عبدالله اسماعیلی که در شناسنامه به عبدالوهاب نامیده شده است در سال 1323 با جواهر سلطان ناصری ازدواج مینماید و در محلّه پاچنار کروگان جاسب با مادر شوهر خود در دو اطاق زندگی مینمودند. در همان موقع باید عبدالله به سربازی میرفت. جواهر خانم دو سال قالی بافی میکند و با مادر شوهرش خانم سلطان که بسیار خانمی مؤمن و مؤدب و مظلوم بود مانند یک مادر و دختر زندگی میکنند تا اینکه همسرش خدمت سربازی را تمام میکند و این زن و شوهر جوان به احمد آباد نزد آقای ناصری بزرگ میروند و مشغول کشاورزی میشوند. به قول جاسبیها مشهدی عبدالله خیلی زرنگ و کاری بود و با فعالیت زیاد با کمک همسر تعدادی گوسفند خریداری و نگهداری میکنند. به قول مادر شوهرش این عروس روزیدار بوده است و از در و دیوار برکت به زندگی آنها خدا داده است. جواهر خانم خانمی بسیار سفیدرو، خوش هیکل و زیباروی و ساده و مهربان بود. پس از مدتی صاحب چندین گاو و گوسفند و حشم میشوند و به دنبال هم خداوند به آنها اولادهایی به شرح زیر عنایت میفرمایند: امرالله – اقدس – عزیزالله – شریفه – ماهرخ – ظریفه – فضل الله – لطف الله مهری – پری و ماشاءالله.
0 Comments
ماشاءالله اسماعیلی، فرزند عبدالله و جواهر سلطان بودند. ایشان یازدهمین اولاد خانواده است که مادرش او را در طهران در بیمارستان به دنیا آورد. ماشاءالله در سال 1349 چشم به جهان گشود و 6 کیلو وزن داشت و فرزند آخری بود. ماشاءالله روز بروز رشد و نمود کرد و در 6 سالگی به اندازه جوان 12 ساله قوی بنیه، شیطان ولی مظلوم بود. روزی جاسب رفتیم و این بچه شش ساله سرش را در میان پای بنده گذاشت و چند دور چرخاند. ترسیدم به زمین بخورم اما گفت نترس. گوسفند 50 – 60 کیلوئی را روی گردنش قرار میداد و خوراکش ماشاءالله بیش از پدر و مادر بود. خداوند قدرت عجیبی به او داده بود و به اندازه یک مرد از بچگی کار میکرد و هرگز خسته نمیشد. در مدرسه جاسب هم درس میخواند و به شیطانی ادامه میداد. خیلی با نمک و باصفا بود. سرش دریای مو فرفری، چشمان درشت، قد بلند، ابروکمان و موجود نمونهای بود. سالم و قدرتمند در 10 – 11 سالگی که جاسبیها را آواره کردند و او هیچ نه از دین و نه از اوضاع میدانست و عشقش بازی بود. شبانه همراه مادر و خانواده از جاده نراق در برف با یک جفت کفش بدون جوراب میآید چون وقت جوراب پوشیدن در کار نبوده است و شاید همین بچه طفل معصوم را هم میکشتند. سلطانعلی در سال 1296 متولد شد و همینطور که در شرح احوال برادرش گفته شد پس از صعود مادرش در جاسب در کودکی به طهران آمده است و با خواهرش سنمبر خانم و برادرش حسینعلی تا زمان بلوغ زندگی میکند. ایشان از بچگی زحمتکش و زرنگ بود. بستنیسازی و فالوده سازی را یاد میگیرد و پولها را جمع میکند. وقتی میبینند او خیلی فعال است یک نفر مغازهاش را به او میدهد و مشغول کار میشود. وقتی توانست در کارش مهارت کسب نماید خودش مغازه خواربارفروشی در خیابان پاستور باز مینماید و با خانم فرهنگ یوسفی فرزند غلامحسین درویش (یوسفی) ازدواج مینماید. خانم ایشان هم زنی فامیل پرست و در خانهداری ماهر و آشپزی قابل بود. خداوند دو اولاد بسیار زیبا و باهوش به آنها داد. یک پسر به نام احسان الله که در شناسنامه نامش حسن است و دختری به نام فرزانه که از بچگی عاشق درس اخلاق و مسائل امری بود. پس از تحصیلات با پسر عمهاش روحالله شفیعی که او هم جوانی دلیر و با شخصیت بود، عاشقانه ازدواج امری نمودند و