اجاره یکساله املاک رضا جمالی

حکایت روستایی و شهری و به دعوت خواندن او
در روزگاران پیشین ، شهر نشینی توانگر با یک روستایی طمعکار آشنا شده بود . هر گاه روستایی به شهر می آمد یکسر سراغِ خانۀ او را می گرفت و هفته ها و ماه ها مهمانِ او می شد . بالاخره روزی آن روستایی به شهری می گوید : ای سَرورِ من ، آقای من ، چرا برای گردش و تفریح به روستای ما تشریف نمی آوری ؟ تو را به خدا برای یکبار هم که شده ، دستِ اهل و عیالت را بگیر و سری به روستای ما بزن که یقیناََ به شما خوش خواهد گذشت . آن شهری نیز برای ردّ درخواست او عذرها می آورد و بهانه ها می تراشید و از مشغلۀ فراوانِ خود گِله می آغازید . چندین سال بر این منوال گذشت . روستایی اصرار می کرد و شهری بهانه می آورد . تا اینکه سختی و پافشاری روستایی سبب شد که فرزندان شهری نیز حال و هوای روستا و گردش و تفرّج در آن به سرشان زند و مصرّانه از پدر بخواهند که سفری به روستا کنند . ولی شهری که مردی آگاه و جهاندیده بود و دل به این دعوت ها و وعده هایِ شکّرین نمی بست زبان به اندرز فرزندان گشود و گفت : عزیزان ، بترسید از شَر و بدی کسی که به او نیکی کرده اید . این اظهارِ دوستی ناپایدار است و اعتماد بدان ، شزطِ خِردمندی نیست . زِمامِ احتیاط را فرو مَهلید و با حرف های گرم و دلنشین این روستایی ، خام نشوید . معلوم نیست که آخر و عاقبتِ این دعوت ها و قول و قرار ها به کجا خواهد کشید .
سخنان پخته و سَختۀ پدر به گوشِ هوشِ فرزندان فرو نرفت زیرا لهیب هوی و هوس و دیدار از روستا ، عقل و هوش از آنان در ربوده بود . سرانجام دعوتِ پیاپی روستایی و میل و هوای بی امانِ فرزندان در سفر به روستا ، شهری را تسلیم می کند و چاره ای نمی بیند جز موافقت با آنان . روستایی بعد از عهد و پیمان و قول و قرارهایِ استوار ، با خوشحالی راهیِ روستا می شود . خواجه و فرزندان نیز به تدارک سفر می پردازند و بالاخره پس از مدّتی زادِ سفر بر می گیرند و شادمان و خندان به سویِ روستا حرکت می کنند و در طولِ راه لطیفه ها می گویند و روایت و اشعار و سروده هایی در مزیّتِ سفر می خوانند و به یکدیگر می گویند . در این سفر نه تنها روستایی از دل و جان به ما خدمت می کند بلکه آذوقۀ سراسرِ زمستانمان را نیز به ما می دهد و خلاصه هر چه دارد در طبقِ اخلاص می گذارد . آنها با این خیالات خوش راه های صعب العبور را در سرما و گرما می پیمودند و به یکدیگر دلداری می دادند امّا راه ، تمام شدنی نبود و هر چه می رفتند ، دشتِ بی پایان دهان گشوده بود . رفته رفته شور و شَعفِ آغازین جای خود را به خستگی و بیتابی داد . دیگر از آن خنده های مستانه و لطیفه های دلنشین خبری نبود و چهره ها گرفته بود و پُر آژنگ و ستوران نیز خسته و نَزار . راهی برای بازگشت نبود و باید همچنان پیش می رفتند . نزدیکِ یک ماه سپری شد و همچنان در بیابان ها سرگردان بودند . سرانجام بعد از مرارت بسیار و زحمتِ فراوان ، روستایِ موردِ نظر پیدا می شود . گویی که کعبۀ مقصود نمایان شده ، بارِ دیگر اخگرِ شور و شوق در جانِ خسته و فسردۀ آنان زبانه می کشد . خانۀ روستایی را پیدا می کنند و با شتاب و شوق می دوند و درِ خانۀ او را می کوبند . روستایی بعد از لحظاتی بر آستانۀ در نمایان می شود ولی گویی آنان را به جا نمی آورد . با نگاهی سرد و غریب آنان را نظاره می کند . شهری با گرمی تمام سلام می کند ولی پاسخِ سردی می شنود . مجدداََ با صدای بلندتر سلام می کند ولی دوباره با نگاهِ سرد و ماتِ او رویرو می شود . شهری مجبور می شود خود را معرفی کند و سابقۀ دوستی هفت هشت سالۀ خود را با او به زبان می آورد و می گوید : من فلانی هستم ، همان کسی که سالها می آمدی شهر و … من آن صاحب خانه ام . روستایی می گوید : چرا پَرت و پلا می گویی ، مگر دیوانه شده ای ، این حرف ها چیست که می زنی ؟
پنج شبانه روز خواجه و فرزندانش در کوچه سر می کنند و روستایی آشنایی نمی دهد ، تا اینکه مستأصل می شوند و با التماس به روستایی می گویند : لااقل در این شبِ سرد و بارانی ما را به منزلت راه بده تا فردا فکری به حالِ خود کنیم . روستایی با تکبّر سَری تکان می دهد و با دست ، انتهای باغ را نشان می دهد و می گوید : در انتهای این باغ ، آلاچیقی هست که شب ها کسی در آنجا تیر و کمان به دست تا صبح مراقب می نشیند تا اگر گرگ و یا هر درنده ای به باغ درآمد هلاکش سازد . اگر حاضری امشب نگهبانی دهی می توانی در آنجا بمانی و اِلّا برو پِیِ کارت . شهری با دل و جان می پذیرد و همراهِ اهل و عیال خود در آن مُغارۀ نمور و تاریک مسکن می گزیند و تیر و کمان به دست می گیرد و مراقب می شود و همراهانش در گوشه ای می خزند تا استراحتی کنند امّا مگر حشراتِ مؤذی می گذارند ؟ در همین اثناست که شَبحِ گرگی بزرگ نمایان می شود . شهری تیری به چِلۀ کمان می گذارد و با همۀ قدرت می کشد و رها می کُند .
