نفوس بی آزار و محب بهاییان جاسب
در میان افراد بیشماری که در جاسب زندگی میکردند، افرادی هم بودند که همیشه با بهاییان جاسب دوست بوده و نه تنها هیج مخالقتی با بهاییان نداشتند بلکه تعصبی نیز نداشتند. یکی از دلایلی که این افراد را از ظالمین جاسب جدا و متفاوت مینمود، این بود که این افراد یا به مسجد نمیرفتند که توسط آخوندها تحریک شوند و یا اینکه اگر میرفتند اعتنایی به تحریکات بر علیه بهاییان نمی نمودند و هیچگاه اقدامی بر علیه آزار بهاییان انجام نمیدادند. بدینسان میتوان این افراد را در ردیف نفوس بی آزار و محب بهاییان کروگان جاسب دانست.
از آن جمله میتوان به افراد زیر اشاره داشت.
از آن جمله میتوان به افراد زیر اشاره داشت.
علی رضا کاشفی
عصر نوینی است و خلق خدا آگاه و مطلع و با سواد هستند. خوب را از بد تشخیص میدهند و جواب نیکی را با نیکی میدهند بطوریکه در شرح حال و تواریخ کروگان جاسب بسیار آمده است و شفاهاً از لسان اهالی ده شنیده شده است. پدر جناب آقای علیرضا کاشفی، شیخ حسینعلی در آن ده تا توانسته بخلق جاسب ستم روا داشته و هرچقدر قدرت داشته است بهائیان مظلوم آن ده را مورد ضرب و شتم قرار داده است. بدنی از احباب جاسب نبوده که از ضربات و ترکه و فلک پاهای او در امان مانده باشد. همگی بنحوی مورد ستم و ظلم او واقع گردیده اند. همه اهالی در آن زمان باید برده و غلام او و خانمها کنیز و کلفت او باشند و مسلمانان نیز بی نصیب نبودند. از قدیم گفته اند:
گر به قدرت برسی مست نگردی مردی گر به ذلت برسی پست نگردی مردی
اهل عالم همه بازیچه دست هوسند گر تو بازیچه این دست نکردی مردی
ایشان ساختمان بسیار بزرگ و زیبائی که سقف آن کلاه فرنگی است درست نموده و اطاق های بسیاری جهت مهمانهای وارده و کلفت و نوکرها ساخته بود و املاک بسیاری خریداری نموده بود. هرکس چه بهائی و چه مسلمان میخواست از حرف او سرپیچی کند، نوچه های گردن کلفت خود را میفرستاد طرف را می آوردند و حسابی بدن او با چوب و چماق نوازش میدادند که شیری را که از مادر خورده بود، فراموش کند. آه و انین همه بلند بود ولی در آن ده که ایران هم ملوک الطوایفی بود دادرسی نبود و اگر چنانچه شکوائیه ای هم یا عریضه ای نوشته میشود شیخ حسینعلی با نفوذی که داشت خنثی میکرد.
شیخ حسینعلی یک پسر که نام او علیرضا بود و سه دختر داشت که بعد از فوت او برعکس پدر، پسر او هرکار زشتی که پدر کرده بود برعکس با محبت جبران نمود. با خانمی بنام اقدس خانم که خانمی پارسا و ماهروی و بافضل و کمال بود، ازدواج نموده بود و تحصیل علم لدنی هدف او بود و به شغل معلمی یعنی تعلیم و تربیت پرداخت. نوکرها و کلفت ها و کشاورزان آن، چه در دشت و چه در مزرعه هایش کار می کردند بعد از فوت شیخ نفس راحت کشیدند و از وجود این مرد نازنین که پسر او بود، فیض بردند و با همه با ادب و وقار و سکون رفتار می نمود. مهاجری های بزرگ مردان تاریخ جاسب میگفتند هرچه صدمه و بلا از پدر کشیدیم از پسرش لطف و محبت دیدیم.
جناب کاشفی در کارهای خود اکثراً با بهائی ها مشورت میکرد و با نگاهی و لسانی به همه میفهماند که بنده شما را دوست دارم. این مرد عاقل و نازنین پس از تحصیلات که در قم معلم بود تمام تعطیلات و تابستان را در جاسب بود. درب خانه اش بروی همه باز بود و خانمش اقدس خانم الگوئی بی نظیر برای خلق جاسب بود. این خانم گشاده رو دست و دلباز با گذشت و مهربان، هیچکس از او ذره ای بدی ندید. اولادهائی تربیت نمود که همه با ادب و باسواد و با کلاس که هر یک افتخار جاسب هستند. قبل از انقلاب رعیت های او مصطفی قربانی، محمد قربانی، امیر شیرازی، حسین اسماعیلی، حسین رفیعی و خانم باباعلی و علی محمد شاطری و کل خانواده و دیگران که در خدمت ایشان بودند و به آقای کاشفی میگفتند آقا و به اقدس خانم میگفتند خانم و همه از این زوج محترم راضی بودند. در مزرعه سر دیون و دراشنون و یک مزرعه دیگر که بنام کاوسیه بود، غیر از گندم و جو و لوبیا و نخود و عدس که میکاشند مقدار زیادی هندوانه و خربزه و طالبی میکاشتند. جناب کاشفی به رعیت ها گفته بود وقتی تر و بار را جمع می کنید و به ده می آورید هر کس در مسیر راه بود به او چند هندوانه بدهید و هرکس در خانه ما بیاید باید هندوانه و خربزه ببرد و ببینید چه کار زیبا و خداپسندانه ای بود. اولادهای آقای کاشفی جناب امیر هوشنگ، بیژن، کاووس، بزرگمهر، سیامک و دخترهای نازنین او که از نامشان معذورم هر یک دسته گلی بودند و هر یک چهره های دوست داشتنی و مهربان داشتند.
جناب کاشفی روبروی خانه اش مسیب یزدانی بود و همیشه میگفت چقدر اقدس خانم، خانم محترمی است و آقای کاشفی مرد بزرگوار و اولادهایش هر یک از دیگری ممتازتر و دلنشین تر بودند. خوشابحالش این افتخاری بود که نصیب همسایه گان گردیده بود. این عزیزان بچه های ده را دوست داشتند و با همه با محبت و شیرین زبانی صحبت میکردند و ادب از آنها می آموختند. مهاجر بزرگ میگفت هرکس خانه خوب، همسر خوب و مرکب خوب دارد یعنی همه چیز دارد و خوشبخت است و جناب کاشفی همه را دارا بود. گویند هرچه خوبان همه دارند تو یکجا داری.
باری جناب کاشفی وقتی خرمنهای آنچنانی از مزارع را می آورد و کاه و علوفه ها را می آورد که برای زمستان انبار کند چند کارگر باید اضافه میکرد و به کارگران بیشتر بچه بهائی را صدا می کرد و این بچه ها عاشقانه و خوشحال کار می کردند زیرا خانم کاشفی ظهر همان غذائی که برای خودشان درست کرده بود به کارگران با خوشروئی میداد و سفارش میکرد تا سیر نشدید از سر سفره کنار نروید. جوانی تعریف میکرد ناهار را که خوردم تشکر کردم و کنار رفتم. اقدس خانم به بنده با زبان ملایم گفت پسرم تا زمانیکه پیرمردی سر سفره مشغول خوردن است کنار نرو چون او مجبور است گرسنه کنار رود و ببینید فهم و کمال تا چه حد بالا بود. آیا میتوان این عروس را و همسرش را با شیخ مقایسه کرد و دقیقاً تعالیم حق را اجرا کردند. اما اولادها جناب امیر هوشنگ خان تحصیلات را در رشته شهربانی به پایان رسانید و افسر شهربانی گردید. در طول خدمتش جز راستی و وفاداری به مملکت و خدمت به همنوع هیچ هدفی نداشت. جاسب که می آمد حتی لباس شهربانی را نمی پوشید و خیلی ساده با همه با مهربانی رفتار می نمود. بحدّی این جوان خوشگل و زیبا و خوش هیکل و خوش بیان بود که در قلب همه جای داشت. اول انقلاب سرهنگ تمام بود که رئیس شهربانی ملایر بود مجبور گردید به خارج برود و هر کجا هست بسلامت باشد. دومین پسر او جناب آقای بیژن که مهندس عالیمرتبه شرکت نفت بود انسانی باصفا، با تجربه و وطن پرست و آزارش به موری نرسیده است و باعث افتخار جاسبی هاست و هنوز درب خانه پدر را باز نگهداشته و نگذاشته این خانه ویران شود و نام پدر و مادر را جاویدان نگهداشته است. آقای کاووس آن بلبل شیرین سخن عشقش هموطنان بود. جلو خانه شان که سکوئی داشت با جوانان و نوجوانان با مهربانی مماشات می نمود و احوال همه را می پرسید و حرمت اهالی را نگه میداشت و در طهران در ساختمان مسکونی فرهنگیان ساکن بود و اهالی محلی به این معلم والی مقام احترام خاص به او و خانواده اش قائل بودند. روحش شاد عمر او کوتاه بود ولی فطرت او بلند و درجات عالی برای او از خداوند طالبیم.
