گر تیغ خندگش رگ جان بگشودت منمای به کس خرقه خون آلودت
مینال چنانچه نشنوند آوازت میسوز چنانکه بر نیآید دودت
داستانی از عشق یار عزیزی در دل دارم که بسی شورانگیز است. یاری که دریای قلبش همواره از عشق مولای محبوبش در تموّج و تلاطم بود. دوستی که پروانه اشتیاقش هرگز از گردش به دور شمع محبّتالله پروا نداشت و هیچ قدرتی وجود او را از حرارت شعله عشق سرد نمینمود تا عاقبت به تحقّق نوایای قدیم قلبیاش جان در ره عشق نهاد و در آتش عشق سوخت به شأنی که حتّی اثری از جسم سوختهاش باقی نماند. محویّت و فنای صرف وصف زندگانیاش بود و عبودیّت و بندگی بحت توأم با رفتار و اطوار همگانیش مینمود. درسی از حماسه جان نثاری او در سبیل محبّت محبوب آفاق آموختم که تا جان در بدن دارم فراموش نکنم و مدام میل دارم آن را در حضور دیگران نقل نمایم.
طبق شهادت نزدیکان و ساکنان آن منطقه نصرالله در دوران طفولیّت آثار متانت و فداکاری از خود آشکار میساخت و با همبازیهای خود به هیچ وجه جدالی نمیکرد. همواره لبخند بر لب داشت و نسبت به بزرگترها احترام فوق العاده ابراز مینمود. در ایّام خردسالی کارهای مشکل و پرمسئولیت به او محوّل میکردند. مثلاً وقتی حدود 7 ساله بود او را شبانه روی بار الاغی گذارده و از کروگان به وسکی نقان قریه دیگری که فاصله بسیاری داشته به منزل یکی از یاران میفرستادند. الاغ تمام شب را در راههای کوهستانی و درّه های مهیب راه طیّ کرده و سحرگاه به مقصد میرسید و شب بعد به همان ترتیب مراجعت میکرد و ده ساله بود که پدرش او را به جهت ادامه تحصیل به طهران همراهی میکند. تقدیرات الهی او را به سوی جناب عزیزالله ورقا که فرزندی نداشتند، سوق میدهد و او این واقعه را از جمله مواهب الهی دانسته و تا پایان عمر درگاه ربّانی را شکر مینمود.
در عنفوان جوانی نظر به صداقت و امانت و درستکاریاش جناب ورقا اداره امور املاک خود را در خانی آباد به او میسپارد. لذا در آن نقطه مسکن میگزیند و در کمال دلسوزی امور مذکور را قبول کرده و شایستگی خود را چه در خدمات امریّه و چه در امانت داری به ثبوت میرساند. و از سن 21 سالگی به عضویّت محفل روحانی خانی آباد انتخاب شده و همه ساله بلاانقطاع منتخب و بالاخره به همین «جرم» نیز دستگیر شد. پس از چندی نظر به ازدیاد تعداد احبّاء اشتیاقش به هجرت و اطاعت از امر مبارک عزم به مهاجرت مینماید و پس از تماس با لجنه مربوطه منطقه قوچان به او پیشنهاد میگردد. جناب ولیّ الله ورقا ایادی عزیز امرالله که از اهمیّت خدمات برازندهاش در خانی آباد آگاه بودند، به او میفرمایند تو در این نقطه مصدر خدمتی و مصلحت نیست اینجا را ترک کنی و چون شرح خدمات برجستهاش را به لجنه مهاجرت تفصیل میفرمایند لجنه مذکور نیز نظر موافق به اقامت ممتد او و ادامه خدماتش میدهد. در زمانیکه در طهران بسر میبرد از طرف اداره شناسنامه کاشان مأمورینی به کروگان جاسب رفته و به فرزندان ملّا ابوالقاسم اظهار میدارند که خانواده امینالدّوله کاشانی شکایت نمودهاند که نظر به نسبتشان به دیانت بهائی حقّ ندارید نام امینی را مثل آنها حفظ کنید و باید تغییر اسم دهید. کسانیکه در جاسب بودند همه نام رضوانی انتخاب کردند مگر ایشان که نظر به اقامتشان در طهران امینی باقی ماندند. در سن 28 سالگی با روحانیّه میثاقیّه ازدواج کرده صاحب 4 فرزند میگردد که به فضل الهی در ظلّ امرالله هستند.
