![]()
|
سرگذشت احبّای جاسب به قلم جناب ذبیح الله مهاجر از قدمای احبای جاسبملّاجعفر پیشنماز جاسب مخصوصا کروگان |

مرحوم ملّاجعفر اهل کروگان و از فامیل حاجی محمدرضا پدربزرگ کربلائی محمد عسلی بوده. در حدود سال 1263 قمری یک نفر آخوند و دو نفر همراه سوار اسب از طرف کاشان به جاسب وارد میشوند و با ملّا جعفر و ملا ابوالقاسم کاشی[1]، آقا سید نصرالله و چند نفر از اشخاص باسواد دعوت مینمایند و میگویند که ما ها منادی حضرت قائم هستیم. چند نفر تصدیق می نمایند من جمله ملا ابوالقاسم، آقا سید نصرالله و آمیرزا آقا مجتهد هرازجان و ملّاجعفر و عیال او ملّا فاطمه. ایام محرم و روضه خوانی بود. مرحوم ملّاجعفر بالای منبر میرود و میگوید ای مردم مسلمان از این به بعد خوش و مسرور باشید زیرا قائمی که انتظار او را میکشید و عجلّ الله فرجه میگفتید، ظاهر شده است. روز شادی و توجه به امر و دستورات مبارک اوست.
در این موقع همهمه به مردم می افتد و در دهات شهرت میدهند که ملّاجعفر دیوانه شده است. پدرم محمدتقی برایم گفت من ده ساله بودم، شب خوابیده و بیدار بودم. پدرم محمد اسماعیل کاشانی به مادرم میگفت دیدی چه خاکی بر سرمان شده است. مادرم جواب داد چه شده است؟ پدرم گفت ملّاجعفر دیوانه شده است. سی سال پشت سر او نماز خواندیم و باید اعاده کنیم. اهالی او را تعقیب نمودند و متواریاً به کاشان رفت. جاسبی ها به کاشان رفته به وسیله علماء او را به حکومت معرّفی نمودند و حکومت او را جلب نموده و مجلس محاوره ترتیب دادند. زمستان و منقل آتش در میان بود. پس از مباحثه و محاوره، رئیس مجلس خطاب به ملّاجعفر گفت اگر راست میگوئی دست در این آتش فرو بر ولی دستت نسوزد. جواب میگوید که خاصیت آتش سوختن است ولکن من به عشق قائمی که ظهور کرده و من ندای او را اجابت کرده ام به «مدلول اجود ادعیه الله» دست در آتش کرد. مقداری از جرقّه های آتش را در مشتش فشار میدهد که خونابه از دستش جاری میشود. مدّعیان میگویند معلوم و ثابت شد که دیوانه است. حکومت او را مرخّص نمود. با دست سوخته در کوی و برزن و بازار به تبلیغ اقدام مینماید. از طرف علما به حکومت شکایت میکنند که ملا جعفر در بازار مردم را گمراه میکند. فراش های حکومت او را جلب و زندانی کرده و شب او را در طهران خفه کرده و به چاه می اندازند. از مرحوم آقا میر جاسب شنیدم موقع تشرّف به حضور حضرت عبدالبهاء قصد کردم از حضور مبارک از سرگذشت ملّاجعفر جاسب سوال کنم. وقتی مشرف شدم، جمع مسافرین از اطراف عالم مشرف و حضرت عبدالبهاء مشی و بیاناتی میفرمودند. من به کل فراموش کرده بودم که سئوال کنم. مقابل بنده که رسیدند، فرمودند امّا ملّاجعفر جاسب و سرگذشت او را به طوری که واقع شده بود، بیان فرمودند و یک ورقه نوشته که زیارتنامه آن مرحومه بود. عنایت فرمودند و بنده نویسنده عین آن زیارتنامه را دیدم و خواندم. عیناً سرگذشت آنچه شنیده بودم به چشم دیدم. پاکت آن زیارت نامه را در نزد نور چشم عزیز آقای علی محمد رفرف به تازه گی دیدم.
---
[1] ملا ابوالقاسم بزرگ خاندان رضوانی ها و امینی ها
در این موقع همهمه به مردم می افتد و در دهات شهرت میدهند که ملّاجعفر دیوانه شده است. پدرم محمدتقی برایم گفت من ده ساله بودم، شب خوابیده و بیدار بودم. پدرم محمد اسماعیل کاشانی به مادرم میگفت دیدی چه خاکی بر سرمان شده است. مادرم جواب داد چه شده است؟ پدرم گفت ملّاجعفر دیوانه شده است. سی سال پشت سر او نماز خواندیم و باید اعاده کنیم. اهالی او را تعقیب نمودند و متواریاً به کاشان رفت. جاسبی ها به کاشان رفته به وسیله علماء او را به حکومت معرّفی نمودند و حکومت او را جلب نموده و مجلس محاوره ترتیب دادند. زمستان و منقل آتش در میان بود. پس از مباحثه و محاوره، رئیس مجلس خطاب به ملّاجعفر گفت اگر راست میگوئی دست در این آتش فرو بر ولی دستت نسوزد. جواب میگوید که خاصیت آتش سوختن است ولکن من به عشق قائمی که ظهور کرده و من ندای او را اجابت کرده ام به «مدلول اجود ادعیه الله» دست در آتش کرد. مقداری از جرقّه های آتش را در مشتش فشار میدهد که خونابه از دستش جاری میشود. مدّعیان میگویند معلوم و ثابت شد که دیوانه است. حکومت او را مرخّص نمود. با دست سوخته در کوی و برزن و بازار به تبلیغ اقدام مینماید. از طرف علما به حکومت شکایت میکنند که ملا جعفر در بازار مردم را گمراه میکند. فراش های حکومت او را جلب و زندانی کرده و شب او را در طهران خفه کرده و به چاه می اندازند. از مرحوم آقا میر جاسب شنیدم موقع تشرّف به حضور حضرت عبدالبهاء قصد کردم از حضور مبارک از سرگذشت ملّاجعفر جاسب سوال کنم. وقتی مشرف شدم، جمع مسافرین از اطراف عالم مشرف و حضرت عبدالبهاء مشی و بیاناتی میفرمودند. من به کل فراموش کرده بودم که سئوال کنم. مقابل بنده که رسیدند، فرمودند امّا ملّاجعفر جاسب و سرگذشت او را به طوری که واقع شده بود، بیان فرمودند و یک ورقه نوشته که زیارتنامه آن مرحومه بود. عنایت فرمودند و بنده نویسنده عین آن زیارتنامه را دیدم و خواندم. عیناً سرگذشت آنچه شنیده بودم به چشم دیدم. پاکت آن زیارت نامه را در نزد نور چشم عزیز آقای علی محمد رفرف به تازه گی دیدم.
---
[1] ملا ابوالقاسم بزرگ خاندان رضوانی ها و امینی ها
سرگذشت احبّای جاسب آنچه بودیم و به چشم خود دیدیم

جاسب هفت قریه و تيول وزیر همایون کاشی در زمان قاجاریه یعنی نایب الحکومه از طرف خود به جاسب میفرستاد و چوب و فلک و نظم و امنیت وصول مالیات از مالکین و سکنه آنها دریافت و جهت وزیر همایون میفرستاد. در این وقت حسن خان مازندرانی نایب الحکومه بود اهالی جهت اذیّت احباب و نفع مشارالیه نقشه ها کشیدند. محمد آقا پسر ملّا ابوالقاسم[1] از متنفّذین کروگان را تحریک کردند در صحرا گوش گاو استاد رضا را برید و شهرت دادند جوانان بهائی بریدند. نایب الحکومه فرستاد فرّاش یک یک جوانان بهائی را که دارای زلف های مشکی قشنگ بودند، جلب و توقیف نموده دستور داد سلمانی زلفهای آنان را تراشیده و مبلغی جریمه نمودند. جمعی از احباب به رهبری مرحوم ملا غلامرضا از بیراهه و کوره راه چونکه راه ها بعضی از برف پوشیده و بعضی از ترس اهالی جاسب عبورشان میسّر نبود، به نراق و کاشان و تلگراف به وزیر همایون فوراً نایب الحکومه را معزول و رضا قلی خان کلّیه را منصوب. بنده نویسنده به چشم دیدم رضا قلی خان، محمد آقا را درب حسینیه فلک کرده و دو نفر فرّاش چپ و راست ترکه به پای محمد آقا میزدند. عیال محمد آقا خودش را به روی پای محمد آقا انداخت. نایب الحکومه روی پلّه مسجد ایستاده بود گفت بزنید. حاجی سید حسین پدر زن شیخ حسینعلی و شوهر عمّه یا خواهر محمد آقا بود کتف های او را با طناب بسته بود وقتی آمد جلوی رضا قلی خان و وساطت نمود با عصائی که در دست داشت به سینه حاجی سید حسین گذاشت و گفت فلان شده آنوقت که جوانهای مردم بیگناه را متّهم و زلفهایشان را میتراشیدند باید توسّط کنید. این مسئله سبب شد که چندی احباب آسوده مشغول کار خود بودند. چندی نگذشت حیدرعلی خان منصور لشگر از طرف وزیر همایون به حکمرانی و رعیّت پروری منصوب و مشغول کار شد و مرحوم آقا میر زین العابدین وسقونقانی که از بهائیهای جاسب بود مانع منافع او بود گزارش داد به وزیر که آقا میر مانع منافع است. راست میگفت خودم دیدم موقع حرکت به طرف کلّه که خانه نایب الحکومه بود، مرحوم آقا میر آمد جلو اسب او و دهنه اسب او را گرفت و گفت من هفت ده جاسب را به تو میتوانم ببینم و تو یک ارباب محمد را به من نمیتوانی ببینی. فوراً دستور به آبدارباشی داد برو ارباب محمد را دستش را بدست آقا میر بسپار چه که ارباب را به تحریک سیّد مرده خور آورده بود زندانی کرده بود و صد تومان مطالبه میکرد. باری از طرف وزیر همایون دستور صادر شد آقا میر را تحتالحبس به طهران اعزام دارید. شبانه به راهنمائی علی، مرحوم آقا میر را دستگیر و به واران یکی از دهات جاسب برده محبوس نمودند. همان شب چند نفر از فراشهای خود را به راهنمائی محمدرضا برادرزن ملاغلامرضا بخانه ملا غلامرضا رفته اول آقا محمد علی فرزند ارشد مرحوم را و بعد خود ملا غلامرضا را از توی رختخواب لخت میکشند تا درب حسینیه محمدرضا[2] با چوب میزند به سر ملاغلامرضا که می افتد به زمین روی یخها وقتیکه میبینند مرده فرار میکنند و به واران میروند. شب خبر رسید به محلّه بالا که جمعیّت احباب بودند بنده نویسنده تقریباً پانزده[3] ساله بودم به اتفاق پدرم رفتم خانه عمّهام مرحوم ملا غلامرضا دیدم روی یخها درب حسینیه خون زیاد ریخته به طوریکه راه رفته بود. وارد خانه شدیم دیدیم مرحوم ملا غلامرضا توی رختخواب خوابیده روز دیگر حیدرعلی خان خبر شد که ملا غلامرضا زنده است. مأموران خود را فرستاد و مرحوم ملا غلامرضا را سواره به واران برد و توقیف کرد. بعد از چند روز به واسطه پدرم محمد تقی که شکارههای فربه و مفت برایش میآورد و در خانه مشهدی حسنعلی منزل داشت و میخواست با دخترش ازدواج کند به واسطه اینها قرار شد صد تومان پول و یک رأس قاطر مشهدی حسنعلی را جهت سواری مرحوم آقا میر به طهران بدهند و مرخّص شود بعداً آقا میر را با کند سوار قاطر به طهران فرستاد برادری داشت مرحوم ملاغلامرضا در طهران به نام محمد جواد که مشغول کسب بزازی بود، از قضیّه با خبر شد. عیالی داشت به نام ماهرخ سلطان خانم رشیده عفیفه بود چند نفر از زنهای بهائی محلّه قلمستان طهران را همراه برداشت رفت درب منزل وزیر همایون و گفت چنانچه به حرفم گوش ندهی میروم جلو کالسکه شاه را میگیرم و از تو شکایت به شاه میکنم. وزیر همایون میگوید پول و قاطر را پس میدهم و آقا میر را به خرج خودم به مشهد خراسان میفرستم. همین کار را هم کرد به مرحوم آقا میر گفت در عشق آباد هم مذهبهای شما مشرق الاذکار میسازند. برو زیارت کن مراجعت به طهران شما را با رضایت کامل به جاسب روانه میکنم. هر سال پانصد تومان به عنوان مستمرّی حواله میدهم. همین کار را کرد تا زمانی که زنده بود این وجه میپرداخت بعد از این واقعه چندی به آسایش و رفاه آسوده مشغول کشاورزی بودیم زمان محمد علی شاه شد و تیول وزیر همایون ختم و رکن الدوله حاکم قم شد و علیرضا خان بیگدلی نایب الحکومه جاسب شد و مفسدین و مغرضین از نو نقشه کشیدند و پول سفره از بهائیها خواستند که سفره رنگین کنند و در اطرافش سوری بزنند. اوّل تیر ماه بود و شروع گرما. ابوالقاسم بیک سواره آمد و اظهار داشت آقای نایب الحکومه میفرمایند مبلغ صد تومان جهت خرج سفره خان بدهید و یا از اینجا بروید. خواننده عزیز ملاحظه کن ما در چه زمان و چه روزگار زندگی میکردیم. جواب داده شد چند روز صبر کنید تهیّه و تقدیم شود. روز دیگر ابوالقاسم بیک آمد که پول حاضر گردید جواب داده شد یک روز صبر کند. شب محفل تشکیل و رأی بر این قرار گرفت که ۱۹ نفر از بیراهه به طرف طهران حرکت کنیم در درّه بیشه جمع شده از راه وادقان وارد منزل ارباب علی شده پس از رفع خستگی از راه سلخک و کوروه بهزحمت و تشنگی وارد قمرود شدیم. منزل جناب استاد ابراهیم عبودیّت روحی فداه پس از رفع خستگی پنج رأس الاغ به مکّاری ابراهیم قارداش جهت پیرهمردها، ملا غلامرضا و مشهدی حسنعلی و آقا زین العابدین و محمد تقی و محمد خلیل مابقی پیاده از قمرود کنار دریا وارد علی آباد شدیم. شخصی وادقانی در آنجا آسیابان بود ما را پذیرایی کرد. شب حرکت کردیم از گدار علی آباد یک دسته سوار از بیراهه عبور میکردند بدون جهت جناب استاد علی اکبر صدا کرد... گویا این سوار ها فراری بودند. به خیال اینکه کسی آنها را تعقیب کرده تیری به طرف ما خالی کرده. در این موقع دائی محمدرضا[4] به طور مخصوص با ناله گفت ای بابا، سوارها به خیال اینکه تیرشان به هدف خورده و کسی واقعاً مرده فراراً به طرف قم و ماها به طرف طهران منزل به منزل وارد طهران در کاروانسرائی منزل کردیم. چند ماه پیش در وسقونقان به تحریک مفسدین، مرحوم آقا میر را در دشت با بیل و کلوخ کوب تعقیب کردند بکشند. فراراً به کروگان آمد با تصویب رأی محفل روحانی به طهران آمده بود. آقا محمد جواد سابق الذکر را پیدا کرده به اتفاق دو نفر به وزارت کشور و عدلیه شکایت از نایب الحکومه حکم کتبی و تلگرافی مبنی بر عزل علیرضاخان و ما ها را فوراً عودت دادند و با مرحوم آقا میر و عیال او در کاروانسرائی منزل کرده پس از رفع خستگی به اتفاق پدرم و آقا میر و مشهدی حسنعلی وارد منزل حکومت شدیم. آقا میر را پهلوی خود نشانید و سقونقانیها فهمیدند چند نفر از خدمه را جمع کردند و آمدند درب اطاق حکومت و میگفتند چه حکومتی، بابی را پهلوی خویش نشانده. فراشها آنها را نهیب کرده کنار میکردند. حاجی حسن خان عموی علیرضاخان پیشکار حکومت بود با مهربانی گفت برادرزاده من است. تلگراف وزارت که آمده ما او را احضار کردهایم حالیه شما ها رضایت بدهید من به شما قول میدهم به آبادی شما نیاید. مبلغ زیادی پول داده حکومت شده از جیبش میرود فعلاً هم که از شما چیزی نگرفته. باری راضی شدیم و لکن مرحوم آقا میر را از آمدن به جاسب مانع کردند. به او گفتند اینها در کروگان جمعیّت دارند ولی شما یک نفری میروی ایلجاری تو را میکشند خونت هدر میرود. باری عیال آقا میر به اتفاق ما ها به جاسب و خودش به طهران با کمک رکن الدوله حکومت رفت. در طهران خانه ارباب جمشید بود به طوریکه آقا صلاح دربان برایم گفت مرض وبا گرفت و مرحوم شد در قبرستان دروازه خانی آباد مدفون کردند. ما ها وارد جاسب و چندی آسوده بودیم تا اینکه باز مفسدین و مغرضین به تحریک بعضی اهل جاسب و ملامت دهات پایین و تشویق بعضی آخوندهای قم و کاشان مسلمین متحداً گفتند به حمّام قدیم که شریک بودیم حق نداریم برویم. طبق اعلامیّه حاجی فخرالدین کاشانی حق مالکیت به حمام را هم نداریم. حیدرعلی خان، نایب الحکومه چون دختر مشهدی حسنعلی زنش بود در محلّه بهائیها سکونت داشت و شکارهای مفت پدرم را نوش جان کرده بود و نسبت به آقا میر و ملا غلامرضا دفعه قبل متذکر و متنبه شده، جواب مسلمین گفت باید سهم حمام حضرات را بخرید. این بود که سهم حمّام بهائیها را خریدند به مبلغ چهل تومان، مدّت هفت ماه بیحمام و در زاغههای گوسفند استحمام مینمودیم. چون زمستان هوای سرد و برف بود در این وقت همه روزه جلسه داشتیم و به شور و مصلحت جهت ساختن حمام ایّام میگذشت. روزی جمعیّت انبوه جمع بیبی جان خانم، دختر آقا محمد برادرزاده مشهدی حسنعلی بغتتاً وارد جلسه شد و روسری خودش به نام چارقد از سرش باز کرد و انداخت روی سر مشهدی حسنعلی و گفت عمو جان این چارقدم بسرت، تا کی بیحمام و در طویله گوسفند استحمام نمائیم. این حرکت بی بی جان سبب تهیّج احبّا شد و رأی قطعی جهت ساختن حمام صادر و شروع شد و زمین جای حمّام هم خودش تقدیم نمود که جزء اماکن امریّه است. در ظرف دو ماه حمام سرچشمه ساخته شد و تاریخ آن یکهزار و سیصد و بیست قمری هجری است و مدّتی است به همّت محفل روحانی جاسب تبدیل به دوش شده. باز ساختن حمام و اتحاد احبّا مدّتی سبب بغض و حسد مسلمین مخصوصاً شیخ حسینعلی که اتحاد احبا را چندان اعتنائی به او نداشتند و اربابی و آقائی او در آنجا خریدار نداشت در صدد بر آمد میان احباب تفرقه بیندازد و ریاستش بدون مانع باشد. مشهدی حسنعلی و فرزندانشان را در نزد آمیرزا آقا مجتهد هراز جانی توبه داره و به حمّام قدیم و این عمل باعث اختلاف بین احباب شد و سبب تجرّی اغیار مخصوصاً چند خانوار از عهده گرم کردن حمّام بر نمیآمدند. هفتهای یک روز حّمام گرم میشد و طرف صبح مردها و طرف عصر زنها استحمام میکردند. چند سال بر این منوال گذشت مطلب به حضور حضرت عبدالبهاء رسید. پیغامی به وسیله مبلّغین رسید که هرگاه رفع اختلاف نشود و به ائتلاف نگرانید، بلای سخت در عقب است. چندی نگذشت پسر سید ماشالله و پسر آمیرزا آقا هرازجانی در اثر دشمنی با شیخ حسینعلی رفتند و نایب حسین و اشرار کاشان را تشویق و راهنمائی کردند شبانه به جاسب ریخته، غارت مردم و مخصوصاً احباب را از هستی ساقط کردند و حتی اسناد و اوراق بهادار احباب را از بین بردند. منجمله اسنادی بیع شرط یکدانگ دو دهک ملک حاجی ملا آقاجان راونجی بیع ملاغلامرضا وقتی سوارهای نایب حسین از راه ازنا به طرف دلیجان میروند، به خیال اینکه بلکه چیزی از اموال مسروقه بدست بیاورند، یک نفر آقا محمد علی پسر عمه نویسنده در بین راه یک قبضه تفنگ و رندل کوتاه پیدا میکند و به خانه میآورند و از اسناد چیزی بدست نمیآورد. این بنده به اتفاق برادرم سیف الله، جعفر قلی پسر عمویم و سیّد فخر السادات فراری بودیم. وقتی اشرار به طرف دلیجان رفته بودند از کوه به آبادی وارد و دیدم از فرش و ملبوس و تفنگ و اثاثیّه و قاطره و گاو و گوسفند چیزی نمانده و قدری مغز بادام و گردو و نخود و لوبیا و لپه جمع کرده و به قم رفتم جهت