به یاد داریم جلساتی راجع به احبای جاسب در باغ تِژه سالی یکبار برقرار میشد. این برادران همه کراوات زده کت و شلوارهای راه راه در یک ردیف می نشستند. اصلاً تکبّر و غرور نداشتند. خانم ایشان که صعود کردند، منزل دیگری خریدند. همیشه احباء در آن منزل جلسات و کارهای خیر انجام میدادند. دختران او در ایران نمونه بارز شخصیت آن زن و مرد هستند. باهره خانم که دکتر زنان و زایمان بود، یک عمر به احبای جاسب خدمت کرد. روح احسان پسرم شاد. در سال 1345 که بنده بی پول و تنها در طهران زندگی کردم، همسرم مه لقا را در بیمارستان شماره 3 بستری و با اینکه سزارین شد، دو هفته نگه داشت و همیشه میگفت احسان پسرم اقدس خانم و مهرانگیز خانم اینها دُرّ گرانبهائی هستند که یادگار آن عزیزان هستند. آقای قوت الله روحانی مرد مظلوم و فداکار یک عمر بعدازظهر خودش و وقت خودش را در دفاتر تسجیل بدون دیناری دریافت پول خدمت میکرد و آن هم اولادهائی نمونه مانند دکتر پرویز خان باصفا و خدابیامرز ایرج خان که در گلستان جاوید جدید مدفون است و عکس قبر او را مشاهده می کنید و دخترها و پسرهای دیگرش افتخار جاسب و جاسبی ها هستند و مادر مانند آنها را نزائیده است. دکتر پرویز روحانی عضو هیئت جاسب بودند. آقای امرالله خان ناطق و مطلع بر همه امور و بدون کبر و غرور، خوش تیپ، خوش بیان و با آن چهره نورانی در جمع ها قلب ها را روشن مینمود و از سخنرانیهایش لذت می بردیم. در باغ تِژه آقای میرزا عباس حق شناس اولاد کم داشت و فقط آقای مهندس جهانگیر حق شناس پسر او بود که خداوند به او صبر عنایت کند و تحمّل و طاقت که او هم مانند بنده داغ اولادی را دیده است، که جاسب را ندیده بود به جز دوران بچگیش ولی عاشق جاسب بود و از این عالم رفت. میرزا عباس حق شناس با دست چپ می نوشت. در خیابان نواب محضر داشت و بسیار منصف و درست بود. به همشهریها علاقه خاصی داشت و در زمانیکه به احباء اقرارنامه میدادند محضر ایشان و محضر جاوید در طهران این کار را انجام میدادند. ایشان با آغوش باز این کار را برای کلّ احباء انجام می دادند و از جاسبی ها پول نمی گرفتند. ایشان خیلی فامیل پرست و اولاد ارشد خانواده بود، روحش شاد و یادش گرامی. روزی شنیده بود بنده از سربازی معاف شدم و فرستاد فردی را دنبال بنده که پسرم مهندس در سازمان آب است. نامه ای به من داد و گفت فردا پیش مهندس برو و بنده رفتم و فوری نه بنده را بلکه سه نفر جاسبی مسلمان را سرکار گذاشت چون ما بهائی ها همه را دوست داریم و مسلمان و بهائی فرقی ندارد. اعیاد که به دیدن آن عزیزان می رفتیم ما را بسیار تحویل می گرفتند و ما چیزهای زیادی از آنها آموختیم. زمانیکه همه بی پول و فقیر و بی سواد بودند، این خانواده محترم همه باسواد و با شعور و با گذشت و همنوع دوست بودند. نه تکبّر داشتند و نه غرور. قبل از انقلاب که به جاسب می آمدند تمام رعیت های مسلمان و بهائی به دیدن آنها می آمدند. همه را با آغوش باز تحویل میگرفتند و خانمهای مهربان و دست و پا بخیر و خاکی بودند. چیزهای بسیاری را به جاسبی ها آموختند. قدرت الله روحانی میفرمود چراغ هرگز دور خودش را روشن نمیکند دورترها نور چراغ را مشاهده می کنند. این برادران معتقد بودند خدا اگر به ما داده است، ما هم باید به همه بدهیم و با رعیت ها مهربان باشیم تا بتوانند زن و بچه هایشان را اداره کنند و خاطره خوبی از ما داشته باشند.
