لطفا جهت مشاهده تمام امکانات وبسایت، از مرورگرهای گوگل کروم، فایر فاکس یا اپرا استفاده نمایید...
وب سایت کروگان جاسب (سی یارون)
  • صفحه اصلی
  • درباره ما
  • سی یارون
  • بلاگ
  • خاطرات
    • خاطرات اهالی جاسب
    • خاطرات ابوالفضل جمالی
    • خاطرات محمد علی برنا
    • خاطرات شخصی سیاح >
      • خاطرات شخصی سیاح
      • خاطرات شخصی سیاح 2
    • لیست شرح حال ها
    • آقای علی محمد رفرف
    • جناب علی اکبر رزاقی >
      • شرح حال >
        • بانوان >
          • بی بی جان خانم
        • آقایان >
          • نسل اول >
            • قبول امر استاد علی حداد
            • آ سید ابوالقاسم فردوسی جاسبی
            • ارباب میرزا فضل الله
            • برادران شکوهی
            • ارباب محمد نوروزی
            • استاد علی اکبر
          • نسل دوم >
            • ماشاءالله وجدانی
            • فتح الله فردوسی جاسبی
            • آقا جمال غفاری
            • جناب ذبیح الله مهاجر
          • نسل های بعد >
            • فیض الله یزدانی جاسبی
            • جناب ذبیح الله ناصری
            • عنایت الله مهاجر
            • جناب امرالله رزاقی
            • جناب عبدالله مهاجر
      • دوستان جاسبی ها >
        • پهلوان حسن مینویی قمی
        • شکر الله شریفی
        • یدالله محمدی(سپهر ارفع)
      • داستان ها >
        • کباب برگ
        • رهایی از نیش مار
        • کتک خوردن آغلامرضا
        • حمل نخل عبدالرزاق
        • طلب عبدالرزاق رزاقی
        • غولِ کربلا سید رضا
      • جاسب >
        • قنات بابا شیخ
    • جناب ضیاءالله مهاجر
    • آقای ذبیح الله مهاجر
    • آقا سید رضا جمالی >
      • تاریخ جاسب
      • اهالی کروگان و محل اقامت آنها
      • حماقت و عقب ‌افتادگی
      • مردم ساده و زود باور
      • آب و آسیاب‌های کروگان جاسب
    • آقای شمس الله رضوانی
    • بلاگ خاطرات متفرقه
    • جناب داریوش یزدانی >
      • شهادت شهدای فیلیپین
    • شرح ایمان استاد علی اکبر رزاقی
    • خاطرات وسقونقان جاسب >
      • قریه وسقونقان جاسب
      • عشرت خانم نوروزی >
        • ارباب محمد نوروزی
      • جناب محمد نوروزی
    • جناب عباس محمودی >
      • جناب محمود محمودی
      • دکتر فتح الله محمودی
    • امرالله اسماعیلی
    • خانم‌آغا حسینی
    • جناب عباس حق شناس
  • گالری
    • بهاییان جاسب >
      • گالری تصاویر شماره یک
      • گالری تصاویر شماره دو
      • گالری تصاویر شماره سه
      • گالری تصاویر شماره چهار
      • گالری تصاویر شماره پنجم
      • نمایش اسلاید شو
      • خانواده جاسبی ها در سراسر عالم
    • طبیعت جاسب >
      • تصاویر جاسب
      • تصاویر کروگان
      • تصاویر واران
      • تصاویر دره ازنا
      • تصاویر مختلف
    • ویدئو گالری جاسب >
      • گالری فیلم ها و مستند ها
    • فیس بوک سیارون
    • اینستاگرام سیارون
    • یوتیوب سیارون
  • جاسب
    • تاریخ جاسب >
      • جاسب ​میراث ماندگار دلیگُن
      • معنی لغوی کلمه جاسب
      • ​تحقیقی در خصوص جاسب
      • خاطرات حاج سیاح
      • مجله آهنگ بدیع
      • جاسب در ظهورالحق
      • جاسب بهشت گمشده >
        • جاسب بهشت گمشده استان مرکزی
        • جاسب بهشت گمشده استان مرکزی ۲
    • شهدای جاسب
    • اشعار شعرای جاسب
    • شخصیت های تاریخی >
      • بزرگان و نیک نامان جاسب >
        • ملا غلامرضا جاسبی
        • ملّا ابوالقاسم کاشانی
        • ملا مهدی جاسبی
        • ملا فاطمه همسر ملا جعفر
        • ملا جعفر جاسبی >
          • به روایت کواکب الدریه
          • به روایت محمّد علی رفرف
          • به روایت محمّدعلی ملک خسروی
      • نفوس بی آزار و محب
      • ظالمان و معاندین امرالله
      • اسامی اطباء جاسب
      • معلم‌ها و استادان جاسبی در سراسر عالم
    • بلاگ بهاییان جاسب
    • الواح نازله جاسب
    • مدارک تاریخی >
      • مدارک تاریخی و​ فرهنگی جاسب
      • نامه بنیاد مستضعفین شهرستان محلات
      • عریضه های مجلس
      • اجاره یکساله املاک رضا جمالی
    • وقایع تاریخی >
      • نایب حسین کاشی >
        • خاطرات میرزا حسن نوش آبادی
        • حمله نایب حسین کاشی
        • لشکر کشی نائب حسین کاشی به کروگان جاسب
        • عاقبت نایب حسین کاشی
        • نور علیشاه و نایب حسین
      • وقایع سال یک هزار و سیصد >
        • فتنه در جاسب و گرفتاری آغلامرضا
        • وقایع سال یک هزار و سیصد
      • ساختن حمام عمومی
      • اشغال کروگان جاسب توسط نیروهای روسی
      • سفر آیت الله منتظری به جاسب
      • سفر مبلغین امرالله به جاسب
    • قبرستان های جاسب >
      • گلستان جاوید بهاییان >
        • متصاعدین الی الله در کروگان
        • أرامگاه جاسبی ها در اقصی نقاط ایران >
          • گلستان جاوید زرنان
          • گلستان جاوید بابا سلمان
          • گلستان جاوید خاتون آباد
          • گلستان جاوید خیابان خاوران
          • آرامگاه ​​جاسبی ها در شهر های دیگر
        • آرامگاه ​​جاسبی ها در اقصی نقاط جهان
      • باغ رضوان مسلمین
    • مساجد و اماکن مذهبی
    • گویش های جاسب
    • اوضاع کنونی جاسب >
      • جاسب امروز
      • جاسب امروز ۲
      • جاسب امروز ۳
    • زندگی روزمره در جاسب قدیم >
      • فصل اول
      • فصل دوم
      • فصل سوم
    • هنر های هفت گانه جاسبیان
  • مقالات
    • انتشارات سیارون جاسب
    • نامه‌ها >
      • وصیت نامه‌ها >
        • وصیت نامه آقا احمد محبوبی
        • وصیت نامه سید رضا جمالی
      • این بود ثمر خوبی و بدی
      • آیا بهاییان خودشان از جاسب رفتند؟
      • نامه ها و اشعار شمس الله رضوانی به سید رضا جم
    • آب‌ها، آسیاب‌ها، قنات‌ها و زمین‌های جاسب
    • ​تاریخ نگاران جاسب
    • علت آزار و اذیت بهاییان >
      • سخنی با هم ولایتی ها
    • دعوت بهاییان به مسجد توسط آیت‌الله منتظری
    • دبستان ابتدایی شمس >
      • دبستان‌شمس، ملا‌جعفر، مالک‌اشتر
      • آقای سلیمی مدیر مدرسه شمس
    • بهائیان و کلاس های درس اخلاق در جاسب
    • دزدان اشیای عتیقه جاسب
    • زنان و مردان شجاع و بیدار بهائیان کروگان
    • نقش بانوان در جاسب
    • مقالات امری
  • شجره نامه ها
    • شجره نامه >
      • شجره نامه‌ خاندان ها
      • شجره نامه‌ خانوادگی
    • به روایت شمس الله رضوانی >
      • شجره نامه جاسبی ها
  • نراق
    • تاریخ نراق
    • کیفیت واقعات فتنه نراق کاشان
    • میرزا فضل‌الله معاون‌التجار نراقی
    • جناب آقا میرزا مصطفی نراقی
    • دکتر سیروس نراقی
    • حاج میرزاکمال الدین نراقی >
      • حاجی میرزا کمال الدّین نراقی
      • مقاله سایت سلحشوران نراق
  • زنگ تفریح
  • صفحه اصلی
