زندگی روزمره اهالی در جاسب قدیم نوشته م عسلی- فصل سوم قسمت ۵۱ الی ۷۵
شرحی مختصر از نگارنده

قبل از اینکه این خاطرات را بنگارم خاطر نشان می سازم که:
اول: در زمانی که بنده سن و سال کمی داشتم تصورات من از جریان زندگی آن روزگار آن چیزی بود که در توصیف این خاطرات مشاهد میکنید که به رشته تحریر در آورده ام. درصدی از آنچه من نوشته ام ممکن است در جریان زندگی آن روزگار برای همه خانواده ها عمومیت نداشته باشد و به گونه ای دیگر روزگار را سپری کرده باشند، کسانی از خانواده ارباب و ملاکین بودند که حتما به روشی دیگر در بعضی موارد زندگی میکردند و سختی ها و کمبود های آن دوره را به مانند عموم مردم نداشتند چه از نظر خورد و خوراک و یا وسایل منزل و یا درس و مدرسه، که طبقه خاصی را تشکیل میدادند و معدود بودند. منتها زندگی عموم مردم تقریبا به همین منوال بود و چون من در یک خانواده متوسط زندگی میکردم خاطرات خود را از طبقه نزدیک به خود به رشته تحریر در آورده ام و در خانه اربابی نبوده ام تا سبک و سیاق زندگی آنها را بنویسم. ممکن هست کسی و یا کسانی این مطالب را بخوانند و از نظر آنها دور از ذهن و یا واقعیت باشد زیرا در موقعیت نگارنده نبوده اند. به همین لحاظ نوع زندگی و سبک و سیاق توده مردم در نظر نگارنده منقش بوده و شیوه زندگی عموم مردم را ارجح دانسته که ممکن هست ایراداتی هم برآن وارد باشد. ولی همان طبقه خاص نیز در اکثر موارد شبیه مطالب ذکر شده اِعمال رفتار می نمودند زیرا بسیاری از رفتارها و سبک زندگی تابع محیط جغرافیایی بود که در آن زندگی میکردند.
دوم: پرداختن به جزییات ممکن هست از نظر برخی خسته کننده و شاید اضافی باشد منتها ممکن هست بعضی از افرادی که این مطالب را مطالعه میکنند در آن محیط بزرگ نشده باشند و تصویری از آن مکان نداشته باشند که با جزیی گویی این تصویر سازی بهتر صورت میگیرد تا خود را در آن محیط قرارداده و مطالب را بهتر درک نمایند.
سوم: چون قرار هست یک بنای بزرگی ساخته شود باید زیر بنا محکم باشد تا اطلاعات بعدی خوب روی آن قرار گیرد و پیوند خوبی ایجاد شود.
م عسلی جاسبی
اول: در زمانی که بنده سن و سال کمی داشتم تصورات من از جریان زندگی آن روزگار آن چیزی بود که در توصیف این خاطرات مشاهد میکنید که به رشته تحریر در آورده ام. درصدی از آنچه من نوشته ام ممکن است در جریان زندگی آن روزگار برای همه خانواده ها عمومیت نداشته باشد و به گونه ای دیگر روزگار را سپری کرده باشند، کسانی از خانواده ارباب و ملاکین بودند که حتما به روشی دیگر در بعضی موارد زندگی میکردند و سختی ها و کمبود های آن دوره را به مانند عموم مردم نداشتند چه از نظر خورد و خوراک و یا وسایل منزل و یا درس و مدرسه، که طبقه خاصی را تشکیل میدادند و معدود بودند. منتها زندگی عموم مردم تقریبا به همین منوال بود و چون من در یک خانواده متوسط زندگی میکردم خاطرات خود را از طبقه نزدیک به خود به رشته تحریر در آورده ام و در خانه اربابی نبوده ام تا سبک و سیاق زندگی آنها را بنویسم. ممکن هست کسی و یا کسانی این مطالب را بخوانند و از نظر آنها دور از ذهن و یا واقعیت باشد زیرا در موقعیت نگارنده نبوده اند. به همین لحاظ نوع زندگی و سبک و سیاق توده مردم در نظر نگارنده منقش بوده و شیوه زندگی عموم مردم را ارجح دانسته که ممکن هست ایراداتی هم برآن وارد باشد. ولی همان طبقه خاص نیز در اکثر موارد شبیه مطالب ذکر شده اِعمال رفتار می نمودند زیرا بسیاری از رفتارها و سبک زندگی تابع محیط جغرافیایی بود که در آن زندگی میکردند.
دوم: پرداختن به جزییات ممکن هست از نظر برخی خسته کننده و شاید اضافی باشد منتها ممکن هست بعضی از افرادی که این مطالب را مطالعه میکنند در آن محیط بزرگ نشده باشند و تصویری از آن مکان نداشته باشند که با جزیی گویی این تصویر سازی بهتر صورت میگیرد تا خود را در آن محیط قرارداده و مطالب را بهتر درک نمایند.
سوم: چون قرار هست یک بنای بزرگی ساخته شود باید زیر بنا محکم باشد تا اطلاعات بعدی خوب روی آن قرار گیرد و پیوند خوبی ایجاد شود.
م عسلی جاسبی

با توجه به درآمدهای نفتی در زمان محمد رضا شاه و پیشرفت نسبی در ایران در ایجاد کارخانه ها و مشاغل و حِرَف مختلف و بهبود وضع معیشتی مردم و بهداشت عمومی، شاه اقدام به ایجاد شبکه های بهداشت در سراسر ایران به خصوص در روستا ها نمود و به این واسطه استفاده از حمام های خزینه ای و آب انبارها غیر بهداشتی اعلام شد. به این واسطه در پشت منزل آقای امجدی، در دامنه کوه (امام ولی) که مشرف بر کل روستا بود منبع آب آشامیدنی احداث گردید و به همین منظور در ابتدای کوچه (گوگل) پایین (خاله خاتونی) چاه آبی جهت مصرف عموم حفر گردید که در جنب این چاه موتور خانه ای ایجاد شد تا آب چاه را به داخل منبع آب هدایت و از طریق لوله کشی های انجام شده به منازل برساند که این اقدام با هزینه های دولتی بود هر چند مردم در ابتدا ترجیح میدادند از آبِ آب انبار و یا چشمه استفاده کنند ولی رفته رفته آب چاه مورد مصرف خانوار قرار گرفت. پس از مدتی مشخص شد که آب این چاه بدلیل آهک فراوان مشکلاتی را ایجاد کرده و برای سلامتی مضر می باشد. به همین خاطر مردم روستا تصمیم گرفتند تا آب چشمه (لامارون) که یکی از قناتهای (دره درا) بود و بالاتر از(ویشه) قرارداشت را به کمک همدیگر و بدون دخالت دستگاههای دولتی به منبع آب وصل کنند زیرا آن آبِ سالم و خوبی بود. جناب حاج اسماعیل اسماعیلی و پسرانش در این مهم نقش زیادی داشتند زیرا سرمایه اولیه از جانب آنها تامین شد و چون یکی از فرزندانش وارد به این کار بود مسئولیت لوله کشی آب از آن محل تا روستا را قبول کرد. چندین هفته افراد روستا چه مسلمان و چه بهایی در گروههای چند نفری و با امکانات اولیه آن روزها به این مسیر می رفتند و با حفر کانال به طول چندین کیلومتر موفق شدند تا آب آن چشمه را برای شُرب عمومی تامین کنند و اکنون ما بدون زحمت از این مائده الهی برخوردار باشیم. در ایجاد این کانال افراد بهایی و مسلمان با عشق و از جان و دل مایه گذاشتند و یادگاری از خود بر جای گذاشتند حتی گفته میشود جاهایی که زمینهای سخت تری داشته را بعهده بچه های بهایی میگذاشتند تا آنها زمین را حفر کنند ولی بدون هیچ ناراحتی و مشکلی این خدمت را به ساکنین خود هدیه نمودند انشالله که همه آنها که در این امر حضور داشته اند و اکنون دستشان از دار دنیا کوتاه شده است روحشان شاد و در ملکوت ابهی محشور شوند.
