نورعلیشاه و نایب حسین
آن موقعی که شیخ حسینعلی و پدرش شیخ محمد در جاسب خانقاه داشتند و خون همه را به شیشه کرده و همه را از هستی و نیستی ساقط کرده بودند و چوب و فلک و داغ و درفش به راه انداخته بودند، افسار درویشهای ایران دست دو نفر بودند به نام های نورعلیشاه و صفی علیشاه. بشنوید داستان این دو نفر را تا به حال مردم بیچاره افسوس بخورید که چه کسانی را مرجع و قطب خود قرار داده بودند و هستی و نیستی خود را نثار آنها میکردند و آرزوی دستبوسی و پابوسی آنان را داشتند. نورعلیشاه پسر سلطانعلی گنابادی بود که در سراسر ایران مریدان زیادی در طهران، اصفهان، کاشان و سایر نقاط داشت. یکی از مریدهای پروپاقرص او در کاشان، جانی معروف ماشاءالله خان پسر نائب حسین کاشی بود. یاغی معروف در زمان احمدشاه که دولت یاغی شده و در کاشان سوارانی داشت و سلطنت میکرد، پدر و پسر، نور چشم آخوندهای معروف هم بودند و القاب سیف الاسلام و سردار اسلام و غیره به آنها داده بودند. نورعلی شاه وقتی به کاشان آمد ماشاءالله خان برای او سنگ تمام گذاشت. از پول و احترام و مرغ و ماهی و گوشت تمام مواهب چیزی کم نگذاشت و در عوض نورعلی شاه پیشگویی کرد و به او وعده داد که به زودی احمدشاه را خلع و خود شاه ایران خواهد شد. دراویش جشن و پایکوبی میکردند و خوشحال بودند که به زودی حکومت مال آنها خواهد بود.
در همان میان ماشاءالله به جاسب به تحریک علما حمله کرده و همه را غارت نموده و چیزی باقی نمیگذارد. احبا واقعه را حضور حضرت عبدالبهاء نوشته و در جواب حضرت عبدالبهاء لوحی فرستادند و بعد از تسلی و نصیحت و اندرز فرمودند که عنقریب نائب حسین و پسرش بی سر و سامان گردند، نام و نشان نماند. در این لوح در تمام مناطق کاشان و قم و اطراف پخش و درویشها، احبا را مسخره میکردند که نورعلیشاه چه گفته است و شما چه میگوئید. چند سال بعد وقتی نائب حسین و پسرش را در میان هزاران تماشاچی در میدان توپخانه طهران به دار میکشیدند، برای خیلی ها مشخص شد حق با کیست.
بقیه داستان را از خاطرات جناب اشراق خاوری بشنوید...
در همان میان ماشاءالله به جاسب به تحریک علما حمله کرده و همه را غارت نموده و چیزی باقی نمیگذارد. احبا واقعه را حضور حضرت عبدالبهاء نوشته و در جواب حضرت عبدالبهاء لوحی فرستادند و بعد از تسلی و نصیحت و اندرز فرمودند که عنقریب نائب حسین و پسرش بی سر و سامان گردند، نام و نشان نماند. در این لوح در تمام مناطق کاشان و قم و اطراف پخش و درویشها، احبا را مسخره میکردند که نورعلیشاه چه گفته است و شما چه میگوئید. چند سال بعد وقتی نائب حسین و پسرش را در میان هزاران تماشاچی در میدان توپخانه طهران به دار میکشیدند، برای خیلی ها مشخص شد حق با کیست.
بقیه داستان را از خاطرات جناب اشراق خاوری بشنوید...