  • درباره ما
  • سی یارون
  • بلاگ
  • خاطرات
    • خاطرات اهالی جاسب
    • خاطرات ابوالفضل جمالی
    • خاطرات محمد علی برنا
    • خاطرات شخصی سیاح >
      • خاطرات شخصی سیاح
      • خاطرات شخصی سیاح 2
    • لیست شرح حال ها
    • آقای علی محمد رفرف
    • جناب علی اکبر رزاقی >
      • شرح حال >
        • بانوان >
          • بی بی جان خانم
        • آقایان >
          • نسل اول >
            • قبول امر استاد علی حداد
            • آ سید ابوالقاسم فردوسی جاسبی
            • ارباب میرزا فضل الله
            • برادران شکوهی
            • ارباب محمد نوروزی
            • استاد علی اکبر
          • نسل دوم >
            • ماشاءالله وجدانی
            • فتح الله فردوسی جاسبی
            • آقا جمال غفاری
            • جناب ذبیح الله مهاجر
          • نسل های بعد >
            • فیض الله یزدانی جاسبی
            • جناب ذبیح الله ناصری
            • عنایت الله مهاجر
            • جناب امرالله رزاقی
            • جناب عبدالله مهاجر
      • دوستان جاسبی ها >
        • پهلوان حسن مینویی قمی
        • شکر الله شریفی
        • یدالله محمدی(سپهر ارفع)
      • داستان ها >
        • کباب برگ
        • رهایی از نیش مار
        • کتک خوردن آغلامرضا
        • حمل نخل عبدالرزاق
        • طلب عبدالرزاق رزاقی
        • غولِ کربلا سید رضا
      • جاسب >
        • قنات بابا شیخ
    • جناب ضیاءالله مهاجر
    • آقای ذبیح الله مهاجر
    • آقا سید رضا جمالی >
      • تاریخ جاسب
      • اهالی کروگان و محل اقامت آنها
      • حماقت و عقب ‌افتادگی
      • مردم ساده و زود باور
      • آب و آسیاب‌های کروگان جاسب
    • آقای شمس الله رضوانی
    • بلاگ خاطرات متفرقه
    • جناب داریوش یزدانی >
      • شهادت شهدای فیلیپین
    • شرح ایمان استاد علی اکبر رزاقی
    • خاطرات وسقونقان جاسب >
      • قریه وسقونقان جاسب
      • عشرت خانم نوروزی >
        • ارباب محمد نوروزی
      • جناب محمد نوروزی
    • جناب عباس محمودی >
      • جناب محمود محمودی
      • دکتر فتح الله محمودی
    • امرالله اسماعیلی
    • خانم‌آغا حسینی
    • جناب عباس حق شناس
  • گالری
    • بهاییان جاسب >
      • گالری تصاویر شماره یک
      • گالری تصاویر شماره دو
      • گالری تصاویر شماره سه
      • گالری تصاویر شماره چهار
      • گالری تصاویر شماره پنجم
      • نمایش اسلاید شو
      • خانواده جاسبی ها در سراسر عالم
    • طبیعت جاسب >
      • تصاویر جاسب
      • تصاویر کروگان
      • تصاویر واران
      • تصاویر دره ازنا
      • تصاویر مختلف
    • ویدئو گالری جاسب >
      • گالری فیلم ها و مستند ها
    • فیس بوک سیارون
    • اینستاگرام سیارون
    • یوتیوب سیارون
  • جاسب
    • تاریخ جاسب >
      • جاسب ​میراث ماندگار دلیگُن
      • معنی لغوی کلمه جاسب
      • ​تحقیقی در خصوص جاسب
      • خاطرات حاج سیاح
      • مجله آهنگ بدیع
      • جاسب در ظهورالحق
      • جاسب بهشت گمشده >
        • جاسب بهشت گمشده استان مرکزی
        • جاسب بهشت گمشده استان مرکزی ۲
    • شهدای جاسب
    • اشعار شعرای جاسب
    • شخصیت های تاریخی >
      • بزرگان و نیک نامان جاسب >
        • ملا غلامرضا جاسبی
        • ملّا ابوالقاسم کاشانی
        • ملا مهدی جاسبی
        • ملا فاطمه همسر ملا جعفر
        • ملا جعفر جاسبی >
          • به روایت کواکب الدریه
          • به روایت محمّد علی رفرف
          • به روایت محمّدعلی ملک خسروی
      • نفوس بی آزار و محب
      • ظالمان و معاندین امرالله
      • اسامی اطباء جاسب
      • معلم‌ها و استادان جاسبی در سراسر عالم
    • بلاگ بهاییان جاسب
    • الواح نازله جاسب
    • مدارک تاریخی >
      • مدارک تاریخی و​ فرهنگی جاسب
      • نامه بنیاد مستضعفین شهرستان محلات
      • عریضه های مجلس
      • اجاره یکساله املاک رضا جمالی
    • وقایع تاریخی >
      • نایب حسین کاشی >
        • خاطرات میرزا حسن نوش آبادی
        • حمله نایب حسین کاشی
        • لشکر کشی نائب حسین کاشی به کروگان جاسب
        • عاقبت نایب حسین کاشی
        • نور علیشاه و نایب حسین
      • وقایع سال یک هزار و سیصد >
        • فتنه در جاسب و گرفتاری آغلامرضا
        • وقایع سال یک هزار و سیصد
      • ساختن حمام عمومی
      • اشغال کروگان جاسب توسط نیروهای روسی
      • سفر آیت الله منتظری به جاسب
      • سفر مبلغین امرالله به جاسب
    • قبرستان های جاسب >
      • گلستان جاوید بهاییان >
        • متصاعدین الی الله در کروگان
        • أرامگاه جاسبی ها در اقصی نقاط ایران >
          • گلستان جاوید زرنان
          • گلستان جاوید بابا سلمان
          • گلستان جاوید خاتون آباد
          • گلستان جاوید خیابان خاوران
          • آرامگاه ​​جاسبی ها در شهر های دیگر
        • آرامگاه ​​جاسبی ها در اقصی نقاط جهان
      • باغ رضوان مسلمین
    • مساجد و اماکن مذهبی
    • گویش های جاسب
    • اوضاع کنونی جاسب >
      • جاسب امروز
      • جاسب امروز ۲
      • جاسب امروز ۳
    • زندگی روزمره در جاسب قدیم >
      • فصل اول
      • فصل دوم
      • فصل سوم
    • هنر های هفت گانه جاسبیان
  • مقالات
    • انتشارات سیارون جاسب
    • نامه‌ها >
      • وصیت نامه‌ها >
        • وصیت نامه آقا احمد محبوبی
        • وصیت نامه سید رضا جمالی
      • این بود ثمر خوبی و بدی
      • آیا بهاییان خودشان از جاسب رفتند؟
      • نامه ها و اشعار شمس الله رضوانی به سید رضا جم
    • آب‌ها، آسیاب‌ها، قنات‌ها و زمین‌های جاسب
    • ​تاریخ نگاران جاسب
    • علت آزار و اذیت بهاییان >
      • سخنی با هم ولایتی ها
    • دعوت بهاییان به مسجد توسط آیت‌الله منتظری
    • دبستان ابتدایی شمس >
      • دبستان‌شمس، ملا‌جعفر، مالک‌اشتر
      • آقای سلیمی مدیر مدرسه شمس
    • بهائیان و کلاس های درس اخلاق در جاسب
    • دزدان اشیای عتیقه جاسب
    • زنان و مردان شجاع و بیدار بهائیان کروگان
    • نقش بانوان در جاسب
    • مقالات امری
  • شجره نامه ها
    • شجره نامه >
      • شجره نامه‌ خاندان ها
      • شجره نامه‌ خانوادگی
    • به روایت شمس الله رضوانی >
      • شجره نامه جاسبی ها
  • نراق
    • تاریخ نراق
    • کیفیت واقعات فتنه نراق کاشان
    • میرزا فضل‌الله معاون‌التجار نراقی
    • جناب آقا میرزا مصطفی نراقی
    • دکتر سیروس نراقی
    • حاج میرزاکمال الدین نراقی >
      • حاجی میرزا کمال الدّین نراقی
      • مقاله سایت سلحشوران نراق
  • زنگ تفریح
قسمت اول تا چهلم
شب یلدای کروگان
قسمت چهل و یکم
قسمت چهل و دوم
قسمت چهل و سوم
​
قسمت چهل و چهارم
​
قسمت چهل و پنجم
قسمت چهل و ششم
قسمت چهل و هفتم