خرید مایحتاج. در مراجعت در درّه نعل شکنان دیدم یک نفر بالای کوه صدا کرد کجا میروید سوارهای نایب حسین به سرکردگی حبیب الله خان روانجی و پهلوان رضا جهت وصول مالیات به جاسب آمدند. بنده مالها را بهوسیله ابراهیم شاه غلام به کروگان و خودم از کوه به قله سیاه بالا رفتم و مبلغ هفتاد تومان پول داشتم. سر کوه زیر سنگ بزرگ پنهان کردم و از طرف سرچشمه پائین آمدم وارد خانه شدم. گفتند حبیب الله خان چند مرتبه فرستاده به سراغ شما گفتیم قم است. در این موقعیّت عمهام والده آقا محمد علی مویه کنان به منزلم وارد شد و گفت دو نفر آدمهای حبیبالله خان به خانهام آمدهاند و محمد علی را میخواهند گفتم چه میخواهند. میگویند تفنگ پیدا کرده گفتم تفنگ کجاست گفت میان کاه پنهان کرده گفتم زود برو تفنگ را بیاور. رفت و تفنگ را زیر چادرش با خود آورد. فوراً لباسم را پوشیدم و رفتم به منزل حبیبالله خان چه که سابقه آشنائی داشتم. بعد از خوش و بش گفتم بفرست آدمهایت از منزل عمه من بیایند. گفت میگویند تفنگ نیمچه و رندل در راه پیدا کرده است. گفتم تفنگ نزد من است. دستور داد آدم هایش فوری آمدند. تفنگ را تحویل نگرفت گفت خودت به اتفاق ما بیا به نراق. رفتم در نراق معزّالدوله که نایب الحکومه جاسب بود در موقع غارت او را هم به غارت با خود بردند و پیغام داده بیائید آنچه از اموالتان میبینید من بگیرم به شما میدهم. بنده را که دید گفت این برای شما خوب نیست دستور داد یک قبضه تفنگ آلمانی بگیر و یک اسب بسیار خوب در اختیار بنده بگذارند و گفت با ما باشید تا ببینیم چه پیش میآید. باری به اتفاق بودیم فردا حرکت به طرف دلیجان نمودند. دلیجانیها جلوگیری و راه ندادند. از آنجا به حسین آباد روانج رفتند و بعد از یک شب به طرف جاسب حرکت کرده از راه ازنا به جاسب و در کروگان مستقر شدند. 2 و 3 روز مجدداً در کروگان آنچه باقی مانده بود خوردند و چرانیدند و سوختند و غارت کردند و بردند. در این موقع خیلی بدرد مردم خوردم. حرکت از جاسب به طرف مشهد وسینقان و برزک و نطنز و اردستان به طرف انارک معلوم شد سردار فاتح بختیاری مأمور دستگیری نایب حسین از عقب میآمدند در صورتیکه شیخ حسینعلی به اتفاق سیفالله و محمد نصیر و محمد علی ناصری بودند. باری اهل انارک جلوگیری کردند و راهشان ندادند و بعد از دو شب به اتفاق دو نفر قمی یوزباشی اسدالله و جعفر خان برادرش و یک نفر مهتر به نام صادق شبانه فرار کردیم. پس از دو شبانه روز رسیدیم به امام زاده علی عباس یوز آباد که مورد توجه اهالی نطنز میباشد. قلعه محکم داشت و لکن درب چوبی و شکسته بود. یک نفر متولّی زیارت را جهت خرید سوسات به آبادی فرستادیم. بنده محض احتیاط بالای باروی قلعه قدم میزدم و اطراف را نگاه میکردم. یک مرتبه دیدم چند سوار سفید و سرخ و سیاه به طرف امامزاده میتازند. خودم را نشان دادم ایستادند یک نفر را به امام زاده پیاده فرستادند که ما ها را سرگرم کنند و یک مرتبه حمله کرده ما ها را دستگیر کنند. بنده یک تیر تفنگ به طرفشان پرتاب کردم. به محض خالی شدن تیر رو به فرار گذاردند. دوّم تیر اسب سفید هدف شد بعد از دقیقه اسب سوار به طرف چپ غلطید به طوریکه دیدم سوار به زحمت پای چپ را از رکاب خالی کرد بیرون آورد سوارهای دیگر در اطراف او میچرخیدند و منتظر این یک نفرشان بودند. صدا زدم یوزباشی این شخص را روانه کن برود، این نفر را روانه کرد. به زحمت ترس و وحشت از امامزاده خارج و به طرف رفقا روانه شد. در صورتیکه متولّی را در پناه با خود چند کیلومتر برد تا رسید به رفقا و شب شد. زمین پوشیده از برف بود. بنده پائین آمدم و اسب ها را بیرون کشیدیم و راه بیابان را در پیش به طرف کاشان شب را در بیابان ماندیم. فردا صبح رسیدیم به چادرهای عرب ها در آنجا زن های چادرنشین از ما ها پذیرایی گرمی کردند و راه نمائی کردیم به طرف قم شب را در شمس آباد در اسطبل گاوهای متولّی باشیم. تولیت قم خوش گذشت. گرم بود و آسوده. فردا صبح از رخنه حاجی زمان وارد خانه حبیبالله خان برادر رفقا شدیم. اسبها بردند سر طویله صمصام بستند پس از سه روز استراحت شب و وقت خواب حبیبالله خانم برادر رفقا آمد و گفت فلانی من میدانم که اگر تو نبودی استخوان برادرهای مرا کلاغ به این ولایت نمیآورد. حالا این بیغیرتها میخواهند تفنگ شما را هم تقدیم صمصام کنند گفتم خواهش دارم هر وقت برادرهایت به خواب رفتند، بیائی مرا بیدار کنی. قبول کرد. نصف شب آمد پیش من برخواستم بهاتفاق آمدیم تا نزدیک دکان حلوائی آقا میر ابوطالب پدر میر مهدیها نزدیک دکان روی یکدیگر را بوسیدیم. او رفت به خانه و من رفتم دکان حلوائی. درب زدم گفتند کیست. گفتم منم. شناختند فوراً درب دکان را باز و مرا در پشتبام منزل دادند. تفنگ را زیر هیزمهای گز پنهان کردم و خوابیدم. نزدیک ظهر بیدار شدم تا شب بودم بعد رفتم دکّان آسید حبیبالله چون نزدیک کاروانسرای میدان و مکّاری بود. در آنجا سفارش کردم یک قاطر جهتم کرایه کنند. از راه کرمجگان به جاسب بروم. ساعت چهار بامداد وقت حمام بود. حرکت کردم پس از عبور از گدارخواجه در پشتیها گفتند دزد در اینجا مردم مکّاری را لخت میکند. گفتم نترسید و تفنگ را از زیر عبا نمد بیرون آوردم در جلو نگاه داشتم. خوشحال شدند خوش و خرّم بگو بشنو آمدیم تا کرمجگان پسر حاجی علیمحمد بود مکّاری اصرار کرد که از گدار نرو من شما را از راه راونج میبرم به جاسب قبول نکردم شب را در منزل او ماندم فردا صبح از راه گدار بهطرف جاسب حرکت کردم. بهزحمت تا چشمه در از بعد از آن از روی تیزهها تا سر کوه گدار رسیدم با یک دنیا خوشحالی وارد جاسب شدم و بعد از چند روز سیّد علی وسقونقانی با چند نفر همراه معزّالدوله دنبال نایب حسین رفته بودند فرار کرده به جاسب آمدند. رفتم او را ببینم گفت خدا دیوانت بکند مادیان مهابادی را زده بودی هزار تومان قیمت داشت. چند سال تمام دهات جاسب متحداً مواظب و مراقب بودیم که دیگر سوارشان به جاسب نیامد تا اینکه رجب لُر به نراق وارد و پس از غارت و تجاوزات به تحریک دشمنان مرحوم معاون التّجار را شهید کرد عیال و اولاد او به کروگان و منزل من آمدند. در این موقع پسر معاون التّجار فتحالله داماد میرزا احمدخان در کوچه نزدیک دکّان حلوائی به طرف منزل میرفت، شیخالاسلام وارانی و سید عباس فخر و اسمعیل آقاوارانی داخل دکان مشغول تریاک کشیدن بودند، نسبت به معاون التّجار شهید مزخرف میگفتند. بنده که مقابل دکّان رسیدم ساکت شدند. گفتم هرکس پشت سر معاون التّجار شهید و اولاد داغدار او حرف بد بزند از فلان خانمش فلان فلان شدهها. سید عباس از دکان بیرون دوید پرید به من چنان به پشت گردنش زدم و پای چپ را جلو پایش گرفتم که شیرجه رفت میان برفها. شیخ اسلام دوید چوب خمره رنگ رزی داد اسمعیل آقا چوب نیمسوز زیر کوره حلواپزی را برداشتند و حمله کردند به طرف بنده. دیدم وقت ایستادن نیست از طرفی هم ارباب حسین و کربلائی حسن بنده را گرفتند به عنوان مصلح بنده فرار به طرف خانه مرحوم آغلامرضا شوهر عمّهام برادرم سیفالله و آقا جمال و جوانان بهائی از محلّه بالا شنیدند با چون و چماق به کمک بنده آمدند. حضرت فهمیدند رفتند در خانه سید عبّاس محصور شدند. بعد از این شنیدند بنده کتک نخوردم و در خانه عمّهام هستم مراجعت به خانههایشان کردند در این موقع نایب الحکومه غلامرضا خان فردوی بود شکایت به او کردم. مأمور گذاشت بنده را توقف کردند و مبلغ سی تومان جریمه نمودند. بعد از این گفتند چند نفر را در نظر دارند جریمه کنند. فرستادند منزل محمد مهدی ناصری او فوراً آمد محلّه بالا و محفل روحانی تشکیل و رأی بر این قرار گرفت از گدار کرمجگان به قم و طهران برویم. یازده نفر بودیم. پیرمردها به زحمت از روی برف عبور کردند. به کرمجگان که رسیدیم چند الاغ جهت پیرمردها گرفتم و بنده و مرحوم اخوی پیاده وارد قم و به منزل معاون دیوان رفتیم و مطالب را کاملاً شرح دادیم. فرمودند فردا رفقا که وارد شدند بیائید دارالحکومه. فردا روز رفقا وارد خسته و وامانده پس از رفع خستگی رفتیم دارالحکومه حضوراً شکایت کردیم. معاون دیوان به حکومت گفت بنویسید غلامرضا خان بیاید. نوشتند بهتوسط آقای فضلالله وجدانی به فُردو فرستادیم. غلامرضا خان به جاسب رفت و قریب سی نفر را به اتفاق شیخالاسلام وارانی و سید عباس و کربلائی سید حسن به قم فرستادند منزل. منزل ما ها در خانه بود که مسافرین منزل میداشتند. مردم ولگرد و اراذل را تحریک میآمدند درب منزل هتاکی و بدگوئی و اسباب زحمت میشدند. نوشتم به نظمیّه که ما ها از دست ظلم و تعدّی غلامرضا خان و مفسدین کروگان از راه پر برف و صعبالعبور جهت دادخواهی به اینجا آمدیم، در اینجا تأمین نداریم. رئیس نظمیّه نوشت بهوسیله یک نفر پلیس فرستاد که بیائید در نظمیه در امانید. از خانه حرکت کردید آسید ابوالقاسم فردوسی عقب بود او را کشیدند و بردند منزل آقای حاجی سید صادق مجتهد و بعد از تبرئه التزام گرفتند که با ما ها ملاقات نکند و مدرسه اطفال را تعطیل کند. خبری از او نداشتیم ما ها به نظمیّه وارد شدیم. یک اطاق بدون فرش به اختیارمان گذاشت و گفت حق خروج از اینجا را ندارید. شب که شد آقای فردوسی آمد و گفت التزام دارم که با شما ها ملاقات نکنم هر چه اصرار کردیم بیاید توی اطاق نیامد و گفت حضرات به رهبری شیخالاسلام و سید عبّاس متوسّل به علما شدهاند. هر کجا مشغول نماز جماعت بودهاند حضرات جانمازشان را برچیدهاند. آقایان نوشتهاند به حکومت و تقاضای چوب زدن و تبعید شما ها را کردند. بعد قرار شد آقای فردوسی بروند قمرود خدمت استاد ابراهیم عبودیّت پدر عیال خود کرایه مال هم دادیم دو ریال. بعد از رفتن آقای فردوسی به قمرود به گفتگو پرداختیم تا نصف شب. آخرالامر آقای محمدعلی ناصری گفت چوب خوردیم بالای گیسوی عبدالبهاء. در این وقت هرکس هرچه داشت عبا یا سرداری و گیوههای خود را متکا قرار داد و روی آجر کف اطاق خوابیدند. بنده خوابم نبرد برخواستم شرح مفصّل نوشتم کلنل فضلالله خان رئیس کلّ ژاندارمری که نظمیّه هم در تحت ریاستش بود. چون قبلاً هم به طهران به وزارت کشور و رضاخان شاهنشاه فقیه که رئیس کل قوا بود نوشته بودیم و آقا محمد علی روحانی را فرستاده بودیم تلگراف به رضا خان و تلفن به وزارت کشور کاغذ را توسط آقا جمال غفّاری و تلفن را توسط نعمتالله یزدانی صبح خود فرستادم. ساعت هشت صبح رئیس نظمیه وارد شد مقابل اطاق ما ها ایستاد و با صدای بلند گفت ذبیح و حسنعلی و سید جمال بیایند. فوراً دو دست از عبای بیرون آورده که آداب قدیم بود جلو رئیس حاضر جواب بله قربان چه فرمایشی دارید گفت حسنعلی و سید جمال صدا زدم. جناب مشهدی حسنعلی[5] تشریف بیاورید. گفت چطور مشهدی بابی شده گفتم خدا خواسته گفت سید جمال عرض شد رفته کاروانسرا سر بزند یک نفر پلیس دستور داد سید جمال که آمد به اتفاق خود بیاورد دارالحکومه. بنده و مشهدی حسنعلی و یک نفر آخوندچه عمامه کوچک بر سر داشت به اتفاق رئیس نظمیّه نایب حسن خان نام داشت، روانه منزل حکومت شدیم. در بین راه دستش به ریش مشهدی حسنعلی گرفت و گفت پیره مرد مشهدی سر پیری چرا بابی شدهاید. خودتان و ما را به زحمت انداختهاید. مشهدی حسنعلی به عادت همیشگی رفت سینه صاف کند و یا از آخوندچه ملاحظه کرد جواب بدهد بنده گفتم چه زحمتی دولت چنانچه رعیّت صدیق و مالیات بده لازم دارد باید نگهداری کند و این دین را ما ها درست نکرده این. هفتاد سال است در ایران ظهور کرده و به دولهای خارجه کشیده شده. در این وقت از گذرخان گذشتیم و وارد خانه حکومت شدیم. دیدیم اطراف خانه قریب پانصد نفر جاسبی و قمی جهت تماشا صف کشیده بعضی نشستهاند. نزدیک اطاق حاکم به ما گفتند باشید و خودش به آخوندچه معلوم شد آخوندچه نماینده آقایان علما است. رفتند به اطاق حکمران طولی کشید از طرف دیگر آقا جمال به اتفاق پلیس وارد و خندان و خوشحال بود. سؤال شد جواب داد رفتم ابرقوی قم منزل فضلالله خان پاکت را به دستش دادم. روی تخت خواب به یک پهلو خوابیده بود. کاغذ شما را خواند قلم و کاغذ خواست جواب نوشت بهوسیله پلیس ژاندارم به نظمیه فرستاد. چون رئیس نبود پاکت با تلفن برای او خواندندش. شنیدم میگفت تو مگر نوکر آخوندها هستی. هرکس میخواهد اینها را چوب کاری و تبعید کنی ملتزم شود هرگاه از طهران بخواهند به چه تقصیری مردم بیگناه را چوب زده جواب بدهد. بالاخره طولی کشید رئیس نظمیه بیرون آمد رو به بنده ایستاد و گفت بفرمائید از درب که خواستم بیرون بیایم ارباب حسین[6] گفت اینها از سگ بد ترند و سید عباس چند قدم همراهی کرد و گفت مصدر جمیع این شکایات این است یعنی بنده شرمنده به خیالشان که حکومت صلاح ندانسته در حکومتی چوب بزنند در نظمیه چوب میزنند. باری بهاتفاق رئیس وارد نظمیه شدیم ایستاد و گفت کی من شما را توقیف کردم نوشتید به کلنل فضلالله خان عرض شد. فرمودید حق ندارید از اینجا خارج شوید. جواب داد حالا هر کجا میخواهد بروید. بیایید آزادید. طولی نکشید حکومت ما را دعوت کرد منزل معاون دیوان جهت اصلاح بنده. اخوی سیفالله شیخالاسلام و سید عباس را دعوت کردند به منزل معاون دیوان و بنای صحبت اصلاح به میان آمد. سید عباس گفت ما باید با آقایان مشاوره کنیم. چند روز است آنها را زخمت داده این. به حکومت سفارش کردهاند راست هم میگفت رئیس نظمیه به من نویسنده گفت تو چکار کردهای که قریب پنجاه پاکت از آقایان علما روی میز حکومت بود از دست تو. گفتم به جز بهایی شدم کاری دیگر نکردم. باری در جواب سید عباس گفت شما آقایان را تحریک کردهاید و بعد از دستور کشو میزش یک تلگراف بیرون آورد و داد به دست آقا میر باقر محرّر. آقای حاجی آقا حسین مجتهد و گفت ببینید صلاح آقایان و تکلیف حاکم چیست. آقا میر باقر تلگراف را خواند و روی کرد به حضرات و گفت صلاح شما ها را میدانم همین مجلس روی همدیگر را ببوسید و بروید حضرات را بردارید به اتفاق به جاسب بروید. قبول کردند و یک مجلس عمومی تشکیل دادند در منزل حاجی ارباب حسن آقا. همگی رفتیم آنجا روبرو شدیم بنده گفتم شما ها چرا برای اینکه ما را شکست بدهید حرفهای دروغ نزد آقایان گفتید. منجمله گفته بودند ذبیحالله با قلاب سنگ اذان گوی ما ها را تحدید میکند و روضهخوان در بالای منبر خرّه به دهانش میریزند، کربلائی سید حسن[7] خدابیامرزش گفت اینها همه هیچ آیا سزاوار است که ما مبارک رمضان ترحلوا، خاگینه، کوکو سفره ببندید در صحرا جهت عمله جات ببرید دور هم بنشینید و بخورید. گفتم ما ها نوزده روز پیش از عید نوروز روزه میداریم هرگاه شما دیدید بدون عذر شرعی یکی ما ها روزهاش را میخورد حق دارید بگویید چرا روزه میخورید. اوقات دیگر مخصوصاً کار کشاورزی کارگران نان غذا میخورند شما چرا این کار را میکنید. بعد از این مذاکرات آقایان گفتند ما ها هم نگاه به شما میکنیم. حضرات قمیها که به دستور حکومت واسطه اصلاح بودند متفقاً گفتند معلوم شد حرف هاتان همه پوچ و بیخود است. برخیزید دست و روی یکدیگر را ببوسید و بروید باهم بسازید. بعداً نوشتیم به آقای فردوسی از قمرود آمد و مقظی المرام به جاسب رفتیم و نوشتین آقای محمد علی روحانی از طهران آمد و چندی آسوده مشغول کار کشاورزی بودیم.
---
[1] ملا ابوالقاسم بی نهایت مغرض و معاند امر بود او همسایه آغلامرضا بود و خانه اش در قلعه به نام خانه زن باقر بک معروف بود که این اواخر خراب و ویران و نسل او به جز آنان که بهایی شده اند کسی باقی نیست جواهر خانم عروس آغلامرضا و همسر محمد علی روحانی نوه او میباشد. مادر جواهر خانم سکینه خانم میباشد که همسر زین العابدین بزرگ خاندان وجدانی ها و جمالی ها و روحانی ها و غیره میباشد. مثل معروف بین احبای جاسب بود که همیشه میگفتند خدا ملا ابوالقاسم را نیامرزد که چقدر پدران ما را اذیت کرد.
[2] ایشان دائی محمد علی و برادر زن آغلامرضا بوده.
[3] تولد ذبیح الله تقریبا سال 1267 شمسی میباشد.
[4] بزرگ خاندان فروغی ها
[5] بزرگ خاندان یزدانی ها
[6] پدر ارباب آقا احمد محبوبی بزرگ خاندان محبوبی ها
[7] پدر حاج اسماعیل اسماعیلی و مشهدی علی اکبر(مشتی علی اکبر)
---
[1] ملا ابوالقاسم بی نهایت مغرض و معاند امر بود او همسایه آغلامرضا بود و خانه اش در قلعه به نام خانه زن باقر بک معروف بود که این اواخر خراب و ویران و نسل او به جز آنان که بهایی شده اند کسی باقی نیست جواهر خانم عروس آغلامرضا و همسر محمد علی روحانی نوه او میباشد. مادر جواهر خانم سکینه خانم میباشد که همسر زین العابدین بزرگ خاندان وجدانی ها و جمالی ها و روحانی ها و غیره میباشد. مثل معروف بین احبای جاسب بود که همیشه میگفتند خدا ملا ابوالقاسم را نیامرزد که چقدر پدران ما را اذیت کرد.
[2] ایشان دائی محمد علی و برادر زن آغلامرضا بوده.
[3] تولد ذبیح الله تقریبا سال 1267 شمسی میباشد.
