از 65 سال قبل تا سال 1357 به قلم یکی از بهائی زاده ها که از ذکر نام او خودداری می کنیم آن را به نام خاطرات یک بهائی زاده کروگانی می نامیم. در زمانی که خودم را شناختم و دیدم پدر و مادرم هر روز صبح و شب نماز و دعا و مناجات می خوانند و دیدم بزرگترهای ما جوانان و نوجوانان در جلساتی که همراه مادر می رفتیم با چه صوتی مناجات می خوانند و در قلبم می گفتم خدایا کی بزرگ می شوم تا من هم خودی نشان دهم. بچه ای باهوش بودم و پنج شش ساله بودم که مادرم بنده را به درس اخلاق برد. درس اخلاق کجا تشکیل میشد؟ در وسط آبادی کروگان، روبروی حسینیه و آب انبار خانه ای بسیار بزرگ را احبای جاسب به نام مدرسه ساخته بودند که وقتی مدرسه شمس در کروگان را از آقای سید عباس حقگو اجاره می کنند دولت اینجا را تعطیل می کند و جمعه ها در آنجا کلاس درس اخلاق برپا بود. کلاس های درس اخلاق زیر نظر محفل مقدس روحانی بود و هر کس را که باسواد و مطلع و لایق بود، انتخاب می کرد و آن عزیزان با اینکه کار داشتند افتخاری بدون چشم داشتی به بچه ها درس می دادند. اولین معلمی که بنده شناختم و او را دیدم، سید رضاجمالی و بعد شمس الله رضوانی بودند که این دو بزرگواران مطالعات عمیقی داشتند و از اخلاق حسنه ای برخوردار بودند و همه بچه ها را اولاد خود می دانستند. در هر کلاس درس اخلاق بچه های ایشان هم بودند ولی تفاوتی در بین نبود. به یاد دارم در اولین جلسه درس اخلاق معلم عزیز که یک عمر مدیون و مرهون او هستیم، بودیم و راجع به پاکیزگی انسان به ما درس داد که بچه خوب بهائی باید صبح که از خواب بیدارمی شود به مادر و پدرش الله ابهی بگوید و بعد دست و صورت خود راشسته و قبل از صبحانه دعا و مناجاتی را که حفظ نموده با صدای بلند و دلنشینی بخواند که دیگر خواهر و برادرها یاد بگیرند. البته در 65 سال پیش می فرمود بهتر است دست و صورت خود را با آب و صابون بشوئید و بچه ها هم یک صدا می گفتند چشم. آقای جمالی می فرمود در هفته یک بار مرتب ناخن های خود را بگیرید که زیر ناخن ها میکروب جمع نشود. یکی از بچه ها پرسید: میکروب چیست؟ فرمود: میکروب ها موجودات کوچک و ریزی هستند که به چشم نمی آیند ولی همراه غذا داخل معده می شوند و باعث مریضی می گردند. بعد فرمود: دست و صورت را که روزی سه بار حتماً باید بشوئید، پاهایتان را در تابستان هر روز و در زمستان هفته ای سه بار با آب نیمه گرم بشوئید. این قسمت نصیحت جسمانی بود، اما از نظر روحانی به ما آموخت که انسان باید همیشه با ادب باشد و با یکدیگر ارتباط داشته باشد و به همه احترام بگذارد. اولین چیزی که همه شما بچه های عزیزم هرگز نباید فراموش کنید به والدین و احباء و بزرگترها الله ابهی بگوئید. اگر پیرزنی یا پیرمردی نشنید، دو مرتبه بگوئید و هم آنها دلشاد می شوند و هم شما یک ارتباط روحانی برقرار کردید. همه می دانید در این ده کوچک اکثراً باهم فامیل هستیم و تعدادی مسلمان و تعدادی بهائی هستند. باید به همه احترام بگذاریم و به هر مسلمانی که می رسیم، سلام بگوئیم و در جواب خواهند گفت علیک سلام و بگوئید صبح شما بخیر یا اگر عصر بود عصر شما بخیر. جواب می شنوید عاقبت شما بخیر و چقدر این روابط عالی است. همه می گفتیم چشم و ایشان می فرمود الله ابهی و سلام را که یاد گرفتید حالا باهم یک مناجات یاد می گیریم. البته همه قلم و کاغذ نداشتند و نمی توانستند بنویسند و باید حفظ می کردند.
"هوالله پروردگارا پرتوی از شمس حقیقت بر این انجمن زن تا نورانی گردد ع ع" را چند بار همراه ما با چه صبر و حوصله ای کلمه به کلمه خواند. وقتی به خانه رسیدیم در دلمان خواندیم و از حفظ شدیم. در این جلسه چون همه مناجات بلد نبودند خودش مناجات شروع را خواند و مناجات خاتمه را گفت اگر کسی می خواهد بخواند. خدا اقدس خانم دختر امرالله رزاقی که در جوانی صعود کرد را رحمت کند، او مناجاتی از حفظ خواند و این امر باعث شد ما هم همان روز مناجات را حفظ کنیم. در مدرسه ای که درس اخلاق تشکیل شده بود، پیرمرد و پیرزنی نورانی ساکن بودند. در اطاق درس اخلاق بخاری ای بود که در آن چوب می گذاردند. قبل از کلاس درس خانه خیلی گرم بود. البته در جاسب کلاس درس اخلاق از اول مهر تشکیل می گردید. ماه مهر هوا ملایم بود و بخاری ای که در آنجا بود، خاموش بود. اولین بار در زندگی بخاری را آنجا دیدیم و بعد در مدرسه شمس دیدیم. این پیرمرد عزیز حاجی خلیل پدر عبدالحسین و رحمت الله و شمس الله یزدانی بود و خانمش عمه نبات که چهره ای به یادماندنی و نورانی و با محبت داشت. او آمد گفت آقا رضا چای دم کردم و نقل هم دارم بدهید به این نوگلان دهانشان را شیرین کنند. البته جاسبی ها میگفتند دنشان را را شیرین کنند. بسیاری از حرف ها خلاصه می شد یا جای حرف ها عوض می شد یا خلاصه می گردید. مثلاً به ماست می گفتیم ماس، به نان میگفتیم نون، به چای می گفتیم چُی، به فوراً یا فوری می گفتیم جلّی. (از بحث خارج شدم)
آقای جمالی چایی که در کتری رویی، روی آتش درست شده بود و کتری که کلاً از دود سیاه شده بود را در چند استکان کوچک ریخت و ما با یک یا دو نقل خوردیم و خوشحال که امروز چیزی یاد گرفتیم به خانه ها رفتیم. هفته دوم که آمدیم همه مناجات را به نوبت خواندیم و درس جدید شروع شد. ناخن ها را دید که همه گرفته بودند و دست و صورت ها هم که همه تمیز بود. در این جلسه گفت بهائی و بچه بهائی باید لباس هایش تمیز و مرتب باشد و موی سرش شانه کرده باشد. او فرمود حضرت عبدالبهاء فرمودند: "نظافت ظاهره هرچند امریست جسمانی ولکن تأثیر شدید در روحانیات دارد." و فرمود در هفته قبل گفتیم به بزرگتر ها اللهابهی بگوئیم و با ادب خسته نباشید و روز بخیر بگوئیم ولی امروز یاد می گیریم در مقابل انسان ها که احترام می گذاریم باید برای خداوند و پیغمبران که بالاترین هستند احترام قائل شویم. باید با بدن و لباس تمیز و پاک دست به سینه بنشینیم و آهسته و با صوت مناجات بخوانیم و قدر این همه موهبت را بدانیم. البته گوش ها همه تمیز و شنوا بود و مثل تشنه ای بودیم که بر سر قنات یا سرچشمه آب ذلال رسیده است و دوست دارد بیشتر بنوشد. خدا ایشان را رحمت کند، میفرمود ایران فرهنگ خوبی در دنیا دارد و به خاطر همین خداوند، حضرت بهاءالله که ایرانی بود را برای ما فرستاد. ما که تابع دستور او هستیم، همه چیز را باید بدانیم و به همه یاد بدهیم و الگو باشیم. وقتی مردم ببینند بچه بهائی تمیز است، با ادب است، اگر خدایی نکرده بی ادب هم باشد یاد میگیرد. در ضمن باید یاد بگیریم در حرف زدن، کلمات و جملات را صحیح یاد بگیریم و صحیح تلفظ نمائیم. نگوئیم ماس بگوئیم ماست، نگوئیم خلاء یا موال بگوئیم مستراح یا دست شوئی، نگوئیم جلّی برویم بگوئیم فوراً برویم و موارد دیگر که هر مطلبی را به اختصار مینویسیم. این بزرگوار هیچ حرفی را از خودش نمی گفت و می فرمود مولای ما این طور خواسته که ما باید کلام او را به دیده منت بیاموزیم. در روستای جاسب برف زیاد می آمد و مردان همه در اوقات بیکاری در آفتاب مینشستند و داستان های قدیم و از شاهان قدیم و شاهنامه و قحطی و بدبختی ها و خوشبختی ها صحبت می کردند و بعضی اوقات هم بدشان نمی آمد غیبت کسی را بکنند، یا کسی را مسخره کنند. در آن روز گفت شما همه بچه های گلم تا می توانید کمک پدر و مادر کنید و به مادر بزرگ و پدر بزرگها برسید و اطاق آنها را تمیز کنید و کرسی آنها را بررسی کنید که سرما نخورند و به هر همسایه که دارید نهایت کمک و احترام را بگذارید. یکی از بچه ها پرسید چطوری؟ گفت الآن که به طرف خانه می روید هر کس که در آفتاب نشسته با لبخند به او سلام کنید و اگر بچه ای هم سال خودتان هست که چیزی ندارد، هرچه می خورید به او هم بدهید. در آن روز این مناجات را به ما یاد داد: "هوالله پروردگارا، قلب صافی چون دُر عطا فرما عع" و همچنین این شعر را به ما آموخت:
به من بگو پروانه خسته می شی تو یا نه
همیشه بی قراری یک دم راحت نداری
روز که در اضطرابی آیا شبها میخوابی
خوراک تو چه چیزه چه چیز برات لذیذه
من عاشق گلزارم جز گل کسی ندارم
خوراک من عطر اوست او را دارم قلباً دوست
ای بچه جان رحمی کن ما را اذیت نکن
پروانه بیچاره این خواهش از تو داره
جناب جمالی پرسید بچه ها این شعر به چه معنی است؟ گفتیم پروانه را نباید اذیت کنیم، چون عاشق گل است. او فرمود شما هم گلید نباید شما را کسی اذیت کند. اگر مثلاً کسی به شما فحش بدهد یا کتک به شما بزند، گریه می کنید و ناراحت می شوید و پدر و مادر شما از کسی که شما را اذیت کرده ناراحت می گردد. پس بچه بهائی هرگز نباید به فکر اذیت کسی باشد و مولای عزیز ما فرموده است: "خاطر موری میازارید تا چه رسد به حیوان و سر ماری را مکوبید تا چه رسد به انسان."
