هوا خیلی سرد بود و سوز و سرمای شدیدی از صبح وجود داشت. چند ساعتی از روز گذشته بود که صدای آشنایی به گوشم رسید. من زیر کرسی نشسته بودم و متوجه شدم مادرم با کسی صحبت میکند سریع بیرون رفتم و توی کوچه آقای حاج حسین میرباقری را دیدم که با دو الاغ ایستاده است. ایشان در هراز جان زندگی میکرد و دستفروش و یا میوه فروش جاسب بود. او در فصلهای مختلف سال میوه هایی را درون خورجین الاغش می ریخت و از این آبادی به آن آبادی میرفت و می فروخت. میوه هایی مثل سیب زمستانی، انار، گاها پرتقال و همچنین سیب زمینی و پیاز در خورجین او وجود داشت. چون کارهای مختلفی مثل خرید و فروش فرش،گوسفند و ... انجام میداد به او (حاج همور کن) میگفتند حتی حاج حسین هم نمیگفتند بلکه می گفتند( حاجی همور کن)آمده. او سید بود و با شال سبزی که به کمرش بسته بود و کلاه سبزی که به سر داشت با چکمه ساق بلند مشکی و چوب دستی بلند و لباسهای کلفت زیاد گهگاه با صدای بلند حضورش را به مردم ده اعلام میکرد و در کوچه ها در حرکت بود. الاغهای ضعیفش با پالانهای کهنه و خورجینهای وصله دار زیر بار ایستاده بودند و بخار از دهان آنها متصاعد میشد تا کار سید تمام شود و به راهشان ادامه دهند الاغهایش بر روی برفها گاها سُر میخوردند و در حرکت بودند چندین مکان می ایستاد تا مردم خرید کنند محله پایین وکنار حوض پاچنار و سلخ مشگون و محله بالا و ایستگاه . . او میوه های بدی هم نداشت مادرم چند کیلویی سیب و انار خرید کرد و او هم در ترازوی خود گذاشت و وزن آنها را مشخص کرد. ترازوی او دارای دو کفه بزرگ زنگ زده بود که با طنابهایی کفه های دو طرف ترازو به دو سر یک چوب مثل دسته بیل بسته میشد و با کشیدن چوب به بالا دو کفه ترازو در عرض هم قرار میگرفتند و با گذاشتن سنگهای مختلف در یک کفه و کالا در کفه دیگر وزن کالا را مشخص میکرد که خیلی هم تراز نبود و به اصطلاح سرک داشت و فقط خودش میدانست که وزن سنگهایش چقدر است زیرا سنگهای ترازویش مثل الان وزنش روی آن درج نشده بود اما حلال و حروم نمی کرد و بسیار منصف و خوش اخلاق و مردم دار بود. . از مادرم پرسیدم مگر مهمان داریم که میوه خرید کردی؟ او گفت شاید داشته باشیم . از صحبتهایش با خواهرانم متوجه شدم که امشب شب یلدا هست و تدارک این شب را میدیدند. رسم بود برای مناسبتهای این چنینی شام مفصل تری تهیه میکردند. چلو و پلو برای چنین شبهایی بود اما نه به شکل امروزی، بلکه مادرم گندم پلو تهیه میکرد. خبر از ماهی و یا سبزی پلو با ماهی نبود. شاید در طول سال چند مرتبه پلو تهیه میشد زیرا برنج گران بود و قوتی هم نداشت. به هر حال یک چیز من در آوردی میپختند و جشنی می میگرفتند، مهم شام و یا نوع غذا نبود بلکه دور هم بودن و شاد بودن اهمیت داشت. بعد از همه کارهای روزانه همه سر کرسی نشسته بودیم و منتظر شام شدیم. مادرم شام گندم پلو را که با روغن گل سرخی درست کرده بود و عطر خوبی هم داشت را تو یک دیس ملامین کشید و وسط سفره گذاشت. خبر از بشقابهای تک نفره نبود و هر کس از طرف خودش که نشسته بود از گندم پلوی داخل دیس تناول میکرد. درست بود که گوشتی نداشت و یا خورشتی نداشت ولی خوشمزه بود. بعد از شام در بیرون صدای افرادی به گوش میرسید که برای شب نشینی به منزل بزرگترها و فامیلها میرفتند. صدای یا الله بگوش رسید و فهمیدیم مهمان داریم، عمو و زن عمو به منزل ما آمدند همه بلند شدیم و جا برای آنها باز کردیم. مادرم با آجیل و میوه هایی که داشتیم پذیرایی میکرد (تخمه کدو، مغز بادام و گردو بو داده، نقل، نخودچی، تنده، کشمش، سنجد سفید و قرمز، ترشاله و...) از شب چره هایی بود که معمولا استفاده میشد و پدر و عمو یم در بالای اتاق در زیر کرسی نشسته بودند و همیشه جای خوب برای آنها بود یعنی بالای اتاق و از خاطرات خود و مسافرتها و کارگری های خود میگفتند و همینطور از درگذشتگان خود به نیکی یاد میکردند و ما سر و پا گوش بودیم تا به خاطر بسپاریم. مادرم و زن عمو نیز از دوران نوجوانی و جوانی خود حرفهای زیادی داشتند هم چنین در خصوص پدر و مادرشان میگفتندکه چه شادی ها و غمها و سرگذشتهایی که داشتند .