دبستان ابتدائی کروگان (دبستان شمس،دبستان ملا جعفر جاسبی، دبستان مالک اشتر)
دبستان ابتدائی شمس در سال 1316 تأسیس شده بود و حدود 34 سال از این مدرسه که ساختمان آن مال سید عباس فخر بود و به دولت کرایه داده بود استفاده میکردند. در سالهای 30 و 40 شمسی حدود 120 بچه کم و بیش به مدرسه میرفتند. خیلیها دخترهای خود را به مدرسه نمیفرستادند مخصوصاً مسلمانها اگر میفرستادند مدرسه رونق بیشتری داشت. بعضی وقتها چون عده بچهها کم بود دو کلاس را یکی میکردند. مثلاً در یک اطاق، کلاس دوم یک طرف و کلاس سوم در طرف دیگر مینشست. از هرازجان و واران حتی وسقنوقان هم بچهها میآمدند. این دهات یا مدرسه نداشتند یا اگر داشتند تا کلاس چهارم بیشتر نبود و برای کلاسهای 5 و 6 بچههای خود را به کروگان میفرستادند.
وسط مدرسه یک حوض آب بود که آب از طرف خانه فخر میآمد و با زاویه 90 درجه به طرف خانه مرتضی کُل اِند میرفت و سر از سلخ مشکون در میآورد. توی این حوض همیشه یک دسته ترکه بلند درخت سنجد خیس میخورد که برای استفاده تر و تازه باشند و یادآور خوبی برای بچهها که این جا جای شوخی نیست دست از پا خطا کنید کتک، دیر بیائید کتک زود بروید کتک، درس نخوانید، کتک. تکلیف انجام ندهید، کتک. بهائی باشید، کتک اندر کتک. چیزی که زیاد بود کتک و حتی اگر بیرون از مدرسه هم سنگی پرت کرده یا وارد باغ یکی شده و حتی کسی شکایت کرده باز هم کتک. اصلاً مدرسه بیشتر از جای درس جای کتک بود. یکی از کارهای مدیر مدرسه این بود که اهالی میآمدند و از بچهها شکایت میکردند که فلان بچه این کار یا آن کار را کرده حتی پدرها و مادرها وقتی از دست بچهها عاصی بودند شکایت آنان را پیش مدیر مدرسه میبردند و از او میخواستند که حسابی به حساب بچههایشان برسد و مدیر مدرسه منتظر کوچکترین بهانهای بود اگر شکایت زیاد بود به جای ترکه به دست او، او را دمر کرده و فلک میکردند. چندین دفعه علیرضا پسر اوس ممد علی (استاد محمدعلی) را فلک کردند. نعرهها میکشید. دو نفر سر فلک را گرفته و بد جوری میزدند و ول کن نبودند تا وقتی مدیر مدرسه با اشاره میگفت ولش کنید. میگفتند قبل از ما حتی دخترها را هم فلک میکردند تا اینکه محفل بهائیان شدیداً مخالف این کار بوده و حتی از کتک خوردن و زدن طبق تعالیم حضرت عبدالبهاء تا آنجا که میتوانستند سعی کرده که جلوی این کارها را بگیرند که فقط موفق شده بودند که دیگر دختران را فلک نکنند. وقتی سرود ملی یاد میدادند ای ایران ای مرز پرگهر، بعضی یواشکی میخوانند ای ایران ای مرز پر کتک.
وسط مدرسه یک حوض آب بود که آب از طرف خانه فخر میآمد و با زاویه 90 درجه به طرف خانه مرتضی کُل اِند میرفت و سر از سلخ مشکون در میآورد. توی این حوض همیشه یک دسته ترکه بلند درخت سنجد خیس میخورد که برای استفاده تر و تازه باشند و یادآور خوبی برای بچهها که این جا جای شوخی نیست دست از پا خطا کنید کتک، دیر بیائید کتک زود بروید کتک، درس نخوانید، کتک. تکلیف انجام ندهید، کتک. بهائی باشید، کتک اندر کتک. چیزی که زیاد بود کتک و حتی اگر بیرون از مدرسه هم سنگی پرت کرده یا وارد باغ یکی شده و حتی کسی شکایت کرده باز هم کتک. اصلاً مدرسه بیشتر از جای درس جای کتک بود. یکی از کارهای مدیر مدرسه این بود که اهالی میآمدند و از بچهها شکایت میکردند که فلان بچه این کار یا آن کار را کرده حتی پدرها و مادرها وقتی از دست بچهها عاصی بودند شکایت آنان را پیش مدیر مدرسه میبردند و از او میخواستند که حسابی به حساب بچههایشان برسد و مدیر مدرسه منتظر کوچکترین بهانهای بود اگر شکایت زیاد بود به جای ترکه به دست او، او را دمر کرده و فلک میکردند. چندین دفعه علیرضا پسر اوس ممد علی (استاد محمدعلی) را فلک کردند. نعرهها میکشید. دو نفر سر فلک را گرفته و بد جوری میزدند و ول کن نبودند تا وقتی مدیر مدرسه با اشاره میگفت ولش کنید. میگفتند قبل از ما حتی دخترها را هم فلک میکردند تا اینکه محفل بهائیان شدیداً مخالف این کار بوده و حتی از کتک خوردن و زدن طبق تعالیم حضرت عبدالبهاء تا آنجا که میتوانستند سعی کرده که جلوی این کارها را بگیرند که فقط موفق شده بودند که دیگر دختران را فلک نکنند. وقتی سرود ملی یاد میدادند ای ایران ای مرز پرگهر، بعضی یواشکی میخوانند ای ایران ای مرز پر کتک.
غیر از کتک زدن مجازات های فراوان دیگری هم وجود داشت. گذاشتن مداد لای انگشتان و انقدر فشار دادن که فریاد طرف به آسمان برسد. روی یک پا ایستادن و یک صندلی روی سر گرفتن و اگر پایش به زمین میرسید چنان میزدند که آه از نهادش در می آمد، توی دولاب زندانی کردن وبیگاری کشیدن که بیشترین تنبیه ها بیگاری بود مثلا اینجا را تمیز کن، آنجا را بکن، لباسهای معلمین را بشور و غیره...
و از این امور این مدرسه مدیران یا معلمان مختلفی را طی سالیان دراز داشت اولین مدیر آقای امیری بود بعد از او اقای صنیعی که نسبتا مدیر خوبی بود بعد از او در سالهای 1318 به بعد آقای خطیبی معلم مدرسه بود و دست به شنیع ترین تنبیه ها میزد از جمله که بچه مقصری را گرفته و از بچه دیگری میخواست که تف توی صورت او بیندازد ولی بهاییان بشدت جلوی انجام این کار او را گرفتند و ایشان را از مدرسه اخراج کردند و به جای او اقای رضوی آمد که زیاد اهل تنبیه شدید نبود و بعد از او آقای پیغمبر زاده آمد که به او میگفتند شیطان زاده و بعد از او آقای سلیمی آمد که شرح حال او را قبلا نوشته ایم.
مدرسه معمولاً از 15 خرداد تعطیل و تقریباً 15 مهر ماه باز میشد و در این مدت همه بچهها میرفتند دنبال کار و کشاورزی جلوی مدرسه روبروی سلخ مشکون منزل و دکان استاد علیاکبر تخت کش بود، بسیار مرد خوب و بیآزار با این که مسلمان بود کاری به کار کسی نداشت. قدیمها تختکشی و شکستهبندی میکرد. توی عروسیها خیلی قشنگ سورنا میزد و میگفت من ناصرالدینشاه را به یاد دارم. وقتی ناصرالدینشاه را کشتند من در طهران بودم جلوی خانهاش دکان لوازم تحریر باز کرده بود و در ضمن قوطی کبریت و نوشابه و چیزهای دیگر هم میفروخت. این اواخر پستچی هم شده و نامهها را از وارون گرفته و میآورد و بین مردم تقسیم میکرد و چیزی میگرفت. اصلاً نراقی الاصل بود و از آنجا به جاسب آمده بود یک روز گفتند که سهیل یزدانی از طهران چیزی برایش فرستادهاند که هرچی بجَوی و بخوری تمام نمیشود و خیلی شیرین است و اسمش آدامس است. من باور نکردم که هی بخوری و بجَوی و تمام نشود. خیلی با من رفیق بود پیش سهیل رفتم گفت مادرم از طهران به انضمام لباس و چیزهای دیگر این را فرستاده . گفتم یکی بده ما گفتش فقط سه عدد فرستاده هر سه را یکی کرده و دارم میجَوَم همه مثل من دنبال سهیل بودند و آدامس میخواستند و سهیل قول داده بود که به همه بدهد تا بجَوند و نوبتی هر روز به خیلیها میداد. یک روز رفتم پیش او گفتم همه دارند آدامس میخورند غیر از من. نامرد نالوطی این شد رفاقت. گفت بیا همین الآن مال توست. ما را برد پیش یکی که از وارون آمده بود و دماغش بیرون بود و آدامس میخورد گفتم سهیل تو میخواهی از این بگیری به من بدهی. آدم قحطی بود که باید به این بدهی. صد سال من این آدامس را نمیخواهم. گفت من که ندادم من به یکی دیگه دادم اون به این حیف نون داده ولی غصه نخور الآن ازش میگیرم و میشورم و یک ساعت خودم میخورم بعداً تو بیا بگیر. بالاخره نوبت من شد چند دقیقه جویدم دیدم نه شیرین است نه آدم را سیر میکند و اصلاً مزه ندارد و وقتی یاد آن پسر وارانی میافتادم حالم بهم میخورد و رفتم و به او پس دادم و عاقبت نفهمیدم که بالاخره آن آدامس چی شد و این اولین دفعهای بود که ما آدامس را مزه کردیم که ای کاش مزه نکرده بودیم.