زندگی شیرینی را آغاز نمودند که لیلی و مجنون باید در پیش آنها تسلیم میشدند. آقای زمانی در سال 1299 چشم به جهان گشود و در خانوادهای خالص و مؤمن و عاشق جمال مبارک در محلّه پایین کروگان جاسب روبروی خانه ارباب آقا احمد محبوبی بزرگ شد. همسرش روحی خانم متولّد سال 1303 در همان محله بود و با چهار سال اختلاف سنی با یکدیگر ازدواج نمودند و زندگی شیرینی را با عشق الهی آغاز نمودند و در حریم عشق مولای خویش پرواز نمودند و از آنها شش اولاد که هر یک سراجی منیر میباشند، متولد شدند. سنمبر خانم در کودکی ایشان مادر خود را از دست میدهد و با خواهر و برادرها و پدر زندگی مینماید. در آن زمان که زمان قبل از رضا شاه بوده است، همه جا فقر و بدبختی و قحطی و بیپولی حکمفرما بود و در جاسب هم درآمدی نبود. ایشان در نوجوانی همراه سلطانعلی و حسینقلی برادرش به طهران میآیند و در خیابان شیر خورشید چهار راه عباسی با همدیگر در خانه احباء به زندگی مشغول میشوند. ایشان خانهداری و پختوپز مینمود و برادرها مشغول کار میگردیدند. در خانه بافتنی میبافتند و به صاحبخانه کمک میکند و از هیچ زحمتی فروگزار نبوده است. سنمبر قد بلند و هیکلی زیبا داشت و با اینکه مادر او مسلمان بود، نزد برادران و احبای طهران به اخلاق حسنه امری مأنوس میشود و دختری شایسته و نمونه میگردد و در جوانی با آقای اسدالله شفیعی اهل ابرقوی شیراز که مردی با ابهّت و دلیر و مؤمن بود، ازدواج نمود. آقای شفیعی مباشر و همه کاره روستای باباسلمان شهریار بود که متعلّق به جناب نعیمی بود و در آنجا زندگی مینمود. خانهای نورانی و پر مهر و صفا که همیشه در اختیار احباء بوده است و آقای نعیمی در اختیار آنها میگذارد. باباسلمان زمینهای بسیار زیادی داشت که چندین نفر از احباء در آنجا کار میکردهاند. حسینعلی یزدانی فرزند بزرگ محمّد ابراهیم پسر مشهدی حسنعلی، از مادری مسلمان به نام هاجر چشم به جهان گشود و خواهرهایی به نام سکینه و سنمبر و برادری کوچک به نام سلطانعلی داشت. متأسفانه در نوجوانی مادر خود را از دست میدهد و در جاسب با پسرعموهایش مثل عبدالحسین یزدانی و روحالله یزدانی آداب بهائی میآموزد و نماز و دعا و مناجات بسیار حفظ مینماید و در جاسب به پدر در کشاورزی کمک مینماید و هر کاری در حد توانش بود انجام میدهد. سکینه خانم خواهر بزرگش ازدواج کرده بود. پدرش جوان بود ولی مریض احوال که مجبور میشود همسری به نام حلیمه دختر غلامرضا احمد را به ازدواج خود در آورد و این زن بابا کمی خشن و بداخلاق بوده است. حسینعلی خواهر و برادرش سلطانعلی را به طهران خدمت خانوادههای تیرانداز میآورد که هم دکتر بودند و هم گاراژ داشتند، و مشغول کار میشود و سلطانعلی که کودکی 12 یا 13 ساله بود را در پناه خود حفظ مینماید و اطاقی میگیرد و سنمبر دختر بچهای بوده است و کارهای خانه را انجام میداده است. حبیب محمد با آغابیگم فرزند عمه صاحب، دختر مشهدی حسنعلی و میر ابوطالب پدر او ازدواج مینماید. دو پسر به نام احمد و نعمت و دختری به نام عزت خدا به آنها عطا میکند. عزت خانم همسر آقای محمود حیاتی که اهل یزد میباشد، میشود و فعلاً در استرالیا زندگی میکنند و خیلی مؤمن و مخلص هستند. آقای احمد محمدی در جوانی در دخانیات طهران کار میکند و در دخانیات مسئول کوره بود و اجناس زائد را باید میسوزاند چون در آن زمان پولهای باطل شده را باید میسوزاندند. عدّهای به او میگویند آنها را نسوزان، ما آنها را بیرون