آنها شعرهایی میخواندند چه شب خوب و به یاد ماندنی برای همه بود.نه تلوزیون بود و نه وسایل سرگرم کننده دیگری فقط یک رادیو بود که از طریق آن اخبار و برنامه های دیگر را گوش میدادند.با آن که خسته بودیم دوست نداشتیم مهمانی تمام شود . تا دیر وقت مهمانی به طول کشید و مهمانان از مهمانی بر میگشتند و مهمانان ما هم خارج شدند. آخر شب بود که فهمیدیم گاومان در حال زایمان است و با پدرم به کمک گاو رفتیم وقتی بیرون رفتیم برف سنگینی در حال باریدن بود و بر گستره آسمان بی کران، سرخیای نمایان بود که انسان گمان میکرد سرخی بعد سحر گه است در حالیکه این سرخی یادگار سیلی سرد زمستان بر پهنه آسمان و خاک تیره آن سامان بود .بارش برف در ظلمات شب و در سکوت وهم بر انگیزی ادامه داد .صدای زوزه گرگان از دیوار ده شنیده میشد انگار میدانستند شب بلندی را باید سپری کنند .برف بر روی چراغ بغدادی که در دست پدرم بود میریخت و به سرعت آب میشد سایه ما بر روی دیوارهای سرد و گلی نمایان بود و برای من وحشت ایجاد میکرد و صدای له شدن برفها در زیر چکمه های مان شنیده میشد . درب طویله را که باز کردیم گوسفندان در کنار هم خوابیده بودند و در حال نشخوار کردن بودند. وارد طویله گاوها شدیم، گاو قهوای رنگ بر کف طویله خوابیده بود و از درد زایمان چشمانش از حدقه بیرون زده بود. چندین ساعت بود که تقلا کرده تا گوساله اش را بدنیا بیاورد اما چون گوساله درشت بود این کار برایش سخت و درد آور بود و نمی توانست گوساله اش را بدنیا بیاورد. پدرم کمک کرد و با مهارتی که داشت بعد از نیم ساعت موفق شد گوساله را نجات دهد. گوساله ماده ابلق و بسیار زیبا و درشت بود. به کمک پدرم گوساله شیرش را خورد و مقداری آذوقه در آخور گاو کرد تا تقویت شود. گاو و گوساله را به حال خود گذاشتیم و به منزل باز گشتیم. پدرم وقتی باریدن برف را دید گفت کار فردا درآمد زیرا برف زیادی روی زمین نشسته بود و باید پارو می کردند. بدون سر و صدا وارد اتاق شدیم هیچ کسی بیدار نبود پدرم چراغ بغدادی را خاموش کرد و زیر کرسی در جایمان خوابیدیم. سرما از لای درب چوبی اتاق احساس میشد و باد برفها را به پنجره های چوبی اتاق میکوبید. تا دقایقی به اتفاقات آن شب فکر میکردم به شب یلدا و مهمانی و زاییدن گاومان و خوشحال بودم که اتفاقات جالبی را تجربه میکردم در این افکار بودم که دیگر چیزی نفهمیدم و در خواب سنگینی فرو رفته بودم گفتا که شبِ یلدا؛ باشد چه شبی یارا گفتم که شبِ یلدا؛ عیدي دگر است ما را
این جشنِ مقدس را؛ نامیده همی مردي داریوش همی گفتا، این شب شکنیم غم را
در این شبِ پاییزي؛ شادي شودش غالب زاین شادي پاییزي؛ مسرورکنیم جان را
هر قوم در این وادي؛ طرحی بزند زین شب چون رخت ببندد شب؛ زاییده شود میترا
گر مهر میان آید؛ افزوده شود شادي زرتشت همی گفتا؛ پیروز شود مزدا
در پیچ و خم تاریخ؛ دشمن چه شتابان بودد تا بَر کَنَدَش از بُن؛ این رسمِ سپنتا را
از خون شهیدانش؛ صد لاله به جا مانده تا اهرمن بد دل؛ آزاد کند ما را
در این شبِ یلدایی؛ خوب است چو شیدایی جامی زِ می رنگین؛ تا غصه بَرَد ما را
در این شبِ پاییزي؛ آغاز شود قصه راوي به سخن آید؛ آگاه کند ما را
در هر طرفِ کُرسی؛ بنشسته جوان و پیر باشد چه ضیافت ها؛ درکلبه جان ما را
یک دلیلی که به او لقب حاجی همور کن داده بودند این بود که چون خیلی مردم دار و خوش صحبت و خوش برخورد بود و از صبح تا شب در ده مشغول معامله گری و خرید و فروش و قول و قرار بود چیزی که شاید اصلا نمی خواستی بفروشی می خرید و چیزی که چندان لازم نداشتی به طرف می فروخت از اول ده تا آخر ده مشغول خرید و فروش بود و در این میان پولی رد و بدل نمی شد ازیکی ذغال می خرید و آنرا با چند تا هندوانه عوض می کرد ذغال را به یکی می داد و گوسفند یا گوساله ای می گرفت خانهبعدی گوسفند را میداد و عسل می گرفت ومحله بعدی عسل را می داد و مقداری گردو یا بادام می گرفت تقریبا دست خالی وارد ده می شد چندین معامله و خرید و فروش می کرد و آخر روز هم دست خالی بر می گشت و در این میان کلی هم کار و تجارت کرده بود خلاصه همه چی را با همه چی هم ور آورده و قاطی می کرد این بود که به اولقب حاجی همور کن داده بودند.