با آمدن آب آشامیدنی به روستا رفاه خوبی از نظر تهیه آب برای ساکنین مهیا شد در بعضی از نقاط روستا نیز شیرهای آب که به شیر های سیمانی و یا فشاری معروف بود جهت مصرف عمومی ایجاد شد از جمله در سرِ حوض پاچنار و دمِ درب حسینیه و جاهای دیگر.
از دیگر اقدامات صورت گرفته که البته از قدیمتر ایجاد شده بود ایجاد برق و روشنایی در روستا بود. به همین منظور شخصی به نام آقای اسدالله جاسبی برادر آقای عبدالله جاسبی در واران اقدام به تاسیس موتور برق نموده بود و به روستاهای واران و کروگان و زُر برق میرساند. مسئولیت این موتور خانه که با گازوئیل کار میکرد با آقای علی رضا برقی یا (خورشید) بود که بعدها مسئولیت برق منطقه به آقای رمضان و پسرش آقا مهدی رسید. این موتور خانه فقط چند ساعت اولیه شب روشنایی داشت آنهم اگر موتور خانه گازویل داشت روشن میشد و روشنایی لامپها بسیار کم بود و بیشتر نور سرخ داشت و در کنارش حتی چراغ گرد سوز نیز روشن میکردند و در طول روز هیچ برقی وجود نداشت و در اتاقهایی که تاریک بود در طول روز چراغ روشن میکردند. روستاهای مجاور در جاسب هیچ کدام این موقعییت را نداشتند تا اینکه برق منطقه ای آمد و این سیتم برق موتور خانه ای منسوخ شد. با توجه به اینکه منطقه کوهستانی بود جهت نصب تیر برق نیاز به گودال بود که با زحمت و مرارت و با مواد منفجره در دل کوه به مدت زیادی موفق به نصب تیرهای برق شدند و خدمات آن روز آنها واقعا در خور تمجید و تشکر می باشد. زحماتی که از یادها نخواهد رفت تا ساکنان آن محل در رفاه و آسایش قرار بگیرند.
با آمدن آب آشامیدنی به روستا رفاه خوبی از نظر تهیه آب برای ساکنین مهیا شد در بعضی از نقاط روستا نیز شیرهای آب که به شیر های سیمانی و یا فشاری معروف بود جهت مصرف عمومی ایجاد شد از جمله در سرِ حوض پاچنار و دمِ درب حسینیه و جاهای دیگر.
از دیگر اقدامات صورت گرفته که البته از قدیمتر ایجاد شده بود ایجاد برق و روشنایی در روستا بود. به همین منظور شخصی به نام آقای اسدالله جاسبی برادر آقای عبدالله جاسبی در واران اقدام به تاسیس موتور برق نموده بود و به روستاهای واران و کروگان و زُر برق میرساند. مسئولیت این موتور خانه که با گازوئیل کار میکرد با آقای علی رضا برقی یا (خورشید) بود که بعدها مسئولیت برق منطقه به آقای رمضان و پسرش آقا مهدی رسید. این موتور خانه فقط چند ساعت اولیه شب روشنایی داشت آنهم اگر موتور خانه گازویل داشت روشن میشد و روشنایی لامپها بسیار کم بود و بیشتر نور سرخ داشت و در کنارش حتی چراغ گرد سوز نیز روشن میکردند و در طول روز هیچ برقی وجود نداشت و در اتاقهایی که تاریک بود در طول روز چراغ روشن میکردند. روستاهای مجاور در جاسب هیچ کدام این موقعییت را نداشتند تا اینکه برق منطقه ای آمد و این سیتم برق موتور خانه ای منسوخ شد. با توجه به اینکه منطقه کوهستانی بود جهت نصب تیر برق نیاز به گودال بود که با زحمت و مرارت و با مواد منفجره در دل کوه به مدت زیادی موفق به نصب تیرهای برق شدند و خدمات آن روز آنها واقعا در خور تمجید و تشکر می باشد. زحماتی که از یادها نخواهد رفت تا ساکنان آن محل در رفاه و آسایش قرار بگیرند.
قسمت پنجاه ودوم

همانطور که گفته شد سالهای منتهی به سال ۱۳۵۷ فشار بر خانواده های بهائی فزونی یافت و صحبت از این شد که آنها برای ماندن در روستا و ادامه زندگی در آن محل بایستی مسلمان شوند و در غیر این صورت آنها باید بروند. شاید تنها یکی دو نفری بنا بر ملاحظاتی این موضوع را قبول کردند زیرا چاره ای نداشتند و به مناسبتهای مختلف مذهبی و غیر مذهبی این فشارها دو چندان میشد. با توجه به اینکه این فشارها وجود داشت باز هم آنها ایستادگی میکردند و مانع از مخاصمات میشدند.
صبح که از خواب برخاستم همهمه ای در ده پیچیده بود متاسفانه خبر ناگواری به گوش رسید در شب گذشته عده ای اقدام به آتش زدن درب منازل بهائیها نموده بودند از جمله درب منزل آقایان سید رضا جمالی (منزلی موسوم به اداره) سید رضی مسعودی، شمس الله رضوانی، فتح الله ناصری، ضیالله مهاجر در پاچنار و...که باعث بهت و حیرت کسانی شد که اصلا دوست نداشتند کار به این وحشیگری ها برسد. مردم در رفت و آمد بودند و نظاره گر این بودند که صاحبان این منازل مشغول خاموش کردن آتش هستند و با آنها همدردی میکردند. البته فقط گروهی خاص میدانستند که این کار ناشایست توسط چه کسانی رخ داده است ولی عنوان نمیکردند زیرا خودشان آمرین کار بودند و قرار بود این کار در خفا و پنهانی صورت بگیرد. بهاییان با چشمانی گریان و دلی سوزان به این مصیبت نگاه میکردند و واقعا به این نتیجه رسیده بودند که دستهایی در کار هست تا آنها را از ده بیرون کنند و شاید آنها چاره ای جز این نمی دیدند.
