مأخذ: دارالانشاء بیت العدل اعظم الهی.
شرح حال قبل از گرفتاری و دوران انقلاب
از نقطه نظر کاری علاوه بر اینکه از اول سمت پیشکار و مباشر آقایان ورقا در ده مشغول بود بعدها با سمت وکالت از جناب علی محمد ورقا و ورقه مرحوم ورقا اقدام به نوسازی و فروش املاک خانی آباد که بعداً به خانی آباد نو معروف شد، نمودند. در ضمن سرپرستی املاک شرکت امناء واقع در خانی آباد و کوهک گرمدره را نیز بعهده داشتند که این را نیز خدمت میدانستند و در این راه زحمت شبانه روزی بسیاری متحمل شدند و سپس در دوران انقلاب مورد ایذاء معاندین و فرصت طلبان قرار گرفت و به عناوین مختلف و اتهامات واهی و ناروا از ایشان شکایت و او را به کمیته احضار میکردند.
اولین بار در تاریخ 26/2/58 ایشان را به ستاد کمیته 13 نازی آباد احضار می کنند و سپس با طرح سئوالاتی در مورد بهائیان خانی آباد و تعداد آنها و اینکه شما رئیس چند خانواده بهائی هستند و وضعیت املاک ورثه ورقا و شرکت امناء از ایشان جواب می خواهند که ایشان با صداقت و صراحت تمام سئوالات را جواب میدهند و توضیح میدهند که هر خانواده بهائی یک رئیس دارد و آن هم سرپرست خانه خودش است و من نیز سرپرست خانه خودم میباشم و بعد از 3 ساعت رئیس ستاد از ایشان در حضور 28 نفر افراد متفرقه که آنها نیز از خانی آباد بودند از صداقتشان در جواب سئوالات تشکر کرده و می گوید این آقا با وجود اینکه هم مسلک ما نبود با درستی جواب سئوالات ما را داد و مرخص می نماید.
بعدها افراد معلوم الحال و شرور محل نیز به عناوین مختلف از قبیل اخاذی و مزاحمت و اتهامهای مختلف و ناروا شکایت به کمیته محل برده و ایشان را مأمور مسلح می برد و بعد از چند ساعت و غالباً تا پاسی از شب گذشته رها می کردند. از آن جمله شبی مأموری آمد و گفت از دست شما شکایت کردند و باید شما را ببریم و ایشان را مسلح میبردند و وقتی از شاکی سئوال میشود که ایشان چه کرده او که از افراد شرور و لات محل بود، اظهار میکند که ایشان طلاهای مرا دزدیده و به ایشان حمله می کند که البته چون این قبیل اتهامات بی اساس و حکایت از غرض ورزی داشت، ایشان را رها می کنند.
البته ایشان در جهت آبادی خانی آباد و خدمات به مردم زحمات زیادی متحمل می شد و در کارهای عام المنفعه پیش قدم بود و به همگان اعانت و دستگیری مینمود. مشکل گشای همه بود و برای همه پدری مهربان و مشکل دوستان را چه قدمی و چه فکری حل میکرد و خانه وی ملجأ و پناه دوستان و محبان بود.
وقتی دوستان و اطرافیان به او پیشنهاد می دادند که برای جلوگیری از اذیت و آزار دیگران به جای دیگر نقل مکان کن، او میگفت که نباید سنگر را خالی کرد و اگر خواست خدا باشد که من گرفتار شوم به هر کجا که بروم به دنبال من می آیند و همیشه اظهار میکردند که اینها در برابر مصائب مولایمان صفر است و میگفتند که بلا عنایت است و بدون اراده خدا برگ از درخت نمی افتد.
البته این اواخر باتوجه به ناراحتی قلبی و فشار خون که داشتند و عمل کردن چشمها بعلت آب مروارید، بسیار رنجور شده بودند معهذا هر روز وقتشان را به مطالعه آثار امری صرف میکردند.
