لطفا جهت مشاهده تمام امکانات وبسایت، از مرورگرهای گوگل کروم، فایر فاکس یا اپرا استفاده نمایید...
وب سایت کروگان جاسب (سی یارون)
  • صفحه اصلی
  • درباره ما
  • سی یارون
  • بلاگ
  • خاطرات
    • خاطرات شخصی سیاح >
      • خاطرات شخصی سیاح
      • خاطرات شخصی سیاح 2
    • لیست شرح حال ها
    • آقای علی محمد رفرف
    • جناب علی اکبر رزاقی >
      • شرح حال >
        • بانوان >
          • بی بی جان خانم
        • آقایان >
          • نسل اول >
            • قبول امر استاد علی حداد
            • آ سید ابوالقاسم فردوسی جاسبی
            • ارباب میرزا فضل الله
            • برادران شکوهی
            • ارباب محمد نوروزی
            • استاد علی اکبر
          • نسل دوم >
            • ماشاءالله وجدانی
            • فتح الله فردوسی جاسبی
            • آقا جمال غفاری
            • جناب ذبیح الله مهاجر
          • نسل های بعد >
            • فیض الله یزدانی جاسبی
            • جناب ذبیح الله ناصری
            • عنایت الله مهاجر
            • جناب امرالله رزاقی
            • جناب عبدالله مهاجر
      • دوستان جاسبی ها >
        • پهلوان حسن مینویی قمی
        • شکر الله شریفی
        • یدالله محمدی(سپهر ارفع)
      • داستان ها >
        • کباب برگ
        • رهایی از نیش مار
        • کتک خوردن آغلامرضا
        • حمل نخل عبدالرزاق
        • طلب عبدالرزاق رزاقی
        • غولِ کربلا سید رضا
      • جاسب >
        • قنات بابا شیخ
    • جناب ضیاءالله مهاجر
    • آقای ذبیح الله مهاجر
    • آقا سید رضا جمالی >
      • تاریخ جاسب
      • اهالی کروگان و محل اقامت آنها
      • حماقت و عقب ‌افتادگی
      • مردم ساده و زود باور
      • آب و آسیاب‌های کروگان جاسب
    • آقای شمس الله رضوانی
    • بلاگ خاطرات متفرقه
    • جناب داریوش یزدانی >
      • شهادت شهدای فیلیپین
    • شرح ایمان استاد علی اکبر رزاقی
    • خاطرات وسقونقان جاسب >
      • قریه وسقونقان جاسب
      • عشرت خانم نوروزی >
        • ارباب محمد نوروزی
      • جناب محمد نوروزی
    • جناب عباس محمودی >
      • جناب محمود محمودی
      • دکتر فتح الله محمودی
    • امرالله اسماعیلی
    • خانم‌آغا حسینی
    • جناب عباس حق شناس
  • گالری
    • بهاییان جاسب >
      • گالری تصاویر شماره یک
      • گالری تصاویر شماره دو
      • گالری تصاویر شماره سه
      • گالری تصاویر شماره چهار
      • گالری تصاویر شماره پنجم
      • نمایش اسلاید شو
      • خانواده جاسبی ها در سراسر عالم
    • طبیعت جاسب >
      • تصاویر جاسب
      • تصاویر کروگان
      • تصاویر واران
      • تصاویر دره ازنا
      • تصاویر مختلف
    • ویدئو گالری جاسب >
      • گالری فیلم ها و مستند ها
    • فیس بوک سیارون
    • اینستاگرام سیارون
    • یوتیوب سیارون
  • جاسب
    • تاریخ جاسب >
      • جاسب ​میراث ماندگار دلیگُن
      • معنی لغوی کلمه جاسب
      • ​تحقیقی در خصوص جاسب
      • خاطرات حاج سیاح
      • مجله آهنگ بدیع
      • جاسب در ظهورالحق
      • جاسب بهشت گمشده >
        • جاسب بهشت گمشده استان مرکزی
        • جاسب بهشت گمشده استان مرکزی ۲
    • شهدای جاسب
    • اشعار شعرای جاسب
    • شخصیت های تاریخی >
      • بزرگان و نیک نامان جاسب >
        • ملا غلامرضا جاسبی
        • ملّا ابوالقاسم کاشانی
        • ملا مهدی جاسبی
        • ملا فاطمه همسر ملا جعفر
        • ملا جعفر جاسبی >
          • به روایت کواکب الدریه
          • به روایت محمّد علی رفرف
          • به روایت محمّدعلی ملک خسروی
      • نفوس بی آزار و محب
      • ظالمان و معاندین امرالله
      • اسامی اطباء جاسب
      • معلم‌ها و استادان جاسبی در سراسر عالم
    • بلاگ بهاییان جاسب
    • الواح نازله جاسب
    • مدارک تاریخی >
      • مدارک تاریخی و​ فرهنگی جاسب
      • نامه بنیاد مستضعفین شهرستان محلات
      • عریضه های مجلس
      • اجاره یکساله املاک رضا جمالی
    • وقایع تاریخی >
      • نایب حسین کاشی >
        • خاطرات میرزا حسن نوش آبادی
        • حمله نایب حسین کاشی
        • لشکر کشی نائب حسین کاشی به کروگان جاسب
        • عاقبت نایب حسین کاشی
        • نور علیشاه و نایب حسین
      • وقایع سال یک هزار و سیصد >
        • فتنه در جاسب و گرفتاری آغلامرضا
        • وقایع سال یک هزار و سیصد
      • ساختن حمام عمومی
      • اشغال کروگان جاسب توسط نیروهای روسی
      • سفر آیت الله منتظری به جاسب
      • سفر مبلغین امرالله به جاسب
    • قبرستان های جاسب >
      • گلستان جاوید بهاییان >
        • متصاعدین الی الله در کروگان
        • أرامگاه جاسبی ها در اقصی نقاط ایران >
          • گلستان جاوید زرنان
          • گلستان جاوید بابا سلمان
          • گلستان جاوید خاتون آباد
          • گلستان جاوید خیابان خاوران
          • آرامگاه ​​جاسبی ها در شهر های دیگر
        • آرامگاه ​​جاسبی ها در اقصی نقاط جهان
      • باغ رضوان مسلمین
    • گویش های جاسب
    • اوضاع کنونی جاسب >
      • جاسب امروز
      • جاسب امروز ۲
      • جاسب امروز ۳
    • زندگی روزمره در جاسب قدیم >
      • فصل اول
      • فصل دوم
      • فصل سوم
    • هنر های هفت گانه جاسبیان
  • مقالات
    • انتشارات سیارون جاسب
    • نامه‌ها >
      • وصیت نامه‌ها >
        • وصیت نامه آقا احمد محبوبی
        • وصیت نامه سید رضا جمالی
      • این بود ثمر خوبی و بدی
      • آیا بهاییان خودشان از جاسب رفتند؟
      • نامه ها و اشعار شمس الله رضوانی به سید رضا جم
    • آب‌ها، آسیاب‌ها، قنات‌ها و زمین‌های جاسب
    • ​تاریخ نگاران جاسب
    • علت آزار و اذیت بهاییان >
      • سخنی با هم ولایتی ها
    • دعوت بهاییان به مسجد توسط آیت‌الله منتظری
    • دبستان ابتدایی شمس >
      • دبستان‌شمس، ملا‌جعفر، مالک‌اشتر
      • آقای سلیمی مدیر مدرسه شمس
    • بهائیان و کلاس های درس اخلاق در جاسب
    • دزدان اشیای عتیقه جاسب
    • زنان و مردان شجاع و بیدار بهائیان کروگان
    • نقش بانوان در جاسب
    • مقالات امری
  • شجره نامه ها
    • شجره نامه >
      • شجره نامه‌ خاندان ها
      • شجره نامه‌ خانوادگی
    • به روایت شمس الله رضوانی >
      • شجره نامه جاسبی ها
  • نراق
    • تاریخ نراق
    • کیفیت واقعات فتنه نراق کاشان
    • میرزا فضل‌الله معاون‌التجار نراقی
    • جناب آقا میرزا مصطفی نراقی
    • دکتر سیروس نراقی
    • حاج میرزاکمال الدین نراقی >
      • حاجی میرزا کمال الدّین نراقی
      • مقاله سایت سلحشوران نراق
  • زنگ تفریح
  • صفحه اصلی
  • درباره ما
  • سی یارون
  • بلاگ
  • خاطرات
    • خاطرات شخصی سیاح >
      • خاطرات شخصی سیاح
      • خاطرات شخصی سیاح 2
    • لیست شرح حال ها
    • آقای علی محمد رفرف
    • جناب علی اکبر رزاقی >
      • شرح حال >
        • بانوان >
          • بی بی جان خانم
        • آقایان >
          • نسل اول >
            • قبول امر استاد علی حداد
            • آ سید ابوالقاسم فردوسی جاسبی
            • ارباب میرزا فضل الله
            • برادران شکوهی
            • ارباب محمد نوروزی
            • استاد علی اکبر
          • نسل دوم >
            • ماشاءالله وجدانی
            • فتح الله فردوسی جاسبی
            • آقا جمال غفاری
            • جناب ذبیح الله مهاجر
          • نسل های بعد >
            • فیض الله یزدانی جاسبی
            • جناب ذبیح الله ناصری
            • عنایت الله مهاجر
            • جناب امرالله رزاقی
            • جناب عبدالله مهاجر
      • دوستان جاسبی ها >
        • پهلوان حسن مینویی قمی
        • شکر الله شریفی
        • یدالله محمدی(سپهر ارفع)
      • داستان ها >
        • کباب برگ
        • رهایی از نیش مار
        • کتک خوردن آغلامرضا
        • حمل نخل عبدالرزاق
        • طلب عبدالرزاق رزاقی
        • غولِ کربلا سید رضا
      • جاسب >
        • قنات بابا شیخ
    • جناب ضیاءالله مهاجر
    • آقای ذبیح الله مهاجر
    • آقا سید رضا جمالی >
      • تاریخ جاسب
      • اهالی کروگان و محل اقامت آنها
      • حماقت و عقب ‌افتادگی
      • مردم ساده و زود باور
      • آب و آسیاب‌های کروگان جاسب
    • آقای شمس الله رضوانی
    • بلاگ خاطرات متفرقه
    • جناب داریوش یزدانی >
      • شهادت شهدای فیلیپین
    • شرح ایمان استاد علی اکبر رزاقی
    • خاطرات وسقونقان جاسب >
      • قریه وسقونقان جاسب
      • عشرت خانم نوروزی >
        • ارباب محمد نوروزی
      • جناب محمد نوروزی
    • جناب عباس محمودی >
      • جناب محمود محمودی
      • دکتر فتح الله محمودی
    • امرالله اسماعیلی
    • خانم‌آغا حسینی
    • جناب عباس حق شناس
  • گالری
    • بهاییان جاسب >
      • گالری تصاویر شماره یک
      • گالری تصاویر شماره دو
      • گالری تصاویر شماره سه
      • گالری تصاویر شماره چهار
      • گالری تصاویر شماره پنجم
      • نمایش اسلاید شو
      • خانواده جاسبی ها در سراسر عالم
    • طبیعت جاسب >
      • تصاویر جاسب
      • تصاویر کروگان
      • تصاویر واران
      • تصاویر دره ازنا
      • تصاویر مختلف
    • ویدئو گالری جاسب >
      • گالری فیلم ها و مستند ها
    • فیس بوک سیارون
    • اینستاگرام سیارون
    • یوتیوب سیارون
  • جاسب
    • تاریخ جاسب >
      • جاسب ​میراث ماندگار دلیگُن
      • معنی لغوی کلمه جاسب
      • ​تحقیقی در خصوص جاسب
      • خاطرات حاج سیاح
      • مجله آهنگ بدیع
      • جاسب در ظهورالحق
      • جاسب بهشت گمشده >
        • جاسب بهشت گمشده استان مرکزی
        • جاسب بهشت گمشده استان مرکزی ۲
    • شهدای جاسب
    • اشعار شعرای جاسب
    • شخصیت های تاریخی >
      • بزرگان و نیک نامان جاسب >
        • ملا غلامرضا جاسبی
        • ملّا ابوالقاسم کاشانی
        • ملا مهدی جاسبی
        • ملا فاطمه همسر ملا جعفر
        • ملا جعفر جاسبی >
          • به روایت کواکب الدریه
          • به روایت محمّد علی رفرف
          • به روایت محمّدعلی ملک خسروی
      • نفوس بی آزار و محب
      • ظالمان و معاندین امرالله
      • اسامی اطباء جاسب
      • معلم‌ها و استادان جاسبی در سراسر عالم
    • بلاگ بهاییان جاسب
    • الواح نازله جاسب
    • مدارک تاریخی >
      • مدارک تاریخی و​ فرهنگی جاسب
      • نامه بنیاد مستضعفین شهرستان محلات
      • عریضه های مجلس
      • اجاره یکساله املاک رضا جمالی
    • وقایع تاریخی >
      • نایب حسین کاشی >
        • خاطرات میرزا حسن نوش آبادی
        • حمله نایب حسین کاشی
        • لشکر کشی نائب حسین کاشی به کروگان جاسب
        • عاقبت نایب حسین کاشی
        • نور علیشاه و نایب حسین
      • وقایع سال یک هزار و سیصد >
        • فتنه در جاسب و گرفتاری آغلامرضا
        • وقایع سال یک هزار و سیصد
      • ساختن حمام عمومی
      • اشغال کروگان جاسب توسط نیروهای روسی
      • سفر آیت الله منتظری به جاسب
      • سفر مبلغین امرالله به جاسب
    • قبرستان های جاسب >
      • گلستان جاوید بهاییان >
        • متصاعدین الی الله در کروگان
        • أرامگاه جاسبی ها در اقصی نقاط ایران >
          • گلستان جاوید زرنان
          • گلستان جاوید بابا سلمان
          • گلستان جاوید خاتون آباد
          • گلستان جاوید خیابان خاوران
          • آرامگاه ​​جاسبی ها در شهر های دیگر
        • آرامگاه ​​جاسبی ها در اقصی نقاط جهان
      • باغ رضوان مسلمین
    • گویش های جاسب
    • اوضاع کنونی جاسب >
      • جاسب امروز
      • جاسب امروز ۲
      • جاسب امروز ۳
    • زندگی روزمره در جاسب قدیم >
      • فصل اول
      • فصل دوم
      • فصل سوم
    • هنر های هفت گانه جاسبیان
  • مقالات
    • انتشارات سیارون جاسب
    • نامه‌ها >
      • وصیت نامه‌ها >
        • وصیت نامه آقا احمد محبوبی
        • وصیت نامه سید رضا جمالی
      • این بود ثمر خوبی و بدی
      • آیا بهاییان خودشان از جاسب رفتند؟
      • نامه ها و اشعار شمس الله رضوانی به سید رضا جم
    • آب‌ها، آسیاب‌ها، قنات‌ها و زمین‌های جاسب
    • ​تاریخ نگاران جاسب
    • علت آزار و اذیت بهاییان >
      • سخنی با هم ولایتی ها
    • دعوت بهاییان به مسجد توسط آیت‌الله منتظری
    • دبستان ابتدایی شمس >
      • دبستان‌شمس، ملا‌جعفر، مالک‌اشتر
      • آقای سلیمی مدیر مدرسه شمس
    • بهائیان و کلاس های درس اخلاق در جاسب
    • دزدان اشیای عتیقه جاسب
    • زنان و مردان شجاع و بیدار بهائیان کروگان
    • نقش بانوان در جاسب
    • مقالات امری
  • شجره نامه ها
    • شجره نامه >
      • شجره نامه‌ خاندان ها
      • شجره نامه‌ خانوادگی
    • به روایت شمس الله رضوانی >
      • شجره نامه جاسبی ها
  • نراق
    • تاریخ نراق
    • کیفیت واقعات فتنه نراق کاشان
    • میرزا فضل‌الله معاون‌التجار نراقی
    • جناب آقا میرزا مصطفی نراقی
    • دکتر سیروس نراقی
    • حاج میرزاکمال الدین نراقی >
      • حاجی میرزا کمال الدّین نراقی
      • مقاله سایت سلحشوران نراق
  • زنگ تفریح

