سفر به کروگان جاسب (قسمت اول)
قسمت اول
قسمت دوم قسمت سوم قسمت چهارم قسمت پنجم قسمت ششم قسمت هفتم قسمت هشتم قسمت نهم قسمت دهم قسمت یازدهم قسمت دوازدهم قسمت سیزدهم قسمت چهاردهم قسمت پانزدهم قسمت شانزدهم قسمت هفدهم قسمت هجدهم قسمت نوزدهم قسمت بیستم قسمت بیست و یکم قسمت بیست و دوم قسمت بیست و سوم قسمت بیست و چهارم قسمت بیست و پنجم قسمت بیست و ششم قسمت بیست و هفتم قسمت بیست و هشتم قسمت بیست و نهم قسمت سی ام قسمت سی و یکم قسمت سی و دوم قسمت سی و سوم قسمت سی و چهارم قسمت سی و پنج قسمت سی و ششم قسمت سی و هفتم قسمت سی و هشتم قسمت سی و نهم قسمت چهلم قسمت چهل و یکم |
بیش از چهل سال قبل بود که بنا به دلایلی از محل سکونت خود که کروگان بود خارج شدم و به تهران آمدم تا دور از محل زادگاهم و در هیاهوی شهر تهران زندگی آینده خود را پی ریزی نمایم . دوره ای پر فراز و نشیب که اوج شادیها و تلخی ها را تجربه نموده که خود داستانی مطول دارد. اما تصمیم بر این شد که در مناسبت خاصی به آن محل مراجعت و مسافرت کنم تا تجدید خاطرات دوران کودکی گردد و شادی ها و تلخ کامی های آن روزها را یاد آور شود اگر چه در چهل سال قبل بر ارابه ای نه چندان خوب سوار شدم که شوفر آن آقا محمد شوفرمیگفتند و چندین منزل سواره و پیاده شدم و بعد از چندین ساعت تحمل رنج سفر به تهران رسیدم . اما اکنون که میخواهم به زادگاهم بروم بسیار متفاوت تر و راحت تر و زودتر این اتفاق میسر خواهد شد به هر حال تصمیم گرفتم به مناسبت تعطیلات عاشورا و تاسوعا که همیشه همراه با مراسمی در آن محل بود به آنجا بروم .
بر مرکب خود که نسبتا مناسب بود سوار شدم و پس از حدود ۲ و نیم ساعت به ابتدای جاده ازنا رسیدم دیگر از جاده های خاکی و تنگ و باریک و چاله خبری نبود جاده هر چند عریض نبود اما قابل قیاس با آن دوره نبود در سرازیری ازنا که وارد شدم هوای وطن را استشمام کردم و حال و هوای آن روزهای قدیم بر من مستولی گشت شور و هیجان وصف ناشدنی تمام وجود مرا در بر گرفته بود و لحظه به لحظه مانند عاشقی که به معشوق خود نزدیک میشود همان حس و حال را داشتم از پیچ و خمهای ازنا که گذشتم و به اولین آبادی رسیدم آرامش عجیبی را احساس کردم هرچند بافت خانه های قدیمی تغییر کرده بود و خانه های جدید ساخته بودند اما رویت مردان وزنان روستا نشان از صافی و سادگی آنها داشت به هر حال محل به محل گذشتم از روستای وشتکان که با فاصله در آن طرف جاده قرا داشت گذشتم وسقونقان که در آن دوره روستای کوچکی بود رسیدم متعجب شدم احساس کردم وارد شهری شده ام که داری مغازه های متعدد و مشاغل متنوع میباشد که دارای سرزندگی و شادابی بود. در آن دوره وسقونقان از هر نظر جزو روستاهای چهارم و پنجم محسوب میشد و موقعیتی نداشت به هر حال از باغهای گل مولا که که هم جوار روستای سید نشین هرازجان بود رد شدم دیوارهایی که تابلو دانشگاه آزاد را نشان میداد توجهم را جلب کرد متعجب که آیا در این محل وجود دانشگاه مقرون صرفه از نظر اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی هست ؟ روی تپه های بین سه آبادی کروگان و واران و هرازجان دیوارهای بلند کشیده بودند که قبل از اینکه به دانشگاه مانند باشد بیشتر شباهت به زمین خواری و تصاحب املاک مردمی ساده دل داشت که حتما با وعده ای تن به واگذاری داده بودند از محل هایی که در دوره شاه بعنوان شهرک واران ساخته شده بود فقط بهداری و مدرسه راهنمایی باقی مانده بود و خرمنگاه های واران تماما ساخت و ساز شده بود و دیوارهای دانشگاه بخشی از قبرستان کروگان را در بر گرفته بود و از دشت گالون که زمانی خرمنگاه بود و مملو از چمن و آب بود خبری نبود. بخش هایی از قبرستان کروگان درختکاری شده بود و در حال مرمت بود و ضلع جنوبی آن که محل قبور زردشتیان و بهائیان بود تخریب و در حال دیوار کشی بود و مشخص نبود چرا به این شکل سامان داده بودند از اثرقدیمی چهارطاقی که ابتدای روستا بود خبری نبود و از بنای قدیمی امامزاده اثری به چشم نمیخورد ساختمان عظیمی در دامنه کوه به چشم ميخورد که دارای گنبد و گلدسته بود و ساختمانهای های جدید در حال ساخت نیز در جنب آن در دامنه کوه هویدا بود. مدرسه شمس در زیر زیارت که زمانی محل درس و کتاب و حساب بود به خرابه و ساختمانی مستعمل شبیه بود مشخص بود سالیانی است که دیگر صدای معلم و شاگرد در داخل آن گوش نوازی نکرده و آموزش و تعلیمی صورت نگرفته است . جوی سیارون که بالای جاده زمانی خود نمایی میکرد و به سبزه و آب و علف آراسته شده بود دیگر نمایی دیده نمیشد و چندین ساختمان آن را محصور کرده بود و فقط بخش کوچکی از آن نمایان بود از آن بالا که به روستا نگریستم دیگر خبری از بامهای خانه های قدیمی نبود و فقط شیروانی بود که به چشم میخورد و ساختمانها محصور در زیر شیروانی ها شده بودند و من با کوله باری از خاطرات باید وارد این زمین پدری میشدم تا ببینم در طول این چند دهه آیا تغییری حاصل شده ...... |
سفرنامه کروگان جاسب (قسمت دوم)
بنا دارم در مسیری که میروم اگر خاطره ای از افراد و یا منازل و یا بناها به نظرم میرسد نیز عنوان نماییم ممکن هست برای برخی افراد پرداختن به آن خاطرات خوش نیایید و یا زمان را خسته کننده کند اما دوست دارم گاها مطالبی را در خصوص افراد بیان کنم انشالله که خسته کننده نباشد و مفید فایده قرار گیرد.
وسیله نقلیه خود را در همان ابتدای روستا درست بالای مدرسه شمس پارک کردم .زیرا میخواستم خاک آن محل را با پاهای خود حس کنم و خود را مقابل شخصیت بزرگی می دیدم که میبایست از مرکب پیاده شوم و به او تعظیم کنم .
اولین منزل در بالای جاده که از قدیم تر بنا شده بود منزل جناب امجدی بزرگ بود که خدمات زیادی برای روستا داشت و آن روزها به توسط ایشان و خانواده اش شعبه نفت دایر بود و مردم در سرمای زمستان و بوسیله پیت های حلبی ۲۰ لیتری و یا ظروف دیگر از ایشان نفت میگرفتند هرچند نفت ارزان بود اما استفاده از آن خیلی مرسوم نبود و بیشتر از چوب و ترکه های درختان و فضولات دامها استفاده میشد .
در نگاه اول متوجه شدم که آن منزل زیبا و خاطره انگیز که جزو اولین بناهای آجری روستا بود ظاهرا جذبه خود را از دست داده و به چندین منزل کوچکتر تبدیل شده بود.
جناب امجدی بزرگ دوره ای کدخدا بود و حشر و نشر با بزرگان داشت و فردی با جذبه و اطلاعاتی هم داشت که دیگران کمتر داشتند از اولین افرادی بود که رادیو و تلوزیون را به روستا آورده بود که البته قبلا در منزل دیگری بود و این محل را ساختمان سازی کرد و در پایین جاده اولین منزل مربوط به سید میرزا محمدی بود و جنب آن نیز مشهدی محمود که او را با نام مستعار قمقمه بیشتر میشناختند .
متاسفانه اثری نه از خودشان بود و نه فرزندان آنها در آن جا سکنی داشتند ساختمان آنها تقریبا نیمی قدیمی و نیمی باز سازی شده بود از شعبه نفت هیچ اثر و خبری نبود دیگر از افرادی که در صف انتظار بودند و از روستاهای دیگر آمده بودند و منتظر بودند تا سهمیه نفت خود را بگیرند صدایی به گوش نمیرسید در بالای شعبه نفت چند دستگاه منزل ساخته شده که قبلا خرمنگاه بود و جنب منبع آب نیز که آبشخور سالیان دراز مردم است نیز ساخت وساز بی رویه انجام شده بود .
در گامهای اول متوجه تغییر اساسی شدم و آن چه دیده در دوره های قبل دیده بودم به کلی فرق کرده بود.
در سر دو راهی قرار گرفته بودم که آیا از سر سویه به سمت محله پایین روانه شوم و یا اینکه مستقیم به مرکز ده رهسپار گردم از آن جایی که در محله پایین محله حسینیه بود تصمیم گرفتم آن بنای خاطره انگیز را پس از سالها رویت نمایم زیرا مناسبت روزهایی که رفته بودم همخوانی با آن خاطرات داشت و میتوانست شور هیجان زیادی را ایجاد کند البته در مسیر روستا بنر ها و پرچمهای نیز به مناسبت ماه محرم نصب کرده بودند و هر از گاهی افراد موتوری که کمتر آنها را میشناختم از آن مسیر در رفت و آمد بودند در سرازیری سر سویه که قرار گرفتم باغ آورده در مسیر قرار داشت با دیوارهای بلند و درختان سر به فلک کشیده که البته نسبت به دوره قبل با طراوت تر و سر سبز تر به نظر میرسید
درختان گردکان از دیوارها بالاتر رفته و یکی از املاک معروف بود که زمانی اموال جناب روحانی بود و آقا رضا جمالی متصدی امور ایشان بود و املاک ایشان در اختیار سید رضا جمالی قرار داشت .
روبه روی باغ آورده منازل آقای رمضانی و سیفالله رجبی و چند نفر دیگر و همچنین آقای فروغی بود که بافت آن منازل تغییر کرده و آن خانه های خشتی و گلی از نو ساخته شده بودند .
جناب سیفالله رجبی زمانی کلید دار مسجد بود و خدمات داشت و ما که بچه بودیم از او حساب میبردیم و روبه روی منزل فروغی پیر زن و پیرمردی زندگی میکردند بنام سید رضی و منور خانم که بسیار ساده و بی آزار بودند .
منزل سید رضی را از نو ساخته بودند در سه طبقه که نسبتا شیک بود و دید خوبی برای ساکنین آن ساختمان داشت که سوال کردم و متوجه شدم یکی از فرزندان مشهدی غضنفر محمدی آن را خریده و ساخته بود که البته ساختمان تا مجاور مدرسه ادامه داشت .
مدرسه محلی بود که افرادی که بهایی بودند در آن درس اخلاق میخواندند و گاها مجالس و محافلی را نیز در آن دایر میکردند آقا یدالله و همسرش در آنجا سکونت داشتند محیط بزرگ و پاکیزه ای بود و دارای درختچه های گل محمدی که در فصل بهار بسیار منطقه زیبایی داشت و درختان بادام و گردو نیز داشت اما اکنون از آن اتاقها و درختچه های گل هیچ اثری نیست و به چندین ساختمان نو ساز و چند طبقه تغییر یافته که حس و حال آن موقع ابدا از آن ساطع نمیگردد .
این مسیر ها را میرفتم و دچار یک دوگانگی شده بودم آخر هیچ چیز به مانند قبل دیده نمیشد و همه چیز با خاطرات من بیگانه بود این افرادی که نام میبرم سالهای سال در کنار یکدیگر زندگی میکردند و شادابی و طراوت خاصی را به محل داده بودند و این چیزی بود که من کمتر احساس میکردم بله ساختمانها نو و جدید شده بود اما حلاوت و شیرینی و ساده زیستی که خاص زندگی روستایی هست را احساس نمیکردم منزل آقای فروغی پلمپ شده بود جایی که جناب رحمتالله فروغی و خانواده اش زندگی میکردند و نمیدانم چرا آن منزل پلمپ شده بود میوه هایی درختانش خشک شده بود و ظاهرا کسی مراقبت نمیکردمدتی است که چشمان نظاره گر در و دیوار این مسیر هست و هر جا که مینگرم آه از نهادم بر می آید و فاصله دنیای قدیم مرا با آنچه رویت میکنم دو چندان میکند در همین افکار هستم که به خود میگویم بروم و در سایه ساختمان حسینیه استراحتی کنم و روی تختگاه آب انبار بنشینم تا نفسی تازه گردد
اما هر چه بدنبال حسینیه و ساختمان پر ابهت و زیبای او میگردم چیزی را پیدا نمیکنم همچنین از مسجدی که درمجاورت آن بین منزل آقای فروغی و حسینه بود نیز خبر و اثری نبود راستی آن ساختمان حسینیه و سایه نشین آن و شیر آب فشاری که پشت مسجد ملا جعفر بود و دربهای چوبی بلند سبز رنگو پنجره های زیبا و دالانی که منتهی به منزل جناب روحانی میشد را کجا میتوانم ببینم ساختمان زیبایی که شناسنامه روستا بود و جایگاه اجرای مراسم در طول سال به خصوص محرم و صفر آن ساختمان با سقف بلند و پایه های قوی و مهندسی جالب که در فصل گرما بسیار خنک بود و جایگاه زنانه مردانه آن و جذبه و ابهت آن ساختمان و پرچمهای سبز و سیاه و ............