خاطرات جناب اشراق خاوری درباره نورعلی شاه
این صالح علیشاه(پسر نورعلیشاه) مردی به کلّی بیسواد بود. چند کتاب مریدهایش به اسم او نوشته بودند، ولی خودش معلوماتی نداشت. پدر او حاج ملّا علی(نورعلیشاه) بود. او هم سوادی نداشت، امّا درویشهای گنابادی او را حجّت خدا میدانستند. در ایران مرید زیادی داشت، در طهران، اصفهان، کاشان و سایر نقاط، در سرتاسر ایران درویشهای گنابادی زیاد بودند و حاج ملّاعلی رئیس مُطاعشان بود. یکی از مریدهای پروپاقرص او در کاشان، ماشاءالله خان، پسر نایب حسین کاشی یاغی معروف دوره احمدشاه بود که به دولت یاغی شده بود و در کاشان سوارانی داشت و سلطنت میکرد. ماشاءالله خان از درویشهای گنابادی بود.
حاج ملّاعلی سالی یکبار در ایران گردش میکرد. در شهرها به مریدهای خود سرکشی مینمود و پیشکشیهائی دریافت میداشت. در آن سال به کاشان آمده بود، همان سالی که پسر نایب حسین کاشی در کاشان یاغی بود. ماشاءالله خان فرستاد از ایشان پیشواز کردند و به منزل او وارد شدند. حاج ملّا علی قیافه عجیبی داشت. من عکس او را دیدهام، عمامه خیلی بزرگی و عبائی با ریش سیاه پرشت داشت. چشم و ابروئی قشنگ داشت. لقب درویشی او "نورعلیشاه" بود.
وقتی که وارد کاشان میشود، ماشاالله خان خیلی از ایشان احترام و پذیرایی میکند و من باب ارادتی که به آقا داشت، همسر جمیل و زیبای خود را مأمور پذیرایی آقا میکند که چای و غذا نزد ایشان ببرد. آقا وقتی که صورت زیبا و جمال و کمال این زن را دید، به او دلباخته است. هنگامیکه این خانم آمده بود سفره جلوی ایشان پهن کند، آقا به او دستدرازی میکند. خانم خیلی عصبانی شده، جریان را به شوهرش میگوید. ماشاءالله خان اوّل باور نمیکند و به زن تهدیداً میگوید: « دروغ مگو.» امّا این جریان مکرّر میشود و ماشاءالله خان که پشت پرده مخفی شده بود، بیرون آمده، به آقا میگوید: « من به شما چیزی نمیگویم، فقط باید این فنجان قهوه را میل کنید، قهوه مسموم.» آقا را مسموم کرده، سوار اسب میکند و از کاشان بیرون میکند. آقا در بین راه کاشان و قم میمیرد. این داستان را ملّا عباس علی کیوان قزوینی در کتاب " رازگشا" نوشته است. او مردی صادق و راستگو بود.
پدر حاج ملّا علی، حاج ملّا سلطانعلی، اهل بیدخت گناباد و معاصر با دوره جمال مبارک بود. در اصفهان، حاج میرزا کاظم اصفهانی، معروف به طاووس العرفاء رئیس دراویش بود و شاگردانی داشت که یکی از آنها همین حاج ملّا سلطان علی بود که از بیرجند به خدمت طاووس العرفاء به اصفهان، برای کسب مقامات عرفان آمده بود. طاووس العرفاء به او لقب "بیچاره" داده بود که همین لقب خانوادگی آنها شد. صالح علیشاه بیچاره، نورعلیشاه بیچاره، حاج ملّا سلطان بیچاره، همه بیچاره بودند.
یکی دیگر از شاگردان معروف طاووس العرفاء، حاج میرزا حسن اصفهانی معروف به صفی علیشاه بود که خانقاهش در کوچه صفی علیشاه، نزدیک مجلس در طهران به یادگار مانده است. بعد از فوت طاووس العرفاء، صفی علیشاه به طهران آمد و بساط ارشاد گسترد. حاج ملّا سلطان به بیدخت گناباد رفت و در آنجا بساط ارشاد گسترد و مریدان بسیاری پیدا کرد. صفی علیشاه هم در طهران مرید بسیار داشت. این دو رقیب هم بودند.
