لطفا جهت مشاهده تمام امکانات وبسایت، از مرورگرهای گوگل کروم، فایر فاکس یا اپرا استفاده نمایید...
وب سایت کروگان جاسب (سی یارون)
  • صفحه اصلی
  • درباره ما
  • سی یارون
  • بلاگ
  • خاطرات
    • خاطرات اهالی جاسب
    • خاطرات ابوالفضل جمالی
    • خاطرات محمد علی برنا
    • خاطرات شخصی سیاح >
      • خاطرات شخصی سیاح
      • خاطرات شخصی سیاح 2
    • لیست شرح حال ها
    • آقای علی محمد رفرف
    • جناب علی اکبر رزاقی >
      • شرح حال >
        • بانوان >
          • بی بی جان خانم
        • آقایان >
          • نسل اول >
            • قبول امر استاد علی حداد
            • آ سید ابوالقاسم فردوسی جاسبی
            • ارباب میرزا فضل الله
            • برادران شکوهی
            • ارباب محمد نوروزی
            • استاد علی اکبر
          • نسل دوم >
            • ماشاءالله وجدانی
            • فتح الله فردوسی جاسبی
            • آقا جمال غفاری
            • جناب ذبیح الله مهاجر
          • نسل های بعد >
            • فیض الله یزدانی جاسبی
            • جناب ذبیح الله ناصری
            • عنایت الله مهاجر
            • جناب امرالله رزاقی
            • جناب عبدالله مهاجر
      • دوستان جاسبی ها >
        • پهلوان حسن مینویی قمی
        • شکر الله شریفی
        • یدالله محمدی(سپهر ارفع)
      • داستان ها >
        • کباب برگ
        • رهایی از نیش مار
        • کتک خوردن آغلامرضا
        • حمل نخل عبدالرزاق
        • طلب عبدالرزاق رزاقی
        • غولِ کربلا سید رضا
      • جاسب >
        • قنات بابا شیخ
    • جناب ضیاءالله مهاجر
    • آقای ذبیح الله مهاجر
    • آقا سید رضا جمالی >
      • تاریخ جاسب
      • اهالی کروگان و محل اقامت آنها
      • حماقت و عقب ‌افتادگی
      • مردم ساده و زود باور
      • آب و آسیاب‌های کروگان جاسب
    • آقای شمس الله رضوانی
    • بلاگ خاطرات متفرقه
    • جناب داریوش یزدانی >
      • شهادت شهدای فیلیپین
    • شرح ایمان استاد علی اکبر رزاقی
    • خاطرات وسقونقان جاسب >
      • قریه وسقونقان جاسب
      • عشرت خانم نوروزی >
        • ارباب محمد نوروزی
      • جناب محمد نوروزی
    • جناب عباس محمودی >
      • جناب محمود محمودی
      • دکتر فتح الله محمودی
    • امرالله اسماعیلی
    • خانم‌آغا حسینی
    • جناب عباس حق شناس
  • گالری
    • بهاییان جاسب >
      • گالری تصاویر شماره یک
      • گالری تصاویر شماره دو
      • گالری تصاویر شماره سه
      • گالری تصاویر شماره چهار
      • گالری تصاویر شماره پنجم
      • نمایش اسلاید شو
      • خانواده جاسبی ها در سراسر عالم
    • طبیعت جاسب >
      • تصاویر جاسب
      • تصاویر کروگان
      • تصاویر واران
      • تصاویر دره ازنا
      • تصاویر مختلف
    • ویدئو گالری جاسب >
      • گالری فیلم ها و مستند ها
    • فیس بوک سیارون
    • اینستاگرام سیارون
    • یوتیوب سیارون
  • جاسب
    • تاریخ جاسب >
      • جاسب ​میراث ماندگار دلیگُن
      • معنی لغوی کلمه جاسب
      • ​تحقیقی در خصوص جاسب
      • خاطرات حاج سیاح
      • مجله آهنگ بدیع
      • جاسب در ظهورالحق
      • جاسب بهشت گمشده >
        • جاسب بهشت گمشده استان مرکزی
        • جاسب بهشت گمشده استان مرکزی ۲
    • شهدای جاسب
    • اشعار شعرای جاسب
    • شخصیت های تاریخی >
      • بزرگان و نیک نامان جاسب >
        • ملا غلامرضا جاسبی
        • ملّا ابوالقاسم کاشانی
        • ملا مهدی جاسبی
        • ملا فاطمه همسر ملا جعفر
        • ملا جعفر جاسبی >
          • به روایت کواکب الدریه
          • به روایت محمّد علی رفرف
          • به روایت محمّدعلی ملک خسروی
      • نفوس بی آزار و محب
      • ظالمان و معاندین امرالله
      • اسامی اطباء جاسب
      • معلم‌ها و استادان جاسبی در سراسر عالم
    • بلاگ بهاییان جاسب
    • الواح نازله جاسب
    • مدارک تاریخی >
      • مدارک تاریخی و​ فرهنگی جاسب
      • نامه بنیاد مستضعفین شهرستان محلات
      • عریضه های مجلس
      • اجاره یکساله املاک رضا جمالی
    • وقایع تاریخی >
      • نایب حسین کاشی >
        • خاطرات میرزا حسن نوش آبادی
        • حمله نایب حسین کاشی
        • لشکر کشی نائب حسین کاشی به کروگان جاسب
        • عاقبت نایب حسین کاشی
        • نور علیشاه و نایب حسین
      • وقایع سال یک هزار و سیصد >
        • فتنه در جاسب و گرفتاری آغلامرضا
        • وقایع سال یک هزار و سیصد
      • ساختن حمام عمومی
      • اشغال کروگان جاسب توسط نیروهای روسی
      • سفر آیت الله منتظری به جاسب
      • سفر مبلغین امرالله به جاسب
    • قبرستان های جاسب >
      • گلستان جاوید بهاییان >
        • متصاعدین الی الله در کروگان
        • أرامگاه جاسبی ها در اقصی نقاط ایران >
          • گلستان جاوید زرنان
          • گلستان جاوید بابا سلمان
          • گلستان جاوید خاتون آباد
          • گلستان جاوید خیابان خاوران
          • آرامگاه ​​جاسبی ها در شهر های دیگر
        • آرامگاه ​​جاسبی ها در اقصی نقاط جهان
      • باغ رضوان مسلمین
    • مساجد و اماکن مذهبی
    • گویش های جاسب
    • اوضاع کنونی جاسب >
      • جاسب امروز
      • جاسب امروز ۲
      • جاسب امروز ۳
    • زندگی روزمره در جاسب قدیم >
      • فصل اول
      • فصل دوم
      • فصل سوم
    • هنر های هفت گانه جاسبیان
  • مقالات
    • انتشارات سیارون جاسب
    • نامه‌ها >
      • وصیت نامه‌ها >
        • وصیت نامه آقا احمد محبوبی
        • وصیت نامه سید رضا جمالی
      • این بود ثمر خوبی و بدی
      • آیا بهاییان خودشان از جاسب رفتند؟
      • نامه ها و اشعار شمس الله رضوانی به سید رضا جم
    • آب‌ها، آسیاب‌ها، قنات‌ها و زمین‌های جاسب
    • ​تاریخ نگاران جاسب
    • علت آزار و اذیت بهاییان >
      • سخنی با هم ولایتی ها
    • دعوت بهاییان به مسجد توسط آیت‌الله منتظری
    • دبستان ابتدایی شمس >
      • دبستان‌شمس، ملا‌جعفر، مالک‌اشتر
      • آقای سلیمی مدیر مدرسه شمس
    • بهائیان و کلاس های درس اخلاق در جاسب
    • دزدان اشیای عتیقه جاسب
    • زنان و مردان شجاع و بیدار بهائیان کروگان
    • نقش بانوان در جاسب
    • مقالات امری
  • شجره نامه ها
    • شجره نامه >
      • شجره نامه‌ خاندان ها
      • شجره نامه‌ خانوادگی
    • به روایت شمس الله رضوانی >
      • شجره نامه جاسبی ها
  • نراق
    • تاریخ نراق
    • کیفیت واقعات فتنه نراق کاشان
    • میرزا فضل‌الله معاون‌التجار نراقی
    • جناب آقا میرزا مصطفی نراقی
    • دکتر سیروس نراقی
    • حاج میرزاکمال الدین نراقی >
      • حاجی میرزا کمال الدّین نراقی
      • مقاله سایت سلحشوران نراق
  • زنگ تفریح
  • صفحه اصلی
  • درباره ما
  • سی یارون
  • بلاگ
  • خاطرات
    • خاطرات اهالی جاسب
    • خاطرات ابوالفضل جمالی
    • خاطرات محمد علی برنا
    • خاطرات شخصی سیاح >
      • خاطرات شخصی سیاح
      • خاطرات شخصی سیاح 2
    • لیست شرح حال ها
    • آقای علی محمد رفرف
    • جناب علی اکبر رزاقی >
      • شرح حال >
        • بانوان >
          • بی بی جان خانم
        • آقایان >
          • نسل اول >
            • قبول امر استاد علی حداد
            • آ سید ابوالقاسم فردوسی جاسبی
            • ارباب میرزا فضل الله
            • برادران شکوهی
            • ارباب محمد نوروزی
            • استاد علی اکبر
          • نسل دوم >
            • ماشاءالله وجدانی
            • فتح الله فردوسی جاسبی
            • آقا جمال غفاری
            • جناب ذبیح الله مهاجر
          • نسل های بعد >
            • فیض الله یزدانی جاسبی
            • جناب ذبیح الله ناصری
            • عنایت الله مهاجر
            • جناب امرالله رزاقی
            • جناب عبدالله مهاجر
      • دوستان جاسبی ها >
        • پهلوان حسن مینویی قمی
        • شکر الله شریفی
        • یدالله محمدی(سپهر ارفع)
      • داستان ها >
        • کباب برگ
        • رهایی از نیش مار
        • کتک خوردن آغلامرضا
        • حمل نخل عبدالرزاق
        • طلب عبدالرزاق رزاقی
        • غولِ کربلا سید رضا
      • جاسب >
        • قنات بابا شیخ
    • جناب ضیاءالله مهاجر
    • آقای ذبیح الله مهاجر
    • آقا سید رضا جمالی >
      • تاریخ جاسب
      • اهالی کروگان و محل اقامت آنها
      • حماقت و عقب ‌افتادگی
      • مردم ساده و زود باور
      • آب و آسیاب‌های کروگان جاسب
    • آقای شمس الله رضوانی
    • بلاگ خاطرات متفرقه
    • جناب داریوش یزدانی >
      • شهادت شهدای فیلیپین
    • شرح ایمان استاد علی اکبر رزاقی
    • خاطرات وسقونقان جاسب >
      • قریه وسقونقان جاسب
      • عشرت خانم نوروزی >
        • ارباب محمد نوروزی
      • جناب محمد نوروزی
    • جناب عباس محمودی >
      • جناب محمود محمودی
      • دکتر فتح الله محمودی
    • امرالله اسماعیلی
    • خانم‌آغا حسینی
    • جناب عباس حق شناس
  • گالری
    • بهاییان جاسب >
      • گالری تصاویر شماره یک
      • گالری تصاویر شماره دو
      • گالری تصاویر شماره سه
      • گالری تصاویر شماره چهار
      • گالری تصاویر شماره پنجم
      • نمایش اسلاید شو
      • خانواده جاسبی ها در سراسر عالم
    • طبیعت جاسب >
      • تصاویر جاسب
      • تصاویر کروگان
      • تصاویر واران
      • تصاویر دره ازنا
      • تصاویر مختلف
    • ویدئو گالری جاسب >
      • گالری فیلم ها و مستند ها
    • فیس بوک سیارون
    • اینستاگرام سیارون
    • یوتیوب سیارون
  • جاسب
    • تاریخ جاسب >
      • جاسب ​میراث ماندگار دلیگُن
      • معنی لغوی کلمه جاسب
      • ​تحقیقی در خصوص جاسب
      • خاطرات حاج سیاح
      • مجله آهنگ بدیع
      • جاسب در ظهورالحق
      • جاسب بهشت گمشده >
        • جاسب بهشت گمشده استان مرکزی
        • جاسب بهشت گمشده استان مرکزی ۲
    • شهدای جاسب
    • اشعار شعرای جاسب
    • شخصیت های تاریخی >
      • بزرگان و نیک نامان جاسب >
        • ملا غلامرضا جاسبی
        • ملّا ابوالقاسم کاشانی
        • ملا مهدی جاسبی
        • ملا فاطمه همسر ملا جعفر
        • ملا جعفر جاسبی >
          • به روایت کواکب الدریه
          • به روایت محمّد علی رفرف
          • به روایت محمّدعلی ملک خسروی
      • نفوس بی آزار و محب
      • ظالمان و معاندین امرالله
      • اسامی اطباء جاسب
      • معلم‌ها و استادان جاسبی در سراسر عالم
    • بلاگ بهاییان جاسب
    • الواح نازله جاسب
    • مدارک تاریخی >
      • مدارک تاریخی و​ فرهنگی جاسب
      • نامه بنیاد مستضعفین شهرستان محلات
      • عریضه های مجلس
      • اجاره یکساله املاک رضا جمالی
    • وقایع تاریخی >
      • نایب حسین کاشی >
        • خاطرات میرزا حسن نوش آبادی
        • حمله نایب حسین کاشی
        • لشکر کشی نائب حسین کاشی به کروگان جاسب
        • عاقبت نایب حسین کاشی
        • نور علیشاه و نایب حسین
      • وقایع سال یک هزار و سیصد >
        • فتنه در جاسب و گرفتاری آغلامرضا
        • وقایع سال یک هزار و سیصد
      • ساختن حمام عمومی
      • اشغال کروگان جاسب توسط نیروهای روسی
      • سفر آیت الله منتظری به جاسب
      • سفر مبلغین امرالله به جاسب
    • قبرستان های جاسب >
      • گلستان جاوید بهاییان >
        • متصاعدین الی الله در کروگان
        • أرامگاه جاسبی ها در اقصی نقاط ایران >
          • گلستان جاوید زرنان
          • گلستان جاوید بابا سلمان
          • گلستان جاوید خاتون آباد
          • گلستان جاوید خیابان خاوران
          • آرامگاه ​​جاسبی ها در شهر های دیگر
        • آرامگاه ​​جاسبی ها در اقصی نقاط جهان
      • باغ رضوان مسلمین
    • مساجد و اماکن مذهبی
    • گویش های جاسب
    • اوضاع کنونی جاسب >
      • جاسب امروز
      • جاسب امروز ۲
      • جاسب امروز ۳
    • زندگی روزمره در جاسب قدیم >
      • فصل اول
      • فصل دوم
      • فصل سوم
    • هنر های هفت گانه جاسبیان
  • مقالات
    • انتشارات سیارون جاسب
    • نامه‌ها >
      • وصیت نامه‌ها >
        • وصیت نامه آقا احمد محبوبی
        • وصیت نامه سید رضا جمالی
      • این بود ثمر خوبی و بدی
      • آیا بهاییان خودشان از جاسب رفتند؟
      • نامه ها و اشعار شمس الله رضوانی به سید رضا جم
    • آب‌ها، آسیاب‌ها، قنات‌ها و زمین‌های جاسب
    • ​تاریخ نگاران جاسب
    • علت آزار و اذیت بهاییان >
      • سخنی با هم ولایتی ها
    • دعوت بهاییان به مسجد توسط آیت‌الله منتظری
    • دبستان ابتدایی شمس >
      • دبستان‌شمس، ملا‌جعفر، مالک‌اشتر
      • آقای سلیمی مدیر مدرسه شمس
    • بهائیان و کلاس های درس اخلاق در جاسب
    • دزدان اشیای عتیقه جاسب
    • زنان و مردان شجاع و بیدار بهائیان کروگان
    • نقش بانوان در جاسب
    • مقالات امری
  • شجره نامه ها
    • شجره نامه >
      • شجره نامه‌ خاندان ها
      • شجره نامه‌ خانوادگی
    • به روایت شمس الله رضوانی >
      • شجره نامه جاسبی ها
  • نراق
    • تاریخ نراق
    • کیفیت واقعات فتنه نراق کاشان
    • میرزا فضل‌الله معاون‌التجار نراقی
    • جناب آقا میرزا مصطفی نراقی
    • دکتر سیروس نراقی
    • حاج میرزاکمال الدین نراقی >
      • حاجی میرزا کمال الدّین نراقی
      • مقاله سایت سلحشوران نراق
  • زنگ تفریح