میبریم و تقسیم میکنیم. پولدار میشویم چون پول باطله را به مبلغی بالا میخریدهاند. آقای احمدی میگوید من هرگز خیانت نمیکنم و وظیفهام را انجام میدهم و آنها را میسوزانم. آنها او را تهدید میکنند که تو را در همین کوره میسوزانیم و بعد میگوییم یک بهائی را سوزاندهایم. او با کمال شهامت میایستد و نمیگذارد پولها را ببرند. وقتی خبر آن پخش میشود، احمد را اخراج میکنند. خوشحال بود که جان سالم به دربرده است. بعد از مدّتی در شرکت واحد مشغول کار میشود و با خانم شهربانو شریفی فرزند زبیده خانم و شکرالله شریفی ازدواج مینماید. عباسعلی یزدانی فرزند مشهدی اسماعیل و خانم سلطان در تاریخ 1319 چشم به جهان گشود و با مهوش ناشری در سال 1341 ازدواج نمود و صاحب 3 فرزند به نام پیمان و پیام و پریوش گردید و در سال 1392 دچار مریضی گردید و چشم از عالم و عالمیان بربست و به حق پیوست. ایشان در کودکی پدر مهرپرور خود را از دست داد. پدر او اسماعیل بود که شغل آسیابانی داشت. در آن زمان دکتری نبوده است، ایشان دست راست و پای راستش سست شده بود و مردم میگفتند دست او لمس شده است و نمیدانستند که سکته کرده است. این پدر مهربان خیلی باغیرت و قوی بود چون با یک دست سالم ظرفهای 60 کیلوئی گندم را روی الاغ میگذاشته است و به آسیاب زیرزمینی میبرده و آرد تهیه شده را به صاحبان آنها میداده است. همه قدیمیها به یاد دارند که در زمان قدیم کرباسی بافی در منازل شغلی آبرومندانه بوده است که مادر ایشان تا آخر عمر انجام میداد. کرباسها را میفروختند یا رنگ مشکی میکردند و شلوار برای مردان میدوختند و یا کفن میکردند و یا به عنوان پرده در اطاقها استفاده میشد. سید یحیی در محلّه پائین کروگان جاسب در کوچه سید حبیبیها به دنیا آمد. در سال 1286 از مادری متولّد شد که مرصّع نام داشت و خواهر دانشمند بزرگواری چون سید ابوالقاسم فردوسی بود. پدرش سید عباس هاشمی فرزند سید حبیب بود. ایشان در آغوش مادری تربیت شد که به واسطه برادرش به امر جمال مبارک ایمان آورده بود. مرصّع خانم بسیار خانمی دلرحم، باشعور و خداپرست بوده است. آرزویش سعادت و خوشبختی بچههایش بوده است. در زمان قدیم و دوران طفولیّت سید یحیی وضع مالی و درآمدها خیلی ضعیف بوده است ولی شانسی که ایشان داشت دائی خوب و باسوادی داشت که از علم بسیاری بهرهمند بود، سواد فارسی و عربی را به خواهرزاده خود و دوستانش مثل ارباب آقا احمد محبوبی آموخت و حتّی چند نفر از وارانیها که علم را از آقای فردوسی آموختند. او طلبهای بود که خود و به همّت و راهنمائی آقا غلامرضا ایمان آورده بود. مادرش او را جمعهها به درس اخلاق خدمت دکتر محمودی وادقانی میفرستد و روزها را هم با پدر خود در دشت و صحرا به کشاورزی مشغول میشد. خود این بزرگوار تعریف میکرد که وضع مالی پدرم ضعیف بود اما برعکس همسایه ما ارباب حسینی پدر آقای احمد محبوبی و آقای محمد محبوبی و گوهر خانم از نظر املاک و وضع مالی خوبی برخوردار بودند. راجع به خانمی شیرزن و دلیر مینویسیم. مرصّع خانم ناصری فرزند محمدعلی و سلطان خانم معروف به جوجون قمی که در جوانی با آقای نعمت الله رضوانی ازدواج نمود و ثمره زندگی او یک پسر به نام علی رضوانی که بسیار مردی مؤمن و با ادب بود. او با مهین محمودی ازدواج نمود و ثمره ازدواج آنها دو اولاد میباشد که دختر او صعود نمود و پسر ایشان در آمریکا ساکن میباشد. علی رضوانی در ارتش خدمت میکرد و زمانیکه به درجه سرگردی رسید اوایل