حاج ملّا سلطان کتابهای خوبی دارد و تفسیری به اسم « مجمع السعادة » دارد که کتاب محکمی است. شرحی بر کلمات قصار باباطاهر همدانی دارد. امّا پسرش ملّا علی و نوهاش آشیخ حسن صالح علیشاه حتّی سواد فارسی هم نداشتند، تکیه به ریاست آقا میکردند و خوش بودند ....
در دورانی که حاج ملّا سلطان ریاست داشت، جناب میر محمّد فارانی، پدر مرحوم حاج شاه خلیلالله فارانی که در فردوس فاران که در قدیم به آن تونِ طبس میگفتند، لوحی از جمال مبارک را که خطاب به حاج ملّا سلطان رسیده بود، برای او فرستاد. او لوح را خواند امّا اعتنائی نکرد. طولی نکشید که شیعیان بیدخت گناباد که درویش نبودند، روی تعصّب مذهبی، حاج ملّا سلطان را که صبح برای نماز و دعا برخاسته بود، با خنجر کشتند. بعد پسرش حاج ملّا علی جانشین او شد.
صفی علیشاه که در طهران بساط ریاست داشت، معلوماتش خوب بود و قرآن را به شعر درآورده است. کتابهای دیگری هم دارد که از او به یادگار مانده است و تفسیری منظوم دارد. امّا او باطناً به چیزی اعتقاد نداشت، این نکته را خود او به جناب حاج میرزا حیدرعلی {اصفهانی} اظهار کرده بود. آمیرزا حیدرعلی اصفهانی به دیدن او رفته بود و امر الهی را به او ابلاغ کرده بود. در جواب گفته بود: «حاجی، من نمیتوانم "دین" قبول کنم، یک مشت مرید گیر آوردهام و از قِبَلِ آنها استفاده میکنم، و الّا، من معتقد به خدا و دین و ایمان نیستم.» بعد گفته بود: « حاجی چون تو بهائی هستی و میدانم که بهائیها خوش قولند، خواهش میکنم تا من زنده هستم این حرفها را به کسی نگوئی.» حاجی هم به قول خود وفا کرد و در بهجت الصدور نوشته است که حال که صفی علیشاه مرده است، من این مسئله را آشکار میکنم.
حاج ملّاعلی سالی یکبار در ایران گردش میکرد. در شهرها به مریدهای خود سرکشی مینمود و پیشکشیهائی دریافت میداشت. در آن سال به کاشان آمده بود، همان سالی که پسر نایب حسین کاشی در کاشان یاغی بود. ماشاءالله خان فرستاد از ایشان پیشواز کردند و به منزل او وارد شدند. حاج ملّا علی قیافه عجیبی داشت. من عکس او را دیدهام، عمامه خیلی بزرگی و عبائی با ریش سیاه پرشت داشت. چشم و ابروئی قشنگ داشت. لقب درویشی او "نورعلیشاه" بود.
وقتی که وارد کاشان میشود، ماشاالله خان خیلی از ایشان احترام و پذیرایی میکند و من باب ارادتی که به آقا داشت، همسر جمیل و زیبای خود را مأمور پذیرایی آقا میکند که چای و غذا نزد ایشان ببرد. آقا وقتی که صورت زیبا و جمال و کمال این زن را دید، به او دلباخته است. هنگامیکه این خانم آمده بود سفره جلوی ایشان پهن کند، آقا به او دستدرازی میکند. خانم خیلی عصبانی شده، جریان را به شوهرش میگوید. ماشاءالله خان اوّل باور نمیکند و به زن تهدیداً میگوید: « دروغ مگو.» امّا این جریان مکرّر میشود و ماشاءالله خان که پشت پرده مخفی شده بود، بیرون آمده، به آقا میگوید: « من به شما چیزی نمیگویم، فقط باید این فنجان قهوه را میل کنید، قهوه مسموم.» آقا را مسموم کرده، سوار اسب میکند و از کاشان بیرون میکند. آقا در بین راه کاشان و قم میمیرد. این داستان را ملّا عباس علی کیوان قزوینی در کتاب " رازگشا" نوشته است. او مردی صادق و راستگو بود.
