آن جا که آسمان پرستاره آغاز میشود،
و دریا به انتها میرسد.
آن جا که علفزارها بوی تازگی میدهد،
و جویبار آغاز میشود.
آن جا که مرثیه های من شکل می گیرد،
و آسمان دیدگان تو ابر آلود میشود.
آن جا که نرمی استخوان من
با سختی دندان تو یکی میشود.
آن جا که هر ستاره شهری
و برف آفتابی است.
و رهایی عصیان است.
آن جا که مرگ فراموشی است
و حیات ابدیتی دارد.
آن جا که تیر آرش بر خاک می نشیند،
و مرز بودنها شکل میگیرد.
آن جا که گرمایی درون شعله میکشد،
و شمع فراموشیها افروخته میشود.
آن جا که علفزار با صحرا میپیوندد.
و ستاره با آسمان یکی میشود.
آن جا که حضور من مرگ می آفریند،
و برای تو آرامش است – ابدیتی دارد.
آن جا که شمشیر من در نیام خویش زنگار میزند،
و الماس دیدگان تو سختی قلب مرا میشکافد،
آرام،
آرام.
آن جا که زورق آرزوهای من واژگون میشود،
در دریای پر خروش تو.
آن جا که مرز نیستی من شکل میگیرد،
در کنار دیار بیکران تو.
آن جا که من میکوشم.
و تو میخروشی
آن جا که من می مانم
و تو میدوی.
آن جا که من می گریم
و تو می خندی.
آن جا که من فریاد بر میکشم:
کجاست سرزمین من ؟
و تو در جواب خاموش می مانی.
براستی کجاست سرزمین من
کجاست؟
محمّد – نوروزی (م. شیداء)
93.9.27