فایل صوتی خاطرات خانمآغا حسینی دختر سید آقا حسینی به زبان خود ایشان
فایل صوتی
|
فایل صوتی خاطرات خانمآغا حسینی دختر سید آقا حسینی در یک قسمت تقدیم عزیزان می شود.
امیدوار هستیم که از شنیدن این خاطرات لذت ببرید. عزیزان به این علت که این خاطرات از نوار کاست تبدیل به فایل دیجیتالی شده کمی کیفیت آن پایین است. در هر صورت شنیدن این خاطرات خالی از لطف نیست. |
خاطرات خانمآغا حسینی دختر سید آقا حسینی
الهی الهی
سراج امرت را به دُهن حکمت برافروختی از اریاح مختلفه حفظش نما. سراج از تو زجاج از تو. اسباب آسمان و زمین در قبضه قدرت تو. امرا را عدل عنایت فرما و علما را انصاف. تویی آن مقتدری که به حرکت قلم امر مبرمت را نصرت فرمودی و اولیا را راه نمودی. تویی مالک قدرت و ملیک اقتدار. لا اله الّا انت العزیز المختار.
اسم من خانم آغا است و دختر سید آقا حسینی هستم. نمیدانم از دوران جوانی پدرم چه بگویم. پدر من در جوانی مسلمان بوده است و آنطور که خودش برای ما تعریف کرده است خواب میبیند و بهایی میشود. خانواده پدر من حاجی و حاجیزاده بودند و هستند ولی پدر من در جوانی برای ما تعریف کرده است که خواب میبیند با شخصی به نام عبدالحسین یزدانی در کار دهقانی و باغبانی به هم کمک میکردند. پدرم میگفت هر وقت با عبدالحسین کار میکردم از دیانت بهایی برای من میگفت و من ناراحت میشدم. فردا به او میگوید که اگر قرار است حرفهای دیروز را برایم بگویی دیگر با تو کار نمیکنم. عبدالحسین میخندید و میگفت باشه صحبت نمیکنیم.
یک شبی پدرم خواب میبیند که برای کار و زراعت سراغ عبدالحسین یزدانی میرود اما میبیند که خانه عبدالحسین شلوغ است. فکر میکند که آنها جلسه دارند. در اطاقی که جلسه بوده است را باز میکند و در را به هم میزند و ناراحت میشود و برمیگردد و نمیخواسته با عبدالحسین صحبت کند. از داخل اطاق صدایی شنید که میگفت برگرد سیّد، تو با ما هستی. کجا میروی. از هیبت صدا پدرم توی پلهها مینشیند. البته این گفته پدر من است و من از گفته ایشان نقل میکنم. بعد عبدالحسین میآید و میگوید بیا بالا این آقا با شما کار دارد. وقتی که وارد اتاق شد، میبیند که آن شخص با مولوی سفیدی آن بالا نشسته است. بعد از خواب بیدار میشود. آنجوری که برای ما تعریف کرده است تا صبح نمیخوابد. صبح به سراغ عبدالحسین میرود و میگوید من دیشب چنین خوابی را دیدهام. عبدالحسین عکسی را به او نشان میدهد و میگوید این آن شخصی است که در خواب دیدی؟ میگوید بله. میگوید این حضرت عبدالبهاء است. پدر من از آن روز بهایی میشود و میگوید از آن هیبت صدا که تو با ما هستی من دیگر جوابی برای صدا ندارم.
از روزی که پدرم بهایی شد، کتک هم برایش فراوان شد. فامیلها دیگر او را دوست نداشتند و وقتی ما را میدیدند میگفتند شما مایع ننگ ما هستید. خلاصه پدر من قبل از انقلاب خیلی کتک خورد تا اینکه انقلاب شد. موقعی که انقلاب شد آمدند و احبای جاسب را به مسجد بردند. برادر من شبانه پدر و مادرم را با یک فولکس به طهران آورد و تمام خانه و اثاثیه رعیتی و هرچه که بود در خانه ماند. خانه ما را پسرعموی پدرم به نام حاجی ماشالله نصراللهی مصادره کرده است و در آن ساکن شده است و اثاث خانه را هم پسرعمههام خودشان باهم بردند و در کل اثاث و زندگی مصادره کردند و هنوز دست آنهاست.
ما سه تا بچه بودیم. من بودم، خواهر کوچکتر و علی آقا هم برادر ما بود و عبدالکریم صادقی از طریق مادر برادر ما بود و از طریق پدر، پسرعموی ما بود. زمان قدیم شناسنامه را هرکسی به یک نحوی میگرفت. پدر او صادقی گرفت و پدر ما حسینی. به هر حال پدر او صادقی در جوانی میمیرد و مادر ما را به پدرمان میدهند. عبدالکریم صادقی از آن پدر بود که 3 ساله بود و پدرش میمیرد و دو تا هم ما بودیم. پدرم عبدالکریم را بزرگ کرد و زن داد. من و برادرم علی هم بودیم و بزرگ شدیم.
برادرم عبدالکریم با دختر داییام به نام جمیله یوسفی ازدواج کرد و دارای پنج فرزند شدند. پسر اولش به نام پرویز در فیلیپین شهید شد. چهار تا از بچهها که یکی از آنها در آلمان زندگی میکند و سه تای دیگر در آمریکا در ایالت اوکلاهاما و تگزاس زندگی میکنند. هر چهار تا در ظلّ امر هستند. دخترش در آلمان یک فرزند دارد، پسرش کامبیز دو فرزند دارد، پروانه دخترش دو فرزند دارد یک پسر و یک دختر، ترانه دخترش یک فرزند دختر دارد و یک فرزند پسر. همه در ظلّ امر هستند. این از زندگی برادرم بود.
اما علی آقا برادرم با دختر آمحمد نراقی ازدواج کرد و دارای سه فرزند هستند. سوسن دخترش در انگلیس زندگی میکند و سه دختر دارد. پسرش مهدی در شیکاگو زندگی میکند و با دختر دکتر پاکزادی شیرازی ازدواج کرده است و دارای 2 فرزند دختر است و پسر سومش ازدواج ناموفق کرده بود و الان مجرد است. هر سه بچهها در ظلّ امر هستند و بچههای مؤمن و خوبی هستند.
اما من هم با پسر آمحمد نراقی ازدواج کردم و سه فرزند دارم. دخترم مینو در انگلیس با پسری انگلیسی ازدواج کرده است و دارای دو فرزند است. پسرم مهرداد با ما زندگی میکند و ازدواج نکرده است. پسر سومم ازدواج کرده بود ولی ازدواج ناموفق بوده است و دو دختر دارد به نامهای تارا(Tara) و اِما(Ema) . این بود شرححال ما.
