حضرت عبدالبهاء در وصف شهدای یزد و بازماندگان آنان چنین می فرمایند:
«اى ياران حقيقى عبدالبهاء، هر چند شما در آن سامان و عبدالبهاء در اين زندان، ولى فى الحقيقه همنشين يک محفليم و همدم در يک منزل در نهايت الفتيم و مؤانس و مصاحب در انجمن صد هزار کوه و صحرا و دره و دريا مانع اين مصاحبت نگردد و حائل اين الفت نشود زيرا قوت اسم اعظم نفوس متفرقه پريشان را در انجمن رحمانى جمع فرموده و هر يک را مانند شمع بر افروخته تا به مثابه پروانه جان سوخته خود را در شعله آتش افکنند و از هر قيدى برهند و از هر دامى بجهند و در کمال وجد و طرب به قربانگاه عشق دوند و جان فداى جانان نمايند و برهانى در اين مورد اعظم از جانبازى شهيدان يزد نه که نرد محبت باختند و به جهان الهى تاختند و به بزم لقا شتافتند. ملاحظه نمائيد که آن وجوه لامعه و کواکب ساطعه چگونه از افق شهادت کبرى به نور فدا درخشيدند امکان و لامکان را روشن و منير نمودند روحى لهم الفداء و کينونتى لهم الفداء و حقيقتى لهم الفداء از اول ابداع تا يومنا هذا چنين بزم فدائى آراسته نگشت که متجاوز از دويست نفر نفوس طّيبه طاهره در نهايت مظلوميّت و تسليم و محبّت به درندگان خونريز مهربانى نموده جانفشانى نمايند و به قربانى کامرانى جويند اين چه ولوله و شور است و اين چه حشر و نشور، ما بايد کّل تأسى به آن نفوس مبارکه نمائيم ولى به کمال حکمت حرکت کنيم و اين حکمت محض اطاعت امر مبارک است و بر کّل فرض است و واجب تا در خدمت بازماندگان آن ياران حقيقى شهيدان سبيل الهى جانفشانى نمائيم چه که آن مرغان چمنگاه حقيقت به ملکوت عزت ابديه پرواز نمودند و از اين عالم ظلمانى به جهان نورانى شتافتند اما بازماندگان تالان و تاراج ديدند و بى سر و سامان گشتند و در دست تطاول ستمکاران اسيرند بايد اين باز ماندگان آواره سرگردان را از جان و دل مواظبت نمود و به خدمت پرداخت. اى ياران روحانى من، زحمات و مشّقتتان در خدمت امر الله و تحمل مصيبت و بلاء و معاونت ضعفا معلوم و واضح، مکافات اين اعمال مقبوله از جمال ابهى است در ملکوت تقديسش حرف به حرف مذکور و در لوح محفوظش کلمه به کلمه مسطور پاداش اين عبوديّت و جانفشانی را عنقريب در ملکوت رحمانى مشاهده خواهيد نمود و عليکم التحّية و الثناء» ع ع
مکاتیب حضرت عبدالبهاء صفحات ۴۲۸-۴۲۶
شهید کیست؟ تعریف شهید چیست؟ شهید واقعی کیست؟ تفاوت بین شهداء بهایی و بقیه کسانی که به اسم شهید خوانده میشوند چیست؟
قسمت اول نوشته دکتر شاپور راسخ
چنانكه در فرهنگ هاي لغت آمده شهادت به دو معني بكار رفته: گواهي دادن و كشته شدن در راه خدا در جلد اول پيام آسماني كه نشريه پيام بهايي نشر كرده ( نوامبر ١٩٨٨) شش صفحه به نصوص مباركه در مورد شهادت اختصاص يافته . از جمله نقل از جمال مبارك شده است كه: " شهادت در سبيل محبوب از افضل الاعمال محسوب" ولي اضافه ميفرمايند : " ولكن اگر خود واقع شود محبوب است" به زبان ديگر نبايد فرد مؤمن خود را تعمداً به كشتن دهد ولي اگر اعداء قصد جان احباء را كردند اينان بايد چنان كه آن حضرت فرموده اند" به كمال رضا به مشهد فداء در سبيل دوست يكتا توجه نمايند" شرط است كه فرد مؤمن"ابدا از ظلم ظالمان و سطوت طاغيان محزون نشود تا چه رسد به خوف و اضطراب" و تاريخ امر بهايي نشان داده است كه چطور شهداي بهايي بدون ادني خوف و اضطراب ، بلكه با سرور به ميدان فدا روي آوردهاند و اين خصيصه از جمله يكي از وجوه امتياز شهداي بهايي در مقايسه با نفوسي است كه براي مقاصد سياسي تن به كشتن دادهاند.
مطالعه ادامه مطلب
مطالعه ادامه مطلب
قسمت دوم نوشته دکتر پرویز روحانی
شهادت افقی پاک، بلند، متعالی و براستی روحانی است. این مقام ممکن است با مرگ تن همراه باشد و یا نه. میشود کسی در همهء عمر در افق شهادت بماند و هرگز برای او فدای تن اتّفاق نیفتد. بیاد آوریم که " یاران الهی باید در جمیع احیان ذبیح الهی (شهید راه حقیقت) باشند یعنی جمیع شئون خود را فدای حضرت رحمان نمایند."و نیز یار آریم: "موتوا قبل اَن تَموتوا" یعنی بمیرید پیش از آنکه در تن بمیرید. این حالت تنها هنگامی ممکن است که فرد در راه عرفان حق، وادیهای سلوک را بپیماید و به فنای فی اللّه برسد تا در محبوب حیات جاودانی یابد.
و بسا آنکه فردی بتصادف در یک مبارزهء سیاسی و یا شورش و همهمهء جمعی کشته شود و هرگز به کمترین درجات از مراتب بلند شهادت نرسد. این رتبهء بلند بایستی از یک سو آرزوی دل و جان انسان باشد که در راه حقّ و خدمت بعالم انسانی فدا شود و از سوی دیگرطلعت محبوب، پروردگار مهربان هم آنرا بپذیرد. یاد آوریم که، در همه ادوار تاریخ، قربانیِ مؤمنان باید مورد پسند خـداوند واقع میشد. برای نمونه در کتاب مقدّس بارها به داستانی از قربانی برمیخوریم که تجلّی کردگار، بصورت آتش، حیوان قربانی را میپذیرفت و یا رد میکرد.
مطالعه ادامه مطلب
و بسا آنکه فردی بتصادف در یک مبارزهء سیاسی و یا شورش و همهمهء جمعی کشته شود و هرگز به کمترین درجات از مراتب بلند شهادت نرسد. این رتبهء بلند بایستی از یک سو آرزوی دل و جان انسان باشد که در راه حقّ و خدمت بعالم انسانی فدا شود و از سوی دیگرطلعت محبوب، پروردگار مهربان هم آنرا بپذیرد. یاد آوریم که، در همه ادوار تاریخ، قربانیِ مؤمنان باید مورد پسند خـداوند واقع میشد. برای نمونه در کتاب مقدّس بارها به داستانی از قربانی برمیخوریم که تجلّی کردگار، بصورت آتش، حیوان قربانی را میپذیرفت و یا رد میکرد.
مطالعه ادامه مطلب
قسمت سوم شهادت در دیانت بهائى / دکتر علیمراد داوودی
گاهى عاشقى را بى آن که سلاح به دست گيرد مى کُشند؛ بى آن که به جنگ پردازد به خاک مى افکنند؛ بى آن که دست ببازد سر مى بُرند؛ بى آن که بر کسى بتازد، گردن مى زنند. در چنين وضعى از يک جانب ستم به اوج خود مى رسد، دل در سينۀ دشمن ؛ سنگ خارا مى شود، مردمى از ميان مى رود، شرف معنى خود را از دست مى دهد، شخص انسان به حدّ گرگ بيابان يا کَفتار لاشخوار؛ فرو می افتد، حاجب الدّوله و ابن الذّئب و ظلّ السّلطان می شود. از جانب ديگر قوّت ايمان به حدّاکثر امکان جلوه مى کند، هيچگونه شائبه اى ؛ عشق دلدادۀ آزاده را آلوده نمى سازد. هرگاه مدّعى ايمان به جنگ و ستيز بر می خواست احتمال آن مى رفت که کوشش او تنها به اميد پيروزى باشد؛ امکان داشت تصوّر کنيم که به جان مى زند تا به نان برسد؛ به ميدان قتال مى رود تا به ايوان جلال بيايد؛ اگر به شکست خود يقين کند مِهر دلدار را از دل مى راند و براى حفظ جان دست از جانان فرو مى شويد.
مطالعه ادامه مطلب
مطالعه ادامه مطلب
شهدای بهایی جاسب |
1) ملا جعفر جاسبی
ملا جعفر از اهل جاسب کاشان از علما و وعاظ و از مومنین دوره بیان و پسر خاله حاجی ملا محمد مجتهد بن حاجی ملا احمد فاضل نراقی بود و در روز عاشورای محرم در مجتمع انام بالای منبر بصراحت جنین گفت که حسین شهد اکنون رجعت نموده و حی و مشهود است و مردم بشوریدند و نزد مجتهد مذکور از وی شکایت نوشتند و مجتهد ویرا به کاشان طلبید و فرمان داد بعد از فراغ از صلات به جماعت بر منبر آمده اظهار برائت از این عقیدت نماید و او نیز بر منبر رفت ولی صریح تر از آنچه در روز عاشورا گفت پرده برداشته تبلیغ امر ابدع ابهی نمود لاجرم ملا محمد حکم داد ویرا از منبر پایین کشیدند و دست بسته تسلیم حکومت نمودند و حکمران ویرا حبس کرد آنگاه به طهران فرستاد و ملا جعفر در طهران به شهادت رسید.
برگرفته از کتاب مصابیح هدایت صفحه 18 و 19
برگرفته از کتاب مصابیح هدایت صفحه 18 و 19
2) حاجی حسنعلی درویش
حاجی حسنعلی درویش معروف به حاج درویش بزرگ خاندان ناصری ها
سندی دال بر به شهادت رسیدن حاجی حسنعلی درویش
مقام منیع مجلس مقدس شورای ملیّه شیده الله ارکانه مشرف و فائز ...
