حماقت و عقب افتادگی اهالی کروگان و محل اقامت آنها
همسایه ما بود یکی مرد بلند قد |
دیروز تلویزیون را گوش میدادم راجع به انتخابات صحبت میشد و آقای علیرضا نوریزاده میگفت کسانی که درانتخابت شرکت کردهاند عدهای محتاج و مجبور بودهاند و عده دیگر حماقت به آنها اجازه نداده که از آخوندها طرف داری نکنند و اینها را در حماقت و عقب افتادگی نگاه داشتهاند که نتوانند آزادانه رفتارکنند. یادم آمد از نامهئی که در جواب پسر غضنفر نوشته بودم و آنها را احمق نوشته بودم. ابوالفضل ایراد گرفته بود که در نوشتهها این کلمه درست نیست و حالیه میبینم یک نفر دکتر و باسواد دنیا گشته آنها را با حماقت به جاسب آورده بود.
حالا میخواهم چند کلمه راجع به حماقت اینها بنویسم. اینها بطوری در منجلاب عقبافتادگی و حماقت غرق شده بودند که مدت صد و شصت سال است که درکروگان با بهائیان همسایه بودند و زمانیکه کمتر آخوند به آنجا می آمد به آرامی باهم زندگی و به مجردی که یکی از این جهلای ارض میامد، فوری رفتار اینها زیرورو میشد و این هیچ نبود جز حماقت و خرافات غیر از قلیلی که خود را از قید اسارت و بندگی آخوند ها نجات داده بودند و بقیه در همان منجلاب قوطهور بودند و اگر در جائی ما به آنها محبت میکردیم و یا در کاری به آنها کمک میکردیم که وظیفه هر بهائی است که به همه کس محبت کنند ولی آنها در پشت سر میگفتند اینها میترسند برای همین هم کار خیر انجام میدهند که یک روز سید شهاب پسر سید نصرالله رو راست(صادقانه) به خودم گفت شما اگر کار خوب میکنید، میترسید و اگرنه راهتان کج است و چند جمله مینویسم تا شما بدانید که اینها را تا چه اندازه در جهل و نادانی نگاه داشتهاند. ما چند نفر بودیم که در یک خانه زندگی میکردیم و سید هدایت چند پسر داشت که ما باهم بزرگ شده بودیم و باهم همبازی بودیم در صورتیکه پدرشان به آنها گفته بود با رضا بازی نکنید چون مادرش بهائی و در همان کوچکی آنها را مغزشوئی کرده بود و در یکصد و شصت سال پیش پدر بزرگ اینها به نام سید نصرالله مهماندار ملاحسین بود و حالیه از اثر تلقین این جهلای ارض بدتر از بد شدهاند و اینها طوری مغزشوئی شده بودند که اگر ما از یک راهی میرفتیم که ممکن بود به هم برخورد کنیم آنها راهشان را کج میکردند تا با ما روبرو نشوند. خوب یادم است موقعیکه در آفریقا بودم دو سفر و یک سفر هم از استرالیا به ایران مسافرت کردم و در هر سه سفر مخصوصاً به درب خانه آن دو برادر به نام حسین و عباس رفتم و درب را زدم. زنهای آنها آمدند و گفتند اینجا نیستند. به آن زنها گفتم به آنها بگوئید درست که شما مرا دوست ندارید ولی من شما دوست دارم ولی روئی نشان ندادند و یکی از برادرهای کوچکتر آنها به نام خلیل هیچ وقت نمیشد که ما در کوچه و دشت بهم برخورد کنیم و اگر تصادفاً برخورد میکردیم آب دهن مینداخت و پشتش را به ما میکرد و میگذشت. یادم است یکدفعه به او گفتم که تو زیاد گوش به حرف این آخوندها میدهی، آیا چه عیبی در ما میبینی؟ گفت این آخوندها یک عمر در حوزه استخوان پوک کردهاند و به آنها الهام میشود ولی غافل از اینکه این آخوندها در حوزه رواج راه های مغز شویی را میآموختند و این هیچ نبود جز اینکه پدران اینها گمراه شده بودند و به این آخوندها سواری میدادند و بچههای خودشان را هم به عقب خود میکشیدند. اینکه گفتم سواری میدهند قدیمیها اگرجائی بهائی بود که میخواستند او را معرفی کنند او را بهائی نمیگفتند ولی میگفتند فلانی هم پالانش کج است چون بهائیها به آخوندها سواری نمیدادند و این لقب را برای بهائیها گذاشته بودند و اینکه گفتم مقصر پدران اینهاست.