حال ذکری بشود از آقای بزرگمهر مثل بزرگمهر حکیم پدر و مادرش در چهره او یافته بودند که او پزشکی حاذق و توانا خواهد بود. او درس پزشکی خواند و خادم عالم انسانی گردید و در کشور ژاپن ساکن است. آغابیگم هاشمی تعریف میکرد خانه ما که روبروی خانه آقای کاشفی بود و داخل خانه را حوض بزرگی داشتیم. روزی وارد خانه شدم دیدم دختر سه ساله ام بنام اشرف دست و صورت خود را که با صابون شسته ناگهان به داخل حوض می افتد. میگفت داد زدم به دادم برسید. آقا بزرگمهر و آقا کاووس درب خانه بودند. بزرگمهر به داخل حوض پرید و اشرف را بیرون آورد و او را سرازیر کرد که آبها از دهان او بیرون آمد و به او تنفس مصنوعی داد و مرتب میگفت خانم مشهدی مسیب نترس، من او را نجات میدهم که دیدم اشرف نفس کشید. خدا حفظش کند این جوان اگر نبود اشرفی هم نبود و دعا کردم این جوان همیشه تأیید شامل حالش باشد. آقا بیگم میگفت فردای آن روز ظرفی عسل برداشتم و خدمت اقدس خانم رفتم که خدا پدرت را بیامرزد با این پسرهایت. اگر بدادم نمی رسیدند و از آب بچه ام را بیرون نمی آوردند چه می کردم. گفت کاری نکرده اند و بزرگمهر گفته بود اولاً وظیفه بود ولی چرا شما عسل برای ما آورده اید؟ عسل را ببر به همین دختر بده قوی شود. آقا بیگم گفته بود این شیرینی است که بچه ام را نجات دادید. تا حال هر وقت ذکر این خانواده میشود از خوبی ها سخن به میان می آید و اما آخرین پسر بقول جاسبی ها گل، آقا سیامک پسر ته تقاری ایشان تابستان اسب یا الاغ که داشتند را سوار میشد و از این مزرعه به آن مزرعه میرفت. همه این عزیزان چهره های نورانی و زیبا و از نظر فهم و کمال در اعلی درجات و همه این عزیزان بهائیان را احترام میگذاردند. وقتی جناب سیامک خان که در امور مالی تأمین اجتماعی در ده های بالا مشغول کار بود به یکی دو نفر از بهائیان گفته بود من از این کار شرم آور جاسبی ها که همنوع خود که آنقدر با ادب و مظلوم بودند را از ده بیرون کردند و خود او می گفت این زشت ترین کاری بود که خلق جاسب انجام دادند. حال هرکس به آنها یاد داده باشد این ها وجدانشان کجا رفته بود که به همنوع ستم روا دارند و آنقدر این جوان برومند و شجاع و انسان دوست شجاعت داشت که میگفت بنده شرمنده ام با این کار زشت و ناپسند که به همنوع و همشهری شده است. حتی دلداری میداد که شما هم خدائی دارید و نگران نباشید.
جناب کاشفی پدر این عزیزان چون با جناب آیت الله منتظری هم دوست بود به همه گفته بود بنده به او میگویم سفارش کند آنقدر به شما اذیت نکنند. این مرد نازنین و خانمش مزرعه ای هم در قم داشتند و بسیاری از املاک را فروختند و خرج تحصیل اولادها کردند. حال هر یک ستاره درخشانی هستند چه در ایران و چه در خارج ایران. پس مقایسه کنم چقدر خوبی و مهربانی خوب است. بیاد داریم وقتی جناب کاشفی از اسب افتاده بود و دست او شکسته بود و سخت مریض بود، بهائی ها برای او دعای شفا می خواندند. هرگز این عزیز و خانمش از خاطره ها نمی روند. پس ما باید بخود آئیم و بدانیم ظلم پایدار نیست و نیکی پایدار و به جا ماندنی است. بی جهت نیست که حضرت بهاءالله در کلمات مکنونه میفرمایند:
« ای ابنای غفلت
به پادشاهی فانی دل مبندید و مسرور مشوید. مثل شما مثل طیر غافلی است که بر شاخه باغی در کمال اطمینان بسراید و بغتة صیاد اجل او را به خاک اندازد. دیگر از نغمه و هیکل و رنگ او اثری باقی نماند. پس پند گیرید ای بندگان هوا.»
و همچنین میفرمایند:
« ای ظالمان ارض
از ظلم دست خود را کوتاه نمائید که قسم یاد نموده ام از ظلم احدی نگذرم و این عهدیست که در لوح محفوظ محتوم داشتم و بخاتم عزّ مختوم.»
پس باید بدانیم ظلم پایدار نبوده و نیست. بهتر است تا وقت باقی بخود آئیم و مثل جناب کاشفی و خانواده خدمت به خلق کنیم. روح این عزیزان شاد و اولادهایشان موفق و در پناه حق محفوظ و مصون
گر به قدرت برسی مست نگردی مردی گر به ذلت برسی پست نگردی مردی
اهل عالم همه بازیچه دست هوسند گر تو بازیچه این دست نکردی مردی
ایشان ساختمان بسیار بزرگ و زیبائی که سقف آن کلاه فرنگی است درست نموده و اطاق های بسیاری جهت مهمانهای وارده و کلفت و نوکرها ساخته بود و املاک بسیاری خریداری نموده بود. هرکس چه بهائی و چه مسلمان میخواست از حرف او سرپیچی کند، نوچه های گردن کلفت خود را میفرستاد طرف را می آوردند و حسابی بدن او با چوب و چماق نوازش میدادند که شیری را که از مادر خورده بود، فراموش کند. آه و انین همه بلند بود ولی در آن ده که ایران هم ملوک الطوایفی بود دادرسی نبود و اگر چنانچه شکوائیه ای هم یا عریضه ای نوشته میشود شیخ حسینعلی با نفوذی که داشت خنثی میکرد.
شیخ حسینعلی یک پسر که نام او علیرضا بود و سه دختر داشت که بعد از فوت او برعکس پدر، پسر او هرکار زشتی که پدر کرده بود برعکس با محبت جبران نمود. با خانمی بنام اقدس خانم که خانمی پارسا و ماهروی و بافضل و کمال بود، ازدواج نموده بود و تحصیل علم لدنی هدف او بود و به شغل معلمی یعنی تعلیم و تربیت پرداخت. نوکرها و کلفت ها و کشاورزان آن، چه در دشت و چه در مزرعه هایش کار می کردند بعد از فوت شیخ نفس راحت کشیدند و از وجود این مرد نازنین که پسر او بود، فیض بردند و با همه با ادب و وقار و سکون رفتار می نمود. مهاجری های بزرگ مردان تاریخ جاسب میگفتند هرچه صدمه و بلا از پدر کشیدیم از پسرش لطف و محبت دیدیم.