ای آقایان محترم و ای کسانیکه اداره قانون و وطن پرستیتان شرق و غرب ایران را احاطه نموده
عریضه تدوین رعایای قریه کروگان جاسب
و نسیمی از ریاض عنایتتان به این پشت جبل نوزیده امان از دست شیخ حسینعلی جاسبی و از تعدیات او من جمله در شش سال قبل چون آوازه قانون بلند نبود دست تعدی دراز نمود و فدویان را به خانه خود برده چوب زده و شکنجه نمود و به درخت آویخته و هر یک را مبلغ خطیر جریمه نمود و یک نفر پیرهمرد که موسوم به حاجی حسنعلی بود، از بس صدمه به او زدند به همان صدمه فوت شده که تمام اهالی جاسب مطلّع میباشند. سکوت نمودیم و من بعد هم اسبابی فراهم آورده که نایب حسین خان کاشانی به جاسب آمده و تمام دارائی فدویان را به غارت برده. باز هم سکوت نمودیم و بعد بنای بر تعدیات دیگر گذاشته باز هم سکوت کردیم تا در این ایّام که بنا کرده دست به ناموس هر یک دراز کرده طاقت مان طاق شده و مالیاتش را هم نداده و نمیدهد. ناچار به قم رفته و به تمام ادارات عرایض خود را کرده به تمام ادارات و آقایان معلوم گردیده و حکم فرمودند که به ولایت عود نمائید حکمی درباره شماها خواهد شد. به ولایت آمدیم و حکم قطعی نفرمودند باز هم همه روزه پی اسباب چینی و صدمه فدویان میباشد چون سالی سیصد تومان بلکه تجاوز از دولت به اسم مستمری میگیرد و خواهش از آقایان محترم داریم که از آقا شیخ مذکور جویا شوید که این وجه را به چه جهت میگیری ژانداری قضایی سرکرده ... یا خطه از ایران به ما سپرده که مال عابرین را سارقین به سرقت برند. بلی چون مشغول هیچ کاری نیست همه روزه در صدد و صدمه زدن رعیّت غارت شده میباشد علی عرایض فدویان این است یک عرض میکنیم آیا اگر شبانی گوسفندی داشته باشد و در بیابان در چرا مشغول باشد .گرگ خون خاری میان گوسفند بافتد، تکلیف شبان چه خواهد بود باید همّتی نماید که گوسفندانش راحت باشد یا این که پشت سنگی خود را پنهان کند تا تمام اغنام را از میان بردارد. های های لازم است که علی الحساب چند روزی اغنام راحت باشند ای آقایان محترم مگر شماها اغنام خود را نباید رسیدگی فرمائید. این است شرح فدویان ای رجال الهی و امناء رحمانی مستدعی از آقایان اینکه فدویان را با شیخ مذکور بهر محلّی امر فرمائید طرف جواب سئوال بشویم هر طرفی مسئول واقع شد مجازات فرمائید شماها را قسم میدهم به غیرت حضرت ابوالفضل که رفع تعدیات و ظلم را از سر فدویان بفرمائید هر گاه رسیدهگی نفرمائید در شبها شکایت هر یک از آقایان را به حق جل جلاله خواهیم کرد باقی امر امر مبارکتان
امضاء: 16 نفر از رعایای بهایی جاسب
ای آقایان محترم و ای کسانیکه اداره قانون و وطن پرستیتان شرق و غرب ایران را احاطه نموده
عریضه تدوین رعایای قریه کروگان جاسب
و نسیمی از ریاض عنایتتان به این پشت جبل نوزیده امان از دست شیخ حسینعلی جاسبی و از تعدیات او من جمله در شش سال قبل چون آوازه قانون بلند نبود دست تعدی دراز نمود و فدویان را به خانه خود برده چوب زده و شکنجه نمود و به درخت آویخته و هر یک را مبلغ خطیر جریمه نمود و یک نفر پیرهمرد که موسوم به حاجی حسنعلی بود، از بس صدمه به او زدند به همان صدمه فوت شده که تمام اهالی جاسب مطلّع میباشند. سکوت نمودیم و من بعد هم اسبابی فراهم آورده که نایب حسین خان کاشانی به جاسب آمده و تمام دارائی فدویان را به غارت برده. باز هم سکوت نمودیم و بعد بنای بر تعدیات دیگر گذاشته باز هم سکوت کردیم تا در این ایّام که بنا کرده دست به ناموس هر یک دراز کرده طاقت مان طاق شده و مالیاتش را هم نداده و نمیدهد. ناچار به قم رفته و به تمام ادارات عرایض خود را کرده به تمام ادارات و آقایان معلوم گردیده و حکم فرمودند که به ولایت عود نمائید حکمی درباره شماها خواهد شد. به ولایت آمدیم و حکم قطعی نفرمودند باز هم همه روزه پی اسباب چینی و صدمه فدویان میباشد چون سالی سیصد تومان بلکه تجاوز از دولت به اسم مستمری میگیرد و خواهش از آقایان محترم داریم که از آقا شیخ مذکور جویا شوید که این وجه را به چه جهت میگیری ژانداری قضایی سرکرده ... یا خطه از ایران به ما سپرده که مال عابرین را سارقین به سرقت برند. بلی چون مشغول هیچ کاری نیست همه روزه در صدد و صدمه زدن رعیّت غارت شده میباشد علی عرایض فدویان این است یک عرض میکنیم آیا اگر شبانی گوسفندی داشته باشد و در بیابان در چرا مشغول باشد .گرگ خون خاری میان گوسفند بافتد، تکلیف شبان چه خواهد بود باید همّتی نماید که گوسفندانش راحت باشد یا این که پشت سنگی خود را پنهان کند تا تمام اغنام را از میان بردارد. های های لازم است که علی الحساب چند روزی اغنام راحت باشند ای آقایان محترم مگر شماها اغنام خود را نباید رسیدگی فرمائید. این است شرح فدویان ای رجال الهی و امناء رحمانی مستدعی از آقایان اینکه فدویان را با شیخ مذکور بهر محلّی امر فرمائید طرف جواب سئوال بشویم هر طرفی مسئول واقع شد مجازات فرمائید شماها را قسم میدهم به غیرت حضرت ابوالفضل که رفع تعدیات و ظلم را از سر فدویان بفرمائید هر گاه رسیدهگی نفرمائید در شبها شکایت هر یک از آقایان را به حق جل جلاله خواهیم کرد باقی امر امر مبارکتان
امضاء: 16 نفر از رعایای بهایی جاسب
3) پرویز صادقی
پرویز صادقی در آذرماه 1327 مطابق شهرالقول 104 بدیع در طهران متولد گردید او فرزند ارشد خانواده و دارای یک برادر و سه خواهر بود. تحصیلات ابتدائی را در دبستان فرمانیه و دوره متوسطه را در دبیرستانهای جلوه، ادیب و آذر به پایان رسانید. در خرداد ماه 1348 در رشته طبیعی موفق به اخذ دیپلم گردید. در اردیبهشت ماه 1349 به خدمت نظام وظیفه اعزام و دوران خدمت را در طهران و همدان سپری نمود. در اردیبهشت ماه 1351 با حسن خاتمه و تشویق فرمانده مربوطه از خدمت نظام مرخص گردید.
پرویز صادقی در ضمن تحصیل علاقه زائدالوصفی به کلاسهای درس اخلاق و تشکیلات نشان میداد. او عاشق مطالعه آثار امری بود. بدیهی است با ارزشترین هدیه او به دوستانش و بالعکس کتب امری بود. چه شبها که بر روی آن کتب آرمید. در ضمن خدمت نظام با کشورهای آمریکا، کانادا و فیلیپین مکاتبه نمود و از هر سه کشور برایش پذیرش صادر شد اما او فیلیپین را با هدف خویش نزدیکتر دید و آن را ترجیح داد و به منظور مهاجرت و تحصیل در رشته کشاورزی در خرداد ماه 1351 عازم آن کشور گردید.
در جلسه تودیعی که از طرف محفل روحانی آریاشهر برایش تشکیل شد ضمن صحبت پیرامون پیشرفت امرالله و نقش فداکاریها و جانبازیهای یاران در این سبیل گفت: " حقیقتاً متأسفم که دیگر دیانت بهائی نیازی به شهید ندارد و الاّ خون ناقابلم را در راه عشق محبوب تقدیم میکردم. سپس با چشمان اشکبار سکوت نمود.... سرانجام در شهر الکمال 129 بدیع برابر با مرداد 1351 در حالیکه از زندگی این نهال پر طراوت بیش از 23 سال نمیگذشت در یکی از نقاط جنوب شرقی میندانائو فیلیپین به تیغ تعصب مخالفین صلح و وحدت عالم انسانی به شهادت رسید.
* اطلاعات تکمیلی در خصوص نحوه به شهادت رسیدن این عزیز روحانی را در بخش شهدای فیلیپین مطالعه فرمایید.
* شرح جزئیات شهادت شهدای فیلیپین از داريوش يزدانی
* مجله اخبار امری شماره 10 سال 1351 در خصوص شهادت مهاجرین فیلیپین
* نوشته یکی از هم بندان زندان اوین با آقای عبدالکریم صادقی پدر پرویز صادقی در خصوص ایشان
پرویز صادقی در ضمن تحصیل علاقه زائدالوصفی به کلاسهای درس اخلاق و تشکیلات نشان میداد. او عاشق مطالعه آثار امری بود. بدیهی است با ارزشترین هدیه او به دوستانش و بالعکس کتب امری بود. چه شبها که بر روی آن کتب آرمید. در ضمن خدمت نظام با کشورهای آمریکا، کانادا و فیلیپین مکاتبه نمود و از هر سه کشور برایش پذیرش صادر شد اما او فیلیپین را با هدف خویش نزدیکتر دید و آن را ترجیح داد و به منظور مهاجرت و تحصیل در رشته کشاورزی در خرداد ماه 1351 عازم آن کشور گردید.
در جلسه تودیعی که از طرف محفل روحانی آریاشهر برایش تشکیل شد ضمن صحبت پیرامون پیشرفت امرالله و نقش فداکاریها و جانبازیهای یاران در این سبیل گفت: " حقیقتاً متأسفم که دیگر دیانت بهائی نیازی به شهید ندارد و الاّ خون ناقابلم را در راه عشق محبوب تقدیم میکردم. سپس با چشمان اشکبار سکوت نمود.... سرانجام در شهر الکمال 129 بدیع برابر با مرداد 1351 در حالیکه از زندگی این نهال پر طراوت بیش از 23 سال نمیگذشت در یکی از نقاط جنوب شرقی میندانائو فیلیپین به تیغ تعصب مخالفین صلح و وحدت عالم انسانی به شهادت رسید.
* اطلاعات تکمیلی در خصوص نحوه به شهادت رسیدن این عزیز روحانی را در بخش شهدای فیلیپین مطالعه فرمایید.
* شرح جزئیات شهادت شهدای فیلیپین از داريوش يزدانی
* مجله اخبار امری شماره 10 سال 1351 در خصوص شهادت مهاجرین فیلیپین
* نوشته یکی از هم بندان زندان اوین با آقای عبدالکریم صادقی پدر پرویز صادقی در خصوص ایشان
4) علی محمد زمانی
پیراهنی از تار وفا دوخته بودم چون تاب جفای تو نیاورد کفن شد
« طالب عاملی »
آقای علیمحمّد زمانی فرزند ابوالقاسم و شوکت خانم در سال 1308 شمسی در یکی از توابع قم به نام جاسب متولّد گردید. تا سن دهسالگی را در همانجا گذراند. خانواده ایشان از پنج فرزند (دو پسر و سه دختر) تشکیل میشد. در نوجوانی به اتّفاق برادر در طهران در محله شمیران ساکن شد. پس از سه سال به نارمک نقل مکان نمود و فعالیتهای امری ایشان از آنجا شروع شد. او در سن چهلسالگی با خانم منصوره فراهانی از اهالی کاشانی ازدواج نمود. ثمره این ازدواج سه فرزند به نام منیره، مریم و آرش است که متولّدین 1350 و 1351 و 1356 میباشند.