خاطرات  شمس الله رضوانی از طفولیت تا حال

شرحی از حال خودم از طفولیت تا این زمان 

Pictureآقای شمس الله رضوانی
                                                          نصیحت یا وصّیت
عزیزان دل و جانم فرزندان مهربانم ، مه لقا خانم و عطاالله جان و آذردخت خانم و اقدس خانم و مهری خانم جانم فدایتان باد.لازم است که اگر بخواهید سرگذشت پدر خود را بدانید مختصری بنگارم. این بنده شمس‌اللّه رضوانی به‌طوری‌که در شناسنامه 207 قید شده در ماه اسد یعنی مردادماه سال 1303 شمسی در کروگان جاسب متوّلد شدم.
پدرم شکراللّه رضوانی؛ بهائی مؤمن موقن که نماز و روزه‌اش ترک نمی‌شد. بیشتر اوقات که وقت مقتضی بود قبل از نماز صبح زیارتنامه روضه مبارک را از حفظ تلاوت می‌کرد و بعد نماز می‌خواند. بنده هم در طفولّیت با خواندن مکّرر ایشان زیارتنامه را حفظ کردم، در ماه صیام وقت سحر، دعا می‌خواند که بیشترش را حفظ بودم. دعای ترانی یا الهی را طوری می‌خواند که من خیلی خوشم می‌آمد. سواد قدیمه داشت. چندین جلد کتاب بیشتر نداشتیم که عبارت بود کتاب حافظ، مثنوی حاجی ملأ احمد نراقی، کتابی به نام اخلاق مصوّر و خطابات مبارکه  و جزوه‌ای شامل ادعیّه و اشعاری خطّی از قدما، اشعار اعیاد و شرح شهادت سلطان الشهداء و محبوب الشهداء و بسیاری اشعارهای نفیس که در خاطرم نمانده و دو جلد کتب اسلامی به نام سلمی، که این‌ها را به خاطر دارم. می‌خواند و آیات قرآنی خیلی حفظ داشت که در مکالماتش به کار می‌برد. ولی بنده چون طفل بودم خوب نمی‌فهمیدم. پدرم تمثیل زیاد می‌دانست و با همسایگان خیلی خوب رفتار می‌کرد. در کار کشاورزی با او مشورت می‌کردند. ندیدم هیچ‌وقت با همسایگان خانگی و ملکی کوچک‌ترین اختلافی داشته و مشاجره کند یا اختلافی داشته باشد. سر کارش با خودش بود. و دوست داشت من بچه خوبی باشم.