جناب کاشفی در کارهای خود اکثراً با بهائی ها مشورت میکرد و با نگاهی و لسانی به همه میفهماند که بنده شما را دوست دارم. این مرد عاقل و نازنین پس از تحصیلات که در قم معلم بود تمام تعطیلات و تابستان را در جاسب بود. درب خانه اش بروی همه باز بود و خانمش اقدس خانم الگوئی بی نظیر برای خلق جاسب بود. این خانم گشاده رو دست و دلباز با گذشت و مهربان، هیچکس از او ذره ای بدی ندید. اولادهائی تربیت نمود که همه با ادب و باسواد و با کلاس که هر یک افتخار جاسب هستند. قبل از انقلاب رعیت های او مصطفی قربانی، محمد قربانی، امیر شیرازی، حسین اسماعیلی، حسین رفیعی و خانم باباعلی و علی محمد شاطری و کل خانواده و دیگران که در خدمت ایشان بودند و به آقای کاشفی میگفتند آقا و به اقدس خانم میگفتند خانم و همه از این زوج محترم راضی بودند. در مزرعه سر دیون و دراشنون و یک مزرعه دیگر که بنام کاوسیه بود، غیر از گندم و جو و لوبیا و نخود و عدس که میکاشند مقدار زیادی هندوانه و خربزه و طالبی میکاشتند. جناب کاشفی به رعیت ها گفته بود وقتی تر و بار را جمع می کنید و به ده می آورید هر کس در مسیر راه بود به او چند هندوانه بدهید و هرکس در خانه ما بیاید باید هندوانه و خربزه ببرد و ببینید چه کار زیبا و خداپسندانه ای بود. اولادهای آقای کاشفی جناب امیر هوشنگ، بیژن، کاووس، بزرگمهر، سیامک و دخترهای نازنین او که از نامشان معذورم هر یک دسته گلی بودند و هر یک چهره های دوست داشتنی و مهربان داشتند.
جناب کاشفی روبروی خانه اش مسیب یزدانی بود و همیشه میگفت چقدر اقدس خانم، خانم محترمی است و آقای کاشفی مرد بزرگوار و اولادهایش هر یک از دیگری ممتازتر و دلنشین تر بودند. خوشابحالش این افتخاری بود که نصیب همسایه گان گردیده بود. این عزیزان بچه های ده را دوست داشتند و با همه با محبت و شیرین زبانی صحبت میکردند و ادب از آنها می آموختند. مهاجر بزرگ میگفت هرکس خانه خوب، همسر خوب و مرکب خوب دارد یعنی همه چیز دارد و خوشبخت است و جناب کاشفی همه را دارا بود. گویند هرچه خوبان همه دارند تو یکجا داری.
باری جناب کاشفی وقتی خرمنهای آنچنانی از مزارع را می آورد و کاه و علوفه ها را می آورد که برای زمستان انبار کند چند کارگر باید اضافه میکرد و به کارگران بیشتر بچه بهائی را صدا می کرد و این بچه ها عاشقانه و خوشحال کار می کردند زیرا خانم کاشفی ظهر همان غذائی که برای خودشان درست کرده بود به کارگران با خوشروئی میداد و سفارش میکرد تا سیر نشدید از سر سفره کنار نروید. جوانی تعریف میکرد ناهار را که خوردم تشکر کردم و کنار رفتم. اقدس خانم به بنده با زبان ملایم گفت پسرم تا زمانیکه پیرمردی سر سفره مشغول خوردن است کنار نرو چون او مجبور است گرسنه کنار رود و ببینید فهم و کمال تا چه حد بالا بود. آیا میتوان این عروس را و همسرش را با شیخ مقایسه کرد و دقیقاً تعالیم حق را اجرا کردند. اما اولادها جناب امیر هوشنگ خان تحصیلات را در رشته شهربانی به پایان رسانید و افسر شهربانی گردید. در طول خدمتش جز راستی و وفاداری به مملکت و خدمت به همنوع هیچ هدفی نداشت. جاسب که می آمد حتی لباس شهربانی را نمی پوشید و خیلی ساده با همه با مهربانی رفتار می نمود. بحدّی این جوان خوشگل و زیبا و خوش هیکل و خوش بیان بود که در قلب همه جای داشت. اول انقلاب سرهنگ تمام بود که رئیس شهربانی ملایر بود مجبور گردید به خارج برود و هر کجا هست بسلامت باشد. دومین پسر او جناب آقای بیژن که مهندس عالیمرتبه شرکت نفت بود انسانی باصفا، با تجربه و وطن پرست و آزارش به موری نرسیده است و باعث افتخار جاسبی هاست و هنوز درب خانه پدر را باز نگهداشته و نگذاشته این خانه ویران شود و نام پدر و مادر را جاویدان نگهداشته است. آقای کاووس آن بلبل شیرین سخن عشقش هموطنان بود. جلو خانه شان که سکوئی داشت با جوانان و نوجوانان با مهربانی مماشات می نمود و احوال همه را می پرسید و حرمت اهالی را نگه میداشت و در طهران در ساختمان مسکونی فرهنگیان ساکن بود و اهالی محلی به این معلم والی مقام احترام خاص به او و خانواده اش قائل بودند. روحش شاد عمر او کوتاه بود ولی فطرت او بلند و درجات عالی برای او از خداوند طالبیم.
حال ذکری بشود از آقای بزرگمهر مثل بزرگمهر حکیم پدر و مادرش در چهره او یافته بودند که او پزشکی حاذق و توانا خواهد بود. او درس پزشکی خواند و خادم عالم انسانی گردید و در کشور ژاپن ساکن است. آغابیگم هاشمی تعریف میکرد خانه ما که روبروی خانه آقای کاشفی بود و داخل خانه را حوض بزرگی داشتیم. روزی وارد خانه شدم دیدم دختر سه ساله ام بنام اشرف دست و صورت خود را که با صابون شسته ناگهان به داخل حوض می افتد. میگفت داد زدم به دادم برسید. آقا بزرگمهر و آقا کاووس درب خانه بودند. بزرگمهر به داخل حوض پرید و اشرف را بیرون آورد و او را سرازیر کرد که آبها از دهان او بیرون آمد و به او تنفس مصنوعی داد و مرتب میگفت خانم مشهدی مسیب نترس، من او را نجات میدهم که دیدم اشرف نفس کشید. خدا حفظش کند این جوان اگر نبود اشرفی هم نبود و دعا کردم این جوان همیشه تأیید شامل حالش باشد. آقا بیگم میگفت فردای آن روز ظرفی عسل برداشتم و خدمت اقدس خانم رفتم که خدا پدرت را بیامرزد با این پسرهایت. اگر بدادم نمی رسیدند و از آب بچه ام را بیرون نمی آوردند چه می کردم. گفت کاری نکرده اند و بزرگمهر گفته بود اولاً وظیفه بود ولی چرا شما عسل برای ما آورده اید؟ عسل را ببر به همین دختر بده قوی شود. آقا بیگم گفته بود این شیرینی است که بچه ام را نجات دادید. تا حال هر وقت ذکر این خانواده میشود از خوبی ها سخن به میان می آید و اما آخرین پسر بقول جاسبی ها گل، آقا سیامک پسر ته تقاری ایشان تابستان اسب یا الاغ که داشتند را سوار میشد و از این مزرعه به آن مزرعه میرفت. همه این عزیزان چهره های نورانی و زیبا و از نظر فهم و کمال در اعلی درجات و همه این عزیزان بهائیان را احترام میگذاردند. وقتی جناب سیامک خان که در امور مالی تأمین اجتماعی در ده های بالا مشغول کار بود به یکی دو نفر از بهائیان گفته بود من از این کار شرم آور جاسبی ها که همنوع خود که آنقدر با ادب و مظلوم بودند را از ده بیرون کردند و خود او می گفت این زشت ترین کاری بود که خلق جاسب انجام دادند. حال هرکس به آنها یاد داده باشد این ها وجدانشان کجا رفته بود که به همنوع ستم روا دارند و آنقدر این جوان برومند و شجاع و انسان دوست شجاعت داشت که میگفت بنده شرمنده ام با این کار زشت و ناپسند که به همنوع و همشهری شده است. حتی دلداری میداد که شما هم خدائی دارید و نگران نباشید.
جناب کاشفی پدر این عزیزان چون با جناب آیت الله منتظری هم دوست بود به همه گفته بود بنده به او میگویم سفارش کند آنقدر به شما اذیت نکنند. این مرد نازنین و خانمش مزرعه ای هم در قم داشتند و بسیاری از املاک را فروختند و خرج تحصیل اولادها کردند. حال هر یک ستاره درخشانی هستند چه در ایران و چه در خارج ایران. پس مقایسه کنم چقدر خوبی و مهربانی خوب است. بیاد داریم وقتی جناب کاشفی از اسب افتاده بود و دست او شکسته بود و سخت مریض بود، بهائی ها برای او دعای شفا می خواندند. هرگز این عزیز و خانمش از خاطره ها نمی روند. پس ما باید بخود آئیم و بدانیم ظلم پایدار نیست و نیکی پایدار و به جا ماندنی است. بی جهت نیست که حضرت بهاءالله در کلمات مکنونه میفرمایند:
« ای ابنای غفلت
به پادشاهی فانی دل مبندید و مسرور مشوید. مثل شما مثل طیر غافلی است که بر شاخه باغی در کمال اطمینان بسراید و بغتة صیاد اجل او را به خاک اندازد. دیگر از نغمه و هیکل و رنگ او اثری باقی نماند. پس پند گیرید ای بندگان هوا.»