آیا بهاییان خودشان از جاسب رفتند؟​

پاسخ سید رضا جمالی به پسر مشهدی غضنفر که گفته بود بهاییان خودشان از جاسب رفتند.

Pictureسید رضا جمالی
به نام خداوند یکتا
بطوریکه شنیده‌ام پسر مشهدی غضنفر و عده‌ئی از هم پالکی او یعنی گول‌خوردگان زمان و مغز شوئی شدگان آخوندی گفته‌اند بهائیان خودشان رفته‌اند درست است این حرفها را شما شاگردان شیطان خیلی زده‌اید و می‌زنید شما جنایتی نبوده که در حق بهائیان نکرده باشید. حتی تمام درب خانه‌ها را هم سوزاندید و رحم به درخت‌های آنها نکردید و همه را از بین بردید و فکر نکردید که درختی که ثمر میدهد که تقصیری ندارد و همه این کارهای غیرانسانی را انجام دادید که چند نمونه مختصر می‌نویسم تا آیندگان بدانند که چرا بهاییان از جاسب رفتند یکی از روزها گفتند انبار آذوقه فتح‌الله ناصری را آتش زده‌اند. ما رفتیم جلوی مسجد که آخوندی همیشه میامد برای فساد و مغزشویی شما از او خواهش کردیم که بیاید و ببیند و آمد با چند نفر از شماها موقعیکه به درب خانه رسید و دید که آتش دارد زبانه می‌کشد آخوند پررو، دستمال را از جیبش درآورد و بنا کرد به گریه‌های دروغی کردن همان گریه‌هائی که در شهادت امام حسین رسم آخوندها هست ولی موقعیکه رسید به مسجد آن بی‌حیای بی‌دین که می‌گفتند استاد مدرسه است که در حقیقت استاد شیاطین بود. به شما گفت بگوئید خودتان آتش زده‌اید که اسلام را بدنام کنید و کسی نبود که بگوید آخر اسلام را غیر از شما آخوندها چه کسی بدنام کرده. حالا آن فتح‌الله ناصری بیچاره دید که دیگر نمی‌تواند کاری بکند و چند عدد دختر داشت از ترس اینکه شب دیگر شما بیائید خانه را آتش بزنید و بچه‌های او را بدزدید مجبور شد تمام زندگی را رها کند و برود. درست گفتید خودش رفت چرا رفت دیگری خواهرش جواهر زن عبدالله اسمعیلی چندین مدت قبل از آشوب خمینی چون خانه‌اش کنار آبادی بود و شما هر شب مزاحم او می‌شدید و چون چند عدد دختر داشت، هر شب غروب آفتاب دخترهایش را می‌برد بالای آبادی توی مغاره کوه که می‌گفتند آنجا خانه جنی‌ها است. او در آنجا شب را به روز می‌آورد تا عاقبت خسته شد و یکدفعه به جای آنکه برود در مغاره کوه زندگی کند به خانی‌آباد طهران رفت و شما برادرشوهرش را با فشار مسلمان کردید. دیگری سید میرزا محمدی بود مدتی بود که ما جرئت نمی‌کردیم از خانه بیرون برویم مگر در شبها که همه جمع می‌شدیم خانه فتح‌الله ناصری چون بالای آبادی بود که اگر شما حمله کردید به کوه فرار کنیم. یک روز پسر سید میرزا به نام آقا مرتضی از خانه می‌رود بیرون چند نفر اوباش دور او را می‌گیرند که تو باید بد بگویی یا تو را می‌کشیم. او از چنگال آنها فرار می‌کند و در خانه خودش پناه می‌گیرد. آنها به دور خانه جمع می‌شوند که او فحش داده بیل و کلنگ میاورند و مشغول خراب کردن خانه می‌شوند. تمام دیوارهای خانه را خراب می‌کنند و می‌رسند به ساختمان و آنچه درخت کوچک و به ثمر رسیده که در خانه و زمین‌های متعلق به سید میرزا بود که همه را بریده بودند که من همه آنها به چشم خود دیده‌ام و این خانه و درخت‌ها را آن بدبخت با دست‌های پینه‌بسته ساخته و به ثمر رسانده بود و ساخته بود. عاقبت من با شمس الله رضوانی چون سروصدا زیاد بود رفتیم به محل دیدم دارند خراب می‌کنند و حاجی اسمعیل هم آنجا ایستاده. گفتم حاجی شما که بزرگ تر هستی درخت و خانه که گناه ندارند پرسید میرزا گفته زن هرچه مسلمان است چکار کردم از اینجا تا مکه همه‌اش مسلمان است و هرچه گفتیم حرف اینها را باور نکنید کسی گوش به حرف‌های ما نداد عاقبت رفتیم و چند نفر از ریش‌سفیدان محل را واسطه کردیم تا آنها دست از این عمل شنیع برداشتند و روز بعد دیگر سید میرزا دید دیگر امنیت ندارد بچه‌هایش را شبانه برداشت و رفتند و به قدری این پیرمرد گریه کرد که از هر دو چشم کور شد و عاقبت در غربت جان داد. درست گفتید خودش رفت و دیگری سید رضی بود. یک پیرمرد هفتادوچند ساله که نمی‌توانست از خانه بیرون برود زنش که کمی جوان‌تر بود برای آماده کردن قوت و غذا از خانه که بیرون می‌رفت مورد سنگ‌پرانی و فحش و ناسزا قرار می‌گرفت که من خودم دیدم بچه‌ها از دختر و پسر دور او را گرفته‌اند و او را اذیت می‌کنند. عاقبت بچه‌هایش او را بردند بله خودش رفت. دیگرانی مانند سلطانعلی رفیعی و شمس الله رضوانی که هر کدام دو دختر داشتند و پس از آتش کشیدن خانه رضوانی از ترس به ننگ کشیدن بچه‌هایش از هرچه داشتند گذاشتند و رفتند. بله خودشان رفتند. حالا اگر بخواهم شرح سرگذشت خودم را بنویسم مثنوی هفتاد من کاغذ شود در صورتیکه این جملاتی که در حق دیگران نوشتم یک صدم آن صدماتی که شما مرتکب شدید نبوده. حالا دو جمله مختصر ذکر می‌کنم پس‌ازاینکه دو عدد درب خانه‌ام را آتش زدید و اسبابم را آتش زدید و خراب کردید هرچه داشتم بردید شبی که شما گول‌خوردگان تاریخ قصد داشتید خمینی را بیاورید و به او سجده کنید و او را فرستاده بودید به کره ماه و هر شب تظاهرات به راه می‌انداختند. همان شب آمدید پشت درب خانه من محل سکنای حقیر چون من در خانه‌های روحانی ساکن بودم درب خانه را آتش زدید و شیشه‌های اطاقها را با سنگ شکستید و شعارتان این بود کور باطن بلند شو و ببین خمینی توی ماه است. تا صبح زنم نخوابید و کارش گریه بود در صورتیکه هر چند روز یک دفعه که از خانه بیرون می‌رفت مورد سنگ‌پرانی قرار می‌گرفت ولی می‌گذشت آن شب دیگر طاقت نیاورد و با دخترش به طهران رفت و در حدود سی‌وپنج سال قبل از آشوب خمینی ... حقیر ازدواج کردم. همان عموزاده پدرم که دائی پسر غضنفر می‌باشد کدخدا بود مرا با دو نفر به نام سید حبیب الله هاشمی و مصیب یزدانی با کمک آخوندی به نام موحدی به زندان انداخت که اینها ازدواج غیررسمی کرده‌اند ولی پسر خودش به نام احمد با دخترخاله خودش که شوهر هم داشت هر روز می‌آمدند باهم تو طویله و به کارهای نامشروع مشغول بودند و پدر من هم که اعتراض می‌کرد که در این خانه این کارها درست نیست. احمد برادر کوچکش را تحریک کرد تا از بالای باغچه سنگی بسر او زد و او پس از چند روز درگذشت و من موقعیکه از سربازی آمدم چند نفر به نام‌های مشهدی علی‌اکبر و شکرالله یزدانی و ارباب‌ آقا احمد به من گفتند پدرت را هادی کشت و تو اگر شکایت کنی ما می‌آییم و گواهی می‌دهیم ولی من گفتم که پدر من زنده نمی‌شود و دشمنی زیادتر می‌شود و گذشتم. همینطور پسرم در سربازی بود آمده بود تا پدر و مادرش را ببیند رفته بود سر قنات برای گردش همان پسرعموهای خودم به قصد کشت او را زده بودند و تمام بدنش را زخمی کرده بودند موقعیکه آمده بود خانه دائی او گفته بود تو سپاهی و سربازی هستی اگر شکایت کنی آنها را به زندان می اندازند. گفته بود لذت گذشت از انتقام بهتر است این بود یک هزارم از کارهای این عموزاده‌ها. الا لعنة الله علی القوم الظالمین. حالا شما می‌گویید خودشان رفتند درست است به قول شما جهلا ما خودمان رفتیم. این بود مختصری از سرگذشت عده‌ئی از ما. حالا برویم سر موضوع‌های عمومی. حمام ما را که خراب کردید ما مدت زیادی در خانه توی طویله‌ها حمام می‌کردیم. اُف بر شما از گفتنش هر عاقلی خجالت می‌کشد خودتان که هیچ معامله‌ئی نمی‌کردید اگر از دهات کسی چیزی از ما می‌خرید او را اذیت می‌کردید تا پس بدهد. یادم میاید یک نفر از واران آمده بود و دو عدد گونی لوبیا از شمس‌الله رضوانی به نصف قیمت خریده بود. جمع شدید در همان زیر زیارت تقلبی‌تان چاقو زدید گونی‌ها را پاره کردید و تمام آن هفتاد کیلو لوبیا را در بیابان پاشیدید و بعد دست‌های خود را آب کشیده بودید. دیگر من خجالت می‌کشم بگویم چرا این اموال خانه و ملک و زندگی که می‌گفتید نجس است به دستور ابوجهل زمان یعنی ناطق تاریکی (نوری) مانند سگ‌های وحشی که در جنگل‌ها سر یک حیوان مرده به هم می‌غرند، شما هم سر اموال نجس بهائیان به هم می‌زدید و میغریدید. خوب است پس از این حرف‌ها قدری از جنایات دائی‌ها پسر غضنفر و عموزاده‌های پدرم برایت بنویسم تا خوب اگر تو و هم‌فکران تو گوش شنوا دارید بفهمید که یکی از دائی‌هایت سید هدایت که شال سبز به کمرش می‌بست و یک کلاه سبز هم به سرش می‌گذاشت، در ظاهر میش و در باطن گرگ درنده بود. حاجی محمود کاشی که مرد ساده ئی بود و گول شال و کلاه سبز او را خورده بود و آنها در زمستان‌ها می‌رفتند دکان حلوائی او برایش کار می‌کردند دلش به رحم آمد و قدری ملک و آب خرید و به دست اینها داد و گفت من باید سهم سادات بدهم شما این ملک‌ها را بکارید و نمی‌خواهد اجاره بدهید و اینها هم با ظاهر آراسته و باطن کاسته هر کاری دلشان می‌خواست می‌کردند. از روز اول با پدر من سر ناسازگاری را داشتند و هر روز در خانه یک ایرادی می‌گرفتند که چرا زن بهائی گرفته ئی و محله ما را نجس کرده‌ای و یک جهت دیگر اینکه به یک مال مفت رسیده بودند و پول و پره‌ئی دور خود دیده بودند و دلشان می‌خواست پدر و مادر مرا خسته کنند و آن خانه پدری که داشت از او بگیرند که در زمان حیات او موفق نشدند و او رفته بود و اجاره‌نشینی می‌کرد و خانه را به آنها نداد و دیگر یادم میاید که به سن شش یا هفت‌ساله بودم و پسری هم او داشت به نام اسماعیل که روزها ما بچه‌ها باهم بازی می‌کردیم. یک روز پسرش به بچه‌ها گفت که پدرم می‌گوید با رضا که منظور ایشان بنده بودم بازی نکنید نجس می‌شوید و نمی‌گذاشت بچه‌های دیگر با من بازی کنند. گذشت تا او به چهارده‌سالگی رسید و زمان خرمن‌کوبی شد و آن مرد ریاکار رفت کاشان و قاطری از حاجی محمود گرفت و آورد تا با آن قاطر خرمن خودش را بکوبد و قاطر لگد زد و آن پسر را جا درجا کشت و باز هم بیدار نشد و او در مدت عمر سه عدد زن گرفت که سومی آنها یک دختر بیست‌ساله از دِه ذُر در صورتیکه خودش هفتاد و چند ساله به بالا بود و این دختر چندین بچه برایش آورد که معلوم نبود از خودش است یا نه که آخری آنها پسری بود به نام خلیل که مدت ده سال به مدرسه رفت و "ب" را از "پ" تشخیص نمی‌داد که عاقبت او را از مدرسه اخراج کردند ولی الآن همان علامه دهر، عمامه بسر گذاشته و پیش‌نماز مسجد شده. خدا را شکر که آبادی ما هم دارای آیت‌الله شد و دومین دائی پسر غضنفر و عموزاده پدر حقیر به نام سید نظام که او را کدخدا هم کرده بودند و در این مدت کدخدا بودن مرا به سربازی فرستاد چون مادرم بهائی بود ولی خودش پنج عدد پسر داشت که هیچ کدام به سربازی نرفتند و در عوض پدر مرا با یاری همدیگر کشتند و من در شهر بهبهان که بد آب‌وهواترین شهرهای ایران بود در آن زمان و پسر او به نام احمد که شرح کارهایش را قبلاً نوشتم و در عوض حقیر که پس از سربازی ازدواج کردم، کوشش کرد با کمک آخوندی به نام موحدی مرا به زندان انداختند و ما در زندان بودیم که زن‌های آنها هر روز میامدند و هزار جور شایعه درست می‌کردند و می‌گفتند. از جمله می‌گفتند قرار است آنها را ببرند بندرعباس به دریا بریزند و زن‌های آن روز به قدری ساده و زودباور بودند که به قدری گریه کرده بودند که چشمانشان از دید افتاده بود. سومین دائی تو شخصی بود به نام سید نصرالله ولی او بیادی من پیرمردی بود ساده و کاری به کار کسی نداشت ولی چند پسر داشت که من از بزرگ  آنها خوب یاد ندارم. دومین پسرش هم خیلی حرف‌ها برایش می‌زدند. دو تای دیگر به نام اسدالله و ماشاءالله که ماشاءالله با من همسال بود و این دو خودشان را همه‌کاره دِه معرفی کرده بودند و از هر رذالتی روگردان نبودند و به عنوان اینکه چله قالی برای زن‌ها سردار کنند توی همه خانه‌ها سر می‌زدند و چون سر کارشان با زن‌ها بود از هر کاری فروگذار نبودند. از جمله یک روز شایع شد که دختر استاد محمدعلی سلمانی بدون شوهر حامله شده و هیچ کس در آن خانه جز این دو برادر کس دیگر رفت‌وآمد نداشت و اینها دیدند که موضوع بزرگ است آن هم در ده کوچک رفتند پدر دختر و خود دختر را راضی کردند که دختره بگوید کار عمویم بود در صورتیکه عمویش در طهران زندگی می‌کرد و بطوریکه مردم می‌گفتند از او بچه نمی‌شد و در مدت عمرش سه عدد زن گرفته که بلکه بچه‌دار بشود ولی اصلاً اولادی نداشته حالا کجا دختر برادر خودش را حامله کرده خدا می‌داند. آخر نه اینکه دزد و دروغگو همیشه اشتباه می‌کنند و کار این دو برادر همیشه این بود که هر