آن بزرگوار خصوصیّات اخلاقی برجستهای داشت که جلب قلب پاک مینمود، از جمله مظلومیّت، حلم، صبر و شکیبائیاش بود. در مقابل هر عمل زشتی با نیکی و خیرخواهی معامله مینمود و دیده اغماض بر رفتار ناپسند میدوخت. هر مشقتی را با دل و جان قبول مینمود تا حدّیکه گاهی بعضی از نزدیکان نگران سلامتیش میشدند و از طرفی دیگر معاندین همواره او را در مدّ نظر داشتند و برای آزار و اذیّتش میکوشیدند. شبی مسلمانی به نام حسین که برایش کار میکرد با شتاب نزد او رفته میگویند جانتان در خطر است از اینجا فرار کنید زیرا مسلمانان محمّد آباد (قریه مجاور) به تحریک آخوندی قصد جان شما کردهاند بطوری مصمّم هستند که حتّی من جرئت مخالفت نکردم و فردا شب به اینجا حمله میکنند، شما را میکشند و حظیرةالقدس را خراب میکنند. آن بزرگوار در کمال سکون پاسخ میدهند نگران ما نباش جان ما در دست خدا است. بدون اراده او برگ از درخت نمیافتد و ما هم در جمیع امور توکّل به حق کردهایم و فرار هم نمیکنیم. فردای آن شب آن آخوند به علّت جرمی در دستگاه حکومت دستگیر میشود و مردم هم به علل اختلافاتی مابین خود متفرّق میگردند. از طریق دیگر عدّه بسیاری برای بحث و به تصوّر خود به جهت «ارشاد» او نزدش میرفتند. روزی جوانی به نام حفیظی به منزل او میرود و میگوید میل دارم ملاقاتی به تنهائی با شخص شما داشته باشم. به اطاق دیگری رفته و خود را به این ترتیب معرفی مینماید: در طهران تغییر منزل داده بودم. روز جمعه برای اوّلین بار به مسجد محلّ رفتم و بعد از نماز صحبت از بهائیان شد. از آنها پرسیدم آیا شما بهائی معروفی در این محل میشناسید، سه نفر از آنها گفتند در اینجا خیر امّا در خانی آباد یک بهائی میشناسیم مردی صادق، متقی و نیک نفس است و بسیار محبوبیت دارد، ولی حیف که بهائی است و الّا ما خود پیرویش میشدیم. پس تصمیم گرفتم بیایم و با شما آشنا شوم و ارشادتان کنم و آنها این رأی مرا بسیار پسندیدند. مدّت بیش از 6 ماه تقریباً هر روز در منزل او حاضر میشد و درخلوت با آن عاشق دلباخته یزدان بحث مینمود و متدرجاً در رفتارش آرامش و سکون حاصل میشد و بالاخره اظهار داشت نظرش از آنچه در مورد بهائیان شنیده بود عوض شده است و تصوّر میکند بسیاری از دیگرانند که محتاج به ارشادند. این شخص اخیراً در طهران خودکشی کرده است.
در واقعه انقلاب ایران در شمار اوّلین احبّائی بود که مورد ظلم و ستم قرار گرفت. از طرفی نسبت به مسئولیت بزرگش در مقابل املاک امری او را هر روز به کمیته محلّ میخواندند و باید صبح را در آن محل در حال پاسخ به سئوالات آنها و شنیدن بیحرمتیها و فحّاشیها شب مینمود و تا پاسی از شب او را نگاه میداشتند و در حالیکه دیگر رمقی در تن نداشت آزاد میکردند. از طرفی دیگر افراد سودجو به عناوین مختلف قصد اخاذی مینمودند چون قدرت پاسخ مثبت به خواستههای آنها را نداشت. از او شکایت کرده و کمیته جریمهاش میکرد و بالاخره گروهی دیگر که از شدّت ایمان و ایقانش به امرالله آگاه بودند او را به طرق گوناگون تهدید مینمودند. دقیقهای آسایش نداشت در آتش بلا میسوخت امّا هرگز لب به گله و شکایت نمیگشود تا آنکه در اثر مشکلات از شدّت خستگی و ضعف بیمار شد و در بستر افتاد. معاندین گفتند حال باید پسرش به کمیته بیاید و جواب سئوالها را بدهد. به محض خروجش از بیمارستان او را به کمیته مرکزی احضار میکنند. رئیس ستاد به نام آقای شریعتی در مقابل 28 نفر دیگر از او بازجوئی میکند که سه ساعت ادامه مییابد. در خاتمه از صفات اخلاقی او تحسین کرده منصفانه میگوید با اینکه از ما نیست امّا شخص صادق و درستکار و امین است. در ضمن این بلایا بارها دوستان و نزدیکان به او پیشنهاد کردند که تغییر محلّ دهد و در نقطهای ناشناس مستقرّ شود و جان از خطر برهاند، لکن جواب میدهد آیا مؤمن به جمال مبارک در مواقع بلا فرار میکند؟ «فرار اختیار نکنیم و به دفع اغیار نپردازیم. به دعا بلا را طالبیم تا در هوای قدس روح پرواز کنیم ...» چندین دفعه از طرف کمیته مسلّحانه به منزلش ریختند تا جستجو کنند. نه روز آزادش میگذاشتند و نه شب آسودهاش میخواستند. گاه و بیگاه او را احضار میکردند و یا با خود میبردند تا آنکه روز یکشنبه 19/7/1360 یکی از کارگران قدیم که علی اللّهی بود و قریب حظیرةالقدس زندگی میکرد، سراسیمه به منزل او دویده میگوید از طرف کمیته چند نفر معمّم آمده و نام کوچک شما را از من میپرسند، تکلیف من چیست چه گویم. آن بزرگوار پاسخ میدهد نام مرا همه میدانند به آنها جواب صحیح بده و نترس. یکشنبه شب ساعت 30/8 دقیقه پنج نفر مسلّح از طرف کمیته مجدّداً به خانهاش ریخته و بازرسی مجدّد میکنند و ساعت 30/10 دقیقه او را با مقداری کتاب و مدارک ضبط شده با خود میبرند و همان سئوالی را که در تمام این مدت از او میپرسیدند تکرار میکنند. رئیس چند خانواده هستی و چطور آنها را پیشوائی میکنی، چقدر املاک داری و غیره و پس از بازجوئی ساعاتی بعد او را مرخّص میکنند. سیزده روز بعد (سوّم آبان ماه) هنگام غروب شیخ رهنما با چند پاسدار از طرف کمیته کرج نزدش میرود، هتّاکی و فحاشی بسیار نموده دستور میدهد پاسداران خانه را مجدّداً جستجو کنند و سپس میگوید شناسنامهات را بردار با ما بیا. همان شب نظیر همین عمل را در منزل جناب سعدالله بابازاده انجام میدهند. آن دو یار قدیم را دستگیر کرده کتابها را در مقابلشان آتش میزنند. سپس بازجوئی نموده هر سئوالی که میپرسند قبل از اینکه پاسخ بشنوند خود با بیحرمتی و فحّاشی جواب مینویسند و بدین وسیله پرونده آنها را تشکیل میدهند و آنها را در اطاقی خالی و سرد و مرطوب محبوس میکنند. آن شب را به دعا و مناجات میپردازند و آن بزرگوار هفت بار لوح احمد را تلاوت میکند. هنگام صبح به تقاضای جناب بابازاده قدری نان و پنیر به آنها داده سپس به کمیته مرکزی منتقل مینمایند. رئیس آن کمیته که قبلاً شیفته اخلاق و رفتار آن مؤمن الهی شده بود وساطت کرده هنگام شب آنها را آزاد میکنند. چون دستور دستگیری آنها از مقام بالاتری صادر شده بوده است، ظاهراً میگوید فردا صبح ساعت 9 برگردید به این امید که آنها پس از خروج فرار خواهند کرد، دیگر مراجعت نخواهند نمود. روز بعد با خانواده وداع گفته رأس ساعت مقرّر در کمیته مرکزی حاضر میشوند و دیگر هیچکس از آنها خبری نمیشنود. پس از سه هفته جستجو خانوادههایشان مطّلع میشوند در زندان اوین هستند. در این مدّت شایعات بسیار میشنوند و حق ملاقات نداشتند تنها هر زمان که لباس و وجهی برای آنها میبردند و زندان قبول میکرد امیدوار میشدند که زندهاند. روز نهم آذر ماه او را به تنهائی به زندان قصر منتقل میکنند و با اعضاء محفل روحانی طهران هم بند میکنند. جناب بابازاده نگران شده و مرتّب بیقراری مینمایند که وای یار عزیز من چه شد؟ مونس قلب و جانم را کجا بردند آیا شهیدش کردهاند؟ پس از 35 روز مجدّداً او را به زندان اوین باز میگردانند و پس از قریب به سه ماه اجازه اوّلین ملاقات به خانوادههایشان داده میشود.
در زندان به فروتنی و مظلومیّت و خداپرستی معروف بوده است. زندانیهای غیر بهائی نیز او را دوست داشتند و احترام بینهایت نسبت به او روا میداشتند و برایشان مثال یک انسان پرهیزگار متقی بوده است. در حالیکه قبل از دستگیر شدن از بیماریهای مختلف قلب و چشم و غیره رنج میبرده، در زندان اثری از بیماری در او دیده نمیشده و کاملاً سلامت به نظر میرسیده است و همه روزه در اسحار به مدت 2 ساعت با لحن خوش به راز و نیاز میپرداخته است.