تاریخ و زمان و محل و کیفیت گرفتاری
روز دوشنبه 20/7/60 ساعت 30/19 شب بود که پنج پاسدار مسلح از کمیته محل جهت جستجو به منزل آمده و بعد از جستجو و جمع آوری کتب و آثار امری و همچنین اوراق مالی شخصی و کیف دستی در ساعت 30/22 بعد از سه ساعت به اتفاق ایشان به کمیته مراجعت می کنند (محل کمیته حظیرةالقدس جدید الاحداث و ناتمام بود). به فاصله تقریبی یک ساعت (30/20) همانشب 5 پاسدار به منزل آقای سعدالله بابازاده رفته و بعد از جستجو چندین کارتن کتابهای بهائی که در آنجا امانت بود (کتابخانه) و اسناد شخصی و آلبومهای ایشان را به همراه خود آقای بابازاده به کمیته میآورند. سپس از آقای بابازاده و آقای امینی بازجوئی مقدماتی نموده و ساعت 30/23 آنها را موقتاً آزاد مینمایند و تا تاریخ 3/8/60 آقای بابازاده چندین مرتبه جهت روشن شدن موضوع تعیین تکلیف به کمیته مراجعه نموده ولی نتیجه ای نمیگیرد تا اینکه روز یکشنبه 3/8/60 ساعت 5 بعدازظهر یک آقای معمم و روحانی با دو پاسدار به منزل نصرالله امینی مراجعه می کنند که البته خود ایشان در منزل مشغول آبیاری باغچه بودند. آخوند مذکور به پاسداران می گوید: کتب ضاله را از خانه آوردید؟ و وارد خانه میشود و سپس وارد اطاقها شده و ظاهراً به دنبال اسلحه و گذرنامه میگشت و گفت که من تمام خانه تان را میگردم و اسلحه تان را پیدا می کنم و سپس اضافه می کند که شماها با رژیم گذشته همکاری کرده و جاسوس هستید و بعد از هتاکی و بی حرمتی به مقدسات بهائی خطاب به نصرالله امینی گفت که شناسنامه ات را بردار و با من بیا و بعد باهم به کمیته محل رفتند و بعد از این جریان به سراغ آقای بابازاده رفته و ایشان را نیز به کمیته می برند (بعدها فهمیدیم که این آخوند شیخ رهنما بوده) و همانشب و در همانجا از این دو نفر بازجوئی نموده و پرونده سازی می کند و در بین بازپرسی بسیار فحاشی می کند و جواب سئوالاتی که مطرح میکند قبل از اینکه پاسخی بشنود خودش با گفتن «خفه شو» جوابش را مینویسد و جلد کتابها را پاره نموده و دستور میدهد تمام کتابهای بهائی را آتش بزنند. آنها شب را در کمیته با وضع بسیار سختی در یک اطاق نمور و سرد سپری می کنند بطوریکه در مدت 22 ساعت یک وعده غذا به آنها میدهند و پیوسته آنها را با گفتن (دو تائی ها فوراً اعدام می شوید) تهدید می کردند و تمام شب را با تلاوت دعا و مناجات در آن اطاق نمناک بدون پتو و روانداز می گذرانند و آقای امینی 7 مرتبه لوح مبارک احمد را از حفظ تلاوت می کند تا روز دوشنبه ساعت 4 بعدازظهر آنها را به کمیته نازی آباد منتقل می کنند و بعد با وساطت رئیس کمیته خانی آباد آنها را شب موقتاً آزاد کرده و مقرر بود روز سه شنبه ساعت 9 صبح خود را به کمیته معرفی کنند تا تعیین تکلیف شوند و روز بعد نامبردگان خود را به کمیته معرفی می کنند که دیگر بر نمی گردند و بعداً متوجه میشویم که روز 11 آبان منتقل به بند 325 زندان اوین میشوند و این مدت 6 الی 7 روز برای ما معلوم نشد که کجا بودند زیرا در کمیته منطقه 13 نازی آباد به ما گفتند که اینها را از اینجا بردند و وقتی پرسیده شد که به چه جرمی اینها گرفتار شدند، گفتند اینها بهائی بودند و فعالیت مذهبی داشتند و خطاب به همسر نصرالله امینی گفتند شوهر شما رئیس بهائیان خانی آباد بوده است و تا زمانی که بر ما معلوم شد که در اوین هستند. همه جا و تمام زندانها را سر زدیم حتی به زندان کرج رفته ولی آثاری مشاهده نشد.
