نامه سید رضا جمالی به آقا غلامرضا حدادی

.حضور دوست گرامی آقای غلامرضای حدادی (این بود ثمر خوبی و بدی)
چون مدتی گذشته و بعلت دوری از هم، نشد باهم تماس داشته باشیم، اینک چون بعضی حرفها از شما شنیده میشود لازم شد چند جمله مختصر یاد شما و اشخاص دیگر مثل پسرآقا شهاب به نام ابوالفضل کنم. شما فرمودید که این بهاییها که می آیند جاسب، چرا راه میدهید. اینها نجس هستند و نباید اینجا بیایند. اینجا چند سئوال برای ما پیش می آید. اول آنکه مگر مادرت دختر بهائی نبوده و تو چندین سال با او زندگی نمیکردی؟ پدر، مادر و دو تا دائیهایت هم به نامهای سید میرزا و سید احمد هم بهائی بودهاند و اینطوری که میگویند دایی شما سید میرزا یک عمر زحمت کشید و خانه و املاک زیادی را آباد کرده بوده او را شبانه فراری دادید و میخواستید پسر او آقا مرتضی را بکشید. مگر او چکار کرده بود جز اینکه دلش میخواست بهائی باشد و اینطور که میگویند پدر شما به نام استاد عباس، سلمانی دِه بوده و محمدعلی هم سلمانی دِه بوده. اهل دِه میخواستند که یک نفر برای بهائیها و دیگری برای مسلمانها کار کنند و پدر شما گفته بود من برای بهائیها کار میکنم و تو یک عمر نان بهائیها را میخوردهئی و با اینکه برادر کوچک تو که نمیتوانستهئی خرج او را بدهی برای نجاتالله ناصری کار میکرده. مادربزرگ نجات الله به او میگوید حالا که نمیتوانی به مدرسه بروی برو اکابر. جواب میدهد پول ندارم که کاغذ و قلم بخرم. آن پیرزن میرود برای خاطر خدا همه نوع وسیله ای برایش میخرد تا بتواند به اکابر برود. حالا اینطور که میگویند رئیس آموزش و پرورش شده است. این بود بدیهای بهائیان! حالا تو میگویی چرا بهائیها میآیند اینجا. لابد تو میترسی که ممکن است فرزندان مهدی ناصری بیایند و مطالبه املاکی که تو از پدربزرگ آنها تصاحب کردهای را بکنند، مانند اشخاصی دیگری چون صادقی و دیگران که املاک آقایان روحانی و دیگران را صاحب شدهاند. نخیر من از طرف همه آنها به تو قول میدهم که هیچکدام ادعائی نداشته باشند چون خداوند در همهجا نگهبان آنها بوده و هست و هر کدام از بستگان آنها با اینکه استاد دانشگاههای آمریکا و اروپا و کشورهای دیگر هستند و هر کدام دارای بزرگترین شرکتها شدهاند چه در آمریکا و اروپا تا حتی آفریقا، هر کدام دارای هزاران کارگر و کارمند هستند و جائی که دیگر در فکرشان نیست جاسب است و آنها چندین کشور را گشتهاند و تو هنوز اندر خم یک کوچهئی، آقای حدادی مختصری از حال تو برایت نوشتم حال هم قدری از سرگذشت پسرآقا شهاب به نام ابوالفضل که با تو هم صدا شده بنویسم. به تاریخ برمیگردیم موقعیکه استاد اجل، شیخ احمد احسانی شاگردان خود را سفارش کرد که ظهور قائم نزدیک است شما بروید انشاءالله موفق میشوید به حضورش می رسید. همه به اطراف راهی شدند از جمله ملاحسین عازم ایران شدند. شهر به شهر گردش میکرد تا رسید به شیراز تصادفاً به خدمت سید علیمحمد شیرازی و پس از سئوالات زیاد به او ایمان آورد و اطمینان یافت که او که همان قائمی است که منتظرش بوده حالیه به خدمتش رسیده و پس از ملاحسین هفده علمای دیگر موفق میشوند و بطوریکه تاریخ مینویسد هر کدام به طرفی برای بشارت ظهور قائم مسافرت میکنند که بگویند قائم ظاهر شده و ملاحسین به طرف اصفهان حرکت میکند و از آنجا به کاشان و بعداً به نراق و در آنجا از اهالی جاسب سراغ میگیرد و میگویند سید نصرالله مرد دانشمندی است و در جاسب نمونه است و ایشان تشریف میاورند و سه شبانهروز در آنجا میماند و بطوریکه اهالی جاسب اظهار میدارند که ایمان دارند و بابی میشوند ازجمله سید نصرالله، سید میر هادی و دو پسرعموی او به نامهای میر ابوطالب و میر جمال.