شب یلدای کروگان ​

Pictureشب یلدای کروگان
هوا خیلی سرد بود و سوز و سرمای شدیدی از صبح وجود داشت. چند ساعتی از روز گذشته بود که صدای آشنایی به گوشم رسید. من زیر کرسی نشسته بودم و متوجه شدم مادرم با کسی صحبت میکند سریع بیرون رفتم و توی کوچه آقای حاج حسین میرباقری را دیدم که با دو الاغ ایستاده است. ایشان در هراز جان زندگی میکرد و دستفروش و یا میوه فروش جاسب بود. او در فصلهای مختلف  سال میوه هایی را درون خورجین الاغش می ریخت و از این آبادی به آن آبادی میرفت و می فروخت. میوه هایی مثل سیب زمستانی، انار، گاها پرتقال و همچنین سیب زمینی و پیاز در خورجین او وجود داشت. چون کارهای مختلفی مثل خرید و فروش فرش،گوسفند و ... انجام میداد به او (حاج همور کن) میگفتند حتی حاج حسین هم نمیگفتند بلکه می گفتند( حاجی همور کن)آمده. او سید بود و با شال سبزی که به کمرش بسته بود و کلاه سبزی که به سر داشت با چکمه ساق بلند مشکی  و چوب دستی بلند و لباسهای کلفت زیاد گهگاه با صدای بلند حضورش  را به مردم ده اعلام میکرد و در کوچه ها در حرکت بود. الاغهای ضعیفش با پالانهای کهنه و خورجینهای وصله دار زیر بار ایستاده بودند و بخار از دهان آنها متصاعد میشد تا کار سید تمام شود و به راهشان ادامه دهند الاغهایش بر روی برفها گاها سُر میخوردند و در حرکت بودند چندین مکان می ایستاد تا مردم خرید کنند محله پایین وکنار حوض پاچنار و سلخ مشگون و محله بالا و ایستگاه . .
 او میوه های بدی هم نداشت مادرم چند کیلویی سیب و انار خرید کرد و او هم در ترازوی خود گذاشت و وزن آنها را مشخص کرد. ترازوی او دارای دو کفه بزرگ زنگ زده  بود که با طنابهایی کفه های دو طرف ترازو به دو سر یک چوب مثل دسته بیل بسته میشد و با کشیدن چوب به بالا دو کفه ترازو در عرض هم قرار میگرفتند و با گذاشتن سنگهای مختلف در یک کفه و کالا در کفه  دیگر وزن کالا را مشخص میکرد که خیلی هم تراز نبود و به اصطلاح سرک داشت و فقط خودش میدانست که وزن سنگهایش چقدر است زیرا سنگهای ترازویش مثل الان وزنش روی آن درج نشده بود اما حلال و حروم نمی کرد و بسیار منصف و خوش اخلاق و مردم دار بود. .
از مادرم پرسیدم مگر مهمان داریم که میوه خرید کردی؟ او گفت شاید داشته باشیم . از صحبتهایش با خواهرانم متوجه شدم که امشب شب یلدا هست و تدارک این شب را میدیدند.
رسم بود برای مناسبتهای این چنینی شام مفصل تری تهیه میکردند. چلو و پلو برای چنین شبهایی بود اما نه به شکل امروزی، بلکه مادرم گندم پلو تهیه میکرد. خبر از ماهی و یا سبزی پلو با ماهی نبود. شاید در طول سال چند مرتبه پلو تهیه میشد زیرا برنج گران بود و قوتی هم نداشت. به هر حال یک چیز من در آوردی میپختند و جشنی می میگرفتند، مهم شام و یا نوع غذا نبود بلکه دور هم بودن و شاد بودن اهمیت داشت.
بعد از همه کارهای روزانه همه سر کرسی نشسته بودیم و منتظر شام شدیم. مادرم شام گندم پلو را که با روغن گل سرخی درست کرده بود و عطر خوبی هم داشت را تو یک دیس ملامین کشید و وسط سفره گذاشت. خبر از بشقابهای تک نفره نبود و هر کس از طرف خودش که نشسته بود از گندم پلوی داخل دیس تناول میکرد. درست بود که گوشتی نداشت و یا خورشتی نداشت ولی خوشمزه بود.
بعد از شام  در بیرون صدای افرادی به گوش میرسید که برای شب نشینی به منزل بزرگترها و فامیلها میرفتند. صدای یا الله بگوش رسید و فهمیدیم مهمان داریم، عمو و زن عمو  به منزل ما آمدند همه بلند شدیم و جا برای آنها باز کردیم. مادرم با آجیل و میوه هایی که داشتیم پذیرایی میکرد (تخمه کدو، مغز بادام و گردو بو داده، نقل، نخودچی، تنده، کشمش، سنجد سفید و قرمز، ترشاله و...) از شب چره هایی بود که معمولا استفاده میشد
و پدر و عمو یم در بالای اتاق در زیر کرسی نشسته بودند و همیشه جای خوب برای آنها بود یعنی بالای اتاق و از خاطرات خود و مسافرتها و کارگری های خود میگفتند و همینطور از درگذشتگان خود به نیکی یاد میکردند و ما سر و پا گوش بودیم تا به خاطر بسپاریم. مادرم و زن عمو نیز از دوران نوجوانی و جوانی خود حرفهای زیادی داشتند هم چنین در خصوص  پدر و  مادرشان میگفتندکه چه شادی ها و غمها و سرگذشتهایی که داشتند .آنها شعرهایی میخواندند چه شب خوب و به یاد ماندنی برای همه بود.نه تلوزیون بود و نه وسایل سرگرم کننده دیگری فقط یک رادیو بود که از طریق آن اخبار و برنامه های دیگر را گوش میدادند.با آن که خسته بودیم دوست نداشتیم مهمانی تمام شود . تا دیر وقت مهمانی به طول کشید و مهمانان از مهمانی بر میگشتند و مهمانان ما هم خارج شدند. آخر شب بود که فهمیدیم گاومان در حال زایمان است و با پدرم به کمک گاو رفتیم
وقتی بیرون رفتیم برف سنگینی در حال باریدن بود و بر گستره آسمان بی کران، سرخی‌ای نمایان بود که انسان گمان میکرد سرخی بعد سحر گه است در حالیکه این سرخی  یادگار سیلی سرد زمستان بر پهنه آسمان و خاک تیره آن سامان  بود .بارش برف در ظلمات شب و در سکوت وهم بر انگیزی ادامه داد .صدای زوزه گرگان از دیوار ده شنیده میشد انگار میدانستند شب بلندی را باید سپری کنند .برف بر روی چراغ بغدادی که در دست پدرم بود  میریخت و به سرعت آب میشد سایه ما بر روی دیوارهای سرد و گلی نمایان بود  و برای من وحشت ایجاد میکرد و صدای له شدن برفها در زیر چکمه های مان شنیده میشد .
درب طویله را که باز کردیم گوسفندان در کنار هم خوابیده بودند و در حال نشخوار کردن بودند. وارد طویله گاوها شدیم، گاو قهوای رنگ بر کف طویله خوابیده بود و از درد زایمان چشمانش از حدقه بیرون زده بود. چندین ساعت بود که تقلا کرده تا گوساله اش را بدنیا بیاورد اما چون گوساله درشت بود این کار برایش سخت و درد آور بود و نمی توانست گوساله اش را بدنیا بیاورد. پدرم کمک کرد و با مهارتی که داشت بعد از نیم ساعت موفق شد گوساله را نجات دهد. گوساله ماده ابلق و بسیار زیبا و درشت بود. به کمک پدرم گوساله شیرش را خورد و مقداری آذوقه در آخور گاو کرد تا تقویت شود. گاو و گوساله را به حال خود گذاشتیم و به منزل باز گشتیم. پدرم وقتی باریدن برف را دید گفت کار فردا درآمد زیرا برف زیادی روی زمین نشسته  بود و باید پارو می کردند.
بدون سر و صدا وارد اتاق شدیم  هیچ کسی بیدار نبود پدرم چراغ بغدادی را خاموش کرد و زیر کرسی در جایمان خوابیدیم. سرما از لای درب چوبی اتاق احساس میشد و باد برفها را به پنجره های چوبی اتاق میکوبید. تا دقایقی به اتفاقات آن شب فکر میکردم  به شب یلدا و مهمانی و زاییدن گاومان و خوشحال بودم که اتفاقات جالبی را تجربه میکردم  در این افکار بودم که دیگر چیزی نفهمیدم و در خواب سنگینی فرو رفته بودم
گفتا که شبِ یلدا؛ باشد چه شبی یارا
گفتم که شبِ یلدا؛ عیدي دگر است ما را
 
این جشنِ مقدس را؛ نامیده همی مردي
داریوش همی گفتا، این شب شکنیم غم را
 
در این شبِ پاییزي؛ شادي شودش غالب
زاین شادي پاییزي؛ مسرورکنیم جان را
 
هر قوم در این وادي؛ طرحی بزند زین شب
چون رخت ببندد شب؛ زاییده شود میترا
 
گر مهر میان آید؛ افزوده شود شادي
زرتشت همی گفتا؛ پیروز شود مزدا
 
در پیچ و خم تاریخ؛ دشمن چه شتابان بودد
تا بَر کَنَدَش از بُن؛ این رسمِ سپنتا را
 
از خون شهیدانش؛ صد لاله به جا مانده
تا اهرمن بد دل؛ آزاد کند ما را
 
در این شبِ یلدایی؛ خوب است چو شیدایی
جامی زِ می رنگین؛ تا غصه بَرَد ما را
 
در این شبِ پاییزي؛ آغاز شود قصه
راوي به سخن آید؛ آگاه کند ما را
 
در هر طرفِ کُرسی؛ بنشسته جوان و پیر
باشد چه ضیافت ها؛ درکلبه جان ما را
 
یک دلیلی که به او‌ لقب حاجی همور کن داده بودند  این بود که چون خیلی مردم دار و خوش صحبت  و خوش برخورد بود و از صبح تا شب در ده مشغول معامله گری و خرید و فروش و قول و قرار بود چیزی که شاید اصلا نمی خواستی بفروشی می خرید و چیزی که چندان لازم نداشتی به طرف می فروخت از اول ده تا آخر ده مشغول خرید و فروش بود و در این میان  پولی رد ‌ و بدل نمی شد ازیکی ذغال می خرید و آنرا با چند تا هندوانه عوض می کرد ذغال را به یکی می داد و گوسفند یا گوساله ای می گرفت خانه‌بعدی گوسفند را میداد و عسل می گرفت  ومحله بعدی عسل را می داد و مقداری گردو‌ یا بادام می گرفت تقریبا دست خالی وارد ده می شد چندین معامله و خرید و فروش می کرد و آخر روز هم دست خالی بر می گشت و در این میان کلی هم کار و تجارت کرده بود خلاصه همه چی را با همه چی هم ور آورده  ‌و قاطی می کرد این بود که به  او‌لقب حاجی همور کن داده بودند.



سفر نامه کروگان جاسب (قسمت چهل و یکم )

