زندگی روزمره اهالی در جاسب قدیم نوشته م عسلی- فصل دوم قسمت ۲۶ الی ۵۰
شرحی مختصر از نگارنده
قبل از اینکه این خاطرات را بنگارم خاطر نشان می سازم که:
اول: در زمانی که بنده سن و سال کمی داشتم تصورات من از جریان زندگی آن روزگار آن چیزی بود که در توصیف این خاطرات مشاهد میکنید که به رشته تحریر در آورده ام. درصدی از آنچه من نوشته ام ممکن است در جریان زندگی آن روزگار برای همه خانواده ها عمومیت نداشته باشد و به گونه ای دیگر روزگار را سپری کرده باشند، کسانی از خانواده ارباب و ملاکین بودند که حتما به روشی دیگر در بعضی موارد زندگی میکردند و سختی ها و کمبود های آن دوره را به مانند عموم مردم نداشتند چه از نظر خورد و خوراک و یا وسایل منزل و یا درس و مدرسه، که طبقه خاصی را تشکیل میدادند و معدود بودند. منتها زندگی عموم مردم تقریبا به همین منوال بود و چون من در یک خانواده متوسط زندگی میکردم خاطرات خود را از طبقه نزدیک به خود به رشته تحریر در آورده ام و در خانه اربابی نبوده ام تا سبک و سیاق زندگی آنها را بنویسم. ممکن هست کسی و یا کسانی این مطالب را بخوانند و از نظر آنها دور از ذهن و یا واقعیت باشد زیرا در موقعیت نگارنده نبوده اند. به همین لحاظ نوع زندگی و سبک و سیاق توده مردم در نظر نگارنده منقش بوده و شیوه زندگی عموم مردم را ارجح دانسته که ممکن هست ایراداتی هم برآن وارد باشد. ولی همان طبقه خاص نیز در اکثر موارد شبیه مطالب ذکر شده اِعمال رفتار می نمودند زیرا بسیاری از رفتارها و سبک زندگی تابع محیط جغرافیایی بود که در آن زندگی میکردند.
دوم: پرداختن به جزییات ممکن هست از نظر برخی خسته کننده و شاید اضافی باشد منتها ممکن هست بعضی از افرادی که این مطالب را مطالعه میکنند در آن محیط بزرگ نشده باشند و تصویری از آن مکان نداشته باشند که با جزیی گویی این تصویر سازی بهتر صورت میگیرد تا خود را در آن محیط قرارداده و مطالب را بهتر درک نمایند.
سوم: چون قرار هست یک بنای بزرگی ساخته شود باید زیر بنا محکم باشد تا اطلاعات بعدی خوب روی آن قرار گیرد و پیوند خوبی ایجاد شود.
م عسلی جاسبی
اول: در زمانی که بنده سن و سال کمی داشتم تصورات من از جریان زندگی آن روزگار آن چیزی بود که در توصیف این خاطرات مشاهد میکنید که به رشته تحریر در آورده ام. درصدی از آنچه من نوشته ام ممکن است در جریان زندگی آن روزگار برای همه خانواده ها عمومیت نداشته باشد و به گونه ای دیگر روزگار را سپری کرده باشند، کسانی از خانواده ارباب و ملاکین بودند که حتما به روشی دیگر در بعضی موارد زندگی میکردند و سختی ها و کمبود های آن دوره را به مانند عموم مردم نداشتند چه از نظر خورد و خوراک و یا وسایل منزل و یا درس و مدرسه، که طبقه خاصی را تشکیل میدادند و معدود بودند. منتها زندگی عموم مردم تقریبا به همین منوال بود و چون من در یک خانواده متوسط زندگی میکردم خاطرات خود را از طبقه نزدیک به خود به رشته تحریر در آورده ام و در خانه اربابی نبوده ام تا سبک و سیاق زندگی آنها را بنویسم. ممکن هست کسی و یا کسانی این مطالب را بخوانند و از نظر آنها دور از ذهن و یا واقعیت باشد زیرا در موقعیت نگارنده نبوده اند. به همین لحاظ نوع زندگی و سبک و سیاق توده مردم در نظر نگارنده منقش بوده و شیوه زندگی عموم مردم را ارجح دانسته که ممکن هست ایراداتی هم برآن وارد باشد. ولی همان طبقه خاص نیز در اکثر موارد شبیه مطالب ذکر شده اِعمال رفتار می نمودند زیرا بسیاری از رفتارها و سبک زندگی تابع محیط جغرافیایی بود که در آن زندگی میکردند.
دوم: پرداختن به جزییات ممکن هست از نظر برخی خسته کننده و شاید اضافی باشد منتها ممکن هست بعضی از افرادی که این مطالب را مطالعه میکنند در آن محیط بزرگ نشده باشند و تصویری از آن مکان نداشته باشند که با جزیی گویی این تصویر سازی بهتر صورت میگیرد تا خود را در آن محیط قرارداده و مطالب را بهتر درک نمایند.
سوم: چون قرار هست یک بنای بزرگی ساخته شود باید زیر بنا محکم باشد تا اطلاعات بعدی خوب روی آن قرار گیرد و پیوند خوبی ایجاد شود.
م عسلی جاسبی
مطالعه قسمت اول تا بیست و پنجم |
قسمت بیست و ششم |
در این فصل گروهی به ده می آمدند که به آنها (غُربتی) میگفتند. این گروه که با خانواده های خود می آمدند کارشان خرید و فروش الاغ بود. در کنار رودخانه و یا باغچه اربابیها و یا نزدیک زیارت چادر میزدند و بساط پهن میکردند و تا یک هفته یا بیشتر در آنجا بودند. هر کس الاغی میخواست پیش آنها میرفت و یک الاغ می خرید و یا با الاغ خودش (تاق) میزد یا عوض میکرد و مبلغی هم اصطلاحا(سَر) میداد. اگر اسب هم به آنها میدادی و یک الاغ پیر از آنها میگرفتی آنها از طرف مقابل مبلغی پول دریافت میکردند.
زنان آنها نیز در داخل ده به هر خانه ای وارد میشدند و فال میگرفتند زنان و دختران دور تا دور آنها جمع میشدند و به آینده گویی آنها گوش میدادند دختران دوست داشتند ببینند کی بختشان باز میشود و آنها با فروش مهره مار و فلان کفتار جهت گشایش بخت و ایجاد مهر و محبت کار خود را پیش می بردند و در ازای آن مقداری نان و یا پول کمی دریافت میکردند. دستان طرف مقابل را در دست خود میگرفتند و میگفتند نیت کن و مهملاتی را عنوان میکردند و علاوه بر این آنها البته مهارتی هم در درست کردن انواع (اَلک و غربال) داشتند که با پوست گوسفند درست میکردند و به دهقانان میفروختند مردم عامیانه(قَربول) میگفتند که برای پاک کردن گندم، جو، نخود، لوبیا و دیگرمحصولات استفاده میکردند که اندازه های آنها با هم فرق داشت. چند روزی بودند و به دهات دیگر میرفتند. مردمان خوش خلق و خوش برخوردی بودند و آزاری نداشتند. البته در طول بهار و تابستان چندین مرتبه می آمدند و می رفتند و کاسبی میکردند.
نزدیکی های چاشت بود که سر و صدا بلند شد و صدای شیونهای پی در پی به گوش میرسید من ترسیده بودم و سریع به طرف قالی باف خانه رفتم دیدم مادرم رنگ و رویش پریده است و با شاگردانش به داخل خانه آمدند. ناگهان دو زن درشت هیکل با لباسهای بلند و قرمز رنگ وارد خانه شدند به آنها (کُولی) میگفتند. اینها نیز در گروههای کوچک به روستا ها می آمدند و از مردم به زور اخاذی میکردند. با اسب و قاطر مسافرت میکردند و هر وقت سر وکله شان پیدا میشد میگفتند کولیها آمدند. با زور از زنان پول و یا چیزهای دیگر میگرفتند و راهی میشدند. البته مردانشان وارد آبادی نمیشدند. با سر وصدا و فریاد و کمک دیگر زنان محل از منزل بیرون رفتند و من تا چندین روز می ترسیدم. از این روی هر کسی که بد اخلاق و بد بود صفت کولی به او میدادند و یا بعضا صفت غربتی هم رایج بود. اینها افرادی بودند که شغل نداشتند و از این راه ارتزاق میکردند و آمدن آنها خاطره آمدن نایب حسین کاشی را برای مسن ترها تداعی میکرد که در دوره ای مال مردم را به تاراج میبردند.
پس از اینکه مطمن شدیم آنها از ده رفته اند مادرم چند ریال پول به من داد تا بروم و برای خودم از مغازه استاد علی اکبر خوراکی بخرم. مردم به او (اوس علی اکبر و یا اوستای تخت کش) میگفتند. مغازه او جنب سلخ مشگون بود و مغازه او از طرف کوچه یک پنجره چوبی داشت که باز بود ولی به جای تور از سیم خاردار و حلبی استفاده کرده بود که کسی داخل مغازه نشود و بچه ها چیزی بر ندارند از سوراخ های پنجره جنسی را که فروخته بود را دست مشتری میداد. او مرد کهنسالی بود علاوه بر اینکه مغازه داشت کفش و گیوه را نیز تعمیر میکرد و حتی گیوه تولید میکرد. (گیوه) نوعی پای افزار و کفش بود که عمدتا مردان می پوشیدند و جهت کارهای کشاورزی استفاده میکردند زیرا بسیار با دوام بود مخصوصا برای بیل زدن زمینها، تخت گیوه لاستیکی ضخیم داشت و مانع از آسیب دیگی پاها میشد که چندین نوع بود مثلا گیوه (مَلِکی) برای مهمانی استفاده میشد و سبک تر بود. همچنین ایشان ظروف چینی را که شکسته بود را (بَند) میزد به او قوری بند زن هم میگفتند. واقعا استاد بود و مرد خوب و خوش اخلاقی بود. دیگر از هنرهای او این بود که در مراسمهای عقد و عروسی(سُرنا و دُهل) میزد و باعث شعف و شادی ساکنان بود همچنین اگر دست یا پای کسی میشکست او توانایی جا انداختن و یا شکسته بندی دست و پا را داشت و پیش او مراجعه میکردند و به شهر نمی رفتند. با این که مردی سالخورده بود پستچی محل هم بود هم برای بی سوادان نامه می نوشت و هم نامه های رسیده را برایشان میخواند و محرم اسرار بود. خلاصه استادی بی بدیل به نظر میرسید. چندین فرزند داشت که در شهر بودند و با همسرش که آنهم خانم خوبی بود در اتاق پشت مغازه اش زندگی میکرد و آن محل بدون وجود او هیچ لطفی نداشت و حضورش صفای سلخ مشگون را چند برابر کرده بود.
زنان آنها نیز در داخل ده به هر خانه ای وارد میشدند و فال میگرفتند زنان و دختران دور تا دور آنها جمع میشدند و به آینده گویی آنها گوش میدادند دختران دوست داشتند ببینند کی بختشان باز میشود و آنها با فروش مهره مار و فلان کفتار جهت گشایش بخت و ایجاد مهر و محبت کار خود را پیش می بردند و در ازای آن مقداری نان و یا پول کمی دریافت میکردند. دستان طرف مقابل را در دست خود میگرفتند و میگفتند نیت کن و مهملاتی را عنوان میکردند و علاوه بر این آنها البته مهارتی هم در درست کردن انواع (اَلک و غربال) داشتند که با پوست گوسفند درست میکردند و به دهقانان میفروختند مردم عامیانه(قَربول) میگفتند که برای پاک کردن گندم، جو، نخود، لوبیا و دیگرمحصولات استفاده میکردند که اندازه های آنها با هم فرق داشت. چند روزی بودند و به دهات دیگر میرفتند. مردمان خوش خلق و خوش برخوردی بودند و آزاری نداشتند. البته در طول بهار و تابستان چندین مرتبه می آمدند و می رفتند و کاسبی میکردند.
نزدیکی های چاشت بود که سر و صدا بلند شد و صدای شیونهای پی در پی به گوش میرسید من ترسیده بودم و سریع به طرف قالی باف خانه رفتم دیدم مادرم رنگ و رویش پریده است و با شاگردانش به داخل خانه آمدند. ناگهان دو زن درشت هیکل با لباسهای بلند و قرمز رنگ وارد خانه شدند به آنها (کُولی) میگفتند. اینها نیز در گروههای کوچک به روستا ها می آمدند و از مردم به زور اخاذی میکردند. با اسب و قاطر مسافرت میکردند و هر وقت سر وکله شان پیدا میشد میگفتند کولیها آمدند. با زور از زنان پول و یا چیزهای دیگر میگرفتند و راهی میشدند. البته مردانشان وارد آبادی نمیشدند. با سر وصدا و فریاد و کمک دیگر زنان محل از منزل بیرون رفتند و من تا چندین روز می ترسیدم. از این روی هر کسی که بد اخلاق و بد بود صفت کولی به او میدادند و یا بعضا صفت غربتی هم رایج بود. اینها افرادی بودند که شغل نداشتند و از این راه ارتزاق میکردند و آمدن آنها خاطره آمدن نایب حسین کاشی را برای مسن ترها تداعی میکرد که در دوره ای مال مردم را به تاراج میبردند.
پس از اینکه مطمن شدیم آنها از ده رفته اند مادرم چند ریال پول به من داد تا بروم و برای خودم از مغازه استاد علی اکبر خوراکی بخرم. مردم به او (اوس علی اکبر و یا اوستای تخت کش) میگفتند. مغازه او جنب سلخ مشگون بود و مغازه او از طرف کوچه یک پنجره چوبی داشت که باز بود ولی به جای تور از سیم خاردار و حلبی استفاده کرده بود که کسی داخل مغازه نشود و بچه ها چیزی بر ندارند از سوراخ های پنجره جنسی را که فروخته بود را دست مشتری میداد. او مرد کهنسالی بود علاوه بر اینکه مغازه داشت کفش و گیوه را نیز تعمیر میکرد و حتی گیوه تولید میکرد. (گیوه) نوعی پای افزار و کفش بود که عمدتا مردان می پوشیدند و جهت کارهای کشاورزی استفاده میکردند زیرا بسیار با دوام بود مخصوصا برای بیل زدن زمینها، تخت گیوه لاستیکی ضخیم داشت و مانع از آسیب دیگی پاها میشد که چندین نوع بود مثلا گیوه (مَلِکی) برای مهمانی استفاده میشد و سبک تر بود. همچنین ایشان ظروف چینی را که شکسته بود را (بَند) میزد به او قوری بند زن هم میگفتند. واقعا استاد بود و مرد خوب و خوش اخلاقی بود. دیگر از هنرهای او این بود که در مراسمهای عقد و عروسی(سُرنا و دُهل) میزد و باعث شعف و شادی ساکنان بود همچنین اگر دست یا پای کسی میشکست او توانایی جا انداختن و یا شکسته بندی دست و پا را داشت و پیش او مراجعه میکردند و به شهر نمی رفتند. با این که مردی سالخورده بود پستچی محل هم بود هم برای بی سوادان نامه می نوشت و هم نامه های رسیده را برایشان میخواند و محرم اسرار بود. خلاصه استادی بی بدیل به نظر میرسید. چندین فرزند داشت که در شهر بودند و با همسرش که آنهم خانم خوبی بود در اتاق پشت مغازه اش زندگی میکرد و آن محل بدون وجود او هیچ لطفی نداشت و حضورش صفای سلخ مشگون را چند برابر کرده بود.
قسمت بیست و هفتم
با توجه به اینکه هر سال برای بره و بزغاله ها یک چوپان میگرفتند تا آنها را به چَرا ببرد این کار انجام شد و یک نفر مسولیت این کار را بعهده گرفت که به آن(بزغاله گَلون) میگفتند و من مسولیتم کم شد (بزغاله گل) بعد از گله میرفت و قبل از گله اصلی می آمد تا بره ها بتوانند شیر بخورند این کار تا اول تابستان بود و از آن به بعد بره ها را از شیر میگرفتند و اصطلاحا(رِگا) میکردند و تا مدتی که شیر خوردن از سر آنها بیفتد کلیه بره و بزغالهای ده در حِصار دیگری نگهداری میشد. از شیر گرفتن و جدا کردن بره ها به دو دلیل انجام میشد، یکی اینکه میشها و بزها چاق شوند و اصطلاحا (به کِیف) بیایند و دوم اینکه صاحبانشان شیر آنها را میدوشیدند و از فراورده های آن استفاده میکردند زیرا ماست و پنیر گوسفندی چرب تر بود و ماست آن کره بیشتری داشت. آن روز نوبت گله ما بود تا با هم بُلوکی خود گله را به چَرا ببریم. چون تعداد گوسفندان زیاد بود در هر روز ۲ نفر همراه آنها میرفتند و فردا نوبت دو نفر دیگر از بلوک دیگر میشد تا آخر.
ممکن بود خانواده ای در ماه یک بار نوبتش بشود و یا سه بار نوبتش بشود که بستگی به تعداد گوسفندانش داشت. به اسرار من قرار شد من هم با برادرم همراه شوم، صبح زود با کلی ذوق از خواب بیدار شدم هنوز آفتاب طلوع نکرده بود مادرم توبره ای برای ما تهیه کرد و آماده شدیم صدای زنگوله گوسفندان به گوش رسید فهمیدیم که گله به اصطلاح درآمده است. برادرم یک چوبدستی از درخت بادام داشت، آن را برداشت و من هم یک چوبدستی کوچکتر و سبک برداشتم و توبره را به دوشش انداخت و گوسفندان خودمان را نیز از طویله بیرون کردیم و در مسیر بقیه مردم نیز گوسفندانشان را بیرون کردند. برای اینکه همه گوسفندان جمع شوند و از ده بیرون بروند در محل کوچه گوگل من جلو آنها را گرفتنم از جلو کاروانسرا تا انتهای کوچه گوگل مملو از گوسفند بود. با جمع شدن گله من جلو گله را آزاد کردم و من و برادرم و هم بلوکی آنها را هدایت کردیم تا از کنار رودخانه وارد کوچه (رَمَند) شدند. آن محل بدلیل رفت و آمد همیشگی گوسفندان در ادوار مختلف و سالهای متمادی به این اسم معروف بود و رمند گوسفندان شده بود. گله به کوه (گُدار)رسید و از آنجا به سمت محلی بنام (ویشه و یا بیشه) ادامه دادیم. از همان ابتدای صبح به خاطر خنکی هوا گوسفندان در بیابان پخش شدند و به اصطلاح(پَر) انداختند. این اولین تجربه من بود که به کوه بابت چوپانی میرفتم. گله آن زمان سگ نگهبان نداشت و اگر گرگی حمله میکرد چوپانان می بایست محافظت نمایند.
هر گوسفندی در جایی مشغول چریدن بود صدای زنگوله بزهای نر(کَلها) در صحرا میپیچید و با نسیم صبحگاهی کوهستان در هم تنیده میشد و حالت خلصه ای عجیب برایم ایجاد کرده بود از چاههای محلی بنام (چشمه فیلجه) گذشتیم و به ویشه رسیدیم گوسفندان بعد از اینکه از آبشخور آنجا سیراب شدند دوباره در بیابان پراکنده شدند ما نیز در یک جایی که گوسفندان راخوب ببینیم بساط چاشت را پهن کردیم آب ویشه خیلی خنک بود و من کتریهای روحی را پر از آب ویشه کردم و یک (کَلَک) جهت جوش آوردن آب درست نمودم کلک در جهتی بود که باد بتواند آن را شعله ور نماید مقداری خار و خاشاک و گون(جاز) آوردم وروشن نمودم خیلی زود کتریها جوش آمد و چایی درست شد کتریها از جنس روحی بود و زود جوش بودند. سفره های نان را باز کردیم و مقداری نان و پنیر و حلوا بعنوان چاشت خوردیم. برادرم گفت که برای ناهار میخواهیم گله را ببریم محلی بنام(لاخرون).
من بارها اسم آنجا را شنیده بودم و دوست داشتم از نزیک آنجا را ببینم.
از آن جایی که دورتا دور بیابان و صحرای آبادی را کوهها محصور کرده بودند هر کوه و دره برای خود نام و آدرسی داشت. از جمله دره ها و کوههای معروف آنجا که به زبان محلی می شناختند عبارت بودند از: دره گِردو بونه، چهل خَرمَنون، لامارون، لاوِزدَر، نَعل اِشکَنون، زنجون، در غَلُوُه بزرگه و کوچیکه، لاشکار، شوُدارون، لاخرون، سینه یَلمِه، دره لاکاکوو، بیخ بید، فخز آباد، دره دو دَرا، گَل قیاسه، تخت پیمال، سردیون، درآشنون کمر میونی، صلالت، کوه سیاه، چال خر سیاه، بُرزه، دره ننه فلان و محلهای دیگر که بسیارند و بسیار زیبا می باشند.
ممکن بود خانواده ای در ماه یک بار نوبتش بشود و یا سه بار نوبتش بشود که بستگی به تعداد گوسفندانش داشت. به اسرار من قرار شد من هم با برادرم همراه شوم، صبح زود با کلی ذوق از خواب بیدار شدم هنوز آفتاب طلوع نکرده بود مادرم توبره ای برای ما تهیه کرد و آماده شدیم صدای زنگوله گوسفندان به گوش رسید فهمیدیم که گله به اصطلاح درآمده است. برادرم یک چوبدستی از درخت بادام داشت، آن را برداشت و من هم یک چوبدستی کوچکتر و سبک برداشتم و توبره را به دوشش انداخت و گوسفندان خودمان را نیز از طویله بیرون کردیم و در مسیر بقیه مردم نیز گوسفندانشان را بیرون کردند. برای اینکه همه گوسفندان جمع شوند و از ده بیرون بروند در محل کوچه گوگل من جلو آنها را گرفتنم از جلو کاروانسرا تا انتهای کوچه گوگل مملو از گوسفند بود. با جمع شدن گله من جلو گله را آزاد کردم و من و برادرم و هم بلوکی آنها را هدایت کردیم تا از کنار رودخانه وارد کوچه (رَمَند) شدند. آن محل بدلیل رفت و آمد همیشگی گوسفندان در ادوار مختلف و سالهای متمادی به این اسم معروف بود و رمند گوسفندان شده بود. گله به کوه (گُدار)رسید و از آنجا به سمت محلی بنام (ویشه و یا بیشه) ادامه دادیم. از همان ابتدای صبح به خاطر خنکی هوا گوسفندان در بیابان پخش شدند و به اصطلاح(پَر) انداختند. این اولین تجربه من بود که به کوه بابت چوپانی میرفتم. گله آن زمان سگ نگهبان نداشت و اگر گرگی حمله میکرد چوپانان می بایست محافظت نمایند.
هر گوسفندی در جایی مشغول چریدن بود صدای زنگوله بزهای نر(کَلها) در صحرا میپیچید و با نسیم صبحگاهی کوهستان در هم تنیده میشد و حالت خلصه ای عجیب برایم ایجاد کرده بود از چاههای محلی بنام (چشمه فیلجه) گذشتیم و به ویشه رسیدیم گوسفندان بعد از اینکه از آبشخور آنجا سیراب شدند دوباره در بیابان پراکنده شدند ما نیز در یک جایی که گوسفندان راخوب ببینیم بساط چاشت را پهن کردیم آب ویشه خیلی خنک بود و من کتریهای روحی را پر از آب ویشه کردم و یک (کَلَک) جهت جوش آوردن آب درست نمودم کلک در جهتی بود که باد بتواند آن را شعله ور نماید مقداری خار و خاشاک و گون(جاز) آوردم وروشن نمودم خیلی زود کتریها جوش آمد و چایی درست شد کتریها از جنس روحی بود و زود جوش بودند. سفره های نان را باز کردیم و مقداری نان و پنیر و حلوا بعنوان چاشت خوردیم. برادرم گفت که برای ناهار میخواهیم گله را ببریم محلی بنام(لاخرون).
من بارها اسم آنجا را شنیده بودم و دوست داشتم از نزیک آنجا را ببینم.
از آن جایی که دورتا دور بیابان و صحرای آبادی را کوهها محصور کرده بودند هر کوه و دره برای خود نام و آدرسی داشت. از جمله دره ها و کوههای معروف آنجا که به زبان محلی می شناختند عبارت بودند از: دره گِردو بونه، چهل خَرمَنون، لامارون، لاوِزدَر، نَعل اِشکَنون، زنجون، در غَلُوُه بزرگه و کوچیکه، لاشکار، شوُدارون، لاخرون، سینه یَلمِه، دره لاکاکوو، بیخ بید، فخز آباد، دره دو دَرا، گَل قیاسه، تخت پیمال، سردیون، درآشنون کمر میونی، صلالت، کوه سیاه، چال خر سیاه، بُرزه، دره ننه فلان و محلهای دیگر که بسیارند و بسیار زیبا می باشند.
قسمت بیست و هشتم
به هرحال گله به همان صورتی که پراکنده بود به سمت دره دَرا و نعل اِشکَنون در حرکت بود ما هم بعد از صرف چاشت به راه افتادیم هر از گاهی با فریادی که سر بزها میزدیم گله را در مسیری که قرار بود برویم هدایت میکردیم به این فریاد و صداها اصطلاحا (قِیَه) میگفتند و میگفتند یک (قیه ) بزن اون بز برگردد. حتی با این صدا اگر حیوان درنده ای به گله حمله میکرد از ترس فرار میکرد. کف دره لاخرون پر بود از چمن وعلف و مَرغ و در لابلای درختچه های (هَسگ) گوسفندان میچریدند. (هَسگ) درختچه خار داری بود که محصول آن زرشک بود ولی زرشک آن دانه دار بود و کیفیت پایینی داشت و در پاییز محصول آن می رسید و چیدن زرشک به واسطه خارهایی که داشت بسیار سخت بود و کمتر کسی این کار را میکرد. بزها در دامنه دره و میشها در کف دره مشغول چَرا بودند. قدری که جلوتر رفتیم یک حصاری را که با سنگ ساخته شده بود را دیدیم پرسیدم این چیست برادرم پاسخ داد این (آغُل) است. پرسیدم برای چه ساخته اند و جواب داد این را بچه های آقای عبدالله عزیزالله(اسماعیلی) ساخته اند و دام خود را نگهداری میکنند مقداری اساس و بساط نیز آنجا بود ولی خود آنها را ندیدیم.