اما پدر من از طایفه میرزا هادی بود. اسم پدرش سید صدرالدین بوده است و پدر پدرش میرزا هادی فرزند سید نصرالله بود. در مورد بقیه من اطلاعی ندارم. پدرم آدم بسیار زرنگی بود. قد کوتاهی داشت و کوچولو بود اما بسیار زرنگ بود. در زندگی خیلی زحمت کشید و بسیار خوب بود. خیلی در انقلاب به او ظلم شد و خیلی او را اذیت کردند. یک روز دم خانه ما آمده بود و یک حوض آب بود که از بالای ده به سمت پایین میرفت. در زمستان پدرم به داخل حیاط میآید و چند تا از جوانان مسلمان پدرم را به داخل حوض آب در زمستان میگذارند. بعد یک خانمی که از واران بعد ازدواج آمده بود و همسایه ما بود. این خانم میآید و جوانان را دعوا میکند و دست پدرم را گرفته و از حوض بیرون میآورد و لباسهایش را عوض میکند. دیگر ظلمی نبود که به آنها نکرده باشند.
تا اینکه ما (من و شوهرم و پسر کوچکم) رفتیم تا به پدرم سر بزنیم. سال اول انقلاب بود. از ماشین که پیاده شدیم به محض اینکه ما را شناختند، یک عدهای جوان دنبال ما افتادند، مرگ بر سید آقا، مرگ بر عبد الکریم ، مرگ بر علی سید آقا، مرگ بر داماد سید آقا. همینطور به ما سنگ پرت کردند و فحش میدادند تا ما به در خانه رسیدیم. نرسیده به درب خانه، شوهرم در خانه سیفالله صادقی را زد. سیفالله صادقی نزدیک خانه کاشفی در اول محله بالا زندگی میکرد. به او گفت که این چه وضع دهات شما است. من آمدهام و برقهای شما را روبراه کردهام، سیم کشی کردهام و به خانههای شما برق دادهام ولی من از ماشین پیاده شدم، یعنی چه و این چه مسخرهبازی است. سیفالله آمد و دو تا فحش به بچهها داد و داد سر بچهها زد و بچهها رفتند. خلاصه اینها مواردی است که ما دیدیم. بعد ما پدر و مادر را از جاسب آوردیم و هرچه داشتند مصادره کردند و چیزی برای ما و پدرم نگذاشتند. به هر حال من نمیدانم که در مورد انقلاب چه بگویم که چه بر سر این دوستان جاسبی آوردند.
پدرم تعریف میکرد که سال اول انقلاب که ما در کروگان جاسب بودیم، شبها همه منزل وجدانی که نزدیک خانه ما بود، میرفتیم. صبح که میآمدیم تمام شیشهها شکسته بود. سنگ میزدند و شیشهها را میشکستند و وقتی برمیگشتیم باید شیشهها را جمع میکردیم. این سال اولی بود که در کروگان جاسب بودند و گفتم که برایتان چه اتفاقهایی افتاد.
دختر من دانشجوی دانشگاه شیراز بود و انقلاب که شد به خاطر مذهب بیرونش کردند. از راه ترکیه بچهها را بیرون فرستادیم و پاسپورت به ما نمیدادند و غیرقانونی فرستادیم از ایران خارج شوند و بروند انگلیس یا جای دیگر. به وان ترکیه که رسیدند، نمیدانم آن زمان بین کردها و ترکها چه اتفاقی افتاده بود که بچههای ما بدبخت و گرفتار شدند. پلیس ترکیه آنها را گرفت و شبانه آنها را برگرداند بیابان تا به ایران برگردند. آنها التماس کردند که ما را به دست پاسدارها ندهید و ما خودمان میرویم. سه شبانهروز این بچهها چند نفر بودند. دختر من بود، پسر آقای روحانی بود و بقیه را یادم نمیآید. آنها سه شب از ترکیه به سمت ایران از بیابان برگشتند و فقط گفتند ما را دست پاسدارها ندهید. آمدند و وقتی به تبریز رسیدند به ما زنگ زدند که بیایید و ما را ببرید. وقتی ما این بچهها را آوردیم از پاهای این بچهها خون میآمد. از بس که شب از بیابانها آمده بودند و داخل سنگ و سقال، یک افغانی راهنمای آنها بوده است و او میآمده و آنها دنبال او میآمدند. شما تصور کنید یک دختر 18 ساله بخواهد از ترکیه پیاده برگردد. ببین چه کشیدهاند. خلاصه پیش ما برگشتند بار دیگر از راه پاکستان غیرقانونی بیرون آمدند و رفتند انگلیس و دختر من هم با یک پسر انگلیسی ازدواج کرد و پسر بسیار خوبی است و بهایی است.
از مادرم نگفتم. مادر من نراقی بود. دختر درویش حسن آقای نراقی و خواهر غلامحسین یوسفی بود. زن برادرمان هم زن عبدالکریم صادقی و دختر دائی ما به نام جمیله یوسفی دختر غلامحسین یوسفی درویش زاده بود. بچههای او به نامهای پروین، پرویز و پروانه و کامبیز و ترانه بودند. پروین در آلمان زندگی میکند و یک دختر به نام دنیز دارد و کامبیز دو بچه به نامهای متین و طنین دارد. پروانه دو بچه به نامهای شمیم و مریم دارد. ترانه هم یک پسر و یک دختر به نامهای دنیز(Denis) و چیس(Chase) دارد. این از بچههای صادقی که یادم رفته بود بگویم.
اما طاهره زن علی آقا دختر آ محمد فروغی نراقی، دارای سه بچه بود. سوسن در انگلیس زندگی میکند و دارای سه دختر است به نامهای جمال، پریسا و شیرین. پسرش در شیکاگو دارای دو دختر به نام رها و لیدا است و پسر سوم هم گفتم که ازدواجش ناموفق بوده و فعلاً مجرد است و اولادی ندارد.
خودم هم که گفتم دخترم در انگلیس است و اسم بچههایش شادی و دنیا است. بچههای پسرم هم دو دختر به نامهای تارا و تینا هستند. این هم از بچههای من که یادم رفته بود بگویم. شوهر من پسر آمحمد فروغی نراقی بود و من با برادرم به اصطلاح قدیم دختر با دختر عوض کردیم و یکی دادیم و یکی گرفتیم. و این هم از خانواده من که انشالله چیزی یادم نرفته باشد.
اما یک موضوع دیگری که یادم رفته بود این بود که در جاسب جلوی خانه پدر من یک زمین کوچکی بود که پدرم در زمان جوانی آن را از مشتی حسن علی یزدانی(مشهدی حسنعلی)، پدر یزدانی ها، خریده بود و یک درخت گردو در این زمین کاشته بود. درخت گردو بزرگ شده بود و سایه بسیار خوبی داشت. دست فروشها زیر آن مینشستند، بچه ها در زیر سایه آن بازی میکردند و خود درخت نیز یک سبزی خیلی قشنگ به قول خودمان به حوض دم کوچه داده بود. تابستان خیلی از آن استفاده میشد.
