خاطرات امرالله اسماعیلی

پس از اظهار عجز و انکسار به درگاه ملیک قهّار به عرض خوانندگان محترم میرسانم که چند خط از وقایع سفر مورّخه چهارم فروردین ماه 1359 به جاسب را به یادگار شرح دهم. بعد از مریضی پدرم مرحوم عبدالوهاب اسماعیلی(عبدالله اسماعیلی)، سی و یکم شهریور 1358 که در طهران سکته مغزی کرد و قرار شد تحت نظر پزشک معالج خود در طهران بماند، بنده واجب دانستم امور کشاورزی و نگهداری از مادرم و دو خواهر و دو برادرم را که ساکن جاسب بودند، داشته باشم و راهی برای انتقال نامبردگان به طهران پیدا نمایم. در تاریخ فوق به جهت سرکشی به منزل پدرم و امور کشاورزی به اتفاق مرحوم مادرم و مرحوم برادرم ماشاءالله و دامادمان جناب محمود رضوانی و عموی عزیزم اسماعیل اسماعیلی عازم جاسب شدیم و با وجود مشکلات فراوان ساعت 5 بعدازظهر همان روز وارد منزل عموی عزیزم نورالله اسماعیلی شدیم. بعد از صرف ناهار و چگونگی اوضاع و احوال قرار شد سری به خانه پدری که شش ماه بود از آن خبری نداشتیم، بزنیم. پس از وارد شدن به منزل گویا قبلاً دزدان به حساب اجناس در حدّ توان رسیده بودند. پس از مشورت قرار شد به منزل جناب حاج علی اصغر صادقی رئیس شورای کروگان جاسب، بروم. ناگفته نماند که شب هنگام جناب پرویز صادقی که خانه اش در همسایگی عمو نورالله بود، صدا زد که شما فردا میروید یا امروز میروید؟ گفتم این سوال شما برای چیست؟ گفت میخواهم به دیدار شما بیایم. چون دائی بنده صبح به طهران میرود. اگر فردا شب شما هستید به دیدار شما بیایم. گفتم ما هستیم و کارهائی داریم که باید انجام بدهیم و این موضوع برای بنده عجیب بود. بعدازظهر روز پنجم فروردین به دیدار جناب صادقی رفتم. او خیلی محترمانه استقبال کرد. بعد از پذیرائی و انتقال مطالب، قرار شد از اجناسی که دزد برده صورت برداری کند. البته نامبرده باورش نمیشد که در منزل پدرم همچنان اجناسی بوده است. میگفت مگر وقتی به طهران رفتید همه اجناس را نبرده بودید؟ گفتم خیر این ها همه در طهران به درد نمیخورد. در ضمن بنده عنوان کردم که میخواهم بیایم و از املاک کشاورزی پدرم نگهداری کنم که نامبرده گفت شما در این قریه امنیت ندارید و مردم نمیگذارند در اینجا بهائی باشد. شبانه شما را خواهند کشت و من حریف این مردم نمیشوم. خلاصه به اتّفاق به منزل پدرم رفتیم او خیلی تعجب کرد که اساس منزل هنوز هم هست. مشغول صورت برداری شدیم که صدای مرگ بر امرالله عبدالله شنیده شد. ناگفته نماند که عمو و جناب محمود رفته بودند کود شیمیایی به زمینها بدهند. نامبرده گفت عمو صدائی بلند شده است و دارند به اینجا میآیند. حالا چه کار کنیم؟ گفتم هر وقت آمدند شما هم با آنها برو. (مردم از طرف خانه رفیعیها که کمی بالاتر از خانه پدرم بود در حیاط مشغول دادن شعارهای انقلابی بودند.) ما بین آن جمعیت که حدوداً یکصد نفری بودند، قرار داشتیم. دعوا شروع شد که مفسدین این فتنه آقایان کاظم حقگو، شکرالله صادقی، احمد قربانی و پرویز صادقی بودند. در این بین یکی از افراد از دیوار خانه پائین آمد و با فحش به طرف بنده حمله کرد و یک سیلی به من زد و گفت به خاطر شما بین اهالی دعوا شروع شده