در طول مسیر بر روی تخته سنگها سنگ نوشته هایی را دیدم و از برادرم پرسیدم و او جواب داد اینها یادگاری و شعر هست که چوپانان نوشته اند و برای همان بچه های عبدالله است که یکی از آنها را برای من خواند شعری بود به این مضمون(در بیابانها اگر صد سال سرگردان شوم ... بهتر ز آن است در قفس محتاج نامردان شوم ..امضا عزیزالله اسماعیلی) بر روی سنگهای دیگر نیز اشعار و یادداشتهایی نوشته بودند.
هنگامی که به بالا رسیدیم دیگر ظهر شده بود و گله اصطلاحا سیر شده بود و گوسفندان در جاهای خود خوابیدند و مشغول نشخوار کردن شدند. من هم سریع کتریها را از توبره ها برداشتم و آنها را از آب گوارای لاخرون پر کردم و آتشی فراهم نمودم و کتری را روی کَلَک گذاشتم. برای ناهار قرار بود از شیر بزها بدوشیم و بخوریم، همان طور که بزها خوابیده بودند یواشکی بزهای شیرده (شیرا و دُول پستان) را میگرفتم تا از شیر آنها برای ناهار (قاتُقی)فراهم کنیم چندین بز را با مرارت گرفتم و ظرفمان پر از شیر شد. ناهار خوشمزه ای درست کردیم و به صحبت نشستیم بعد از آن من کیسه ای را که مادرم داده بود را برداشتم و مشغول چیدن سبزی کوهی بنام(کال) شدم این سبزی بسیار خوش طعم بود که آن را خشک میکردند و استفاده میکردند همچنین برای سرگرمی چندین بوته گون و (چُسنی) و (پَشوه) را آتش زدم دود زیادی از آنها بلند میشد و سرگرمی خوبی بود. در این اثنا صدای گوسفندی توجهمان را جلب کرد، بله این گوسفند در حال زایمان بود و دیر حامله شده بود یا اصطلاحا دیر(قوچ) گرفته بود بعد از زایمان من بره او را شیر دادم ومدتی کنارشان نشستم تا اینکه گله بلند شده و بر حسب عادت به طرف ده چَران چران راه افتاد. بره را من داخل توبره گذاشتم و برادرم توبره را به دوشش انداخت و وسایلمان را جمع کردیم و راه افتادیم .هنگامی که از دره لاخرون بیرون آمدیم گله بچه های عبدالله را دیدیم که آن بالا در حال چریدن بودند .همان مسیر صبح را برگشتیم در بین راه نیز در بعد از ظهر دوباره یک عصرانه میل کردیم و به بره مقداری شیر دادیم. آفتاب غروب کرده بود که گله از کنار باغ آقای ثانوی رو مسیر گُدار افتاد و به سمت ده اصطلاحا (سینه) شد. صدای اذان شنیده میشد که گله از کوچه گوگل وارد ده شد هر کسی در مسیر ایستاده بود تا گوسفندان خود را جدا نماید البته گوسفندان بر حسب عادت میدانستند به چه سمتی بروند. برادرم می دانست میشی که زاییده برای کیست من بره را از برادرم گرفتم وبرای (مُشتُلُق)گرفتن رفتم. صاحب بره خوشحال شد و یک سکه به من داد و به خانه برگشتم. آنقدر خسته بودم که برای شام خوابم برد و نتوانستم شام بخورم.
در طول مسیر بر روی تخته سنگها سنگ نوشته هایی را دیدم و از برادرم پرسیدم و او جواب داد اینها یادگاری و شعر هست که چوپانان نوشته اند و برای همان بچه های عبدالله است که یکی از آنها را برای من خواند شعری بود به این مضمون(در بیابانها اگر صد سال سرگردان شوم ... بهتر ز آن است در قفس محتاج نامردان شوم ..امضا عزیزالله اسماعیلی) بر روی سنگهای دیگر نیز اشعار و یادداشتهایی نوشته بودند.
هنگامی که به بالا رسیدیم دیگر ظهر شده بود و گله اصطلاحا سیر شده بود و گوسفندان در جاهای خود خوابیدند و مشغول نشخوار کردن شدند. من هم سریع کتریها را از توبره ها برداشتم و آنها را از آب گوارای لاخرون پر کردم و آتشی فراهم نمودم و کتری را روی کَلَک گذاشتم. برای ناهار قرار بود از شیر بزها بدوشیم و بخوریم، همان طور که بزها خوابیده بودند یواشکی بزهای شیرده (شیرا و دُول پستان) را میگرفتم تا از شیر آنها برای ناهار (قاتُقی)فراهم کنیم چندین بز را با مرارت گرفتم و ظرفمان پر از شیر شد. ناهار خوشمزه ای درست کردیم و به صحبت نشستیم بعد از آن من کیسه ای را که مادرم داده بود را برداشتم و مشغول چیدن سبزی کوهی بنام(کال) شدم این سبزی بسیار خوش طعم بود که آن را خشک میکردند و استفاده میکردند همچنین برای سرگرمی چندین بوته گون و (چُسنی) و (پَشوه) را آتش زدم دود زیادی از آنها بلند میشد و سرگرمی خوبی بود. در این اثنا صدای گوسفندی توجهمان را جلب کرد، بله این گوسفند در حال زایمان بود و دیر حامله شده بود یا اصطلاحا دیر(قوچ) گرفته بود بعد از زایمان من بره او را شیر دادم ومدتی کنارشان نشستم تا اینکه گله بلند شده و بر حسب عادت به طرف ده چَران چران راه افتاد. بره را من داخل توبره گذاشتم و برادرم توبره را به دوشش انداخت و وسایلمان را جمع کردیم و راه افتادیم .هنگامی که از دره لاخرون بیرون آمدیم گله بچه های عبدالله را دیدیم که آن بالا در حال چریدن بودند .همان مسیر صبح را برگشتیم در بین راه نیز در بعد از ظهر دوباره یک عصرانه میل کردیم و به بره مقداری شیر دادیم. آفتاب غروب کرده بود که گله از کنار باغ آقای ثانوی رو مسیر گُدار افتاد و به سمت ده اصطلاحا (سینه) شد. صدای اذان شنیده میشد که گله از کوچه گوگل وارد ده شد هر کسی در مسیر ایستاده بود تا گوسفندان خود را جدا نماید البته گوسفندان بر حسب عادت میدانستند به چه سمتی بروند. برادرم می دانست میشی که زاییده برای کیست من بره را از برادرم گرفتم وبرای (مُشتُلُق)گرفتن رفتم. صاحب بره خوشحال شد و یک سکه به من داد و به خانه برگشتم. آنقدر خسته بودم که برای شام خوابم برد و نتوانستم شام بخورم.
قسمت بیست و نهم
از روی بچگی با دو بچه دیگر روی پشت بام حمام بودیم واز شیشه های نور گیر داشتیم داخل حمام زنان را نگاه میکردیم روی بام حمام به شکل گنبدهای کوچک ساخته شده بود که روی هر گنبد یک نورگیر نصب شده بود تا داخل حمام روشن باشد. چون از شیشه های مشجر استفاده شده بود دید کاملی نداشت و به زحمت کسی دیده میشد، ناگهان با فریاد شخصی که ما را دیده بود پا به فرار گذاشتیم و از کنارسلخ چشمه به دشت نرکال رفتیم. در این روزها شکوفه های بادام به چُغاله تبدیل شده بودند که مردم (بادوُمجی)میگفتند. یک شکم سیر چغاله بادام خوردیم و برگشتیم. در کنار حوض پاچنار یک نفر آمده بود که پالان الاغ درست میکرد، کسانی که نیاز داشتند سفارش میدادند و یا اگر تعمیری داشتند به او می دادند تا درست کند. او خیلی خبره بود و پالان در اندازه های مختلف میدوخت. او از نوعی گلیم برای روی پالان استفاده میکرد کُلَش گندم یا جو و گاها لباس و کت کهنه را درون آن گلیم لبافی شده می گذاشت و با جوالدوزو درفش و نخ موی بز آن را به اندازه مورد نیاز می دوخت. عمدتا از ساقه خشک شده گندم و یا جو درون پالان استفاده میشد که مردم به آن (سیفال) میگفتند که هنگام درو خوشه ها را جدا میکردند و ساقه ها را در جایی نگهداری می نمودند. پالان از قسمتهای مختلف تشکیل می شد مثل پیش پالانی، با لابغدادی، آشُورمه، تنگ،رُونکی و ... سپس یک آستری هم از داخل میدوخت تا پشت یا کمر الاغ را اذیت نکند و الاغ راحت باشد.جوانها پیش او می آمدند و به شوخی میگفتند که اوستا یک کُت هم برای فلان شخص بدوز و آنها می خندیدند. گاهی وقتها هم به خانه های آنها میرفت و همانجا پالان برای الاغها تهیه میکرد که تقریبا هر پالان یک روز وقت می برد.
نزدیک ظهر بود که به خانه آمدم مادرم یک پارچ مسی به من داد تا از آب انبار آب بیاورم. آب انبارجنب حسینیه ساخته شده بود و قدیمی بود در روزهای گرم سال بیشتر از آن استفاده میشد زیرا هم آب خنکی داشت و هم اینکه آبی که از توی ده میگذشت دایمی نبود. ضمن اینکه آبِ آب انبار را فقط برای مصارف خوردن و آشامیدن استفاده میکردند و برای شست و شو از آب پاچنار و یا جاهای دیگر که جوبی بود و آبی می آمد استفاده میکردند. مثلا کسانی که در محله بالا بودند برای مصارف گوناگون از نهر جلو خانه مهاجریها یا سر آسیاب استفاده میکردند و یا محله پاچنار از آب چشمه و یا سیفک استفاده میکردند. آبِ آب انبار از آب سرچشمه تامین میشد که هر سال پس از لای روبی و نظافت درون آن را مملو از آب می نمودند و هر زمان نیاز داشت دوباره پر میشد .
پارچ مسی به خودی خود سنگین بود به زحمت از پله های آن پایین رفتم حدود ۱۵ پله میخورد تا به شیر آب رسیدم آن پایین تاریک و سرد بود. هرز آب انبار از توی قلعه بیرون می آمد. با هر مرارتی بود این کار را کردم که دو مرتبه این کار تکرار شد. ناهار که صرف شد شخصی صدا زد و پدرم بیرون رفت و بعد از مدتی آمد، پدرم عضو خانه انصاف بود. این افراد بعنوان خبره و امین مردم و دولت مشخص شده بودند مثل شوراهای امروزی در روستا ها عمل میکردند. مثلا مشخص میکردند که یک درخت گردو چه تعداد گردو دارد و یا اشجار هر زمین چه مقدار محصول دارد و یا قیمت گذاری زمینها را بعهده داشتند که اگر کسی می خواست خرید و فروشی و یا اجاره ای را مشخص کند از اینها استفاده میشد و همچنین برای میزان اجاره املاک اوقافی نظر آنها اهمیت داشت .
من هم با او به دشت رفتم و با چند نفر دیگر چند زمین و درخت را برآورد کردند و پس از چند ساعت به ده برگشتیم. این کار بخشی از مسئولیت خانه انصاف بود.
نزدیک ظهر بود که به خانه آمدم مادرم یک پارچ مسی به من داد تا از آب انبار آب بیاورم. آب انبارجنب حسینیه ساخته شده بود و قدیمی بود در روزهای گرم سال بیشتر از آن استفاده میشد زیرا هم آب خنکی داشت و هم اینکه آبی که از توی ده میگذشت دایمی نبود. ضمن اینکه آبِ آب انبار را فقط برای مصارف خوردن و آشامیدن استفاده میکردند و برای شست و شو از آب پاچنار و یا جاهای دیگر که جوبی بود و آبی می آمد استفاده میکردند. مثلا کسانی که در محله بالا بودند برای مصارف گوناگون از نهر جلو خانه مهاجریها یا سر آسیاب استفاده میکردند و یا محله پاچنار از آب چشمه و یا سیفک استفاده میکردند. آبِ آب انبار از آب سرچشمه تامین میشد که هر سال پس از لای روبی و نظافت درون آن را مملو از آب می نمودند و هر زمان نیاز داشت دوباره پر میشد .
پارچ مسی به خودی خود سنگین بود به زحمت از پله های آن پایین رفتم حدود ۱۵ پله میخورد تا به شیر آب رسیدم آن پایین تاریک و سرد بود. هرز آب انبار از توی قلعه بیرون می آمد. با هر مرارتی بود این کار را کردم که دو مرتبه این کار تکرار شد. ناهار که صرف شد شخصی صدا زد و پدرم بیرون رفت و بعد از مدتی آمد، پدرم عضو خانه انصاف بود. این افراد بعنوان خبره و امین مردم و دولت مشخص شده بودند مثل شوراهای امروزی در روستا ها عمل میکردند. مثلا مشخص میکردند که یک درخت گردو چه تعداد گردو دارد و یا اشجار هر زمین چه مقدار محصول دارد و یا قیمت گذاری زمینها را بعهده داشتند که اگر کسی می خواست خرید و فروشی و یا اجاره ای را مشخص کند از اینها استفاده میشد و همچنین برای میزان اجاره املاک اوقافی نظر آنها اهمیت داشت .
من هم با او به دشت رفتم و با چند نفر دیگر چند زمین و درخت را برآورد کردند و پس از چند ساعت به ده برگشتیم. این کار بخشی از مسئولیت خانه انصاف بود.
قسمت سی ام
صبح زود با برادرانم به صحرا رفتیم نوبت بُلوک ما بود تا آبیاری کنند همانطور که قبلا ذکر کردم هر بلوک ۲۴ ساعت آب دو قنات ده و بالا ده را می بست که از طلوع خورشید امروز تا طلوع فردا ادامه داشت. هر بلوک بنا بر مقدار زمینی که داشتند آب می بستند از آن جاییکه یک نفر نمی توانست هم آب ده و هم آب بالا ده را همزمان داشته باشد این تقسیم بیندی بین افراد انجام میشد که مثلا ۱۲ ساعت نیمی از افراد بلوک آب ده و نیمی آب بالاده را ببندند تا از هر دو قنات به سر صبر استفاده کنند و آبشان هرز نرود که این نوبتها چرخشی بین اعضای بلوک می گردید.
ما(وال و بند) زمینهایی که می خواستیم آبیاری کنیم را درست کردیم ساعت ۱۰ صبح نوبت آب ما بود، چون آب ده دشت راستون بود با برادرم تا(دُله) بزرگه سرچشمه رفتیم و منتظر شدیم ساعت مقرر آب را ببندیم به هر حال این کار شد اصطلاحا(راه آب) را در نظر گرفتیم و(رَدِ) آب را گرفتیم تا در طول مسیر آب به زمین کسی نرود و نشتی(وال و بند) زمینها را میگرفتیم تقریبا بیست دقیقه طول کشید تا آب به زمین رسید. کِشت هایی که در بهار انجام میدادند نیاز به آب زیادی داشت که بعضا هر هفته و بعضا دو هفته یکبار آبیاری میشدند گندوم و جو هم دیگه آخرهای کارشان بود و خوشه کرده و زرد شده بودند.
زمینهایی که لوبیا و سیفی جات(خیار و کدو) کاشته بودیم را آب دادیم و همزمان من مشغول چیدن شبدر برای گاومان شدم. شبدر شیر گاو را زیاد میکرد که با داس این کار انجام میشد مردم به آن(دَستغاله) میگفتند که در سایزهای مختلف بود و برای مصارف درو گندم وجو و علف چینی و ... استفاده میکردند دارای تیغه فلزی بود که با سوهان تیز میکردیم. چندین بار دستم را با دستغاله بریدم تا اینکه به اندازه نصف کَردو شبدر چیدم. آبیاری تمام شده بود و ما شَبدرها را درون یک چادر مخصوصی که مادرم از سر هم کردن چند گونی پلاستیکی درست بود ریختیم و به صورت خورجینی گره زدیم تا هنگامی که روی الاغ میگذاریم بتوانیم خودمان نیز سوار الاغ شویم، وسایلمان را جمع کردیم و به خانه آمدیم.
بعد از ظهر نیز برای علف چینی دور زمینها و جوبهای زمین به صحرا رفتیم این علوفه را در آفتاب خشک میکردیم و برای آذوقه زمستان دامها استفاده میشد مانند شبدر و یونجه و مقداری را هم اصطلاحا(تَر چَر) میکردیم یعنی به صورت تازه به دامها میدادیم. یک وسیله ای بود اره مانند کوچک که به آن (شبدریا شفدر بُر) میگفتند هنگامی که شبدر یا یونجه و علف تر را میچیدیم با آن خرد میکردیم و با کاه مخلوط میکردیم و به گاو میدادیم.
چون زمان درو گندم و جو نزدیک بود بایستی خرمن را برای آن آماده میکردیم. محلی بود که بیرون دشت و بالای قنات بابا شیخ قرارداشت که به آن (خَرمَنون) میگفتند. تمام کشاورزان قطعه زمینی در این جا داشتند تا محصولات خود را خرمن کنند، هر ساله این خرمنها را تعمیر میکردند، بعد از شام جهت آبیاری آب بالا ده رفتیم چندین زمین را آبیاری کردیم هوا سرد بود و برادرم آتشی را روشن کرد تا من سرما نخورم من اصطلاحا (سَرِه) یا(کُونه) زمین می نشستم و به برادرم میگفتم تا آب را به کرت یا کَردوی دیگری ببندد و این کار را میکرد. ستاره ها با زیبایی و درخشندگی در آسمان سو سو میزدند و چون مهتاب شب بود کوههای اطراف نیز به خوبی دیده میشد هراز گاهی صدای سگ و گرگ و یا شغالی از نزدیکی ها شنیده میشد در تاریکی از درخت سیبی که آنجا بود چند (سیب جی) چیدم و خوردم هنوز نرسیده بود و (نَگَد) بود. کارمان که تمام شد آب را به خرمنون بردیم تا آن را آب کنیم. آخرهای آبیاری بود که خرمن مملو از آب شده بود و ما به طرف خانه برگشتیم از دور چند روشنایی را دیدیم که با چراغهای بادی جهت بستن آب میرفتند. کمتر از ۲ ساعت به صبح مانده بود که ما به خانه رسیدیم. نزدیک قلعه که رسیدیم دو سه نفر را دیدیم که میرفتند آنها را شناختیم یکی از زنهابی ده موقع زایمانش بود و خانم(عمه رضوان) را می بردند تا کمک کند وضع حمل نماید.
ما(وال و بند) زمینهایی که می خواستیم آبیاری کنیم را درست کردیم ساعت ۱۰ صبح نوبت آب ما بود، چون آب ده دشت راستون بود با برادرم تا(دُله) بزرگه سرچشمه رفتیم و منتظر شدیم ساعت مقرر آب را ببندیم به هر حال این کار شد اصطلاحا(راه آب) را در نظر گرفتیم و(رَدِ) آب را گرفتیم تا در طول مسیر آب به زمین کسی نرود و نشتی(وال و بند) زمینها را میگرفتیم تقریبا بیست دقیقه طول کشید تا آب به زمین رسید. کِشت هایی که در بهار انجام میدادند نیاز به آب زیادی داشت که بعضا هر هفته و بعضا دو هفته یکبار آبیاری میشدند گندوم و جو هم دیگه آخرهای کارشان بود و خوشه کرده و زرد شده بودند.
زمینهایی که لوبیا و سیفی جات(خیار و کدو) کاشته بودیم را آب دادیم و همزمان من مشغول چیدن شبدر برای گاومان شدم. شبدر شیر گاو را زیاد میکرد که با داس این کار انجام میشد مردم به آن(دَستغاله) میگفتند که در سایزهای مختلف بود و برای مصارف درو گندم وجو و علف چینی و ... استفاده میکردند دارای تیغه فلزی بود که با سوهان تیز میکردیم. چندین بار دستم را با دستغاله بریدم تا اینکه به اندازه نصف کَردو شبدر چیدم. آبیاری تمام شده بود و ما شَبدرها را درون یک چادر مخصوصی که مادرم از سر هم کردن چند گونی پلاستیکی درست بود ریختیم و به صورت خورجینی گره زدیم تا هنگامی که روی الاغ میگذاریم بتوانیم خودمان نیز سوار الاغ شویم، وسایلمان را جمع کردیم و به خانه آمدیم.
بعد از ظهر نیز برای علف چینی دور زمینها و جوبهای زمین به صحرا رفتیم این علوفه را در آفتاب خشک میکردیم و برای آذوقه زمستان دامها استفاده میشد مانند شبدر و یونجه و مقداری را هم اصطلاحا(تَر چَر) میکردیم یعنی به صورت تازه به دامها میدادیم. یک وسیله ای بود اره مانند کوچک که به آن (شبدریا شفدر بُر) میگفتند هنگامی که شبدر یا یونجه و علف تر را میچیدیم با آن خرد میکردیم و با کاه مخلوط میکردیم و به گاو میدادیم.
چون زمان درو گندم و جو نزدیک بود بایستی خرمن را برای آن آماده میکردیم. محلی بود که بیرون دشت و بالای قنات بابا شیخ قرارداشت که به آن (خَرمَنون) میگفتند. تمام کشاورزان قطعه زمینی در این جا داشتند تا محصولات خود را خرمن کنند، هر ساله این خرمنها را تعمیر میکردند، بعد از شام جهت آبیاری آب بالا ده رفتیم چندین زمین را آبیاری کردیم هوا سرد بود و برادرم آتشی را روشن کرد تا من سرما نخورم من اصطلاحا (سَرِه) یا(کُونه) زمین می نشستم و به برادرم میگفتم تا آب را به کرت یا کَردوی دیگری ببندد و این کار را میکرد. ستاره ها با زیبایی و درخشندگی در آسمان سو سو میزدند و چون مهتاب شب بود کوههای اطراف نیز به خوبی دیده میشد هراز گاهی صدای سگ و گرگ و یا شغالی از نزدیکی ها شنیده میشد در تاریکی از درخت سیبی که آنجا بود چند (سیب جی) چیدم و خوردم هنوز نرسیده بود و (نَگَد) بود. کارمان که تمام شد آب را به خرمنون بردیم تا آن را آب کنیم. آخرهای آبیاری بود که خرمن مملو از آب شده بود و ما به طرف خانه برگشتیم از دور چند روشنایی را دیدیم که با چراغهای بادی جهت بستن آب میرفتند. کمتر از ۲ ساعت به صبح مانده بود که ما به خانه رسیدیم. نزدیک قلعه که رسیدیم دو سه نفر را دیدیم که میرفتند آنها را شناختیم یکی از زنهابی ده موقع زایمانش بود و خانم(عمه رضوان) را می بردند تا کمک کند وضع حمل نماید.
قسمت سی و یکم
از انبارکاه چندین سبد کاه برداشتیم داخل یک چادر ریختیم و به سمت خرمنون رفتیم، هنگامی که به آنجا رسیدیم افراد دیگری هم مشغول بودند. ابتدا خرمن را که شب گذشته آب داده بودیم را با بیل کفی بیل زدیم تا علفهای کف خرمن خوب کَنده شود سپس مقداری کاه کف خرمن ریختیم و با پای برهنه روی آنها راه میرفتیم پس از مدتی من کوزه آب را برداشتم تا به قنات بابا شیخ بروم و آب بیاورم قنات بابا شیخ را شخصی بنام شیخ علی جاسبی احداث کرده بود که از مردان با فضیلت روزگار خود بوده و کراماتی هم داشته است. سر قبر او رفتم و فاتحه ای خواندم این قنات آب دشت و مزارع روستای( هرازجان) را تامین میکرد و بسیار با صفا بود. کوزه را پر از آب کردم و به سمت خرمن خودمان برگشتم چندین سنگ قبر نیز در بین راه افتاده بود که نشان از قبرستان قدیمی در این محل میداد وقتی رسیدم هنوز آنها مشغول بودند آنقدر این کار را انجام میدادیم تا کاه و گل مخلوط شوند و سفت شود آقای سید رضا جمالی و سیدآقا و چند نفر دیگر هم مشغول خرمن درست کردن بودند حالا کف خرمن صاف صاف شده بود و بایستی چند روز تحت تاثیر آفتاب خشک شود تا برای استفاده آماده گردد چندین ساعت این کار طول کشید در حین کار پدرم به خرمن آقای جمالی رفت تا با او صحبت کند همینطور که خرمن درست میکردند با همدیگرگفتگو هم میکردند هنگامی که به اطرافیها و اراضی نگاه میکردم سراسر محصول گندم و جو دیده میشد، جو ها به رنگ طلایی در آمده بودند اما گندمها هنوز سبز بودند هنگامی که بادی می وزید چنان موجی در مزارع ایجاد می شد که انگار وسط بهشت آمده باشیم از دور دست یک سر گله دیده میشد که در دامنه کوه صلالت نزدیک مزرعه صحرا خاک می چریدند و صدای زنگوله گوسفندان به گوش میرسید زنگوله هایی که به گردن بزهای نر و یا میشهای قِسِر می بستند را اصطلاحا(کَلَک و نیمچه) می گفتند که صدای آن تا دور دستها میرفت دیگه نزدیک ظهر شده بود که با همدیگر به خانه برگشتیم .
به خانه که آمدیم دور و برمان پر از زنبور و صدای زنبور بود پدرم گفت که یکی از کندوها اصطلاحا(باره) کرده است در این فصل زمان زاد و ولد زنبور بود و هنگامی که تعداد زنبورهای یک کندو زیاد میشد عده ای از آنها که تازه متولد شده بودند به همراه ملکه شان از کندو خارج میشدند و برشاخه درخت و یا جای دیگری می نشستند این خروج زنبورها را میگفتند که کندو (باره یا بچه) کرده است.
کندوها را با نوعی ترکه شبیه زنبیل می بافتند که به صورت استوانه ای بود و ارتفاع آن حدود یک متر می شد و فقط از یک طرف باز بود که این کندو های استوانه ای شکل را کندوی زنبیلی میگفتند آن را به صورت افقی روی زمین قرار می دادند و قبل از اینکه زنبورها(باره) را درون آن بریزند به داخل آن مقداری پهن تازه گاو می مالیدند تا سوراخهای آن خوب گرفته شود یعنی با پهن گاو به نوعی (اندود) میکردند سپس با شبدر و یا یونجه تازه درون آن می مالیدند تا بوی پهن را کم کنند و معطر شود بعد درب آن را با یک پارچه و یا گونی می بستند و یک سوراخ هم در یک طرف ایجاد میکردند تا زنبورها رفت و آمد کنند. مدتی طول کشید تا اینکه آنها در روی یک شاخه درخت نشستند رسم بود در این مواقع برای اینکه باره فرار نکند و به بیابان نرود، دو سنگ را به هم میزدند تا با صدای آنها زنبورها زودتر یکجا بنشینند علت این سنگ زدن را نمی دانستم. پدرم با وسیله ای که به آن (باره گیر) میگفتند توانست آنها را اصطلاحا(بگیرد). باره گیر وسیله ای بود از یک تخته جعبه ای شکل که سر یک چوب بلند می بستند و مقداری شیره شکر به آن می مالیدند تا زنبورها به خاطر شیرینی که در روی این تخته بود روی آن قرار میگرفتند و سر باره گیر را داخل کندو تکان میدادند تا زنبورها به داخل آن بریزند و سریع درب آن را می بستند حتی تا یک روز سوراخی را که برای رفت وآمد زنبورها ایجاد کرده بودند را نیز می بستند تا زنبورها در جای جدید عادت کنند و فراری نشوند به مرور این زنبورها شروع به تولید موم و نهایتا عسل میکردند بدون استفاده از شیره و شکر که عسل آن بسیار عالی و خالص بود.