به راستی این اثر تاریخی چرا و چگونه به زمینی مسطح که خار و خاشاک از آن روییده تبدیل شده بود فقط یک چهار دیواری و هیچ و هیچ و هیچ .............
وسیله نقلیه خود را در همان ابتدای روستا درست بالای مدرسه شمس پارک کردم .زیرا میخواستم خاک آن محل را با پاهای خود حس کنم و خود را مقابل شخصیت بزرگی می دیدم که میبایست از مرکب پیاده شوم و به او تعظیم کنم .
اولین منزل در بالای جاده که از قدیم تر بنا شده بود منزل جناب امجدی بزرگ بود که خدمات زیادی برای روستا داشت و آن روزها به توسط ایشان و خانواده اش شعبه نفت دایر بود و مردم در سرمای زمستان و بوسیله پیت های حلبی ۲۰ لیتری و یا ظروف دیگر از ایشان نفت میگرفتند هرچند نفت ارزان بود اما استفاده از آن خیلی مرسوم نبود و بیشتر از چوب و ترکه های درختان و فضولات دامها استفاده میشد .
در نگاه اول متوجه شدم که آن منزل زیبا و خاطره انگیز که جزو اولین بناهای آجری روستا بود ظاهرا جذبه خود را از دست داده و به چندین منزل کوچکتر تبدیل شده بود.
جناب امجدی بزرگ دوره ای کدخدا بود و حشر و نشر با بزرگان داشت و فردی با جذبه و اطلاعاتی هم داشت که دیگران کمتر داشتند از اولین افرادی بود که رادیو و تلوزیون را به روستا آورده بود که البته قبلا در منزل دیگری بود و این محل را ساختمان سازی کرد و در پایین جاده اولین منزل مربوط به سید میرزا محمدی بود و جنب آن نیز مشهدی محمود که او را با نام مستعار قمقمه بیشتر میشناختند .
متاسفانه اثری نه از خودشان بود و نه فرزندان آنها در آن جا سکنی داشتند ساختمان آنها تقریبا نیمی قدیمی و نیمی باز سازی شده بود از شعبه نفت هیچ اثر و خبری نبود دیگر از افرادی که در صف انتظار بودند و از روستاهای دیگر آمده بودند و منتظر بودند تا سهمیه نفت خود را بگیرند صدایی به گوش نمیرسید در بالای شعبه نفت چند دستگاه منزل ساخته شده که قبلا خرمنگاه بود و جنب منبع آب نیز که آبشخور سالیان دراز مردم است نیز ساخت وساز بی رویه انجام شده بود .
در گامهای اول متوجه تغییر اساسی شدم و آن چه دیده در دوره های قبل دیده بودم به کلی فرق کرده بود.
در سر دو راهی قرار گرفته بودم که آیا از سر سویه به سمت محله پایین روانه شوم و یا اینکه مستقیم به مرکز ده رهسپار گردم از آن جایی که در محله پایین محله حسینیه بود تصمیم گرفتم آن بنای خاطره انگیز را پس از سالها رویت نمایم زیرا مناسبت روزهایی که رفته بودم همخوانی با آن خاطرات داشت و میتوانست شور هیجان زیادی را ایجاد کند البته در مسیر روستا بنر ها و پرچمهای نیز به مناسبت ماه محرم نصب کرده بودند و هر از گاهی افراد موتوری که کمتر آنها را میشناختم از آن مسیر در رفت و آمد بودند در سرازیری سر سویه که قرار گرفتم باغ آورده در مسیر قرار داشت با دیوارهای بلند و درختان سر به فلک کشیده که البته نسبت به دوره قبل با طراوت تر و سر سبز تر به نظر میرسید
درختان گردکان از دیوارها بالاتر رفته و یکی از املاک معروف بود که زمانی اموال جناب روحانی بود و آقا رضا جمالی متصدی امور ایشان بود و املاک ایشان در اختیار سید رضا جمالی قرار داشت .
روبه روی باغ آورده منازل آقای رمضانی و سیفالله رجبی و چند نفر دیگر و همچنین آقای فروغی بود که بافت آن منازل تغییر کرده و آن خانه های خشتی و گلی از نو ساخته شده بودند .
جناب سیفالله رجبی زمانی کلید دار مسجد بود و خدمات داشت و ما که بچه بودیم از او حساب میبردیم و روبه روی منزل فروغی پیر زن و پیرمردی زندگی میکردند بنام سید رضی و منور خانم که بسیار ساده و بی آزار بودند .
منزل سید رضی را از نو ساخته بودند در سه طبقه که نسبتا شیک بود و دید خوبی برای ساکنین آن ساختمان داشت که سوال کردم و متوجه شدم یکی از فرزندان مشهدی غضنفر محمدی آن را خریده و ساخته بود که البته ساختمان تا مجاور مدرسه ادامه داشت .
مدرسه محلی بود که افرادی که بهایی بودند در آن درس اخلاق میخواندند و گاها مجالس و محافلی را نیز در آن دایر میکردند آقا یدالله و همسرش در آنجا سکونت داشتند محیط بزرگ و پاکیزه ای بود و دارای درختچه های گل محمدی که در فصل بهار بسیار منطقه زیبایی داشت و درختان بادام و گردو نیز داشت اما اکنون از آن اتاقها و درختچه های گل هیچ اثری نیست و به چندین ساختمان نو ساز و چند طبقه تغییر یافته که حس و حال آن موقع ابدا از آن ساطع نمیگردد .
این مسیر ها را میرفتم و دچار یک دوگانگی شده بودم آخر هیچ چیز به مانند قبل دیده نمیشد و همه چیز با خاطرات من بیگانه بود این افرادی که نام میبرم سالهای سال در کنار یکدیگر زندگی میکردند و شادابی و طراوت خاصی را به محل داده بودند و این چیزی بود که من کمتر احساس میکردم بله ساختمانها نو و جدید شده بود اما حلاوت و شیرینی و ساده زیستی که خاص زندگی روستایی هست را احساس نمیکردم منزل آقای فروغی پلمپ شده بود جایی که جناب رحمتالله فروغی و خانواده اش زندگی میکردند و نمیدانم چرا آن منزل پلمپ شده بود میوه هایی درختانش خشک شده بود و ظاهرا کسی مراقبت نمیکردمدتی است که چشمان نظاره گر در و دیوار این مسیر هست و هر جا که مینگرم آه از نهادم بر می آید و فاصله دنیای قدیم مرا با آنچه رویت میکنم دو چندان میکند در همین افکار هستم که به خود میگویم بروم و در سایه ساختمان حسینیه استراحتی کنم و روی تختگاه آب انبار بنشینم تا نفسی تازه گردد
اما هر چه بدنبال حسینیه و ساختمان پر ابهت و زیبای او میگردم چیزی را پیدا نمیکنم همچنین از مسجدی که درمجاورت آن بین منزل آقای فروغی و حسینه بود نیز خبر و اثری نبود راستی آن ساختمان حسینیه و سایه نشین آن و شیر آب فشاری که پشت مسجد ملا جعفر بود و دربهای چوبی بلند سبز رنگو پنجره های زیبا و دالانی که منتهی به منزل جناب روحانی میشد را کجا میتوانم ببینم ساختمان زیبایی که شناسنامه روستا بود و جایگاه اجرای مراسم در طول سال به خصوص محرم و صفر آن ساختمان با سقف بلند و پایه های قوی و مهندسی جالب که در فصل گرما بسیار خنک بود و جایگاه زنانه مردانه آن و جذبه و ابهت آن ساختمان و پرچمهای سبز و سیاه و ............
به راستی این اثر تاریخی چرا و چگونه به زمینی مسطح که خار و خاشاک از آن روییده تبدیل شده بود فقط یک چهار دیواری و هیچ و هیچ و هیچ .............
سفر نامه کروگان جاسب (قسمت سوم)
مات و مبهوت و حیران به این سو و آن سو نگاه میکردم. احساس میکردم در خواب هستم و آنچه میبینم واقعیت ندارد.
مگر میشود چنین بنا و محلی با خاک یکسان شده باشد. که ناگاه بی اختیار نگاهم به آب انبار قدیمی روستا افتاد .جایی که در روزگاران قدیم محل ذخیره آب آشامیدنی مردم محل بود .قبل از آنکه در داخل روستا لوله کشی باشد مردم با کوزه و یا سطل و یا وسایل دیگر از این محل برای مصرف استفاده میکردند. آب انبار و حسینیه دو ساختمان محکم و قدیمی بودند که مانند دو برادر دوشا دوش یکدیگر قرار داشتند و جذبه و ابهت را برای بینندگان و رهگذران به نمایش میگذاشتند.
پله های آب انبار پر از زباله بود و یک درب آهنی جلوی آن گذاشته بودند و در سر در آن هم تابلویی بود آب انبار شهید حسن حقگو .
از نقش و نگار سر در و ورودی پله ها اثری نبود و آن خنکای آب انبار و نسیم روحبخشی که در فصل گرما احساس میشد هیچ خبری نبود و آفتاب تا ته پله می تابید .نه شیر برنجی آب انبار در سر جایش بود و نه بوی نم آجرهایی که در پشت خود آب زلال را نگه داشته بود و نه هیچ خاطره از آن بنای جلوی حسینیه .
تختگاه آب انبار که قرنها خستگی را از وجود عابران و رهگذران می زدود در پشت میله های آهنی محصور نموده بودند و نمای آجری آن رنگ و لعاب آن دوره ها را نداشت . چه چشمهایی که در آنجا به راه دوخته شده بود و در انتظار آمدن کسی و یا چیزی امیدوار مانده بودند. غروب های این محل با وجود جوانان و نوجوانان بسیار جذاب بود و البته همه وقت و لحظه ای آن. البته آب انبار را ظاهرا مرمت کرده بودند و نگذاشته بودند تخریب شود .
جنب حسینه منزلی بود که بنام شیخ اسماعیل معروف بود .در این منزل آقای شیخ محمد قربانی زندگی میکرد .او علاوه بر اینکه برای کار به مزرعه بید و فخر آباد میرفت کارگاه لبافی هم داشت و برای مردم جوال و قناره و ورزگوال و گلیم و طناب و .... می بافت و شخص بسیار زحمت کش و بی آزار و مهربان بود .سکینه خانم هم خانم زحمت کشی بود که علاوه بر خانه داری در مشک زدن و نانوایی و ... کمک حال بود . اما .......
وای وای نه از آن منزل شیخ اسماعیل اثری بود و نه از لباف خانه و نه منزل شیخ محمد . در واقع آن مستطیل معروف حسینیه تا منزل شیخ اسماعیل و پشت حسینیه منزل آقای جمالی یا روحانیها که بهترین و با صفاترین محل روستا بود به کل تخریب و حتی یک خشت از آن باقی نمانده بود .
با امکانات امروز ی میتوانستند روی بام حسینیه شیروانی نصب کنند تا از برف و باران در امان باشد و هزار سال پایدار بماند اما فقط خرابی و ویرانی به چشم میخورد نه از مسجد هلال اثری مانده و نه از مسجد جلال این دو مسجد رو به روی هم و پشت منزل شیخ اسماعیل قرار داشت که اکنون پارکینگ ماشین ها شده بود .
سر ازیری می آیم تا به محل تفریح جوانان و بچه ها سری بزنم .بله محله ای که قلعه نام داشت و ما در کودکی در آنجا با بچه های دیگر بازی میکردیم .محوطه ای بود که جای فوتبال و زیر گو زنی بود .به خصوص سیزده روز عید نوروز. یک نفر در یک بلندی قرار میگرفت و بچه های دیگر تا باغچه زن باقر بک میایستادند تا توپ را بگیرند. اما در این محل چندین ساختمان ساخته شده .حتی خانه زن باقربک و باغچه های آن را که کشت و کار میکردند را ساخت و ساز کرده بودند .
روزگار چقدر فرق کرده زمینهای بالای قلعه و زیر مدرسه شمس که تماما کشاورزی بود و در دست آقا رضای جمالی بود و از املاک روحانی ها به شمار میرفت نیز ساختمانهای مسکونی ساخته شده. عجب روزگاری شده .متعجبم .به سمت پایین که می آیم به امید دیدن مغازه نجاری و قصابی شوق دارم .دو مغازه نجاری روبه روی هم و در مجاورت دکان قصابی .
