
مردی پاک سرشت و امین و درستکار، زمستانها تا جان داشت میرفت قم و کاشان دکان حلوایی. چون سید بود و خوش مشرب کاری باو نداشتند باغچه ای داشت بغل باغچه آقای عبدالحسین یزدانی با میوه فراوان از جمله سیب و زرد آلو و گوجه سبز و آلبالو. به همه از این میوه ها میداد ولی بعضی از جوانها میرفتند از دیوار بالا تا میوه بچینند و چون سر دیوار گلی بود خراب میشد. روزی میرود درب باغ را باز میکند میرود داخل و میبیند چند تن از جوانان دروازه داخل باغ هستند. جوانان با دیدن سید آقا خجالت میکشند ولی سید آقا به آنها میگوید ناراحت نباشید میآمدید کلید را از من میگرفتید. خلاصه جوانان را با مهربانی هدایت نموده و آنها نیز از باغ میروند. پدرانشان گفته بودند اگر ما بودیم آنچنان کتکی به شما میزدیم. خدا پدرش را بیامرزد.