است. من هم در عالم حیرانی به دفاع از خود مشتی بر او نواختم که انگشتر اسم اعظمی که در دست داشتم، شکست و کمی خون از دستم جاری شد. مردم وقتی این موضوع را دیدند، بیشتر ناراحت شدند و نیمی از آنها وارد خانه شدند. شکرالله صادقی و پرویز صادقی با لوله آب به طرف بنده آمدند و در حال زدن بودند که حاج حسین شیر قلاب وارانی جلو آمد و نگذاشت لولهها به من اصابت کند و آهسته گفت پسر مش عبدالله، اینها نیّت دارند شما را بکشند. کلون درب خانه را بشکن و فرار کن. گفتم درب اطاقها باز است؟ گفت من میبندم. بنده هم در آن موقعیت توانی نداشتم ولی گوش به حرف او داده و همان کار را انجام دادم. به سختی راه را ادامه دادم و به طرف جاده نراق از طرف کوههای نراق رفتم. در بین راه به جناب سید محمد مسعودی برخورد کردم و از او خواستم به عمو و جناب محمود بگوید به طرف خانه نروید. مردم مرا کتک زده و من به طرف صحرای نراق میروم و نامبرده به سختی قبول کرد. گویا قبلا از طریق زن عمو نورالله پیغام به او رسیده بود. به بالای باغ رحمان که رسیدم، دیدم جناب علیرضا صادقی سوار بر الاغش میآید. پس از احوالپرسی گفت کجا میروی؟ گفتم میروم سری به زمینها بزنم. کمکم به بالای جوب و دشت رسیدم و دیدم عمو با محمود میآیند. عمو گفت چرا به این طرف میروی؟ اوضاع و احوال را شرح دادم. گفت صدا میآید پس حالا از جاده برویم. چون کوهها پر از برف است و سرما ما را میکشد. در همین بحث و گفتگو بودیم که دیدیم مادر و برادر هم که منزل عمو استراحت میکردند وقتی سر و صدای مردم را شنیده بودند بیرون آمده و به پیش ما آمدند در این میان بچهها هم سر ماشاءالله را میشکنند. خلاصه همگی به هم رسیدیم.
باز هم عمو پرسید چرا به طرف کوهها میروی؟ گفتم به خاطر اینکه مردم در پی جستجو ما شاید از جاده بروند و ما را دستگیر کنند و آسیبی برسانند. اگر از این طرف برویم آنها از برف میترسند و نمیآیند. خلاصه پس از گفتگو با تلاوت مناجات توسط جناب محمود قرار شد همگی از کوهها به طرف کاشان حرکت کنیم. به مادرم گفتم شما با مشاءالله به خانه عمو بروید و فردا صبح با ماشین به طرف طهران بروید. قبول نکرد و با ما همراه شد. مادرم بدون چادر و با دمپایی آمده بود و تمام ساک هایمان نیز منزل عمو جا مانده بود. ما در سرمای کوه بدون کت و لباس گرم در هوای مه آلود با اینکه جلومان را به سختی میدیدیم به راه افتادیم.
زلیخا گفتن و یوسف شنیدن شنیدن کی بود مانند دیدن
باز هم عمو پرسید چرا به طرف کوهها میروی؟ گفتم به خاطر اینکه مردم در پی جستجو ما شاید از جاده بروند و ما را دستگیر کنند و آسیبی برسانند. اگر از این طرف برویم آنها از برف میترسند و نمیآیند. خلاصه پس از گفتگو با تلاوت مناجات توسط جناب محمود قرار شد همگی از کوهها به طرف کاشان حرکت کنیم. به مادرم گفتم شما با مشاءالله به خانه عمو بروید و فردا صبح با ماشین به طرف طهران بروید. قبول نکرد و با ما همراه شد. مادرم بدون چادر و با دمپایی آمده بود و تمام ساک هایمان نیز منزل عمو جا مانده بود. ما در سرمای کوه بدون کت و لباس گرم در هوای مه آلود با اینکه جلومان را به سختی میدیدیم به راه افتادیم.