Pictureاستاد علی اکبر تخت کش
محله( پَل) یکی از محله های روستا بود که همیشه جمعی در آنجا نشسته بودند و یا مشغول جر و بحث و دعوا و مشاجره بودند و یا در خصوص کارهای کشاورزی و آبیاری و آب بندی و یا گله و حشم و کاه وکت صحبت می‌کردند. در واقع این محل یکی از محل‌های پر تنش و پر حرف در ده به شمار می رفت.
شاید وجود مشاغلی مانند کارگاه حلوایی و یا شرکت تعاونی و یا مسجد و یا تردد اغیار و یا مسیر ورود و خروج اصلی ده باعث این  موقعیت شده بود .
(پَل) در لغت یک واژه لری هست و به معنی بلندی مثل تپه و یا پله و یا پهله یعنی کوه میباشد که به مرور زمان اینگونه تلفظ شده است چون در مرز بین سراشیبی قرار داشته به این نام شهره گشته بود. باری همانطور که قبلا عرض کردم در این محل جوی و حوض آبی بود که محلی خنک و مساعد  برای استراحت  افرادی بود که در ظهر تابستان روی تختگاه می‌نشستند و با هم گفتگو می‌کردند.
باری همانطور که نظاره گر درختان گردو بر سر سلخ مشگون بودم نگاهم به دیواری افتاد که زمانی منزل استادعای اکبر معروف به( تخت کش) و یا چینی بند زن و یا سُرنازن بود . 
استاد علی اکبراصالتا نراقی بود و در منزل محقری هم جوار سلخ مشگون سکنی داشت یعنی درب منزلش به روی سلخ باز می‌شد. دو طرف درب منزلش پله یا تختگاهی بود که مردم روی آن می‌نشستند و حکایت‌ها میگفتند.اُوسا علی اکبر مردی کوتاه قامت بود و کلاه نمدی بر سر می‌گذاشت و شلوار گشاد لری می‌پوشید و گیوه های مَلَکی ،اما آب و ملکی به اون صورت نداشت ولی اوسای ده بود.
از گیوه دوزی تا بند زدن چینی و پستچی و نامه نویسی و عریضه نویسی و مغازه داری مشغولیت او بود. از درب منزلش که وارد می‌شدیم یک راهرویی بود که به باغچه کوچکی در پشت منزلش راه داشت . در سمت راست اتاقی نسبتا بزرگ وجود داشت که از دود تنور و سوختن هیزم سیاه شده بود و دارای تاقچه و رفهایی بود که وسایل و امکانات آن روزهای زندگی خود را روی آن میگذاشت.
بالای اتاق تاقچه ای بود که یک آیینه قدیمی و چند کتاب در آن به چشم می‌خورد چند زنگوله و داس و درفش روی تاقچه دیگر خود نمایی می‌کرد. سماور برنجی زغالی در گوشه ای بود و سینی مسی کوچکی که چند استکان و قوری و نعلبکی گل قرمزی زینت بخش آن بود. اوسا با همسرش در این اتاق زندگی می‌کرد گوسفند و بز و گاوی نداشت و به مانند دیگر مردان به حلوایی و فعلی نیز نمی‌رفت زمستان و تابستان در محل در خدمت عموم بود.
باغچه او چند درخت میوه و گردو و صنوبر داشت که زنگوله ای به درخت مو وصل بود تا از خوردن انگورها توسط پرندگان جلوگیری کند. در سمت چپ راهرو درست روبه روی اتاق نشیمن ،یک اتاق کوچک و محقری بود که آنجا را دکان و یا مغازه کرده بود و وسایل ابتدایی زندگی روستاییان را میفروخت از فتیله چراغ گرد سوز گرفته تا چراغ بغدادی و شیشه چراغ های مورد مصرف در آن محل. همچنین خوراکی هایی مانند پفک نمکی و آدامس و کیک و نوشابه که بچه ها از آن گاها خرید می‌کردند. 
این مغازه کوچک یک پنجره به سمت کوچه داشت تا رهگذران و مشتریان از این طرف سفارش بدهند و مزاحم زن وبچه نشوند. به خاطر اینکه بچه ها از او چیزی بر ندارند  با سیم خاردار جلو پنجره را بسته بود و از لای سیم خاردار ل از بچه ها پول می‌گرفت و آدامس و یا خوراکی های دیگر را به آنها می‌داد. 
در فصل پاییز که زمان گردو بود بچه ها گردو یوزه می‌کردند و به او می‌داند و در عوض خوراکی می‌خریدند. یک ریال یا دو ریال می‌دادیم و چقدر خوراکی می‌گرفتیم.  ۵ ریالی پول درشتی برای خرید خوراکی بود و الباقی را پس می‌گرفتیم. 
اوستا دوبار ازدواج کرده بود و چند پسر و دختر داشت.فرزندانش به شهر رفته بودند و تنها با همسرش زندگی می‌کرد. مردان ده که گیوه هایشان پاره شده بود به او می‌دادند تا دوباره دور دوزی کند و یا تخت جدیدی برای آنها بدوزد . و یا گیوه نو جدیدی به آنها بدهد. کفش عمده مردان گیوه بود و در زمستان چکمه می‌پوشیدند.  البته برای مسافرت بعضی از افراد کفش هایی معروف به شبرو داشتند. پیر زنان نیز هنگامی که قوری و یا ظروف دیگرشان توسط بچه ها می شکست به او می‌دادند تا آن را بند بزند تا دوباره مورد استفاده قرار دهند .
چون افراد سواد کافی نداشتند به او مراجعه می‌کردند تا برای بچه هایشان نامه بنویسد و یا نامه های ارسالی را برای آن خانواده می‌خواند. و در واقع پستچی محل بود . نامه‌ ها به آدرس او پست می‌شد و او به صاحبانش می‌رساند و وجهی هم دریافت نمی‌کرد مگر اینکه افراد خودشان چیزی به او می‌دادند. در هنگام عقد و عروسی او را دعوت می‌کردند تا با ساز سُورنایی که داشت بنوازد و شادمانی را ایجاد کند. سُورنا زن خوبی بود و مردم شاد از شنیدن ساز او بودند.
او متاسفانه باد فتق داشت که شاید علت آن سُورنای او بود .مردی خوش اخلاق و کاسب قانعی بود و مردم او را دوست داشتند . خالی در صورت داشت و سیه چرده بود و دستانش این اواخر میلرزید و با عصای چوبی خود بیرون می آمد و روبه روی سلخ مشگون می نشست و گذر عمر را از آب روان نظاره میکرد . آری بغض گلویم را می‌فشرد زیرا آن منزل پر مهر و محبت دیگر اوستایی چون او به خود ندید و بچه ها به این محل نیامدند و هر آنچه بود تغییر کرد و عوض شد .
دیگر نه آن دکان وجود دارد و نه اوستای سورنا زن و نه چینی هایی که در دست زنان بود و نه مردی که گیوه های وصله دار و نو را به پا کند و به صحرا رود تا دوبیل بزند و زمین آورده  سازد و یا تخم و بذری بکارد . صدای سورنای اوستا در زمان گم شد و چینی های شکسته در سطل آشغال رفتند و دیگر نامه ای به پستچی محل ارسال نمی‌گردد تا دل پیرمردان وزنان را شاد کند . روحشان شاد

استاد علی اکبر تخت کش  روحش شاد در کروگون  در محله سلخ مشگون مرتب نوشابه کانادا به همه می فروخت و همه را تشویق می کرد که‌ کانادا بخورند و خیلی ها هم حرفش را گوش کردند رفتن دنبال کانادا و هم اکنون در کانادا هستند
ایشان مرد بسیار با محبت و خدوم و  کاسب کار  محل و مدرسه بودند و هنرمندی بی نظیر در فن موسیقی و بخاطر پستچی  بودن هر روز قلب خیلی ها را خوشحال می کردند با آورد خبری از اقوام و دوستان  دور آنها از طریق نامه کنار مدرسه و مسجد و سلخ مشگون زندگی می کرد و اصالت ایشان  اصلا نراقی بود و هیچ کاری به کار بهائی و مسلمان نداشت و خدمت گذار همه بود  بیکسان ولی بیشتر از بهائیان راضی بود تا بقیه چون بهائیان اقوام و دوستان بیشتری داشتند در بیرون از ده یا بهائیان بیشتر نامه می نوشتند تا بقیه
در یکی از نمایشهایش تو یک عروسی درواران به دستیارش  که میگفت اوسا زیاد را رفتیم  یه چیزی از خرجین بیاریم بیرون بخوریم  گفت قدری نون خشک با ماست داریم بیار بخوریم  وموقع خوردن به دستیارش گفت تا حالا نون پیف تنگلی خوردی  دستیار ش میگفت نه اوسا این دیگه چه نونیه گفت تو  کوچه داری راه میری میبینی یه تیکه نون افتاده ورمیداری یه پیف میکنی ویه تنگل بش میزنی تا خاکش بره وبعد میخوری وحصار چقدر میخندیدن

​خدا رحمت کند استاد علی اکبر وخانم محترمش خاله زهرا که هردو همیشه لبخند برلب داشتند با‌مغازه کوچکی که داشتند وبی پولی که بود  بچه ها از مغازه فیض میبردند   شاید عزیزانی بودند مخیر کمی پول باستاد علی اکبر یاخانمش میدادند که اگر بچهای یتیم است یا پول ندارد بانها چیزی بدهند خودم درجریان بودم   کانادا ی کوچک وبزرگ استاد معروف بود بچه هاشاید یکی میگرفتند سه نفر باهم میخوردند خدا بیامرز کیف میکرد باین خاطر  ایشان کفش محلاتی یا گیوه محلاتی که نمونه بود ایشان تخت کش بود ودرستمیکرد وبه استاد علی اکبر تخت کش معروف بود یکی دیگر از کارهایش شکسته بندی بود که ماهرانه در رفته ها را جامیانداخت وشکسته ها را با چه دقتی با زرده تخم مرع وچیزهای دیگر  با یک تخته میبست وواقعا خوب میشدند   در هفته جاسب مشهور بود   حالا انگرها را درسرخانه تاشب عید نگهمیدارند انزمان انگرهایش راتا شب عید چطوری در اطاق تاریکی نگهمیداشت که عید برق میزدند وبمردم میداد حال باپول وبی پول نمیدانم   روز اول تابستان که همه بادیگهای پلو که باروعن گوسفندی پخته شده بود وخورشت معطر  دشک بروی الاع سوی سرچشن کروگان مسلمان بهایی همه چون یکخانواده  شاد بدند سماور های ذغالی قلقل میکرد  استاد علی اکبر با گرامافونش که اگر الان باشد عتیقه است دلهمه را شاد میکر همه میگفتند دوباره پسر ارجمندش هم با دامبک وداریه واواز تاشب مردم را دلشاد میکردنداز سالهای ۵۰‌تا اخر حیاطش نامه ها تحویل صاحبانش میداد پیرمردی بود هرکس باگدشت بود انعام خوبی میداد چون نه تلفن بود ونه موبایل   چیزی که مهم بود هیچکس از این خانواده کوچکترین بدی ندید روحشان شاد
خدایش رحمت کنه 
​
حلال مون کنه بچه که بودیم هرچی گردو پوک وکرمو وخراب بود از ما بچه ها ور میداست وآدامس خروس نشان و باطری گربه نشان میداد.

​جناب اوستا علی اکبر کاظمی، تخت کش چه سالی مرحوم شده؟

​استاد علی اکبر دومین سال انقلاب یعنی سال ۵۸ فوت شده است   وپسر بزرگوارش علی اصعر خان در قید حیات هستند  وچون خانم محترمش نزدیک به بیست سال هفت فوت شده یکی از دختران مهرپرورش با اوزندگی میکند وسرحال بوده وهست  خدا حفظش کند مثل پدر خنده رو خوش اخلاق بوده وهست  اینها عزیزانی هستند که هرگز از یاد نمیروند

تلفظ صحیح این سلخ مشکون هست نه مشگون
چون‌در قدیم ها  که امنیتی نبوده و اهالی از ترس جان  و  راه زنان و یاغی ها که به دل حمله می کردند معمولا اهالی  در زمان های نا امنی سر کوه امام ولی زندگی می کردند و برای بردن آب به این محل می آمدند و می رفتند و مشک های خود را پر کرده و به سر کوه مراجعت می کردند
چون مشک ها را اینجا پر می کردند معروف شده بود به سلخ مشکون  و می گفتند همیشه سلخ پر بود از مشک های پر آب که به محض آمدن  وقت تلف نکرده و مشک خنکی را بر داشته و با خود راهی سر کوه بشوند


​سفر نامه کروگان جاسب (قسمت چهل و دوم )