روز 26 آبان همان سال که مطلع شدیم در اوین هستند، برایش پول گذاشتیم و 27 آبان لباس بدون جیب و پتو بدون ملافه و نوار دادیم و بعد از 15 روز که برای دریافت رسید پول رفتیم (15 روز مهلت دریافت رسید بود)، مطلع شدیم که ایشان را در 9 آذر به زندان قصر بردند (پس از 28 روز که در زندان اوین بودند) و مدت 35 روز در زندان قصر بوده و در این مدت با آقایان یاوری و فردوسی، عزیزی و فرزین هم بنده بوده و در 16 دی ماه مجدداً به اوین عودت دادند. البته در این مدت خیلی سعی کردیم که بتوانیم ملاقاتی داشته باشیم ولی متأسفانه تمام راه ها بسته بود و هیچگونه ملاقاتی نداشتیم.
شرح ملاقاتها
برای اولین بار بعد از مدت گرفتاری روز 17 بهمن 60 ساعت 5/5 بعدازظهر بود که تلفن زنگ زد و صدای گرم و ملیح آن دو عارف الهی را شنیدیم که حکایت از سلامتی آنها داشت. اول آقای امینی و سپس آقای بابازاده صحبت کرد. البته این تماس بسیار کوتاه بود ولی برای ما بسیار خوشحال کننده تا اینکه 21 بهمن 60 اولین ملاقات ما صورت گرفت که مراحلی داشت از جمله ایستادن در صف و صدور کارت عکس دار که فقط همسر و اولاد حق ملاقات داشتند و سپس رفتن با مینی بوس زندان از محل دفتر تا زندان و بعد انتظار در سالن ملاقات تا اینکه صدا بزنند و درب سالن باز شود و به ردیف ملاقات شونده ها که پشت شیشه داخل کابین ایستاده بودند، نگریسته و بعد از یافتن زندانی خود مشتاقانه بسویش شتافتن.
البته ملاقات اول بدون گوشی و تلفن بود و بیشتر با ایماء و اشاره و حرکات لب متوجه منظور همدیگر میشدیم و بعد از ده دقیقه (وقت ملاقات) با صدای زنگ، ملاقات تمام میشد و در این مدت زمان کم از همه احوالپرسی می کردند. گفتنی بسیار بود ولی به دلیل عدم امکانات ناگفته می ماند. البته یک پاسدار پهلوی ما بود و یک پاسدار پهلوی ایشان و سئوالاتی که از همدیگر می پرسیدیم، چنانچه متوجه نمی شدند توضیح میخواستند و وقتی تعدادی از هم بندهای ایشان آزاد شدند و آنها را ملاقات کردیم (از جمله برادران دهقان). همگی از مقاومت چون جبل ایشان میگفتند و اینکه سحرگاهان در ساعت 4 از خواب بر می خواست و به دعا و مناجات میپرداخت و ایشان محفوظات بسیاری داشت مخصوصاً آثار عربی و این باعث حیرت هم بندهای خود میشود که باتوجه به اینکه آقای امینی سواد قدیمه مکتبی داشت چگونه از آثار امری مطلع و حفظ میباشد. او پیشنهاد مشرق الاذکار در زندان را میدهد و وقتی بعضی ها مخالفت می کنند و می گویند مقامات زندان ممکن است ممانعت کنند، او می گوید که اصلاً ما را برای اینکار به اینجا آورده اند.
ملاقات دوم در 11 اسفند 60 انجام شد و وقتی به ایشان گفتیم انشاءالله آزاد میشوی، ایشان گفتند معلوم نیست و با اشاره دست که هرچه خدا بخواهد. ناگفته نماند که حکم اعدام را در 25 بهمن که دومین بازجویی ایشان بود به وی ابلاغ کرده بودند و ما اطلاع نداشتیم و تا زمان شهادت مهلت تبری به او داده بودند. ملاقات سوم 5 فروردین 61 بعد از عید بود که چسب زخم کوچکی به سرشان زده بودند و وقتی سئوال کردیم، گفتند به پنجره خورده است و فقط تقاضای لیف حمام کردند که پاسدار مربوطه مخالفت کرد.