به یاد دارم روانشناسی آقای رفرف و آقای روحانی را که در جاسب تعریف هر کس و هر بچه ای را میکردند و میگفتند این آینده درخشانی دارد، همان می شد. آقای ابوالفضل جمالی نوجوان بود و آقای رفرف میفرمود این ابوالفضائل خواهد شد و همین باعث می شد که ابوالفضل برود و ببیند ابوالفضائل که بود و کیست. مهاجری های بزرگ و روحانی ها الگوی ما بنده های ساده و زحمتکش جاسب بودند. هرچه داریم از آنها داریم و پدرانمان در جوار این عزیزان چیزهای زیادی یاد گرفته اند. دائی سید یحیی بنده تعریف میکرد و میگفت شب ها سر خرمن گندم می خوابیدیم که گراز گندم ها را نابود نکند. شبی قدرت الله روحانی و غیب الله فروغی در کنار حوض ها می خوابیدند، میروند با دائی شوخی کنند. وقتی خواب بود دو طرف تشک او را میگیرند و او را پانصد متر عقب تر بر زمین میگذارند. صبح که سید یحیی بیدار میشود، وحشت می کند و میبیند پانصد متر از خرمن دور است. صبح همه باهم میخندند و میگویند تو با تشک شب پرواز کردی. دائی میگوید شما بچه ارباب هستید میخورید و میگردید ولی من بچه رعیت صبح تا شب کار میکنم و خسته خوابم برد. او را می بوسند و به سید یحیی می گویند تو هم برادر ما هستی و دوستت داریم. آینده تو از ما هم بهتر میشود. این مطالب قطره ای از دریای معرفت روحانی ها بود. آقای عبدالحسین آخرین پسر که همسرش دختر ارباب حسین بود و ایمان آورده بود، یک عمر معلّم بود و 2 اولاد خوب تحویل جامعه داده است. روح همگی شاد و آرزوی توفیق برای اولادها و نوههای آنها داریم که رهرو و دنباله رو و حتّی بهتر از والدین باشند. چون عصر جدید است و وعده های حق تحقق پیدا کرده است. در زمان قدیم تلفن، موبایل و اینترنت نبود پس چگونه الواح به دست احباء میرسید یا از هرگونه اخبار مطلع میشدند؟ ولی الان ظرف دو دقیقه دنیا از هر پیشرفتی یا اتّفاقی آگاه میشوند. عالم یک وطن شده است و همه جا جاسب است. بیاد دارم روزی جناب پرویز روحانی در نطقی فرمود در پنج قاره عالم جاسبی داریم و این افتخار نیست؟ بنده تحقیق کردم دیدم در نقطه ای از عالم نیست که جاسبی پا نگذاشته باشد و با حسن نیت به خدمت عالم انسانی نپرداخته باشد. ما هر وقت منزل آقای حق شناس یا آقای قدرت الله روحانی میرفتیم آنها پنج هزار تومان به ما عیدی می دادند و در آن زمان مبلغ قابل ملاحظه ای بود. به خانم بنده می گفتند مه لقا تو نوه عمه بدیعه ما هستی که افتخار آقا غلامرضا بود و مصطفی تو هم آینده درخشانی خواهی داشت. این مطلب مربوط به آقایان روحانی نیست ولی عمل صالح آقای مهندس حق شناس که بنده حقیر و علی اصغر قربانی پسر رعیت آنها و عباس نصراللهی را و یک نفر از اهل ظهر جاسب را سرکار گذاشته بود. حقوق ما را عین غریبه ها بدون پارتی بازی نوشته بود. روزی در عظیمیه کرج مشغول کار بودم و چون در جاسب شش کلاس بیشتر مدرسه نبود، سواد بیشتری نداشتم ولی بنده را مسئول دفتر لوله گذاری جهت حقوق روزانه کارگران و خرج