انقلاب از کار به خاطر عقیدهاش مانند احباء اخراج گردید. خانم مرصّع ناصری در همان جوانی از همسر خود جدا گردیده و با آقای غلامرضا نراقی که مباشر غلامحسین نراقی در احمدآباد بوده است، ازدواج مینماید. غلامرضا مردی قد بلند و خوش زبان و با ابهّت بود. در ژاندارمریها و هر جایی که میرفت مورد احترام بود و دینی را برای خود اختیار نکرده بود. آسید رضی سادهترین مرد جاسب و جزء مخلصین و مؤمنین همیشه در صحنه کروگان بود. او بیش از 90 سال عمر کرد بدون اینکه قرص یا دارویی مصرف نماید. سید رضی رعیت آقایان فروغی نراقی بود و بعضی از سالها او را به عنوان دشتبان انتخاب میکردند و از حاصل و محصول مردم مواظبت مینمود. در طول عمر، خود و همسرش هم کشاورزی میکردند و خانمش نانوائی و هر کار آبرومندانهای انجام میداد تا اولادها را به سرانجام برسانند. آسید رضی از همسر اولش دارای یک دختر به نام بشارت بود که خیلی باوقار و مؤمن و ساکت و آرام و با شخصیت بود و به پدر خود همیشه افتخار میکرد. آسید رضی مردی بسیار ساده، خوش قلب و مهربان و سالم بود. او در همه حال شاکر و ساجد و مخلص جمال مبارک بود. او مانند بلال حبشی سبزهرو و عاشق مولای خود بود. خیلی زودباور و خیلی امین و محکم و استوار و در خانواده با آبرو بود و در بین جمعیّت جاسب محلّ زندگیش را قرار داده بود. کارهای او خیلی بامزه بود و مردی بسیار دوست داشتنی بود. داستان غم انگیزی است اما به ثمر که نشست شادکننده و جالب است. آقای امیر شیرازی زادگاهش در یکی از روستاهای شیراز میباشد و همه ملّت ایران میدانند شناسنامهها را به همه در سال 1307 دادهاند و در آن زمان به آن صورت فامیلی وجود نداشت. شاید در موقع دریافت شناسنامه، فامیلی انتخاب میکردند. بطوریکه خود این بزرگوار تعریف کرده و ما شنیدهایم ایشان بچه 12 – 13 سالهای بوده است که در ده شیراز با دوستش به بیابان میروند تا گاوها را بچرانند. آنها شیطان بودهاند و دُم دو گاو را به هم میبندند، گاوها بالا و پائین میپریدند و هر یک به سمتی میروند که متأسفانه دُم یکی از گاوها از بیخ بیرون میآید و گاو غرق در خون و بدون دُم میشود و گاو دیگری با دو دُم شنگول حرکت میکند. وقتی این پسرها ناراحت به ده میآیند از ترس پنهان میشوند. پدرها این دو پسر را پیدا میکنند و به قصد کشت آنها را میزنند. در قدیم ادب کردن بچهها با پس گردنی و زدن چوب به بدن بود. این دو بچه چند روز غذا و آب و نانشان کتک خوردن بوده است. آنها تصمیم میگیرند که از خانه بدون پول و بدون آب و نان فرار کنند. از این ده به آن ده آواره و سرگردان بودند. ایران خانم در سال 1314 در کروگان جاسب چشم به عالم گشود و منطقه پهناور جاسب را که از چهار سمت با کوههای بلند محصور گردیده بود، زیارت نمود. در آغوش مادر رشد و نمو نمود. قدی رعنا، هیکلی برازنده و زیبا خداوند به او عطا کرده بود. در کودکی پدر خود را از دست داد ولی در جوار خواهران و مادر و برادر خود خوب تربیت شده بود. در تاریخ 1332/5/27 با آقای اسماعیل اسماعیلی فرزند فرجالله ازدواج نمود. عروسی او و برادرش در همان منزلی که به دنیا آمده بود، در یک شب انجام گردید. عنایتالله خواهر آقای اسماعیل، عزت خانم را به همسری انتخاب کرده بود و به قول جاسبیها یکی دادند و یکی گرفتند. یک گل دادند و گلی دیگر را گرفتند. همه قدیمیها به یاد دارند که در آن شب بشری خانم و ملکی خانم شربت و نقل پخش میکردند و نقل بر سر عروس و داماد