دعوت بهاییان کروگان به مسجد توسط آیتالله منتظری

جناب آیتالله منتظری در کتاب خود اشاره به سفرش به کروگان جاسب میکند که عدهای از اهالی کروگان شکایت از بهائیان جاسب به آیتالله بروجردی آورده بودند و چون هیچ کس در حوزه قم به اندازه من از بهائیت نمیدانست، آیتالله بروجردی از من خواست که برای مقابله با تبلیغ بهائیان به جاسب سفر کنم. ایشان مینویسد معمولاً هر جا شکایتی از تبلیغات بهائیان به حوزه میرسید ایشان مرا مأمور به آن نقاط مینمود. ایشان مینویسد که دو ماه در جاسب بودم. من هر روز به منبر میرفتم و از بهائیان میخواستم که به مسجد بیایند ولی کسی نیامد و در آنجا علیرضا کاشفی مهماندار من بود.
در اینجا چند مطلب درباره بیانات ایشان مینویسم که از نظر تاریخی بیاهمیت نیست. اولین چیزی که قابل تمجید و تحسین است حافظه عجیب ایشان است. من خودم چندان آدم بد حافظهای نیستم و حدود 20 سال در جاسب زندگی کردهام و همیشه جناب کاشفی را میدیدم و او را از نزدیک میشناختم اتفاق افتاد سالهای سال که از وطن دور بودم اسم اوّل او را فراموش کرده بودم. هرچه به حافظه خود فشار آوردم به جائی نرسیدم تا اینکه نامهای به جناب منتظری نوشتم. وقتی که خاطرات او را میخواندم درباره جاسب که در جاسب چه دیدی و چه گفتی، ایشان محبت کرده و جواب را فوری نوشت که بله من در جاسب مهمان علیرضا کاشفی بودم و اسم عده ای از اهالی را نوشته بود. من بینهایت تعجب کردم که ایشان 60 سال پیش به دهی رفته و اسم همه را میداند در حالی که در آن وقت که جواب مینوشت تمام کتابها و وسائل و مدارکهای او را ضبط کرده و به غارت برده بودند. چیزی جز یک قلم و کاغذ در اختیار نداشت. من به صدها ده از شهر سفر کردهام و خیلیها را دیدهام ولی اصلاً اسم و رسم کسی یادم نمیماند آن هم 50 سال بعد.
همین جناب منتظری با این حافظه عجیب در خاطراتش مینویسد که سفری به طهران رفتم برای مباحثه با دو مبلغ بهائی و در آنجا از محفوظات و حافظه این دو مبلغ بهائی تعجب کردم و این باعث شد که من کتاب مباحثه بهائی و مسلمان را بنویسم.
دومین مطلب که قابل تأمّل است ایشان با این حافظه عجیب و مطالعات وسیع و تمام گفتگوهائی که با بهائیان داشته و با تجارب گذشته چرا انتظار داشته که بهائیان برای شنیدن سخنان او به مسجد بیایند.
در طول بیشتر از صد سال کشت و کشتار و قتل عام بهائیان توهین و تحقیر و غارت، ضرب و شتم که همه آنها معمولاً از مساجد شروع میشده و حتی نزدیک شدن به مساجد در ماههای رمضان و عزا و حتی در محل زندگی کردن برای آنها خطرناک بوده. چطور میتوانسته به مسجد بیایند.
مگر تمام علمای اعلام فتوی ندادهاند که بهائیان نجس هستند، چطور اشخاص نجس را میخواسته در مسجد بیاورد.
مگر مسجد محل صلح و صفا و نقد عمل و تسامح بوده که هرکسی احساس آزادی بکند و به آنجا میاید و حس کند که همه با دسته گل و شربت و شیرینی از او پیشواز و مهماننوازی خواهند کرد.
بهائیان از مسجد روگردان و گریزان نیستند مسجد اگر جای ذکر حق و دعا و مناجات باشد جای مقدس و مبارکی است و بهائیان نباید از آن روگردان باشند. چه شده که ورق برگشته و اگر آنها را با زور به هم بخواهی به مسجد بیاوری نخواهند آمد. حالا که هیچ هفت صد سال پیش حافظ فریاد برآورد:
یاد باد آنکه خرابات نشین بودم و مست آنچه در مسجد امروز نبود آنجا بود
حافظ فریاد میزند که دیگر در مسجد ذکر حق و روحانیت و صفا نیست و آنچه آنجا هست معمولاً توطئه، بغض و غضب و غفلت و انکار هست. قبلاً نوشتم که آقای سلیمی مدیر مدرسه گفته بود که من دیگر به مسجد نمیروم چون در آنجا تنها صحبتی که هست که چطور حال و مال و جان بهائیان را بگیرند.