آقای زمانی چندین سال در محفل روحانی وحیدیّه که از نقاط نارمک طهران است افتخار عضویّت داشت و در لجنات تربیت امری و کلاسهای دروس اخلاق مصدر خدماتی بود. دو سال قبل از گرفتاری به عضویّت لجنه منطقه شماره هفت که شامل نارمک و طهران نو و طهران پارس و نقاط کوچک دیگر بود مفتخر شد. این ذرّه بیمقدار نیز چون در آن لجنه عضویّت داشتم، همکار ایشان به شمار میآمدم. آقای زمانی بسیار مخلص و مؤمن و پر تحرّک بود. هر دستور و امری که به ایشان تفویض میگردید با عشق و شور و صمیمیّت به مرحله انجام میرسانید و هر کاری که در حدّ توان و قدرت او بود داوطلب اجراء و انجام آن میشد. در سال 1362 از دوستانی که منسوبین غیر بهائی داشتند شنیده شد که سازمانهای مخصوصی در انتظار موقعیّتی هستند تا با گروه ضربت خویش نسبت به قلع و قمع بهائیان سریعاً اقدام نمایند. بعضی از دوستان از عضویّت استعفاء نمودند. زمانی بود که اعضاء محفل ملّی در طهران همگی دستگیر و به شهادت رسیده بودند. وحشت و اضطراب شدیدی حکمفرما بود ولی آقای زمانی مانند کوهی ثابت و راسخ در خدمات قائم بود. اقدامات مغرضانه و ضدّ انسانی از دوازدهم اردیبهشت ماه 1362 شروع شد و مدّتها و سالها به طور مستمر و مداوم و پیگیر ادامه یافت و باعث شهادت دهها نفر و بیخانمانی و آوارگی و غارت و چپاول هزاران خانواده بیپناه و بیگناه گردید. متأسّفانه شروع این تضییقات از نارمک بود که به تمام ایران سرایت نمود. دوستان بهائی به آقای زمانی با تلفن اطّلاع دادند که هرچه زودتر خانه را ترک نماید. ایشان حاضر به ترک منزل نشد. گروه پاسداران به خانه وی ریختند و پس از بررسی خانه، آنچه آثار امری، کتاب و غیره مشاهده کردند به یغما بردند و همچنین آقای زمانی را دستگیر کردند و به زندان اوین تحویل دادند. عدّهای نیز در آن روز دستگیر شدند که پس از سالها زجر و محرومیّت و شکنجه آزاد گردیدند. به منزل گروه دیگری نیز شبیخون زدند و هرچه آثار امری مشاهده نمودند در گونی ریختند و با خود بردند. لازم به تذکّر است که از وجود احبّاء برای حمل کتابها و سایر آثار به داخل اتومبیل استفاده مینمودند و از قساوت و بیرحمی و شئون غیرانسانی و هتّاکی به هیج وجه دریغ نداشتند. چند تن جانباز جان بر کف را در همان شب دستگیر نمودند و به تدریج به شهادت رساندند که نامشان مخلّد و جاوید در تاریخ امر مقدّس بهائی خواهد ماند. نام آنها به قرار ذیل است: آقای کامران لطفی در پانزدهم فروردین ماه 1363 به شهادت رسیدند. آقای سعید رضوی که عضو لجنهای نبودند ولی فعالیّت امری داشتند و کلیّه اسناد لجنه در منزل ایشان بایگانی بود، در اسفند ماه 1362 به شهادت رسیدند. آقای رحیم رحیمیان که در پانزدهم فروردین ماه جان به جانان تسلیم نمودند. آقای یدالله صابریان که یکسال قبل به خاطر داشتن چاپخانه در زندان قصر بودند، ایشان را نیز به زندان اوین بردند و به سایر عزیزان ملحق نمودند و در پانزدهم فروردین ماه 1363 به مقام شهادت رسانیدند و آخر از همه جناب علیمحمّد زمانی که در تاریخ بیست و ششم اردیبهشت ماه 1363، پس از یکسال و اندی زجر و حبس و شکنجه در طهران به شهادت رسیدند. متأسّفانه از محلّ دفن این شهید مجید اطّلاعی در دست نیست.
اقتباس و تلخیص از نوشته جناب آقای محمّد جعفر شیوائی.
5) نصرالله امینی
ای رحمانیان به عروه محکم عهد و پیمان متشبّث شوید و علم مبین عرفان را منتشر سازید تا به قوّت ملکوت و سطوت جبروت و
تائید لاهوت امر حیّ لاهوت را خدمت نمائیم و به عبودیّت آستان مقدس قیام نمائیم.
جناب نصرالله امینی فرزند مرحوم شکرالله و خانم سکینه امینی در سال 1294 در قریه (کردگان) از توابع شهرستان جاسب متولّد شدند. ایشان تا حدود یازدهسالگی در محلّ تولد ساکن بودند و بعد به همراه پدر به طهران آمدند و در منازل میرزا عزیزالله خان و سپس میرزا ولیالله خان ورقا به سمت پیشکاری و مباشری آقایان ورقا مشغول کار گردیدند. در کودکی چند سالی به مکتب رفتند ولی مطالعات شخصی و مداقّه در آثار امری، ایشان را فردی مطّلع و خدوم به بار آورد. از اوّل جوانی تا پایان عمر در خانیآباد ساکن و به سرپرستی املاک شرکت امناء و نوسازی و فروش املاک خانیآباد مشغول بودند. از بدو تشکیل محفل روحانی خانیآباد نخست در سمت منشی و سپس ریاست محفل به خدمت دائمی مشغول بودند و قریب به پنجاه سال با همه مشکلات و موانعی که در سر راه به وجود میآمد نبرد مینمودند. در جوانی در سال 1322 با خانم روحانیّه میثاقیّه ازدواج نمودند. ثمره این وصلت چهار فرزند برومند است که همگی در ظلّ امر و در نقاط مختلف عالم با فامیل و فرزندان خود به خدمت در سبیل امر الهی مشغول هستند. سابقه تضییقات که در پرونده این شهید جانباز ذکر شده، از سال 1357 شروع میشود. این مشکلات از طرف افراد شرور و هم از طرف کمیته محل هر دو انجام میشده است. از جمله در تاریخ 26-2-1358 از طرف ستاد کمیته سیزده نازیآباد احضار شدند و مدّت سه ساعت در مورد احبّای خانیآباد و وضعیّت املاک ورثه آقایان ورقا و املاک شرکت امناء مورد بازجوئی قرار گرفتند. در زمانیکه گرفتاری برای احبّای ایران به اوج خود رسیده بود و افراد بیگناه به جرم اعتقاد به وحدت عالم انسانی و تساوی حقوق زن و مرد و محبّت بین نوع بشر، به عناوین مختلف به دادگاهها جلب میگردیدند و بسیاری از احبّاء وطن مألوف را رها کرده در کشورهای دور و نزدیک آواره میشدند، این وجود شریف نیز آماج تیر بلا قرار گرفتند و در تاریخ 20-7-1360 در ساعت هفت و نیم شب، پنج نفر با لباس شخصی و ارائه حکم به منزل ایشان وارد شدند. منزل را تفتیش نموده و جناب امینی را به کمیته محل بردند و تا نیمه شب در مورد خانوادههای احبّاء بازجوئی نمودند. همین موضوع در مورد شهید بابازاده نیز اتّفاق افتاد. در تاریخ سوّم آبان ماه 1360 به توسّط تلقین و تفتین معمّمی (شیخ رهنما) در منزل شخصی دستگیر و درکمیته خانیآباد بازداشت گردیدند. فردای دستگیری، ایشان را به اتّفاق جناب بابازاده آزاد نمودند. روز بعد پس از آنکه خود را معرّفی کردند، به زندان اوین منتقل گردیدند. در تاریخ نهم آذرماه به زندان قصر منتقل شدند. در روز 17-11-1360 تلفنی با خانواده صحبت نمودند و پس از آن هر ماه یکبار ملاقات با ایشان در زندان انجام میگرفت. در تاریخ بیست و پنجم اردیبهشت ماه 1361، در حالیکه شصت و هفت سال از عمرشان میگذشت در نهایت قساوت و بر بنای اتهامات واهی همراه با جناب سعدالله بابازاده در محلّ زندان اوین تیرباران گردیدند. در گورستان خاتونآباد در نزدیکی طهران، بدون اطّلاع فامیل، توسّط مسئولین که بیجهت این هموطن را دشمن خود فرض نموده بودند، بدون غسل و کفن مدفون شدند. وصیّتنامه ایشان نیز به فامیل تسلیم نگردید.
مأخذ: دارالانشاء بیت العدل اعظم الهی.
---------
* گفتگو با خانم پریوش امینی فرزند شهید ارجمند جناب نصرالله امینی
* شرح حال شهید مجید جناب نصرالله امینی از سرکار خانم پریوش اردوئی
* گفتگو تصویری شاپور دانشمند با پریوش امینی (فارسی با زیرنویس انگلیسی)
* نصرالله امینی
تائید لاهوت امر حیّ لاهوت را خدمت نمائیم و به عبودیّت آستان مقدس قیام نمائیم.
جناب نصرالله امینی فرزند مرحوم شکرالله و خانم سکینه امینی در سال 1294 در قریه (کردگان) از توابع شهرستان جاسب متولّد شدند. ایشان تا حدود یازدهسالگی در محلّ تولد ساکن بودند و بعد به همراه پدر به طهران آمدند و در منازل میرزا عزیزالله خان و سپس میرزا ولیالله خان ورقا به سمت پیشکاری و مباشری آقایان ورقا مشغول کار گردیدند. در کودکی چند سالی به مکتب رفتند ولی مطالعات شخصی و مداقّه در آثار امری، ایشان را فردی مطّلع و خدوم به بار آورد. از اوّل جوانی تا پایان عمر در خانیآباد ساکن و به سرپرستی املاک شرکت امناء و نوسازی و فروش املاک خانیآباد مشغول بودند. از بدو تشکیل محفل روحانی خانیآباد نخست در سمت منشی و سپس ریاست محفل به خدمت دائمی مشغول بودند و قریب به پنجاه سال با همه مشکلات و موانعی که در سر راه به وجود میآمد نبرد مینمودند. در جوانی در سال 1322 با خانم روحانیّه میثاقیّه ازدواج نمودند. ثمره این وصلت چهار فرزند برومند است که همگی در ظلّ امر و در نقاط مختلف عالم با فامیل و فرزندان خود به خدمت در سبیل امر الهی مشغول هستند. سابقه تضییقات که در پرونده این شهید جانباز ذکر شده، از سال 1357 شروع میشود. این مشکلات از طرف افراد شرور و هم از طرف کمیته محل هر دو انجام میشده است. از جمله در تاریخ 26-2-1358 از طرف ستاد کمیته سیزده نازیآباد احضار شدند و مدّت سه ساعت در مورد احبّای خانیآباد و وضعیّت املاک ورثه آقایان ورقا و املاک شرکت امناء مورد بازجوئی قرار گرفتند. در زمانیکه گرفتاری برای احبّای ایران به اوج خود رسیده بود و افراد بیگناه به جرم اعتقاد به وحدت عالم انسانی و تساوی حقوق زن و مرد و محبّت بین نوع بشر، به عناوین مختلف به دادگاهها جلب میگردیدند و بسیاری از احبّاء وطن مألوف را رها کرده در کشورهای دور و نزدیک آواره میشدند، این وجود شریف نیز آماج تیر بلا قرار گرفتند و در تاریخ 20-7-1360 در ساعت هفت و نیم شب، پنج نفر با لباس شخصی و ارائه حکم به منزل ایشان وارد شدند. منزل را تفتیش نموده و جناب امینی را به کمیته محل بردند و تا نیمه شب در مورد خانوادههای احبّاء بازجوئی نمودند. همین موضوع در مورد شهید بابازاده نیز اتّفاق افتاد. در تاریخ سوّم آبان ماه 1360 به توسّط تلقین و تفتین معمّمی (شیخ رهنما) در منزل شخصی دستگیر و درکمیته خانیآباد بازداشت گردیدند. فردای دستگیری، ایشان را به اتّفاق جناب بابازاده آزاد نمودند. روز بعد پس از آنکه خود را معرّفی کردند، به زندان اوین منتقل گردیدند. در تاریخ نهم آذرماه به زندان قصر منتقل شدند. در روز 17-11-1360 تلفنی با خانواده صحبت نمودند و پس از آن هر ماه یکبار ملاقات با ایشان در زندان انجام میگرفت. در تاریخ بیست و پنجم اردیبهشت ماه 1361، در حالیکه شصت و هفت سال از عمرشان میگذشت در نهایت قساوت و بر بنای اتهامات واهی همراه با جناب سعدالله بابازاده در محلّ زندان اوین تیرباران گردیدند. در گورستان خاتونآباد در نزدیکی طهران، بدون اطّلاع فامیل، توسّط مسئولین که بیجهت این هموطن را دشمن خود فرض نموده بودند، بدون غسل و کفن مدفون شدند. وصیّتنامه ایشان نیز به فامیل تسلیم نگردید.