حیوان نَقشِ بر زمین می شود و حینِ افتادن بادی از او رها می شود . ناگهان روستایی آسیمه سَر و هیاهو کنان خود را به انتهای باغ می رساند و فریاد می زند : ای ناجوانمرد گوساله مرا چرا کشتی ؟ شهری می گوید : نه بابا جان درست دقّت کن من گرگ را زده ام نه گوساله تو را . روستایی می گوید : نخیر ، من صدای بادِ حیوانم را در میانبیست بادِ دیگر تشخیص می دهم . وقتی شهری رجز خوانی روستایی را در بارۀ قدرتِ درک و تشخیص و حافظه اش می شنود . از کوره در می رود و یقه اش را می گیرد و می گوید : مردکِ حقه باز
در سه تاریکی شناسی بادِ خر ؟
چون ندانی مر مرا ای خیره سر ؟
آنکه داند باد یکگوسالهرا
چونندانی همره هفت ساله
شب تا صبح شهری و خانواده اش با هم می گفتند
شب همه شب جمله گفتند ای خدا
ای سزای ما سزای ما سزا
ای سزای آنکه شد یار خسان
یا کسی کرد از برای نا کسان
(مولوی)
در روزگاران پیشین ، شهر نشینی توانگر با یک روستایی طمعکار آشنا شده بود . هر گاه روستایی به شهر می آمد یکسر سراغِ خانۀ او را می گرفت و هفته ها و ماه ها مهمانِ او می شد . بالاخره روزی آن روستایی به شهری می گوید : ای سَرورِ من ، آقای من ، چرا برای گردش و تفریح به روستای ما تشریف نمی آوری ؟ تو را به خدا برای یکبار هم که شده ، دستِ اهل و عیالت را بگیر و سری به روستای ما بزن که یقیناََ به شما خوش خواهد گذشت . آن شهری نیز برای ردّ درخواست او عذرها می آورد و بهانه ها می تراشید و از مشغلۀ فراوانِ خود گِله می آغازید . چندین سال بر این منوال گذشت . روستایی اصرار می کرد و شهری بهانه می آورد . تا اینکه سختی و پافشاری روستایی سبب شد که فرزندان شهری نیز حال و هوای روستا و گردش و تفرّج در آن به سرشان زند و مصرّانه از پدر بخواهند که سفری به روستا کنند . ولی شهری که مردی آگاه و جهاندیده بود و دل به این دعوت ها و وعده هایِ شکّرین نمی بست زبان به اندرز فرزندان گشود و گفت : عزیزان ، بترسید از شَر و بدی کسی که به او نیکی کرده اید . این اظهارِ دوستی ناپایدار است و اعتماد بدان ، شزطِ خِردمندی نیست . زِمامِ احتیاط را فرو مَهلید و با حرف های گرم و دلنشین این روستایی ، خام نشوید . معلوم نیست که آخر و عاقبتِ این دعوت ها و قول و قرار ها به کجا خواهد کشید .
سخنان پخته و سَختۀ پدر به گوشِ هوشِ فرزندان فرو نرفت زیرا لهیب هوی و هوس و دیدار از روستا ، عقل و هوش از آنان در ربوده بود . سرانجام دعوتِ پیاپی روستایی و میل و هوای بی امانِ فرزندان در سفر به روستا ، شهری را تسلیم می کند و چاره ای نمی بیند جز موافقت با آنان . روستایی بعد از عهد و پیمان و قول و قرارهایِ استوار ، با خوشحالی راهیِ روستا می شود . خواجه و فرزندان نیز به تدارک سفر می پردازند و بالاخره پس از مدّتی زادِ سفر بر می گیرند و شادمان و خندان به سویِ روستا حرکت می کنند و در طولِ راه لطیفه ها می گویند و روایت و اشعار و سروده هایی در مزیّتِ سفر می خوانند و به یکدیگر می گویند . در این سفر نه تنها روستایی از دل و جان به ما خدمت می کند بلکه آذوقۀ سراسرِ زمستانمان را نیز به ما می دهد و خلاصه هر چه دارد در طبقِ اخلاص می گذارد . آنها با این خیالات خوش راه های صعب العبور را در سرما و گرما می پیمودند و به یکدیگر دلداری می دادند امّا راه ، تمام شدنی نبود و هر چه می رفتند ، دشتِ بی پایان دهان گشوده بود . رفته رفته شور و شَعفِ آغازین جای خود را به خستگی و بیتابی داد . دیگر از آن خنده های مستانه و لطیفه های دلنشین خبری نبود و چهره ها گرفته بود و پُر آژنگ و ستوران نیز خسته و نَزار . راهی برای بازگشت نبود و باید همچنان پیش می رفتند . نزدیکِ یک ماه سپری شد و همچنان در بیابان ها سرگردان بودند . سرانجام بعد از مرارت بسیار و زحمتِ فراوان ، روستایِ موردِ نظر پیدا می شود . گویی که کعبۀ مقصود نمایان شده ، بارِ دیگر اخگرِ شور و شوق در جانِ خسته و فسردۀ آنان زبانه می کشد . خانۀ روستایی را پیدا می کنند و با شتاب و شوق می دوند و درِ خانۀ او را می کوبند . روستایی بعد از لحظاتی بر آستانۀ در نمایان می شود ولی گویی آنان را به جا نمی آورد . با نگاهی سرد و غریب آنان را نظاره می کند . شهری با گرمی تمام سلام می کند ولی پاسخِ سردی می شنود . مجدداََ با صدای بلندتر سلام می کند ولی دوباره با نگاهِ سرد و ماتِ او رویرو می شود . شهری مجبور می شود خود را معرفی کند و سابقۀ دوستی هفت هشت سالۀ خود را با او به زبان می آورد و می گوید : من فلانی هستم ، همان کسی که سالها می آمدی شهر و … من آن صاحب خانه ام . روستایی می گوید : چرا پَرت و پلا می گویی ، مگر دیوانه شده ای ، این حرف ها چیست که می زنی ؟