اما هر چه نگاه میکنم فقط زمین مسطح به چشم میخورد. نه نشان از نجاری استاد احمد هست و نه استاد عباس و نه قصابی آقای مصیب قربانی . این مشاغل واقعا از بین رفته بودند و هیچ صدای اره و چکش و رنده ای که بر ساق صنوبری کشیده شود به گوش نمیرسید
دیگر از نردبان آماده چوبی و پارو و کلوخ کوب و وردنه و میز و (تخته یا لتک که برای سقف خانه ها استفاده میشد ) و گاو آهن و ...... اثری نبود و مهم تر از آن وجود استادان این حرفه و فن که خاطرات با آنها گره خورده بود .
دیگر از کله پاچه ها و سیرابی هایی که پای گردکان روبه روی قصابی می انداختند و زنبورها و مگسهای فراوانی که وزوز میکردند و شاخ های بز و بزغاله ها ...... خبری نبود. نه چوب خطی و نه صدای ساطور و نه طناب آویز برای پوست کندن گوسفند و نه صدای ترازوی قدیمی که همیشه کفه گوشت را سنگین تر میگرفت تا اجحافی نشود . نه دکان حلوایی که زمانی جناب میرزا حسین و مش رضا و مشهدی مصطفی از طایفه قربانی ها در آن مشغول بودند و با کمک وسایل اولیه حلوا و شیره تولید میکردند.
در این محل یعنی از حسینیه تا قصابی ۵ مغازه و یا محل صنفی وجود داشت یعنی لبافی و قصابی و حلوایی و دو مغازه نجاری .دود از سرم در آمد وقتی همه را تل خاک دیدم و تاسف خوردم که مگر در این محل جنگی صورت گرفته که همه ابنیه و صنوف را خراب کرده اند و به تاراج برده اند. آن بزرگان روستا چگونه میتوانند این میزان تخریب و ویرانی را توجیه کنند .
آری در این فاصله چند دهه چه اتفاقاتی که در این محل رخ داده که اثرات تخریب آن تا قرنها جبران نخواهد شد .شاید بگویید راوی چرا عینک بد بینی زده و فقط از خرابی ها میگوید و از ساختمانهای نوساز حرفی نمیزند بله اشاره کردم که در زمینهای مزروعی ساختمان سازی و آبادانی به ظاهر صورت گرفته اما بافت روستا که باید حفظ میشد انجام نشده .اموال عمومی و خصوصی دچار ویرانی و دستبرد شده و این واقعیت این محل هست و چون من با خاطرات آن روزها مراجعه نموده ام برایم نبود آن بناها را بسیار احساس میکنم .
اما افرادی که آنجا هستند و یا هر ساله رفت و آمد دارند ممکن هست برایشان این وضعیت عادی شده باشد و یا ممکن هست شرایط را از ابتدا اینگونه دیده باشند و قدیم را تجربه نکرده باشند. شاید عینک واقع بینی اذیت کننده باشد
مگر میشود چنین بنا و محلی با خاک یکسان شده باشد. که ناگاه بی اختیار نگاهم به آب انبار قدیمی روستا افتاد .جایی که در روزگاران قدیم محل ذخیره آب آشامیدنی مردم محل بود .قبل از آنکه در داخل روستا لوله کشی باشد مردم با کوزه و یا سطل و یا وسایل دیگر از این محل برای مصرف استفاده میکردند. آب انبار و حسینیه دو ساختمان محکم و قدیمی بودند که مانند دو برادر دوشا دوش یکدیگر قرار داشتند و جذبه و ابهت را برای بینندگان و رهگذران به نمایش میگذاشتند.
پله های آب انبار پر از زباله بود و یک درب آهنی جلوی آن گذاشته بودند و در سر در آن هم تابلویی بود آب انبار شهید حسن حقگو .
از نقش و نگار سر در و ورودی پله ها اثری نبود و آن خنکای آب انبار و نسیم روحبخشی که در فصل گرما احساس میشد هیچ خبری نبود و آفتاب تا ته پله می تابید .نه شیر برنجی آب انبار در سر جایش بود و نه بوی نم آجرهایی که در پشت خود آب زلال را نگه داشته بود و نه هیچ خاطره از آن بنای جلوی حسینیه .
تختگاه آب انبار که قرنها خستگی را از وجود عابران و رهگذران می زدود در پشت میله های آهنی محصور نموده بودند و نمای آجری آن رنگ و لعاب آن دوره ها را نداشت . چه چشمهایی که در آنجا به راه دوخته شده بود و در انتظار آمدن کسی و یا چیزی امیدوار مانده بودند. غروب های این محل با وجود جوانان و نوجوانان بسیار جذاب بود و البته همه وقت و لحظه ای آن. البته آب انبار را ظاهرا مرمت کرده بودند و نگذاشته بودند تخریب شود .
جنب حسینه منزلی بود که بنام شیخ اسماعیل معروف بود .در این منزل آقای شیخ محمد قربانی زندگی میکرد .او علاوه بر اینکه برای کار به مزرعه بید و فخر آباد میرفت کارگاه لبافی هم داشت و برای مردم جوال و قناره و ورزگوال و گلیم و طناب و .... می بافت و شخص بسیار زحمت کش و بی آزار و مهربان بود .سکینه خانم هم خانم زحمت کشی بود که علاوه بر خانه داری در مشک زدن و نانوایی و ... کمک حال بود . اما .......
وای وای نه از آن منزل شیخ اسماعیل اثری بود و نه از لباف خانه و نه منزل شیخ محمد . در واقع آن مستطیل معروف حسینیه تا منزل شیخ اسماعیل و پشت حسینیه منزل آقای جمالی یا روحانیها که بهترین و با صفاترین محل روستا بود به کل تخریب و حتی یک خشت از آن باقی نمانده بود .
با امکانات امروز ی میتوانستند روی بام حسینیه شیروانی نصب کنند تا از برف و باران در امان باشد و هزار سال پایدار بماند اما فقط خرابی و ویرانی به چشم میخورد نه از مسجد هلال اثری مانده و نه از مسجد جلال این دو مسجد رو به روی هم و پشت منزل شیخ اسماعیل قرار داشت که اکنون پارکینگ ماشین ها شده بود .
سر ازیری می آیم تا به محل تفریح جوانان و بچه ها سری بزنم .بله محله ای که قلعه نام داشت و ما در کودکی در آنجا با بچه های دیگر بازی میکردیم .محوطه ای بود که جای فوتبال و زیر گو زنی بود .به خصوص سیزده روز عید نوروز. یک نفر در یک بلندی قرار میگرفت و بچه های دیگر تا باغچه زن باقر بک میایستادند تا توپ را بگیرند. اما در این محل چندین ساختمان ساخته شده .حتی خانه زن باقربک و باغچه های آن را که کشت و کار میکردند را ساخت و ساز کرده بودند .
روزگار چقدر فرق کرده زمینهای بالای قلعه و زیر مدرسه شمس که تماما کشاورزی بود و در دست آقا رضای جمالی بود و از املاک روحانی ها به شمار میرفت نیز ساختمانهای مسکونی ساخته شده. عجب روزگاری شده .متعجبم .به سمت پایین که می آیم به امید دیدن مغازه نجاری و قصابی شوق دارم .دو مغازه نجاری روبه روی هم و در مجاورت دکان قصابی .
اما هر چه نگاه میکنم فقط زمین مسطح به چشم میخورد. نه نشان از نجاری استاد احمد هست و نه استاد عباس و نه قصابی آقای مصیب قربانی . این مشاغل واقعا از بین رفته بودند و هیچ صدای اره و چکش و رنده ای که بر ساق صنوبری کشیده شود به گوش نمیرسید
دیگر از نردبان آماده چوبی و پارو و کلوخ کوب و وردنه و میز و (تخته یا لتک که برای سقف خانه ها استفاده میشد ) و گاو آهن و ...... اثری نبود و مهم تر از آن وجود استادان این حرفه و فن که خاطرات با آنها گره خورده بود .
دیگر از کله پاچه ها و سیرابی هایی که پای گردکان روبه روی قصابی می انداختند و زنبورها و مگسهای فراوانی که وزوز میکردند و شاخ های بز و بزغاله ها ...... خبری نبود. نه چوب خطی و نه صدای ساطور و نه طناب آویز برای پوست کندن گوسفند و نه صدای ترازوی قدیمی که همیشه کفه گوشت را سنگین تر میگرفت تا اجحافی نشود . نه دکان حلوایی که زمانی جناب میرزا حسین و مش رضا و مشهدی مصطفی از طایفه قربانی ها در آن مشغول بودند و با کمک وسایل اولیه حلوا و شیره تولید میکردند.
در این محل یعنی از حسینیه تا قصابی ۵ مغازه و یا محل صنفی وجود داشت یعنی لبافی و قصابی و حلوایی و دو مغازه نجاری .دود از سرم در آمد وقتی همه را تل خاک دیدم و تاسف خوردم که مگر در این محل جنگی صورت گرفته که همه ابنیه و صنوف را خراب کرده اند و به تاراج برده اند. آن بزرگان روستا چگونه میتوانند این میزان تخریب و ویرانی را توجیه کنند .
آری در این فاصله چند دهه چه اتفاقاتی که در این محل رخ داده که اثرات تخریب آن تا قرنها جبران نخواهد شد .شاید بگویید راوی چرا عینک بد بینی زده و فقط از خرابی ها میگوید و از ساختمانهای نوساز حرفی نمیزند بله اشاره کردم که در زمینهای مزروعی ساختمان سازی و آبادانی به ظاهر صورت گرفته اما بافت روستا که باید حفظ میشد انجام نشده .اموال عمومی و خصوصی دچار ویرانی و دستبرد شده و این واقعیت این محل هست و چون من با خاطرات آن روزها مراجعه نموده ام برایم نبود آن بناها را بسیار احساس میکنم .
اما افرادی که آنجا هستند و یا هر ساله رفت و آمد دارند ممکن هست برایشان این وضعیت عادی شده باشد و یا ممکن هست شرایط را از ابتدا اینگونه دیده باشند و قدیم را تجربه نکرده باشند. شاید عینک واقع بینی اذیت کننده باشد
سفر نامه کروگان جاسب (قسمت چهارم)
البته فراموش کردم که بگویم که آقای مشهدی مصیب قربانی هم لباف خانه ای داشت که علاوه بر کار قصابی و کشاورزی در آن کارگاه فعالیت میکرد .
همانطور مات و مبهوت مانده بودم .ناگهان چهره استاد احمد به خاطرم رسید که در دکان نجاری روی پوست بره ای نشسته بود و کُلُن دربهای چوبی می ساخت و کارش که تمام شد از جا برخواست و لباسهای خود را تکاند و کت مشکی خود را به تن کرد و چکمه های خود را پوشید و کلاه نخی خود را بر سر گذاشت و کارگاه را با قفل مسی حلقه دار مخصوصی بست و از روی برفها به سمت منزلش سرازیر شد . خدا رحمتش کند
در این حال و هوا بودم که به سمت میدان راه افتادم .سمت راست میدان حصار و طویله ای بود که خراب شده بود و ساختمانهایی در آنجا احداث کرده بودند به سمت جلوتر که رفتم ناگهان به یاد آقای حسن هاشمی و مشهدی عباس قربانی افتادم که در محله پایین سالهای سال روبه روی هم همسایه بودند .
آقا حسن مرد زحمت کش و مهربان بود و همه عمر خود را در کار وکشاورزی مصروف داشت از ابتدای بهار تا اواسط پاییز تقریبا همه روز از ده تا مزرعه بید و فخر آباد میرفت و کشت و کار میکرد. کار بسیار سخت و فرسایشی بود.
هر روز صبح با چند الاغ و گاو و خورجین این مسیر طولانی را طی میکرد و هوا تاریک بود که از مزرعه بر میگشت. جواهر خانم همسر ایشان و دخترهایش و گاها عروسش گوهر خانم نیز کمک حال او بودند . هر چند که آنها به قالی بافی و کارهای خانه نیز می پرداختند . او مرد عیالوار و آبرو داری بود .
یک پسر داشت بنام آقا داود که بعد ها شاگرد مینی بوس شده بود و مدتی هم شنیده بودم با آقا ناصر وارانی مسافر از جاسب به قم و دلیجان میبردند که متاسفانه نه از آقا حسن خبری بود و نه از جواهر خانم و نه سید داود که همه به رحمت خدا رفته بودند.
منزل سید حسن که دو بخش بود و بسیار بزرگ بود منزل فردوسی ها معروف بود و اولین مدرسه را جناب فردوسی برای آموزش ایجاد کرده بود .
قبل از اینکه مدرسه جناب فخر دایر شود یعنی بیش از ۱۱۰ سال قبل. ولی اکنون به چندین خانه تقسیم شده بود و ساخت و ساز شده بود و اثر کمی از آن بافت وجود داشت. منزل مشهدی عباس هم بخشی قدیمی و بخشی را ظاهرا فرزندانش ساخته بودند و از آن حصار و طویله ای که قبلا ها دیده بودم هیچ اثری نبود .پشت منزل مشهدی عباس که حصار و باغچه ای بود و درخت مو بزرگی داشت هم ساخت وساز شده بود .