ملاقات چهارم 11 اردیبهشت 61 انجام شد. ایشان دو دندان خود را کشیده بودند و کوچکترین ناراحتی نداشتند. در این ملاقات سراغ یکایک افراد فامیل و آشنایان را گرفتند و برای همه تقاضای سلامتی و موفقیت کردند. بسیار شاد و نورانی و روحانی شده بود و حالتی داشت که ما هیچوقت آن حالت را ندیده بودیم. مجسمه خلوص شده بود، گویی میدانست که ملاقات آخر است و دیگر دیداری در این جهان ظلمانی دست نخواهد داد و وقتی زمان ملاقات تمام شد ایشان تا آخرین لحظات ایستاده بود و با نگاهش ما را بدرقه می کرد. ملاقات پنجم قرار بود 8 خرداد باشد که این ملاقات هیچوقت صورت نگرفت.
محل و تاریخ و زمان و کیفیت شهادت
روز 30 اردیبهشت قبل از ظهر حدود ساعت 11 صبح تلفن زنگ زد و آقائی گفت منزل نصرالله امینی؟ گفتم بفرمائید. گفت شما چه نسبتی با نصرالله امینی دارید؟ گفتم پسرش هستم. گفت پدر شما را اعدام کردهاند، بروید بهشت زهرا و شماره قطعه اش را بگیرید و وقتی مراجعه کردیم به دفتر بهشت زهرا به تاریخ 26/2/61 ثبت شده بود و به ما ردیف 52 شماره 1 در خاتون آباد مجاور گورستان ارامنه آدرس دادند که بعد فهمیدیم در روز 25 اردیبهشت ساعت 5/2 پاسدار بخش آنها را صدا می زند و می گوید اثاثتان را جمع کنید و بیائید و جناب بابازاده می گوید پشت تپه نزدیک شد (البته اصطلاح بوده و کنایه از تیرباران بوده). همه کمک می کنند و ساک و اسبابشان را جمع آوری می کنند. جناب بابازاده می گوید در حالی که ما را برای شهادت میبرند شما اثاث را جمع می کنید و بعد آنها را داخل محوطه میبرند و دکتر آنها را معاینه میکند و لیوانی آب به آنها میدهند و بعد میبرند و سپس هم بندهای آنها می نشینند و مناجات می خوانند. آن دو عارف الهی، آن دو مرغ عاشق به قربانگاه عشق میروند و نرد عشق باختند و به آغوش محبوب خود میروند. آقای امینی قریب سه ماه به اصطلاح زیر حکم بود و سه ماه منتظر شهادت بودند. خلاصه اینکه با خوابی که در زندان می بیند بر او ثابت می شود و انتظار شهادت را می کشد. خواب می بیند که حضرت عبدالبهاء شاخه گلی به آقای امینی عنایت می کند و ایشان اظهار می کند که مولای من آیا من در امتحان موفق میشوم؟ میفرمایند مطمئن باش و آنوقت خاطر آقای امینی راحت میشود. به گفته هم بندش آقای کامران صباغیان، او به قدری مظلوم و فروتن بود که در بند نزد خاص و عام معروف بود و بعد از شهادت تمام بند ماتم زده بوده و والیبال بند که ورزش آنها بوده بمدت سه روز تعطیل میشود. ایشان در ایام صیام باتوجه به جثه ضعیف و بیمارگونه خود 3 روزه خود را گرفته و همواره مشوق دیگران بوده که مبادا از امتحان بلغزند.