قبل از انقلاب یک آقایی پیدا شد و یک مسجدی هم جلو خانه پدرم بود، خواهرزاده آقا ولی قربانی که در واران زندگی میکرد، آمد که مسجد کروگان را تعمیر کند و به پدرم گفتند که این زمینی که درخت گردو در آن هست برای مسجد است. پدرم سندی داشت که ورثه مشهدی حسن علی یزدانی، پدر یزدانی ها، این زمین را به پدرم فروخته بود و پدرم درخت گردو کاشته بود. سند را نشان داد و کار به محلات و قانون کشید و حق به جانبه پدرم شد که این زمین مال پدرم است. بعد گفتند که ما این زمین را برای مسجد میخواهیم. برادرم علی آقا رفت کروگان، جاسب و گفت خیلی خوب درخت گردو باشد. گفتند زمین را میخریم. گفت من پول نمیخواهم و زمین را به خود مسجد اهدا میکنم. زمین را به مسجد داد. یکی دو سال بعد از انقلاب، نمیدانم کدام یکی از جاسبیها بود چون من جاسبیها را خوب نمیشناسم، یک روز یک ارّه بزرگ به پای درخت گردو میآورد و آن درخت گردو پنجاه ساله که به کل محله سایه و گردو میداد را میبرد و به زمین میاندازد که این درخت گردو نباید اینجا باشد. پدرم وقتی این را شنید مثل پدری که برای بچهاش گریه میکند، گریه میکرد. میگفت این درخت گردو من که نمیتوانستم این را بیاورم. این اینجا توی زمین بود، شما ازش استفاده میکردید شما زیر سایهاش مینشستید و شما از گردو آن میخوردید. چرا این کار را کردید. هیچی بالاخره بریدند و دور انداختند و پدرم یکم ابراز ناراحتی کرد و دیگر هیچ کاری نمیشد انجام داد. با زور چه میشد کرد. حالا این درخت گردو چه گناهی کرده بود و چه زمانی بهایی شده بود من نمیدانم. از این مسائل زیاد است و من فکر میکنم تا یادم بیاید که چه بود و چه شد. انشالله عاقبت همه بخیر باشد. البته یک چیزی هم بگویم که این درخت گردو و خانه پدر من و صحبتهایی که من میگویم که چه کارهایی کردند، یک دهم خانه یزدانی، عبدالحسین یزدانی، رحمتالله یزدانی و آقایان مهاجر، یک دهم آنها ارزش نداشت. وقتی من یادم میآید باغچه مهاجریها که همه آنها مصادره شد و خانه عبدالحسین یزدانی پر از گل و درخت بود، اصلاً خانه پدر من پیش اینها ارزشی نداشت. خلاصه احبای جاسب خیلی در انقلاب زجر کشیدند حالا کی جواز گرفتند و عده ای مردند و دق کردند، سید میرزا محمدی که خانهاش را گرفتند، عبدالحسین یزدانی با آن همه زحمتی که برای خانه کشیده بود، خانه بچههای رضوانی، خانه بچههای وجدانی، خانه نراقی. خانه ما در مقابل آنها اصلاً ارزش گفتن نداشت. وگرنه در مقابل ارزشگذاری در مقابل آن همه ظلم و ستمی که به دیگران دادند شاید قابل ذکر نباشد. قسمت این بود و انقلاب بود و کاری نمیتوان کرد. چیزی بود که پیش آمده بود و اگر بخواهی به آن فکر بکنی خیلی بیشتر از پدر من، مال گرفته شد. خانه آقای روحانی با آن همه وسعت، مدرسه عمه نبات به قول ما وقتی بچه بودیم میگفتیم عمه نبات، منزل آقای رضوانی و منزل آقای محبوبی. همه و همه که بیشتر از من همه میدانند و چیزی که من یادم میآید اصلاً خجالت میکشم اسم خانه پدرم را بیاورم برای اینکه آنها خیلی با ارزشتر بودند. نمیدانم انشالله توانسته باشم شرح کوچکی از جاسب گفته باشم.
من یادم میآید که بچه بودم و خانه آقا محمد میر ابوطالب میرفتم که طوبی زن او بود و طوبی دختر خاله پدرم بود. من آنجا میرفتم قالی میبافتم و قالی بافتن یاد گرفتم. مادرم به من یک لقمه نان و پنیر یا تخم مرغ میداد تا زمانی که پهلوی آنها میرفتم برای نهار بخورم. هنوز زمان شاه بود و انقلاب نشده بود. دختر عموی پدرم سید هدایت بود وقتی که من به دنبال غذایم میگشتم و ان را پیدا نمیکردم. دخترش میگفت که دنبال چه میگردی، عبدالبهاء برداشته و خورده است. و به این صورت به خیال خود به مقدسات ما توهین میکردند. آری آن روزها ما از دست فامیل میکشیدیم.
دیگر از چه بگویم. به دشت میرفتیم به ما فحش میدادند مخصوصاً پدرم که هر کجا کار میکرد، فامیل به او فحش میدادند و بدوبیراه میگفتند تا اینکه انقلاب شد دلشان را خالی کردند. هرچه بگویم کم گفتم.