دیگر سید حسن و مشهدی عباس را با آن آفتابگردان های معروفشان نخواهم دید . آن مردان ساده و بی آلایش کجا هستند همینطور صدیقه خانم و جواهر خانم که سالها زحمات زیادی را تحمل کردند و آبرومندانه زندگی کردند.
بر میگردم در حالی که خود را روبه روی منزل محبوبی ها میبینم . درب چوبی که ورودی این منزل بزرگ بود دیگر وجود نداشت. صدای آقا احمد و آقا محمد محبوبی هنوز هم در گوشهایم شنیده میشد.. چقدر این افراد خوش صحبت و بذله گو و دانا و مردم دار بودند .
منزل محبوبی ها معروف بود. و بسیار با صفا و با طراوت بود. همیشه ضرب المثل که میخواستند بزنند از زبان آنها میگفتند..چنان یک موضوعی را زیبا تعریف میکردند که ساعتها دوست داشتیم شنونده سخنان آنها باشیم .
خاندان محبوبی افراد ثروتمند و با نفوذ بودند و املاک و اموال آنها بسیار بود در عین حال مردم دوست و با محبت بودند.بیش از نیمی از محله پایین از میدان تا باغچه فرهاد و زمینهای اول آبادی برای این خانواده بود .
اتاق شیرین خانم خراب شده بود و اتاقهای دیگر فقط نمایی از آن باقی مانده بود. شیرین خان پیر زنی بود که مردم او را دوست داشتند و در کارها کمک میکرد او هم خانم مهربانی بود. ما به او شیرین جان میگفتیم.
واقعا واژگان قادر نیستند تا این حس را انتقال دهند .خانه با صفای محبوبی ها بخشی باز سازی شده و بخش دیگر خراب.
منزل آنها را دور میزنم و روبه روی باغچه فرهاد قرار میگیرم . جایی که محل تفریح بود و خاطرات دوران کودکی و کشت و کارهایی که در این محل میشد سر جوب با صفا و پر آب .
اما فقط ساق خشک شده ای باقی مانده و چند درخت نیمه جان . بر میگردم و منزل مشهدی مصیب قربانی که آخرین منزل در محله پایین هست را میبینم. قدری باز سازی شده ولی بافت آن مانند همان قدیم هست .هنوز چاه روبه روی منزل ایشان خراب نشده .در قدیم که یخچال نبود ایشان گوشتهایی که زیاد می آمد را در این چاه آویزان میکرد تا خراب نشود و روز بعد میفروخت .
این چاه آنقدر خنک بود که تا چند روز میشد گوشت را درون آن نگهداری کرد . همیشه او زیر لب نجوایی داشت و میخواند. در چاوشی ها و مناسبتها پیش قدم بود .کاسب ده بود و قابل احترام.
به دیوارهای قدیمی نگاه میکنم جایی که اتاق صاحب خانم و معصومه خانم بود .اتاقی در زیر و بالاخانه ای در بالا که مهمان خانه آنها بود. بلااستفاده و مستعمل به نظر میرسید. از دالان مجاور اتاق صاحب خانم داخل میشوم دالان هنوز مانند قدیم باقی مانده . به محوطه منزل اجدادی قربانیها وارد میشوم .زمانی چندین خانوار در این محوطه زندگی میکردند اما الان به خرابه ای تبدیل شده و دربهای اتاقها افتاده و دولابها خراب و تیرهای چوبی قیر اندود در سقف اتاقها آویزان که صحنه دلخراشی را نمایان میکنند. زمانی محل زندگی و طراوت و آمدو شد بود اما هیچ جای این محوطه چند هزار متری قابل سکونت نیست و ظاهرا اختلاف در شراکت به این روز انداخته باشد .
تمام حصارها و طویله ها خراب و نه صدای بچه ای در آن محل به گوش میرسد و نه بوی غذایی که از مطبخی استشمام شود و نه بع بع گوسفندی و نه مامای گاوی …. سوت و کور است .و هیچ و هیچ و هیچ
همانطور مات و مبهوت مانده بودم .ناگهان چهره استاد احمد به خاطرم رسید که در دکان نجاری روی پوست بره ای نشسته بود و کُلُن دربهای چوبی می ساخت و کارش که تمام شد از جا برخواست و لباسهای خود را تکاند و کت مشکی خود را به تن کرد و چکمه های خود را پوشید و کلاه نخی خود را بر سر گذاشت و کارگاه را با قفل مسی حلقه دار مخصوصی بست و از روی برفها به سمت منزلش سرازیر شد . خدا رحمتش کند
در این حال و هوا بودم که به سمت میدان راه افتادم .سمت راست میدان حصار و طویله ای بود که خراب شده بود و ساختمانهایی در آنجا احداث کرده بودند به سمت جلوتر که رفتم ناگهان به یاد آقای حسن هاشمی و مشهدی عباس قربانی افتادم که در محله پایین سالهای سال روبه روی هم همسایه بودند .
آقا حسن مرد زحمت کش و مهربان بود و همه عمر خود را در کار وکشاورزی مصروف داشت از ابتدای بهار تا اواسط پاییز تقریبا همه روز از ده تا مزرعه بید و فخر آباد میرفت و کشت و کار میکرد. کار بسیار سخت و فرسایشی بود.
هر روز صبح با چند الاغ و گاو و خورجین این مسیر طولانی را طی میکرد و هوا تاریک بود که از مزرعه بر میگشت. جواهر خانم همسر ایشان و دخترهایش و گاها عروسش گوهر خانم نیز کمک حال او بودند . هر چند که آنها به قالی بافی و کارهای خانه نیز می پرداختند . او مرد عیالوار و آبرو داری بود .
یک پسر داشت بنام آقا داود که بعد ها شاگرد مینی بوس شده بود و مدتی هم شنیده بودم با آقا ناصر وارانی مسافر از جاسب به قم و دلیجان میبردند که متاسفانه نه از آقا حسن خبری بود و نه از جواهر خانم و نه سید داود که همه به رحمت خدا رفته بودند.
منزل سید حسن که دو بخش بود و بسیار بزرگ بود منزل فردوسی ها معروف بود و اولین مدرسه را جناب فردوسی برای آموزش ایجاد کرده بود .
قبل از اینکه مدرسه جناب فخر دایر شود یعنی بیش از ۱۱۰ سال قبل. ولی اکنون به چندین خانه تقسیم شده بود و ساخت و ساز شده بود و اثر کمی از آن بافت وجود داشت. منزل مشهدی عباس هم بخشی قدیمی و بخشی را ظاهرا فرزندانش ساخته بودند و از آن حصار و طویله ای که قبلا ها دیده بودم هیچ اثری نبود .پشت منزل مشهدی عباس که حصار و باغچه ای بود و درخت مو بزرگی داشت هم ساخت وساز شده بود .
دیگر سید حسن و مشهدی عباس را با آن آفتابگردان های معروفشان نخواهم دید . آن مردان ساده و بی آلایش کجا هستند همینطور صدیقه خانم و جواهر خانم که سالها زحمات زیادی را تحمل کردند و آبرومندانه زندگی کردند.
بر میگردم در حالی که خود را روبه روی منزل محبوبی ها میبینم . درب چوبی که ورودی این منزل بزرگ بود دیگر وجود نداشت. صدای آقا احمد و آقا محمد محبوبی هنوز هم در گوشهایم شنیده میشد.. چقدر این افراد خوش صحبت و بذله گو و دانا و مردم دار بودند .
منزل محبوبی ها معروف بود. و بسیار با صفا و با طراوت بود. همیشه ضرب المثل که میخواستند بزنند از زبان آنها میگفتند..چنان یک موضوعی را زیبا تعریف میکردند که ساعتها دوست داشتیم شنونده سخنان آنها باشیم .
خاندان محبوبی افراد ثروتمند و با نفوذ بودند و املاک و اموال آنها بسیار بود در عین حال مردم دوست و با محبت بودند.بیش از نیمی از محله پایین از میدان تا باغچه فرهاد و زمینهای اول آبادی برای این خانواده بود .
اتاق شیرین خانم خراب شده بود و اتاقهای دیگر فقط نمایی از آن باقی مانده بود. شیرین خان پیر زنی بود که مردم او را دوست داشتند و در کارها کمک میکرد او هم خانم مهربانی بود. ما به او شیرین جان میگفتیم.
واقعا واژگان قادر نیستند تا این حس را انتقال دهند .خانه با صفای محبوبی ها بخشی باز سازی شده و بخش دیگر خراب.
منزل آنها را دور میزنم و روبه روی باغچه فرهاد قرار میگیرم . جایی که محل تفریح بود و خاطرات دوران کودکی و کشت و کارهایی که در این محل میشد سر جوب با صفا و پر آب .
اما فقط ساق خشک شده ای باقی مانده و چند درخت نیمه جان . بر میگردم و منزل مشهدی مصیب قربانی که آخرین منزل در محله پایین هست را میبینم. قدری باز سازی شده ولی بافت آن مانند همان قدیم هست .هنوز چاه روبه روی منزل ایشان خراب نشده .در قدیم که یخچال نبود ایشان گوشتهایی که زیاد می آمد را در این چاه آویزان میکرد تا خراب نشود و روز بعد میفروخت .
این چاه آنقدر خنک بود که تا چند روز میشد گوشت را درون آن نگهداری کرد . همیشه او زیر لب نجوایی داشت و میخواند. در چاوشی ها و مناسبتها پیش قدم بود .کاسب ده بود و قابل احترام.
به دیوارهای قدیمی نگاه میکنم جایی که اتاق صاحب خانم و معصومه خانم بود .اتاقی در زیر و بالاخانه ای در بالا که مهمان خانه آنها بود. بلااستفاده و مستعمل به نظر میرسید. از دالان مجاور اتاق صاحب خانم داخل میشوم دالان هنوز مانند قدیم باقی مانده . به محوطه منزل اجدادی قربانیها وارد میشوم .زمانی چندین خانوار در این محوطه زندگی میکردند اما الان به خرابه ای تبدیل شده و دربهای اتاقها افتاده و دولابها خراب و تیرهای چوبی قیر اندود در سقف اتاقها آویزان که صحنه دلخراشی را نمایان میکنند. زمانی محل زندگی و طراوت و آمدو شد بود اما هیچ جای این محوطه چند هزار متری قابل سکونت نیست و ظاهرا اختلاف در شراکت به این روز انداخته باشد .
تمام حصارها و طویله ها خراب و نه صدای بچه ای در آن محل به گوش میرسد و نه بوی غذایی که از مطبخی استشمام شود و نه بع بع گوسفندی و نه مامای گاوی …. سوت و کور است .و هیچ و هیچ و هیچ
سفر نامه کروگان جاسب (قسمت پنجم)
در کنار خرابه حوضی که روزگاری پر آب و با طراوت بود می ایستم و اتاق خاور خانم را میبینم که بسیار کوچک و محقر بود .
ایشان مادر مشهدی احمد قربانی بود.همینطور بالاخانه ای که روزگاری مشهدی مصطفی قربانی زندگی میکرد. ایشان مرد زحمت کش و عیالوار بود .کارش کشاورزی بود ودر مزرعه کار میکرد. همسرش دوشادوش او کار میکرد و آبرو دار بودند .همه مردان و زنان روستا زحمت کش بودند . آن حصار و طویله ها پر بود از دام و کاه و کت .
به سمت منزل شیخ ابراهیم که زمانی بزرگ خاندان قربانی ها بود میروم .از آن درب بزرگ چوبی خبری نیست .و ظاهر ساختمان نشان میدهد که به چند قسمت تقسیم شده و باز سازی شده است.
خانه ای بزرگ و باصفا با درختان بزرگ و جوی آب روان .ماهرخ خانم و شیخ ابراهیم عیالوار بودند و ایشان مداحی و چاوشی میکرد و صدای خوشی داشت که شنیده ام که بعضی از نوادگان ایشان هم خوش صدا هستند و میخوانند.
روبه روی خانه شیخ ابراهیم منزل حاج خلیل اسماعیلی قرار دارد که البته قدمتی ندارد و بعد از انقلاب ظاهرا ساخته شده .ولی ایشان فرزند بزرگ مشهدی علی اکبر اسماعیلی بودند که داماد بزرگ شیخ ابراهیم به شمار میرفتند. در تهران دم و دستگاهی داشت که آمده بود و منزلی را بنا کرده بود.و بعدها بانی ناهار ظهر عاشورا شده بود و ناهار میداد .ظاهرا آن منزل هم به چند بخش تقسیم شده بود و آن طراوتها را نداشت .
ناگهان نگاهم به درخت تنومند ی افتاد که درخت توت بود. درختی که نشان چند سده داشت .اما هر چه نگاه کردم زمینی را دیدم که خار و خاشاک از آن روییده .فکر کردم خواب میبینم .زیرا این درخت توت مربوط به منزل جناب شمس الله رضوانی بود .خانه ای زیبا که وسط آن حوض آب بود و جوی آب و خیلی با صفا بود.اما اکنون هیچ اثری از ان منزل و حصار و طویله وبالاخانه و هیچ نبود .به راستی ظرف این مدت چه بر سر این خانه ها آمده بود.