به خانه که آمدیم دور و برمان پر از زنبور و صدای زنبور بود پدرم گفت که یکی از کندوها اصطلاحا(باره) کرده است در این فصل زمان زاد و ولد زنبور بود و هنگامی که تعداد زنبورهای یک کندو زیاد میشد عده ای از آنها که تازه متولد شده بودند به همراه ملکه شان از کندو خارج میشدند و برشاخه درخت و یا جای دیگری می نشستند این خروج زنبورها را میگفتند که کندو (باره یا بچه) کرده است.
کندوها را با نوعی ترکه شبیه زنبیل می بافتند که به صورت استوانه ای بود و ارتفاع آن حدود یک متر می شد و فقط از یک طرف باز بود که این کندو های استوانه ای شکل را کندوی زنبیلی میگفتند آن را به صورت افقی روی زمین قرار می دادند و قبل از اینکه زنبورها(باره) را درون آن بریزند به داخل آن مقداری پهن تازه گاو می مالیدند تا سوراخهای آن خوب گرفته شود یعنی با پهن گاو به نوعی (اندود) میکردند سپس با شبدر و یا یونجه تازه درون آن می مالیدند تا بوی پهن را کم کنند و معطر شود بعد درب آن را با یک پارچه و یا گونی می بستند و یک سوراخ هم در یک طرف ایجاد میکردند تا زنبورها رفت و آمد کنند. مدتی طول کشید تا اینکه آنها در روی یک شاخه درخت نشستند رسم بود در این مواقع برای اینکه باره فرار نکند و به بیابان نرود، دو سنگ را به هم میزدند تا با صدای آنها زنبورها زودتر یکجا بنشینند علت این سنگ زدن را نمی دانستم. پدرم با وسیله ای که به آن (باره گیر) میگفتند توانست آنها را اصطلاحا(بگیرد). باره گیر وسیله ای بود از یک تخته جعبه ای شکل که سر یک چوب بلند می بستند و مقداری شیره شکر به آن می مالیدند تا زنبورها به خاطر شیرینی که در روی این تخته بود روی آن قرار میگرفتند و سر باره گیر را داخل کندو تکان میدادند تا زنبورها به داخل آن بریزند و سریع درب آن را می بستند حتی تا یک روز سوراخی را که برای رفت وآمد زنبورها ایجاد کرده بودند را نیز می بستند تا زنبورها در جای جدید عادت کنند و فراری نشوند به مرور این زنبورها شروع به تولید موم و نهایتا عسل میکردند بدون استفاده از شیره و شکر که عسل آن بسیار عالی و خالص بود.
قسمت سی و دوم
ماه رمضان فرارسیده بود و در این روز عده ای روزه میگرفتند و عده ای معذوریت داشتند. با صدای سحر خوان از خواب بیدارشدیم من برای اینکه ذوقی داشتم بیدار میشدم و گرنه هنوز به سن تکلیف نرسیده بودم حدود یک ساعت به اذان صبح بود که مادرم صدای بچه ها زد تا برای سحر بیدار شوند.
هر کسی که روزه میگرفت از اذان صبح تا مغرب نبایستی چیزی بخورد و یا بیاشامد و گناهان دیگر را نیز نبایستی انجام دهد قسمت اول که نخوردن بود راحت تر بود اما اعمال اصلی بسیار سخت تر بود به هر حال اذان را خواندند و وضو گرفتیم ونماز خواندیم و دوباره خوابیدیم.
صبح زود با پدر و برادرانم برای درو چینی به اطرافی رفتیم ما اولین کسی بودیم که جوها را درو میکردیم زمین های اطرافی پر بود از انواع تیغ و خار که هنگام درو به دستان فرو میرفتند تیغ (خرگوش گیره) زیاد بود بعد از اینکه مقداری درو کردیم برادرم وسیله ای را که به آن (ساس و رستنه)میگفتند را روی زمین پهن کرد تا سیفالها را روی آن بگذارد و به خرمن ببرد. (ساس) از طناب کلفتی ساخته شده بود که (ساقه یا سیفالهای) گندم و جو را روی آن میگذاشتند و یک چوب هم به صورت افقی در وسط این سیفالها قرار میدادن تا بار از روی الاغ نیفتد و با طنابی از همه طرف میبستند و به خرمنگاه می بردند. چند نفر لازم بود تا این بار را روی الاغ بگذارد بعضی مواقع هم که بار را خوب نمی بستند وسط راه از روی الاغ می افتاد که اصطلاحا میگفتند بار(در رفته) است و مصیبتی بود تا دوباره آن را بار کنند. به هر حال بار را محکم بستیم و روی الاغ انداختیم و اصطلاحا(چهار تنگش) را هم خوب بستیم تا در طول مسیر نیفتد. به خرمن که رسیدیم کسی نبود بار را وسط خرمنی که ساخته بودیم باز کردیم و برای اینکه باد آنها را نبرد چیزهایی را روی آنها گذاشتیم و برگشتیم. پدرم روی(بافه ها) سنگ گذاشته بود تا باد نبرد. (بافه) مقدار جو یا گندمی بود که در یک محوطه چیده میشد و در روی زمین میکاشتند و دوباره ادامه میدادند. هوا گرم بود و من تشنه ام شده بود ولی چون ماه رمضان بود کسی چیزی برای خوردن صحرا نمی برد من چون میخواستم روزه (کله گنجشکی) بگیرم بایستی تا ظهر صبر میکردم. به هر حال دوباره باری را آماده کردیم و چندین نوبت به خرمن بردیم هر از گاهی درحین درو لانه کبک و بلبلی دیده میشد که درون آن چند تخم و یا جوجه وجود داشت به هر جوجه پرنده ای که نمی توانست پرواز کند(گوشت لنگه) میگفتند که آنها را در لانه خود باقی میگذاشتیم و معلوم نبود سرنوشت آنها بعد از چیدن درو چه خواهد شد ممکن بود توسط حیوانات دیگر صید شوند. حدود ساعت 11 بود که به خانه برگشتیم، دربین راه درختان زرد الو و سیب که میوه هایشان رسیده بود هوش را از سر میبرد.
ظهر شد پدرم که به لحاظ جسمی نمی توانست روزه بگیرد و من ناهار خوردیم و به مسجد رفتیم. رسم بود برای ماههایی مثل محرم و صفر و رمضان از طرف دولت یک واعظ به روستا ها می فرستادند تا نماز خودش را بخواند و پولش را از مردم بگیرد. به صورت نوبتی هر خانواده ای یک شب او را مهمان میکرد تا سحری و افطار آنجا باشد و شب بعد در خانه فرد دیگری بود گاها با زن و بچه به روستا می آمدند و خانواده ها در عذاب بودند. او که خسته نبود و استراحت کرده بود بالای منبر می رفت و شروع به موعظه میکرد و مردم خسته، پای منبر خواب بودند و هر از گاهی که می خواست آنها را از خواب بیدار کند یک صلوات ختم میکرد. روز های اول استقبال میکردند اما رفته رفته تعداد نماز خوانها کم میشد زیرا چیزهایی را میشنیدند که بارها شنیده بودند ضمن آنکه ازچایی و پذیرایی هم خبری نبود.
بعد از ظهر نیز دوباره برای درو رفتیم باد شدیدی در حال وزیدن بود و مانع از کار میشد چون گرسنه شده بودم به داخل دشت آمدم و یک شکم سیب و زرد آلو خوردم و چند سیب هم برای پدرم بردم .
کار درو اطرافیها چند روز طول کشید و نوبت به درو دشت شد این روزها همه مشغول درو چینی بودند در هر جا که میرفتیم در طول راه پر بود از خوشه های جو که روی زمین ریخته بود زیرا بار سیفالها به زمین کشیده میشد و خوشه ها می ریخت خرمن پر بود از کوپه های جو تا خشک شوند و برای کوبیدن آماده شوند تمام قسمتهای کاشت وداشت و برداشت محصولات به صورت دستی و سنتی انجام میشد که واقعا سخت و طاقت فرسا بود.
هر کسی که روزه میگرفت از اذان صبح تا مغرب نبایستی چیزی بخورد و یا بیاشامد و گناهان دیگر را نیز نبایستی انجام دهد قسمت اول که نخوردن بود راحت تر بود اما اعمال اصلی بسیار سخت تر بود به هر حال اذان را خواندند و وضو گرفتیم ونماز خواندیم و دوباره خوابیدیم.
صبح زود با پدر و برادرانم برای درو چینی به اطرافی رفتیم ما اولین کسی بودیم که جوها را درو میکردیم زمین های اطرافی پر بود از انواع تیغ و خار که هنگام درو به دستان فرو میرفتند تیغ (خرگوش گیره) زیاد بود بعد از اینکه مقداری درو کردیم برادرم وسیله ای را که به آن (ساس و رستنه)میگفتند را روی زمین پهن کرد تا سیفالها را روی آن بگذارد و به خرمن ببرد. (ساس) از طناب کلفتی ساخته شده بود که (ساقه یا سیفالهای) گندم و جو را روی آن میگذاشتند و یک چوب هم به صورت افقی در وسط این سیفالها قرار میدادن تا بار از روی الاغ نیفتد و با طنابی از همه طرف میبستند و به خرمنگاه می بردند. چند نفر لازم بود تا این بار را روی الاغ بگذارد بعضی مواقع هم که بار را خوب نمی بستند وسط راه از روی الاغ می افتاد که اصطلاحا میگفتند بار(در رفته) است و مصیبتی بود تا دوباره آن را بار کنند. به هر حال بار را محکم بستیم و روی الاغ انداختیم و اصطلاحا(چهار تنگش) را هم خوب بستیم تا در طول مسیر نیفتد. به خرمن که رسیدیم کسی نبود بار را وسط خرمنی که ساخته بودیم باز کردیم و برای اینکه باد آنها را نبرد چیزهایی را روی آنها گذاشتیم و برگشتیم. پدرم روی(بافه ها) سنگ گذاشته بود تا باد نبرد. (بافه) مقدار جو یا گندمی بود که در یک محوطه چیده میشد و در روی زمین میکاشتند و دوباره ادامه میدادند. هوا گرم بود و من تشنه ام شده بود ولی چون ماه رمضان بود کسی چیزی برای خوردن صحرا نمی برد من چون میخواستم روزه (کله گنجشکی) بگیرم بایستی تا ظهر صبر میکردم. به هر حال دوباره باری را آماده کردیم و چندین نوبت به خرمن بردیم هر از گاهی درحین درو لانه کبک و بلبلی دیده میشد که درون آن چند تخم و یا جوجه وجود داشت به هر جوجه پرنده ای که نمی توانست پرواز کند(گوشت لنگه) میگفتند که آنها را در لانه خود باقی میگذاشتیم و معلوم نبود سرنوشت آنها بعد از چیدن درو چه خواهد شد ممکن بود توسط حیوانات دیگر صید شوند. حدود ساعت 11 بود که به خانه برگشتیم، دربین راه درختان زرد الو و سیب که میوه هایشان رسیده بود هوش را از سر میبرد.
ظهر شد پدرم که به لحاظ جسمی نمی توانست روزه بگیرد و من ناهار خوردیم و به مسجد رفتیم. رسم بود برای ماههایی مثل محرم و صفر و رمضان از طرف دولت یک واعظ به روستا ها می فرستادند تا نماز خودش را بخواند و پولش را از مردم بگیرد. به صورت نوبتی هر خانواده ای یک شب او را مهمان میکرد تا سحری و افطار آنجا باشد و شب بعد در خانه فرد دیگری بود گاها با زن و بچه به روستا می آمدند و خانواده ها در عذاب بودند. او که خسته نبود و استراحت کرده بود بالای منبر می رفت و شروع به موعظه میکرد و مردم خسته، پای منبر خواب بودند و هر از گاهی که می خواست آنها را از خواب بیدار کند یک صلوات ختم میکرد. روز های اول استقبال میکردند اما رفته رفته تعداد نماز خوانها کم میشد زیرا چیزهایی را میشنیدند که بارها شنیده بودند ضمن آنکه ازچایی و پذیرایی هم خبری نبود.
بعد از ظهر نیز دوباره برای درو رفتیم باد شدیدی در حال وزیدن بود و مانع از کار میشد چون گرسنه شده بودم به داخل دشت آمدم و یک شکم سیب و زرد آلو خوردم و چند سیب هم برای پدرم بردم .
کار درو اطرافیها چند روز طول کشید و نوبت به درو دشت شد این روزها همه مشغول درو چینی بودند در هر جا که میرفتیم در طول راه پر بود از خوشه های جو که روی زمین ریخته بود زیرا بار سیفالها به زمین کشیده میشد و خوشه ها می ریخت خرمن پر بود از کوپه های جو تا خشک شوند و برای کوبیدن آماده شوند تمام قسمتهای کاشت وداشت و برداشت محصولات به صورت دستی و سنتی انجام میشد که واقعا سخت و طاقت فرسا بود.
قسمت سی و سوم
چون هوا گرم شده بود کسانی که میش و گوسفند داشتند می بایست بر حسب تکرار هرساله پشم های آنها را کوتاه کنند. از آن جاییکه اکثر دامهای ما میش بود این کار را می بایست انجام میدادیم. صبح زود من و برادرم گوسفندان را قبل از اینکه گله در بیاید بیرون راندیم و از (چاله بُمبَر) چَران چران به سمت سر چشمه رفتیم. قبل از اینکه پشم گوسفندان را کوتاه کنیم و یا اصطلاحا (واچینیم) آنها را باید در آب روان یا درون یک حوض یا استخر می شستیم تا هنگام (پشم واچینی) این کار راحت باشد ضمنا پشمها نیز قدری تمیز شده باشند. آفتاب طلوع کرده بود که سر قنات رسیدیم، آب قنات زیاد بود پدرم و دیگر برادرم نیز آمدند من گوسفندان را در کنار قنات نگه داشتم و آنها یکی یکی گوسفندان و بره ها را در آب سرچشمه شستند خیلی تمیز شده بودند بعد از ساعاتی کار تمام شد و قرار شد بعد از خشک شدن آنها را به باب شیخ ببریم هنگام ظهر بود که آنجا رسیدیم و برادر و پدرم با وسیله ای که به آن (دوکارد یا قیچی) میگفتند شروع به واچیدن گوسفندان کردند پشمها را در گونیهای بزرگ کردیم و کار تا غروب طول کشید هنگامی که گوسفندان را می شستیم شیرشان کم میشد و وقت این بود که بره ها را از شیر بگیریم و یا اصطلاحا (رِگا) کنیم. به هر حال بعد از اتمام کار آنها را با خاک سرخی که برای نشان گذاشتن گوسفندان بود، قسمتی از بدنشان را رنگ کردیم تا مشخص شود این گوسفندان برای چه شخصی هست. این کار را همه انجام میدادند تا گوسفندشان با کس دیگری اشتباه گرفته نشود البته گاهی آنها را داغ میکردند با انبر داغ روی صورت و یا گوش آنها علامتی میگذاشتند بعضی از بزهایی که موی زیاد داشتند را نیز موهایشان را کوتاه کردیم تا از آن جهت ساختن نخ و طناب استفاده کنیم. در این فصل قوچها و بزهای نر اصطلاحا مست میشدند و آنها را از گله خارج میکردند تا میش و بزها اصطلاحا زودتر از موعد قوچ نگیرند. قوچ و (کَل یا بز نر) را در اوایل پاییز با دیگر گوسفندان در هم می آمیختند تا زایمان آنها آخرهای زمستان یا اوایل بهار باشد تا دامداری آنها کم خرجتر باشند دامها در آنجا فقط یک بار در سال زاد و ولد میکردند زیرا توجه خوبی نداشتند و ۹ماه از سال در بیابانها میچریدند و آذوقه خوبی به آنها نمیدادند.
تقریبا درو جو تمام شده و خشک شده بود و وقت آن بود تا آنها را بکوبیم و محصول را برداشت نماییم. وسیله ای برای این کار بود که به آن (خرمنکوب یا چون) میگفتند. این وسیله دارای سه محور بود که به آن(گردنه چون)میگفتند که دارای پره های فلزی بود و این گردنه پره دار به صورت افقی بین دوتخته چوب سوراخ دار قرار میگرفت و روی این چوبها تخته ای برای نشستن تعبیه شده بود تا در حین کار سنگینی فرد باعث خرد شدن سیفالها و ساقه ها شود که این وسیله را در عقب الاغ یا گاو می بستند و در یک دور تکراری بروی سیفالها خرمن کوبی یا (چون رونی) انجام میدادند. هیچ وسیله ای جز این وسیله در آن زمان نبود.
ابتدا کلیه جوها را در وسط خرمن روی هم میریختند و تا ارتفاعی بالا می آمد سپس به طور مدور بخشی از سیفالها را پهن میکردند که الاغ در یک حرکت دوار بر روی آن راه میرفت و دور خودش میچرخید به این کار (آخوره گرفتن) میگفتند. هر آخوره از سیفال تا بلغور شدن حدود دو تا سه ساعت زمان میبرد، در این بین ممکن بود(چون) خراب شود که اصطلاحا میگفتند (چون گرفته) یعنی بلغورها را یک جا جمع میکرد و گردنه ها نمی چرخیدند.
(چون) را از انبار برداشتیم و با الاغ به خرمنون رفتیم تقریبا اکثر مردم مشغول بودند و صدای جیر جیر چونها در هر خرمن و صدای (جغجغه) برای تند راندن الاغها به گوش میرسید. پالان الاغ را در آوردیم و یک (گردنی) به گردن الاغ بستیم این گردنی برای این بود تا طنابی که به(خرمنکوب یا چون) بسته بود را به آن بیندازیم و در عقب الاغ بچرخد. ابتدای کار الاغ اذیت میکرد و به (آخوره) نمی رفت و میخواست از زیر کار فرار کند اما به مرور عادت میکرد ...
تقریبا درو جو تمام شده و خشک شده بود و وقت آن بود تا آنها را بکوبیم و محصول را برداشت نماییم. وسیله ای برای این کار بود که به آن (خرمنکوب یا چون) میگفتند. این وسیله دارای سه محور بود که به آن(گردنه چون)میگفتند که دارای پره های فلزی بود و این گردنه پره دار به صورت افقی بین دوتخته چوب سوراخ دار قرار میگرفت و روی این چوبها تخته ای برای نشستن تعبیه شده بود تا در حین کار سنگینی فرد باعث خرد شدن سیفالها و ساقه ها شود که این وسیله را در عقب الاغ یا گاو می بستند و در یک دور تکراری بروی سیفالها خرمن کوبی یا (چون رونی) انجام میدادند. هیچ وسیله ای جز این وسیله در آن زمان نبود.
ابتدا کلیه جوها را در وسط خرمن روی هم میریختند و تا ارتفاعی بالا می آمد سپس به طور مدور بخشی از سیفالها را پهن میکردند که الاغ در یک حرکت دوار بر روی آن راه میرفت و دور خودش میچرخید به این کار (آخوره گرفتن) میگفتند. هر آخوره از سیفال تا بلغور شدن حدود دو تا سه ساعت زمان میبرد، در این بین ممکن بود(چون) خراب شود که اصطلاحا میگفتند (چون گرفته) یعنی بلغورها را یک جا جمع میکرد و گردنه ها نمی چرخیدند.
(چون) را از انبار برداشتیم و با الاغ به خرمنون رفتیم تقریبا اکثر مردم مشغول بودند و صدای جیر جیر چونها در هر خرمن و صدای (جغجغه) برای تند راندن الاغها به گوش میرسید. پالان الاغ را در آوردیم و یک (گردنی) به گردن الاغ بستیم این گردنی برای این بود تا طنابی که به(خرمنکوب یا چون) بسته بود را به آن بیندازیم و در عقب الاغ بچرخد. ابتدای کار الاغ اذیت میکرد و به (آخوره) نمی رفت و میخواست از زیر کار فرار کند اما به مرور عادت میکرد ...
قسمت سی و چهارم
برادرم از دو طرف آخوره را اصطلاحا(ور می انداخت) یعنی هم از داخل و هم از بیرون. سیفالهایی که هنوز زیر خرمنکوب نیامده بودند را وسط آخوره میریخت تا خرد شوند. پس از ساعاتی اولین آخوره بلغور شد و جدا از سیفالها به همان صورت مدور دور خرمن جمع شد و از نو آخوره جدیدی گرفته شد. در خرمنون افرادی دیگری هم مشغول بودند حاج رضا رمضانی، آقا احمد نصراللهی، محمد قربانی، آقا یدالله، آقارضاجمالی، سیداقا، سلطانعلی، فتح الله، مشتی، حسین نانا، حاج حبیبالله، و بسیاری دیگر، هنگامی که بچه ها مشغول کار بودند اینها می آمدند و با همدیگر صحبت میکردند و یا کمک همدیگر میکردند با آن همه سختی خیلی شاد بودند و بچه هایشان با جغجغه هایی که داشتند با هم مسابقه میگذاشتند تا زودتر یک آخوره را بکوبند. چون ماه رمضان بود بعضا چیزهایی را زیر پالان الاغ قایم میکردند و گاها میخوردند یا به هوای آب به الاغ دادن به بابا شیخ میرفتند و آب میخوردند ولی به هر حال مراعات میکردند.
کار خرمنکوبی جو چندین هفته طول میکشید که البته بستگی به مقدار محصول و پشتکار طرف داشت. پس از اینکه تمام سیفالها (بُلغور) میشدند دوباره همه آنها را وسط خرمن جمع میکردند و از نو دوباره آن را اصطلاحا(نرمه) میکردند و همان کارها را دوباره انجام میدادند تا سیفالها به کاه تبدیل میشد و دانه های محصول جدا میشد. پس از این، همه آنچه کوبیده بودند را وسط خرمن جمع کرده و آماده باد کشیدن میشدند. باد کشیدن یا اصطلاحا(باددادن) با وسیله ای بود که به آن (یاشِن)میگفتند. در مواقعی که باد شدید بود کاه را به بالا با فاصله ای می انداختند تا در مسیر پایین آمدن دانه ها جدا میشد و کاه آن با فاصله دو متر آن طرفتر میریخت که خود این باد کشیدن نیز چندین روز طول میکشید زیرا تا زمانی که باد نمی آمد کار باد کشیدن تعطیل میشد. درغروبها که شدت وزش باد بیشتر میشد این کار سریع تر انجام میشد بعضا در شبها این کار را انجام میدادند.
به هر حال دانه ها از کاه جدا شده و با یک غربال یا (غربول) جو پاک کنی آنها را دوباره الک میکردند تا تمیز شود و به (جوال) میکردند و به خانه می آوردند. (جوال) وسیله ای بود که با نخ پشم میش یا بز لبافی میکردند و به شکل کیسه های بزرگ می ساختند هر جوال حدود(۴۰ مَن) جو یا گندم تمیز ظرفیت داشت و هر (من تبریز) حدود سه کیلو وزن داشت. با پیمانه ای که یک(پیت) حلبی بود آن را به جوال میکردیم سپس چند نفری آن را روی الاغ میگذاشتیم، جوالها گوشه هایی داشتند که به صورت خورجینی روی الاغ قرار میگرفتند و با یک تکه چوب که به آن (اِشکیل) میگفتند به هم گره میزدند تا از روی الاغ نیفتند، الاغ در زیر بار واقعا خسته میشد و عرق میکرد. بعد از این که کار غربال تمام میشد بخشی که هنوز دانه ها جدا نشده بودند را جدا میریختند که به آن (کوزَل) میگفتن با (کوزل کوب) آنقدر روی کوزلها میزدند تا آن دانه ها نیز بیرون بیاید(کوزل کوب) یک چوب ضخیم و کلفت به ارتفاع حدود یک متر بود و ضخامت حدود ۲۰ سانت که ساعتها با آن روی کوزل میزدند مانند(رختکوبه) تا آنکه کار تمام شود. با جاروهای(برگ روبی) خرمن را جاروب میکردند و با (قربول)خاک گیری ته مانده ها را هم تمیز میکردند و کار به بردن کاه خرمن میرسید.
با وسیله ای که به آن (قناره) میگفتند و باز هم از نخ پشم میش و یا موی بز ساخته شه بود، کاه را به انبار یا به(کادون) می بردند که آنهم به صورت خورجینی روی الاغ قرار میگرفت و با طناب یا (اشکیل) بسته میشد و درب قناره ها را نیز برای اینکه کاه نریزد دربند میگذاشتند. گاها این قناره کاه را بایستی تا پشت بام کادون ببرند و از دریچه ای که روی (کادون) بود به انبار میریختند که کار سخت و طاقت فرسایی بود.
کار کشاورزی واقعا پر زحمت و کم درآمد بود و نان بخور و نمیری عاید کشاورزان میشد تازه عده ای که ارباب داشتند می بایست بعد از این همه زحمت سهم ارباب را اول تحویل میدادند و اگر چیزی می ماند برای خودشان میبردند که تقریبا با ارباب نصف میکردند و گاها سه و یک میکردند یعنی ارباب سه سهم میبرد و رعیت یک سهم می برد.
کار خرمنکوبی جو چندین هفته طول میکشید که البته بستگی به مقدار محصول و پشتکار طرف داشت. پس از اینکه تمام سیفالها (بُلغور) میشدند دوباره همه آنها را وسط خرمن جمع میکردند و از نو دوباره آن را اصطلاحا(نرمه) میکردند و همان کارها را دوباره انجام میدادند تا سیفالها به کاه تبدیل میشد و دانه های محصول جدا میشد. پس از این، همه آنچه کوبیده بودند را وسط خرمن جمع کرده و آماده باد کشیدن میشدند. باد کشیدن یا اصطلاحا(باددادن) با وسیله ای بود که به آن (یاشِن)میگفتند. در مواقعی که باد شدید بود کاه را به بالا با فاصله ای می انداختند تا در مسیر پایین آمدن دانه ها جدا میشد و کاه آن با فاصله دو متر آن طرفتر میریخت که خود این باد کشیدن نیز چندین روز طول میکشید زیرا تا زمانی که باد نمی آمد کار باد کشیدن تعطیل میشد. درغروبها که شدت وزش باد بیشتر میشد این کار سریع تر انجام میشد بعضا در شبها این کار را انجام میدادند.