Pictureدرب منزل جناب آقای شمس الله رضوانی
یک شب پسر عمویم به خانه ما آمده بود. من از بس بازی کرده بودم خسته بودم و خوابیدم. سر من داد زد نخواب، بی‌تربیت. پسر عمویم گفت خسته است بگذار بخوابد. گفت عادت  می‌کند. روزی در صحرا مرا نصیحت می‌کرد که مبادا کار بد بکنی. گفتم من که مخصوصآ کار بد نمی‌کنم .گفت هر چه به خود نمی‌پسندی به دیگری نپسند. تشریح کرد اگر خوب است کسی تو را کتک بزند تو هم کتک بزن. اگر خوب است کسی چیزی از ما را بدزدد تو هم بدزد. که از این قبیل نصایح هزاردستان است. در تابستان کشاورزی می‌کرد و زمستان برای کار به طهران می‌رفت. خودش می‌گفت در عمرم بیست‌ و پنج سفر پیاده به طهران رفته و برگشتم. چون قدیم در جاسب کسی که زمین از خودش کم داشت درآمد تکافوی خرج زندگی را نمی‌کرد، مجبور بودند زمستان که آنجا خیلی برف و سرد است و بیکاری است به طهران بیایند. اگر می‌خواستند چهارپا کرایه کنند صرف نمی‌کرد. خود بنده هم در جوانی دو سفر از جاسب تا قم پیاده آمدم و از قم به طهران. با اتوبوس از جاده قدیم چهار ساعت طول می‌کشید که پیاده چهار روز.
با اینکه پدرم بهائی بود و مادرم مسلمان هیچ‌گونه اختلافی نداشتند. مادرم سکینه خانم، صبیّه استاد حسین نجّار مسلمانی مؤمنه و نمازخوان و در علم زندگی و خانه‌داری نمونه، در نانوایی نمونه و در علم طبابت و داروهای گیاهی ماهر. هر یک از داروهای گیاهی را خاصیتش را خوب می‌دانست، به‌قول‌معروف کدام طبیعتش گرم و کدام سرد یا خنک است و امراض از قبیل حصبه و سینه‌پهلو و سرماخوردگی ساده و یا گریپ و امثال‌ها را خوب می‌دانست. برای مریض‌ها طبابت و اکثراً جوشانده گیاهی می‌داد.
به‌طوری بود که یک روز دکتر عادل خانی را که از نراق برای مریضی بدحالی به جاسب آوردند، زمستان بود. اکثراً بچه‌ها مریض می‌شدند. خانم‌ها بچه‌ها را بردند پیش دکتر عادل خانی. دکتر گفت بچّه‌ها را ببرید پیش زن آقا شکراللّه . او بچّه را بهتر از من می‌داند. مریض را این‌طور معاینه می‌کرد. درجه تب که نبود. ابتدا نبض مریض را می‌گرفت تا نبض را بسنجد. بعد زبان مریض را می‌دید که به‌قول‌معروف که می‌گفتند بار دارد برفکی سفید یا زرد است. چشم مریض را می‌دید و از حالت مریض از همراه او وضع مزاجش را سئوال می‌کرد. آن وقت طبابت دارویی گیاهی می‌کرد. مریض خوب می‌شد.به خاطر دارم روزی خانمی دختر چهارساله‌اش را آورد که مریض است.نبض دختر بچّه را گرفت.
گفت من چه بگویم عقلم نمی‌رسد. مادر بچه اصرار کرده برای همه حکمت می‌کنی برای بچّه من هم بکن. جواب گفت بچّه شما بچّه من است مریض است. چون خیلی اصرار کرد،گفت قدری شیر خشت به آب بزن بهش بده خدا شفا بدهد. موقعی که رفت، به زبان خودمان گفتم ننه ، مثل همه باید بنفشه عنّاب سپستان و پر سیاوش بدهی. گفت مادر جان به کسی نگویی این بچّه فردا می‌میرد و فردا بچّه مرد.
خلاصه با اینکه پدرم بهائی و مادرم مسلمان و هر یک در ادای مراسم مذهبی خود محکم بودند هیچ اختلافی نبود و زن‌ و شوهری نمونه بودند. پدرم همیشه به همه می‌گفت زن و شوهر به‌ غیراز زن‌ و شوهری باید رفاقت مخصوص داشته باشند.
من موقعی که کار نبود به بازی می‌رفتم و می‌گفتم مادر یک‌چیز خوردنی می‌خواهم. مرا به بالاخانه می‌برد تعدادی گردو و مشتی سنجد و برگ زردآلو و غیره به من می‌داد. سفارش می‌کرد مادر با کسی دعوا نکنی و فحش به بچّه کسی ندهی. به بزرگ‌ترها سلام کن و جلو بزرگ‌ترها از جایت بلند شو. خانه کسی اگر رفتی سلام کن و پایت را جلوی کسی دراز نکن. جلوی کسی نخواب.
در تربیت من چه پدر و مادرم خیلی مراقبت داشتند. همسایگان هم مرا بچّه خوبی می‌دانستند. این نتیجه تربیت کردن آن‌ها بود.مادرم پس از زایمان خیلی کم شیر بوده و آن روزها شیر خشک هم نبوده. مادرم مجبور بوده مرا به خانه‌های مردم ببرد و زنان دیگر اگر شیر بیش از بچّه خود داشته به من بدهند. و آن خانم‌ها عبارت بودند از شیرین خانم و عزیزه خانم زن مشهدی محمدعلی و جان جان خانم زن حاجی سید نظام و خانم آقا زن کربلایی سید حسن و بدیعه خانم که همه را خدایشان بیامرزد. همه به من می‌گفتند از شیر من بزرگ شدی و پسر من هستی. خدا همه را بیامرزد که مرا شیر دادند و از شیره جانشان جان گرفتم. مادرم خدایش هزار بار بیامرزد حکایت می‌کرد شبی زمستان که برف زیاد آمده بود و باز هم می‌آمد تو از گرسنگی گریه می‌کردی. اگر شیر گاو به تو می‌دادم چون شیر گاو طبیعتش سرد است مریض می‌شدی. ناچار شب تو را به خانه عزیزه خانم بردم .تو را شیر داد ساکت شدی. بغلت کردم در حالی که زمین پر از برف بود و به شدت می‌بارید در وسط راه که زمستان بود درب خانه‌ها همه بسته بود دیدم دو گرگ جلو راهم ایستاده. از ترس از بیراهه دیگری فرار کردم و بچّه در بغل توی برف‌ها به زمین خوردم که هر دو پر از برف شدیم. بدانید آن روز فقر زیاد بود. دکتر نبود. دارو نبود. وسایل رفاهی نبود. شنیدن کی بود مانند دیدن.
خلاصه با مختصری که از هزار یکی گفتم ، بزرگ شدم.مدرسه دولتی تازه به کروگان آمده بود به نام دبستان شمس و چهار کلاس ابتدائی بود .مرا به مدرسه فرستادند تا کلاس چهارم ابتدائی بیشتر نبود و نخواندم. پس از خاتمه چهار کلاس چهارم ابتدائی بیشتر نبود و نخواندم. پس از خاتمه چهار کلاس درسی نبود. به کمک پدر کشاورزی می‌کردیم چون کار دیگر نبود. طهران هم مثل حالا کلان‌شهر نبود. همه طهران با حومه (کرج، شهر ری ، قلهک، تجریش) به‌طوری‌که در دبستان می‌خواندیم چهارصد هزار و کلیّه ایران پانزده میلیون جمعّیت داشت. پدرم کار کشاورزی که تمام می‌شد مجبور بود به طهران بیاید. در خانی آباد و غیره کار می‌کرد و مزد می‌گرفت و عید بر می‌گشت.
ما در جاسب به زندگی و خانه و دامداری جزیی مشغول بودیم. بدین منوال گذشت تا سال 1323 شمسی که بیست‌ساله شدم و برادرم مرحوم یدالله که خدا بیامرزدش ، نمونه انسانیّت و دریایی از محبّت بود با خانم سلطان یزدانی که تمام شیرهای مادرش که حّق او بود و من خورده بودم ازدواج کرد.
مرا به سربازی بردند و از نراق به قم و از قم به طهران اعزام کردند. در قم یکی از همشهری‌ها به نام قربان علی که داخل منطقه که از همه جا اعزام شده بودند ما را بهائی معرفی کرد. دیگر کسی آب به ما نمی‌داد و می‌گفتند کوزه و لیوان نجس می‌کنی. یک سرباز اعزامی به نام عباس مهدوی که مسلمان هم بود دلش به حال من سوخت و به بهانه‌ای که آب بخورد کوزه و لیوان را گرفت و به بنده آب داد. به او فحاّشی کردند که کوزه و لیوان را نجس کردی و دعوا کتک‌کاری شروع شد. کوزه افتاد و شکست. مأمورین حوزه آمده و جلوگیری کردند. گفتند کوزه شکسته باید پولش را بدهد. آقای مهدوی پول کوزه که هشت ریال بود داد. بنده خواستم پول کوزه را بدهم آقای مهدوی قبول نکرد.
خلاصه از قم با قطار به طهران اعزام شدیم و از منطقه طهران نزدیک بهارستان به پادگان قصر اعزام شدیم و مشغول آموزشی سربازی.آن سال هنوز پس از جنگ دوم جهانی دوم هنوز قوای متفقین در ایران بود. پس از یک سال خدمت حزب دموکرات در آذربایجان به پشتیبانی خارجی آذربایجان را از
ایران جدا و دولت جداگانه‌ای تشکیل دادند.                                                                                                        
هنگ 27 که ما در آن خدمت می‌کردیم برای پس گرفتن و امن کردن به آذربایجان اعزام و به قزوین نرسیده شریف‌آباد قوای روس‌ها مانع حرکت ما شدند. در زمستان سرد و برفی یک ماه مانده و ناچار به طهران مراجعت کردیم. سپس ما را از راهی دیگر اعزام که پس از گذشتن از تنگه خار قوای خارجی مانع شد. سپس مجدد به طهران مراجعت و سپس ما را از راه دیگر اعزام کردند.
در موقع سال تحویل 1325 که سال تحویل می‌شد ما سوار کامیون ارتشی در میدان قیام طهران عازم مأموریت جنگی و از طریق قم ، اراک، ملایر، همدان، کرمانشاه، سنندج، دیوان درّه با ماندن یک شب در برف‌های دشتی به نام چپتو وارد شهر سقّز شدیم.