چقدر این سخن شیرین را این بزرگوار زیبا تشریح می کرد و می فرمود هر جانداری جان دارد و جان خود را دوست دارد. مورچه ای که بسیار با زحمت در زیر زمین خانه می سازد و زاد و ولد می کند و از راه دور آذوقه زمستانی تهیه می کند که در زمستان نمیرد و زنده بماند، این عقل و شعور را که خدا به مورچه داده است، چطور یاد داده که با وحدت و همکاری می توان همیشه زنده بود؟ پس بچه های عزیز پا روی مورچه نگذارید و خانه آن ها را خراب نکنید. این شعر چه زیباست که می گوید
میازار موری که دانه کش است که جان دارد و جان شیرین خوش است
عزیزان من، در منزل همه ما الاغ و گوسفند و مرغ و خروس هست و به همه آن ها باید رسیدگی کردن را یاد بگیرید. مثلاً الاغ که بارکش است و ما را سواری می دهد، باید به آب و خوراکش برسیم و او را کتک نزنیم. باید به حیوانات ترحم کنید و حتی مار را که دیده اید می رود بگذارید برود، دنبال او ندوید و سنگ به او نزنید که برگردد از عصبانیت شما را نیش بزند. یادآور شد که خدای نکرده اگر کسی ناآگاه توی گندم زارها و علف ها پا روی مار بگذارد مار او را نیش می زند و زهر مار کشنده است و فوری باید بالای مارگزیده را با ریسمان محکم ببندند و با تیغ، تیغ بزنند تا زهر و خون سمی خارج شود والّا انسان می میرد. نمی خواهم شما بچه ها ناراحت شوید اما توی همین ده یکی دو نفر به خاطر مار گزیدگی فوت نمودند. او می فرمود وقتی در دشت و صحرا می روید در سر راه هر کس را که سلام یا الله ابهی گفتید خدا قوت دهد یا خسته نباشی بگوئید و بگوئید کمک لازم دارید در خدمتگزاری حاضرم. در زمانی که ما بچه بودیم، فقرا که از اطراف می آمدند، واقعاً فقیر بودند. مثلاً ابراهیم نامی بود که به او می گفتند ابریمه آمد. در کوچه ها می رفت و ظهر در هر محلی که بود به او ناهار می دادند و شب هم عمه رضوان زن عمو مهدی(عم مدی) او را در اطاق می خواباند و می گفت ثواب دارد. جناب جمالی می فرمود، ابراهیم می خواند:
عجب آب و هوائی داره شیراز نسیم دلگشائی داره شیراز
بچه های عزیزم یک روز فقط می خواهم راجع به فقرا و گدائی برایتان صحبت کنم، به شرط اینکه خوب گوش کنید و وقتی پرسیدم جواب صحیح بدهید. به ما آموخته بود در موقع تلاوت مناجات در درس اخلاق و ضیافت و هر جلسه ای باید دست به سینه در نهایت ادب با چشم بسته توجه به خدا کنیم و به آثار الهی ارج و ارزش بگذاریم.
جلسه بعد فقط راجع به گدائی و کمک به فقرا و دستورات امر نوین بهایی صحبت کرد. همه سخنان شیرین و شیوای ایشان را به یاد دارند که ایشان فرموده بود، در ادیان سلف یا قبل مردم خمس و زکات می دادند و باید از این پول ها خرج فقرا می شد ولی گدائی و تکدّی گری حرام نبود ولی در این دوره مولای ما فرمودند گدائی یا تکدی و اهدای به گدا هر دو حرام است. مقام انسان بزرگ و عظیم است، یکی پول دار و شاید دیگری فقیر و تهی دست است و اگر امسال ابریمه و فلانی و فلانی که گدائی میکنند و واقعاً این ها عاجزند و ندارند ما هم باید کمک به آنها بکنیم ولی در طهران یا شهرهای بزرگ که مردم همدیگر را نمی شناسند تکدی گری حرفه ای پر درآمد است حتی می گویند بعضی از گداها با اینکه چندین خانه دارند، اما جلو مردم را می گیرند می گویند ما مریض داریم، یتیم داریم، غریبیم و بدبختیم و انسان های دلسوز به آنها رحم می کنند. همین باعث می شود که حتی اگر فقیری هم وجود داشته باشد کسی نتواند تشخیص دهد. این جمله زیبای ایشان را وقتی بزرگ شدیم تا به حال هزاران بار دیدیم. ببینید چه بینشی داشتند ولی ایشان فرمود در دیانت ما، نمی گوئیم فقیر باید بمیرد و کسی فقیری نکند. مولای عزیز و محبوب ما حضرت بهاءالله به احباء فرموده اند: "ای اغنیاء ارض فقرا امانت من اند در میان شما، پس امانت مرا درست حفظ نمائید و به راحت نفس خود تما م نپردازید." یعنی ما وقتی همه را دوست داشتیم و همه را جزء خانواده خود دانستیم و فهمیدیم فقرا اجر خاصی و عظیمی نزد پروردگار دارند و خداوند ما را به وسیله آنها امتحان می کند، یاد می گیریم وقتی درختان ما این همه زردآلو و یا سیب و گردو و بادام دارند، بسیار خوب است ظرفی پر کنیم و به آن ها بدهیم و به هیچ کس هم نگوئیم که چنین خدمتی کرده ایم. اگر این همه شیر و ماست و کره و پنیر که در این ده هست و داریم را برای کسی که ندارد ببریم و با گفتن الله ابهی و سلام او را دلشاد کنیم، حق شاهد و گواه است. الان که می نویسم و خاطرات برایم تازه شد مثل این است که این معلم نازنین روبروی من ایستاده و همین حرف ها را می زند و روح او الان ناظر است. به ما می گفت کلام الهی را به خاطر بسپارید و اجراء کنید و می فرمود کلام الهی را اگر به سنگ هم بزنی درک می کند و به دل می نشیند، شما که انسان هستید و اشرف مخلوقات.
ما بچه ها بعضی هایمان یا از باهوشی یا از فضولی از او می پرسیدیم این چیزها را از کجا بلدی و می فرمود از معلمین دلسوز و از کتاب ها. بزرگ که شدید می فهمید کتاب چقدر ارزش دارد و از طلا و جواهر بهتر است. پرسیدم معلم شما چه کسی بود که آنقدر خوب یاد گرفتید؟ فرمود آقای دکتر محمودی، آقای محمد علی روحانی، آقای فردوسی، مادرم و خیلی های دیگر و از همه مهمتر، میدانید من خودم حضرت بهاءالله را شناختم. فقط مادرم بهائی بود ولی آن زمان سواد نداشت و زنی مؤمن بود که خیلی دلش میخواست بهائی باشم. بنده خودم عاشق بودم و باید همه چیز را یاد می گرفتم و یقین پیدا می کردم اما شما خوش شانس ترید که بهائی زاده هستید. تا چشم باز کردید صدای دعا و مناجات شنیدید و ذکر حق شنیدید. او فرمود بچه های گلم امروز راجع به گدائی و اعطاء به گدا که حرام است صحبت می کردیم. وقتی بزرگ شدید و کتاب های امری مثل کلمات مکنونه و کتاب احکام را خواندید، متوجه خواهید شد هر بهائی باید از کودکی وحدت و محبت را یاد بگیرد، وحدت در خانواده، وحدت در کل فامیل و وحدت عالم انسانی در هر محل و شهر و کشور و دنیا. خیلی این مسئله برای ما سخت بود ولی حرف و علم آموختنی در بچگی مثل نقشی است که در سنگ کنده باشند و یک عمر می ماند و ما بچه ها همگی یاد گرفتیم . موقعی که خیار را از زمین ها می آوردیم، مادرمان می گفت این خیارها را ببر به فلانی بده، این زردآلوها را ببر به فلانی بده.
زمستان که بود بادام ها و گردوها را که می شکستیم و مغز آنها را می فروختیم، به پوست آن ها توئل بادام یا توئل گردو می گفتند. مادران به ما می دادند برای پیرزن ها و پیرمرد هایی چه مسلمان و چه بهائی که نداشتند، ببریم. هیچ فرقی نداشت و همه برای ما مهم بودند چون همه معلمین به ما آموختند همه پدران و مادران ما هستند و باید با همه مهربان باشیم و از بچگی وحدت را به ما آموختند. بزرگتر که شدیم کتاب خواندیم و دیدیم باید همه پول روی هم بگذارند و نزد آدم امینی باشد که به عنوان صندوق دار بود و اگر فقیری باشد مرتب با استمرار به او کمک شود که دست گدائی به سوی کسی دراز نشود. این احکام در کل جامعه بهائی چه در شهر و چه درروستا کاملاً اجراء شد و هیچ فقیری در هیچ کجای عالم نیست که گدائی کند و جلو مردم خوار و ذلیل شود. جامعه بهائی آبرومندانه از فقرا و ضعفا نگهداری می نماید حتی اگر اولادی یتیم و بیکس باشد، وظیفه جامعه است که از او نگهداری کند و رسیدگی نماید تا انسانی کامل گردد. جناب جمالی می فرمود حضرت عبدالبهاء در عکا که تشریف داشتند تمام فقرا جلو منزل او صف می بستند تا به همه هدیه و پول به طور مساوی بدهند و به احباء الهی که به زیارت ایشان می رفتند می فرمودند: "در این دور بدیع باید همه مواظب باشید هیچ بهائی در هیچ نقطه ای محتاج نباشد و شب با شکم گرسنه نخوابد."
3 الی 4 جلسه با جناب جمالی بودیم که هوا هم سرد شده بود و بخاری چوبی اطاق درس اخلاق هم روشن میشد و ما عشق می کردیم. ما همه در خانه کرسی داشتیم و زیر کرسی هم صفائی داشت. بعد از چند جلسه جناب شمس الله رضوانی سر کلاس آمد و او تاریخ امر را از حضرت اعلی (از تاریخ تولد و اظهار امر تا شهادت) را در چند جلسه درس داد و در جلسات بعد تا عید، تاریخ حضرت بهاءالله و حضرت عبدالبهاء و حضرت ولی امرالله و چندین مناجات و دعا به ما آموزش دادند و آقای جمالی کلاس های دیگری را درس می داد. آن زمان هر خانواده پشت سر هم لااقل 6-5 اولاد داشتند و مثل الآن نبود که یک یا دو بچه داشته باشند یا هیچ فرزندی در خانواده نباشد.
عزیزان خلاصه مطلب اینکه در روستای کوچک جاسب بدون امکانات این دو مرد بزرگ تاریخ چنان عاشقانه خداپرستی و ایمان داشتن به طلعات الهی و احکام و اوامر را به ما بچه ها آموختند، مثل ساختمانی که اگر شوفاژ آن محکم و قوی و ستون های آن قوی باشد، هیچ گردبادی و زلزله ای قادر نیست آن را ویران کند. شاگردان این بزرگواران در کل دنیا شاید اساتیدی با ارزش و مقاوم هستند و همه سالم و موفق و همه دعاگوی معلمین خود و حتی معلمین مدارس خود هستند. حضرت بهاءالله به حدی و به قدری برای معلم ارزش قائل بودند که فرمودند او ارث می برد از متوفی ای که معلم اش بوده است. این بزرگواران خودشان شاگردان شایسته ترین معلم ها بوده اند آنها یافتند و نرد محبت باختند و هر چه آموخته بودند در سبد اخلاص نهادند و به همه از بچگی آموختند که بهائی یعنی جامع جمیع کمالات انسانی است. این بسیار ارزش دارد که انسان بتواند دارای جمیع کمالات باشد.
ما بزرگتر که شدیم و وقتی به سن پانزده سالگی رسیدیم باید در محفل روحانی تسجیل می شدیم. باید اخلاق و رفتارمان در جامعه الگو باشد نه اینکه تظاهر کنیم، بلکه واقعاً مثل آهن گداخته شده و در کوره رفته و صیقلی باشیم. هیچ حرکت زشتی از ما سر نزند و در هر کجا و هر مکان و زمان دستورات حق را رعایت کنیم. بعد از 15 سالگی لجنه جوانان تشکیل می شد و محفل مقدس روحانی جناب جمالی یا رضوانی مرا به نمایندگی می فرستادند . در لجنه جوانان دختر و پسر با هم بودند و به ما آموخته بودند که ما باید مانند خواهر و برادر باشیم و معلمین که می آمدند و ناظر اعمال ما بودند در هر مدت یک کتاب مثلاً کتاب "نظر اجمالی" و کتاب "ادعیه محبوب" شامل کلمات مکنونه و انواع و اقسام مناجات ها را حفظ می کردیم. عده ای مناجات ها را با لحنی خوش و صدای بلند می خواندند و بعضی ها مثل کتاب ساده می خواندند و در هر صورت جزء خریداران حسن یوسف بودند.