در شبهای دیگر چند انبار آذوقه گوسفندان را به آتش کشیدند و دست بر دار نبودند. جو ناجور و نابسامانی بوجود آمده بود. در شعارهایی که مردم بواسطه انقلاب میدادند در آن شعارها بر علیه بهاییان نیز شعارهایی داده میشد و مرگ را برای آنها در شعارهایشان فریاد میزدند. بهاییان کمتر در انظار دیده میشدند و شبها از خوف حمله به آنها در منزل یکی از بهاییان جمع میشدند تا از گزند دور باشند زیرا در این صورت می توانستند از خود دفاع کنند و یا راه حل دیگری بیابند.
یادم هست شب هنگام مردم در کوچه ها در حال راهپیمایی بودند و شعار میدادند (مسلمان به پا خیز عکس امام تو ماهِ) از این توده مردم با چنین تصوری شاید بیشتر از این انتظار نمی رفت زیرا چنین موضوع موهومی را یقین داشتند و درک واقعی از حقیقت این شعار نداشتند با چنین بضاعتی چگونه می شد تعاملی بین آنها و بهاییان صورت بگیرد. این فشارها و ستمها بر بهاییان باعث شد تا عده ای قبل از مهاجرت املاک و زمینهای کشاورزی خود را بفروش برسانند و مشخص بود که قیمت واقعی را خریداران میگذاشتند زیرا ابتکار عمل در دست آنها بود و جالب این که کسانی هم که به قیمت پایین میخریدند از طرف هم مسلکان خود مورد دشنام قرار میگرفتند که چرا این مقدار پول را هم به بهائیان داده اند زیرا در نظر آنها بهائیان دیگر مالک نبودند و مال آنها بایستی توسط حاکم شرع مصادره میشد. اما بهائیان از خانه هایی که داشتند و اموالی که در منزل داشتند هیج یک را نفروخته بودند. در همین بین عده ای از بهاییان به امید بازگشت دوباره املاک و اموال خود را به عده ای که مورد وثوق آنها بودند و یا کارگران آنها بودند و یا شاید نسبتهایی با آنها داشتند به امانت گذاشتند تا بعد از فرو کش کردن تب انقلاب دوباره از آنها باز پس بگیرند و به کار و زندگی خود ادامه دهند.
صبح که از خواب برخاستم همهمه ای در ده پیچیده بود متاسفانه خبر ناگواری به گوش رسید در شب گذشته عده ای اقدام به آتش زدن درب منازل بهائیها نموده بودند از جمله درب منزل آقایان سید رضا جمالی (منزلی موسوم به اداره) سید رضی مسعودی، شمس الله رضوانی، فتح الله ناصری، ضیالله مهاجر در پاچنار و...که باعث بهت و حیرت کسانی شد که اصلا دوست نداشتند کار به این وحشیگری ها برسد. مردم در رفت و آمد بودند و نظاره گر این بودند که صاحبان این منازل مشغول خاموش کردن آتش هستند و با آنها همدردی میکردند. البته فقط گروهی خاص میدانستند که این کار ناشایست توسط چه کسانی رخ داده است ولی عنوان نمیکردند زیرا خودشان آمرین کار بودند و قرار بود این کار در خفا و پنهانی صورت بگیرد. بهاییان با چشمانی گریان و دلی سوزان به این مصیبت نگاه میکردند و واقعا به این نتیجه رسیده بودند که دستهایی در کار هست تا آنها را از ده بیرون کنند و شاید آنها چاره ای جز این نمی دیدند.
در شبهای دیگر چند انبار آذوقه گوسفندان را به آتش کشیدند و دست بر دار نبودند. جو ناجور و نابسامانی بوجود آمده بود. در شعارهایی که مردم بواسطه انقلاب میدادند در آن شعارها بر علیه بهاییان نیز شعارهایی داده میشد و مرگ را برای آنها در شعارهایشان فریاد میزدند. بهاییان کمتر در انظار دیده میشدند و شبها از خوف حمله به آنها در منزل یکی از بهاییان جمع میشدند تا از گزند دور باشند زیرا در این صورت می توانستند از خود دفاع کنند و یا راه حل دیگری بیابند.
یادم هست شب هنگام مردم در کوچه ها در حال راهپیمایی بودند و شعار میدادند (مسلمان به پا خیز عکس امام تو ماهِ) از این توده مردم با چنین تصوری شاید بیشتر از این انتظار نمی رفت زیرا چنین موضوع موهومی را یقین داشتند و درک واقعی از حقیقت این شعار نداشتند با چنین بضاعتی چگونه می شد تعاملی بین آنها و بهاییان صورت بگیرد. این فشارها و ستمها بر بهاییان باعث شد تا عده ای قبل از مهاجرت املاک و زمینهای کشاورزی خود را بفروش برسانند و مشخص بود که قیمت واقعی را خریداران میگذاشتند زیرا ابتکار عمل در دست آنها بود و جالب این که کسانی هم که به قیمت پایین میخریدند از طرف هم مسلکان خود مورد دشنام قرار میگرفتند که چرا این مقدار پول را هم به بهائیان داده اند زیرا در نظر آنها بهائیان دیگر مالک نبودند و مال آنها بایستی توسط حاکم شرع مصادره میشد. اما بهائیان از خانه هایی که داشتند و اموالی که در منزل داشتند هیج یک را نفروخته بودند. در همین بین عده ای از بهاییان به امید بازگشت دوباره املاک و اموال خود را به عده ای که مورد وثوق آنها بودند و یا کارگران آنها بودند و یا شاید نسبتهایی با آنها داشتند به امانت گذاشتند تا بعد از فرو کش کردن تب انقلاب دوباره از آنها باز پس بگیرند و به کار و زندگی خود ادامه دهند.
قسمت پنجاه و سوم

همانطور که گفته شد در بین بهائیانی که در تهران بودند و فرزندان ساکنین بهائی ده محسوب میشدند تدارکاتی ایجاد میکردند تا خانواده های خود را از این جو خارج کنند زیرا با آمدن مبلغین مذهبی به ده و وادار کردن بعضی به تغییر عقیده توفیق و توافق محسوسی عاید نگردید و تنها یک راه مانده بود و آنهم خروج بهائیان از روستا که مقدمات آن در شهر از طریق فرزندان مهیا شده بود تا در صورت مهاجرت جا و پناهگاهی برای آنها ایجاد گردد زیرا همبستگی شدیدی بین آنها وجود داشت.