روز بروند قم و از آخوندهائی که در مرکز فساد بودند دستور بگیرند بر علیه بهائیان مظلوم و هر فتنه‌ئی بود اینها رهبری می‌کردند. یکی از سفرهائیکه من از طهران عازم جاسب بودم به قم که رسیدم در ماشین جاسب با همین آقا اسدالله در یک ماشین بودیم. وسط راه شخصی بود به نام سید علی‌اکبر که فردی بود آشوب‌طلب و ناراحت اهل وسقونقان. این آقا اسدالله با فرد دیگر به نام دخیل رجب که او هم با اسدالله از یک قماش بودند و سید اکبر را تحریک کردند بر علیه من از نیمه راه تا جاسب آنچه لایق خودشان بود به من گفتند و او می‌گفت این سفر اخری است. در این راه یا جنازه تو را باید حیوانات بیابان بخورند یا دوستانت بیایند و ببرند و یا باید به سید علی‌محمد و عباس افندی بد بگوئی تا عاقبت اول جاسب رودخانه‌ای است به نام آذنا که از بین دو کوه بلند می‌گذرد. در وسط رودخانه راننده را مجبور کردند ماشین را ترمز کرد و سید علی‌اکبر دست مرا گرفت و از ماشین پیاده کرد و گفت یا باید بد بگوئی یا همین‌جا خفه‌ات می‌کنم و لاشه‌ات را می‌دهم جانوران بخورند و چون دخترم کوچک بود و مادر عبدالکریم صادقی هم با ما همراه شده بود قدری شوکولات خریده بودم که توی ماشین بدهم به آن بچه. چند عدد شوکولات از جیبم درآوردم و گفتم اینها را بخور تا با دهن شیرین مرا خفه کنی آنها را گرفت و پاشید که اینها نجس است و گفت تو باید بد بگویی و الا خفه‌ات می‌کنم و دستمالش را از جیبش درآورد که مرا خفه کند. راننده به نام امیر آمد و گفت فکر کن تو آمدی و او را کشتی آنوقت من مسئول هستم و چند نفر دیگر هم که از دهات دیگر بودند پائین آمدند که ای احمق این چکار است که تو می‌خواهی بکنی. گفت او نجس است و ماشین را نجس کرده. گفتند تو برو خود را آب بکش و دست از سر او بردار ولی همان اسدالله و دخیل در ماشین نشستند و می‌خندیدند و مادر عبدالکریم و دخترم گریه می‌کردند و بعدها مادر عبدالکریم می‌گفت من از کشتن تو ناراحت نبودم ولی خنده‌های این دو نفر مرا خیلی ناراحت کرده بود. خلاصه مسافرین مانع کشتن من شدند ولی تا پایان راه هرچه لایق خودشان بود نثار من کردند. حالا که مختصری از جنایات دائی و پسرانشان برایت نوشتم خوب است قدری هم از پدرت مشهدی غضنفر برای اطلاع تو بنویسم. خانه حقیر با خانه غضنفر دیوار به دیوار بود و یک کوچه باریک از وسط می‌گذشت. اطاق محل زندگی او چسبیده بود به دیوار سمت کوچه که روبروی درب خانه حقیر بود. چون تابستان بود غضنفر در پشت‌بام روبروی درب خانه حقیر می‌خوابید. شب بچه‌های مسیب قربانی و اصغر و رضا خولی درب خانه مرا آتش زدند و پاک سوزاندند. درب بزرگ با چوب سخت و میخ‌های آهنی صبح که آمدم دیدم فقط خاکستر زیاد با میخ‌های آهنی از آن بجای مانده است میخ‌ها را از وسط خاکسترها جمع می‌کردم و هر کس می‌آمد می‌گفت چرا اینطور شده. بخصوص مسیب قربانی که می‌خواست بفهمد که بچه‌هایش درست مأموریت خود را انجام داده‌اند یا نه و من جواب مردم می‌گفتم خدا را شکر. گفتند چرا دیگر خدا را شکر می‌کنی. گفتم تاریخ تجدید شد. درب خانه جدم را آتش زدند و درب نیم‌سوخته را به پهلوی مبارک زدند. شکر می‌کنم که درب تمام سوخته و نیم‌سوخته ندارد که به پهلوی من بزنند. همان مسیب قربانی گفت ببین مقامش را چقدر بالا می‌برد. گفتم اگر من آن مقام را ندارم و مقامم پائین است شما که الحمدالله مقام آن را دارید که درب را بسوزانید و همان غضنفر آمد بالای همان پشت‌بام اطاقش و می‌گفت این چرا اینطور سوخته. گفتم از شما باید پرسید که شب در همین پشت‌بام خوابیده بودید. طولی نکشید که همان غضنفر رفت حمام بسوزاند و دیگ بخار ترکید و می‌گفتند در توی تابوت مثل گردو جزغاله شده بود و در تابوت قرار نمی‌گرفت و غلط می‌خورد و پسرانش هنوز در خواب غفلت هستند و مانند پدرش که داماد همان سید هدایت چند چهره بود که میگویند خودشان رفتند درست است خودمان رفتیم. خوب است قدری از تاریخ برایت بنویسم تا خوب شیر فهم شوید که چرا رفتم و بعد از تاریخ حرف‌های دیگر دارم که می‌نویسم. در دو هزار سال پیش حضرت مسیح (ع) خانه و زندگی که در شهر داشت، رها کرد و رفت در بیابان و در زیر درخت منزل کرد و قوت و غذای مبارک علف بیابان بود. ایشان هم خودش با دوستانش رفت. بله خودش رفت و ششصد سال بود حضرت رسول اکرم با دوستانش خانه و زندگی خود را در مکه رها کردند و پناه به کوه بردند و در همان وسط کوه او را آرام نگذاشتید مجبور شد به شهر مدینه هجرت فرمایند. درست است خودش رفت. در حدود شصت سال بود نوه آن حضرت امام حسین با متجاوز از یک صد و سی نفر از اقوام و بستگان و دوستان خانه و زندگی را در مدینه رها کردند تا به خانه خدا پناه ببرند. آنجا هم خطر را از جانب شما احساس کرد و راهی کوفه شد و در وسط راه در کربلا راه را بر او و یارانش بستید و همه خوبان جهان را شهید کردید و اموالش را به تاراج بردید. همین‌طور که شما به دستور یزید زمان اموال بهائیان را تاراج کردید و زن و بچه‌های معصوم را به اسارت گرفتید. بله ما رفتیم از ترس اینکه زن و بچه‌هایمان اسیر نشوند. حالا معلوم شد امام حسین هم خودش رفت ولی شما مانع رفتن آن حضرت شدید و نگذاشتید به منزل برسد ولی ما به کوری چشم شما به منزل رسیدیم. حالا معلوم شد که خودش رفت شما کاری نداشتید. حالا خوب است قدری از شرح‌حال پسرهای خاله پدرم برایتان بنویسم. آنها چهار برادر بودند که نهایت دشمنی را با پدرم داشتند که چرا زن بهائی گرفته و راهی که آنها می‌روند چرا نمی‌رود. یکی از اینها به نام اسدالله که یک دزد مشهور بود و شغلش آن روزها می‌گفتند روباه می‌گرفت که من خوب یاد ندارم و پسرش هم احمد که از پدرش بهتر که نبود بدتر بود. دیگری میرزا حسین که شغلش قصابی بود و در ضمن نوحه‌خوان دسته سینه‌زنی هم بود و خیلی در ظاهر دعوی شبانی می‌کرد و در باطن بطوریکه می‌گفتند با دو تن از زن‌های شوهردار رابطه نامشروع داشت و زمانیکه من ازدواج کرده بودم از قبل نوشتم که آقا اسدالله مرا به خانه دعوت می‌کرد وشبهائی که آخوند در منزل میرزا حسین بود او مرا دعوت می‌کرد و به قول خودش امر به معروف کرده باشد و مرا ارشاد کند که مثل خودش باشم ولی من دیدم این راه بسیار ناهموار است و تیرش به سنگ خورد و در حقیقت از آن نادرست‌های زمان خودش بود و دو دیگرش به نام نصرالله و مشهدی رضا که شغل هر دو کشاورزی داشتند و املاک زن باقربک را می‌کاشتند و نصرالله پدر همان مسیب قربانی که نامش را در نامه نوشته‌ام حالا خوب است قدری از این زن باقربک هم مختصری بنویسم. قبلاً آخوندی بوده در ده ما به نام ملا ابوالقاسم. ناگفته نماند که این جملات از گفته‌های خاله‌ام است. هر وقت او حرفی از این ملای بی‌آبرو می‌شد، می‌گفت این لعنتی در صورتیکه می‌گفت من نوه آن لعنتی هستم و در زمان خودش خیلی زورگو و مردم‌آزار بود و بطوریکه تعریف می‌کرد هر روز چند الاغ که صاحبانش حق امام برای این امام دروغگو آورده بودند در خانه او بسته بود تا به دهات خود بازگردند. چون از هفت ده جاسب او به زور حق امام می‌گرفته و از این راه خلاف آب و ملک فراوان به دست آورده و پسری داشته که از آن نانجیب بودن زمان خودش بود به نام محمد آقا که هر روز اسبی داشته سوار می‌شد و چندین مرتبه از سر آبادی تا پائین آبادی می‌دوانید و فحش و آنچه لایق خودش بود به بهائیان می‌داده و خاله‌ام و مادرم تعریف می‌کردند که یک روز می‌رود خانه پدرشان و دست خواهرش را می‌گیرد و می‌گوید تو با این حرامی زندگی می‌کنی. بیا برویم می‌خواهم تو را شوهر مسلمان بدهم. او در جواب می‌گوید برو و زن خودت را شوهر بده. من اینجا شوهر دارم. او وقتی می‌بیند خواهر گوشی به حرف او نمی‌دهد به قدری به شوهرش کتک میزند که مادرم می‌گفت چند ماه در رختخواب خوابیده بود. چون پهلویش شکسته بود و تا آخر عمر نالان بود. خلاصه این آخوند بی‌دین می‌رود نراق و یک زن به این پسر دزدانه می‌دهد و پس از چندی مرگ این آخوند فرا می‌رسد و تمام این اموال نامشروع به این پسر اراذل می‌رسد و از این ازدواج پسری به دنیا می‌آید و چون عمر آدم اراذل زود به پایان می‌رسد او هم با یک مریضی جزئی دنیا را از وجود نحس خودش پاک می‌سازد و تمام این اموال بادآورده به آن بچه دو ساله می‌رسد و از آنجائیکه هرچه را بادآورد با زنش برد باد. این پسربچه هم به پدر و پدربزرگش ملحق می‌شود و این اموال می‌رسد به مادر بچه و مادر هم احساس تنهایی می‌کند و در نراق با مردی ازدواج می‌کند به نام باقربک و چون باید نام آخوند ملا ابوالقاسم از گیتی محو شود که انشاءالله اسامی کلیه ... به زودی محو و نابود خواهد شد و از این جهت به او می‌گفتند زن باقربک و باقربک هم عمرش دوامی پیدا نمی‌کند و این زن به نام زن باقربک مشهور می‌شود و این زن می‌ماند با دو نفر رعیت و این دو هم در این املاک کار می‌کنند و یک سهم از برداشت را به او می‌دهند و او چون خرجی زیاد نداشته همه را جمع می‌کند و در روی همه به علت مریضی و یا به علت‌های دیگر چشم از همه می‌بندد و دنیا را وداع می‌کند. هنوز مرده‌اش در اطاق بود که فردی به نام سید عباس حقگو که شرح زندگی او را هم خواهم نوشت، می‌گوید این زن دائی من است و این اموال مال دائی و پدربزرگ من بود و به من می‌رسد و این رعیت‌ها با او به مشاجره می‌پردازند در صورتیکه هنوز نعش در وسط اطاق ماند و آخوندی به نام موحدی را پادرمیانی می‌کند و می‌گوید باید به هم بسازید. من برایتان درست میکنم و چون مانند همه آخوندها هر راه راستی را هم کج می‌کنند و می‌گویند این درست است و در اینجا هم آن بی‌دین بی‌آبرو آنها را در همان اطاقی که مرده در میان بود گرد هم جمع می‌کند و وصیت‌نامه می‌نویسد به نام آن زن که من این اموال را دادم به این سه نفر و انگشت مرده را هم به پای وصیت‌نامه می‌زنند و چند نفر از اطرافیان که بی‌سواد بودند و همیشه مطیع آخوند بودند، می‌دهند امضاء می‌کنند و مرده را به خاک می سپارند ولی آن کسی که هوش و هواسی داشته مخفیانه به دادگستری اطلاع می‌دهد که اینها برای مرده وصیت‌نامه نوشته‌اند. دادگستری همه را احضار می‌کند با شاهدها که از شاهدها استاد عباس نجار بود که خودش تعریف می‌کرد که از من پرسید تو موقعیکه این وصیت‌نامه را امضا کردی این زن مرده بود یا زنده گفتم مرده بود گفت پس چرا امضا کردی گفتم امام رضا هم نمی‌خواست انگور بخورد ولی بخوردش دادند و آنها هم یک قدری از این اموال حرام به دست‌اندرکاران دادگستری می‌دهند و قضیه را ماست‌مالی می‌کنند و این بود شرح‌حال پسرخاله‌های پدرم مؤمنان خودشان و حالا خوب است چون وعده دادم شرح‌حال سید عباس حقگو که جز به ناحق به هیچ کاری دست نمیزد و او به فخر مشهور بود. این شخص از هر نوع بدی که بود داشت و فقط فکر این بود که چکار کند که کلاهی سر دیگران بگذارد و از سوراخ وافور بکشد تو. از جمله مشهور بود به ظالم دست کوتاه چون دست‌هایش از دست طبیعی کوتاه‌تر بود و چون پسر حاجی بود و در جوانی بیکار و ولگرد و اهالی محل چون روزها مردها می‌رفتند عقب کار برای یک لقمه نان و بیچارگی او می‌رفت در خانه‌ها و مزاحم زن‌ها می‌شد بطوریکه ضیاءالله مهاجر تعریف می‌کرد فردی بود که شغلش لحاف‌دوزی بود و روزها می‌رفت دهات مجاور برای در آوردن یک لقمه نان و این بی‌انصاف می‌رفت خانه او؛ ضیاءالله می‌گفت یه روز از روزها برادرم ذبیح‌الله مهاجر مواظب می‌شود تا موقعیکه او می‌رود در خانه شخص مذکور پس از چند دقیقه با یک چوب دسته بیل و می‌رود در همان خانه و چون خیلی قوی بود همه مردم از او حساب می‌بردند او را با پای لخت می‌گیرد و تا می‌خورد کتک مفصلی به او میزند و می‌گوید الآن این چوب را به فلان جات می‌کنم پدرسوخته بی‌حیا، مگر تو خواهر و مادر نداری که همیشه مزاحم زن و بچه دیگران می‌شوی و پس از کتک زیاد به التماس می‌افتند که