فراموش کردم این مطلب را بگویم که در آن مدرسه که عمه نبات و عمو خلیل بودند عمه نبات صعود کرد و او را در مرده شور خانه بردند، خانه ای که زیر زیارت بود و زمین او متعلق به محمد علی ناصری بود که باغش را به ذبیح الله ناصری پسرش و زمین زیرش را به وجیهه زن امجدی دخترش داده بود و این مرده شور خانه را حاجی درویش پدر محمد علی ناصری ساخته بوده است. قبلاً چون مرده ها را در جوی آب می شستند و خوش آیند نبود بنابراین این کار خیر را ایشان انجام می دهد. دقیقاً تیر سقف آن 9 عدد بود که به قول بعضی ها عدد مقدس را از اول احترام می گذاردند. عمه نبات را وقتی در مرده شور خانه می شستند ما همه رفته بودیم. خیلی دوست داشتیم ببینیم چه شکلی شده اما به ما می گفتند پسر بچه نباید او را نگاه کند و او را شستند و کفن کردند و داخل صندوق چوبی که استاد عباس نجار رحمت الله علیه میساخت، گذاردند. پارچه ای روی صندوق گذاشتند و با دوش مردها و جوانها او را تا قبرستان یا گلستان که پانصد متر راه بود، بردند و به زمین گذاشتند. در گلستان جناب محمدعلی روحانی نماز میت خواند. شاید 8 – 7 ساله بودم و دیدم سکوت همه جا را فرا گرفته بود. بعد از نماز جناب آقا احمد محبوبی و جناب رضوانی دو مناجات خواندند. در این مراسم همه اهل آبادی بودند چون ما هم در جمع آنها میرفتیم. وقتی او را میخواستند داخل قبر بگذارند و روی صندوق را سنگ ساحل بگذارند، وجیهه خانم ناصری و دو نفر از زنها گریه میکردند که این بیچاره دختر نداشت. ما بچه ها هم که از او محبّت دیده بودیم بی صدا شروع به اشک ریختن کردیم. در همان موقع آقای روحانی پیرمردی بود و به ما و وجیهه خانم تذکر داد در دین بهائی جزع و فزع و در سر زدن ندارد. اگر بدانید روح او الان کجاست شادی می کنید. ما بچه های نادان بی اطلاع بودیم و بسیار ناراحت شدیم. با کمال شجاعت در لجنه جوانان که بزرگ شده بودیم یادمان آمد این مطلب روحانی را که گریه نکنیم و هم اکنون روح او الآن شاد است. جناب رضوانی به گونه ای برای ما عالم روح را شرح داد که گفتیم روحت شاد. روحانی ما را ببخش که نفهمیدیم چه گفتی.
عمه نبات صعود کرد و عمو خلیل را پسرها به محله بالا به منزل خودش آوردند و در اطاقی روبروی باغچه کوچک بود و دارای داربستهای مو و پر از انگور و حوض آب بود که آب از طرفی می آمد و بعد به طرف خانه برادرش آقای فرج الله یا خانه زن عمو بدیعه می رفت. به یاد داریم همسرش که صعود کرده بود روزها روبروی خانه اش روی پشت بام حمام می نشست و چپقی داشت و یک ذره بین کوچک که روبروی خورشید میگرفت و وقتی توتون گرم میشد، روشن میگردید و با یک پوک زدن روشن میشد. به او میگفتیم این چه خاصیتی دارد و او میگفت این کوفتی و بدبختی است. شما هرگز دنبال قلیان و سیگار و توتون نروید و به ما نوجوانان یا جوانان خاطرات ظهور مبارک و صدمات و شرح حال حمام درست کردن جاسب و در مورد مرده شورخانه که ذکر شد را تعریف میکرد و از بزرگان جاسب می گفت که هرکس مؤمن بود بچه هایش هم مؤمن است و هرکس کار خیر کرده است نامش جاوید و باقی است. بعداز ظهر روی پشت بام حمام بود گفت هوا سرد است و بروم در خانه بخوابم. صبح گفتند حاجی خلیل فوت کرده است و همه تعجب کردند. حاجیه خانم زن فضل الله وجدانی گفت همینطور که میگویند فلانی زائید میگویید به به، همینطور هم میگویند فلانی مُرد، فقط با این تفاوت که زن حامله را همه می بینند و حتماً 9 ماه زایمان می کند ولی دختر و پسر بودن در شکم مادر معلوم است ولی مُردن از مژه چشم بهم زدن نزدیکتر است و قلب میگوید خسته شدم.
خدا بیامرز این مرد و زن هر دو خوب بودند و بعد از فوت او جلسه ای برای او گرفتند. کلید مدرسه را محفل به آقا رضا دادند که به درختها آب بدهد و از آن مواظبت نماید. تنها جائی که گل سرخ فراوان داشت، مدرسه و منزل جناب آقا رضا جمالی بود به طوریکه می گفتند این کار در زمان آقا غلامرضا بود که احبای قمصر کاشان که به جاسب می آمدند ایام عید بود و درخت گل سرخ به بار آورده بود و بسیار گلهای خوش بوئی بود. هر زمان هرکس منزل جناب جمالی میرفت آقای جمالی گل به او میداد. ملکی خانم خدا رحمتش کند به او گفتیم گل میخواهیم گفت خودتان بروید و هرمقدار میخواهید بچینید.
صحبت از جلسات بود. کلاسهای درس اخلاق و لجنه جوانان بیشتر منزل آقای جمالی و در اطاق بزرگ نزدیک در ورودی برگزار میشد و یا در منزل رحمت الله یزدانی بالا خانه طرف کوچه یا خانه عمو عبدالحسین یزدانی طبقه بالا که مشرف به دشت بود، برگزار میگردید و بسیار زیبا بود. این سه خانه عاشقانه در خدمت همگان بود ولی ضیافت را هرکس به نوبت میگرفت، از خانه مهاجری ها در محله بالا گرفته تا خانه ارباب آقا احمد و سید جواد و رضوانی و عمه رضوان و غیره. به یاد داریم در زمان شاه گفتند بچه کمتر زندگی بهتر و بچه دار شدن در میان احباء کم شد ولی جناب شمس الله رضوانی و جناب سید رضا جمالی عاشقانه و مخلصانه در حد اعلی درجه در راه تعلیم و تربیت بچهها و جوانان کوتاهی نکردند و تا سال 1358 عاشق صادق بودند و بی ریا و بدون تظاهر وظیفه خود میدانستند و خوشحال بودند که توانستند خدمتی به همنوعان و هم دینان خود نمایند. آنچه که به ما میآموختند خود نیز عامل بودند. زمانیکه جوانان به سن بلوغ رسیده و تسجیل شدند، در یک جلسه به نام جلسه تزئید معلومات جمع بودند و این عزیزان بزرگوار راجع به اینکه شخصی کامل شده اید و باید اعمال و رفتارتان از دیگران متمایز باشد، صحبت نمودند و اشاره نمودند که باید بدانید حق از شما چه خواسته اند، از لباس پوشیدن گرفته تا حرف زدن در بین مردم باید الگو باشید و هرگز غیبت نکنید و پشت سر کسی حرفی نزنید که وقتی او بشنود، باعث رنجش او گردد. دلی را میازارید و تا می توانید دلی بدست آوردید، دل شکستن هنر نمی باشد. میفرمود هرگز کسی را لعن نکنید و فحش و ناسزا نگوئید. هرگز دروغ نگویید و افترا که پست ترین اخلاق است، به طرفش نروید. حق فرموده زبان گواه راستی من است او را به دروغ میالائید. هرگز عیب نفسی را نبینید و خوبی های او را ببینید و اگر نفس ناری غلبه کرد به عیوب خود پردازید نه عیوب دیگران. مولای ما فرموده اند از صعب و لعن و مایتکدر به الانسان اجتناب نمائید.
جناب جمالی چون چلّه زن قالی بود و همه قالی ها را سر دار میکرد، چلّه قالی ها را بلندتر میگرفت و یک نقشه "یا بهی الابهی" از کاشان تهیه کرده بود که آخر هر قالی دختر خانم های قالی باف چند عدد یا بهی الابهی می بافتند و احباء آن را میخریدند و در طهران زینت بخش خانه ها بود و با دیدن و خواندن آن در خانه هر مهمانی را به وجد می آورد و میگفت عالی است و از کجا می توان تهیه نمود. این قالیچه که اندازه اش 50 سانتی متر عرض و 45 سانتی متر طول داشت، وسط آن "یا بهی الابهی" نوشته شده بود. بالا و پائین آن "عاشروا مع الادیان کلّها بالروح و الریحان" نوشته شده بود و دو طرف دیگرش "ای اهل عالم همه بار یک دارید و برگ یک شاخسار" و چهار طرف کنار آن اسم اعظم بود. این ابتکار باعث برکت خانه ها و نقش بستن در قلب ها گردید و هرکس که آشنائی با امر نداشت و این تابلو نفیس را می دید و میخواند، متوجه میشد که تعالیم حضرت بهاءالله چیست.
جناب جمالی اولین بار خانم خودش و سعادت خانم دخترش این تابلو "یا بهی الابهی" را بافتند و با تشویق او آغابیگم و دخترش اقدس و پریچهر و مهرانگیز دخترهای عبدالحسین و سرور شمس الله یزدانی که بیش از هر کدام صد عدد بافتند نه به خاطر پول و سود آن بلکه به خاطر روحانیت و تأثیر آن در قلب ها بود. این یا بهی الابهی را به تعدادی در باغ طهران احباء به قیمت بسیار ارزان میگرفتند. کمتر خانه ای است که این تابلو گرانبها در او نباشد حتی تعدادی از احباء به خارج از ایران بردند. خانم رحمت الله فروغی با اینکه مسلمان بود و اهل یزدل و شوهر و بچه هایش بهائی بودند، بیش از ده سال فقط تابلو می بافت و با لهجه کاشی می گفت لذت بردم از این کارم که اینها را می بافم و خدا مسببین این کار خیر را رحمت کند. در جاسب نه تنها بلکه همه شهرها و روستاها صبح عید رضوان انتخابان جهت انتخاب اعضاء محفل مقدس روحانی برگزار می گردید و 9 نفر انتخاب میگردند چون زن و مرد در انتخابات یکسان هستند و در محفل روحانی خانم ها را هم انتخاب میکردند. در جاسب پریچهر یزدانی آخرین دختر عبدالحسین تا زمانیکه جاسب بود، جوانترین عضو محفل روحانی بود که خاطرات بسیار شیرینی از محافل دارد و در همان ده کوچک کارهای بزرگ و عام المنفعه ای انجام میگردید. یک روز در جلسه ای صحبت کار خیر و عام المنفعه بود، جوانان سئوال می کنند ما چه می توانیم بکنیم. آقای جمالی فرمود شما دخترها همینکه صبح اول وقت جلو در خانه تان را آب و جارو نمایید، عام المنفعه است. در حمام میروید پشت یا کمر خانم های مسن را کیسه بکشید و سر آنها را بشوئید، عام المنفعه است. شما جوانان پسر، بیل ها را بردارید و هر کجا جوی آب که داخل آن گل و لای است را تمیز کنید که آب بهتر در حرکت باشد، بسیار عالی است. در دشت و صحرا کمک بزرگترها کنید، بسیار عالی است. لازم به ذکر است هیچکدام از معلمین محترم جاسب نه دوره معلمی دیده بودند و نه کلاسی رفته بودند که معلم درس اخلاق باشند. خود این عزیزان مطالعه امری بسیار داشتند و هدف مقدسشان تعلیم و تربیت کودکان و جوانان به آداب رحمانی و اخلاق بهائی بود و بذرهائی کاشته اند که در سراسر عالم سبز شده است. در پنج قاره عالم جاسبی وجود دارد و به جاسب و احبای سلف جاسب فخر و افتخار دارد. جناب جمالی به قدری انسانی خاکی و دلنشین و بیآلایش بود و هرگز کلمه من بر زبان نمی آورد. همیشه میگفت بنده کوچک احباء هستم و آقای رضوانی هم همینگونه بودند و اخلاق و رفتار و حسنات همه احباء عالی بود. مثلاً پیرمردی 90 ساله مانند آقا سید رضی و همسرش با اینکه سواد نداشتند و در قلبشان نور ایمان آشکار و هویدا بود. در هر جلسه که جمع بودند، مطالب خوانده شده یا بیان شده را جذب میکردند و به احکام الهی واقف بودند. این عشق و محبت جمال مبارک بود که عزیزان در راهش از هستی ساقط شدند اما گله ای نداشتند و راضی به رضای او بودند و نامشان تا ابد در خاطرات و در تاریخ خواهد ماند.