در همین اثنا یکی از بهائیان که در روستا زندگی میکرد و فرزندان او در شهر زندگی میکردند بواسطه بیماری که داشت از دار دنیا رفت و صعود کردند نام ایشان جناب یدالله مهاجر بود که یکی از فرزندان آقای ذبیح الله مهاجر میشد. ایشان همسری داشتند که مسلمان زاده بود واز یازده فرزند تنها یکی از پسرانش به نام فرهاد مسلمان بود. ایشان زمانی که صعود کردند به لحاظ جوی که حاکم بود عده ای گفتند چون همسر او مسلمان هست به آیین مسلمانی او را دفن خواهیم کرد. این تصمیم در حالی گرفته شده بود که فشار بر بهائیان زیاد بود و از طرفی فقط چند تن از فرزندانش حضور داشتند البته از طرف عده ای از بهائیان نیز اقداماتی مبنی بر دفن او طبق آداب آیین بهائی صورت گرفت ولی با جو حاکم جهت کم شدن مخاصمات بهائیان گفتند ایرادی ندارد زیرا روح آنجایی که باید برود خواهد رفت و قبول کردند و این تصمیم که به آداب و آیین مسلمانی دفن گردد عملی گردید. دو نفر از افراد ده او را به شرع و دستور اسلام کفن و در مزار مسلمانها دفن نمودند و از اینکه موفق شده بودند یک بهایی را در قبرستان مسلمانان دفن کنند جشن بزرگی برپا نمودند و شیرینی پخش کردند و گزارش این شق القمر شان را به استماع یک ملا که از شهر به ده آورده بودند رساندند. علیرقم تصورشان ملا عنوان میکند که وامصیبتا بروید و او را در بیاوردید چرا که تا پانصد متر مجاور، اموات بستگان شما در آتش جهنم خواهند سوخت. نتیجتا عده ای تحت تاثیر صحبت های ملا قرار گرفته و تصمیم به نبش قبر گرفتند که بعد از گذشت چند روز گویا بیرون کشیدن جسد کار ساده ای نبود پس در همان حالت اقدام به آتش زدن جسد نمودند. در هیچ یک از ادیان ابراهیمی و غیر ابراهیمی نبش قبر تایید نشده و حتی حرام میباشد و بسیار نکوهش شده است. باری این افراد نادان متاسفانه بر جسد ایشان بی حرمتی نموده و پس از اینکه بعضی از مردم واران از این موضوع باخبر شدند فورا با ناراحتی مراجعه کرده که این چه کاری است باید خجالت بکشید و از آنها خواستند که هر چه زود تر دست از اینکار ها بردارند و دوباره ایشان را دفن کنند. از قدیم بهائی ها و مسلمانان در همان قبرستان کنار همدیگر به خاک سپرده میشدند و تا آن زمان بیش از ده ها نفس بهائی در آن قبرستان دفن شده بودند که تا قبل از صحبت های ملا هیچکس با این مسئله مشکلی نداشت ولی این عمل شنیع و ضد انسانی و ضد دینی و ضد بشری چون نقطه تاریکی در آن روستا به جای مانده و کسانی که به این کار دست زدند موجب خشم و غضب خداوند نیز قرار گرفتند که ذکر آن در این مقال نمیگنجد.
شاید این نقطه عطفی بود تا آنجا دیگر جایی برای ماندن بهائیان نباشد زیرا ممکن بود در صورت فوت دیگر سالخوردگان چنین اعمالی بروز کند و عزم آنها بر رفتن جزم شده بود.
به جز چند خانواری که در روستا ماندند دیگر بهائیان از روستا به مرور مهاجرت کردند تا به زعم آنها آب از آسیاب بیفتد و برگردند. از خانواده هایی که اموال و املاک خود را به امانت گذاشتند می توان به خانواد های مهاجریها، وجدانی، سید آقاحسینی، آقایدالله نصرالهی، یزدانیها، رضوانیها، معتقدی، ملاعلی نراقی، اسماعیلی، رفیعی، روحانیها، جمالی، محبوبیها، ناصریها، رزاقی، مسعودی و... اشاره نمود. که عمده این املاک و اموال در دست خانواده های حدادیها، رمضانیها، آقا ماشالله نصرالهی، آقا احمد و مصطفی قربانی، اسماعیلی، صادقیها، حسین حقگو، عطالله ثابتی، قرار گرفت که بعنوان افراد مورد وثوق بودند و یا نسبتی داشتند و یا کشاورزان آنها بودند تا در موقع مراجعت تکلیف روشن نمایند و قرار بود تا روشن نشدن موضوع به نسبت عرف سهم مالک را برای آنها جدا کرده و تحویل مالکان بدهند. متاسفانه بعدها جو به گونه ای پیش رفت و شرایط به گونه ای دیگر شد و کار به سمت و سویی دیگر جریان پیدا کرد.
در همین اثنا یکی از بهائیان که در روستا زندگی میکرد و فرزندان او در شهر زندگی میکردند بواسطه بیماری که داشت از دار دنیا رفت و صعود کردند نام ایشان جناب یدالله مهاجر بود که یکی از فرزندان آقای ذبیح الله مهاجر میشد. ایشان همسری داشتند که مسلمان زاده بود واز یازده فرزند تنها یکی از پسرانش به نام فرهاد مسلمان بود. ایشان زمانی که صعود کردند به لحاظ جوی که حاکم بود عده ای گفتند چون همسر او مسلمان هست به آیین مسلمانی او را دفن خواهیم کرد. این تصمیم در حالی گرفته شده بود که فشار بر بهائیان زیاد بود و از طرفی فقط چند تن از فرزندانش حضور داشتند البته از طرف عده ای از بهائیان نیز اقداماتی مبنی بر دفن او طبق آداب آیین بهائی صورت گرفت ولی با جو حاکم جهت کم شدن مخاصمات بهائیان گفتند ایرادی ندارد زیرا روح آنجایی که باید برود خواهد رفت و قبول کردند و این تصمیم که به آداب و آیین مسلمانی دفن گردد عملی گردید. دو نفر از افراد ده او را به شرع و دستور اسلام کفن و در مزار مسلمانها دفن نمودند و از اینکه موفق شده بودند یک بهایی را در قبرستان مسلمانان دفن کنند جشن بزرگی برپا نمودند و شیرینی پخش کردند و گزارش این شق القمر شان را به استماع یک ملا که از شهر به ده آورده بودند رساندند. علیرقم تصورشان ملا عنوان میکند که وامصیبتا بروید و او را در بیاوردید چرا که تا پانصد متر مجاور، اموات بستگان شما در آتش جهنم خواهند سوخت. نتیجتا عده ای تحت تاثیر صحبت های ملا قرار گرفته و تصمیم به نبش قبر گرفتند که بعد از گذشت چند روز گویا بیرون کشیدن جسد کار ساده ای نبود پس در همان حالت اقدام به آتش زدن جسد نمودند. در هیچ یک از ادیان ابراهیمی و غیر ابراهیمی نبش قبر تایید نشده و حتی حرام میباشد و بسیار نکوهش شده است. باری این افراد نادان متاسفانه بر جسد ایشان بی حرمتی نموده و پس از اینکه بعضی از مردم واران از این موضوع باخبر شدند فورا با ناراحتی مراجعه کرده که این چه کاری است باید خجالت بکشید و از آنها خواستند که هر چه زود تر دست از اینکار ها بردارند و دوباره ایشان را دفن کنند. از قدیم بهائی ها و مسلمانان در همان قبرستان کنار همدیگر به خاک سپرده میشدند و تا آن زمان بیش از ده ها نفس بهائی در آن قبرستان دفن شده بودند که تا قبل از صحبت های ملا هیچکس با این مسئله مشکلی نداشت ولی این عمل شنیع و ضد انسانی و ضد دینی و ضد بشری چون نقطه تاریکی در آن روستا به جای مانده و کسانی که به این کار دست زدند موجب خشم و غضب خداوند نیز قرار گرفتند که ذکر آن در این مقال نمیگنجد.