به هر حال دانه ها از کاه جدا شده و با یک غربال یا (غربول) جو پاک کنی آنها را دوباره الک میکردند تا تمیز شود و به (جوال) میکردند و به خانه می آوردند. (جوال) وسیله ای بود که با نخ پشم میش یا بز لبافی میکردند و به شکل کیسه های بزرگ می ساختند هر جوال حدود(۴۰ مَن) جو یا گندم تمیز ظرفیت داشت و هر (من تبریز) حدود سه کیلو وزن داشت. با پیمانه ای که یک(پیت) حلبی بود آن را به جوال میکردیم سپس چند نفری آن را روی الاغ میگذاشتیم، جوالها گوشه هایی داشتند که به صورت خورجینی روی الاغ قرار میگرفتند و با یک تکه چوب که به آن (اِشکیل) میگفتند به هم گره میزدند تا از روی الاغ نیفتند، الاغ در زیر بار واقعا خسته میشد و عرق میکرد. بعد از این که کار غربال تمام میشد بخشی که هنوز دانه ها جدا نشده بودند را جدا میریختند که به آن (کوزَل) میگفتن با (کوزل کوب) آنقدر روی کوزلها میزدند تا آن دانه ها نیز بیرون بیاید(کوزل کوب) یک چوب ضخیم و کلفت به ارتفاع حدود یک متر بود و ضخامت حدود ۲۰ سانت که ساعتها با آن روی کوزل میزدند مانند(رختکوبه) تا آنکه کار تمام شود. با جاروهای(برگ روبی) خرمن را جاروب میکردند و با (قربول)خاک گیری ته مانده ها را هم تمیز میکردند و کار به بردن کاه خرمن میرسید.
با وسیله ای که به آن (قناره) میگفتند و باز هم از نخ پشم میش و یا موی بز ساخته شه بود، کاه را به انبار یا به(کادون) می بردند که آنهم به صورت خورجینی روی الاغ قرار میگرفت و با طناب یا (اشکیل) بسته میشد و درب قناره ها را نیز برای اینکه کاه نریزد دربند میگذاشتند. گاها این قناره کاه را بایستی تا پشت بام کادون ببرند و از دریچه ای که روی (کادون) بود به انبار میریختند که کار سخت و طاقت فرسایی بود.
کار کشاورزی واقعا پر زحمت و کم درآمد بود و نان بخور و نمیری عاید کشاورزان میشد تازه عده ای که ارباب داشتند می بایست بعد از این همه زحمت سهم ارباب را اول تحویل میدادند و اگر چیزی می ماند برای خودشان میبردند که تقریبا با ارباب نصف میکردند و گاها سه و یک میکردند یعنی ارباب سه سهم میبرد و رعیت یک سهم می برد.
قسمت سی و پنجم
مادرم صدایم زد تا کمکش کنم هنگامی که روی پیش ایوان خانه رفتم دیدم او مشغول هست. در این فصل درختان زرد آلو و سیب ترشی و سیب اول تابستانی میوه هایشان میرسید. چون نگهداری آنها سخت بود و به بازار هم ارسال نمی شد این میوه ها را خشک میکردند، زرد آلوها را از هسته جدا میکردند و دو نیم میکردند که میگفتند(آله) کردیم و روی یک پارچه جلو آفتاب میگذاشتند تا خشک شود به آن برگه زرد آلو یا (ترش اله) میگفتند و در زمستان بعنوان آجیل استفاده میشد همچنین سیب درختی را نصف میکردند و خشک میکردند که به آن (سیب آله) میگفتند البته بخشی هم خوراک دام می شد. در این فصل همه کارها به هم می رفت و وقت سر خاراندن نداشتند از یک طرف برداشت خرمن و از طرفی وجین محصولات بهاری و از طرفی کارهای یومیه .
من توانستم بوته های خاکشیر را که خشک شده بود را خرد کنم تا دانه های آنها بیرون بیاید. خاکشیر یک گیاه خود رو بود که در فصل بهار برداشت میشد و دانه های آن فواید دارویی داشت مانند قدومه، بنفشه، پیدونه، سَلمه، گل پنیرجه، گل ختمی، گل محمدی، کمادون، خُرفه، زنجفیلجه، و دیگر گیاهان که مردم بعنوان دارو و یا معطر کردن غذاها از آن استفاده میکردند.
کارمان که تمام شد من یک سفره نان برداشتم و برای پدرم به صحرا رفتم آنها مشغول وجین کردن لوبیا ها بودند. علف های هرز که به واسطه کود گوسفندی در زمینها سبز میشد مانع از رشد محصول بود و بایستی آنها را از زمین جدا میکردند که عمدتا (سَلمه) بود. من هم یاد گرفتم این کار را انجام دهم به شرطی که پا روی بوته های لوبیا نگذارم.
بوته های خیار تازه خیار داده بودند و اصطلاحا(نوبری) داشتند و کدوها نیز دارای کدوهای ریز بودند. پدرم مقداری خیار از (خیار زار )چید تا به خانه ببریم. چون بذر آن زیاد خوب نبود خیارها کوتاه و (قره قوزاله) بودند و به ندرت خیار قلمی داشتند و جالب بود دوباره از همین تخم برای سال آینده استفاده میکردند یعنی بعضی از خیارها که بزرگ میشد را برای (خیار تخم) نگه میداشتند و تخمه های آنها را بعد از زرد شدن خیار جدا میکردند و برای کشت مجدد استفاده میکردند. هنگام ظهر به خانه برگشتیم و پدرم بعد از ناهار گفت تا کمک کنم تا از کندوهایی که عسل دارند عسل بگیرد. تقریبا هر چند روز یکبار به آنها سر میزد تا مراقبت شوند. یک کلاه توری به سرش انداخت و به من گفت اگر زنبوری نزدیک شد دستت را تکان نده تا نیشت نزند. درب کندو های زنبیلی را باز میکرد درون آنها پر از زنبور بود و به سر و کله مان می ریختند مومهای عسل را از آنها خارج کرد و داخل یک دیگ مسی بزرگ گذاشت و یک تشت را نیز پر کرد تا بقیه برای چند روز دیگر انجام شود مقداری هم برای خوراک زنبورها باقی گذاشت. عسل را گرم کردیم و از یک صافی رد نمودیم تا شهد آن گرفته شود و مقداری هم با موم باقی ماند چون بعضی از مشتریان با موم و برخی بدون موم می خواستند. عسل به رنگ طلایی و بسیار خوشمزه بود. چند زنبور دست و صورت من را گزیدند که سرخ شده بود و باد کرده بود ولی از کارمان منصرف نشدیم .
هنوز کاه برداری جو تمام نشده بود که گندم چینی شروع میشد و بعضا تداخل هم داشت. گندم چینی هم از اطرافی ها شروع میشد طبع درو جو سرد بود و گندم طبعی گرم داشت در جو چینی بیشتر بدن درد میگرفتیم. زمینهای گندم بیشتر بود زیرا قوت آنها بود و به نوعی نان سراسر سالشان را از همین گندمها داشتند. درو و کوبیدن آن هم بیشتر زمان میبرد. تقریبا همه به جز اندکی از افراد گندم چینی را نیز شروع کرده بودند و دوباره خرمنها از کوپه های سیفال گندم پر شده بود.
بالاخره روز عید فطر فرا رسید، بنا بر رسم هر ساله صبح زود مردم برای نماز عید درمحل چهار تاقی جمع شدند، همان جایی که نماز سال نو را برای در گذشتگان میخواندند، و همان خیرات و مبرات را برای شادی روح درگذشتگان نثار کردند و به خانه هایشان برگشتند. نماز ظهر روز عید فطر آخرین نماز جماعت بود که مردم در مسجد می خواندند و پس از این بایستی حقوق واعظ را بدهند تا برود. یک نفر مسئول جمع کردن پول میشد و مبلغی را جمع میکردند و به او میدادند مقداری هم گردو و یا محصولات کشاورزی نیز همراه او میکردند تا او راضی و خشنود باشد.
من توانستم بوته های خاکشیر را که خشک شده بود را خرد کنم تا دانه های آنها بیرون بیاید. خاکشیر یک گیاه خود رو بود که در فصل بهار برداشت میشد و دانه های آن فواید دارویی داشت مانند قدومه، بنفشه، پیدونه، سَلمه، گل پنیرجه، گل ختمی، گل محمدی، کمادون، خُرفه، زنجفیلجه، و دیگر گیاهان که مردم بعنوان دارو و یا معطر کردن غذاها از آن استفاده میکردند.
کارمان که تمام شد من یک سفره نان برداشتم و برای پدرم به صحرا رفتم آنها مشغول وجین کردن لوبیا ها بودند. علف های هرز که به واسطه کود گوسفندی در زمینها سبز میشد مانع از رشد محصول بود و بایستی آنها را از زمین جدا میکردند که عمدتا (سَلمه) بود. من هم یاد گرفتم این کار را انجام دهم به شرطی که پا روی بوته های لوبیا نگذارم.
بوته های خیار تازه خیار داده بودند و اصطلاحا(نوبری) داشتند و کدوها نیز دارای کدوهای ریز بودند. پدرم مقداری خیار از (خیار زار )چید تا به خانه ببریم. چون بذر آن زیاد خوب نبود خیارها کوتاه و (قره قوزاله) بودند و به ندرت خیار قلمی داشتند و جالب بود دوباره از همین تخم برای سال آینده استفاده میکردند یعنی بعضی از خیارها که بزرگ میشد را برای (خیار تخم) نگه میداشتند و تخمه های آنها را بعد از زرد شدن خیار جدا میکردند و برای کشت مجدد استفاده میکردند. هنگام ظهر به خانه برگشتیم و پدرم بعد از ناهار گفت تا کمک کنم تا از کندوهایی که عسل دارند عسل بگیرد. تقریبا هر چند روز یکبار به آنها سر میزد تا مراقبت شوند. یک کلاه توری به سرش انداخت و به من گفت اگر زنبوری نزدیک شد دستت را تکان نده تا نیشت نزند. درب کندو های زنبیلی را باز میکرد درون آنها پر از زنبور بود و به سر و کله مان می ریختند مومهای عسل را از آنها خارج کرد و داخل یک دیگ مسی بزرگ گذاشت و یک تشت را نیز پر کرد تا بقیه برای چند روز دیگر انجام شود مقداری هم برای خوراک زنبورها باقی گذاشت. عسل را گرم کردیم و از یک صافی رد نمودیم تا شهد آن گرفته شود و مقداری هم با موم باقی ماند چون بعضی از مشتریان با موم و برخی بدون موم می خواستند. عسل به رنگ طلایی و بسیار خوشمزه بود. چند زنبور دست و صورت من را گزیدند که سرخ شده بود و باد کرده بود ولی از کارمان منصرف نشدیم .
هنوز کاه برداری جو تمام نشده بود که گندم چینی شروع میشد و بعضا تداخل هم داشت. گندم چینی هم از اطرافی ها شروع میشد طبع درو جو سرد بود و گندم طبعی گرم داشت در جو چینی بیشتر بدن درد میگرفتیم. زمینهای گندم بیشتر بود زیرا قوت آنها بود و به نوعی نان سراسر سالشان را از همین گندمها داشتند. درو و کوبیدن آن هم بیشتر زمان میبرد. تقریبا همه به جز اندکی از افراد گندم چینی را نیز شروع کرده بودند و دوباره خرمنها از کوپه های سیفال گندم پر شده بود.
بالاخره روز عید فطر فرا رسید، بنا بر رسم هر ساله صبح زود مردم برای نماز عید درمحل چهار تاقی جمع شدند، همان جایی که نماز سال نو را برای در گذشتگان میخواندند، و همان خیرات و مبرات را برای شادی روح درگذشتگان نثار کردند و به خانه هایشان برگشتند. نماز ظهر روز عید فطر آخرین نماز جماعت بود که مردم در مسجد می خواندند و پس از این بایستی حقوق واعظ را بدهند تا برود. یک نفر مسئول جمع کردن پول میشد و مبلغی را جمع میکردند و به او میدادند مقداری هم گردو و یا محصولات کشاورزی نیز همراه او میکردند تا او راضی و خشنود باشد.
قسمت سی و ششم
درو گندم هم بعد از چندین روز طاقت فرسا تمام شد و به همان ترتیب که خرمن جو را کوبیدیم، خرمن گندم را نیز مشغول شدیم. رسم بود در سر خرمن برای کسی که دلاک بود و یا سلمانی ده را نیز انجام میداد سهمیه ای کنار میگذاشتند. زیرا او زمین کشاورزی نداشت و از جمع کردن این سهمیه ها خرمنی را درست میکرد تا برای نان گندمی داشته باشد. آقای (اوس ممدلی) هر خرمنی را سر میزد و سهمیه اش را میگرفت خرمن او در خرمنون پایین بود .
در حالیکه روی (خرمنکوب یا چون) نشسته بودم افرادی را دیدم که در(مُور سُرخها) بالای بابا شیخ کاری را انجام میدهند. از برادرم پرسیدم که آنها چکار میکنند او گفت که آنها کتیرا از گون های بیابان میگیرند. به این افراد(کَتره کَن یا کتیرا کن) میگفتند که دراین فصل مشغول بودند. آنها تیشه پای درختچه گون را مقداری گود میکردند و ریشه گون را با یک تیغ یا چاقو اندکی برش میدادند و رها میکردند مایعی که در ریشه گون بود بیرون میریخت که به آن کتیرا میگفتند و فواید دارویی داشت آنها هر روز به این کار مشغول بودند فردای آن روز به گونهایی که برش یا تیغ زده بودند سر میزدند و کتیرای خشک شده را جدا میکردند ،هر برش را تا سه مرتبه متوالی ممکن بود سر بزنند و مایع خارج شده را برداشت کنند که از نظر محیط زیست منعی هم نداشت و آسیبی به مرتع نمی زد.
یک سر گله سنگین در زیر مزرعه (سردیون) مشغول چرا بود. آن گله قمی ها بود که صحرا را جهت چَرای دامشان اجاره کرده بودند. هر ساله یک گوسفند دار از قم می آمد و برای مدت ۲ ماه صحرا را اجاره میکرد و پول آن جهت مصارف آبادانی ده استفاده میشد البته بودند کسانی که این وسط(شیطیلی) هم از چوبدار میگرفتند تا چند روز اضافه تر بماند. گله قمی ها حق نداشت از یک محدوده ای پایین تر بیاید. البته نراقیها هم بعلت خوب بودن این صحرا دایما گوسفندانشان را غیر قانونی می آوردند که منجر به دعوا و بیرون راندن گله آنها از صحرا میشد.
به رسم هر ساله از طرف ده یک نفر را بعنوان دشت بان مشخص میکردند تا در طول روز در دشت در حال رفت و آمد باشد تا محصولی از کسی جابجا نشود ویا خرمنی آتش نگیرد و مبلغ نا چیزی هم میگرفت آقا محمد مسعودی مدتی در این کار بود.
هنگامی که درو گندم و جو تمام میشد گله ده تا مدتی در این محدوده چرا داشت که به آن(جاسیفالی) میگفتند چون دانه گندم و جو در این زمینها ریخته بود گوسفندان را خوب چاق میکرد.
چند آخوره بلغور کرده بودیم تا اینکه ظهر شد و به خانه رفتیم. ناهار حاضری داشتیم مادرم از کشکهایی که داشتیم مقداری را در ظرفی که به آن (کشک سابی) میگفتند ریخت و مشغول کشک سابیدن شد. کشک سابی ظرفی سفالی بود که داخل آن لعابی داشت و زبر بود مقداری آب داخل آن میریختند و کشکهای خشک را با دست در درون این ظرف بر روی زبری می مالیدند در اثر سایش کشک، دوغی درست میشد که به آن مقداری سبزی خشک و مغز گردو وکشمش اضافه میکردند و مقداری نان خشک درون آن(تلیت) میکردند که به آن(کُلاسیا) میگفتند که برای تابستانِ گرم غذای سالم و خوبی بود و بسیار می چسبید و خوشمزه بود چون طبعی سرد داشت در کنار آن ارده شیره و یا حلوا شکری نیز میل میکردند. گاها نیز برای ناهار از(آبدوغ خیار) استفاده میشد. بعد از این خوراک خواب خوبی میکردیم و هر کس سر کار خودش میرفت.
در حالیکه روی (خرمنکوب یا چون) نشسته بودم افرادی را دیدم که در(مُور سُرخها) بالای بابا شیخ کاری را انجام میدهند. از برادرم پرسیدم که آنها چکار میکنند او گفت که آنها کتیرا از گون های بیابان میگیرند. به این افراد(کَتره کَن یا کتیرا کن) میگفتند که دراین فصل مشغول بودند. آنها تیشه پای درختچه گون را مقداری گود میکردند و ریشه گون را با یک تیغ یا چاقو اندکی برش میدادند و رها میکردند مایعی که در ریشه گون بود بیرون میریخت که به آن کتیرا میگفتند و فواید دارویی داشت آنها هر روز به این کار مشغول بودند فردای آن روز به گونهایی که برش یا تیغ زده بودند سر میزدند و کتیرای خشک شده را جدا میکردند ،هر برش را تا سه مرتبه متوالی ممکن بود سر بزنند و مایع خارج شده را برداشت کنند که از نظر محیط زیست منعی هم نداشت و آسیبی به مرتع نمی زد.
یک سر گله سنگین در زیر مزرعه (سردیون) مشغول چرا بود. آن گله قمی ها بود که صحرا را جهت چَرای دامشان اجاره کرده بودند. هر ساله یک گوسفند دار از قم می آمد و برای مدت ۲ ماه صحرا را اجاره میکرد و پول آن جهت مصارف آبادانی ده استفاده میشد البته بودند کسانی که این وسط(شیطیلی) هم از چوبدار میگرفتند تا چند روز اضافه تر بماند. گله قمی ها حق نداشت از یک محدوده ای پایین تر بیاید. البته نراقیها هم بعلت خوب بودن این صحرا دایما گوسفندانشان را غیر قانونی می آوردند که منجر به دعوا و بیرون راندن گله آنها از صحرا میشد.
به رسم هر ساله از طرف ده یک نفر را بعنوان دشت بان مشخص میکردند تا در طول روز در دشت در حال رفت و آمد باشد تا محصولی از کسی جابجا نشود ویا خرمنی آتش نگیرد و مبلغ نا چیزی هم میگرفت آقا محمد مسعودی مدتی در این کار بود.
هنگامی که درو گندم و جو تمام میشد گله ده تا مدتی در این محدوده چرا داشت که به آن(جاسیفالی) میگفتند چون دانه گندم و جو در این زمینها ریخته بود گوسفندان را خوب چاق میکرد.
چند آخوره بلغور کرده بودیم تا اینکه ظهر شد و به خانه رفتیم. ناهار حاضری داشتیم مادرم از کشکهایی که داشتیم مقداری را در ظرفی که به آن (کشک سابی) میگفتند ریخت و مشغول کشک سابیدن شد. کشک سابی ظرفی سفالی بود که داخل آن لعابی داشت و زبر بود مقداری آب داخل آن میریختند و کشکهای خشک را با دست در درون این ظرف بر روی زبری می مالیدند در اثر سایش کشک، دوغی درست میشد که به آن مقداری سبزی خشک و مغز گردو وکشمش اضافه میکردند و مقداری نان خشک درون آن(تلیت) میکردند که به آن(کُلاسیا) میگفتند که برای تابستانِ گرم غذای سالم و خوبی بود و بسیار می چسبید و خوشمزه بود چون طبعی سرد داشت در کنار آن ارده شیره و یا حلوا شکری نیز میل میکردند. گاها نیز برای ناهار از(آبدوغ خیار) استفاده میشد. بعد از این خوراک خواب خوبی میکردیم و هر کس سر کار خودش میرفت.
قسمت سی و هفتم
نزدیکیهای غروب بود که صدای آشنای بوقهای ممتد و پیوسته یک موتور سوار، توجهم را جلب کرد. در فصل تابستان و گرما فردی در کوچه ها می چرخید و با بوق زدن حضور خود را اعلام میکرد. همه میگفتن(اکبر مشتی) آمده و بچه ها و جوانها دوان دوان در پی موتور سوار می دویدند تا در جای مخصوص بایستد. در پشت یک موتور یا ماها یک ظرفی گذاشته بود که داخل آن بستنی معروف اکبر مشتی بود در روستاها میچرخید و بستنی میفروخت. با اصرار از مادرم پنج ریال گرفتم و یک کاسه مسی بزرگ را برداشتم و به محله پاچنار رفتم. دور تا دور او را جمعیت فرا گرفته بود و هر کسی تقاضای بستنی داشت. با وجود اینکه سالیان سال از آن روزها گذشته است و بارها و بارها بستنی خورده ام هنوز طعم آن بستنی در ذهنم پایدار است. از میان جمعیت خود را به او رساندم و پول و ظرفم را دادم تا به اندازه آن بستنی بگیرم. کاسه را از بستنی زعفرانی مغز پسته ای پر کرد و دوان دوان در حالیکه در بین راه به آن ناخنک میزدم به خانه برگشتم. آنقدری بود که همه اهل خانواده از آن میل کنند و حظ نمایند.
با صدای اذان مغرب که همیشه مقارن بود با آمدن گله برای جدا کردن گوسفندان دمِ طویله ایستادم. صدای زنگوله گوسفندان و طنین اذان مغرب با صدای مرحوم موذن زاده و یا ذبیحی(بعدا ها فهمیدم این صدا برای این بزرگان بوده است) جلوه زیبایی را می آفرید و هنوز هم که صدای اذان را با صدای آنها میشنوم تداعی آمدن گوسفندان در ذهنم ایجاد میشود. هنگامی که همه گوسفندان را اصطلاحا(جا) کردیم پس از سر شماری متوجه شدیم که چند تا از گوسفندان نیامده اند. ابتدا فکر کردیم که(غریب) رفته اند یعنی در طویله شخص دیگری رفته اند اما پس از مدتی دیدیم دیگران هم همین مشکل را دارند و گوسفندان آنها هم نیستند با مراجعه به چوپان آن روز فهمیدیم که تعدادی از گوسفندان در کوه مانده اند و چوپانان متوجه نشده اند و اصطلاحا گله( بُرشده) بود یعنی تعدادی از گوسفندان در حین چَرا دور از چشم چوپانان در دره ای مانده بودند. همان موقع کسانی که گوسفندانشان جا مانده بودند تصمصم گرفتند در پی آنها بروند. با چوپانان و چراغهای بادی به را ه افتادند تا در مسیری که آن روز گله بوده است بروند و آنها را پیدا کنند. شب هنگام آنها تمام مسیر را زیر پا گذاشتند و نتوانستند آنها را پیدا کنند عده ای برگشتند و عده ای در کوه به جستجو ادامه دادند زیرا ممکن بود که گرگ آنها را از پای در آورد. آن عده تا فردای آن روز به جستجو پرداختند تا اینکه نهایتا ردِ آنها را در دره(زنجون) پیدا کردند که متاسفانه فقط چند گوسفند زنده مانده بودند و الباقی حدود 50گوسفند را گرگها دریده بودند و بعضی را هم زخمی کرده بودند. زخمی ها را به ده آوردند. از دهان آنها کف بیرون می آمد زیرا ویروس هاری به آنها سرایت کرده بود. مرحوم حاج مانده علی که به آن (موندِعلی) میگفتند سنگ را داغ میکرد و بر روی زخم گوسفندان میگذاشت تا شاید زنده بمانند که بعضا افاقه میکرد و بخشی هم می مردند. از ترس ویروس هاری گوسفندان را ذبح هم نکردند زیرا گوشت آنها ویروس داشت. لاشه گوسفندان را به دشت بردیم و پای چند درخت چال کردیم .
دیگه تقریبا گندم کوبی تمام شده بود و نوبت بردن(کاه و کُت) به انبار رسیده بود. دست و صورت همه آفتاب سوخته شده بود زیرا در زیر آفتاب هر روز از صبح تا شام کار میکردند با آنکه از وسیله ای بنام (آفتابگردون) استفاده میکردند ولی این سوختگی مشهود بود. آفتابگردون از جنس چرم بود که از دو طرف بند داشت و مانند نقاب کلاه بود و از تابش مستقیم نور خورشید به صورت جلو گیری میکرد بر روی پیشانی می بستند و بند آن را از پشت سر گره میزدند.
موقع غروب بود که(اوس ممد علی) صدای پدرم زد و او را در یک مراسم عروسی دعوت کرده بود. رسم بود در مراسمهای این چنینی یک نفر از طایفه داماد یا عروس به خانه ها میرفت و آنها را دعوت میکرد از کارت عروسی یا دعوتنامه های رسمی و مکتوب خبری نبود. مسئول این کار(اوس ممد علی) بود که هم سلمانی ده بود و هم کارهای این چنینی انجام میداد. او از آواز و ترانه های خانم (حمیرا) خواننده معروف بسیار خوشش می آمد و به آن گوش میداد.