همه به یاد دارند در جاسب یعنی کروگان همیشه محفل مقدس روحانی قائم به خدمت بود و جاسب از نظر امری زیر پوشش کاشان بود و برنامه ضیافت و اخبار و بشارات از کاشان می آمد. کاشان و اطراف آن، وادقان، جوشقان، آران، نوش آباد، یحیی آباد، قمصر مازگان، یزدل، فتح آباد و نراق و احمدآباد که همگی محفل داشتند، هر ماه یا چند ماه یکبار جلسه مشترک داشتند و از هر محفل یک نماینده در آن جمع نورانی حاضر میشدند و تبادل افکار میکردند. از جمله افراد جاسبی که بیشتر سفرها را با الاغ یا ماشین میرفت، آقای عبدالحسین یزدانی بود که تمام احباء این قراء او را میشناختند. اهداف این جمع های مشترک وحدت و یکپارچگی احباء بود که اگر در هر نقطه مشکلی وجود دارد با نظر یکدیگر حل و فصل کنند و هرگز در هیچ زمانی در این نقاط و محافل مواظب بودند که هیچ شخص بهائی خلافی دور از شئونات امری انجام ندهد و اگر خدای نکرده انسان ناآگاهی کوچکترین اشتباهی از او سر میزد، وظیفه محفل محلی بود که او را نصیحت نماید که بهائی باید طبق دستورات الهی چه در روستا و چه در شهر نمونه باشد و همیشه معلمین درس اخلاق میفرمودند بهائی مانند پارچه سفیدی است که اگر لک بردارد نمایان است. این جمع ها تبادل افکار می کردند که در کارهای خیر پیشقدم باشند و اگر در هر نقطه ای مشکلی دارند، حل نمایند. دقیقاً به یاد دارم در زمان حبیب الله مهاجر که کدخدای جاسب بود و مردی قد بلند و با اراده بود و آب کم بود، عمو قدرت ونی که مقنی وادقانی بود را به جاسب آورد و چند شبانه روز منزل احباء شام و نهار و صبحانه میل فرمود و قنات سرچشمه و قنات چشمه فیلجه در بیشه را لایه روبی نمود و محفل جاسب پول کارگری و مقنی گری او را دادند. اهالی ده گفتند ما هم سهم خودمان را بدهیم اما آقای مهاجر گفت ما همه باهم برادریم.
به یاد داریم در خرابی حمام و هر کار عام المنفعه ای محافل هر محلّ نهایت سعی را داشتند در هر ده و روستا حظیرةالقدس حمام بهداشتی دوش داشته باشند. به یاد داریم محفل جاسب به حمامی گفته بودند هرکس معلم و هر مسلمانی که دوست داشت از حمام استفاده نماید، آزاد است و با آنها با خوشروئی رفتار نمائید. حقوق حمامی و خرج حمام و پول سوخت سالیانه بود که احباء هرکس به قدر وسع خود پرداخت می کرد و اگر کمبودی بود احباء جاسب در طهران آنها را یاری میکردند. رئیس پاسکاه که به جاسب می آمد و معلمین و شهری ها، مسلمان یا اهل آبادی که دوست داشتند حمام برای آنها مجانی بود. دوستان اول در سال 1342 را به یاد دارند که کمی بارندگی کم شده بود و آب بالا ده که از بیشه تا دشت بالا در جوی با هزاران پیچ و خم می آمد و نصف فرو میرفت یا تبخیر میگردید. خوب به یاد داریم مرحوم حاج اسماعیل اسماعیلی که مسلمانی مدیر و مدبر و با انصاف بود، اهالی بهائی و مسلمان چهار نفر بهائی و پنج نفر مسلمان جلو مسجد امام حسن و دکان حلوائی جاسب جمع شدند و شور و مشورت کردند که رودخانه بالا ده سرتاسر شن و ماسه شسته دارد و سیمان بخرند و با راهنمائی حاج اسماعیل و دوستی که قالب داشت که لوله سیمانی درست کند و به او پولی بدهند قرارداد منعقد گردید. هرکس به قدر سهم ملک خود مبلغی که بسیار ناچیز بود، بدهند و دو کارگر در اختیار ایشان قرار گیرد. بهائی ها، مصطفی یزدانی که جوانی 16 ساله بود را از اطراف مأمور نمودند و همه بهائی ها و مسلمان ها هم به نوبت جوانان خود را جهت ماسه غربال کردن و سیمان و ماسه قالی کردن یا مخلوط کردن در اختیار استاد که بسیار پیرمردی شریفی بود، گذاردند. دو هزار لوله سیمان درست شد و آماده بود. اهالی ده با راهنمائی حاج اسماعیل اسماعیلی استاد اسماعیل فرزند عمه نبات که بنا بود را دعوت کرد که هم حقوق بگیرد و هم اجر معنوی ببرد. او گفت دو شاگرد وارد و زرنگ میخواهم که هم سیمان و ماسه را مخلوط کنند و هم سر لوله را بگیرند چون هر لوله حداقل 60 کیلو بود. لوله کلفت بود و فقط شن و ماسه بود و لوله قفل داشت و مانند نر و ماده جفت میگردید. دور لوله را باید سیمان کرد و هر روز مسیر ساخته شده را تا چند روز آب بدهند و وقتی امتحان کردم روی لوله ها خاک ریخته شود. این مسیر از بیشه تا دشت بالا که بیش از دو کیلو است را اهالی متحد از اول اردیبهشت که لوله ها در حال آماده شدن بود با بیل و کلنگ به صورت مستقیم کندند و در جاهائی که گود بود با سنگ های بزرگ و سیمان تراز میکردند. محفل جاسب به مسیب یزدانی گفت پسر تو که بنائی بلد است از طرف همه ما تا آخر شاگرد استاد اسماعیل باشد و مزدش را میدهم. او قبول کرد و مصطفی تا آخرین روز صبح تا شب با اینکه روزها بلند بود، کار میکرد.
رسم بر این بود بناء و شاگرد بناء را باید اهالی به نوبت به آنها ناهار می دادند. 15 روز اول را احباء تقبل کردند و بقیه را دوستان مسلمان همه با وحدت و شادی کمک کردند که این کار عام المنفعه زود به سرانجام رسد. روز هفتم خرداد که کمی از کارها مانده بود مصطفی یزدانی به استاد اسماعیل که بسیار مرد نازنین و اجتماعی بود، گفته بود امشب شب هفتادم است و فردا کار برای ما حرام است و من نمی آیم. استاد اسماعیل گفته بود چه بهتر، من هم که کمرم درد می کند فردا استراحت میکنم. این لوله کشی تا 10 خرداد به اتمام رسید و بیش از پنجاه سال مردم از این مسیر استفاده کردند. چنان وحدتی در بین مسلمانان و بهائی بود که همه با لبخند و شادی کار میکردند و باهم وسط روز هرکس هرچه آورده بود، میخوردند. چائی باهم میخوردند و همه دلشاد بودند.
خلاصه کلام بهائی های جاسب و هر کجای دیگر با هر ملّت و قومی باید برادرانه در کارهای خیر بدون تظاهر پیشقدم باشند و وظیفه الهی آنها است. وظیفه هر بهائی است که اگر مشکلی دارد که خود نمی تواند حلّ نماید به محفل محل خود رجوع نماید و از طرفی دیگر وظیفه هر بهائی است که امر محفل را اطاعت نماید. در جاسب همه مطیع محفل مقدس روحانی بودند و تصمیم می گرفتند تمام جوی آبهائی که از جلو منزل آنها یا زمین آنها عبور می کرد را لایه روبی کنند. همه با جان و دل انجام میدادند و اگر پیرمردی پسر نداشت یا قادر نبود، جوانان عاشقانه کمک میکردند. مثلاً فردا قرار بود بیست بشکه نفت جهت حمام بیاید. پیرمردها و زن ها که قادر به این کار نبود اما جوانان عاشقانه این زحمت را می کشیدند و هرگز منّت سر کسی نمی گذاشتند. اگر پیرمردی در کار رعیتی ضعیف بود با وحدت به او کمک می کردند. این کارها با اینکه کوچک بود ولی حائز اهمیت بود. وقتی محفل مقدس روحانی تصمیم گرفت حمام جدیدی زیر حمام قبلی به سبک جدید و روز بسازد، مرد و زن چنان عاشقانه هرکس به قدر توان خود کمک می کرد.
دو بنائی که حمام را میساختند استاد محمود اردستانی و سهراب مظلوم بودند. تعریف می کردند که وحدت و پاکدامنی و ساده زیستن احبای جاسب نمونه بود و همین سبب شد که استاد سهراب مظلوم ایستاد و از سرور خانم یزدانی بهترین و نمونه ترین دختر جاسب خواستگاری نمود و ازدواج کردند و بسیار زندگی شیرینی دارند. قسمت نشد احبای جاسب از آن حمام استفاده کنند چون بعد از انقلاب تخریب گردید نه آن حمام جدید بلکه هر دو حمام را تلی خاک نمودند و روی آن ساختمان ساختند، در صورتیکه اگر حمام بهائیان همینطور می ماند تا هزاران سال دیگر خراب نمی گردید و جزء آثار باستانی محسوب میگردید. اینهم اشکالی ندارد اراده حق چنین خواسته است. جامعه بهائی در جاسب زن و مرد باسواد و بی سواد هدفشان خداپرستی، همنوع دوستی و کار و زحمت و ساده زیستن و خدمت به خلق کردن بود. پس از آواره گردیدن و به ناچار ترک وطن کردن احباء هر یک در محلّی اسکان نمودند. هر وقت هر یک از هموطنان منصف جاسب را دیدیم، گفتند برکت از جاسب رفت، محبّت رفت و جز خوبی و فداکاری ما چیزی از شما ندیدیم. حتی بعضی ها به خاطر این دوری ناراحت بودند و گریه کردند. همه باهم فامیل و باهم مهربان و همه باهم همکار و یار و یاور یکدیگر بودند. احباء جاسب در حق همه خلق بالخصوص خلق جاسب دعا می کنند که آگاه شوند و اگر خطائی کردند آنها را بخشیده اند چون بخشی از تعالیم الهی است. سنگ و خاک و درخت و کوه های جاسب بر مظلومیت این ستمدیدگان گواهند. خوشابحالشان که از امتحان الهی روسفید بیرون آمدند. هرکس به هر دین و آئینی خوبی کرده است، نامش جاودان و یادش گرامی است.