شاید این نقطه عطفی بود تا آنجا دیگر جایی برای ماندن بهائیان نباشد زیرا ممکن بود در صورت فوت دیگر سالخوردگان چنین اعمالی بروز کند و عزم آنها بر رفتن جزم شده بود.
به جز چند خانواری که در روستا ماندند دیگر بهائیان از روستا به مرور مهاجرت کردند تا به زعم آنها آب از آسیاب بیفتد و برگردند. از خانواده هایی که اموال و املاک خود را به امانت گذاشتند می توان به خانواد های مهاجریها، وجدانی، سید آقاحسینی، آقایدالله نصرالهی، یزدانیها، رضوانیها، معتقدی، ملاعلی نراقی، اسماعیلی، رفیعی، روحانیها، جمالی، محبوبیها، ناصریها، رزاقی، مسعودی و... اشاره نمود. که عمده این املاک و اموال در دست خانواده های حدادیها، رمضانیها، آقا ماشالله نصرالهی، آقا احمد و مصطفی قربانی، اسماعیلی، صادقیها، حسین حقگو، عطالله ثابتی، قرار گرفت که بعنوان افراد مورد وثوق بودند و یا نسبتی داشتند و یا کشاورزان آنها بودند تا در موقع مراجعت تکلیف روشن نمایند و قرار بود تا روشن نشدن موضوع به نسبت عرف سهم مالک را برای آنها جدا کرده و تحویل مالکان بدهند. متاسفانه بعدها جو به گونه ای پیش رفت و شرایط به گونه ای دیگر شد و کار به سمت و سویی دیگر جریان پیدا کرد.
قسمت پنجاه و چهارم

در همین سالها بود که می خواستند مسجد محله بالا که مسجدی سیصد ساله بود را تعمیر کنند و با وجود اینکه این فشارها بود از آقای سید آقا خواستند که زمینی که در مجاورت مسجد هست را به آنها بفروشد. در ابتدا میگفتند که این زمین بخشی از زمین مسجد هست و سید آقا با ارایه سند مشخص کرد که مالک زمین هست. به هر حال آن زمین جنب مسجد را که درخت گردویی در خود داشت را بدون اینکه پولی بگیرد به مسجد اهدا کرد و دیواری دور آن زمین کشیدند و اما پس از آنکه بهاییان از آن محل رفتند بدون هیچ دلیلی آن درخت گردویی که حاصل یک عمر مرارت و زحمت و خاطره آن سید بود را از بیخ بریدند و چوب آن را فروختند در حالیکه آن درخت هیچ مزاحمتی برای ساختمان مسجد نداشت و مشخص نشد چه کسانی اقدام به بریدن آن درخت کردند (که البته از این صحنه ها در بعدها بسیار دیده و شنیده شد) بعدها شنیدم که زمانی که سید آقا در تهران بود هنگامی که شنید درخت گردو را بریده اند بسیار ناراحت شد شاید این درخت به اندازه تمام اموالی که در روستا به جای گذاشته بود و مهاجرت کرده بود برایش ارزشمند بود و وابستگی و دلبستگی عجیبی به آن داشت .
خاطرم هست در همان روزهای درگیری عده ای از بچه ها و جوانان در یک گروه جمع شده بودند و به سمت منزل سید رضی مسعودی در حرکت بودند هنگامی که مقابل منزل این پیر مرد ساده و بی آزار قرار گرفتند شروع به پرتاب سنگ به سمت خانه ایشان نمودند و تمام شیشه های طبقه بالای او را که بالا خانه دلبازی هم بود شکستند و از در و دیوار منزل او را سنگ باران کردند. همسر سالخورده او بنام منور خانم و سید رضی در منزل پناه گرفته بودند و به این حماقت مردم میگریستند و از بچه ها میخواستند تا از کار خود دست بکشند خلاصه پس از مدتی شروع به سنگ انداختن به منزل آقای رحمت الله فروغی نمودند و بد و بیراه نثار آنها میکردند آنها نیز از منزل خود خارج نشدند تا اینکه بچه ها به سمت منازل دیگر رفتند و به کار خود ادامه میدادند.
در این روزها شاه از مملکت خارج شده بود و تقریبا هرج و مرج همه جا را فرا گرفته بود و انقلاب به پیروزی رسیده بود و شعارها هنوز شنیده میشد. یادم هست یک روز که برای تغذیه در مدرسه منتظر بودیم تا سهم مان را بگیریم گفتند دیگر تغذیه نمی دهیم و نداریم من خودم کارتنهای کیک و پفک را در دفتر مدرسه دیده بودم و با ناراحتی زیاد بچه ها بدون تغذیه به خانه هایشان رفتند. فردای آن روز دود زیادی از پشت مدرسه بلند شده بود و همه جا را پر کرده بود هنگامی که برای کنجکاوی به آن جا رفتیم دیدم که تمام کارتنهای کیک و پفک را سوزانده بودند و مسئولین گفتند این تغذیه نباید مصرف شود بدون دلیل حق دانش آموزان و بیت المال را به آتش کشیدند شاید فکر میکردند چون مربوط به رژیم گذشته و طاغوت هست حلال نیست و یک روزه این حکم صادر شده بود و کسی از آنها نخواست که در خصوص این کارشان توضیحی بدهند.
تنها کسی که در روستا ماکیان و مرغهای خانگی متنوعی داشت آقای سید رضا جمالی بود که در جنب حسینیه ساکن بود که در منزلی موسوم به خانه روحانیها زندگی میکرد. ایشان گذشته از مرغ و خروس که اکثر مردم روستا نگهداری میکردند گله ای از بوقلمون را نیز پرورش میداد.بوقلمونهای رنگارنگ و بسیار زیبا که در دسته های ۵۰ تایی دایما در رفت و آمد در حریم منزل او بودند و با صداهای خود گوش هر کسی را نوازش میدادند. از همان بچگی من عاشق این بوقلمونها بودم و هر زمانی که از آن مسیر رد میشدم و این پرندگان خانگی را میدیدم ساعتی را می نشستم و نظاره گر کارهای آنها بودم. خروس و مرغ و بوقلمون درفصل گرما زیر سایه دمِ آب انبار می خوابیدند و منظره بسیار جالبی را مشاهده میکردم و سالها ست که آن پرندگان را در الوان مختلف در خاطر دارم و برایم هنوز هم خاطره آنها لذت بخش میباشد. اما افسوس که اکنون نه از آن حسینیه اثری مانده و نه از آن منزل با صفا و پر درخت و باغچه های آقای جمالی و نه پرندگانش و نه حال و هوای خوش آن روزها.