پدر حاج ملّا علی، حاج ملّا سلطانعلی، اهل بیدخت گناباد و معاصر با دوره جمال مبارک بود. در اصفهان، حاج میرزا کاظم اصفهانی، معروف به طاووس العرفاء رئیس دراویش بود و شاگردانی داشت که یکی از آنها همین حاج ملّا سلطان علی بود که از بیرجند به خدمت طاووس العرفاء به اصفهان، برای کسب مقامات عرفان آمده بود. طاووس العرفاء به او لقب "بیچاره" داده بود که همین لقب خانوادگی آنها شد. صالح علیشاه بیچاره، نورعلیشاه بیچاره، حاج ملّا سلطان بیچاره، همه بیچاره بودند.
یکی دیگر از شاگردان معروف طاووس العرفاء، حاج میرزا حسن اصفهانی معروف به صفی علیشاه بود که خانقاهش در کوچه صفی علیشاه، نزدیک مجلس در طهران به یادگار مانده است. بعد از فوت طاووس العرفاء، صفی علیشاه به طهران آمد و بساط ارشاد گسترد. حاج ملّا سلطان به بیدخت گناباد رفت و در آنجا بساط ارشاد گسترد و مریدان بسیاری پیدا کرد. صفی علیشاه هم در طهران مرید بسیار داشت. این دو رقیب هم بودند.
حاج ملّا سلطان کتابهای خوبی دارد و تفسیری به اسم « مجمع السعادة » دارد که کتاب محکمی است. شرحی بر کلمات قصار باباطاهر همدانی دارد. امّا پسرش ملّا علی و نوهاش آشیخ حسن صالح علیشاه حتّی سواد فارسی هم نداشتند، تکیه به ریاست آقا میکردند و خوش بودند ....
در دورانی که حاج ملّا سلطان ریاست داشت، جناب میر محمّد فارانی، پدر مرحوم حاج شاه خلیلالله فارانی که در فردوس فاران که در قدیم به آن تونِ طبس میگفتند، لوحی از جمال مبارک را که خطاب به حاج ملّا سلطان رسیده بود، برای او فرستاد. او لوح را خواند امّا اعتنائی نکرد. طولی نکشید که شیعیان بیدخت گناباد که درویش نبودند، روی تعصّب مذهبی، حاج ملّا سلطان را که صبح برای نماز و دعا برخاسته بود، با خنجر کشتند. بعد پسرش حاج ملّا علی جانشین او شد.
صفی علیشاه که در طهران بساط ریاست داشت، معلوماتش خوب بود و قرآن را به شعر درآورده است. کتابهای دیگری هم دارد که از او به یادگار مانده است و تفسیری منظوم دارد. امّا او باطناً به چیزی اعتقاد نداشت، این نکته را خود او به جناب حاج میرزا حیدرعلی {اصفهانی} اظهار کرده بود. آمیرزا حیدرعلی اصفهانی به دیدن او رفته بود و امر الهی را به او ابلاغ کرده بود. در جواب گفته بود: «حاجی، من نمیتوانم "دین" قبول کنم، یک مشت مرید گیر آوردهام و از قِبَلِ آنها استفاده میکنم، و الّا، من معتقد به خدا و دین و ایمان نیستم.» بعد گفته بود: « حاجی چون تو بهائی هستی و میدانم که بهائیها خوش قولند، خواهش میکنم تا من زنده هستم این حرفها را به کسی نگوئی.» حاجی هم به قول خود وفا کرد و در بهجت الصدور نوشته است که حال که صفی علیشاه مرده است، من این مسئله را آشکار میکنم.