شما سلاخ خانه برو و فریاد بزن و گوسفندان بیچاره را به آنجا دعوت کن هر کاری بکنی صد سال یکی از آنها پا آنجا نخواهد گذاشت.
چقدر از بهائیان را در این مساجد سلاخی و توهین و تحقیر کردهاند و ضرب و شتم روا داشتهاند.
در گذشته بهائیان کم و بیش به مسجد میرفتند پدر من حتی نخل کول میکرد چون یکی از پایههای نخل متعلق به پدرش بود و منشی محفل استاد حسین رنگرز در روضهخوانیها سردسته و نوحهخوانان بود.
ابوالقاسم فردوسی که آخوند بود در قم تحصیل کرده و بهائی شده بود هنوز به مسجد میرفت تا روزی که سید جلال وارانی مداح بیسواد شروع به توهین و فحاشی میکند. سید ابوالقاسم اعتراض میکند تمام حاضرین روبروی او میایستند و قصد حمله و قتل او را میکنند و او مجبور به فرار از مسجد و ترک محل میشود و از جاسب به آران کاشان نقلمکان میکند. پدرم مینویسد که با چشم خود دیده که عمامه از سرش افتاده و مردم در کوچهها دنبال او میدوند که او را بکشند یا بزنند. ملاغلامرضا از علما عصر بود پدرش نائب حکومت و همه کاره جاسب بود. مسجد جلوی آبانبار را آنها ساخته بودند. زمین حسینیه بغل خانهاش را آنها داده بودند و در ساخت حسینیه سهم به سزایی داشته. جلوی همان مسجد و حسینیه در زمستان او را به قصد کشت میزنند و خونش را بر زمین میریزند.
شوهر خواهرش ملاجعفر از اقوام نزدیک ملا احمد نراقی بود چند کلمه درست و حسابی در مسجد نزدیک آبانبار گفت از منبر پائین کشیدند و بعد از ضرب و شتم و توهین از ده فرارش دادند و عاقبت طبق فتوی پسرخاله اش ملامحمد نراقی جان به جان آفرین تسلیم کرد.
به یاد دارم که یک روز از محله بالا به طرف خانه محله پایین بود از جلوی مسجد جلوی سلخ مشکون رد میشدم. بچههای حاجی اسماعیل جلو مسجد بودند تا ما را دیدند شروع به فحاشی و سنگپرانی کردند هر طوری بود به منزل رسیدم و همه داستان را برای پدرم تعریف کردم. فوراً از جا بلند شد و گفت میروم خانه حاجی اسماعیل و رک و راست میگویم که باید جلوی بچههایش را بگیرد. هر چه مادرم اصرار کرد که جان خودت را در این کار نگذار او قبول نکرد و روانه شد. یک ساعت بعد برگشت. مادرم پرسید چی شد گفت وقتی وارد منزل حاجی اسماعیل شدم، دیدم اطاق پر از آدم هست و ملائی بالای اطاق نشسته این صحنه را که دیدم گفتم فعلاً وقت مناسبی نیست و موکول به وقت دیگری کردم.
اکثر مساجدی که در ده ساخته شده بوسیله پدران یا پدربزرگ بهائیان ساخته شده مسجد محله بالا مقابل خانه سید آقا حسینی را حاجی اسماعیل بزرگ خاندان یزدانی ها ساخته. مسجد جلوی آبانبار و حسینیه را نائب غلام حسین بزرگ خاندان روحانیها ساخته. مسجد حلال وجلال که جنب قلعه و خانه آغلامرضا بود ساخت نائب غلام حسین بود. مسجد محله پائین نزدیک خانه شمس الله رضوانی را اجداد ایشان و محبوبیها بنا کردهاند. مسجدی که در دروازه پاچنار هست میر مهدی بزرگ خاندان سید نصراللهی ها که از نشلگ آمده بود ساخته که بعداً خیلی از بچههای او بابی و بهائی میشوند.
بهائیان تنها مسجد نمیساختند اولین مدرسهای که در جاسب به راه افتاد توسط ملا ابوالقاسم فردوسی بود و بعداً مدرسه مالک اشتر یا ملا جعفر را بهائیان ساختند.
اولین حمام بهداشتی را در جاسب بهائیان ساختند به اهتمام استاد علیاکبر رزاقی و مشهدی حسنعلی و بقیه بهائیان چون حکم کتاب اقدس بود که به حمام خزینه نروید که مرکز و شیوع همه مریضیها و کثافات است.