پنج شبانه روز خواجه و فرزندانش در کوچه سر می کنند و روستایی آشنایی نمی دهد ، تا اینکه مستأصل می شوند و با التماس به روستایی می گویند : لااقل در این شبِ سرد و بارانی ما را به منزلت راه بده تا فردا فکری به حالِ خود کنیم . روستایی با تکبّر سَری تکان می دهد و با دست ، انتهای باغ را نشان می دهد و می گوید : در انتهای این باغ ، آلاچیقی هست که شب ها کسی در آنجا تیر و کمان به دست تا صبح مراقب می نشیند تا اگر گرگ و یا هر درنده ای به باغ درآمد هلاکش سازد . اگر حاضری امشب نگهبانی دهی می توانی در آنجا بمانی و اِلّا برو پِیِ کارت . شهری با دل و جان می پذیرد و همراهِ اهل و عیال خود در آن مُغارۀ نمور و تاریک مسکن می گزیند و تیر و کمان به دست می گیرد و مراقب می شود و همراهانش در گوشه ای می خزند تا استراحتی کنند امّا مگر حشراتِ مؤذی می گذارند ؟ در همین اثناست که شَبحِ گرگی بزرگ نمایان می شود . شهری تیری به چِلۀ کمان می گذارد و با همۀ قدرت می کشد و رها می کُند .
حیوان نَقشِ بر زمین می شود و حینِ افتادن بادی از او رها می شود . ناگهان روستایی آسیمه سَر و هیاهو کنان خود را به انتهای باغ می رساند و فریاد می زند : ای ناجوانمرد گوساله مرا چرا کشتی ؟ شهری می گوید : نه بابا جان درست دقّت کن من گرگ را زده ام نه گوساله تو را . روستایی می گوید : نخیر ، من صدای بادِ حیوانم را در میانبیست بادِ دیگر تشخیص می دهم . وقتی شهری رجز خوانی روستایی را در بارۀ قدرتِ درک و تشخیص و حافظه اش می شنود . از کوره در می رود و یقه اش را می گیرد و می گوید : مردکِ حقه باز
در سه تاریکی شناسی بادِ خر ؟
چون ندانی مر مرا ای خیره سر ؟
آنکه داند باد یکگوسالهرا
چونندانی همره هفت ساله
شب تا صبح شهری و خانواده اش با هم می گفتند
شب همه شب جمله گفتند ای خدا
ای سزای ما سزای ما سزا
ای سزای آنکه شد یار خسان
یا کسی کرد از برای نا کسان
(مولوی)

روستائی خائن
ای داد و بیداد از دست روستائی خائن
زیاد داستان بی شباهت نیست به روستای خودمان
چه حق ها که ناحق شد
چه حقایقی که انکار شد
چه سرهای نامدار که بر دار شد و چه جان های پاک که در راه دوست نثار شد
قرار داد شهری و روستائی خائن بالا چیزی نوشته نشده بود
ولی این روستائی خانن در ده کروگان همه چی نوشته شده بود
ای داد و بیداد از دست روستائی خائن
زیاد داستان بی شباهت نیست به روستای خودمان
چه حق ها که ناحق شد
چه حقایقی که انکار شد
چه سرهای نامدار که بر دار شد و چه جان های پاک که در راه دوست نثار شد
قرار داد شهری و روستائی خائن بالا چیزی نوشته نشده بود
ولی این روستائی خانن در ده کروگان همه چی نوشته شده بود

18/1/1359
حاضر گردیدند و حضور بهم رسانیدند آقایان سید رضا جمالی کروگانی جاسبی ساکن اسفندرخانی طهران و مشهدی احمد قربانی کروگانی جاسبی ساکن قریه کروگان که کلیه املاک مشجّر مزروعی که آقای سید رضا جمالی در کروگان کشت و زرع مینموده با کشت موجود به شرح زیر:
1.باغ باقر شهره 2. زمین سید حسینی بانوگیر اراضی 3.زمینهای درخت حلیمه 4. زمین دشت قنبر 5. زمین زیر باغ کاشیه 6. زمین دنگه 7. زمین رمند شهر رحمتالله 8. باغ عوض علی 9. زمینهای جنب خانه مسکونی 10. زمینهای پشت حصار به ضمیمه خانه مسکونی و ملحقات آن 11. باغ سرچشمه شهر که املاک فوقالذکر را به مدت یک سال تمامی شمس اعم از صیفی و شتوی کشت و زرع نموده و آنچه محصول زمین و سر درختی از بادام، گردو و غیره به عمل آمد و خدا داده بود.
آقای سید رضا جمالی و مشهدی احمد قربانی مطابق نصف نموده و سهم خود را ببرند. با توجه به اینکه سه فقره کشت جو در اراضی و زمین ابوالحسنی شهر مشترکی با آقای سید یدالله نصرالهی را که جزء این قرارداد که مشهدی احمد قربانی آبیاری و درو و جمعآوری و نصف مشهدی احمد و نصف آقای جمالی و سید یدالله نصرالهی ببرند و کلیّه مخارج مزروعی به عهده مشهدی احمد قربانی است و صیغه بر جمیع مراتب مسطوره جاری شد. تحریراً به تاریخ 1359/1/18
مراتب مسطور فوق گواهی میشود .