میریختند و مطربی ساز و نوائی مینواخت و مسلمان و بهائی همه جمع بودند و به شادمانی پرداخته بودند. ایران خانم به محلّه دریاچنار آمد و با مادرشوهر که او هم زنی مؤمن بود، زندگی را آغاز نمودند. خداوند به آنها سه اولاد به نامهای توران، عینالله و لطفالله عنایت فرمود. سلطانعلی فرزند باقر و مادرشان صاحب خانم و نوه مشهدی حسنعلی یزدانی بود و همسرش بهجت خانم دختر دائی ایشان فرزند اسدالله یزدانی و عزت خانم میباشد. مادر سلطانعلی بهائی زاده و پدرش مسلمان بود که در جوانی پدر را از دست داد و بعد مادر مهرپرور را از دست داد و خود ایشان در دامان مادرش به عشق مولای خود دل میبندد و نماز و مناجات یاد میگیرد و مؤمن میشود و با دختر دائی خود ازدواج مینماید و همه چیز کامل میشود. سلطانعلی سه برادر به نام حسین، رجبعلی و مشهدی رضا که ملقب به مشهدی رضا پینه دوز بود، داشت. گیوهدوزی و تعمیر آن را آموخته بود و بسیار مردی خوب و نجیب بود. کلّ فامیل مسلمان این نازنین مؤمن، عاشق دلباخته او بودند و بسیار با برادرها و برادرزادهها مهربان بود حتی با عمو حسین شوهر عمه عذرا شریک رعیتی بودند. در جوانی رعیّت آقا فضل الله وجدانی بودند. هر دو برادر املاک را میکاشتند و نصف درآمد جهت مالک و نصف برای رعیتها بود. موقع محصول جمع نمودن و تقسیم نمودن، مالک همیشه حاضر بود. خدابیامرز وجدانی که مردی داغدیده بود، موقع تقسیم میگفت این قسمت مال من و این قسمت برای حسین باقر و این قسمت هم برای سلطانعلی باقر و آخر کار که مقداری مانده بود میگفت این هم مال بچههای حسین باقر باشد چون عیالوار بود و بچه زیاد داشت. سید حبیبالله هاشمی در محلّه پائین کروگان در سال 1300 چشم به جهان گشود. نام پدر سید عباس سید حبیب و نام مادر نرگس خانم فرزند کربلائی حسین، برادر حاجی اسماعیل و مشهدی علیاکبر از بزرگان جاسب بودند. نرگس خانم و قمر خانم هر دو عروس سید حبیبالله پدربزرگ سید حبیب میشوند. قمر خانم همسر سید عبدالله و نرگس خانم همسر دوم سید عباس میشود. نرگس خانم دارای دو اولاد به نامهای آغابیگم و سید حبیب میشود و سید یحیی و سید علی و سید حسن برادرهای ناتنی آنها بودهاند. نرگس خانم مسلمان خیلی مؤمن و نمازخوان و اهل زندگی بوده است. پدر سید حبیب یعنی سید عباس چون زمستانها در کرمان حلوائی شکر ریز در کاشان میرفته است به دین اهمیت نمیداده است ولی سید عبدالله که خیلی مردی باهوش و با اراده بوده است و به زن برادر خود میگوید اگر دوست داری بچههایت را به درس اخلاق بفرست. نرگس خانم مخالفتی نمیکند و این دو خواهر برادر به درس اخلاق میرفتهاند. حبیب الله زمانی در نوجوانی پدر خود را از دست داد و با راهنمائی دائیهایش به طهران آمد و در داروخانهها و شرکت داروئی در کنار صاحب کاری حکیم چند سال کار کرد . او از بچگی به قول خودش شیطان، با نمک و فرز بود. همیشه میگفت فلفل نبین چه ریزه بشکن ببین چه تیزه. چند سال کار میکرد و پول جمع مینمود و مقداری برای مادر به جاسب میفرستاد و مقداری خرج خوردن و کرایه خانه مینمود. او در منزل عمو نعمت یزدانی در چهارراه وثوق یک اطاق میگیرد و دو سال به سربازی میرود. وقتی از سربازی باز میگردد، شخصی که او را میشناخته و میداند او بهائی و آدم سالمی است او را به شهرداری میبرد و استخدام مینماید. با اینکه ایشان شش کلاس بیشتر سواد نداشت ولی مسئولیتهائی جهت پارکها به او میدادند و چندین پرسنل پارک زیر نظر او بودند. همیشه میگفت