دوستی مسلمان در اینجا (آمریکا) داریم که به من میگوید چرا شما از خودتان دفاع نمیکنید. شما میگویید دخترت دانشگاه بود و بیرونش کردند، مادرم را گرفتند و کتک زدند و اذیت کردند، چرا شما از خودتان دفاع نمیکنید؟ گفتم والا ما به کسی اعتقاد داریم، حضرت بهاءالله بعد از آن همه در ایران زندانی کشید و سرگون شد و بعد به بد آب و هوا ترین نقطه دنیا فرستاده شد که اسرائیل امروزی است، در آخر میگفت
ای دوست ستمگران ستمها کرد حبس ابد و سجن عکا کرد
بر صفحه ظلمشان میکشید قلمی تا محو شود هر آنچه بر ما کرد
در تهران که بودیم بعد از انقلاب پدرم را که از جاسب بیرون کردند با ما زندگی میکرد. او طبقه پایین بود و یک باغچه کوچک هم داشت و ما طبقه بالا بودیم. گاهی میرفتم به او سر بزنم، کاری انجام بدم و غذایی درست کنم، لب باغچه نشسته بودیم و یک تخته چوبی بود و ذکرش این بود که:
باز هوای وطنم آرزوست تکیه به کنعان زدنم آرزوست
پدرم میگفت و گریه میکرد. خیلی دلم میسوزد الآن خودم لنگه پدرم شدم. تمام کوچههای جاسب، آسیاب آقا رضا، خندههای قشنگ آقا رضا روحش شاد، خندههای قشنگی که میکرد تمام اینها جلوی نظرم میآید و دلم آنقدر تنگ شده است، لب حوض مینشستم و اون تختهایی که مادرم روی آن مینشست و من روی آن مینشستم. البته الآن من مشکل دید دارم، خیلی سخته ولی تمام خاطرات جاسب و خاطرات بچگی تا صبح توی کلهام دور میزند. حالا میفهمم پدرم چه میکشید و چقدر یاد آن خانه، زندگی، خاطراتش و زحماتش، بناییهایی که کرده بود و با دوستهایی که نشسته بود و زراعتی که کرده بود. وای خدا، کشت و کاری که کرده بود و درختهایی که کاشته بود اینها همه جلوی نظرش میآمد. حالا من لنگه او شدم و آرزو دارم به جاسب بروم و به سرچشمه بروم و دم آسیاب آقا رضا بروم و آب از این طرف و آن طرف میآمد. ولی دیگر فکر نمیکنم عمر من کفاف کند و بالاخره پیر هستیم و چشم نداریم. ولی هیچ وقت آدم خاطرات بچهگی و خاطرات جایی که بزرگ شده از یادش نمیرود و فراموش نمیکند.
یادم میآید حمام با مادرم و ملکی جان میرفتیم. مادرم میگفت ملکی جان مگر اینکه ما تو را در حمام ببینیم تو که هیچوقت جایی نمیروی. چقدر این خانم بود روحش شاد و رحمت به آن شیری که به بچههایش داد. بسیار خانم بود و بسیار زن خوبی بود. بالاخره خاطرات جاسب اصلاً از ذهنم کنار نمیرود. سر آسیاب ده، تمام این خاطرات، وای خدا ، دلم میخواست یک بار دیگر جوان میشدم و یا همینجوری میرفتم یک دستی روی این صحرا و ده میکشیدم. ولی خوب دیگر نمیشود. بالاخره خاطرات است. همیشه آن کلمه پدرم که میگفت باز هوای وطنم آرزوست از نظرم کنار نمیرود.
دیشب جلسهای داشتیم و در این جلسه جناب دکتر منوچهر صادقی، پسر اسدالله صادقی نوه مشتی عباس صادقی آمده بود. مشتی عباس صادقی جاسبی بود، پسرش اسدالله از بین فامیلی که خیلی مسلمان بودند، بهایی شده بود. دیشب با پسرش منوچهر صادقی بودیم که دکترای موسیقی دارد. باهم صحبت میکنیم از جاسب میگوییم. دیشب از بهایی شدن پدرش تعریف میکرد. میگفت پدرم تعریف میکرد که من در جوانی بهایی شدم و این طایفه پدرم خیلی ناراحت بودند که چرا من بهایی شدهام و این چه کاری است که من کردهام. بعد منتظری به جاسب آمده بود. نمیدانم چه برنامهای بود. یا محرم و صفر بوده است یا ماه رمضان که منتظری به جاسب برای روضهخوانی آمده بود. البته هر دو هم منتظری و هم اسدالله صادقی پدر منوچهر، جوان بودند. بعد مشتی عباس که پدر اسدالله صادقی و پدربزرگ منوچهر بوده است منتظری را مهمان میکند و میگوید تو را به خدا پسر من را نصیحت کن. پسر من بهایی شده است و ما خیلی ناراحت هستیم. منتظری میگوید باشد باهم به صحرا و سرچشمه میرویم و من با او صحبت میکنم.
منوچهر میگوید پدرم با منتظری به سرچشمه میروند و لب حوض سرچشمه مینشینند و منتظری میگوید چرا بهایی شدهای و این چه کاری است که انجام دادهای و پدرت ناراحت است. میگوید والا من همیشه از بهاییها بد میشنیدم. میگفتند آنها زنها و مردها قاطی هستند و بد هستند و آنها کثیفاند و غیره. من کنجکاو شدم و رفتم با چند نفر از آنها دوست شدم ببینم که چرا آنها اینطوری هستند و چرا مردم بدی هستند. اما هرچه به پیش رفتم دیدم نه اینطور نیست و آنها خیلی هم مردم خوبی هستند و هیچوقت زن و مرد قاطی نیستند و خیلی هم ملاحظه میکنند و بسیار مردم خوبی هستند. بنابراین دیدم که همه حرفها دروغ است و من خوشم آمد و بهایی شدم. منتظری میگوید اشکالی ندارد هر کاری دوست داری انجام بده اما یک روضهای بخوان و خرجی بده که پدرت را خوشحال کنی چون پدرت ناراحت است. منوچهر میگوید باشد و روضهای میخواند و خلاصه مشتی عباس راضی میشود.
منوچهر تعریف میکرد که وقتی بچه بودم و به جاسب میرفتیم، پدربزرگم میگفت پیش بچههای روحانی و مهاجر نروید و من هم تا پدر بزرگم به سمت دیگری میرفت من یواشکی از انتهای خانه به خانه روحانی و پیش بچهها میرفتم و یا از بالا پیش بچههای مهاجر میرفتم. خلاصه هر شبی که ضیافت باهم هستیم خیلی باهم درد و دل میکنیم. چون منوچهر با ما فامیلی هم دارد. یعنی زن عموی پدرش، عمه جواهر، عمه پدر ما دخترمیرزا هادی نصراللهی بود. پدرم تعریف میکرد که یک بار به خانه آنها رفته بود محلهای که کوچه مدرسه بود. در کوچه مدرسه خانه داشتند به نام محله پل. پدرم میگوید که دیدم عمه جواهر چشمش نمیبیند، مثل من و به در و دیوار برخورد میکند. پدرم میگفت من میرفتم دستش را میگرفتم و بلندش میکردم و یواش یواش به داخل کوچه مدرسه میآمدیم تا به خانهاش برود. بعد سؤال میکرد که چه کسی هستی که دست من را گرفتهای. پدرم میگوید منم سید آقا برادر زادهات. دستش را از دست پدرم در میآورد و نشسته نشسته میآید لب حوضی بزرگی که داخل کوچه مدرسه بود و دستش را در آب میزد و صلوات میفرستاد. پدرم خندهاش میگیرد و میگوید یعنی تو دست من را گرفتی نامحرمی بود.
دختر میرزا هادی(میرزادی) که زن عموی منوچهر صادقی بود. منوچهر صادقی بسیار مرد خوبی است و هر شب ضیافت باهم هستیم و خیلی از خاطرات جاسب میگوید و تعریف میکند. و این هم تعریفی از جاسب بود.