روز اول اردیبهشت 1325 شمسی ما را به طرف شمالی که می‌گفتند به آذربایجان می‌رود، البته آنجا دیگر به اصطلاح خط سرخ و خط مقدم جبهه محسوب می‌شد. پس از مقداری طی مسافت کرده گروهی طلیعه تعدادی افراد مسلح دیدند و گردان را حکم تفرقه و پیش روی دادند که جنگ و تیراندازی شروع می‌شد. چون دشمن سنگر ارتفاعات را داشت و وسایل امروزی هواپیمایی بمب‌افکن و تانک و ادوات مجهزی نبود ما شکست خوردیم و سه قسمت از سربازان ما شهید و دستگیر و یک‌چهارم به صورت عقب‌نشینی و فرار خود را به سقّز رساندیم.
در اطراف سقّز برج‌ها و سنگربندی بود و نگذاشت ما وارد شهر شویم و همان‌جا به کمک برج یا نان و قوا سنگر گرفتیم. همه‌شب باران می‌آمد یک تانک خراب آن‌هم برای مصلحت گذاشته بودند و چون روزها برای هوشیاری سربازها از غافلگیری دشمن در شب فرماندهان درس‌هایی می‌دادند که چطور دشمن شما را غافلگیر می‌کند و سر می‌برد و با خنجر چه ها می‌کند. سربازها که در جنگ شکست‌خورده و روحیه خود را باخته بودند به محض شنیدن صدایی و یا شبهی مشغول تیراندازی شده و تا صبح که روشن شود تیراندازی ادامه داشت.
مدت 18 شب بهار بود و مرتب شب‌ها باران می‌بارید و در سنگر زیر باران بودیم و شب‌های تاریک
باران می‌آمد و تیراندازی شب‌ها مداوم بود. ناچار ما را به داخل شهر سقّز آوردند و چون یک سربازخانه کوچکی داشت که قابل استفاده نبود ما را در مساجد سقّز منزل دادند. مدتی در خانه کوچک داخل شهر بودیم. گردان دوم هنگ را به بانه برده بودند. تتمّه گردان سوم که ما جزو آن و شکست خورده و روحیه باخته بودیم اوایل مردادماه ما را به سربازخانه کرمانشاه آوردند. چون خدمت ما که آخر آن 15 مهرماه بود و عوض برای ما از طهران نیرو نیامده بود و سربازهای خود کرمانشاه در مأموریت بودند ما را اضافه تا اول آذرماه در کرمانشاه نگه داشتند. با رسیدن عوض به طهران آمدیم و پس از چند روز ورقه خاتمه خدمت به ما دادند. به خانی‌آباد آمدم.
چون برادرم آقای امینی مدت چهارده سال که در طهران بود مادرش را ندیده بود ، گفتم چهارده سال است مادر را ندیده‌ای. پدر آمده طهران او را دیده‌ای. بیا برویم گفت چند روزی صبر کن من حساب‌هایم را با ارباب بکنم می‌آیم. برای اینکه کار خیری کرده باشم ماندم که او را ببرم تا اواخر آذر که بیستم بود باهم رفتیم جاسب.
متأسفانه و بدبختانه نهم بود که مادر به صعود و به جوار رحمت الهی پرواز کرده بود. تا زنده‌ام داغش جگرش را می‌گدازد. خواستم به طهران برگردم. آقای امینی فرمود مادر به رحمت الهی بپیوسته. پدر دلشکسته است بمان. بعدها بیا طهران. ناچار تحت تأثیر قرار گرفته ماندم. زمستان بودیم.
سال 1326 شروع مشغول زراعت بودیم در کرمانشاه که بودم مرض مالاریا گرفته بودم و تابستان سال 1326 مریضی سختی کشیدم. دکتر بهبهانی دوست فروغی نراقی به جاسب آمده بود. مرا نزد ایشان بردند. گفت یک آمپول به او تزریق می‌کنم اگر در موقع تزریق صدا کند خوب می‌شود. یک آمپول به بازوی من تزریق کرد مثل جیرجیرک در موقع تزریق صدا می‌داد. گفت خوب می‌شود. سی عدد کپسول به من داد سی روز خوردم و خوب شدم. شنیدم عمّه بدیعه مادر خانم سلطان می‌گفت جوان است مادر ندارد خوب ازش مواظبت کن. این خدابیامرز دلسوزانه از من مواظبت کرد تا خوب شدم ولی باز مثل اینکه روزگار با ما قهر کرده و بنای ناسازگاری داشت ، برادرم یدالله که خدایش بیامرزد دریای از محبّت در اثر سرماخوردگی پاییزی مریض شد و تب کرد. این‌گونه مریضی با تب همراه با یبوست است. دکتر محمد شکوهی را برایش آوردیم. او به جای داروهای جوشاندنی نمک سولفات دو سود که آن زمان معمول بود، داد به مریض سرماخورده تب‌دار که سینه‌اش برونشیت مزمن بود و او صعود کرد. داغی بر داغ دیگر افزوده شد و دیگر توان ماندن نماند.
برای کار به طهران آمدم زمستان کار کردم. پدر پیرمرد دلشکسته، زن و جوان مرده، در جاسب بودند. عید شد ناچار به جاسب آمدم. روزگار سر ناسازگاری داشت. در یک خانه خانمی عفیفه و پاک‌دامن چون خانم سلطان و جوانی بی‌زن در یک خانه درست نبود. اگر خان سلطان به خانه مادر می‌رفت تکلیف فرزندش مهلقا چه می‌شد. صلاح اندیشان و خیر خواهان چنان صلاح دیدند که ما باهم ازدواج کنیم، نه بنده بی‌زن باشم و نه او، که به امیدی به این خانه آمده برود. در هر صورت ازدواج صورت گرفت و خدا چنین خواسته و ازدواج ما هفتم فروردین 1327 بود. آن سال مجدداً پاییز به طهران آمدم. سه ماه در طهران کار کردم. خبر آوردند که در جاسب شلوغ شده و اختلاف مذهبی است. با استاد احمد و شوهر همشیره و چند نفر دیگر که در طهران کار می‌کردیم عازم جاسب شدیم. به قم که رسیدیم همه مسلمان‌های کروگان به قم آمده با کوله باری از تهمت و افترا که از حضرت آیت اللّه بروجردی فتوای قتل بگیرند. آیت اله بروجردی چند نفر از کبار آن‌ها را به حضور طلبیده و از احوال آن‌ها جویا شد. اظهار داشتند بهائیان نمی‌گذارند ما اذان بگوییم و نماز بخوانیم. فرمودند نه اگر شما نمازخوان باشید به شما کاری ندارند. گفتند بهاییان می‌خواهند حسینیه و مساجد ما را خراب کنند حظیرة‌القدس بسازند. فرمودند نه آن‌ها حسینیه و مساجد شما را خراب نمی‌کنند آن‌ها را می‌دانم. یک عده کمی در اقلّیت هستند و این کارها را نمی‌توانند بکنند. شما همه با آن‌ها اقوامید. ازدواج کردید زمین و خانه و همه چیز باهم شریک هستید. بروید باهم سازش کنید.
این‌گونه اتهامات که ذکر شد تا بسیاری از نارواها را در روزنامه استوار که در قم منتشر می‌شد درج کرده. چون از این راه به جایی نرسیده‌اند در اطراف به تحریک مردم پرداختند که به‌وسیله عامه مردم بهائیان اذیت شوند و خودشان در قم با علمای دیگر متوسل شدند. ما با ماشین اتوبوس به دلیجان آمدیم و خبر نداشتیم که دلیجان‌ها را سپرده‌اند که بهائیان را اذیت کنند. دلیجانی‌ها می‌خواستند عبدالحسین یزدانی را بکشند و ژاندارمری او را از چنگشان درآورده به اداره ژاندارمری و از اداره او را تحت‌الحفظ با اتوبوس به قم فرستاده و بار مغز بادام او را در مغازه حاجی عزیز اللّه محمدی به امانت گذاشته.
ما از اتوبوس مقابل قهوه‌خانه پیاده شدیم. جمع زیادی جمع بودند. بارمان را از اتوبوس پایین گذاشتیم و استاد احمد آمد و گفت شمس‌اللّه تو اینجا نایست. برو برایت دارند توطئه می‌کنند. گفتم اینجا ژاندارمری دارد. با ذبیح اللّه ناصری مشغول صحبت بودیم مجدد استاد احمد آمد و گفت با ذبیح‌اللّه هرچه زودتر بروید نمانید خطرناک است.
گفتم نمی‌توانم این‌همه بار و اثاث دارم. گفت تو برو من بارت را می‌آورم. هوا تاریک می‌شد. ذبیح‌اللّه گفت خوب برویم. از خیابان داخل یک کوچه شدیم. ذبیح اللّه بلد بود. شبانه به مزرعه احمدآباد که تقریبی یک فرسنگی دلیجان است به منزل آقای ناصری ماندیم.
استاد احمد یک دلیجان را دیده الاغ‌هایش را کرایه کرده که بارها را شبانه به جاسب یا احمدآباد بیاورد.از دلیجان که بیرون می‌آیند یک دلیجانی  از راه دور صدا می‌کند چرا بار این‌ها را می‌بری این‌ها بابی هستند .او هم بلافاصله بارها را از بار الاغ بر زمین می‌اندازد و بر می‌گردد. استاد احمد حبیب اللّه رضوانی را پهلوی بار حبیب اله رضوانی می‌گذارد و خود به دلیجان بر می‌گردد. دوستی در کنار دلیجان داشته به او می‌گوید ما سر کرایه باهم توافق نداشتیم چون دبّه کرد و ما قبول نکردیم بار ما را زمین انداخت. دوستش می‌آید و استاد احمد به حبیب اله و بارها را به منزل خود می‌برد. شب هم خیلی احترام می‌کند و صبح که شد می‌فهمد حبیب اللّه بهائی است به استاد احمد می‌گوید این رفیقت دیگر داخل اتاق نیاید.