میر ابوطالب دارای سه پسر بوده به نامهای سید محمود و سید علیاکبر و سید محمد که هر سه بهائی میشوند و سید محمد با یک دختر بهائی ازدواج میکند و خداوند به آنها یک بچه میدهد و چون مادربزرگ بچه بهائی بوده و در عید رضوان که عید گل مینامند به دنیا میآید اسم او را آقا گل میگذارند که هنوز در قم زندگی میکند. خلاصه میرزا هادی که ازدواج میکند و پسر اولی که به دنیا می آید اسم او را هم سید نصرالله میگذارند که اسم پدر خودش است که این سید نصرالله دومی پدربزرگ ابوالفضل میباشد و اینطور که قدیمیها اظهار میدارند همه بهائی بوده و چون قدری املاک از وارانیها داشته در ظاهر مسلمان بوده ولی در باطن بهائی بوده است. میر ابوالقاسم که در باطن بهائی بوده و در ظاهر مسلمان چون قدری املاک از اوقاف در دستش بوده و هر سال دهه اول محرم روضه خوانی تشکیل میداده و دشمنان میفهمند که او بهائی است نزد اوقاف میروند و املاک را از او میگیرد ولی حالیه اینطوریکه احبای آمریکا اظهار میدارند حالیه چند نفر از نوههای آن خدابیامرز از بهترین بهائی های آنجا و بعضی هم از آنها هم مبلغ بهائی هستند و شاعر فرماید هفت شهر عشق را عطار گشت و شما اندر پس یک کوچهئی و اما بطوریکه جاسبیها میگویند شما در قدیم معتقد بودید که امام زمان در چاه سامرا است دیگر فکرنکردید که امام حسن بگفته برادرش و خلیفه وقت که اولاد نداشته که برود توی چاه سامرا و بازهم اربابهای شما شماها را بیعقل دید و آنجا برای آنها سودی ندارد و آنکس که اصلاً وجود ندارد او را آوردند در چاه جمکران و تو هر شب جمعه به سر آن چاه میرفتی تا به تو درس برعلیه بهائیان مظلوم میدادند و تو روز دیگر میامدی و همه را جمع میکردی به خصوص بچهها را که برعلیه بهائیان مظلوم شعار میدادی تا شما هر کاری میتوانید بکنید و آنها هر کجا میتوانستند اذیت میکردند ازجمله در دشت تمام درختهای کوچک را میکندند و هرکجا به بهائیها میرسیدند بخصوص به زنها و بچههای بهائی فحاشی میکردند و این یکی دیگر از تو و امثال تواست. آقای حدادی ما چند نفر یکجا نشسته بودیم. یکی گفت که استاد عباس خدابیامرز که مرد خوبی بود و همیشه با بهائیها بیشتر از مسلمانها بود و مادرش دختر بهائی بود و اقوام مادری همه بهائی هستند. چرا این غلامرضا اینطوری شده. یکی دیگر گفت این به اصل خود رجوع کرده. اینها طایفه حدادیها کارشان آهنگری بوده. یکی از روزها جوانی به نام غفار رهگذر به در دکان آنها میرود. یکی از آنها میشناسد که بهائی است. تا او را میبیند شروع میکند به بهائیها ناسزا میگوید. سید غفار به او میگوید به جای بسمالله چرا به بهائیها فحش میدهی. او میگوید امروز خدا خواسته به جای بسمالله یک جانور را بکشم تا به بهشت بروم. چکشی آهنی که در دست داشته میآید سراغ سید غفار او جوان بوده در حدود بیستساله پا به فرار میگذارد و او از جلو و آن بیدین با حربه که در دست داشته از عقب از پائین ده تا سرچشمه عقب با حربه سنگین خود میدود که شاید ثوابی کرده باشد و چون خسته میشود و موفق نمیشود، برمیگردد ولی سید غفار فکر میکند که اگر برگردم ممکن است شب بیاید و