زلیخا گفتن و یوسف شنیدن شنیدن کی بود مانند دیدن

راه را به طرف تخت بنجه ادامه دادیم. یک مزرعهای به نام صفرعلی نراقی بود که محدوده آن را جناب محمود میدانست. آنها که سبک وزن بودند راحتتر بودند اما بنده و عمو اسماعیل خیلی صدمه خوردیم. تا شکم بنده توی برف میرفت و عمو دستم را میگرفتم و بیرون میآمدم و دو مرتبه همین کار را تکرار میکردیم. گاهی هم دمپایی مادر گم میشد و با سختی آن را پیدا میکردیم. در همین اوضاع و احوال ماشاءالله موشی را پیدا کرد، چون جلوتر از ما بود گفت صدای خش خش موشی میآید. به او گفتم موش را رها کن بلکه خداوند ما را نجات بدهد. همین کار را کرد و رهایش نمود. بلافاصله جناب محمود عرض کرد که من گرسنه شدهام. گفتم خدا بزرگ است. به عمو گفتم عمو راز بقا تلویزیون را به یاد داری که شیر حمله میکند و شکار را میگیرد ما هم که اسلحه نداریم. میگفت حالا وقت این حرفها نیست به راهت ادامه بده. هر از گاهی هم به طور کلی مادر از حرکت باز میماند و عمو در جیبش مختصری مغز بادام داشت و یک دانه به او میداد و مادر میخورد و کمی راه میرفت اما دو مرتبه بیحال میشد. در همین حال، عمو پایش به یک سنگ برخورد کرد و کفشش در زیر برف ناپدید شد و خدا میداند که چه حالی برای همه پیش آمد. به هر صورت به راه رفتن و چقر مالیدن برف ادامه دادیم تا صدای جناب محمود و ماشاءالله شنیده شد که به این طرف بیائید، ما اطاقی را پیدا کرده ایم. به هر طریقی بود به طرف آنها رفتیم و به هم رسیدیم. داخل اطاق چهار سنگی بود که با هیزمهای موجود آتش را برپا نمودیم. بعد از دقایقی هر چهار نفر لرزش شدید پیدا کردیم به طوریکه نمیتوانستیم آن را نگهداریم. ساعتی این برنامه آه و ناله و فغان ادامه داشت. ماشاءالله که خواب رفت و به مرور بقیه هم بهتر شدند. هوس چای و نان کردیم و یک بشکه آنجا بود و یک انبر که به جناب محمود گفتم نراقیها هر کجا منزل کنند که دائمی باشد نان هم هست. درب این بشکه را باز کن و او این کار را انجام داد. بشکه پر از نان، قند و چای و گز و سوهان بود. برف را آب کردیم و چای خوردیم و کمی انرژی گرفتیم.
ساعت ده شب شده بود و همگی کمی وحشت زده هستیم که اگر جانوری پشت درب اطاق حمله کند چه کار کنیم. همگی باهم از اطاق بیرون میآمدیم و سپس باز میگشتیم. خلاصه آن روز سرمای شدید و برف و بوران را بدین صورت سپری کردیم. من پیشنهاد کردم سپیده دم صبح تا برفها یخ نبسته است ساعت 6 صبح به طرف جاده کاشان حرکت کنیم. صبح به راه افتادیم و از بلندیها چون برف کمتری بود رد شدیم. مشکلی که چندین بار پیش آمد این بود که رودخانهای در میان راه بود که باید از آن عبور میکردیم اما آب آن زیاد وبسیار تند بود. اگر به داخل آب میافتادیم، حتی اگر آب ما را نمیبرد لباسهایمان خیس میشد و فوری یخ میزدیم. پس باید از بلندیها سنگهای بزرگ را میانداختیم تا بلکه مانعی بشود و بتوانیم از روی آن عبور کنیم که در این کار موفق شدیم و به کمک هم از رودخانه گذشتیم.
