سحرم دولت خواب آلوده آمد و گفت بخواب آسوده
که نه آن خسرو شیرین آمد نه نگارت به صد آئین آمد پس مبادا قدحی در بکشی بتماشا همه جا سر بکشی گفتم آن دولت بیدار چه شد؟ مژده آمدن یار چه شد؟ گفت آن دولت بیدار، افتاد کودتائی شد و از کار افتاد تیغ بیدادگران کاری شد یار هم صیغه اجباری شد رفت از طرف چمن، باد صبا وز خرابات مغان، نور خدا دوره سرو و گل و لاله گذشت آتش و دود شده دامن دشت باغبان رفته و گل پژمرده گرگ آهوی ختن را خورده اجنبی ریشه گل را چیده مزرعه سبز فلک خشکیده گفتم از داس مه نو چه خبر؟ گفت نه داس، نه چکش، نه تبر آرزوها، همه بر باد شده دست یغماگری آزاد شده بوستان رفت بتاراج خزان خفه شد نای نی، از بانگ اذان نوبت زهد فروشان آمد سیل تزویر، خروشان آمد سیل آمد، همه دنیا را برد جعفر آباد و «مصلی» را برد در ره کعبه بیابان هم نیست پای را خار مغیلان هم نیست نیست در دیر مغان، شیدائی دفتری در گروی صهبائی یار خو کرده و خندان لب نیست اهل آن صحبت و آن مطلب نیست قدسیان مانده پریشان و خموش برنیاید دگر از عرش خروش هیچ بی گریه، دمی سر نکنند شعر حافظ دگر از بر نکنند نه زمیخانه و می، نام و نشان نه کسی در طلب پیر مغان رفته در پوشش چادر ساقی نیست چیزی دگر از او باقی گشته پنهان به پس پرده تار خنده جام می و زلف نگار نیست دیگر ز ملائک خبری که بکوبند زمیخانه، دری باغ فردوس درش بسته شده آدم از دست خودش خسته شده گفتم آن دلبر پر شور کجاست ترک شیرازی مشهور کجاست گفت او هم ز وطن کنده شده در سمرقند، پناهنده شده خال هندوئی خود، کرده عمل شده همرنگ مقیمان محل گفتم امید مسیحا نفسی؟ گفت او مُرد و نفهمید کسی! گفتم آن خلوتی نافه گشا؟ گفت از ترس شلوغی زده جا گفتم آن خسرو شیرین دهنان؟ گفت شد رهبر خونین کفنان گفتمش چهچهه مرغ سحر؟ گفت از لانه بریدندش سر گفتمش یوسف کنعان آمد؟ گفت از چاه به زندان آمد گفتمش راست بگو حق با کیست؟ جنگ هفتاد و دو ملت سر چیست؟ گفت دعوا سر جنگ افزار است بهترین سود در این بازار است گفتمش هیچ در این عهد و زمان « بوی بهبود ز اوضاع جهان؟» گفت از بهر تو فریادرسی نیست غیر از خود تو، هیچ کسی (هادی خرسندی) |
...من عزت بیزوال برای تو اختیار نمودم
و تو ذلت بی منتهی برای خود پسندیدی... (حضرت بهاءالله) بردنند از این خاک فلاکت زده نعمت این خاک کهن بوم سراسر غم ومحنت
از هیبت تاریخیش آوار به جا ماند یک باغ پر از آفت و بیمار به جا ماند از طایفه رستم و سهراب و سیاوش افسوس که صد مرد عزادار به جا ماند در مملکت فلسفه و شعر و شریعت جهل و غضب و غفلت انکار به جا ماند (هیلا صدیقی) خلق را تقلیدشان بر باد داد ای دو صد لعنت بر این تقلید باد
(مولوی) |
|
لینک های مرتبط:
|