و مخارج گذاشته بود. آقای مهندس فروتن مقام بالاتری از حق شناس داشت و به بازدید محل کار بنده آمد. نامه ای به مهندس حق شناس نوشته بودم که فلان کارگر 15 روز است کار کرده است و حقوق ایشان فلان مبلغ میشود و لطفاً دستور فرمائید حسابداری با ایشان تصفیه حساب نماید. حال یادم نیست تسویه را با صاد نوشته بودم یا با سین. وقتی مهندس فروتن آمد، گفت تسویه را با سین می نویسند یا با صاد. سرم را پائین گرفتم و هیچ نگفتم. گفت تو هم بهائی هستی؟ گفتم بلی قربان. گفت چقدر سواد داری؟ گفتم شش کلاس. گفت چرا درس نخواندی؟ گفتم ده ما بیشتر از شش کلاس نداشت. گفت بهائی بیسواد و بی اطلاع باید کاری بکند. امشب برو اسم بنویس و شبانه درس بخوان. دستی بسرم کشید و گفت جوان بنده زردشتی هستم و سالم ترین و باهوش ترین مهندس اداره، مهندس حق شناس است. اهل رشوه و پارتی بازی نیست و هدفش کار صحیح است. گفت هفته دیگر کارت شبانه درس خواندن کلاس هفتم را می آوری و اگر هزینه آن را نداری بنده به تو اضافه کار میدم. بنده قبول کردم و جلو 20 نفر افتخار کردم که همشهری بنده آنقدر مورد اعتماد ایشان است. همین صداقت مهندس حق شناس باعث پیشرفت بنده شد و آقای فروتن بنده را به اوج رساند. بنده را به عضویت هیئت مدیر سندیکا، شرکت تعاونی درآورد و نماینده اداره در بیمه تأمین اجتماعی در هر کار خیری که بود بنده امین او بودم. اسم بنده را یزدانی مصلح گذاشته بود و در هر کاری اختلافی بود بنده را میفرستاد تا مشکل را حل کنم. روح او هم شاد باشد که مدیر کلّ اداره شد و بنده در خدمت او بودم. همیشه میگفت احبای یزد هم مانند شما جاسبی ها هستند. عسل از کندوهای خودمان از جاسب برای ایشان آوردم و گفت مصطفی جان تا پولش را نگیری عسل را مادرم دست نمیزند. خلاصه کلام حیف از رفتگان و یاد روحانی ها و مهاجری ها در ایران خالی است و همه خانواده هایشان در خارج قائم به خدمت اند. برگرفته از خاطرات م یزدانی
محمد علی روحانی (داستان باغ آورده شماره ۲)
با اینکه او خود بیشتر از چهل نوه داشت، همیشه ما را مانند بچه هایش مواظب بود. مثلاً وقتی برای قالی بافی در زمستان به منزلش می رفتیم از خانه ما تا منزل او مملو از برف بود تا به اطاق او می رسیدیم یک به یک ما را قبل از شروع کار زیر کرسی گرم می کرد و حتی دستهای کوچک ما را در دستهای خودش می گرفت و آنقدر نگاه میداشت تا گرم شود و اثر سرما برود.
در این میان روحانی علاقه مخصوصی به برادرمان عنایت الله خان داشت و همیشه باهم بودند و تمام رسم کار و زراعت و تجارت و غیره را به او یاد می داد و روزها باهم بودند و حتی شب ها سر آب باهم می رفتند. با اینکه بیشتر از 10 یا 12 ساله نبود ولی می خواست که هرچه زودتر عنایت الله مسئول و سرپرست خانواده شود چون خودش تقریباً پیر شده بود و زیاد اهل کار نبود و گه گاه ماجراهای جالبی اتفاق می افتاد که خالی از شنیدن نیست. یکی از آنها را از زبان عنایت الله خان بشنوید.