ساعت ده صبح روز ششم به جاده نراق رسیدیم. به قدری هوا سرد و طوفانی بود که به قول معروف سنگ میترکید. خلاصه به مزرعه اسماعیل لره رسیدیم. بیقولهای بود و به آنجا رفتیم و آنجا پناهگاه بود. اولین روزی بود که بعد از آمدن برف، ماشین ها از دلیجان به کاشان و از کاشان به دلیجان رفت و آمد میکردند. به لب جاده آمدم اما ماشینها نگه نمیداشتند تا اینکه یک ماشین سواری از کاشان میآمد. گفتم خدا خیرش بدهد و هر طوری بود نگه داشت. خواهش کردم به نراق که میرسی بگو پنج نفر مزرعه اسماعیل لره ماندهاند و میخواهند به کاشان بروند و به داد ما برسند. خلاصه چند ساعات بعد مینیبوسی آمد و جای مسافر هم داشت و ما همگی سوار شدیم. در مینی بوس همه همه از ما میپرسیدند که شما ها اینجا چه کار میکنید؟ گفتیم داستانش طولانی است.
ساعت یک بعدازظهر به کاشان رسیدیم. قرار شد اول ناهار بخوریم و سپس به بازار برویم تا اگر کسی میخواهد خریدی بکند و بعد ما به سمت طهران برویم. در رستوران زحمت کشیدند و ناهار آوردند اما نتوانستیم بخوریم. موقعیکه از سر میز بلند شدیم تا حساب و کتاب کنیم، صندوقدار معترض شد چرا غذا نخوردید؟ چه اشکالی پیدا شد؟ عرض کردم ما سرمازده شدهایم و نمیتوانیم غذا بخوریم. گفت به میهمانها این موضوع را بگوئید تا نگویند غذا اشکال داشته است. او راست میگفت و خدمت مهمانها عرض کردم و توضیح دادم و عذرخواهی کرده رفتیم. کمی هم خرید کردیم تا دست خالی نباشیم و سپس سوار یک تاکسی شدیم و به طرف گاراژ جهت تهیه بلیط برای طهران رفتیم. اما در بین راه تصادفی پیش آمد. سر جناب محمود به سقف تاکسی خورد و دادی زد و بیهوش شد. پائین آمدیم و مردم جمع شدند. بالاخره با فوت و فن خودمان بعد از مدتی جناب محمود به هوش آمد. از ترس حوادث بقیه راه را پیاده تا گاراژ رفتیم. خدا کمک کرد و با آنکه در آن زمان و شرایط سرما گازوییل خیلی سخت گیر میآمد تا راننده ها بتوانند مسافر با خود ببرند ماشین حاضر شد و حرکت کردیم که تقریباً ساعت هشت شب به منزل رسیدیم.
اهل کروگان جاسب افرادی را جهت پیدا کردن ما عازم آبادیهای دیگر میکنند. حتی منزل مسیب نوروزی وسکونقان میروند. از او سوال میکنند و میگوید من خبری از این موضوع ندارم. مکانهای دیگر را نیز میگردند که بلکه نیّت شوم و شنیع خودشان را انجام دهند. از این رو از قم یک نفر را به عوارضی میفرستند. او میبیند که ما در ماشین هستیم و به طرف طهران میرویم پس به همه خبرمیدهد که ما پنج نفر همگی سالم بوده و به منزل برگشتیم. شاید روزی بازماندگان آن افراد متوجه شوند که حق بر باطل پیروز است چون موسسین این عمل زشت اکثراً تا این تاریخ مردهاند.
زمستان رفت و روسیاهی مانند زغال مانده است. طولی نکشید بر طبق حکمی املاک احبای جاسب و موقوفه امری را مصادره کردند. یاران را به جهت تظلم و نامهنگاری بردند و ممانعت کردند تا حتی ملاقات حضوری در دادگاه انقلاب داشته باشند و این کارها هم انجام شد. دادگاه انقلاب طهران ما را به دادگاه انقلاب اراک معرفی کرد. دادگاه اراک ما را به دلیجان معرفی کرد. خلاصه این راه طی سالها ادامه داشت تا از بین بیست و دو مالک بنده حقیر به خاطر مریض بودن پدرم توانستم حکم آزادی املاک پدرم را بگیرم.
حدود سال 1370 به خاطر مخارج دارو و دکتر بقیه املاک را از طریق مزایده بنیاد به فروش رساندند. بچهها فتنه و اختلاف کردند و پدرم پیر شده بود، املاک را فروخت و تنها پانصد متری خانه مخروبه ماند که آن را هم شاید عزیزالله فروخته باشد و ما خبر نداریم.
