مردم ساده و زود باور
همسایه ما بود یکی مرد بلند قد |
در نقشه پشت حصار نوشتم راهی است که میرسد دشت پائین و راهی دیگر دارد که پس از گذشت از چند زمین میرسد به قناتی که مشهور است به بوشیق و بالای این قنات خرمنون که متعلق است به ده کروگان ولی اخیراً شنیده شد که هرازجانیهای ساده و زودباور گفته اند این قنات اسمش باباشیخ است او مردی بود که در اینجا هر وقت سلام به امام رضا میداد جوابش از خراسان میآمد و آب از قنات بیرون میآمد. من میخواستم به این مردم ساده و زودباور بگویم که این هم یکی از حیلههای این به ظاهر شیخهای فعلی است. از این رو با چند جمله ذهن شما را روشن و جواب تاریخ این قنات را به گفته یک پیرمرد و جواب سلام امام رضا هم برای شما مینویسم مطابق گفتههای آن پیرمرد فوقالذکر به نام علیاکبر عبدی که پسرش مرتضی عبدی بود که هیچکدام در قید حیات نیستند ولی نوههای او یکی به نام عبدالعظیم که در قاسمآباد خشکه نزدیک طهران زندگی میکنند و یکی دیگر به نام غلامرضای عبدی که در خارج زندگی میکند روزی از روزها که میرفتم خرمنون که بالای همان قنات است به همان پیرمرد برخورد کردم و او مرد روشندلی بود و باغچه کوچکی با کمک پسرش ساخته بودند تا حدودی او دیگر از کارافتاده بود. یک روز که برای قدم زدن آمده بود به او رسیدم و پس از احوالپرسی از او پرسیدم آقای عبدی شما که زحمت کشیده و درختهای خوبی کاشتهاید، قدری باید پائین را هم اضافه میکردی که قابل باشد چون اینجا صاحبی ندارد هرکس بخواهد میتواند آباد کند. گفت اینجا قبرستان قدیمی ها است و گناه است خراب کنی.
گفتم اینجا که نه به کروگان و نه به هرازجان نزدیک است و این قبرستان به کجا مربوط است. گفت کار داری یا مثل من بیکار هستی؟ گفتم چه کار بهتر از اینکه صحبتهای شما را گوش دهم. گفت بنشین تا برایت بگویم. در سایه نشستیم و اینطور گفت در زمان جمشید شاه که در شیراز بود نزدیکی اینجا در دلیجان شهر بزرگی بود به نام خاواران که میگفتند بزغاله یا بچهای که در دلیجان بالای پشتبام میرفته در نیمه ور(دِهی در چند فرسنگی دلیجان) پائین میامده و بسیار شهر بزرگی در زمان خودش بوده و شهری بود که بیشتر سربازهای آن دوره در این شهر زندگی میکردهاند و اینجا که میگویند جاسب یک درّه پر آب و علف و سبزه بود و چون در آن دوران با اسب و یابو کار میکردهاند، در بهار و تابستان اسبها و یابوها را رها میکردند برای چریدن و چندین خانوار از کسانی که آن روز میگفتند میراخور فرستاده بودند در اینجا که اسبها را مواظبت کنند و اینجا را هم میگفتند جا اسبها یا جای اسبها که کم کم شد جاسب و در حقیقت جا اسبها بود و اینها از اول 9 پارچه آبادی بوده که به مرور آمدهاند و هر کدام نزدیک یکی از این چشمهها آلونکی ساختهاند و زندگی میکردهاند و کم کم به جمعیت آنها افزوده شده و یا اقوامهای آنها آمدهاند و تشکیل آبادیها کوچک دادهاند و از این 9 پارچه آبادی دو تای آنها از بین رفتهاند یا با دههای دیگر یکی شده اند. یکی از آنها نزدیک همین چشمه است و یک مزرعه هم بالاتر است به نام گله سیاه که مال این ده کوچک بود و شغلشان گوسفند داری و اسب داری بود و از این چشمه استفاده میکردهاند و موقعیکه کسی از آنها فوت میشد در این چشمه شست وشو میدادند و در این قبرستان دفن میکردهاند و معلوم است خیلی پیش از اسلام بوده و مسلمان هم نبودهاند. گفتم چطور شما میدانی؟ گفت قبرهایشان رو به قبله نیست. گفتم چرا و چطور از بین رفتهاند؟ گفت آن زمان بیشتر از قحطی یا وبا از بین میرفتهاند و از پیش میگفتند چندین مرتبه از بین رفتهاند و حالیه هفت آبادی مانده و یکی هم بالای واران بوده. اینجاست که برای همه روشن میشود که چشمهای که در زمان جمشید بود. چطور میشود که پس از چندین هزار سال بشود به اسم شیخی که ساختگی دست این شیخها است و اگر شیخی بود که نبود به مانند این جهلای امروزه که فقط میخواهند مثل شما سادهها را فریب بدهند و شما را عقبافتاده نگاه دارند تا بتوانند این حرفهای دور از صداقت را به خورد شما بدهند. شما قدری فکر کنید و ببینید یک پیرمرد فرسوده میگوید اینجا قبرستان است و قبرستانی که متعلق به چندین هزار سال پیش بوده میگوید گناه است خراب کنی. ای کاش این مرد سر از قبر بیرون میآورد و میدید که امروزه فاسدین اجتماع چطور قبرستانهای بهائیان را با اینکه میت تازه در آن هست خراب کرده و میکنند. ببین پستی تا چه اندازه و میایند از سادگی شما بهرهبرداری میکنند که فلان شیخ ملعون اینطور بود یا این خواب را دید و این معجزات من درآوردی را بخورد شما میدهند تا شما را عقبمانده نگاه دارند و قبول کنید و هرچه زحمت میکشید بعنوان سهم امام به آنها بدهید تا آنها با زنهای زیادتر خوش باشند و به ریش شما بخندند. یک موضوع دیگر هم بگویم تا خوب بفهمیدبا اینکه میدانم شما را طوری مغزشوئی کردهاند که فکر نمیکنم ملتفت شوید. تاریخ مینویسد زمانی که حضرت رسول اکرم از جانب خداوند به پیغمبری مبعوث شدند همان آخوندهای یهودی و قریش مانند آخوندهای شما که جز عقبماندگی مردم نمیخواهند آمدند و چندین معجزه من درآوردی بیسروپا از آن وجود مقدس خواستند آن حضرت در جواب آن نادانان فرمود من هم یک انسان هستم و در قرآن هم مرقوم است «قُل إِنَّما أَنَا بَشَرٌ مِثلُكُم»[1] و من از جانب خداوند پیام آورم و پیامم هم همان کتابم است من که شعبدهباز نیستم که برای شما شعبدهبازی کنم حالا شما قدری فکر کردهاید که این آخوندها چه فسادی که نکردهاند تا حتی امامان معصوم را شعبدهباز معرفی کردهاند. قدری بیدار شوید همینطور که حضرت امیر میفرمایند یک ساعت فکر مثل هفتاد سال عبادت است حالا باز شما قدری فکر کنید حضرت رسولی که از جانب خداوند مبعوث به پیغمبری شدند و مأموریت دارند برای ارشاد مردم آن زمان میفرمایند من بشری هستم مثل شما چطور میشود نوه دختری او پس از چند نسل از تمام مردم دنیا خبر داشته باشد و جواب سلام یک شیخی که وجود نداشته یعنی شیخ موهومی بیقابلیت من درآوردی را بدهد و آن موقع مأمون مانند آیتاللههای حالیه که برای نقشه نابودی مردم هزار جور نیرنگ میزنند او هم با نیرنگ اینکه میخواهم تو را ولی عهد خود کنم او به نیرنگ او پی نبرد و به خراسان مسافرت فرمود و به دست ولایت فقیه و آیتاللههای زمان جام شهادت را سرکشید همینطور که این آیتاللههای شما صدها بلکه بیشتر امام رضاهای زمان را به درجه شهادت رساندند. در خاتمه شما کوشش میکنید که نام یک قنات چند هزار ساله را به نام یک مجهول درست کرده نسبت دهید. تقصیر ندارید شما از این شیخهای فعلی یاد گرفتهاید که هرچه میدان و خیابان مشهور ایران و بیمارستانها را به نام این شیخها مانند میدان خمینی و خیابان شهید خمینی (بهشتی) یا بیمارستان مصطفی خمینی نامیده اند. به گفتههای شاهدان سالم و دیگر و ..... و دیگر کسی این حرفهای مزخرف شما را باور ندارد و تا این تسلط این افراد بر فکر مردم در ایران باشد ایرانی ها دیگر روز خوش نخواهند دید و چون راجع به علیاکبر عبدی نوشته بودم خوبست زندگینامه او را نیز تا آنجا که دیدهام بنویسم که نگویند این ساختگی است مثل شیخی که خودشان ساختهاند. او مردی بود بسیار