خوب یادم است چون مادرم بهائی بود و در این خانه زندگی سختی را میگذارندیم و پدرم چون میخواست با اینها زندگی کند، در ظاهر میگفت مسلمان. یادم است من به سن چهار یا پنج سال داشتم موقعیکه پدرم میخواست برود روضه، مادرم میگفت چه فایده دارد که میروی این حرفهائی که این آخوندها حرفهائی که میزنند هزار چهارصد سال است روان کردهاند و میزنند و همیشه تکرار میکنند دیگر حرف حسابی که بلد نیستند و از آن روز حرفهای مادرم مرا با آخوندها بدبین کرد که هر کجا این به قول مادرم فاسدین اجتماع را میدیدم خیال میکردم با یک غول برابر هستم و پدران این پسران سید هدایت بود که همه عیبی در وجودش بود و این بچهها را هم به راه خودش میبرد درصورتیکه نوه سید نصرالله مرحوم بود ولی برعکس در منجلاب جهل و خرافات غرق شده بود. باز یادم است پدرم میرفت روضه من هم با او میرفتم ولی ما بچهها را در حسینیه راه نمیدادند و ما در بیرون بازی میکردیم و خوب بود که راه نمیدادند چون فضای این ساختمان را دود چپق و سیگار که هر نفر یک چپق و یا سیگار در دستش و دود میکرد و بعضیها هم با آخوندها قلیان میکشیدند و تمام این فضا را دود گرفته بود بطوریکه چشمها مثل کباب میسوخت و آنهائیکه ایستاده بودند، بدتر بود. یکروز که ما بچهها بازی میکردیم، دیدیم آقای سید ابوالقاسم فردوسی کفشهایش در دست گرفته و فرار میکند و عدهای عقب او میدوند که به او کتک بزنند و من موقعیکه به خانه رفتیم از پدرم پرسیدم او برای من و مادرم تعریف کرد که آقای جلال آخوند در بالای منبر راجع به بهائیان حرف ناجور میزد و آقای سید ابوالقاسم بلند شد و گفت مرد ناحسابی در قرآن چند جا راجع به این ظهورگفته شده تو چرا حرف مفت میزنی. چون خود سید ابوالقاسم در فیضیه درس خوانده بود و تنها سواددار همه جاسب بود و در این اواخر یک مولوی بسر میگذاشت. خلاصه آن آخوند بیحیای بیسواد بنای فحاشی گذاشته بود و مردم را تحریک که این آمده و به قرآن و اسلام توهین میکند و مردم را میشوراند تا او را کتک بزنند و او کفشهای خود را بدست میگیرد و فرار میکند از دست این مردم وحشی. میگفتند مشهدی رضا بود که طوری چپقش را به سر او میزند که سر چپقش میشکند. مادرم گفت نگفتم این آخوندها جز فساد و فتنه چیزی بلد نیستند و چند جمله که به چشم خود دیدهام مینویسم که مردم بدانند که اینها چقدر عقب افتاده و خرافاتی هستند. یادم است زمانی که در جاسب بودم در بین دو زمین که متعلق به دو نفر بود و درختی سبز میشد و بزرگ میشد و موقعیکه این درخت بادام میداد فوقش دو کیلو بادام میداد. سر این درخت هر دو نفر باهم نزاع میکردند و هرکدام مدعی بودند که مال من است تا حتی سر این یک کیلو بادام کار به کتک کاری منجر میشد تا عاقبت به قول خودشان به خُبرههای محل مراجعه میکردند که یکی ازآنها هم من بودم. موقعیکه میرفتیم و پس از تحقیق بطوری که مرسوم محل بود رأی میدادیم که شریک باشند و میامدیم و آنها هم قبول میکردند. حالا میخواهم از این نتیجه بگیریم که کسانی که گذشت یک درخت که فوقش دو کیلو بادام میداد، نداشتند و دیدند که این بهائیان با داشتن چقدر از این اشجار گردو و بادام و زمین و آب و تمام زندگیها که داشتند، گذشت کردند و رفتند و هنوز هم از آن منجلاب عقبافتادگی و حماقت خود بیدار نشدند و تا آخر عمر به همین جهنمی که خودشان خلق کردهاند، خواهند سوخت و یک ساعت به فکر فرو نرفتهاند درصورتیکه حضرت امیر فرمودهاند یک ساعت فکر از هفتاد سال عبادت بهتر است و اینها را آخوندها نگذاشتهاند تا فکر کنند که لابد بهائیها از خواب غفلت بیدار شدهاند و لابد به یک گنجی دست یافتهاند که قیمتش مافوق همه دنیا است چه رسد به این املاک و اشجار ناقابل، ولی هنوز هم بیدارنشدند و در همان جهل و خرافات غوطهور شدهاند.