[4] بزرگ خاندان فروغی ها
[5] بزرگ خاندان یزدانی ها
[6] پدر ارباب آقا احمد محبوبی بزرگ خاندان محبوبی ها
[7] پدر حاج اسماعیل اسماعیلی و مشهدی علی اکبر(مشتی علی اکبر)

و امّا بعد از غارت نایب حسین و نجات بنده از گرفتاری، اهل جاسب متحداً هم قسم شدند که طوری اتحاد کنند که دیگر اتباع نایب حسین به جاسب نیایند و مثل اطراف کاشان هر روز گرفتار باشند چون همیشه در این چند روزه که گرفتارشان بودم، میشنیدم زمانیکه به جاسب میرویم جاسب استحکامات خوبی دارد. باری قرار گذاشتیم هر دِه، دَه قبضه تفنگ خریداری شود و اطراف جاسب سنگربندی و کشیک شبانه روزی برقرار کند و همین کار را کردیم. ضیاءالسلطان راونجی چون افسر ژاندارمری بود، 3 قبضه تفنگ آلمانی 3 تیر به آقا سید علی و پسرش داده بود. یک تفنگ هم معزالدوله که سبب نجات بنده شد و یک قبضه هم مشهدی جعفر علی مال شیخ بود، مدّت هفت سال کشیک داشتیم و یک نفر از اتباع نایب حسین به جاسب نیامد تا اینکه رجب علی بختیاری دزد یاغی به نراق حملهور شد و وارد شد و تجاوزات، قتل و غارت نمود و به جاسب نوشت و سر و سوسات خواست. جواب نوشتیم سر و سوسات ما تفنگ 3 تیر است چنانکه مادرت پسر زائیده به این کوهسار قدم بالا گذار البته به لهجه لری کاغذ جواب را میخواند. آقا محمد برادر ملّا علی فروغی پهلوی او نشسته بود و وافورش را چاق میکرد. حرف زشتی به لری گفته بود مبنی بر اینکه اگر ببینم او را ماتحت او را به دو شق میکنم یک شق آن به یک دروازه آویخته و یکی به یک دروازه دیگر آویزان ایکنم. به لهجه لری این خبر آقا محمد دوستانه پیغام داد. مواظب خودتان باشید، چنین تصمیمی دارند. روز دیگر بنده با پدرم محمد تقی در سنگر یونجه گدار نراق و جاسب با 9 نفر مواظب و مراقب دیدیم یک عدهای سوار از چشمرود به قول نراقی ها دارند از راه مزرعه پا سنجده به طرف بالا می آیند. پدرم گفت پشت سنگر بخوابید و سرهاتان را بلند نکنید. خوب نزدیک شدند و از همان تفنگ تک تیر آلمانی سابق الذکر یک تیر جلوی اسب سوار انداخت و بنده از سوراخ سنگر دیدم در جلوی سوار غبار کرد و سوارها بدون تأمّل سر اسب ها را به طرف نراق برگردانیدند و فردا روز از طرف دلیجان به نراق حمله نمودند و از شرشان ما را خلاص نمودند. از شرّ غارت گران خلاص و گرفتار غارت و ظلم داخل شدیم. به این معنی در این موقع که رجب علی نراق را غارت و مرحوم معاون التجار را در زبیده خاتون تیر باران و شهید کرد. خانواده و بسیاری از زن و بچه نراقی ها به کروگان و منزل بنده آمده بودند که قبلاً ذکر شد.

چریک جهت گرفتن نایب حسین به سبب سعایت (دشمنی) کرمخان ده کُردی که خودش دزد و یاغی بود در اطراف اصفهان تعقیبش کردند. آمد در پناه نایب حسین چون دزدی بسیار مینمود و به ماشاءالله خان چیزی نمیداد. حرفشان شد و به عنوان فرار به طهران، زمان ریاست وثوق الدوله رفت و گفت حکم و سوار به من بدهید، نایب حسین را در ظرف یک ماه تحویل میدهم. دولت هم قبول کرد وبه حکّام ولایات مخصوصاً قم حکم داد که کرمخان هرچه ژاندارم و چریک میخواهد به اختیارش بگذارید. اگرچه این عمل بالاخره سبب از بین بردن نایب و بسیاری از یاغیان کشور شد ولی از جهتی باعث گرفتاری و زحمت ما گردید. چند نفر ژاندارم و نماینده حکومت قم به جاسب وارد منزل شیخ حسینعلی شدند و هم او قدری دوستانه تعریف اینجانبان را کرد. گفته بود اگر میخواهید واقعاً نایب حسین را دستگیر کنید، اینها را ببرید. در صورتیکه ما به عنوان شکار به کوه رفتیم و در آبادی نبودیم. یک نفر به مزرعه آمد و گفت دو نفر ژاندارم آمدند و در خانه شما نشستند و میگویند هرگاه حاضر نشوند رفیق نایب حسین هستند. ما هم دیدیم در سر دو راهی گیر کرده ایم. اگر نرویم شیخچه به قول ماشاالله خان فتنه میکند و اگر برویم کشته میشویم. باری پناه بر خدا حاضر شدیم. ژاندارمها گفتند و ما را تشویق کردند هرگاه برویم فاتح شویم. دولت به ما منصب و مقام میدهد. بالاخره مرگ را به ننگ ترجیح داده قدری هم کینه دیرینه و غارت پیشنه بود. باری از جاسب هفتاد نفر و نراق و سایر البلوک پشت گدار و دلیجان تعداد چهارصد نفر جمع شده بسر کردگی کرمخان و حسین عباس و ژاندارم به طور منظّم به کامون وارد و دسته دسته تقسیم بندی کردند که به طرف کاشان از طرف دربند قهرود حمله ور شویم هم توپ و سوار دولتی حمله کند. شبی که بنا بود از کامون حرکت کنیم، شبی خون زدند. سوارهای نایب حسین که اغلب کامونی بودند، کرمخان و حسین عباس فرار کردند. بنده و مشهدی جعفر قلی تیر خوردیم و غریب 100 نفر دستگیر و کت بسته به طرف کاشان حرکت دادند. کربلایی رباط ترکی را چون در قلعه سنگر داشت فرمان مهر کردند و امان دادند تسلیم شد و در قهرود تیربارانش کردند. بنده و جعفرقلی را روی قاطر سوار و دو نفر مراقب قرار دادند که از روی قاطر نیفتیم. یکی ضیاءالله و یکی داوود حاجی خلیل. قریب دو فرسخ به کاشان نرسیده تماشاچی و سوارهای نایب حسین استقبال کردند وارد کاشان اوّل خود نایب حسین یک چاقو گاوکشی از جیب بیرون آورد و گفت من حالا گوش های اینها را میبرم. یک نفر همسال خودش که بعداً شناختم مرتضی قلیخان سفرودی بود، گفت آقای نایب آنها پسرهای رفقای قدیمند. گفت کدام رفیقها؟ گفت محمدتقی و محمد رضا، زمان حسام السلطنه. چاقویش را در جیب گذاشت و گفت پس برو به سردار بگو چنانچه خوب میشوند معالجه کنید، پدرهایشان با ما نان و نمک خورده ایم. آن شخص آمد پیغام پدر را به پسر گفت و ماشالله خان سئوال کرد چه کسی شما را به به جنگ فرستاد؟ گفتم شیخ حسینعلی جاسبی و ژاندارم گفت به کجایتان تیر خورده؟
گفتم و نشان دادم که بنده به مهره پشت و جعفر قلی به دست و پایش. گفت انشالله این تیرها میکشتتان. گفتم اگر لطف حق و مرحمت سرکار باشد نمیکشد. یکی از سوارهایش که نزدیک بود جهت خودشیرینی به لهجه کاشی گفت آقای سردار اینها را باید یک تیر تو گوش هایشان گذاشت و راحتشان کرد. جواب به او گفت ای بی ناموس ریغو تو شب و روز پیش منی .... پسره سه روز است تیر به مهره پشتش خورده است و اسیر شده است و در اینجا جلوی من مانند بلبل حرف میزند و حیف است اینها بمیرند. بعد به بنده رو کرد و گفت اینجا میمانید من شما را بدهم چاق کنند. گفتم لطفاً ما را چاق کنید تا زنده ایم، بنده ایم و شرمنده. گفت باید زن و بچه تان را بیاورید. قبول کردیم گفت میدهم شما را چاق کنند. خودمان دکتر داریم. وقتی چاق شدید، سوارتان میدهم بروید شیخچه را میکشید و می آئید. بعداً گفت یکی آنها را ببرد تا من دستور بدهم فوراً آقا علی خان صولت مشگانی گفت اجازه بدهید من میبرم و دستور بفرمائید با من دوستند. گفت از کجا؟ گفت به جاسب برای دیدن حیدر علیخان به جاسب رفته بودم و به من خدمت کرده اند. گفت بسیار خوب ببرید دکتر بیاورید و بگوئید چنانچه خوب میشوند باید ده روزه چاق شوند. آقای صولت چند نفر از آدم هایش قاطر را گردانیدند و به طرف منزلش که پنجه شاه بود و در خانه عبدالله خان پیاده کردند. در تخت خواب خوابانیدند. بیهوش شدم و وقتی بهوش آمدم آقای صولت آمدند و از من سئوال کرد ادرار کرده ام و از دو طرف عرض شد بلی. گفت احمد برو دکتر را فوراً بیاور. رفت و دکتر را آورد. به دکتر گفت آنچه شما تصوّر کردید اشتباه است و منظور آقای سردار این است یعنی دکتر پرسید ادرار کردید خون داخل آن نیست گفتم خیر. مشغول معالجه شد و پس از معالجه بیهوش شدم. چند روز پس از شستشو بیهوش میشدم تا روز نهم راه افتادم. لباس هم از جاسب به اتفاق عیالم و بچه شیرخواره ام عنایت الله آورده پوشیدم و به اتفاق آقای صولت به درب باغ حضور سردار نایب حسین رفتیم چشمش که به من خورد بسیار خوشحال شد و گفت زود چاق شدی عرض به لطف حضرت سردار. فردا روز گفتند زندانی ها از گرما تلف میشوند مادرم را گفتم دامن سردار بگیر و بگو آقای سردار یک پسرم را مرحمت فرموده چاق شده، آن یکی در زندان از گرما میمیرد. به درب زندان رفتم چونکه از پیش خبر داشتیم به زندان برای سرکشی می آید. باری مادرم دامنش را گرفت و گفت اسمش چیست؟ مادرم گفت ضیاء الله گفت آهای بچه ها، ضیاء الله را بیاورید. بعد از ساعتی ضیاءالله را بیرون آوردند و نه او را کسی می شناخت و نه او کسی را. گفت دستش را در دست صولت بگذارید. میگویند او هم در تفنگش فشنگ بود. عرض شد در جنگ فشنگ در تفنگ میگذارند. باری جسور شده بودم و در ظرف چند روز تمام زندانی ها را مرخّص کردیم. بعد از ضیاءالله، فرج الله، عبدالوهاب را که پسر عمویم بود تقاضا کردیم. گفتم مطرب است و پول ندارد چونکه میگفت هر یک مبلغی باید پول بدهند تا مرخص شوند. بنده میگفتم اگر پول داشتند شکاری کون لخت نمیشدند. میخندید و یک یک را مرخّص نمود به استثناء سید حسن وارانی که از او پول گرفت. باری نوبت فرج الله بعد از ضیاءالله شد. گفت اگر مطرب است یک رقص کابلی بکند تا مرخّص شود. فرج الله خجالت کشید و سرش را پیش انداخت. سردار گفت مطرب نیست جاش کنید. دو مرتبه فرج الله را زندانی کردند و بعد هر روز 3 نفر را مرخّص کردند. بنده را به خواهش صولت نزد او و مشهدی جعفر قلی که در خدمت وافور آقای سردار بود بعد از چندی به اتفاق زن و بچه به مشگان که ملک آقای صولت بود، رفتیم. خودم اغلب اوقات به اتفاق صولت بودم. یک دفعه به سرکرده پهلوان رضا و صولت به جنگ صولت بختیاری صمصام السلطنه اردستان رفتیم و بعد از یک روز جنگ توسط صولت اصلاح شد چون صولت بسیار چرب زبان و مصلح بود. مراجعت از جنگ عرب اردستان و مهاباد مراجعت و به مشگان آمدم و مشغول امورات داخلی آقای صولت بودم. طبق نقشه قبلی شب به عنوان اینکه مریض است، یک اسب سواری جهت زن و بچه و اسب جهت خودم به طرف کاشان حرکت کردم. قریب یک فرسخ که رفتیم از بیراهه به طرف جاسب سوارهای صولت چند نفرشان در مشگان بودند و باطناً مراقب بنده بودند. خلیل دشتبان را از عقب بنده روانه میکنند. خلیل به صدای سُم اسب میفهمد که بنده به طرف جاسب میروم. فوراً به مشگان مراجعت کرده خبر میدهد. آنها چند نفر با خود برمیدارند و از عقب بنده می آیند. یک فرسخی مشگان صدای صحبتشان را شنیدم که میگفتند هرکجا برود می آوریمش. با صدای بلند گفتم برگردید من به جاسب میروم و زن و بچه مریض را میگذارم و برمیگردم. احمد نام کاشی صدا کرد به لهجه کاشی اگر زیر قبه قمر بروی می آوریمت. یه تیر به طرفشان پرتاب کردم و گفتم برگردید فوراً مراجعت میکنم. چنانچه برنگردید جداً شما را با تیر میزنم. آنها دیگر جرأت نکردند. با خود گفتند چون او سوار است و ما پیاده به او نمیرسیم. به مشگان بر میگردند و اسب ها سوار میشوند و تا وادقان می آیند. چونکه یک نفر آسیابان نزدیک صبح مرا دید از بیراهه رفتم فکر کردم از عقب می آیند و این آسیابان نشانی مرا میدهد و همینطور هم شده بود. وقتی به وادقان میرسند، آسیابان میگوید من سپیده دم دیدم رو به رحق میرفت. از آنجا به تاخت میروند به رحق و دور خانه محمدحسین رحقی که از دوستان قدیم بود، دست به تفنگ وارد میشود و محمد حسین متوحّش شده بیرون می آید و می گوید چرا اینگونه حرکت میکنید که بچه ها میترسند. میگوید فلانی فرار کرده. میگوید بیائید تمام خانه را بررسی کنید و ببینید، من خبر ندارم. بعد از آن مطمئن میشوند مشغول پذیرائی شده میگویند اگر او فرار کرده و راست میگوئید ممکن است چند نفر از جاسبی ها را بردارد و به سراغ شما بیاید. در آن وقت خودشان را جمع می کنند و به طرف مشگان حرکت میکنند. محمد حسین رمقی برایم تعریف کرد باری خودم از کله خائون و مزرعه بید به جاسب رسانیدم. خسته و بی خوابی کشیده بودم. در آنجا از صبح تا شب خواب بودم و بعداً به خانه ام وارد شدم. اهل کروگان و مخصوصاً آقا محمد علی ناصری و آقا محمد علی روحانی به دیدنم آمدند و گفتم این اسب و تفنگ و الاغ را ببرید. قبول نکردند جهت اینکه مبلغی نسیه داشتند. گفتند خودت بیا برویم و الّا نسیه های ما از بین میرود. خودم هم فکر کردم اگر نروم ژاندارم میآید تفنگ و اسب را میگیرد و من خجالت آقای صولت و عهد شکنی سردار را کرده ام. بعد از 2 رورز به اتفاق آقا محمد علی به طرف مشگان حرکت کردم. در بین راه قدری کره جهت خانم آقای صولت گرفتم و تا کله شریف آباد رفتم. دیدم ارباب آقا رضا و حاجی علی اکبر مشگان سوار مادیان و خلیل دشتبان به اتفاق میایند. گفتم کجا میروید گفتند آقای صولت ما را روانه کرده که به جاسب بیاییم اگر تو میایی که بهتر اگر میل نداری بیائی اسب و تفنگ را بدهی ببریم که در نزد سردار شرمنده نباشم. از آنجا خلیل را به اتفاق خود برداشته از کله درم به کاشان و حضرات را با مقدار دو من کره جهت صولت به طرف مشگان روانه نمودیم. پس از ورود به منزل صولت، صادق رفت خبر داد و یک دست لباس انعام گرفت. آقای صولت فوق العاده مسرور شدند و بعد از نهار لباس خودش را به هیکل بنده انداختند به اتفاق رفتیم حضور سردار. مقابل سردار که رسیدم تعظیم کردم و سردار گفت یاغی شده بودی؟ عرض شد خیر، زن و بچه مریض بودند آنها را بردم گذاشتم و آمدم. گفت شنیدم در کله جنگ کرده ای، عرض شد آمدند مرا بگیرند و دست بسته به کاشان بیاورند. خواستم بدانند که بنده آن روز اوّل هم که تیر نخورده بودم کسی نمی توانست بنده را بگیرد. باری چند در خدمت بودم. یکروز به اتفاق صولت غریب بیست نفر سوار به خمدره رفتم. در آنجا بنّا و عمله و گچ کار مشغول سنگربندی بود. جهت احتیاط هر گاه توپ به کاشان ببندند در اینجا بتوانند زیست کنند و مداومت کنند. بنده نزدیک او در حرکت بودم، سواره گفت این سنگرها چطور است؟ ذبیح الله خان عرض شد تمام این کوه ها طبعاً سنگر است اگر دل قوی باشد احتیاجی به سنگربندی سنگ و گچ نیست. از آن وقت دیگر سنگربندی موقوف شد. چندی در کاشان بودم و صولت بنده را به مشگان فرستاد و حکم نیابت محلات مشگان، یزل، محمودآباد و ساروق به نام من از سردار گرفته فرستاد و از طرف دولت هم تأمین و امنیت طرق و شوارع را به آنها داده بودند. باری چند روزی با مردم به مدارا و حسن سلوک رفتار کردم تا یک شب تفنگ و فشنگ را در رختخواب به جای خودم گذاشتم و یک چوب دستی به دست گرفتم و از راه صعب العبور از درّه همرز پیاده از کوه به جاسب رفتم و چندی گذشت تا اینکه دولت نایب حسین و رجب را از بین برد. مشغول کشاورزی بودم که چند نفر سوار به ریاست رضا خان نام از طرف حکومت قم آمدند که در کوه های قباد بزن یک نفر چوپان کشتند و این کار بهائی های کروگان است. قریب بیست نفر از بهائی ها را توقیف کردند و مبلغی پول مطالبه کردند. به همه سپردم دیناری ندهند. گفتم اگر پول میخواهید ما را پشت میز دادگستری ببرید. کم کم همه را مرخّص کردند به غیر چهار نفر، بنده، برادرم ضیاءالله، نعمت الله یزدانی و الیاس رجب این چهار نفر را حرکت داده به قم تحویل نظمیه دادند و استنطاق و محاکمه شهر را شلوغ کردند که صمصام رئیس نظمیه بود دست به هفت تیر کرد، یک نفر تیر خورد. هر روز جهت استنطاق میبردند. مردم میخواستند بریزند ما را بکشند. روز قتل ما را به خانه خودش شبانه برد و پنهان کرد بعداً به محکمه فشار آورد پرونده را تکمیل کنند و به طهران بفرستند. یک زن تبه کار با یک جوان پیش من آوردند و توقیف کردند که تبعید کنند. گفت برای چه اینجا حبسی؟ گفتم برای تهمت قتل. قلمی و دواتی خواستم به برادرم مطلبی بنویسم اما ندادند. پایم را زخم زدم و خون لکه لکه می آمد با چوب کبریت دو سطر نوشتم. به این زن تبه کار خواهش کردم به برادرم سیف الله برساند، قبول کرد و رسانید و مطلب دو سطر این بود که از وزارت عدلیه خواستم پرونده بنده را بخواهند به مرکز که در قم خطر جانی در پیش بود. باری پرونده به اتفاق چند نفر ژاندارم پیاده به طهران اعزام داشتند. در راه پایم تاول زد. یک الاغ کرایه کردند تا علی آباد و از آنجا روی گاری تا حسن آباد و در حسن آباد 3 روز معطّل کردند به این خاطر که یک نفر جوان به خواهرش گفته بود شب شده چرا دیر به منزل آمدی و میگوید صحرا کار داشتم و دلم میخواهد. برادر در همان وقت با کمربند خواهر خود را میزند و از قضا حلقه آهنین کمربند به شقیقه خواهر میخورد و جا به جا می افتد و فوت میکند. ما بی جهت 3 روز اینجا معطّل میشویم که پرونده آن جوان تکمیل و به اتفاق به طهران اعزام دارند. این مطلب را جهت هوشیاری جوانان نوشتم که شاید پندی باشد و پند گیرند.