صبح آقای ناصری پدر ذبیح اللّه یکی از همسایگان خود که مسلمان بود دیده سفارش کرد از احمدآباد به دلیجان رفته و استاد احمد را با بارها به احمدآباد آورد. ما بدین‌وسیله از معرکه جان سالم به در بردیم. این اختلاف با کشش زیاد در ادارات به‌وسیله اولیاء امور اصلاح شد ولی ریشه‌دار ماند تا سال 1334 شمسی دائم مردم دهات را تحریک می‌کردند. سال 1334 که آقای فلسفی به‌واسطه فرستنده رادیو علیه بهائیان در ماه رمضان سخنرانی کرد، آن‌ها یعنی کروگانی ها از وقت  استفاده کرده علیه بهائیان به اسم عزاداری دسته‌بندی و قیام کردند.روز قتل با مأمورین انتظامی دولتی درگیر شدند و کار به تیراندازی هوایی انجامید و به‌وسیله بزرگ‌ترها اصلاح‌طلب صلح شد.
درهمان سال برای انجام کار ضروری یک سفری به کاشان نمودم در مراجعت از کاشان در سر راه قریه کُلِجار که مسافرین آنجا می‌خواستند پیاده شوند نزدیک ایستگاه ماشین میدان و تعزیه‌خوانی بود و هم زمان با تمام شدن تعزیه اتوبوس وارد کُلِجار شد.هم اتوبوس توقف کرد و هم راننده به شاگردش گفت بارهای مسافرین جاسبی که بالای ماشین است باید در گردنه پیاده شوند به داخل اتوبوس بگذار که شب است راحت باشیم چون آنجا نمی‌شود. به ما گفت خودتان هم کمک کنید بارها را داخل اتوبوس بگذارید.شاگردش رفته بالا بارها را پایین می‌داد و می‌گفت خودتان بارها را داخل بگذارید.
ناگفته نماند که دو نفر کُلِجاری قبلاً داخل اتوبوس برای بهائی بودن و به منزل بهائی رفتن باهم دعوا کردند و خودشان به همدیگر فحش‌کاری و دعوا کردند.در این راه عبدالحسین یزدانی که بهائی بود شناختند و به اذیت و آزار پرداختند.عبدالحسین چون اوضاع را نامساعد و خطرناک دید گفت رضوانی می‌روم داخل اتوبوس شما کمک کن بارها را داخل بگذار.به داخل اتوبوس رفت و کُلِجاری‌ها شناختند که ما باهم هستیم و من هم بهائی هستم و اذیت و آزار بنده پرداختند. یک گونی خامه یعنی رنگ قالی از عبدالحسین نبود به عبدالحسین گفتم یک گونی رنگ نیست گفت چکار کنم پایین نرو. این‌ها امشب ما را می‌کشند. شب است و کسی که دادرس نیست. کُلِجاری‌ها اطراف اتوبوس را گرفته و فحاّشی می‌کردند.شیشه ماشین را باز می‌کردند و می‌خواستند از راننده که ما را پیاده کند. راننده هر چه گفت چرا این‌طور می‌کنید، این‌ها هم بنده خدا هستند، گوش نمی‌دادند.
من به راننده گفتم آقای راننده یک گونی رنگ هم از ما نیست. راننده مرد خوبی بود.به شاگردش گفت برو پایین گونی رنگ این‌ها را ببین چطور شده. مسافرین کُلِجار نبرده باشند. شاگردش رفت گونی رنگ را پیدا کرد و گفت بیایید رنگ را بردارید. ما که نمی‌توانستیم بیرون برویم به رفیقمان که به نام سیف‌الله و مسلمان بود گفتیم سیف‌الله تو برو گونی رنگ را بردار. آن‌ها که اسم سیف‌الله را شنیدند به صدای بلند می‌گفتند سیف‌الله بیا. سیف‌الله بیا. سیف‌الله که بیش از ما ترسیده بود آمد رو پلّه اتوبوس و با ترس گفت سیف‌الله منم فرمایشی دارید. چون دیدند سیف‌الله ما نیستیم گفتند بیا گونی را بردار.
رفت گونی را آورد ولی کُلِجاری‌ها اتوبوس را محاصره کرده و به راننده می‌گفتند این‌ها را پیاده کن. راننده می‌گفت مسافر منند نمی‌توانم برایم مسئولیت دارد. راننده هرچه بوق زد که از جلو اتوبوس کنار روند گوش ندادند. بالاخره ناچار شد خودش آمد درب اتوبوس و گفت من حرکت می‌کنم می‌گویم اگر کسی زیر برود تقصیر من نیست.
با بوق زدن ممتد ماشین را به حرکت درآورد و با عقب و جلو رفتن از دست آن‌ها فرار کرد و ما جان سالم به در بردیم. همیشه دشمنان در کمین و اذیت و آزار ما بودند. ما را تحریم کار کردند و از هر نوع معامله و خریدوفروش تحریم کردند. در هرگونه اذیت و آزار کوتاهی نکردند. در دشت، در آب، در همسایگی. حتی می‌آمدند قم از کسبه‌ای که ما خرید می‌کردیم می‌گفتند جنس به این‌ها ندهید. یکی از قمی‌ها که ما را می‌شناخت به آن‌ها گفته بود این حرف پوچ چیه؟ من مغازه دارم نمی‌دانم هرکس از در مغازه می‌آید اول بپرسم دینت چیست که اگر بهائی بود جنس ندهم. ادامه داشت تا سال 1356 که انقلاب اسلامی شروع شد و فرصت‌طلبان بنای اذیّت و آزار گذاشته از هیچ فرصتی کوتاهی نکردند. مأمورین که جهت شکایت چند نفر که حساب بعدش را نکرده و از طهران شکایت کرده بودند جهت رسیدگی آمده بودند. در اول ورود به ده چون جمعیّت داخل مسجد بوده سر زده و دیدند روی یک مقوا نوشته شده مسلّح شوید. ما را هم راجع به آن شکایت که بهائی‌ها مورد اذیت و آزارند ما را هم برای بازجویی از اوضاع و احوال احضار کردند با اینکه شخصاً به مأمورین تذکّر دادم که با این‌ها اقوام و همسایه هستم می‌خواهیم باهم زندگی کنیم گوش ندادند و چند نفر را به دلیجان بردند. همان وقت به تحریک بعضی‌ها جوانان و نوجوانان را تحریک و خانه مرا سنگسار و خساراتی وارد آوردند. به بزرگ‌ترها که مراجعه می‌کردی جواب می‌دادند انقلاب شده جوان‌ها فرمان ما را نمی‌برند.
در شب شام غریبان دسته عزادار آمده به خانه ما ریخته با سنگ و لگد به درب و دیوار خانه و بی‌حرمتی‌های شرم‌آور و شعار بهائی کروگان یا مرگ یا مسلمان، به‌طوری‌که مهمان تازه واردم دختر عمویم رضوان خانم و همسرم هر دو از ترس به زمین افتاده رنگ‌پریده قادر به حرف زدن نبودند. ادامه دادند تا حاجی مصطفی قربانی با مهمانش حاجی سیدرضا از خانه بیرون آمده و گفتند این بیچاره‌ها چه کردند که این‌طور می‌کنید و به هر ترتیبی توانستند پس از نیم ساعت دسته به اصطلاح عزادار را از اطراف خانه ما پراکنده کنند. بار دیگر عدّه‌ای جوانان و نوجوانان که زیاد بودند ریخته خانه ما سنگ سار کرده ما که حریف نبودیم سنگ‌های نیم کیلویی به خانه ما می‌ریختند و با فحش و هیاهو که این دفعه دختر خاله‌ام مسلمان بود با کمک یک زن مسلمان دیگر که خانمی نترس و شجاع بود آمده به هر ترتیبی بود آن‌ها را پراکنده کردند. به‌وسیله دختر خاله‌ام و آن خانم که اصلش نراقی و زوجه رحمت‌الله اسماعیلی بود رفع مزاحمت شد.
دفعه چهارم که عدّه‌ای اراذل‌واوباش از قریه زُر جاسب به کروگان آمده و با جوانان کروگان باهم اوّل در محله بالا تا توانسته اذیت و آزار نموده آمده درب خانه ما را کنده و به شدّت خانه را سنگ سار کردند. موقعی که از اتاق آمدم بیرون به شدّت سنگ می‌بارید. فریاد زدم نکنید. گوش نمی‌دادند درب کنده روی زمین داخل خانه بود، برداشتم، درب را سپر کردم که دو مرتبه سر جایش بگذارم. سنگی سخت به پایم خورد. کوچه بیاید. بالای بام خانه خودشان رفت و با دادوبیداد کردن به جوانان زر رفع سنگ‌پرانی شد.
اگر بخواهم شرح کاملی بنویسم کتابی قطور است و فقط به ذکر آخر بسنده می‌کنم. افراد بهائی از بس اذیت می‌شدند به ستوه آمده. یک روز صبح خواهرم گفت بقیه بهائی‌ها امشب همه رفته‌اند. من چون زمستان شده بود اکثراً خانه بودم و خودم را با خواندن کتاب سرگرم می‌کردم. ناگفته نماند که در تابستان با اینکه مواظب بودیم شب‌ها خانه‌ها انبار کاه عبدالحسین یزدانی و فتح‌الله ناصری را آتش زدند که به کلی سوخت.
من خودم که شام تا صبح کشیک کشیدم دم صبح گفتم حالا دیگر نمی‌آیند رفتم خوابیدم. صبح شده بود استاد شوهر همشیره که آب جوی کرده بود، صدا زد شمس الله در خانه سوخت. آمدم دیدم درب خانه سوخته و خانه دیگر درب ندارد. خبر دادند که انبار ناصری هم سوخته. عدّه زیادی آنجا تماشاچی بودند. یک نفر روحانی به نام حاجی یحیی انصاری با زری‌ها آمده بود. آخر کار بود گفت سطل بیاورید آب بریزیم خاموش کنیم. انبار طوری سوخته بود که سقف هم سوخته و خراب شده بود. گفتم اینکه سوخته دیگر چی خاموش کنی. درب خانه مرا هم امشب سوزانده‌اند و خانه‌ام درب ندارد. گفت این کار جوانان است.