و همچنین میفرمایند:
« ای ظالمان ارض
از ظلم دست خود را کوتاه نمائید که قسم یاد نموده ام از ظلم احدی نگذرم و این عهدیست که در لوح محفوظ محتوم داشتم و بخاتم عزّ مختوم.»
پس باید بدانیم ظلم پایدار نبوده و نیست. بهتر است تا وقت باقی بخود آئیم و مثل جناب کاشفی و خانواده خدمت به خلق کنیم. روح این عزیزان شاد و اولادهایشان موفق و در پناه حق محفوظ و مصون
حبیب الله هرازجانی فرزند مشهدی جواد از اهالی آبادی هرازجان
مشاجره و دعوایی که منجر به فوت حبیب الله هرازجانی
حبیب الله هرازجانی فرزند مشهدی جواد از اهالی آبادی هرازجان بود. او مردی قوی بنیه و بلند قد بود و با این که مسلمان بود ولی با بهاییان رابطه خوبی داشت و با آنها حشر و نشر مینمود. ایشان در حدود سال ۱۳۲۲ شمسی در اثر اختلاف فامیلی و مشاجره ای که که بر اثر یک سؤتفاهم بین او و پسرعمویش سر استفاده از آب قنات صورت میگیرد، مورد سوء قصد قرار میگیرد. به این ترتیب که فامیل های ایشان بعد از دعوا و مشاجره به قصد تلافی تصمیم میگیرند که کتک مفصلی به حبیب الله بزنند. برای این منظور او را دنبال کرده و متوجه میشوند که در کروگان به خانه علیرضا کاشفی پسر شیخ حسنعلی معروف رفته است.
وقتی او شبانه برای برگشتن به منزل از خانه کاشفی بلند میشود، شیخ اصرار میکند که حال دیر وقت است و نرو و همینجا خانه من بمان. ولی او میگوید که خانواده در هرازجان منتظرند و فکر نمیکند که اتفاقی بیافتد. پس خداحافظی کرده و به سمت هرازجان به راه میافتد. در بین راه بازگشت بستگان و دوستان تحریک شده در زیر چشمه سورنگان او را گرفته و در رودخانه که آب نداشت و خشک شده بود به قدری او را میزنند که او بیهوش میشود. وقتی فکر میکنند که او مرده است او را همانطور در بیابان رها کرده و به هرازجان بر میگردند. از طرفی خانواده حبیب الله وقتی میبینند که او دیر کرده و هنوز نیامده به سمت کروگان میروند که ببینند چه اتفاقی برایش افتاده است. در بین راه صدای ناله ی حبیب الله میآید، خانواده خود را به او میرسانند و میبینند که اصلاً در وضعیت خوبی نیست. از این رو او را به هرازجان باز میگردانند. حبیب الله که اصلاً حال مساعدی نداشته در بین راه داستان را تعریف میکند که چه اتفاقی برای او افتاده و چه کسانی او را به این روز در آورده اند. ولی متأسفانه وقتی او به خانه میرسد از فرط ضعف و ضرباتی که به او وارد شده بود فوت میکند.
خانواده اقدام میکند و مسببین این ماجرا را از طرف دولت دستگیر میکنند. پسر حبیب الله به نام عباسعلی در مدرسه شمس کروگان مشغول درس بوده است بعد از این ماجرا او برادر کوچکترخود که سه یا چهار ساله بوده را به دادگستری میبرد و میگوید که جواب این کودک را بدهید که چرا پدر او را کشته اند؟
خلاصه دادگستری وقت موجباتی فراهم میکند که چند سال این مجرمین را بازداشت نموده و گرفتار مینماید که همین امر باعث شد که چند سال ضرر و زیان و خسارات بسیاری برای مجرمان ایجاد گردید تا اینکه کم کم قضیه کهنه شده و خاتمه پیدا میکند. از این رو مجرمین غیر از جزا و کیفر خداوندی که در پی آنها بود، متحمل ضرر و زیان فوق العاده در این قضیه شدند.
وقتی او شبانه برای برگشتن به منزل از خانه کاشفی بلند میشود، شیخ اصرار میکند که حال دیر وقت است و نرو و همینجا خانه من بمان. ولی او میگوید که خانواده در هرازجان منتظرند و فکر نمیکند که اتفاقی بیافتد. پس خداحافظی کرده و به سمت هرازجان به راه میافتد. در بین راه بازگشت بستگان و دوستان تحریک شده در زیر چشمه سورنگان او را گرفته و در رودخانه که آب نداشت و خشک شده بود به قدری او را میزنند که او بیهوش میشود. وقتی فکر میکنند که او مرده است او را همانطور در بیابان رها کرده و به هرازجان بر میگردند. از طرفی خانواده حبیب الله وقتی میبینند که او دیر کرده و هنوز نیامده به سمت کروگان میروند که ببینند چه اتفاقی برایش افتاده است. در بین راه صدای ناله ی حبیب الله میآید، خانواده خود را به او میرسانند و میبینند که اصلاً در وضعیت خوبی نیست. از این رو او را به هرازجان باز میگردانند. حبیب الله که اصلاً حال مساعدی نداشته در بین راه داستان را تعریف میکند که چه اتفاقی برای او افتاده و چه کسانی او را به این روز در آورده اند. ولی متأسفانه وقتی او به خانه میرسد از فرط ضعف و ضرباتی که به او وارد شده بود فوت میکند.
خانواده اقدام میکند و مسببین این ماجرا را از طرف دولت دستگیر میکنند. پسر حبیب الله به نام عباسعلی در مدرسه شمس کروگان مشغول درس بوده است بعد از این ماجرا او برادر کوچکترخود که سه یا چهار ساله بوده را به دادگستری میبرد و میگوید که جواب این کودک را بدهید که چرا پدر او را کشته اند؟
خلاصه دادگستری وقت موجباتی فراهم میکند که چند سال این مجرمین را بازداشت نموده و گرفتار مینماید که همین امر باعث شد که چند سال ضرر و زیان و خسارات بسیاری برای مجرمان ایجاد گردید تا اینکه کم کم قضیه کهنه شده و خاتمه پیدا میکند. از این رو مجرمین غیر از جزا و کیفر خداوندی که در پی آنها بود، متحمل ضرر و زیان فوق العاده در این قضیه شدند.