ای سیاهیتان گرفته جای پند
پند گیرید ای سپیدیتان دمیده بر عذار (مولوی)
باری خواهش کردم از دروازه خانی آباد وارد شویم. پیاده بودم قبول کردند. خیابان خانی آباد خانه مرحومان عبودیّت استاد ابراهیم حضور داشت. گفتم بنده را به طهران آوردند خواهش دارم به برادرم خبر بدهید. عصر همان روز مرحوم استاد اسماعیل عبودیّت به اتفاق برادرم در توقیف گاه ژاندارمری کل در خیابان قاپوق بود، به دیدنم آمدند. بعد از یک روز تحویل نظمیّه دادند و چندی طول کشید. یک روز بنده جلو در ملاقاتی زندان خواستند و آمدم دیدم سرهنگ دکتر رضا خان از احبا و دکتر ارزاق بود و رئیس زندان سرهنگ عیسی خان الموتی بود. به او گفت این ذبیح الله جاسبی را آزاد بگذارید، چنانکه فرار کند من ضامن او هستم. از آن زمان به بعد بنده را در حیاط سوار اول خیابان جلیل آباد محل قورخانه فعلی زیر دست رئیس ملزومات کلّ نظمیه های کشور گذاشتند. روزها در آنجا کمک می کردم و شبها به زندان میرفتم و راحت بودم. تا پرونده جهت محکمه استیناف بعد از هشت ماه رسیدگی شود. بعضی از اوقات با گاری به اتفاق چند نفر پلیس میبردند محل فعلی تلگراف بیسیم خاک بگاری پر میبردیم و در گودالی خالی میکردند. وقت رسیده که به پرونده رسیده گی کنند. بنده را احضار کردند و به اتفاق یک نفر پلیس رفتم و محکمه تشکیل شد. شش نفر اعضای محکمه بودند و پرونده پنجاه ورق بود و موضوع طبق نقشه که مفسدین کشیده بودند و بنده را گرفتار کرده بودند. اینطور بود شبان قمی به کروگان جهت خرید نان آمده است و چون کوکب دختر مشهدی حسنعلی نانوایی میکرده است و کوکب دختری داشت به نام نازنین که نامزد الیاس بود. چوپان نان خریده و دختر را عنفاً تجاوز بی عصمتی کرد. بنده با تفنگ و 3 نفر با چوب به کوه های قباد بزن رفتیم. بنده ایستادم و دستور دادم او را با چوب زدند و مقتول کردند و یک پسر شاکر و چوپان بنده را شناختند و بنده خبر از استنطاق و محکمه نداشتم. در اینجا سوال کردند راجع به این پرونده چه جوابی میدهی؟ گفتم اولاً نازنین چه نسبتی با بنده داشته و ثانیاً چنانچه آن مطلب صدق بود الیاس بعد از 3 ماه در قم با بنده توقیف بوده و تبرئه و مرخّص شد و به جاسب رفت و جشن گرفت و عروسی کرد چنانچه قضیه راجع به نازنین صدق بود، الیاس نامزد او هرگز راضی نمیشد دختری را که به او تجاوز شده قبول کند و عروسی کند. دیگر اینکه میگویند بنده با تفنگ دورش ایستادم و دستور دادم او را زدند و مقتول شد. بنده در فاصله صد متر کبک را با تیر میزنم و اگر چنین مطلب صدق بود و من هم تعصّبم جهت مردم بیگناه به حرکت می آمد و باید میرفتم در کوه های قباد بزن پشت صخره پنهانی او را با تیر هدف قرار میدادم و هیچکس مرا نمیدید. محکمه محترم را قسم میدهم به مقدّسات عالم چنانچه بنده را مجرم میدانید، دستور اعدام مرا صادر بفرمائید و چنانچه بنده را بی تقصیر میدانید، مرخّص کنید بروم و من عیال و فرزند دارم. گفتند به اطاق دیگر بروید. در اطاق دیگر آمدم و پس از ساعتی آمدند و مژده تبرئه دادند و گفت حال به نظمیه میرویم و فردا شما را مرخّص میکنند. باری فردا بنده را مرخّص کردند و برادرم سیف الله در طهران به اتفاق مادرم در خانه میرزا احمد خان صمیمی که در خیابان شاه، کوچه لاله منزل داشتند، بودند و من نیز رفتم بسیار خوشحال بودیم و به جاسب و دوستان تلگراف کردیم و برادرم به وسیله آقای نراقی در وزارت دارایی مشغول خدمت بود به محفل روحانی طهران نوشتم که تکلیف بنده را معلوم بفرمائید و کتباً جواب دادند به جاسب نروید و صلاح در ماندن در طهران است. اطاعت شد و مدّت شش ماه بیکار و بی پول در طهران بدتر از زندان گذشت تا شبی قلم و کاغذ صاف کرده و سرگذشت خود را مشروحاً به حضور مبارک حضرت ولی امرالله روحی فداه عریضه کردم و توسط دواخانه اقای دواچی فرستادند. طولی نکشید فرج الله خان مژده دادند جواب عریضه شما عنایت شد و بروید دواخانه دریافت کنید. رفتم و آقا میرزا احمد پاکت کوچکی به بنده لطف کردند و دیدم بسیار اظهار عنایت در حق این ذلیل بیگناه فرموده اند. عین آن مرقومه در نزد نورچشمی شمسی خانم دخترم محفوظ است. علامتش این است، راه حق ضایع نشود، شما که مانند کوه آهنین مقاومت ظلم و عناد اهل کین نمودید، در مقامات علیا دعا نمایم که هر دو آرزوی شما تحقّق یابد. اوّلاً از جهت دوری و مهجوری از دیدار اهل و عیال و نوردیدگان و ثانیاً اسباب اطمینان خاطر فراهم گردد. بنده آستانش شوقی. (با خط و امضای مبارک)
طولی نکشید مرقوم مهدی خادم میثاق آمد و گفت به لاله زار خدمت آقای مرتضی عزیزی بروید. من شما را معرّفی کردم. خدمت آقای عزیزی آمدم و سئوال کردند کجا بودی و از کجا آمده ای؟ سرگذشت خود را مشروحاً به عرض رسانیدم. ناگهان دیدم یک نفر پشت سرم تمام عرایضم را شنید و گفت آقا مرتضی ایشان را مشغول کنید و سزاوار است. باری آقای مرتضی خان فرمودند من مطالباتی دارم و شما باید وصول کنید. قبول کردم و هفته ای دو تومان حقوق دریافت می نمایم. چنانچه خوب کار کنم حقوقم را زیاد می کنند. چند ماهی مثل تازی که دنبال شکار بدود، دویدم و خوب کار کردم. چهار سال در خدمتشان انجام وظیفه نمودم و بعد از فوت مرحوم اخوی سیف الله به واسطه آقای اشرف در شهرداری طهران مشغول خدمت شدم. فوت مرحوم برادرم فوق العاده سبب دل شکستگی بنده شد. زن و بچه های خودم به طهران آمدند و کم کم بنا به وعده مبارک اطمینان و آسایش دست داد و تا کنون که تاریخ 5/12/43 است که این سطر را مینویسم خوب و خرّم و سالم و با کمال اطمینان زمستان در طهران و تابستان در جاسب ایام میگذرانم.
گفتم و نشان دادم که بنده به مهره پشت و جعفر قلی به دست و پایش. گفت انشالله این تیرها میکشتتان. گفتم اگر لطف حق و مرحمت سرکار باشد نمیکشد. یکی از سوارهایش که نزدیک بود جهت خودشیرینی به لهجه کاشی گفت آقای سردار اینها را باید یک تیر تو گوش هایشان گذاشت و راحتشان کرد. جواب به او گفت ای بی ناموس ریغو تو شب و روز پیش منی .... پسره سه روز است تیر به مهره پشتش خورده است و اسیر شده است و در اینجا جلوی من مانند بلبل حرف میزند و حیف است اینها بمیرند. بعد به بنده رو کرد و گفت اینجا میمانید من شما را بدهم چاق کنند. گفتم لطفاً ما را چاق کنید تا زنده ایم، بنده ایم و شرمنده. گفت باید زن و بچه تان را بیاورید. قبول کردیم گفت میدهم شما را چاق کنند. خودمان دکتر داریم. وقتی چاق شدید، سوارتان میدهم بروید شیخچه را میکشید و می آئید. بعداً گفت یکی آنها را ببرد تا من دستور بدهم فوراً آقا علی خان صولت مشگانی گفت اجازه بدهید من میبرم و دستور بفرمائید با من دوستند. گفت از کجا؟ گفت به جاسب برای دیدن حیدر علیخان به جاسب رفته بودم و به من خدمت کرده اند. گفت بسیار خوب ببرید دکتر بیاورید و بگوئید چنانچه خوب میشوند باید ده روزه چاق شوند. آقای صولت چند نفر از آدم هایش قاطر را گردانیدند و به طرف منزلش که پنجه شاه بود و در خانه عبدالله خان پیاده کردند. در تخت خواب خوابانیدند. بیهوش شدم و وقتی بهوش آمدم آقای صولت آمدند و از من سئوال کرد ادرار کرده ام و از دو طرف عرض شد بلی. گفت احمد برو دکتر را فوراً بیاور. رفت و دکتر را آورد. به دکتر گفت آنچه شما تصوّر کردید اشتباه است و منظور آقای سردار این است یعنی دکتر پرسید ادرار کردید خون داخل آن نیست گفتم خیر. مشغول معالجه شد و پس از معالجه بیهوش شدم. چند روز پس از شستشو بیهوش میشدم تا روز نهم راه افتادم. لباس هم از جاسب به اتفاق عیالم و بچه شیرخواره ام عنایت الله آورده پوشیدم و به اتفاق آقای صولت به درب باغ حضور سردار نایب حسین رفتیم چشمش که به من خورد بسیار خوشحال شد و گفت زود چاق شدی عرض به لطف حضرت سردار. فردا روز گفتند زندانی ها از گرما تلف میشوند مادرم را گفتم دامن سردار بگیر و بگو آقای سردار یک پسرم را مرحمت فرموده چاق شده، آن یکی در زندان از گرما میمیرد. به درب زندان رفتم چونکه از پیش خبر داشتیم به زندان برای سرکشی می آید. باری مادرم دامنش را گرفت و گفت اسمش چیست؟ مادرم گفت ضیاء الله گفت آهای بچه ها، ضیاء الله را بیاورید. بعد از ساعتی ضیاءالله را بیرون آوردند و نه او را کسی می شناخت و نه او کسی را. گفت دستش را در دست صولت بگذارید. میگویند او هم در تفنگش فشنگ بود. عرض شد در جنگ فشنگ در تفنگ میگذارند. باری جسور شده بودم و در ظرف چند روز تمام زندانی ها را مرخّص کردیم. بعد از ضیاءالله، فرج الله، عبدالوهاب را که پسر عمویم بود تقاضا کردیم. گفتم مطرب است و پول ندارد چونکه میگفت هر یک مبلغی باید پول بدهند تا مرخص شوند. بنده میگفتم اگر پول داشتند شکاری کون لخت نمیشدند. میخندید و یک یک را مرخّص نمود به استثناء سید حسن وارانی که از او پول گرفت. باری نوبت فرج الله بعد از ضیاءالله شد. گفت اگر مطرب است یک رقص کابلی بکند تا مرخّص شود. فرج الله خجالت کشید و سرش را پیش انداخت. سردار گفت مطرب نیست جاش کنید. دو مرتبه فرج الله را زندانی کردند و بعد هر روز 3 نفر را مرخّص کردند. بنده را به خواهش صولت نزد او و مشهدی جعفر قلی که در خدمت وافور آقای سردار بود بعد از چندی به اتفاق زن و بچه به مشگان که ملک آقای صولت بود، رفتیم. خودم اغلب اوقات به اتفاق صولت بودم. یک دفعه به سرکرده پهلوان رضا و صولت به جنگ صولت بختیاری صمصام السلطنه اردستان رفتیم و بعد از یک روز جنگ توسط صولت اصلاح شد چون صولت بسیار چرب زبان و مصلح بود. مراجعت از جنگ عرب اردستان و مهاباد مراجعت و به مشگان آمدم و مشغول امورات داخلی آقای صولت بودم. طبق نقشه قبلی شب به عنوان اینکه مریض است، یک اسب سواری جهت زن و بچه و اسب جهت خودم به طرف کاشان حرکت کردم. قریب یک فرسخ که رفتیم از بیراهه به طرف جاسب سوارهای صولت چند نفرشان در مشگان بودند و باطناً مراقب بنده بودند. خلیل دشتبان را از عقب بنده روانه میکنند. خلیل به صدای سُم اسب میفهمد که بنده به طرف جاسب میروم. فوراً به مشگان مراجعت کرده خبر میدهد. آنها چند نفر با خود برمیدارند و از عقب بنده می آیند. یک فرسخی مشگان صدای صحبتشان را شنیدم که میگفتند هرکجا برود می آوریمش. با صدای بلند گفتم برگردید من به جاسب میروم و زن و بچه مریض را میگذارم و برمیگردم. احمد نام کاشی صدا کرد به لهجه کاشی اگر زیر قبه قمر بروی می آوریمت. یه تیر به طرفشان پرتاب کردم و گفتم برگردید فوراً مراجعت میکنم. چنانچه برنگردید جداً شما را با تیر میزنم. آنها دیگر جرأت نکردند. با خود گفتند چون او سوار است و ما پیاده به او نمیرسیم. به مشگان بر میگردند و اسب ها سوار میشوند و تا وادقان می آیند. چونکه یک نفر آسیابان نزدیک صبح مرا دید از بیراهه رفتم فکر کردم از عقب می آیند و این آسیابان نشانی مرا میدهد و همینطور هم شده بود. وقتی به وادقان میرسند، آسیابان میگوید من سپیده دم دیدم رو به رحق میرفت. از آنجا به تاخت میروند به رحق و دور خانه محمدحسین رحقی که از دوستان قدیم بود، دست به تفنگ وارد میشود و محمد حسین متوحّش شده بیرون می آید و می گوید چرا اینگونه حرکت میکنید که بچه ها میترسند. میگوید فلانی فرار کرده. میگوید بیائید تمام خانه را بررسی کنید و ببینید، من خبر ندارم. بعد از آن مطمئن میشوند مشغول پذیرائی شده میگویند اگر او فرار کرده و راست میگوئید ممکن است چند نفر از جاسبی ها را بردارد و به سراغ شما بیاید. در آن وقت خودشان را جمع می کنند و به طرف مشگان حرکت میکنند. محمد حسین رمقی برایم تعریف کرد باری خودم از کله خائون و مزرعه بید به جاسب رسانیدم. خسته و بی خوابی کشیده بودم. در آنجا از صبح تا شب خواب بودم و بعداً به خانه ام وارد شدم. اهل کروگان و مخصوصاً آقا محمد علی ناصری و آقا محمد علی روحانی به دیدنم آمدند و گفتم این اسب و تفنگ و الاغ را ببرید. قبول نکردند جهت اینکه مبلغی نسیه داشتند. گفتند خودت بیا برویم و الّا نسیه های ما از بین میرود. خودم هم فکر کردم اگر نروم ژاندارم میآید تفنگ و اسب را میگیرد و من خجالت آقای صولت و عهد شکنی سردار را کرده ام. بعد از 2 رورز به اتفاق آقا محمد علی به طرف مشگان حرکت کردم. در بین راه قدری کره جهت خانم آقای صولت گرفتم و تا کله شریف آباد رفتم. دیدم ارباب آقا رضا و حاجی علی اکبر مشگان سوار مادیان و خلیل دشتبان به اتفاق میایند. گفتم کجا میروید گفتند آقای صولت ما را روانه کرده که به جاسب بیاییم اگر تو میایی که بهتر اگر میل نداری بیائی اسب و تفنگ را بدهی ببریم که در نزد سردار شرمنده نباشم. از آنجا خلیل را به اتفاق خود برداشته از کله درم به کاشان و حضرات را با مقدار دو من کره جهت صولت به طرف مشگان روانه نمودیم. پس از ورود به منزل صولت، صادق رفت خبر داد و یک دست لباس انعام گرفت. آقای صولت فوق العاده مسرور شدند و بعد از نهار لباس خودش را به هیکل بنده انداختند به اتفاق رفتیم حضور سردار. مقابل سردار که رسیدم تعظیم کردم و سردار گفت یاغی شده بودی؟ عرض شد خیر، زن و بچه مریض بودند آنها را بردم گذاشتم و آمدم. گفت شنیدم در کله جنگ کرده ای، عرض شد آمدند مرا بگیرند و دست بسته به کاشان بیاورند. خواستم بدانند که بنده آن روز اوّل هم که تیر نخورده بودم کسی نمی توانست بنده را بگیرد. باری چند در خدمت بودم. یکروز به اتفاق صولت غریب بیست نفر سوار به خمدره رفتم. در آنجا بنّا و عمله و گچ کار مشغول سنگربندی بود. جهت احتیاط هر گاه توپ به کاشان ببندند در اینجا بتوانند زیست کنند و مداومت کنند. بنده نزدیک او در حرکت بودم، سواره گفت این سنگرها چطور است؟ ذبیح الله خان عرض شد تمام این کوه ها طبعاً سنگر است اگر دل قوی باشد احتیاجی به سنگربندی سنگ و گچ نیست. از آن وقت دیگر سنگربندی موقوف شد. چندی در کاشان بودم و صولت بنده را به مشگان فرستاد و حکم نیابت محلات مشگان، یزل، محمودآباد و ساروق به نام من از سردار گرفته فرستاد و از طرف دولت هم تأمین و امنیت طرق و شوارع را به آنها داده بودند. باری چند روزی با مردم به مدارا و حسن سلوک رفتار کردم تا یک شب تفنگ و فشنگ را در رختخواب به جای خودم گذاشتم و یک چوب دستی به دست گرفتم و از راه صعب العبور از درّه همرز پیاده از کوه به جاسب رفتم و چندی گذشت تا اینکه دولت نایب حسین و رجب را از بین برد. مشغول کشاورزی بودم که چند نفر سوار به ریاست رضا خان نام از طرف حکومت قم آمدند که در کوه های قباد بزن یک نفر چوپان کشتند و این کار بهائی های کروگان است. قریب بیست نفر از بهائی ها را توقیف کردند و مبلغی پول مطالبه کردند. به همه سپردم دیناری ندهند. گفتم اگر پول میخواهید ما را پشت میز دادگستری ببرید. کم کم همه را مرخّص کردند به غیر چهار نفر، بنده، برادرم ضیاءالله، نعمت الله یزدانی و الیاس رجب این چهار نفر را حرکت داده به قم تحویل نظمیه دادند و استنطاق و محاکمه شهر را شلوغ کردند که صمصام رئیس نظمیه بود دست به هفت تیر کرد، یک نفر تیر خورد. هر روز جهت استنطاق میبردند. مردم میخواستند بریزند ما را بکشند. روز قتل ما را به خانه خودش شبانه برد و پنهان کرد بعداً به محکمه فشار آورد پرونده را تکمیل کنند و به طهران بفرستند. یک زن تبه کار با یک جوان پیش من آوردند و توقیف کردند که تبعید کنند. گفت برای چه اینجا حبسی؟ گفتم برای تهمت قتل. قلمی و دواتی خواستم به برادرم مطلبی بنویسم اما ندادند. پایم را زخم زدم و خون لکه لکه می آمد با چوب کبریت دو سطر نوشتم. به این زن تبه کار خواهش کردم به برادرم سیف الله برساند، قبول کرد و رسانید و مطلب دو سطر این بود که از وزارت عدلیه خواستم پرونده بنده را بخواهند به مرکز که در قم خطر جانی در پیش بود. باری پرونده به اتفاق چند نفر ژاندارم پیاده به طهران اعزام داشتند. در راه پایم تاول زد. یک الاغ کرایه کردند تا علی آباد و از آنجا روی گاری تا حسن آباد و در حسن آباد 3 روز معطّل کردند به این خاطر که یک نفر جوان به خواهرش گفته بود شب شده چرا دیر به منزل آمدی و میگوید صحرا کار داشتم و دلم میخواهد. برادر در همان وقت با کمربند خواهر خود را میزند و از قضا حلقه آهنین کمربند به شقیقه خواهر میخورد و جا به جا می افتد و فوت میکند. ما بی جهت 3 روز اینجا معطّل میشویم که پرونده آن جوان تکمیل و به اتفاق به طهران اعزام دارند. این مطلب را جهت هوشیاری جوانان نوشتم که شاید پندی باشد و پند گیرند.