وقتی سال آخر رسید و بعد از امتحانات روز آخر آقای نامداری بچههای کلاس ششم را جمع کرد که خداحافظی کند خیلی معلم خوبی بود. رو به همه کرد و گفت که امیدوارم موفق شوید من تا آنجا که ممکن بود وظیفه خودم را انجام دادهام اگر کوتاهی شده ببخشید، هرچند من سعی خودم را کردهام ولی مطمئنم که بعضی از شماها زیاد راضی نیستید و حتی شاید بد و بیرا هم بگوئید. پرسید کسی هست که از من راضی نباشد کسی حرفی نزد. گفت اصلاً کسی هست که به من فحش داده باشد. هیچ کس چیزی نگفت. داشت به همه نگاه میکرد که من گفتم آقا اینها همشان همیشه فحش میدادند مخصوصاً این پسر ابا سطل (ابا صلت) پسر اباسطل گفت من فحش میدادم گفتم بله تو و همه شماها. رو به آقای نامداری کرد و گفت او دروغ میگوید. آقای نامداری گفت من همه شما را خوب میشناسم او تا حالا به من دروغ نگفته.
وقتی دید که آبرویش رفته بود آمد پیش من و یواشکی گفت فقط منتظر باش و ببین که چطور حقت را کف دستت خواهیم گذاشت. امروز نباشد حتماً فردا خواهد بود. فردا نزدیک زیارت بودم که دیدم تقریباً بیست تا سی تا بچه با دوچرخه و چوب و زنجیر از طرف وارون به طرف خانه ما میآیند. فوراً فهمیدم موضوع از چه قرار است فرار را بر قرار ترجیح داده و رفتم انبار کاه و خودم را زیر کاهها پنهان کردم. آنها دور خانه دور میزدند و فریاد میکشیدند و از دیوار بالا میآمدند. مادرم میگفت او اینجا نیست قبول ندارید بیائید همه جا را وارسی کنید. گفتند اگر اینجا نیست پس کجاست. گفت والله من نمیدانم اگر هم بدانم صد سال به شما نمیگویم. حالا بچگی کرده شما چرا ول نمیکنید. از آنها داد و بیداد و از مادر من صحبت و دلداری بالاخره بعد از 2 ساعت با التماس و میانجیگری مادرم رفتند و من نفس راحتی کشیدم. آخر من از دست این اباسطل دل خوشی نداشتم. یک دفعه برای آرد کردن گندم با پدرم رفتم وارون موقعی که او مشغول آرد کردن گندمها با آسیاب موتوری بود به من گفت برو و از مغازه اباسطل چند تا باطری برای رادیو بخر. رفتم مغازه اباسطل خانمش توی مغازه بود. پرسید پسر جون چه میخواهی؟ گفتم باطری رادیو گفت شما مگر رادیو دارید گفتم دو سه تا گفت چرا دو سه تا گفتم یکی نفتی بود که قدیمی شده هر وقت مدل جدید بیاید پدرم یکی میخرد. گفت برای چی رادیو می خره گفتم موسیقی و آهنگ و اخبار و این چیزها را خیلی دوست دارد مخصوصاً وقتی مرضیه یا دلکش و ایرج میخوانند کیف میکند. گفت ما باطری نداریم. گفتم تو قفسه پر از باطری است گفت اینها برای رادیو نیست گفتم مثل باطریهای رادیوی ماست گفت بچه برو باطری نداریم. برگشتم پیش پدرم گفتم این آدمها چقدر دروغگو هستند باطری دارند میگویند نداریم. پدرم گفت باید میگفتی باطری برای چراغقوه اگر بگوئی رادیو نمیدهند اینها رادیو را حرام میدانند و فروختن باطری رادیو را هم حرام است. برو بگو باطری برای چراغقوه میخواهم. برگشتم گفت باز برگشتی گفتم برای اینکه چراغقوه ما هم باطری نداره و او همان باطریها را داد و پول را پرداختم. وقتی میخواست پول خورد را پس بدهد چارقدش را روی دستش انداخت و سکهها را روی آن گذاشت که بردارم. از پدرم که پرسیدم این دیگه چه کاری است گفت برای اینکه دستش نجس نشود و یا به نامحرم نخورد موقعی که تو میخواهی پولها را برداری.
این است حاصل تمدن هفت هزار ساله دست یک پسر بچه 7 ساله بخورد به دست یک پیرزن هفتاد ساله آسمون و زمین کن فیکن میشود. بعد هم میگویند ما معلم و مربی و پیغمبر احتیاج نداریم. هزارگونه مرض و درد دارند دنبال همه چیز هستند غیر از دوا و درمان. پیغمبر عظیم شأن خدا ادعای بابیت میکند ادعایش را قبول نمیکنند ولی یک طلبه از همه جا بیخبر را به مقام امامی و سایه خدایی میرساند و آنقدر تعریف و تمجید میکنند که انسان فکر میکند که از همه پیغمبران همه سر تر است. میگفتند آنچه خوبان همه دارند تو تنها داری. مقصودشان از همه خوبان، همه پیامبران قبلی بود.
مدرسه شمس اولین مدرسه دولتی در جاسب و حتی میگفتند ششمین مدرسه در سراسر ایران به سیستم جدید بوده و تا سال 1322 فقط تا مقطع چهارم را داشت که بعد ها دو مقطع دیگر نیز اضافه شد. دخترها اجازه نداشتند که بیشتر از کلاس چهارم بخوانند و کلاسهای پنج و شش فقط مخصوص پسران بود و وقتی سال 6 را تمام میکردند همه میرفتند دنبال کار و از ادامه تحصیل خبری نبود تا وقتی که عطاءالله رضوانی و محمدرضا جمالی کلاس 6 را تمام کردند، پدران آنها میخواستند که آنها ادامه تحصیل بدهند و چون رفتن به طهران یا جائی دیگر آسان نبود این بود که شمس الله رضوانی و سید رضا جمالی با آقای نامداری یکی از معلمین مدرسه صحبت کردند که برای این دو نفر کلاس هفت را در خانهاش خصوصی درس بدهند و آخر سال بروند قم و در امتحان متفرقه شرکت کنند.
پدر و مادر این دو آنقدر ذوق زده شده بودند که بچههایشان برای اولین دفعه به دبیرستان میروند و کلاس هفت را شروع کردهاند که هر روز غروب که آنها به خانه آقای نامداری میرفتند معمولاً به انضمام کتاب و دفتر و قلم یک کاسه ماست یا کره و یا مقداری بادام و گردو یا نخود و لوبیا هم با خود میبردند که آقای نامداری تشویق شود و بیشتر و بهتر با دل و جان درس بدهد. حالا چقدر از آنها را وسط راه میخوردند خودشان میدانند. آخر سال عطاءالله یک ضرب قبول و محمدرضا با یک تجدیدی نهایتاً قبول شد و برای کلاس هشتم راهی طهران شدند.
دیگران علاقهای به ادامه تحصیل بچههایشان نداشتند و میگفتند بچه باید اهل کار باشد، درس به چه دردی میخورَد؟ و عطاءالله بعد از چند سال ترک تحصیل کرد ولی محمدرضا برای ادامه تحصیل اوّل در طهران بعد به خاطر انقلاب راهی بنگلادش و سپس به استرالیا رفت و گویا هنوز هم در سن 65 سالگی مشغول تحصیل میباشد حال قرار است با این همه تحصیل و کلاس و درس و مدرسه و دانشگاه به کجا برسد خودش میداند.
چند سال پیش که راهم به استرالیا افتاد معمولاً وقتی برای گشتوگذار بیرون میروم اولین کارم این است که سری به روزنامهفروشی یا کتابخانهای بزنم از قضای روزگار توی روزنامهفروشی عکس یک آگهی تبلیغاتی خیلی نظرم را گرفت نوشته بود برای تمام مشکلات مالی و سرمایهگذاری و مالیاتی و غیره با رضا جمالی تماس بگیرید و بهترین راهها را در اسرع وقت در اختیار شما قرار خواهد گذاشت.
طوری تبلیغ شده بود که اگر میخواستی واقعاً پولدار و میلیونر بشوی باید خواه ناخواه در اسرع وقت سراغ رضا جمالی را بگیری. روزنامه را خریده و در به در از این و آن بپرس سراغ ایشان را گرفتم و نهایتاً به آرزوی خود رسیدم و ایشان را پیدا کردم و کلی تعجب که این همان محمدرضا جمالی است که خیلی خوب او را میشناختم. گفتم بابا تو که رضا نیستی چرا اسمت را عوض کردهای، اگر محمدرضا نوشته بودی چند روز وقتم تلف نمیشد و وقت چندین نفر را نمیگرفتم. پدرم درآمد تا تو را پیدا کنم. گفت به خاطر این فرنگیهاست برای اینها محمدرضا سخت است تلفظ کنند تازه کجا را دیدهای رضا را هم میخواهم عوض کنم. گفتم اون دیگه چه اسمیه الآن بگو که دفعه بعد چند روز لازم نباشد دنبالت بگردیم. گفت قرار است اسمم را رابرت بگذارم چون اینها تا اسم رضا و محمدرضا و حسن علی جعفر میشنوند سراغ آدم برای کار و بار نمیآیند، رابرت بهتر است.