مرا در خواب بکشد. راهش را ادامه میدهد و از کوههای میگذرد تا غروب آفتاب میرسد به وادقان. از او میپرسند تو چه کسی هستی و از کجا میایی. میگوید من بهائی هستم و در جاسب زندگی میکنم و دشمنان میخواستند مرا بکشند و از ترس به اینجا آمدم. یکی از افراد که آنجا بوده او را به خانه میبرد و از روز بعد او را مشغول کار میکند و چند سال میگذرد و چون از او خوششان میاید او با دختری ازدواج میکند و از این ازدواج دارای شش اولاد میشود. پنج دختر و یک پسر و این غلامرضا حداد نوه یکی از دخترهای اوست و آقای مرتضی که یکی دیگر از نوههای پسر اوست که از دست غلامرضا و امثال او فرار میکند و الان بهترین زندگی را در خارج از جاسب دارد و آقای سید غفار چون دیگر با داشتن شش اولاد در سختی نتوانسته به زندگی ادامه بدهد برمیگردد به کروگان و موقعیکه به سرچشمه میرسد چون دخترهایش بدون چادر و لباس بوده بطوریکه خاله جواهر زوجه آقای روحانی میگفت ما همه بهائیها چادر و لباس بردیم و آنها را آوردیم و بعداً هر کدام ازدواج کردند و دارای فرزندان زیاد هستند و به کارهای بزرگ در خارج مشغول میشوند و پسرش آقای جمال غفاری که یک آدم نمونه بود و دارای فرزندان زیاد هست ولی از آن آهنگر کسی در نظر نمیآید جز همین غلامرضا و بچههای صادقعلی. این بود ثمر خوبی و بدی.......
چون مدتی گذشته و بعلت دوری از هم، نشد باهم تماس داشته باشیم، اینک چون بعضی حرفها از شما شنیده میشود لازم شد چند جمله مختصر یاد شما و اشخاص دیگر مثل پسرآقا شهاب به نام ابوالفضل کنم. شما فرمودید که این بهاییها که می آیند جاسب، چرا راه میدهید. اینها نجس هستند و نباید اینجا بیایند. اینجا چند سئوال برای ما پیش می آید. اول آنکه مگر مادرت دختر بهائی نبوده و تو چندین سال با او زندگی نمیکردی؟ پدر، مادر و دو تا دائیهایت هم به نامهای سید میرزا و سید احمد هم بهائی بودهاند و اینطوری که میگویند دایی شما سید میرزا یک عمر زحمت کشید و خانه و املاک زیادی را آباد کرده بوده او را شبانه فراری دادید و میخواستید پسر او آقا مرتضی را بکشید. مگر او چکار کرده بود جز اینکه دلش میخواست بهائی باشد و اینطور که میگویند پدر شما به نام استاد عباس، سلمانی دِه بوده و محمدعلی هم سلمانی دِه بوده. اهل دِه میخواستند که یک نفر برای بهائیها و دیگری برای مسلمانها کار کنند و پدر شما گفته بود من برای بهائیها کار میکنم و تو یک عمر نان بهائیها را میخوردهئی و با اینکه برادر کوچک تو که نمیتوانستهئی خرج او را بدهی برای نجاتالله ناصری کار میکرده. مادربزرگ نجات الله به او میگوید حالا که نمیتوانی به مدرسه بروی برو اکابر. جواب میدهد پول ندارم که کاغذ و قلم بخرم. آن پیرزن میرود برای خاطر خدا همه نوع وسیله ای برایش میخرد تا بتواند به اکابر برود. حالا اینطور که میگویند رئیس آموزش و پرورش شده است. این بود بدیهای بهائیان! حالا تو میگویی چرا بهائیها میآیند اینجا. لابد تو میترسی که ممکن است فرزندان مهدی ناصری بیایند و مطالبه املاکی که تو از پدربزرگ آنها تصاحب کردهای را بکنند، مانند اشخاصی دیگری چون صادقی و دیگران