که دیگر کارم نداشته باش و اگر دیگر این کارها را کردم مرا بکش. خلاصه پس از التماس زیاد با توسری او را از خانه بیرون می‌کند و از آن روز به بعد و کتک خوردن هر کجا که دستش می‌رسید بهائیان را اذیت می‌کرد که به عذاب علیم گرفتار شد. حالا چون نامی از آقای ذبیح‌الله مهاجر برده شد خوب است مختصری از زندگی او و بچه‌هایش آنچه در ذهنم و از گفته ضیاءالله شنیده‌ام بنویسم او خیلی مرد مومن، امری و قوی ای بود که دارای چندین پسر و دختر بود که همه الحمدالله در ظل امر بودند و بطوریکه میگویند عده آنها زیاد است و بغیر از یکی دو نفر بقیه به ملکوت ابهی صعود کرده‌اند ولی نوه و نتیجه‌ها همه ثابت هستند و در خارج از ایران زندگی می‌کنند و پس از صعود خود آقای مهاجر، پسر بزرگش به نام یدالله که هم در طهران زندگی می‌کرد به جاسب آمد و خانه و املاک که پدر داشت و دست کشاورزان بود که می‌کاشتند و یک سهم به او می‌دادند چون برادرها گفته بودند تو برو جاسب که جای پدر خالی نباشد. او هم کاری نداشت و با درآمد این املاک زندگی مختصری می‌کرد و حالیه تا حدودی پیرمرد شده بود. متأسفانه در جوانی با یک دختر مسلمان به نام خدیجه ازدواج می‌کند چون در آن زمان که این آخوندهای فاسد در ده ما رفت‌وآمد نداشتند همه اهالی باهم اقوام و خواهر و برادرانه زندگی می‌کردند و هیچ دلتنگی هم باهم نداشتند و باهم چه مسلمان و بهائی ازدواج هم می‌کردند و من و توئی در بین نبود و در همان جوانی پس از ازدواج به طهران میرود و مشغول کار می‌شود و دارای چندین اولاد هم می‌شود که چون مادرشان مسلمان بود بچه‌ها هم از امر اطلاعی پیدا نمی‌کنند و یا نمی‌خواهند بفهمند و او موقعیکه به جاسب آمد تنها خودش بود و خانمش و بچه‌ها همگی بزرگ شده و ازدواج کرده و هرکدام دارای خانواده شده بودند. او مردی بود قوی و با اندام چاق و سنگین و مدت چند سالی به این منوال گذشت تا یک روز گفتند یدالله خان مهاجر امشب سکته کرده و از دنیا رفته. الآن به‌درستی تاریخش یادم نیست ولی میدانم که زمانی بود که یک قسمت از مسلمان نماها شکمشان سیر شده بود و به قول بعضی‌ها نمی‌دانستند چکار کنند و آخوندهای فاسد ریاست‌طلب به تب آنها دامن می‌زدند بخصوص راجع به بهائیها اگر یک دفعه می‌گفتند مرگ بر شاه به بچه‌ها یاد داده بود که در کوچه بخصوص زمانیکه ما را می‌دیدند یک دفعه مرگ بر شاه می‌گفتند و دو دفعه مرگ بر بهائیها و هر روز با یک بهانه‌ئی ما را اذیت می‌کردند و ما مجبور بودیم به قول قدیمی‌ها دست به عصا راه برویم و موقعیکه او از دنیا رفت ما هیچ تکلیفی نداشتیم و جرئت هم نمی‌کردیم که او را به دستور امر به خاک بسپاریم. چون وارثی در آنجا نبود با مشورت قرار شد یک نفر به دلیجان برود و به پسرش تماس بگیرد چون بچه‌ها از او اطلاعی نداشتند آقا عبدالله اسمعیلی را مأمور کردیم تا برود و به بچه‌هایش اطلاع بدهد و ایشان رفت و شب بعد پسرش آمد و گفت من مسلمان هستم و می‌خواهم پدرم را به دستور اسلام دفن کنم. مسلمان نماها هم خیلی خوشحال شدند و آن را فتح بزرگی می‌دانستند و از او استقبال کردند و جمع شدند و مرده را با سلام ‌وصلوات و با عزت زیاد برداشتند. مرده‌ئی که تا زنده بود از او متنفر بودند ولی عزیز شده بود و ما هم از دور ناظر بودیم و به یاد فرمایشات حضرت مسیح افتادیم که فرموده‌اند بگذارید مرده‌ها را مرده ها دفن کنند. خلاصه پس از تشریفات زیاد او را خاک کردند و مسجد مفصلی برایش تشکیل دادند و قرآن‌خوان و مداح برایش ترتیب دادند و با اعزاز هرچه تمام‌تر ختم را به پایان رساندند و موقعیکه پسرش قصد رفتن به طهران را داشت او را بدرقه کامل به عمل آوردند و پس از سه روز یکی از این شاگردهای شیطان مطابق عادت همیشگی وجود کثیفش را آورد. ناگفته نماند جاسب دارای هفت آبادی است و هیچکدام نه خودشان آخوند دارند و نه از قم برایشان می‌آید ولی این ده ما هیچوقت از وجود این جنس خبیث راحت نبود و برای اینکه چند نفر نخواسته‌اند از راهی که آنها می‌روند بروند و این طبیعت زمانه است که هر روزی را باید شبی در پی باشد. برویم سر مطلب خلاصه آخوند کثیف آمد و همان شب اول رفت بالای منبر و گفت آنجائیکه این مرده را خاک کرده‌اید تا هفتصد متر از هر طرف در آتش می‌سوزند. حالا نمی‌دانم آنهائیکه عقیده داشتند که ما در جهنم می‌سوزیم و اطرافیان را هم به آتش می‌کشیم و می‌خواستند آخوند را بیاورند و به بهشت موعود برسند و باز میگویند خودشان رفتند و به بهشت موعود برسند آیا بهشت موعود برایشان فراهم شد و یا در قهر و غضب الهی گرفتارشده‌اند. این مطالب مزخرف را میگویند و از منبر پائین میاید و حدیثی که خود این شیطان‌ها درست کرده‌اند به همه آنها نشان می‌دهد که این حدیث‌ها از امام است و در همان جلسه چند نفر آمادگی خود را اعلان می‌کنند که ما می‌رویم و مرده را از قبر بیرون میاوریم و آتش می‌زنیم از جمله کسانی که حاضر می‌شوند بروند محمود مشهدی رضا پسر همان رضائی که در قضیه زن باقربک اسمش برده شد و رضای حدادی و حسین رمضانی و یکی دو تا از خولیجات همان وقت یک حلب نفت را برمی‌دارند و با بیل و کلنگ می‌روند سر قبر و تمام خاک‌ها را بیرون می‌ریزند که در اسلام نبش قبر حرام است. آنها هم می‌خواهند که دستور اسلام را آخوندی وار و درست اجرا کند و چون جسد سنگین بود نتوانسته‌اند بیرون بیاورند و یا نخواسته‌اند بیرون بیاورند همان‌جا حلب نفت را روی او می‌ریزند و روشن می‌کنند و هر کدام با دل خوش که یکی از فتنه‌های آخوندی را انجام داده‌اند و به خانه‌های خود می‌روند ولی نفت‌ها می‌سوزند و جسد حتی کفنش هم بدون آسیب می‌ماند و این قبر همینطور باز می‌ماند و چند روز در دید مردم بود بخصوص لب جاده‌ئی  که به دهات دیگر رفت‌وآمد بود پس از دو روز مردم واران که یکی از دهات نزدیک به کروگان است و نزدیک همان قبرستان می‌باشد به سروصدا در می‌آیند که این چه قانونی است که شما مرده را در ته قبر گذاشتید و همینطور رها کرده‌اید و ما بهائیها هم جرئت نمی‌کردیم دخالتی بکنیم. عاقبت پس از فشار دهات دیگر یک شب می‌روند و قبر را پر می‌کنند. یعنی یکی دیگر از جنایات پیروان شیطان بزرگ یعنی خمینی را می‌پوشانند و اما اسم رضای حدادی را در بالا نوشته‌ام در حقیقت اسم او غلامرضا است چون غلامی خود را از رضا استعفا کرده و شد غلام حلقه‌به‌گوش آخوندها. از این جهت به رضای تنها شده می‌کنند و حالا می‌خواهم قدری از سرگذشت این غلام آخوندی ذکر کنم. خیلی قبل از انقلاب آخوندها شایع کرده بودند که بابای مسجد در خواب دید که امام زمان آمد به خوابش و گفته است من هر شب جمعه در این مسجد نماز می‌خوانم و این موضوع سراپا دروغ را خوابنامه کرده بودند و به تمام دهات و بعضی از شهرها فرستاده بودند و در پاکت گذاشته و یک صفحه هم به این شرح نوشته بودند و یادآور شده بودند که این خوابنامه به دست هرکس رسید اول یک نسخه بنویسد و به اطرافیان بدهد و هر روز ما شاهد این بودیم که بچه‌ها با خط خودشان نوشته‌اند و بهر کس می‌رسند می‌دهند و در ضمن یادآور شده بودند که هرکس شب‌های جمعه می‌خواهد با امام زمان نماز بخواند به این مسجد بیاید. قمرود دهی است نزدیک قم شهر فساد و پس از این خوابنامه از هر دهی مردمان ساده و زودباور و طرفدار آخوندها و کسانی که یک پالون محکم به دوش گرفته‌اند و به این پنجشنبه همه کار و زندگی را رها می‌کنند و راهی قمرود می‌شوند تا با امام زمان من درآوردی نماز بخوانند. از جمله همین رضای حدادی که از ده ما راهی دیدن امام زمان می‌شد، ناگفته نماند که دهاتی که بهائی داشت هر کس که میرفت خرج مسافرت و پول اضافی به او می‌دادند تا بتوانند بیشتر آنها را بر علیه بهائیان مغزشوئی کنند و رضا یکی از آنها بود که روز پنجشنبه می‌رفت و روز جمعه با یک خورجین فساد برمیگشت و هرچه آموخته بود همان شب در مسجد محل جلسه‌ئی تشکیل میداد و فسادهائیکه آموخته بود به دیگران تفهیم می‌کرد و روز بعد که ما از خانه بیرون می‌رفتیم به هر کدام که برخورد می‌کردیم معلوم بود که فرق کرده‌اند بخصوص بچه‌ها بیشتر تحت تأثیر قرار می‌گرفتند. یادم است که در خانه ما یک درخت توت بزرگ بود و در موقع تابستان همیشه چند عدد بچه آمده بودند که توت بخورند ولی پس از پیدا شدن این امام زمان و رفتن رضا به دیدن او دیگر بچه‌ئی غیر از یکی دو تا دیگر نمی‌آمد. وقتی از این بچه‌ها می‌پرسیدیم که چرا دیگر نمی‌آیند اینها جواب می‌دادند که میگویند نجس است ولی این بچه‌ها که میامدند پدر و مادرشان تا حدودی روشنفکر بودند و با همه فرق داشتند بخصوص خود رضا که چه در کوچه و چه در دشت به او که برخورد می‌کردیم صورت نحسش را برمی‌گرداند که به ما نگاه نکند و تمام فسادها را او رهبری می‌کرد و از این خوش‌رقصی‌ها و غلام بودن در بین آخوندها مشهور شده بود. حالا این را داشته باشید تا بپردازیم به جمله‌های دیگر راجع به همین رضا. اینها سه برادر بودند که پدرشان سلمانی ده بود و عمرش را به بچه‌هایش داده بود و اینها چون عمر درآمدی نداشتند خیلی بیچاره و تهی‌دست بودند از این جهت یک برادر کوچک داشت به نام اصغر که از اثر نداری در طفولیت یعنی به سن هفت یا هشت سال که داشت به جای مدرسه و کلاس درس مجبور بود کار کند و در همسایگی خودشان آقای نجات الله ناصری که کشاورزی داشت او شاگرد نجات الله شده بود تا لقمه نانی بخورد مادربزرگی داشت نجات الله به نام گوهر خانم رضوانی که زنی بود بسیار مهربان و خدمت گذار بود و بطوریکه قدیمی‌ها می‌گفتند اینها چند خواهر و برادر بودند و پدر و مادرشان خیلی در زمان خودشان خدمت گذار و خوب بودند که اگر فرصتی شد خدمات آنها را هم خواهم نوشت. این گوهر خانم می‌گوید این بچه ضعیف است که بی‌سواد بماند و به او می‌گوید تو روزها که کار می‌کنی خوب است شب‌ها بروی اکابر. جواب می‌دهد پول ندارم تا وسیله کتاب و کاغذ و مداد بخرم. آن زن خیرخواه حاضر می‌شود که کلیه مخارج اکابر را بپردازد و او مدتی به کلاس اکابر می‌رود و تا حدودی خواندن و نوشتن را یاد می‌گیرد و تا حدودی هم بزرگتر شده می‌رود به طهران تا که بلکه بتواند پول بیشتری پیدا کند و جاسبی‌های آن روز البته مسلمان‌ها هرچه می‌رفتند مرکزشان گمرک طهران بود و شغلشان حلوائی و ترشی‌فروشی و سرکه درست کنی بود و او هم می‌رود و به همین کارها مشغول می‌شود و جاسبی‌ها در آن روز البته کروگانی ها در همان محل مسجدی ترتیب می‌دهند که در ختم و جلسات روضه‌خوانی آنجا جمع شوند و همه شب‌های  جمعه مجلس روضه‌خوانی تشکیل می‌دادند و آخوندی که برایشان روضه می‌خواند جناب ناطق ظلمانی بوده. حیف است بگویم فوری و  گاه‌گاهی همین رضای حدادی هم به آن جلسات شرکت می‌کند و با این ناطق ظلمانی هم آشنا می‌شود و آخوندهای دیگر خودش رقصی‌های این فرد فاسد را به گوش همه می‌رسانند و تا مدتی طول می‌کشد و با کوشش این نوع حدادی‌ها و ظلماتی‌ها انقلاب را به ثمر می‌رسانند و این شخص ناطق ... می‌شود همه‌کاره و دست از روضه‌خوانی برمی‌دارد و به قول یکی از رفقا که با من رفیق بود و صلاح نیست اسم او را ببرم تعریف می‌کرد موقعیکه این فرد روضه را می‌خواند موقعیکه پنج تومان به او می‌دادیم خیال می‌کرد دنیا را به او دادند بخصوص اگر کسی به او می‌گفت امشب ببند منزل تشریف بیاورید تا برای شام باهم باشیم دیگر سر از پا نمی‌شناخت ولی حالا اگر از بین چندین پاسدار گذشتی و به دفترش رفتی و سلام دادی به آسانی حاضر نیست جواب سلام را بدهد. خلاصه در موقع روضه‌خوانی این رضا و برادرش اصغر با او آشنایی کامل داشته‌اند و بعد از انقلاب از او خواهش می‌کنند تا کاری برای اصغر درست کند و او به یکی از مدارس دستور می‌دهد او را استخدام کنند برای دربانی یا نظافت و کم‌کم او در بین بچه‌ها جمله تاتی یاد می‌گیرد و بعد به دستور همین ناطق .... به او میگویند. کلاس اول را درس بدهد و کسی که خواندن و نوشتن را به سختی یاد گرفته بود خلاصه کم‌کم چون او در سایه شیطان او را به رتبه بالاتر میرند و تا حالیه بطوریکه به من اطلاع داده شد او رئیس آموزش‌وپرورش شمال شهر طهران شد. جل‌الخالق حالا باید در فکر فرو رفت که اگر لیسانسها و معلمین باسواد در آن منطقه باشند که حتماً هم هستند باید از او دستور بگیرند و او با چه معلوماتی جوابی دارد بدهد و از طرف دیگر روزگار ما ایرانی‌ها به کجا خواهد انجامید با این رؤسا و اداره‌جات و رئیس‌جمهور ما بند خاتمی‌ها و امثالها و رؤسایی همچون حدادی‌ها. مگر خدا به فریادمان برسد انشاءالله و خوب است یکی دیگر از جنایات این شاگردان شیطان یادآوری نمایم. زمانیکه ما را صدمات زیاد می‌زدند که یک‌هزارم آن را بیشتر به خاطر ندارم و مجبور شدیم به قول بعضی از مغزشو شوندگان خودمان رفتیم هرچه زندگی چند ساله زحمت کشیده طاقت‌فرسا تهیه کرده بودیم، گذاشتیم و رفتیم و هم دهاتی ما که انتظار آن روز را می‌کشیدند با خوشحالی زیاد هر کدام کوشش می‌کردند تا از این غنائم بادآورده بیشتر بهره‌مند شوند. هر روز مزاحم اداره‌جات می‌شدند که تکلیف ما چه می‌شود آیا معامله با اینها درست است که بعضی‌ها می‌روند و به آن‌ها معامله می‌کنند. اول چون اینها شتابزده به هر کجا متوسل می‌شوند رئیس بنیاد مستضعفان به نام سید مصطفی از شهرستان محلات اعلان می‌کند بیست نفر از مالکین بهائی که در ثبت اسناد دلیجان و حومه مالکیت دارند توقیف و در اختیار بنیاد مستضعفان می‌باشد چنانچه افرادی اموال منقول و غیرمنقول از آنها خریداری نموده یا بنماید عاطل و باطل و اسناد امضاء شد افراد مزبور را اعتبار ندارد و تام تمام افراد به شرح زیر می‌باشد: 1. فتح‌الله 2.