خواب مربوطه به طور مفصل چنین است:
در شب اول اسارت خود خواب می بیند که مزاحمین به خانه ریخته اند و او به حیاط منزل رفته و نگران بوده، در همین حال درب خانه باز میشود و مولای محبوبش با یک دسته گل سرخ که در دست داشته اند بطرف آن شیدانی میروند. او از جا برخواسته و عرض تکبیر می گوید. مولای حنون دست روی شانه هایش گذاشته و میفرمایند بنشینید و بعد روبروی آن بنده عاشق جلوس فرموده و دسته گل را به او عطا میفرماید. آقای امینی عرض می کند مولای من آیا در امتحانات موفق خواهم شد؟ جواب میفرمایند مطمئن باش به تو قول میدهم موفق و سربلند خواهی شد. سپس بر اثر کوبیدن در از خواب بیدار شده و چنین بیان می کند که از آن شب خیالم راحت شد. دیگر نگرانی ندارم فقط و فقط نگرانی ام این است که فرزندانم قدر این موهبت را ندانند و ناراحت شوند. آرزو دارم فرزندانم از این عنایت خوشحال باشند و نقل و نبات و شیرینی پخش کنند. شادمان باشند و از این واقعه مسرور گردند. آرزو دارم آنها خادم باشند و در ظل امر حضرت یزدان ثابت و مستقیم بمانند.
مختصر مطالبی از برای شهید مجید جناب نصرالله امینی
جناب امین روانشناس خوبی بود و هرکس صحبت میکرد گوش میکرد. یک عده ای عصبانی می شدند که فلانی حرف مفت و بیهوده می زند، او می فرمود حرفها را گوش کنید و اعتراض و بداخلاقی نکنید، اگر بقلب شما اثر کرد که صحیح قبول کنید وگرنه مثل تخم مرغ لق او را بدور بریزید یا بدیوار بزنید. یکعمر لحظه ای آرامش و آسایش نداشت تا زمانیکه خانی آباد کشاورزی بود همه مسئولیت ها بعهده او بود. زمانیکه حاصل و محصول به میدان میرفت هفته ای یکبار جهت تسویه حساب مراجعه میکرد. میدان میوه و تره بار در خیابان رباط کریم گمرک بود. آقای امینی جثه ای ظریف و لطیف داشت و کلاه شابگاهی بر سر میگذاشت و وسیله نقلیه ای به نام دوچرخه داشت که هنوز یادگار نزد اولادهایش است. وقتی وارد میدان میگردد همه احترام خاصی به او داشتند. به او میگفتند آنصرالله خوش آمدی و با همه مهربان و باعث اعتبار و افتخار بود. وقتی کارگرهای آنجا به او سلام و علیک میکردند و میگفت از طرف من فلان مبلغ را باین زحمت کشان بدهید، چقدر دل آنها را شاد میکرد. در خانی آباد حظیرةالقدس بود که محل جمع های روحانی و تشکیلات هر وسیله ای که باعث رفاه بود آماده کرده بود. وقتی خانی آباد شروع به شهرسازی گردید کل خانواده ورقا و شرکت امناء اختیار تام به او دادند که همه را بفروشد و پول آن را به آنها بدهد. میتوان یقین کامل داشت که این مرد امین و درستکار دیناری برای خود نخواست. از جوانی عضو و رئیس محفل روحانی بود. وقتی خیابان بندی شد حظیرةالقدس باید خراب میشد چون در وسط خیابان قرار میگرفت. ایشان یک تنه و تنها گفت اولین کار این است بهمین مقدار زمین حظیرةالقدس نو باید بسازیم. چقدر زحمت کشید و آن را ساخت در 1200 متر زمین یک شب در آن جا جلسه گرفته شد با چه سلیقه ای دور تا دور آن را درخت کاج و گل رز کاشته بود. جائی که با چه ذوقی ساخته شد و چقدر دلنشین و زیبا بود.