امان از بیوفائی و هرچه آدم میکشد از دست ناباب میکشد. راه اراک – طهران بیست سال ادامه داشت تا یکی از این ملاقاتها حاکم شرع اصل 49 آیتالله اصفیائی روزهای پنجشنبه صبح به اراک میآمد. صحبت پیش آورد و صمیمانه سوال کرد چرا اینقدر دنبال این ماجرا را گرفتی؟ گفتم حق گرفتنی است. گفت شما حقی نداری و این باغ برای همسرت میباشد. فرنگیس گفت اسماعیلی وکالت از من دارد که دنبال این پرونده است. گفت میترسم در این جاده تصادفی پیش آید و مشکلات شما بیشتر شود. این مورد را متذکر میشوم تا بدانید که هیچ کاری برای شما نمیشود انجام داد و پرونده شما ولائی است. گفتم یعنی چه؟ گفت یا باید اسلام بیاورید یا نامهای از آیت الله خامنهای بگیرید. عرض کردم این کارها برای ما مشکل است چون توانائی کارهائی که این قوم میکنند را ما نداریم. نامبرده هم با تبسّم خیلی زیاد پس از پذیرائی با چای به شرط نشکستن استکانها نامه دادند که فعلاً پرونده مختومه میگردد که عیناً به عرض یاران عزیز رسید و دیگر به جهت رفع این داستان هیچ پیگیری نداشتهایم.
کروگان جاسب هفتمین آبادی جاسب است که به قدوم حواری یا همراهان حضرت اعلی مزین گشته است. یک شب چند نفر به جهت ابلاغ امر مبارک در محله پاچنار با بزرگان آن محلها به دیدار و گفتگوئی مینشینند و سپس عازم کاشان میشوند. ملّائی به نام ملاجعفر جاسبی در مسجد آن محل پس از مدّتی در منبر به مردم گوشزد میکند که ظهور قائم نزدیک است و سپس مرثیه ای را در مسجد میخواند که در ذیل مرقوم میگردد و از جاسب ترک منبر مینماید و به طرف کاشان رهسپار میگردد.
ای مرثیه خان بس است این نوحه گری ایام عزاء فصل غم شد سپری
شب رفت و گذشت ناله از مرغ سحر شد صبح و دمید خنده از کبک دری
در کاشان در مجلس علمائیکه حضرت اعلی بشارت به ظهور را ابلاغ کرده بودند، حاضر میشود و در بحث و تبادل نظر که راجع به معجزه آن حکایت “آتش کارش سوختن است” شرکت میکند و با دستهایش مورد امتحان قرار میگیرد و سپس به شهادت میرسد.
هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق ثبت است در جریده عالم دوام ما
صفحات تاریخ مرتکبین این اعمال را به اینگونه قصص شرمآوری که هر انسان حساس هنگام استماعش خجل شده سر انفعال به زیر میافکند، مرقوم و مدون ساختند. چند خطی از هفتاد من مثنوی اوضاع و احوال جاسب را در این دوران پر خاطره تحریر داشتم.
هنگام سحر که از جهان اسرار حوری معانی به برم یافت قرار
آهسته چنین گفت بگوشم هشدار در روضه قلب جز گل عشق مکار
تحریر، پائیز 1387 امرالله اسماعیلی
ساعت ده شب شده بود و همگی کمی وحشت زده هستیم که اگر جانوری پشت درب اطاق حمله کند چه کار کنیم. همگی باهم از اطاق بیرون میآمدیم و سپس باز میگشتیم. خلاصه آن روز سرمای شدید و برف و بوران را بدین صورت سپری کردیم. من پیشنهاد کردم سپیده دم صبح تا برفها یخ نبسته است ساعت 6 صبح به طرف جاده کاشان حرکت کنیم. صبح به راه افتادیم و از بلندیها چون برف کمتری بود رد شدیم. مشکلی که چندین بار پیش آمد این بود که رودخانهای در میان راه بود که باید از آن عبور میکردیم اما آب آن زیاد وبسیار تند بود. اگر به داخل آب میافتادیم، حتی اگر آب ما را نمیبرد لباسهایمان خیس میشد و فوری یخ میزدیم. پس باید از بلندیها سنگهای بزرگ را میانداختیم تا بلکه مانعی بشود و بتوانیم از روی آن عبور کنیم که در این کار موفق شدیم و به کمک هم از رودخانه گذشتیم.