به کارگرها میگویم کارهایتان را درست انجام دهید و از زیر کار فرار نکنید. با شما رفیقم وگرنه عصبانی خواهم شد. مدیریت و ابهتی داشت که همه فرمانبر او بودند و از او راضی بودند. گوشهای از خاطرات سرکار خانم پریچهر یزدانی، آخرین فرزند آقای عبدالحسین یزدانی نوه محمد خلیل یزدانی و عمه نبات هوالله پروردگارا قلب صافی چون در عطا فرما. ع ع از زمانیکه چشم به جهان گشودم و پدر و مادرم را شناختم، به یاد دادم منزل ما در محلّه بالای کروگان جاسب منزلی بسیار بزرگ با چشم اندازی بسیار زیبا و دلنشین بود. مساحت خانه و باغچههای جلو و مجاور آن در حدود بیش از ۲۰۰۰ هزار متر و جنب حمام احبّای جاسب جلو منزل انواع درخت میوهها قرار داشت. از بچگی پدر و مادر مهربانم و گوهر خانم که اهل نراق بود، فقط و فقط هدفشان تعلیم و تربیت اولادها بود که با مردم جاسب مهربان باشیم و به همه احترام بگذاریم و به همه سلام کنیم و به همه محبّت داشته باشیم. پدرم میگفت به همسایگان مسلمان باید بیشتر محبّت کنیم تا بدانند آنها با ما فرقی ندارند و ما آنها را دوست داریم. غلام عباس شیرازی در سال 1328 در احمدآباد نراق چشم به جهان گشود. پدر او امیرخان شیرازی و مادرش شهربانو ناصری بود. در آحمدآباد در آغوش پدر و مادر زحمتکش رشد و نمو نمود و شش ساله که شد چون مدرسه نبود به کروگان جاسب نزد جوجون قمی خود یعنی مادر بزرگ مادریش آمد و مشغول درس خواندن بود. برای مادربزرگش آب از آب انبار میآورد و هیزم جهت گرم کردن تهیه میکرد. در کارها با مادربزرگ همکاری میکرد و درس هم میخواند و تابستانها پیش والدین در احمدآباد میرفت. از بچگی خیلی زرنگ و کاری بود و ششم ابتدایی را که خواند و پدرش هم به جاسب آمد با پدر و مادر در مزرعه سردیون مشغول کار و کشاورزی شد و بعد به طهران آمد و زود عاشق شد و اصرار نمود و با شریفه محمدی دختر آسید میرزا که دختری پخته و عاقل بود، ازدواج نمود و به طهران آمدند و با هر مشکلاتی بود لوازم منزل تهیه نمودند. خانمش قالی میبافت و خودش در چند مغازه کار کرد و مدّتی بعد که گواهی رانندگی گرفته بود، شوفر تاکسی شده بود و چند سالی هم نزد آقای فؤاد یزدان فر داماد آقای عنایتالله اعلائی کار کرد و او را بیمه کردند. ایشان پس از سالها توانست خانه کوچکی تهیه نماید و در آن با آرامش زندگی کند. غلام عباس میگفت من واقعاً غلام عباس هستم ولی غلام حضرت عبدالبهاء هستم که نامش عباس است و پدرش گفته بود تو باید خادم در راه او باشی. ایشان فرزند سید نساء آن چهره نورانی تابناک و سید عباس نصراللهی فرزند صدری که تا آخرالحیات حزب باد بود و هرگز دین و ایمان او معلوم نبود. در زمانیکه سید نساء آن زن دلیر و زیبا و خوش کلام و مهربان در قید حیات بود، سید عباس همسر او رفت و زنی ثروتمند از کاشان به خاطر املاک او در جاسب را گرفت و دارای یک پسر به نام مصطفی شد که در کاشان زندگی میکند و با هیچکس ارتباطی ندارد اما سید نساء بچهها را در آغوش خود پرورش داد مخصوصاً آقا فضل الله که اولاد آخری بود. البته ایشان چشمه بود که از خود هم آب داشت. این الفاظ ساده ما جاسبیها است. آقا فضل الله دو برادر از خود بزرگتر به نامهای فتحالله و یدالله داشت که خدا هر سه بیامرزد. آقا فضل الله از کودکی و نوجوانی عاشق کتاب و جلسات امری بود به حدّی محفوظات و زبانی شیوا داشت که در هر جمعی سخنان او همه را به وجد و طرب میآورد. ایشان تمام شرح حال زندگی و مشکلات و مصائب