تاریخ گواه راستی و صداقت همه و ناظر به اعمال همه است. خداوند بزرگ هم رحیم است و هم کریم و علیم و حکیم و بخشنده است ولی اگر به عدالتش معامله کند وای بر حال نافرمانان و بیخردان و ظالمان. خدایا همه را ببخش، روح همه آنهائی که کلمه ای درس ادب به ما داده اند، شاد گردان. شاگردان هر یک از مؤمنین باید خود معلمی آگاه باشد و هدفش خدمت به وطن و همنوع باشد. تا میتواند جائی را آباد نماید و هرگز هدف هیچکس نباید خرابی یا آزار دیگران باشد. وقتی صحبت از محفل مقدس جاسب بود، همه مطیع و همفکر بودند. حدود سال 1340 بود که یک انسان خیر وارانی موتور دیزلی خریده بود که برق را برای اولین بار به جاسب آورد و گفت از غروب تا 4 ساعت از شب رفته هر خانه در اطاقش یک لامپ چراغ روشن کند. آقای هوشنگ فروغی شوهر خانم آقا آسید آقا و علی آقا حسینی پسر آسید آقا کمک کار او گردید و تمام خانه احباء را سیم کشی کردند و فقط پول سیم و کلید و پریز را گرفت و دیناری دستمزد نگرفتند و اکثر خانه مسلمانها را هم سیم کشی کردند. همینطور آسید آقا و خانمش عشق میکردند که دامادشان یک کار خیر توانسته است انجام دهد. این کار هم قابل تقدیر بود و محفل مقدس جاسب از این عزیزان تقدیر و تشکر به عمل آورد. این کارخانه برق در یک زمینی که یک اطاق خشک و گلی و سقف آن تیره بود در واران ساخته شد و موتور دیزلی که به اسم لیلاند یا داف بود، روشن میگردید و چند ساعتی شب ها واران و زر و کروگان از آن بهره مند میشدند. خدا پدر و مادر و خود مسبب این کار خیر را بیامرزد. کار خوب از هرکسی سر بزند بسیار نیکو و زیباست. دنیا همه جا آباد گردیده و جاسب هم که بهشت گمشده یا ندیده است دارای آب و برق و گاز و تلفن و آسفالت و همه چیز است. در سایت های مختلف همه اهل عالم جاسب را میشناسند و جاسب نمونه ای از بهشت است و بهشتیان آن آدمهائی هستند که خدا را هرگز فراموش نکرده اند و معتقدند که خدا بر جمیع کارها آگاه است و پاداش خیر و شر هر انسان دست اوست. خدایا تمام جاسبیها را چه مسلمان و چه بهائی قرین رحمت خویش قرار دهد. اگر بعضی ها در خواب هستند، بیدار کن. در زمان حال که جاسب محبوب همه است هرکس در آن وارد میگردد با خاطره خوش خارج شود. هرکس جاسب را دید، چه از نظر طبیعت آن و چه نظر اخلاق خلق جاسب و فرهنگ جاسب لذت می برد و آرزو بر جوانان عار نیست.
این گوشه ای از خاطرات پیرمردی بود که قبلاً جوان بود و تا آخر عمر قلب او به محبّت یزدان پاک و طلعات مقدسه همیشه جوان است و به جاسب و جاسبی عشق میورزد.
"هوالله پروردگارا پرتوی از شمس حقیقت بر این انجمن زن تا نورانی گردد ع ع" را چند بار همراه ما با چه صبر و حوصله ای کلمه به کلمه خواند. وقتی به خانه رسیدیم در دلمان خواندیم و از حفظ شدیم. در این جلسه چون همه مناجات بلد نبودند خودش مناجات شروع را خواند و مناجات خاتمه را گفت اگر کسی می خواهد بخواند. خدا اقدس خانم دختر امرالله رزاقی که در جوانی صعود کرد را رحمت کند، او مناجاتی از حفظ خواند و این امر باعث شد ما هم همان روز مناجات را حفظ کنیم. در مدرسه ای که درس اخلاق تشکیل شده بود، پیرمرد و پیرزنی نورانی ساکن بودند. در اطاق درس اخلاق بخاری ای بود که در آن چوب می گذاردند. قبل از کلاس درس خانه خیلی گرم بود. البته در جاسب کلاس درس اخلاق از اول مهر تشکیل می گردید. ماه مهر هوا ملایم بود و بخاری ای که در آنجا بود، خاموش بود. اولین بار در زندگی بخاری را آنجا دیدیم و بعد در مدرسه شمس دیدیم. این پیرمرد عزیز حاجی خلیل پدر عبدالحسین و رحمت الله و شمس الله یزدانی بود و خانمش عمه نبات که چهره ای به یادماندنی و نورانی و با محبت داشت. او آمد گفت آقا رضا چای دم کردم و نقل هم دارم بدهید به این نوگلان دهانشان را شیرین کنند. البته جاسبی ها میگفتند دنشان را را شیرین کنند. بسیاری از حرف ها خلاصه می شد یا جای حرف ها عوض می شد یا خلاصه می گردید. مثلاً به ماست می گفتیم ماس، به نان میگفتیم نون، به چای می گفتیم چُی، به فوراً یا فوری می گفتیم جلّی. (از بحث خارج شدم)
آقای جمالی چایی که در کتری رویی، روی آتش درست شده بود و کتری که کلاً از دود سیاه شده بود را در چند استکان کوچک ریخت و ما با یک یا دو نقل خوردیم و خوشحال که امروز چیزی یاد گرفتیم به خانه ها رفتیم. هفته دوم که آمدیم همه مناجات را به نوبت خواندیم و درس جدید شروع شد. ناخن ها را دید که همه گرفته بودند و دست و صورت ها هم که همه تمیز بود. در این جلسه گفت بهائی و بچه بهائی باید لباس هایش تمیز و مرتب باشد و موی سرش شانه کرده باشد. او فرمود حضرت عبدالبهاء فرمودند: "نظافت ظاهره هرچند امریست جسمانی ولکن تأثیر شدید در روحانیات دارد." و فرمود در هفته قبل گفتیم به بزرگتر ها اللهابهی بگوئیم و با ادب خسته نباشید و روز بخیر بگوئیم ولی امروز یاد می گیریم در مقابل انسان ها که احترام می گذاریم باید برای خداوند و پیغمبران که بالاترین هستند احترام قائل شویم. باید با بدن و لباس تمیز و پاک دست به سینه بنشینیم و آهسته و با صوت مناجات بخوانیم و قدر این همه موهبت را بدانیم. البته گوش ها همه تمیز و شنوا بود و مثل تشنه ای بودیم که بر سر قنات یا سرچشمه آب ذلال رسیده است و دوست دارد بیشتر بنوشد. خدا ایشان را رحمت کند، میفرمود ایران فرهنگ خوبی در دنیا دارد و به خاطر همین خداوند، حضرت بهاءالله که ایرانی بود را برای ما فرستاد. ما که تابع دستور او هستیم، همه چیز را باید بدانیم و به همه یاد بدهیم و الگو باشیم. وقتی مردم ببینند بچه بهائی تمیز است، با ادب است، اگر خدایی نکرده بی ادب هم باشد یاد میگیرد. در ضمن باید یاد بگیریم در حرف زدن، کلمات و جملات را صحیح یاد بگیریم و صحیح تلفظ نمائیم. نگوئیم ماس بگوئیم ماست، نگوئیم خلاء یا موال بگوئیم مستراح یا دست شوئی، نگوئیم جلّی برویم بگوئیم فوراً برویم و موارد دیگر که هر مطلبی را به اختصار مینویسیم. این بزرگوار هیچ حرفی را از خودش نمی گفت و می فرمود مولای ما این طور خواسته که ما باید کلام او را به دیده منت بیاموزیم. در روستای جاسب برف زیاد می آمد و مردان همه در اوقات بیکاری در آفتاب مینشستند و داستان های قدیم و از شاهان قدیم و شاهنامه و قحطی و بدبختی ها و خوشبختی ها صحبت می کردند و بعضی اوقات هم بدشان نمی آمد غیبت کسی را بکنند، یا کسی را مسخره کنند. در آن روز گفت شما همه بچه های گلم تا می توانید کمک پدر و مادر کنید و به مادر بزرگ و پدر بزرگها برسید و اطاق آنها را تمیز کنید و کرسی آنها را بررسی کنید که سرما نخورند و به هر همسایه که دارید نهایت کمک و احترام را بگذارید. یکی از بچه ها پرسید چطوری؟ گفت الآن که به طرف خانه می روید هر کس که در آفتاب نشسته با لبخند به او سلام کنید و اگر بچه ای هم سال خودتان هست که چیزی ندارد، هرچه می خورید به او هم بدهید. در آن روز این مناجات را به ما یاد داد: "هوالله پروردگارا، قلب صافی چون دُر عطا فرما عع" و همچنین این شعر را به ما آموخت:
به من بگو پروانه خسته می شی تو یا نه
همیشه بی قراری یک دم راحت نداری
روز که در اضطرابی آیا شبها میخوابی
خوراک تو چه چیزه چه چیز برات لذیذه
من عاشق گلزارم جز گل کسی ندارم
خوراک من عطر اوست او را دارم قلباً دوست
ای بچه جان رحمی کن ما را اذیت نکن
پروانه بیچاره این خواهش از تو داره
جناب جمالی پرسید بچه ها این شعر به چه معنی است؟ گفتیم پروانه را نباید اذیت کنیم، چون عاشق گل است. او فرمود شما هم گلید نباید شما را کسی اذیت کند. اگر مثلاً کسی به شما فحش بدهد یا کتک به شما بزند، گریه می کنید و ناراحت می شوید و پدر و مادر شما از کسی که شما را اذیت کرده ناراحت می گردد. پس بچه بهائی هرگز نباید به فکر اذیت کسی باشد و مولای عزیز ما فرموده است: "خاطر موری میازارید تا چه رسد به حیوان و سر ماری را مکوبید تا چه رسد به انسان."
چقدر این سخن شیرین را این بزرگوار زیبا تشریح می کرد و می فرمود هر جانداری جان دارد و جان خود را دوست دارد. مورچه ای که بسیار با زحمت در زیر زمین خانه می سازد و زاد و ولد می کند و از راه دور آذوقه زمستانی تهیه می کند که در زمستان نمیرد و زنده بماند، این عقل و شعور را که خدا به مورچه داده است، چطور یاد داده که با وحدت و همکاری می توان همیشه زنده بود؟ پس بچه های عزیز پا روی مورچه نگذارید و خانه آن ها را خراب نکنید. این شعر چه زیباست که می گوید
میازار موری که دانه کش است که جان دارد و جان شیرین خوش است
عزیزان من، در منزل همه ما الاغ و گوسفند و مرغ و خروس هست و به همه آن ها باید رسیدگی کردن را یاد بگیرید. مثلاً الاغ که بارکش است و ما را سواری می دهد، باید به آب و خوراکش برسیم و او را کتک نزنیم. باید به حیوانات ترحم کنید و حتی مار را که دیده اید می رود بگذارید برود، دنبال او ندوید و سنگ به او نزنید که برگردد از عصبانیت شما را نیش بزند. یادآور شد که خدای نکرده اگر کسی ناآگاه توی گندم زارها و علف ها پا روی مار بگذارد مار او را نیش می زند و زهر مار کشنده است و فوری باید بالای مارگزیده را با ریسمان محکم ببندند و با تیغ، تیغ بزنند تا زهر و خون سمی خارج شود والّا انسان می میرد. نمی خواهم شما بچه ها ناراحت شوید اما توی همین ده یکی دو نفر به خاطر مار گزیدگی فوت نمودند. او می فرمود وقتی در دشت و صحرا می روید در سر راه هر کس را که سلام یا الله ابهی گفتید خدا قوت دهد یا خسته نباشی بگوئید و بگوئید کمک لازم دارید در خدمتگزاری حاضرم. در زمانی که ما بچه بودیم، فقرا که از اطراف می آمدند، واقعاً فقیر بودند. مثلاً ابراهیم نامی بود که به او می گفتند ابریمه آمد. در کوچه ها می رفت و ظهر در هر محلی که بود به او ناهار می دادند و شب هم عمه رضوان زن عمو مهدی(عم مدی) او را در اطاق می خواباند و می گفت ثواب دارد. جناب جمالی می فرمود، ابراهیم می خواند:
عجب آب و هوائی داره شیراز نسیم دلگشائی داره شیراز
بچه های عزیزم یک روز فقط می خواهم راجع به فقرا و گدائی برایتان صحبت کنم، به شرط اینکه خوب گوش کنید و وقتی پرسیدم جواب صحیح بدهید. به ما آموخته بود در موقع تلاوت مناجات در درس اخلاق و ضیافت و هر جلسه ای باید دست به سینه در نهایت ادب با چشم بسته توجه به خدا کنیم و به آثار الهی ارج و ارزش بگذاریم.