ساعت ده صبح روز ششم به جاده نراق رسیدیم. به قدری هوا سرد و طوفانی بود که به قول معروف سنگ میترکید. خلاصه به مزرعه اسماعیل لره رسیدیم. بیقولهای بود و به آنجا رفتیم و آنجا پناهگاه بود. اولین روزی بود که بعد از آمدن برف، ماشین ها از دلیجان به کاشان و از کاشان به دلیجان رفت و آمد میکردند. به لب جاده آمدم اما ماشینها نگه نمیداشتند تا اینکه یک ماشین سواری از کاشان میآمد. گفتم خدا خیرش بدهد و هر طوری بود نگه داشت. خواهش کردم به نراق که میرسی بگو پنج نفر مزرعه اسماعیل لره ماندهاند و میخواهند به کاشان بروند و به داد ما برسند. خلاصه چند ساعات بعد مینیبوسی آمد و جای مسافر هم داشت و ما همگی سوار شدیم. در مینی بوس همه همه از ما میپرسیدند که شما ها اینجا چه کار میکنید؟ گفتیم داستانش طولانی است.
ساعت یک بعدازظهر به کاشان رسیدیم. قرار شد اول ناهار بخوریم و سپس به بازار برویم تا اگر کسی میخواهد خریدی بکند و بعد ما به سمت طهران برویم. در رستوران زحمت کشیدند و ناهار آوردند اما نتوانستیم بخوریم. موقعیکه از سر میز بلند شدیم تا حساب و کتاب کنیم، صندوقدار معترض شد چرا غذا نخوردید؟ چه اشکالی پیدا شد؟ عرض کردم ما سرمازده شدهایم و نمیتوانیم غذا بخوریم. گفت به میهمانها این موضوع را بگوئید تا نگویند غذا اشکال داشته است. او راست میگفت و خدمت مهمانها عرض کردم و توضیح دادم و عذرخواهی کرده رفتیم. کمی هم خرید کردیم تا دست خالی نباشیم و سپس سوار یک تاکسی شدیم و به طرف گاراژ جهت تهیه بلیط برای طهران رفتیم. اما در بین راه تصادفی پیش آمد. سر جناب محمود به سقف تاکسی خورد و دادی زد و بیهوش شد. پائین آمدیم و مردم جمع شدند. بالاخره با فوت و فن خودمان بعد از مدتی جناب محمود به هوش آمد. از ترس حوادث بقیه راه را پیاده تا گاراژ رفتیم. خدا کمک کرد و با آنکه در آن زمان و شرایط سرما گازوییل خیلی سخت گیر میآمد تا راننده ها بتوانند مسافر با خود ببرند ماشین حاضر شد و حرکت کردیم که تقریباً ساعت هشت شب به منزل رسیدیم.
اهل کروگان جاسب افرادی را جهت پیدا کردن ما عازم آبادیهای دیگر میکنند. حتی منزل مسیب نوروزی وسکونقان میروند. از او سوال میکنند و میگوید من خبری از این موضوع ندارم. مکانهای دیگر را نیز میگردند که بلکه نیّت شوم و شنیع خودشان را انجام دهند. از این رو از قم یک نفر را به عوارضی میفرستند. او میبیند که ما در ماشین هستیم و به طرف طهران میرویم پس به همه خبرمیدهد که ما پنج نفر همگی سالم بوده و به منزل برگشتیم. شاید روزی بازماندگان آن افراد متوجه شوند که حق بر باطل پیروز است چون موسسین این عمل زشت اکثراً تا این تاریخ مردهاند.
