
![]() آقای هدایت الله مهاجری دومین اولاد ضیاءالله و فاطمه نساء بود، که در تاریخ 1304 شمسی به دنیا آمد. ضیاءالله بزرگمرد تاریخ جاسب همیشه میگفت هدایت الله پسرم از بچهگی از هوش و ذکاوت بسیار بالائی برخوردار بود. شش کلاس در جاسب درس میخواند و همراه والدین درس ایمان و استقامت می آموزد. در زمان کودکی او به همراه پدرش در مزرعه یا کوه و دشت کروگان به رعیتی مشغول بود و یاور همیشگی پدر بوده است. نوجوانی سالم و قوی و خوشرو و عاشق فامیل بوده است. در 12 – 13 سالگی به وسیله پسرعموهایش امرالله خان و نورالله خان به طهران می آید و در خیابان شاه سابق (جمهوری فعلی) مغازه های لوازم صوتی کار میکند. آنزمان تازه رادیو و تلویزیون از خارج آمده بود و ایشان بسیار به این کار علاقه مند گشت. او آنتن تلویزیون و رادیو درست می کرد و می فروخت. روزبروز کارش عالی تر میشود و اولین آنتن ساز طهران گردید و اسم آنتن های خود را آنتن مهاجر گذاشت. با پشتکار زیادی که داشت زمینی می خرد و خانه ای در خیابان آزادی می سازد و اتومبیلی و مغازه ای در خیابان جمهوری داخل پاساژ گیو میخرد و باعث خوشحالی و سرور پدر و مادر بزرگوار خود میگردد.
0 Comments
![]() سرکار خانم عزیزه خانم یزدانی، فرزند محمد اسماعیلی و خانم سلطان یزدانی در سال 1312 شمسی در محلّه بالای کروگان جاسب چشم به جهان گشود. او در نزد والدین رشد و نمو از نظر جسمانی و روحانی نمود. متأسفانه در نوجوانی پدر مهربان را از دست داد ولی مادری شیر زن داشت که با کرباس بافی، نانوائی و توانایی که در کشاورزی داشت، به تربیت فرزندان ادامه داد. مادرش خانم سلطان همچنین قابلهای ماهر، قابل و مورد اعتماد اهالی کروگان جاسب بود. همیشه میگفت نصف بچههای این ده اولادهای من هستند و برایش دوست و فامیل، مسلمان و بهائی فرقی نداشت و همه را با جان و دل دوست داشت. عزیزه خانم مادر غمخوار و یاور خواهر کوچکتر شیرین خانم و برادر خردسالش عباسعلی یزدانی بود و در سال 1334 با جناب ذبیح الله ناصری مرد غیور و قوی و مؤمن و ستمدیده روزگار که همسر خود را ناگهان از دست داده بود، ازدواج نمود و به طهران رفت و در قاسم آباد خشکه ساکن و مهاجر گردیدند. ![]() فضل الله ناشری بسیار مرد خوب و زحمت کشی بود و بارها در کارخانه ایران سیلندر بخاطر رفتار خوب، پشتکار فراوان و صداقت در کار مورد تشویق کارفرمایان قرار گرفته بود... در اینجا میتوانید دو سند تشویق نامه کاری و قدردانی کارفرما و نهایتا یک سند دال بر اخراج ایشان بخاطر اعتقاد به دیانت بهایی را مشاهده نمایید... ![]() این نوشتار بنابردرخواست وبسایت سیارون جاسب نگاشته شده است وگرنه زندگی بنده شایان یاد و یادآوری نیست. پدرم قوّت اللّه فرزند میرزا محمّدعلی که تنها پسر میرزا غلامرضای جاسبی از نخستین مؤمنین به طلعت باب و جمال مبارک بود، او نسل سوم یا بقولی چهارم مؤمن باین ظهور خداوندی و در غایت اشتعال و محبّت بود. مادرم فائزه فرزند میرزا علی اهل کاشان و زاده در آن شهر، نمونه ای خوب در بین مادران بهائی بود. این دو در 1307 شمسی در ده کروگانِ جاسب در محفل روحانی ازدواج بهائی داشتند و من در شب 1311/11/11 شمسی دیده به دنیا گشودم. این زوج مؤمن از ابتدا پیوسته آرزوی