جلسه بعد فقط راجع به گدائی و کمک به فقرا و دستورات امر نوین بهایی صحبت کرد. همه سخنان شیرین و شیوای ایشان را به یاد دارند که ایشان فرموده بود، در ادیان سلف یا قبل مردم خمس و زکات می دادند و باید از این پول ها خرج فقرا می شد ولی گدائی و تکدّی گری حرام نبود ولی در این دوره مولای ما فرمودند گدائی یا تکدی و اهدای به گدا هر دو حرام است. مقام انسان بزرگ و عظیم است، یکی پول دار و شاید دیگری فقیر و تهی دست است و اگر امسال ابریمه و فلانی و فلانی که گدائی میکنند و واقعاً این ها عاجزند و ندارند ما هم باید کمک به آنها بکنیم ولی در طهران یا شهرهای بزرگ که مردم همدیگر را نمی شناسند تکدی گری حرفه ای پر درآمد است حتی می گویند بعضی از گداها با اینکه چندین خانه دارند، اما جلو مردم را می گیرند می گویند ما مریض داریم، یتیم داریم، غریبیم و بدبختیم و انسان های دلسوز به آنها رحم می کنند. همین باعث می شود که حتی اگر فقیری هم وجود داشته باشد کسی نتواند تشخیص دهد. این جمله زیبای ایشان را وقتی بزرگ شدیم تا به حال هزاران بار دیدیم. ببینید چه بینشی داشتند ولی ایشان فرمود در دیانت ما، نمی گوئیم فقیر باید بمیرد و کسی فقیری نکند. مولای عزیز و محبوب ما حضرت بهاءالله به احباء فرموده اند: "ای اغنیاء ارض فقرا امانت من اند در میان شما، پس امانت مرا درست حفظ نمائید و به راحت نفس خود تما م نپردازید." یعنی ما وقتی همه را دوست داشتیم و همه را جزء خانواده خود دانستیم و فهمیدیم فقرا اجر خاصی و عظیمی نزد پروردگار دارند و خداوند ما را به وسیله آنها امتحان می کند، یاد می گیریم وقتی درختان ما این همه زردآلو و یا سیب و گردو و بادام دارند، بسیار خوب است ظرفی پر کنیم و به آن ها بدهیم و به هیچ کس هم نگوئیم که چنین خدمتی کرده ایم. اگر این همه شیر و ماست و کره و پنیر که در این ده هست و داریم را برای کسی که ندارد ببریم و با گفتن الله ابهی و سلام او را دلشاد کنیم، حق شاهد و گواه است. الان که می نویسم و خاطرات برایم تازه شد مثل این است که این معلم نازنین روبروی من ایستاده و همین حرف ها را می زند و روح او الان ناظر است. به ما می گفت کلام الهی را به خاطر بسپارید و اجراء کنید و می فرمود کلام الهی را اگر به سنگ هم بزنی درک می کند و به دل می نشیند، شما که انسان هستید و اشرف مخلوقات.
ما بچه ها بعضی هایمان یا از باهوشی یا از فضولی از او می پرسیدیم این چیزها را از کجا بلدی و می فرمود از معلمین دلسوز و از کتاب ها. بزرگ که شدید می فهمید کتاب چقدر ارزش دارد و از طلا و جواهر بهتر است. پرسیدم معلم شما چه کسی بود که آنقدر خوب یاد گرفتید؟ فرمود آقای دکتر محمودی، آقای محمد علی روحانی، آقای فردوسی، مادرم و خیلی های دیگر و از همه مهمتر، میدانید من خودم حضرت بهاءالله را شناختم. فقط مادرم بهائی بود ولی آن زمان سواد نداشت و زنی مؤمن بود که خیلی دلش میخواست بهائی باشم. بنده خودم عاشق بودم و باید همه چیز را یاد می گرفتم و یقین پیدا می کردم اما شما خوش شانس ترید که بهائی زاده هستید. تا چشم باز کردید صدای دعا و مناجات شنیدید و ذکر حق شنیدید. او فرمود بچه های گلم امروز راجع به گدائی و اعطاء به گدا که حرام است صحبت می کردیم. وقتی بزرگ شدید و کتاب های امری مثل کلمات مکنونه و کتاب احکام را خواندید، متوجه خواهید شد هر بهائی باید از کودکی وحدت و محبت را یاد بگیرد، وحدت در خانواده، وحدت در کل فامیل و وحدت عالم انسانی در هر محل و شهر و کشور و دنیا. خیلی این مسئله برای ما سخت بود ولی حرف و علم آموختنی در بچگی مثل نقشی است که در سنگ کنده باشند و یک عمر می ماند و ما بچه ها همگی یاد گرفتیم . موقعی که خیار را از زمین ها می آوردیم، مادرمان می گفت این خیارها را ببر به فلانی بده، این زردآلوها را ببر به فلانی بده.
زمستان که بود بادام ها و گردوها را که می شکستیم و مغز آنها را می فروختیم، به پوست آن ها توئل بادام یا توئل گردو می گفتند. مادران به ما می دادند برای پیرزن ها و پیرمرد هایی چه مسلمان و چه بهائی که نداشتند، ببریم. هیچ فرقی نداشت و همه برای ما مهم بودند چون همه معلمین به ما آموختند همه پدران و مادران ما هستند و باید با همه مهربان باشیم و از بچگی وحدت را به ما آموختند. بزرگتر که شدیم کتاب خواندیم و دیدیم باید همه پول روی هم بگذارند و نزد آدم امینی باشد که به عنوان صندوق دار بود و اگر فقیری باشد مرتب با استمرار به او کمک شود که دست گدائی به سوی کسی دراز نشود. این احکام در کل جامعه بهائی چه در شهر و چه درروستا کاملاً اجراء شد و هیچ فقیری در هیچ کجای عالم نیست که گدائی کند و جلو مردم خوار و ذلیل شود. جامعه بهائی آبرومندانه از فقرا و ضعفا نگهداری می نماید حتی اگر اولادی یتیم و بیکس باشد، وظیفه جامعه است که از او نگهداری کند و رسیدگی نماید تا انسانی کامل گردد. جناب جمالی می فرمود حضرت عبدالبهاء در عکا که تشریف داشتند تمام فقرا جلو منزل او صف می بستند تا به همه هدیه و پول به طور مساوی بدهند و به احباء الهی که به زیارت ایشان می رفتند می فرمودند: "در این دور بدیع باید همه مواظب باشید هیچ بهائی در هیچ نقطه ای محتاج نباشد و شب با شکم گرسنه نخوابد."
3 الی 4 جلسه با جناب جمالی بودیم که هوا هم سرد شده بود و بخاری چوبی اطاق درس اخلاق هم روشن میشد و ما عشق می کردیم. ما همه در خانه کرسی داشتیم و زیر کرسی هم صفائی داشت. بعد از چند جلسه جناب شمس الله رضوانی سر کلاس آمد و او تاریخ امر را از حضرت اعلی (از تاریخ تولد و اظهار امر تا شهادت) را در چند جلسه درس داد و در جلسات بعد تا عید، تاریخ حضرت بهاءالله و حضرت عبدالبهاء و حضرت ولی امرالله و چندین مناجات و دعا به ما آموزش دادند و آقای جمالی کلاس های دیگری را درس می داد. آن زمان هر خانواده پشت سر هم لااقل 6-5 اولاد داشتند و مثل الآن نبود که یک یا دو بچه داشته باشند یا هیچ فرزندی در خانواده نباشد.
عزیزان خلاصه مطلب اینکه در روستای کوچک جاسب بدون امکانات این دو مرد بزرگ تاریخ چنان عاشقانه خداپرستی و ایمان داشتن به طلعات الهی و احکام و اوامر را به ما بچه ها آموختند، مثل ساختمانی که اگر شوفاژ آن محکم و قوی و ستون های آن قوی باشد، هیچ گردبادی و زلزله ای قادر نیست آن را ویران کند. شاگردان این بزرگواران در کل دنیا شاید اساتیدی با ارزش و مقاوم هستند و همه سالم و موفق و همه دعاگوی معلمین خود و حتی معلمین مدارس خود هستند. حضرت بهاءالله به حدی و به قدری برای معلم ارزش قائل بودند که فرمودند او ارث می برد از متوفی ای که معلم اش بوده است. این بزرگواران خودشان شاگردان شایسته ترین معلم ها بوده اند آنها یافتند و نرد محبت باختند و هر چه آموخته بودند در سبد اخلاص نهادند و به همه از بچگی آموختند که بهائی یعنی جامع جمیع کمالات انسانی است. این بسیار ارزش دارد که انسان بتواند دارای جمیع کمالات باشد.
ما بزرگتر که شدیم و وقتی به سن پانزده سالگی رسیدیم باید در محفل روحانی تسجیل می شدیم. باید اخلاق و رفتارمان در جامعه الگو باشد نه اینکه تظاهر کنیم، بلکه واقعاً مثل آهن گداخته شده و در کوره رفته و صیقلی باشیم. هیچ حرکت زشتی از ما سر نزند و در هر کجا و هر مکان و زمان دستورات حق را رعایت کنیم. بعد از 15 سالگی لجنه جوانان تشکیل می شد و محفل مقدس روحانی جناب جمالی یا رضوانی مرا به نمایندگی می فرستادند . در لجنه جوانان دختر و پسر با هم بودند و به ما آموخته بودند که ما باید مانند خواهر و برادر باشیم و معلمین که می آمدند و ناظر اعمال ما بودند در هر مدت یک کتاب مثلاً کتاب "نظر اجمالی" و کتاب "ادعیه محبوب" شامل کلمات مکنونه و انواع و اقسام مناجات ها را حفظ می کردیم. عده ای مناجات ها را با لحنی خوش و صدای بلند می خواندند و بعضی ها مثل کتاب ساده می خواندند و در هر صورت جزء خریداران حسن یوسف بودند.
فراموش کردم این مطلب را بگویم که در آن مدرسه که عمه نبات و عمو خلیل بودند عمه نبات صعود کرد و او را در مرده شور خانه بردند، خانه ای که زیر زیارت بود و زمین او متعلق به محمد علی ناصری بود که باغش را به ذبیح الله ناصری پسرش و زمین زیرش را به وجیهه زن امجدی دخترش داده بود و این مرده شور خانه را حاجی درویش پدر محمد علی ناصری ساخته بوده است. قبلاً چون مرده ها را در جوی آب می شستند و خوش آیند نبود بنابراین این کار خیر را ایشان انجام می دهد. دقیقاً تیر سقف آن 9 عدد بود که به قول بعضی ها عدد مقدس را از اول احترام می گذاردند. عمه نبات را وقتی در مرده شور خانه می شستند ما همه رفته بودیم. خیلی دوست داشتیم ببینیم چه شکلی شده اما به ما می گفتند پسر بچه نباید او را نگاه کند و او را شستند و کفن کردند و داخل صندوق چوبی که استاد عباس نجار رحمت الله علیه میساخت، گذاردند. پارچه ای روی صندوق گذاشتند و با دوش مردها و جوانها او را تا قبرستان یا گلستان که پانصد متر راه بود، بردند و به زمین گذاشتند. در گلستان جناب محمدعلی روحانی نماز میت خواند. شاید 8 – 7 ساله بودم و دیدم سکوت همه جا را فرا گرفته بود. بعد از نماز جناب آقا احمد محبوبی و جناب رضوانی دو مناجات خواندند. در این مراسم همه اهل آبادی بودند چون ما هم در جمع آنها میرفتیم. وقتی او را میخواستند داخل قبر بگذارند و روی صندوق را سنگ ساحل بگذارند، وجیهه خانم ناصری و دو نفر از زنها گریه میکردند که این بیچاره دختر نداشت. ما بچه ها هم که از او محبّت دیده بودیم بی صدا شروع به اشک ریختن کردیم. در همان موقع آقای روحانی پیرمردی بود و به ما و وجیهه خانم تذکر داد در دین بهائی جزع و فزع و در سر زدن ندارد. اگر بدانید روح او الان کجاست شادی می کنید. ما بچه های نادان بی اطلاع بودیم و بسیار ناراحت شدیم. با کمال شجاعت در لجنه جوانان که بزرگ شده بودیم یادمان آمد این مطلب روحانی را که گریه نکنیم و هم اکنون روح او الآن شاد است. جناب رضوانی به گونه ای برای ما عالم روح را شرح داد که گفتیم روحت شاد. روحانی ما را ببخش که نفهمیدیم چه گفتی.