گفتم نه این کار مسلمانان است. گفت آیت‌الله خمینی را راضی نیست. شما عریضه‌ای بنویسید. شما را تنها راه نمی‌دهند من از ارادتمندان امام خمینی هستم باهم می‌رویم. من هم جریان را به عرض می‌رسانم راضی نیست جلوگیری می‌کند. جمع شدیم. گفتند بنویس. عریضه‌ای نوشتیم. همه گفتند خوب است. بعد خود حاجی یحیی انصاری آمد منزل عبدالله اسماعیلی که جمع بودیم. نامه را خواند و گفت خیلی خوب است. حالا یک نفر فهمیده همراه من بیاورد که حرفش را بفهمد چیز بدی نگوید. آن موقع خیلی خطرناک بود و در واقع از بس که هر یک به سهم خود زجر کشیده و کسی روحیه و یارای حرف زدن نداشت. حاجی اصرار داشت اگر کسی از خودتان نباشد ناچار قرعه فال به نام من دیوانه زدند. عذر آوردم خانه‌ام درب ندارد و امنیّت ندارد.
حاجی گفت من چهار پاسدار اطراف خانه می‌گذارم کشیک بکشد. در هر صورت با حاجی انصاری و عبدالله اسماعیلی و پرویز صادقی ابتدا به قریه زر رفتیم. حاجی انصاری مهمان بود. کبابی فراوانی ساخته بودند. حاجی انصاری اصرار کرد. گفتم ناهار نمی‌خوریم. پرسید شما ذبح اسلامی نمی‌خورید. گفتم چرا ما کسی را نجس نمی‌دانیم. قصّاب ما همیشه مسلمان است. حالا اعصابم خراب است. ناهار خوردند ما نخوردیم. با ماشین‌سواری که از زری‌ها سوار شده به قم رفتیم منزل حاجی انصاری. خودش رفت بیرون و برگشت و گفت از حسین آقا نوه حضرت آیت‌الله وقت گرفته. برویم شرفیاب شویم.
رفتیم گفتند حالا فرماندار اصفهان حضور است صبر کنید. بعداً بلندگو اعلام کرد ملاقات تمام شد. برگشتیم و منزل حاجی شام مختصری خوردیم و آن‌ها مشغول به نماز جماعت شدند و به ما گفتند نماز نمی‌خواندیم. گفتم ما نماز جماعت نداریم. فرادا می‌خوانیم. گفت قضا می‌شود. گفت قضایش را بلدی. برایش خواندم که این‌طور است. رفت از اتاق هم‌جوار کتاب‌خانه‌اش کتاب گنجینه حدود و احکام را آورد و گفت درست خواندی. گفتم حاجی آقا خودت که می‌دانی. گفت خواستم ببینم بلدی یا نه. شبی خوابیدیم و صبح از خانه بیرون و برگشت. گفت از حاج احمد آقا پسر آیت الله وقت گرفته‌ام بیایید برویم. گفت چاقو
یا وسائل فلزّی همراهت نباشد. رفتیم سر کوچه‌ای که منزل حضرت آیت‌الله بود. به من گفت اینجا هفت‌خوان رستم است. این پاسدارها هم همه طلبه هستند. دو طرف کوچه پاسدار مسلّح بود. خودش داخل شد و قبلاً به من گفته بود من از ارادتمندان آیت الله خمینی هستم و شرح زندانی و گرفتاری و فرارش به زر و کوه‌های جاسب را تعریف کرده بود. خلاصه داخل کوچه شد و پاسدارها او را می‌شناختند. رفت طولی نکشید با حاج احمد آقا آمدند. حاج احمد آقا به پاسدارها گفت هرکه را این حاج آقا نشان داد داخل شود مانعی ندارد.
با معرفی حاج آقا انصاری وارد کوچه شدیم. از چند پست گذشتیم. ما را به منزل شمالی کوچه بردند و با یک استکان چای پذیرایی شدیم . سپس ما را به منزل مقابل که جنوبی بود بردند. میزی بود و چهار نفر روحانی اطرافش جالس بودند دو نفر شخصی جهان پهلوان کاملاً از ما لباس‌ها حتی کلاه را بازرسی کردند. اجازه ورود به اتاق ملاقات دادند.
وارد شدیم روحانیون زیاد بودند. دست‌بوس شدند و حاجی انصاری در دست چپ بغل آیت‌الله جالس شد. بنده جلو رفتم و سلام کردم مؤدب نشستم و نامه را از بغل بیرون آورده تقدیم کردم. گفت چیه؟ عرض کردم عریضه‌ای آوردم خدمتتان. گرفت و از پاکت درآورد و قسمتی از آن را آهسته خواند ولی تمام نکردند و گفت بهائی دین نیست، مذهب نیست، یک حزب سیاسی است، اینکه یکجا گفته نائب امامم یکجا گفته امامم یکجا چیز دیگر این کتاب‌هایی این شخص نوشته هر طلبه‌ای می‌تواند بهترش را بنویسد. عرض شد حاج آقا ما حزب سیاسی نیستیم سه پشت بهائی هستیم. فرمود اگر حزب سیاسی نیستید چرا رؤسای شما فرار کردند رفتند آمریکا. عرض کردم ما که نرفته‌ایم. فرمود شما هم گول خورده‌ای. عرض شد تکلیف ما چیست؟ عریضه را که در دستش بود به حاجی انصاری داد و گفت این شخص هر کاری بکند مورد تأیید من است.
حاجی انصاری که این وسط گیر افتاده بوده چون قبلاً به خود من گفته بود آیت‌الله خمینی می‌خواست مرا رئیس دادگاه کند قبول نکردم. اشاره کرد برویم. اجازه خواست و خارج شدیم. به حاجی انصاری عرض کردم اختیار با شما شد. گفت من چون تصدیق به اجتهاد ندارم حق فتوا ندارم و این لطف آیت‌الله خمینی بود. گفتم برویم پیش آیت‌الله شریعت مداری. جواب گفت او را دیگر قبولش ندارند. برویم پیش آیت‌الله گلپایگانی. گفتم شما برو هر فتوایی داد ما قبول می‌کنیم. قبول نکرد و گفت بیایید به گوش خودتان بشنوید. دیگر به دام افتاده و دو نفر که مواظب ما بودند ما را به منزل گلپایگانی بردند و فراری هم دیگر ممکن نبود. از جان گذشته رفتیم و در منزل گلپایگانی دو اتاق بزرگ مملو از علماء بود. اکثراً حاجی انصاری را می‌شناختند.
سؤال از ما کردند. معرفی کرد هرکس هرچه دلش خواست در حق ما و مقدّسات ما می‌گفت تا اینکه آیت‌الله گلپایگانی وارد شد. همه برخاستند احترام کردند. حاجی انصاری شرح‌حال را بدون کم و زیاد بیان کرد. گفت من چون مجتهد نیستم چه امر می‌فرمایید. گفت بهائی مالش حلال خونش حلال ناموس و همه چیزش حلال است. عرض کردم حضرت آقا خانه‌های ما را همه آتش زدند. جواب گفت این دستور محفل اسرائیل است شما خانه‌هاتان را آتش بزنید اسلام را بدنام و خودتان را مظلوم قلمداد کنید. و چیزهایی که آیت‌الله خمینی گفته بود این هم همه را تکرار کرد و گفت اگر شما شهاده بگویید کسی به شما کار ندارد.
بنده گفتم ما شهاده نمی‌گوییم و بلد هم نیستیم. گفت چیز بدی نیست. اشهد ان لا اله الا الله اشهد ان محمداً رسول‌الله اشهد ان علی ولی‌الله. گفتم این را که همه بهائیان قبول دارند. گفت اگر قبول دارید بگویید. البتّه جان ارزشی ندارد و بعداً این فتوا شامل دیگران هم میشد. بنده به عقل ناقصم دیدم این شهاده مخالف معتقدات بهائی نیست گفتیم.
به حاجی انصاری گفت برو آنجا و بگو این‌ها خدا را قبول دارند کاری به این‌ها نداشته باشید. ما با حاجی انصاری به جاسب برگشتیم و شب حاجی انصاری به منبر رفت. چند دفعه با بلندگو ما را احضار کردند نرفتیم. قاصد فرستاد رفتم. گفت من کاری نداشتم خواستم جریان این مسافرت را پیش خودتان بگویم که خودتان ببینید کم و زیاد نگفتم. همه را بدون کم و زیاد شرح داد و گفت آیت‌الله گلپایگانی فرموده این‌ها خدا را قبول دارند به آن‌ها کاری نداشته باشید.
ما آمدیم منزل و او هم رفت. اذیّت و آزار کمتر شد ولی آتش زیر خاکستر بود. مردم با ما خوب نبودند. بعضی‌ها دست به فروش املاک و اثاثیه زدند و نورالله اسماعیلی هم که مقاومت نکرده و مسلمان شدند. تا تابستان بود و خرمن پاک می‌کردم که قاصد آمد، آقا در منزل عبدالله اسماعیلی شما را می‌خواهد بیا. رفتم. عده‌ای جمع بودند. سلام کردم. آن روحانی گفت آقای رضوانی این آقایان به شما اطمینان ندارند شما یک چیزی به خط خودتان بنویسید و عکس بدهید برای قم که این‌ها خاطر جمع باشند. جواب گفتم حاج آقا اگر این‌ها مرجع تقلیدشان را قبول دارند فرموده کسی به ما کاری نداشته باشد اگر او را قبول ندارند این‌ها عدّه‌شان زیاد است و هر کدام هر روز از ما نامه و عکس خواهند خواست و از منزل خارج شدم.
پاییز شد و پاییز زمین‌ها را کشت کردیم. احبّا بنای به آمدن طهران کردند. به هر کدام گفتم نروید و اینجا را ترک نکنید مرا تنها نگذارید. حتّی به آقای جمالی و آقا یدالله التماس کردم. آقای جمالی گفت من کشت کرده‌ام و بر می‌گردم.
زمستان بنده و خانم تنها بودیم. عید شد. یک روز رفتم دست جو و گندم‌ها را کود شیمیایی بدهم. در دشت شنیدم شعار مرگ بر بهائی می‌دهند. آمدم از خواهرم پرسیدم شعار مرگ بر بهائی می‌دادند غیر من کسی نیست. گفت چرا با بچه‌های عبدالله اسماعیلی که از طهران آمده‌اند با آن‌ها بودند. می‌گویند کتکشان زدند و فرار کردند. روز دیگر عطاالله پسرم برای دیدن عید من و مادرش آمد. ناراحت بود که من(23)
سلام کردم حتی شوهرعمه هم جواب نداد. به او گفتم شما مادر را به بهانه مریضی به طهران ببرید. اینجا خیلی ناامن و بد است. خانم خدایش بیامرزد گفت می‌خواهیم این ماست‌ها را مشک بزنیم. گفتم ماست نمی‌خواهی برو. حال سیزده عید بود. عطاالله مادرش را به طهران آورد.