Picture
از سلخ مشکون آبی به سر و صورتم ریختم تا غبار خستگی را از چهره خود بشویم . آب به سمت دشت سنگاب در حرکت بود یعنی به اصطلاح وال به سمت منزل اوستا بود تا از کوره زیر اتاق اوستا به سمت منزل بهشتی ها و باغ آورده و سلخ سنگاب و دشت سنگاب برسد .
رو به سمت کوچه ای میکنم که در جوار منزل مشهدی مرتضی ابولقاسمی و مدرسه شمس است .
بعد از منزل اوستا در داخل کوچه چند حصار و طویله که دست مشهدی مرتضی و شکرالله صادقی بود توجهم را جلب کرد  انها در آنجا گاو و گوسفند نگهداری می‌کردند که خرابه ای هم درجوار آن بود . این ملک را بعد ها آقا بشیر خراب کرد و در آن خانه ای کوچک بنا نمود.
آقا بشیر داماد میرزا حسین بود و باجناق مشتی مصطفی قربانی  که با مرتضی و شهر بانو و سلطانعلی و هاشم فرزندان مشهدی رضا بودند و این ملک ارثیه آنها بود.
آقا بشیر بعد از کارگری در کروگان و ازدواج به تهران رفت و در محله امام زاده حسن زندگی می‌کرد. او دارای ۶ پسر و ظاهرا یک دختر بود .
نصیر ،ناصر،منصور،احمد،محمود،داوود پسران  او بودند و دخترش نیز عروس ماندعلی رهقی  و همسر علی اصغر شده بود یعنی عروس عمه شده بود .
او آب و ملکی به اون صورت نداشت و اگر هم قطعه زمینی داشت دست برادرش مشتی مرتضی بود .
بچه هایش در تهران زندگی می‌کردند و یکی از آنها که احمد نام داشت که  قاری قرآن و در سازمان تبلیغات و یا ادارات وابسته به آن مشغول شده و از خوان این نظام بهرمند گردیده و یک پسر او که داوود نام داشت که او  نیز قاری بود و داماد علی محمد اسماعیلی فرزند حاج اسماعیل شد و از ایران مهاجرت و در استرالیا ظاهرا به خوانندگی مشغول میباشد .
مشهدی بشیر مردی بذله گو و خوش صحبت بود و قانع و مردم دار و در هیئت ها هم همیشه فعال بود و بواسطه پسرش دارای احترام بود.
مردی درشت هیکل و چاق که کلاه نخی بر سر داشت و اهل زندگی و زحمت بود.
چند سالی منزلی که ساخته بودند زندگی کردند اکنون هر دو  مرحوم شده و منزل ظاهرا دست وراث میباشد.
در انتهای کوچه سمت راست درب دولنگه ای چوبی وجود داشت که منزل شکرالله صادقی بود .
از درب چوبی که وارد می‌شدیم محوطه ای بود که درب چند اتاق به آن باز می‌شد که انباری و محل نشیمن بود .
دربهای اتاقها چوبی و سبز رنگ و اتاقها سفید کاری شده و چند دولاب نیز آنجا وجود داشت که مایحتاج زندگی را در آن میگذاشتند.
بالای درب اتاقها شیشه های کوچک داشت و اجاقی در کنار حیاط جهت پخت و پز بود  در طبقه دوم  نیز بالاخانه ای بود که پنجره آن  به باغچه خانم رباب باز می‌شد و کوه امام ولی از پنجره دیده میشد.
زندگی محقر و جمع و جوری داشت و اثاث کشاورزی از جمله غربال و یاشن و شن کش و مشته و ... در گوشه ای گذاشته بودند. 
شکرالله و علی اصغر و علی رضا و ماشالله و رحمت الله فرزندان علی اکبر بودند که دو خواهر داشتند یکی همسر حسین رمضانی شده بود بنام افسر خانم و دیگری معصومه نام داشت که همسر حسین حقگو معروف به نانا بود.
شکرالله با سیف‌الله پدر پرویز صادقی پسر عمو بودند یعنی علی اکبر و عباس برادر بودند .
پدر عباس و علی اکبر مشهدی رضا نام داشت 
که پدر بزرگ شکرالله میشد و میگفتند شکرالله اکبر رضا 
رسم بود اینطور یکدیگر را معرفی می‌کردند و اینگونه اصل ونسب هر فرد مشخص می‌شد و در واقع سبک شمردن آنها به شمار نمی‌رفت. 
مادر شکرالله جواهر خانم  نان داشت که خواهر سید هدایت و سید نظام بود .
علی اکبر پدر شکرالله  در حلوایی بسیار کار میکرد و شبی در دکان حلوایی هنگام خواب کیسه های کنجد روی او می‌ریزد و مرحوم  می‌ شود و آنها یتیم میشوند.
باری شکر الله مانند دیگر برادران خود قوی هیکل و درشت و اهل کار و زحمت بود . ایشان ابتدا با طیبه خانم دختر شیخ علی لحاف دوز ازدواج کرد و بعدها ازدواج دیگری انجام داد و از روستای زر از خاندان زرنوشی ها با خانمی ازدواج کرد.
از ازدواج اول یک دختر داشت که عروس عمو رضای خودش شده بود و از همسر دوم ظاهرا ۴ دختر و سه پسر داشت .
طیبه خانم خیلی نجیب بود و جدا در آن خانه زندگی می‌کرد و به همسر دوم نیز کمک می‌کرد. قالی زیاد می‌بافت و بسیار زحمت کش بود .
شکرالله صدای رسایی داشت و در مراسمهای مختلف اعم از نوحه خوانی و تعزیه خوانی مشارکت فعالی داشت. نقش های مثبت و منفی تعزیه را به خوبی اجرا می‌کرد.
در عروسی ها و سفر های زیارتی نیز چاووشی خوانی می‌کرد. 
شکرالله و برادرانش آب و ملکی از خود نداشتند و املاک روحانی ها را میکاشتند و از این که این امکان را داشتند خوشحال بودند .
در زمستانها هر سال به یکی از  شهر های شوشتر و دزفول و سایر شهر ها میرفت و در حلوایی کارگری می‌کرد تا اسفند که مانند دیگر مردان به ده بر می‌گشت و بیل کشاورزی را دست می‌گرفت و این رویه کار بیشتر مردان روستا بود که هر سال تکرار می‌شد.
در کار کشاورزی بسیار بنیه دار بود و یک تنه اندازه چند کارگر کار می‌کرد و البته خوراک خوبی هم داشت به تنهایی سه تا چهار نان تنوری قدیم را در یک وعده با تخم مرغ و یا ارده شیره تناول می‌کرد.
یک دفعه با استاد حسین داماد مشتی مسابقه گذاشته بودند و یک گونی خیار رسمی را سر زمین خورده بودند و آمده بودند .
اهل داد و بیداد و دعوا بود و در اکثر درگیری‌های محله پَل یک طرف در گیری بود یا خود نقش اول را داشت ویا اینکه موثر در آن درگیری بود .
دعواهای آنها بیشتر با بیل و چوب دستی و لُنگ و زنجیر و هر چیز که دم دستش بود انجام می‌شد. 
به این خاطر این بود که در  محله بیشتر اوقات صدای دعوا و درگیری به گوش می‌رسید. 
وقتهایی که کولی ها به ده حمله می‌کردند یکی از افرادی که مقابل آنها می ایستاد او بود و هنگامی که قربتیها می آمدند یکی از مشتریان ثابت آنها بود و همیشه الاغی می خرید که الاغ قبلی را یاد میکرد.
همیشه الاغهای درشت و رهوار و تیز خرید می‌کرد و زنگوله ای به او می بست که هر جای دشت بود صدای نعره او و یا زنگوله الاغش به گوش می‌رسید. حتی هنگام خرمن کوبی بعضا در خرمنگاه به الاغش کتک میزد و گلاویز میشد که چرا از آخوره بیرون رفته و یا چرا کُند چون می‌رود.
در چوپانی و گوگلی (چراندن گله گاو و گوساله) نیز ید طولایی داشت زیرا چوپان ده بود و از خود نیز چندین گاو و گوسفند داشت که بعد ها از روی نوبت به چوپانی میرفت.
دست درخت خوبی داشت و درختان گردو را خودش چوب میزد و تقریبا همه فن حریف بود .
زود جوش بود و زود تحت تاثیر قرار می‌گرفت و اگر نعره و فریادهای علی اصغر برادرش نبود کارش بیخ پیدا می‌کرد.
زمانی که برای سوخت حمام گون از کوه می آوردند او یک تنه چندین بار گون می‌بست و تنها بار الاغ می‌کرد و از کوه‌های دور سمت فردو و نراق می آورد همینطور برای چیدن( کما)(نوعی علوفه کوهی که در زمستان به گوسفندان میدادند) هم بسیار زرنگ بود و با فردویها و نراقی ها در گیر می‌شد تا از صحرای آنها بار گون یا کما و یا پشوه بیاورد .
در منزلش به روی دیگران باز بود و در هنگامی که ملایی را به ده دعوت می‌کردند حتما آن ملا را دعوت می‌کرد و هوای او را داشت .
با آقای شایق در قم ارتباط داشت و با غلامرضا حدادی و صادقعلی دوستی داشت که بعد ها این دوستی ها بسیار به دردش خورد .
باری سخن گفتن از این مردان بسیار زیاد است و از حوصله خارج میباشد .
هنگامی که انقلاب شد فردی انقلابی به شمار می‌رفت و در آن زمان املاکی که داشتند را از بنیاد  خریدند و ملاک شدند و پدر تاجدارشان فرد دیگری و از جنس دیگری شد .
همسرانش هر دو مرحوم شده اند و فرزندانش ازدواج کرده و در شهر زندگی می‌کنند و خودش نیز از کار افتاده به نظر می‌رسد. 
دیگر از آن تعزیه خوانی ها و دعواها و چوب کشیدن ها خبری نیست و آن مرد که بنیه فراوانی داشت با دو عصا خود را به زحمت چند قدمی جابجا می‌کند. از الاغ سفید رنگ درشت او با پالان نو و زنگوله برنجی پر صدا  و بار هیمه و گون اثری نیست و داسها در رفها زنگ زده و دستکش‌های تیغ چینی(الجکها) سالهاست پوسیده و خراب شده است و گیوه های بیل داری جایش را به کتانی و دمپایی داده و بیل های تیز دیگر زنگ زده و کُند شده اند و موهای پر پشت مشکی به سفیدی گراییده و قامت بلند به کمانی شبیه گردیده .
روح رفتگان شاد 
یادش به خیر 
ادامه دارد ......
-------
حاج شکرالله سه خواهر دا شت ی‌کیش عزت خانم بود که با پسرعموی خود جناب ذبیحالله صادقی ازدواج کرده بود  وبسیار باشخصیت ودر طهران زندگی میکردند.


​سفر نامه کروگان جاسب (قسمت چهل و سوم )

Pictureعکسی از مقبره جناب علی اصغر صادقی در کروگان جاسب
​در انتهای کوچه به سمت چپ می پیچم . نگاهم به دیواری می افتد که زمانی حصار و طویله علی اصغر صادقی بود که در آن گاو و گوسفندانش را نگهداری می‌کرد. طویله و حصار نسبت به کوچه گود بود و درب کوچکی داشت  و هنگامی که می‌خواستند کودها و فضولات گاو و گوسفندان را با الاغ به صحرا ببرند ورزگوال (وسیله ای که روی الاغ می انداختند و با آن کود و خاک و مصالح ساختمانی و ... را بارگیری میکردند) به دو طرف درب طویله گیر می‌کرد.  

کمی جلو تر منزل علی اصغر بود که از  درب چوبی کوچکی که بوسیله چفت فلزی  از بالا به چهار چوب درب قفل می‌ شد وارد می‌شدیم که درپشت درب نیز مهاری برای بستن وجود داشت .