از تجارت و کار و پول اینها صحبت شد من که میلیونر شدن را در دو قدمی خودم میدیدم بعد از یک ساعت صحبت از میلیونر شدن که هیچ قید آن را زدیم، تازه فهمیدیم که همین نون خوردن را هم که داریم بخوریم باید خدا را صد مرتبه شکر کنیم. قبل از تأسیس مدرسه شمس بهائیان مدرسهای به معلمی ملاابوالقاسم فردوسی و خانمش درست کرده بودند که ساختمان آن جنب خانه حاجی اسماعیل و باغ آورده بود و همه برای تحصیل به آنجا میرفتند تا اینکه در سال 1313 شمسی رضاشاه تمام مدارس بهائی را بست و دیانت بهائی را غیرقانونی اعلام کرد و دستور داد تمام اماکن بهائی مهروموم شود و از این رو که این مدرسه را بستند و بعد از آن در خانه خودش تدریس میکرد و بعد از مدتی خودش را هم از جاسب فراری دادند و تا سالهای 1350 شمسی در آن به کلی بسته بود و حاجی اسماعیل هرچه لباس کهنه و پلاستیک و آشغال داشت از بالای خانه خود به حیات آن پرت میکرد و شده بود ظرف آشغال حاجی اسماعیل تا اینکه محفل از آقا یدالله نصراللهی خواست که آنجا را به عنوان منزل استفاده کند و بعد از بسته شدن آن مدرسه دولت دبستان شمس را افتتاح کرد که تا سال 1351 شمسی ادامه داشت. میگفتند همیشه دولت با سید عباس فخر سر این مدرسه مسئله دارد چون هر سال کرایه بیشتری میخواست و دولت هم چاره ای نداشت چون جای مناسب دیگری پیدا نمیشد به هر حال پول دولت هم دردی از او درمان نمیکرد چون روز بعد میبایست از سوراخ وافر به هوا بفرستد این بود که بهائیان به فریاد دولت رسیدند و مدرسه جدید مدرنی برای اهالی ساختند به شرط اینکه به اسم ملا جعفر جاسبی نامگذاری شود و داستان آن از این قرار است که ساختمان مدرسه شمس قدیمی و در حال خراب شدن بود که جشنهای 2500 ساله شاهنشاهی شروع شد و یکی از کارهای که شاه پیشنهاد کرده بود این بود که 2500 مدرسه ابتدائی داوطلبانه توسط مردم خیرخواه ساخته شود و بهائیان جاسب این فرصت را غنیمت شمرده و تصمیم گرفتند که در این کار خیر شرکت کرده و دبستانی بسازند و آن را به نام ملاجعفر جاسبی نامگذاری کنند. جناب رفرف در طهران احبا را در جریان گذاشته و این پیشنهاد را به آنها میدهد و آقا شمس عظیمی، عبدالکریم صادقی و امرالله خان مهاجر و بقیه فوراً قبول کردند که برای بچههای جاسب یک مدرسه تقبل کنند آن وقت تخمین زده بودند که مخارج آن بدون زمین حدود 30 تا 40 هزار تومان میباشد که احبا این مبلغ را تهیه کرده بودند و جناب رفرف برای پیدا کردن زمین مناسب به جاسب آمد مسلمانان حاضر به دادن زمین نشدند بعد از مشورت صلاح همه این بود که بهترین نقطه زیر جوب سیارون بغل خانه سید میرزا محمدی میباشد چه که اوّلا سر راه اصلی است ثانیاً به وارون و دههای دیگر نزدیکتر است و ثالثاً شایسته خانم محبوبی حاضر است زمین آن را مجانی تقدیم کند. همه تعجب میکردند که از میان این همه سید و حاجی و کربلائی و مشتی و مرد خدا که شب و روز دسته و روضه راه میاندازد و مرغ و پلو به هر ملائی و آخوندی میدهند و شب و روز تو راه مکه و مدینه چه خرجها میکنند، وقتی پای کار خیر به میان میآید خبری از آنها نیست و یک پیرزن با 9 تا بچه قد و نیم قد که خودش با سختی زندگی میکند، چنین زمین بزرگی را در اختیار دولت قرار دهد.
سالها گذشت تا آنکه برحسب تصادف نظرم به وصیتنامه خدا بیامرز ارباب آقا احمد محبوبی همسر شایسته خانم افتاد و آن جا بود که حقیقت روشن شد چه که ایشان وصیت کردند که یکی از زمینهایش وقف مدرسه جاسب شود و درآمد سالانه آن خرج مدرسه بچههای کروگان شود.
جناب رفرف 30 هزار تومان را به سازمان مربوطه دولت داده بود در آن زمان این مقدار خیلی پول بود اگر کارگر یا رانندهای بود با سالها سابقه خدمت فوقش 600 تومان میگرفتی در همان زمان من سربازی بودم. فرمانده گروهبان ما خیلی با بهائیها بد بود بیخود و بیجهت تنبیه میکرد یا به مأموریتها خطرناک میفرستاد. یکی از تنبیهای او این بود که باید شب نخوابی و پاسداری کنی. من وقتی شبها در دفتر او بودم بعضی از کاغذها را زیر و رو میکردم. یک روز نگاهم به فیش حقوقی او افتاد میگفتند ارتشیها خیلی حقوق میگیرند. با اینکه ستوان 2 بود پایه حقوق او 1800 تومان بود. تنبیه او در پادگان هر طوری بود میگذشت تا اینکه ما را روانه مرز برای جنگ با عراق کردند. آنوقت در مرز دهلران و کردستان عراق ارتش ایران شدیداً درگیر بود و از ملامصطفی بارزانی حمایت میکرد و بعضی شبها تا کیلومترها در خاک عراق پیشروی میکردند در این جنگها چندین دفعه ما را فرستاد آنجا که عرب نی میاندازد و امید داشت که برگشتی در کار نیست و وقتی بعد از چند روز مثل دسته گل محمدی برمیگشتم تعجب میکرد. آن زمان قاسم قربانی پسر مصطفی قربانی هم سن و هم دوره ما بود. او در حمله هلیکوپتری وقتی از یک سنگر به سنگر دیگر در حال فرار بود هدف تیر قرار گرفت و کشته شد. در جاسب به خانوادهاش گفته بودند که وقتی در آسایشگاه مشغول تمیز کردن اسلحهاش بوده بغتتاً فشنگی که در تفنگ جا مانده بوده شلیک شده و او را کشته. انسان تعجب میکند یکی جانش را برای وطنش میدهد به پدر و مادرش میگویند که تقریباً خودکشی کرده. این بود از کرامات مثلاً خدایگان اعلیحضرت همایون، شاهنشاه آریامهر، بزرگ ارتش داران، رهبر خردمند ملت ایران. وقتی که خدمت تمام شد روز پایان خدمت در اردوگاه در بیابانهای دهلران فرمانده قسمت همه گردان را جمع کرد و پشت میزی قرار گرفت و از آنهائی که خدمت را تمام کرده بودند خداحافظی و تعریف و تمجید میکرد و در آخر بیانصافی را از دست نداده و به من که رسید روی همان میز یک صندلی گذاشت و گفت برو بالا و رو به همه کرد و گفت کسی که واقعاً دینش را به کشورش ادا کرده این است چند دفعه برای مأموریتی که برگشت در آن نبود او را فرستادم و موفق و سالم برگشت. موضوعی که در سال 1981 در خارج از ایران به سفارت ایران نوشتم گفتم چی شده از تجدید پاسپورت ما جلوگیری میکنید تا موقعی که درس میخواندم هر سال در دبیرستان سید جمال الدین اسد آبادی از مدیر مدرسه آقای فراست سپاسنامه میگرفتم. از بیشتر از 2000 دانش آموز فقط به سه نفر این سپاسنامه را میداد. یکی از آنها نصیب من میشد و وقتی که به سربازی رفتم از فرمانده قسمت تائیدی گرفتم که در خدمت به ملّتم دینم را ادا کردهام و حال شما از کوچکترین حق ما را محروم میکنید. سفیر آقای آقائی بود گفت برای انقلاب چه کردهای؟ گفتم ما انقلاب کردیم ما نسل انقلاب هستیم همه انقلابها زیر سر ما بوده این ما بودیم که انقلاب کردیم. گفت بعدش چی؟ گفتم بعدش هم هیچی انقلاب ما را، ما را کرد آواره و در به در و محتاج هر آقایی و غیر آقایی.