خاطرم هست در همان روزهای درگیری عده ای از بچه ها و جوانان در یک گروه جمع شده بودند و به سمت منزل سید رضی مسعودی در حرکت بودند هنگامی که مقابل منزل این پیر مرد ساده و بی آزار قرار گرفتند شروع به پرتاب سنگ به سمت خانه ایشان نمودند و تمام شیشه های طبقه بالای او را که بالا خانه دلبازی هم بود شکستند و از در و دیوار منزل او را سنگ باران کردند. همسر سالخورده او بنام منور خانم و سید رضی در منزل پناه گرفته بودند و به این حماقت مردم میگریستند و از بچه ها میخواستند تا از کار خود دست بکشند خلاصه پس از مدتی شروع به سنگ انداختن به منزل آقای رحمت الله فروغی نمودند و بد و بیراه نثار آنها میکردند آنها نیز از منزل خود خارج نشدند تا اینکه بچه ها به سمت منازل دیگر رفتند و به کار خود ادامه میدادند.
در این روزها شاه از مملکت خارج شده بود و تقریبا هرج و مرج همه جا را فرا گرفته بود و انقلاب به پیروزی رسیده بود و شعارها هنوز شنیده میشد. یادم هست یک روز که برای تغذیه در مدرسه منتظر بودیم تا سهم مان را بگیریم گفتند دیگر تغذیه نمی دهیم و نداریم من خودم کارتنهای کیک و پفک را در دفتر مدرسه دیده بودم و با ناراحتی زیاد بچه ها بدون تغذیه به خانه هایشان رفتند. فردای آن روز دود زیادی از پشت مدرسه بلند شده بود و همه جا را پر کرده بود هنگامی که برای کنجکاوی به آن جا رفتیم دیدم که تمام کارتنهای کیک و پفک را سوزانده بودند و مسئولین گفتند این تغذیه نباید مصرف شود بدون دلیل حق دانش آموزان و بیت المال را به آتش کشیدند شاید فکر میکردند چون مربوط به رژیم گذشته و طاغوت هست حلال نیست و یک روزه این حکم صادر شده بود و کسی از آنها نخواست که در خصوص این کارشان توضیحی بدهند.
تنها کسی که در روستا ماکیان و مرغهای خانگی متنوعی داشت آقای سید رضا جمالی بود که در جنب حسینیه ساکن بود که در منزلی موسوم به خانه روحانیها زندگی میکرد. ایشان گذشته از مرغ و خروس که اکثر مردم روستا نگهداری میکردند گله ای از بوقلمون را نیز پرورش میداد.بوقلمونهای رنگارنگ و بسیار زیبا که در دسته های ۵۰ تایی دایما در رفت و آمد در حریم منزل او بودند و با صداهای خود گوش هر کسی را نوازش میدادند. از همان بچگی من عاشق این بوقلمونها بودم و هر زمانی که از آن مسیر رد میشدم و این پرندگان خانگی را میدیدم ساعتی را می نشستم و نظاره گر کارهای آنها بودم. خروس و مرغ و بوقلمون درفصل گرما زیر سایه دمِ آب انبار می خوابیدند و منظره بسیار جالبی را مشاهده میکردم و سالها ست که آن پرندگان را در الوان مختلف در خاطر دارم و برایم هنوز هم خاطره آنها لذت بخش میباشد. اما افسوس که اکنون نه از آن حسینیه اثری مانده و نه از آن منزل با صفا و پر درخت و باغچه های آقای جمالی و نه پرندگانش و نه حال و هوای خوش آن روزها.
قسمت پنجاه و پنجم

اولین پاییزی بود که بهائیان ده به اجبارکوچ کرده بودند. باد سرد پاییزی در سر تا سر ده در حال وزیدن بود. فضای سنگین و شکننده ای حاکم بود. در مدرسه خبری از همکلاسی های خوبی که داشتیم نبود ده سوت و کور شده بود زیرا عده زیادی از جمعیت آن به اجبار رفته بودند و درب خانه های آنها بسته بود و چراغی در آن منازل زیبا روشن نبود. آن هیاهوو نشاط همیشگی در دشت و خرمنگاه و آفتاب رویه ها دیگر وجود نداشت. آواز بلبلی به گوش نمی رسید و زاغها در سر درختان چشم به اشیای قیمتی دوخته بودند.
متاسفانه با شروع جنگ ایران و عراق تمام افکار مردم به سمت آن موضوع هدایت شد و اتفاقاتی که در زیر پوست انقلاب در حال اجرا بود از نظرها پنهان شد. توده مردم درگیر اخبار جنگ بودند اما در سایه شوم جنگ اتفاقات بدتر از جنگ در حال رخ دادن بود که این اتفاقات در جای جای ایران بزرگ در حال بروز و ظهور بود و افراد فرصت طلب از این موقعیت نهایت استفاده را می نمودند و از هیچ ظلمی فرو گذار نبودند.
افرادی که املاک در امانت آنها قرار گرفته بود با آن اموال باد آورده ارتزاق روزی میکردند و برای خود اعتباری کسب میکردند. شوکه شده بودند زیرا به یک باره در ظرف عسلی افتاده بودند که سالیان سال هم اگر کار میکردند چنین موقعیت و اموالی را نمی توانستند در اختیار داشته باشند. ولی به هر حال تقدیر چنین بود که این گونه پیش برود. از درختان گردویی چندین ساله که حاصل زحمات چندین نسل بود بالا میرفتند و چندین جوال گردو برداشت میکردند و با تغیُر خاصی به منزل میبردند و از آن محصول هیچ به مالک اصلی نمی دادند در حالی که در ابتدا قرار این بود که سهم مالک به مالک تحویل شود. رفته رفته آنها جسور تر شدند و قفل اتاقها را گشودند و به ظرف و ظروف منازل دسترسی پیدا کردند و به وسایل خانه های محقر خود افزودند. کسی به کسی نبود و هر کس هر کاری که در توانش بود انجام میداد. یک نفر در محله بالا حدود ۱۸ ساعت آب دو قنات و چندین جریب باغ و باغچه و چندین خانه و بیش از ۵۰۰ درخت گردو در اختیارش قرار گرفته بود تا از آنها نگه داری کند در حالی که تا چند وقت قبل تر حتی یک نهال گردو از خودش نداشت تا برای زندگی خود محصولی ببرد و از این دست مردمان بسیار بودند.