راهرو کوچکی که در سمت چپ آن حصاری بود و توالتی قدیمی که آبریز آن در حصاری بود که در کف آن حوضی ساخته بودند تا آنجا جمع گردد و بعدها این فضولات را به عنوان کود به صحرا می‌بردند. 

و سمت چپ نیز اتاقی بود که دکان علی اصغر بود در ادامه راهرو پلکانی بود که به اتاقهای نشیمن بالا راه داشت .در کنار پله ها نیز راهی بود که به باغچه محقری ختم می‌شد  که در آن انواع درختان میوه و گردو در آن بار آورده بودند .
در کنار راهرو و باغچه وسایل کشاورزی مانند گاو آهن و پالان الاغ و قناره و چون و پارو و گردنی الاغ و چند ميخ طویله و زنگوله به چشم می‌خورد. 
از پلکان که بالا میرفتیم در روی پشت بامی قرار می‌گرفتیم که در زیر آن انباری و نانواخانه قرار داشت
اتاق بالایی درب چوبی کوچکی به رنگ آبی داشت که در بالای آن  شیشه ای نصب شده بود تا نور به داخل بتابد .
دو پنجره چوبی در دو طرف درب اتاق بود که در زمستانها با کاغذ روزنامه و جَت درخت آن را پوشش میدادند (از ساق درختان بادام شیره ای بیرون می آمد که به رنگ زرد یا قرمز بود و مانند فندق یا گردو روی ساق درخت می‌چسبید این شیره را در آن روزگار جمع می‌کردند و روی حرارت با کمی آب رقیق می‌کردند  و بعنوان چسباندن  کاغذ در پشت پنجره ها و جلوگیری از سرما استفاده می‌کردند که هم نور به داخل می‌تابید و هم جلوگیری از سرما و برودت که به آن جَت درخت میگفتند ).
در وسط اتاق یک کرسی قرار داشت و هر چهار طرف کرسی تشک و متکی  قرار داشت .فرش اتاق از گلیم و بخشی نیز از جوال استفاده شده بود.
دور تا دور اتاق رف و تاقچه بود که وسایل زندگی در آن قرار داده بودند .
در تاقچه بالای اتاق آیینه قدیمی عروسی آنها به چشم می‌خورد و چند کتاب رنگ و رو رفته و یک سماور روسی هم در پایین اتاق قلقل می‌کرد  سینی گرد کوچکی با چند استکان باریک و قندان فلزی در کناری بود .
برف که می‌بارید از پنجره اتاق قابل دیدن بود .زیر کرسی داغ و روی کرسی چادری چهار خانه قرمز رنگ پهن شده بود. زندگی معمولی و ساده ای به چشم می‌خورد و نشان از عیالوارگی علی اصغر می‌داد. 
علی اصغر برادر شکرالله بود که قدی بلند و چهار شانه داشت با موهای پر پشت و ضخیم مثل جوالدوز . صورت بلند و چانه ای بزرگ و چند خال در صورت با چشمانی نافذ و جذبه ای منحصر به فرد که کمتر کسی در ده به قد و بالای او می‌رسید. هنگامی که سوار الاغ می‌شد پاهای او تا زمین فاصله ای نداشت 
اهل کوه و کمر بود و در تیغ و کما چینی و بستن بار و درو و بیل داری پر قدرت بود . او خوراک خوبی داشت و صدایی بلند و رسا داشت و اهل داد و فریاد و دعوا به مانند دیگر برادران خود بود..و دائما در حال قُرُق کردن دشت بود . دشتبانی و گو گلونی نیز انجام داده بود (زمانی روستا دارای گاو و گوساله های زیاد بود که اول بهار آنها را به کوه می‌بردند برای چرانیدن و کسی که چوپان گاوها بود به گوگلان معروف بود)  دوست نداشت که بچه ها گوسفند یا به اصطلاح بُرره در اطراف دشت به چرا ببرند .(بُرره به دسته ای از بره و بزغاله اطلاق می‌شد که هر خانوار توسط بچه هایش به دشت و کوه برای چرانیدن می‌بردند. )
در تعزیه خوانی ها بیشتر نقش منفی به او می‌دادند و اکثرا نقش خولی و حارث را بازی می‌کرد و به همین نام شهره بود .در مراسم های دیگر نیز چاووشی می‌کرد و سوادی نسبت به بقیه برادران و مردان ده داشت.
اهل نامه نویسی و عریضه نویسی بود که بعدها از این هنر خوب توانست بهرمند گردد. در کل کارهای کشاورزی و دامداری بنیه دار و اهل کار و زحمت مانند دیگر مردان روستا بود.
هنگام بیکاری در زمستان و فصول دیگر کنار سلخ مشکون مشغول نخ رسیدن با پیلی بود .(پیلی وسیله ای بود که مردان و زنان جهت تولید و ساخت نخ و طناب از پشم بز و میش استفاده می‌کردند و به اندازه دو کیلو یا کمتر پشم بز و یا میش را در زیر بغل خود نگه می‌داشتند و با اتصال به سر پیلی پره های پیلی را میخرخاندند و پشم گوسفند تابیده می‌شد و یک کلاف نخ در نهایت عاید می‌شد که از آن در ساخت طناب و یا بافت جوال و قناره و ورزگوال و گلیم و... استفاده میکردند)
ایشان با تاجیه خانم ازدواج کرده بود. ​تاجیه خانم قدی کوتاه داشت اما بسیار نجیب و با وقار و اهل کار و زحمت و قالی باف ماهری بود که دون و دوش خانه با او بود .
ایشان دختر باقر برادرمشهدی رضا رمضانی بود و مادرش خانم آغا نام داشت خانم آغا و جواهر خانم زن مش رضاقربانی و خانم اقدس همسر سید هدایت دختران سید عباس و عمه نرگس معروف به ننه بالایی و بالایی بودند چون منزل سید عباس محله بالا قرار داشت به آنها ننه بالایی میگفتند .
علی اصغر دارای سه پسر و ۵ دختر بود تقی و محمد و ابولفضل پسران او بودند. دامادهایش علی اکبر پسر سید هدایت و علی اکبر پسر علامحسین حیدری و محمود پس فتح الله الیاس و مصطفی پسر سید مظفر و حسن پسر محمود قربانی .
و تقی داماد سید احمد نصراللهی و محمد داماد غلامحسین حیدری و ابوالفضل با یک غریب ازدواج کرده بودند.
تقی در زمان شاه از خدمت سربازی معاف شده بود زیرا در شنوایی او مشکلی بود اما بعد از انقلاب جذب نیروهای سپاه شد و خدمت نمود و تا درجه سرهنگی مقام گرفت و بهرمند گردید و پسر تقی نیز از پدر جلو زد و به یمن و برکت انقلاب به رده هایی نائل گردیده است.
زندگی علی اصغر به دو قسمت تقسیم میشود .
بخشی قبل از انقلاب که بسیار کم رنگ بود و بخشی بعد از انقلاب که بواسطه اقداماتش  بسیار پر رنگ شده بود.
قبل از انقلاب ایشان و برادرانش رعیت های خانم گوهر و روحانی ها بودند و به کارهای معمولی مشغول بودندو نقشی در اداره ده به او داده نمیشد و شهروند معمولی بود.البته مدتی کاسب ده بود و دکانی در منزل خود داشت اما خیلی معروف به این شغل نشد. در حلوایی ها بسیار زحمت کشید بدون آنکه در جایی بیمه شوند و عمر و جوانی خود را صرف این کار کرده بودند.
اما بعد از انقلاب هنگامی که پدر تاجدارش رفت با عضویت در شورا و نامه‌ نگاریهایی که با ادارات دولتی داشت به کمک غلامرضا حدادی و علی اصغر حدادی توانستند املاکی که رعیتی آن را بعهده داشتند از بنیاد خریداری نمایند و مالک شوند .
در دوره عضویت او در شورا کار خاصی جز مصادره اموال صورت نگرفت که البته برای آنها کار بزرگی بود. اما در خصوص آبادانی و مرمت و رفع مشکلات اقدامی انجام نشد زیرا برای آنها شاید خیلی مهم و ضروری به نظر نمی رسید و یا شاید سواد و کفایت این کار را نداشتند .
در دوره جدید بعد از پرویز صادقی شاید ایشان نقش آفرین ترین فرد در ده در اتفاقات حادث شده باشد که اگر پیشرفتی بوجود آمده ایشان بانی بوده و اگر خرابی و ویرانی اتفاق افتاده ایشان نقشی داشته است .البته منظور از پیشرفت ساخت و سازهای جدید نیست .
بعدها ایشان به خرید محصولات کشاورزی از کشاورزان روی آورد و لوبیا کِرِم و گردو و بادام میخرید و در شهر میفروخت که این کار ایشان نیز طولانی نبود .بعنوان خبره برای املاک اوقاف و یا اجاره از ایشان مشورت می‌گرفتند در مراسم های مذهبی پر رنگ بود به خصوص که از طایفه صادقی ها چند جوان نیز در جنگ شهید شده بودند که باعث حضور بیشتر او می‌شد. 
بعد ها شنیدم دو تن از نوه های دختری  ایشان که پسران محمود رجبی بودند در حادثه ای در مسجد ارک تهران شهید شدند که بسیار تلخ و ناگوار بود . در پایان عمر به زحمت خود را اداره می‌کرد و همیشه دو عصا در زیر بغل داشت و بچه هایش از او پرستاری می‌کردند. 
باری سخن گفتن در این خصوص بسیار زیاد و مطول است 
اکنون نه از ایشان اثری هست و نه از آن خانه و کاشانه و نه از هم ردیفی های او که در آن روستا بودند و نه از داد و فریاد هایی که در محله پَل به راه می انداخت . فقط تاجیه خانم مانده و آن خاطرات تلخ و شیرین که به یاد آن روزها گاهی شاد و گاهی غمگین هست .
روحشان شاد 
ادامه دارد....