هوالله
ای بنده حق همّتی بنما و دامنی به کمر زن و قصد مقامی بلندتر از افلاک نما. ای بنده حق، اسب سریع حاضر و میدان وسیع موجود و گوی سعادت در پیش. وقت جولان است و ربودن گوی از میدان. بشتاب، بشتاب.
سراج امرت را به دُهن حکمت برافروختی از اریاح مختلفه حفظش نما. سراج از تو زجاج از تو. اسباب آسمان و زمین در قبضه قدرت تو. امرا را عدل عنایت فرما و علما را انصاف. تویی آن مقتدری که به حرکت قلم امر مبرمت را نصرت فرمودی و اولیا را راه نمودی. تویی مالک قدرت و ملیک اقتدار. لا اله الّا انت العزیز المختار.
اسم من خانم آغا است و دختر سید آقا حسینی هستم. نمیدانم از دوران جوانی پدرم چه بگویم. پدر من در جوانی مسلمان بوده است و آنطور که خودش برای ما تعریف کرده است خواب میبیند و بهایی میشود. خانواده پدر من حاجی و حاجیزاده بودند و هستند ولی پدر من در جوانی برای ما تعریف کرده است که خواب میبیند با شخصی به نام عبدالحسین یزدانی در کار دهقانی و باغبانی به هم کمک میکردند. پدرم میگفت هر وقت با عبدالحسین کار میکردم از دیانت بهایی برای من میگفت و من ناراحت میشدم. فردا به او میگوید که اگر قرار است حرفهای دیروز را برایم بگویی دیگر با تو کار نمیکنم. عبدالحسین میخندید و میگفت باشه صحبت نمیکنیم.
یک شبی پدرم خواب میبیند که برای کار و زراعت سراغ عبدالحسین یزدانی میرود اما میبیند که خانه عبدالحسین شلوغ است. فکر میکند که آنها جلسه دارند. در اطاقی که جلسه بوده است را باز میکند و در را به هم میزند و ناراحت میشود و برمیگردد و نمیخواسته با عبدالحسین صحبت کند. از داخل اطاق صدایی شنید که میگفت برگرد سیّد، تو با ما هستی. کجا میروی. از هیبت صدا پدرم توی پلهها مینشیند. البته این گفته پدر من است و من از گفته ایشان نقل میکنم. بعد عبدالحسین میآید و میگوید بیا بالا این آقا با شما کار دارد. وقتی که وارد اتاق شد، میبیند که آن شخص با مولوی سفیدی آن بالا نشسته است. بعد از خواب بیدار میشود. آنجوری که برای ما تعریف کرده است تا صبح نمیخوابد. صبح به سراغ عبدالحسین میرود و میگوید من دیشب چنین خوابی را دیدهام. عبدالحسین عکسی را به او نشان میدهد و میگوید این آن شخصی است که در خواب دیدی؟ میگوید بله. میگوید این حضرت عبدالبهاء است. پدر من از آن روز بهایی میشود و میگوید از آن هیبت صدا که تو با ما هستی من دیگر جوابی برای صدا ندارم.
از روزی که پدرم بهایی شد، کتک هم برایش فراوان شد. فامیلها دیگر او را دوست نداشتند و وقتی ما را میدیدند میگفتند شما مایع ننگ ما هستید. خلاصه پدر من قبل از انقلاب خیلی کتک خورد تا اینکه انقلاب شد. موقعی که انقلاب شد آمدند و احبای جاسب را به مسجد بردند. برادر من شبانه پدر و مادرم را با یک فولکس به طهران آورد و تمام خانه و اثاثیه رعیتی و هرچه که بود در خانه ماند. خانه ما را پسرعموی پدرم به نام حاجی ماشالله نصراللهی مصادره کرده است و در آن ساکن شده است و اثاث خانه را هم پسرعمههام خودشان باهم بردند و در کل اثاث و زندگی مصادره کردند و هنوز دست آنهاست.
ما سه تا بچه بودیم. من بودم، خواهر کوچکتر و علی آقا هم برادر ما بود و عبدالکریم صادقی از طریق مادر برادر ما بود و از طریق پدر، پسرعموی ما بود. زمان قدیم شناسنامه را هرکسی به یک نحوی میگرفت. پدر او صادقی گرفت و پدر ما حسینی. به هر حال پدر او صادقی در جوانی میمیرد و مادر ما را به پدرمان میدهند. عبدالکریم صادقی از آن پدر بود که 3 ساله بود و پدرش میمیرد و دو تا هم ما بودیم. پدرم عبدالکریم را بزرگ کرد و زن داد. من و برادرم علی هم بودیم و بزرگ شدیم.
برادرم عبدالکریم با دختر داییام به نام جمیله یوسفی ازدواج کرد و دارای پنج فرزند شدند. پسر اولش به نام پرویز در فیلیپین شهید شد. چهار تا از بچهها که یکی از آنها در آلمان زندگی میکند و سه تای دیگر در آمریکا در ایالت اوکلاهاما و تگزاس زندگی میکنند. هر چهار تا در ظلّ امر هستند. دخترش در آلمان یک فرزند دارد، پسرش کامبیز دو فرزند دارد، پروانه دخترش دو فرزند دارد یک پسر و یک دختر، ترانه دخترش یک فرزند دختر دارد و یک فرزند پسر. همه در ظلّ امر هستند. این از زندگی برادرم بود.
اما علی آقا برادرم با دختر آمحمد نراقی ازدواج کرد و دارای سه فرزند هستند. سوسن دخترش در انگلیس زندگی میکند و سه دختر دارد. پسرش مهدی در شیکاگو زندگی میکند و با دختر دکتر پاکزادی شیرازی ازدواج کرده است و دارای 2 فرزند دختر است و پسر سومش ازدواج ناموفق کرده بود و الان مجرد است. هر سه بچهها در ظلّ امر هستند و بچههای مؤمن و خوبی هستند.
اما من هم با پسر آمحمد نراقی ازدواج کردم و سه فرزند دارم. دخترم مینو در انگلیس با پسری انگلیسی ازدواج کرده است و دارای دو فرزند است. پسرم مهرداد با ما زندگی میکند و ازدواج نکرده است. پسر سومم ازدواج کرده بود ولی ازدواج ناموفق بوده است و دو دختر دارد به نامهای تارا(Tara) و اِما(Ema) . این بود شرححال ما.