را با قلم شیوای خود مرقوم نموده است، قبل از اینکه مریض شود و به بیمارستان برود و صعود نماید. قلم عاجز است که در وصف چنین خادم برازنده ای، چنین کاتب باسواد و با علمی، با خط زیبا و بینظیری که داشت، کلامی نوشت. شرح مریضی و فوت و مراسم ایشان که باعث اثبات حقانیت امر نازنین و وحدت بین فامیل و اقوام و همشهریها بود این چنین است که مختصری می نویسیم. دو هفته قبل از سکته ایشان در منزل دامادش آقای منوچهر ناصری جلسه یادبودی به افتخار و یادبود جناب فتحالله ناصری منعقد بود و ایشان هم تشریف داشتند. بسیار صحبتهای شیرین و نصایح مشفقانهای داشتند که به جمع حاضر نمودند و همه لذّت بردند. از دنیای بیوفا و محبت جمیع بشر و اتحاد بین فرزندان مطالبی بیان نمودند که به قلب هر انسانی آگاه میشد که ندائی از رفتن از این عالم را سر میدهد و در شعرها و نوشتهها و صحبتهایش تذکّر میداد که وقت رفتن است. رحمت الله سومین فرزند محمد خلیل یزدانی و عمه نبات در تاریخ 1286 شمسی در قریه کروگان جاسب در محلّه بالا به دنیا آمد و در مدّت کوتاهی نزد آقای فردوسی سواد یاد گرفت و با برادران و پدر بزرگوارش به کشاورزی مشغول بود و مادرش عمه نبات که قابله ماهری بود، خدمت را به خلق جاسب تمام کرده بود. زنی بسیار نورانی و مهربان و نجیب بود روحش شاد. بعد از فوت عمه نبات مادر آقای یزدانی پدرش تنها بود و در ورودی درب خانه اطاقی بود که محمد خلیل آخر عمر آنجا بود و شبی اعضای محفل را طلب میکند که بنده عمرم به پایان رسیده است و نفت چراغ تمام شده است و همان شب وداع نمود و با آداب روحانی و بهائی او را به خاک سپردند. رحمت الله در سال 1310 با خانم شمسی اعلائی فرزند کاظم علی و قدسیه خانم ازدواج مینماید و صاحب 8 اولاد میشود که دو نفر از آنها در کودکی فوت مینمایند و افسر خانم که متولد 1314 میباشد، اولین اولاد اوست و با پسر عمویش مرحوم حبیب الله یزدانی ازدواج مینماید. چون بچه سال بودند و توافق و محبّتی نبود، شکست خورده و به خانه پدر برمیگردد و بعد از چهار سال با اسماعیل اسماعیلی ازدواج مینماید و ثمره ازدواج او 4 اولاد میباشد. آقای بهرام یزدانی فرزند سوم آقای رحمتالله یزدانی و شمسی خانم اعلائی بود که در سال 1321 در کروگان جاسب چشم بر جهان گشود. شرق جاسب کوی سلالت و ولیجا و گورو و غرب کوی بونخو، شمال کوه بقله سیاه و جنوب کوه اول نراق و ازنا را مشاهده نمود و در آغوش مادر پرورش یافت و با برادر خود نورالله و پسر عموهایش قدرت الله و امین الله یزدانی و عزت الله یزدانی که در جوانی صعود مینماید، با راهنمائی پدرانشان دو باغ درست کردند. هر باغی در حدود بیش از هزار متر بود و دیواری دور آن گذاشتند و دربی و قفلی باغها مجاور یکدیگر قرار داشتند و ظرف سه سال باغها به بار نشست و مقدار زیادی انگور و میوه و بادام داشت. این باغها که از ثمر زحمت این جوانان برومند به دست آمده بود تا سالهای قبل از انقلاب معروف و مشهور بودند که بعد در اثر خشکسالی و بیصاحبی فقط ته دیوار آنها و جای آن خشک و لم یزرع باقی مانده است. البته روبروی آنها باغ معتقدی باغ ناصری نجات الله و باغهای دیگر در روی گدار گله که به نام روحانی و فروغی و سید هدایت بود، قرار داشت و باغ سید هدایت و فروغی قدرتی درخت دارند. آقای فتح الله ناصری فرزند محمد علی ناصری و نقلی خانم (دختر عبدالحسین یزدانی) می باشد. ایشان در سال 1300 شمسی در کروگان جاسب چشم به جهان گشود و نقلی