عبدالحسین یزدانی 3. سید آقا حسینی 4. یدالله نصر الهی 5. رضا جمالی 6. احمد رضوانی 7. محمد رضوانی 8. سید رضی مسعودی 9. امرالله زراقی 10. سید میرزا محمدی 11. ورنه محبوبی 12. ورنه محمدعلی روحانی 13. رحمت‌الله یزدانی 14. ضیاء مهاجر 15. ورنه مهدوی نراقی 16. شمس الله رضوانی 17. ورنه وجدانی‌ها 18. ورنه سیف‌الله مهاجر 19. عبدالله اسمعیلی 20. ورنه معتقدی 21. شرکت امناء و این ورقه که بوسیله یکی از رفقا به دست من رسید موجود و در دست است. ناگفته نماند که چند خانواده نامبرده در حدود پنجاه سال تا بیست سال پیش از جاسب به طهران رفته‌اند این نوشته را می‌گیرند و خرم و خوشحال که دیگر مال ما شد این خانه و املاک و اساس اما دادستانی و دادگستری مرکز یعنی اراک که تمام کارهای اداری ما زیردستشان بود رأی صادر می‌کنند که کسانی که خانه و املاک وزندگی خود را رها کرده و رفته‌اند هر کس در ایران است متعلق به خودشان است و کسانی که به خارج رفته‌اند تا تصمیم بعدی بلاتکلیف می‌ماند و اینها دستشان از اینجا کوتاه می‌شود دست به دامن جنایت‌کار قرن می‌زنند یعنی همین ناطق ظلمانی که شناسائی کامل از اینها داشته و در جواب اینها یعنی آنهائیکه می‌گویند خودشان رفتند می‌گوید دادستانی محلات بیجا کرده و خودش با چندین پاسدار محافظ به جاسب می‌رود و تمام املاک و خانه و آنچه که به نام بهائیان بود قباله می‌کند با بیست درصد قیمت و به این مردم بی‌دین می‌دهد و می‌رود. خلاصه درست به خاطر ندارم که چه سالی بود ولی یادم است که اینها روز به روز به بهائیان فشار زیادتر وارد میاورند از هر جهت که بود خودشان که با ما معامله نمی‌کردند مانع افراد دهات مجاور هم می‌شدند مثلاً روزهائی که نوبت قصابی بود دو نفر درب دکان او می‌ایستادند تا قصاب به ما گوشت نفروشد. ولی قصابی بود در واران ده مجاور به نام هراتعلی به من گفت اگر بیائی واران من به شما گوشت می‌دهم گفتم من که یکی نیستم و از طرفی مردها هم هر روز می‌روند سر کار و این کار زن‌ها است و آنها نمی‌توانند بیایند تا واران گفت من می‌توانم شما هر چند کیلو گوشت مصرفی دارید شبها بیاورم بدهم به تو و چون خانه ما کنار آبادی بود و به واران تا حدودی نزدیک بود یک شب در میان چند کیلو گوشت در ساعت دوازده شب که همه به خواب مرگ رفته بودند میاورد و به من میداد. البته حق زحمت او را هم می‌دادیم، ببین تفاوت ره از کجا است تا به کجا. این یک فرد مسلمان بود و هم آبادی‌های ما هم می‌گفتند مسلمانیم. آنهائیکه میگویند خودشان رفتند همینطور هر روز از دور بدتر بودند تا اینکه آقای رحمت‌الله فروغی که پدرانش از بهائیها نمونه زمان خودشان بودند ولی این مرد نفهم که جزئی سودی که از املاک بادآورده به دست آورده بود همه را زیر پا گذاشت گفتم پول بادآورده او در قدیم به استخدام اداره ثبت‌احوال درآمده بود قدری که پول بادآورده به دست آورده بود از این پول جزئی ملک خریده بود و خیلی به این املاک بادآورده دلبستگی فراوان داشت و ماشاءالله نصرالهی همان فردی که در شرح نوه‌های عموزاده پدرم را درباره‌اش نوشته‌ام دستش که از من کوتاه شده بود رفته بود سراغ همین رحمت‌الله و یک روز گفتند فروغی و ماشاءالله رفته‌اند قم و بعد از دو روز که مراجعت کردند ماشاءالله آمد خانه ما و گفت دیدی فروغیان هم مسلمان شد. گفتم مبارک باشد و تو چرا به من می‌گوئی گفت به تو می‌گویم تا دیر نشده فکر خود باش. دیروز رفتیم قم پیش آقای شریعتمدار و اقرار به مسلمانی کرد و عکس هم گرفتیم دادیم روزنامه چاپ کردند و اینهم روزنامه‌اش گفتم باشد اولاً او اختیار دارد خودش هر کاری می‌خواهد انجام دهد. در ثانی من انسان هستم بز که نیستم گفت بز یعنی چه گفتم میگویند یک بز که از جوب پرید بقیه بزها می‌پرند چون آنها حیوان هستند و عقل ندارند و فکر آن را نمی‌کنند که آنطرف جوی چطوری است ولی ما انسان‌ها عقل داریم و فکر می‌کنیم که ممکن است آن طرف جوی چاهی باشد و یا دزدی کمین کرده باشد از این جهت ما نمی‌توانیم کاری که دیگران می‌کنند بکنیم. خلاصه اینها دست بردار نبودند و هر روز با یکی در میفتادند تا یک روز نورالله اسمعیلی را بردند مسجد و به قول خودشان مثل خودشان کردند و چون در بهائی بودن هیچ اطلاعی از نماز و روزه و دستورات امری نداشت، حالا که مسلمان شده بود می‌خواستند به او نماز یاد بدهند. یک روز می‌رفتم دیدم کنار کوچه با مصیب جواد نشسته‌اند و دارد به او نماز یاد می‌دهد. این مصیب برادر همان غضنفری است که زنده زنده آتش گرفت و سوخت. خوب است شرح‌حال این سه برادر را یادآور شوم. این برادر بزرگه همان غضنفر و کوچکتره مصیب و دیگری علی مرتضی. اینها که از سواد بهره‌ئی نداشتند عقل و شعور هم نزد اینها نایاب بود و این‌ها با ما همسایه بودند. یادم است یک روز گفتم شما هم تا حدودی با جناب ملاجعفر نسبتی دارید، همه منکر شدند که ما هیچ وقت با یک شخص از خدا پیغمبر نسبتی نداریم او باعث ننگ بود. گفتم درست می‌گویید تاریخ هم باید تجدید شود. یک زمان پیش ابوجهل هم می‌گفت حرف شما را میزد. او می‌گفت پسر برادر من هم باعث ننگ است حالا یکی از این‌ها علامه شد مربی نورالله و پسر غضنفر و دیگران که میگویند اینها خودشان رفته‌اند زیر دست اینها آموزش‌دیده‌اند و این دومین فتحی بود که اینها به قول خودشان یک نفر دیگر را مثل خودشان کرده بودند و فوری نورالله دختری داشت که به‌وسیله آخوند به عقد پسر حبیب غلامعلی درآوردند که این حبیب بعداً شدید مشهدی حبیب‌الله و حالیه شد حاجی و خوب است قسمتی از این حبی غلامعلی اسمی ببریم. این فردی است بدقیافه و با پیشانی دُق که چند سانتی‌متر از ابروی او جلوتر بود و همیشه به‌اندازه یک نعل فربه پیشانی و نقش بسته بود مثل اینکه همیشه در وقت خواب یا بیداری این پیشانی مضحک را به خاک میمالد تا مردم بگویند او نماز خیلی می‌خواند دیگر هرچه از یدی او چه در ظاهر و چه در باطن بگویم کم گفته‌ام و با همه این توصیف‌ها یک دنیا نخوت و خودخواهی و هیچ‌کس را در هیچ کاری قبول نداشتن و فوری دختر نورالله را به پسرش که عقب افتاده بود و یک پای او شل بود، می‌دهد و پسر او را می‌برد دلیجان و با یک دختر مسلمان ازدواج می‌کند که نکند نورالله از کرده خود پشیمان شود و اینها با این دو فتحی که کرده بودند و مصیب نوروزی هم در وسقونقان مثل خودشان کرده بودند فشار و اذیتشان چندین برابر زیادتر شد که ما نه در خانه و نه در دشت امنیت داشتیم. املاک و زمین‌هایمان در امان نبودند تا حتی یک روز رفتم دیدم درب باغ دلشکسته‌اند و دختر امجدی گاوش را برده وسط باغستان که پر از انگور بود بسته بود. گفتم چرا اینجا یک دختر چهارده سال به من گفت بروید پدرسوخته‌ها دیگر دوره شما تمام شده و اینها اینطور بچه‌ها را مغزشویی کرده بودند و اینها همه قبل از انقلاب بود و همیشه ما را تهدید می‌کرد که هر وقت خمینی بیاید شما را از دم شمشیر می‌گذراند و ما همیشه حرفمان این بود در برابر تهدیدهای آنها که ما وظیفه‌مان فرمان حکومت است و هرکس حکومت هر کشوری را داشته باشد باید ما مطیع او باشیم و حالیه اگر خمینی آمد و حکومت کشور را بدست گرفت و هرچه گفت ما مطیع هستیم و با این حرف اولاً فکر نمی‌کردیم که خداوند رویش را از ملت ایران برگرداند و می‌خواهد همه را تنبیه کند و او انشاءالله نخواهد آمد در صورتیکه در زمان شاه هم ما سر راحت بر زمین نمی‌گذاشتیم چون او هم خودش یک فدائی اسلام بود و روی خوش به بهائیان نشان نمی‌داد. از این جهت اینها هم جری‌تر می‌شدند و در ثانی اینها مواظب بودند که ما از آبادی خارج نشویم و ما فکر می‌کردیم که تا موقعیکه او خدا نکرده بیاید وسیله‌ای فراهم شود بلکه ما بتوانیم خودمان را از دست این گرگ‌صفتان نجات دهیم اما موفق نشدیم و آنها هم با کوشش فراوان و کمک بیگانگان خاکی که باید بر خود بریزند، ریختند و خمینی آن جانی قرن را آوردند و در جایگاه قدرت جلوس دادند و اینها بر فشار خود افزودند که شما قول دادید هرچه خمینی گفت اجرا کنید و حالا بیائید برویم قم حضور امام و دیگر دست‌بردار نبودند تا اینکه قرار شد از ما دو نفر برود قم و هرچه او گفت انجام دهیم و آنها گفته بودند جمالی و رضوانی باید بیایند چون بیشتر صدمه زدن و اذیت برای ما بود تا حتی درب خانه‌های ما دو نفر را آتش زدند. بخصوص من که تا آسیابم را به‌کلی سوزاندند و تا به طویله گوسفندان هم ترحم نکردند و چند عدد گوسفند که در باغ داشتم، سم ریختند و کشتند و بیشتر ما دو نفر مورد توجه بودیم. یکی اینکه یک قسمت از اقوام‌های نزدیکمان مسلمان نماها بودند و اینها بودند که بیشتر مردم را تحریک می‌کردند و از جهت دیگر می‌گفتند اینها روسای آنها هستند و اگر نباشند دیگران را می‌توان اغفال کرد. خلاصه آقای رضوانی آمادگی خود را اعلام کرد ولی من هرچه واسطه آمد تا حتی آخوندی که همیشه آنجا بود، آمد و می‌گفت چیزی نیست کاری به کار شما ندارد و اقلاً شما می‌آیید و صورت امام را از نزدیک زیارت می‌کنید و من چون می‌دانستم این جز دامی بیش نیست به هیچ وجه راضی به رفتن قم نشدم نزد ضحاک زمان نشدم و عاقبت دیدند که این سنگی است که میخ آهنی در او کارگر نمی‌شود. گفتند پس یک نفر دیگر بیاید و آقای عبدالله اسمعیلی حاضر شد که با آنها برود قم. روز بعد همان آخوندی می‌گفتند معلم همه شیطان‌هاست راهی قم شدند و برسیدن به قم سر راست با گذشتن از بین صدها پاسدار به دربار ضحاک زمان می‌رساند. گفتم ضحاک زمان باید ببخشید چون ضحاک را بدنام کردم چون ضحاک به طوریکه از نوشته‌های تاریخ پیداست او روزی دو نفر را سر می‌برید تا بتواند مارهای خود را سیر کند ولی این جانی پست‌فطرت بطوریکه میگویند در یک روز شش تا هفت هزار انسان‌های مظلوم و بی‌گناه را فرستاد بر جوخه‌های اعدام. آن پاسدارانی که معلوم نبود چند پدر دارند و بعد هم در زمان خلافت نحسش چندین میلیون جوان بی‌گناه فرستاد برابر توپ و خمپاره‌های دشمن و باز هم این مارهای هفت‌خطی که دورش جمع شده بودند سیر نشدند و پس از مرگش خودشان با تقلید از آن نانجیب دست از سر بریدن و سنگ ساره کردی و طناب دار به گردن هر پسر و دختر جوان بی‌گناه انداختن بازهم سیر نشده‌اند. خلاصه این آخوندی که یکی از مارهای ضحاک بود بدون تجملات به قول خودشان خدمت امام می‌رسد بطوریکه این دو نفر می‌گفتند هر کس که میامد به خاک می‌افتاد و چندین بار دست و پای او را می‌بوسید تا به او اجازه بدهد آنجا باشد و ما که رفتیم بلد نبودیم دست ببوسیم همینطور ایستادیم و همراه ما پس از دست‌بوسی و تعظیم و تکریم گفت اماما اینها از بهائیان جاسب هستند آمده‌اند خدمت شما. گفت این‌ها تقصیر ندارد ساده و بی‌سواد هستند و نمی‌دانند که این دین نیست و این چیزی است من درآوردی که انگلیسی‌ها آوردند شما خوب است بروید تحقیق کنید و همین و آنها را مرخصشان می‌کند و آن موقع کسی نبود که بگوید احمق این تو بودی که انگلیسی‌ها و آمریکا و خاک عالم را بر سر ملت ایران ریختند و این آخوند پست‌فطرت با این حرف امام قانع نمی‌شود و موقعیکه از دربار خارج می‌شود می‌گوید خوب است یکسری خدمت ابن زیاد زمان یعنی گلپایگانی بزنیم و بچه‌ها را می‌برد پیش آن نادرست و پس از مشرف شدن آن بی‌حیا می‌گوید کسی که کاری به شما ندارد شما را به راه