ایشان تعریف می کرد که این اواخر روحانی که همه نوه ها به او می گفتند آقا بزرگ هرکاری داشت من را صدا می زد. برای بستن آب، درو کردن، کشت و کار و چون ارباب ده بود برای سر و کله زدن با مردم هم دنبال من می فرستاد. یک روز آمد و گفت که آقاجون این گردوهای درخت گردوی زمین سنگ آب همه رسیده است و باید جمع کنیم میتوانی فردا آنجا برویم. گفتم آن درخت که بزرگ نیست و از پائین میشود همه را جمع کرد. گفت آنقدر که تو میگوئی هم کوچک نیست و لازم است که کسی به بالای آن برود. گفتم پارسال که خودت جمع کردی. گفت دیگر کاری از من ساخته نیست. این روزها پاشنه کفشم را هم نمیتوانم بالا بکشم. گفتم در هرکاری مشکلی داشتی و یا میخواهی کاری را انجام بدهی صبر نکن و فورا مرا صدا کن و من مانند برق حتی اگر نوک درخت باشم فوراً حاضر می شوم. گفت شوخی نکن من هم ملاحظه تو را می کنم. روزی حداکثر یک یا دو کار بیشتر از تو نمیخواهم چون بعضی اوقات چانه میزنی اما اگر فوری قبول نمایی بسیار بیشتر سراغ تو می آمدم. من خوشحالم که ایشان تخفیف داده است و بعضی کارها را به من مراجعه نمی کند. گفتم فردا می آیم. فردای آن روز سر زمین حاضر شدم و ایشان قبل از من رسیده بود. به بالای درخت گردو رفتم و شروع به ریختن گردوها کردم. بعد رو به آقا بزرگ کردم و گفتم کسی را صدا کردی تا بیاید و گردوها را جمع کند؟ گفت دیشب که گفتی درختش کوچک است، درخت کوچک به دو نفر احتیاج ندارد. خودت گردوها را پایین بریز و جمع کن. گفتم شما چی؟ گفت حالا که شما مشغول هستی بگذار من هم به باغ بروم و به میوه ها و باغ سری بزنم و خیلی زود برمیگردم. خلاصه تمام گردوها را ریختم و بعدش جمع کردم و آقا بزرگ نیامد. همینطور منتظر بودم و اطراف را نگاه می کردم که دیدم چند گردو بالای درخت جا مانده است. باز به بالای درخت رفتم و از آن بالا که اطراف را دید می زدم دیدم ایشان از دور در حال مراجعت است. به پایین درخت که رسید بسیار تعریف کرد که بسیار زرنگ و کاری هستی و آفرین باید به فکر یک جایزه برایت بودم. حیف شد که از دستم در رفت ولی دستت درد نکند. گفتم چرا دیر آمدی؟ گفت وقتی وارد باغ شدم دیدم سه نفر زن معروف، به نام های ملوک و خانم سلطان و ام البنی وسط باغ در میان درختهای انگورها مشغول کندن و چیدن انگورها هستند. دو نفر از آنها از روی دیوار فرار کردند ولی مچ سومی، ام البنی را گرفتم. ام البنی شروع به گریه و زاری کرد که آقای روحانی ما اشتباه کردیم و عصبانی نشو و داد و بیداد نکن. هرکاری می خواهی بکن ولی عصبانی نشو و سر و صدا نکن.
از ایشان پرسیدم چه جالب تو چه کردی؟ گفت به ام البنی گفتم زنیکه برو خجالت بکش و هرکاری میخواهی بکن یعنی چه. من پیرمرد چه کاری می توانم انجام بدهم و کاری از دست من ساخته نیست و نهایتاً او را رها کردم و گفتم برو خجالت بکش. پیش خودم گفتم آقا بزرگ راست می گفت که همه کارهائی که از دستش ساخته نیست به من نمی دهد و خدا پدرش را بیامرزد که امروز بیشتر از دو تا کار نداده است و کار سومی که پیش آمده نه خودش انجام داده است و نه کسی را دنبال من فرستاده که برایش انجام دهم.