Pictureمانده علی وهمسرش شهربانو (دختر خاله آقای رضوانی از اغیار)
روز دیگر رفتم به خواهرم گفتم بیا کمک من این ماست‌ها را مشک بزنم. گفت کار شما نیست. دیگ‌های ماست را اطراف کرسی بگذار گرم شود. به شهربانو دختر خاله هم بگو کمکت کند. ما مشک‌ها را می‌زنیم. ماست‌ها را تنها به هزار زحمت اطراف کرسی گذاشتم.
یکی صدا زد. پسر حاجی مصطفی همسایه بود. گفت حاج آقا ماشاءالله نصرالهی منزل ما می‌گوید بیا با شما کار دارد. رفتم. گفتم بفرمایید. گفت این خانه مادرزنت که در محله بالا داری یا به من بفروش یا بده اجاره. گفتم خانه مال من نیست. مال ورثه است و نیم دانگ مال خانم است، من به آن‌ها می‌نویسم هرطور وکالت دادند عمل می‌کنیم.
یکی در خانه حاج مصطفی صدا زد رضوانی اینجاست. گفتند آری. گفت بیا. رفتم دیدم حاجی مصطفی حسینی است. گفت مردم می‌خواستند به خانه بریزند ولی چون گفتند خواهرش مریض است بروید بیاوریدش. میدان برایت انقلاب در انقلاب کردند حواست باشد. رفتم. درب خانه را ببندم. گفت کجا می‌روی؟ گفتم در خانه را ببندم. دیدم حاج سیف‌الله صادقی داخل منزل می‌گوید کجایی مردم با تو کار دارند.
رفتم دیدم میدان مملو از جمعیّت و چون برای سیزده به در و عروسی یک نفر از طهران هم دعوت شده اکثراً جوان‌های طهرانی که نمی‌شناسم و آن طرف میدان یک عده به آقای جمالی که همان شب آمده بود مشاجره می‌کرد که باغ فروخته‌ای و باعث اختلاف شده‌ای. جواب می‌داد باغ را صاحبش فروخته به من مربوط نمی‌شود. چون مرا در وسط دیدند به من پرداختند و شکرالله صادقی و برادرش علی‌رضا نعره می‌شدند که امروز باید آدم کشته شود.
گفتم آقای جمالی را می‌گویید باغ فروخته من که چیزی نفروختم. گفتند تو را امروز تکلیف معلوم می‌کنیم. یا نامه و عکس می‌دهی که مسلمانی یا حالا حسابت را می‌رسیم. جواب گفتم من که اینجا عکس ندارم بدهم و خودم که نمرده‌ام غلامرضا نامه ببرد. خودم می‌روم قم. بیست‌وچهار ساعت مهلت به من دادند و مرخّصم کردند. آمدم منزل. دیدم خواهرم با دخترخاله مشک می‌زنند و گریه می‌کنند. گفتند صبحانه خوردی؟ گفتم نه. گفتند یک چیزی بخور. گفتم باشد.
به منزل جمالی آمدم و گفتم این‌ها دوربین دارند عکس از ما برمی‌دارند. گفت ما با آقا یدالله همراه احمد قربانی فرستادیم که بیاید. کشتمان را به او واگذار کنیم. آمدم منزل و دیگر از منزل بیرون نیامدم و شب به خانه خواهرم رفتم و گفتم برای دو روز گاو مرا بدوشید و الاغم را کاه و آب دهید. این دسته کلید خانه و اتاق‌ها و انبارها دست‌ تو باشد. من بروم خانم را بیاورم تنها نباشم.
او هم که ترس کشتن مرا داشت درحالی‌که گریه می‌کرد ناخواسته مجبور شد کلیدها را قبول کند. التماس کرد زود برگرد. خداحافظی کردم. صبح زود از خانه بیرون آمدم. از بیراهه آمدم. ایستگاه اتوبوس حاجی سیف‌الله آنجا بود. گفت برو زودتر تکلیف را روشن کن. گفتم خوب. اتوبوس آمد سوار شدم. دیدم حاجی ماشاءالله که رحمت‌الله فروغی را برده قم و به قول خودش مسلمان کرده بود صندلی پشت سر من نشست و سرش را جلو می‌آورد و مرا موعظه می‌کرد. به قم رسیدیم از اتوبوس توی گاراژ پیاده شدیم. یکی از ملّاکین و گروگان به نام کاشفی بود. حاجی ماشاءالله رفت با او سلام و علیک و چاپلوسی کرد. من از گاراژ خارج شده و او نفهمید.
به درب منزل حاجی انصاری رفتم. زنگ زدم. گوشی را یک طلبه به نام تشکری برداشت که پیش او درس می‌خواند و از خانه‌اش مواظبت می‌کرد. از ترسی که بگوید نیست گفتم آقای تشکری من رضوانی جاسبی هستم. اگر حاج آقا انصاری تشریف دارند بگو عرضی دارد. حاج انصاری با لباسی سفید و کلاه عرق‌گیر آمد دم در. سلام کردم. تعارف منزل کرد. گفتم مزاحم نمی‌شوم و جریان را مختصر عرض کردم. گفت مرتّب پیش خودم می‌آیند که هنوز بهائی است.
از او کسب تکلیف کردم گفت برو جاسب من می‌آیم درست می‌کنم. دیدم همان آش و همان کاسه است. به ایشان گفتم خانم طهران است من می‌روم او را بیاورم که اگر جاسب تشریف بردید و درست کردید که من راحت باشم بر می‌گردم وگرنه بر نخواهم گشت. دستش را روی قلبش گذاشت و گفت رضوانی می‌دانی توی این قلب من چیست. گفتم نه. گفت من هم قلب تو را نمی‌دانم هرچه دلت می‌خواهد باش. خداحافظی کردم و به طهران آمدم از همه گذشتم انشاءالله خدا هم از ما بگذرد.
 