با صدای اذان مغرب که همیشه مقارن بود با آمدن گله برای جدا کردن گوسفندان دمِ طویله ایستادم. صدای زنگوله گوسفندان و طنین اذان مغرب با صدای مرحوم موذن زاده و یا ذبیحی(بعدا ها فهمیدم این صدا برای این بزرگان بوده است) جلوه زیبایی را می آفرید و هنوز هم که صدای اذان را با صدای آنها میشنوم تداعی آمدن گوسفندان در ذهنم ایجاد میشود. هنگامی که همه گوسفندان را اصطلاحا(جا) کردیم پس از سر شماری متوجه شدیم که چند تا از گوسفندان نیامده اند. ابتدا فکر کردیم که(غریب) رفته اند یعنی در طویله شخص دیگری رفته اند اما پس از مدتی دیدیم دیگران هم همین مشکل را دارند و گوسفندان آنها هم نیستند با مراجعه به چوپان آن روز فهمیدیم که تعدادی از گوسفندان در کوه مانده اند و چوپانان متوجه نشده اند و اصطلاحا گله( بُرشده) بود یعنی تعدادی از گوسفندان در حین چَرا دور از چشم چوپانان در دره ای مانده بودند. همان موقع کسانی که گوسفندانشان جا مانده بودند تصمصم گرفتند در پی آنها بروند. با چوپانان و چراغهای بادی به را ه افتادند تا در مسیری که آن روز گله بوده است بروند و آنها را پیدا کنند. شب هنگام آنها تمام مسیر را زیر پا گذاشتند و نتوانستند آنها را پیدا کنند عده ای برگشتند و عده ای در کوه به جستجو ادامه دادند زیرا ممکن بود که گرگ آنها را از پای در آورد. آن عده تا فردای آن روز به جستجو پرداختند تا اینکه نهایتا ردِ آنها را در دره(زنجون) پیدا کردند که متاسفانه فقط چند گوسفند زنده مانده بودند و الباقی حدود 50گوسفند را گرگها دریده بودند و بعضی را هم زخمی کرده بودند. زخمی ها را به ده آوردند. از دهان آنها کف بیرون می آمد زیرا ویروس هاری به آنها سرایت کرده بود. مرحوم حاج مانده علی که به آن (موندِعلی) میگفتند سنگ را داغ میکرد و بر روی زخم گوسفندان میگذاشت تا شاید زنده بمانند که بعضا افاقه میکرد و بخشی هم می مردند. از ترس ویروس هاری گوسفندان را ذبح هم نکردند زیرا گوشت آنها ویروس داشت. لاشه گوسفندان را به دشت بردیم و پای چند درخت چال کردیم .
دیگه تقریبا گندم کوبی تمام شده بود و نوبت بردن(کاه و کُت) به انبار رسیده بود. دست و صورت همه آفتاب سوخته شده بود زیرا در زیر آفتاب هر روز از صبح تا شام کار میکردند با آنکه از وسیله ای بنام (آفتابگردون) استفاده میکردند ولی این سوختگی مشهود بود. آفتابگردون از جنس چرم بود که از دو طرف بند داشت و مانند نقاب کلاه بود و از تابش مستقیم نور خورشید به صورت جلو گیری میکرد بر روی پیشانی می بستند و بند آن را از پشت سر گره میزدند.
موقع غروب بود که(اوس ممد علی) صدای پدرم زد و او را در یک مراسم عروسی دعوت کرده بود. رسم بود در مراسمهای این چنینی یک نفر از طایفه داماد یا عروس به خانه ها میرفت و آنها را دعوت میکرد از کارت عروسی یا دعوتنامه های رسمی و مکتوب خبری نبود. مسئول این کار(اوس ممد علی) بود که هم سلمانی ده بود و هم کارهای این چنینی انجام میداد. او از آواز و ترانه های خانم (حمیرا) خواننده معروف بسیار خوشش می آمد و به آن گوش میداد.
قسمت سی و هشتم
هنگامی که پسر به سن ازدواج میرسید که عمدتا بعد از گذراندن سربازی و یا در حین خدمت سربازی بود، پدر و مادرش بر آن میشدند تا برای او همسری پیدا کنند هر کسی را پدر و مادر پیشنهاد میدادند پسر قبول میکرد عمدتا ازدواجها درون فامیلی بود چون از همدیگر شناخت داشتند و با هم بزرگ شده بودند. یک نفر بزرگتر را ابتدا به منزل پدر دختر می فرستادند تا اگر نظر خانواده دختر مثبت بود مادر و پدرِ پسر رسما خواستگاری میکردند و حلقه ای به انگشت دختر می انداختند و چادری هم سر او می انداختند تا مشخص کنند این دختر برای پسر آنها است و رسما نامزد میشدند و اصطلاحا(پاگیره) می نوشتند. البته دختر هم خیلی در تصمصم پدر و مادر و ازدواجش نقش نداشت و اگر پدر و مادر عروس راضی بودند او هم مجبور به این ازدواج میشد که شاید قلبا فرد دیگری را دوست داشت ولی اجبار در کار بود. به هر حال مدت نامزدی و نامزد بازی کوتاه بود زیرا می ترسیدند حرف و حدیث زیاد شود. مراسم عقد و عروسی هم تقریبا یکی بود که توافقی بود، اما در مواقعی هم با فاصله انجام میشد، هزینه مراسم عقدکنان به عهده خانواده عروس و هزینه مراسم عروسی به عهده خانواده داماد بود. در مراسم عقد کنان بزرگانی را دعوت میکردند و در منزل خانواده عروس جمع میشدند تا مشخص کنند که داماد و یا پدر عروس چه چیزهایی را در نکاح دختر می دهد و توسط شخصی ثبت میشد. رسم بود پدر به پاس زحمات پسر یک مقداری زمین مزروعی و یا چند دانگ خانه و بز و یا گاوی را به آنها میداد و گلیمی برای زیر انداز در اختیار آنها میگذاشت. هر خانواده ای بنا بر وسع خود چیزی را به عروس و داماد میداد صحبت از سکه و عقد آنچنانی نبود پدر عروس هم لوازم ابتدایی یک زندگی مشترک را به دخترشان میدادند تا در زنگی مشترک هر چه را میخواهند خودشان کار کنند و پیدا کنند، چند دست لحاف و تشک و ظرف مسی و سیخ و سه پایه و لوازم ابتدایی برای یک زندگی ابتدایی، به حاضرین شیرینی و شربت میدادند و با شعر و بیتی که یک نفر می خواند و با بزن و بکوبی تقریبا این مراسم تمام میشد تا زمان عروسی فرا برسد و دختر اصطلاحا(عقد بسته) میشد تا اینکه در صورت لزوم عقد محضری هم ثبت شود.
در طول زمان عقد بستگی اگر مناسبتهایی بود خانواده داماد با یک چشم روشنی که عمدتا یک کله قند و یا نقل و گاها تکه ای طلا بود به منزل عروس میرفتند و به او هدیه میدادند از زمان عقد تا عروسی خانواده عروس فرصت داشتند تا جهازیه عروس را تهیه کنند و هر زمان که آماده می شد خبر میدادند که جهاز عروس آماده است و مراسم عروسی را دایر کنید.
شب قبل از عروسی, مراسم حنا بندان بود که در حمام انجام میشد قبل تر به حمامی خبر میدادند که این مراسم را داریم و حمام را گرم بگیر زیرا مصرف آب زیادتر میشد و مبلغی هم بابت این زحمت اضافی به رسم به او میدادند. صبح عروس را به حمام میبردند و در آنجا تمام زنها به رسم شادی حنا می بستند و به سر عروس و دست و پای او نیز حنا می بستند و در داخل حمام بزن و برقص میکردند و شربت و شیرینی میدادند هنگام غروب حنا بندان داماد بود با(چراغ توری یا زنبوری) که نور زیادتری داشت مردم و جوانها داماد را از درب منزل تا درب حمام مشایعت میکردند از درب خانه داماد تا حمام خانواده هایی که در طول این مسیر بودند به مردم شربت و شیرینی تعارف میکردند و برای داماد اسفند دود میکردند و تخم مرغ در جلوی پای داماد و عروس می شکستند و می زدند و میرقصیدند و رباعی میخواندند تا او و دیگران هم در حمام به دست و سرشان حنا ببندند. آقای(اوس علی اکبر تخت کش) که سُرنا زن و دُهل زن محل بود در جلو جمعیت بود و نوازندگی میکرد و جوانها می رقصیدند و مبلغی هم به عنوان شگون به او در آخر مراسم خانواده عروس و داماد میدادند، در طول مسیر کسانی که شعر و بیتی بلد بودن در جلو جمعیت و داماد می ایستادند و با یک رباعی دل حضار را شاد میکردند در این ابیات که عمدتا نصایحی در بر داشت به داماد چیزهایی را گوشزد میکردند و از عشق و عاشقی میگفتند و بعد از هر مصرع حضار جهت تایید کلمه(بله) را با صدای بلند تکرار میکردند. مثلا یکی از رباعیها این بود که فرد می خواند(گِلی خوشبوی در حمام روزی)مردم با صدای بلند میگفتند(بله)رسید از دست محبوبی به دستم(و باز مردم میگفتند(بله) بدو گفتم که مُشکی یا عبیری(بله)که از بوی دلاویز تو مستم(بله) و تا آخر این شعر را ادمه میدادند و پس از آن به حرکت می افتادند در پشت سر مردها زنها نیز بودند تا به حمام می رسیدند. آقای(اوس ممدلی)که سلمانی محل بود در حمام داماد را اصلاح میکرد و هم به سرو دست داماد و دیگران حنا میگذاشت سر و صدای همهمه مردم با صدای به هم خوردن لگن ها در داخل حمام و کف و سوت جوانها منظره ای زیبا و فراموش ناشدنی را خلق میکرد که نشان از شادی و طراوت و زندگی و سر زندگی مردم بود. دست آخر دو خانواده مبلغی هم بعنوان شگون به اوس ممدلی میدادند که صحنه های شاد و زیبایی را خلق میکردند و به منزل بر میگشتند در حالیکه آماده میشدند تا برای فردا در مراسم عروسی شرکت کنند.
در طول زمان عقد بستگی اگر مناسبتهایی بود خانواده داماد با یک چشم روشنی که عمدتا یک کله قند و یا نقل و گاها تکه ای طلا بود به منزل عروس میرفتند و به او هدیه میدادند از زمان عقد تا عروسی خانواده عروس فرصت داشتند تا جهازیه عروس را تهیه کنند و هر زمان که آماده می شد خبر میدادند که جهاز عروس آماده است و مراسم عروسی را دایر کنید.
شب قبل از عروسی, مراسم حنا بندان بود که در حمام انجام میشد قبل تر به حمامی خبر میدادند که این مراسم را داریم و حمام را گرم بگیر زیرا مصرف آب زیادتر میشد و مبلغی هم بابت این زحمت اضافی به رسم به او میدادند. صبح عروس را به حمام میبردند و در آنجا تمام زنها به رسم شادی حنا می بستند و به سر عروس و دست و پای او نیز حنا می بستند و در داخل حمام بزن و برقص میکردند و شربت و شیرینی میدادند هنگام غروب حنا بندان داماد بود با(چراغ توری یا زنبوری) که نور زیادتری داشت مردم و جوانها داماد را از درب منزل تا درب حمام مشایعت میکردند از درب خانه داماد تا حمام خانواده هایی که در طول این مسیر بودند به مردم شربت و شیرینی تعارف میکردند و برای داماد اسفند دود میکردند و تخم مرغ در جلوی پای داماد و عروس می شکستند و می زدند و میرقصیدند و رباعی میخواندند تا او و دیگران هم در حمام به دست و سرشان حنا ببندند. آقای(اوس علی اکبر تخت کش) که سُرنا زن و دُهل زن محل بود در جلو جمعیت بود و نوازندگی میکرد و جوانها می رقصیدند و مبلغی هم به عنوان شگون به او در آخر مراسم خانواده عروس و داماد میدادند، در طول مسیر کسانی که شعر و بیتی بلد بودن در جلو جمعیت و داماد می ایستادند و با یک رباعی دل حضار را شاد میکردند در این ابیات که عمدتا نصایحی در بر داشت به داماد چیزهایی را گوشزد میکردند و از عشق و عاشقی میگفتند و بعد از هر مصرع حضار جهت تایید کلمه(بله) را با صدای بلند تکرار میکردند. مثلا یکی از رباعیها این بود که فرد می خواند(گِلی خوشبوی در حمام روزی)مردم با صدای بلند میگفتند(بله)رسید از دست محبوبی به دستم(و باز مردم میگفتند(بله) بدو گفتم که مُشکی یا عبیری(بله)که از بوی دلاویز تو مستم(بله) و تا آخر این شعر را ادمه میدادند و پس از آن به حرکت می افتادند در پشت سر مردها زنها نیز بودند تا به حمام می رسیدند. آقای(اوس ممدلی)که سلمانی محل بود در حمام داماد را اصلاح میکرد و هم به سرو دست داماد و دیگران حنا میگذاشت سر و صدای همهمه مردم با صدای به هم خوردن لگن ها در داخل حمام و کف و سوت جوانها منظره ای زیبا و فراموش ناشدنی را خلق میکرد که نشان از شادی و طراوت و زندگی و سر زندگی مردم بود. دست آخر دو خانواده مبلغی هم بعنوان شگون به اوس ممدلی میدادند که صحنه های شاد و زیبایی را خلق میکردند و به منزل بر میگشتند در حالیکه آماده میشدند تا برای فردا در مراسم عروسی شرکت کنند.
قسمت سی و نهم
صدای هلهله بر پا شد به بیرون دویدم و دیدم مردمی جمع شده و بر روی سر عده ای از زنان و جوانان سینی های بزرگ مسی و روحی قرار دارد که داخل آن سینی ها از نقل و نبات و قند و پارچه گرفته تا حبوبات و چیزهای دیگر که روی آنها را با پارچه های تمیز و رنگارنگ پوشانده بودند تا به خانه ببرند این رسم را اصطلاحا(برق سور) میگفتند و می گفتند دارند برق سور فلانی را می برند. ناگفته نماند که قبل از مراسم عروسی کلیه اقلامی را که خانواده عروس به عروس می داد تا با آن زندگی مشترکشان را شروع کنند را طی مراسمی ثبت میکردند که اصطلاحا(سیاق یا سیاهه و یا سیا) میگفتند یعنی اقلام را طی لیستی هر چه بود با قیمت بعضا مشخص نموده و بزرگان و داماد امضا میکرد و جهاز را به خانه داماد میبردند که (جهاز بَرون)میگفتند و شربت و شیرینی و بزن و بکوبی هم داشت.
چند ساعت قبل از مراسم عروسی، داماد و عروس را اصطلاحا آماده میکردند از آرایش گرفته تا پوشاندن لباس زیبا به عروس و داماد. آقای(اوس ممدلی) لباس به داماد می پوشانید و در حین لباس پوشیدن نقل و شکولات و سکه بر سر او نثار میکردند و موهای او را شانه زده و با آینه ای که در دست داشت رو به روی داماد میگرفت و انعامی از داماد که رسم بود می گرفت.
هنگام غروب در حالیکه دو نفر ساقدوش در دو طرف داماد ایستاده بودند با در دست داشتن دو(چراغ زنبوری) در طرفین داماد به همراه جمعیت به طرف منزل عروس می رفتند تا او را به منزل داماد بیاورند. در بین راه همان شکلی که در مراسم حنابندان بود عمل میشد رقصدن و پایکوبی و سُرنا و نقل و شیرنی و شربت در بین راه و شاباش دادن به رقاصها تا رباعی خواندنهای پی در پی.
خانواده عروس منتظر بودند تا داماد بیاید، عروس از خانواده اش خدا حافظی میکرد و گریان از خانه خارج میشد زیرا اولین شب دوری از پدر و مادر و خانواده اش در طول عمرش بود. دو باره جمعیت به طرف منزل داماد که منزل پدری ایشان بود حرکت میکردند در بعضی مواقع نیز عروسی در منزل بستگان بر قرار میشد زیرا منزل داماد گنجایش کمتری داشت. هنگام ورود عروس به خانه داماد یک گوسفند جلو پایش ضبح میکردند و تخم مرغی را میشکستند و داخل میشدند. در قسمت خانمها مشغول بزن و برقص بودند و در قسمت آقایون هم همینطور بود تا چندین ساعت این مراسم به طول میکشید و پس از صرف شام جمعیت میرفتند و عروس و داماد در اتاق(حجله) قرار میگرفتند. رسم بود یک نفر از خانواده عروس و یک نفر از خانواده داماد در پشت در(حجله) می نشستند تا داماد شب زفاف را به پایان برساند و تا دستمالی را که نشانی از مرد بودن داماد و بکر بودن دختر بود در آن بود را تحویل خانواده عروس بدهند .
فردای شب عروسی رسم بود که داماد و عروس صبح زود به منزل خانواده عروس جهت دیدن مادر زن میرفت و اصطلاحا(مادرزن سلام) میگفتند و پس از هدیه گرفتن به خانه خود برمیگشتند و مراسم (پاتختی) شروع میشد در این مراسم هر کسی به اندازه وسع خود چیزی و یا پولی را به عروس و داماد هدیه میداد تا در زنگی خود استفاده کنند و اصطلاحا میگفتند(کاسه قرض و فرض) است یعنی ما برای بچه های آنها میبریم و آنها نیز در مراسم بچه های ما میآورند که هدیه ها گاها ثبت میشد که کمتر پول و یا نقدینگی بود بیشتر خوراکی و یا وسیله زندگی ابتدایی بود. چیزی بنام ماه عسل و مسافرت رسم نبود و از فردای عروسی، عروس و داماد دوش به دوش همدیگر کار میکردند و تا زمانیکه داماد خانه ای نساخته بود و یا نخریده بود آنها تا مدتها در منزل پدر داماد یک اتاق داشتند و زندگی میکردند ولی خرج و مخارج آنها جدا بود. زندگی شیرینی داشتند هر چند کمبودهای زیادی را تحمل میکردند ضمنا چیزی به اسم شیر بها مرسوم نبود.
چند ساعت قبل از مراسم عروسی، داماد و عروس را اصطلاحا آماده میکردند از آرایش گرفته تا پوشاندن لباس زیبا به عروس و داماد. آقای(اوس ممدلی) لباس به داماد می پوشانید و در حین لباس پوشیدن نقل و شکولات و سکه بر سر او نثار میکردند و موهای او را شانه زده و با آینه ای که در دست داشت رو به روی داماد میگرفت و انعامی از داماد که رسم بود می گرفت.
هنگام غروب در حالیکه دو نفر ساقدوش در دو طرف داماد ایستاده بودند با در دست داشتن دو(چراغ زنبوری) در طرفین داماد به همراه جمعیت به طرف منزل عروس می رفتند تا او را به منزل داماد بیاورند. در بین راه همان شکلی که در مراسم حنابندان بود عمل میشد رقصدن و پایکوبی و سُرنا و نقل و شیرنی و شربت در بین راه و شاباش دادن به رقاصها تا رباعی خواندنهای پی در پی.
خانواده عروس منتظر بودند تا داماد بیاید، عروس از خانواده اش خدا حافظی میکرد و گریان از خانه خارج میشد زیرا اولین شب دوری از پدر و مادر و خانواده اش در طول عمرش بود. دو باره جمعیت به طرف منزل داماد که منزل پدری ایشان بود حرکت میکردند در بعضی مواقع نیز عروسی در منزل بستگان بر قرار میشد زیرا منزل داماد گنجایش کمتری داشت. هنگام ورود عروس به خانه داماد یک گوسفند جلو پایش ضبح میکردند و تخم مرغی را میشکستند و داخل میشدند. در قسمت خانمها مشغول بزن و برقص بودند و در قسمت آقایون هم همینطور بود تا چندین ساعت این مراسم به طول میکشید و پس از صرف شام جمعیت میرفتند و عروس و داماد در اتاق(حجله) قرار میگرفتند. رسم بود یک نفر از خانواده عروس و یک نفر از خانواده داماد در پشت در(حجله) می نشستند تا داماد شب زفاف را به پایان برساند و تا دستمالی را که نشانی از مرد بودن داماد و بکر بودن دختر بود در آن بود را تحویل خانواده عروس بدهند .
فردای شب عروسی رسم بود که داماد و عروس صبح زود به منزل خانواده عروس جهت دیدن مادر زن میرفت و اصطلاحا(مادرزن سلام) میگفتند و پس از هدیه گرفتن به خانه خود برمیگشتند و مراسم (پاتختی) شروع میشد در این مراسم هر کسی به اندازه وسع خود چیزی و یا پولی را به عروس و داماد هدیه میداد تا در زنگی خود استفاده کنند و اصطلاحا میگفتند(کاسه قرض و فرض) است یعنی ما برای بچه های آنها میبریم و آنها نیز در مراسم بچه های ما میآورند که هدیه ها گاها ثبت میشد که کمتر پول و یا نقدینگی بود بیشتر خوراکی و یا وسیله زندگی ابتدایی بود. چیزی بنام ماه عسل و مسافرت رسم نبود و از فردای عروسی، عروس و داماد دوش به دوش همدیگر کار میکردند و تا زمانیکه داماد خانه ای نساخته بود و یا نخریده بود آنها تا مدتها در منزل پدر داماد یک اتاق داشتند و زندگی میکردند ولی خرج و مخارج آنها جدا بود. زندگی شیرینی داشتند هر چند کمبودهای زیادی را تحمل میکردند ضمنا چیزی به اسم شیر بها مرسوم نبود.
قسمت چهلم
تقریبا اواسط تابستان بود و اصطلاحا (باد خُنُک) زده میشد یعنی از شدت گرما به نوعی کاسته میشد و با توجه به اینکه هنوز خرمن و خوشه وسط بود و کاه و کُت در بیرون داشتیم زمان برداشت بادام می رسید. درختانی که پیش رس بودند بادامشان از پوست جدا میشد و اصطلاحا می ترکیدند یا (قاقال) میشد که زمان(بادام روفی و یا روبی) فرا میرسید. دو محصول عمده درختی در این آبادی بود که مردم با فروش آنها ارتزاق روزی می کردند. یکی بادام و دیگری گردو که جمع کردن هر دو محصول سخت و وقت گیر بود.
صبح زود من و برادرنم برای برداشت بادام آماده شدیم از چوبهای کوتاه و بلندی که داشتیم و برای این کار استفاده میشد برداشتیم و یک خورجین و چند گونی و جوال روی الاغ انداختیم و راه افتادیم چوبهای کوتاه و بلند را اصطلاحا (گیجه) میگفتند که از چوب درختان صنوبر بریده شده بود. (گیجه) کوتاه تا دو متر و بلند تا شش متر بود که برای این کار استفاده میشد. برادرم بالای یک درخت رفت و شروع بکار کرد کسی که بالای درخت میرفت را اصطلاحا(دارهِ رو) میگفتند. دارهِ رو از درخت بادام بالا می رفت و با گیجه کوتاه به شاخه درخت میزد تا بادام آن روی زمین بریزد و بعد از آن که در بالای درخت کارش تمام شد به پایین درخت میآمد و جاهایی را که بادام به شاخه ها مانده بود را با گیجه بلند میزد تا آنها هم از درخت جدا شوند درختان تلخ و شیرین در کنار هم بودند و برای اینکه بادام تلخ وشیرین مخلوط نشوند اول بادامهای شیرین را از پای درخت جمع کردیم.کسی که بادام را در پای درخت جمع میکرد را بادام ورچین میگفتند و سپس درخت تلخ را تکاندیم. به یک زمین ممکن بود در چند نوبت بابت بادام تکانی مراجعه کنیم زیرا همه درختان در یک زمان بادامشان نمیرسید. در حین اینکه (داره رو) بادام را می تکاند شاخه های خشک و اصطلاحا دارخشکانه را نیز از درخت جدا میکرد دارخشکونه آفت درخت بود که در روی شاخه سبز میشد و باعث خشک شدن درخت بادام میشد. پس از آنکه بادامها را جمع کردیم نوبت یوزه کردن رسید این قسمت برای بچه ها شادی بود. یوزه کردن به این معنا بود که جاهایی را که بادام ریخته شده بود و جمع کرده بودیم را مجددا دور می زدیم و نگاه میکردیم و آنچه روی زمین جامانده بود را برای خودمان جمع می کردیم که مثلا در پایان فصل بادام روفی شاید چند من بادام برای خودمان پس انداز کرده بودیم و بسیار جالب و رقابتی بود. دست آخر برگ درختان و دارخشکونه ها را درون چادر ریختیم تا غروب جلو گوسفندان بریزیم. (چوب و چیله ها) را هم در کنار زمین دسته کردیم تا برای سوخت زمستان استفاده کنیم. خورجین و چند گونی پر از بادام شده بود. روی الاغ انداختیم و به خانه برگشتیم بعضی مواقع ظهر ها به خانه نمی رفتیم و د ر همان جا ناهار می خوردیم تا کارمان را تمام کنیم و تا غروب در همان زمین مشغول بودیم. صدای (گیجه) از هر طرف دشت به گوش می رسید و شور حال دوباره ایجاد میکرد.
بادامها را در قسمتی از خانه ریختیم تا سر فرصت زنهای خانه آنها را پاک کنند. یعنی بادام را از پوست آن جدا کنند گاهی وقتها که کار زیاد بود مادرم از بعضی از زنهای محل کمک میگرفت تا بادامها را پاک کنند و دستمزدی هم به آنها میداد. بعضی شبها تا نیمه شب دور (بِر) بادام می نشستیم تا آنها را پاک کنیم و آنها را بعد از پاک کردن برروی پشت بام می بردیم تا در جلو آفتاب خشک شوند و پوسته بادامها را نیز برای خوراک گوسفندان در زمستان خشک میکردیم. اگر فقیری و یا نداری هم به ده می آمد مردم مقداری را به او بعنوان کمک میدادند.
صبح زود من و برادرنم برای برداشت بادام آماده شدیم از چوبهای کوتاه و بلندی که داشتیم و برای این کار استفاده میشد برداشتیم و یک خورجین و چند گونی و جوال روی الاغ انداختیم و راه افتادیم چوبهای کوتاه و بلند را اصطلاحا (گیجه) میگفتند که از چوب درختان صنوبر بریده شده بود. (گیجه) کوتاه تا دو متر و بلند تا شش متر بود که برای این کار استفاده میشد. برادرم بالای یک درخت رفت و شروع بکار کرد کسی که بالای درخت میرفت را اصطلاحا(دارهِ رو) میگفتند. دارهِ رو از درخت بادام بالا می رفت و با گیجه کوتاه به شاخه درخت میزد تا بادام آن روی زمین بریزد و بعد از آن که در بالای درخت کارش تمام شد به پایین درخت میآمد و جاهایی را که بادام به شاخه ها مانده بود را با گیجه بلند میزد تا آنها هم از درخت جدا شوند درختان تلخ و شیرین در کنار هم بودند و برای اینکه بادام تلخ وشیرین مخلوط نشوند اول بادامهای شیرین را از پای درخت جمع کردیم.کسی که بادام را در پای درخت جمع میکرد را بادام ورچین میگفتند و سپس درخت تلخ را تکاندیم. به یک زمین ممکن بود در چند نوبت بابت بادام تکانی مراجعه کنیم زیرا همه درختان در یک زمان بادامشان نمیرسید. در حین اینکه (داره رو) بادام را می تکاند شاخه های خشک و اصطلاحا دارخشکانه را نیز از درخت جدا میکرد دارخشکونه آفت درخت بود که در روی شاخه سبز میشد و باعث خشک شدن درخت بادام میشد. پس از آنکه بادامها را جمع کردیم نوبت یوزه کردن رسید این قسمت برای بچه ها شادی بود. یوزه کردن به این معنا بود که جاهایی را که بادام ریخته شده بود و جمع کرده بودیم را مجددا دور می زدیم و نگاه میکردیم و آنچه روی زمین جامانده بود را برای خودمان جمع می کردیم که مثلا در پایان فصل بادام روفی شاید چند من بادام برای خودمان پس انداز کرده بودیم و بسیار جالب و رقابتی بود. دست آخر برگ درختان و دارخشکونه ها را درون چادر ریختیم تا غروب جلو گوسفندان بریزیم. (چوب و چیله ها) را هم در کنار زمین دسته کردیم تا برای سوخت زمستان استفاده کنیم. خورجین و چند گونی پر از بادام شده بود. روی الاغ انداختیم و به خانه برگشتیم بعضی مواقع ظهر ها به خانه نمی رفتیم و د ر همان جا ناهار می خوردیم تا کارمان را تمام کنیم و تا غروب در همان زمین مشغول بودیم. صدای (گیجه) از هر طرف دشت به گوش می رسید و شور حال دوباره ایجاد میکرد.