مأخذ: دارالانشاء بیت العدل اعظم الهی.
---------
* گفتگو با خانم پریوش امینی فرزند شهید ارجمند جناب نصرالله امینی
* شرح حال شهید مجید جناب نصرالله امینی از سرکار خانم پریوش اردوئی
* گفتگو تصویری شاپور دانشمند با پریوش امینی (فارسی با زیرنویس انگلیسی)
* نصرالله امینی
6) فتح الله فردوسی
پدرم جناب آقا سیّد ابوالقاسم فردوسی، در حدود سال 1265 در جاسب متولّد شد و در مدرسه فیضیّه قم در لباس روحانیّت به تحصیل علوم پرداخت. در زمانی که در رشته علوم انسانی نزدیک به درجه اجتهاد بود، بهوسیله احبّای جاسب از امر مبارک حضرت بهاءالله اطّلاع حاصل نمود و پس از مطالعه بسیار و پس از سه روز که کاملاً از خوردن و نوشیدن احتراز نمود و در اطاقی دربسته به مطالعه کتاب مستطاب مفاوضات پرداخته بود، امر مبارک را قبول کرد و تا آخرین نفس حیات مجدّانه در تبلیغ امر کوشید. برای ازدواج آرزوی وصلت با همسری بهائی و باسواد داشت. چون از قهرود دستخط دختر باسوادی را که از فامیل احبّا بود ملاحظه نمود، وی را بدون دیدار یکدیگر به همسری انتخاب نمود. از این ازدواج پنج فرزند به وجود آمد. جناب فتحالله فردوسی دوّمین فرزند فامیل از این سلاله جلیل، در تاریخ 1297 متولّد شد. در اینجا لازم است که یک واقعه تاریخی را بنگارم. هنگامی که مادرم حامله بوده است، در جاسب بر علیه امر مبارک ضوضا میشود و از پدرم به علمای قم و در اثر حکومتی شکایت میشود که با وجود این شخص در جاسب و تبلیغ دین بهائی دیگر از اسلام چیزی باقی نمانده است. پدر را برای محاکمه و رسیدگی به قم میبرند. او به مادرم میگوید اگر فاتح برگشتم نام طفل را فتحالله بگذار. خوشبختانه یکی از علمای معروف آن زمان به نام حاج سیّد صادق که پدرم با او مذاکرات امری مینمود و قلباً به امر الهی اعتقاد و محبّت داشت باعث نجات پدرم میگردد. پدر، فاتح به جاسب مراجعت نموده و نام نوزاد را فتحالله میگذارد. پدرم عریضهای خدمت حضرت ولیّ عزیز امرالله ارسال میدارد و آرزوی خود را در مورد فتحالله به عرض میرساند. در جواب، توقیعی از ارض اقدس واصل و به پدرم میفرمایند: « راجع به نیّت و تمنّای خدمت در عتبه مقدّسه که برای فرزند خویش آقا میرزا فتحالله نموده بودید، فرمودند، بنویس اقامت در ایران و مشارکت با یاران در خدمات امریّه در این ایّام پر افتتان اجرش عظیم و ثوابش جزیلتر. امید چنان است موفّق به خدمتی عظیم گردند ».
باری جناب فردوسی بعد از اتمام تحصیلات ابتدائی برای ادامه آن به شهر کاشان رفت و در مدرسه وحدت بشر که با مدیریّت خادمان برجسته امر اداره میشده مشغول به تحصیل شد. بعد از تعطیل مدارس بهائی به طهران آمد با مساعدت جناب نورالله میثاقیه به تحصیل و کار در تجارتخانه ایشان پرداخت و سپس در مؤسّسه جناب غلامعلی عبّادی مشغول به کار شد. او در سال 1320 با خانم شمسی کاظمیان ازدواج نمود و از این اقتران یک دختر و چهار پسر به وجود آمدند که الحمدالله همگی به حلیّه ایمان مزیّن و مفتخرند. در اثر پشتکار و لیاقت جناب فردوسی شرکت عبادی تأسیس شد و روز به روز راه ترقّی میپیمودند. شهید والامقام از بدو طفولیّت تا لحظه شهادت عاشقی صادق در خدمت امر یزدان بود و همیشه منزلش محلّ تشکیلات جلسات آمد و رفت یاران و پیوسته در خدمات ملّی و محلّی پیشقدم بود. او در لجنه تربیت امری و لجنه مهاجرت خدمت میکرد، معلّمی کلاسهای درس اخلاق را عهدهدار بود و چون بازرگانی موفّق بود، در شرکت امناء و شرکت سهامی نونهالان و سایر مؤسّسات مالی امری افتخار عضویّت در هیئت مدیره را داشت. در سال 138 بدیع به عضویّت محفل مقدّس روحانی طهران انتخاب شد و در این سنگر روحانی در نهایت شهامت به مقام رفیع شهادت نائل شد. شهادت این نفس نفیس و پنج نفر از اعضاء محفل روحانی طهران، جنابان اسکندر عزیزی، عطاالله یاوری، کوروش طلائی، خسرو مهندسی، شیوا اسدالله زاده و میزبان عالیقدرشان، خانم شیدرخ امیرکیا (بقا) در روز دوشنبه چهاردهم دی ماه 1360 واقع گردید. اجساد مطّهر آن عزیزان در قطعه زمین متروکی بدون اطّلاع به فامیل آنها به خاک سپرده شد. برای اوّلین بار این عبد و دو نفر از یاران به نمایندگی بهائیان جهان بر مرقد منوّرشان مناجات تلاوت کردیم.
اقتباس و تلخیص از نوشته جناب هاشم فردوسی برادر شهید مجید عندلیب شماره 9 زمستان 1362.
-----------
* گفتگو با فاران فردوسی فرزند شهید فتحالله فردوسی
* گفتگو تصویری شاپور دانشمند با خانم طلیعه فردوسی (فارسی با زیرنویس انگلیسی)
* گفتگو تصویری شاپور دانشمند با آقای فاران فردوسی
* گفتگو تصویری شاپور دانشمند با آقای فرشید فردوسی(گفتگو به زبان انگلیسی)
* گفتگو تصویری شاپور دانشمند با خانم آذر فردوسی
باری جناب فردوسی بعد از اتمام تحصیلات ابتدائی برای ادامه آن به شهر کاشان رفت و در مدرسه وحدت بشر که با مدیریّت خادمان برجسته امر اداره میشده مشغول به تحصیل شد. بعد از تعطیل مدارس بهائی به طهران آمد با مساعدت جناب نورالله میثاقیه به تحصیل و کار در تجارتخانه ایشان پرداخت و سپس در مؤسّسه جناب غلامعلی عبّادی مشغول به کار شد. او در سال 1320 با خانم شمسی کاظمیان ازدواج نمود و از این اقتران یک دختر و چهار پسر به وجود آمدند که الحمدالله همگی به حلیّه ایمان مزیّن و مفتخرند. در اثر پشتکار و لیاقت جناب فردوسی شرکت عبادی تأسیس شد و روز به روز راه ترقّی میپیمودند. شهید والامقام از بدو طفولیّت تا لحظه شهادت عاشقی صادق در خدمت امر یزدان بود و همیشه منزلش محلّ تشکیلات جلسات آمد و رفت یاران و پیوسته در خدمات ملّی و محلّی پیشقدم بود. او در لجنه تربیت امری و لجنه مهاجرت خدمت میکرد، معلّمی کلاسهای درس اخلاق را عهدهدار بود و چون بازرگانی موفّق بود، در شرکت امناء و شرکت سهامی نونهالان و سایر مؤسّسات مالی امری افتخار عضویّت در هیئت مدیره را داشت. در سال 138 بدیع به عضویّت محفل مقدّس روحانی طهران انتخاب شد و در این سنگر روحانی در نهایت شهامت به مقام رفیع شهادت نائل شد. شهادت این نفس نفیس و پنج نفر از اعضاء محفل روحانی طهران، جنابان اسکندر عزیزی، عطاالله یاوری، کوروش طلائی، خسرو مهندسی، شیوا اسدالله زاده و میزبان عالیقدرشان، خانم شیدرخ امیرکیا (بقا) در روز دوشنبه چهاردهم دی ماه 1360 واقع گردید. اجساد مطّهر آن عزیزان در قطعه زمین متروکی بدون اطّلاع به فامیل آنها به خاک سپرده شد. برای اوّلین بار این عبد و دو نفر از یاران به نمایندگی بهائیان جهان بر مرقد منوّرشان مناجات تلاوت کردیم.
اقتباس و تلخیص از نوشته جناب هاشم فردوسی برادر شهید مجید عندلیب شماره 9 زمستان 1362.