ایشان که بهکلی دمق شده بود مرا به اطاق خودش برد و گفت ببین برادر خوب گوش کن دو سال لب مرز بودم جلوی صدام ایستادهام، 6 سال دبیرستان از آقای فراست سپاسنامه گرفتهام تمام اینها کشکه پاسپورت میخواهی باید بدون چک و چونه مسلمان بشوی نه تنها پاسپورت میدهم، اماننامه هم میدهم، بلیط رفتوبرگشت هواپیما برای ایران میدهم خلاصه هرچه خواستی فقط لبتر کن. من که دهانم آب افتاده بود و لبتر کردن برایم کاری نداشت دو سه دفعه لبها را تر کردم و یک ته لیوان آب هم خوردم که گلویم هم تر بشود و گفتم تو میخواهی من مسلمان بشوم. "همه قبیله من عالمان دین بودند"[1] اگر چهار تا مسلمان درست حسابی در دنیا باشد همین بهائیها هستند. پدربزرگ من ملاغلامرضا مجتهد جامعالشرایط بود. یکی دیگر از پدربزرگهای من حاجی اسماعیل از ایران تا مکه را پای پیاده رفت و فقط یک روز دیر رسید برای اینکه مراسم حج را درست انجام دهد تمام سال را آنجا ماند تا در مراسم حج سال بعد شرکت کند و با اینکه متمول بود همه ثروتش را آنجا خرج این و آن کرد. پدربزرگ سوم میر مهدی پدر سید نصرالله بزرگ صاحب کرامات و خارق العادات بود. چیزی که هنوز همه در محل میگویند پدربزرگ دیگر من حاجی درویش هر سال در راه کعبه بود هم خودش میرفت و هم راهنمای همه بود. همیشه در خانه ما یک صندوق بزرگ قرآن بود که وقتی کسی فوت میکرد میآمدند و این صندوق را قرض میکردند که در جلسات ترحیم هرکسی یک قرآن داشته باشد. ما بودیم قرآن دست مردم میدادیم.
بودم آن روز من از طایفه دُردکشان که نه از تاک نشان بود و نه از تاک نشان
هرچه مسجد و حسینیه و آبانبار و قنات و ساختمانهای عموی خیرالمنفعه در محل بود ساخت آباء و اجداد ما بود حتی خانه ما دو در داشت یکی باز میشد توی مسجد و حسینیه و در دیگر به باغچه رحمان و امامزاده و مسجد حلال و جلال دور تا دور خانه ما چهار مسجد، یک حسینیه و یک امامزاده بود.
آقای آقائی از اسلام فقط دو حرفش بیشتر پیش شما نیست 25 حرف دیگر نیز نزد ماست. شما خودتان را 12 امامی میدانید ولی بیشتر از 11 تای آن را ندیده و چیزی نشنیدهاید این ما هستیم که هم دوازده تا را قبول داریم و از دوازده همی دهها جلد کتاب و ادعیه و تفسیر داریم . خداوند در قرآن میفرماید اگر کسی بعضی اقاویل را به ما نسبت دهد و ادعای نزول آیات کند ما با دست راست شاهرگ حیات او را قطع میکنیم و تار پودش را بر باد میدهیم[2]. سید باب که ادعای قائمیت کرده اقاویل چیه ادعای نزول آیات کرده و دهها جلد کتاب آورده چی شده که خداوند بیشتر از صد سال او را نگرفته و نابود نکرده بلکه روز به روز ترقی و تعالی داده.
خداوند در قرآن میفرماید " إِنَّ الدِّينَ عِنْدَ اللَّهِ الْإِسْلَامُ " [3] دين در نزد خدا اسلام است خواه این دین مسیحیت باشد، یهودیت باشد اسلام باشد بهائیت باشد. در قرآن اسلام اسم عام است اسم خاص نیست که مخصوص دین مخصوصی باشد. دین یهودیت هم اسلام است. دین مسیحیت هم اسلام است دین بهائیت هم اسلام است. در قرآن میفرماید ابراهیم مسلمان بود. موسی مسلمان بود یعنی تسلیم در برابر امر و اراده حق. اگر غیر از این باشد با لَكُمْ دِينُكُمْ وَلِيَ دِينِ[4] در تعارض است خداوند پیغمبر خودش را به نام باب و بهاءالله فرستاده ما تسلیم امر پروردگار شده و قبول کرده و شما مخالفت و دشمنی که هیچ بر قتلشان هم قیام کردهاید. حال به من بگو شما مسلمانید یا ما.
معانی و احادیثی از قرآن و اخبار بهائیان میدانند حتی اعلم علمای شما روحشان هم خبر نداره. بروید مصابیح هدایت و کتابهای استدلالی و آثار و تاریخ بهائیان را بخوانید و ببینید چه خبر است. یادم میآید آن موقع که 15 ساله بودم شبی به بیت تبلیغی اشرف خانم محبوبی رفتم. عدهای به انضمام یک آخوند کلاهی هم بود و آقای احمدی مبلغ بهائی صحبت میکرد. در حین محاوره آن آخوند گفت این آیهای که تو خواندی در قرآن اصلاً نیست. آقای احمدی قرآن را باز کرد و بعد از چند دقیقه با قرآن بلند شد و به او نشان داد. او در جواب گفت این قرآن را شما بهائیان چاپ کردهاید و من این قرآن را قبول ندارم. قرار بر این شد یکی از آنها برود و از مسجد محل یک قرآن بیاورد. قرآن را آوردند باز آقای احمدی به آنها نشان داد چون خداوند فرموده "صُمٌّ بُكْمٌ عُمْيٌ فَهُمْ لَا يَرْجِعُونَ"[5]. دستش را به سرش میکشید میگفت حالا این را ول (رها) کن برویم سر مطلب بعدی.
به خاطر روشن شدن این مطلب داستانی که جناب منتظری در خاطراتش مینویسد تکرار کنم ایشان مینویسد من همیشه با بهائیان در حال مراوده و جروبحث بودم و کتابهای آنان را میخواندم. روزی در حال خواندن کتاب فرائد به حدیثی که ابوالفضائل گلپایگانی ذکر میکند، بر خوردم. که اصلاً ندیده بودم و نه باور کردم. ابوالفضائل مینویسد که در کتاب یواقیت جواهر ذکر شده که وقتی قائم ظاهر شود تمام اکابر یاران او کشته میشوند جز یک نفر که نهایتاً در اراضی مقدسه و عکا مستقر خواهد شد.
من هیچ وقت اسم این کتاب را نشنیده بودم. از هر کسی هم در حوزه علمیه پرسیدم خبر نداشت. رفتم پیش آیتالله بروجردی گفتم این کتاب و حدیث را داری و شنیدهای. جواب منفی داد. رفتم پیش آیتالله مرعشی که بزرگترین کتابخانه را داشت او هم اظهار بیخبری کرد تا آنکه مدتها بعد بر حسب تصادف این کتاب را پیدا کردم و با کمال تعجب این حدیث را در آن دیدم. کتاب را برداشته و به خانه آیتالله بروجردی بردم و آن کتاب و حدیث را نشان دادم. آیتالله خمینی کنار او نشسته بود. وقتی کتاب و حدیث را دیدند جوابهای آنها این بود ببین این بهائیان چقدر همه چیز را تحریف میکنند.
وقتی در جواب مانده و حرفی ندارند به توهین و تحقیر و حتی ضرب و شتم متوسل میشوند. حدیث نبوی است که وقتی قائم ظاهر شد همه اکابر پیروان او کشته میشوند غیر از یک نفر که آن یک نفر هم نهایتاً در فلسطین و در شهر عکا مستقر میشود. حالا داد و فریاد میکنند که مرکز بهائیان چرا در عکاست و اینها عوامل بیگانه و اسرائیل هستند ...
به هر حال بگذریم و برگردیم سر داستان آقای آقائی به او گفتم با این تفاصیل این ما هستیم که باید شما را به راه مسلمانی بیاوریم نه شما. چه به جا گفته مولوی:
مدتی معکوس شد کارها شحنه را دُزد آورد بر دارها
گفت حرف همان است که گفتم و گرنه شتر دیدی ندیدی. گفتم خدمت به وطن و مردم که مسلمان و بهائی نمیشناسد. اگر شما در امن و امان هستید و سفیر و وکیل و وزیر میشوید به خاطر سینه ماست که مقابل دشمن سپر کردهایم و جلوی آنها ایستادهایم تا در ایران بودیم و در خارج پاسپورت داشتیم و میتوانستیم به ایران برگردیم. صدام جرئت نمیکرد نگاه چپ به ایران بکند حال که نه در ایران هستیم و نه پاسپورت داریم که برگردیم. ببین صدام جرئت کرده و به ایران حمله کرده و صدها کیلومتر خاک این مملکت را هم گرفته. آقای آقائی چند تا روزنامه آورد و نشان داد که صدام کورخوانده و شعارها را نشان میداد که وای به روزی که امام حکم جهادم دهد. ارتش دنیا نتواند که جوابم دهد. جنگ جنگ تا پیروزی. جنگ شرف ماست جنگ حیثیت ماست. جنگ جنگ تا ریشهکنی فتنه و فساد از سراسر عالم.
به زودی عراق که هیچ دنیا را فتح میکنیم. بگذریم از این موضوع که حکم جهاد که هیچ صدها بار حکم جهاد دارند برای هشت سال کامیون های پلو و خورش سبزی و بادمجون فرستادند و لشکرشان 2 سانت نتوانست جلو برود.
برگردیم به مسئله مدرسه جدید با پول بهائیان در زمین محبوبیها ساخته شد و چند سالی ادامه داشت تا آنکه بعدها به خاطر مهاجرت اهالی و کم بود بچه، بسته شد و اکنون عده بچهها آنقدر کم است که اهالی بچههای خودشان را روانه مدرسه ده واران میکنند. اینها مدرسه را از بهائیان گرفتند و خداوند برکت را از آنها گرفته در گذشته از همه دهات به خاطر مدرسه به کروگان میآمدند حالا کروگانیها باید برای مدرسه به دهات دیگر بروند.