اما پدر من از طایفه میرزا هادی بود. اسم پدرش سید صدرالدین بوده است و پدر پدرش میرزا هادی فرزند سید نصرالله بود. در مورد بقیه من اطلاعی ندارم. پدرم آدم بسیار زرنگی بود. قد کوتاهی داشت و کوچولو بود اما بسیار زرنگ بود. در زندگی خیلی زحمت کشید و بسیار خوب بود. خیلی در انقلاب به او ظلم شد و خیلی او را اذیت کردند. یک روز دم خانه ما آمده بود و یک حوض آب بود که از بالای ده به سمت پایین میرفت. در زمستان پدرم به داخل حیاط میآید و چند تا از جوانان مسلمان پدرم را به داخل حوض آب در زمستان میگذارند. بعد یک خانمی که از واران بعد ازدواج آمده بود و همسایه ما بود. این خانم میآید و جوانان را دعوا میکند و دست پدرم را گرفته و از حوض بیرون میآورد و لباسهایش را عوض میکند. دیگر ظلمی نبود که به آنها نکرده باشند.
تا اینکه ما (من و شوهرم و پسر کوچکم) رفتیم تا به پدرم سر بزنیم. سال اول انقلاب بود. از ماشین که پیاده شدیم به محض اینکه ما را شناختند، یک عدهای جوان دنبال ما افتادند، مرگ بر سید آقا، مرگ بر عبد الکریم ، مرگ بر علی سید آقا، مرگ بر داماد سید آقا. همینطور به ما سنگ پرت کردند و فحش میدادند تا ما به در خانه رسیدیم. نرسیده به درب خانه، شوهرم در خانه سیفالله صادقی را زد. سیفالله صادقی نزدیک خانه کاشفی در اول محله بالا زندگی میکرد. به او گفت که این چه وضع دهات شما است. من آمدهام و برقهای شما را روبراه کردهام، سیم کشی کردهام و به خانههای شما برق دادهام ولی من از ماشین پیاده شدم، یعنی چه و این چه مسخرهبازی است. سیفالله آمد و دو تا فحش به بچهها داد و داد سر بچهها زد و بچهها رفتند. خلاصه اینها مواردی است که ما دیدیم. بعد ما پدر و مادر را از جاسب آوردیم و هرچه داشتند مصادره کردند و چیزی برای ما و پدرم نگذاشتند. به هر حال من نمیدانم که در مورد انقلاب چه بگویم که چه بر سر این دوستان جاسبی آوردند.
پدرم تعریف میکرد که سال اول انقلاب که ما در کروگان جاسب بودیم، شبها همه منزل وجدانی که نزدیک خانه ما بود، میرفتیم. صبح که میآمدیم تمام شیشهها شکسته بود. سنگ میزدند و شیشهها را میشکستند و وقتی برمیگشتیم باید شیشهها را جمع میکردیم. این سال اولی بود که در کروگان جاسب بودند و گفتم که برایتان چه اتفاقهایی افتاد.
دختر من دانشجوی دانشگاه شیراز بود و انقلاب که شد به خاطر مذهب بیرونش کردند. از راه ترکیه بچهها را بیرون فرستادیم و پاسپورت به ما نمیدادند و غیرقانونی فرستادیم از ایران خارج شوند و بروند انگلیس یا جای دیگر. به وان ترکیه که رسیدند، نمیدانم آن زمان بین کردها و ترکها چه اتفاقی افتاده بود که بچههای ما بدبخت و گرفتار شدند. پلیس ترکیه آنها را گرفت و شبانه آنها را برگرداند بیابان تا به ایران برگردند. آنها التماس کردند که ما را به دست پاسدارها ندهید و ما خودمان میرویم. سه شبانهروز این بچهها چند نفر بودند. دختر من بود، پسر آقای روحانی بود و بقیه را یادم نمیآید. آنها سه شب از ترکیه به سمت ایران از بیابان برگشتند و فقط گفتند ما را دست پاسدارها ندهید. آمدند و وقتی به تبریز رسیدند به ما زنگ زدند که بیایید و ما را ببرید. وقتی ما این بچهها را آوردیم از پاهای این بچهها خون میآمد. از بس که شب از بیابانها آمده بودند و داخل سنگ و سقال، یک افغانی راهنمای آنها بوده است و او میآمده و آنها دنبال او میآمدند. شما تصور کنید یک دختر 18 ساله بخواهد از ترکیه پیاده برگردد. ببین چه کشیدهاند. خلاصه پیش ما برگشتند بار دیگر از راه پاکستان غیرقانونی بیرون آمدند و رفتند انگلیس و دختر من هم با یک پسر انگلیسی ازدواج کرد و پسر بسیار خوبی است و بهایی است.
از مادرم نگفتم. مادر من نراقی بود. دختر درویش حسن آقای نراقی و خواهر غلامحسین یوسفی بود. زن برادرمان هم زن عبدالکریم صادقی و دختر دائی ما به نام جمیله یوسفی دختر غلامحسین یوسفی درویش زاده بود. بچههای او به نامهای پروین، پرویز و پروانه و کامبیز و ترانه بودند. پروین در آلمان زندگی میکند و یک دختر به نام دنیز دارد و کامبیز دو بچه به نامهای متین و طنین دارد. پروانه دو بچه به نامهای شمیم و مریم دارد. ترانه هم یک پسر و یک دختر به نامهای دنیز(Denis) و چیس(Chase) دارد. این از بچههای صادقی که یادم رفته بود بگویم.
اما طاهره زن علی آقا دختر آ محمد فروغی نراقی، دارای سه بچه بود. سوسن در انگلیس زندگی میکند و دارای سه دختر است به نامهای جمال، پریسا و شیرین. پسرش در شیکاگو دارای دو دختر به نام رها و لیدا است و پسر سوم هم گفتم که ازدواجش ناموفق بوده و فعلاً مجرد است و اولادی ندارد.
خودم هم که گفتم دخترم در انگلیس است و اسم بچههایش شادی و دنیا است. بچههای پسرم هم دو دختر به نامهای تارا و تینا هستند. این هم از بچههای من که یادم رفته بود بگویم. شوهر من پسر آمحمد فروغی نراقی بود و من با برادرم به اصطلاح قدیم دختر با دختر عوض کردیم و یکی دادیم و یکی گرفتیم. و این هم از خانواده من که انشالله چیزی یادم نرفته باشد.
اما یک موضوع دیگری که یادم رفته بود این بود که در جاسب جلوی خانه پدر من یک زمین کوچکی بود که پدرم در زمان جوانی آن را از مشتی حسن علی یزدانی(مشهدی حسنعلی)، پدر یزدانی ها، خریده بود و یک درخت گردو در این زمین کاشته بود. درخت گردو بزرگ شده بود و سایه بسیار خوبی داشت. دست فروشها زیر آن مینشستند، بچه ها در زیر سایه آن بازی میکردند و خود درخت نیز یک سبزی خیلی قشنگ به قول خودمان به حوض دم کوچه داده بود. تابستان خیلی از آن استفاده میشد.