-----------
* گفتگو با فاران فردوسی فرزند شهید فتحالله فردوسی
* گفتگو تصویری شاپور دانشمند با خانم طلیعه فردوسی (فارسی با زیرنویس انگلیسی)
* گفتگو تصویری شاپور دانشمند با آقای فاران فردوسی
* گفتگو تصویری شاپور دانشمند با آقای فرشید فردوسی(گفتگو به زبان انگلیسی)
* گفتگو تصویری شاپور دانشمند با خانم آذر فردوسی
7) پرویز فروغی
پرویز فروغی در سال 1326 در طهران متولد گردید. او دومین فرزند خانواده و دارای سه برادر و دو خواهر بود. دوره تحصیلات ابتدائی را در دبستان توفیق و دوره متوسطه را در دبیرستانهای بابک، کیهان و کیهان نو به پایان رسانید. وی همواره از شاگردان ممتاز بود. پس از پایان تحصیلات به خدمت نظام وظیفه اعزام گردید و متعاقب خاتمه خدمت با آنکه از چند کشور خارجی پذیرش دریافت نموده بود، فیلیپین را با هدف اصلی خویش که مهاجرت بود قریبتر احساس نمود. لذا در اردیبهشت ماه 1350 راهی آن دیار گردید و در دانشگاه بزرگ شهر مسوان Mesvan به تحصیل در رشته مهندسی راه و ساختمان پرداخت. پرویز فروغی در ضمن تحصیل و اقامت در طهران با شور و شوق سرشاری که داشت همواره به فعالیت در تشکیلات مختلفه جوانان و کلاسهای امری مبادرت میورزید و منتهی آمال خویش را خدمت در راه امر میدانست. سرانجام در تاریخ شهرالکمال 129 بدیع مطابق نهم مرداد ماه 1351 همراه با دو دوست و برادر عزیز روحانیش به افتخار شهادت نائل آمد.
* اطلاعات تکمیلی در خصوص نحوه به شهادت رسیدن این عزیز روحانی را در بخش شهدای فیلیپین مطالعه فرمایید.
* شرح جزئیات شهادت شهدای فیلیپین از داريوش يزدانی
* مجله اخبار امری شماره 10 سال 1351 در خصوص شهادت مهاجرین فیلیپین
* اطلاعات تکمیلی در خصوص نحوه به شهادت رسیدن این عزیز روحانی را در بخش شهدای فیلیپین مطالعه فرمایید.
* شرح جزئیات شهادت شهدای فیلیپین از داريوش يزدانی
* مجله اخبار امری شماره 10 سال 1351 در خصوص شهادت مهاجرین فیلیپین
8) آقا میر زین العابدین جاسبی از وسقونقان
شرح حیات جناب آقا میر زینالعابدین جاسبی به قلم نورالله مهاجر جاسبی
مرحوم آقا میر جاسبی ولد حاجی میرزا احمد در سنین جوانی بوسیله ملاجعفر جاسبی به امر جمال مبارک اقبال نموده محل تولدش وسقونقان یکی از دهات قریه جاسب است و اوین مؤمن در دهکده مذکور میباشد حامی ضعفا و پشتیبان بیچارگان بود. هنگامی که مأمورین تیول وقت برای وصول مالیات دهاقین فقیر و بیچاره به صدمه و آزار متوسل میشدند آن مرحوم مالیات قریه جاسب را شخصاً میپرداخت و بعداً رعایا هنگامی که اضافه از خرج خود میداشتند به نامبرده میپرداختند و تنها نیت آن مرحوم از این عمل جلوگیری از ظلم نسبت به رعایا بوده است و نه تنها از این عمل خیر خود از لحاظ مادی سودی نمیبرده است بلکه متضرر هم میشده است.
این مرد شجاع که در سالهای مقارن 1317 و 1318 هجری قمری دارای شخصیت و نفوذی فوقالعاده بوده است و شهامت آن را داشته است که مظفرالدین شاه را ملاقات و حکومت قم و کاشان را تعویض نماید. معروف است که یک وقتی در محضر قایم مقام که مسبب ظلمی نسبت به رعایای جاسب شده اظهار کرده بود همانطوریکه بخواست خدا تو را به این مسند بالا بردیم پائین هم میاوریم به نحوی که مرحوم قائم مقام متوحش و حاضر به جبران مافات گردیده بود.
شاید تصور خواننده عزیز بیاید که مرحوم آقا میر جاسبی دنبال قیود و شخصیت ظاهری بود در صورتی که آن وجود نازنین به دست مبارک خود در وسقونقان قناتی حفر نمود. در موقع حفر قنات به مخالفت شدید اهالی برخورد. حسودان و دشمنان او برای اینکه از ابهت و مقام بلندش بکاهند شهرت دادند که چون او بهائی است قنات آب هم که میکند آب آن املاک ما را آلوده و از خیر و برکت خواهد انداخت.
در اثر قدرت و اراده و ایمان خللناپذیری که آن مرحوم داشت مخالفین را ساکت نمود و پس از اینکه از قنات مذکور آب فوقالعاده خارج شد آن وقت برای اینکه به توده عوام و نادان بفهماند که بندگان جمال قدم منظور و مقصودی جز خدمت به خلق و رضای حق ندارند قنات را به کلیه ساکنین ده بخشید. و همین قنات بود که در خشکسالی اهالی وسقونقان را از مرگ نجات داد زیرا در فصول مختلفه سال آب آن ثابت و کم و زیاد نمیشود. و همین امر سبب شده است که هنوز عدهای از اهالی معتقدند که هرکس دست و صورت خود را در قنات آقا میر بشوید و مراد و مطالب خود را از درگاه خداوند مسئلت نماید اجابت میشود.
آن مرحوم در زمان حفر قنات، کارگری از اهل وسقونقان داشته است به نام شیخ جعفر و نامبرده برای احبای جاسب شرح تصدیق خود را بدین طریق نقل مینموده است.
مدتی بود که با آقا میر و محمد نوروزی از اهل وسقونقان مشغول حفر قنات بودم. بنده بنا به گفته عالم محل نفس مرحوم آقا میر را سم میدانستم. حتیالمقدور از تماس با او اجتناب میکردم بطوریکه هنگام صرف نهار در لب چشمه قریب سیصد قدم با او فاصله میگرفتم در مدت حفر قنات که قریب چندین ماه به طول انجامید از او پرهیز میکردم. آقا میر با زبان مهربانی و خلق نیکی که مخصوص او بود میگفت از من پرهیز مکن من همان آقا میر چند سال پیش هستم منتهی چندی است معبود و مقصود خود را که پدران ما برای درک زمان او زاریها کردهاند یافتهام. اغلب اوقات از قعر چاه با من مشغول مباحثه میشد. نزدیک به خاتمه حفر آخرین چاه بود که یک روز از ته چاه صدا زد شیخ جعفر نگاه کن ببین این اطراف کسی هست یا نه؟ بدون اینکه از مقصد او مطلع شوم اطراف چاه را مشاهده نموده جواب دادم خیر.
آن وقت گفت میدانی چه کن آن سنگهای بزرگی که من از ته چاه فرستادم بالا یکی را بردار و از آن بالا به سر من بزن. در نتیجه این عمل تو بنا به عقیده خودت یک نفر کافر و مرتد را کشتهای و به بهشت میروی و من هم بنا به عقیده خودم در سبیل قائم موعود و یگانه منجی عالم انسانی که تمام ادیان سلفه منتظر ظهورش بودهاند شهید شدهام. از آن بیان چنان منقلب شدم که همان شب به منزلش رفتم و ایمان و اقبال خودم را به شریعت جمال اقدس ابهی اظهار نمودم و آقای محمد نوروزی[1] کارگر دیگر هم بعداً به امر جمال اقدس ابهی مؤمن گردید.
آقای محمد نوروزی اظهار مینمود یک روز عده ای از اهالی وسقونقان در میان دشت دور من اجتماع نمودند و دهان به سب و لعن گشوده بودند. مرحوم آقا میر پس از وقوف از این بلوا خود را به آن جمع رسانیده زبان به نصیحت گشود و با اندام رشید و قوه بیان و برهان خویش چنان وقار و سکونی به خرج داد که همه شورشیان چوب و میل و کلنگ خود را برداشته رفتند.
مرحوم آقا میر دقیقه ای از تبلیغ امرالله به عمل غفلت نمینمود. به تدریج مخالفین به منظور از بین بردن آن شخص بزرگ بهترین وسیله که به دست آوردند این بود که انتشار دادند مرحوم آقا میر مخالف شریعت مقدسه اسلام است و عدهای از عوام را به دستیاری حکومت و علمای محل بر او شورانیدند و آنوقت که سال 1321 هجری بود مخالفین موفق شدند که نامبرده را به دستیاری میرزا مهدی خان پسر مرحوم امینالدوله کاشانی که در عهد ناصرالدینشاه به مقام وزارت رسید و او را وزیر همایون گفتند و در زمان مظفرالدین شاه مقام و مرتبهاش بالا گرفته بود در خانه شیخ حسینعلی جاسبی که خانهاش محل زجر و ستم بندگان الهی و مؤمنین شریعت الله بود به جرم بهائیت و حمایت از مظلومین و مخالفت با ظالمین چوب زدند و از طرفی بوسیله تفنگداران راه دوستارانش را سد نمودند و از حمایت آنان ممانعت کردند. بعدها آن مرحوم را از طریق کاشان و از حدودی که طرفدارانش ندانند و نشناسند به طهران بردند و معلوم نشد که چگونه آن نفس مقدس و بزرگوار را از بین بردند. معروف است که او را در حوض آب یخ در فصل زمستان در سن 55 سالگی شهید کردند. ذیلاً یکی از الواحی که از کلک مطهر میثاق به افتخار آقا میر نازل گردیده درج میگردد.
جاسب جناب آقا میر علیه بهاءالابهی
هوالابهی
ای آقای میر امیر کشور فلک اثیر شخص خطیری است که الیوم حاکی عهد پیمانست و محامی از میثاق حضرت رحمن شمع پر نور انجمن استقامت است و سرو خرم آزاد بوستان موهبت. پس از خدا بخواه که در آن اطراف و اکناف به این خدمت عظمی موفق گردی و به این تاج امیری عالم معنوی مکلل شوی. غریب گذشته است و این عبد به تحریر به تعجیل مشغولست در خط معذور بدارید والبهاء علیک
ع ع
مرحوم آقا میر جاسبی ولد حاجی میرزا احمد در سنین جوانی بوسیله ملاجعفر جاسبی به امر جمال مبارک اقبال نموده محل تولدش وسقونقان یکی از دهات قریه جاسب است و اوین مؤمن در دهکده مذکور میباشد حامی ضعفا و پشتیبان بیچارگان بود. هنگامی که مأمورین تیول وقت برای وصول مالیات دهاقین فقیر و بیچاره به صدمه و آزار متوسل میشدند آن مرحوم مالیات قریه جاسب را شخصاً میپرداخت و بعداً رعایا هنگامی که اضافه از خرج خود میداشتند به نامبرده میپرداختند و تنها نیت آن مرحوم از این عمل جلوگیری از ظلم نسبت به رعایا بوده است و نه تنها از این عمل خیر خود از لحاظ مادی سودی نمیبرده است بلکه متضرر هم میشده است.
این مرد شجاع که در سالهای مقارن 1317 و 1318 هجری قمری دارای شخصیت و نفوذی فوقالعاده بوده است و شهامت آن را داشته است که مظفرالدین شاه را ملاقات و حکومت قم و کاشان را تعویض نماید. معروف است که یک وقتی در محضر قایم مقام که مسبب ظلمی نسبت به رعایای جاسب شده اظهار کرده بود همانطوریکه بخواست خدا تو را به این مسند بالا بردیم پائین هم میاوریم به نحوی که مرحوم قائم مقام متوحش و حاضر به جبران مافات گردیده بود.