چراغ ظلم ظالم تا سحرگاهان نمیسوزد اگر سوزد شبی اما شب دیگر نمیسوزد
اسم این مدرسه را نه اسم قبلی که شمس بود گذاشتهاند نه آنکه آنچه بهائیان میخواستند ملاجعفر جاسبی گوئیا اسم آن گذاشتهاند مدرسه مالک اشتر. مالک اشتر چه شرکتی در ساخت این مدرسه داشته؟ آیا شاگرد این مدرسه بوده؟ آیا معلم این مدرسه بوده؟ آیا در جاسب زندگی میکرده؟ یا خدمتی به جاسبی ها کرده است؟ خدا داند. مالک اشتر اصلاً یمنی بود و در راه مصر مسموم شد و جزو آنانی بود که خانه خلیفه سوم عثمان را محاصره کردند و بیچاره را در حالی که قرآن میخواند کشتند. وقتی قرآن خونآلود را از جلوی او برمیداشتند گفتند ببینید حتی قرآن هم به خون او تشنه بوده. خلیفه ای که 90 درصد مسلمانان دنیا او را قبول دارند و به او احترام میگذارند. خیلیها میگویند حضرت علی هم دل خوشی از او نداشته اگر واقعاً یار و یاور صمیمی بود او را در مرکز خلافت نگاه می داشت چون ظن این را داشت که طغیان کند و باعث مشکلات فراوان شود که شد او را به مصر تبعید کرد و چون از او راضی نبود در فرمانی که به اسم او صادر کرد، هزار جور پند و اندرز به او میدهد که در پایه شخصی مثل او که از علی هم بزرگتر بوده و از یاران اولیه پیغمبر بوده این پند و اندرزها زیاد لازم به نظر نمیرسد مگر اینکه شیشه خورده ای داشته باشی به هر حال نهایتا مدرسه بسته شد و امروز از آن جز اسمی باقی نمانده آن اسم هم بر اثر گردش روزگار، باد و باران از بین خواهد رفت و از زیر تودههای خرافات و دشمنیها و بغضها نهایتاً حق و حقیقت ظاهر خواهد شد. مالک اشتر حقیقی جاسبیها آنطور که شیعیان روایت میکنند هر چند روایتهای مختلفی وجود دارد ملاجعفر جاسبی است که مظهر شهامت، شجاعت، فداکاری و علم و دانش بود.
------
[1] برفت رونق بازار آفتاب و قمر از آن که ره به دکان تو مشتری آموخت
همه قبیله من عالمان دین بودند مرا معلم عشق تو شاعری آموخت
مرا به شاعری آموخت روزگار آن گه که چشم مست تو دیدم که ساحری آموخت( سعدی غزل ۳۲)
[2] سوره الحاقه آیات44 الی 46 (وَلَوْ تَقَوَّلَ عَلَيْنَا بَعْضَ الْأَقَاوِيلِ ﴿٤٤﴾ لَأَخَذْنَا مِنْهُ بِالْيَمِينِ ﴿٤٥﴾ ثُمَّ لَقَطَعْنَا مِنْهُ الْوَتِينَ ﴿٤٦﴾)
[3] سوره آل عُمران ایه 19
[4] سوره کافرون آیه 6 ( شما را دين خود، و مرا دين خود.)
[5] سوره بقره آیه 18 (اینها كرانند، لالانند، كورانند، و بازنمىگردند.)
و از این امور این مدرسه مدیران یا معلمان مختلفی را طی سالیان دراز داشت اولین مدیر آقای امیری بود بعد از او اقای صنیعی که نسبتا مدیر خوبی بود بعد از او در سالهای 1318 به بعد آقای خطیبی معلم مدرسه بود و دست به شنیع ترین تنبیه ها میزد از جمله که بچه مقصری را گرفته و از بچه دیگری میخواست که تف توی صورت او بیندازد ولی بهاییان بشدت جلوی انجام این کار او را گرفتند و ایشان را از مدرسه اخراج کردند و به جای او اقای رضوی آمد که زیاد اهل تنبیه شدید نبود و بعد از او آقای پیغمبر زاده آمد که به او میگفتند شیطان زاده و بعد از او آقای سلیمی آمد که شرح حال او را قبلا نوشته ایم.
مدرسه معمولاً از 15 خرداد تعطیل و تقریباً 15 مهر ماه باز میشد و در این مدت همه بچهها میرفتند دنبال کار و کشاورزی جلوی مدرسه روبروی سلخ مشکون منزل و دکان استاد علیاکبر تخت کش بود، بسیار مرد خوب و بیآزار با این که مسلمان بود کاری به کار کسی نداشت. قدیمها تختکشی و شکستهبندی میکرد. توی عروسیها خیلی قشنگ سورنا میزد و میگفت من ناصرالدینشاه را به یاد دارم. وقتی ناصرالدینشاه را کشتند من در طهران بودم جلوی خانهاش دکان لوازم تحریر باز کرده بود و در ضمن قوطی کبریت و نوشابه و چیزهای دیگر هم میفروخت. این اواخر پستچی هم شده و نامهها را از وارون گرفته و میآورد و بین مردم تقسیم میکرد و چیزی میگرفت. اصلاً نراقی الاصل بود و از آنجا به جاسب آمده بود یک روز گفتند که سهیل یزدانی از طهران چیزی برایش فرستادهاند که هرچی بجَوی و بخوری تمام نمیشود و خیلی شیرین است و اسمش آدامس است. من باور نکردم که هی بخوری و بجَوی و تمام نشود. خیلی با من رفیق بود پیش سهیل رفتم گفت مادرم از طهران به انضمام لباس و چیزهای دیگر این را فرستاده . گفتم یکی بده ما گفتش فقط سه عدد فرستاده هر سه را یکی کرده و دارم میجَوَم همه مثل من دنبال سهیل بودند و آدامس میخواستند و سهیل قول داده بود که به همه بدهد تا بجَوند و نوبتی هر روز به خیلیها میداد. یک روز رفتم پیش او گفتم همه دارند آدامس میخورند غیر از من. نامرد نالوطی این شد رفاقت. گفت بیا همین الآن مال توست. ما را برد پیش یکی که از وارون آمده بود و دماغش بیرون بود و آدامس میخورد گفتم سهیل تو میخواهی از این بگیری به من بدهی. آدم قحطی بود که باید به این بدهی. صد سال من این آدامس را نمیخواهم. گفت من که ندادم من به یکی دیگه دادم اون به این حیف نون داده ولی غصه نخور الآن ازش میگیرم و میشورم و یک ساعت خودم میخورم بعداً تو بیا بگیر. بالاخره نوبت من شد چند دقیقه جویدم دیدم نه شیرین است نه آدم را سیر میکند و اصلاً مزه ندارد و وقتی یاد آن پسر وارانی میافتادم حالم بهم میخورد و رفتم و به او پس دادم و عاقبت نفهمیدم که بالاخره آن آدامس چی شد و این اولین دفعهای بود که ما آدامس را مزه کردیم که ای کاش مزه نکرده بودیم.
وقتی سال آخر رسید و بعد از امتحانات روز آخر آقای نامداری بچههای کلاس ششم را جمع کرد که خداحافظی کند خیلی معلم خوبی بود. رو به همه کرد و گفت که امیدوارم موفق شوید من تا آنجا که ممکن بود وظیفه خودم را انجام دادهام اگر کوتاهی شده ببخشید، هرچند من سعی خودم را کردهام ولی مطمئنم که بعضی از شماها زیاد راضی نیستید و حتی شاید بد و بیرا هم بگوئید. پرسید کسی هست که از من راضی نباشد کسی حرفی نزد. گفت اصلاً کسی هست که به من فحش داده باشد. هیچ کس چیزی نگفت. داشت به همه نگاه میکرد که من گفتم آقا اینها همشان همیشه فحش میدادند مخصوصاً این پسر ابا سطل (ابا صلت) پسر اباسطل گفت من فحش میدادم گفتم بله تو و همه شماها. رو به آقای نامداری کرد و گفت او دروغ میگوید. آقای نامداری گفت من همه شما را خوب میشناسم او تا حالا به من دروغ نگفته.
وقتی دید که آبرویش رفته بود آمد پیش من و یواشکی گفت فقط منتظر باش و ببین که چطور حقت را کف دستت خواهیم گذاشت. امروز نباشد حتماً فردا خواهد بود. فردا نزدیک زیارت بودم که دیدم تقریباً بیست تا سی تا بچه با دوچرخه و چوب و زنجیر از طرف وارون به طرف خانه ما میآیند. فوراً فهمیدم موضوع از چه قرار است فرار را بر قرار ترجیح داده و رفتم انبار کاه و خودم را زیر کاهها پنهان کردم. آنها دور خانه دور میزدند و فریاد میکشیدند و از دیوار بالا میآمدند. مادرم میگفت او اینجا نیست قبول ندارید بیائید همه جا را وارسی کنید. گفتند اگر اینجا نیست پس کجاست. گفت والله من نمیدانم اگر هم بدانم صد سال به شما نمیگویم. حالا بچگی کرده شما چرا ول نمیکنید. از آنها داد و بیداد و از مادر من صحبت و دلداری بالاخره بعد از 2 ساعت با التماس و میانجیگری مادرم رفتند و من نفس راحتی کشیدم. آخر من از دست این اباسطل دل خوشی نداشتم. یک دفعه برای آرد کردن گندم با پدرم رفتم وارون موقعی که او مشغول آرد کردن گندمها با آسیاب موتوری بود به من گفت برو و از مغازه اباسطل چند تا باطری برای رادیو بخر. رفتم مغازه اباسطل خانمش توی مغازه بود. پرسید پسر جون چه میخواهی؟ گفتم باطری رادیو گفت شما مگر رادیو دارید گفتم دو سه تا گفت چرا دو سه تا گفتم یکی نفتی بود که قدیمی شده هر وقت مدل جدید بیاید پدرم یکی میخرد. گفت برای چی رادیو می خره گفتم موسیقی و آهنگ و اخبار و این چیزها را خیلی دوست دارد مخصوصاً وقتی مرضیه یا دلکش و ایرج میخوانند کیف میکند. گفت ما باطری نداریم. گفتم تو قفسه پر از باطری است گفت اینها برای رادیو نیست گفتم مثل باطریهای رادیوی ماست گفت بچه برو باطری نداریم. برگشتم پیش پدرم گفتم این آدمها چقدر دروغگو هستند باطری دارند میگویند نداریم. پدرم گفت باید میگفتی باطری برای چراغقوه اگر بگوئی رادیو نمیدهند اینها رادیو را حرام میدانند و فروختن باطری رادیو را هم حرام است. برو بگو باطری برای چراغقوه میخواهم. برگشتم گفت باز برگشتی گفتم برای اینکه چراغقوه ما هم باطری نداره و او همان باطریها را داد و پول را پرداختم. وقتی میخواست پول خورد را پس بدهد چارقدش را روی دستش انداخت و سکهها را روی آن گذاشت که بردارم. از پدرم که پرسیدم این دیگه چه کاری است گفت برای اینکه دستش نجس نشود و یا به نامحرم نخورد موقعی که تو میخواهی پولها را برداری.