شجاع و دلاور و در جوانی کشاورزی داشت در ضمن شکارچی هم بود که با تفنگ و تله شکار میکرد و شوهر خواهرش آقای سیفالله مهاجر قدری ملک کشاورزی به او داده بود که با پسرش کشاورزی میکردند و از درآمد آن زندگی سادهای را میگذراندند در صورتیکه آقای مهاجر از درآمد ملک هیچ مطالبهای نمیکرد چون در طهران زندگی میکرد و غیر از اقوامهای ما بود که هر قران (ریال) میخواستند دو قران بگیرند و این مرد روزی از روزها دو عدد تله زده بود برای گرفتن شکار و یا روباه چون آن زمان پوست روباه را خوب میخریدند. یک روز میرود میبیند که تله در جای خود نیست و مثل اینکه حیوان بزرگی بود که تلهها را با میخ بلند کنده و برده. برمیگردد و آقا جمال غفاری که او هم غیر از کشاورزی شکار هم میزده البته با تفنگ، به او میگوید بیا میرویم و تفنگت را هم بیاور که اگر حیوان درندهای باشد او را با گلوله بزنی. هر دو میروند تا به مقصد میرسند و چون پاکش کوه بوده آقا جمال به او میگوید من از بالاتر و تو هم از آنجائیکه میخ تله کشیده شده برو تا به او برسی که چه بود. هر دو یکی از پائین و دیگری از بالا حرکت میکنند. یک دفعه با یک پلنگ قوی برخورد میکند که آن میخ تله زیر سنگ بزرگی گیر کرده روبرو میشود به محض اینکه چشم پلنگ به عبدی برخورد میکند. برمیگردد و به او حمله میکند و هر دو دست به بغل میشوند و آقا جمال که از بالاتر حرکت میکند میبیند اگر دست بکار نشود تا چند لحظه دیگر ممکن است عبدی را از بین ببرد صدا میزند. سرت را یک طرف بگیر در صورتیکه تمام صورت و دستهای او را با ناخن کنده بوده است و دست به بغل بود. سرش را کج میکند تا گلوله به سر او نخورد آقا جمال از دور گلوله را در مغز پلنگ خالی و او را میکشد و میاید پائین ملاحظه میکند که عبدی خیلی حالش خراب است و چون نزدیک یک جاده بوده که مردم از واران به کروگان رفت و آمد میکردهاند، کسانی را که از آنجا میگذشته به پسرش پیغام میدهد که بیا پدرت زخمی شده با کمک یکی دو نفر ببریدش و خودش به عقب تله دیگر میرود و چون میدانسته که اینها هر کجا بروند باهم هستند چندین قدمی که میرود او از ترس اینکه برخورد کند و به درد عبدی مبتلا شود از دور شلیک میکند و به این طریق هر دو را میکشد و دو تا الاغ میبرند و آنها را به ده میآورند که مردم ببینند ما هم رفتم و آن زمان علی کوچک بود مادرش بغلش گرفت و رفتیم و خود عبدی هم مدت زیادی تحت معالجه بود که تا این اواخر عمرش جای ناخنهای پلنگ به سر و صورتش و دستهایش باقی بود به این افراد میگویند دلدار و بیباک
[1] آیه 110 از سوره کهف
گفتم اینجا که نه به کروگان و نه به هرازجان نزدیک است و این قبرستان به کجا مربوط است. گفت کار داری یا مثل من بیکار هستی؟ گفتم چه کار بهتر از اینکه صحبتهای شما را گوش دهم. گفت بنشین تا برایت بگویم. در سایه نشستیم و اینطور گفت در زمان جمشید شاه که در شیراز بود نزدیکی اینجا در دلیجان شهر بزرگی بود به نام خاواران که میگفتند بزغاله یا بچهای که در دلیجان بالای پشتبام میرفته در نیمه ور(دِهی در چند فرسنگی دلیجان) پائین میامده و بسیار شهر بزرگی در زمان خودش بوده و شهری بود که بیشتر سربازهای آن دوره در این شهر زندگی میکردهاند و اینجا که میگویند جاسب یک درّه پر آب و علف و سبزه بود و چون در آن دوران با اسب و یابو کار میکردهاند، در بهار و تابستان اسبها و یابوها را رها میکردند برای چریدن و چندین خانوار از کسانی که آن روز میگفتند میراخور فرستاده بودند در اینجا که اسبها را مواظبت کنند و اینجا را هم میگفتند جا اسبها یا