اشتباه برده‌اند و حالیه یک کلمه شهادت بگوئید و زندگی خوبی داشته باشید. میگویند ما که مخالفت حضرت رسول و ائمه اطهار نیستیم و همه را قبول داریم. می‌گوید خوب است شما اقرار به اسلام کردید و فوری عکاسی میاورند و از این دو نفر عکس می‌گیرند و می‌دهند روزنامه تا چاپ کند و روز بعد راهی جاسب می‌شوند و همان شب در منزل عبدالله جلسه می‌دهند و همه ما را جمع کردند و عده زیادی هم از ن مفسدین محل هم همراه آخوند آمده بودند و اول همینطور که عادت آخوندهاست مشغول وراجی شد و گفت من اگر با این آقایان خطاب به آن مریدان احمقش گفت ما اگر مشهدی عبدالله هر کاری می‌کرد محال بود به خانه او بیائیم و یا چای او را بخوریم ولی الآن روی تشک او نشسته‌ایم و چای هم می‌خوریم برای اینکه کلمه شهادت به زبان جاری کرد. شما هم خطاب به ماها کلمه شهادت را بگوئید و از هفت‌دولت آزاد هستید. گفتیم ما که به بزرگی خداوند و رسالت حضرت محمد و ولایت ائمه اطهار عقیده کامل داشته و داریم و خیلی بیشتر از اینهائیکه در ظاهر ادعای بیجا می‌کنند ایستادگی بیشتر داریم و عده‌ئی از آنها از این حرف‌های ما ناراحت شدند و عده‌ئی از ما و عده‌ئی  از آنها مشاجره هم کردند و آخوند نادرست گفت اینها همه مسلمان هستند و از جای خود بلند شدند و رفتند و روز بعد در قم روزنامه چاپ کردند که کلیه بهائیان جاسب مسلمان شدند و ما خیلی از این موضوع ناراحت بودیم که این آخوند نارو زد ولی برای ما تا حدودی آزادی دادند و ما می‌توانستیم به مسافرت‌های خود برویم و آن سال هم تمام زمین‌های خودمان را کاشتیم که ای کاش نکاشته بودیم چون برداشت محصول به دست آنهائی شد که انظارش را داشتند و گاو و گوسفندها را به عنوان اینکه بچه‌ها رفته‌اند و ما دیگر قوه نگاهداری نداریم تا حدودی به نصف قیمت فروختیم. کم‌کم پائیز فرا رسید و همه یکی به یکی درب خانه‌ها را بستیم و راهی طهران شدیم. درست گفتند خودمان رفتیم و پائیز و زمستان را پشت سر گذاشتیم و در این مدت عبدالله از فکر غصه‌ئی که به کجا برادرش رفت و دیگر آنکه گول آخوند را خورده بود سکته کرد و در خانی‌آباد طهران مدت بیست سال تمام روی تختخواب خوابید و نفرین می‌کرد و آقای شمس الله رضوانی هم خیلی ناراحت بود از این کلاهی که سرش رفته بود و من چون دیدم خیلی ناراحت است به او گفتم ناراحت نباش این دردی است که همه داریم و باید به علاجش کوشید. گفت چه می‌شود کرد گفتم بیا برویم منزل منی و تقاضای بخشش کنیم و شرح‌حال را بگوئیم. گفت شما خوب است مدرکی بدست نداده‌اید ولی ما دو نفر عکس ازمان گرفته‌اند. گفتم همه این موضوعات را تعریف می‌کنیم. راضی شد تا برویم ولی آنروزها همه در ناراحتی بسر می‌بردند بالاخره آدرس محفل ملی را گرفتیم و راهی شدیم. دفتر را که پیدا کردیم کسی آنجا نبود و یک نفر مستخدم آنجا بود. گفت این روزها محفل کم تشکیل می‌شود ولی آقای قائم‌مقامی روزها میاید. ما شاد شدیم. مدتی صبر کردیم تا تشریف آوردند و خیلی ناراحت به نظر می‌رسیدند. ما هم زیاد مزاحم ایشان نشدیم. شرح‌حال را جسته و گریخته گفتیم. ایشان فرمودند کلاه بزرگی سرتان رفته و این عادت همه آخوندها است. حالا شما کاری بود که گذشته دیگر چاره‌ئی نیست جز اینکه باعث شدند که شما که شما مسلمان شده‌اید دو مرتبه بنویسید که اینها بهائی هستند. آقای رضوانی گفت آیا ممکن است اینها چنین جمله‌ای بنویسند. گفتم غیرممکن هم نیست تا اینکه ما که در طهران بودیم بعضی‌ها البته آن کسانی که از ما بدشان نمی‌آمد پنهانی میامدند و از مالکین باغ و ملک می‌خریدند از جمله خلیل اسمعیلی یک باغ ارورنه وجدانی‌ها خرید و علی‌محمد اسمعیلی که پسرعموی او بود یک باغ از ورنه‌های روحانی که هر دوی اینها دست من بود و با وساطت حقیر این معامله‌ها انجام شد. علی محمد اسمعیلی خودش برایم تعریف می‌کرد که موقعیکه رفتم و گفتم باغ را خریده‌ام رضای صادقی که این صادقی‌ها چند برادر بودند که مشهور به خولی جات بودند چون پیر و دو آخوندها و رضای حدادی بودند و بسیار ناراحت بودند و بعداً هم برادر بزرگش به نام اصغر شد نماینده بنیاد مستضعفین که هر کس املاک از بهائیان بخواهد بخرد باید او امضاء کند. یکی از اشخاصی که یک قطعه از زمین‌های شرکت نونهالان به او داده بودند یک مرتبه به او برخورد کردم، پرسیدم تو که خودت ملک داشتی دیگر چرا این قطعه را خریدی گفت به روح پدرم و به خدا قسم که به زور به من دادند. اصغر به من گفت چون نزدیک زمین تو است باید بخری اگر نه می‌گوییم فلانی ضدانقلاب است و بهائی شده، مجبورم کردند. خلاصه رضا به علی‌محمد گفته بود این باغی که تو خریدی پولت را دور ریخته‌ای ما باغ را می‌گیریم و تو پولت را به هر کس که داده‌ئی باید پس بگیری. ببینید تا چه اراده در صورتیکه این برادرها هیچ نداشتند و املاک بهائیها را می‌کاشتند و عاقبت همین رضا خانه عبدالحسین یزدانی را صاحب شد و همه را تبدیل به تل خاکی نمود و طولی نکشید که به سرطان حلق دچار شد و به اسفل اسافیلن قرار گرفت. خلاصه پس از چند این معامله‌ها اینها آرام نگرفتند و هر روز به نوبت در راه محلات بودند که نشسته‌اید که بهائیان رفتند و یک عده سودجو می‌روند و املاک‌های آنها را خریداری می‌کند و به اندازه‌ئی آنها به محلات می‌روند تا رئیس بنیاد مستضعفان را خسته می‌کنند و او خودش هم از آن فدائیان دوآتشه بوده رسماً می‌نویسد که اینها بیست ‌ویک خانوار که خانه و املاک را رها کرده و به طهران یا خارج رفته‌اند اگر کسی با اینها یعنی بهائیها معامله کنند چون بهائی هستند، حرام است و امضای آنها از درجه اعتبار خارج است و در روزنامه محلی قم هم چاپ می‌کنند و یک نسخه اصلی همان علی محمدی که اسمش از او نوشته شد برای حقیر آورد و ما همه در طهران به زندگی غربت خود ادامه می‌دادیم ولی با ترس و دلهره تا عید شد و حقیر و رضوانی و آقا یدالله هر سه نفر فکر کردیم سری به خانه و زندگی بزنیم و چون حاصل هم زیاد کاشته بودیم، عازم جاسب شدیم و یک روز صبح زود حرکت کردیم و بعدازظهر به کروگان رسیدیم و مطابق معمول عده‌ئی در ایستگاه ایستاده بودند و یک رسیدن بخیر زورکی به ما گفتند و هر کدام به خانه خود رفتیم و همه چیز سر جایش درست بود و شب را به صبح رساندیم و صبح حقیر از خواب بلند شدم. پس از اندکی صبحانه رفتن توی باغچه به جزئی خورده‌کاری مشغول شدم که دیدم درب خانه باز شد و همان رحمت‌الله فروغی که مسلمان شده بود و تا حدودی عزت و احترام داشت آمد پهلوی حقیر. گفت جمالی دیشب در مسجد برای شما سه نفر حرف‌هائی بود و امروز می‌خواهند بر علیه شما تظاهرات کنند اگر می‌توانی یک جائی چه شما و چه آن دو نفر تا شب که رسید فرار کنید و گفتم مگر ما چکار کرده ایم که باید مخفی شویم و شب فرار کنیم. ما اگر می‌خواستیم فرار کنیم و مخفی شویم که اینجا نیامده بودیم. گفت نخیر اینطور که دیشب صحبت بود ممکن است شما را اذیت کنند. گفتم ما که مثل شما ترسو نیستیم. آمده‌ایم و منتظر هر پیش آمدی هستیم. مگر چه خواهند کرد هر کاری از دستشان بر می‌آمد که کرده‌اند و بدی نبوده دیگر که بکنند. گفت من آمدم تا شما را خبر کنم. گفتم سلامت باشی ما مثل شما نه ترسو هستیم و نه بند مال و زندگی. در این حرف بودیم که صدای تظاهرات بلند که مرگ بر بهائی می‌گفتند. بلند شدم و گفتم برویم ببینم چه میگویند. گفت نه درست نیست بروی ولی حقیر گوشی ندادم و رفتم درب منزل دیدم زیاد که اغلب اهالی را مجبور کرده بودند و گفته بودند هرکس نیاید بهائی است و همه را به زور آورده بودند و چون تعطیلات عید هم بود از طهران عده زیادی از این لاطهای دروازه گمرک زیاد آمده بودند و از این لاطهای دروازه گمرک هم یک یادگاری تلخ دادم که خجالت می‌کشم و قلم حیا می‌کند تا به روی صفحه کاغذ بیاورم. خلاصه رفتم جلو و به همان‌که سردسته تظاهرات بود یعنی شاگرد غلامرضای حدادی به نام شکرالله صادقی و چند نفر دیگر از حلقه بگوش‌های آخوندی گفتند شما به ما دروغ گفتید و رفتید طهران. رضوانی دخترش را به بهائی شوهر داده‌ئی و تو هم قسمتی از املاک بهائیان را فروخته‌ئی. گفتم من که نمی‌توانم املاک کسی را بفروشم خودشان فروخته‌اند. گفتند آنها دیگر اینجا ملکی ندارند تا بفروشند و تو واسطه بوده‌ئی و با آنها رابطه داشته‌ئی. گفتم آنها اقوام من بوده‌اند و باید رابطه داشته باشیم و در ثانی شما می‌گویید دروغ گفته‌اند، ما هیچوقت دروغ نمی‌گوییم. ما گفتیم ما خدا را قبول داریم و حضرت رسول را پیغمبر و حضرت علی و اولادش را به ولایت قبول داریم. حالا هم همین فرمان است. گفتند باید بروید عکس بگیرید و در روزنامه چاپ کنید همینطور که آقای فروغی و نورالله گرفته‌اند و رضوانی هم دو مرتبه و الا اینجا حق ندارید بمانید. گفتم اینکه کاری ندارد الآن که ماشین نیست فردا می‌رویم قم و انشاءالله عکس هم برای شما می‌آورم. اگر اشکال همین است اینکه کاری ندارد. البته خانه حقیر آقا یدالله بغل هم بودند ولی او از خانه بیرون نیامد ولی آنها حرف‌های مرا قبول کردند و رفتند خانه. آقای رضوانی او هم همینطور به آنها جواب داده بود و شب را به صبح گذراندیم صبح دو مرتبه راهی قم شدیم و در شهر مرکز فساد به اسم قم رسیدیم و پیاده شدیم تا نهاری بخوریم و راهی طهران شویم. در خیابان قدم می‌زدیم برخورد کردیم به آقای علی‌رضا کاشفی که او هم یکی از مالکین ده بود و دل‌خوشی از این مسلمان نماها نداشت. پدرش اینطور که ضیاءالله می‌گفت با بهائیها خوب نبوده ولی این برعکس پدرش خیلی با ما خوب و رفتار خوشی داشت. به مجردیکه چشمش به ما افتاد پرسید کجا بودید. گفتیم رفتیم جاسب ولی نگذاشتند بمانیم حالا دیگر می‌رویم برای همیشه. گفت من نمی‌گذارم بروید حیف نیست این همه آب و ملک و زندگی را رها کنید و بروید. بیائید الآن برویم پیش منتظری و آن روز منتظری مقام بلندی داشت و با آقای کاشفی هم دوست صمیمی بود. گفت برویم من یک نوشته از او می‌گیریم که کسی جرئت نکند به شما بگوید بالای چشمتان ابروست و حتماً همین حالا بیائید برویم. آقا یدالله و رضوانی قدری سست شدند و گفتند خوبست برویم هرچه بادا باد. حقیر گفتم من از آخوند چیزی نمی‌خواهم آن‌هم مال خودم را. اصلاً نمی‌آیم و آنها هم وقتی دیدند من حاضر نیستم به خانه آخوند برویم، سست شدند و هرچه آقای کاشفی اسرار کرد که این زندگی شما حیف است ول نکنید و بروید و من گفتم نه شیر شتر می‌خواهم و نه دیدار عرب و خداحافظی کردیم و رفتیم گاراژ و حالا شاگردان شیطان میگویند خودشان رفتند دیگر فکر نمی‌کنند ما چه کردیم که آنها همه زندگی را رها کردند و رفتند و خوب یادم است که در حدود هفده یا هیجده سال بعد ما چند نفر رفتیم جاسب سری به زادگاهمان بزنیم. موقعیکه از ماشین پیاده شدیم، جمعیت زیادی پای ماشین بود. همه از کرده‌های خود پشیمان بودند و تا حتی همان شکرالله که سردسته تظاهرات بود به ما می‌گفت شما رفتید برکت هم رفت. پسرم ابوالفضل به او گفت دعا کنید تا خداوند برای شما بسازد. او گفت دعا هم دیگر ثمر ندارد. این بود شرح مسلمان شدن بهائیان جاسب. به قول احمق‌ها آخر احمق نفهم اگر بهائیان مسلمان شدند چرا تو نوشتید بهائیان رفته‌اند و کسی حق ندارد چیزی از آنها بخرد. اگر به قول شما که پالان به این بزرگی را آخوندها به پشت شما گذاشته‌اند و از شما خرها سواری می‌گیرند، می‌گویید مسلمان شده‌اند، چرا هرچه یک عمری با پینه دست جمع کرده بودند برای کوری و پیری چه منقول و غیرمنقول، تالان و تاراج کردید. چرا موقعیکه رفته بودند برگشتند آنها را راه ندادید. از همه بگذریم من از روزی که چشم به جهان گشودم برای اینکه مادرم بهائی بود بچه‌هایتان را از بازی با من منع می‌کردید و مرا به سربازی فرستادید در صورتیکه پسرهای خودتان اصلاً سربازی ندیدند. ازدواج کردم مرا به زندان انداختید. خلاصه تا موقع انقلاب که پنجاه و اندی سال داشتم و جز زحمت و سرم به کار خودم بود آنی از دست شما راحت نبودم. نه شب خواب داشتم نه روز آرام. این بود طریقه مسلمانی. شما اف بر این نوع مسلمان. در اینجا جواب آنهائی‌که می‌گویند خودشان رفتند و بعد مسلمان شدند مختصر نوشتم. انشاءالله اگر حوصله‌ام رسید و ذهنم اجازه داد، باز جملاتی می‌نویسم. به امید خداوند و آینده بهتر تا نامه دیگر.
 