که املاک آقایان روحانی و دیگران را صاحب شدهاند. نخیر من از طرف همه آنها به تو قول میدهم که هیچکدام ادعائی نداشته باشند چون خداوند در همهجا نگهبان آنها بوده و هست و هر کدام از بستگان آنها با اینکه استاد دانشگاههای آمریکا و اروپا و کشورهای دیگر هستند و هر کدام دارای بزرگترین شرکتها شدهاند چه در آمریکا و اروپا تا حتی آفریقا، هر کدام دارای هزاران کارگر و کارمند هستند و جائی که دیگر در فکرشان نیست جاسب است و آنها چندین کشور را گشتهاند و تو هنوز اندر خم یک کوچهئی، آقای حدادی مختصری از حال تو برایت نوشتم حال هم قدری از سرگذشت پسرآقا شهاب به نام ابوالفضل که با تو هم صدا شده بنویسم. به تاریخ برمیگردیم موقعیکه استاد اجل، شیخ احمد احسانی شاگردان خود را سفارش کرد که ظهور قائم نزدیک است شما بروید انشاءالله موفق میشوید به حضورش می رسید. همه به اطراف راهی شدند از جمله ملاحسین عازم ایران شدند. شهر به شهر گردش میکرد تا رسید به شیراز تصادفاً به خدمت سید علیمحمد شیرازی و پس از سئوالات زیاد به او ایمان آورد و اطمینان یافت که او که همان قائمی است که منتظرش بوده حالیه به خدمتش رسیده و پس از ملاحسین هفده علمای دیگر موفق میشوند و بطوریکه تاریخ مینویسد هر کدام به طرفی برای بشارت ظهور قائم مسافرت میکنند که بگویند قائم ظاهر شده و ملاحسین به طرف اصفهان حرکت میکند و از آنجا به کاشان و بعداً به نراق و در آنجا از اهالی جاسب سراغ میگیرد و میگویند سید نصرالله مرد دانشمندی است و در جاسب نمونه است و ایشان تشریف میاورند و سه شبانهروز در آنجا میماند و بطوریکه اهالی جاسب اظهار میدارند که ایمان دارند و بابی میشوند ازجمله سید نصرالله، سید میر هادی و دو پسرعموی او به نامهای میر ابوطالب و میر جمال.
میر ابوطالب دارای سه پسر بوده به نامهای سید محمود و سید علیاکبر و سید محمد که هر سه بهائی میشوند و سید محمد با یک دختر بهائی ازدواج میکند و خداوند به آنها یک بچه میدهد و چون مادربزرگ بچه بهائی بوده و در عید رضوان که عید گل مینامند به دنیا میآید اسم او را آقا گل میگذارند که هنوز در قم زندگی میکند. خلاصه میرزا هادی که ازدواج میکند و پسر اولی که به دنیا می آید اسم او را هم سید نصرالله میگذارند که اسم پدر خودش است که این سید نصرالله دومی پدربزرگ ابوالفضل میباشد و اینطور که قدیمیها اظهار میدارند همه بهائی بوده و چون قدری املاک از وارانیها داشته در ظاهر مسلمان بوده ولی در باطن بهائی بوده است. میر ابوالقاسم که در باطن بهائی بوده و در ظاهر مسلمان چون قدری املاک از اوقاف در دستش بوده و هر سال دهه اول محرم روضه خوانی تشکیل میداده و دشمنان میفهمند که او بهائی است نزد اوقاف میروند و املاک را از او میگیرد ولی حالیه اینطوریکه احبای آمریکا اظهار میدارند حالیه چند نفر از نوههای آن خدابیامرز از بهترین بهائی های آنجا و بعضی هم از آنها هم مبلغ بهائی هستند و شاعر فرماید هفت شهر عشق را عطار گشت و شما اندر پس یک کوچهئی و اما بطوریکه جاسبیها میگویند شما در قدیم معتقد بودید که امام زمان در چاه سامرا است دیگر فکرنکردید که