حالا میخواهم چند کلمه راجع به حماقت اینها بنویسم. اینها بطوری در منجلاب عقبافتادگی و حماقت غرق شده بودند که مدت صد و شصت سال است که درکروگان با بهائیان همسایه بودند و زمانیکه کمتر آخوند به آنجا می آمد به آرامی باهم زندگی و به مجردی که یکی از این جهلای ارض میامد، فوری رفتار اینها زیرورو میشد و این هیچ نبود جز حماقت و خرافات غیر از قلیلی که خود را از قید اسارت و بندگی آخوند ها نجات داده بودند و بقیه در همان منجلاب قوطهور بودند و اگر در جائی ما به آنها محبت میکردیم و یا در کاری به آنها کمک میکردیم که وظیفه هر بهائی است که به همه کس محبت کنند ولی آنها در پشت سر میگفتند اینها میترسند برای همین هم کار خیر انجام میدهند که یک روز سید شهاب پسر سید نصرالله رو راست(صادقانه) به خودم گفت شما اگر کار خوب میکنید، میترسید و اگرنه راهتان کج است و چند جمله مینویسم تا شما بدانید که اینها را تا چه اندازه در جهل و نادانی نگاه داشتهاند. ما چند نفر بودیم که در یک خانه زندگی میکردیم و سید هدایت چند پسر داشت که ما باهم بزرگ شده بودیم و باهم همبازی بودیم در صورتیکه پدرشان به آنها گفته بود با رضا بازی نکنید چون مادرش بهائی و در همان کوچکی آنها را مغزشوئی کرده بود و در یکصد و شصت سال پیش پدر بزرگ اینها به نام سید نصرالله مهماندار ملاحسین بود و حالیه از اثر تلقین این جهلای ارض بدتر از بد شدهاند و اینها طوری مغزشوئی شده بودند که اگر ما از یک راهی میرفتیم که ممکن بود به هم برخورد کنیم آنها راهشان را کج میکردند تا با ما روبرو نشوند. خوب یادم است موقعیکه در آفریقا بودم دو سفر و یک سفر هم از استرالیا به ایران مسافرت کردم و در هر سه سفر مخصوصاً به درب خانه آن دو برادر به نام حسین و عباس رفتم و درب را زدم. زنهای آنها آمدند و گفتند اینجا نیستند. به آن زنها گفتم به آنها بگوئید درست که شما مرا دوست ندارید ولی من شما دوست دارم ولی روئی نشان ندادند و یکی از برادرهای کوچکتر آنها به نام خلیل هیچ وقت نمیشد که ما در کوچه و دشت بهم برخورد کنیم و اگر تصادفاً برخورد میکردیم آب دهن مینداخت و پشتش را به ما میکرد و میگذشت. یادم است یکدفعه به او گفتم که تو زیاد گوش به حرف این آخوندها میدهی، آیا چه عیبی در ما میبینی؟ گفت این آخوندها یک عمر در حوزه استخوان پوک کردهاند و به آنها الهام میشود ولی غافل از اینکه این آخوندها در حوزه رواج راه های مغز شویی را میآموختند و این هیچ نبود جز اینکه پدران اینها گمراه شده بودند و به این آخوندها سواری میدادند و بچههای خودشان را هم به عقب خود میکشیدند. اینکه گفتم سواری میدهند قدیمیها اگرجائی بهائی بود که میخواستند او را معرفی کنند او را بهائی نمیگفتند ولی میگفتند فلانی هم پالانش کج است چون بهائیها به آخوندها سواری نمیدادند و این لقب را برای بهائیها گذاشته بودند و اینکه گفتم مقصر پدران اینهاست.