اولین کتابخانه را بهائیان به وجود آوردند که در زمان انقلاب تمامی آن به تاراج رفت و قسمت بیشتر آن را در زیر زمین دفن کردند و یا در لابه لای دیوارها پنهان ساختند که بعداً پیدا کردند و همه را آتش زدند.
کشاورزی آنها بهترین نوع خود بود و در محل کشتزارهای رضوانی و جمالی و عنایتالله اعلائی و .... زبانزد همه بود.
هر پدیده جدیدی در جاسب بنیانگذاران آن بهائیان بودند. اولین رادیو که نفتی بود محمدعلی روحانی به جاسب آورد. یادم هست غروب که میشد همه برای شنیدن خبر به خانه او میآمدند و او یک ساعت طول میکشید که چراغ نفتی رادیو را روشن کند و صبر کند که باطری آن شارژ شود و رادیو به راه بی افتد.
اولین تلویزیون را سید رضا جمالی به جاسب آورد. اولین کسی که در تمام مناطق جاسب و دلیجان و محلات و حتی اراک و نراق کاشان به دانشگاه رفت علیمحمد رفرف بود. ایشان بیست و هشتمین لیسانسیه در سراسر ایران بودند که از دانشگاه طهران فارغ التحصیل شده بود.
* دایی نعمت الله زمانی بهترین هنرمند و موسیقی دان در تمام آن حوالی بود و وقتی همه موسیقی را حرام میدانستند او تار و سه تار را به صورت حرفهای مینواخت بنحوی که حتی مردم از شهرهای دیگر مثل کاشان و غیره برای دعوت او به مراسم و عروسی ها به جاسب میآمدند.
* آقا میر وسقونقانی بهترین قنات را در جاسب حفر کرد که هم اکنون وجود این ده بستگی به این قنات دارد.
* سیف الله مهاجر برای اولین دفعه صنعت قالی بافی را به جاسب آورد و تمامی جاسبی ها را ار بیکاری و فقر نجات داد.
* آقا جمال غفاری در فن خوانندگی در ردیف بهترین خوانندگان و هنرمندان آن زمان بود .
* مغازه داری، تجارت، خیاطی، حساب و کتاب، تقسیم آب تمام قنات ها، قواله نامه ها، قرارداد ها، حل و فصل اختلافات و مشکلات، داوری ها و قضاوت ها، همه و همه توسط بهاییان انجام میشد.
آری دعوت این افراد با این سطح علم و شعور و توانایی به مسجد برای ارشاد توسط آیت الله منتظری مانند دعوت کردن تعدادی اساتید دانشگاه به کلاس اکابر برای یادگیری الف با است.
وقتی رضا شاه انواع ادارات و وزارت خانه ها و سیستم اداری جدید را بنیاد نهاد این بهائیان جاسب بودند که به وزیری پادشاه رفتند و به عنوان منشی و مدیر و مشاور راهی این وزارتخانهها شدند.
وقتی افتاد فتنهای در شام هر کس از گوشهای فرا رفتند
روستا زادگان دانشمند به وزیرى پادشاه رفتند
پسران وزیر ناقص عقل به گدایی به روستا رفتند (سعدی)
رحمتالله فروغی در وزارت ثبتاحوال قدرت الله روحانی وزارت مبارزه با مواد مخدر علیمحمد رفرف وزارت آموزش و پرورش، یزدانی ها وزارت بهداشت و بسیاری دیگر که از حوصله این مقاله خارج است اولین مطب پزشکی را به طریق نوین دکتر محمودی بنیاد گذاشت. اولین اتوبوس و ماشین را به وسیله شرکت عباد که متعلق به فتحالله فردوسی بود راهاندازی شد و مابقی مظاهر تجدد از لباس و خوراک و تشکیل جلسات و کفن و دفن و غیرو همه بنیانگذاران آن بهائیان بودند که به خاطر کوتاهی وقت از نوشتن و توضیح بیشتر صرف نظر میکنیم و بر میگردیم به اصل موضوع.
اینها که این فکرهای خلاق داشتند و مؤسس و بانی مطب و کتابخانه و حمام و مدرسه و ... غیر و غیر بودند برای چه به مسجد بروند. به مسجد بروند که چی یاد بگیرند بروند و بنشینند و گریه کنند. صد سال پیش ملاجعفر در مسجد فریاد زده "ای مرثیهخوان بس است این نوحهگری که ایام عزا گذشت و غم شد سپری".