قبل از انقلاب یک آقایی پیدا شد و یک مسجدی هم جلو خانه پدرم بود، خواهرزاده آقا ولی قربانی که در واران زندگی میکرد، آمد که مسجد کروگان را تعمیر کند و به پدرم گفتند که این زمینی که درخت گردو در آن هست برای مسجد است. پدرم سندی داشت که ورثه مشهدی حسن علی یزدانی، پدر یزدانی ها، این زمین را به پدرم فروخته بود و پدرم درخت گردو کاشته بود. سند را نشان داد و کار به محلات و قانون کشید و حق به جانبه پدرم شد که این زمین مال پدرم است. بعد گفتند که ما این زمین را برای مسجد میخواهیم. برادرم علی آقا رفت کروگان، جاسب و گفت خیلی خوب درخت گردو باشد. گفتند زمین را میخریم. گفت من پول نمیخواهم و زمین را به خود مسجد اهدا میکنم. زمین را به مسجد داد. یکی دو سال بعد از انقلاب، نمیدانم کدام یکی از جاسبیها بود چون من جاسبیها را خوب نمیشناسم، یک روز یک ارّه بزرگ به پای درخت گردو میآورد و آن درخت گردو پنجاه ساله که به کل محله سایه و گردو میداد را میبرد و به زمین میاندازد که این درخت گردو نباید اینجا باشد. پدرم وقتی این را شنید مثل پدری که برای بچهاش گریه میکند، گریه میکرد. میگفت این درخت گردو من که نمیتوانستم این را بیاورم. این اینجا توی زمین بود، شما ازش استفاده میکردید شما زیر سایهاش مینشستید و شما از گردو آن میخوردید. چرا این کار را کردید. هیچی بالاخره بریدند و دور انداختند و پدرم یکم ابراز ناراحتی کرد و دیگر هیچ کاری نمیشد انجام داد. با زور چه میشد کرد. حالا این درخت گردو چه گناهی کرده بود و چه زمانی بهایی شده بود من نمیدانم. از این مسائل زیاد است و من فکر میکنم تا یادم بیاید که چه بود و چه شد. انشالله عاقبت همه بخیر باشد. البته یک چیزی هم بگویم که این درخت گردو و خانه پدر من و صحبتهایی که من میگویم که چه کارهایی کردند، یک دهم خانه یزدانی، عبدالحسین یزدانی، رحمتالله یزدانی و آقایان مهاجر، یک دهم آنها ارزش نداشت. وقتی من یادم میآید باغچه مهاجریها که همه آنها مصادره شد و خانه عبدالحسین یزدانی پر از گل و درخت بود، اصلاً خانه پدر من پیش اینها ارزشی نداشت. خلاصه احبای جاسب خیلی در انقلاب زجر کشیدند حالا کی جواز گرفتند و عده ای مردند و دق کردند، سید میرزا محمدی که خانهاش را گرفتند، عبدالحسین یزدانی با آن همه زحمتی که برای خانه کشیده بود، خانه بچههای رضوانی، خانه بچههای وجدانی، خانه نراقی. خانه ما در مقابل آنها اصلاً ارزش گفتن نداشت. وگرنه در مقابل ارزشگذاری در مقابل آن همه ظلم و ستمی که به دیگران دادند شاید قابل ذکر نباشد. قسمت این بود و انقلاب بود و کاری نمیتوان کرد. چیزی بود که پیش آمده بود و اگر بخواهی به آن فکر بکنی خیلی بیشتر از پدر من، مال گرفته شد. خانه آقای روحانی با آن همه وسعت، مدرسه عمه نبات به قول ما وقتی بچه بودیم میگفتیم عمه نبات، منزل آقای رضوانی و منزل آقای محبوبی. همه و همه که بیشتر از من همه میدانند و چیزی که من یادم میآید اصلاً خجالت میکشم اسم خانه پدرم را بیاورم برای اینکه آنها خیلی با ارزشتر بودند. نمیدانم انشالله توانسته باشم شرح کوچکی از جاسب گفته باشم.
من یادم میآید که بچه بودم و خانه آقا محمد میر ابوطالب میرفتم که طوبی زن او بود و طوبی دختر خاله پدرم بود. من آنجا میرفتم قالی میبافتم و قالی بافتن یاد گرفتم. مادرم به من یک لقمه نان و پنیر یا تخم مرغ میداد تا زمانی که پهلوی آنها میرفتم برای نهار بخورم. هنوز زمان شاه بود و انقلاب نشده بود. دختر عموی پدرم سید هدایت بود وقتی که من به دنبال غذایم میگشتم و ان را پیدا نمیکردم. دخترش میگفت که دنبال چه میگردی، عبدالبهاء برداشته و خورده است. و به این صورت به خیال خود به مقدسات ما توهین میکردند. آری آن روزها ما از دست فامیل میکشیدیم.
دیگر از چه بگویم. به دشت میرفتیم به ما فحش میدادند مخصوصاً پدرم که هر کجا کار میکرد، فامیل به او فحش میدادند و بدوبیراه میگفتند تا اینکه انقلاب شد دلشان را خالی کردند. هرچه بگویم کم گفتم.
دوستی مسلمان در اینجا (آمریکا) داریم که به من میگوید چرا شما از خودتان دفاع نمیکنید. شما میگویید دخترت دانشگاه بود و بیرونش کردند، مادرم را گرفتند و کتک زدند و اذیت کردند، چرا شما از خودتان دفاع نمیکنید؟ گفتم والا ما به کسی اعتقاد داریم، حضرت بهاءالله بعد از آن همه در ایران زندانی کشید و سرگون شد و بعد به بد آب و هوا ترین نقطه دنیا فرستاده شد که اسرائیل امروزی است، در آخر میگفت
ای دوست ستمگران ستمها کرد حبس ابد و سجن عکا کرد
بر صفحه ظلمشان میکشید قلمی تا محو شود هر آنچه بر ما کرد
در تهران که بودیم بعد از انقلاب پدرم را که از جاسب بیرون کردند با ما زندگی میکرد. او طبقه پایین بود و یک باغچه کوچک هم داشت و ما طبقه بالا بودیم. گاهی میرفتم به او سر بزنم، کاری انجام بدم و غذایی درست کنم، لب باغچه نشسته بودیم و یک تخته چوبی بود و ذکرش این بود که:
باز هوای وطنم آرزوست تکیه به کنعان زدنم آرزوست
پدرم میگفت و گریه میکرد. خیلی دلم میسوزد الآن خودم لنگه پدرم شدم. تمام کوچههای جاسب، آسیاب آقا رضا، خندههای قشنگ آقا رضا روحش شاد، خندههای قشنگی که میکرد تمام اینها جلوی نظرم میآید و دلم آنقدر تنگ شده است، لب حوض مینشستم و اون تختهایی که مادرم روی آن مینشست و من روی آن مینشستم. البته الآن من مشکل دید دارم، خیلی سخته ولی تمام خاطرات جاسب و خاطرات بچگی تا صبح توی کلهام دور میزند. حالا میفهمم پدرم چه میکشید و چقدر یاد آن خانه، زندگی، خاطراتش و زحماتش، بناییهایی که کرده بود و با دوستهایی که نشسته بود و زراعتی که کرده بود. وای خدا، کشت و کاری که کرده بود و درختهایی که کاشته بود اینها همه جلوی نظرش میآمد. حالا من لنگه او شدم و آرزو دارم به جاسب بروم و به سرچشمه بروم و دم آسیاب آقا رضا بروم و آب از این طرف و آن طرف میآمد. ولی دیگر فکر نمیکنم عمر من کفاف کند و بالاخره پیر هستیم و چشم نداریم. ولی هیچ وقت آدم خاطرات بچهگی و خاطرات جایی که بزرگ شده از یادش نمیرود و فراموش نمیکند.