جناب کامران صبّاغیان که مدّتی با او در زندان اوین محبوس و به پدر و پسر مشهور شده بودند چنین مینگارد:
« محلّی که احبّا را محبوس کرده بودند زیر پلّه نام داشت و بسیار کوچک بود جمعاً 9 نفر بودیم ... » روز 25 بهمن ماه آنها (نصرالله و جناب بابازاده) را برای بازجوئی بردند. بعد از پنج ساعت بازگشتند. دیدم پدر بسیار خوشحال و چهرهاش از شادی و شعف رخشان است. فوراً تصوّر کردم آنها را آزاد کردهاند. با اشتیاق پرسیدم چه شد؟ جواب داد حکم اعدام ما را به ما ابلاغ کردند. در شگفت عمیقی فرو رفتم. پرسیدم پس چرا خوشحالی؟ گفت به آرزوی دیرینم رسیدم .... درسی را که از او گرفتم در هیچ مدرسه یا دانشگاهی نمیتوان آموخت. از هیچ مطلبی به جز عشق به جمال مبارک و خدمت امرالله صحبت نمیکرد. مدّت سه ماه منتظر لحظه شهادتشان بودند. پیوسته در حال نیاز میگفت خدایا تو دانی آرزوئی بزرگتر و سربلندی در این امتحان را ندارم.
آرزو دارم خبر شهادت مرا با شادی بپذیرند و از جان و دل مسرور شوند. جشن بگیرند و از موهبتی که خداوند نصیب پدرشان کرده است افتخار کنند و درگاهش را شاکر و حامد باشند. با ایمان و استقامت تام و خستگی ناپذیر به خدمت امرالله قیام نمایند.
هنگام ملاقات با چند نفر از اعضاء خانوادهاش که به اشاره از پشت شیشه میگویند انشاءالله بزودی آزاد میشوی، در پاسخ دستها را به سوی آسمان بلند میکنند به این معنی که هرچه اراده الهی باشد. چهار بار توانستند با سختی و مشکلات او را ملاقات کنند و مرتبه چهارم از احوال فرد فرد نزدیکان و دوستان جویا شد و برای همه آرزوی سلامتی و موفّقیت نمود.
روز 25 اردیبهشت 1361 ساعت 30/2 دقیقه بعدازظهر پاسدار بخش آنها را صدا کرده میگوید اثاثیه خود را جمع کنید و بیائید. دوستان هم بند آنها کمک میکنند. جناب بابازاده میگوید در حالیکه ما را برای شهادت میبرند شما اثاث جمع میکنید؟ آن دو دلداده دلبر آفاق در کمال متانت و آرامش و شعف با یاران وداع گفته عازم قربانگاه عشق میگردند. آنها را داخل محوطهای میبرند و معاینه پزشکی به عمل میآورند. کسی از اعدام آنها آگاه نمیگردد. روز 20 اردیبهشت کمیته به منزل آن بزرگوار تلفن کرده میپرسد چه نسبتی با بزرگوار دارد و خبر میدهد پدرت اعدام شده است و برو به دفتر بهشت زهرا و شماره قطعهاش را بگیر. در آن دفتر تاریخ 26/2/1361 ثبت شده بوده است. پس از دو روز جستجو نشانیهائی بدست میآورند که حاکی از صحّت آن خبر جانگداز بوده است. خبر شهادت آن دو نفس مقدّس در تاریخ 26 می 1982 به وسیله بیت العدل اعظم به عالم بهائی اعلام میگردد.
نکته بسیار شورانگیز جالب توجّه که حکایت از اجابت دعاهای آن روح بزرگ در مورد اینک فرزندانش خبر شهادت او را با سرور و راحت قلب بشنوند اینست که یکی از دخترانش مهاجر آفریقا بود. در همان روزی که خبر شهادتش به ارض اقدس رسید او نیز به جهت زیارت بقاع مقدّسه به اتّفاق همسرش وارد حیفا شد و فردای آن روز بیت العدل اعظم در ملاقاتشان با زائرین بدون اینکه مطّلع باشند یکی از فرزندان این شهید در مجمع حاضر است، خبر جانگداز فدائی و شهادتش را رسماً اعلام نمودند و او در میان زائرین از لسان بیت العدل اعظم حدیث جان نثاری پدر گرانقدرش را شنید و از موهبتی که نصیب پدر بزرگوار و محبوبش شده بود، پیشانی تسلیم و رضا بر آستانه جلال کبریائی سائید.