امام حسن بگفته برادرش و خلیفه وقت که اولاد نداشته که برود توی چاه سامرا و بازهم اربابهای شما شماها را بیعقل دید و آنجا برای آنها سودی ندارد و آنکس که اصلاً وجود ندارد او را آوردند در چاه جمکران و تو هر شب جمعه به سر آن چاه میرفتی تا به تو درس برعلیه بهائیان مظلوم میدادند و تو روز دیگر میامدی و همه را جمع میکردی به خصوص بچهها را که برعلیه بهائیان مظلوم شعار میدادی تا شما هر کاری میتوانید بکنید و آنها هر کجا میتوانستند اذیت میکردند ازجمله در دشت تمام درختهای کوچک را میکندند و هرکجا به بهائیها میرسیدند بخصوص به زنها و بچههای بهائی فحاشی میکردند و این یکی دیگر از تو و امثال تواست. آقای حدادی ما چند نفر یکجا نشسته بودیم. یکی گفت که استاد عباس خدابیامرز که مرد خوبی بود و همیشه با بهائیها بیشتر از مسلمانها بود و مادرش دختر بهائی بود و اقوام مادری همه بهائی هستند. چرا این غلامرضا اینطوری شده. یکی دیگر گفت این به اصل خود رجوع کرده. اینها طایفه حدادیها کارشان آهنگری بوده. یکی از روزها جوانی به نام غفار رهگذر به در دکان آنها میرود. یکی از آنها میشناسد که بهائی است. تا او را میبیند شروع میکند به بهائیها ناسزا میگوید. سید غفار به او میگوید به جای بسمالله چرا به بهائیها فحش میدهی. او میگوید امروز خدا خواسته به جای بسمالله یک جانور را بکشم تا به بهشت بروم. چکشی آهنی که در دست داشته میآید سراغ سید غفار او جوان بوده در حدود بیستساله پا به فرار میگذارد و او از جلو و آن بیدین با حربه که در دست داشته از عقب از پائین ده تا سرچشمه عقب با حربه سنگین خود میدود که شاید ثوابی کرده باشد و چون خسته میشود و موفق نمیشود، برمیگردد ولی سید غفار فکر میکند که اگر برگردم ممکن است شب بیاید و مرا در خواب بکشد. راهش را ادامه میدهد و از کوههای میگذرد تا غروب آفتاب میرسد به وادقان. از او میپرسند تو چه کسی هستی و از کجا میایی. میگوید من بهائی هستم و در جاسب زندگی میکنم و دشمنان میخواستند مرا بکشند و از ترس به اینجا آمدم. یکی از افراد که آنجا بوده او را به خانه میبرد و از روز بعد او را مشغول کار میکند و چند سال میگذرد و چون از او خوششان میاید او با دختری ازدواج میکند و از این ازدواج دارای شش اولاد میشود. پنج دختر و یک پسر و این غلامرضا حداد نوه یکی از دخترهای اوست و آقای مرتضی که یکی دیگر از نوههای پسر اوست که از دست غلامرضا و امثال او فرار میکند و الان بهترین زندگی را در خارج از جاسب دارد و آقای سید غفار چون دیگر با داشتن شش اولاد در سختی نتوانسته به زندگی ادامه بدهد برمیگردد به کروگان و موقعیکه به سرچشمه میرسد چون دخترهایش بدون چادر و لباس بوده بطوریکه خاله جواهر زوجه آقای روحانی میگفت ما همه بهائیها چادر و لباس بردیم و آنها را آوردیم و بعداً هر کدام ازدواج کردند و دارای فرزندان زیاد هستند و به کارهای بزرگ در خارج مشغول میشوند و پسرش آقای جمال غفاری که یک آدم نمونه بود و دارای فرزندان زیاد هست ولی از آن آهنگر کسی در نظر نمیآید جز همین غلامرضا و بچههای صادقعلی. این بود ثمر خوبی و بدی.......