یادم میآید حمام با مادرم و ملکی جان میرفتیم. مادرم میگفت ملکی جان مگر اینکه ما تو را در حمام ببینیم تو که هیچوقت جایی نمیروی. چقدر این خانم بود روحش شاد و رحمت به آن شیری که به بچههایش داد. بسیار خانم بود و بسیار زن خوبی بود. بالاخره خاطرات جاسب اصلاً از ذهنم کنار نمیرود. سر آسیاب ده، تمام این خاطرات، وای خدا ، دلم میخواست یک بار دیگر جوان میشدم و یا همینجوری میرفتم یک دستی روی این صحرا و ده میکشیدم. ولی خوب دیگر نمیشود. بالاخره خاطرات است. همیشه آن کلمه پدرم که میگفت باز هوای وطنم آرزوست از نظرم کنار نمیرود.
دیشب جلسهای داشتیم و در این جلسه جناب دکتر منوچهر صادقی، پسر اسدالله صادقی نوه مشتی عباس صادقی آمده بود. مشتی عباس صادقی جاسبی بود، پسرش اسدالله از بین فامیلی که خیلی مسلمان بودند، بهایی شده بود. دیشب با پسرش منوچهر صادقی بودیم که دکترای موسیقی دارد. باهم صحبت میکنیم از جاسب میگوییم. دیشب از بهایی شدن پدرش تعریف میکرد. میگفت پدرم تعریف میکرد که من در جوانی بهایی شدم و این طایفه پدرم خیلی ناراحت بودند که چرا من بهایی شدهام و این چه کاری است که من کردهام. بعد منتظری به جاسب آمده بود. نمیدانم چه برنامهای بود. یا محرم و صفر بوده است یا ماه رمضان که منتظری به جاسب برای روضهخوانی آمده بود. البته هر دو هم منتظری و هم اسدالله صادقی پدر منوچهر، جوان بودند. بعد مشتی عباس که پدر اسدالله صادقی و پدربزرگ منوچهر بوده است منتظری را مهمان میکند و میگوید تو را به خدا پسر من را نصیحت کن. پسر من بهایی شده است و ما خیلی ناراحت هستیم. منتظری میگوید باشد باهم به صحرا و سرچشمه میرویم و من با او صحبت میکنم.
منوچهر میگوید پدرم با منتظری به سرچشمه میروند و لب حوض سرچشمه مینشینند و منتظری میگوید چرا بهایی شدهای و این چه کاری است که انجام دادهای و پدرت ناراحت است. میگوید والا من همیشه از بهاییها بد میشنیدم. میگفتند آنها زنها و مردها قاطی هستند و بد هستند و آنها کثیفاند و غیره. من کنجکاو شدم و رفتم با چند نفر از آنها دوست شدم ببینم که چرا آنها اینطوری هستند و چرا مردم بدی هستند. اما هرچه به پیش رفتم دیدم نه اینطور نیست و آنها خیلی هم مردم خوبی هستند و هیچوقت زن و مرد قاطی نیستند و خیلی هم ملاحظه میکنند و بسیار مردم خوبی هستند. بنابراین دیدم که همه حرفها دروغ است و من خوشم آمد و بهایی شدم. منتظری میگوید اشکالی ندارد هر کاری دوست داری انجام بده اما یک روضهای بخوان و خرجی بده که پدرت را خوشحال کنی چون پدرت ناراحت است. منوچهر میگوید باشد و روضهای میخواند و خلاصه مشتی عباس راضی میشود.
منوچهر تعریف میکرد که وقتی بچه بودم و به جاسب میرفتیم، پدربزرگم میگفت پیش بچههای روحانی و مهاجر نروید و من هم تا پدر بزرگم به سمت دیگری میرفت من یواشکی از انتهای خانه به خانه روحانی و پیش بچهها میرفتم و یا از بالا پیش بچههای مهاجر میرفتم. خلاصه هر شبی که ضیافت باهم هستیم خیلی باهم درد و دل میکنیم. چون منوچهر با ما فامیلی هم دارد. یعنی زن عموی پدرش، عمه جواهر، عمه پدر ما دخترمیرزا هادی نصراللهی بود. پدرم تعریف میکرد که یک بار به خانه آنها رفته بود محلهای که کوچه مدرسه بود. در کوچه مدرسه خانه داشتند به نام محله پل. پدرم میگوید که دیدم عمه جواهر چشمش نمیبیند، مثل من و به در و دیوار برخورد میکند. پدرم میگفت من میرفتم دستش را میگرفتم و بلندش میکردم و یواش یواش به داخل کوچه مدرسه میآمدیم تا به خانهاش برود. بعد سؤال میکرد که چه کسی هستی که دست من را گرفتهای. پدرم میگوید منم سید آقا برادر زادهات. دستش را از دست پدرم در میآورد و نشسته نشسته میآید لب حوضی بزرگی که داخل کوچه مدرسه بود و دستش را در آب میزد و صلوات میفرستاد. پدرم خندهاش میگیرد و میگوید یعنی تو دست من را گرفتی نامحرمی بود.
دختر میرزا هادی(میرزادی) که زن عموی منوچهر صادقی بود. منوچهر صادقی بسیار مرد خوبی است و هر شب ضیافت باهم هستیم و خیلی از خاطرات جاسب میگوید و تعریف میکند. و این هم تعریفی از جاسب بود.
هوالله
ای بنده حق همّتی بنما و دامنی به کمر زن و قصد مقامی بلندتر از افلاک نما. ای بنده حق، اسب سریع حاضر و میدان وسیع موجود و گوی سعادت در پیش. وقت جولان است و ربودن گوی از میدان. بشتاب، بشتاب.