شاید تصور خواننده عزیز بیاید که مرحوم آقا میر جاسبی دنبال قیود و شخصیت ظاهری بود در صورتی که آن وجود نازنین به دست مبارک خود در وسقونقان قناتی حفر نمود. در موقع حفر قنات به مخالفت شدید اهالی برخورد. حسودان و دشمنان او برای اینکه از ابهت و مقام بلندش بکاهند شهرت دادند که چون او بهائی است قنات آب هم که میکند آب آن املاک ما را آلوده و از خیر و برکت خواهد انداخت.
در اثر قدرت و اراده و ایمان خللناپذیری که آن مرحوم داشت مخالفین را ساکت نمود و پس از اینکه از قنات مذکور آب فوقالعاده خارج شد آن وقت برای اینکه به توده عوام و نادان بفهماند که بندگان جمال قدم منظور و مقصودی جز خدمت به خلق و رضای حق ندارند قنات را به کلیه ساکنین ده بخشید. و همین قنات بود که در خشکسالی اهالی وسقونقان را از مرگ نجات داد زیرا در فصول مختلفه سال آب آن ثابت و کم و زیاد نمیشود. و همین امر سبب شده است که هنوز عدهای از اهالی معتقدند که هرکس دست و صورت خود را در قنات آقا میر بشوید و مراد و مطالب خود را از درگاه خداوند مسئلت نماید اجابت میشود.
آن مرحوم در زمان حفر قنات، کارگری از اهل وسقونقان داشته است به نام شیخ جعفر و نامبرده برای احبای جاسب شرح تصدیق خود را بدین طریق نقل مینموده است.
مدتی بود که با آقا میر و محمد نوروزی از اهل وسقونقان مشغول حفر قنات بودم. بنده بنا به گفته عالم محل نفس مرحوم آقا میر را سم میدانستم. حتیالمقدور از تماس با او اجتناب میکردم بطوریکه هنگام صرف نهار در لب چشمه قریب سیصد قدم با او فاصله میگرفتم در مدت حفر قنات که قریب چندین ماه به طول انجامید از او پرهیز میکردم. آقا میر با زبان مهربانی و خلق نیکی که مخصوص او بود میگفت از من پرهیز مکن من همان آقا میر چند سال پیش هستم منتهی چندی است معبود و مقصود خود را که پدران ما برای درک زمان او زاریها کردهاند یافتهام. اغلب اوقات از قعر چاه با من مشغول مباحثه میشد. نزدیک به خاتمه حفر آخرین چاه بود که یک روز از ته چاه صدا زد شیخ جعفر نگاه کن ببین این اطراف کسی هست یا نه؟ بدون اینکه از مقصد او مطلع شوم اطراف چاه را مشاهده نموده جواب دادم خیر.
آن وقت گفت میدانی چه کن آن سنگهای بزرگی که من از ته چاه فرستادم بالا یکی را بردار و از آن بالا به سر من بزن. در نتیجه این عمل تو بنا به عقیده خودت یک نفر کافر و مرتد را کشتهای و به بهشت میروی و من هم بنا به عقیده خودم در سبیل قائم موعود و یگانه منجی عالم انسانی که تمام ادیان سلفه منتظر ظهورش بودهاند شهید شدهام. از آن بیان چنان منقلب شدم که همان شب به منزلش رفتم و ایمان و اقبال خودم را به شریعت جمال اقدس ابهی اظهار نمودم و آقای محمد نوروزی[1] کارگر دیگر هم بعداً به امر جمال اقدس ابهی مؤمن گردید.
آقای محمد نوروزی اظهار مینمود یک روز عده ای از اهالی وسقونقان در میان دشت دور من اجتماع نمودند و دهان به سب و لعن گشوده بودند. مرحوم آقا میر پس از وقوف از این بلوا خود را به آن جمع رسانیده زبان به نصیحت گشود و با اندام رشید و قوه بیان و برهان خویش چنان وقار و سکونی به خرج داد که همه شورشیان چوب و میل و کلنگ خود را برداشته رفتند.
مرحوم آقا میر دقیقه ای از تبلیغ امرالله به عمل غفلت نمینمود. به تدریج مخالفین به منظور از بین بردن آن شخص بزرگ بهترین وسیله که به دست آوردند این بود که انتشار دادند مرحوم آقا میر مخالف شریعت مقدسه اسلام است و عدهای از عوام را به دستیاری حکومت و علمای محل بر او شورانیدند و آنوقت که سال 1321 هجری بود مخالفین موفق شدند که نامبرده را به دستیاری میرزا مهدی خان پسر مرحوم امینالدوله کاشانی که در عهد ناصرالدینشاه به مقام وزارت رسید و او را وزیر همایون گفتند و در زمان مظفرالدین شاه مقام و مرتبهاش بالا گرفته بود در خانه شیخ حسینعلی جاسبی که خانهاش محل زجر و ستم بندگان الهی و مؤمنین شریعت الله بود به جرم بهائیت و حمایت از مظلومین و مخالفت با ظالمین چوب زدند و از طرفی بوسیله تفنگداران راه دوستارانش را سد نمودند و از حمایت آنان ممانعت کردند. بعدها آن مرحوم را از طریق کاشان و از حدودی که طرفدارانش ندانند و نشناسند به طهران بردند و معلوم نشد که چگونه آن نفس مقدس و بزرگوار را از بین بردند. معروف است که او را در حوض آب یخ در فصل زمستان در سن 55 سالگی شهید کردند. ذیلاً یکی از الواحی که از کلک مطهر میثاق به افتخار آقا میر نازل گردیده درج میگردد.
جاسب جناب آقا میر علیه بهاءالابهی
هوالابهی
ای آقای میر امیر کشور فلک اثیر شخص خطیری است که الیوم حاکی عهد پیمانست و محامی از میثاق حضرت رحمن شمع پر نور انجمن استقامت است و سرو خرم آزاد بوستان موهبت. پس از خدا بخواه که در آن اطراف و اکناف به این خدمت عظمی موفق گردی و به این تاج امیری عالم معنوی مکلل شوی. غریب گذشته است و این عبد به تحریر به تعجیل مشغولست در خط معذور بدارید والبهاء علیک
ع ع
افرادی که سرنوشت آنها مشخص نیست و یا بر اثر سانحه مربوط به امر کشته شدهاند.
1) سید جمال جمالی
ایشان در جوانی در طهران از بین میرود کسی از چگونگی فوت او خبر ندارد که آیا در واقعه کشتار بابیان در طهران یا جائی دیگر کشته شده اند...
2) سید علی جمالی
سید هادی نصراللهی پسر سید نظام، بر اثر توطئهی عموزاده هایش (سید نظام و سید هدایت)، با زدن سنگ سید علی جمالی را میکشد. وقتی که سید رضا از سربازی مراجعت می کند مشتی علی اکبر و حبیب الله مهاجر و گروهی دیگر به او می گویند که سید هادی پدرت را کشته است و ما حاضر هستیم که بیاییم و در دادگاه شهادت بدهیم و او در پاسخ می گوید که با دادگاه رفتن و زندانی کردن سید هادی نه تنها پدر من زنده نمیشود بلکه مشکلات به مراتب برای احبا بیشتر خواهد شد و بهتر است که به خاطر منافع دیگر احبا این مورد را پیگیری نکنیم و به خدا واگذار کنیم...
سید هادی نصراللهی چند سال پیش چهره در نقاب خاک کشید و به جهان پنهان شتافت و توشه ی اندوخته از زندگانی نسبتا طولانی ۸۵ ساله خود را که در کارنامه اعمال خود نوشته شده بود را بدست چپ گرفته به درگاه قاضی خلایق و دیوان عدل الهی شتافت و تنها داماد جلیل القدر ایشان
آقا جلیل کثرالله امثالهم که تمام عمر مشغول چاپ و پخش خرافات ملا ها می باشد به علت تمول زیاد و روزی باد آورده جلسه کفن و دفن مفصلی برای ایشان گرفت و خیل بسیاری از اقوام و دوستان و آشنایان را به سر خاک ایشان در کنار امام زاده حمزه و جوب سیارون کشانید و شام و نهار مفصلی به همه مومنین ومومنات داد و همه در ازاء غذای خوش مزه موقعی که انگشتان خود را می خوردند و دستی بر شکم می کشیدند خواهان مغفرت آقا هادی و طول عمر بازماندگان ایشان شدند و مستوره خانم همسر محترمه و نجیب و مهمان نواز و با محبت ایشان که در ضمن دختر دائی ایشان هم می باشد و همیشه با دل و جان مواظب آقا هادی بود. هنوزهم در عزای ایشان نشسته و روزگار را بیاد ایشان در کنار تنها دختر خود خانم آغا و نوه هایش در طهران سپری می کند. آقا هادی سومین پسر سید نظام و سه برادر دیگر او عبارت بودند از سید احمد سید مهدی و سید ناصر سید نظام دشمنی و خصومت بسیاری با بهائیان داشت و همیشه و همه وقت منتظر موقعیتی بود که بتواند زهر خودش را بریزد وجور جفائی فراهم بکند. سید رضا جمالی در خاطراتش می نویسد وقتی که من در دروازه زندگی می کردم اقوام پدری من نصراللهی ها خیلی مرا آزار واذیت می کردند. روزی نبود که برنامه ای درست نکند وایرادی نگیرند و نیشی نزنند یک جرعه آب بدون غم و غصه از گلوی ما پائین نرفت تا آنجا که مجبور شدم خانه و منزل پدری را ترک کنم و به محله آب انبار و حسینیه بروم سید نظام و سید هدایت از همه بدتر بودند و بقیه مردم را بطور عموم بچه هایشان را طوربخصوصی تحریک می کردند که توهین کنند و سنگ بزنند و لطمه ای وارد کنند. مادر و همسرم همیشه درحال ترس و تشنج و یا گریه بودند پدرم سید علی را بخاطر ازدواج با دلارام خانم که از خانواده بهائی بود خیلی آزار و اذیت می کردند. چون این اواخر بخاطر خوابی که دیده بود دیگر مسجد نمی رفت و در عزاداری و مراسم ها شرکت نمی کرد و بیشتر در جلسات بهائی ها بود و مهمان دار جلسات بهائیان شده بود و انیس و مونس بهائیان و بخصوص روحانی شده بود به این دلیل دشمنی مخصوصی با او پیدا کرده بودند ولی اوگوشش به این حرف ها بدهکار نبود و اعتنائی به حرف های آنها نداشت و چون بعلت مار گزیدگی حال و حواسی خوبی نداشت بیشتر با خودش و در تنهائی زندگی می کرد. یک روز زمستان که کنار دیوار کوتاهی زیر آفتاب کنار چشمه در دروازه نشسته بود و خودش را گرم می کرد سید نظام پسرش آقا هادی را که آن زمان سن و سال زیادی نداشته تحریک می کنند که این سنگ را بردار و از پشت دیوار محکم بسر سید علی بکوب و خیال ما را راحت کن اگر کسی هم حرفی زد و یا پیگیری کرد خواهیم گفت بچه بوده بچه گی کرده سنگ را از آن طرف دیوار پرت کرده و حواسش نبوده که