پیرمردی بنام عمو اسد و خانمش که اهل شهمیرزاد بودند را در دو اطاق که کنار حظیرة القدس ساخته بود، مأوی دادند. این ساختمان بزرگ چشم عده ای حسود را کور کرده بود یکی میگفت یک شب با لودر اینجا را صاف می کنیم، یکی میگفت بگذار شبی که جلسه میگیرند میرویم نظم جلسه شان را بهم میزنیم. خلاصه این عمو اسد شاید بیش از هشتاد سال سن داشت و آن موقع بخاری نفتی وجود داشت. ایشان میرود نفت می آورد بچراغ کند معلوم نشد نفت بر لباس هایش می ریزد وقتی چراغ را روشن می کند خودش هم آتش میگیرد چون ظرف نفت هم نزدیک بوده یا دست یا پایش میخورد بقیه نفت می ریزد و کاملاً خانه آتش میگرد و این پیرمرد را تا مردم رسیدند دیگر جان و حال نداشت، فوت نمود. وقتی این اتفاق افتاد چند نفر حسود بی ایمان گفتند باید دامی برای امینی درست کرد بگوئیم اینجا حظیرةالقدس بوده و این مرد خودکشی کرده و حق و حسابی از امینی بگیریم. زمان شاه بود و خانی آباد پاسگاه ژاندارمری نداشت. از پاسگاه نعمت آباد مأموری آمد و عده ای که خواستند دخالت کنند رئیس پاسگاه گفت مملکت قانون دارد و جناب امینی را کل این منطقه می شناسند. کارشناس پزشک قانونی و دادگستری داریم که تکلیف معلوم میشود. شب جلسه دعا برقرار شد و فردای آنروز مأمورین دیدند پیرمرد بی جان و مال در اثر سهل انگاری بدنیای باقی شتافته و تمام مراسم این مرد را آقای امینی با هزینه خود انجام داد و گفت عمو اسد انگار پدرم بود. جناب امینی مدرسه ای بوسعت 1200 متر در دو طبقه بسیار عالی جهت رفاه عموم ساخت. گفت بنام من اسم گذاری نکنید. آموزش و پرورش گفت هر انسان مخیری که مدرسه درست می کند مدرسه بنام اوست. مدرسه بنام او افتتاح شد و هنوز هم محکم و سالم و باقی است.
اول انقلاب اسم جناب امینی را از سر در مدرسه برداشتند و درمانگاهی هم ساخته بود که آنهم بهمین نحو از آن نام و نشانی نیست. جناب امینی وقتی خانی آباد را ساختمان سازی کردند تمام کارگران مسلمان و بهائی را یک خانه برایشان ساخت و سند آن خانه ها را بنام آنها سند زد. این مرد بزرگوار که اختیار تام داشت و خانواده ورقا به او گفته بودند خانه شما که مرکز جلسات و مراجعات مشتری هاست بزرگتر بساز. ایشان هم خانه اش 240 متر بود ولی ایشان مانند کارگران 120 متر دو قواره یکی را به نام خودش کرده بود که متأسفانه بعد از شهادت او یک چهارم از خانه را بوارث دادند و همه را فروختند و اولادهایشان که این خانه را خانه شهید میدانستند را از خانه رانده و آواره کردند. هر درخت آن خانه و هر آجرش گواه مظلومیت این عزیز بود. جناب امینی بحدی باگذشت و مهربان و انسان دوست بود که چندی افراد اراذل و اوباش و از خدا بی خبر که باعث ناراحتی مردم میشدند تک تک را به خانه دعوت کرد و گفت انسان باید همنوع خود را دوست بدارد. باج گرفتن و زور گفتن کاری شرم آور است. خداوند هر نعمتی داده به انسان یکروز میگیرد. شما زور بازو و قدرت و نیرو را صرف کار عام المنفعه کنید و زحمت بکشید از راه حلال و خداپسندانه نان در بیاورید. یکی از آنها که حسن نام داشت گفت آقای امینی من نانوائی بلدم، نه پول دارم نانوائی بزنم و هرکجا هم کار میکنم مزدی نمیدهند که بتوانم زندگی کنم. آخر ما هم جوانیم آرزو داریم. در اوایل سال 1350 به او ده هزار تومان خیلی پول بود، داد گفت برو نانوائی راه بینداز و هر