نظرمخاطبین
در قدیم و شروع دیانت بهائی کروگانی ها هم دست به آدم کشی می زدند مثل هراز جونی ها که حبیب را شبانه در سورنگون دست جمعی کشتند
در کروگان هم جواد محمد برادر زنش را، جناب صدرالدین نصراللهی برادر سید هدایت را در روز روشن در خانه خود بخاطر بهائی بودن کشت و در زیر زمین خانه اش در آخور طویله خاک و پنهان کرد که کسی نداند
طبق شنیده ها حبیب ولد جواد هرازجانی فردی خود رای و زور گو بوده که به این دلیل به قتل رسیده ربطی به دیانتش نداشته
الان هم نسل ایشون در جاسب و تهران هستند بنام احمدی ها
حالا فرض کنیم که ایشان خود رأی و زور گو بوده که نبوده آیا جزای آدم خود رأی و زور گو این است که نیمه شب بیشتر از ده نفر زیر پل جوی در مالو به کمین بنشینند و او را به ناگهان گرفته و بقصد کشت بزنند آیا در کشور دولت و قانون و دستگاه قضائی و مسئولی وجود نداشته و بالعکس کسانی که با او بوده اند و او را می شناخته اند بنده با عده ای از آنها مصاحبه کرده ام و اینچنین نبوده و انسان بسیار محترمی بوده که زیر بار زور و اجحاف نمی رفته
برادران دیگر عباسعلی مرحوم آقا جواد و جناب غلامرضا احمدی و یکی از فرزندان عباسعلی جناب امیرخان احمدی هستند
خون دوید از چشم همچون جوی او
دشمن جان وی آمد روی او
دشمن جان وی آمد روی او
دشمن طاووس آمد پرّ او
ای بسی شه را بکشته فرّ او
گفت: «من آن آهوم کز ناف من
ریخت این صیاد خون صاف من،
ای من آن روباهِ صحرا، کز کمین
سر بریدندش برای پوستین،
ای من آن پیلی که زخم پیلبان
ریخت خونم از برای استخوان،
آنک کشتستم پی مادون من
مینداند که نخسپد خون من
بر منست امروز و فردا بر ویاست
خون چون من کسْ، چنین ضایع کیاست؟
گر چه دیوار افکند سایهٔ دراز
باز گردد سوی او آن سایه باز؛
این جهان کوهست و فعل ما ندا
سوی ما آید نداها را صدا»
(مولوی)
در کروگان هم جواد محمد برادر زنش را، جناب صدرالدین نصراللهی برادر سید هدایت را در روز روشن در خانه خود بخاطر بهائی بودن کشت و در زیر زمین خانه اش در آخور طویله خاک و پنهان کرد که کسی نداند
طبق شنیده ها حبیب ولد جواد هرازجانی فردی خود رای و زور گو بوده که به این دلیل به قتل رسیده ربطی به دیانتش نداشته
الان هم نسل ایشون در جاسب و تهران هستند بنام احمدی ها
حالا فرض کنیم که ایشان خود رأی و زور گو بوده که نبوده آیا جزای آدم خود رأی و زور گو این است که نیمه شب بیشتر از ده نفر زیر پل جوی در مالو به کمین بنشینند و او را به ناگهان گرفته و بقصد کشت بزنند آیا در کشور دولت و قانون و دستگاه قضائی و مسئولی وجود نداشته و بالعکس کسانی که با او بوده اند و او را می شناخته اند بنده با عده ای از آنها مصاحبه کرده ام و اینچنین نبوده و انسان بسیار محترمی بوده که زیر بار زور و اجحاف نمی رفته
برادران دیگر عباسعلی مرحوم آقا جواد و جناب غلامرضا احمدی و یکی از فرزندان عباسعلی جناب امیرخان احمدی هستند
خون دوید از چشم همچون جوی او
دشمن جان وی آمد روی او
دشمن جان وی آمد روی او
دشمن طاووس آمد پرّ او
ای بسی شه را بکشته فرّ او
گفت: «من آن آهوم کز ناف من
ریخت این صیاد خون صاف من،
ای من آن روباهِ صحرا، کز کمین
سر بریدندش برای پوستین،
ای من آن پیلی که زخم پیلبان
ریخت خونم از برای استخوان،
آنک کشتستم پی مادون من
مینداند که نخسپد خون من
بر منست امروز و فردا بر ویاست
خون چون من کسْ، چنین ضایع کیاست؟
گر چه دیوار افکند سایهٔ دراز
باز گردد سوی او آن سایه باز؛
این جهان کوهست و فعل ما ندا
سوی ما آید نداها را صدا»
(مولوی)
هنرمند و خدمت گذار اهالی جاسب آقا ولی فرزند عمو قربان (میکلانژ جاسب)
او معروف به آقا ولی سنگ تراش یا آقا ولی آسیابون که مردی بی نظیر بود و تمام اهالی جاسب مدیون و مرهون این مرد فرزانه و با غیرت و با همت و قوی بودند و که باید تا دنیا است چنین آدمهای وطن دوست و نوع دوست نامشان را به نیکی یاد کنیم. آقا ولی همسری به نام ربابه کربلائی حسن داشت و بطوری که میگفتند پدران و جدّه آنها از دهی به نام سوسکندر آمده بودند. ربابه خانم یک برادر به نام مشهدی رضا رمضانی داشت و یک برادر دیگر به نام مشهدی تقی شجاعی داشت. ربابه خانم تنها زنی در جاسب بود که قلیان می کشید ولی خانمی سبزه رو بود و با اینکه سوادی نداشت مانند دکترها هر مریضی را غیر از کروگان از هرازجان و واران می آوردند، میگفتند تُل بچه را بردار چون خرخر میکند و گلویش درد میکند. ربابه خدابیامرز گلوی بچه ها را می مالید و انگشت خود در گلو فرو می برد و چیزی مانند استخوان را بیرون می آوردند. حال بنده نمی دانم بچه ها خوب میشدند یا نه و خدا داند و میگفت چهارتخم، خاکشیر و گل گاوزبان بدهید و در هر صورت مردم او را قبول داشتند. آقا ولی و ربابه سه اولاد به نام های قربانعلی و غلامعلی و ماهرخ داشتند که همگی بسیار خوب و مهربان بودند. آقا ولی که اولاد او همیشه موفق باشند، سر چهارتاقی یا دیلم کوه میرفت و تا یک عمق را گود می کرد و بسیار سخت بود.
|
در تابستان گرما دیلم 5 – 6 کیلوئی آهنی و در زمستان سرد آن زمان ها دستکش کار وجود نداشت و این چال ها را دو عدد به فاصله 1/5 متر می کند و با باروت پر می نمود و به هر چال فتیله میگذاشت و هر دو را به وسیله کهنه نفتی آتش میکرد و سریع صدمتر عقب تر می دوید و کوه یک دفعه متلاشی میگردید. البته اندازه ها را میدانست و وقتی چاشنی ها کار میکرد و سنگ ها جدا میشد، کوزه آبی را که داشت سر میکشید و میگفت هی هی و خنده بر لبانش می آمد. ما بچه ها هم بعضی اوقات دوست داشتیم به او کمک کنیم ولی زورمان به دیلم نمی رسید اما دوست داشتیم تماشا کنیم. وقتی که میخواست روشن کند و سنگ منفجر شود، زودتر به بچه ها میگفت به سمت زیارت بروید و کار که تمام میشد می آمد و ما هم به تماشا می آمدیم. متر در کار نبود و با نخی که اندازه ها را می دانست سنگ ها را اندازه می گرفت و بزرگترین سنگ ها را برای آسیاب انتخاب میکرد و کوچک ترها را برای سر کو یا هاونگ و کوچکترین را برای دسته سر کو انتخاب میکرد. وقتی سنگ آسیابها را درست میکرد تمام دهات آسیاب آبی داشتند. آسیابها دو سنگ داشت، سنگ زیر و سنگ رو. سنگ زیر باید کلفت و ضخیم دو برابر و سنگ رو سبکتر باشد و باید بسیار ظریف می بود چون سنگ زیر باید زبرتر بود و ثابت می ماند و سنگ رو باید مرتب با سرعت روی سنگ زیر میگردید و گندم و جو که از بالا به طور منظم وارد میگردید در اثر چرخش نرم میگردید و آرد حاضر میشد. وقتی سنگ در گردش بود آرد بدست آمد. مقداری گرم بود و اگر آرد زیاد نرم میشد یا زبر بود آسیابان تنظیمی از نظر سرعت مینمود تا آرد دلخواه بدست مشتری یا صاحبش میداد. حال دو نفر که خودشان آسیابان بودند جناب صادق علی حدادی و آقا رضای جمالی و مرحوم مسیب یزدانی که هر سه آسیابان بودند. از زمانیکه یک طرف سنگ آماده شده بود و وسط آن سوراخ شده بود، کمک او میکردند و سنگ را بر میگرداند تا پشت آن را درست کند. همه اهالی جاسب میدانند آسیابها تا محل سنگ تراشی خیلی دور بود و چند نفر به کمک خود آسیابان ها می آمدند و چوبی قوی مانند چوب ونو یاون به طول دو متر داخل سوراخ وسط سنگ می کردند و سنگ را ایستاده مانند لاستیک ماشین می بردند تا آسیاب شود. به حدّی این کار سخت و دشوار بود که آقا ولی از خدا میخواست که تا سنگ به آسیا میرسد نشکند یا کسی را نکشد یا زخمی کند. سر بالائی آسیا رفرف و مهاجر را آدم پیاده خسته میشود ولی جاسب شیرمردانی قوی داشت که کمک کنند چون این کار آقا ولی خدمت به کل جامعه جاسب بود اما سر کو دو نوع بود یک نوع سر کوی بزرگ که فقط در آن گندم و جو پوست میکندند که در هر محله و کوچه ای یک دانه مشترک اهالی بود و وزن آن حداقل 60 – 5 کیلو بود و دسته آن از 5 تا 7 کیلو بود و سرکوی کوچک سرکوئی بود که در تمام خانه ها باید بود چون گوشت و پیاز و زردچوبه و نخودچی و هرچه که بود باید در آن کوبیده میشد چون چرخ گوشت یا وسیله دیگری نبود. این مرد با تمامی زحمات به قیمت ناچیز این سرکوها را به مردم میفروخت و هرکس پول نداشت میگفت هر وقت داشتی بده. این مرد نجیب و فداکار نوه او حاج شاپور محمدی است که قدمهای خیر آقا ولی باعث ترقی و تعالی او و دیگر نوه هایش بوده است. در طول عمرش آقا ولی دلی را نیازرد و کاری به کار کسی نداشت.