رفته رفته املاک به علت سهل انگاری افرادی که قرار بود به خوبی مراقبت کنند، رو به بایر شدن نمود و عوض اینکه سهم آب آن زمینها را به همان زمینها ببرند و آبیاری کنند راه کار بهتر و ساده تری را پیدا کردند. آنها شروع به فروختن نوبت آب خود کردند و این موضوع باعث شد تا درختان چندین ساله خشک شود و اره تیز همان افرادی که کارشان چوب بُری بود تیز تر گردد و به جای گردو و بادام از فروش ساق درختان و تهیه زغال از آنها در آمدی کسب کنند زیرا دلشان نمی سوخت و زحمتی هم برایش نکشیده بودند و ارث پدری شان هم که نبود.
در همین حال و هوا افرادی که از قبل تر باعث شده بودند تا بهاییان از ده بروند باز هم بیکار ننشستند و با مراجعه به آیات اعظام در قم و اراک پیگیر این شدند تا اموال را کلا به نام خود ثبت کنند اما تنها یک راه برای این کار وجود داشت آنهم اعلام توقیف و مصادره از طریق دولت و آنها میکوشیدند تا این اتفاق هر چه سریعتر رخ دهد. با پیگیریهای متعدد بالاخره سر و کله بنیادهای مختلف برای توقیف در آن محل پیدا شدند و پس از صدور رای، آن املاک را برای فروش به غیر امکان پذیر کردند. با بررسی هایی که انجام دادند مقرر شد همان افرادی که املاک را در اختیار دارند قیمت گذاری کنند و اولویت خرید هم با همانها بود. بسیار روشن هست که در این حالت قیمت گذاری ها به چه صورت انجام شده است زیرا آن بنیاد که خیلی از کم وکیف قیمت آن زمینها مطلع نبود و این امر به تعدادی افراد مغرض واگذار شده بود و از آن جایی که همین افراد فقط منفعت خود را کما فی السابق در نظر میگرفتند و درد مال داشتند و نه درد دین، همانی را انجام دادند که دلخواه خود بود.
متاسفانه با شروع جنگ ایران و عراق تمام افکار مردم به سمت آن موضوع هدایت شد و اتفاقاتی که در زیر پوست انقلاب در حال اجرا بود از نظرها پنهان شد. توده مردم درگیر اخبار جنگ بودند اما در سایه شوم جنگ اتفاقات بدتر از جنگ در حال رخ دادن بود که این اتفاقات در جای جای ایران بزرگ در حال بروز و ظهور بود و افراد فرصت طلب از این موقعیت نهایت استفاده را می نمودند و از هیچ ظلمی فرو گذار نبودند.
افرادی که املاک در امانت آنها قرار گرفته بود با آن اموال باد آورده ارتزاق روزی میکردند و برای خود اعتباری کسب میکردند. شوکه شده بودند زیرا به یک باره در ظرف عسلی افتاده بودند که سالیان سال هم اگر کار میکردند چنین موقعیت و اموالی را نمی توانستند در اختیار داشته باشند. ولی به هر حال تقدیر چنین بود که این گونه پیش برود. از درختان گردویی چندین ساله که حاصل زحمات چندین نسل بود بالا میرفتند و چندین جوال گردو برداشت میکردند و با تغیُر خاصی به منزل میبردند و از آن محصول هیچ به مالک اصلی نمی دادند در حالی که در ابتدا قرار این بود که سهم مالک به مالک تحویل شود. رفته رفته آنها جسور تر شدند و قفل اتاقها را گشودند و به ظرف و ظروف منازل دسترسی پیدا کردند و به وسایل خانه های محقر خود افزودند. کسی به کسی نبود و هر کس هر کاری که در توانش بود انجام میداد. یک نفر در محله بالا حدود ۱۸ ساعت آب دو قنات و چندین جریب باغ و باغچه و چندین خانه و بیش از ۵۰۰ درخت گردو در اختیارش قرار گرفته بود تا از آنها نگه داری کند در حالی که تا چند وقت قبل تر حتی یک نهال گردو از خودش نداشت تا برای زندگی خود محصولی ببرد و از این دست مردمان بسیار بودند.
رفته رفته املاک به علت سهل انگاری افرادی که قرار بود به خوبی مراقبت کنند، رو به بایر شدن نمود و عوض اینکه سهم آب آن زمینها را به همان زمینها ببرند و آبیاری کنند راه کار بهتر و ساده تری را پیدا کردند. آنها شروع به فروختن نوبت آب خود کردند و این موضوع باعث شد تا درختان چندین ساله خشک شود و اره تیز همان افرادی که کارشان چوب بُری بود تیز تر گردد و به جای گردو و بادام از فروش ساق درختان و تهیه زغال از آنها در آمدی کسب کنند زیرا دلشان نمی سوخت و زحمتی هم برایش نکشیده بودند و ارث پدری شان هم که نبود.
در همین حال و هوا افرادی که از قبل تر باعث شده بودند تا بهاییان از ده بروند باز هم بیکار ننشستند و با مراجعه به آیات اعظام در قم و اراک پیگیر این شدند تا اموال را کلا به نام خود ثبت کنند اما تنها یک راه برای این کار وجود داشت آنهم اعلام توقیف و مصادره از طریق دولت و آنها میکوشیدند تا این اتفاق هر چه سریعتر رخ دهد. با پیگیریهای متعدد بالاخره سر و کله بنیادهای مختلف برای توقیف در آن محل پیدا شدند و پس از صدور رای، آن املاک را برای فروش به غیر امکان پذیر کردند. با بررسی هایی که انجام دادند مقرر شد همان افرادی که املاک را در اختیار دارند قیمت گذاری کنند و اولویت خرید هم با همانها بود. بسیار روشن هست که در این حالت قیمت گذاری ها به چه صورت انجام شده است زیرا آن بنیاد که خیلی از کم وکیف قیمت آن زمینها مطلع نبود و این امر به تعدادی افراد مغرض واگذار شده بود و از آن جایی که همین افراد فقط منفعت خود را کما فی السابق در نظر میگرفتند و درد مال داشتند و نه درد دین، همانی را انجام دادند که دلخواه خود بود.
قسمت پنجاه و ششم
همانطور که قبلا عنوان شد با مراجعات پی در پی و آمدن بنیادها جهت مصادره اموال بهاییان، مقرر گردید تا بهای زمینهای مزروعی و منازل به این بنیادها پرداخت گردد. از آن جایی که قیمت گذاریها بر اساس حب و بغض و بدون کارشناسی دقیق صورت گرفته بود، مقرر شد تا رعایا و امانتداران قبلی که این املاک در دستشان به امانت بود، این مبلغ ناچیز را نیز به صورت زماندار و تقریبا اقساطی پرداخت نمایند و چون این افراد می خواستند شریک جرم هم داشته باشند سعی میکردند دیگران را نیز تشویق به خرید نمایند. از طرفی شورا هر روز با کسانی در خصوص فروش این زمینها صحبت می کرد تا افراد راضی شوند این املاک و منازل را خریداری کنند اما مردم میدانستند که این کار درست و صحیحی نیست و نسبت به خرید و فروش این املاک دل چرکین بودند زیرا میدانستند که نباید اموال کسانی را که با خون دل و مرارت و زحمتهای شبانه روزی جمع کرده اند را بدون اجازه آنها تصاحب و یا خرید و فروش نمود.