خانم در سال 1307 به دنیا آمد و در سال 1323 ازدواج نمودند. فتح الله ناصری در بچگی در جاسب در آغوش پدر و مادر پرورش یافت و به همراه پدر و کلّ اعضای خانواده به احمدآباد نراق جهت مهاجرت تشریف بردند، متأسفانه در احمدآباد مدرسهای نبود که او برای کسب علم به آنجا مراجعه کند ولی با این حال او نزد پدر محبوب خود استقامت و پایداری در ایمان را خوب آموخته بود. در مزرعهای در احمد آباد نراق که چند خانوار زندگی میکردند به پرورش کشاورزی و دام دارای و مرغ و خروس میپرداختند و امرار معاش میکردند. آقای ناصری قد بلند و هیکل بسیار قوی داشت و بسیار با دل و جرأت بود و از هیچ چیز ترسی نداشت و دراحمدآباد و نراق به شجاعت و قوی بودن و پشت کار معروف بود. فتح الله ناصری در 18 تا 20 سالگی به خدمت سربازی میرود و دلاورانه به مرز و بوم خود خدمت میکند. از سربازی که باز میگردد، در اوایل سال 1323 ازدواج میکند و عروس خانم که نامش نقلی بود را به آن ولایت میبرد. نقلی خانم هم دختری زحمتکش و فعال و قالی بافی هنرمند بود و دوش تا دوش همسرش بکار مشغول میشود.این دو عزیز نه(۹) اولاد که بعداً شرح خواهم داد، تحویل اجتماع میدهد که همگی در ظلّ سدره عنايت الهی ساکن و مستريح میباشند. جناب محمود محمودی فرزند جناب دکتر فتح الله محمودی بود که از حین ولادت تا سن ده سالگی در قریه کروگان جاسب در آغوش والدین خود پرورش یافته و بعد عموی ایشان جناب عباس محمودی او را برای تحصیل به کاشان آورد که در مدرسه وحدت بشر درس بخواند. در آن اوقات جناب عباس محمودی در کاشان در مدرسه وحدت بشر مشغول و مدیر مسؤول مدرسه بوده و با نصرالله محمودی و عمّه سلطان خانم محمودی باهم در یک خانه زندگی می کردند. لهذا محمود محمودی را در مدرسه و در خانه توجّه کرده و به درسهایش رسیدگی میکردند تا این که در سال یک هزار و سیصد و سیزده شمسی در ماه آذر مدرسه وحدت بشر به دستور دولت وقت ایران (رضا شاه) بسته شد. از این رو محمود محمودی به جاسب مراجعت کرد. جناب عبّاس محمودی از کاشان به طهران رفته و از سال یک هزار و سیصد و چهارده تا یک هزار و سیصد و نوزده شمسی بیشتر اوقات در طهران بود و لهذا محمود محمودی از جاسب به طهران آمد و جناب عبّاس محمودی ایشان را برای فرا گرفتن فن رانندگی و مکانیکی اتومبیل در کارخانه مکانیکی شخصی از ارامنه می گذارند و مشغول کار می شود. از جمله نفوس نفیسه ملکوتی جناب دکتر فتح الله محمودی فرزند جناب میرزا محمود وادقانی و بیگم ناز خانم وادقانی است که در سال یکهزار و دویست و شصت شمسی متولد شده و در آغوش والدین خود پرورش یافته و مقدمات فارسی و عربی و دینی و اخلاقی را از والدین خود فرا گرفته و پس از بلوغ از وادقان به طهران رفته و در داروخانه جناب میرزا عبدالله صحیح فروش و آقا میرزا غلامعلی دواچی چند سال مشغول کار شد و در ضمن داروفروشی طبابت را نیز فرا گرفت و بعد از طهران به وادقان آمد و در کاشان با دختر عمه خود فرهنگ خانم ازدواج کرد. او در کاشان مشغول داروفروشی و طبابت شد و بعد از کاشان به وادقان و نراق و جاسب رفت و در قریه کروگان جاسب سکونت نمود و مشغول طبابت شد و از اقتران با فرهنگ خانم دو پسر و چهار دختر به وجود آمده است. |
مدیردر این قسمت می پردازیم به ذکر سرگذشت بهاییان و شخصیت های گذشته و حال جاسب که در جای جای ایران و جهان در گذشته و حال زیسته اند و به خدمت پرداخته اند آرشیو مطالب
October 2023
دسته بندی ها
All
|