امضاء
حاضر گردیدند و حضور بهم رسانیدند آقایان سید رضا جمالی کروگانی جاسبی ساکن اسفندرخانی طهران و مشهدی احمد قربانی کروگانی جاسبی ساکن قریه کروگان که کلیه املاک مشجّر مزروعی که آقای سید رضا جمالی در کروگان کشت و زرع مینموده با کشت موجود به شرح زیر:
1.باغ باقر شهره 2. زمین سید حسینی بانوگیر اراضی 3.زمینهای درخت حلیمه 4. زمین دشت قنبر 5. زمین زیر باغ کاشیه 6. زمین دنگه 7. زمین رمند شهر رحمتالله 8. باغ عوض علی 9. زمینهای جنب خانه مسکونی 10. زمینهای پشت حصار به ضمیمه خانه مسکونی و ملحقات آن 11. باغ سرچشمه شهر که املاک فوقالذکر را به مدت یک سال تمامی شمس اعم از صیفی و شتوی کشت و زرع نموده و آنچه محصول زمین و سر درختی از بادام، گردو و غیره به عمل آمد و خدا داده بود.
آقای سید رضا جمالی و مشهدی احمد قربانی مطابق نصف نموده و سهم خود را ببرند. با توجه به اینکه سه فقره کشت جو در اراضی و زمین ابوالحسنی شهر مشترکی با آقای سید یدالله نصرالهی را که جزء این قرارداد که مشهدی احمد قربانی آبیاری و درو و جمعآوری و نصف مشهدی احمد و نصف آقای جمالی و سید یدالله نصرالهی ببرند و کلیّه مخارج مزروعی به عهده مشهدی احمد قربانی است و صیغه بر جمیع مراتب مسطوره جاری شد. تحریراً به تاریخ 1359/1/18
مراتب مسطور فوق گواهی میشود .
امضاء

غیر از اجاره این اموال پدر من زمین های دیگری که آب نداشت را هم به اوداده که در قرار داد نیامده
و همچنین اقلام واموال بسیاری که یا متعلق به خودش بود یا متعلق به چندین نسل ار روحانی ها بود همه را به رسم امانت موقتا به این روستائی خائن سپرده بوده و رفته
اموال و اشیائی که بسیاری از آنها عتیقه و نفیس بودند چرا که خانه روحانی ها قبل از این که ملاغلامرضا بزرگ خاندان روحانی ها بهائی بشود
نایب نشین بود و این خانواده جزو بزرگان و نایب حکومت جاسب بودند که بعدا بخاطر یهائی شدن نایب حکومتی را از آنها گرفته وبه پدر کاشفی شیخ حسینعلی داده بودند
و مسجد و حسینه و آب انبار و قلعه و اداره و ساختمانهای تاریخی دیگر همه ساخت دست اینها بوده
خدا می داند که در این خانه روحانی ها چه چیزها که نیود این خانه کلی اطاق و انبار و طویله و حصار و دکان و کارخانه و غیرو داشت
و رسم براین بود که هر پنچ پسر روحانی
حق شناس
قدرت الله
قوت الله
رفرف
و عبدالحسین اطاق های مخصوص خودشان را داشتند و در اطاق هر کدام از اینها در توی رف ها و طاقچه ها و دولاب ها کلی لوازم خانه از سماور و گرد سوز و چراغ های مختلف و بسیاری ظروف مسی و قالی ها ولوازم شکار و صندوق های که پر بود از لیوان و فنجون و لوازم خانه و پارچه های گرانقیمت و غیرو
و در انبارها پر از خمره های جور و واجور و سیله هاکه برای ذخیره شیره و لبنیات استفاده می کردندو پیت های شتری که معمولا پر بود از نخود و لوبیا و حبوبات همه اینها را پدرم بدست مشت احمد موقتا بعنوان امانت سپرد
و گذشته از اطاق های پسران روحانی
خود روحانی چندین اطاق داشت که پر بود از وسائل گوناگون که یادم هست یکبار که عده سماور ها را شمردم نزدیک ۱۵ سماور قد و نیم قد و لاغر و چاق بود و رادیو های نفتی چرا که ایشان به عنوان ارباب عمده ده و کد خدا و رئیس محفل همیشه مشغول جلسات و تجارت و مهمان داری و کار های مختلفه روز مره بود
همه این ها را مشت احمد برد و خورد و بر باد داد
چهارده سال بعد از فتنه شوم ۵۷ به اتفاق پدرم وارد این خانه شدیم هنوز دار بست قالی ها پا بر حا بود و به اطراف که نگاه می کردم خبری از دسار و سرکو های بزرگ و کوچک نبود همه را برده بودند در این میان سرکوئی داشتیم شاید بیشتر از پنجاه من که شاید نسل ها کسی او را از جای خودش تکان نداده بود از بس سنگین بود
از پدرم پرسیدم حالا که هم را برده این سرکو را نامرد نالوطی برای چی و چطوری برده چرا که دیگر این روز ها بدرد کسی نمی خورد
چندین تنور در این خانه بود که پدرم و روحانی ها کلی شاید بیشتر از چهار صد کتاب و مدارک تاریخی نفیس بهائی بود که پدرم روزهای آخر کتاب ها را در این تنور ها مخفی کرده بود و روی آنها را کاه گل کشیده بود
مشت احمد به این کتاب ها هم رحم نکرده بوده و پایه و اساس خانه را از بیخ و بن به دنبال دفینه گشته بود ه که آنها را هم نهایتا کشف وسرقت کرده و خیلی از آنها را برده در وسط میدان ده آنش زده
گذشته از اموال و اشیاء مختلف چه در ختهای گردو و بادام و میوه و گل و توت در این خانه بود همه را بریده و برده بود
درخت توت این خانه از بزرگی و زیبائی و نوع میوه نمونه نداشت آنها را هم را قطع کرده و برده بوده
ادامه دارد….