تا چندین سال این کار ادامه داشت و عده ای در محله بالا بعد از چند سال با فروختن این زمینها و سود از فروش توانستند بدهی خود را به بنیاد تسویه نمایند که البته افرادی که این زمینها را از نفرات اول می خریدند نیز مبنایشان قیمت گذاریهای اولیه بنیاد بود و به کمترین بها مالک میشدند.
بعضی از نفرات اولیه دست آخر از آن همه املاک و منازل که مثلا از بنیاد خریده بودند فقط یک بیل و کلنگ برایشان باقی ماند و کلی نارضایتی و لعن و نفرین از جانب مالکان اصلی.
با توجه به اینکه این کارها در سایه شوم جنگ در حال اجرا بود متاسفانه بعضی از خانواده ها در این جنگ بستگان خود را از دست دادند و مردم به احترام آنها تمام امور را در دست آنها قرار دادند و کسی جرات حرف زدن نداشت چنان مدیریت نمودند که کسی از بهاییان نیز جرات آمدن به زادگاهش را نداشت و مردم نیز به لحاظ موقعیت ایجاد شده برای آن افراد، دم نمیزدند.
سوء مدیریت و کم آبی بعد از مدتی اثر خود را بر اقتصاد روستا و روابط افراد نشان داد. زمینهایی که بهاییان با درآمد آن چندین سر عائله را نان میدادند به سمت نابودی رفت و اشجار آن خشک و سنگبند و جوی و مرز و وال آن از بین رفت و مثل زمینهای بایر و اطرافی و اراضی شد. زمینهایی که چندین نسل در آنها زحمت کشیده بودند و خون دل برای به ثمر نشستن آن خورده بودند به یک باره از بین رفت و سود جویانی پیدا شدند تا آب این زمینها را برای زمینهای خود خریداری کنند آنهم به قیمتهای بسیار نازل و پایین و به این صورت بیش از یک سوم دشت سر سبز خشک شد و کسی جوابگوی این خسارتها نبود.
بعد از روزگاری این افراد به نان و نوایی رسیدند و در شهرها خرید هایی کردند و زمینهایی که موقعییت مسکونی داشت را قطعه بندی نمودند و به غیر واگذار کردند و خانه های بهاییان را وجب به وجبش را پول گرفتند و بناهای جدیدی در آنها ایجاد نمودند و در صف نماز جماعت پیش قدم شدند و نذر و نذورات دادند تا بلکه این اموال تصاحب شده را به قولی شرعی نمایند اما هیهات و هیهات.
البته ناگفته نماند که هیچ یک از کسانی که این املاک را تصاحب نمودند روز گار خوشی را سپری نکردند و به نوعی این اموال و املا ک برایشان بد بیاری و مشکلاتی را فراهم نمود زیرا اساس این کار بر نارضایتی بود و مطمنا در چنین وضعیتی عمده در آمد این زمینها خرج دوا و دکتر افراد گشت و حتی بعضی از بستگان و فرزندان آنها نیز در گیر این ناملایمتی ها شدند زیرا در هر دین و مسلکی حق الناس در نزد خداوند قابل گذشت نیست چه در این دنیا و چه در سرای باقی که باید مسببان این نارضایتی پاسخگو باشند.
تا چندین سال این کار ادامه داشت و عده ای در محله بالا بعد از چند سال با فروختن این زمینها و سود از فروش توانستند بدهی خود را به بنیاد تسویه نمایند که البته افرادی که این زمینها را از نفرات اول می خریدند نیز مبنایشان قیمت گذاریهای اولیه بنیاد بود و به کمترین بها مالک میشدند.
بعضی از نفرات اولیه دست آخر از آن همه املاک و منازل که مثلا از بنیاد خریده بودند فقط یک بیل و کلنگ برایشان باقی ماند و کلی نارضایتی و لعن و نفرین از جانب مالکان اصلی.
با توجه به اینکه این کارها در سایه شوم جنگ در حال اجرا بود متاسفانه بعضی از خانواده ها در این جنگ بستگان خود را از دست دادند و مردم به احترام آنها تمام امور را در دست آنها قرار دادند و کسی جرات حرف زدن نداشت چنان مدیریت نمودند که کسی از بهاییان نیز جرات آمدن به زادگاهش را نداشت و مردم نیز به لحاظ موقعیت ایجاد شده برای آن افراد، دم نمیزدند.
سوء مدیریت و کم آبی بعد از مدتی اثر خود را بر اقتصاد روستا و روابط افراد نشان داد. زمینهایی که بهاییان با درآمد آن چندین سر عائله را نان میدادند به سمت نابودی رفت و اشجار آن خشک و سنگبند و جوی و مرز و وال آن از بین رفت و مثل زمینهای بایر و اطرافی و اراضی شد. زمینهایی که چندین نسل در آنها زحمت کشیده بودند و خون دل برای به ثمر نشستن آن خورده بودند به یک باره از بین رفت و سود جویانی پیدا شدند تا آب این زمینها را برای زمینهای خود خریداری کنند آنهم به قیمتهای بسیار نازل و پایین و به این صورت بیش از یک سوم دشت سر سبز خشک شد و کسی جوابگوی این خسارتها نبود.
بعد از روزگاری این افراد به نان و نوایی رسیدند و در شهرها خرید هایی کردند و زمینهایی که موقعییت مسکونی داشت را قطعه بندی نمودند و به غیر واگذار کردند و خانه های بهاییان را وجب به وجبش را پول گرفتند و بناهای جدیدی در آنها ایجاد نمودند و در صف نماز جماعت پیش قدم شدند و نذر و نذورات دادند تا بلکه این اموال تصاحب شده را به قولی شرعی نمایند اما هیهات و هیهات.
البته ناگفته نماند که هیچ یک از کسانی که این املاک را تصاحب نمودند روز گار خوشی را سپری نکردند و به نوعی این اموال و املا ک برایشان بد بیاری و مشکلاتی را فراهم نمود زیرا اساس این کار بر نارضایتی بود و مطمنا در چنین وضعیتی عمده در آمد این زمینها خرج دوا و دکتر افراد گشت و حتی بعضی از بستگان و فرزندان آنها نیز در گیر این ناملایمتی ها شدند زیرا در هر دین و مسلکی حق الناس در نزد خداوند قابل گذشت نیست چه در این دنیا و چه در سرای باقی که باید مسببان این نارضایتی پاسخگو باشند.
قسمت پنجاه و هفتم
قسمت پنجاه و هشتم
ادامه دارد ...