این است حاصل تمدن هفت هزار ساله دست یک پسر بچه 7 ساله بخورد به دست یک پیرزن هفتاد ساله آسمون و زمین کن فیکن میشود. بعد هم میگویند ما معلم و مربی و پیغمبر احتیاج نداریم. هزارگونه مرض و درد دارند دنبال همه چیز هستند غیر از دوا و درمان. پیغمبر عظیم شأن خدا ادعای بابیت میکند ادعایش را قبول نمیکنند ولی یک طلبه از همه جا بیخبر را به مقام امامی و سایه خدایی میرساند و آنقدر تعریف و تمجید میکنند که انسان فکر میکند که از همه پیغمبران همه سر تر است. میگفتند آنچه خوبان همه دارند تو تنها داری. مقصودشان از همه خوبان، همه پیامبران قبلی بود.
مدرسه شمس اولین مدرسه دولتی در جاسب و حتی میگفتند ششمین مدرسه در سراسر ایران به سیستم جدید بوده و تا سال 1322 فقط تا مقطع چهارم را داشت که بعد ها دو مقطع دیگر نیز اضافه شد. دخترها اجازه نداشتند که بیشتر از کلاس چهارم بخوانند و کلاسهای پنج و شش فقط مخصوص پسران بود و وقتی سال 6 را تمام میکردند همه میرفتند دنبال کار و از ادامه تحصیل خبری نبود تا وقتی که عطاءالله رضوانی و محمدرضا جمالی کلاس 6 را تمام کردند، پدران آنها میخواستند که آنها ادامه تحصیل بدهند و چون رفتن به طهران یا جائی دیگر آسان نبود این بود که شمس الله رضوانی و سید رضا جمالی با آقای نامداری یکی از معلمین مدرسه صحبت کردند که برای این دو نفر کلاس هفت را در خانهاش خصوصی درس بدهند و آخر سال بروند قم و در امتحان متفرقه شرکت کنند.
پدر و مادر این دو آنقدر ذوق زده شده بودند که بچههایشان برای اولین دفعه به دبیرستان میروند و کلاس هفت را شروع کردهاند که هر روز غروب که آنها به خانه آقای نامداری میرفتند معمولاً به انضمام کتاب و دفتر و قلم یک کاسه ماست یا کره و یا مقداری بادام و گردو یا نخود و لوبیا هم با خود میبردند که آقای نامداری تشویق شود و بیشتر و بهتر با دل و جان درس بدهد. حالا چقدر از آنها را وسط راه میخوردند خودشان میدانند. آخر سال عطاءالله یک ضرب قبول و محمدرضا با یک تجدیدی نهایتاً قبول شد و برای کلاس هشتم راهی طهران شدند.
دیگران علاقهای به ادامه تحصیل بچههایشان نداشتند و میگفتند بچه باید اهل کار باشد، درس به چه دردی میخورَد؟ و عطاءالله بعد از چند سال ترک تحصیل کرد ولی محمدرضا برای ادامه تحصیل اوّل در طهران بعد به خاطر انقلاب راهی بنگلادش و سپس به استرالیا رفت و گویا هنوز هم در سن 65 سالگی مشغول تحصیل میباشد حال قرار است با این همه تحصیل و کلاس و درس و مدرسه و دانشگاه به کجا برسد خودش میداند.
چند سال پیش که راهم به استرالیا افتاد معمولاً وقتی برای گشتوگذار بیرون میروم اولین کارم این است که سری به روزنامهفروشی یا کتابخانهای بزنم از قضای روزگار توی روزنامهفروشی عکس یک آگهی تبلیغاتی خیلی نظرم را گرفت نوشته بود برای تمام مشکلات مالی و سرمایهگذاری و مالیاتی و غیره با رضا جمالی تماس بگیرید و بهترین راهها را در اسرع وقت در اختیار شما قرار خواهد گذاشت.
طوری تبلیغ شده بود که اگر میخواستی واقعاً پولدار و میلیونر بشوی باید خواه ناخواه در اسرع وقت سراغ رضا جمالی را بگیری. روزنامه را خریده و در به در از این و آن بپرس سراغ ایشان را گرفتم و نهایتاً به آرزوی خود رسیدم و ایشان را پیدا کردم و کلی تعجب که این همان محمدرضا جمالی است که خیلی خوب او را میشناختم. گفتم بابا تو که رضا نیستی چرا اسمت را عوض کردهای، اگر محمدرضا نوشته بودی چند روز وقتم تلف نمیشد و وقت چندین نفر را نمیگرفتم. پدرم درآمد تا تو را پیدا کنم. گفت به خاطر این فرنگیهاست برای اینها محمدرضا سخت است تلفظ کنند تازه کجا را دیدهای رضا را هم میخواهم عوض کنم. گفتم اون دیگه چه اسمیه الآن بگو که دفعه بعد چند روز لازم نباشد دنبالت بگردیم. گفت قرار است اسمم را رابرت بگذارم چون اینها تا اسم رضا و محمدرضا و حسن علی جعفر میشنوند سراغ آدم برای کار و بار نمیآیند، رابرت بهتر است.
از تجارت و کار و پول اینها صحبت شد من که میلیونر شدن را در دو قدمی خودم میدیدم بعد از یک ساعت صحبت از میلیونر شدن که هیچ قید آن را زدیم، تازه فهمیدیم که همین نون خوردن را هم که داریم بخوریم باید خدا را صد مرتبه شکر کنیم. قبل از تأسیس مدرسه شمس بهائیان مدرسهای به معلمی ملاابوالقاسم فردوسی و خانمش درست کرده بودند که ساختمان آن جنب خانه حاجی اسماعیل و باغ آورده بود و همه برای تحصیل به آنجا میرفتند تا اینکه در سال 1313 شمسی رضاشاه تمام مدارس بهائی را بست و دیانت بهائی را غیرقانونی اعلام کرد و دستور داد تمام اماکن بهائی مهروموم شود و از این رو که این مدرسه را بستند و بعد از آن در خانه خودش تدریس میکرد و بعد از مدتی خودش را هم از جاسب فراری دادند و تا سالهای 1350 شمسی در آن به کلی بسته بود و حاجی اسماعیل هرچه لباس کهنه و پلاستیک و آشغال داشت از بالای خانه خود به حیات آن پرت میکرد و شده بود ظرف آشغال حاجی اسماعیل تا اینکه محفل از آقا یدالله نصراللهی خواست که آنجا را به عنوان منزل استفاده کند و بعد از بسته شدن آن مدرسه دولت دبستان شمس را افتتاح کرد که تا سال 1351 شمسی ادامه داشت. میگفتند همیشه دولت با سید عباس فخر سر این مدرسه مسئله دارد چون هر سال کرایه بیشتری میخواست و دولت هم چاره ای نداشت چون جای مناسب دیگری پیدا نمیشد به هر حال پول دولت هم دردی از او درمان نمیکرد چون روز بعد میبایست از سوراخ وافر به هوا بفرستد این بود که بهائیان به فریاد دولت رسیدند و مدرسه جدید مدرنی برای اهالی ساختند به شرط اینکه به اسم ملا جعفر جاسبی نامگذاری شود و داستان آن از این قرار است که ساختمان مدرسه شمس قدیمی و در حال خراب شدن بود که جشنهای 2500 ساله شاهنشاهی شروع شد و یکی از کارهای که شاه پیشنهاد کرده بود این بود که 2500 مدرسه ابتدائی داوطلبانه توسط مردم خیرخواه ساخته شود و بهائیان جاسب این فرصت را غنیمت شمرده و تصمیم گرفتند که در این کار خیر شرکت کرده و دبستانی بسازند و آن را به نام ملاجعفر جاسبی نامگذاری کنند. جناب رفرف در طهران احبا را در جریان گذاشته و این پیشنهاد را به آنها میدهد و آقا شمس عظیمی، عبدالکریم صادقی و امرالله خان مهاجر و بقیه فوراً قبول کردند که برای بچههای جاسب یک مدرسه تقبل کنند آن وقت تخمین زده بودند که مخارج آن بدون زمین حدود 30 تا 40 هزار تومان میباشد که احبا این مبلغ را تهیه کرده بودند و جناب رفرف برای پیدا کردن زمین مناسب به جاسب آمد مسلمانان حاضر به دادن زمین نشدند بعد از مشورت صلاح همه این بود که بهترین نقطه زیر جوب سیارون بغل خانه سید میرزا محمدی میباشد چه که اوّلا سر راه اصلی است ثانیاً به وارون و دههای دیگر نزدیکتر است و ثالثاً شایسته خانم محبوبی حاضر است زمین آن را مجانی تقدیم کند. همه تعجب میکردند که از میان این همه سید و حاجی و کربلائی و مشتی و مرد خدا که شب و روز دسته و روضه راه میاندازد و مرغ و پلو به هر ملائی و آخوندی میدهند و شب و روز تو راه مکه و مدینه چه خرجها میکنند، وقتی پای کار خیر به میان میآید خبری از آنها نیست و یک پیرزن با 9 تا بچه قد و نیم قد که خودش با سختی زندگی میکند، چنین زمین بزرگی را در اختیار دولت قرار دهد.