زمانیکه بچه بودم و همسایه بودیم، روزی دنبال یک ملخ قشنگ میدویدم تا ملخ را بگیرم. به من میگفت مصطفی ملخ به تو چه کاری دارد. گناه است و اگر کسی تو را اذیت کند خوبست؟ گفتم نه. همیشه مورد احترام تمام اهالی جاسب بود. همه آسیابان ها انسانهای وارسته و مظلوم و با انصاف و با ادب بودند و روح همه آنها شاد. وقتی آسیا برقی آمد و آرد از شهرستانها می آمد و کشت گندم و جو به اتمام رسید، فقط آسیاب خرابه ها و خاطراتش به جا مانده بود. ناگفته نماند زمانیکه جاده کروگان را درست میکردند سنگ بند چهار تاقی سنگهای زحمت کشیده آقا ولی بود و هرکس رد میشد به او خدابیامرز میگوید. از روح پاک او میخواهم بنده را که یک عمر همسایه بودم اگر اشتباهی از ما سر زده ببخشد و روحش را قرین رحمت کند. مسلمانی صالح و بی آزار و مهربان بود و حتماً جای او در بهشت است.
به یاد دارم روبروی خانه او، وجدانی ها بودند و اقدس خانم دختر امرالله رزاقی را خدا رحمت کند که در جوانی صعود نمود و او مناجاتی از حفظ خواند و این امر باعث شد ما هم همان روز مناجات را از حفظ کنیم. در مدرسه که درس اخلاق تشکیل شده بود، پیرمرد و پیرزنی نورانی ساکن بودند. در اطاق درس اخلاقی نجاری بود که در آن چوب میگذاردند و قبل از کلاس درس خانه بسیار گرم بود. البته در جاسب کلاس درس اخلاق ها از اول مهر تشکیل می گردید و ماه مهر هوا ملایم بود و بخاری که در آنجا بود، خاموش بود. اولین بار در زندگی بخاری را آنجا دیدیم و بعد در مدرسه شمس دیدیم این پیرمرد عزیز حاجی خلیل پدر عبدالحسین و رحمت الله و شمس الله یزدانی بود و خانمش عمه نبات چهره به یادماندنی غرق نور و محبت داشت و آمد گفت آقا رضا چای دم کردم و نقل هم دارم، بدهید این نوگلان دهانشان را شیرین کنند. البته جاسبی ها میگفتند دنشان را شیرین کنند چون حرفها خلاصه میشد یا جای حرفها عوض یا حذف میشد.
روزی ما خواستیم گون ها را بار الاغ کنیم و داداشم باید سر الاغ را نگه میداشت که راه نرود و بنده باری را در سراشیبی بسته بودم. آن را بلند میکنم و روی پالان الاغ میگذارد با اینکه الاغ راه میرفت و داداشم حریف نمیشد و گون ها همه در سرازیری رها میشد و پخش میشد و دوباره جمع میکردیم. تیغ های بسیار به پا و دستهایمان رفت و دوباره بار را به همین منوال بستیم اما باز بار از هم می پاشید. ساعت 4 – 3 مادرم نگران میشود و میگوید نکند بچه ها را گرگ یا پلنگ در بیابان خورده باشد. می نشیند و شروع به گریه کردن می کند. آقا ولی میگوید چه شده است و میگوید صبح که بچه ها رفته اند اما هنوز نیامده اند. گفت کجا رفته اند گفت فخرآباد. به مادرم می گوید ناراحت نباش الان میروم تا ببینم چه شده است و سوار بر الاغ میشود.
برای سومین بار که میخواستم بار را ببندم باید هیزم های پخش شده را جمع کنیم اما دیدم امرالله گریه می کند که دستهایم زخم شده است و گرسنه شده ام. داداش بیا برویم اما غرورم اجازه نمیداد که مادرم بگوید بی عرضه و حیف نون، دو نفر نتونستید بار هیزم را به خانه برسانید. ناگهان آقا ولی از دور رسید و ما مانند گم شده در شب تاریک که نور را ببیند دیدم اوست و خوشحال آمد و سلام کردیم و ساس و رسّنه را پهن کرد. آن دستکش چرمی به قول جاسبی الجک را دست کرد و بار را بست و بار الاغ کردیم و دیدیم نزدیک غروب است و امرالله که کوچک بود و خسته و نالان پشت سرش سوار کردم. بنده هم به دنبال او روان شدم. مادرم تا سر قناط سرچشمه آمده بود و ترسیده بود که بالاتر بیاید. مادرم گفت دقت مرگ شدم. آقا ولی گفت عیب ندارد در عوض بچه هایت مانند پدرشان مرد خواهند شد.
دومین خاطرات مربوط به 9 سالگیم بود که کلاس سوم دبستان معلمی اهل قم به نام جرقمی که یک چشمش کور بود و چشم دیگرش سالم بود اما مردی مغرور و از خود راضی بود و برای ما دهاتی ها ارزشی قائل نبود و به ما شاگردها میگفت آتش داهل بخاری را در فقل کنید و زود به منزل من بروید و زیر کرسی بگذارید و بیائید. سروش منزل فتح الله وجدانی می نشست با اینکه با ما همسایه بود و تازه آمده بود اما نمیدانست خانه کی کجاست و با اهالی ده اصلاً قاطی نمی شد. شنیده بود که در این ده دو مذهبی است. در هفته یک روز کلاس سوم و چهارم و پنجم و ششم دو معلم دو دسته خرمون واران می بردند که الان شهرک ساخته شده است تا ورزش کنیم. دست ها بالا و پائین بود و نشست و بلند می کرد و بعضی مواقع هم توپ بازی می کردیم. خدا فضل الله عظیمی را رحمت کند که کلاس ششم بود و بنده کلاس سوم و تقی آنها کلاس چهارم بود. سروش در مسیر می پرسید از این بچه ها کدام ها بهائی هستند. بنده و علی اکبر رضوانی را نشان میدهند و وقتی ورزش کردیم نزدیک تمام شدن بود که به ما دو نفر گفت شما بچه بهائی هستید؟ بنده ساده فوری گفتم بله. به علی اکبر گفت او هیچی نگفت او عاقلتر از من بود و میدانست که تنبیه خواهد شد. به من گفت بهائی یعنی چه گفتم بهائی یعنی جامع جمیع کمالات انسانی. گفت چه کسی این حرف را به تو بچه فسقلی یاد داده است؟ گفتم آقا رضا. گفت دیگه چه چیزی یاد داده است؟ گفتم گفته در تابستان هر روز و در زمستان هر سه روز یکبار پاهایتان را بشوئید و هفته ای یک بار ناخن ها را بگیرید. گفت دیگر چه؟ گفتم مناجات یاد داده و گفته خدا و پیامبران خدا را دوست داشته باشیم و هرگز دروغ نگوئیم. در آن سرمای زمستان سر بدون کلاه قابل تحمل نبود و استاد محمدعلی سرش را ماشین کرده بود و موئی در سر نبود. ورزش هم کرده بودیم کلاس 5 – 6 که معلم بچه ها را برد و ما باید حرکت میکردیم و با ترکه بادامی که همه معلمهای بی انصاف داشتند به من گفت دستت را بگیر. من فکر کردم شوخی می کند و در همان موقع آقا ولی بار گندم از واران جهت آسیا می برد که رسید. وقتی گفت دستت را بگیر من نگرفتم و ترسیدم بزند چون درد داشت. ناگهان دو ترکه محکم بر سر لخت بنده زد. آقا ولی می بیند و به او می گوید مرتیکه چه میکنی؟ با پرروئی به او گفت به تو ربطی ندارد. آقا ولی گفت غلط میکنی که بچه طفل معصوم را میزنی. گفت کاری نکن خود تو را هم میزنم. آقا ولی گفت مردی بیا جلو. آقا ولی بسیار قوی بود و معلم سروش جرأت نکرد و گفت مرد خجالت بکش. آقا ولی گفت تو خجالت بکش. در این سرما زورت به این بچه رسیده است. به جز آقا ولی بعضی بچه ها خوشحال بودند که کتک خوردم و بعضی ها هم ناراحت بودند و زیر لب فحش به او می دادند و می گفتند جرأت دارد به ما بزند. خلاصه آقا ولی او را تهدید کرد که اگر این بچه را اذیت نمایی شب پدرت را در می آوردم و به مادرم گفته بود که معلم مصطفی را زد و دلم خیلی سوخت و بچه ات مانند ابر بهار اشک میریخت. مادرم چادرش را سر کرده بود و نزدیک خانه کاشفی که رسیدیم دیدم مادرم هراسان می آید. مادرم در آن زمان 27 – 28 ساله بود و زمانیکه رسید گفت سروش تو با ترکه درخت به سر بچه بنده زدی و فکر کردی او بی کس و کار است. گفت خوب کردم و اختیار شاگردانم را دارم چون خیلی خیلی پرررو شده بود. وقتی گفت خوب کردم، مادرم با دست راست چنان به صورت او زد برق از سرش پرید. همسایه ها همه جمع شدند و همه به طرفداری از مادرم بلند شدند و سروش معلم دنبال سوراخ موش میگشت تا مخفی شود. آقای سید رضا جمالی گفت آغابیگم تو که اهل سر و صدا نیستی. مادرم گفت سر مصطفی را ببین با چوب در سر بچه ام زده و ورم کرده است. وقتی آقا رضا سر من را دید گفت اسم شما چیست؟ با ترس گفت سروش. گفت تو بسیار آدم بی عقل و بی هوشی هستی و فکر کردی شهر هرت است که هر کاری میخواهی انجام دهی. این بچه 15 کیلو بیشتر نیست و آدم درست و حسابی این کار را می کند. گفت عقل و شعور پیدا کن. کسی اگر با برادر تو و یا بچه ای که نداری چنین کاری بکند چه می کنی؟ گفت آقای جمالی حیف که قابل زدن نیستی و دینم اجازه نمی دهد دست روی تو بلند کنم وگرنه کاری میکردم که شبانه به قم برگردی. خلاصه ختم بخیر شد و سلطان زن آقا محمد مادر فضل الله و تقی عظیمی گفت صلوات بفرستید. او اشتباه کرده است و همه رفتند و ما هم به خانه رفتیم. یک هفته ای از این قضیه گذشت یکی دو نفر معلم جدید آمد و سروش را به قم فرستادند. از سر تقصیر او گذشتم و روحش شاد باشد. ولی بنده به آقا ولی همیشه احترام میگذاشتم ولی تا وقتی زنده بود و در جاسب بودم عقل ناقصم نرسید که واقعاً از او تشکر کنم ولی به بچه هایش غلامعلی و قربانعلی گفتم. اطاق های او روبروی ما بود و خانه ما دو طبقه بود و خانه و اطاقهای او یک طبقه ای بود و در تابستان جای همه ما پشتبان آقا ولی بود. خوشا آن روزها که دیگر بر نمیگردد. امثال آقا ولی ها، جمالی ها، حاج اسماعیلی ها، مشهدی علی اکبرها، مهاجری ها، استاد علی اکبرها نایاب شده اند و فیلسوف و عارف و خادم و استاد و معلم های بی نظیری بودند و به اندازه توانائی خود خدمت کرده اند. یادشان گرامی باد.
زمانیکه بچه بودم و همسایه بودیم، روزی دنبال یک ملخ قشنگ میدویدم تا ملخ را بگیرم. به من میگفت مصطفی ملخ به تو چه کاری دارد. گناه است و اگر کسی تو را اذیت کند خوبست؟ گفتم نه. همیشه مورد احترام تمام اهالی جاسب بود. همه آسیابان ها انسانهای وارسته و مظلوم و با انصاف و با ادب بودند و روح همه آنها شاد. وقتی آسیا برقی آمد و آرد از شهرستانها می آمد و کشت گندم و جو به اتمام رسید، فقط آسیاب خرابه ها و خاطراتش به جا مانده بود. ناگفته نماند زمانیکه جاده کروگان را درست میکردند سنگ بند چهار تاقی سنگهای زحمت کشیده آقا ولی بود و هرکس رد میشد به او خدابیامرز میگوید. از روح پاک او میخواهم بنده را که یک عمر همسایه بودم اگر اشتباهی از ما سر زده ببخشد و روحش را قرین رحمت کند. مسلمانی صالح و بی آزار و مهربان بود و حتماً جای او در بهشت است.
به یاد دارم روبروی خانه او، وجدانی ها بودند و اقدس خانم دختر امرالله رزاقی را خدا رحمت کند که در جوانی صعود نمود و او مناجاتی از حفظ خواند و این امر باعث شد ما هم همان روز مناجات را از حفظ کنیم. در مدرسه که درس اخلاق تشکیل شده بود، پیرمرد و پیرزنی نورانی ساکن بودند. در اطاق درس اخلاقی نجاری بود که در آن چوب میگذاردند و قبل از کلاس درس خانه بسیار گرم بود. البته در جاسب کلاس درس اخلاق ها از اول مهر تشکیل می گردید و ماه مهر هوا ملایم بود و بخاری که در آنجا بود، خاموش بود. اولین بار در زندگی بخاری را آنجا دیدیم و بعد در مدرسه شمس دیدیم این پیرمرد عزیز حاجی خلیل پدر عبدالحسین و رحمت الله و شمس الله یزدانی بود و خانمش عمه نبات چهره به یادماندنی غرق نور و محبت داشت و آمد گفت آقا رضا چای دم کردم و نقل هم دارم، بدهید این نوگلان دهانشان را شیرین کنند. البته جاسبی ها میگفتند دنشان را شیرین کنند چون حرفها خلاصه میشد یا جای حرفها عوض یا حذف میشد.
روزی ما خواستیم گون ها را بار الاغ کنیم و داداشم باید سر الاغ را نگه میداشت که راه نرود و بنده باری را در سراشیبی بسته بودم. آن را بلند میکنم و روی پالان الاغ میگذارد با اینکه الاغ راه میرفت و داداشم حریف نمیشد و گون ها همه در سرازیری رها میشد و پخش میشد و دوباره جمع میکردیم. تیغ های بسیار به پا و دستهایمان رفت و دوباره بار را به همین منوال بستیم اما باز بار از هم می پاشید. ساعت 4 – 3 مادرم نگران میشود و میگوید نکند بچه ها را گرگ یا پلنگ در بیابان خورده باشد. می نشیند و شروع به گریه کردن می کند. آقا ولی میگوید چه شده است و میگوید صبح که بچه ها رفته اند اما هنوز نیامده اند. گفت کجا رفته اند گفت فخرآباد. به مادرم می گوید ناراحت نباش الان میروم تا ببینم چه شده است و سوار بر الاغ میشود.
برای سومین بار که میخواستم بار را ببندم باید هیزم های پخش شده را جمع کنیم اما دیدم امرالله گریه می کند که دستهایم زخم شده است و گرسنه شده ام. داداش بیا برویم اما غرورم اجازه نمیداد که مادرم بگوید بی عرضه و حیف نون، دو نفر نتونستید بار هیزم را به خانه برسانید. ناگهان آقا ولی از دور رسید و ما مانند گم شده در شب تاریک که نور را ببیند دیدم اوست و خوشحال آمد و سلام کردیم و ساس و رسّنه را پهن کرد. آن دستکش چرمی به قول جاسبی الجک را دست کرد و بار را بست و بار الاغ کردیم و دیدیم نزدیک غروب است و امرالله که کوچک بود و خسته و نالان پشت سرش سوار کردم. بنده هم به دنبال او روان شدم. مادرم تا سر قناط سرچشمه آمده بود و ترسیده بود که بالاتر بیاید. مادرم گفت دقت مرگ شدم. آقا ولی گفت عیب ندارد در عوض بچه هایت مانند پدرشان مرد خواهند شد.