وقت داشتی بیاور و بده و این حسن لات شد حسن نانوای معروف. بعد از دو سال صاحب نانوائی کامل و خانه و بعد هم زن گرفت و رفت دنبال ورزش و عرق خوری و شراب خوری و هر کار زشتی را رها کرد. چند نفر دیگر که لات های معروفی بودند آنها را با کلام الهی آشنا کرد و تفهیم کرد که خداوند ناظر اعمال شماست. در حد توان سرمایه به آنها داد، قصابی راه انداختند و همه وضع خوبی پیدا کردند. همان لات ها که انسان و کاسب شده بودند بعد از شهادت او همه تسلیت گفتند و گریه کردند و همه جا گفتند امینی ما را ساخت و امینی آرامش قلب به ما داد. حال پولهای دریافتی و کمک و راهنمائی را بدیده منت پذیرفتند. عده ای آوردند و عده ای را هم به آنها بخشید. گفت برو زن بگیر یا خانه بخر. آقای سرهنگ محمدی روحش شاد، وقتی شنیده و دیده بود لات ها و نوچه هایشان دیگر شرارت نمی کنند، فهمیده بود که یک مرد که از جثه 50 کیلو بیشتر نبود ولی لسانش گهربار و کلامش نافذ است پرسان پرسان آمده بود خدمت آقای امینی. آقای سرهنگ محمدی مطالب را که شنیده بود گفته بود پند و اندرز شما خوب کارساز بوده است. به جناب سرهنگ زمان گفته بود کلام الهی را به هرکس با زبان آرام بگوئی می پذیرد. خلاصه کلام این مرد نازنین جذاب قلوب بود و چندین نفر افراد اینطوری را از آنها انسان ساخت. به هیچ کدام نگفت بیائید بهائی شوید و گفت باید انسان و صلح طلب بود و یکی از آنها میگفت آقای امینی به من گفت شاعر گفته نگویمت که بیا کافر یا مسلمان باش. بهر عقیده و کیشی بیا و انسان باش. بلی هیچکس از درب خانه او ناامید برنگشت. هرکس قسط خانه یا زمین را نداشت با آنها تعامل میکرد یا می دید واقعاً طرف ضعیف است، به آنها می بخشید و جناب ورقا چون به او اعتماد داشت گفته بود هرکاری که خدمت به عالم انسانی باشد مورد تأئید ماست.
سی سال بیشتر از شهادت او میگذرد و هنوز این افراد تعریف آقای امینی را می کنند. چقدر افراد بی خانمان را خانه دار کرد، چقدر به کاسب های محل و بی پولان کمک مادی و معنوی کرد. چقدر افراد در زندان را بخاطر بدهی رفت و آزاد کرد و به هیچکس نمی گفت، حتی به همسرش و بچه هایش. معتقد بود اگر از دست راست کمک میکنی دست چپ نباید خبردار باشد. ایشان از نظر فکری بی نظیر بود و هدفش خدمت به امر و خلق خدا بود. دستورات جمال مبارک و حضرت عبدالبهاء سرلوحه زندگی او بود. صدها الواح مبارک و مناجات از حفظ بود و همیشه میگفت حال باید تابع بیت العدل اعظم که مصون از خطاست، بود. چقدر زمین در جاسب برای تقویت زندگی برادرش خرید و چقدر به خانواده و همسر و فامیل کمک مادی و معنوی نمود. هر وقت در حضور او بودم فقط مطالب امری و خاطرات شیرین میگفت. صدها نفر مدیون و مرهون این عزیز هستند. خیلی از او علم آموختند و واقعاً فردی سلیم و مؤمن و فعال و ملهم بود و در کارهای مهاجرتی پیشگام بود. خیلی روستاها و جای بکر را باعث میشد محفل تشکیل دهند. هر سال حقوق الله اموالش را می داد و در منطقه شهر ری و تمام روستا معروف و مشهور بود. اولادها را به آداب رحمانی و روحانی عادت داده بود. هر کلاس امری بود عاشقانه شرکت میکردند. خاطرات شیرین او را دختر و پسر و بازماندگان برشته تحریر درآوردند. اولادهای او مفتخرند که تاج وهاجی بر سر اولادها گذاشته و اولادهایش مظلوم و معصوم و مؤمن و فعال و خادم اند. یکی از