مشت احمد قربانی نه تنها هیچ اجاره ای بابت این زمین ها نداد بلکه همه این زمینها را غصب کرد و به اسم خودش سند زد و بین فرزندانش تقسیم کرد و یا فروخت
وذره ای اجراء و احترام به قرارداد دوطرفه نگذاشت و در طول زندگی تا آخر عمر جبران مافات نکرد و خوشحال و خندان روانه سرای باقی شد
و بعد از چند سال خانمش فاطمه خانم خواب می بیند که مشت احمد وسط جهنم در حال سوختن هست و التماس می کند که شما را بخدا اموال و املاک سید رضا جمالی را پس بدهید که به خاطر آن خیانت بزرگ هست که به این روز و روزگار افتادهام
همسرش به سید رضا جمالی زنگ می زند و داستان را تعریف می کند و مقداری لحاف و تشک و وسائل خانه تهیه می کنند که پس بدهند و اصرار می کند که آن وسائل را پس بدهد
سید رضا جمالی می گوید وسائل به جای خود املاک و خانه و غیرو را کی پس می دهید
خانمش می گوید بعدا
سید رضا جمالی می گوید اینها را هم لطفا بعدا پس بدهید
جناب احمد قربانی نوه عمه سید رضا جمالی بود که ایشان در روزهای انقلاب و فتنه ۵۷ موقتا املاک و خانه و کاشانه و اسباب و همه اثاثیه خود را در طی قرار دادی موقتا به ایشان به عنوان امانت سپرد که بعد از چند ماه و ساکت شدن اوضاع رجوع کند و امانت را پس بگیرد و لی
متاسفانه نه اوضاع بهتر شد نه مشت احمد امانت داری کرد
و مشت احمد خیانت کامل در امانت کرد و ننگ ابدی را برای خود و فرزندانش خرید
سال ها بعد فاطمه خانم همسر مشت احمد
خوابی دید که مشت احمد وسط جهنم در حال سوختن هست و خطاب به خانمش می گوید ترا به خدا هر طوری شده املاک و اثاثیه و اموال جمالی را پس بدهید که این آتش جهنم که من در وسط آن هستم نتیجه خیانت در امانتی هست که نسبت به جمالی انجام داده ام
خانمش با پدر متماس گرفت که ما حاضریم لحاف و تشک و ظرف و ظروف و قاشق و پشقاب و سر کو ها و جوال و قنار ه ها را پس بدهیم
پدرم پرسید خانه و باغ و املاک را کی پس می دهید
خانمش گفت بعدا
پدرم گفت پس اینها را هم بعدا پس بدهید
ولی خانم مشت احمد فقط لحاف و قاشق و چنگال و دیگ را برده بوده و خانه یکی از دوستان پدرم گذاشته که هنوز هم موجود هست ولی زمین و املاک را خوردند و بردند و فروختند
و این کار خانم مشت احمد فکر نمی کنم آتش جهنم را برای مشت احمد خاموش کرده باشد و ایشان فعلا در میان آتش جهنم منتظر آمدن خریدار هائی هست که آن املاک را از او خریده اند یا استفاده و در اختیار دارند
و همچنین اقلام واموال بسیاری که یا متعلق به خودش بود یا متعلق به چندین نسل ار روحانی ها بود همه را به رسم امانت موقتا به این روستائی خائن سپرده بوده و رفته
اموال و اشیائی که بسیاری از آنها عتیقه و نفیس بودند چرا که خانه روحانی ها قبل از این که ملاغلامرضا بزرگ خاندان روحانی ها بهائی بشود
نایب نشین بود و این خانواده جزو بزرگان و نایب حکومت جاسب بودند که بعدا بخاطر یهائی شدن نایب حکومتی را از آنها گرفته وبه پدر کاشفی شیخ حسینعلی داده بودند
و مسجد و حسینه و آب انبار و قلعه و اداره و ساختمانهای تاریخی دیگر همه ساخت دست اینها بوده
خدا می داند که در این خانه روحانی ها چه چیزها که نیود این خانه کلی اطاق و انبار و طویله و حصار و دکان و کارخانه و غیرو داشت
و رسم براین بود که هر پنچ پسر روحانی
حق شناس
قدرت الله
قوت الله
رفرف
و عبدالحسین اطاق های مخصوص خودشان را داشتند و در اطاق هر کدام از اینها در توی رف ها و طاقچه ها و دولاب ها کلی لوازم خانه از سماور و گرد سوز و چراغ های مختلف و بسیاری ظروف مسی و قالی ها ولوازم شکار و صندوق های که پر بود از لیوان و فنجون و لوازم خانه و پارچه های گرانقیمت و غیرو
و در انبارها پر از خمره های جور و واجور و سیله هاکه برای ذخیره شیره و لبنیات استفاده می کردندو پیت های شتری که معمولا پر بود از نخود و لوبیا و حبوبات همه اینها را پدرم بدست مشت احمد موقتا بعنوان امانت سپرد
و گذشته از اطاق های پسران روحانی
خود روحانی چندین اطاق داشت که پر بود از وسائل گوناگون که یادم هست یکبار که عده سماور ها را شمردم نزدیک ۱۵ سماور قد و نیم قد و لاغر و چاق بود و رادیو های نفتی چرا که ایشان به عنوان ارباب عمده ده و کد خدا و رئیس محفل همیشه مشغول جلسات و تجارت و مهمان داری و کار های مختلفه روز مره بود
همه این ها را مشت احمد برد و خورد و بر باد داد
چهارده سال بعد از فتنه شوم ۵۷ به اتفاق پدرم وارد این خانه شدیم هنوز دار بست قالی ها پا بر حا بود و به اطراف که نگاه می کردم خبری از دسار و سرکو های بزرگ و کوچک نبود همه را برده بودند در این میان سرکوئی داشتیم شاید بیشتر از پنجاه من که شاید نسل ها کسی او را از جای خودش تکان نداده بود از بس سنگین بود
از پدرم پرسیدم حالا که هم را برده این سرکو را نامرد نالوطی برای چی و چطوری برده چرا که دیگر این روز ها بدرد کسی نمی خورد
چندین تنور در این خانه بود که پدرم و روحانی ها کلی شاید بیشتر از چهار صد کتاب و مدارک تاریخی نفیس بهائی بود که پدرم روزهای آخر کتاب ها را در این تنور ها مخفی کرده بود و روی آنها را کاه گل کشیده بود
مشت احمد به این کتاب ها هم رحم نکرده بوده و پایه و اساس خانه را از بیخ و بن به دنبال دفینه گشته بود ه که آنها را هم نهایتا کشف وسرقت کرده و خیلی از آنها را برده در وسط میدان ده آنش زده
گذشته از اموال و اشیاء مختلف چه در ختهای گردو و بادام و میوه و گل و توت در این خانه بود همه را بریده و برده بود
درخت توت این خانه از بزرگی و زیبائی و نوع میوه نمونه نداشت آنها را هم را قطع کرده و برده بوده
ادامه دارد….