کسی پشت دیوار نشسته هادی ماموریت خود را بخوبی انجام می دهد و سید علی جا در جا کشته می شود و جان را به جان آفرین تسلیم می کند. در این زمان من درخدمت سر بازی در بهبهان در گیر جنگ بودم و از آنچه می گذشت بی خبر بودم تا اینکه یک روزی خبر این واقعه توسط مادرم در نامه ای رسید و مادرم کلی شکوه و شکایت که پدرت را کشتند و من روزگار ندارم واگر زودتر نیائی من هم از غصه خواهم مرد. سید رضا جمالی می نویسد من طی نامه ای مادرم را دل داری دادم و تسلی خاطر که غصه نخور من صحیح و سالم هستم و منتظر پایان خدمت تا برگردم نامه را پست کردم بعداز چند ماه با کمال تعجب دیدم که نامه برگشت خورده بطرف خودم و پشت نامه با خط سید نظام نوشته شده که گیرنده یعنی مادرم یافت نشد. آه از نهادم در آمد و دنیا پیش چشمم تیره و تار شد چرا که فوری به نظرم آمد که مادرم هم از دنیا رفته است به این خاطر نوشته اند گیرنده یافت نشد نمی دانستم سید نظام بخاطراذیت و آزار من این کار را کرده در صورتیکه مادرم صحیح و سالم وهمسایه او بوده ونامه های مرا به مادرم نمی دادند و قتی مادرم می گفته نمی دانم چرا پسرم نامه نمی نویسد. به او گفته می شده پسرت در جنگ به همراه شکرالله وجدانی پسر برادرت کشته شده تا هر چه زودتر مادرم هم دق کند و از بین برود سید نظام از هر موقعیتی برای اذیت و آزار بهائیان استفاده می کرد مثلا موقع سر بازی به مسئولی که از طرف دولت می آمد به عنوان کدخدا محل و ده سفارش می کرد که بهائیان را به بدترین نقطه اعزام کنید. به این خاطر من و سید حبیب هاشمی و شکرالله وجدانی پسر دائیم را فرستادند دورترین و بد آب و هواترین نقطه ایران آنجا که عرب نی می اندازد در بهبهان که به بدی آب و هوا و امراض مختلفه مثل سل و مالاریا معروف بود و در ضمن در آن زمان منطقه جنگی بود سید نظام مطمئن بود که ما هر سه هیچ وقت بر نمی گردیم شکرالله کشته شد و من مادام العمرمالاریا گرفتم و سید حبیب همیشه مریض بود. در صورتیکه طبق قوانین سربازی من معاف از سربازی بودم چون من تنها فرزند مادر پیر و علیلم بودم ومن مشمول سربازی نمی شدم ولی سید نظام عین خیالش نبود و با اینکه خودش چهار تا پسر داشت کاری کرد که هیچ کدام آنها هیچ وقت به خدمت سر بازی نرفتند به هر حال بعد از باز گشت از سربازی به اصرار مادرم ازدواج کردم و چون با دختری از خانواده بهائی ازدواج کردم آه از نهاد سید نظام در آمد. و چند مدت بعد از ازدواج من را به اتفاق مسیب یزدانی و سید حبیب هاشمی به جرم ازدواج بهائی راهی زندان قم کرد که خود داستانیست پر آب چشم ... |
3) معصومه خانم همسر اول محمد علی ناصری
ایشان بعد از اینکه از حمام عمومی رفتن او جلوگیری میشود در خانه به علت سقوط از بلندی کشته میشود.
4) سید مسعود مسعودی
ایشان در راه جاسب و کاشان در محله نعل شکنون، در سرما در زمستان از بین میروند.
5) سید صدر الدین نصراللهی
ایشان صبح از خانه خارج میشوند و به همسرش می گوید که تا چند ساعت دیگر بر میگردد ولی دیگر کسی او را نمی بیند. احتمال اینکه او توسط عموزاده های متعصبش به شهادت رسیده باشد وجود دارد.
هرچند کسی از سرنوشت سید صدرالدین خبری ندارد که چه انفاقی برای او افتاد ولی این دور دوری است که هیچ سری پنهان نخواهد ماند و زمین اسرار خود را نهایتا نشان خواهد داد. شاید روزگاری اگر زمینی کنده شود یا چاهی کند و کاو شود در کروگان جاسب شاید بقایای استخوان های او پیدا شود آنچه مشخص است برای بعضی از برادرها یا برادر زاده و حتی عده ای از اهالی و اقوام تحمل بهائی بودن او چندان آسان نبوده ولی خاندان بزرگی که از او بجا مانده همیشه یاد و نام او را گرامی خواهند داشت.
وقتی خانه ملا جعفر جاسبی را بخاطر ساخت و ساز جدید خراب کردند و اساس و پایه و زیر زمین این خانه را خاک بر داری می کردند استخوان های انسانی پیدا شد که فوری آن را جائی دیگر برده و دفن کردند اینخانه تقریبا در همسایگی خانه سید صدر الدین قرار داشت
هرچند کسی از سرنوشت سید صدرالدین خبری ندارد که چه انفاقی برای او افتاد ولی این دور دوری است که هیچ سری پنهان نخواهد ماند و زمین اسرار خود را نهایتا نشان خواهد داد. شاید روزگاری اگر زمینی کنده شود یا چاهی کند و کاو شود در کروگان جاسب شاید بقایای استخوان های او پیدا شود آنچه مشخص است برای بعضی از برادرها یا برادر زاده و حتی عده ای از اهالی و اقوام تحمل بهائی بودن او چندان آسان نبوده ولی خاندان بزرگی که از او بجا مانده همیشه یاد و نام او را گرامی خواهند داشت.
وقتی خانه ملا جعفر جاسبی را بخاطر ساخت و ساز جدید خراب کردند و اساس و پایه و زیر زمین این خانه را خاک بر داری می کردند استخوان های انسانی پیدا شد که فوری آن را جائی دیگر برده و دفن کردند اینخانه تقریبا در همسایگی خانه سید صدر الدین قرار داشت
6) شکرالله وجدانی
شکرالله وجدانی در جوانی سال 1940 میلادی توسط سید نظام به سربازی اعزام میشود، سید نظام در آن زمان کدخدا و معاند امرالله بود. خودش چهار پسر داشت که هیچکدام را به سربازی نفرستاد ولی در عوض جوانان بهایی را گرفته و به سربازی میفرستاد و سفارش نیز میکرد که آنها را به بدترین نقاط بفرستند و اصلا اعتنائی نمیکرد که یک پدر و مادر پیر از کار افتاده که در ده زندگی میکنند و نیازمند حمایت و مراقبت تنها پسرشان هستند را باید از رفتن به خدمت معاف کند. از این رو شکرالله و رضا جمالی برای خدمت به بهبهان فرستاده میشود که در آن زمان جزء بدترین نقاط کشور محسوب میشد. شکر الله وجدانی در آنجا بخاطر گرمی هوا و بیماری مالاریا و دیگر امراض محلی و نبودن دوا و دکتر و دیر رسیدن به دکتر از بین میرود و فوت میشود و نه هیچ وقت جسدی را تحویل خانواده دادند و نه اعلام کردند که جسد ایشان در کجا دفن شده است ولی هم دوره ای های او گفته بودند که ایشان در حاجی آباد و بین راه بهبهان و اهواز دفن شده اند.
حاجیه خانم مادر شکرالله نیز هیچ وقت فوت فرزندش را باور نداشت و تا آخر عمر منتظر بازگشت او بود. حتی سی سال بعد هم در سال 1970 حاجیه خانم مادر شکرالله برای پدرم تعریف می کرد که هر روز منتظر پسرم هستم و وقتی یکدفعه در باز میشود و یا وقتی که خوابیده ام و سر و صدایی میشنوم فکر میکنم که پسرم برگشته است.
فضل الله وجدانی پدر ایشان در اثر فوت ناگهانی پسر از غم و غصه زیاد اختلال حواس پیدا کرد و همیشه و همه وقت تا آخر عمر اسم او ورد زبانش بود تا اینکه از دنیا رفت. پدر رفتی ندیده روی فرزند تو آزادی پدر، من مانده در بند دم آخر نشد پیش تو باشم گلابی بر سر و رویت بپاشم دریغا موقع بیماری تو نشد ممکن بیایم یاری تو تو دردت، هم به جان و هم به تن بود میان ناله هایت نام من بود شنیدم جان نمیدادی که شاید بناگه بچه ات از در درآید شنیدم آمده بودی ملاقات شنیدم مانده بودی پشت در مات شنیدم آمدی راهت ندادند جواب گریه و آهت ندادند شنیدم بازگشتی اشکریزان ازین دنیا و بیدادش گریزان (هادی خرسندی) |
7) سیده نساء عروس صدرالدین مادر آقا یدالله نصراللهی، همسر سید عباس نصراللهی
در ابتدای صبح مشخص میشود که ایشان از طبقه دوم سقوط کرده و فوت شده اند. علت سقوط او مشخص نیست که عمدی بوده است یا خیر.
منزل ایشان دیوار به دیوار ماشاالله و اسد الله نصراللهی بود که هر وقت تضعیقاتی علیه احبا بوجود میآمد این دو برادر به نحوی مسبب و محرک آن مشکلات بودند. این دو برادر معمولا برای تجارت، مرتب به قم سفر میکردند. ماشالله قصابی و اسدالله قالی بافی داشت. به قم که میآمدند بعد از اینکه به کارهای خود رسیده و کمی فارغ البال میشدند هوس میکردند که بروند و فلان مرجع معروف را ببینند و چون بهانه ای برای دیدن نداشتند بهانه میکردند که بهاییان برای ما مشکل ایجاد میکنند و میخواهیم آیت الله را ببینیم و راهنمایی بگیریم که باید چه بکنیم و وقتی در نزد آیت الله میرفتند آنچه دروغ و تهمت و افترا لایق خودشان بود به هم میبافتند و دستورات لازم برای اذیت احبا را میگرفتند و روانه ده میشدند و در ده پیاده میکردند.
آیت الله منتظری در خاطرات خود مینویسد که این دو برادر در تبلیغات ضد بهایی رابطه خیلی مربوطی با من داشتند. حتی در یک تابستان موقع درو از تمام اهالی کروگان جاسب خواستند که داس و دستغاله و کار را به کنار گذاشته و همه راهی قم شوند و حکم قتل بهاییان را از آیت الله بروجردی بگیرند وقتی به منزل آیت الله بروجردی میروند موفق به گرفتن حکم نمیشوند و آیت الله بروجردی خطاب به آنها میگوید بروید با هم بسازید همگی با هم قوم و خویش هستید...
در این خصوص سید آقا حسینی نقل میکرد که در سال 1327 شمسی زمانی که اهالی برای گرفتن حکم قتل بهاییان حضور آیت الله بروجردی در قم میرفتند ایشان در دکان حلوایی در آنجا کار میکرده و هر روز یکی از این گروه میآمده و به او میگفته که دیگر امروز حکم قتل شما ها(بهاییان) را از آیت الله بروجردی خواهیم گرفت.