تاجما خانم‌
همسر محترمه جناب علی اصغر صادقی

​سفر نامه کروگان جاسب (قسمت چهل و چهارم )

Pictureخاطراتی از جاسب و از ولایت به قلم شخصی سیاح
در حالیکه غرق در افکار خود بودم به ناگاه نگاهم به ساختمانی در سمت شمال منزل علی اصغر صادقی افتاد . 
جایی که امواج صدای افراد آن محل هنوز به گوش میرسد و خاطرات تلخ و شیرینی در ذهن مرور می‌شود.
در ضلع شمال منزل علی اصغر یک راه باریکی بود که به فضایی نسبتا باز راه داشت .
باغچه و محوطه ای در بلندی  قرار داشت که دو طرف آن را اتاقهایی محصور نموده بودند که  مشهدی عباس پدر سیف الله صادقی در آن جا زمانی زندگی می‌کرد. در واقع آخرین خانه در محله پَل و یا ده به شمار می‌رفت و بعد از آن خرمنگاه و کوه معروف به امام ولی قرار داشت.  
همانطور که قبلا گفتم عباس و علی اکبر برادر یکدیگر بودند و پسران مش رضا به شمار می‌رفتند. 
مشهدی عباس از ازدواج اولش سه پسر و دو دختر داشت . سیف‌الله و اسدالله و ذبیح الله و دو دخترش به نام ماهرخ و خانم سلطان بودند .
بعد از فوت همسر اولش با خانمی از هرازجان ازدواج کرده بود و از او نیز ۳ پسر و دو دختر به یادگار داشت . امرالله و عبدالله و فتح الله و مرضیه و نگار .
مشهدی عباس مردی زحمت کش و اهل کار و تلاش و زود جوش و عیالوار  بود و آب و ملکی به آن صورت از خود نداشت و مانند برادرش علی اکبر بیشتر کارگری می‌کرد. 
طایفه صادقی ها از طوایف شلوغ و پر جمعیت ده بودند که قبل از انقلاب در اداره ده نقشی نداشتند اما بعدها افرادی از این طایفه مسولیت هایی در ده داشتند که به آنها اشاره شده و یا می‌شود.
از ویژگی صادقی ها پر پشتی مو و قامت بلند و داد و فریاد  و منفعت طلبی میباشد .کمتر کسی در صادقی ها وجود دارد که کچل و یا ریز نقش باشد به خصوص نسل‌های قدیمی آنها. که به اختصار در خصوص فرزندان  مشهدی خواهم گفت .
سیف‌الله یکی از پسران مشهدی عباس بود که نقش بیشتری نسبت به برادران دیگرش در ده داشت .
اوجثه بزرگ و ورزیده ای داشت و بنیه دار بود در کارهای کشاورزی بسیار زرنگ و در کار حلوایی نیز استاد و پر کار بود . میگفت که یک دفعه او تیون حلوایی را روی دوشش گذاشته و به جای دیگری انتقال‌ داده است .
سیف الله مردی زبان باز و خوش برخورد و جوشی و اهل داد و فریاد و شلوغ بازی بود. در موقعیت‌های مختلف بواسطه روابطش مواجبی دریافت می‌کرد. 
بعدها او آب و ملک ملا علی نراقی را به امانت گرفت و کشت وکار میکرد. در آن دوران سید عباس فخر برای هر کسی نام مستعار می‌گذاشت.  به او (گُندَل)میگفتند .
باری در ابتدا با خانمی به نام خانم باشی که اهل کلجار کاشان بود ازدواج کرد و سه پسر و یک دختر از آن ازدواج داشت .
مسعود و مهدی و جهان آقا و اعظم خانم. 
مهدی جوان مرگ شد و مسعود به تهران آمد و در کارخانه سیمان آبیک در بخشی به مدیریت رسید   و جهان آقا که از ناحیه پا مشکل داشت و با مادرش در اتاق تاریک و باریک زندگی می‌کرد .
اعظم خانم نیز در دلیجان سکنی داشت و ازدواج غریب کرده بود.
جهان آقا بعلت معلولیتی که داشت مورد بی مهری واقع شد و با کسی ازدواج نکرد و بعنوان کارگر برای مردم کار می‌کرد. فصل کشت و کار با الاغ کود به صحرا می‌برد و یا از صحرا خاک و سنگ می آورد. 
برخورد خوبی با مردم داشت و دست و دل پاک بود و همه او را دوست داشتند .با راننده های خط جاسب رفیق بود و صبحها همیشه اولین نفری بود که در ایستگاه می ایستاد و مسافرها را راهنمایی می‌کرد که مثلا کدام راننده به دلیجان می‌رود و یا قم .
راننده ها مثل آقا محمد شوفر . عبدالله کرمجگانی و اکبر عبدالله و اصغر و ناصر میرزا نصیر و سید داوود و..... هم هر روز  انعامی بابت این کارش به او می‌دادند و زندگی را اینگونه می‌گذراند. 
خانم باشی در یک اتاق کوچک با جهان به  سختی زندگی می‌کرد و روزگار می‌گذراند . و بچه هایش گاها به او سر میزدند.
جهان مرد بی آزاری بود و کل جاسب و تاحدودی دلیجان او را می‌شناختند. در زمستانها برای پیرزنان و یا آنهایی که شوهرانشان به حلوایی می‌رفتند برف روبی می‌کرد و انعامی در یافت میکرد خلاصه درب همه خانه ها به رویش باز بود .
تا اینکه سیف‌الله قصد ازدواج دوم نمود و با خانمی بنام حشمت خانم ازدواج کرد . ایشان دختر الیاس در محله بالا بود و از خانواده یزدانیها به شمار می‌رفت. در واقع باجناق غلامرضا حدادی و ماشالله صادقی شده بود .
حشمت خانم‌ زنی نجیب و زحمت کش و دود چراغ خورده و بساز بود . در نانوایی و قالی بافی و دون و دوش ماهر بود . او و دخترانش بسیار قالی می بافتند تا توانستند آب و ملکی خریداری کنند حتی او دخترانش را جهت تحصیل سواد به مدرسه نفرستاد همه اش کار و کار و کار.
سیف‌الله از حشمت خانم سه پسر  بنام پرویز و جمشید و عباس و ۴ دختر داشت .
پرویز خان در واران داماد شد و جمشید دختر مسیب جواد را گرفته بود و عباس نیز در واران ازدواج کرد.
علی قربانی و حسین چراغ ساز و عباس ثانوی و دخیل الله غضنفر دامادهای او بودند.
​البته او در ازدواج دومش در خانه ای که جنب منزل مسیب یزدانی و روبه روی خانه فخر بود  اقامت داشت  که طویله ای و کاه انباری در زیر و اتاقی در بالا بود  و بعد از آن خانه ای که روبروی کاروانسرا و جنب شرکت تعاونی بود را خریداری کرد و در آن اقامت نمود که قبلا در این خصوص در قسمت بیستم اشاره شده است.
باری سیف‌الله جزو افرادی هست که با بزرگان ده نشست و برخاست داشت و جاسبی ها او را می‌شناختند املاک ملاعلی نراقی در دست او بود . 
ارتباطاتش با فخر و کاشفی  و دیگران باعث شد تا پسرش پرویز که جوانی با سواد ابتدایی بود مسئول شرکت تعاونی روستا شود و در این شغل باز نشسته گردد و یکی از افراد با نفوذ جاسب و حومه دلیجان بعد از انقلاب به حساب آید. در واقع پرویز  به اصطلاح یک سور به پدرش زده بود.
سیف الله خبره ده بود و گاو گوسفندی داشت و در کار کشاورزی و حلوایی بنیه دار و زرنگ بود.او  هنگامی که  کتیره کنها( افرادی بودند که تابستانها به جاسب می آمدند و صحرا را اجاره می‌کردند تا کتیرا جمع کنند. کتیرا شیره و یا صمغ درختچه و یا بوته نوعی گون بود   که جمع اوری آن  زحمت بسیاری داشت ) جیره و مواجب می‌گرفت تا دامدارانی که صحرا را اجاره می‌کردند و کاسب هایی که برای خرید و فروش به روستا می آمدند و همه و همه .....
بیشتر اوقات روی سنگ صیغلی  که درب منزلش بود و شکل تختگاه داشت می نشست و عصای معروفش را زیر چانه اش میزد و همه جا را زیر نظر داشت .
او بعلت بیماری تنفسی که شاید آسم بود همیشه سرفه می‌کرد و از صدای سرفه او متوجه می‌شدیم که او سیف‌الله است .
تنها کسی که گاو نر داشت ایشان بود . او از این گاو نر (مَل) برای جفت گیری گاوهای ده استفاده می‌کرد و مزد می‌گرفت و اگر ایشان نبود مردم باید گاو خود را به دهات دیگر می‌بردند حتی از هراز جان و واران نیز گاها برای جفت گیری گاوها به او مراجعه می‌کردند.
ایشان بعلت همین بیماری دار فانی را وداع نمود و همسر مهربانش نیز به رحمت خدا رفت.  
پرویز خان که از آن زمان تا کنون مسئولیت شرکت تعاونی را داشته همواره بعنوان عضو اصلی شورا ایفای نقش کرده و روابطش را با افرادی که از روستا مهاجرت کرده اند حفظ نموده در واقع در تمام دوره ها ایده و نظرهای او اعمال شده که البته آنهایی که برایش بیشتر منفعت داشته اتفاق افتاده است .
پرویز خان کاسب ماهر و زبان باز و مردم داری بود و توانست آب و ملک زیادی را به اشکال مختلف خریداری نماید زیرا  اطلاعات زیادی در خصوص املاک و مستقلات این محل داشت .
آب سازی و نوبت سازی گله و قباله نویسی و جابجایی آب زمین‌ها و زرنگ بازی و.... از تخصص های او بود.
او مردی راز دار و هزار تو میباشد .
در خصوص دیگر فرزندان مشهدی عباس در ادامه خواهم گفت .
روحشان شاد 

​سفر نامه کروگان جاسب (قسمت چهل و پنجم)