مشت احمد قربانی نه تنها هیچ اجاره ای بابت این زمین ها نداد بلکه همه این زمینها را غصب کرد و به اسم خودش سند زد و بین فرزندانش تقسیم کرد و یا فروخت
وذره ای اجراء و احترام به قرارداد دوطرفه نگذاشت و در طول زندگی تا آخر عمر جبران مافات نکرد و خوشحال و خندان روانه سرای باقی شد
و بعد از چند سال خانمش فاطمه خانم خواب می بیند که مشت احمد وسط جهنم در حال سوختن هست و التماس می کند که شما را بخدا اموال و املاک سید رضا جمالی را پس بدهید که به خاطر آن خیانت بزرگ هست که به این روز و روزگار افتادهام
همسرش به سید رضا جمالی زنگ می زند و داستان را تعریف می کند و مقداری لحاف و تشک و وسائل خانه تهیه می کنند که پس بدهند و اصرار می کند که آن وسائل را پس بدهد
سید رضا جمالی می گوید وسائل به جای خود املاک و خانه و غیرو را کی پس می دهید
خانمش می گوید بعدا
سید رضا جمالی می گوید اینها را هم لطفا بعدا پس بدهید
جناب احمد قربانی نوه عمه سید رضا جمالی بود که ایشان در روزهای انقلاب و فتنه ۵۷ موقتا املاک و خانه و کاشانه و اسباب و همه اثاثیه خود را در طی قرار دادی موقتا به ایشان به عنوان امانت سپرد که بعد از چند ماه و ساکت شدن اوضاع رجوع کند و امانت را پس بگیرد و لی
متاسفانه نه اوضاع بهتر شد نه مشت احمد امانت داری کرد
و مشت احمد خیانت کامل در امانت کرد و ننگ ابدی را برای خود و فرزندانش خرید
سال ها بعد فاطمه خانم همسر مشت احمد
خوابی دید که مشت احمد وسط جهنم در حال سوختن هست و خطاب به خانمش می گوید ترا به خدا هر طوری شده املاک و اثاثیه و اموال جمالی را پس بدهید که این آتش جهنم که من در وسط آن هستم نتیجه خیانت در امانتی هست که نسبت به جمالی انجام داده ام
خانمش با پدر متماس گرفت که ما حاضریم لحاف و تشک و ظرف و ظروف و قاشق و پشقاب و سر کو ها و جوال و قنار ه ها را پس بدهیم
پدرم پرسید خانه و باغ و املاک را کی پس می دهید
خانمش گفت بعدا
پدرم گفت پس اینها را هم بعدا پس بدهید
ولی خانم مشت احمد فقط لحاف و قاشق و چنگال و دیگ را برده بوده و خانه یکی از دوستان پدرم گذاشته که هنوز هم موجود هست ولی زمین و املاک را خوردند و بردند و فروختند
و این کار خانم مشت احمد فکر نمی کنم آتش جهنم را برای مشت احمد خاموش کرده باشد و ایشان فعلا در میان آتش جهنم منتظر آمدن خریدار هائی هست که آن املاک را از او خریده اند یا استفاده و در اختیار دارند
جناب احمد قربانی

ایشان در اول زندگی معروف به احمد تخمی و بعدها با رفتن به مشهد مقدس معروف به مشهدی احمد قربانی ( مشت احمد )و در آخر و بعد از انقلاب با بدست آوردن ثروت های باد آورده غصبی از دیگران خودش را در بیشتر جاها ارباب آقا احمد قربانی معرفی می کرد
ایشان مردی نسبتآخوش بر خورد و بزله گو و خوش قيافه بود و در محله پائین کنار میدون زندگی می کرد و چون به اونصورت منزلی نداشت عمه رضوان ناصری قسمتی از خانه خودش را که بنام عمو محمد مهدی ( یا عم مدی ) بود به عنوان کمک وترحم و هم نوع دوستی موقتا در اختیار ایشان گذاشته بود که بعد ها بکلی آنرا صاحب شد و به اسم خودش سند زد
ایشان با اهل بیت خودش در این خانه زندگی می کرد و بخاطر این محبت بهائیان همیشه دعاگوی آنها بود و زیاد تعصبی هم نداشت و چون با بهائیان هم رفت و آمد داشت و اظهار دوستی می کرد و اعتماد آنها را جلب کرده بود
جناب ابراهیم یزدانی دختر خودش فاطمه خانم را به عقد او در آورده بود و از این طریق داماد یزدانی های کروگان هم شده بود
در زمان ما در بین سالهای سی تا پنجاه شمسی
بنده ایشان را مرتب در ده می دیدم و از حال و روز او کم و بیش خبر داشتم بر عکس اکثر اهالی ده ایشان به اون صورت کار و بار درست حسابی نداشت به قول خودش آچار فرانسه هر کاری در ده بود
به این صورت که اگر هر کسی هر کار ی داشت اگر احتیاج به کمک کار داشت به او مراجعه می کرد
مثل کارهای بنائی و کشاورزی و گردو و بادوم روئی و درو و یا کارهای دیگر از خودش ملک و آب و دکان و خانه و چیزی نداشت روزی پنج تومان می گرفت و برای این و اون فعلگی می کرد
زیاد هم اهالی از کارش راضی نبودند بخاطر اینکه در بین کار ها خیلی به صبحانه و نهار و نفس تازه کردن اصرار داشت و اگر برای کسی مثلا گردو یا بادوم روئی می کرد یک سوم سر درختی را نمی روفت و می گفت این هم برای اونکه می خواهد یوزه کند