آموزش و پرورش فرزندان را تا بالاترین رده ها هدف زندگی ساختند و از این رو در نخستین فرصت به طهران آمدند و سه دختر و سه پسر خود را تا حد فوق لیسانس و دکترا سرپرستی نمودند. یک دختر و یک پسرشان ده ها سال است که استاد دانشگاههای آمریکا و آفریقا هستند. ![]() حبیب الله یزدانی، فرزند عبدالحسین یزدانی و گوهر خانم بود و در سال 1314 در کروگان جاسب به دنیا آمد و در سال 1390 عمر به پایان رسید و چشم از عالم و عالمیان بربست. آفاق خانم دختر میرزا اسدالله معتقدی و ملک خانم در سال 1311 در محلبه بالای کروگان چشم به جهان گشود. حبیب الله تا کلاس ششم ابتدائی در جاسب درس خواند و همراه پدر به کشاورزی مشغول گردید تا در نوجوانی به طهران نزد آقای اعتصامی برادر پروین اعتصامی شاعر معروف آمد و مشغول کار گردید و در 19 سالگی دو سال بر حسب وظیفه به خدمت مقدس سربازی رفت و در زمان سربازی چون جوانی خوشقد و بالا و زیباروی و با ادب بود، او را در اداره امنیت کشور با شش کلاس درس استخدام نمودند. حبیبالله جوانی کم حرف، کم رو، و بیآزار و مهربان بود. تا کسی سئوالی از او نمیکرد، او حرفی نمیزد. ![]() سید میرزا محمدی در سال 1288 در کروگان جاسب چشم به جهان گشود. پدر او سید مصطفی و مادرش سید نساء که هر دو طرف سید بودند و او به قول معروف از سادات طباطبائی محسوب میگردد. خانمش گوهر خانم دختر فرج الله و سلطان خانم خواهر سید نساء بود و سید میرزا و گوهر خانم دختر خاله و پسرخاله بودهاند. سید میرزا دارای یک برادر به نام میرزا احمد و یک خواهر به نام جواهر سلطان که در جوانی همسر استاد عباس حدادی و به قول معروف عباس سلمانی میگردد و با امر فاصله گرفته است اما بسیار زن خوبی بود. برادرش میرزا احمد بسیار مؤمن و بهائی خوبی بود اما سید میرزا در جوانی پدر خود را از دست میدهد و جوان زحمتکشی بود و غیرت و پشتکار عجیبی داشت. شب و روز کار میکرد و از دسترنج حلال خود ملک میخرد و پول جمع میکند و در سال 1313 با راهنمائی مادرش و خالهاش با گوهر خانم اسماعیلی ازدواج مینماید. ![]() آقای قدرت الله فروغی، فرزند علی اکبر و سکینه خانم که از بچگی تا جوانی در جاسب به شغل کشاورزی در دشت و مزرعه مشغول کار بوده است و از هوش سرشاری برخوردار بود. آثار و الواح و مناجاتها را در محضر پدر و مادر حفظ مینمود و با صدای خوش دلنواز میخواند. او با خانم سیما عبدی، خواهر مرتضی عبدی، عمه غلامرضا عبدی ازدواج میکند و به خاطر درآمد کمی که در جاسب داشت به خانیآباد خدمت آقای نصرالله امینی میرود. وقتی آقای عبدالله مهاجر قاسم آباد را میخرد، او هم با خانواده با آقای جمال غفاری و دیگران به آنجا میروند و مشغول باغداری میشوند. ایشان باغ بزرگی را زیر نظر آقای مهاجر دیوارکشی و درخت کاری مینمایند. این باغ بسیار بزرگ و سرسبز و دارای انواع درخت میوه بود و اطراف این باغ را درختهای کاج محصور کرده بود. ![]() آقای حسین رضوانی در سال 1297 شمسی در کروگان جاسب چشم به جهان گشود. پدر او حبیبالله ابن شکرالله ابوالقاسم و مادر او خانم سلطان ابن سید حبیب بود. تاریخ صعود او سال 1348 میباشد. در سال 1322 با خانم ناز ازدواج نمود. خانم ناز اسماعیلی فرزند عزیز الله اسماعیلی و خانم سلطان دختر سید