ای سیاهیتان گرفته جای پند
پند گیرید ای سپیدیتان دمیده بر عذار (مولوی)
باری خواهش کردم از دروازه خانی آباد وارد شویم. پیاده بودم قبول کردند. خیابان خانی آباد خانه مرحومان عبودیّت استاد ابراهیم حضور داشت. گفتم بنده را به طهران آوردند خواهش دارم به برادرم خبر بدهید. عصر همان روز مرحوم استاد اسماعیل عبودیّت به اتفاق برادرم در توقیف گاه ژاندارمری کل در خیابان قاپوق بود، به دیدنم آمدند. بعد از یک روز تحویل نظمیّه دادند و چندی طول کشید. یک روز بنده جلو در ملاقاتی زندان خواستند و آمدم دیدم سرهنگ دکتر رضا خان از احبا و دکتر ارزاق بود و رئیس زندان سرهنگ عیسی خان الموتی بود. به او گفت این ذبیح الله جاسبی را آزاد بگذارید، چنانکه فرار کند من ضامن او هستم. از آن زمان به بعد بنده را در حیاط سوار اول خیابان جلیل آباد محل قورخانه فعلی زیر دست رئیس ملزومات کلّ نظمیه های کشور گذاشتند. روزها در آنجا کمک می کردم و شبها به زندان میرفتم و راحت بودم. تا پرونده جهت محکمه استیناف بعد از هشت ماه رسیدگی شود. بعضی از اوقات با گاری به اتفاق چند نفر پلیس میبردند محل فعلی تلگراف بیسیم خاک بگاری پر میبردیم و در گودالی خالی میکردند. وقت رسیده که به پرونده رسیده گی کنند. بنده را احضار کردند و به اتفاق یک نفر پلیس رفتم و محکمه تشکیل شد. شش نفر اعضای محکمه بودند و پرونده پنجاه ورق بود و موضوع طبق نقشه که مفسدین کشیده بودند و بنده را گرفتار کرده بودند. اینطور بود شبان قمی به کروگان جهت خرید نان آمده است و چون کوکب دختر مشهدی حسنعلی نانوایی میکرده است و کوکب دختری داشت به نام نازنین که نامزد الیاس بود. چوپان نان خریده و دختر را عنفاً تجاوز بی عصمتی کرد. بنده با تفنگ و 3 نفر با چوب به کوه های قباد بزن رفتیم. بنده ایستادم و دستور دادم او را با چوب زدند و مقتول کردند و یک پسر شاکر و چوپان بنده را شناختند و بنده خبر از استنطاق و محکمه نداشتم. در اینجا سوال کردند راجع به این پرونده چه جوابی میدهی؟ گفتم اولاً نازنین چه نسبتی با بنده داشته و ثانیاً چنانچه آن مطلب صدق بود الیاس بعد از 3 ماه در قم با بنده توقیف بوده و تبرئه و مرخّص شد و به جاسب رفت و جشن گرفت و عروسی کرد چنانچه قضیه راجع به نازنین صدق بود، الیاس نامزد او هرگز راضی نمیشد دختری را که به او تجاوز شده قبول کند و عروسی کند. دیگر اینکه میگویند بنده با تفنگ دورش ایستادم و دستور دادم او را زدند و مقتول شد. بنده در فاصله صد متر کبک را با تیر میزنم و اگر چنین مطلب صدق بود و من هم تعصّبم جهت مردم بیگناه به حرکت می آمد و باید میرفتم در کوه های قباد بزن پشت صخره پنهانی او را با تیر هدف قرار میدادم و هیچکس مرا نمیدید. محکمه محترم را قسم میدهم به مقدّسات عالم چنانچه بنده را مجرم میدانید، دستور اعدام مرا صادر بفرمائید و چنانچه بنده را بی تقصیر میدانید، مرخّص کنید بروم و من عیال و فرزند دارم. گفتند به اطاق دیگر بروید. در اطاق دیگر آمدم و پس از ساعتی آمدند و مژده تبرئه دادند و گفت حال به نظمیه میرویم و فردا شما را مرخّص میکنند. باری فردا بنده را مرخّص کردند و برادرم سیف الله در طهران به اتفاق مادرم در خانه میرزا احمد خان صمیمی که در خیابان شاه، کوچه لاله منزل داشتند، بودند و من نیز رفتم بسیار خوشحال بودیم و به جاسب و دوستان تلگراف کردیم و برادرم به وسیله آقای نراقی در وزارت دارایی مشغول خدمت بود به محفل روحانی طهران نوشتم که تکلیف بنده را معلوم بفرمائید و کتباً جواب دادند به جاسب نروید و صلاح در ماندن در طهران است. اطاعت شد و مدّت شش ماه بیکار و بی پول در طهران بدتر از زندان گذشت تا شبی قلم و کاغذ صاف کرده و سرگذشت خود را مشروحاً به حضور مبارک حضرت ولی امرالله روحی فداه عریضه کردم و توسط دواخانه اقای دواچی فرستادند. طولی نکشید فرج الله خان مژده دادند جواب عریضه شما عنایت شد و بروید دواخانه دریافت کنید. رفتم و آقا میرزا احمد پاکت کوچکی به بنده لطف کردند و دیدم بسیار اظهار عنایت در حق این ذلیل بیگناه فرموده اند. عین آن مرقومه در نزد نورچشمی شمسی خانم دخترم محفوظ است. علامتش این است، راه حق ضایع نشود، شما که مانند کوه آهنین مقاومت ظلم و عناد اهل کین نمودید، در مقامات علیا دعا نمایم که هر دو آرزوی شما تحقّق یابد. اوّلاً از جهت دوری و مهجوری از دیدار اهل و عیال و نوردیدگان و ثانیاً اسباب اطمینان خاطر فراهم گردد. بنده آستانش شوقی. (با خط و امضای مبارک)
طولی نکشید مرقوم مهدی خادم میثاق آمد و گفت به لاله زار خدمت آقای مرتضی عزیزی بروید. من شما را معرّفی کردم. خدمت آقای عزیزی آمدم و سئوال کردند کجا بودی و از کجا آمده ای؟ سرگذشت خود را مشروحاً به عرض رسانیدم. ناگهان دیدم یک نفر پشت سرم تمام عرایضم را شنید و گفت آقا مرتضی ایشان را مشغول کنید و سزاوار است. باری آقای مرتضی خان فرمودند من مطالباتی دارم و شما باید وصول کنید. قبول کردم و هفته ای دو تومان حقوق دریافت می نمایم. چنانچه خوب کار کنم حقوقم را زیاد می کنند. چند ماهی مثل تازی که دنبال شکار بدود، دویدم و خوب کار کردم. چهار سال در خدمتشان انجام وظیفه نمودم و بعد از فوت مرحوم اخوی سیف الله به واسطه آقای اشرف در شهرداری طهران مشغول خدمت شدم. فوت مرحوم برادرم فوق العاده سبب دل شکستگی بنده شد. زن و بچه های خودم به طهران آمدند و کم کم بنا به وعده مبارک اطمینان و آسایش دست داد و تا کنون که تاریخ 5/12/43 است که این سطر را مینویسم خوب و خرّم و سالم و با کمال اطمینان زمستان در طهران و تابستان در جاسب ایام میگذرانم.
برویم بر سر یک مطلب جالب دیگر و آن اینکه سابقاً گفتیم شیخ حسینعلی جهت نفوذ و ریاستش جمعی از احباب را تشویق و تحریص کرد بهوسیله مجتهد میرزا آقا هرازجانی از امر تبرّی بدهد و به حمام قدیم ببرد. چهار پنج خانوار منجمله خانوار پدرم محمد تقی و اولاد و مرحوم استاد علی اکبر[1] و اولادش مرحوم ملاغلامرضا و پسرش مرحوم حاجی حسنعلی و پسرهایش مرحوم غلامحسین و دو برادرش محمد علی و شکرالله مسئول حمام شدیم. در این موقع چون هر روزه ممکن نبود حمام گرم کنیم، هفتهای یک روز گرم میکردیم و صبحها مردانه و عصرها زنانه بود. باز هم اراذل قوم راضی نبودند. شبی غلامرضا و رجبعلی وارانی و عمّال اسمعیل آقا حلوائی کروگان با دو نفر دیگر رفته بودند که طیان مس حمام را بکنند زنهای احباب مخصوصاً بیبی جان سابقالذکر با چوب آنها را فرار دادند. چند روزی به اینطور گذشت تا اینکه نایب حسین و اشرار کاشان که غفلتاً ریختند و غارت کردند مفاد وعده حضرت عبدالبهاء به وقوع پیوست و همه متنبّه شدیم تا اینکه قضیّه گرفتاری بنده و خلاص شدن و دستور محفل مقدس روحانی طهران به ماندن در طهران کم کم جوانان بهائی بعضی به سربازی بعضی جهت وضع نامطلوب و نامساعد و خشک سالی به طهران آمدند و در طهران اقامت کردند و به طور تقریب سیصد و پنجاه نفرشان میشود و در جاسب هم قریب هشتاد نفر بزرگ و کوچک به کشاورزی و قالیبافی و دامپروری اموری میگذرانند و حقیقتاً از فقرای قوم هستند ولکن اغنیا کسی به فکر آنها نیست. خداوند توفیق عنایت فرماید که اغنیا به فکر فقرا بیافتند و قدری به بیانات مبارکه مکنونه توجه نمایند
و امّا راجع به گرفتاری مرحوم ملأ غلامرضا
عشق تبلیغ داشت و مشهور شد مبلّغین هم از کاشان و طهران به منزلش میآمدند، سبب بغض اهالی جاسب شد به آقایان قم شکایت کردند و حکومت اعتضاد الدوله در زمان ناصرالدین شاه و نایب السلطنه کامران میرزا بود حکومت دستور جلب جناب ملأ غلامرضا را صادر کرد. خود مرحوم ملأ غلامرضا برایم گفت من متواری بودم. یک شب در منزل یکی احباب بیتوطه کردم. نزدیک صبح رفتم به طرف منزل محمدرضا، علیاکبر پدر باقر پدربزرگ رفیعیها بالای بام اذان میگفت مرا دید و خبر داد. مأمورین مرا گرفتند و به قم بردند و امّا پدرم گفت روزی که شهرت دادند که جناب ملأ غلامرضا میخواهند دستگیر کنند. جناب ملأ غلامرضا به من گفت این کتابها و نوشتهجات را ببر در جائی محفوظ پنهان کن. شاید مرا بغتتاً بگیرند و این آثار بدست اغیار بیفته. من گرفتم و بردم خانه قدیم پدرم در توی یک رف که تیغه خشتی بود پنهان کردم. پشت آنها به خرابهای بود باران رگبار آنجا را شسته و خراب کرده بود. فرجالله پسر بزرگ کدخدا عبدالوهّاب در آنجا کار داشته کتاب و کاغذ پیداست آنها را جمعاً به خانه نزد پدرش میبرم. عبدالوهاب در صحن پای چنار وسط آبادی به فریاد بلند میگوید اسامی همه را پیدا کردم. بعد از این نوشتهجات به قم برد و سبب تشدید زندان و حبس شدید شد و حبس ایشان سه سال به طول انجامید. در این مدّت عیالش در منزل نّدافها مشغول چرخ ریسی بود و مواظب و مراقب حال شوهر خویش بود تا از زندان خلاص و به طهران آمدند. در طهران به وسیله حاجی میرزا کاظم دوافروش پدر زن خدایار خان مشغول تدریس و تعلیم اطفال بودند. پدرم محمد تقی برایم گفت وقتی جناب ملأ غلامرضا و خواهرم فاطمه جان خانم به طهران آمدند من هم نسبت به علاقهای که به آنها داشتم به طهران آمدم و به وسیله میرزا نصرالله شیرازی که تاجر تنباکو بود، مشغول صرّافی شدم به این معنی که درب بازارچه معیّر جلو دکانش یک نیمکت گذارده بود. روزی یک کیسه پول سیاه به من میداد با پول سفید تبدیل میکردم. در این وقت مرحوم حاجی میرزا حیدر علی مبلّغ مشهور صاحب کتاب بهجتالصدور با من ملاقات کرد و سئوال از احبای جاسب در میان آورد. گفت با نبودن ملأ غلامرضا در جاسب چگونه است جواب دادم حال احبا به مثل نهالی است بنشانی و آبیاری نکنی. بعضی سئوالات دیگر ایشان به سمت ارض مقصود در حرکت بود. طولی نکشید که لوحی به افتخار مرحوم ملأ غلامرضا واصل شد که مضمونش این است که اجازه حضور خواسته بودی چنانچه به جاسب عودت نمائی اجرش البته جزیلتر است بنده آن لوح مبارک را در نزد نورچشمی آقای علیمحمد رفرف مشاهده کردم بعد از آن به اتفاق عائله به جاسب آمدند و مشغول تربیت نونهالان و تبلیغ اشخاص بودند تا نفس آخر در نتیجه این زحمات و صدمات قریب یک صد از نبیرهها (نوهها) ایشان که از دو فرزند یکی دختر و یکی پسر در طهران با کمال آسایش زندگی میکنید و حتّی چند نفر از آنها در خارج مشغول تحصیلاند و همچنین از پدرم محمدتقی که یک برادر عبدالوهاب بود و همیشه عبدالوهاب و محمدرضا این برادر و خواهر را اذیّت میکردند که به صواب برسند برعکس از آن دو برادر آثاری و اولادی که لایق ذکر بشد وجود ندارد. چنانچه افرادی پیدا شود ندرتاً آنهم در ظلّ امر مبارک میباشند که بهواسطه وصلت با احبا حاصل شده.
و اما سواد مرقومه مبارک –
طهران جناب آقا ذبیح الله مهاجر جاسبی علیه بهاءالله ملاحظه نمایند روحی فداک. عریضه مرقومه مورّخه 4 ذیحجه 1345 به ساحت قدس مبارک حضرت ولی امرالله ارواحنا لمظلومیة الفدا وارد و به لحاظ انور فائز بلایا و مصائب وارده بر آن حضرت از زجر و نفی و حبس در سبیل الهی و پریشانی و سرگردانی و دوری و مهجوری از دیدار اهل و عیال و نور دیدگان جمیع این وقایع سبب تأثر و احزان هیکل مبارک گردید ولی از جهت دیگر خوشا به آن ثبوت و استقامت و رسوخ که چون جبل آهنین مقاومت ظلم و عدوان اهل عناد و کین را فرمودید. الحق این متانت و رزانت و صبر و استقامت موهبتی مخصوص است برای خادمان و برگزیدگان حق و البته به یقین تام نفس خالص در راه حق ضایع نشود و قدمی که در سبیل الهی برداشته شود اثرش مفقود نگردد. پس ثابت و محقق است که بلایای وارده بر آن حضرت چون به اسم حق و در راه حق بوده الیالابد در بساط قدس الهی ذکرش دائم و باقی است فرمودند مسرور و مستبشر به تاییدات الهیه باشید و مطمئن به عنایات رحمانیه در مقامات مبارکه علیه دعا نمایم که هر دو آرزوی شما تحقّق یابد اولاً از جهت فکر عیال و اطفال آسوده و مستریح شوید و ثانیاً اسباب راحتی و آسایش و اطمینان خاطر فراهم گردد. حسبالامر مبارک مرقوم گردید نورالدین زین جمادی الاوّل 1345-7 نوامبر 1926 ملاحظه گردید. بنده آستانش شوقی
---
[1] بزرگ خاندان رزاقی ها
و امّا راجع به گرفتاری مرحوم ملأ غلامرضا
عشق تبلیغ داشت و مشهور شد مبلّغین هم از کاشان و طهران به منزلش میآمدند، سبب بغض اهالی جاسب شد به آقایان قم شکایت کردند و حکومت اعتضاد الدوله در زمان ناصرالدین شاه و نایب السلطنه کامران میرزا بود حکومت دستور جلب جناب ملأ غلامرضا را صادر کرد. خود مرحوم ملأ غلامرضا برایم گفت من متواری بودم. یک شب در منزل یکی احباب بیتوطه کردم. نزدیک صبح رفتم به طرف منزل محمدرضا، علیاکبر پدر باقر پدربزرگ رفیعیها بالای بام اذان میگفت مرا دید و خبر داد. مأمورین مرا گرفتند و به قم بردند و امّا پدرم گفت روزی که شهرت دادند که جناب ملأ غلامرضا میخواهند دستگیر کنند. جناب ملأ غلامرضا به من گفت این کتابها و نوشتهجات را ببر در جائی محفوظ پنهان کن. شاید مرا بغتتاً بگیرند و این آثار بدست اغیار بیفته. من گرفتم و بردم خانه قدیم پدرم در توی یک رف که تیغه خشتی بود پنهان کردم. پشت آنها به خرابهای بود باران رگبار آنجا را شسته و خراب کرده بود. فرجالله پسر بزرگ کدخدا عبدالوهّاب در آنجا کار داشته کتاب و کاغذ پیداست آنها را جمعاً به خانه نزد پدرش میبرم. عبدالوهاب در صحن پای چنار وسط آبادی به فریاد بلند میگوید اسامی همه را پیدا کردم. بعد از این نوشتهجات به قم برد و سبب تشدید زندان و حبس شدید شد و حبس ایشان سه سال به طول انجامید. در این مدّت عیالش در منزل نّدافها مشغول چرخ ریسی بود و مواظب و مراقب حال شوهر خویش بود تا از زندان خلاص و به طهران آمدند. در طهران به وسیله حاجی میرزا کاظم دوافروش پدر زن خدایار خان مشغول تدریس و تعلیم اطفال بودند. پدرم محمد تقی برایم گفت وقتی جناب ملأ غلامرضا و خواهرم فاطمه جان خانم به طهران آمدند من هم نسبت به علاقهای که به آنها داشتم به طهران آمدم و به وسیله میرزا نصرالله شیرازی که تاجر تنباکو بود، مشغول صرّافی شدم به این معنی که درب بازارچه معیّر جلو دکانش یک نیمکت گذارده بود. روزی یک کیسه پول سیاه به من میداد با پول سفید تبدیل میکردم. در این وقت مرحوم حاجی میرزا حیدر علی مبلّغ مشهور صاحب کتاب بهجتالصدور با من ملاقات کرد و سئوال از احبای جاسب در میان آورد. گفت با نبودن ملأ غلامرضا در جاسب چگونه است جواب دادم حال احبا به مثل نهالی است بنشانی و آبیاری نکنی. بعضی سئوالات دیگر ایشان به سمت ارض مقصود در حرکت بود. طولی نکشید که لوحی به افتخار مرحوم ملأ غلامرضا واصل شد که مضمونش این است که اجازه حضور خواسته بودی چنانچه به جاسب عودت نمائی اجرش البته جزیلتر است بنده آن لوح مبارک را در نزد نورچشمی آقای علیمحمد رفرف مشاهده کردم بعد از آن به اتفاق عائله به جاسب آمدند و مشغول تربیت نونهالان و تبلیغ اشخاص بودند تا نفس آخر در نتیجه این زحمات و صدمات قریب یک صد از نبیرهها (نوهها) ایشان که از دو فرزند یکی دختر و یکی پسر در طهران با کمال آسایش زندگی میکنید و حتّی چند نفر از آنها در خارج مشغول تحصیلاند و همچنین از پدرم محمدتقی که یک برادر عبدالوهاب بود و همیشه عبدالوهاب و محمدرضا این برادر و خواهر را اذیّت میکردند که به صواب برسند برعکس از آن دو برادر آثاری و اولادی که لایق ذکر بشد وجود ندارد. چنانچه افرادی پیدا شود ندرتاً آنهم در ظلّ امر مبارک میباشند که بهواسطه وصلت با احبا حاصل شده.