جناب شمس الله از قباله نویسان جاسب بود که خطی خوش داشت و در دوره خود دارای سواد خوب بود به شعر و شاعری علاقمند بود و دارای اخلاق نیکو و مردم دار و خوش بیان .
مردی عیالوار و زحمت کش و آبرو مند. که البته از دیانت بهایی پیروی میکرد و کاری به کار دیگران نداشت .آب و ملکی داشت که میکاشت و دامی و الاغی و امکانات اولیه روستایی.
واقعا متاثر شدم وقتی این وضع را دیدم .در مجاور منزل شمس الله منزل استاد احمد نجار بود که با خواهر شمس الله ازدواج کرده بود .عیالوار و زحمت کش .اما منزل او نیز مستعمل و خرابه بود.دیگر صدای مهربان بدیعه خانم به گوش نمیرسید
چه زحماتها که میکشیدند و چه خون دلها که میخوردند.
نگاهم به نانواخانه استاد عباس پدر مشهدی غلامرضا حدادی افتاد .منزلی محقر بود که در آنجا زندگی میکردند. همسرش خواهر سید میرزا محمدی بود . یعنی مادر مشهدی غلامرضا و علی اکبر و علی اصغر و مرحوم حسین اقا
البته در کنار نانوا خانه بعدها مشهدی غلامرضا ساختمانی را بنا کرده بود در دو طبقه که از تیر چوب و مصالح قدیم بود..چرخیدم و نگاهی به درب منزل انداختم و متوجه شدم رفت و آمدی در منزل صورت نمیگیرد و بنای زیبا بدون استفاده مانده بود. ایشان خودش به رحمت خدا رفته اما همسر زحمت کش او شکر خدا در کنار خانواده می باشد
خدا رحمت کند یکی از فرزندانش نیز در جبهه شهید شده بودو مردم از آن به بعد برای مشهدی غلامرضا احترام خاصی قائل بودند و مسولیت روستا را سالیان سال به همین واسطه به او سپرده بودند.
در کنار منزل مشهدی غلامرضا مسجد قدیمی محله پایین قرار داشت که تعمیرات اساسی کرده بودند وظاهر مناسبی داشت. اما درب آن قفل بود و ظاهرا خیلی کسی داخل آن رفت و آمد نداشت .
در روبه روی منزل حدادی چند اتاق بود که آن زمانها میگفتند برای فروغی ها هست اما اثری از آن اتاقها نبود و دیواری دور آن کشیده بودند و بلااستفاده مانده بود .میگفتند که جناب حدادی این دیوار را کشیده .نمیدانم حقیقت داشت یا نه و چطور .
تا اینجای کار که نگاه کردم خرابی بیش از آبادانی به چشم میخورد و باید متوجه میشدم دلیل این نابسامانی ها چه بوده . امور روستا دست چه افرادی بوده که اینچنین تار و پود آن را از بین برده بودند .
این جمعیتی که سالهای سال با یکدیگر زندگی میکردند چه شد که برای یکدیگر خرابی ایجاد کردند و گذشت و رفاقت را کنار گذاشتند .
ایشان مادر مشهدی احمد قربانی بود.همینطور بالاخانه ای که روزگاری مشهدی مصطفی قربانی زندگی میکرد. ایشان مرد زحمت کش و عیالوار بود .کارش کشاورزی بود ودر مزرعه کار میکرد. همسرش دوشادوش او کار میکرد و آبرو دار بودند .همه مردان و زنان روستا زحمت کش بودند . آن حصار و طویله ها پر بود از دام و کاه و کت .
به سمت منزل شیخ ابراهیم که زمانی بزرگ خاندان قربانی ها بود میروم .از آن درب بزرگ چوبی خبری نیست .و ظاهر ساختمان نشان میدهد که به چند قسمت تقسیم شده و باز سازی شده است.
خانه ای بزرگ و باصفا با درختان بزرگ و جوی آب روان .ماهرخ خانم و شیخ ابراهیم عیالوار بودند و ایشان مداحی و چاوشی میکرد و صدای خوشی داشت که شنیده ام که بعضی از نوادگان ایشان هم خوش صدا هستند و میخوانند.
روبه روی خانه شیخ ابراهیم منزل حاج خلیل اسماعیلی قرار دارد که البته قدمتی ندارد و بعد از انقلاب ظاهرا ساخته شده .ولی ایشان فرزند بزرگ مشهدی علی اکبر اسماعیلی بودند که داماد بزرگ شیخ ابراهیم به شمار میرفتند. در تهران دم و دستگاهی داشت که آمده بود و منزلی را بنا کرده بود.و بعدها بانی ناهار ظهر عاشورا شده بود و ناهار میداد .ظاهرا آن منزل هم به چند بخش تقسیم شده بود و آن طراوتها را نداشت .
ناگهان نگاهم به درخت تنومند ی افتاد که درخت توت بود. درختی که نشان چند سده داشت .اما هر چه نگاه کردم زمینی را دیدم که خار و خاشاک از آن روییده .فکر کردم خواب میبینم .زیرا این درخت توت مربوط به منزل جناب شمس الله رضوانی بود .خانه ای زیبا که وسط آن حوض آب بود و جوی آب و خیلی با صفا بود.اما اکنون هیچ اثری از ان منزل و حصار و طویله وبالاخانه و هیچ نبود .به راستی ظرف این مدت چه بر سر این خانه ها آمده بود.
جناب شمس الله از قباله نویسان جاسب بود که خطی خوش داشت و در دوره خود دارای سواد خوب بود به شعر و شاعری علاقمند بود و دارای اخلاق نیکو و مردم دار و خوش بیان .
مردی عیالوار و زحمت کش و آبرو مند. که البته از دیانت بهایی پیروی میکرد و کاری به کار دیگران نداشت .آب و ملکی داشت که میکاشت و دامی و الاغی و امکانات اولیه روستایی.
واقعا متاثر شدم وقتی این وضع را دیدم .در مجاور منزل شمس الله منزل استاد احمد نجار بود که با خواهر شمس الله ازدواج کرده بود .عیالوار و زحمت کش .اما منزل او نیز مستعمل و خرابه بود.دیگر صدای مهربان بدیعه خانم به گوش نمیرسید
چه زحماتها که میکشیدند و چه خون دلها که میخوردند.
نگاهم به نانواخانه استاد عباس پدر مشهدی غلامرضا حدادی افتاد .منزلی محقر بود که در آنجا زندگی میکردند. همسرش خواهر سید میرزا محمدی بود . یعنی مادر مشهدی غلامرضا و علی اکبر و علی اصغر و مرحوم حسین اقا
البته در کنار نانوا خانه بعدها مشهدی غلامرضا ساختمانی را بنا کرده بود در دو طبقه که از تیر چوب و مصالح قدیم بود..چرخیدم و نگاهی به درب منزل انداختم و متوجه شدم رفت و آمدی در منزل صورت نمیگیرد و بنای زیبا بدون استفاده مانده بود. ایشان خودش به رحمت خدا رفته اما همسر زحمت کش او شکر خدا در کنار خانواده می باشد
خدا رحمت کند یکی از فرزندانش نیز در جبهه شهید شده بودو مردم از آن به بعد برای مشهدی غلامرضا احترام خاصی قائل بودند و مسولیت روستا را سالیان سال به همین واسطه به او سپرده بودند.
در کنار منزل مشهدی غلامرضا مسجد قدیمی محله پایین قرار داشت که تعمیرات اساسی کرده بودند وظاهر مناسبی داشت. اما درب آن قفل بود و ظاهرا خیلی کسی داخل آن رفت و آمد نداشت .
در روبه روی منزل حدادی چند اتاق بود که آن زمانها میگفتند برای فروغی ها هست اما اثری از آن اتاقها نبود و دیواری دور آن کشیده بودند و بلااستفاده مانده بود .میگفتند که جناب حدادی این دیوار را کشیده .نمیدانم حقیقت داشت یا نه و چطور .
تا اینجای کار که نگاه کردم خرابی بیش از آبادانی به چشم میخورد و باید متوجه میشدم دلیل این نابسامانی ها چه بوده . امور روستا دست چه افرادی بوده که اینچنین تار و پود آن را از بین برده بودند .
این جمعیتی که سالهای سال با یکدیگر زندگی میکردند چه شد که برای یکدیگر خرابی ایجاد کردند و گذشت و رفاقت را کنار گذاشتند .
سفر نامه کروگان جاسب (قسمت ششم)
با توجه به گذشت زمان مقداری فراموشکار شدهام و چند مورد از اسامی را اشتباه عنوان نموده ام یک مورد در خصوص جناب شیخ ابراهیم بود که بنده بایستی نام جناب میرزاحسین را عنوان میکردم .
ایشان با ماهرخ خانم در منزل پدری خود زندگی میکردند و عیالوار بودند و جناب حاج خلیل و مشهدی مصطفی و آقا ابوالفضل و..دامادهای ایشان بودند و در چاوشی ها و مداحی ها و مناسبت ها فعال بود مرد خوب و خوش قلبی بودند که از این بابت عذر خواهی میکنم در هر حال همینطور که پیش رفتم به منزل ناصری ها و عم مدی ( عمو محمد مهدی )و عمه رضوان و وجیهه خانم و محمدعلی ناصری رسیدم که سالیان سال در آن چند خانوار زندگی میکردند . ساختمان آن مستعمل بود و درب چوبی قدیمی آن هنوز پا برجا .
البته آقای مشهدی احمد قربانی هم در چند اتاق آن زندگی میکرد و همسایه بودند .ایشان هم چند فرزند داشت و با فاطمه خانم که دختر ابراهیم و حليمه یزدانی بود ازدواج کرده بود . شغل ایشان بنایی بود و گاها هم کار کشاورزی انجام میداد اما آب و ملکی از خودش نداشت . اقلامی از روستا خرید میکرد و در شهر میفروخت که عمدتا تخم مرغ بود و به این صنف کاری معروف و مشهور شده بود.
مردی خوش بیان و شوخ و با گذشت بود و از صحبتها و خاطرات خوشش همه سر گرم میشدند. دارای صدای خوشی بود و در مناسبتها برای مردم هنر نمایی میکرد و میخواند مخصوصا در سفر یکی به مکه یا مشهد چاووشی گری می کرد . در ابتدای انقلاب آب و ملک و خانه ای که دست جناب جمالی بود به ایشان سپردند تا نگهداری و نگهبانی نماید .این موضوع برای افراد دیگر هم اتفاق افتاده بود از جمله آقای حدادی ها و ثابتی و قربانیها و صادقیها و رمضانی ها .
ایشان به کشت و کار و کارهای مختلف مشغول بود و چون در ارتباط با جناب سید رضا جمالی بود این املاک و اموال منزل روحانیها را سید رضا جمالی به ایشان سپرده بود چه سپردنی . مرد زحمت کشی بود و کار میکرد.
به هر حال این منزل که زمانی عمه رضوان در آن بود مخروبه به نظر میرسید و اندک باز سازی در انتهای آن صورت گرفته بود .عمه رضوان بعنوان قابله و مامای روستا بود و بسیاری از زنان آن روز به کمک و مدد ایشان زایمان میکردند و بسیار متبحر و دلدار در کار خود بود .خدا رحمت کند همه رفتگان این آب و خاک را .
در مجاورت این ساختمان منزل جناب ماند علی رهقی قرار دارد که درب چوبی قدیمی آن تعویض شده بود و داخل آن نیز باز سازی شده بود .از حصار و طویله خبری نبود و آن صفای سابق را نداشت. چند درخت گردکان در آن بود که سایه گسترده بود و کل حیاط را گرفته بود .
جناب ماند علی دوران جوانی به دلایلی از روستای رهق به جاسب آمده بود تا کار کشاورزی کند و کارگری نماید. که بعد از مدتی در همین محل سکنی گزید و با شهر بانو خانم ازدواج کرد و عیالوار شدند.. بسیار مرد خوش اخلاق و زحمت کشی بو.ایشان شکسته بند بود هم برای احشام و هم برای افراد .کارش متوسط بود و بالاخره کج و راست ان محل شکسته شده جوش میخورد. تعدادی بز داشت که برای هر کدام از بزها اسمی تعیین کرده بود. در هرازجان املاکی را میکاشت و زمین کشاورزی به اون صورت نداشت.
شهر بانو خانم نانوایی روستا بود و بسیار زحمت کش و مهربان بود و دود چراغ خورده و سازگار . ایشان دختر عمو نعمت بود. منزل آنها دو کله بود یک راه به پشت منزل عطاالله داشت و یک راه هم مجاور منزل مشهدی احمد بود که مردم برای اینکه مسیر را کوتاه کنند از منزل ایشان تردد میکردند و به محله پایین می آمدند. .خدا رحمتشان کند.