محمود غفاری است. آقای حسین رضوانی در خانوادهای به دنیا آمده بود که سه خواهر از خود بزرگتر به نامهای ماهرخ و عذرا و جواهر داشت. او تک پسر خانواده بود و مدام به پدر در کشاورزی کمک مینمود و از کوه هیزم میآورد و تیغ و علوفه از کوههای جاسب جمعآوری میکرد و میفروخت و به گاو و گوسفندهای خودشان میداد تا قبل از سربازی اینکار را انجام میداد و دو سال به سربازی رفت. جیب او با پدرش یکی بود و هدفش خدمت به والدین و شوهر دادن خواهران بود، چون پدرش کشاورز بود و این املاک آنچنان درآمدی نداشته است. حسین رضوانی تابستان و بهار در ده کشاورزی مینمود و زحمت میکشید و در زمستان در طهران در خانیآباد کشاورزی و کارگری مینمود و چندین سال هم در شعبه نفت کمال عظیمی در خیابان غیاثی طهران کار میکرد و پولها را جمعآوری مینمود و شب عید تحویل پدر بزرگوارش میداد. ![]() جناب هرمز شریفی فرزند شکرالله شریفی اهل نراق بود که خود ایمان آورده بود و مادرش زبیده یزدانی فرزند محمد اسماعیل بود. فرزندشان – هرمز شریفی – در سال 1305 در کروگان جاسب دیده به جهان گشود و در طفولیت به همراه پدر و مادر به خانی آباد آمد و درس میخواند و پدرش هم در خدمت جناب نصرالله امینی به کشاورزی مشغول گردید. در سال 1324 به جاسب میرود و با خانم طاهره یزدانی فرزند شمس الله یزدانی، ازدواج میکند طاهره خانم که دختر بسیار زرنگ و با وقار بود، در خانی آباد مشغول کشاورزی میشود و حاصل و محصول را به میدان با اسب و گاری میبرد و وجه دریافتی محصولات را به جناب امینی میداد. در آن زمان جناب وثیقی سنگسری دو عدد ده به نام حسینآباد کروس میخرد یکی به نام کروس پائین و دیگری به نام کروس بالا که نقطهای بکر بوده است و هداوندیها و سبزواریها در آنجا مقیم بودهاند و نقطه مهاجرتی بوده است. ![]() قدسیه خانم دختر ارشد آقای محمد علی روحانی وقتی در کروگان جاسب ازدواج مینماید که از کودکی در خانهای بزرگ و وفور نعمت رشد و نمو کرده بود. از نظر معنوی هم ارث از پدر و پدربزرگ خود آغلامرضا برده است. اما خوب فهمیده بود و دریافته بود که پیرو حضرت بهاءالله باید همیشه در طول عمر قانع، شاکر و صابر باشد. خداوند او را مبعوث کرده بود که چندین اولادهای صالح تحویل جامعه بهائی بدهد و به او خداوند شکیبائی و صبوری و استقامت را هدیه کرده بود که یک عمر چون کوه با مشکلات روبرو گردید و گلایهای نکرد و شکوه و زاری نکرد و به همه خلق جاسب و اقوام یاد داد که میتوان چگونه چندین اولاد مؤمن و مظلوم و زحمتکش تربیت کرد و تحویل جمال مبارک داد. خداوند هشت اولاد به کاظم علی و ایشان عنایت فرمود. ![]() ماشاءالله در سال 1314 در خانی آباد به دنیا آمد و همراه پدر و مادر و برادر در نوجوانی به حسین آباد کروس میرود تا زمانیکه ازدواج مینماید و آنجا ساکن بود. مردمی به این سادگی و به این زحمتکشی و پشت کار خیلی نادرند. گواهی نامه همگانی گرفت و راننده کامیون شد. بارهای حسین آباد و اطراف ایوانکی را میبرد. بسیاری از سادگی او استفاده میکردند و حق او را نمیدادند. ایشان در سال 1346 آمد و در خانی آباد منزلی ساخت و در خدمت آقای نصرالله امینی راننده تراکتور شد و وانتی بود که باید بارها را به میدان ببرند و او از صبح تا شب