جای اسبها که کم کم شد جاسب و در حقیقت جا اسبها بود و اینها از اول 9 پارچه آبادی بوده که به مرور آمدهاند و هر کدام نزدیک یکی از این چشمهها آلونکی ساختهاند و زندگی میکردهاند و کم کم به جمعیت آنها افزوده شده و یا اقوامهای آنها آمدهاند و تشکیل آبادیها کوچک دادهاند و از این 9 پارچه آبادی دو تای آنها از بین رفتهاند یا با دههای دیگر یکی شده اند. یکی از آنها نزدیک همین چشمه است و یک مزرعه هم بالاتر است به نام گله سیاه که مال این ده کوچک بود و شغلشان گوسفند داری و اسب داری بود و از این چشمه استفاده میکردهاند و موقعیکه کسی از آنها فوت میشد در این چشمه شست وشو میدادند و در این قبرستان دفن میکردهاند و معلوم است خیلی پیش از اسلام بوده و مسلمان هم نبودهاند. گفتم چطور شما میدانی؟ گفت قبرهایشان رو به قبله نیست. گفتم چرا و چطور از بین رفتهاند؟ گفت آن زمان بیشتر از قحطی یا وبا از بین میرفتهاند و از پیش میگفتند چندین مرتبه از بین رفتهاند و حالیه هفت آبادی مانده و یکی هم بالای واران بوده. اینجاست که برای همه روشن میشود که چشمهای که در زمان جمشید بود. چطور میشود که پس از چندین هزار سال بشود به اسم شیخی که ساختگی دست این شیخها است و اگر شیخی بود که نبود به مانند این جهلای امروزه که فقط میخواهند مثل شما سادهها را فریب بدهند و شما را عقبافتاده نگاه دارند تا بتوانند این حرفهای دور از صداقت را به خورد شما بدهند. شما قدری فکر کنید و ببینید یک پیرمرد فرسوده میگوید اینجا قبرستان است و قبرستانی که متعلق به چندین هزار سال پیش بوده میگوید گناه است خراب کنی. ای کاش این مرد سر از قبر بیرون میآورد و میدید که امروزه فاسدین اجتماع چطور قبرستانهای بهائیان را با اینکه میت تازه در آن هست خراب کرده و میکنند. ببین پستی تا چه اندازه و میایند از سادگی شما بهرهبرداری میکنند که فلان شیخ ملعون اینطور بود یا این خواب را دید و این معجزات من درآوردی را بخورد شما میدهند تا شما را عقبمانده نگاه دارند و قبول کنید و هرچه زحمت میکشید بعنوان سهم امام به آنها بدهید تا آنها با زنهای زیادتر خوش باشند و به ریش شما بخندند. یک موضوع دیگر هم بگویم تا خوب بفهمیدبا اینکه میدانم شما را طوری مغزشوئی کردهاند که فکر نمیکنم ملتفت شوید. تاریخ مینویسد زمانی که حضرت رسول اکرم از جانب خداوند به پیغمبری مبعوث شدند همان آخوندهای یهودی و قریش مانند آخوندهای شما که جز عقبماندگی مردم نمیخواهند آمدند و چندین معجزه من درآوردی بیسروپا از آن وجود مقدس خواستند آن حضرت در جواب آن نادانان فرمود من هم یک انسان هستم و در قرآن هم مرقوم است «قُل إِنَّما أَنَا بَشَرٌ مِثلُكُم»[1] و من از جانب خداوند پیام آورم و پیامم هم همان کتابم است من که شعبدهباز نیستم که برای شما شعبدهبازی کنم حالا شما قدری فکر کردهاید که این آخوندها چه فسادی که نکردهاند تا حتی امامان معصوم را شعبدهباز معرفی کردهاند. قدری بیدار شوید همینطور که حضرت امیر میفرمایند یک ساعت فکر مثل هفتاد سال عبادت است حالا باز شما قدری فکر کنید حضرت رسولی که از جانب خداوند مبعوث به پیغمبری شدند و مأموریت دارند برای ارشاد مردم آن زمان میفرمایند من بشری هستم مثل شما چطور میشود نوه دختری او پس از چند نسل از تمام مردم دنیا خبر داشته باشد و جواب سلام یک شیخی که وجود نداشته یعنی شیخ موهومی بیقابلیت من درآوردی را بدهد و آن موقع مأمون مانند آیتاللههای حالیه که برای نقشه نابودی مردم هزار جور نیرنگ میزنند او هم با نیرنگ اینکه میخواهم تو را ولی عهد خود کنم او