در مجاورت منزل ماند علی منزل استاد محمد علی سلمانی قرار دارد که منزل بزرگ و با صفایی بود که آن هم دربی در محله پایین داشت و درب دیگرش از سمت خانه ثابتی بود .استاد محمد علی کاسب روستا بود و ملک و املاک کشاورزی نداشت. سلمانی میکرد و در مناسبتهای شادی و عزا در مسجد و حسینیه خادم بود .
همچنین داماد ها را در زمان عروسی سلمانی و آرایش میکرد و در حمام حنا بر سر داماد میگذاشت و آیینه ای میگرفت و همراه داماد ها بود برای عروسی ها و یا مراسم عزا از ایشان میخواستند تا مردم را برای مجلس دعوت کند ..
همسر ایشان نیز اهل جاسب نبود و ظاهرا ارمکی بود و با استاد عباس ارمکی ظاهرا نسبتی داشت. استاد عباس ارمکی پسر بچه های روستا و بعضا دیگر دهات جاسب را ختنه میکرد و دندان میکشید و اهل فن بود .منزل ایشان تقریبا همان طرح قبل را حفظ کرده بود ولی از حصار و طویله های آن خبری نبود و خرابه شده بود .
یادش به خیر زمانی که با ماشین سلمانی به سر و جان مردم می افتاد یا بخشی از مو های سر را جا میگذاشت و یا یک جائی از سر و صورت را زخمی میکرد. از صدای حمیرا خیلی خوشش می آمد اسم مستعار او گوبجه بود .خدا ایشان و بتول خانم همسرش را رحمت کند .
ایشان با ماهرخ خانم در منزل پدری خود زندگی میکردند و عیالوار بودند و جناب حاج خلیل و مشهدی مصطفی و آقا ابوالفضل و..دامادهای ایشان بودند و در چاوشی ها و مداحی ها و مناسبت ها فعال بود مرد خوب و خوش قلبی بودند که از این بابت عذر خواهی میکنم در هر حال همینطور که پیش رفتم به منزل ناصری ها و عم مدی ( عمو محمد مهدی )و عمه رضوان و وجیهه خانم و محمدعلی ناصری رسیدم که سالیان سال در آن چند خانوار زندگی میکردند . ساختمان آن مستعمل بود و درب چوبی قدیمی آن هنوز پا برجا .
البته آقای مشهدی احمد قربانی هم در چند اتاق آن زندگی میکرد و همسایه بودند .ایشان هم چند فرزند داشت و با فاطمه خانم که دختر ابراهیم و حليمه یزدانی بود ازدواج کرده بود . شغل ایشان بنایی بود و گاها هم کار کشاورزی انجام میداد اما آب و ملکی از خودش نداشت . اقلامی از روستا خرید میکرد و در شهر میفروخت که عمدتا تخم مرغ بود و به این صنف کاری معروف و مشهور شده بود.
مردی خوش بیان و شوخ و با گذشت بود و از صحبتها و خاطرات خوشش همه سر گرم میشدند. دارای صدای خوشی بود و در مناسبتها برای مردم هنر نمایی میکرد و میخواند مخصوصا در سفر یکی به مکه یا مشهد چاووشی گری می کرد . در ابتدای انقلاب آب و ملک و خانه ای که دست جناب جمالی بود به ایشان سپردند تا نگهداری و نگهبانی نماید .این موضوع برای افراد دیگر هم اتفاق افتاده بود از جمله آقای حدادی ها و ثابتی و قربانیها و صادقیها و رمضانی ها .
ایشان به کشت و کار و کارهای مختلف مشغول بود و چون در ارتباط با جناب سید رضا جمالی بود این املاک و اموال منزل روحانیها را سید رضا جمالی به ایشان سپرده بود چه سپردنی . مرد زحمت کشی بود و کار میکرد.
به هر حال این منزل که زمانی عمه رضوان در آن بود مخروبه به نظر میرسید و اندک باز سازی در انتهای آن صورت گرفته بود .عمه رضوان بعنوان قابله و مامای روستا بود و بسیاری از زنان آن روز به کمک و مدد ایشان زایمان میکردند و بسیار متبحر و دلدار در کار خود بود .خدا رحمت کند همه رفتگان این آب و خاک را .
در مجاورت این ساختمان منزل جناب ماند علی رهقی قرار دارد که درب چوبی قدیمی آن تعویض شده بود و داخل آن نیز باز سازی شده بود .از حصار و طویله خبری نبود و آن صفای سابق را نداشت. چند درخت گردکان در آن بود که سایه گسترده بود و کل حیاط را گرفته بود .
جناب ماند علی دوران جوانی به دلایلی از روستای رهق به جاسب آمده بود تا کار کشاورزی کند و کارگری نماید. که بعد از مدتی در همین محل سکنی گزید و با شهر بانو خانم ازدواج کرد و عیالوار شدند.. بسیار مرد خوش اخلاق و زحمت کشی بو.ایشان شکسته بند بود هم برای احشام و هم برای افراد .کارش متوسط بود و بالاخره کج و راست ان محل شکسته شده جوش میخورد. تعدادی بز داشت که برای هر کدام از بزها اسمی تعیین کرده بود. در هرازجان املاکی را میکاشت و زمین کشاورزی به اون صورت نداشت.
شهر بانو خانم نانوایی روستا بود و بسیار زحمت کش و مهربان بود و دود چراغ خورده و سازگار . ایشان دختر عمو نعمت بود. منزل آنها دو کله بود یک راه به پشت منزل عطاالله داشت و یک راه هم مجاور منزل مشهدی احمد بود که مردم برای اینکه مسیر را کوتاه کنند از منزل ایشان تردد میکردند و به محله پایین می آمدند. .خدا رحمتشان کند.
در مجاورت منزل ماند علی منزل استاد محمد علی سلمانی قرار دارد که منزل بزرگ و با صفایی بود که آن هم دربی در محله پایین داشت و درب دیگرش از سمت خانه ثابتی بود .استاد محمد علی کاسب روستا بود و ملک و املاک کشاورزی نداشت. سلمانی میکرد و در مناسبتهای شادی و عزا در مسجد و حسینیه خادم بود .
همچنین داماد ها را در زمان عروسی سلمانی و آرایش میکرد و در حمام حنا بر سر داماد میگذاشت و آیینه ای میگرفت و همراه داماد ها بود برای عروسی ها و یا مراسم عزا از ایشان میخواستند تا مردم را برای مجلس دعوت کند ..
همسر ایشان نیز اهل جاسب نبود و ظاهرا ارمکی بود و با استاد عباس ارمکی ظاهرا نسبتی داشت. استاد عباس ارمکی پسر بچه های روستا و بعضا دیگر دهات جاسب را ختنه میکرد و دندان میکشید و اهل فن بود .منزل ایشان تقریبا همان طرح قبل را حفظ کرده بود ولی از حصار و طویله های آن خبری نبود و خرابه شده بود .
یادش به خیر زمانی که با ماشین سلمانی به سر و جان مردم می افتاد یا بخشی از مو های سر را جا میگذاشت و یا یک جائی از سر و صورت را زخمی میکرد. از صدای حمیرا خیلی خوشش می آمد اسم مستعار او گوبجه بود .خدا ایشان و بتول خانم همسرش را رحمت کند .
سفر نامه کروگان جاسب (قسمت هفتم)
از درب منزل استاد محمدعلی سلمانی بر میگردم تا در زوایای دیگر در مسیری که گام می نهم خاطرات خود را که پنهان شده اند پیدا نمایم . خاطراتی که با نگاه بر هر در و دیواری خود نمایی میکرد و مرا به گذشته دور می برد .فارغ از همه اتفاقاتی که در طول این چند سال افتاده بود هنوز نقطه به نقطه آن محل زیبا و خاطره انگیز بود .
به سمت میدان آمدم و دوباره خود را به محلی رساندم که زمانی استاد عباس نجار کارگاه نجاری داشت. همسر او معصومه خانم بود و عیالوار بودند. در کارگاه خود مانند استاد احمد وسایل اولیه و ابزار کشاورزی می ساخت .از پارو گرفته تا مشته کشاورزی(تخته ای که به الاغ میبستند و زمینهایی که بیل و یا شخم زده بودند را صاف میکردند بیشتر در اراضی و اطرافی استفاده میشد و پر کاربرد بود)
همین طور در و پنچره و میز و صندلی و کولوندن وغیرو حتی تابوت و صندوق برای مرده هامی ساخت . زیرا افرادی که پیرو دیانت بهایی بودند اجساد متوفی را درون صندوق میگذاشتند و دفن میکردند.آنها معتقد بودند چون این جسم زمانی مأمن روح بوده واز طرفی روح دارای ارزش و مقام بالایی هست پس این کالبد که زمانی در آن روح آرامش داشته هم باید محترم شماریم و درون صندوق میگذاشتند و با احترام دفن مینمودند.
به هر حال فعالیت ایشان بر این سبک استوار بود و این شغل را از پدر خود (اوستاد حسین) به ارث برده بود و کاسب چندین ساله روستا بود .اما جای این کارگاه منزلی بنا شده و احتمالا فرزندان استاد احمد ساخته باشند زیرا آن قسمت یک حصاری بود که با استاد احمد نجار شریک بودند .
از کوچه سید حبیبی که گذر میکنم تمام ساختمان سازی شده یعنی جای منزل ملا حسن و روبه روی باغچه باقربک همه ساختمان شده بود. حتی زمینهایی که زمانی برای آقای نیکویی وارانی بود و در دست مشهدی مرتضی ابولقاسمی معروف به کلعین یا کلعند بودنیز خانه بسیار بزرگ و شیکی ساخته بودند که بسیار دلباز و عیان نشین در دو طبقه ویلایی بود.
میگفتند این ساختمان مربوط به فرزند مشهدی مصیب محمدی هست و آباد شده بود. پشت زمین زن باقر بک زمینهای امرالله رزاقی و نعمت الله یزدانی بود نیز ساختمان سازی شده بود و از کاربری کشاورزی خارج شده بود.
زن باقر بک اول عروس ملا ابوالقاسم بود که بعد ها بعد از فوت شوهرش آقا محمد به ازدواج باقر بک نراقی در آمده بود ملا ابوالقاسم ملای معروفی بود و در هفت ده جاسب نفوذ داشت و مورد مراجعه و دشمن بهائیان و از هفت ده برای او خمس و زکات می آوردند و در قلعه دم و دستگاه و کلی نوکر و مامور داشت برای اخذ دیات یا مجازات اهالی و چوب و چماق و فلکی داشت و ناله خیلی ها گاه و بیگاه به عنان آسمان می رسید.
با اینکه سه زن و کلی بچه داشت امروز به جز یک فقره نسلی از او باقی نیست و همه بچه های او یا جوان مرگ یا علیل و کور و یا به فقر و فاقه افتادند ویا مرتکب قتل شدند مانند آقا محمد که مجبور شد برای همیشه فراری شود و کسی نمی داند سر نوشت نهائی او را و نهایتا همسر او با باقر بک نامی از نراق ازدواج کرد و ای خانه معروف به خانه زن باقر بک بود
تا درب مرده شور خانه قدیم هر دو طرف ساختمان های ویلایی و کوچه ها آسفالت شده بود که به نوعی خرابی های محله پایین را جبران میکرد. مرده شور خانه قدیم که در زیر زیارت بود را جناب رفرف و خواهر شان شایسته خانم ساخته بودند که دیگر اثری از آن نبود و در بالای سلخ و رو به روی مدرسه مالک اشتر (دبستان شمس قدیم) مرده شور خانه دیگری بنا کرده بودند .
زمینهای زیر مدرسه مالک اشتر نیز که متعلق به جنابان روحانی ها بود نیز ساختمان شده بود و البته بعصی از قسمتهای آن هنوز کشاورزی میشد. از این مسیر برگشتم تا در ادامه از کنار مسجد هلال و جلال و قلعه به سمت بالا سیر نمایم .
جنب مسجد آقای عطاالله ثابتی مسجدی بود که بسیار قدمت داشت ( مسجد جلال ) و میگفتند مراد دهنده است اما در آن زمان فقط دیواری از آن باقی مانده بود و یک درخت بادام بسیار بزرگ در کنار آن قرار داشت که اوقافی بود .
منزل جناب ثابتی تقریبا به طرح قدیم هنوز استوار بود و قدری باز سازی شده بود. .از چند پله بالا میرفتیم و پس از عبور از چند پشت بام به اتاقهای نشیمن میرسیدیم. تنها منزل بود که درب نداشت و اکنون هم همینطور هست .
البته زن عمو عباس یک اتاقی همین اول پله ها داشت که هنوز پا برجا بود و بسیار خوش وارد بود . خدا رحمت کند مادر جناب ثابتی و همسرش را. بسیار زحمت کش بودند و مهربان .
جناب ثابتی کار کشاورزی میکرد و رعیت دیگران بود و آب و ملکی از خود نداشت و زمستانها مانند بسیاری از مردان روستا برای کار در حلوایی راهی شهر ها میشد تا در زمستان بیکار نباشد و خرج عائله در آورد..و عید به روستا می آمد و دوباره کار کشاورزی انجام میداد..
عمدتا همینطور بود به محض اینکه در پاییز بیل کشاورزی را زمین میگذاستند پاتیل حلوایی را بغل میکردند و دوباره در بهار بیل کشاورزی را دست میگرفتند همیشه زحمت بود و زحمت .