عمه نبات صعود کرد و عمو خلیل را پسرها به محله بالا به منزل خودش آوردند و در اطاقی روبروی باغچه کوچک بود و دارای داربستهای مو و پر از انگور و حوض آب بود که آب از طرفی می آمد و بعد به طرف خانه برادرش آقای فرج الله یا خانه زن عمو بدیعه می رفت. به یاد داریم همسرش که صعود کرده بود روزها روبروی خانه اش روی پشت بام حمام می نشست و چپقی داشت و یک ذره بین کوچک که روبروی خورشید میگرفت و وقتی توتون گرم میشد، روشن میگردید و با یک پوک زدن روشن میشد. به او میگفتیم این چه خاصیتی دارد و او میگفت این کوفتی و بدبختی است. شما هرگز دنبال قلیان و سیگار و توتون نروید و به ما نوجوانان یا جوانان خاطرات ظهور مبارک و صدمات و شرح حال حمام درست کردن جاسب و در مورد مرده شورخانه که ذکر شد را تعریف میکرد و از بزرگان جاسب می گفت که هرکس مؤمن بود بچه هایش هم مؤمن است و هرکس کار خیر کرده است نامش جاوید و باقی است. بعداز ظهر روی پشت بام حمام بود گفت هوا سرد است و بروم در خانه بخوابم. صبح گفتند حاجی خلیل فوت کرده است و همه تعجب کردند. حاجیه خانم زن فضل الله وجدانی گفت همینطور که میگویند فلانی زائید میگویید به به، همینطور هم میگویند فلانی مُرد، فقط با این تفاوت که زن حامله را همه می بینند و حتماً 9 ماه زایمان می کند ولی دختر و پسر بودن در شکم مادر معلوم است ولی مُردن از مژه چشم بهم زدن نزدیکتر است و قلب میگوید خسته شدم.
خدا بیامرز این مرد و زن هر دو خوب بودند و بعد از فوت او جلسه ای برای او گرفتند. کلید مدرسه را محفل به آقا رضا دادند که به درختها آب بدهد و از آن مواظبت نماید. تنها جائی که گل سرخ فراوان داشت، مدرسه و منزل جناب آقا رضا جمالی بود به طوریکه می گفتند این کار در زمان آقا غلامرضا بود که احبای قمصر کاشان که به جاسب می آمدند ایام عید بود و درخت گل سرخ به بار آورده بود و بسیار گلهای خوش بوئی بود. هر زمان هرکس منزل جناب جمالی میرفت آقای جمالی گل به او میداد. ملکی خانم خدا رحمتش کند به او گفتیم گل میخواهیم گفت خودتان بروید و هرمقدار میخواهید بچینید.
صحبت از جلسات بود. کلاسهای درس اخلاق و لجنه جوانان بیشتر منزل آقای جمالی و در اطاق بزرگ نزدیک در ورودی برگزار میشد و یا در منزل رحمت الله یزدانی بالا خانه طرف کوچه یا خانه عمو عبدالحسین یزدانی طبقه بالا که مشرف به دشت بود، برگزار میگردید و بسیار زیبا بود. این سه خانه عاشقانه در خدمت همگان بود ولی ضیافت را هرکس به نوبت میگرفت، از خانه مهاجری ها در محله بالا گرفته تا خانه ارباب آقا احمد و سید جواد و رضوانی و عمه رضوان و غیره. به یاد داریم در زمان شاه گفتند بچه کمتر زندگی بهتر و بچه دار شدن در میان احباء کم شد ولی جناب شمس الله رضوانی و جناب سید رضا جمالی عاشقانه و مخلصانه در حد اعلی درجه در راه تعلیم و تربیت بچهها و جوانان کوتاهی نکردند و تا سال 1358 عاشق صادق بودند و بی ریا و بدون تظاهر وظیفه خود میدانستند و خوشحال بودند که توانستند خدمتی به همنوعان و هم دینان خود نمایند. آنچه که به ما میآموختند خود نیز عامل بودند. زمانیکه جوانان به سن بلوغ رسیده و تسجیل شدند، در یک جلسه به نام جلسه تزئید معلومات جمع بودند و این عزیزان بزرگوار راجع به اینکه شخصی کامل شده اید و باید اعمال و رفتارتان از دیگران متمایز باشد، صحبت نمودند و اشاره نمودند که باید بدانید حق از شما چه خواسته اند، از لباس پوشیدن گرفته تا حرف زدن در بین مردم باید الگو باشید و هرگز غیبت نکنید و پشت سر کسی حرفی نزنید که وقتی او بشنود، باعث رنجش او گردد. دلی را میازارید و تا می توانید دلی بدست آوردید، دل شکستن هنر نمی باشد. میفرمود هرگز کسی را لعن نکنید و فحش و ناسزا نگوئید. هرگز دروغ نگویید و افترا که پست ترین اخلاق است، به طرفش نروید. حق فرموده زبان گواه راستی من است او را به دروغ میالائید. هرگز عیب نفسی را نبینید و خوبی های او را ببینید و اگر نفس ناری غلبه کرد به عیوب خود پردازید نه عیوب دیگران. مولای ما فرموده اند از صعب و لعن و مایتکدر به الانسان اجتناب نمائید.
جناب جمالی چون چلّه زن قالی بود و همه قالی ها را سر دار میکرد، چلّه قالی ها را بلندتر میگرفت و یک نقشه "یا بهی الابهی" از کاشان تهیه کرده بود که آخر هر قالی دختر خانم های قالی باف چند عدد یا بهی الابهی می بافتند و احباء آن را میخریدند و در طهران زینت بخش خانه ها بود و با دیدن و خواندن آن در خانه هر مهمانی را به وجد می آورد و میگفت عالی است و از کجا می توان تهیه نمود. این قالیچه که اندازه اش 50 سانتی متر عرض و 45 سانتی متر طول داشت، وسط آن "یا بهی الابهی" نوشته شده بود. بالا و پائین آن "عاشروا مع الادیان کلّها بالروح و الریحان" نوشته شده بود و دو طرف دیگرش "ای اهل عالم همه بار یک دارید و برگ یک شاخسار" و چهار طرف کنار آن اسم اعظم بود. این ابتکار باعث برکت خانه ها و نقش بستن در قلب ها گردید و هرکس که آشنائی با امر نداشت و این تابلو نفیس را می دید و میخواند، متوجه میشد که تعالیم حضرت بهاءالله چیست.
جناب جمالی اولین بار خانم خودش و سعادت خانم دخترش این تابلو "یا بهی الابهی" را بافتند و با تشویق او آغابیگم و دخترش اقدس و پریچهر و مهرانگیز دخترهای عبدالحسین و سرور شمس الله یزدانی که بیش از هر کدام صد عدد بافتند نه به خاطر پول و سود آن بلکه به خاطر روحانیت و تأثیر آن در قلب ها بود. این یا بهی الابهی را به تعدادی در باغ طهران احباء به قیمت بسیار ارزان میگرفتند. کمتر خانه ای است که این تابلو گرانبها در او نباشد حتی تعدادی از احباء به خارج از ایران بردند. خانم رحمت الله فروغی با اینکه مسلمان بود و اهل یزدل و شوهر و بچه هایش بهائی بودند، بیش از ده سال فقط تابلو می بافت و با لهجه کاشی می گفت لذت بردم از این کارم که اینها را می بافم و خدا مسببین این کار خیر را رحمت کند. در جاسب نه تنها بلکه همه شهرها و روستاها صبح عید رضوان انتخابان جهت انتخاب اعضاء محفل مقدس روحانی برگزار می گردید و 9 نفر انتخاب میگردند چون زن و مرد در انتخابات یکسان هستند و در محفل روحانی خانم ها را هم انتخاب میکردند. در جاسب پریچهر یزدانی آخرین دختر عبدالحسین تا زمانیکه جاسب بود، جوانترین عضو محفل روحانی بود که خاطرات بسیار شیرینی از محافل دارد و در همان ده کوچک کارهای بزرگ و عام المنفعه ای انجام میگردید. یک روز در جلسه ای صحبت کار خیر و عام المنفعه بود، جوانان سئوال می کنند ما چه می توانیم بکنیم. آقای جمالی فرمود شما دخترها همینکه صبح اول وقت جلو در خانه تان را آب و جارو نمایید، عام المنفعه است. در حمام میروید پشت یا کمر خانم های مسن را کیسه بکشید و سر آنها را بشوئید، عام المنفعه است. شما جوانان پسر، بیل ها را بردارید و هر کجا جوی آب که داخل آن گل و لای است را تمیز کنید که آب بهتر در حرکت باشد، بسیار عالی است. در دشت و صحرا کمک بزرگترها کنید، بسیار عالی است. لازم به ذکر است هیچکدام از معلمین محترم جاسب نه دوره معلمی دیده بودند و نه کلاسی رفته بودند که معلم درس اخلاق باشند. خود این عزیزان مطالعه امری بسیار داشتند و هدف مقدسشان تعلیم و تربیت کودکان و جوانان به آداب رحمانی و اخلاق بهائی بود و بذرهائی کاشته اند که در سراسر عالم سبز شده است. در پنج قاره عالم جاسبی وجود دارد و به جاسب و احبای سلف جاسب فخر و افتخار دارد. جناب جمالی به قدری انسانی خاکی و دلنشین و بیآلایش بود و هرگز کلمه من بر زبان نمی آورد. همیشه میگفت بنده کوچک احباء هستم و آقای رضوانی هم همینگونه بودند و اخلاق و رفتار و حسنات همه احباء عالی بود. مثلاً پیرمردی 90 ساله مانند آقا سید رضی و همسرش با اینکه سواد نداشتند و در قلبشان نور ایمان آشکار و هویدا بود. در هر جلسه که جمع بودند، مطالب خوانده شده یا بیان شده را جذب میکردند و به احکام الهی واقف بودند. این عشق و محبت جمال مبارک بود که عزیزان در راهش از هستی ساقط شدند اما گله ای نداشتند و راضی به رضای او بودند و نامشان تا ابد در خاطرات و در تاریخ خواهد ماند.
همه به یاد دارند در جاسب یعنی کروگان همیشه محفل مقدس روحانی قائم به خدمت بود و جاسب از نظر امری زیر پوشش کاشان بود و برنامه ضیافت و اخبار و بشارات از کاشان می آمد. کاشان و اطراف آن، وادقان، جوشقان، آران، نوش آباد، یحیی آباد، قمصر مازگان، یزدل، فتح آباد و نراق و احمدآباد که همگی محفل داشتند، هر ماه یا چند ماه یکبار جلسه مشترک داشتند و از هر محفل یک نماینده در آن جمع نورانی حاضر میشدند و تبادل افکار میکردند. از جمله افراد جاسبی که بیشتر سفرها را با الاغ یا ماشین میرفت، آقای عبدالحسین یزدانی بود که تمام احباء این قراء او را میشناختند. اهداف این جمع های مشترک وحدت و یکپارچگی احباء بود که اگر در هر نقطه مشکلی وجود دارد با نظر یکدیگر حل و فصل کنند و هرگز در هیچ زمانی در این نقاط و محافل مواظب بودند که هیچ شخص بهائی خلافی دور از شئونات امری انجام ندهد و اگر خدای نکرده انسان ناآگاهی کوچکترین اشتباهی از او سر میزد، وظیفه محفل محلی بود که او را نصیحت نماید که بهائی باید طبق دستورات الهی چه در روستا و چه در شهر نمونه باشد و همیشه معلمین درس اخلاق میفرمودند بهائی مانند پارچه سفیدی است که اگر لک بردارد نمایان است. این جمع ها تبادل افکار می کردند که در کارهای خیر پیشقدم باشند و اگر در هر نقطه ای مشکلی دارند، حل نمایند. دقیقاً به یاد دارم در زمان حبیب الله مهاجر که کدخدای جاسب بود و مردی قد بلند و با اراده بود و آب کم بود، عمو قدرت ونی که مقنی وادقانی بود را به جاسب آورد و چند شبانه روز منزل احباء شام و نهار و صبحانه میل فرمود و قنات سرچشمه و قنات چشمه فیلجه در بیشه را لایه روبی نمود و محفل جاسب پول کارگری و مقنی گری او را دادند. اهالی ده گفتند ما هم سهم خودمان را بدهیم اما آقای مهاجر گفت ما همه باهم برادریم.