سالها گذشت تا آنکه برحسب تصادف نظرم به وصیتنامه خدا بیامرز ارباب آقا احمد محبوبی همسر شایسته خانم افتاد و آن جا بود که حقیقت روشن شد چه که ایشان وصیت کردند که یکی از زمینهایش وقف مدرسه جاسب شود و درآمد سالانه آن خرج مدرسه بچههای کروگان شود.
جناب رفرف 30 هزار تومان را به سازمان مربوطه دولت داده بود در آن زمان این مقدار خیلی پول بود اگر کارگر یا رانندهای بود با سالها سابقه خدمت فوقش 600 تومان میگرفتی در همان زمان من سربازی بودم. فرمانده گروهبان ما خیلی با بهائیها بد بود بیخود و بیجهت تنبیه میکرد یا به مأموریتها خطرناک میفرستاد. یکی از تنبیهای او این بود که باید شب نخوابی و پاسداری کنی. من وقتی شبها در دفتر او بودم بعضی از کاغذها را زیر و رو میکردم. یک روز نگاهم به فیش حقوقی او افتاد میگفتند ارتشیها خیلی حقوق میگیرند. با اینکه ستوان 2 بود پایه حقوق او 1800 تومان بود. تنبیه او در پادگان هر طوری بود میگذشت تا اینکه ما را روانه مرز برای جنگ با عراق کردند. آنوقت در مرز دهلران و کردستان عراق ارتش ایران شدیداً درگیر بود و از ملامصطفی بارزانی حمایت میکرد و بعضی شبها تا کیلومترها در خاک عراق پیشروی میکردند در این جنگها چندین دفعه ما را فرستاد آنجا که عرب نی میاندازد و امید داشت که برگشتی در کار نیست و وقتی بعد از چند روز مثل دسته گل محمدی برمیگشتم تعجب میکرد. آن زمان قاسم قربانی پسر مصطفی قربانی هم سن و هم دوره ما بود. او در حمله هلیکوپتری وقتی از یک سنگر به سنگر دیگر در حال فرار بود هدف تیر قرار گرفت و کشته شد. در جاسب به خانوادهاش گفته بودند که وقتی در آسایشگاه مشغول تمیز کردن اسلحهاش بوده بغتتاً فشنگی که در تفنگ جا مانده بوده شلیک شده و او را کشته. انسان تعجب میکند یکی جانش را برای وطنش میدهد به پدر و مادرش میگویند که تقریباً خودکشی کرده. این بود از کرامات مثلاً خدایگان اعلیحضرت همایون، شاهنشاه آریامهر، بزرگ ارتش داران، رهبر خردمند ملت ایران. وقتی که خدمت تمام شد روز پایان خدمت در اردوگاه در بیابانهای دهلران فرمانده قسمت همه گردان را جمع کرد و پشت میزی قرار گرفت و از آنهائی که خدمت را تمام کرده بودند خداحافظی و تعریف و تمجید میکرد و در آخر بیانصافی را از دست نداده و به من که رسید روی همان میز یک صندلی گذاشت و گفت برو بالا و رو به همه کرد و گفت کسی که واقعاً دینش را به کشورش ادا کرده این است چند دفعه برای مأموریتی که برگشت در آن نبود او را فرستادم و موفق و سالم برگشت. موضوعی که در سال 1981 در خارج از ایران به سفارت ایران نوشتم گفتم چی شده از تجدید پاسپورت ما جلوگیری میکنید تا موقعی که درس میخواندم هر سال در دبیرستان سید جمال الدین اسد آبادی از مدیر مدرسه آقای فراست سپاسنامه میگرفتم. از بیشتر از 2000 دانش آموز فقط به سه نفر این سپاسنامه را میداد. یکی از آنها نصیب من میشد و وقتی که به سربازی رفتم از فرمانده قسمت تائیدی گرفتم که در خدمت به ملّتم دینم را ادا کردهام و حال شما از کوچکترین حق ما را محروم میکنید. سفیر آقای آقائی بود گفت برای انقلاب چه کردهای؟ گفتم ما انقلاب کردیم ما نسل انقلاب هستیم همه انقلابها زیر سر ما بوده این ما بودیم که انقلاب کردیم. گفت بعدش چی؟ گفتم بعدش هم هیچی انقلاب ما را، ما را کرد آواره و در به در و محتاج هر آقایی و غیر آقایی.
ایشان که بهکلی دمق شده بود مرا به اطاق خودش برد و گفت ببین برادر خوب گوش کن دو سال لب مرز بودم جلوی صدام ایستادهام، 6 سال دبیرستان از آقای فراست سپاسنامه گرفتهام تمام اینها کشکه پاسپورت میخواهی باید بدون چک و چونه مسلمان بشوی نه تنها پاسپورت میدهم، اماننامه هم میدهم، بلیط رفتوبرگشت هواپیما برای ایران میدهم خلاصه هرچه خواستی فقط لبتر کن. من که دهانم آب افتاده بود و لبتر کردن برایم کاری نداشت دو سه دفعه لبها را تر کردم و یک ته لیوان آب هم خوردم که گلویم هم تر بشود و گفتم تو میخواهی من مسلمان بشوم. "همه قبیله من عالمان دین بودند"[1] اگر چهار تا مسلمان درست حسابی در دنیا باشد همین بهائیها هستند. پدربزرگ من ملاغلامرضا مجتهد جامعالشرایط بود. یکی دیگر از پدربزرگهای من حاجی اسماعیل از ایران تا مکه را پای پیاده رفت و فقط یک روز دیر رسید برای اینکه مراسم حج را درست انجام دهد تمام سال را آنجا ماند تا در مراسم حج سال بعد شرکت کند و با اینکه متمول بود همه ثروتش را آنجا خرج این و آن کرد. پدربزرگ سوم میر مهدی پدر سید نصرالله بزرگ صاحب کرامات و خارق العادات بود. چیزی که هنوز همه در محل میگویند پدربزرگ دیگر من حاجی درویش هر سال در راه کعبه بود هم خودش میرفت و هم راهنمای همه بود. همیشه در خانه ما یک صندوق بزرگ قرآن بود که وقتی کسی فوت میکرد میآمدند و این صندوق را قرض میکردند که در جلسات ترحیم هرکسی یک قرآن داشته باشد. ما بودیم قرآن دست مردم میدادیم.
بودم آن روز من از طایفه دُردکشان که نه از تاک نشان بود و نه از تاک نشان
هرچه مسجد و حسینیه و آبانبار و قنات و ساختمانهای عموی خیرالمنفعه در محل بود ساخت آباء و اجداد ما بود حتی خانه ما دو در داشت یکی باز میشد توی مسجد و حسینیه و در دیگر به باغچه رحمان و امامزاده و مسجد حلال و جلال دور تا دور خانه ما چهار مسجد، یک حسینیه و یک امامزاده بود.
آقای آقائی از اسلام فقط دو حرفش بیشتر پیش شما نیست 25 حرف دیگر نیز نزد ماست. شما خودتان را 12 امامی میدانید ولی بیشتر از 11 تای آن را ندیده و چیزی نشنیدهاید این ما هستیم که هم دوازده تا را قبول داریم و از دوازده همی دهها جلد کتاب و ادعیه و تفسیر داریم . خداوند در قرآن میفرماید اگر کسی بعضی اقاویل را به ما نسبت دهد و ادعای نزول آیات کند ما با دست راست شاهرگ حیات او را قطع میکنیم و تار پودش را بر باد میدهیم[2]. سید باب که ادعای قائمیت کرده اقاویل چیه ادعای نزول آیات کرده و دهها جلد کتاب آورده چی شده که خداوند بیشتر از صد سال او را نگرفته و نابود نکرده بلکه روز به روز ترقی و تعالی داده.
خداوند در قرآن میفرماید " إِنَّ الدِّينَ عِنْدَ اللَّهِ الْإِسْلَامُ " [3] دين در نزد خدا اسلام است خواه این دین مسیحیت باشد، یهودیت باشد اسلام باشد بهائیت باشد. در قرآن اسلام اسم عام است اسم خاص نیست که مخصوص دین مخصوصی باشد. دین یهودیت هم اسلام است. دین مسیحیت هم اسلام است دین بهائیت هم اسلام است. در قرآن میفرماید ابراهیم مسلمان بود. موسی مسلمان بود یعنی تسلیم در برابر امر و اراده حق. اگر غیر از این باشد با لَكُمْ دِينُكُمْ وَلِيَ دِينِ[4] در تعارض است خداوند پیغمبر خودش را به نام باب و بهاءالله فرستاده ما تسلیم امر پروردگار شده و قبول کرده و شما مخالفت و دشمنی که هیچ بر قتلشان هم قیام کردهاید. حال به من بگو شما مسلمانید یا ما.