جنب منزل جناب ثابتی منزل عمو علی بود که جناب رحمت الله اسماعیلی زندگی میکرد ایشان هم به مانند همسایه خود زحمت کش و بی آزار بود.و همینطور عیالوار بود و آبرودار. املاکی از خود نداشت و رعیت دیگران بود و عمری را در دکانهای حلوایی زحمت کشید و عائله مندی کرد. همسر ایشان اصالتا نراقی بود و زندگی خوبی داشتند .منزل بزرگ و با صفایی آنجا بود. از یک دالان تاریک که میگذشتیم به محوطه ای میرسیدیم که اتاقهای نشیمن و نانواخانه وجود داشت و حوض و جوی آب و حصار و طویله ای . منزل آنها نیز دارای دو درب بود .بسیار قالی بافتند و زحمت کشیدند در مزرعه نیز بسیار زحمت کشید.
مسیر طولانی را طی میکرد تا به مزرعه پاسنجده میرسید و کشت و کار میکرد. این مزرعه در مسیر نراق بود .مسیری که اکنون آسفالت شده و از سمت مزرعه سردیون به سمت نراق میرود. چندین فرسخ راه را هر روز طی میکردند تا به آنجا برسند. خدا رحمتش کند .شنیدم همسرش نیز کسالت دارد .خداوند شفایش دهد .
به سمت میدان آمدم و دوباره خود را به محلی رساندم که زمانی استاد عباس نجار کارگاه نجاری داشت. همسر او معصومه خانم بود و عیالوار بودند. در کارگاه خود مانند استاد احمد وسایل اولیه و ابزار کشاورزی می ساخت .از پارو گرفته تا مشته کشاورزی(تخته ای که به الاغ میبستند و زمینهایی که بیل و یا شخم زده بودند را صاف میکردند بیشتر در اراضی و اطرافی استفاده میشد و پر کاربرد بود)
همین طور در و پنچره و میز و صندلی و کولوندن وغیرو حتی تابوت و صندوق برای مرده هامی ساخت . زیرا افرادی که پیرو دیانت بهایی بودند اجساد متوفی را درون صندوق میگذاشتند و دفن میکردند.آنها معتقد بودند چون این جسم زمانی مأمن روح بوده واز طرفی روح دارای ارزش و مقام بالایی هست پس این کالبد که زمانی در آن روح آرامش داشته هم باید محترم شماریم و درون صندوق میگذاشتند و با احترام دفن مینمودند.
به هر حال فعالیت ایشان بر این سبک استوار بود و این شغل را از پدر خود (اوستاد حسین) به ارث برده بود و کاسب چندین ساله روستا بود .اما جای این کارگاه منزلی بنا شده و احتمالا فرزندان استاد احمد ساخته باشند زیرا آن قسمت یک حصاری بود که با استاد احمد نجار شریک بودند .
از کوچه سید حبیبی که گذر میکنم تمام ساختمان سازی شده یعنی جای منزل ملا حسن و روبه روی باغچه باقربک همه ساختمان شده بود. حتی زمینهایی که زمانی برای آقای نیکویی وارانی بود و در دست مشهدی مرتضی ابولقاسمی معروف به کلعین یا کلعند بودنیز خانه بسیار بزرگ و شیکی ساخته بودند که بسیار دلباز و عیان نشین در دو طبقه ویلایی بود.
میگفتند این ساختمان مربوط به فرزند مشهدی مصیب محمدی هست و آباد شده بود. پشت زمین زن باقر بک زمینهای امرالله رزاقی و نعمت الله یزدانی بود نیز ساختمان سازی شده بود و از کاربری کشاورزی خارج شده بود.
زن باقر بک اول عروس ملا ابوالقاسم بود که بعد ها بعد از فوت شوهرش آقا محمد به ازدواج باقر بک نراقی در آمده بود ملا ابوالقاسم ملای معروفی بود و در هفت ده جاسب نفوذ داشت و مورد مراجعه و دشمن بهائیان و از هفت ده برای او خمس و زکات می آوردند و در قلعه دم و دستگاه و کلی نوکر و مامور داشت برای اخذ دیات یا مجازات اهالی و چوب و چماق و فلکی داشت و ناله خیلی ها گاه و بیگاه به عنان آسمان می رسید.
با اینکه سه زن و کلی بچه داشت امروز به جز یک فقره نسلی از او باقی نیست و همه بچه های او یا جوان مرگ یا علیل و کور و یا به فقر و فاقه افتادند ویا مرتکب قتل شدند مانند آقا محمد که مجبور شد برای همیشه فراری شود و کسی نمی داند سر نوشت نهائی او را و نهایتا همسر او با باقر بک نامی از نراق ازدواج کرد و ای خانه معروف به خانه زن باقر بک بود
تا درب مرده شور خانه قدیم هر دو طرف ساختمان های ویلایی و کوچه ها آسفالت شده بود که به نوعی خرابی های محله پایین را جبران میکرد. مرده شور خانه قدیم که در زیر زیارت بود را جناب رفرف و خواهر شان شایسته خانم ساخته بودند که دیگر اثری از آن نبود و در بالای سلخ و رو به روی مدرسه مالک اشتر (دبستان شمس قدیم) مرده شور خانه دیگری بنا کرده بودند .
زمینهای زیر مدرسه مالک اشتر نیز که متعلق به جنابان روحانی ها بود نیز ساختمان شده بود و البته بعصی از قسمتهای آن هنوز کشاورزی میشد. از این مسیر برگشتم تا در ادامه از کنار مسجد هلال و جلال و قلعه به سمت بالا سیر نمایم .
جنب مسجد آقای عطاالله ثابتی مسجدی بود که بسیار قدمت داشت ( مسجد جلال ) و میگفتند مراد دهنده است اما در آن زمان فقط دیواری از آن باقی مانده بود و یک درخت بادام بسیار بزرگ در کنار آن قرار داشت که اوقافی بود .
منزل جناب ثابتی تقریبا به طرح قدیم هنوز استوار بود و قدری باز سازی شده بود. .از چند پله بالا میرفتیم و پس از عبور از چند پشت بام به اتاقهای نشیمن میرسیدیم. تنها منزل بود که درب نداشت و اکنون هم همینطور هست .
البته زن عمو عباس یک اتاقی همین اول پله ها داشت که هنوز پا برجا بود و بسیار خوش وارد بود . خدا رحمت کند مادر جناب ثابتی و همسرش را. بسیار زحمت کش بودند و مهربان .
جناب ثابتی کار کشاورزی میکرد و رعیت دیگران بود و آب و ملکی از خود نداشت و زمستانها مانند بسیاری از مردان روستا برای کار در حلوایی راهی شهر ها میشد تا در زمستان بیکار نباشد و خرج عائله در آورد..و عید به روستا می آمد و دوباره کار کشاورزی انجام میداد..
عمدتا همینطور بود به محض اینکه در پاییز بیل کشاورزی را زمین میگذاستند پاتیل حلوایی را بغل میکردند و دوباره در بهار بیل کشاورزی را دست میگرفتند همیشه زحمت بود و زحمت .
جنب منزل جناب ثابتی منزل عمو علی بود که جناب رحمت الله اسماعیلی زندگی میکرد ایشان هم به مانند همسایه خود زحمت کش و بی آزار بود.و همینطور عیالوار بود و آبرودار. املاکی از خود نداشت و رعیت دیگران بود و عمری را در دکانهای حلوایی زحمت کشید و عائله مندی کرد. همسر ایشان اصالتا نراقی بود و زندگی خوبی داشتند .منزل بزرگ و با صفایی آنجا بود. از یک دالان تاریک که میگذشتیم به محوطه ای میرسیدیم که اتاقهای نشیمن و نانواخانه وجود داشت و حوض و جوی آب و حصار و طویله ای . منزل آنها نیز دارای دو درب بود .بسیار قالی بافتند و زحمت کشیدند در مزرعه نیز بسیار زحمت کشید.
مسیر طولانی را طی میکرد تا به مزرعه پاسنجده میرسید و کشت و کار میکرد. این مزرعه در مسیر نراق بود .مسیری که اکنون آسفالت شده و از سمت مزرعه سردیون به سمت نراق میرود. چندین فرسخ راه را هر روز طی میکردند تا به آنجا برسند. خدا رحمتش کند .شنیدم همسرش نیز کسالت دارد .خداوند شفایش دهد .
کامنت ها و نظرات
بادرود چه زیباست خاطرات از قدیم انسان بخود میاید که دنیا فانیاست باید مهربان بود وقدر نعمات اللهی را دانست عزیزان سید جواد ارشدی وخانم محترمش عزیزانی بودند بی نظیر یکعمر باسید عباس برادرش وسید حسن برادر زاده اش در مزعه بید وفخر اباد کار میکردند ودر دشت ده زمینی داشت درسنگاب وباغی پشت مردشور خانه کروگان پراز میوه بود این عزیزان چندین کند زنبور داشتندکه منبع درامدی بود یاد دارم دو کند زنبور راعسلش را وقف کرده بود برای عموم اهل ده بهایی ومسلمان هیچ فرقی براشون نمیکرد برادر های زیور خانم اقا رضا امجدی وسید حسین نصراللهی وخوهر زیور خانم همسر جناب میرمهدی مادر حاجی اقا گل بود وخواهر دیگرشان همسر حاج مرتضی ابولقاسمی بود که همه با روح وریحان زنوگی میکردند ایشان عسل دو کند زنبور را میگرفت در پیاله های گل سرخی میریخت از محله بالا تامحله پایین بفامیل وهمسایه وعریبه میداد خودش میگفت دو کندی که عسلش را بمردم میدهد در اردیبهشت که بچه میکردن وبقول معروف باره میگفتند دوبرابر کند های معمولی بود سیدجواد تنهایک دختر داشت قدبلند تنومند باشخصیت هنرمند همسر جناب ذبیح الله ناصری بود در جوانی ورپرید وپنج اولاد ش بیمادر ماندند چه اولادهایی سه پسر نصرتالله حشمت الله ودودختر خانم عطا والفت خانم که همگی فعال کوشا ودر هرکجا هستند نمونه هستند افتخار بنده این است که سیدجوا د عموی مادرم بود صعود یگانه دختر استخوان این زن ومرد را سوزاند ولی اخ نگفتند میگفت حکمت اللهی بده است الان بیش از پنجاه نفرند بازماندگان عزت خانم روحشان شاد ویادشان گرامی
ملا ابوالقاسم که منزل او در کنار قلعه بود و خانه اش به خانه زن باقر بک معروف بود ملائی بود بسیار معروف و با نفوذ و با مال ومنال و تمام قلعه در اختیار او بود و از دهات اطراف مرتب برای او مال و منال و کالا و خمس و زکات می آوردند
و کنترل همه در دست او بود و ملک و املاک زیادی داشت تا آنجا که هر که را که می خواست از رعایای بیچاره بدهکار را به چوب و فلک می بست
و مرتب ناله و فریاد مردم از خانه اوبگوش می رسید
دارای سه زن و کلی دختر و پسر بود و دشمن قسم خورده بهائیان بودتا آنجا که وقتی
ملامهدی
و ملا ابوالقاسم کاشی
و ملا غلامرضا جاسبی
و ملا جعفر جاسبی در کروگان بهائی شدند
او دشمنی فوق العاده ای نشان داد و بخاطر بیرون کردن رقبا از دور
همه آنها را یا آواره دیار کرد یا باعث کشتن یا بزندان انداخت
و یا زندگی آنها را تا آنجا از بین برد که حتی در زمان ما وقتی بهائیان دور هم جمع می شدند به هم می گفتند خدا ملا ابوالقاسم را نیامرزد که چقدر پدران ما را اذیت کرد
از خانواده بزرگ او امروز اثری نیست و کسی وجود ندارد و خانه او در زمان ما لانه جغد و سگ های ول گرد شده بود
و بچه ها وقتی در قلعه بازی می کردند برای رفع حاجت یا ریختن آشغال به خانه او می رفتند و همیشه بوی بدی از این خانه بمشام می رسید
هر چند هنوز در ورودی خانه پا بر جا بود
ولی از خود خانه جز چند دیوار شکسته چیزی باقی نبود
و فقط هر سال در روز عاشورا به عادت قدیم هنوز مردم نخل را تا در این خانه می آوردند و نخل را زمین گذاشته و بر سر و کله خودشان می زدند برای شادی روح ملا ابوالقاسم
همه فرزندان ملا ابوالقاسم یا جوان مرگ شدند یا کور و علیل با محتاج و فقیر یا مقطوع النسل
و پسر بزرگ او آقا محمد که جانشین پدر بود و از پدر بدتر چون چوپانی را در کوهای نراق کشت
نراقی ها برای خون خواهی راهی کروگان شدند و ایشان از ترس فراری شد و هنوز هم برنگشته و کسی از عاقبت او خبری ندارد
و همسرش را بزور بردند نراق و بعقد باقر بکی در آوردند تا صاحب مال و منال و ناموس او شود