زمستان رفت و روسیاهی مانند زغال مانده است. طولی نکشید بر طبق حکمی املاک احبای جاسب و موقوفه امری را مصادره کردند. یاران را به جهت تظلم و نامهنگاری بردند و ممانعت کردند تا حتی ملاقات حضوری در دادگاه انقلاب داشته باشند و این کارها هم انجام شد. دادگاه انقلاب طهران ما را به دادگاه انقلاب اراک معرفی کرد. دادگاه اراک ما را به دلیجان معرفی کرد. خلاصه این راه طی سالها ادامه داشت تا از بین بیست و دو مالک بنده حقیر به خاطر مریض بودن پدرم توانستم حکم آزادی املاک پدرم را بگیرم.
حدود سال 1370 به خاطر مخارج دارو و دکتر بقیه املاک را از طریق مزایده بنیاد به فروش رساندند. بچهها فتنه و اختلاف کردند و پدرم پیر شده بود، املاک را فروخت و تنها پانصد متری خانه مخروبه ماند که آن را هم شاید عزیزالله فروخته باشد و ما خبر نداریم.
امان از بیوفائی و هرچه آدم میکشد از دست ناباب میکشد. راه اراک – طهران بیست سال ادامه داشت تا یکی از این ملاقاتها حاکم شرع اصل 49 آیتالله اصفیائی روزهای پنجشنبه صبح به اراک میآمد. صحبت پیش آورد و صمیمانه سوال کرد چرا اینقدر دنبال این ماجرا را گرفتی؟ گفتم حق گرفتنی است. گفت شما حقی نداری و این باغ برای همسرت میباشد. فرنگیس گفت اسماعیلی وکالت از من دارد که دنبال این پرونده است. گفت میترسم در این جاده تصادفی پیش آید و مشکلات شما بیشتر شود. این مورد را متذکر میشوم تا بدانید که هیچ کاری برای شما نمیشود انجام داد و پرونده شما ولائی است. گفتم یعنی چه؟ گفت یا باید اسلام بیاورید یا نامهای از آیت الله خامنهای بگیرید. عرض کردم این کارها برای ما مشکل است چون توانائی کارهائی که این قوم میکنند را ما نداریم. نامبرده هم با تبسّم خیلی زیاد پس از پذیرائی با چای به شرط نشکستن استکانها نامه دادند که فعلاً پرونده مختومه میگردد که عیناً به عرض یاران عزیز رسید و دیگر به جهت رفع این داستان هیچ پیگیری نداشتهایم.
کروگان جاسب هفتمین آبادی جاسب است که به قدوم حواری یا همراهان حضرت اعلی مزین گشته است. یک شب چند نفر به جهت ابلاغ امر مبارک در محله پاچنار با بزرگان آن محلها به دیدار و گفتگوئی مینشینند و سپس عازم کاشان میشوند. ملّائی به نام ملاجعفر جاسبی در مسجد آن محل پس از مدّتی در منبر به مردم گوشزد میکند که ظهور قائم نزدیک است و سپس مرثیه ای را در مسجد میخواند که در ذیل مرقوم میگردد و از جاسب ترک منبر مینماید و به طرف کاشان رهسپار میگردد.
ای مرثیه خان بس است این نوحه گری ایام عزاء فصل غم شد سپری
شب رفت و گذشت ناله از مرغ سحر شد صبح و دمید خنده از کبک دری
در کاشان در مجلس علمائیکه حضرت اعلی بشارت به ظهور را ابلاغ کرده بودند، حاضر میشود و در بحث و تبادل نظر که راجع به معجزه آن حکایت “آتش کارش سوختن است” شرکت میکند و با دستهایش مورد امتحان قرار میگیرد و سپس به شهادت میرسد.
هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق ثبت است در جریده عالم دوام ما
صفحات تاریخ مرتکبین این اعمال را به اینگونه قصص شرمآوری که هر انسان حساس هنگام استماعش خجل شده سر انفعال به زیر میافکند، مرقوم و مدون ساختند. چند خطی از هفتاد من مثنوی اوضاع و احوال جاسب را در این دوران پر خاطره تحریر داشتم.
هنگام سحر که از جهان اسرار حوری معانی به برم یافت قرار
آهسته چنین گفت بگوشم هشدار در روضه قلب جز گل عشق مکار
تحریر، پائیز 1387 امرالله اسماعیلی