آیا ایشان اطلاع داشت که حضرت بهاءالله صعود بر منابر و موعظه و سخنرانی را از فراز منابر حرام اعلام کردهاند و اعلان داشته که در جلسات با کمال روح و ریحان بر صندلی و نه بر زمین نشسته باید انجام شود و تشکیلات ملائی و روحانیت کاملاً باید ملغی گردد.
رفتن به مسجد و روی زمین نشستن و گریه کردن و پای منبر نشستن و به حرف آخوند گوش کردن، توطئه و یا پخش خرافات کردن که همه مخالف کتاب اقدسشان است.
ایشان که اطلاع بسیاری از آئین بهائی داشت لااقل باید این تعالیم اولیه را میدانست و از دعوت کردن به مسجد احتراز میکرد.
ولی بهائیان هم هیچوقت آداب ادب را از دست نداده و امکان نداره که دعوت کسی را که از روی خلوص نیت باشد قبول نکنند چه که حکم کتاب اقدس است که اگر از شما دعوتی به عمل آمد قبول کنید و دعوت ایشان را به نحو دیگری قبول کردند.
سید رضا جمالی مینویسد همیشه آیتالله منتظری را میدید که در دشت و در سایه درختان با بهائیان خلوت کرده و بهائیان با او صحبت می کنند مخصوصاً ارباب آقا احمد محبوبی که گویا در حوزه علمیه قم همکلاس و رفیق او بود. همیشه این دو باهم بودهاند. ارباب آقا احمد که تازه بهائی شده بود سعی میکرده که او را با تعالیم بهائی آشنا کند. همین ملاقاتها بوده که باعث شد ایشان نسبت به مراجع دیگر روشن فکر تر شده و تسامح بیشتری داشته باشد و بتواند به بسیاری از مظالم و نابرابریها اعتراض کرده و عاقبت مجبور میشود که خانهنشین شود. نمیدانم اگر مخالفان او در زمان حصر او اگر او را دعوت به مسجدشان میکردند آیا او میرفت یا خیر.
به داستان غم انگیز حمله به بیت ایشان توجه کنید که مخالفان میخواستند او را از خانه اش خارج و به زور بکشند و ایشان قبول نمیکند حتی پیشنهاد میکنند که او را با طناب به بیرون بکشند که ایشان قبول نمیکند و میگوید که اکر میخواهید بکشید همینجا بکشید...
آیت الله منتظری تنها چند کلمه حرف درست زده بود با او اینطور رفتار میکنند حال تصور کنید بهاییان که صد ها بل هزاران جلد کتاب حرف درست دارند، با رفتن به مسجد با آنها چه ها که نمیکردند...
مشهدی عباس صادقی سه پسر داشت یکی ذبیحالله صادقی دیگر سیفالله صادقی و سومی اسدالله صادقی از همه متعصبتر و دشمن بهائیان ذبیحالله بود. وقتی برادرش اسدالله صادقی بهائی میشود دست به دامان آیتالله منتظری میشود که به داد ما صادقیها برسید که خوابش را هم نمیدیدم که یک عمری با بهائیان بجنگیم، حال بهترین برادرمان برود و ناگهانی بهائی بشود. وقتی آیتالله منتظری به جاسب میآید جلسه بحثی بین او و ایشان ترتیب میدهند. اسدالله میگوید که فقط من و شما سرچشمه بهتر است دو به دو صحبت کنیم چه که در جمع همه منتظر فساد و تشنج هستند. آیتالله و ایشان در سرچشمه ساعتها باهم صحبت میکنند. در آخر جناب منتظری او را خطاب ساخته و میگوید حال که سفت و سخت بهائی شدهای از من بشنو خوب به آنچه ایمان آوردهای بچسب و گوش به حرف هیچکس نکن که راهت درست است برای اینکه اقوام و بستگان را هم طوری راضی کنی الآن برو دو تا گوسفند بخر و قربانی کن بده همه بخورند و از اینجا برو و ایشان به طهران رفته و بعداً مجبور میشود که به آمریکا برود و بقیه داستان او و برادران و بقیه صادقیها را در ضمن مقالهای جداگانه خواهیم نوشت.