این صفحه از گزارشات جواب غضنفر بود که جا مانده بود
از موضوعات دیگر این بود که اینها بچه‌ها را مغزشوئی کرده و علیه بهائیان تحریک می‌کردند. چون در زمان قدیم کروگان یک مؤذن داشت به نام کربلائی سید حسن که اتفاقاً مرد خوبی بود و هر روز غروب اذان می‌گفت و کاری به کار هیچکس نداشت ولی قبل از انقلاب با تحریک آخوندها دستور داده بودند هرچه بچه کوچک و بزرگ که در ده بود روزی سه نوبت صبح و ظهر و شام بالای پشت‌بام اذان بگویند و در آخر یا صاحب‌الزمان به ظهورت شتاب کن و چند جمله بد و بیراهه که لایق مربیانشان داشت به بهائیان بگویند و بطوری این بچه‌ها را مغزشوئی کرده بودند که آنچه در دست بهائیها داشتند مورد حمله می‌دادند. از جمله هرچه درخت کوچک بود یا می‌کندند و یا پوست می‌کندند و سنگ بندها را خراب می‌کردند و یا موقعیکه زنها از خانه بیرون می‌رفتند مورد سنگ‌پرانی و فحاشی قرار می‌گرفتند و موقعیکه به بزرگترها گفته میشد جواب می‌دادند بچه هستند. یادم است چند ماه قبل از انقلاب رفتم پشت خانه که چند زمین داشتم و کاشته بودم. دیدم چند تا بچه وسط کاشت‌ها می‌روند و خراب می‌کنند. گفتم چکار می‌کنید، اگر کسی بیاید در زمین‌های پدرهای شما این کارها را بکند خوبست. بچه‌ها همه رفتند و پسر غلامحسین حیدری گفته بود جمالی سر به عقب ما گذاشت. من افتادم و خون‌دماغ کردم. غلامرضا حدادی که هر شب جمعه می‌رفت مسجد قمرود برای براندازی بهائی‌ها و پدر بچه را تحریک کرده بود که برو شکایت کن و او در دلیجان به ژاندارمری شکایت کرده بود و مرا اخطار کردند و او را هم آوردند و او گفت پسرم خون‌دماغ کرده و رفتم دکتر و دویست و پنجاه تومان پول دکتر و دوا داده‌ام. در صورتیکه همسایه‌هایش می‌گفتند این بچه عادت داشته که همیشه دماغش خون میامد. خلاصه این مبلغ را ژاندارمری از من گرفت و به او داد تا او رضایت داد و از موضوعات دیگر که باید بنویسم موضوع حمام بود. ما موقعیکه حمام داشتیم به سختی نفت تهیه می‌کردیم. مدتی پیش از انقلاب دیگر جرئت نمی‌کردیم نفت تهیه کنیم از اینکه آتش بزنند و یا در بشکه‌ها را باز کنند و نفت‌ها را بریزند. مجبور بودیم در خانه حمام می‌کردیم. یک دیگ آب طوی طویله که جای گرمی بود داغ می‌کردیم و تخته چوبی یا درب چوبی در سطح طویله می‌گذاشتیم و حمام می‌کردیم. این بود حمام رفتن ما. آن‌وقت ما خودمان مدتی قبل از انقلاب شب‌ها که جمع می‌شدیم در خانه فتح‌الله ناصری که بالای ده بود و روزها جرئت نمی‌کردیم از خانه بیرون برویم. یک روز زنم گفت بلند شو و آنقدر در خانه ننشین. یک سری توی دشت بزن. من هم فرمان بردم و فکر کردم حالا که می‌روم خوب است یک کود هم ببرم. کود را بار الاغ کردم و به راه افتادم و زمانی بود که قتل و ختم بود و خیلی از جوانانی از طهران آمده بودند. همان جوان‌هایی که زیردست ناطق نوری تربیت شده بودند. قدری راه که رفتم دیدم چند جوان بی‌تربیت از عقب می‌آیند. قدری که نزدیک شدند صدا زدند آهای فلان فلان شده، پدر و مادر فلان بار الاغت به فلان زن و مادر و خواهر و هرچه قوم خویش که داری. الاغ را تند کردم و جواب آنها را ندادم، یعنی جرئت نکردم. بازهم این نفهم‌ها میگویند خودشان رفتند. ای خاک بر سر شما و آخوندهای شما. خلاصه کود را در بین راه ریختم و راهم را از دور دشت دور زدم و راهم را دور کردم تا از پشت خانه به خانه رسیدم و به درگاه الهی عجز و لابه نمودم که سزای اینها را بده و اکنون جرائم خود را می‌دهند که دیگر با این اعمال شنیع مگویند خودشان رفتند. بله خودمان رفتیم اگر سر موئی حیا در وجود شما می‌بود این همه اعمال زشت، نمی‌گفتید خودشان رفتند. 