و اما سواد مرقومه مبارک –
طهران جناب آقا ذبیح الله مهاجر جاسبی علیه بهاءالله ملاحظه نمایند روحی فداک. عریضه مرقومه مورّخه 4 ذیحجه 1345 به ساحت قدس مبارک حضرت ولی امرالله ارواحنا لمظلومیة الفدا وارد و به لحاظ انور فائز بلایا و مصائب وارده بر آن حضرت از زجر و نفی و حبس در سبیل الهی و پریشانی و سرگردانی و دوری و مهجوری از دیدار اهل و عیال و نور دیدگان جمیع این وقایع سبب تأثر و احزان هیکل مبارک گردید ولی از جهت دیگر خوشا به آن ثبوت و استقامت و رسوخ که چون جبل آهنین مقاومت ظلم و عدوان اهل عناد و کین را فرمودید. الحق این متانت و رزانت و صبر و استقامت موهبتی مخصوص است برای خادمان و برگزیدگان حق و البته به یقین تام نفس خالص در راه حق ضایع نشود و قدمی که در سبیل الهی برداشته شود اثرش مفقود نگردد. پس ثابت و محقق است که بلایای وارده بر آن حضرت چون به اسم حق و در راه حق بوده الیالابد در بساط قدس الهی ذکرش دائم و باقی است فرمودند مسرور و مستبشر به تاییدات الهیه باشید و مطمئن به عنایات رحمانیه در مقامات مبارکه علیه دعا نمایم که هر دو آرزوی شما تحقّق یابد اولاً از جهت فکر عیال و اطفال آسوده و مستریح شوید و ثانیاً اسباب راحتی و آسایش و اطمینان خاطر فراهم گردد. حسبالامر مبارک مرقوم گردید نورالدین زین جمادی الاوّل 1345-7 نوامبر 1926 ملاحظه گردید. بنده آستانش شوقی
---
[1] بزرگ خاندان رزاقی ها
راجع بَزَد و نخورد با سید عباس و اقدامات شیخ حسینعلی و فرار به اتفاق محمدعلی ناصری و مرحوم سیف الله اخوی به طهران
راجع بَزَد و نخورد با سید عباس و اقدامات شیخ حسینعلی و فرار به اتفاق محمدعلی ناصری و مرحوم سیف الله اخوی به طهران شرحش این است:
بعد از چندی که جمعی از احباب گول شیخ را خوردند و به حمام پائین رفتند، به طوری که قبلاً مذکور گشت چون فتح کرده بودند، هر شب به دور یکدیگر به اصطلاح شب نشینی داشتند. مخصوصاً سید عباس حقگو از راه جویی و حق گویی سخن میراند و نسبت به نوامیس و زنان احباء صحبت های رکیک میکرد و به گوش بنده میرسید. تصمیم گرفتم که در موقع مناسب او را به چنگ آورم تا اینکه یک روز مادرم به من گفت او با عالیه خانم در تکاپو وصال است. گفتم به چه دلیل، گفت که من دلیل لازم ندارم و با فراست و ذکاوتی که دارم احساس کردم درست فکر کرده بود و مترصّد و مراقب شدم تا شبی که مردان خانواده عالیه خانم (علی باقر ، رضا باقر ، حسین باقر ، سلطان باقر و رجب باقر) بعضی به دلیجان و بعضی سر آب بودند. فکر کردم چنانچه سِرّی باشد امشب بروز میکند. سرشب به نزدیک خانه مورد نظر رفتم و مواظب شدم. پاسی از شب گذشت و چون فصل تابستان مردم روی بام میخوابیدند و شب هفتم ماه بود، دیدم یک نفر با لباس مبدّل آمد و نزدیک رختخواب رفت در صورتیکه او با یک بچه شیرخوار خوابیده بود. قدری یواش صحبت کردند و از راهی که رفته بود مراجعت کرد. احساس کردم که طرف گفته است چون مهتاب است و اقوام و همسایه ها در نزدیکی آنها خوابیده اند، ممکن نیست و همینطور هم بود. مهتاب که غروب کرد، برگشت و آمد و در رختخواب رفت و بعد از انجام وظیفه منظوره در خواب فرو رفت. فکر کردم به تنهائی از عهده خدمتش برنمیآیم. فوراً به خانه رفته برادرم سیف الله را به کمک برداشتم و به اتّفاق به محل رسیدیم. دیدم هنوز در خواب ناز هستند. فکر کردم خوب است یکی از بستگان عالیه را بیاورم تا حضور داشته باشند. بنده در آنجا نشستم و مرحوم اخوی در میان آبادی از قضاء اتفاقی محمد ابراهیم، فرزند مشهدی حسنعلی که اصلاً در ساختن حمام شرکت نکرده بود، پیدا کرد و نزد بنده آمدند و قضیه را به او گفتم. او متوحّشاً رو به فرار گذاشت اما تحدیدش کردم و گفتم به پای بام بیا و صدا کن بیدار شوند دیگر کارت نباشد. قبول کرد و فریاد زد. چون علی آقا (شوهر عالیه) به دلیجان رفته بود، بنده پای پا و برادرم بالای سرش ایستاده بودیم. از فریاد بیدار شد و خیال کرد علی آقا بالای سرش ایستاده است. به مرحوم اخوی پرید و اخوی سرش را در زیر بغل گرفت و بنده کاملاً از خجالتش در آمدم به طوری که حال حرکت نداشت. دست به دست به دوش ابراهیم تا خانه مشهدی حسنعلی رفتند و قضیه را مشروحاً از زبان ابراهیم شنید و در جواب گفت او را نزد شیخ حسینعلی ببرید و بگوئید این مل(گاو نر) فردو چه هست که در آبادی ول کرده است چون قبلاً هم در محلّه پَل (سلخ مشگون) یک چنین قضیه ای بروز کرده بود، جمعیت الان از دشت و ده قریب صد نفر زن و مرد، کوچک و بزرگ جمع شده بودند و بعضی آب دهان می انداختند و لعنت به شیخ میکردند و با بیل و تبر به درب خانه میکوبیدند. جعفر قلی[1] در منزل شیخ حاضر بود. پشت درب آمد و گفت عمو، پدرم گفت زهرمار از این خانه خراب شده بیرون بیا تا ببینی مردم چه می کنند. عمو قربان پدر بزرگ حاجی محمد با عزّت و شدّت گفت بیرون بیاید تا فلان فلانش کنیم. باری دفعه ثانی جعفر قلی گفت عمو شما مردم را متفرّق کنید من خودم فردا سید عباس را تنبیه می کنم. مردم را متفرق کردیم و هرکس به خانه اش رفت و سید عباس را به خانه سید عبدالله پدر امجدی بردند و بستری کردند. فردا روز عیال شیخ احوال برادرش را پرسید که به خانه اش بیاید. گفتند نمیتواند حرکت کند و بیاید. از طرفی شیخ نوشته به حکومت قسم که پسرهای محمدتقی بابی یاغی در سر آب، شب سید عباس برادر زن مرا کتک زدند به طوری که مشرف به موت است و از طرفی مشهد حسنعلی و اطباعش را تحریک کرد و تحدید نمود که اینها مقصودشان این بوده که آبروی شما را بریزند چونکه تبرّی کرده اید و به حمام پایین رفته اید. حالیّه باید مأمورین که میایند کمک کنید اینها را بگیریم و ببندیم و جریمه کنیم تا اینکه این صداها از گوش مردم ساکت شود. 2 و 3 روز نگذشته بود، چند نفر مأمور از حکومت قم و به کمک حضرات، پدرم و برادرم ضیاءالله و عمو علی اکبر (استاد علی اکبر) را دستگیر نمودند بعد از چوب کاری مفصّل یعنی به پشت خوابانیده و گاو سر (افسار گاو) زدند و بعد با طناب به درخت آویختند یعنی دار. شب قبل ملّا مرحوم معاون التّجار را توسط مرحوم اخوی به نراق فرستاده بودم و خودم در چهارباغ مشغول درو چیدن گندم بودم. ظهر شده بود و جهت نهار و رفع خستگی به خانه برمیگشتم. ناگهان دیدم چند نفر محمد نصیر، میرزا علی، مش محمد علی و اسماعیل علی بابا به دستگیر بنده می آیند. موضوع را فهمیدم و به طرف کوه سیاه به طرف قله پشت عمارت برگشتم و گفتم هرگاه بیائید میزنم و دست به طرف چوب لباسم بردم . چون ششلول میداشتم ترسیدند و پیش نیامدند. فاصله پیدا کردم و از کوه بالا رفتم و آنها برگشته به طرف دیگر رفتند و مشغول وظیفه وجدانی خود شدند و فرستادند مرحوم ملّا غلامرضا را با فرزندش آقا محمد علی آوردند و التزام گرفتند که هرگاه قلم به کاغذ بگذارد به همراهی ما چها چها (آشوب) خواهم کرد. از طرفی چون میدانستند مرحوم اخوی به نراق رفته است جهت اطّلاع و کسب تکلیف چند نفر جلو راه نزدیک آسیا بالا ده رفتند و با فریاد بلند میگفتند بابی را بگیرید او فراراً به طرف خانه عمّه رفت و در میان درخت ها از چشمشان پنهان شد تا به خانه مرحوم ملّا غلامرضا رسید. گفتم بنده در سر کوه بودم، نزدیک غروب از کوه به طرف خانه ام پائین آمدم. از داخل باغ ها و باغچه دیدم مادرم به صدای نوحه زمزمه میخواند، پسرهایم کجائید که بدور خانه کشیک میکشند. باری خود را به مادرم رسانیدم پرسیدم سیف الله کجاست گفت رفته است و به خانه عمه او را فرستادم. به اتفاق محمدعلی ناصری آمدند. سه نفری باهم خوشحال و مطمئن شدیم سید محمد پدر غفاری ها آمد گفت شیخ میگوید بیایند، کاری به کارشان ندارم. فهمیدیم میخواهند ما را گول بزند. مادرم گفت خبری از آنها نداریم از پدرم و ضیاءالله جویا شدیم گفت به اتفاق عمو علی اکبر(استاد علی اکبر) توقیفند و مبلغی جریمه مطالبه مینمایند. باری فرش های عروسی هر دو را به واران بردند و گرو گذاشتند و مبلغ یکصد تومان پول نقد به مأمورین حکومت دادند و سه نفر، محمد علی و مرحوم سیف الله و بنده نویسنده یک قبضه تفنگ جهت احتیاط برداشتم و سفارش کردیم که تفنگ را در سوراخ جنی های سرچشمه میگذاریم. فردا زن ها بیایند تفنگ را زیر چادر بگیرند و به خانه بیاورند. یک عدد قوری برنجی، یک استکان، قدری قند و چای و نان و پنیر و غیره در یک عدد توبره یعنی توشه دان گذاردیم و از طرف مزرعه بید و به طرف کرمجکان و از کله قباد بزن شب به قم وارد و در ابرقو در پشتبام کاروانسرائی اطراق و نصف شب مکاری ها به طرف طهران حرکت میکردند. همراه مکاری ها پیاده در شب با صدای زیر و بم زنگ های چهارپاها، قاطر، یابو و الاغ حقیقتاً از گیر دشمن به سلامت منزل به منزل رفته و طیّ 3 شب و چهار روز وارد طهران شدیم. به سراغ محفل روحانی رفتیم و در خانه مرحوم باقر اف چهارراه پهلوی و امیریه در زیر چادر محفل منعقد شده بود. قضیّه را مشروحاً معروض داشتیم. در این موقع کودتا شده بود و شهر و تشکیلات دولت هنوز منظّم و صورتی به خود نگرفته بود. جناب ملّا بهرام اختر خاوری حضور داشتند و فرمودند شما چند روزی به قریه بخشاباد بروید و مشغول هندوانه جمع کردن شوید و هندوانه بخورید تا به شما خبر بدهیم. خودش راهنمائی کرد و به بخشاباد رفتیم و مشغول شدیم. در آن وقت اتومبیل وجود نداشت و با شتر بارها تا شهرها حمل میشد. روز ششم خبر دادند به شهر آمدم و به محفل روحانی رفتم. آنها صلاح دیدند اقدام به شکایت به وزارت عدلیّه و وزارت کشور شود. بنده بلد نبودم بنویسم. محفل دستور دادند آقای نیّر همایون از احبای قمصر کاشان که عضو اداره مالیّه بودند، عریضه ها را نوشتند و به بنده دادند و راهنمائی کردند تا عریضه ها را به دوائر مربوطه دادم و رسید گرفتم و مطالبه جواب کردم. وزارت عدلیّه فوراً تلگراف به عدلیّه قم کرد و یک حکم کتبی هم به خودم دادند. وزارت کشور معطّل میکردند و تفره میرفتند و وقعی به شاکی نمی گذاشتند. چونکه لباس کار کشاورزی را پوشیده بودم، به منزل رفتم. وزیر کشور حاجی علی قلی خان بختیاری در خانه پسر سپه سالار خلعت پسری که حالیّه سینما است در خیابان اسلامبول، چهار راه لاله زار و کوچه برلن دو درب دارد. چند نفر قراول تفنگ ها را به یکدیگر چاتمه زده و مواظب بودند کسی بی اجازه وارد خانه نشود. خودم را از میان تفنگ ها و قراولان به جلو اطاق وزیر کشور انداختم و فریاد زدم که وزیر متوجّه شد و جلوی درب ارس نشسته بود. صدایم را شنید و مرا دید و به لهجه لری بلند که صدایش درشت بود گفت بَلَه بیا بَلَه بیاد. از نزد خودش یک نفر را فرستاد بنده را جلو درب اطاق نزدیک خودش آورد و سوال کرد چیست؟ عرض کردم عریضه شکایت کردم گفت از چه عرض شد؟ از شیخ جاسبی. جواب گفت به وزارتخانه بیا سفارش میکنم. فردا به وزارتخانه کشور رفتم. به حکومت قم تلگراف کردند و یک پاکت هم به خودم دادند. در این وقت روانه بخشاباد شدم و دیدم محمد علی سرما خورده و تب و لرز میکند. یک شب ماندم و مرحوم اخوی سیف الله را جهت تعقیب قضیّه فرستادم تا چنانچه لازم شود در قم باشد. در قم کوتاهی و نفوذ آخوندها مانع شد. محمد علی را سوار الاغ کردم و براه قم حرکت کردیم. سه شب در راه بودیم تا وارد قم شدیم. محمدعلی را در کاروانسرا پیاده نموده و در اطاقی خالی از فرش خواباندیم و خودم بعد از رفع خستگی به عدلیّه و حکومت مراجعه کردم. گفتند تلگراف وزارت که آمد به نایب حکومت جاسب نوشتیم که شیخ را حاضر کنند. فردا روز دیدم شیخ الاسلام وارانی جمعی قریب به 30 نفر از معمرین کروگان را به قم وارد کرده و با جمعی سادات ولگرد و خدمه به خانهای آقایان ریخته اند و فریاد از دست ذبیح الله نمودند و به عدلیّه آمدند و ادّعاهای بی اساس میکردند. جواب شنیدند باید شیخ حسینعلی حاضر شود و جواب شکایات آقایان را بدهد. بعداً شما هر شکایتی دارید رسیدگی می نمائیم. رئیس عدلیه شیخ الممالک بود. حسن بلا جلو آمد و گفت چون ذبیح الله به فرقم زده، چشمهایم کور شد. رئیس با دست خود پلک چشمش را بالا گرفت و گفت چشمهای شما از طفولیت متراخم بود. استاد حسین نجار(پدر استاد عباس) جلو آمد و گفت چون بسرم زدند سرم شکسته اند. کلاه از سرش برداشت و گفت در طفولیت سرت کچل بوده است. بعداً مریم عبّاس زوجه جواد هاشم آمد و گفت شوهرم را کشته اند. بالاخره رئیس را منفصل نمود و گفت فایده ندارد. به شما گفتم باید شیخ حسینعلی حاضر شود و جواب شکایات آقایان را بدهد و در آن وقت به شکایت های همگی رسیدگی میکنم. وقتی که وارد قم شدیم به جاسب نزد پدرم نوشتم و محمد علی اکبر آمده بودند. در این موقع خبر رسید که جناب حسنعلی درویش، پدر محمد علی و محمد مهدی(عم مدی) مرحوم شده است. چون مأمورین حکومت او را اذیت و جریمه نموده بودند، به محمد مهدی نوشتم که نعش او را به قم بیاورد اما قبول نکرد چونکه بعضی اوقات لَلِه های(جاپلوس) شیخ بود و محمد علی از این جهت رنجید. مهدی عمو علی اکبر(استاد علی اکبر) را در کوچه به تحریک شیخ الاسلام فحش مذهبی داده بودند و ترسید و بهانه کرد که من به طهران میروم و جرمم را پس میگیرم و به طهران رفت و بی وفائی کرد اما وجود پدرم فوق العاده مؤثر بود. عمو علی اکبر(استاد علی اکبر) در بخشاباد کار کرد تا جرمش را پس گرفت و به جاسب باز گشت.
باری شیخ الاسلام گفت من وکیل شیخ حسینعلی هستم. جواب گفتند شخصاً خودش باید حاضر شود و چنانچه حاضر نشود مأمور جلب او را روانه می کنم و خواستند مأمور جهت جلب او بفرستند. شیخ الاسلام ملتزم شد چنانچه تا سه روز او را حاضر نکند، مأمور جلب روانه کنند و به جاسب نوشت که موضوع از این قرار است. چون ابتدای مشروطه بود بسیار کار مشکل بود. باری شیخ به اتفاق مشهدی حسنعلی و آقای زین العابدین تا ورجان آمدند و 2 نفر مذکور را به قم اعزام نموده و سفارش کرد شما بروید ذبیح الله را از خر شیطان پائین بیاورید و بنویسید تا من بیایم. مشهدی حسنعلی به قم وارد شدند و بنده را به داخل صحن حضرت معصومه لب ایوان منوچهرخان بردند. چهار ساعت تمام به موعضه و اندرز و تهدید از شیخ و تشویق به اینکه ما بد کردیم و اصلاح کنید به جاسب که میرویم همه به حمام خودمان میرویم. باری بنده گفتم جناب مشهدی ما جهت حفظ آبروی شما و جلوگیری از حرکات سید عباس دست به اینکار زده ایم که به این خسارت و صدمات گرفتار شده ایم. حال مختارید بنویسید شیخ بیاید. نوشتند و شیخ از ورجان به قم و به خانه حاجی کمال ورجانی در محله باغ پنبه وارد شد و فوراً به عدلیّه خبر داد که من آمدم و خودم رضایت حضرات را حاصل میکنم و همه را صلح داده به جاسب میفرستم. باری در منزل حاجی کمال بعد از مذاکرات زیاد، قرار مصالحه داده شد و با افتخار و سربلندی به جاسب رفتیم و مدّتی تا شیخ زنده بود رفیق بودیم. حتی وقتی که در طهران در خیابان باب همایون یک اطاق و یک صندوق خانه منزلش بود به احوال پرسیش رفتم. مریض بود ولی فوق العاده به من محبّت نمود ولکن فردا روز مجدّداً به احوال پسیش رفتم، گفتند مرحوم شد و در دروازه خانی آباد مدفون شد و خدا رحمتش کند برب العباد
وقتی وارد شدیم فصل بذرکاری بود و از خرمن و محصول به غارت رفته بود منجمله در دشت پائین صیفی کاشته بودم و کدوهای بزرگ داشت. کدوها را سیّد شنگول وارانی تریاکی با چاقو گرداگرد حلقه وار در آورده بود و تخمه های کدو را بیرون آورده بود به طوریکه کسی نفهمد پوست آن را به جایش قالب کرده بود که معلوم نشود و تمام پوسید.
باری گفتیم پس از اصلاح در قم به اتفاق حضرات به جاسب رفتیم و رفیق بودیم تا اینکه شبی به در منزل دختر سید ماشاءالله هرازجانی زن ابراهیم خلیل[2] رفتند و مقداری لباس او را بردند. پسران سید ماشاءالله و میرزا آقای هرازجانی به اتفاق چند نفر به کروگان شبانه آمدند و چند نفر را که سوءظن داشتند، دستگیر نموده و به هرازجان بردند و محبوس کردند. خبر به شیخ حسینعلی رسید و این عمل فوق العاده برایش گران آمد. جمعی با چوب و چماق به قریه هرازجان جهت خلاص توقیف شدگان اعزام داشت و منجمله خود بنده هم جزء آن افراد بودم. عاملین قضیه را هم مغلولاً به کروگان جلب و فوراً به درخت بسته و چوب کرد. پدرانِ پسرها به شفاعت آمدند و آنها را هم بی احترامی و توبیخ کرد و به حکومت قم شکایت کردند. حکومت معزالدّولهء ازنوهای (نام یک ده) مأمور رسیدگی و اصلاح کرد. معز الدّوله را مهمانی کرد و رشوه داد و به شکایت سادات هرازجان وقعی نگذاشت و پسران سید ماشاءالله و میرزاها شبانه به مشهد قالی رفتند و به ماشاءالله خان کاشی متوسّل و ملتمس شدند و تشویق و تحریص نمودند. در صورتی که چند سال از دزدی و یاغیگری نایب حسین[3] میگذشت یک نفرشان به جاسب نیامد چون مراقب بودیم. باری التماس و تشویق سیّد و راهنمائی های آنها باعث شد که به جاسب آمدند و تمام کروگان را غارت کردند به طوری از قبل مذکور شد و در همان دفتر خاطرات ذکر شده است. باری بعد از فوت مرحوم شیخ، بنده بوسیله سلطان یوسفخان رئیس خبازخانه در اداره ارزاق مشغول کار شدم. فروردین 1304 اداره مربوطه منحل شد و بنده به جاسب جهت سرکشی رفتم و مراجعت نمودم و دوباره مشغول اداره شدم و گرفتار عمل نابهنجار ظاهره عذاب باطنه رحمت شدم که شرحش از پیش گذشت. مغرضین بنده را به تهمت قتل شبان قمی گرفتار نمودند. یکی از مواهب بیکران از صدها عنایات لاتحصی که در اثر دعای مبارک که فرمودند در مقامات علیا دعا نمایم که هر آرزوئی تحقق یابد نصیب بنده شد که از لسان قاصر بنده از عهده شکرش نمیتوانم برایم که بعد از هفتاد و پنج سال بدون اینکه در جائی یادداشت کرده باشم و یا عینک به چشم بزنم یادم هست که پنجم فروردین 1344 میباشد. تمام این مطالب از حافظه به نوک قلم می آید و در این صفحه نقش می بندد. حمداً لله و شکراً لله بلکه صد هزار شکر به دربار عظمتش سزاوار الحمدالله من هذا النعمته المشکور و الموفور به حقّ رب غفور کلّ ذنوب.
----
[1] جعفر قلی پسر عموی ذبیح الله مهاجر بینهایت مغرض بود.
[2] ابراهیم خلیل برادر زن ارباب حسین محبوبی میباشد.
[3] نایب حسین تقریبا در سال 1290 به جاسب برای تاراج آمده بود.