در اینجا چند مطلب درباره بیانات ایشان مینویسم که از نظر تاریخی بیاهمیت نیست. اولین چیزی که قابل تمجید و تحسین است حافظه عجیب ایشان است. من خودم چندان آدم بد حافظهای نیستم و حدود 20 سال در جاسب زندگی کردهام و همیشه جناب کاشفی را میدیدم و او را از نزدیک میشناختم اتفاق افتاد سالهای سال که از وطن دور بودم اسم اوّل او را فراموش کرده بودم. هرچه به حافظه خود فشار آوردم به جائی نرسیدم تا اینکه نامهای به جناب منتظری نوشتم. وقتی که خاطرات او را میخواندم درباره جاسب که در جاسب چه دیدی و چه گفتی، ایشان محبت کرده و جواب را فوری نوشت که بله من در جاسب مهمان علیرضا کاشفی بودم و اسم عده ای از اهالی را نوشته بود. من بینهایت تعجب کردم که ایشان 60 سال پیش به دهی رفته و اسم همه را میداند در حالی که در آن وقت که جواب مینوشت تمام کتابها و وسائل و مدارکهای او را ضبط کرده و به غارت برده بودند. چیزی جز یک قلم و کاغذ در اختیار نداشت. من به صدها ده از شهر سفر کردهام و خیلیها را دیدهام ولی اصلاً اسم و رسم کسی یادم نمیماند آن هم 50 سال بعد.
همین جناب منتظری با این حافظه عجیب در خاطراتش مینویسد که سفری به طهران رفتم برای مباحثه با دو مبلغ بهائی و در آنجا از محفوظات و حافظه این دو مبلغ بهائی تعجب کردم و این باعث شد که من کتاب مباحثه بهائی و مسلمان را بنویسم.
دومین مطلب که قابل تأمّل است ایشان با این حافظه عجیب و مطالعات وسیع و تمام گفتگوهائی که با بهائیان داشته و با تجارب گذشته چرا انتظار داشته که بهائیان برای شنیدن سخنان او به مسجد بیایند.
در طول بیشتر از صد سال کشت و کشتار و قتل عام بهائیان توهین و تحقیر و غارت، ضرب و شتم که همه آنها معمولاً از مساجد شروع میشده و حتی نزدیک شدن به مساجد در ماههای رمضان و عزا و حتی در محل زندگی کردن برای آنها خطرناک بوده. چطور میتوانسته به مسجد بیایند.
مگر تمام علمای اعلام فتوی ندادهاند که بهائیان نجس هستند، چطور اشخاص نجس را میخواسته در مسجد بیاورد.
مگر مسجد محل صلح و صفا و نقد عمل و تسامح بوده که هرکسی احساس آزادی بکند و به آنجا میاید و حس کند که همه با دسته گل و شربت و شیرینی از او پیشواز و مهماننوازی خواهند کرد.
بهائیان از مسجد روگردان و گریزان نیستند مسجد اگر جای ذکر حق و دعا و مناجات باشد جای مقدس و مبارکی است و بهائیان نباید از آن روگردان باشند. چه شده که ورق برگشته و اگر آنها را با زور به هم بخواهی به مسجد بیاوری نخواهند آمد. حالا که هیچ هفت صد سال پیش حافظ فریاد برآورد:
یاد باد آنکه خرابات نشین بودم و مست آنچه در مسجد امروز نبود آنجا بود
حافظ فریاد میزند که دیگر در مسجد ذکر حق و روحانیت و صفا نیست و آنچه آنجا هست معمولاً توطئه، بغض و غضب و غفلت و انکار هست. قبلاً نوشتم که آقای سلیمی مدیر مدرسه گفته بود که من دیگر به مسجد نمیروم چون در آنجا تنها صحبتی که هست که چطور حال و مال و جان بهائیان را بگیرند.
شما سلاخ خانه برو و فریاد بزن و گوسفندان بیچاره را به آنجا دعوت کن هر کاری بکنی صد سال یکی از آنها پا آنجا نخواهد گذاشت.
چقدر از بهائیان را در این مساجد سلاخی و توهین و تحقیر کردهاند و ضرب و شتم روا داشتهاند.
در گذشته بهائیان کم و بیش به مسجد میرفتند پدر من حتی نخل کول میکرد چون یکی از پایههای نخل متعلق به پدرش بود و منشی محفل استاد حسین رنگرز در روضهخوانیها سردسته و نوحهخوانان بود.
ابوالقاسم فردوسی که آخوند بود در قم تحصیل کرده و بهائی شده بود هنوز به مسجد میرفت تا روزی که سید جلال وارانی مداح بیسواد شروع به توهین و فحاشی میکند. سید ابوالقاسم اعتراض میکند تمام حاضرین روبروی او میایستند و قصد حمله و قتل او را میکنند و او مجبور به فرار از مسجد و ترک محل میشود و از جاسب به آران کاشان نقلمکان میکند. پدرم مینویسد که با چشم خود دیده که عمامه از سرش افتاده و مردم در کوچهها دنبال او میدوند که او را بکشند یا بزنند. ملاغلامرضا از علما عصر بود پدرش نائب حکومت و همه کاره جاسب بود. مسجد جلوی آبانبار را آنها ساخته بودند. زمین حسینیه بغل خانهاش را آنها داده بودند و در ساخت حسینیه سهم به سزایی داشته. جلوی همان مسجد و حسینیه در زمستان او را به قصد کشت میزنند و خونش را بر زمین میریزند.