معانی و احادیثی از قرآن و اخبار بهائیان میدانند حتی اعلم علمای شما روحشان هم خبر نداره. بروید مصابیح هدایت و کتابهای استدلالی و آثار و تاریخ بهائیان را بخوانید و ببینید چه خبر است. یادم میآید آن موقع که 15 ساله بودم شبی به بیت تبلیغی اشرف خانم محبوبی رفتم. عدهای به انضمام یک آخوند کلاهی هم بود و آقای احمدی مبلغ بهائی صحبت میکرد. در حین محاوره آن آخوند گفت این آیهای که تو خواندی در قرآن اصلاً نیست. آقای احمدی قرآن را باز کرد و بعد از چند دقیقه با قرآن بلند شد و به او نشان داد. او در جواب گفت این قرآن را شما بهائیان چاپ کردهاید و من این قرآن را قبول ندارم. قرار بر این شد یکی از آنها برود و از مسجد محل یک قرآن بیاورد. قرآن را آوردند باز آقای احمدی به آنها نشان داد چون خداوند فرموده "صُمٌّ بُكْمٌ عُمْيٌ فَهُمْ لَا يَرْجِعُونَ"[5]. دستش را به سرش میکشید میگفت حالا این را ول (رها) کن برویم سر مطلب بعدی.
به خاطر روشن شدن این مطلب داستانی که جناب منتظری در خاطراتش مینویسد تکرار کنم ایشان مینویسد من همیشه با بهائیان در حال مراوده و جروبحث بودم و کتابهای آنان را میخواندم. روزی در حال خواندن کتاب فرائد به حدیثی که ابوالفضائل گلپایگانی ذکر میکند، بر خوردم. که اصلاً ندیده بودم و نه باور کردم. ابوالفضائل مینویسد که در کتاب یواقیت جواهر ذکر شده که وقتی قائم ظاهر شود تمام اکابر یاران او کشته میشوند جز یک نفر که نهایتاً در اراضی مقدسه و عکا مستقر خواهد شد.
من هیچ وقت اسم این کتاب را نشنیده بودم. از هر کسی هم در حوزه علمیه پرسیدم خبر نداشت. رفتم پیش آیتالله بروجردی گفتم این کتاب و حدیث را داری و شنیدهای. جواب منفی داد. رفتم پیش آیتالله مرعشی که بزرگترین کتابخانه را داشت او هم اظهار بیخبری کرد تا آنکه مدتها بعد بر حسب تصادف این کتاب را پیدا کردم و با کمال تعجب این حدیث را در آن دیدم. کتاب را برداشته و به خانه آیتالله بروجردی بردم و آن کتاب و حدیث را نشان دادم. آیتالله خمینی کنار او نشسته بود. وقتی کتاب و حدیث را دیدند جوابهای آنها این بود ببین این بهائیان چقدر همه چیز را تحریف میکنند.
وقتی در جواب مانده و حرفی ندارند به توهین و تحقیر و حتی ضرب و شتم متوسل میشوند. حدیث نبوی است که وقتی قائم ظاهر شد همه اکابر پیروان او کشته میشوند غیر از یک نفر که آن یک نفر هم نهایتاً در فلسطین و در شهر عکا مستقر میشود. حالا داد و فریاد میکنند که مرکز بهائیان چرا در عکاست و اینها عوامل بیگانه و اسرائیل هستند ...
به هر حال بگذریم و برگردیم سر داستان آقای آقائی به او گفتم با این تفاصیل این ما هستیم که باید شما را به راه مسلمانی بیاوریم نه شما. چه به جا گفته مولوی:
مدتی معکوس شد کارها شحنه را دُزد آورد بر دارها
گفت حرف همان است که گفتم و گرنه شتر دیدی ندیدی. گفتم خدمت به وطن و مردم که مسلمان و بهائی نمیشناسد. اگر شما در امن و امان هستید و سفیر و وکیل و وزیر میشوید به خاطر سینه ماست که مقابل دشمن سپر کردهایم و جلوی آنها ایستادهایم تا در ایران بودیم و در خارج پاسپورت داشتیم و میتوانستیم به ایران برگردیم. صدام جرئت نمیکرد نگاه چپ به ایران بکند حال که نه در ایران هستیم و نه پاسپورت داریم که برگردیم. ببین صدام جرئت کرده و به ایران حمله کرده و صدها کیلومتر خاک این مملکت را هم گرفته. آقای آقائی چند تا روزنامه آورد و نشان داد که صدام کورخوانده و شعارها را نشان میداد که وای به روزی که امام حکم جهادم دهد. ارتش دنیا نتواند که جوابم دهد. جنگ جنگ تا پیروزی. جنگ شرف ماست جنگ حیثیت ماست. جنگ جنگ تا ریشهکنی فتنه و فساد از سراسر عالم.
به زودی عراق که هیچ دنیا را فتح میکنیم. بگذریم از این موضوع که حکم جهاد که هیچ صدها بار حکم جهاد دارند برای هشت سال کامیون های پلو و خورش سبزی و بادمجون فرستادند و لشکرشان 2 سانت نتوانست جلو برود.
برگردیم به مسئله مدرسه جدید با پول بهائیان در زمین محبوبیها ساخته شد و چند سالی ادامه داشت تا آنکه بعدها به خاطر مهاجرت اهالی و کم بود بچه، بسته شد و اکنون عده بچهها آنقدر کم است که اهالی بچههای خودشان را روانه مدرسه ده واران میکنند. اینها مدرسه را از بهائیان گرفتند و خداوند برکت را از آنها گرفته در گذشته از همه دهات به خاطر مدرسه به کروگان میآمدند حالا کروگانیها باید برای مدرسه به دهات دیگر بروند.
چراغ ظلم ظالم تا سحرگاهان نمیسوزد اگر سوزد شبی اما شب دیگر نمیسوزد
اسم این مدرسه را نه اسم قبلی که شمس بود گذاشتهاند نه آنکه آنچه بهائیان میخواستند ملاجعفر جاسبی گوئیا اسم آن گذاشتهاند مدرسه مالک اشتر. مالک اشتر چه شرکتی در ساخت این مدرسه داشته؟ آیا شاگرد این مدرسه بوده؟ آیا معلم این مدرسه بوده؟ آیا در جاسب زندگی میکرده؟ یا خدمتی به جاسبی ها کرده است؟ خدا داند. مالک اشتر اصلاً یمنی بود و در راه مصر مسموم شد و جزو آنانی بود که خانه خلیفه سوم عثمان را محاصره کردند و بیچاره را در حالی که قرآن میخواند کشتند. وقتی قرآن خونآلود را از جلوی او برمیداشتند گفتند ببینید حتی قرآن هم به خون او تشنه بوده. خلیفه ای که 90 درصد مسلمانان دنیا او را قبول دارند و به او احترام میگذارند. خیلیها میگویند حضرت علی هم دل خوشی از او نداشته اگر واقعاً یار و یاور صمیمی بود او را در مرکز خلافت نگاه می داشت چون ظن این را داشت که طغیان کند و باعث مشکلات فراوان شود که شد او را به مصر تبعید کرد و چون از او راضی نبود در فرمانی که به اسم او صادر کرد، هزار جور پند و اندرز به او میدهد که در پایه شخصی مثل او که از علی هم بزرگتر بوده و از یاران اولیه پیغمبر بوده این پند و اندرزها زیاد لازم به نظر نمیرسد مگر اینکه شیشه خورده ای داشته باشی به هر حال نهایتا مدرسه بسته شد و امروز از آن جز اسمی باقی نمانده آن اسم هم بر اثر گردش روزگار، باد و باران از بین خواهد رفت و از زیر تودههای خرافات و دشمنیها و بغضها نهایتاً حق و حقیقت ظاهر خواهد شد. مالک اشتر حقیقی جاسبیها آنطور که شیعیان روایت میکنند هر چند روایتهای مختلفی وجود دارد ملاجعفر جاسبی است که مظهر شهامت، شجاعت، فداکاری و علم و دانش بود.
------
[1] برفت رونق بازار آفتاب و قمر از آن که ره به دکان تو مشتری آموخت
همه قبیله من عالمان دین بودند مرا معلم عشق تو شاعری آموخت
مرا به شاعری آموخت روزگار آن گه که چشم مست تو دیدم که ساحری آموخت( سعدی غزل ۳۲)
[2] سوره الحاقه آیات44 الی 46 (وَلَوْ تَقَوَّلَ عَلَيْنَا بَعْضَ الْأَقَاوِيلِ ﴿٤٤﴾ لَأَخَذْنَا مِنْهُ بِالْيَمِينِ ﴿٤٥﴾ ثُمَّ لَقَطَعْنَا مِنْهُ الْوَتِينَ ﴿٤٦﴾)
[3] سوره آل عُمران ایه 19
[4] سوره کافرون آیه 6 ( شما را دين خود، و مرا دين خود.)
[5] سوره بقره آیه 18 (اینها كرانند، لالانند، كورانند، و بازنمىگردند.)
کلاس درس آقای حسنی در مدرسه شمس کروگان جاسب
مطالب مرتبط:آقای سلیمی مدیر مدرسه شمس
|