بعد از چندی که جمعی از احباب گول شیخ را خوردند و به حمام پائین رفتند، به طوری که قبلاً مذکور گشت چون فتح کرده بودند، هر شب به دور یکدیگر به اصطلاح شب نشینی داشتند. مخصوصاً سید عباس حقگو از راه جویی و حق گویی سخن میراند و نسبت به نوامیس و زنان احباء صحبت های رکیک میکرد و به گوش بنده میرسید. تصمیم گرفتم که در موقع مناسب او را به چنگ آورم تا اینکه یک روز مادرم به من گفت او با عالیه خانم در تکاپو وصال است. گفتم به چه دلیل، گفت که من دلیل لازم ندارم و با فراست و ذکاوتی که دارم احساس کردم درست فکر کرده بود و مترصّد و مراقب شدم تا شبی که مردان خانواده عالیه خانم (علی باقر ، رضا باقر ، حسین باقر ، سلطان باقر و رجب باقر) بعضی به دلیجان و بعضی سر آب بودند. فکر کردم چنانچه سِرّی باشد امشب بروز میکند. سرشب به نزدیک خانه مورد نظر رفتم و مواظب شدم. پاسی از شب گذشت و چون فصل تابستان مردم روی بام میخوابیدند و شب هفتم ماه بود، دیدم یک نفر با لباس مبدّل آمد و نزدیک رختخواب رفت در صورتیکه او با یک بچه شیرخوار خوابیده بود. قدری یواش صحبت کردند و از راهی که رفته بود مراجعت کرد. احساس کردم که طرف گفته است چون مهتاب است و اقوام و همسایه ها در نزدیکی آنها خوابیده اند، ممکن نیست و همینطور هم بود. مهتاب که غروب کرد، برگشت و آمد و در رختخواب رفت و بعد از انجام وظیفه منظوره در خواب فرو رفت. فکر کردم به تنهائی از عهده خدمتش برنمیآیم. فوراً به خانه رفته برادرم سیف الله را به کمک برداشتم و به اتّفاق به محل رسیدیم. دیدم هنوز در خواب ناز هستند. فکر کردم خوب است یکی از بستگان عالیه را بیاورم تا حضور داشته باشند. بنده در آنجا نشستم و مرحوم اخوی در میان آبادی از قضاء اتفاقی محمد ابراهیم، فرزند مشهدی حسنعلی که اصلاً در ساختن حمام شرکت نکرده بود، پیدا کرد و نزد بنده آمدند و قضیه را به او گفتم. او متوحّشاً رو به فرار گذاشت اما تحدیدش کردم و گفتم به پای بام بیا و صدا کن بیدار شوند دیگر کارت نباشد. قبول کرد و فریاد زد. چون علی آقا (شوهر عالیه) به دلیجان رفته بود، بنده پای پا و برادرم بالای سرش ایستاده بودیم. از فریاد بیدار شد و خیال کرد علی آقا بالای سرش ایستاده است. به مرحوم اخوی پرید و اخوی سرش را در زیر بغل گرفت و بنده کاملاً از خجالتش در آمدم به طوری که حال حرکت نداشت. دست به دست به دوش ابراهیم تا خانه مشهدی حسنعلی رفتند و قضیه را مشروحاً از زبان ابراهیم شنید و در جواب گفت او را نزد شیخ حسینعلی ببرید و بگوئید این مل(گاو نر) فردو چه هست که در آبادی ول کرده است چون قبلاً هم در محلّه پَل (سلخ مشگون) یک چنین قضیه ای بروز کرده بود، جمعیت الان از دشت و ده قریب صد نفر زن و مرد، کوچک و بزرگ جمع شده بودند و بعضی آب دهان می انداختند و لعنت به شیخ میکردند و با بیل و تبر به درب خانه میکوبیدند. جعفر قلی[1] در منزل شیخ حاضر بود. پشت درب آمد و گفت عمو، پدرم گفت زهرمار از این خانه خراب شده بیرون بیا تا ببینی مردم چه می کنند. عمو قربان پدر بزرگ حاجی محمد با عزّت و شدّت گفت بیرون بیاید تا فلان فلانش کنیم. باری دفعه ثانی جعفر قلی گفت عمو شما مردم را متفرّق کنید من خودم فردا سید عباس را تنبیه می کنم. مردم را متفرق کردیم و هرکس به خانه اش رفت و سید عباس را به خانه سید عبدالله پدر امجدی بردند و بستری کردند. فردا روز عیال شیخ احوال برادرش را پرسید که به خانه اش بیاید. گفتند نمیتواند حرکت کند و بیاید. از طرفی شیخ نوشته به حکومت قسم که پسرهای محمدتقی بابی یاغی در سر آب، شب سید عباس برادر زن مرا کتک زدند به طوری که مشرف به موت است و از طرفی مشهد حسنعلی و اطباعش را تحریک کرد و تحدید نمود که اینها مقصودشان این بوده که آبروی شما را بریزند چونکه تبرّی کرده اید و به حمام پایین رفته اید. حالیّه باید مأمورین که میایند کمک کنید اینها را بگیریم و ببندیم و جریمه کنیم تا اینکه این صداها از گوش مردم ساکت شود. 2 و 3 روز نگذشته بود، چند نفر مأمور از حکومت قم و به کمک حضرات، پدرم و برادرم ضیاءالله و عمو علی اکبر (استاد علی اکبر) را دستگیر نمودند بعد از چوب کاری مفصّل یعنی به پشت خوابانیده و گاو سر (افسار گاو) زدند و بعد با طناب به درخت آویختند یعنی دار. شب قبل ملّا مرحوم معاون التّجار را توسط مرحوم اخوی به نراق فرستاده بودم و خودم در چهارباغ مشغول درو چیدن گندم بودم. ظهر شده بود و جهت نهار و رفع خستگی به خانه برمیگشتم. ناگهان دیدم چند نفر محمد نصیر، میرزا علی، مش محمد علی و اسماعیل علی بابا به دستگیر بنده می آیند. موضوع را فهمیدم و به طرف کوه سیاه به طرف قله پشت عمارت برگشتم و گفتم هرگاه بیائید میزنم و دست به طرف چوب لباسم بردم . چون ششلول میداشتم ترسیدند و پیش نیامدند. فاصله پیدا کردم و از کوه بالا رفتم و آنها برگشته به طرف دیگر رفتند و مشغول وظیفه وجدانی خود شدند و فرستادند مرحوم ملّا غلامرضا را با فرزندش آقا محمد علی آوردند و التزام گرفتند که هرگاه قلم به کاغذ بگذارد به همراهی ما چها چها (آشوب) خواهم کرد. از طرفی چون میدانستند مرحوم اخوی به نراق رفته است جهت اطّلاع و کسب تکلیف چند نفر جلو راه نزدیک آسیا بالا ده رفتند و با فریاد بلند میگفتند بابی را بگیرید او فراراً به طرف خانه عمّه رفت و در میان درخت ها از چشمشان پنهان شد تا به خانه مرحوم ملّا غلامرضا رسید. گفتم بنده در سر کوه بودم، نزدیک غروب از کوه به طرف خانه ام پائین آمدم. از داخل باغ ها و باغچه دیدم مادرم به صدای نوحه زمزمه میخواند، پسرهایم کجائید که بدور خانه کشیک میکشند. باری خود را به مادرم رسانیدم پرسیدم سیف الله کجاست گفت رفته است و به خانه عمه او را فرستادم. به اتفاق محمدعلی ناصری آمدند. سه نفری باهم خوشحال و مطمئن شدیم سید محمد پدر غفاری ها آمد گفت شیخ میگوید بیایند، کاری به کارشان ندارم. فهمیدیم میخواهند ما را گول بزند. مادرم گفت خبری از آنها نداریم از پدرم و ضیاءالله جویا شدیم گفت به اتفاق عمو علی اکبر(استاد علی اکبر) توقیفند و مبلغی جریمه مطالبه مینمایند. باری فرش های عروسی هر دو را به واران بردند و گرو گذاشتند و مبلغ یکصد تومان پول نقد به مأمورین حکومت دادند و سه نفر، محمد علی و مرحوم سیف الله و بنده نویسنده یک قبضه تفنگ جهت احتیاط برداشتم و سفارش کردیم که تفنگ را در سوراخ جنی های سرچشمه میگذاریم. فردا زن ها بیایند تفنگ را زیر چادر بگیرند و به خانه بیاورند. یک عدد قوری برنجی، یک استکان، قدری قند و چای و نان و پنیر و غیره در یک عدد توبره یعنی توشه دان گذاردیم و از طرف مزرعه بید و به طرف کرمجکان و از کله قباد بزن شب به قم وارد و در ابرقو در پشتبام کاروانسرائی اطراق و نصف شب مکاری ها به طرف طهران حرکت میکردند. همراه مکاری ها پیاده در شب با صدای زیر و بم زنگ های چهارپاها، قاطر، یابو و الاغ حقیقتاً از گیر دشمن به سلامت منزل به منزل رفته و طیّ 3 شب و چهار روز وارد طهران شدیم. به سراغ محفل روحانی رفتیم و در خانه مرحوم باقر اف چهارراه پهلوی و امیریه در زیر چادر محفل منعقد شده بود. قضیّه را مشروحاً معروض داشتیم. در این موقع کودتا شده بود و شهر و تشکیلات دولت هنوز منظّم و صورتی به خود نگرفته بود. جناب ملّا بهرام اختر خاوری حضور داشتند و فرمودند شما چند روزی به قریه بخشاباد بروید و مشغول هندوانه جمع کردن شوید و هندوانه بخورید تا به شما خبر بدهیم. خودش راهنمائی کرد و به بخشاباد رفتیم و مشغول شدیم. در آن وقت اتومبیل وجود نداشت و با شتر بارها تا شهرها حمل میشد. روز ششم خبر دادند به شهر آمدم و به محفل روحانی رفتم. آنها صلاح دیدند اقدام به شکایت به وزارت عدلیّه و وزارت کشور شود. بنده بلد نبودم بنویسم. محفل دستور دادند آقای نیّر همایون از احبای قمصر کاشان که عضو اداره مالیّه بودند، عریضه ها را نوشتند و به بنده دادند و راهنمائی کردند تا عریضه ها را به دوائر مربوطه دادم و رسید گرفتم و مطالبه جواب کردم. وزارت عدلیّه فوراً تلگراف به عدلیّه قم کرد و یک حکم کتبی هم به خودم دادند. وزارت کشور معطّل میکردند و تفره میرفتند و وقعی به شاکی نمی گذاشتند. چونکه لباس کار کشاورزی را پوشیده بودم، به منزل رفتم. وزیر کشور حاجی علی قلی خان بختیاری در خانه پسر سپه سالار خلعت پسری که حالیّه سینما است در خیابان اسلامبول، چهار راه لاله زار و کوچه برلن دو درب دارد. چند نفر قراول تفنگ ها را به یکدیگر چاتمه زده و مواظب بودند کسی بی اجازه وارد خانه نشود. خودم را از میان تفنگ ها و قراولان به جلو اطاق وزیر کشور انداختم و فریاد زدم که وزیر متوجّه شد و جلوی درب ارس نشسته بود. صدایم را شنید و مرا دید و به لهجه لری بلند که صدایش درشت بود گفت بَلَه بیا بَلَه بیاد. از نزد خودش یک نفر را فرستاد بنده را جلو درب اطاق نزدیک خودش آورد و سوال کرد چیست؟ عرض کردم عریضه شکایت کردم گفت از چه عرض شد؟ از شیخ جاسبی. جواب گفت به وزارتخانه بیا سفارش میکنم. فردا به وزارتخانه کشور رفتم. به حکومت قم تلگراف کردند و یک پاکت هم به خودم دادند. در این وقت روانه بخشاباد شدم و دیدم محمد علی سرما خورده و تب و لرز میکند. یک شب ماندم و مرحوم اخوی سیف الله را جهت تعقیب قضیّه فرستادم تا چنانچه لازم شود در قم باشد. در قم کوتاهی و نفوذ آخوندها مانع شد. محمد علی را سوار الاغ کردم و براه قم حرکت کردیم. سه شب در راه بودیم تا وارد قم شدیم. محمدعلی را در کاروانسرا پیاده نموده و در اطاقی خالی از فرش خواباندیم و خودم بعد از رفع خستگی به عدلیّه و حکومت مراجعه کردم. گفتند تلگراف وزارت که آمد به نایب حکومت جاسب نوشتیم که شیخ را حاضر کنند. فردا روز دیدم شیخ الاسلام وارانی جمعی قریب به 30 نفر از معمرین کروگان را به قم وارد کرده و با جمعی سادات ولگرد و خدمه به خانهای آقایان ریخته اند و فریاد از دست ذبیح الله نمودند و به عدلیّه آمدند و ادّعاهای بی اساس میکردند. جواب شنیدند باید شیخ حسینعلی حاضر شود و جواب شکایات آقایان را بدهد. بعداً شما هر شکایتی دارید رسیدگی می نمائیم. رئیس عدلیه شیخ الممالک بود. حسن بلا جلو آمد و گفت چون ذبیح الله به فرقم زده، چشمهایم کور شد. رئیس با دست خود پلک چشمش را بالا گرفت و گفت چشمهای شما از طفولیت متراخم بود. استاد حسین نجار(پدر استاد عباس) جلو آمد و گفت چون بسرم زدند سرم شکسته اند. کلاه از سرش برداشت و گفت در طفولیت سرت کچل بوده است. بعداً مریم عبّاس زوجه جواد هاشم آمد و گفت شوهرم را کشته اند. بالاخره رئیس را منفصل نمود و گفت فایده ندارد. به شما گفتم باید شیخ حسینعلی حاضر شود و جواب شکایات آقایان را بدهد و در آن وقت به شکایت های همگی رسیدگی میکنم. وقتی که وارد قم شدیم به جاسب نزد پدرم نوشتم و محمد علی اکبر آمده بودند. در این موقع خبر رسید که جناب حسنعلی درویش، پدر محمد علی و محمد مهدی(عم مدی) مرحوم شده است. چون مأمورین حکومت او را اذیت و جریمه نموده بودند، به محمد مهدی نوشتم که نعش او را به قم بیاورد اما قبول نکرد چونکه بعضی اوقات لَلِه های(جاپلوس) شیخ بود و محمد علی از این جهت رنجید. مهدی عمو علی اکبر(استاد علی اکبر) را در کوچه به تحریک شیخ الاسلام فحش مذهبی داده بودند و ترسید و بهانه کرد که من به طهران میروم و جرمم را پس میگیرم و به طهران رفت و بی وفائی کرد اما وجود پدرم فوق العاده مؤثر بود. عمو علی اکبر(استاد علی اکبر) در بخشاباد کار کرد تا جرمش را پس گرفت و به جاسب باز گشت.
باری شیخ الاسلام گفت من وکیل شیخ حسینعلی هستم. جواب گفتند شخصاً خودش باید حاضر شود و چنانچه حاضر نشود مأمور جلب او را روانه می کنم و خواستند مأمور جهت جلب او بفرستند. شیخ الاسلام ملتزم شد چنانچه تا سه روز او را حاضر نکند، مأمور جلب روانه کنند و به جاسب نوشت که موضوع از این قرار است. چون ابتدای مشروطه بود بسیار کار مشکل بود. باری شیخ به اتفاق مشهدی حسنعلی و آقای زین العابدین تا ورجان آمدند و 2 نفر مذکور را به قم اعزام نموده و سفارش کرد شما بروید ذبیح الله را از خر شیطان پائین بیاورید و بنویسید تا من بیایم. مشهدی حسنعلی به قم وارد شدند و بنده را به داخل صحن حضرت معصومه لب ایوان منوچهرخان بردند. چهار ساعت تمام به موعضه و اندرز و تهدید از شیخ و تشویق به اینکه ما بد کردیم و اصلاح کنید به جاسب که میرویم همه به حمام خودمان میرویم. باری بنده گفتم جناب مشهدی ما جهت حفظ آبروی شما و جلوگیری از حرکات سید عباس دست به اینکار زده ایم که به این خسارت و صدمات گرفتار شده ایم. حال مختارید بنویسید شیخ بیاید. نوشتند و شیخ از ورجان به قم و به خانه حاجی کمال ورجانی در محله باغ پنبه وارد شد و فوراً به عدلیّه خبر داد که من آمدم و خودم رضایت حضرات را حاصل میکنم و همه را صلح داده به جاسب میفرستم. باری در منزل حاجی کمال بعد از مذاکرات زیاد، قرار مصالحه داده شد و با افتخار و سربلندی به جاسب رفتیم و مدّتی تا شیخ زنده بود رفیق بودیم. حتی وقتی که در طهران در خیابان باب همایون یک اطاق و یک صندوق خانه منزلش بود به احوال پرسیش رفتم. مریض بود ولی فوق العاده به من محبّت نمود ولکن فردا روز مجدّداً به احوال پسیش رفتم، گفتند مرحوم شد و در دروازه خانی آباد مدفون شد و خدا رحمتش کند برب العباد
وقتی وارد شدیم فصل بذرکاری بود و از خرمن و محصول به غارت رفته بود منجمله در دشت پائین صیفی کاشته بودم و کدوهای بزرگ داشت. کدوها را سیّد شنگول وارانی تریاکی با چاقو گرداگرد حلقه وار در آورده بود و تخمه های کدو را بیرون آورده بود به طوریکه کسی نفهمد پوست آن را به جایش قالب کرده بود که معلوم نشود و تمام پوسید.
باری گفتیم پس از اصلاح در قم به اتفاق حضرات به جاسب رفتیم و رفیق بودیم تا اینکه شبی به در منزل دختر سید ماشاءالله هرازجانی زن ابراهیم خلیل[2] رفتند و مقداری لباس او را بردند. پسران سید ماشاءالله و میرزا آقای هرازجانی به اتفاق چند نفر به کروگان شبانه آمدند و چند نفر را که سوءظن داشتند، دستگیر نموده و به هرازجان بردند و محبوس کردند. خبر به شیخ حسینعلی رسید و این عمل فوق العاده برایش گران آمد. جمعی با چوب و چماق به قریه هرازجان جهت خلاص توقیف شدگان اعزام داشت و منجمله خود بنده هم جزء آن افراد بودم. عاملین قضیه را هم مغلولاً به کروگان جلب و فوراً به درخت بسته و چوب کرد. پدرانِ پسرها به شفاعت آمدند و آنها را هم بی احترامی و توبیخ کرد و به حکومت قم شکایت کردند. حکومت معزالدّولهء ازنوهای (نام یک ده) مأمور رسیدگی و اصلاح کرد. معز الدّوله را مهمانی کرد و رشوه داد و به شکایت سادات هرازجان وقعی نگذاشت و پسران سید ماشاءالله و میرزاها شبانه به مشهد قالی رفتند و به ماشاءالله خان کاشی متوسّل و ملتمس شدند و تشویق و تحریص نمودند. در صورتی که چند سال از دزدی و یاغیگری نایب حسین[3] میگذشت یک نفرشان به جاسب نیامد چون مراقب بودیم. باری التماس و تشویق سیّد و راهنمائی های آنها باعث شد که به جاسب آمدند و تمام کروگان را غارت کردند به طوری از قبل مذکور شد و در همان دفتر خاطرات ذکر شده است. باری بعد از فوت مرحوم شیخ، بنده بوسیله سلطان یوسفخان رئیس خبازخانه در اداره ارزاق مشغول کار شدم. فروردین 1304 اداره مربوطه منحل شد و بنده به جاسب جهت سرکشی رفتم و مراجعت نمودم و دوباره مشغول اداره شدم و گرفتار عمل نابهنجار ظاهره عذاب باطنه رحمت شدم که شرحش از پیش گذشت. مغرضین بنده را به تهمت قتل شبان قمی گرفتار نمودند. یکی از مواهب بیکران از صدها عنایات لاتحصی که در اثر دعای مبارک که فرمودند در مقامات علیا دعا نمایم که هر آرزوئی تحقق یابد نصیب بنده شد که از لسان قاصر بنده از عهده شکرش نمیتوانم برایم که بعد از هفتاد و پنج سال بدون اینکه در جائی یادداشت کرده باشم و یا عینک به چشم بزنم یادم هست که پنجم فروردین 1344 میباشد. تمام این مطالب از حافظه به نوک قلم می آید و در این صفحه نقش می بندد. حمداً لله و شکراً لله بلکه صد هزار شکر به دربار عظمتش سزاوار الحمدالله من هذا النعمته المشکور و الموفور به حقّ رب غفور کلّ ذنوب.
----
[1] جعفر قلی پسر عموی ذبیح الله مهاجر بینهایت مغرض بود.
[2] ابراهیم خلیل برادر زن ارباب حسین محبوبی میباشد.
[3] نایب حسین تقریبا در سال 1290 به جاسب برای تاراج آمده بود.
پینوشت ها:
تولد ذبیح الله مهاجر سال 1267 شمسی میباشد.
تولد امرالله رزاقی سال 1284 شمسی میباشد.
تولد ذبیح الله مهاجر سال 1267 شمسی میباشد.
تولد امرالله رزاقی سال 1284 شمسی میباشد.
راجع به شیخ عبدالمجید صدیق العلما
در جلد پنج مصابیح هدایت عکس مشارالیه و شرحی مطالعه کردم. به خاطر رسید در جاسب حضورشان مشرّف و آنچه دیدم و شنیدم در گنجینه خاطرات خود مذکور دارم. در سحرها زود برمی خواست و مشغول تلاوت آیات و مناجات بود. مجذوبانه بعد از صرف صبحانه به گردش در باغ و بساتین زمزمه کنان به سرچشمه میرفت و بسیار شایق بود با اشخاص عالم باسواد صحبت کند. اغلب اوقات اشعار میخواند منجمله این شعر را :
دوشینه هنگام سحر از جانب گلزار زار بلبل بگفت از عشق گل گشتم بپای خار زار
ناگه تذروی خوشنوا از دامن کُهسار زار برجستُ گفت ای بینوا تا کی کنی شهناز زار
الی آخر. یک روز به پدرم محمدتقی گفت بهاتفاق برویم دهات سفلا با اشخاص باسواد صحبت کنیم. بهاتفاق به قریه زُر رفتند با ملأ ابوتراب آرانی پدربزرگ آقا رضا مهاجر مصاحبه مذهبی کردند. آشیخ ابوتراب مطالب تصدیق کرد ولکن اظهار داشت پیشوا و پیشنمازم از نان خوردن میافتم. روز دیگر بهاتفاق پدرم به قریه وسقونقان رفتند سیّدی بود نراقی سواد خواندن داشت. شغلش تختکشی بود با او مشغول صحبت تبلیغی شدند. در بین صحبت سید نسبت به امر مبارک و به نام حضرت و حضرت عبدالبهاء توهین نمود. آقا شیخ عبدالمجید فوقالعاده عصبانی شده او را نفرین مرد و گفت انشالله خنّاق به گلویت بریزد و در این حال دست پدرم را گرفت و به کروگان آمدند. بعد از چند روز از جاسب تشریف بردند. طولی نکشید خبر آوردند سیّد تختکش در دندان کرده زنش به دستور دوستانش قدری گرد جهت اسکات درد به پای دندانش ریختند و خفه شد و مرد. در طهران با جناب استاد ابراهیم عبودیّت ملاقات و صحبت از شیخ عبدالمجید به میان آمد. جناب فرمودند چند روز در قمرود مهمان بودند عیالم طبق معمول رفت ماده گاو را بدوشد و شیر آن را بیاورد صرف صبحانه شود. جناب شیخ بالای ایوان قدم میزد و مناجات و مثنوی تلاوت مینمود. عیالم صدایش بلند شد و با چوب ماده گاو را کتک میزد که آرام شود و شیرش را بدوشد. من گفتم طلعت چه شده که این همه سروصدا را انداختهای. جواب داد گاو شیرش را نمیدهد. شیخ از بالای ایوان صدا زد خانم نیّتت را تغییر بده تا گاوت شیر بدهد. قریب ده دقیقه طول نکشیده بود که عیالم آمد توی اطاق و بادیه شیر مثل هر روزه به عیالم گفتم مگر چه از خاطرت گذشته بود جواب گفت در پیش خود فکر کردم این مرد چند روز است اسباب زحمت است و نمیرود وقتی شنیدم صحبتهای آشیخ را نیت کردم خدایا گاوم شیرش را بدهد یک ماه دیگر بماند قدمش بچشم بعداً تا در خانه ما بود خیالم از جهت گاو راحت بود.