کار میکرد و چون قسمتی از زمینها متعلق به امر بود، بیشتر کار میکرد. جناب امینی میفرمود که ماشالله خسته هستی و زودتر به خانه پیش همسر و فرزندت برگرد. میگفت این کاری را که انجام میدهم و از این راه میتوانم به امر خدمت کنم، هرگز باعث خستگی من نمیشود. کمتر جاسبی هست که در خانی آباد کار نکرده باشد و موفق نباشد چون خاک خانیآباد طلا است. آقای شریفی و همسرش دارای 4 اولاد دختر شدند. ![]() عبدالله اسماعیلی که در شناسنامه به عبدالوهاب نامیده شده است در سال 1323 با جواهر سلطان ناصری ازدواج مینماید و در محلّه پاچنار کروگان جاسب با مادر شوهر خود در دو اطاق زندگی مینمودند. در همان موقع باید عبدالله به سربازی میرفت. جواهر خانم دو سال قالی بافی میکند و با مادر شوهرش خانم سلطان که بسیار خانمی مؤمن و مؤدب و مظلوم بود مانند یک مادر و دختر زندگی میکنند تا اینکه همسرش خدمت سربازی را تمام میکند و این زن و شوهر جوان به احمد آباد نزد آقای ناصری بزرگ میروند و مشغول کشاورزی میشوند. به قول جاسبیها مشهدی عبدالله خیلی زرنگ و کاری بود و با فعالیت زیاد با کمک همسر تعدادی گوسفند خریداری و نگهداری میکنند. به قول مادر شوهرش این عروس روزیدار بوده است و از در و دیوار برکت به زندگی آنها خدا داده است. جواهر خانم خانمی بسیار سفیدرو، خوش هیکل و زیباروی و ساده و مهربان بود. پس از مدتی صاحب چندین گاو و گوسفند و حشم میشوند و به دنبال هم خداوند به آنها اولادهایی به شرح زیر عنایت میفرمایند: امرالله – اقدس – عزیزالله – شریفه – ماهرخ – ظریفه – فضل الله – لطف الله مهری – پری و ماشاءالله. ![]() ماشاءالله اسماعیلی، فرزند عبدالله و جواهر سلطان بودند. ایشان یازدهمین اولاد خانواده است که مادرش او را در طهران در بیمارستان به دنیا آورد. ماشاءالله در سال 1349 چشم به جهان گشود و 6 کیلو وزن داشت و فرزند آخری بود. ماشاءالله روز بروز رشد و نمود کرد و در 6 سالگی به اندازه جوان 12 ساله قوی بنیه، شیطان ولی مظلوم بود. روزی جاسب رفتیم و این بچه شش ساله سرش را در میان پای بنده گذاشت و چند دور چرخاند. ترسیدم به زمین بخورم اما گفت نترس. گوسفند 50 – 60 کیلوئی را روی گردنش قرار میداد و خوراکش ماشاءالله بیش از پدر و مادر بود. خداوند قدرت عجیبی به او داده بود و به اندازه یک مرد از بچگی کار میکرد و هرگز خسته نمیشد. در مدرسه جاسب هم درس میخواند و به شیطانی ادامه میداد. خیلی با نمک و باصفا بود. سرش دریای مو فرفری، چشمان درشت، قد بلند، ابروکمان و موجود نمونهای بود. سالم و قدرتمند در 10 – 11 سالگی که جاسبیها را آواره کردند و او هیچ نه از دین و نه از اوضاع میدانست و عشقش بازی بود. شبانه همراه مادر و خانواده از جاده نراق در برف با یک جفت کفش بدون جوراب میآید چون وقت جوراب پوشیدن در کار نبوده است و شاید همین بچه طفل معصوم را هم میکشتند. ![]() سلطانعلی در سال 1296 متولد شد و همینطور که در شرح احوال برادرش گفته شد پس از صعود مادرش در جاسب در کودکی به طهران آمده است و با خواهرش سنمبر خانم و برادرش حسینعلی تا زمان بلوغ زندگی میکند. ایشان از بچگی زحمتکش و زرنگ بود. بستنیسازی و فالوده سازی را یاد میگیرد و پولها را جمع میکند. وقتی میبینند او