بادامها را در قسمتی از خانه ریختیم تا سر فرصت زنهای خانه آنها را پاک کنند. یعنی بادام را از پوست آن جدا کنند گاهی وقتها که کار زیاد بود مادرم از بعضی از زنهای محل کمک میگرفت تا بادامها را پاک کنند و دستمزدی هم به آنها میداد. بعضی شبها تا نیمه شب دور (بِر) بادام می نشستیم تا آنها را پاک کنیم و آنها را بعد از پاک کردن برروی پشت بام می بردیم تا در جلو آفتاب خشک شوند و پوسته بادامها را نیز برای خوراک گوسفندان در زمستان خشک میکردیم. اگر فقیری و یا نداری هم به ده می آمد مردم مقداری را به او بعنوان کمک میدادند.
قسمت چهل و یکم
به رسم هر ساله هر زمین اطرافی را که گندم و جو میکاشتند این زمین را درسال بعد کِشت نمی کردند بلکه شخم میزدند و می گذاشتند تا زمین برای سال بعد قوت بگیرد و در سال بعد دوباره می کاشتند. کشت گندم و جو تقریبا از اواسط شهریور ماه شروع می شد و به دو صورت بود یا (تَرکار) بود و یا(خشک کار). در نوع ترکار زمینهای شخم زده قبلی را آبیاری میکردند و پس از چند روز که به (دَم)می آمد می کاشتند ابتدا زارع تخم یا دانه گندم یا جو را سر تا سر زمین می پاشید و با گاو آهن شروع به شخم زدن مجدد زمین میکرد. از دو الاغ یا گاو برای این کار استفاده میکرد. وسیله ای را که به عقب گاو ویا الاغ می بستند را (حیش یا گاو آهن) میگفتند که سر (کُنده)حیش یک آهنی بود که به آن (گَواهن)میگفتند که مخفف گاوآهن بود و یک نفر ابصار الاغ را میگرفت و در مسیرهای موازی در طول زمین حرکت میکرد و زارع نیز در پشت سر الاغها حیش را هدایت می نمود یه این ترتیب زمین را شخم میزد و اصطلاحا(تخم کاری) میکردند. در زمانی که زارع تخم به زمین میداد شعر و بیتی هم میخواند و از خداوند می خواست که محصول خوبی را به او بدهد.
پس از اینکه کار شخم زدن تمام میشد یک وسیله ای که به آن (مَشته)میگفتند را در عقب الاغها می بستند و زمین شخم زده را صاف و هموار میکردند. مَشته از یک تخته چوب به طول یک متر و عرض نیم مترساخته شده بود که در هنگام حرکت الاغها، فرد در روی تخته می ایستاد و کلوخهای زمین شخم زده شده را صاف و هموار میکرد.
درنحوه(خشک کار) زمین شخم زده شده قبلی را بدون اینکه آبیاری کنند تخم می ریختند و مجددا شخم میزدند تا پایان فصل اگر آبی داشتند میدادند تا سبز شود. صبح برای تخم کاری رفته بودیم و کارمان تمام شد و بعد از ظهر برای چیدن لوبیاهایی که رسیده بود با پدرم به صحرا رفتیم. لوبیای کِرِم زودتر میرسید و همزمان اگر کسی نخود هم کاشته بود رسیده بود. پیله های لوبیا هنگام چیدن روی زمین می ریخت و یا پیله ها می ترکید و لوبیای درون پیله ها لای درز زمین میرفت. بعد از چیدن بوته های لوبیا نوبت به جمع کردن لوبیاهایی میشد که روی زمین ریخته شده بود. هر نفر درون یک کَرت می نشست و اقدام به جمع کردن تک تک لوبیاها می نمود تا چیزی هدر نشود.کار سختی بود پس از آن بوته ها را درون یک چادر ریختیم و به خرمن آوردیم تا پس از پایان لوبیا چینی آنها را هم مانند گندم و جو بکوبیم آنهم با همان (خرمنکوب و یا چون). در یک روز چند کار انجام میشد هم بادام روفی بود هم لوبیا چینی و هم تخم کاری و کارهای دیگر که بسیار سخت بود زیرا تماما به صورت یدی انجام میشد.
زمینهای دشت را دیرتر می کاشتند زیرا در جای لوبیا و شبدر و بَر و بوته گندم و جو کاشته میشد و تا این محصولها را برداشت نکرده بودیم نمی توانستیم بکاریم.
کَدوها نیز زرد شده بودن و در هر بوته ا ی چندین کَدو وجود داشت ولی هنوز کاملا نرسیده بود .خیار زار هم دیگه آخرهاش بود که خیار میداد. چند خیار زرد بزرگ مانده بود برای خیار تخم که با کدوها چیده میشد. در اراضی هم اگر کسی هندوانه یا گرمک به صورت دیم کاشته بود رسیده بود و در حال برداشت بودند این محصولات دیم را بیشتر در زمینهای (ِدیَلمه و در قَلُووه و مُور سرخها) میکاشتند که بعضا آبگیرهم نبود.
پس از اینکه کار شخم زدن تمام میشد یک وسیله ای که به آن (مَشته)میگفتند را در عقب الاغها می بستند و زمین شخم زده را صاف و هموار میکردند. مَشته از یک تخته چوب به طول یک متر و عرض نیم مترساخته شده بود که در هنگام حرکت الاغها، فرد در روی تخته می ایستاد و کلوخهای زمین شخم زده شده را صاف و هموار میکرد.
درنحوه(خشک کار) زمین شخم زده شده قبلی را بدون اینکه آبیاری کنند تخم می ریختند و مجددا شخم میزدند تا پایان فصل اگر آبی داشتند میدادند تا سبز شود. صبح برای تخم کاری رفته بودیم و کارمان تمام شد و بعد از ظهر برای چیدن لوبیاهایی که رسیده بود با پدرم به صحرا رفتیم. لوبیای کِرِم زودتر میرسید و همزمان اگر کسی نخود هم کاشته بود رسیده بود. پیله های لوبیا هنگام چیدن روی زمین می ریخت و یا پیله ها می ترکید و لوبیای درون پیله ها لای درز زمین میرفت. بعد از چیدن بوته های لوبیا نوبت به جمع کردن لوبیاهایی میشد که روی زمین ریخته شده بود. هر نفر درون یک کَرت می نشست و اقدام به جمع کردن تک تک لوبیاها می نمود تا چیزی هدر نشود.کار سختی بود پس از آن بوته ها را درون یک چادر ریختیم و به خرمن آوردیم تا پس از پایان لوبیا چینی آنها را هم مانند گندم و جو بکوبیم آنهم با همان (خرمنکوب و یا چون). در یک روز چند کار انجام میشد هم بادام روفی بود هم لوبیا چینی و هم تخم کاری و کارهای دیگر که بسیار سخت بود زیرا تماما به صورت یدی انجام میشد.
زمینهای دشت را دیرتر می کاشتند زیرا در جای لوبیا و شبدر و بَر و بوته گندم و جو کاشته میشد و تا این محصولها را برداشت نکرده بودیم نمی توانستیم بکاریم.
کَدوها نیز زرد شده بودن و در هر بوته ا ی چندین کَدو وجود داشت ولی هنوز کاملا نرسیده بود .خیار زار هم دیگه آخرهاش بود که خیار میداد. چند خیار زرد بزرگ مانده بود برای خیار تخم که با کدوها چیده میشد. در اراضی هم اگر کسی هندوانه یا گرمک به صورت دیم کاشته بود رسیده بود و در حال برداشت بودند این محصولات دیم را بیشتر در زمینهای (ِدیَلمه و در قَلُووه و مُور سرخها) میکاشتند که بعضا آبگیرهم نبود.
قسمت چهل و دوم
تقریبا شبها هوا سردترشده بود و این برودت و سرما باعث میشد تا درختان گردو و بادام محصولشان زودتر برسد. هنگامی که شبها بادی می وزید باعث میشد تا پای درختان گردو پر از گردو شود به همین خاطر صبح زود هر کسی که درخت گردویی داشت یک کت وصله دار و جیب دار می پوشید و یا کیسه ای را دست میگرفت و به صحرا میرفت و در پای درختان گردو آنها را جمع میکرد که این کار تا روزها بعد از گردو تکانی هم ادامه داشت و مردم برای یوزه به صحرا میرفتند اما از درختانی که هنوز مالکش نتکانده بود گردو جمع نمی کردند ضمن آنکه دشت دارای یک(دَشتدُون یا دشتبان) بود.
چون درخت گردو بلند بود(دارهِ رویی) آن سخت بود و کار هر کسی هم نبود کسی که میخواست این درختان را بتکاند می بایست اصطلاحا(دست درخت) داشته باشد تا این کار را انجام دهد.
درختی داشتیم که گردوهای آن رسیده بود من و برادرانم صبح زود به آن زمین رفتیم و برادرم که بلد تر بود از درخت گردو بالا رفت و من هم از پایین شاخه های پایین را چوب میزدم چندین ساعت طول کشید تا کارمان تمام شد و گردوها را جمع کردیم و کار یوزه را هم انجام دادم و به خانه برگشتیم.
بعد از ظهر به خرمن رفتیم و لوبیاهایی را که در خرمن بود را شروع به کوبیدن کردیم.کوبیدن لوبیا زودتر از گندم و جو انجام میشد زیرا هم کمتر بود و هم زودتر دانه آن خارج میگردید.
یواش یواش خرمنون خلوت میشد زیرا عده ای در داخل دشت در حال بادام و گردو تکانی بودند و عده ای هم تخم کاری میکردند. آفتاب اواخر شهریور ماه رنگ خودش را باخته بود و روزها تا حدودی کوتاه شده بود و برگهای درختان خزان شده بود. هنگامی که در دشت و جاده حرکت میکردیم صدای خش خش برگهای درختان خبر از آمدن فصلی دیگر را میدادند و منظره فراموش نشدنی را حکایت میکردند.
با صدای پدرم از خواب بیدار شدیم قراربود امروز برای برداشت سیب زمینی به صحرا برویم تمام محصولاتی که در بهارکاشته بودیم به دست رسیده بود و باید برداشت میشد از جمله سیب زمینی و کدوحلوایی. پدر و برادرم زمین سیب زمینی را بیل میزدند و من و خواهرانم سیب زمینی ها را از میان خاک و کلوخها جدا میکردیم و در محلی روی هم میریختیم. هر بوته سیب زمینی دارای چند سیب ریز و درشت بود در گوشه ای آتش درست کرده بودیم تا داخل آن سیب آتشی بپزیم که بسیار خوشمزه میشد. مادرم(کُوشه ها)را میچید این محصول در تهیه نان(اورو) استفاده میشد و همچنین بلالها و آفتابگردان را در کناری جمع آوری میکرد.
پس از چندین ساعت برداشت سیب زمینی تمام شد و در گوشه ای از زمین چاله ای درست کردیم و سیب زمینی ها سالم و بیل نخورده را جدا کردیم و آنها را اصطلاحا(چال )کردیم تا در فصل زمستان و پاییز و بهار بتوانیم از آن استفاده کنیم. هنگامی که سیب زمینی های سالم را در این چال می ریختیم از فساد و خراب شدنشان جلو گیری میکردیم بعضی وقتها این چال در بخشی از خانه انجام میشد که نزدیکتر برای مصرف و یا فروش بود.
زمین بیل خورده سیب زمینی و یا جای سیب زمینی را پدرم تخم گندم پاشید و با برادرانم دوباره شروع به کاشتن زمین کردند. پدرم بعد از این که (مرز و مای) کَردو را درست کرد به من گفت که روی آن را صاف کنم و یا (بمالم).
با وسیله ای که به آن (کلوخ کوب) میگفتند من شروع به آن کار کردم بایستی صاف صاف میشد و پای مرزها خوب پر میشد تا در هنگام آبیاری خوب آب همه جای کَردو را بگیرد. داخل دشت را عمدتا با بیل میکاشتند و از گاو آهن استفاده نمی شد زیرا هم درختان مانع از این کار بودند و هم اعتقاد داشتند با بیل بهتر زمین (کَنده) میشود و محصول یک نواخت تری سبز میشود.
چون درخت گردو بلند بود(دارهِ رویی) آن سخت بود و کار هر کسی هم نبود کسی که میخواست این درختان را بتکاند می بایست اصطلاحا(دست درخت) داشته باشد تا این کار را انجام دهد.
درختی داشتیم که گردوهای آن رسیده بود من و برادرانم صبح زود به آن زمین رفتیم و برادرم که بلد تر بود از درخت گردو بالا رفت و من هم از پایین شاخه های پایین را چوب میزدم چندین ساعت طول کشید تا کارمان تمام شد و گردوها را جمع کردیم و کار یوزه را هم انجام دادم و به خانه برگشتیم.
بعد از ظهر به خرمن رفتیم و لوبیاهایی را که در خرمن بود را شروع به کوبیدن کردیم.کوبیدن لوبیا زودتر از گندم و جو انجام میشد زیرا هم کمتر بود و هم زودتر دانه آن خارج میگردید.
یواش یواش خرمنون خلوت میشد زیرا عده ای در داخل دشت در حال بادام و گردو تکانی بودند و عده ای هم تخم کاری میکردند. آفتاب اواخر شهریور ماه رنگ خودش را باخته بود و روزها تا حدودی کوتاه شده بود و برگهای درختان خزان شده بود. هنگامی که در دشت و جاده حرکت میکردیم صدای خش خش برگهای درختان خبر از آمدن فصلی دیگر را میدادند و منظره فراموش نشدنی را حکایت میکردند.
با صدای پدرم از خواب بیدار شدیم قراربود امروز برای برداشت سیب زمینی به صحرا برویم تمام محصولاتی که در بهارکاشته بودیم به دست رسیده بود و باید برداشت میشد از جمله سیب زمینی و کدوحلوایی. پدر و برادرم زمین سیب زمینی را بیل میزدند و من و خواهرانم سیب زمینی ها را از میان خاک و کلوخها جدا میکردیم و در محلی روی هم میریختیم. هر بوته سیب زمینی دارای چند سیب ریز و درشت بود در گوشه ای آتش درست کرده بودیم تا داخل آن سیب آتشی بپزیم که بسیار خوشمزه میشد. مادرم(کُوشه ها)را میچید این محصول در تهیه نان(اورو) استفاده میشد و همچنین بلالها و آفتابگردان را در کناری جمع آوری میکرد.
پس از چندین ساعت برداشت سیب زمینی تمام شد و در گوشه ای از زمین چاله ای درست کردیم و سیب زمینی ها سالم و بیل نخورده را جدا کردیم و آنها را اصطلاحا(چال )کردیم تا در فصل زمستان و پاییز و بهار بتوانیم از آن استفاده کنیم. هنگامی که سیب زمینی های سالم را در این چال می ریختیم از فساد و خراب شدنشان جلو گیری میکردیم بعضی وقتها این چال در بخشی از خانه انجام میشد که نزدیکتر برای مصرف و یا فروش بود.
زمین بیل خورده سیب زمینی و یا جای سیب زمینی را پدرم تخم گندم پاشید و با برادرانم دوباره شروع به کاشتن زمین کردند. پدرم بعد از این که (مرز و مای) کَردو را درست کرد به من گفت که روی آن را صاف کنم و یا (بمالم).
با وسیله ای که به آن (کلوخ کوب) میگفتند من شروع به آن کار کردم بایستی صاف صاف میشد و پای مرزها خوب پر میشد تا در هنگام آبیاری خوب آب همه جای کَردو را بگیرد. داخل دشت را عمدتا با بیل میکاشتند و از گاو آهن استفاده نمی شد زیرا هم درختان مانع از این کار بودند و هم اعتقاد داشتند با بیل بهتر زمین (کَنده) میشود و محصول یک نواخت تری سبز میشود.
قسمت چهل و سوم
صبح زود با صدای مادرم از خواب بلند شدیم و صبحانه خوردیم و با برادرم و دو الاغی که داشتیم به سمت کوه رفتیم تا برای زمستان سوخت فراهم کنیم سوخت زمستان از خار بیابان بنام(هیمه یا گَون) بود. وقتی به چشمه(چالو) رسیدیم تازه تیغ آفتاب در آمده بود برادرم با تبری که آورده بود مشغول کَندن گون شد در دامنه دره هر چه گون را از زمین می کَند من در جایی که وسایلمان بود جمع میکردم تا بعدا آنها را با (ساس رستنه) ببندیم در این بین من یک (دستغاله) آورده بودم تا برای رُفت و روب منزل جارو هم بچینیم هم چنین برادرم مقداری جارو برگ روفی از دامنه کوه کَنده بود. پس از مدتی من کتری را از آب سرد و تگری چشمه چالو پر کردم و یک چایی دبش تهیه کردم هوا خیلی خنک بود و باد شدیدی می وزید پس از ناهارکه چند تخم مرغ آب پز و پنیر بود مقداری دیگر گون کَندیم و موقع بستن بار شد. چون خارهای گون به دست فرو می رفت از دستکشهای چرمی برای این کار استفاده میشد. با زحمت زیاد۲ بار بزرگ از گون را بستیم و چون تنها بودیم بار کردن آن بسیار سخت بود به هر ترتیبی بود بار الاغها را تکمیل کردیم و چهار تنگ آنها را بستیم و به سمت خانه آمدیم هنوز آفتاب به کوه بود که به خانه رسیدیم با کمک مادرم وخواهرانم هیمه ها را داخل پستاق بردیم تا در زمستان سوخت داشته باشیم. جاروهایی را که چیده بودم را در پیش ایوان گذاشتم تا خوب خشک شود تا مادرم از آنها جارو اتاق روبی درست کند.
فصل رفتن بزغاله گل تمام شده بود و بره و بزغاله های ماده را گله میکردیم و بره های نر و قوچ و کَل را برای پروار بندی در طویله جدا نگهداری میکردیم و در واقع پای آخور آذوقه میدادیم تا چاق شوند اگر میش یا بز( گله بِدَر) و پیری هم داشتیم با آنها پروار میکردیم.
زمینهایی که بر اثر خزان شدن برگ درختان پر از برگ شده بودند را میبا یستی با جاروب برگ روفی جارو میزدیم تا آذوقه زمستان گوسفندان را جمع کنیم برگ کلیه درختان برای آذوقه گوسفندان استفاده میشد. هر گوشه ای از خانه کوهی از بادام و گردو بود که می بایست از پوست جداشوند و در روی بام نیز پر از بادام و گردو بود تا جلو آفتاب خشک شوند. اما برای اینکه میخواستیم پشت بامها را(کاهگل)کنیم آنها را درون گونی ریختیم تا به موقع بفروشیم و یا آنها را مغز کنیم. آنهایی که در ابتدای فصل پاییز به حلوایی میرفتند و یا بچه هایشان به حلوایی می رفتند تا قبل از رفتن آنها می بایست پشت بامها را (کاهگل) کنند برای این کار خاک مخصوصی بکار میرفت. عمدتا از خاک سفید استفاده میشد که یا از بالای(روینه ) و یا از (کمر میونی) و یا از (درقَلُوه) می آوردند.
صبح زود از خواب برخواستیم و با برادرانم دو الاغ خودمان داشتیم و دو الاغ دیگر هم از همسایه گرفتیم و(ورزگوال) ها را روی آنها انداختیم و به سمت (درقلوه) رفتیم تا از آنجا برای کاهگل بامها خاک بیاوریم چندین نوبت در دو روز این کار انجام شد تا به اندازه کافی خاک برای کاهگل بامها و ساختن آخورهای تهیه شد.
پس از (سَرند)کردن خاک، آنها را با کاه مخلوط کردیم و تا دو روز این خاک در آب بود تا قوام بیابد سپس با پاهای برهنه داخل آن رفتیم تا به گِل را عمل آوریم و برای کاهگل آماده شود در استانبولی گل را پر میکردیم و از نردبانها بالا میرفتیم تا به بام برسیم و در آنجا روی بام پهن میشد و با ماله آن را صاف میکردیم تا در زمستان و یا پاییز چکه نکند کار بسیار سختی بود زیرا در آن وقت خبری از شیروانی و یا آسفالت و یا سیمان کردن نبود. البته برای این کار از کسی که وارد بود کمک میگرفتند و بعضا نیز خودشان این کار را انجام میدادند.
فصل رفتن بزغاله گل تمام شده بود و بره و بزغاله های ماده را گله میکردیم و بره های نر و قوچ و کَل را برای پروار بندی در طویله جدا نگهداری میکردیم و در واقع پای آخور آذوقه میدادیم تا چاق شوند اگر میش یا بز( گله بِدَر) و پیری هم داشتیم با آنها پروار میکردیم.
زمینهایی که بر اثر خزان شدن برگ درختان پر از برگ شده بودند را میبا یستی با جاروب برگ روفی جارو میزدیم تا آذوقه زمستان گوسفندان را جمع کنیم برگ کلیه درختان برای آذوقه گوسفندان استفاده میشد. هر گوشه ای از خانه کوهی از بادام و گردو بود که می بایست از پوست جداشوند و در روی بام نیز پر از بادام و گردو بود تا جلو آفتاب خشک شوند. اما برای اینکه میخواستیم پشت بامها را(کاهگل)کنیم آنها را درون گونی ریختیم تا به موقع بفروشیم و یا آنها را مغز کنیم. آنهایی که در ابتدای فصل پاییز به حلوایی میرفتند و یا بچه هایشان به حلوایی می رفتند تا قبل از رفتن آنها می بایست پشت بامها را (کاهگل) کنند برای این کار خاک مخصوصی بکار میرفت. عمدتا از خاک سفید استفاده میشد که یا از بالای(روینه ) و یا از (کمر میونی) و یا از (درقَلُوه) می آوردند.
صبح زود از خواب برخواستیم و با برادرانم دو الاغ خودمان داشتیم و دو الاغ دیگر هم از همسایه گرفتیم و(ورزگوال) ها را روی آنها انداختیم و به سمت (درقلوه) رفتیم تا از آنجا برای کاهگل بامها خاک بیاوریم چندین نوبت در دو روز این کار انجام شد تا به اندازه کافی خاک برای کاهگل بامها و ساختن آخورهای تهیه شد.
پس از (سَرند)کردن خاک، آنها را با کاه مخلوط کردیم و تا دو روز این خاک در آب بود تا قوام بیابد سپس با پاهای برهنه داخل آن رفتیم تا به گِل را عمل آوریم و برای کاهگل آماده شود در استانبولی گل را پر میکردیم و از نردبانها بالا میرفتیم تا به بام برسیم و در آنجا روی بام پهن میشد و با ماله آن را صاف میکردیم تا در زمستان و یا پاییز چکه نکند کار بسیار سختی بود زیرا در آن وقت خبری از شیروانی و یا آسفالت و یا سیمان کردن نبود. البته برای این کار از کسی که وارد بود کمک میگرفتند و بعضا نیز خودشان این کار را انجام میدادند.
قسمت چهل و چهارم
با توجه به اینکه در پایان فصل کشاورزی میزان آب قناتها کم میشد و آب موجود قدرتی برای حرکت در مسیر نهر ها را نداشت، کشاورزان مجبور بودند تا آب را جهت آبیاری اصطلاحا (سِلخ) کنند. (سِلخ) یا استخر محوطه ای بود که در نقاط مشرف به دشت ایجاد شده بود و برای مواقع ضروری در کار کشاورزی استفاده میشد که میزان آبگیری آن بسته به گودی و محیط آن سلخ بود.
برای دشت راستون و میان دشت و دشت بالا و دشت پایین و چشمه گِرجی این (سلخها) از سالیان قبل ساخته شده بود که هر کدام از قنات خودش آبگیری میشد. دور تا دور سلخ را درختانی کاشته بودند تا از تبخیر آب جلو گیری کند و منظره زیبای و چشم نوازی را ایجاد میکرد.
اگر کشاورزی مثلا ۴ ساعت آب داشت به لحاظ مشکل فوق با آب بند دیگر در همان بلوک موافقت میکرد تا آب را یک طرفه کنند. یعنی نفر اول ۴ ساعت کلا آب ده را داشته باشد و نفر دیگر ۴ ساعت فقط آب بالا ده را ببندد که این رسم را کل آب بندها در بلوکهای دیگر نیز رعایت میکردند و میگفتند آب یک طرفه شده است. حال کشاورزی که ۴ ساعت از دو قنات آب داشت از یک قنات همان ۴ ساعت را می بست.
با برادرم به دشت بالا رفتیم و نوبت آبیاری ما بود. سرِساعت مقرر برادرم (کُول) سلخ را گذاشت و آن را محکم بست. سلخ داری کوره ای بود که آب از آن خارج میشد و با چوبی بلند و کلفت به قایده همان سوراخ کوره در درون سلخ میگذاشتند که به آن (کُول) میگفتند و با خاک و گل آن را خوب می بستند تا آب از زیر آن نشت نکند تا ساعاتی آب درون سلخ جمع میشد و بعد آز آن با برداشتن کول و تنظیم آب خروجی به سرِ زمین خود جهت آبیاری میرفتند به گونه ای این کار انجام میشد که در پایان آبیاری آبی در درون سلخ نمی ماند و نفر بعدی دوباره سلخ را برای خودش می بست.
شب هنگام بود که برادرم تنهایی برای بستن آب رفت و ما به پاک کردن گردو مشغول شدیم تقریبا کارهای کشاورزی تمام شده بود و خرده کاری مانده بود.