مقالات

* الواح نازله
* علت آزار و اذیت بهاییان
*
تاریخ نگاران جاسب
* دزدان اشیای عتیقه
* ​آقای سلیمی معلم مدرسه
* گالری تصاویر

شخصیت ها

*​ ملا غلامرضا جاسبی
* ملا جعفر جاسبی
* فرهنگ لغات جاسب

* شهدای جاسب
* شجره نامه ها
* شعرای جاسب

خاطرات

*​  ذبیح الله مهاجر
​
* سید رضا جمالی
* شمس الله رضوانی
* عشرت نوروزی
* عباس حق شناس
* علی محمد رفرف

سیارون​

* صفحه خانگی
* سیارون

* درباره ما
*
 جاسب بلاگ(مطالب مختلف)
* 
 اسناد و مدارک تاریخی

* ارسال فایل توسط کاربران

آخرین مطالب 

* بهاییان‌جاسب: عزیزه خانم یزدانی ، محمد علی روحانی
​* شجره نامه: شجره نامه سید عبدالله ناشری
​* کتاب بیان حقایق از سید عباس علوی

ادامه مطالب

* جزئیات شهادت شهدای فیلیپین،​ معاون التجار نراقی
​* اشعار شعرای جاسب:  واحه، « نگاه عبـدالبهـــاء»
​* بلاگ: خاتمیت، ایران و بهاییت، دور اسلام‌ ، دلائل بهائی از قران
* دكتر شاپور راسخ: حضرت بهاءالله پیام آور مهر و یگانگی
*  اوضاع کنونی جاسب اول، دوم، سوم، زندگی روزمره اهالی
​* بلاگ: چگونه می توان بهائی شد؟، عبدالبهاء و تولّد انسان