Picture
همانطور که گفتم سیف‌الله دو برادر و دو خواهر تنی داشت . اسدالله پسر دیگر مشهدی عباس بود که در این خانه محقر به دنیا آمده بود.
او مردی رشید و خوش تیپ و قیافه و جوانی برومند بود . در جوانی به تهران رفت و در یک شرکت دارویی در محله ناصر خسرو مشغول به کار شد . او با بهائیان ده در رفت و آمد بود و تحت آموزه های آنها قرار گرفت و به این دیانت مومن گردید او همیشه در مجالس و محافل آنها در تهران و جاسب رفت و آمد داشت . او با خانمی که اهل تهران بود ازدواج کرد و به سبب مراودات و شغلی که داشت توانست وضع مالی خوبی برای خودش ایجاد نماید. حاصل ازدواج او دو پسر به نام‌های منوچهر و محسن بود که هر دوی آنها موفق در کار و حرفه خود بودند.  
منوچهر در هنر موسیقی استاد بود و موزیسین معروفی به شمار می‌رفت تا اینکه آنها در اوایل انقلاب به دلیل فشارها و مشکلاتی که داشتند به آمریکا مهاجرت نمودند و در آنجا به شغل خود ادامه دادند .آنها دارای فرزندانی هستند که هرگز آب و خاک جاسب را ندیده اما این محل را که زادگاه پدرانشان بوده است را دوست دارند .
البته جناب اسدالله و همسرش سالیانی است که در غربت سر به تیره تراب گذاشته اند اما هنوز امواج بحثهایی که او با برادران و بستگان خود در خصوص دیانت بهایی داشتند در این محل به گوش میرسد . حتی او با معمم هایی که به مناسبت‌ محرم و صفر به ده می آمدند گفتگو و بحث می‌کرد تا آنها را به این آموزه ها آشنا کند و یا از انتخاب خود دفاع نماید. او انسان وارسته ای بود و بر خلاف برادرانش از اخلاق ملایم تر و پسندیده تری بر خوردار بود. هنگامی که به تهران آمد نیز این رفت و آمدها را حفظ و با اعیان و بزرگان نشست و برخاست داشت .
برادر دیگرش آقای ذبیح الله بود که او نیز در ابتدا در ده کارگری می‌کرد و به کارهای کشاورزی برای دیگران مشغول بود . او نیز در جوانی به تهران مهاجرت نمود و  در یک شرکت دارویی مشغول به کار شد. بعدها ظاهرا در ادات دولتی منصبی گرفت.
ذبیح الله با عزت خانم که دختر  عمویش می‌شد ازدواج کرده بود در واقع شوهر خواهر شکرالله صادقی شد . آنها دختر عمو پسر عمو بودند . ذبیح الله مردی متدین بود ولی تندی و زرنگی طایفه خود را به ارث داشت . او دارای  سه پسر بنامهای مجید و محمد و محمود و یک دختر خانم شده بود.
محمود در جنگ ایران و عراق به شهادت رسید که هنوز ازدواج نکرده بود . مجید از همان نوجوانی به گروهای انقلابی  مخالف شاه پیوست. مدتی در  دسته مجاهدین بود و بعدها از آنها فاصله گرفت و منفک و مخالف آنها شد . او ابتدا جذب کمیته و بعد استخدام سپاه شد که بواسطه ارتباطاتش در بیت امام رفت و آمد زیادی داشت و بعنوان محافظ در آنجا و در جاهای دیگر فعال بود . البته شهادت برادرش نیز در خصوص حضورش در آن منصبها بی تاثیر نبود.
او به درجات بالایی دست یافت و حرفش در بعضی ادارات و ارگانها کارساز بود و اصطلاحا برش کاری داشت هر چند از این موقعیت خود در آبادانی و رفاه ده استفاده ننمود و برای مردم آسایشی ایجاد نکرد . بعد از جنگ تحمیلی و فوت امام و تغییرات در سیستم سیاسی کشور حضور و موقعیت های اوکم رنگ تر و مسئولیت‌های او از او گرفته شد تا اینکه باز نشسته گردید . او با دختر عموی خود مشهدی امرالله ازدواج کرد که در تهران زندگی می‌کرد .
پسر دیگر ذبیح الله بنام محمد نیز در سپاه و یا سازمانهای وابسته به سپاه مشغول به کار شد که ازدواجش با غریب میباشد.
دختر خانم مشهدی ذبیح الله  نیز با فردی ازدواج کرده بود که در سپاه فعال بود و اصالتا جاسبی نبود  و در جنگ ایران و عراق شهید شد .
این خانواده مانند دیگر خانواده های صادقی ها  در سازمانها و ادارات دولتی و نظامی فعال بوده و نسبت به طوایف دیگر کروگان جوانان شهید بیشتری داشته اند که علت آن حضور پر رنگ آنها در این نظام بوده و البته به سهم خود هر کدام از مواهیش برخوردار شده اند هر چند بعد ها آنچه آنها عقیده داشتند اتفاق نیفتاد و بعضی از آنها از مناصب خود به کناری رانده شدند.
ذبیح الله در کروگان خانه ای نداشت و اگر هم گاها به روستا می آمد به منزل برادران خود میرفت. اکنون نه دیگر زلفهای ذبیح الله با باد در پیچش هست و نه همسرش غصه قصه جوان شهید خود را می‌خورد و نه اسدالله با آنها در بحث و گفتگوست .            روحشان شاد 

​سفر نامه کروگان جاسب (قسمت چهل و ششم)

Picture
همانطور که قبلا عرض کرده بودم مشهدی عباس از همسر اولش دو دختر داشت بنام ماهرخ و خانم سلطان .
خانم سلطان ابتدا با آقایی بنام بهزاد ازدواج کرد که اهل نراق و برادر شکرالله شریفی بود. منزل او جنب خانه سید میرزا  یعنی اول مسیر سر سوئه بود که نهر آب از منزل آنها می‌گذشت و به سمت زمین‌های سنگاب میرفت.
از درب چوبی کوچک آبی رنگی وارد می‌شدیم ابتدا یک باغچه نقلی و با صفا بود و در انتهای باغچه چند اتاق و انباری سفید کاری شده با طاقچه و رفهای زیبا و دولابهایی وجود داشت. اتاقها دارای چند  درب و پنجره چوبی بودند و شیشه هایی بالای دربها  نصب شده بود تا نور به داخل بتابد اتاقهای آنها به قول قدیمی ها روبه آفتاب زدن بود . منزلی مرتب بود به همراه وسایل اولیه  زندگی.
خانم سلطان زن زحمت کش و در قالی بافی ماهر بود اما آب و ملکی آنها از خود نداشتند .
بهزاد شوهر خانم سلطان  فراش مدرسه شمس بود و دو پسر و یک دختر خداوند به آنها داده بود  حسین و دیگری اصغر و یک دختر بنام پری خانم .
اصغر متاسفانه در جوانی بر اثر چپ شدن اتومبیل جوانمرگ شد و حسین نیز به تهران رفت و در زمینه لوازم ماشین کارکرد و مغازه ای داشت و پری خانم هم با غریب ازدواج کرده بود .
تا اینکه بهزاد فوت کرد و خانم سلطان تنها در این خانه زندگی می‌کرد و گاها بچه هایش سراغش می آمدند. چند ازدواج موقت داشت و در میانسالی با مشهدی احمد قربانی مجددا ازدواج کرد و از تنهایی در آمده بود.
چند سال قبل از فوت مشهدی احمد خانم سلطان مرحوم شد و منزل آنها به همان سبک با دیوارهای گلی برجای ماند.
ماهرخ خانم خواهر خانم سلطان که از یک مادر بودند با طایفه قربانی ها ازدواج کرد و همسر میرزا حسین شده بود.
میرزا حسین در محله پایین و خانه پدری اش شیخ ابراهیم زندگی می‌کرد و اهل روزه و نماز و عزاداری و نوحه خوانی و متعصب بود .در طایفه آنها این تعصب و غرور کم و بیش به چشم می‌خورد.
ماهرخ خانم ۴ دختر و دو پسر داشت .ابراهیم و حجت و سلطانعلی پسران او بودند .
سلطانعلی متاسفانه جوانمرگ شد و پدر و مادرش خیلی غصه دار بودند اما سرنوشت اینگونه رقم خورده بود.
حجت در کارخانه کارگری می‌کرد و ابراهیم هم کاسب بود آنها بعد از اینکه در جاسب کارگری کردند به شهر مهاجرت کردند و ازدواج نمودند.
آقای علی رضا قربانی فرزند حجت میرزاحسین میباشد که از نوه های ماهرخ خانم و نبیره مشهدی عباس به شمار می‌رود او خواننده خوشنام و مطرح ایران هست که بسیاری با آهنگ های او حالشان خوب می‌شود و زبانزد خاص و عام میباشد .
بچه های ابراهیم و حجت کمتر به روستا در رفت و آمد بودند و منزل پدری آنها نیز از آن سبک و سیاق قدیمی خارج شده که بازسازی نموده اند.
دختران ماهرخ خانم یکی رقیه خانم  با مشهدی مصطفی قربانی و زهرا خانم با مشهدی خلیل اسماعیلی پسر مشهدی علی اکبر و اقدس خانم با سید ابوالفضل نصرالهی پسر سید شهاب و دختر دیگرش با آقا بشیر و آخری هم با آقای احمدی که غریب بود ازدواج کرده بودند.
همه آنها در نداری و عیالوارگی بودند و زندگی سختی را پشت سر گذاشته بودند .
اکنون از نسل ماهرخ خانم ده ها نوه و نتیجه باقی مانده که نام آن بزرگواران را زنده نگه داشته اند .
اکنون از ماهرخ و خانم سلطان و بهزاد و میرزا حسین خبری نیست حتی چند فرزند و نوه آنها نیز به دیار باقی شتافته اند و از آنها فقط خاطراتی باقی مانده است.   روحشان شاد 

​سفر نامه کروگان جاسب (قسمت چهل و هفتم)

مقالات

* الواح نازله
* علت آزار و اذیت بهاییان
*
تاریخ نگاران جاسب
* دزدان اشیای عتیقه
* ​آقای سلیمی معلم مدرسه
* گالری تصاویر

شخصیت ها

*​ ملا غلامرضا جاسبی
* ملا جعفر جاسبی
* فرهنگ لغات جاسب

* شهدای جاسب
* شجره نامه ها
* شعرای جاسب

خاطرات

*​  ذبیح الله مهاجر
​
* سید رضا جمالی
* شمس الله رضوانی
* عشرت نوروزی
* عباس حق شناس
* علی محمد رفرف

سیارون​

* صفحه خانگی
* سیارون

* درباره ما
*
 جاسب بلاگ(مطالب مختلف)
* 
 اسناد و مدارک تاریخی

* ارسال فایل توسط کاربران

آخرین مطالب 

* بهاییان‌جاسب: عزیزه خانم یزدانی ، محمد علی روحانی
​* شجره نامه: شجره نامه سید عبدالله ناشری
​* کتاب بیان حقایق از سید عباس علوی

ادامه مطالب

* جزئیات شهادت شهدای فیلیپین،​ معاون التجار نراقی
​* اشعار شعرای جاسب:  واحه، « نگاه عبـدالبهـــاء»
​* بلاگ: خاتمیت، ایران و بهاییت، دور اسلام‌ ، دلائل بهائی از قران
* دكتر شاپور راسخ: حضرت بهاءالله پیام آور مهر و یگانگی
*  اوضاع کنونی جاسب اول، دوم، سوم، زندگی روزمره اهالی
​* بلاگ: چگونه می توان بهائی شد؟، عبدالبهاء و تولّد انسان