با نزدیک شدن به مهر ماه ذوق و شوق من بیشتر میشد زیرا در این سال می بایست به مدرسه می رفتم. ولی تا آن روز بایستی صبر میکردم. روزها یک کیسه بر میداشتم و به صحرا می رفتم تا در زیر درختانی که روفته بودند گردو و بادام یوزه کنم تا برای دفتر و کتاب و مداد و لباسهایم کمک کرده باشم. همچنین بعضی از روزها مادرم یک تکه طناب به من میداد که اصطلاحا به آن (تَق) میگفتند تا به صحرا بروم و چوب و چیله جمع کنم و به خانه بیاورم در آن موقع برای برگ رویی و یا چوب و چیله محدودیت بود و شده بود که چادر برگ کسی را که از زمین شخص دیگری روفته بود را آتش میزدند و همیشه دعوا و جر و بحث سر برگ و چیزهای دیگر وجود داشت من در ردیف رودخانه چوبهای ریز را جمع میکردم و به اندازه ای که در توانم باشد را روی تَق می بستم و روی دوشم می گذاشتم و به خانه می آوردم و مادرم مزدش را به من میداد. زندگی دشواری بود سر تاسر سال زحمت و کار بود کشاورزان به مجرد اینکه بیل کشاورزی را زمین میگذاشتند در دکانهای حلوایی و غیره با شرایط سخت شش ماه از سال را کار میکردند که نه بیمه ای داشتند و نه حقوق بالایی و دست آخر یک بدن معیوب برای آنها می ماند و سالها غربت و دوری از زن و بچه.
برای دشت راستون و میان دشت و دشت بالا و دشت پایین و چشمه گِرجی این (سلخها) از سالیان قبل ساخته شده بود که هر کدام از قنات خودش آبگیری میشد. دور تا دور سلخ را درختانی کاشته بودند تا از تبخیر آب جلو گیری کند و منظره زیبای و چشم نوازی را ایجاد میکرد.
اگر کشاورزی مثلا ۴ ساعت آب داشت به لحاظ مشکل فوق با آب بند دیگر در همان بلوک موافقت میکرد تا آب را یک طرفه کنند. یعنی نفر اول ۴ ساعت کلا آب ده را داشته باشد و نفر دیگر ۴ ساعت فقط آب بالا ده را ببندد که این رسم را کل آب بندها در بلوکهای دیگر نیز رعایت میکردند و میگفتند آب یک طرفه شده است. حال کشاورزی که ۴ ساعت از دو قنات آب داشت از یک قنات همان ۴ ساعت را می بست.
با برادرم به دشت بالا رفتیم و نوبت آبیاری ما بود. سرِساعت مقرر برادرم (کُول) سلخ را گذاشت و آن را محکم بست. سلخ داری کوره ای بود که آب از آن خارج میشد و با چوبی بلند و کلفت به قایده همان سوراخ کوره در درون سلخ میگذاشتند که به آن (کُول) میگفتند و با خاک و گل آن را خوب می بستند تا آب از زیر آن نشت نکند تا ساعاتی آب درون سلخ جمع میشد و بعد آز آن با برداشتن کول و تنظیم آب خروجی به سرِ زمین خود جهت آبیاری میرفتند به گونه ای این کار انجام میشد که در پایان آبیاری آبی در درون سلخ نمی ماند و نفر بعدی دوباره سلخ را برای خودش می بست.
شب هنگام بود که برادرم تنهایی برای بستن آب رفت و ما به پاک کردن گردو مشغول شدیم تقریبا کارهای کشاورزی تمام شده بود و خرده کاری مانده بود.
با نزدیک شدن به مهر ماه ذوق و شوق من بیشتر میشد زیرا در این سال می بایست به مدرسه می رفتم. ولی تا آن روز بایستی صبر میکردم. روزها یک کیسه بر میداشتم و به صحرا می رفتم تا در زیر درختانی که روفته بودند گردو و بادام یوزه کنم تا برای دفتر و کتاب و مداد و لباسهایم کمک کرده باشم. همچنین بعضی از روزها مادرم یک تکه طناب به من میداد که اصطلاحا به آن (تَق) میگفتند تا به صحرا بروم و چوب و چیله جمع کنم و به خانه بیاورم در آن موقع برای برگ رویی و یا چوب و چیله محدودیت بود و شده بود که چادر برگ کسی را که از زمین شخص دیگری روفته بود را آتش میزدند و همیشه دعوا و جر و بحث سر برگ و چیزهای دیگر وجود داشت من در ردیف رودخانه چوبهای ریز را جمع میکردم و به اندازه ای که در توانم باشد را روی تَق می بستم و روی دوشم می گذاشتم و به خانه می آوردم و مادرم مزدش را به من میداد. زندگی دشواری بود سر تاسر سال زحمت و کار بود کشاورزان به مجرد اینکه بیل کشاورزی را زمین میگذاشتند در دکانهای حلوایی و غیره با شرایط سخت شش ماه از سال را کار میکردند که نه بیمه ای داشتند و نه حقوق بالایی و دست آخر یک بدن معیوب برای آنها می ماند و سالها غربت و دوری از زن و بچه.
قسمت چهل و پنجم
با ذوق و شوق فراوان به همراه مادرم به راه افتادیم تا درروستای واران یک جفت کفش برا ی مدرسه ام بخریم. زیرا قرار بود از فردا به مدرسه بروم. به دکان حاجی آقا صدر رفتیم کتانی هایی که داشت خیل متنوع نبودند به هر حال یکی را انتخاب کردم و پوشیدم اما اندازه پاهای من نبود و سایز دیگری هم که به اندازه پاهای من باشد را نداشت مجبور شدم همان کتانی که به پایم بزرگ بود را بردارم مادرم گفت عیبی ندارد بزرگ میشی اندازه میشود در حال رشد هستی.حد اقل ۲ شماره به پایم بزرگتر بود به هرحال چیزهای دیگر هم خریدیم و به ده برگشتیم از رودخانه واران که رد شدیم از بس که ذوق داشتم به مادرم گفتم میخواهم کفشایم را بپوشم، بشتر از دمپایی و یا (سرپایی) و یا نوعی(گالِش) پلاستیکی استفاده میکردیم که در فصل گرما عرق میکرد و داخل آن (لیز) میشد و بوی بدی هم میگرفت و من همانجا گالشهای پاره را بیرون آوردم و کتانی های نو را پوشیدم شاید این اولین باری بود که کتانی می پوشیدم. اصلا نفهمیدم که چه وقت به خانه رسیدیم کفشهایم را در آوردم و بالای اتاق در جایی گذاشتم تا فردا برای رفتن به مدرسه بپوشم و بعد از شام زود خوابیدم.
صبح زود از خواب بیدار شدم و لباسهای نسبتا خوبتر را پوشیدم که آنها نیز به تنم بزرگ بودند و به همراه دو خواهر دیگرم که آنها هم به همین وضعیت بودند برای رفتن به مدرسه آماده شدیم یک دفتر کاهی 40برگ و یک مداد سوسمار نشان را پدرم نوک کرد و در یک پارچه گذاشتم و به راه افتادیم دستان کوچک من در دست خواهر بزرگترم بود و در بین راه بچه های دیگر هم در حال رفتن به مدرسه بودند. به حیاط مدرسه وارد شدیم بچه ها مشغول بازی بودند و من از آن جایی که خجالتی بودم در کنار خواهرهایم ایستاده بودم تا احساس امنیت بیشتری کنم. بعد از مدتی زنگ خورد و همه بچه ها سر صف ایستادیم. دو معلم جدید آمده بودند که به بچه ها درس بدهند آنها سپاهی دانش بودند در دست یکی از آنها یک خطکش بلند بود و دایما آن را به کف دست خود میزد. پس از قرآئت قران و سرود و نیایش، معلم ها از بچه ها خواستند تا حیاط مدرسه را نظافت کنند زیرا بابای مدرسه و یا خدمتکاری نبود. باد سرد پاییزی در حال وزیدن بود و برگهای خشک درختان گردو را یکی یکی از درختان جدا میکرد و پس از چرخش و سرگردانی برگها بالاخره بخشی به حیاط مدرسه می ریخت پس از مدتی کار تمام شد و به کلاس رفتیم اولین بار بود که در چنین جوی قرار گرفته بودم اضطراب و ترس از معلمان از یک طرف و ذوق و شوق خواندن و نوشتن از طرفی دیگر در دلم آشوبی را ایجاد کرده بود. کلاسهای چهارم و پنجم جدا شدند و در یک کلاس رفتند و الباقی که تعداد بیشتری بودند در کلاس بزرگتر نشستند معلم جاهای بچه ها را بر اساس رتبه کلاسی مشخص نمود. چون تعداد دانش آموزان زیاد بود هر سه نفر داخل یک نیمکت نشستیم معلم اسامی بچه ها را در دفتر ثبت کرد. هنوز کتابهای کلاس اول آماده نبود و از اداره نیامده بود معلم ابتدا توصیه کرد به بچه ها که گوش دهند و توضیحات اولیه و سفارشات خاص را ایراد فرمود. یک تخته چوبی سبز رنگ بر رروی دیوار نصب شده بود و مقابل چشم بچه ها قرارداشت دو قاب عکس از شاهنشاه در کلاس وجود داشت و تصاویر و نقاشیهایی که بچه ها در سالهای قبل کشیده بودند به لحاظ زیبایی در اطراف تخته بر روی دیوار نصب شده بود. در روی میزهای چوبی یادگاری هایی به چشم میخورد و یک میز و صندلی فلزی برای معلم در کنار تخته وجود داشت. ابتدا معلم از روی تصاویری که در روی دیوار نصب شده بود به بچه های کلاس اول شروع به آموزش نمود تصاویر مربوط به گربه ای بود که بدنبال نخی بود و شرح هر تصویر را اعلام میکرد و از بچه ها میخواست تا آنها هم توضیح دهند در واقع آن نوعی آموزش داستان گویی و قصه گویی بود که بچه ها فرا میگرفتند. و همچنین دیگر کلاسها را نیز به از روی کتابهایشان آموزش داد.
صبح زود از خواب بیدار شدم و لباسهای نسبتا خوبتر را پوشیدم که آنها نیز به تنم بزرگ بودند و به همراه دو خواهر دیگرم که آنها هم به همین وضعیت بودند برای رفتن به مدرسه آماده شدیم یک دفتر کاهی 40برگ و یک مداد سوسمار نشان را پدرم نوک کرد و در یک پارچه گذاشتم و به راه افتادیم دستان کوچک من در دست خواهر بزرگترم بود و در بین راه بچه های دیگر هم در حال رفتن به مدرسه بودند. به حیاط مدرسه وارد شدیم بچه ها مشغول بازی بودند و من از آن جایی که خجالتی بودم در کنار خواهرهایم ایستاده بودم تا احساس امنیت بیشتری کنم. بعد از مدتی زنگ خورد و همه بچه ها سر صف ایستادیم. دو معلم جدید آمده بودند که به بچه ها درس بدهند آنها سپاهی دانش بودند در دست یکی از آنها یک خطکش بلند بود و دایما آن را به کف دست خود میزد. پس از قرآئت قران و سرود و نیایش، معلم ها از بچه ها خواستند تا حیاط مدرسه را نظافت کنند زیرا بابای مدرسه و یا خدمتکاری نبود. باد سرد پاییزی در حال وزیدن بود و برگهای خشک درختان گردو را یکی یکی از درختان جدا میکرد و پس از چرخش و سرگردانی برگها بالاخره بخشی به حیاط مدرسه می ریخت پس از مدتی کار تمام شد و به کلاس رفتیم اولین بار بود که در چنین جوی قرار گرفته بودم اضطراب و ترس از معلمان از یک طرف و ذوق و شوق خواندن و نوشتن از طرفی دیگر در دلم آشوبی را ایجاد کرده بود. کلاسهای چهارم و پنجم جدا شدند و در یک کلاس رفتند و الباقی که تعداد بیشتری بودند در کلاس بزرگتر نشستند معلم جاهای بچه ها را بر اساس رتبه کلاسی مشخص نمود. چون تعداد دانش آموزان زیاد بود هر سه نفر داخل یک نیمکت نشستیم معلم اسامی بچه ها را در دفتر ثبت کرد. هنوز کتابهای کلاس اول آماده نبود و از اداره نیامده بود معلم ابتدا توصیه کرد به بچه ها که گوش دهند و توضیحات اولیه و سفارشات خاص را ایراد فرمود. یک تخته چوبی سبز رنگ بر رروی دیوار نصب شده بود و مقابل چشم بچه ها قرارداشت دو قاب عکس از شاهنشاه در کلاس وجود داشت و تصاویر و نقاشیهایی که بچه ها در سالهای قبل کشیده بودند به لحاظ زیبایی در اطراف تخته بر روی دیوار نصب شده بود. در روی میزهای چوبی یادگاری هایی به چشم میخورد و یک میز و صندلی فلزی برای معلم در کنار تخته وجود داشت. ابتدا معلم از روی تصاویری که در روی دیوار نصب شده بود به بچه های کلاس اول شروع به آموزش نمود تصاویر مربوط به گربه ای بود که بدنبال نخی بود و شرح هر تصویر را اعلام میکرد و از بچه ها میخواست تا آنها هم توضیح دهند در واقع آن نوعی آموزش داستان گویی و قصه گویی بود که بچه ها فرا میگرفتند. و همچنین دیگر کلاسها را نیز به از روی کتابهایشان آموزش داد.
قسمت چهل و ششم
پس از ساعتی زنگ تفریح به صدا در آمد و بچه ها مانند فنری که رها شده باشد به سمت بیرون کلاس دویدند و من هنوز در فکر تصاویر و سخنهای معلم بودم و در همان روز متوجه شدم که پای در چه امر خطیری گذاشته ام راهی که بسیاری از تعلقات خاطر مرا از من خواهد گرفت و چشمان مرا به دنیای دیگری باز خواهد کرد و این راهی بدون بازگشت خواهد بود و اجباری است جهت رشد و تکامل. با صدای معلم به خود آمدم که از من میخواست از کلاس خارج شوم.
به حیاط مدرسه رفتم بچه ها مشغول بازی بودند و هر یک بدون اینکه از آینده خود خبری داشته باشند از این سو به آن سو در حال دویدن و سرگرمی های خود بودند. از جیب شلوارم مقداری خوراکی را که مادرم در ابتدای صبح برایم گذاشته بود بیرون آوردم و مشغول خوردن شدم.
در میان بچه ها کسانی بودند که چند سال در کلاسهای مختلف رفوزه شده بودند و کلاس چهارم و پنجم بودند. درآن بین پسری بود که با من هم کلاس بود و ما در یک میز می نشستیم او نسبت به جثه و سن و سالش قوی به نظر می رسید .
او بچه هایی ر ا که در کلاسهای بالاتر بودند و یا رفوزه شده بودند را روی دوش خودش میگذاشت و این طرف و آنطرف می برد، نام او ماشالله پسرآقای عبدلله اسماعیلی بود. که با برادرش لطف الله به مدرسه می آمدند که افرادی از خانواده بهاییان بودند.
گروهی از خانواده های روستا به آیین بهایی ایمان داشتند که بر طبق رسم و آیین بهاییت در محافل و مجالس خود شرکت میکردند. اینها افرادی با سعه صدر و مومن و پایبند به اعتقادات خود بودند. افراد این جامعه از نظر سواد در سطح بالاتری قرار داشتند و از معلومات بیشتری برخوردار بودند. بهترین و بیشترین املاک و مستغلات و منازل در بهترین محلها مربوط به این دسته افراد بود. از نظم و همبستگی خوبی برخوردار بودند و روابط زیادی با افراد خارج از روستا داشتند مخصوصا در شهرهای بزرگ وحتی کشورهای خارجی. افرادی از آنها که در شهرها زندگی میکردند در دستگاههای دولتی مشغول به کار بودند و منابع درآمدی خوبی داشتند. یکی از عوامل ترویج سواد در روستا همین افراد بودند زیرا برای سواد و علم بسیار اهمیت قائل بودند و مکتب خانه داشتند و حتی در محافل خود درس اخلاق را به بچه ها آموزش میدادند. ایجاد مدرسه به سبک نوین نیز از اقدامات آنان بوده است حتی فضای مدارس را نیز آنها در اختیار دولت گذاشتند و از سرمایه شخصی خود مدارس را بنیاد نمودند تا تمام بچه ها امکان تحصیل داشته باشند.
به لحاظ اعتقاداتی که داشتند متاسفانه بین آنها و دیگر خانواده ها که خود را مسلمان و شیعه می دانستند اختلافات عقیدتی وجود داشت اما به لحاظ همسایگی با همدیگر روابط خود را حفظ میکردند.
با توجه به اینکه دولت مرکزی با این گروه مخالفت داشت، عده ای بودند که بدون بررسی در اعتقادات آنها و مطلع نبودن کامل از مشرب و مسلک بهاییان و با شایعه پراکنی و تهییج افکار مردم توسط عمال حکومت با آنها به ستیزه بر خواسته بودند و موجب نا آرامی و تفرقه میان این مردمان شده بودند که این مشکلات از بدو وجود پیدایش این آیین در این محل با آمدن ملاحسین بشرویه و مومن شدن گروهی از مردم شروع شده بود. با توجه به همه این مشکلات و افتراقات عقیدتی، آنها جهت پیشرفت و ترقی این مُلک زحمات بسزایی کشیدند و این دسیسه ها نتوانست روح وطن دوستی را در بین آنها خدشه دار نماید و با تحمل مصایب و مشکلات سعی در زندگی مسالمت آمیز با دیگر ساکنان محل داشتند هر چند مسلمانان آنها را از امکانات عمومی محروم کرده بودند ولی آنها با همکاری گروهی توانستند برای خود امکانات جدیدی ایجاد بنمایند و حتی مسلمانان را در استفاده از آن امکانات شریک نمودند اما بغض و کینه عده ای نمی گذاشت که این آرامش نسبی پایدار بماند و دست به اقدامات ویران کننده ای زدند که جبران و گفتار آن بسیار دشوار و سخت می باشد.
به حیاط مدرسه رفتم بچه ها مشغول بازی بودند و هر یک بدون اینکه از آینده خود خبری داشته باشند از این سو به آن سو در حال دویدن و سرگرمی های خود بودند. از جیب شلوارم مقداری خوراکی را که مادرم در ابتدای صبح برایم گذاشته بود بیرون آوردم و مشغول خوردن شدم.
در میان بچه ها کسانی بودند که چند سال در کلاسهای مختلف رفوزه شده بودند و کلاس چهارم و پنجم بودند. درآن بین پسری بود که با من هم کلاس بود و ما در یک میز می نشستیم او نسبت به جثه و سن و سالش قوی به نظر می رسید .
او بچه هایی ر ا که در کلاسهای بالاتر بودند و یا رفوزه شده بودند را روی دوش خودش میگذاشت و این طرف و آنطرف می برد، نام او ماشالله پسرآقای عبدلله اسماعیلی بود. که با برادرش لطف الله به مدرسه می آمدند که افرادی از خانواده بهاییان بودند.
گروهی از خانواده های روستا به آیین بهایی ایمان داشتند که بر طبق رسم و آیین بهاییت در محافل و مجالس خود شرکت میکردند. اینها افرادی با سعه صدر و مومن و پایبند به اعتقادات خود بودند. افراد این جامعه از نظر سواد در سطح بالاتری قرار داشتند و از معلومات بیشتری برخوردار بودند. بهترین و بیشترین املاک و مستغلات و منازل در بهترین محلها مربوط به این دسته افراد بود. از نظم و همبستگی خوبی برخوردار بودند و روابط زیادی با افراد خارج از روستا داشتند مخصوصا در شهرهای بزرگ وحتی کشورهای خارجی. افرادی از آنها که در شهرها زندگی میکردند در دستگاههای دولتی مشغول به کار بودند و منابع درآمدی خوبی داشتند. یکی از عوامل ترویج سواد در روستا همین افراد بودند زیرا برای سواد و علم بسیار اهمیت قائل بودند و مکتب خانه داشتند و حتی در محافل خود درس اخلاق را به بچه ها آموزش میدادند. ایجاد مدرسه به سبک نوین نیز از اقدامات آنان بوده است حتی فضای مدارس را نیز آنها در اختیار دولت گذاشتند و از سرمایه شخصی خود مدارس را بنیاد نمودند تا تمام بچه ها امکان تحصیل داشته باشند.
به لحاظ اعتقاداتی که داشتند متاسفانه بین آنها و دیگر خانواده ها که خود را مسلمان و شیعه می دانستند اختلافات عقیدتی وجود داشت اما به لحاظ همسایگی با همدیگر روابط خود را حفظ میکردند.
با توجه به اینکه دولت مرکزی با این گروه مخالفت داشت، عده ای بودند که بدون بررسی در اعتقادات آنها و مطلع نبودن کامل از مشرب و مسلک بهاییان و با شایعه پراکنی و تهییج افکار مردم توسط عمال حکومت با آنها به ستیزه بر خواسته بودند و موجب نا آرامی و تفرقه میان این مردمان شده بودند که این مشکلات از بدو وجود پیدایش این آیین در این محل با آمدن ملاحسین بشرویه و مومن شدن گروهی از مردم شروع شده بود. با توجه به همه این مشکلات و افتراقات عقیدتی، آنها جهت پیشرفت و ترقی این مُلک زحمات بسزایی کشیدند و این دسیسه ها نتوانست روح وطن دوستی را در بین آنها خدشه دار نماید و با تحمل مصایب و مشکلات سعی در زندگی مسالمت آمیز با دیگر ساکنان محل داشتند هر چند مسلمانان آنها را از امکانات عمومی محروم کرده بودند ولی آنها با همکاری گروهی توانستند برای خود امکانات جدیدی ایجاد بنمایند و حتی مسلمانان را در استفاده از آن امکانات شریک نمودند اما بغض و کینه عده ای نمی گذاشت که این آرامش نسبی پایدار بماند و دست به اقدامات ویران کننده ای زدند که جبران و گفتار آن بسیار دشوار و سخت می باشد.
قسمت چهل و هفتم
ظهر شده بود و زنگ پایانی به صدا در آمد و بچه ها در صف ها و دسته های مرتب به سمت خانه هایشان به راه افتادند.
چون در دو شیفت مدرسه میرفتیم بعد از ناهار نیز از ساعت 2 تا ساعت 4 بعد از ظهر نیز کلاس داشتیم. با اینکه هنوز کتاب نداشتیم معلم یک سرمشق به ما داد تا برای فردا بنویسیم و ببریم او در دفتر 40برگ کاهی باریکی که داشتم سرمشق را نوشت بچه ها تعطیل شدند و دوباره به خانه ها آمدیم.
در بین راه اولین کسانی که از صف خارج میشدند و نزدیکترین فاصله را تا مدرسه داشتند نوه های سید میرزا بودند بنام (منیژه و محمود یا مجتبی)و بچه های آقای امجدی. آقای سید میرزا و مش محمود (قمقمه) دمِ درب خانه هایشان نشسته بودند و آن بالاتر هم آقای امجدی نشسته بود. یک ماشین بزرگ نفت در حال تخلیه نفت داخل تانکرها بود او برای سوخت زمستان نفت وارد کرده بود ایشان مسئول نفت کروگان و هرازجان بود. هراز جانیها نیز از این جا برای مصرف خود نفت خرید میکردند. البته قبل از آقای امجدی شخصی( بنام علی نفتی) از نراق با الاغ نفت برای فروش می آورد تا اینکه نمایندگی توزیع نفت را آقای امجدی گرفت و مردم راحت شدند آقای جمالی با یک گونی گردو از باغ آورده بیرون آمده بود و چند دانه آلو زرد در دستش بود و به بعضی از بچه ها آلو داد و لبخندی از روی محبت به صف بچه ها زد که به خانه هایشان میرفتند انگار آرزوها و آینده خوبی را در این بچه ها میدید.
با ذوق و شوقی که داشتم سریع شروع به نوشتن مشقهایم کردم زیرا تا هوا روشن بود راحت تر میشد مشق نوشت. اولین روز مدرسه بسیار خاطره انگیز بود و با بچه های زیادی آشنا شدم و درست است که در یک ده زندگی میکردیم اما در این سطح هیچ وقت در کنار هم قرار نگرفته بودیم.
بعد از مدتی کتابهای کلاس اول هم آمد و ما (بابا آب داد و بابا نان داد) را خواندیم. و این اولین ایرادی بود که بر آن کتاب وارد بود زیرا در زندگی روستایی فقط بابا نبود که نان آور بود بلکه مادر در این موضوع بسیار نقش بزرگتری داشت. اگر زحمات زنان و دختران روستا نبود خانواده ها از عسرت و نداری تلف میشدند زیرا در آمد کشاورزی آنقدر نبود که کفاف زندگی خانواده ها را بدهد مخصوصا با هنر و صنعت قالی بافی که آنها داشتند.
آن روزها مصادف شده بود با ماه محرم و مراسم سینه زنی و نوحه خوانی. طبق رسم همیشگی این مراسم در حسینه محله پایین برگزار میشد حسینه جنب خانه روحانیها بود که ساختمانی قدیمی و محکم داشت و زمین آن موقوفه نایب حسین بزرگ خاندان روحانیها بوده است و در جنب آن مسجد مخروبه ای بود که زمانی ملا جعفر جاسبی در آن منبر میرفته است. در مقابل حسینیه آب انبار قدیمی وجود داشت که منظره جالبی را ایجاد کرده بودند. ساختمان حسینیه داری دو طبقه بود که در طبقه فوقانی در زمانیکه دسته های سینه زنی می آمدند زنان می نشستند و در پایین مردان بودند. روبروی آب انبار درب چوبی بزرگی بود و از دالان مشرف به خانه روحانیها نیز دو درب وجود داشت که یکی به طبقه فوقانی میرفت و دیگری به طبقه پایین باز میشد که ورودی خانمها بود. حسینیه محیط بزرگ و خنکی داشت سقف آن بلند و از چوب یود و ستونهای قطور از خشت و تیر چوبی(حمال) در وسط داشت آبدارخانه هم در داخل حسینه برقرار بود. در ماههای محرم و صفر نماز جماعت و مراسمهای دیگر در آن بر پا میشد. گلیم های رنگ و رو رفته ای هم در کف آن پهن میکردند. در روز صبح تاسوعا دسته سینه زنی در داخل ده میگشت و یک نخل را هم با خود حمل میکردند که هر طایفه ای یک پایه نخل را بر دوش میکشید و همچنین( عَلَم )بزرگ دیگری داشتند که به آن (توغ) میگفتند و اگر در طول سال کسی فوت کرده بود به احترام آن خانواده دمِ منزل او می ایستادند و فاتحه یاد میکردند و اصطلاحا (سرتوغی) می بردند. آقای مصطفی حسینی یا(مشتی) مسول (توغ) بودکه از پدر ارث برده بود. صاحبخانه نیز از مردم پذیرایی میکرد البته در طول مسیر این پذیراییها وجود داشت و هر کسی به اندازه وسع خود چیزی را خیرات میکرد و اسفندی دود میکرد و یا گوسفندی را قربانی میکردند.