خیلی فعال است یک نفر مغازهاش را به او میدهد و مشغول کار میشود. وقتی توانست در کارش مهارت کسب نماید خودش مغازه خواربارفروشی در خیابان پاستور باز مینماید و با خانم فرهنگ یوسفی فرزند غلامحسین درویش (یوسفی) ازدواج مینماید. خانم ایشان هم زنی فامیل پرست و در خانهداری ماهر و آشپزی قابل بود. خداوند دو اولاد بسیار زیبا و باهوش به آنها داد. یک پسر به نام احسان الله که در شناسنامه نامش حسن است و دختری به نام فرزانه که از بچگی عاشق درس اخلاق و مسائل امری بود. پس از تحصیلات با پسر عمهاش روحالله شفیعی که او هم جوانی دلیر و با شخصیت بود، عاشقانه ازدواج امری نمودند و زندگی شیرینی را آغاز نمودند که لیلی و مجنون باید در پیش آنها تسلیم میشدند. ![]() آقای زمانی در سال 1299 چشم به جهان گشود و در خانوادهای خالص و مؤمن و عاشق جمال مبارک در محلّه پایین کروگان جاسب روبروی خانه ارباب آقا احمد محبوبی بزرگ شد. همسرش روحی خانم متولّد سال 1303 در همان محله بود و با چهار سال اختلاف سنی با یکدیگر ازدواج نمودند و زندگی شیرینی را با عشق الهی آغاز نمودند و در حریم عشق مولای خویش پرواز نمودند و از آنها شش اولاد که هر یک سراجی منیر میباشند، متولد شدند. ![]() سنمبر خانم در کودکی ایشان مادر خود را از دست میدهد و با خواهر و برادرها و پدر زندگی مینماید. در آن زمان که زمان قبل از رضا شاه بوده است، همه جا فقر و بدبختی و قحطی و بیپولی حکمفرما بود و در جاسب هم درآمدی نبود. ایشان در نوجوانی همراه سلطانعلی و حسینقلی برادرش به طهران میآیند و در خیابان شیر خورشید چهار راه عباسی با همدیگر در خانه احباء به زندگی مشغول میشوند. ایشان خانهداری و پختوپز مینمود و برادرها مشغول کار میگردیدند. در خانه بافتنی میبافتند و به صاحبخانه کمک میکند و از هیچ زحمتی فروگزار نبوده است. سنمبر قد بلند و هیکلی زیبا داشت و با اینکه مادر او مسلمان بود، نزد برادران و احبای طهران به اخلاق حسنه امری مأنوس میشود و دختری شایسته و نمونه میگردد و در جوانی با آقای اسدالله شفیعی اهل ابرقوی شیراز که مردی با ابهّت و دلیر و مؤمن بود، ازدواج نمود. آقای شفیعی مباشر و همه کاره روستای باباسلمان شهریار بود که متعلّق به جناب نعیمی بود و در آنجا زندگی مینمود. خانهای نورانی و پر مهر و صفا که همیشه در اختیار احباء بوده است و آقای نعیمی در اختیار آنها میگذارد. باباسلمان زمینهای بسیار زیادی داشت که چندین نفر از احباء در آنجا کار میکردهاند. ![]() حسینعلی یزدانی فرزند بزرگ محمّد ابراهیم پسر مشهدی حسنعلی، از مادری مسلمان به نام هاجر چشم به جهان گشود و خواهرهایی به نام سکینه و سنمبر و برادری کوچک به نام سلطانعلی داشت. متأسفانه در نوجوانی مادر خود را از دست میدهد و در جاسب با پسرعموهایش مثل عبدالحسین یزدانی و روحالله یزدانی آداب بهائی میآموزد و نماز و دعا و مناجات بسیار حفظ مینماید و در جاسب به پدر در کشاورزی کمک مینماید و هر کاری در حد توانش بود انجام میدهد. سکینه خانم خواهر بزرگش ازدواج کرده بود. پدرش جوان بود ولی مریض احوال که مجبور میشود همسری به نام حلیمه دختر غلامرضا احمد را به ازدواج خود در آورد و این زن بابا کمی خشن و بداخلاق بوده است. حسینعلی خواهر و