دومین خاطرات مربوط به 9 سالگیم بود که کلاس سوم دبستان معلمی اهل قم به نام جرقمی که یک چشمش کور بود و چشم دیگرش سالم بود اما مردی مغرور و از خود راضی بود و برای ما دهاتی ها ارزشی قائل نبود و به ما شاگردها میگفت آتش داهل بخاری را در فقل کنید و زود به منزل من بروید و زیر کرسی بگذارید و بیائید. سروش منزل فتح الله وجدانی می نشست با اینکه با ما همسایه بود و تازه آمده بود اما نمیدانست خانه کی کجاست و با اهالی ده اصلاً قاطی نمی شد. شنیده بود که در این ده دو مذهبی است. در هفته یک روز کلاس سوم و چهارم و پنجم و ششم دو معلم دو دسته خرمون واران می بردند که الان شهرک ساخته شده است تا ورزش کنیم. دست ها بالا و پائین بود و نشست و بلند می کرد و بعضی مواقع هم توپ بازی می کردیم. خدا فضل الله عظیمی را رحمت کند که کلاس ششم بود و بنده کلاس سوم و تقی آنها کلاس چهارم بود. سروش در مسیر می پرسید از این بچه ها کدام ها بهائی هستند. بنده و علی اکبر رضوانی را نشان میدهند و وقتی ورزش کردیم نزدیک تمام شدن بود که به ما دو نفر گفت شما بچه بهائی هستید؟ بنده ساده فوری گفتم بله. به علی اکبر گفت او هیچی نگفت او عاقلتر از من بود و میدانست که تنبیه خواهد شد. به من گفت بهائی یعنی چه گفتم بهائی یعنی جامع جمیع کمالات انسانی. گفت چه کسی این حرف را به تو بچه فسقلی یاد داده است؟ گفتم آقا رضا. گفت دیگه چه چیزی یاد داده است؟ گفتم گفته در تابستان هر روز و در زمستان هر سه روز یکبار پاهایتان را بشوئید و هفته ای یک بار ناخن ها را بگیرید. گفت دیگر چه؟ گفتم مناجات یاد داده و گفته خدا و پیامبران خدا را دوست داشته باشیم و هرگز دروغ نگوئیم. در آن سرمای زمستان سر بدون کلاه قابل تحمل نبود و استاد محمدعلی سرش را ماشین کرده بود و موئی در سر نبود. ورزش هم کرده بودیم کلاس 5 – 6 که معلم بچه ها را برد و ما باید حرکت میکردیم و با ترکه بادامی که همه معلمهای بی انصاف داشتند به من گفت دستت را بگیر. من فکر کردم شوخی می کند و در همان موقع آقا ولی بار گندم از واران جهت آسیا می برد که رسید. وقتی گفت دستت را بگیر من نگرفتم و ترسیدم بزند چون درد داشت. ناگهان دو ترکه محکم بر سر لخت بنده زد. آقا ولی می بیند و به او می گوید مرتیکه چه میکنی؟ با پرروئی به او گفت به تو ربطی ندارد. آقا ولی گفت غلط میکنی که بچه طفل معصوم را میزنی. گفت کاری نکن خود تو را هم میزنم. آقا ولی گفت مردی بیا جلو. آقا ولی بسیار قوی بود و معلم سروش جرأت نکرد و گفت مرد خجالت بکش. آقا ولی گفت تو خجالت بکش. در این سرما زورت به این بچه رسیده است. به جز آقا ولی بعضی بچه ها خوشحال بودند که کتک خوردم و بعضی ها هم ناراحت بودند و زیر لب فحش به او می دادند و می گفتند جرأت دارد به ما بزند. خلاصه آقا ولی او را تهدید کرد که اگر این بچه را اذیت نمایی شب پدرت را در می آوردم و به مادرم گفته بود که معلم مصطفی را زد و دلم خیلی سوخت و بچه ات مانند ابر بهار اشک میریخت. مادرم چادرش را سر کرده بود و نزدیک خانه کاشفی که رسیدیم دیدم مادرم هراسان می آید. مادرم در آن زمان 27 – 28 ساله بود و زمانیکه رسید گفت سروش تو با ترکه درخت به سر بچه بنده زدی و فکر کردی او بی کس و کار است. گفت خوب کردم و اختیار شاگردانم را دارم چون خیلی خیلی پرررو شده بود. وقتی گفت خوب کردم، مادرم با دست راست چنان به صورت او زد برق از سرش پرید. همسایه ها همه جمع شدند و همه به طرفداری از مادرم بلند شدند و سروش معلم دنبال سوراخ موش میگشت تا مخفی شود. آقای سید رضا جمالی گفت آغابیگم تو که اهل سر و صدا نیستی. مادرم گفت سر مصطفی را ببین با چوب در سر بچه ام زده و ورم کرده است. وقتی آقا رضا سر من را دید گفت اسم شما چیست؟ با ترس گفت سروش. گفت تو بسیار آدم بی عقل و بی هوشی هستی و فکر کردی شهر هرت است که هر کاری میخواهی انجام دهی. این بچه 15 کیلو بیشتر نیست و آدم درست و حسابی این کار را می کند. گفت عقل و شعور پیدا کن. کسی اگر با برادر تو و یا بچه ای که نداری چنین کاری بکند چه می کنی؟ گفت آقای جمالی حیف که قابل زدن نیستی و دینم اجازه نمی دهد دست روی تو بلند کنم وگرنه کاری میکردم که شبانه به قم برگردی. خلاصه ختم بخیر شد و سلطان زن آقا محمد مادر فضل الله و تقی عظیمی گفت صلوات بفرستید. او اشتباه کرده است و همه رفتند و ما هم به خانه رفتیم. یک هفته ای از این قضیه گذشت یکی دو نفر معلم جدید آمد و سروش را به قم فرستادند. از سر تقصیر او گذشتم و روحش شاد باشد. ولی بنده به آقا ولی همیشه احترام میگذاشتم ولی تا وقتی زنده بود و در جاسب بودم عقل ناقصم نرسید که واقعاً از او تشکر کنم ولی به بچه هایش غلامعلی و قربانعلی گفتم. اطاق های او روبروی ما بود و خانه ما دو طبقه بود و خانه و اطاقهای او یک طبقه ای بود و در تابستان جای همه ما پشتبان آقا ولی بود. خوشا آن روزها که دیگر بر نمیگردد. امثال آقا ولی ها، جمالی ها، حاج اسماعیلی ها، مشهدی علی اکبرها، مهاجری ها، استاد علی اکبرها نایاب شده اند و فیلسوف و عارف و خادم و استاد و معلم های بی نظیری بودند و به اندازه توانائی خود خدمت کرده اند. یادشان گرامی باد.
باقری ها
1) آقا رضا باقر
2) آقا رجب باقر
3) علی باقر
4) حسین باقر
2) آقا رجب باقر
3) علی باقر
4) حسین باقر
عظیمی ها
۱) سید محمود عظیمی و فرزندان:
*) آقا احمد عظیمی
*) آقا محمد عظیمی
*) فاطمه عظیمی ( همسر صادق علی حدادی)
۲) آقا کمال عظیمی
۳) آقا حسین عظیمی
*) آقا احمد عظیمی
*) آقا محمد عظیمی
*) فاطمه عظیمی ( همسر صادق علی حدادی)
۲) آقا کمال عظیمی
۳) آقا حسین عظیمی
حسینعلی عمو رضا
مشهدی محمد علی شاه غلام (مش ممدلی برادر کربلایی ابوالقاسم شاکری)
1) محمد ثانوی
2) اسماعیل ثانوی
2) اسماعیل ثانوی
کربلایی ابوالقاسم شاکری
1) اسکندر شاکری
2) عبدالله شاکری
2) عبدالله شاکری
مشتی علی اکبر فرزند کربلایی حسن
مانده علی
شیخ محمد قربانی
1) ماهرخ همسر میرزا حسین قربانی، دختر مشهدی عباس صادقی
سید حسن هاشمی
آقا حسین نصر اللهی برادر آقا رضا امجدی
بابا علی کارگر کاشفی
حسن بهزاد
آقا رضا امجدی
استاد علی اکبر تخت کش
عزیز اسماعیلی و برادران حسین و عباس
وهب قلی
میر ابوطالبی ها
مشهدی محمود پدر خدابخش
شیخ علی حیدری و پسرش شیخ حسن حیدری
مش رضا (مشهدی رضا کد خدا)