خانم سلطانی که روزی از روی دیوارهای آن فرار می کرد، صاحب تمام اختیار باغ شد. اول گویا با لگد در اصلی آن را شکسته و بعداً به خاطر اینکه احباء را عصبانی کند از خانم آغا امجدی و دیگران خواسته بود که حتی گاو و گوسفندهای خود را بیاورند و میان باغ ببندند و بچرانند و به یاد روزهائی که از روی دیوارهای آن فرار می کرد، اقدام به خراب کردن دیوارهای آن کرد و بعد از شکستن در و خراب کردن دیوار و کندن و سوزاندن درخت ها، بچه های حاجی اسماعیل که در آنزمان نمک کوب و نمک فروش و نمکی بودند به زور به قیمت کَمَکی یا فوقش مقداری نمکی آن را به غنیمت بردند و صاحب شدند. علاقه یکی به وطن و زادگاه و زمین و سرزمین نیاکانش خرید و فروشی نیست و قیمتی نمیشود روی آن گذاشت و اگر روزی آنرا به زور از او بگیرند یا بخرند و یا طوری اشغال کنند همیشه خود را صاحب اصلی آن دانسته و میداند چه که سرزمین اصلی و اجدادی مملو از خاطره ها و دلبستگی ها و جزئی از زندگی و هویت هر شخص هست که باشیر اندرون شود و حتی با جان بدر نرود مخصوصا اگر این املاک و اراضی و اماکن وابسته به حقیقی عظیم باشد که در آنها فداکاری ها و حماسه ها ی بزرگ رخ داده و منشاء و مصدر خیر و برکت برای بازماندگان و نسل های آینده بوده است.
بله بهائیان جاسب ارزش های روحانی را ترجیح دادند بر ارزشی های مادی و بخاطر آن حقایق و رموز روحانی از جان و مال و راحت و هستی و دسترنج نسل هایشان گذشتند و آواره صد ها کوه و بیابان و شهر ها و دنیا شدند و اگر امروز اندوه و تأسف و اعتراضی دارند بخاطر تحقق همان حقایق روحانی است که در فکر و عقیده و بیان و حرکت و زندگی آزاد باشند آزاد
وصف او حیف است با زندانیان گویم اندر مجمع روحانیان
گر بگویم وصف آن بیحد شود مثنوی هفتاد من کاغذ شود
فتنه و آشوب و خون ریزی مجو بیش از این از شمس تبریزی نگو
سید رضا در خاطراتش مینویسد که روز های آخر همه به سراغ من و شمس الله رضوانی آمدند و از ما خواستند که به عنوان رئیس محفل و منشی آن برای تعیین و مشخص کردن وضع بهاییان جاسب به ملاقات خمینی برویم چه که بقیه از شماها تبعیت میکنند من علنا به آنها گفتم که من هیچوقت به ملاقات ضحاک زمان خمینی نخواهم رفت بقیه تکلیف خودشان را خود میدانند هیچ وقت از آخوند چیزی نخواسته و نخواهم خواست تصمیمی که در دراز مدت ثابت کرد که بیجا نبوده چه که وقتی که جناب شمس الله رضوانی به همراه عبدالله اسماعیلی به دیدار خمینی و بقیه علمای اعلام قم رفتند و وضعیت خودشان و بقیه را کتباً و شفاهاً به نظر آنها رساندند نه تنها تاثیری نداشت بلکه بعد از آن ملاقات وضع بدتر و بدتر شد.
سید رضا جمالی سالهای بعد در نوشتجات خود از ضحاک بخاطر تشبیه نامناسبی که کرده عذر خواهی کرد چه که ضحاک اگر روزی دو نفر را میکشت این را ببین هر روز چقدر میکشد؟ ضحاک اگر دو مار داشت این را ببین که چه مارانی را در جماران به دور خود جمع کرده است.
بله حدیث خوب و بد ما نوشته خواهد شد زمانه را قلمی هست و دفتری و دیوانی