هر چند آیت الله بروجردی حکم قتل نداد ولی باعث و بانی بیکار شدن جناب علی محمد رفرف گردید. و بعد از چند سال با توافق شاه موضوع فلسفی را راه انداخت و در زمان فلسفی هر گونه آزار و اذیتی را بر بهاییان روا داشتند که البته شامل حال بهاییان جاسب نیز گردید بنحوی که در وسقونقان همه کفن پوش به خانه مسیب نوروزی رفتند و او را تهدید کرد و مجبور به تبری میکنند ولی برادرش (سلطانعلی نوروزی) تبری نمیکند و به کروگان فرار کرده و سپس به طهران رفته و در قاسم آباد خشکه مستقر میشود.
و اما جاسبی ها همچنان بیکار ننشسته و چند سالی بعد اتوبوسی کرایه کرده که از طهران عده ای بیایند و همه را بکشند برای این منظور این افراد بجای اینکه از جاده اصلی ازنا بیایند از بیراهه و از راه نعل شکنان به سمت ده میآیند تا احتمال دیده شدن توسط اهالی و خبر رساندن کمتر گردد و آنها بتوانند به مقصود خود که قتل عام بهاییان بوده به راحتی برسند. که از قضای روزگار آن اتوبوس با شاخ درختی برخورد میکند و واژگون میشود، عده ای زخمی میشوند و یک نفر به نام اصغر بهزاد پسر خانم سلطان خواهر سیف الله صادقی که سرکرده این گروه شرور بود در این تصادف کشته میشود. برخی از بازماندگان علت تصادف و واژگونی اتوبوس را اینگونه تعریف کردند که وقتی ما می آمدیم اصغر بهزاد سر خود را از پنجره به بیرون برده بود و وقتی اتوبوس به شاخه درخت نزدیک میشود برای اینکه شاخه به سرش نخورد فریاد میزند که شاخه ای در سر راه است و راننده نیز اتوبوس را به سمت دیگر هدایت میکند که در همین بین تعادل از دست راننده خارج شده و اتوبوس واژگون میگردد. وقتی این خبر به ده میرسد یادم هست که کلیه اهالی به سمت محل حادثه میدویدند که حدوداً چند کیلومتری با ده فاصله داشته و به کمک زخمی ها شتافتند و جسد اصغر بهزاد را نیز در پشت وانتی گذاشته و پتویی به روی آن انداخته و به سمت ده آوردند.
در سال 1342 شمسی روزی هنگام قدم زدن از قبرستان مسلمانان رد میشدم و بعضی از سنگ نوشتهها را میخواندم که از آن میان یکی سنگ قبر همین اصغر بهزاد بود که چند بیت شعر روی آن نوشته شده بود و هنوز مقداری از آن را بخاطر دارم.
روزی ز سر قبر جوانی بگذشتم یک ناله از آن قبر بر آمد
گفتم که جوان ناله ات از بهر چه باشد؟ گفتا که جوان بودم و مُردم و به مقصد نرسیدم
گویا مقصد ایشان چیزی نبوده جز کشتن بهاییهای مظلوم و بیگناه...
------
مطالب مرتبط:
سفر آیت الله منتظری به جاسب
دعوت بهاییان به مسجد توسط آیت الله منتظری
حمله به آیت الله منتظری و اقدام علیه خارج کردن او از منزل
منزل ایشان دیوار به دیوار ماشاالله و اسد الله نصراللهی بود که هر وقت تضعیقاتی علیه احبا بوجود میآمد این دو برادر به نحوی مسبب و محرک آن مشکلات بودند. این دو برادر معمولا برای تجارت، مرتب به قم سفر میکردند. ماشالله قصابی و اسدالله قالی بافی داشت. به قم که میآمدند بعد از اینکه به کارهای خود رسیده و کمی فارغ البال میشدند هوس میکردند که بروند و فلان مرجع معروف را ببینند و چون بهانه ای برای دیدن نداشتند بهانه میکردند که بهاییان برای ما مشکل ایجاد میکنند و میخواهیم آیت الله را ببینیم و راهنمایی بگیریم که باید چه بکنیم و وقتی در نزد آیت الله میرفتند آنچه دروغ و تهمت و افترا لایق خودشان بود به هم میبافتند و دستورات لازم برای اذیت احبا را میگرفتند و روانه ده میشدند و در ده پیاده میکردند.
آیت الله منتظری در خاطرات خود مینویسد که این دو برادر در تبلیغات ضد بهایی رابطه خیلی مربوطی با من داشتند. حتی در یک تابستان موقع درو از تمام اهالی کروگان جاسب خواستند که داس و دستغاله و کار را به کنار گذاشته و همه راهی قم شوند و حکم قتل بهاییان را از آیت الله بروجردی بگیرند وقتی به منزل آیت الله بروجردی میروند موفق به گرفتن حکم نمیشوند و آیت الله بروجردی خطاب به آنها میگوید بروید با هم بسازید همگی با هم قوم و خویش هستید...
در این خصوص سید آقا حسینی نقل میکرد که در سال 1327 شمسی زمانی که اهالی برای گرفتن حکم قتل بهاییان حضور آیت الله بروجردی در قم میرفتند ایشان در دکان حلوایی در آنجا کار میکرده و هر روز یکی از این گروه میآمده و به او میگفته که دیگر امروز حکم قتل شما ها(بهاییان) را از آیت الله بروجردی خواهیم گرفت.
هر چند آیت الله بروجردی حکم قتل نداد ولی باعث و بانی بیکار شدن جناب علی محمد رفرف گردید. و بعد از چند سال با توافق شاه موضوع فلسفی را راه انداخت و در زمان فلسفی هر گونه آزار و اذیتی را بر بهاییان روا داشتند که البته شامل حال بهاییان جاسب نیز گردید بنحوی که در وسقونقان همه کفن پوش به خانه مسیب نوروزی رفتند و او را تهدید کرد و مجبور به تبری میکنند ولی برادرش (سلطانعلی نوروزی) تبری نمیکند و به کروگان فرار کرده و سپس به طهران رفته و در قاسم آباد خشکه مستقر میشود.
و اما جاسبی ها همچنان بیکار ننشسته و چند سالی بعد اتوبوسی کرایه کرده که از طهران عده ای بیایند و همه را بکشند برای این منظور این افراد بجای اینکه از جاده اصلی ازنا بیایند از بیراهه و از راه نعل شکنان به سمت ده میآیند تا احتمال دیده شدن توسط اهالی و خبر رساندن کمتر گردد و آنها بتوانند به مقصود خود که قتل عام بهاییان بوده به راحتی برسند. که از قضای روزگار آن اتوبوس با شاخ درختی برخورد میکند و واژگون میشود، عده ای زخمی میشوند و یک نفر به نام اصغر بهزاد پسر خانم سلطان خواهر سیف الله صادقی که سرکرده این گروه شرور بود در این تصادف کشته میشود. برخی از بازماندگان علت تصادف و واژگونی اتوبوس را اینگونه تعریف کردند که وقتی ما می آمدیم اصغر بهزاد سر خود را از پنجره به بیرون برده بود و وقتی اتوبوس به شاخه درخت نزدیک میشود برای اینکه شاخه به سرش نخورد فریاد میزند که شاخه ای در سر راه است و راننده نیز اتوبوس را به سمت دیگر هدایت میکند که در همین بین تعادل از دست راننده خارج شده و اتوبوس واژگون میگردد. وقتی این خبر به ده میرسد یادم هست که کلیه اهالی به سمت محل حادثه میدویدند که حدوداً چند کیلومتری با ده فاصله داشته و به کمک زخمی ها شتافتند و جسد اصغر بهزاد را نیز در پشت وانتی گذاشته و پتویی به روی آن انداخته و به سمت ده آوردند.
در سال 1342 شمسی روزی هنگام قدم زدن از قبرستان مسلمانان رد میشدم و بعضی از سنگ نوشتهها را میخواندم که از آن میان یکی سنگ قبر همین اصغر بهزاد بود که چند بیت شعر روی آن نوشته شده بود و هنوز مقداری از آن را بخاطر دارم.
روزی ز سر قبر جوانی بگذشتم یک ناله از آن قبر بر آمد
گفتم که جوان ناله ات از بهر چه باشد؟ گفتا که جوان بودم و مُردم و به مقصد نرسیدم
گویا مقصد ایشان چیزی نبوده جز کشتن بهاییهای مظلوم و بیگناه...
------
مطالب مرتبط:
سفر آیت الله منتظری به جاسب
دعوت بهاییان به مسجد توسط آیت الله منتظری
حمله به آیت الله منتظری و اقدام علیه خارج کردن او از منزل
گفت من آن آهوم کز ناف من ریخت این صیاد خون صاف من
ای من آن پیلی که زخم پیلبان ریخت خونم از برای استخوان
آنکه کشتستم پی مادون من مینداند که نخسپد خون من
مینداند که نخسپد خون من (مولوی)
ای من آن پیلی که زخم پیلبان ریخت خونم از برای استخوان
آنکه کشتستم پی مادون من مینداند که نخسپد خون من
مینداند که نخسپد خون من (مولوی)
تمام سهم من از کودکی را به روی دست بندت برده بودند
ترا بردند از این خانه وقتی که چشم مادرم رنگ شفق بود من و یک سنگر از جنس سکوتم تو جرمت ایستادن پای حق بود من و فردای من قربان خاکت که ما قربانی این خانه بودیم تو را بردند اما من که هستم که ما هم نسل یک افسانه بودیم تو را بردند از این خانه اما تمام شهر بویت را گرفته ببین بابا بهاران بی تو آمد که رنگ آبرویت را گرفته تو رفتی تا که بعد از تو درین شهر تمام خانه ها آباد باشند تمام بچه ها در فکر بازی و بابا ها همه آزاد باشند |
شعر بابا از هیلا صدیقیببین بابا کنار قاب عکست دوباره رنگ دریا را گرفتم
دوباره لا به لای خاطراتم سراغ بوی بابا را گرفتم سراغ خنده های مهربانی که بر روی لبت پروانه میشد میان سیل نامردی برایم فقط آغوش تو مردانه میشد غبارخستگیها ر اکه هرشب دم در، از نگاهت می تکاندی همیشه فکرمیکردم که دردل تمام بار دنیا را نشاندی دوباره دیر میکردی و شبها کنار تخت خوابم می نشستی منوتصویریک خواب دروغی تو با بوسه غمم را می شکستی ترا می دیدم از لای دو چشمم که روی صورتت جای ترک بود دوباره قصه تردید و باور دوباره سهم چشمانت نمک بود تو بودی و خیال آسوده بودم که تو فکر من و آینده بودی تومیگفتی سحرنزدیک اینجاست و بر این باورت پاینده بودی ببین بابا که حالا از سر ما هزار و یک وجب این آب رفته از آن وقتی که رفتی چشم تقویم به پای راه تو در خواب رفته ببین حالا شب و تنهایی و درد که چشمان مرا تسخیر کرده سحر جامانده پشت این هیاهو بگو بابا چرا تأخیر کرده ؟ شبی در کودکی خوابیدم وصبح تمام آرزو ها مرده بودند |