به نیرنگ او پی نبرد و به خراسان مسافرت فرمود و به دست ولایت فقیه و آیتاللههای زمان جام شهادت را سرکشید همینطور که این آیتاللههای شما صدها بلکه بیشتر امام رضاهای زمان را به درجه شهادت رساندند. در خاتمه شما کوشش میکنید که نام یک قنات چند هزار ساله را به نام یک مجهول درست کرده نسبت دهید. تقصیر ندارید شما از این شیخهای فعلی یاد گرفتهاید که هرچه میدان و خیابان مشهور ایران و بیمارستانها را به نام این شیخها مانند میدان خمینی و خیابان شهید خمینی (بهشتی) یا بیمارستان مصطفی خمینی نامیده اند. به گفتههای شاهدان سالم و دیگر و ..... و دیگر کسی این حرفهای مزخرف شما را باور ندارد و تا این تسلط این افراد بر فکر مردم در ایران باشد ایرانی ها دیگر روز خوش نخواهند دید و چون راجع به علیاکبر عبدی نوشته بودم خوبست زندگینامه او را نیز تا آنجا که دیدهام بنویسم که نگویند این ساختگی است مثل شیخی که خودشان ساختهاند. او مردی بود بسیار شجاع و دلاور و در جوانی کشاورزی داشت در ضمن شکارچی هم بود که با تفنگ و تله شکار میکرد و شوهر خواهرش آقای سیفالله مهاجر قدری ملک کشاورزی به او داده بود که با پسرش کشاورزی میکردند و از درآمد آن زندگی سادهای را میگذراندند در صورتیکه آقای مهاجر از درآمد ملک هیچ مطالبهای نمیکرد چون در طهران زندگی میکرد و غیر از اقوامهای ما بود که هر قران (ریال) میخواستند دو قران بگیرند و این مرد روزی از روزها دو عدد تله زده بود برای گرفتن شکار و یا روباه چون آن زمان پوست روباه را خوب میخریدند. یک روز میرود میبیند که تله در جای خود نیست و مثل اینکه حیوان بزرگی بود که تلهها را با میخ بلند کنده و برده. برمیگردد و آقا جمال غفاری که او هم غیر از کشاورزی شکار هم میزده البته با تفنگ، به او میگوید بیا میرویم و تفنگت را هم بیاور که اگر حیوان درندهای باشد او را با گلوله بزنی. هر دو میروند تا به مقصد میرسند و چون پاکش کوه بوده آقا جمال به او میگوید من از بالاتر و تو هم از آنجائیکه میخ تله کشیده شده برو تا به او برسی که چه بود. هر دو یکی از پائین و دیگری از بالا حرکت میکنند. یک دفعه با یک پلنگ قوی برخورد میکند که آن میخ تله زیر سنگ بزرگی گیر کرده روبرو میشود به محض اینکه چشم پلنگ به عبدی برخورد میکند. برمیگردد و به او حمله میکند و هر دو دست به بغل میشوند و آقا جمال که از بالاتر حرکت میکند میبیند اگر دست بکار نشود تا چند لحظه دیگر ممکن است عبدی را از بین ببرد صدا میزند. سرت را یک طرف بگیر در صورتیکه تمام صورت و دستهای او را با ناخن کنده بوده است و دست به بغل بود. سرش را کج میکند تا گلوله به سر او نخورد آقا جمال از دور گلوله را در مغز پلنگ خالی و او را میکشد و میاید پائین ملاحظه میکند که عبدی خیلی حالش خراب است و چون نزدیک یک جاده بوده که مردم از واران به کروگان رفت و آمد میکردهاند، کسانی را که از آنجا میگذشته به پسرش پیغام میدهد که بیا پدرت زخمی شده با کمک یکی دو نفر ببریدش و خودش به عقب تله دیگر میرود و چون میدانسته که اینها هر کجا بروند باهم هستند چندین قدمی که میرود او از ترس اینکه برخورد کند و به درد عبدی مبتلا شود از دور شلیک میکند و به این طریق هر دو را میکشد و دو تا الاغ میبرند و آنها را به ده میآورند که مردم ببینند ما هم رفتم و آن زمان علی کوچک بود مادرش بغلش گرفت و رفتیم و خود عبدی هم مدت زیادی تحت معالجه بود که تا این اواخر عمرش جای ناخنهای پلنگ به سر و صورتش و دستهایش باقی بود به این افراد میگویند دلدار و بیباک
[1] آیه 110 از سوره کهف