اولادهای او چندین سال است که در قاره های آفریقا و اروپا قائم بخدمت است و به یاد پدر و وظیفه وجدانی که از پدر بزرگوارشان آموخته بودند، گام برمیدارند. شهادت و استقامت این مرد بی نظیر و بزرگوار لرزه بر اندام هرکه او را میشناخت، انداخت. چقدر مسلمانها که از او جز محبت و وفا چیزی ندیدند، اشک میریختند و یادش گرامی داشتند. هرکس کوچکترین انتقادی از یک بهائی بنماید بدفاع می پردازند. خاک شرم داشت جسم چنین عزیزی را در خود جای دهد. او درّ نایابی بود و بقدری این مرد خاکی و متواضع و فروتن بود که حساب نداشت. هرگز غیبت نمی کرد و هرگز خودخواهی و غرور کسی در او ندید. روانشناس قابلی بود و هرکس دعوای خانوادگی یا اختلاف مالی داشت، ایشان با کلام دلنشین خود حل و فصل می نمود. وحدت عالم انسانی را از خانواده و فامیل ها شروع کرده بود تا کلّ جمعیت خانی آباد و توابع، همه را به وحدت دعوت می نمود. گذشت و مردانگی و ایثار را به همه می آموخت. میفرمود مولای ما فرموده رضای من در رضای خلق من است. هدف او تعلیم و تربیت خوب اطفال بود. معلمی بی نظیر بود و واقعاً چنین شخصی به سر منزل مقصود رسید. حق فرموده است بلائی عنایتی. هرکه ز درگاه مقرب تر است، جام بلا بیشترش میدهند. پس باید ما بیدار شویم و کسی که مولایش را خوب شناخت باید به احکام و الواح و آثار او تمسک جوید. با اعمال و رفتار شایسته هر صبح و شام به دعا و مناجات بپردازد و خدمت بعالم انسانی نماید. مولای عزیز ما پزشک حاذقی است که درد را شناخته و دارو مرحمت کرده است. خوشابحال آنکس که اطاعت امر نماید و از این عالم خاکی و فانی با دستی پر و قلبی صاف از مهر او بسوی او شتابد.
نامه ایادی امرالله جناب ورقا پس از شهادت جناب امینی
از ایادی عزیز امرالله جناب دکتر علیمحمد ورقا است که پس از شهادت جناب نصرالله امینی برای دختر ایشان پریوش خانم، امینی اردهای مرقوم فرمودهاند.
14 ژوئن 1982
مهاجر عزیز فی سبیل الله سرکار خانم اردهای(امینی) علیها بهاءالابهی
هنگامی که قلب از اخبار متواتره نزول بلایا و مصائب به یاران، در حزن و احتراق بود، خبر اندوهبار شهادت جناب امینی ضربتی جدید بر جان و روانم وارد ساخت و جراحت تازهای بر جراحات وارده از قبل افزود، بطوری که چندین روز به جمع افکار پریشان خود موفق نمیشدم. سیمای محبوب و روحانی آن شهید ارجمند با آن حجب و خضوع ذاتی بر صفحه خاطرم جان گرفت و از آن موقع تا حال روزی نیست که بگذرد و قسمتی از خاطرات سالهای طولانی اُنس و اُلفتی که با ایشان داشتم تجدید نشود. آن روح وارسته و منقطع با ایثار جان در سبیل محبوب امکان مقامی بالاتر و والاتر از اندیشه ما دست یافت و در صف مقربان درگاه الهی جای گرفت. اما تحمل غم فراق برای ما بسیار سخت و دردناک خواهد بود. الحمدالله اولاد آن شهید فی سبیل الله از نعمت ایمان و عرفان بهره کافی دارند و بر اثر اقدام پدر در سبیل خدمت گام برمیدارند. در این مصیبت با تمام قلبم شریک آلام و احزان وارده بر شما و مادر عزیزتان و دیگر اولاد و منسوبان آن فارس میدان انقطاع هستم و اطمینان دارم کلیه افراد خانواده، که اکنون هر یک در گوشهای از این دنیای ناآرام بسر میبرند در این احساس با من شریک و سهیم هستند.
از آستان جمال اقدس ابهی صبر جمیل و دوام عمر و حصول سعادت یکایک شماها آرزو میکنم.
امضاء – علیمحمد ورقا