برادرش سلطانعلی را به طهران خدمت خانوادههای تیرانداز میآورد که هم دکتر بودند و هم گاراژ داشتند، و مشغول کار میشود و سلطانعلی که کودکی 12 یا 13 ساله بود را در پناه خود حفظ مینماید و اطاقی میگیرد و سنمبر دختر بچهای بوده است و کارهای خانه را انجام میداده است. ![]() حبیب محمد با آغابیگم فرزند عمه صاحب، دختر مشهدی حسنعلی و میر ابوطالب پدر او ازدواج مینماید. دو پسر به نام احمد و نعمت و دختری به نام عزت خدا به آنها عطا میکند. عزت خانم همسر آقای محمود حیاتی که اهل یزد میباشد، میشود و فعلاً در استرالیا زندگی میکنند و خیلی مؤمن و مخلص هستند. آقای احمد محمدی در جوانی در دخانیات طهران کار میکند و در دخانیات مسئول کوره بود و اجناس زائد را باید میسوزاند چون در آن زمان پولهای باطل شده را باید میسوزاندند. عدّهای به او میگویند آنها را نسوزان، ما آنها را بیرون میبریم و تقسیم میکنیم. پولدار میشویم چون پول باطله را به مبلغی بالا میخریدهاند. آقای احمدی میگوید من هرگز خیانت نمیکنم و وظیفهام را انجام میدهم و آنها را میسوزانم. آنها او را تهدید میکنند که تو را در همین کوره میسوزانیم و بعد میگوییم یک بهائی را سوزاندهایم. او با کمال شهامت میایستد و نمیگذارد پولها را ببرند. وقتی خبر آن پخش میشود، احمد را اخراج میکنند. خوشحال بود که جان سالم به دربرده است. بعد از مدّتی در شرکت واحد مشغول کار میشود و با خانم شهربانو شریفی فرزند زبیده خانم و شکرالله شریفی ازدواج مینماید. ![]() عباسعلی یزدانی فرزند مشهدی اسماعیل و خانم سلطان در تاریخ 1319 چشم به جهان گشود و با مهوش ناشری در سال 1341 ازدواج نمود و صاحب 3 فرزند به نام پیمان و پیام و پریوش گردید و در سال 1392 دچار مریضی گردید و چشم از عالم و عالمیان بربست و به حق پیوست. ایشان در کودکی پدر مهرپرور خود را از دست داد. پدر او اسماعیل بود که شغل آسیابانی داشت. در آن زمان دکتری نبوده است، ایشان دست راست و پای راستش سست شده بود و مردم میگفتند دست او لمس شده است و نمیدانستند که سکته کرده است. این پدر مهربان خیلی باغیرت و قوی بود چون با یک دست سالم ظرفهای 60 کیلوئی گندم را روی الاغ میگذاشته است و به آسیاب زیرزمینی میبرده و آرد تهیه شده را به صاحبان آنها میداده است. همه قدیمیها به یاد دارند که در زمان قدیم کرباسی بافی در منازل شغلی آبرومندانه بوده است که مادر ایشان تا آخر عمر انجام میداد. کرباسها را میفروختند یا رنگ مشکی میکردند و شلوار برای مردان میدوختند و یا کفن میکردند و یا به عنوان پرده در اطاقها استفاده میشد. ![]() سید یحیی در محلّه پائین کروگان جاسب در کوچه سید حبیبیها به دنیا آمد. در سال 1286 از مادری متولّد شد که مرصّع نام داشت و خواهر دانشمند بزرگواری چون سید ابوالقاسم فردوسی بود. پدرش سید عباس هاشمی فرزند سید حبیب بود. ایشان در آغوش مادری تربیت شد که به واسطه برادرش به امر جمال مبارک ایمان آورده بود. مرصّع خانم بسیار خانمی دلرحم، باشعور و خداپرست بوده است. آرزویش سعادت و خوشبختی بچههایش بوده است. در زمان قدیم و دوران طفولیّت سید یحیی وضع مالی و درآمدها خیلی ضعیف بوده است ولی شانسی که ایشان داشت دائی خوب و باسوادی داشت که از علم بسیاری بهرهمند