شوهر خواهرش ملاجعفر از اقوام نزدیک ملا احمد نراقی بود چند کلمه درست و حسابی در مسجد نزدیک آبانبار گفت از منبر پائین کشیدند و بعد از ضرب و شتم و توهین از ده فرارش دادند و عاقبت طبق فتوی پسرخاله اش ملامحمد نراقی جان به جان آفرین تسلیم کرد.
به یاد دارم که یک روز از محله بالا به طرف خانه محله پایین بود از جلوی مسجد جلوی سلخ مشکون رد میشدم. بچههای حاجی اسماعیل جلو مسجد بودند تا ما را دیدند شروع به فحاشی و سنگپرانی کردند هر طوری بود به منزل رسیدم و همه داستان را برای پدرم تعریف کردم. فوراً از جا بلند شد و گفت میروم خانه حاجی اسماعیل و رک و راست میگویم که باید جلوی بچههایش را بگیرد. هر چه مادرم اصرار کرد که جان خودت را در این کار نگذار او قبول نکرد و روانه شد. یک ساعت بعد برگشت. مادرم پرسید چی شد گفت وقتی وارد منزل حاجی اسماعیل شدم، دیدم اطاق پر از آدم هست و ملائی بالای اطاق نشسته این صحنه را که دیدم گفتم فعلاً وقت مناسبی نیست و موکول به وقت دیگری کردم.
اکثر مساجدی که در ده ساخته شده بوسیله پدران یا پدربزرگ بهائیان ساخته شده مسجد محله بالا مقابل خانه سید آقا حسینی را حاجی اسماعیل بزرگ خاندان یزدانی ها ساخته. مسجد جلوی آبانبار و حسینیه را نائب غلام حسین بزرگ خاندان روحانیها ساخته. مسجد حلال وجلال که جنب قلعه و خانه آغلامرضا بود ساخت نائب غلام حسین بود. مسجد محله پائین نزدیک خانه شمس الله رضوانی را اجداد ایشان و محبوبیها بنا کردهاند. مسجدی که در دروازه پاچنار هست میر مهدی بزرگ خاندان سید نصراللهی ها که از نشلگ آمده بود ساخته که بعداً خیلی از بچههای او بابی و بهائی میشوند.
بهائیان تنها مسجد نمیساختند اولین مدرسهای که در جاسب به راه افتاد توسط ملا ابوالقاسم فردوسی بود و بعداً مدرسه مالک اشتر یا ملا جعفر را بهائیان ساختند.
اولین حمام بهداشتی را در جاسب بهائیان ساختند به اهتمام استاد علیاکبر رزاقی و مشهدی حسنعلی و بقیه بهائیان چون حکم کتاب اقدس بود که به حمام خزینه نروید که مرکز و شیوع همه مریضیها و کثافات است.
اولین کتابخانه را بهائیان به وجود آوردند که در زمان انقلاب تمامی آن به تاراج رفت و قسمت بیشتر آن را در زیر زمین دفن کردند و یا در لابه لای دیوارها پنهان ساختند که بعداً پیدا کردند و همه را آتش زدند.
کشاورزی آنها بهترین نوع خود بود و در محل کشتزارهای رضوانی و جمالی و عنایتالله اعلائی و .... زبانزد همه بود.
هر پدیده جدیدی در جاسب بنیانگذاران آن بهائیان بودند. اولین رادیو که نفتی بود محمدعلی روحانی به جاسب آورد. یادم هست غروب که میشد همه برای شنیدن خبر به خانه او میآمدند و او یک ساعت طول میکشید که چراغ نفتی رادیو را روشن کند و صبر کند که باطری آن شارژ شود و رادیو به راه بی افتد.
اولین تلویزیون را سید رضا جمالی به جاسب آورد. اولین کسی که در تمام مناطق جاسب و دلیجان و محلات و حتی اراک و نراق کاشان به دانشگاه رفت علیمحمد رفرف بود. ایشان بیست و هشتمین لیسانسیه در سراسر ایران بودند که از دانشگاه طهران فارغ التحصیل شده بود.
* دایی نعمت الله زمانی بهترین هنرمند و موسیقی دان در تمام آن حوالی بود و وقتی همه موسیقی را حرام میدانستند او تار و سه تار را به صورت حرفهای مینواخت بنحوی که حتی مردم از شهرهای دیگر مثل کاشان و غیره برای دعوت او به مراسم و عروسی ها به جاسب میآمدند.
* آقا میر وسقونقانی بهترین قنات را در جاسب حفر کرد که هم اکنون وجود این ده بستگی به این قنات دارد.
* سیف الله مهاجر برای اولین دفعه صنعت قالی بافی را به جاسب آورد و تمامی جاسبی ها را ار بیکاری و فقر نجات داد.
* آقا جمال غفاری در فن خوانندگی در ردیف بهترین خوانندگان و هنرمندان آن زمان بود .
* مغازه داری، تجارت، خیاطی، حساب و کتاب، تقسیم آب تمام قنات ها، قواله نامه ها، قرارداد ها، حل و فصل اختلافات و مشکلات، داوری ها و قضاوت ها، همه و همه توسط بهاییان انجام میشد.
آری دعوت این افراد با این سطح علم و شعور و توانایی به مسجد برای ارشاد توسط آیت الله منتظری مانند دعوت کردن تعدادی اساتید دانشگاه به کلاس اکابر برای یادگیری الف با است.
وقتی رضا شاه انواع ادارات و وزارت خانه ها و سیستم اداری جدید را بنیاد نهاد این بهائیان جاسب بودند که به وزیری پادشاه رفتند و به عنوان منشی و مدیر و مشاور راهی این وزارتخانهها شدند.
وقتی افتاد فتنهای در شام هر کس از گوشهای فرا رفتند
روستا زادگان دانشمند به وزیرى پادشاه رفتند
پسران وزیر ناقص عقل به گدایی به روستا رفتند (سعدی)
رحمتالله فروغی در وزارت ثبتاحوال قدرت الله روحانی وزارت مبارزه با مواد مخدر علیمحمد رفرف وزارت آموزش و پرورش، یزدانی ها وزارت بهداشت و بسیاری دیگر که از حوصله این مقاله خارج است اولین مطب پزشکی را به طریق نوین دکتر محمودی بنیاد گذاشت. اولین اتوبوس و ماشین را به وسیله شرکت عباد که متعلق به فتحالله فردوسی بود راهاندازی شد و مابقی مظاهر تجدد از لباس و خوراک و تشکیل جلسات و کفن و دفن و غیرو همه بنیانگذاران آن بهائیان بودند که به خاطر کوتاهی وقت از نوشتن و توضیح بیشتر صرف نظر میکنیم و بر میگردیم به اصل موضوع.
اینها که این فکرهای خلاق داشتند و مؤسس و بانی مطب و کتابخانه و حمام و مدرسه و ... غیر و غیر بودند برای چه به مسجد بروند. به مسجد بروند که چی یاد بگیرند بروند و بنشینند و گریه کنند. صد سال پیش ملاجعفر در مسجد فریاد زده "ای مرثیهخوان بس است این نوحهگری که ایام عزا گذشت و غم شد سپری".
آیا ایشان اطلاع داشت که حضرت بهاءالله صعود بر منابر و موعظه و سخنرانی را از فراز منابر حرام اعلام کردهاند و اعلان داشته که در جلسات با کمال روح و ریحان بر صندلی و نه بر زمین نشسته باید انجام شود و تشکیلات ملائی و روحانیت کاملاً باید ملغی گردد.
رفتن به مسجد و روی زمین نشستن و گریه کردن و پای منبر نشستن و به حرف آخوند گوش کردن، توطئه و یا پخش خرافات کردن که همه مخالف کتاب اقدسشان است.
ایشان که اطلاع بسیاری از آئین بهائی داشت لااقل باید این تعالیم اولیه را میدانست و از دعوت کردن به مسجد احتراز میکرد.
ولی بهائیان هم هیچوقت آداب ادب را از دست نداده و امکان نداره که دعوت کسی را که از روی خلوص نیت باشد قبول نکنند چه که حکم کتاب اقدس است که اگر از شما دعوتی به عمل آمد قبول کنید و دعوت ایشان را به نحو دیگری قبول کردند.