ما سر و کار با خدا کردیم                                 به خدا کار خود رها کردیم
ملک و مالی که بود حسرت و درد                      وقت غارت گر جفا کردیم
بد راه به بد سپردم عدو را به روزگار                    تا آن که دست انتقام چه کاری توان کند


                                                                                                             شمس الله رضوانی جاسبی


​کلیپی در یاد و خاطره این عزیز روحانی

قسمتی از جلسه یادبود جناب شمس الله رضواني

مقالات

* الواح نازله
* علت آزار و اذیت بهاییان
*
تاریخ نگاران جاسب
* دزدان اشیای عتیقه
* ​آقای سلیمی معلم مدرسه
* گالری تصاویر

شخصیت ها

*​ ملا غلامرضا جاسبی
* ملا جعفر جاسبی
* فرهنگ لغات جاسب

* شهدای جاسب
* شجره نامه ها
* شعرای جاسب

خاطرات

*​  ذبیح الله مهاجر
​
* سید رضا جمالی
* شمس الله رضوانی
* عشرت نوروزی
* عباس حق شناس
* علی محمد رفرف

سیارون​

* صفحه خانگی
* سیارون

* درباره ما
*
 جاسب بلاگ(مطالب مختلف)
* 
 اسناد و مدارک تاریخی

* ارسال فایل توسط کاربران

آخرین مطالب 

* بهاییان‌جاسب: عزیزه خانم یزدانی ، محمد علی روحانی
​* شجره نامه: شجره نامه سید عبدالله ناشری
​* کتاب بیان حقایق از سید عباس علوی

ادامه مطالب

* جزئیات شهادت شهدای فیلیپین،​ معاون التجار نراقی
​* اشعار شعرای جاسب:  واحه، « نگاه عبـدالبهـــاء»
​* بلاگ: خاتمیت، ایران و بهاییت، دور اسلام‌ ، دلائل بهائی از قران
* دكتر شاپور راسخ: حضرت بهاءالله پیام آور مهر و یگانگی
*  اوضاع کنونی جاسب اول، دوم، سوم، زندگی روزمره اهالی
​* بلاگ: چگونه می توان بهائی شد؟، عبدالبهاء و تولّد انسان