خوب یادم است چون مادرم بهائی بود و در این خانه زندگی سختی را میگذارندیم و پدرم چون میخواست با اینها زندگی کند، در ظاهر میگفت مسلمان. یادم است من به سن چهار یا پنج سال داشتم موقعیکه پدرم میخواست برود روضه، مادرم میگفت چه فایده دارد که میروی این حرفهائی که این آخوندها حرفهائی که میزنند هزار چهارصد سال است روان کردهاند و میزنند و همیشه تکرار میکنند دیگر حرف حسابی که بلد نیستند و از آن روز حرفهای مادرم مرا با آخوندها بدبین کرد که هر کجا این به قول مادرم فاسدین اجتماع را میدیدم خیال میکردم با یک غول برابر هستم و پدران این پسران سید هدایت بود که همه عیبی در وجودش بود و این بچهها را هم به راه خودش میبرد درصورتیکه نوه سید نصرالله مرحوم بود ولی برعکس در منجلاب جهل و خرافات غرق شده بود. باز یادم است پدرم میرفت روضه من هم با او میرفتم ولی ما بچهها را در حسینیه راه نمیدادند و ما در بیرون بازی میکردیم و خوب بود که راه نمیدادند چون فضای این ساختمان را دود چپق و سیگار که هر نفر یک چپق و یا سیگار در دستش و دود میکرد و بعضیها هم با آخوندها قلیان میکشیدند و تمام این فضا را دود گرفته بود بطوریکه چشمها مثل کباب میسوخت و آنهائیکه ایستاده بودند، بدتر بود. یکروز که ما بچهها بازی میکردیم، دیدیم آقای سید ابوالقاسم فردوسی کفشهایش در دست گرفته و فرار میکند و عدهای عقب او میدوند که به او کتک بزنند و من موقعیکه به خانه رفتیم از پدرم پرسیدم او برای من و مادرم تعریف کرد که آقای جلال آخوند در بالای منبر راجع به بهائیان حرف ناجور میزد و آقای سید ابوالقاسم بلند شد و گفت مرد ناحسابی در قرآن چند جا راجع به این ظهورگفته شده تو چرا حرف مفت میزنی. چون خود سید ابوالقاسم در فیضیه درس خوانده بود و تنها سواددار همه جاسب بود و در این اواخر یک مولوی بسر میگذاشت. خلاصه آن آخوند بیحیای بیسواد بنای فحاشی گذاشته بود و مردم را تحریک که این آمده و به قرآن و اسلام توهین میکند و مردم را میشوراند تا او را کتک بزنند و او کفشهای خود را بدست میگیرد و فرار میکند از دست این مردم وحشی. میگفتند مشهدی رضا بود که طوری چپقش را به سر او میزند که سر چپقش میشکند. مادرم گفت نگفتم این آخوندها جز فساد و فتنه چیزی بلد نیستند و چند جمله که به چشم خود دیدهام مینویسم که مردم بدانند که اینها چقدر عقب افتاده و خرافاتی هستند. یادم است زمانی که در جاسب بودم در بین دو زمین که متعلق به دو نفر بود و درختی سبز میشد و بزرگ میشد و موقعیکه این درخت بادام میداد فوقش دو کیلو بادام میداد. سر این درخت هر دو نفر باهم نزاع میکردند و هرکدام مدعی بودند که مال من است تا حتی سر این یک کیلو بادام کار به کتک کاری منجر میشد تا عاقبت به قول خودشان به خُبرههای محل مراجعه میکردند که یکی ازآنها هم من بودم. موقعیکه میرفتیم و پس از تحقیق بطوری که مرسوم محل بود رأی میدادیم که شریک باشند و میامدیم و آنها هم قبول میکردند. حالا میخواهم از این نتیجه بگیریم که کسانی که گذشت یک درخت که فوقش دو کیلو بادام میداد، نداشتند و دیدند که این بهائیان با داشتن چقدر از این اشجار گردو و بادام و زمین و آب و تمام زندگیها که داشتند، گذشت کردند و رفتند و هنوز هم از آن منجلاب عقبافتادگی و حماقت خود بیدار نشدند و تا آخر عمر به همین جهنمی که خودشان خلق کردهاند، خواهند سوخت و یک ساعت به فکر فرو نرفتهاند درصورتیکه حضرت امیر فرمودهاند یک ساعت فکر از هفتاد سال عبادت بهتر است و اینها را آخوندها نگذاشتهاند تا فکر کنند که لابد بهائیها از خواب غفلت بیدار شدهاند و لابد به یک گنجی دست یافتهاند که قیمتش مافوق همه دنیا است چه رسد به این املاک و اشجار ناقابل، ولی هنوز هم بیدارنشدند و در همان جهل و خرافات غوطهور شدهاند.