به یاد داریم در خرابی حمام و هر کار عام المنفعه ای محافل هر محلّ نهایت سعی را داشتند در هر ده و روستا حظیرةالقدس حمام بهداشتی دوش داشته باشند. به یاد داریم محفل جاسب به حمامی گفته بودند هرکس معلم و هر مسلمانی که دوست داشت از حمام استفاده نماید، آزاد است و با آنها با خوشروئی رفتار نمائید. حقوق حمامی و خرج حمام و پول سوخت سالیانه بود که احباء هرکس به قدر وسع خود پرداخت می کرد و اگر کمبودی بود احباء جاسب در طهران آنها را یاری میکردند. رئیس پاسکاه که به جاسب می آمد و معلمین و شهری ها، مسلمان یا اهل آبادی که دوست داشتند حمام برای آنها مجانی بود. دوستان اول در سال 1342 را به یاد دارند که کمی بارندگی کم شده بود و آب بالا ده که از بیشه تا دشت بالا در جوی با هزاران پیچ و خم می آمد و نصف فرو میرفت یا تبخیر میگردید. خوب به یاد داریم مرحوم حاج اسماعیل اسماعیلی که مسلمانی مدیر و مدبر و با انصاف بود، اهالی بهائی و مسلمان چهار نفر بهائی و پنج نفر مسلمان جلو مسجد امام حسن و دکان حلوائی جاسب جمع شدند و شور و مشورت کردند که رودخانه بالا ده سرتاسر شن و ماسه شسته دارد و سیمان بخرند و با راهنمائی حاج اسماعیل و دوستی که قالب داشت که لوله سیمانی درست کند و به او پولی بدهند قرارداد منعقد گردید. هرکس به قدر سهم ملک خود مبلغی که بسیار ناچیز بود، بدهند و دو کارگر در اختیار ایشان قرار گیرد. بهائی ها، مصطفی یزدانی که جوانی 16 ساله بود را از اطراف مأمور نمودند و همه بهائی ها و مسلمان ها هم به نوبت جوانان خود را جهت ماسه غربال کردن و سیمان و ماسه قالی کردن یا مخلوط کردن در اختیار استاد که بسیار پیرمردی شریفی بود، گذاردند. دو هزار لوله سیمان درست شد و آماده بود. اهالی ده با راهنمائی حاج اسماعیل اسماعیلی استاد اسماعیل فرزند عمه نبات که بنا بود را دعوت کرد که هم حقوق بگیرد و هم اجر معنوی ببرد. او گفت دو شاگرد وارد و زرنگ میخواهم که هم سیمان و ماسه را مخلوط کنند و هم سر لوله را بگیرند چون هر لوله حداقل 60 کیلو بود. لوله کلفت بود و فقط شن و ماسه بود و لوله قفل داشت و مانند نر و ماده جفت میگردید. دور لوله را باید سیمان کرد و هر روز مسیر ساخته شده را تا چند روز آب بدهند و وقتی امتحان کردم روی لوله ها خاک ریخته شود. این مسیر از بیشه تا دشت بالا که بیش از دو کیلو است را اهالی متحد از اول اردیبهشت که لوله ها در حال آماده شدن بود با بیل و کلنگ به صورت مستقیم کندند و در جاهائی که گود بود با سنگ های بزرگ و سیمان تراز میکردند. محفل جاسب به مسیب یزدانی گفت پسر تو که بنائی بلد است از طرف همه ما تا آخر شاگرد استاد اسماعیل باشد و مزدش را میدهم. او قبول کرد و مصطفی تا آخرین روز صبح تا شب با اینکه روزها بلند بود، کار میکرد.
رسم بر این بود بناء و شاگرد بناء را باید اهالی به نوبت به آنها ناهار می دادند. 15 روز اول را احباء تقبل کردند و بقیه را دوستان مسلمان همه با وحدت و شادی کمک کردند که این کار عام المنفعه زود به سرانجام رسد. روز هفتم خرداد که کمی از کارها مانده بود مصطفی یزدانی به استاد اسماعیل که بسیار مرد نازنین و اجتماعی بود، گفته بود امشب شب هفتادم است و فردا کار برای ما حرام است و من نمی آیم. استاد اسماعیل گفته بود چه بهتر، من هم که کمرم درد می کند فردا استراحت میکنم. این لوله کشی تا 10 خرداد به اتمام رسید و بیش از پنجاه سال مردم از این مسیر استفاده کردند. چنان وحدتی در بین مسلمانان و بهائی بود که همه با لبخند و شادی کار میکردند و باهم وسط روز هرکس هرچه آورده بود، میخوردند. چائی باهم میخوردند و همه دلشاد بودند.
خلاصه کلام بهائی های جاسب و هر کجای دیگر با هر ملّت و قومی باید برادرانه در کارهای خیر بدون تظاهر پیشقدم باشند و وظیفه الهی آنها است. وظیفه هر بهائی است که اگر مشکلی دارد که خود نمی تواند حلّ نماید به محفل محل خود رجوع نماید و از طرفی دیگر وظیفه هر بهائی است که امر محفل را اطاعت نماید. در جاسب همه مطیع محفل مقدس روحانی بودند و تصمیم می گرفتند تمام جوی آبهائی که از جلو منزل آنها یا زمین آنها عبور می کرد را لایه روبی کنند. همه با جان و دل انجام میدادند و اگر پیرمردی پسر نداشت یا قادر نبود، جوانان عاشقانه کمک میکردند. مثلاً فردا قرار بود بیست بشکه نفت جهت حمام بیاید. پیرمردها و زن ها که قادر به این کار نبود اما جوانان عاشقانه این زحمت را می کشیدند و هرگز منّت سر کسی نمی گذاشتند. اگر پیرمردی در کار رعیتی ضعیف بود با وحدت به او کمک می کردند. این کارها با اینکه کوچک بود ولی حائز اهمیت بود. وقتی محفل مقدس روحانی تصمیم گرفت حمام جدیدی زیر حمام قبلی به سبک جدید و روز بسازد، مرد و زن چنان عاشقانه هرکس به قدر توان خود کمک می کرد.
دو بنائی که حمام را میساختند استاد محمود اردستانی و سهراب مظلوم بودند. تعریف می کردند که وحدت و پاکدامنی و ساده زیستن احبای جاسب نمونه بود و همین سبب شد که استاد سهراب مظلوم ایستاد و از سرور خانم یزدانی بهترین و نمونه ترین دختر جاسب خواستگاری نمود و ازدواج کردند و بسیار زندگی شیرینی دارند. قسمت نشد احبای جاسب از آن حمام استفاده کنند چون بعد از انقلاب تخریب گردید نه آن حمام جدید بلکه هر دو حمام را تلی خاک نمودند و روی آن ساختمان ساختند، در صورتیکه اگر حمام بهائیان همینطور می ماند تا هزاران سال دیگر خراب نمی گردید و جزء آثار باستانی محسوب میگردید. اینهم اشکالی ندارد اراده حق چنین خواسته است. جامعه بهائی در جاسب زن و مرد باسواد و بی سواد هدفشان خداپرستی، همنوع دوستی و کار و زحمت و ساده زیستن و خدمت به خلق کردن بود. پس از آواره گردیدن و به ناچار ترک وطن کردن احباء هر یک در محلّی اسکان نمودند. هر وقت هر یک از هموطنان منصف جاسب را دیدیم، گفتند برکت از جاسب رفت، محبّت رفت و جز خوبی و فداکاری ما چیزی از شما ندیدیم. حتی بعضی ها به خاطر این دوری ناراحت بودند و گریه کردند. همه باهم فامیل و باهم مهربان و همه باهم همکار و یار و یاور یکدیگر بودند. احباء جاسب در حق همه خلق بالخصوص خلق جاسب دعا می کنند که آگاه شوند و اگر خطائی کردند آنها را بخشیده اند چون بخشی از تعالیم الهی است. سنگ و خاک و درخت و کوه های جاسب بر مظلومیت این ستمدیدگان گواهند. خوشابحالشان که از امتحان الهی روسفید بیرون آمدند. هرکس به هر دین و آئینی خوبی کرده است، نامش جاودان و یادش گرامی است.
تاریخ گواه راستی و صداقت همه و ناظر به اعمال همه است. خداوند بزرگ هم رحیم است و هم کریم و علیم و حکیم و بخشنده است ولی اگر به عدالتش معامله کند وای بر حال نافرمانان و بیخردان و ظالمان. خدایا همه را ببخش، روح همه آنهائی که کلمه ای درس ادب به ما داده اند، شاد گردان. شاگردان هر یک از مؤمنین باید خود معلمی آگاه باشد و هدفش خدمت به وطن و همنوع باشد. تا میتواند جائی را آباد نماید و هرگز هدف هیچکس نباید خرابی یا آزار دیگران باشد. وقتی صحبت از محفل مقدس جاسب بود، همه مطیع و همفکر بودند. حدود سال 1340 بود که یک انسان خیر وارانی موتور دیزلی خریده بود که برق را برای اولین بار به جاسب آورد و گفت از غروب تا 4 ساعت از شب رفته هر خانه در اطاقش یک لامپ چراغ روشن کند. آقای هوشنگ فروغی شوهر خانم آقا آسید آقا و علی آقا حسینی پسر آسید آقا کمک کار او گردید و تمام خانه احباء را سیم کشی کردند و فقط پول سیم و کلید و پریز را گرفت و دیناری دستمزد نگرفتند و اکثر خانه مسلمانها را هم سیم کشی کردند. همینطور آسید آقا و خانمش عشق میکردند که دامادشان یک کار خیر توانسته است انجام دهد. این کار هم قابل تقدیر بود و محفل مقدس جاسب از این عزیزان تقدیر و تشکر به عمل آورد. این کارخانه برق در یک زمینی که یک اطاق خشک و گلی و سقف آن تیره بود در واران ساخته شد و موتور دیزلی که به اسم لیلاند یا داف بود، روشن میگردید و چند ساعتی شب ها واران و زر و کروگان از آن بهره مند میشدند. خدا پدر و مادر و خود مسبب این کار خیر را بیامرزد. کار خوب از هرکسی سر بزند بسیار نیکو و زیباست. دنیا همه جا آباد گردیده و جاسب هم که بهشت گمشده یا ندیده است دارای آب و برق و گاز و تلفن و آسفالت و همه چیز است. در سایت های مختلف همه اهل عالم جاسب را میشناسند و جاسب نمونه ای از بهشت است و بهشتیان آن آدمهائی هستند که خدا را هرگز فراموش نکرده اند و معتقدند که خدا بر جمیع کارها آگاه است و پاداش خیر و شر هر انسان دست اوست. خدایا تمام جاسبیها را چه مسلمان و چه بهائی قرین رحمت خویش قرار دهد. اگر بعضی ها در خواب هستند، بیدار کن. در زمان حال که جاسب محبوب همه است هرکس در آن وارد میگردد با خاطره خوش خارج شود. هرکس جاسب را دید، چه از نظر طبیعت آن و چه نظر اخلاق خلق جاسب و فرهنگ جاسب لذت می برد و آرزو بر جوانان عار نیست.
این گوشه ای از خاطرات پیرمردی بود که قبلاً جوان بود و تا آخر عمر قلب او به محبّت یزدان پاک و طلعات مقدسه همیشه جوان است و به جاسب و جاسبی عشق میورزد.