در صورتیکه به خوبی می دانست در ده جز خودش کس دیگری یوزه گر نیست و یا اگر برای بیوه زنی کار می کرد شانس خودش را در لاس زدن و دست درازی امتحان می کرد
تا آنجا که چندین بیوه زن بیچاره شکایت او را پیش پدرم آورده بودند وهر کسی که به مشهد یا کربلا و عتبات می رفت
سی چهل نفر دو خودش جمع می کرد و از زائر به عنوان چاووشی گری مبلغی می گرفت و از پائین ده تا بالا
آیه قران
“و الشمس و ضحها ها “
می خواند و همه دسته که بیشتر آنها بچه ها بودند بدنبال او ها ها می کردند حکایتی بود سرگرم کنند و خنده دار با نون و نوائی برای ایشان در ماه هائی که کار کشاورزی در ده نبود
ایشان زنبیلی در دست می گرفت و خانه به خانه می رفت و تخم مرغ می خرید و برای فروش به طهران می برد معمولا تخم مرغ ها را
دانه ای دو ریال در ده می خرید و در طهران به خیابان چراغ برق می برد و به جاسب هائی که در آنجا دکان داشتند و همه بهائی بودند به قیمت خیلی مناسب می فروخت و غیر از پول تخم مرغ ها تقاضای کمک هم می کرد و تخم مرغ فروشی بهانه ای پیش نبود و هدفش در خواست کمک یا وسیله ای یا آچار یا چیز بدرد خور دیگر ی بود
و همه هم چون خوش صحبت و خوش بر خورد بود به او کمک می کردند و در خیابان چراغ برق بخاطر شغلش بین همه تجار به احمد تخمی معروف شده بود چون تخم مرغ حمل می کرد و تخم مرغ می فروخت
زندگی به همین نحو ادامه داشته تا وقوع انقلاب و تار و مار کردن بهائیان در ده که باعث شد ایشان از غصب اموال بهائیان به نون نوائی برسد تا آنجا که خودش را از اون به بعد ارباب آقا احمد معرفی می کرده و می گفته قبلا در ده یک ارباب آقا احمد محبوبی بوده که از مال و منال و سواد و احترام نظیر نداشت و من هم حالا مثل اون ارباب آقا احمد شده ام و خودش را ارباب آقا احمد معرفی می کرده به او گفته بودند ارباب آقا احمد محبوبی ارباب بودنش را از ارث پدر و زحمات خودش و خانمش بوده نه مال غصبی و دزدی که چون ایشان جوابی نداشته
زیاد این صحبت ها برایش خوش آیند نبوده
ایشان مردی نسبتآخوش بر خورد و بزله گو و خوش قيافه بود و در محله پائین کنار میدون زندگی می کرد و چون به اونصورت منزلی نداشت عمه رضوان ناصری قسمتی از خانه خودش را که بنام عمو محمد مهدی ( یا عم مدی ) بود به عنوان کمک وترحم و هم نوع دوستی موقتا در اختیار ایشان گذاشته بود که بعد ها بکلی آنرا صاحب شد و به اسم خودش سند زد
ایشان با اهل بیت خودش در این خانه زندگی می کرد و بخاطر این محبت بهائیان همیشه دعاگوی آنها بود و زیاد تعصبی هم نداشت و چون با بهائیان هم رفت و آمد داشت و اظهار دوستی می کرد و اعتماد آنها را جلب کرده بود
جناب ابراهیم یزدانی دختر خودش فاطمه خانم را به عقد او در آورده بود و از این طریق داماد یزدانی های کروگان هم شده بود
در زمان ما در بین سالهای سی تا پنجاه شمسی
بنده ایشان را مرتب در ده می دیدم و از حال و روز او کم و بیش خبر داشتم بر عکس اکثر اهالی ده ایشان به اون صورت کار و بار درست حسابی نداشت به قول خودش آچار فرانسه هر کاری در ده بود
به این صورت که اگر هر کسی هر کار ی داشت اگر احتیاج به کمک کار داشت به او مراجعه می کرد
مثل کارهای بنائی و کشاورزی و گردو و بادوم روئی و درو و یا کارهای دیگر از خودش ملک و آب و دکان و خانه و چیزی نداشت روزی پنج تومان می گرفت و برای این و اون فعلگی می کرد
زیاد هم اهالی از کارش راضی نبودند بخاطر اینکه در بین کار ها خیلی به صبحانه و نهار و نفس تازه کردن اصرار داشت و اگر برای کسی مثلا گردو یا بادوم روئی می کرد یک سوم سر درختی را نمی روفت و می گفت این هم برای اونکه می خواهد یوزه کند
در صورتیکه به خوبی می دانست در ده جز خودش کس دیگری یوزه گر نیست و یا اگر برای بیوه زنی کار می کرد شانس خودش را در لاس زدن و دست درازی امتحان می کرد
تا آنجا که چندین بیوه زن بیچاره شکایت او را پیش پدرم آورده بودند وهر کسی که به مشهد یا کربلا و عتبات می رفت
سی چهل نفر دو خودش جمع می کرد و از زائر به عنوان چاووشی گری مبلغی می گرفت و از پائین ده تا بالا
آیه قران
“و الشمس و ضحها ها “