بود، سواد فارسی و عربی را به خواهرزاده خود و دوستانش مثل ارباب آقا احمد محبوبی آموخت و حتّی چند نفر از وارانیها که علم را از آقای فردوسی آموختند. او طلبهای بود که خود و به همّت و راهنمائی آقا غلامرضا ایمان آورده بود. مادرش او را جمعهها به درس اخلاق خدمت دکتر محمودی وادقانی میفرستد و روزها را هم با پدر خود در دشت و صحرا به کشاورزی مشغول میشد. خود این بزرگوار تعریف میکرد که وضع مالی پدرم ضعیف بود اما برعکس همسایه ما ارباب حسینی پدر آقای احمد محبوبی و آقای محمد محبوبی و گوهر خانم از نظر املاک و وضع مالی خوبی برخوردار بودند. ![]() راجع به خانمی شیرزن و دلیر مینویسیم. مرصّع خانم ناصری فرزند محمدعلی و سلطان خانم معروف به جوجون قمی که در جوانی با آقای نعمت الله رضوانی ازدواج نمود و ثمره زندگی او یک پسر به نام علی رضوانی که بسیار مردی مؤمن و با ادب بود. او با مهین محمودی ازدواج نمود و ثمره ازدواج آنها دو اولاد میباشد که دختر او صعود نمود و پسر ایشان در آمریکا ساکن میباشد. علی رضوانی در ارتش خدمت میکرد و زمانیکه به درجه سرگردی رسید اوایل انقلاب از کار به خاطر عقیدهاش مانند احباء اخراج گردید. خانم مرصّع ناصری در همان جوانی از همسر خود جدا گردیده و با آقای غلامرضا نراقی که مباشر غلامحسین نراقی در احمدآباد بوده است، ازدواج مینماید. غلامرضا مردی قد بلند و خوش زبان و با ابهّت بود. در ژاندارمریها و هر جایی که میرفت مورد احترام بود و دینی را برای خود اختیار نکرده بود. ![]() آسید رضی سادهترین مرد جاسب و جزء مخلصین و مؤمنین همیشه در صحنه کروگان بود. او بیش از 90 سال عمر کرد بدون اینکه قرص یا دارویی مصرف نماید. سید رضی رعیت آقایان فروغی نراقی بود و بعضی از سالها او را به عنوان دشتبان انتخاب میکردند و از حاصل و محصول مردم مواظبت مینمود. در طول عمر، خود و همسرش هم کشاورزی میکردند و خانمش نانوائی و هر کار آبرومندانهای انجام میداد تا اولادها را به سرانجام برسانند. آسید رضی از همسر اولش دارای یک دختر به نام بشارت بود که خیلی باوقار و مؤمن و ساکت و آرام و با شخصیت بود و به پدر خود همیشه افتخار میکرد. آسید رضی مردی بسیار ساده، خوش قلب و مهربان و سالم بود. او در همه حال شاکر و ساجد و مخلص جمال مبارک بود. او مانند بلال حبشی سبزهرو و عاشق مولای خود بود. خیلی زودباور و خیلی امین و محکم و استوار و در خانواده با آبرو بود و در بین جمعیّت جاسب محلّ زندگیش را قرار داده بود. کارهای او خیلی بامزه بود و مردی بسیار دوست داشتنی بود. ![]() داستان غم انگیزی است اما به ثمر که نشست شادکننده و جالب است. آقای امیر شیرازی زادگاهش در یکی از روستاهای شیراز میباشد و همه ملّت ایران میدانند شناسنامهها را به همه در سال 1307 دادهاند و در آن زمان به آن صورت فامیلی وجود نداشت. شاید در موقع دریافت شناسنامه، فامیلی انتخاب میکردند. بطوریکه خود این بزرگوار تعریف کرده و ما شنیدهایم ایشان بچه 12 – 13 سالهای بوده است که در ده شیراز با دوستش به بیابان میروند تا گاوها را بچرانند. آنها شیطان بودهاند و دُم دو گاو را به هم میبندند، گاوها بالا و پائین میپریدند و هر یک به سمتی میروند که متأسفانه دُم یکی از گاوها از بیخ بیرون میآید و گاو غرق در خون و بدون دُم میشود و گاو دیگری با دو دُم شنگول حرکت میکند. وقتی این پسرها ناراحت به ده میآیند از ترس پنهان میشوند. پدرها این دو پسر را پیدا میکنند و به قصد کشت آنها را میزنند. در قدیم ادب کردن بچهها با پس گردنی و زدن چوب به بدن بود. این دو بچه چند روز غذا و آب و نانشان کتک خوردن بوده است. آنها تصمیم میگیرند که از خانه بدون پول و بدون آب و نان فرار کنند. از این ده به آن ده آواره و سرگردان بودند. ![]() ایران خانم در سال 1314 در کروگان جاسب چشم به عالم گشود و منطقه پهناور جاسب را که از چهار سمت با کوههای بلند محصور گردیده بود، زیارت نمود. در آغوش مادر رشد و نمو نمود. قدی رعنا، هیکلی برازنده و زیبا خداوند به او عطا کرده بود. در کودکی پدر خود را از دست داد ولی در جوار خواهران و مادر و برادر خود خوب تربیت شده بود. در تاریخ 1332/5/27 با آقای اسماعیل اسماعیلی فرزند فرجالله ازدواج نمود. عروسی او و برادرش در همان منزلی که به دنیا آمده بود، در یک شب انجام گردید. عنایتالله خواهر آقای اسماعیل، عزت خانم را به همسری انتخاب کرده بود و به قول جاسبیها یکی دادند و یکی گرفتند. یک گل دادند و گلی دیگر را گرفتند. همه قدیمیها به یاد دارند که در آن شب بشری خانم و ملکی خانم شربت و نقل پخش میکردند و نقل بر سر عروس و داماد میریختند و مطربی ساز و نوائی مینواخت و مسلمان و بهائی همه جمع بودند و به شادمانی پرداخته بودند. ایران خانم به محلّه دریاچنار آمد و با مادرشوهر که او هم زنی مؤمن بود، زندگی را آغاز نمودند. خداوند به آنها سه اولاد به نامهای توران، عینالله و لطفالله عنایت فرمود. ![]() سلطانعلی فرزند باقر و مادرشان صاحب خانم و نوه مشهدی حسنعلی یزدانی بود و همسرش بهجت خانم دختر دائی ایشان فرزند اسدالله یزدانی و عزت خانم میباشد. مادر سلطانعلی بهائی زاده و پدرش مسلمان بود که در جوانی پدر را از دست داد و بعد مادر مهرپرور را از دست داد و خود ایشان در دامان مادرش به عشق مولای خود دل میبندد و نماز و مناجات یاد میگیرد و مؤمن میشود و با دختر دائی خود ازدواج مینماید و همه چیز کامل میشود. سلطانعلی سه برادر به نام حسین، رجبعلی و مشهدی رضا که ملقب به مشهدی رضا پینه دوز بود، داشت. گیوهدوزی و تعمیر آن را آموخته بود و بسیار مردی خوب و نجیب بود. کلّ فامیل مسلمان این نازنین مؤمن، عاشق دلباخته او بودند و بسیار با برادرها و برادرزادهها مهربان بود حتی با عمو حسین شوهر عمه عذرا شریک رعیتی بودند. در جوانی رعیّت آقا فضل الله وجدانی بودند. هر دو برادر املاک را میکاشتند و نصف درآمد جهت مالک و نصف برای رعیتها بود. موقع محصول جمع نمودن و تقسیم نمودن، مالک همیشه حاضر بود. خدابیامرز وجدانی که مردی داغدیده بود، موقع تقسیم میگفت این قسمت مال من و این قسمت برای حسین باقر و این قسمت هم برای سلطانعلی باقر و آخر کار که مقداری مانده بود میگفت این هم مال بچههای حسین باقر باشد چون عیالوار بود و بچه زیاد داشت. |
مدیردر این قسمت می پردازیم به ذکر سرگذشت بهاییان و شخصیت های گذشته و حال جاسب که در جای جای ایران و جهان در گذشته و حال زیسته اند و به خدمت پرداخته اند آرشیو مطالب
April 2023
دسته بندی ها
All
|