تاریخ جاسب نقل از کتاب ظهور الحق جلد هشتم صفحه 655 الی 661 چنین مسطور است:
و در قریه جاسب که در بخش ششم نوشتیم در دور سابق عبدالوهاب کدخدا و محمدرضا سیف الشریعه به تهیج ملاها نسبت به برادرشان محمدتقی و شوهر خواهرش ملا غلامرضا نهایت تعرّض و تعدّی به عمل آوردند و نوبتی کتب و آیات بدیعه را به قم نزد حاجی سید جواد مجتهد بردند و موجب مشقّات و بلیّات اهل بها شدند و حسب حکم کامران میرزا نایب السلطنه ملا غلامرضا را قرب سه سال در قم به زندان انداختند و فاطمه زوجه مؤمنه ملا غلامرضا به عایدات رشتن پنبه با چرخ معاش به شوهر رساند تا از زندان خلاص شد. به طهران رفت و به مکتب داری پرداخت و بعد از چندی حسب الامر به وطن برگشته مشغول تبلیغ کرد و عدّهای مانند آقا میر و آقا سیّد مهدی و آقا سیّد علی و آقا سید محمد و ملا مهدی و آقا سید حبیبالله و مشهدی حسنعلی و آقا زینالعابدین مؤمن شدند. در ای دور باز عبدالوهاب و محمدرضا به تقویت ملّاها به اذیت برخاستند تا اینکه با چند تن سواران دولتی شبانه به خانه ملّا غلامرضا ریخته با چون و ته تفنگ چندان بزدند و مجروح کردند که گمان هلاک برده جسد را به قریه واران برای دفن نقل دادند و چون رمقی در او دیده پاهایش را به کند نهادند و آقا میرزا نیز که همت تبلیغ نهاد مورد عناد گردید و سفری نیز به زیارت حضرت عبدالبهاء در عکّا رسید از قلعه خودش نیز بدانجا کشیده کند و زنجیر نمودند و ملا غلامرضا که به غایت ناتوانی افتاد با اخذ مبلغی جریمه رها ساختند و آقا میر را با پای کند و سوار استر به طهران بردند و به خراسان فرستادند و او در آنجا خبر اشتغال مؤمنین ساکن عشقآباد به بنای مشرق الاذکار بشنید، بشتافت و ایّامی در آن مدینه مانده خشت و گِل برای بنا همی کشید آنگاه به جاسب عودت نمود ولی معاندین اهالی خواستند وی را با بیل و کلوخ هلاک کنند ناچار راه فرار پیش گرفت و به قریه کروگان که مرکز مؤمنین و محفل روحانی بود رفته حسب مشورت به طهران شتافته متوطّن گردید و پس از این واقعه نایب الحکومه جاسب متعرّض مؤمنین کروگان شده مبالغی جریمه خواست و ناچار بر حسب مشورت در محفل به شماره نوزده تن روی به طهران نهادند و به اتفاق آقامیر به وزارت عدلیه و وزارت داخله تظلّم نمودند و حکم تلگرافی به عدم تعرّضشان برای حکومت قم رسید مسروراً به قم رفتند و در کاروانسرائی به خارج بلد اقامت کردند و آقامیر و مشهدی حسنعلی و محمدتقی با پسرش به قصد دارالحکومه گرد آمده عربده کشیدند و حاکم آقامیر را از بیم آنکه در جاسب کشته شود با تنی چند از گماشتگان حکومتی تا مسافتی بعید از بلد رسانده مأمور طهران ساخت و آقا میر بعد چندی در طهران درگذشت و به مقبره امام زاده معصوم مدفون گشت و عائله برقرار داشت و حکومت قم سه تن دیگر را به معاونت گماشتگان از چنگ معارضین به در برد روانه جاسب نمود و اهالی جاسب باز نسبت به مظلومین قیام بعد اوت و کین نمودند و حسب حکم حاجی میرزا فخرالدین مجتهد کاشی و حاجی سید عبدالله و حاجی سید صادق مجتهد قمی از دخول در گرمابه عمومی بازداشتند و چون مؤمنین برای استحمام و شستشو در مشقّت افتادند عاقبت سال 1321 ه ق به اختصاص خود حمّامی ساختند و شیخ حسنعلی معاند چند تن از مستضعفین را اغفال کرده با جمعی به خانه مظلمین هجوم بردند که حمّام جدید را براندازند و محمدتقی و پسرش ضیاءالله چوب زده بر درختی بیاویختند و اثاث و اموال یغما کردند دو پسر محمدتقی به نام ذبیح الله و سیفالله با محمدعلی ابن حاجی حسنعلی پیاده از بیابان به طهران گریختند و تظلم نموده حکم از دولت گرفتند و ذبیحالله و محمدعلی به قم شتافتند و با وجود اقدامات شیخ حسنعلی با جماعتی از همراهانش با مساعدت حکومت قم به وطن رفتند و مأمون گشتند و طولی نکشید که فتنه طغیان نایب حسین کاشی و مقابله مقاتله با مأمورین دولت پیش آمد و مظلومین با تهییج متعصّبین مورد تعرّض و غارت هر دو گروه واقع شدند و برخی دستگیر متجاوزین و مورد تیر و تفنگ مهاجمین گشتند و تقریب هفت سال را بدین منوال گذرانیدند و میرزا غلامرضا در سال 1332 درگذشت و در عین حال ملاها نیز تعدّی و تجاوز مینمودند و نوبتی شیخالاسلام و فخرالسادات و اسمعیل آقا به آقا ذبیحالله چوب زدند و حکومت وی را جریمه نمود و سبّ و لعن عمومی شروع شد و بالاخره اعضاء محفل روحانی به قم رفتند و معاندین نیز از عقب پی سپردند ولی به مساعدت برخی از سران سپاهی دفع ظلم کردند تا در سال 1345 ه ق حسب تحریک سید عباس فخرالسادات عدّهای سوار امنیه به امر اعتمادالدوله حاکم قم به جاسب ریخته جمعی از زن و مرد مظلوم را تحت توقیف و آزار گرفت و لاجرم برخی شکایت به قم بردند و فخرالسادات و شیخالاسلام و ذبیحالله و ضیاءالله، پسران محمدتقی و نعمتالله و الیاس نام مهر نعمتالله تحت المراقبه به قم کشیدند و در حالیکه انبوهی گرد آمده سبّ و لعن میکردند تسلیم نظمیّه دادند و صمام نام رئیس نظمیه چون اعتنا به توقعات متعدّیانه ظالمین نکرد اهالی قم دست از کار کشیده در صحن معصومه مجتمع شده فریاد برکشیدند که حاکم قم بابی است و بالاخره برای تخفیف غوغای اهالی ذبیحالله و ضیاءالله و نعمتالله مغلول کردند تا روز عاشورا رسید و مقرّر بود که جمع زن و سینهزنها به نظمیه بریزند و مظلومان را بکشند ولی صمصام دانسته آنان را به محلّی مختفی جای داد تا چون روز مذکور گذشت باز به نظمیه وارد کردند و چندی دچار غل بودند چنانچه دو شاخه زیر غل برای رفع سنگینی گذاشته و از شدّت مشقّت گردن ذبیحالله مجروح و خونین گشت و بعضی از نسوان مؤمنین با وجود ممانعت مأمورین به زندان رفته لباس شستشو کردند و لطفالله ابن ذبیحالله که به پدر مصاریف میرساند در گردنه پستهها دچار چوپانان قمی شده خواستند وی را سر ببرند و مردی دلنرم همراه بود منع نمود تا اینکه سه تن از محبوسین مذکور بعد از سه ماه مستخلص شدند و ذبیحالله را مأمورین امنیّه به طهران کشاندند و قریب یازده ماه به حبس ماند تا در عدلیه محاکمه کرده مظلومیّتش ثابت و مستخلص گشت و در عنوان آثار کثیره حضرت عبدالبهاء خطاب به جاسب اسامی عدّهای بسیار از بهائیان آنجا مذکور است از آن جمله – هوالله جاسب جناب میرزا غلامرضا و نجله السعید، جناب آقا جواد وضلعه و جناب میر ابوالقاسم و آقا سیّد علی و آسید مسعود و جناب آقا میرزا هادی، جناب آمیرزا حبیبالله و ابنه آقا سید آقاجان، جناب حسنعلی و ابنیه آقا محمدعلی و آقا مهدی، جناب مشهدی حسنعلی و ابنائه، فرجالله و جناب محمد خلیل ابراهیم غلامعلی اسمعیل، جناب زینالعابدین و ابنه، آمحمد نصیر، جناب آمحمد تقی، جناب آمحمد حسین، جناب آعلی اکبر، جناب آغلامحسین و آحسن، جناب آعلی اولاد مرحوم ابوالقاسم کاشانی، جناب مشهدی حسن سلمانی، جناب میر ابوطالب و آسید عبدالله، جناب آقامیر و اخیه آقا سیّد علی علیهم بهاءالله الابهی.
دوشینه هنگام سحر از جانب گلزار زار بلبل بگفت از عشق گل گشتم بپای خار زار
ناگه تذروی خوشنوا از دامن کُهسار زار برجستُ گفت ای بینوا تا کی کنی شهناز زار
الی آخر. یک روز به پدرم محمدتقی گفت بهاتفاق برویم دهات سفلا با اشخاص باسواد صحبت کنیم. بهاتفاق به قریه زُر رفتند با ملأ ابوتراب آرانی پدربزرگ آقا رضا مهاجر مصاحبه مذهبی کردند. آشیخ ابوتراب مطالب تصدیق کرد ولکن اظهار داشت پیشوا و پیشنمازم از نان خوردن میافتم. روز دیگر بهاتفاق پدرم به قریه وسقونقان رفتند سیّدی بود نراقی سواد خواندن داشت. شغلش تختکشی بود با او مشغول صحبت تبلیغی شدند. در بین صحبت سید نسبت به امر مبارک و به نام حضرت و حضرت عبدالبهاء توهین نمود. آقا شیخ عبدالمجید فوقالعاده عصبانی شده او را نفرین مرد و گفت انشالله خنّاق به گلویت بریزد و در این حال دست پدرم را گرفت و به کروگان آمدند. بعد از چند روز از جاسب تشریف بردند. طولی نکشید خبر آوردند سیّد تختکش در دندان کرده زنش به دستور دوستانش قدری گرد جهت اسکات درد به پای دندانش ریختند و خفه شد و مرد. در طهران با جناب استاد ابراهیم عبودیّت ملاقات و صحبت از شیخ عبدالمجید به میان آمد. جناب فرمودند چند روز در قمرود مهمان بودند عیالم طبق معمول رفت ماده گاو را بدوشد و شیر آن را بیاورد صرف صبحانه شود. جناب شیخ بالای ایوان قدم میزد و مناجات و مثنوی تلاوت مینمود. عیالم صدایش بلند شد و با چوب ماده گاو را کتک میزد که آرام شود و شیرش را بدوشد. من گفتم طلعت چه شده که این همه سروصدا را انداختهای. جواب داد گاو شیرش را نمیدهد. شیخ از بالای ایوان صدا زد خانم نیّتت را تغییر بده تا گاوت شیر بدهد. قریب ده دقیقه طول نکشیده بود که عیالم آمد توی اطاق و بادیه شیر مثل هر روزه به عیالم گفتم مگر چه از خاطرت گذشته بود جواب گفت در پیش خود فکر کردم این مرد چند روز است اسباب زحمت است و نمیرود وقتی شنیدم صحبتهای آشیخ را نیت کردم خدایا گاوم شیرش را بدهد یک ماه دیگر بماند قدمش بچشم بعداً تا در خانه ما بود خیالم از جهت گاو راحت بود.
تاریخ جاسب نقل از کتاب ظهور الحق جلد هشتم صفحه 655 الی 661 چنین مسطور است:
و در قریه جاسب که در بخش ششم نوشتیم در دور سابق عبدالوهاب کدخدا و محمدرضا سیف الشریعه به تهیج ملاها نسبت به برادرشان محمدتقی و شوهر خواهرش ملا غلامرضا نهایت تعرّض و تعدّی به عمل آوردند و نوبتی کتب و آیات بدیعه را به قم نزد حاجی سید جواد مجتهد بردند و موجب مشقّات و بلیّات اهل بها شدند و حسب حکم کامران میرزا نایب السلطنه ملا غلامرضا را قرب سه سال در قم به زندان انداختند و فاطمه زوجه مؤمنه ملا غلامرضا به عایدات رشتن پنبه با چرخ معاش به شوهر رساند تا از زندان خلاص شد. به طهران رفت و به مکتب داری پرداخت و بعد از چندی حسب الامر به وطن برگشته مشغول تبلیغ کرد و عدّهای مانند آقا میر و آقا سیّد مهدی و آقا سیّد علی و آقا سید محمد و ملا مهدی و آقا سید حبیبالله و مشهدی حسنعلی و آقا زینالعابدین مؤمن شدند. در ای دور باز عبدالوهاب و محمدرضا به تقویت ملّاها به اذیت برخاستند تا اینکه با چند تن سواران دولتی شبانه به خانه ملّا غلامرضا ریخته با چون و ته تفنگ چندان بزدند و مجروح کردند که گمان هلاک برده جسد را به قریه واران برای دفن نقل دادند و چون رمقی در او دیده پاهایش را به کند نهادند و آقا میرزا نیز که همت تبلیغ نهاد مورد عناد گردید و سفری نیز به زیارت حضرت عبدالبهاء در عکّا رسید از قلعه خودش نیز بدانجا کشیده کند و زنجیر نمودند و ملا غلامرضا که به غایت ناتوانی افتاد با اخذ مبلغی جریمه رها ساختند و آقا میر را با پای کند و سوار استر به طهران بردند و به خراسان فرستادند و او در آنجا خبر اشتغال مؤمنین ساکن عشقآباد به بنای مشرق الاذکار بشنید، بشتافت و ایّامی در آن مدینه مانده خشت و گِل برای بنا همی کشید آنگاه به جاسب عودت نمود ولی معاندین اهالی خواستند وی را با بیل و کلوخ هلاک کنند ناچار راه فرار پیش گرفت و به قریه کروگان که مرکز مؤمنین و محفل روحانی بود رفته حسب مشورت به طهران شتافته متوطّن گردید و پس از این واقعه نایب الحکومه جاسب متعرّض مؤمنین کروگان شده مبالغی جریمه خواست و ناچار بر حسب مشورت در محفل به شماره نوزده تن روی به طهران نهادند و به اتفاق آقامیر به وزارت عدلیه و وزارت داخله تظلّم نمودند و حکم تلگرافی به عدم تعرّضشان برای حکومت قم رسید مسروراً به قم رفتند و در کاروانسرائی به خارج بلد اقامت کردند و آقامیر و مشهدی حسنعلی و محمدتقی با پسرش به قصد دارالحکومه گرد آمده عربده کشیدند و حاکم آقامیر را از بیم آنکه در جاسب کشته شود با تنی چند از گماشتگان حکومتی تا مسافتی بعید از بلد رسانده مأمور طهران ساخت و آقا میر بعد چندی در طهران درگذشت و به مقبره امام زاده معصوم مدفون گشت و عائله برقرار داشت و حکومت قم سه تن دیگر را به معاونت گماشتگان از چنگ معارضین به در برد روانه جاسب نمود و اهالی جاسب باز نسبت به مظلومین قیام بعد اوت و کین نمودند و حسب حکم حاجی میرزا فخرالدین مجتهد کاشی و حاجی سید عبدالله و حاجی سید صادق مجتهد قمی از دخول در گرمابه عمومی بازداشتند و چون مؤمنین برای استحمام و شستشو در مشقّت افتادند عاقبت سال 1321 ه ق به اختصاص خود حمّامی ساختند و شیخ حسنعلی معاند چند تن از مستضعفین را اغفال کرده با جمعی به خانه مظلمین هجوم بردند که حمّام جدید را براندازند و محمدتقی و پسرش ضیاءالله چوب زده بر درختی بیاویختند و اثاث و اموال یغما کردند دو پسر محمدتقی به نام ذبیح الله و سیفالله با محمدعلی ابن حاجی حسنعلی پیاده از بیابان به طهران گریختند و تظلم نموده حکم از دولت گرفتند و ذبیحالله و محمدعلی به قم شتافتند و با وجود اقدامات شیخ حسنعلی با جماعتی از همراهانش با مساعدت حکومت قم به وطن رفتند و مأمون گشتند و طولی نکشید که فتنه طغیان نایب حسین کاشی و مقابله مقاتله با مأمورین دولت پیش آمد و مظلومین با تهییج متعصّبین مورد تعرّض و غارت هر دو گروه واقع شدند و برخی دستگیر متجاوزین و مورد تیر و تفنگ مهاجمین گشتند و تقریب هفت سال را بدین منوال گذرانیدند و میرزا غلامرضا در سال 1332 درگذشت و در عین حال ملاها نیز تعدّی و تجاوز مینمودند و نوبتی شیخالاسلام و فخرالسادات و اسمعیل آقا به آقا ذبیحالله چوب زدند و حکومت وی را جریمه نمود و سبّ و لعن عمومی شروع شد و بالاخره اعضاء محفل روحانی به قم رفتند و معاندین نیز از عقب پی سپردند ولی به مساعدت برخی از سران سپاهی دفع ظلم کردند تا در سال 1345 ه ق حسب تحریک سید عباس فخرالسادات عدّهای سوار امنیه به امر اعتمادالدوله حاکم قم به جاسب ریخته جمعی از زن و مرد مظلوم را تحت توقیف و آزار گرفت و لاجرم برخی شکایت به قم بردند و فخرالسادات و شیخالاسلام و ذبیحالله و ضیاءالله، پسران محمدتقی و نعمتالله و الیاس نام مهر نعمتالله تحت المراقبه به قم کشیدند و در حالیکه انبوهی گرد آمده سبّ و لعن میکردند تسلیم نظمیّه دادند و صمام نام رئیس نظمیه چون اعتنا به توقعات متعدّیانه ظالمین نکرد اهالی قم دست از کار کشیده در صحن معصومه مجتمع شده فریاد برکشیدند که حاکم قم بابی است و بالاخره برای تخفیف غوغای اهالی ذبیحالله و ضیاءالله و نعمتالله مغلول کردند تا روز عاشورا رسید و مقرّر بود که جمع زن و سینهزنها به نظمیه بریزند و مظلومان را بکشند ولی صمصام دانسته آنان را به محلّی مختفی جای داد تا چون روز مذکور گذشت باز به نظمیه وارد کردند و چندی دچار غل بودند چنانچه دو شاخه زیر غل برای رفع سنگینی گذاشته و از شدّت مشقّت گردن ذبیحالله مجروح و خونین گشت و بعضی از نسوان مؤمنین با وجود ممانعت مأمورین به زندان رفته لباس شستشو کردند و لطفالله ابن ذبیحالله که به پدر مصاریف میرساند در گردنه پستهها دچار چوپانان قمی شده خواستند وی را سر ببرند و مردی دلنرم همراه بود منع نمود تا اینکه سه تن از محبوسین مذکور بعد از سه ماه مستخلص شدند و ذبیحالله را مأمورین امنیّه به طهران کشاندند و قریب یازده ماه به حبس ماند تا در عدلیه محاکمه کرده مظلومیّتش ثابت و مستخلص گشت و در عنوان آثار کثیره حضرت عبدالبهاء خطاب به جاسب اسامی عدّهای بسیار از بهائیان آنجا مذکور است از آن جمله – هوالله جاسب جناب میرزا غلامرضا و نجله السعید، جناب آقا جواد وضلعه و جناب میر ابوالقاسم و آقا سیّد علی و آسید مسعود و جناب آقا میرزا هادی، جناب آمیرزا حبیبالله و ابنه آقا سید آقاجان، جناب حسنعلی و ابنیه آقا محمدعلی و آقا مهدی، جناب مشهدی حسنعلی و ابنائه، فرجالله و جناب محمد خلیل ابراهیم غلامعلی اسمعیل، جناب زینالعابدین و ابنه، آمحمد نصیر، جناب آمحمد تقی، جناب آمحمد حسین، جناب آعلی اکبر، جناب آغلامحسین و آحسن، جناب آعلی اولاد مرحوم ابوالقاسم کاشانی، جناب مشهدی حسن سلمانی، جناب میر ابوطالب و آسید عبدالله، جناب آقامیر و اخیه آقا سیّد علی علیهم بهاءالله الابهی.