می خواند و همه دسته که بیشتر آنها بچه ها بودند بدنبال او ها ها می کردند حکایتی بود سرگرم کنند و خنده دار با نون و نوائی برای ایشان در ماه هائی که کار کشاورزی در ده نبود
ایشان زنبیلی در دست می گرفت و خانه به خانه می رفت و تخم مرغ می خرید و برای فروش به طهران می برد معمولا تخم مرغ ها را
دانه ای دو ریال در ده می خرید و در طهران به خیابان چراغ برق می برد و به جاسب هائی که در آنجا دکان داشتند و همه بهائی بودند به قیمت خیلی مناسب می فروخت و غیر از پول تخم مرغ ها تقاضای کمک هم می کرد و تخم مرغ فروشی بهانه ای پیش نبود و هدفش در خواست کمک یا وسیله ای یا آچار یا چیز بدرد خور دیگر ی بود
و همه هم چون خوش صحبت و خوش بر خورد بود به او کمک می کردند و در خیابان چراغ برق بخاطر شغلش بین همه تجار به احمد تخمی معروف شده بود چون تخم مرغ حمل می کرد و تخم مرغ می فروخت
زندگی به همین نحو ادامه داشته تا وقوع انقلاب و تار و مار کردن بهائیان در ده که باعث شد ایشان از غصب اموال بهائیان به نون نوائی برسد تا آنجا که خودش را از اون به بعد ارباب آقا احمد معرفی می کرده و می گفته قبلا در ده یک ارباب آقا احمد محبوبی بوده که از مال و منال و سواد و احترام نظیر نداشت و من هم حالا مثل اون ارباب آقا احمد شده ام و خودش را ارباب آقا احمد معرفی می کرده به او گفته بودند ارباب آقا احمد محبوبی ارباب بودنش را از ارث پدر و زحمات خودش و خانمش بوده نه مال غصبی و دزدی که چون ایشان جوابی نداشته
زیاد این صحبت ها برایش خوش آیند نبوده

چهار ده سال بعد از فتنه شوم ۵۷ به جاسب رفتم
تا خبر آمدن ما رابه ده شنید به دیدار ما آمد به همراه ما به دیدن خانه ما که غصب کرده بود آمد و به پدرم گفت می توانم این خانه را به شما بفروشم و بعد به دنبال ما به زمین های پشت خانه کهباغچه رحمون بود رفتیم درخت ها قدری سر درختی داشتند چند تا
بادومجی چید و به من داد و گفت اینها ما خودتان هست بخورید در حالی که از دیدن ویرانه های خانه و سنگ بند ها و خاطرات گذشته بغض کرده بودم بادوم ها را از ایشان نگرفتم و گفتم اگر لازم باشد خودم می چینم
پدرم از اوضاع و احوالش پرسید گفت
خدا را شکر بد نیست
پدرم ازش پرسید آیا معتقدی که خدائی هم هست؟
و وقتی در ایستگاه اتوبوس منتظر بقیه بودیم که با هم بطرف طهران حرکت کنیم
ایشان هم به ایستگاه اتوبوس برای خدا حافظی آمد در حالی که آچار فرانسه ای در دست داشت گفت این آچار فرانسه را سال ها پیش اخوی مهدی شما در
چراغ برق به من داده خیلی آچار فرانسه خوبی هست می توانی وقتی به طهران رفتی جفت اینرا برای من بفرستی و بعد دستش را دراز کرد و گفت شما به همه کمک کرده ای
کمکی هم بما بکن
گفتم مشت احمد سی جریب زمین و خانه و باغ و این همه اموال که همه نصیب تو شد هنوز هم کمک می خواهی گفت پول نقد دم دستم نیست که مقداری نقد به او دادم و بعد خدا حافظی کردیم
ادامه دارد…
تا خبر آمدن ما رابه ده شنید به دیدار ما آمد به همراه ما به دیدن خانه ما که غصب کرده بود آمد و به پدرم گفت می توانم این خانه را به شما بفروشم و بعد به دنبال ما به زمین های پشت خانه کهباغچه رحمون بود رفتیم درخت ها قدری سر درختی داشتند چند تا
بادومجی چید و به من داد و گفت اینها ما خودتان هست بخورید در حالی که از دیدن ویرانه های خانه و سنگ بند ها و خاطرات گذشته بغض کرده بودم بادوم ها را از ایشان نگرفتم و گفتم اگر لازم باشد خودم می چینم
پدرم از اوضاع و احوالش پرسید گفت
خدا را شکر بد نیست
پدرم ازش پرسید آیا معتقدی که خدائی هم هست؟
و وقتی در ایستگاه اتوبوس منتظر بقیه بودیم که با هم بطرف طهران حرکت کنیم
ایشان هم به ایستگاه اتوبوس برای خدا حافظی آمد در حالی که آچار فرانسه ای در دست داشت گفت این آچار فرانسه را سال ها پیش اخوی مهدی شما در
چراغ برق به من داده خیلی آچار فرانسه خوبی هست می توانی وقتی به طهران رفتی جفت اینرا برای من بفرستی و بعد دستش را دراز کرد و گفت شما به همه کمک کرده ای
کمکی هم بما بکن
گفتم مشت احمد سی جریب زمین و خانه و باغ و این همه اموال که همه نصیب تو شد هنوز هم کمک می خواهی گفت پول نقد دم دستم نیست که مقداری نقد به او دادم و بعد خدا حافظی کردیم
ادامه دارد…

ejareie_amlake_seyed_reza_jamali.pdf | |
File Size: | 121 kb |
File Type: |