چون در دو شیفت مدرسه میرفتیم بعد از ناهار نیز از ساعت 2 تا ساعت 4 بعد از ظهر نیز کلاس داشتیم. با اینکه هنوز کتاب نداشتیم معلم یک سرمشق به ما داد تا برای فردا بنویسیم و ببریم او در دفتر 40برگ کاهی باریکی که داشتم سرمشق را نوشت بچه ها تعطیل شدند و دوباره به خانه ها آمدیم.
در بین راه اولین کسانی که از صف خارج میشدند و نزدیکترین فاصله را تا مدرسه داشتند نوه های سید میرزا بودند بنام (منیژه و محمود یا مجتبی)و بچه های آقای امجدی. آقای سید میرزا و مش محمود (قمقمه) دمِ درب خانه هایشان نشسته بودند و آن بالاتر هم آقای امجدی نشسته بود. یک ماشین بزرگ نفت در حال تخلیه نفت داخل تانکرها بود او برای سوخت زمستان نفت وارد کرده بود ایشان مسئول نفت کروگان و هرازجان بود. هراز جانیها نیز از این جا برای مصرف خود نفت خرید میکردند. البته قبل از آقای امجدی شخصی( بنام علی نفتی) از نراق با الاغ نفت برای فروش می آورد تا اینکه نمایندگی توزیع نفت را آقای امجدی گرفت و مردم راحت شدند آقای جمالی با یک گونی گردو از باغ آورده بیرون آمده بود و چند دانه آلو زرد در دستش بود و به بعضی از بچه ها آلو داد و لبخندی از روی محبت به صف بچه ها زد که به خانه هایشان میرفتند انگار آرزوها و آینده خوبی را در این بچه ها میدید.
با ذوق و شوقی که داشتم سریع شروع به نوشتن مشقهایم کردم زیرا تا هوا روشن بود راحت تر میشد مشق نوشت. اولین روز مدرسه بسیار خاطره انگیز بود و با بچه های زیادی آشنا شدم و درست است که در یک ده زندگی میکردیم اما در این سطح هیچ وقت در کنار هم قرار نگرفته بودیم.
بعد از مدتی کتابهای کلاس اول هم آمد و ما (بابا آب داد و بابا نان داد) را خواندیم. و این اولین ایرادی بود که بر آن کتاب وارد بود زیرا در زندگی روستایی فقط بابا نبود که نان آور بود بلکه مادر در این موضوع بسیار نقش بزرگتری داشت. اگر زحمات زنان و دختران روستا نبود خانواده ها از عسرت و نداری تلف میشدند زیرا در آمد کشاورزی آنقدر نبود که کفاف زندگی خانواده ها را بدهد مخصوصا با هنر و صنعت قالی بافی که آنها داشتند.
آن روزها مصادف شده بود با ماه محرم و مراسم سینه زنی و نوحه خوانی. طبق رسم همیشگی این مراسم در حسینه محله پایین برگزار میشد حسینه جنب خانه روحانیها بود که ساختمانی قدیمی و محکم داشت و زمین آن موقوفه نایب حسین بزرگ خاندان روحانیها بوده است و در جنب آن مسجد مخروبه ای بود که زمانی ملا جعفر جاسبی در آن منبر میرفته است. در مقابل حسینیه آب انبار قدیمی وجود داشت که منظره جالبی را ایجاد کرده بودند. ساختمان حسینیه داری دو طبقه بود که در طبقه فوقانی در زمانیکه دسته های سینه زنی می آمدند زنان می نشستند و در پایین مردان بودند. روبروی آب انبار درب چوبی بزرگی بود و از دالان مشرف به خانه روحانیها نیز دو درب وجود داشت که یکی به طبقه فوقانی میرفت و دیگری به طبقه پایین باز میشد که ورودی خانمها بود. حسینیه محیط بزرگ و خنکی داشت سقف آن بلند و از چوب یود و ستونهای قطور از خشت و تیر چوبی(حمال) در وسط داشت آبدارخانه هم در داخل حسینه برقرار بود. در ماههای محرم و صفر نماز جماعت و مراسمهای دیگر در آن بر پا میشد. گلیم های رنگ و رو رفته ای هم در کف آن پهن میکردند. در روز صبح تاسوعا دسته سینه زنی در داخل ده میگشت و یک نخل را هم با خود حمل میکردند که هر طایفه ای یک پایه نخل را بر دوش میکشید و همچنین( عَلَم )بزرگ دیگری داشتند که به آن (توغ) میگفتند و اگر در طول سال کسی فوت کرده بود به احترام آن خانواده دمِ منزل او می ایستادند و فاتحه یاد میکردند و اصطلاحا (سرتوغی) می بردند. آقای مصطفی حسینی یا(مشتی) مسول (توغ) بودکه از پدر ارث برده بود. صاحبخانه نیز از مردم پذیرایی میکرد البته در طول مسیر این پذیراییها وجود داشت و هر کسی به اندازه وسع خود چیزی را خیرات میکرد و اسفندی دود میکرد و یا گوسفندی را قربانی میکردند.
قسمت چهل و هشتم
تقریبا همه کوچه های اصلی ده را چرخیده بودیم تا اینکه ظهر شد و برای ناهار رسم بود یک نفر بانی میشد و به دسته عزاداران ناهار میداد ناهار تاسوعا همیشه عدس پلو بود که بانی آن محمود محمدی خواهر زاده شمس الله رضوانی بود که بسیار مردی ساده و مهربان و با خدا بود و اصلاحا به بانی آن (اده اوده) میگفتند و در منزل و یا مسجد مردم پذیرایی میشدند. بعد از ناهار و نماز مردم آماده میشدند تا بر حسب تکرار هر ساله به روستاهای واران و ظهر و هرازجان میرفتند و در آنجا عزاداری میکردند. دسته عزاداری بیشتر مردان بودند که به روستاهای مجاور می رفتند و زنها حضور نداشتند یک مداح در وسط دو دسته سینه زن قرار میگرفت و مداحی میکرد از طبل و زنجیر و ادوات دیگر خبری نبود و فقط دو نفر (سِنج) میزدند البته ناگفته نماند که جوانها و کسانی که در شهرها زندگی میکردند نیز در این مراسم به روستاها می آمدند و به مردم می پیوستند و شلوغ میشد که مدیر آنها حاج دخیل الله رفیعی بود.نزدیک واران که می رسیدند در نظم خاصی می ایستادند و ابتدا در محله بالای واران و سپس در محله پایین واران به مسجدهای مربوطه میرفتند و آنها برای این دسته عزاداری گوسفند قربانی میکردند و خیرات میدادند. وارانیها بعلت اختلافاتی که داشتند در دو محل تقسیم بندی شده بودند محله بالا و پایین در حالیکه اساس این مراسم بر هم دلی و همبستگی بود ولی آنها فقط به ظواهر امر و پوسته این رسوم توجه داشتند و مغز و اصل داستان را مانند بسیاری دیگر از اصول فراموش کرده بودند که البته در میان روستاهای دیگر نیز وضع به همین منوال بود که اصل داستان فراموش شده بود و فقط تظاهر به دینداری میکردند که تا کنون ادامه دارد. بعد از واران به روستای (زُر) رفتیم و در آنجا نیز به همین سبک وارد مسجد جامع شدیم و پذیرایی و مداحی و غَش ضعف ساختگی و اتمام مراسم.
نردیک غروب بود که وارد روستای هرازجان شدیم آنها همبستگی بیشتری داشتند و متدین تر از آن دو روستای قبلی بودند و اکثر مردم سید بودند. در تمام این مسیر و در داخل کلیه مساجد فقط یک نوحه اجرا میشد که در غروب اگر از کسی میپرسیدی نوحه را بخواند فراموش کرده بود و نمی دانست در طول روز چه میگفته است. شب هنگام مراجعه هم دوباره ضیافت شام بود و قدری مداحی در مسجد و مردم به منازل بر میگشتند.
در روز عاشورا از صبح بعد از صبحانه مردم دمِ حسینیه جمع میشدند و عزاداری میکردند و منتظر بودند تا از روستاهایی که دیروز رفته بودند دسته های عزاداری آنها را استقبال کنند. مسیر آمدن دسته های سینه زنی را آب و جاروب میکردند و گوسفندان را آماده میکردند تا قربانی کنند. اوس ممد علی چایی را آماده میکرد و سماورهای زغالی بزرگ داخل حسینیه قل قل میکرد و بچه ها از این طرف به آنطرف میدویدند. اول دسته عزاداری واران می آمد که محله پایین و بالا با هم بودند یک نفر را داشتند که در زمان اوج سینه زنی غش میکرد و ما بچه ها که در طبقه بالایی حسینه رفته بودیم از بالا منتظر غش کردن او بودیم که ناگاه در اوج سینه زنی یکی از عزاداران و میانداران وطنی فریاد زد(سر از کله جدا شد ابلفضل) و چون جوگیر شده بودند مردم هم همصدا همین گفته را فریاد میزدند بدون اینکه بدانند او چه گفته است که بعدا متوجه شدند و این اسم روی او تا کنون مانده است (سر از کله جدا شد) این هیت با بدرقه خارج شدند و گروه بعدی آمدند و همینطور مردم از آنها استقبال و بدرقه و پذیرایی میکردند. ظهر عاشورا تقریبا مراسم تمام شده بود و مردم برای صرف ناهار که توسط بانی تهیه شده بود رفتند و کسانی هم که از شهرهای دور آمده بودند از ده خارج شدند. ده سوت و کور شده بود در حالیکه تازه بایستی مراسمات خاص انجام میشد و این بود تا غروب که شام غریبان را انجام دهند در دست بچه ها شمع هایی بود که روشن کرده بودند که از اوستای تخت کش خریده بودند و به همین ترتیب کسانی که مانده بودند در دو دسته در کوچه ها شام غریبان را اجرا کردند و بعد از آن به زیارت رفتند و در آنجا نیز به همین صورت بود.
و مراسم عاشورا تاسوعا تمام شد تا سال آینده به همین منوال اجرا کنند بدون اینکه فهمی از این مراسم داشته باشند و یا چیزی بیشتری یاد گرفته باشند و یا حتی تحت تاثیر قرار بگیرند که البته در سالهای بعد با آمدن طبل و زنجیر و الم وکوتل های مختلف ادامه دارد باز هم بدون درک از کلیت ماجرا .
نردیک غروب بود که وارد روستای هرازجان شدیم آنها همبستگی بیشتری داشتند و متدین تر از آن دو روستای قبلی بودند و اکثر مردم سید بودند. در تمام این مسیر و در داخل کلیه مساجد فقط یک نوحه اجرا میشد که در غروب اگر از کسی میپرسیدی نوحه را بخواند فراموش کرده بود و نمی دانست در طول روز چه میگفته است. شب هنگام مراجعه هم دوباره ضیافت شام بود و قدری مداحی در مسجد و مردم به منازل بر میگشتند.
در روز عاشورا از صبح بعد از صبحانه مردم دمِ حسینیه جمع میشدند و عزاداری میکردند و منتظر بودند تا از روستاهایی که دیروز رفته بودند دسته های عزاداری آنها را استقبال کنند. مسیر آمدن دسته های سینه زنی را آب و جاروب میکردند و گوسفندان را آماده میکردند تا قربانی کنند. اوس ممد علی چایی را آماده میکرد و سماورهای زغالی بزرگ داخل حسینیه قل قل میکرد و بچه ها از این طرف به آنطرف میدویدند. اول دسته عزاداری واران می آمد که محله پایین و بالا با هم بودند یک نفر را داشتند که در زمان اوج سینه زنی غش میکرد و ما بچه ها که در طبقه بالایی حسینه رفته بودیم از بالا منتظر غش کردن او بودیم که ناگاه در اوج سینه زنی یکی از عزاداران و میانداران وطنی فریاد زد(سر از کله جدا شد ابلفضل) و چون جوگیر شده بودند مردم هم همصدا همین گفته را فریاد میزدند بدون اینکه بدانند او چه گفته است که بعدا متوجه شدند و این اسم روی او تا کنون مانده است (سر از کله جدا شد) این هیت با بدرقه خارج شدند و گروه بعدی آمدند و همینطور مردم از آنها استقبال و بدرقه و پذیرایی میکردند. ظهر عاشورا تقریبا مراسم تمام شده بود و مردم برای صرف ناهار که توسط بانی تهیه شده بود رفتند و کسانی هم که از شهرهای دور آمده بودند از ده خارج شدند. ده سوت و کور شده بود در حالیکه تازه بایستی مراسمات خاص انجام میشد و این بود تا غروب که شام غریبان را انجام دهند در دست بچه ها شمع هایی بود که روشن کرده بودند که از اوستای تخت کش خریده بودند و به همین ترتیب کسانی که مانده بودند در دو دسته در کوچه ها شام غریبان را اجرا کردند و بعد از آن به زیارت رفتند و در آنجا نیز به همین صورت بود.
و مراسم عاشورا تاسوعا تمام شد تا سال آینده به همین منوال اجرا کنند بدون اینکه فهمی از این مراسم داشته باشند و یا چیزی بیشتری یاد گرفته باشند و یا حتی تحت تاثیر قرار بگیرند که البته در سالهای بعد با آمدن طبل و زنجیر و الم وکوتل های مختلف ادامه دارد باز هم بدون درک از کلیت ماجرا .
قسمت چهل و نهم
همان طور که گفته شد مردم روستا با وجود اینکه از نظر اعتقادی در دو گروه متفاوت بودند ولی در اکثر فعالیتهای یومیه با همدیگر داد و ستد داشتند فرزندان آنها با یکدیگر ازدواج میکردند زیرا جدای از اینکه در یک محل زندگی میکردند با همدیگر قرابت و خویشاوندی هم داشتند و مشکلی از نظر ازدواج و یا داد و ستد پیش نمی آمد. ناگفته نماند که اختلافات همیشه در هر قوم و قبیله ای وجود داشته است و این جماعت نیز عاری از این نقیصه نبودند. با تغییر و تحولی که در کلان کشور در حال رقم خوردن بود، وعاظ مجالس با تکیه بر مسایل سیاسی و سیاسی کاری، عده ای را جهت مقاصد خود دور خود جمع میکردند و با مخالفت با بهاییان از این عده کمک میگرفتند زیرا معتقد بودند که این گروه ممکن هست در صورت به قدرت رسیدن دم و دستگاه آنها را خراب کنند و دکان آنها را از رونق بیندازند به همین خاطر در مکانهایی که بهاییان بودند عرصه را بر آنها تنگ کردند و مزاحمتها را زیاد نمودند، اما با توجه به اینکه این آزار و اذیت از ابتدا بر این قوم وجود داشت آنها به نوعی بر سر اجبار به این شرایط عادت کرده بودند. با آشنا شدن معدودی افراد با وعاظی در قم و رفت و آمدهای مکرر آنها به آن محافل و مجالس باعث شد تا حلقه نامهربانیها و دشمنی ها بر بهاییان در این نقطه و البته نقاط دیگر بیشتر شود. از طرفی افرادی که در شهرها زندگی میکردند با آمدنشان در مناسبتهای مختلف مثلا محرم و صفر آتش خشم و غضب خود را نمایان تر می نمودند این در حالی بود که اکثر مردم ده با این جماعت مشکلی نداشتند و همه این فشارها توسط نیرویی در بیرون هدایت میشد. رفته رفته این افراد در حاشیه قرار گرفتند و کمتر با مسلمانان رفت و آمد میکردند و محافل و مجالس مذهبی شان را نیز به دلایلی با ملاحظه برگزار میکردند تا ایجاد حساسیت نکند. چرا که اجازه علنی کردن اعتقاداتاشان را نداشتند در بین مردم دروغها و تهمت هایی را به آنها نسبت دادند و آنقدر این تخریب ها زیاد شد که عده ای از مردم زود باور، باورشان شد که نکند این صحبتها و تهمتها در بین بهاییان وجود داشته باشد. مردم زود باور و متعصب بدون مطالعه و پرسش به طور ناخود آگاه در مقابل بهاییان قرار گرفتند و نمیدانستند که اصل مطلب چیست و حرف آنها چه است البته چیزهایی را به صورت کلیشه ای و سربسته از آنها شنیده بودند ولی آشنا به کل مطلب نبودند بهاییان نیز به جای اینکه به روشنگری بپردازند و مردم را بیشتر آشنا کنند بیشتر به درون جمع خود معطوف شدند و اینها و مسایل دیگر دست به دست هم میداد تا آنها در تنگنای و ظلم و تعدی بیشتری قرار بگیرند با وجود به اینکه خدمات شایان و قابل توجهی در جهت آبادانی روستا برداشته بودند و در کارهای عام المنفعه همیشه پیش قدم بودند به حاشیه رانده شدند. روزی نبود که در گیری بین جوانهای خشک مغز و خانواده های بهاییان پیش نیاید. عده ای با رفتن به قم و رخصت گرفتن از وعاظ، حکم تعدی بر خانواده های بهاییان را گرفتند و در معابر و هر جایی که بود با نگاه تنفر و خشم بر خورد می کردند اما این گروه با اهمیت و سعه صدر و تحمل مشکلات سعی بر عادی کردن شرایط داشتند و از زد و خورد جلو گیری میکردند و با محبت رفتار می نمودند زیرا اعضای محفل محلی و کشوری و توده بهاییان بر این اصل بودند که آیین آنها بر مبنای صلح و آرامش و تعامل استوار هست و پایبند به این اصول بودند به همین خاطر کمتر از طرف آنها تحرکی صورت میگرفت وکمتر خود را در معرض دعوا و درگیری قرار میدادند و این امر باعث شده بود که دیگران فکر کنند واقعا حق با آنها هست و به خود اجازه میدادند تا ضد انسانی ترین رفتارها را بر این اجتماع وارد سازند که شرح آن در قسمت بعد خواهد آمد.
قسمت پنجاهم
کلاس اول ابتدایی با تمام شیرینی و تلخی ها و شوق دانش ورزی و دانش آموزی در جریان بود و من در کنار دیگر وظایف و مسئولیت هایی که نسبت به سن و سالم در خانه عهده دار بودم مشتاقانه ادامه میدادم و هر روز دریچه و پنجره ای جدید به رویم گشوده میشد و درک اینکه چرا مادر و پدرم از این نعمت بر خوردار نبودند برایم سخت بود با توجه به اینکه پدران آنها نیز می توانستند آنها را در سن کودکی به مکتب بفرستند ولی اینگونه نشده بود که دلایل خاص خودش را داشت. البته دیگر پدران و مادران روستا نیز از این نعمت بر خوردار نبودند مگر عده ای معدود که نشان از اهمیت سواد و درس در خانواده آنها بود. در این بین در میان خانواده های روستا تعداد بیسواد در خانواده های مسلمانان بیشتر به چشم میخورد و در بین بهاییان کمتر بیسواد وجود داشت و علت اینکه آنها در زمینه های گوناگون موفق تر بودند بهره گیری از همین نعمت بود و شاید یکی از علت های در گیریهای موجود هم در آن روزها بیسوادی و مطلع نبودن از جریانات واقعی در بین مسلمانان بود.
روزها مانند برق و باد میگذشت و چهره روستا در حال تغییرات عمده بود و آبستن حوادثی بود که هر از گاهی نمود پیدا میکرد. مخالفت با خانواده های بهاییان شدت گرفته بود و خانواده های آنان مورد ستم و اجحاف قرار میگرفتند. البته همان طور که قبلا ذکر شد این مخالفت توسط عده ای قلیل صورت میگرفت و همه گیر و فرا گیر نبود. بچه های بهایی در مدرسه گوشه گیر و منزوی شده بودند و ارتباط آنها محدود به چند نفر شده بود در حالیکه هیچ کدام از بچه ها چه مسلمان و چه بهایی تقصیری در این خصوص نداشتند رفتار و اعمال آنها بر اساس آموزه های خانوادگی و صحبتهای شبانه در هر خانواده شکل میگرفت ولی به هر صورت آن گفتگوهای شبانه منجر به فاصله انداختن بین این بچه ها در این گروه سنی شده بود.
در خانواده های رفیعی و حدادی و قربانی و صادقی افرادی بودند که در شعله ور نمودن آتش اختلافات نقش موثری داشتند در حالیکه بعضا نزدیکان آنها نیز بهایی بودند ولی با تحت تاثیر گرفتن وعاظ در قم و جلسات هفتگی که در آنجا برگزار میکردند سمبه شان پر زور بود و با کمک جوانها سعی و تلاش مینمودند تا یا بهاییان را از ده بیرون کنند و یا آنها را وادار به مسلمان شدن نمایند و برای رسیدن به این خواسته از هیچ کاری فرو گذار نبودند. حمله به منازل آنها، آتش زدن درب منازل آنها و فحاشی به زن و بچه و شکستن درختان و هرز کردن آب آنها تنها بخش کوچکی از تعارضات و درگیریهای موجود بود ولی با توجه به اینکه در دیانت و آیین بهایی بر صلح و محبت و دوری از درگیری سفارش شده بود آنها کمتر خود را مقابل این معارضان قرار میدادند و با مشورت از محفل محلی و ملی سعی در آرام کردن وضعیت موجود داشتند از طرفی هم درست است که خود را درگیر دعواها نمیکردند اما با مراجعات متعدد و نامه نگاریهای مختلف، به محاکم قضایی و مراجعه به قم و شرح ماوقع خواستار رسیدگی به شکایات خود بودند که البته در جاهایی تا حدودی موفق میشدند اما بسیار در صد کمی بود و نمی توانستند بنابر جو موجود حکم قوی در این خصوص از مراجع ذی صلاح بگیرند زیرا در آن مراجع و محاکم نیز جو مخالف قوی بود و امکان ظهور و بروز مصلح واقعی وجود نداشت و دست بهاییان از این جهت خیلی پر نبود .
آقایانی که از معاندین و معارضین بودند حتی با بهره گیری از افرادی در دیگر روستاها بر مزاحمت و تنگ کردن شرایط زندگی بر بهاییان فرو گذار نبودند و جالب اینجاست که واقعا از این آیین اطلاعات شفاف و روشنی نداشتند و کمتر دلیلی بر علت مخالفت خود بیان میکردند.
البته در این بین به اصطلاح مسلمانانی بودند که از این آب گل آلود ماهی میگرفتند و به دروغ و راست به بهاییان میگفتند امشب قرار هست به فلان جا حمله شود و اگر میخواهید آنها را منصرف کنم این مبلغ را به من بدهید که در اوایل بهاییان متوجه شده بودند که طرف و یا طرفها دروغ میگویند و فکر منافع شخصی خود هستند.
روزها مانند برق و باد میگذشت و چهره روستا در حال تغییرات عمده بود و آبستن حوادثی بود که هر از گاهی نمود پیدا میکرد. مخالفت با خانواده های بهاییان شدت گرفته بود و خانواده های آنان مورد ستم و اجحاف قرار میگرفتند. البته همان طور که قبلا ذکر شد این مخالفت توسط عده ای قلیل صورت میگرفت و همه گیر و فرا گیر نبود. بچه های بهایی در مدرسه گوشه گیر و منزوی شده بودند و ارتباط آنها محدود به چند نفر شده بود در حالیکه هیچ کدام از بچه ها چه مسلمان و چه بهایی تقصیری در این خصوص نداشتند رفتار و اعمال آنها بر اساس آموزه های خانوادگی و صحبتهای شبانه در هر خانواده شکل میگرفت ولی به هر صورت آن گفتگوهای شبانه منجر به فاصله انداختن بین این بچه ها در این گروه سنی شده بود.
در خانواده های رفیعی و حدادی و قربانی و صادقی افرادی بودند که در شعله ور نمودن آتش اختلافات نقش موثری داشتند در حالیکه بعضا نزدیکان آنها نیز بهایی بودند ولی با تحت تاثیر گرفتن وعاظ در قم و جلسات هفتگی که در آنجا برگزار میکردند سمبه شان پر زور بود و با کمک جوانها سعی و تلاش مینمودند تا یا بهاییان را از ده بیرون کنند و یا آنها را وادار به مسلمان شدن نمایند و برای رسیدن به این خواسته از هیچ کاری فرو گذار نبودند. حمله به منازل آنها، آتش زدن درب منازل آنها و فحاشی به زن و بچه و شکستن درختان و هرز کردن آب آنها تنها بخش کوچکی از تعارضات و درگیریهای موجود بود ولی با توجه به اینکه در دیانت و آیین بهایی بر صلح و محبت و دوری از درگیری سفارش شده بود آنها کمتر خود را مقابل این معارضان قرار میدادند و با مشورت از محفل محلی و ملی سعی در آرام کردن وضعیت موجود داشتند از طرفی هم درست است که خود را درگیر دعواها نمیکردند اما با مراجعات متعدد و نامه نگاریهای مختلف، به محاکم قضایی و مراجعه به قم و شرح ماوقع خواستار رسیدگی به شکایات خود بودند که البته در جاهایی تا حدودی موفق میشدند اما بسیار در صد کمی بود و نمی توانستند بنابر جو موجود حکم قوی در این خصوص از مراجع ذی صلاح بگیرند زیرا در آن مراجع و محاکم نیز جو مخالف قوی بود و امکان ظهور و بروز مصلح واقعی وجود نداشت و دست بهاییان از این جهت خیلی پر نبود .
آقایانی که از معاندین و معارضین بودند حتی با بهره گیری از افرادی در دیگر روستاها بر مزاحمت و تنگ کردن شرایط زندگی بر بهاییان فرو گذار نبودند و جالب اینجاست که واقعا از این آیین اطلاعات شفاف و روشنی نداشتند و کمتر دلیلی بر علت مخالفت خود بیان میکردند.
البته در این بین به اصطلاح مسلمانانی بودند که از این آب گل آلود ماهی میگرفتند و به دروغ و راست به بهاییان میگفتند امشب قرار هست به فلان جا حمله شود و اگر میخواهید آنها را منصرف کنم این مبلغ را به من بدهید که در اوایل بهاییان متوجه شده بودند که طرف و یا طرفها دروغ میگویند و فکر منافع شخصی خود هستند.
... ادامه دارد