سید رضا جمالی مینویسد همیشه آیتالله منتظری را میدید که در دشت و در سایه درختان با بهائیان خلوت کرده و بهائیان با او صحبت می کنند مخصوصاً ارباب آقا احمد محبوبی که گویا در حوزه علمیه قم همکلاس و رفیق او بود. همیشه این دو باهم بودهاند. ارباب آقا احمد که تازه بهائی شده بود سعی میکرده که او را با تعالیم بهائی آشنا کند. همین ملاقاتها بوده که باعث شد ایشان نسبت به مراجع دیگر روشن فکر تر شده و تسامح بیشتری داشته باشد و بتواند به بسیاری از مظالم و نابرابریها اعتراض کرده و عاقبت مجبور میشود که خانهنشین شود. نمیدانم اگر مخالفان او در زمان حصر او اگر او را دعوت به مسجدشان میکردند آیا او میرفت یا خیر.
به داستان غم انگیز حمله به بیت ایشان توجه کنید که مخالفان میخواستند او را از خانه اش خارج و به زور بکشند و ایشان قبول نمیکند حتی پیشنهاد میکنند که او را با طناب به بیرون بکشند که ایشان قبول نمیکند و میگوید که اکر میخواهید بکشید همینجا بکشید...
آیت الله منتظری تنها چند کلمه حرف درست زده بود با او اینطور رفتار میکنند حال تصور کنید بهاییان که صد ها بل هزاران جلد کتاب حرف درست دارند، با رفتن به مسجد با آنها چه ها که نمیکردند...
مشهدی عباس صادقی سه پسر داشت یکی ذبیحالله صادقی دیگر سیفالله صادقی و سومی اسدالله صادقی از همه متعصبتر و دشمن بهائیان ذبیحالله بود. وقتی برادرش اسدالله صادقی بهائی میشود دست به دامان آیتالله منتظری میشود که به داد ما صادقیها برسید که خوابش را هم نمیدیدم که یک عمری با بهائیان بجنگیم، حال بهترین برادرمان برود و ناگهانی بهائی بشود. وقتی آیتالله منتظری به جاسب میآید جلسه بحثی بین او و ایشان ترتیب میدهند. اسدالله میگوید که فقط من و شما سرچشمه بهتر است دو به دو صحبت کنیم چه که در جمع همه منتظر فساد و تشنج هستند. آیتالله و ایشان در سرچشمه ساعتها باهم صحبت میکنند. در آخر جناب منتظری او را خطاب ساخته و میگوید حال که سفت و سخت بهائی شدهای از من بشنو خوب به آنچه ایمان آوردهای بچسب و گوش به حرف هیچکس نکن که راهت درست است برای اینکه اقوام و بستگان را هم طوری راضی کنی الآن برو دو تا گوسفند بخر و قربانی کن بده همه بخورند و از اینجا برو و ایشان به طهران رفته و بعداً مجبور میشود که به آمریکا برود و بقیه داستان او و برادران و بقیه صادقیها را در ضمن مقالهای جداگانه خواهیم نوشت.
استنساخ از دفترچه خاطرات آیت الله منتظری از دوران آیت الله بروجردی ...
«یکمرتبه نیز وقتی که در وشنوه در حضور مرحوم آیت الله العظمی بروجردی بودم و در نوشتن رجال به ایشان کمک میکردم جمعی ار «کروگان جاسب» خدمت ایشان رسیدند و از تبلیغات و فعالیتهای بهائیها در آنجا شکایت کردند. و بالاخره آقایان حاضرین گفتند آقای منتظری برای این امر متعیّن میباشد چون در رشته بهائیت مطالعاتی دارد. و من به معیت خانواده با آن جمع به وسیله الاغ به طرف کروگان رفتیم و مدتی در آنجا بودم و رسما بهائیها را دعوت کردم که در مجلس شرکت کنند و با زبان لین و استدلالی از روی کتابهای خود آنان با آنان صحبت میکردم.، و بیشتر صحبتهای من در آنجا و همچنین قبلا در چادگان و اسکندری فریدن با بهائیت بود چون بهائیها زیاد نفوذ پیدا کرده و تبلیغ میکردند. در چادگان، خان بزرگ و ملاک آنجا بهائی شده بود و از مبلغین آنان پذیرائی میکرد. من هم دراین رشته مطالعات زیادی داشتم، و روی این اصل نیز وقتی که آقای حاج عزیزالله روحانی نجف آبادی که از دوستان و مرد متدین و متعهدی میباشد بهائیت – دین پدری خود را – ترک کرده بود و محفل تهران اصرار داشتند او را برگردانند. از من دعوت شد شبی به تهران رفتم و در محفل آنان با سه نفر از مبلغین آنان که خیلی پر حافظه و زبر دست بودند مواجه شدم و بحث کردم و در همان هنگام نتیجهٔ بحث آن شب را به صورت کتابچه ای به نام «مناظره مسلمان و بهائی» چاپ و منتشر کردم. »