واین خانه به اسم او معروف شد
می گفتند خانه زن باقر بک
ملا ابوالقاسمی که این همه با بهائیان دشمنی کرد اسم و رسمش ازبین رفت مال و اموالش را به دست غریبه ها افتاد و بچه هایش همه نابود شدند
جز یک دخترش بنام سکینه خانم که با زین العابدین برادر مشهدی حسن علی بزرگ
بزرگ خاندان یزدانی ها ازدواج کرد و چون شوهرش بهائی بود سکینه خانم هم بهائی شد
و تنها خاندانی که از نسل ملا ابوالقاسم باقی است از نسل سکینه خانم هست که مادر بزرگ
روحانی ها و جمالی ها و وجدانی ها و جوادی ها می باشد
سید رضا جمالی چون از نوادگان ملا ابوالقاسم بوده از نسل سکینه خانم
داستان ملا ابوالقاسم را بتفصیل در خاطرات خودش نوشته است
ملا ابوالقاسمی که دشمنان بهائیان بود و نگذاشت یک بهائی یک قطره آب براحتی از گلویشان پائین برود
تنها نسلی که از او باقی مانده خانواده های روحانی و جمالی و وجدانی و جوادی ها می باشد که همه بهائی هستند
اگر سکینه خانم دختر ملا ابوالقاسم بهائی نشده بود امروز از نسل سکینه خانم هم اثری باقی نبود مثل بقیه اعضای خانواده ملا ابوالقاسم
و خاندان بسیاری دیگر هم در کروگان بوده که بخاطر دشمنی با بهائیان اثری از آن خاندان ها باقی نیست مثل برادر های محمد تقی بزرگ
محمد تقی بزرگ خاندان مهاجری ها بوده
ولی نسلی از برادرهای محمد تقی باقی نمانده بجز اسماعیلی ها که
از نسل فرج الله هستند و بهائی می باشند
و کنترل همه در دست او بود و ملک و املاک زیادی داشت تا آنجا که هر که را که می خواست از رعایای بیچاره بدهکار را به چوب و فلک می بست
و مرتب ناله و فریاد مردم از خانه اوبگوش می رسید
دارای سه زن و کلی دختر و پسر بود و دشمن قسم خورده بهائیان بودتا آنجا که وقتی
ملامهدی
و ملا ابوالقاسم کاشی
و ملا غلامرضا جاسبی
و ملا جعفر جاسبی در کروگان بهائی شدند
او دشمنی فوق العاده ای نشان داد و بخاطر بیرون کردن رقبا از دور
همه آنها را یا آواره دیار کرد یا باعث کشتن یا بزندان انداخت
و یا زندگی آنها را تا آنجا از بین برد که حتی در زمان ما وقتی بهائیان دور هم جمع می شدند به هم می گفتند خدا ملا ابوالقاسم را نیامرزد که چقدر پدران ما را اذیت کرد
از خانواده بزرگ او امروز اثری نیست و کسی وجود ندارد و خانه او در زمان ما لانه جغد و سگ های ول گرد شده بود
و بچه ها وقتی در قلعه بازی می کردند برای رفع حاجت یا ریختن آشغال به خانه او می رفتند و همیشه بوی بدی از این خانه بمشام می رسید
هر چند هنوز در ورودی خانه پا بر جا بود
ولی از خود خانه جز چند دیوار شکسته چیزی باقی نبود
و فقط هر سال در روز عاشورا به عادت قدیم هنوز مردم نخل را تا در این خانه می آوردند و نخل را زمین گذاشته و بر سر و کله خودشان می زدند برای شادی روح ملا ابوالقاسم
همه فرزندان ملا ابوالقاسم یا جوان مرگ شدند یا کور و علیل با محتاج و فقیر یا مقطوع النسل
و پسر بزرگ او آقا محمد که جانشین پدر بود و از پدر بدتر چون چوپانی را در کوهای نراق کشت
نراقی ها برای خون خواهی راهی کروگان شدند و ایشان از ترس فراری شد و هنوز هم برنگشته و کسی از عاقبت او خبری ندارد
و همسرش را بزور بردند نراق و بعقد باقر بکی در آوردند تا صاحب مال و منال و ناموس او شود
واین خانه به اسم او معروف شد
می گفتند خانه زن باقر بک
ملا ابوالقاسمی که این همه با بهائیان دشمنی کرد اسم و رسمش ازبین رفت مال و اموالش را به دست غریبه ها افتاد و بچه هایش همه نابود شدند
جز یک دخترش بنام سکینه خانم که با زین العابدین برادر مشهدی حسن علی بزرگ
بزرگ خاندان یزدانی ها ازدواج کرد و چون شوهرش بهائی بود سکینه خانم هم بهائی شد
و تنها خاندانی که از نسل ملا ابوالقاسم باقی است از نسل سکینه خانم هست که مادر بزرگ
روحانی ها و جمالی ها و وجدانی ها و جوادی ها می باشد
سید رضا جمالی چون از نوادگان ملا ابوالقاسم بوده از نسل سکینه خانم
داستان ملا ابوالقاسم را بتفصیل در خاطرات خودش نوشته است
ملا ابوالقاسمی که دشمنان بهائیان بود و نگذاشت یک بهائی یک قطره آب براحتی از گلویشان پائین برود
تنها نسلی که از او باقی مانده خانواده های روحانی و جمالی و وجدانی و جوادی ها می باشد که همه بهائی هستند
اگر سکینه خانم دختر ملا ابوالقاسم بهائی نشده بود امروز از نسل سکینه خانم هم اثری باقی نبود مثل بقیه اعضای خانواده ملا ابوالقاسم
و خاندان بسیاری دیگر هم در کروگان بوده که بخاطر دشمنی با بهائیان اثری از آن خاندان ها باقی نیست مثل برادر های محمد تقی بزرگ
محمد تقی بزرگ خاندان مهاجری ها بوده
ولی نسلی از برادرهای محمد تقی باقی نمانده بجز اسماعیلی ها که
از نسل فرج الله هستند و بهائی می باشند
سفر نامه کروگان جاسب (قسمت هشتم)
همینطور روبه روی خانه قبلی مرحوم شیخ محمد لباف که روبه روی منزل عطالله ثابتی (جناب تیمسار) بود ایستاده بودم و به خرابه های حسینیه و مسیری که از سر سویه میرفتیم نظاره میکردم
پدر جناب عطاالله ثابتی ؛ عباس ثابتی زمانی بهائی دو آتیشه بوده بخاطر ازدواج با خورشید خانم دختر سید محمود سید غفار که بهائی بوده و آنقدر قرص و محکم و ظاهرا ثابت قدم بوده که منشی محفل بهائیان جاسب جناب حبیب الله مهاجر به او لقب فامیلی ثابتی داده و این لقب از آنجا آمده ولی متاسفانه خورشید خانم در جوانی فوت می کند و جناب عباس ثابتی ازدواجدوباره می کند باخانمی مسلمان که نهایتا بخاطر این ازدواج از بهائیان دور می شود ولی این لقب با او تا امروز با خانواده اش باقی می ماند.
روبه روی منزل شیخ محمد حوض آبی بود که مجاور آن حصار و طویله حاج حبیبالله و مشهدی علی اکبر اسماعیلی قرار داشت که اثری از آن نبود و یک ساختمان در آن محل ساخته شده بود و مربوط به فرزند مشهدی رحمتالله اسماعیلی بود .
این حوض آب بسیار باصفا بود و مسیر آب سرچشمه بود .تقریبا در اکثر خانه های روستا حوض آب و جوی آب روان وجود داشت. برای مثال آب ده (آبی که منشاء آن آب سرچشمه بود را آب ده میگفتند) از باغ آورده میگذشت و از سمت سر سویه یک مسیر بهمنزل آقای مشهدی حسین رمضانی می رفت و سپس به منزل مشهدی محمود قمقه و منزل سید میرزا و در نهایت از جلو مدرسه شمس به سمت دشت سنگاب و یا دشت پایین در گذر بود.
و مسیر دیگر توسط کوره و جوی آب به منزل سیف الله رجبی و سیدرضی و سپس منزل فروغی ها و روحانی ها میگذشت و از منزل شیخ محمد به منزل مشهدی غضنفر میرسید و و از آن دو باره وارد منزل شیخ محمد میشد و از آنجا به حوض جلوی منزل عطاالله وارد و از آنجا توسط کوره آب به صفه اسماعیلی ها و منزل ماندعلی و استادمحمد علی سلمانی و در نهایت از جلو منزل مشهدی احمد قربانی به سمت منزل غلامرضا حدادی و مسجد محله پایین و باغچه فرهاد و دشت پایین روان میشد.
تقریبا این منازل همگی دارای حوض آب بودند که برای مصرف احشام و پخت و پز و شستشو و ... از این آب استفاده میشد. این آب از منزل مهاجرها که ابتدای روستا و محله بالا بود تا این مسیر در حرکت بود .در تابستانها بعضی از روزها و در زمستانها تقریبا همیشه این آب در جریان بود. بسیار باصفا و با طراوت بود که قابل وصف و پردازش نیست .
لحظهای جریان آب را در آن حوض مشاهده کردم و به سمت حصار و طویله حاج حبیبالله حرکت کردم .البته جای آن حصار طویله ساختمان نوسازی دایر شده بود که میگفتند فرزند مشهدی امیر ساخته است. البته آن قسمت پشت منزل عمو علی کلا مربوط به کبل حسن و اولاد او بود .
مشهدی علی اکبر و غلامعلی فرزندان کبل حسن اسماعیلی بودند و خانواده ای عیالوار و مقتصد به شمار میرفتند و مردم دار و زحمت کش بودند. منزل مشهدی علی اکبر فقط ظاهر آن باقی مانده بود و اتاقها و بالاخانه آن خراب شده بود و قابل نشیمن نبود . مثل اینکه هنوز بعد از چندین دهه شراکت آن دو برادر در بین بود و بچه های آنها و نوادگان آنها هنوز اقدام به تقسیم این میراث نکرده بودند.
آن باغچه ها که پشت منزل حاج خلیل اسماعیلی بود بعضا ساختمان شده بود و بعضی هنوز بایر و افتاده بود و درختان آن خشک شده و وضع ناراحت کننده ای داشت. نانوا خانه مشهدی علی اکبر با تیرهای چوبی دود زده نمایان بود و انگار سده هاست کسی در آن تنور نانی پخت نکرده و هیزمی آنش نزده .فرزندان حاج حبیب الله ظاهرا آن باغچه ها را منزل ساخته بودند که مشخص بود مصالح خوبی نداشته و با کیفیت نبود .
باغچه پشت منزل شمس الله رضوانی هم که زمانی دارای درختان بود و شاداب بود همه خشک و لم یزرع شده بود که آه از نهاد آدم در می آمد. داشتم در بین آن خرابه هاخفه میشدم .سریع به عقب برگشتم و خود را روبه رویی ساختمان اداره دیدم .شاید بپرسید چرا به آن ساختمان اداره میگفتند.
اداره ساختمانی بود که بعدها مشهدی غضنفر محمدی خرید و ظاهرا یکی از فرزندانش در آن زندگی میکند. این ساختمان متعلق به جناب روحانی بود که با ۱۱ نفر دیگر از بزرگان ده از جمله جناب فخر و ارباب حسین و پدر جناب خوشفکران و سیف الله مهاجر و و... اقدام به ساختمان آن کردند که مرکز تجاری و اداری روستای کروگان و جاسب بود برای مدتی .
محل تجارت و شور و مشورت بود.و به قصد سکونت ساخته نشده بود .در طبقه پایین آن چند انبار و در بالاچند اتاق و یک مغازه بود که درب مغازه روبه روی منزل مشهدی غضنفر باز میشد. ساختمانی محکم که هنوز هم ظاهر آن سالم به نظر میرسد. البته اکنون باز سازی شده و کاربری مسکونی دارد .اما در این محل علاوه بر حسینیه و آب انبار این ساختمان نیز دارای اعتبار بود .
بعد از چندین سال به دلایلی آن پروژه دچار وقفه شد و جناب روحانی سهام شرکا را خریداری کردند و به دختر هایش قدسیه خانم و شایسته خانم محبوبی به ارث دادند که بعدها سید رضا جمالی از هر دو آنها خریداری و باز سازی کرد ولی در سال ۵۷ طعمه آتش شد و صدمه کلی دید. دارای درخت انگور بزرگی بود که انگور عسگری میداد و تا زمستان انگورهای آن را کیسه میکردند و نگه میداشتند.
در این ساختمان افرادی از جمله میرزا حسین و آقا اسد لله نصرالهی و آقا ماشا الله نصرالهی و مشهدی مصیب قربانی و مشهدی غضنفر محمدی و مشهدی علی اصغر صادقی و... در دوره های مختلف و صنفهای گوناگون کاسبی کرده اند .
پدر جناب عطاالله ثابتی ؛ عباس ثابتی زمانی بهائی دو آتیشه بوده بخاطر ازدواج با خورشید خانم دختر سید محمود سید غفار که بهائی بوده و آنقدر قرص و محکم و ظاهرا ثابت قدم بوده که منشی محفل بهائیان جاسب جناب حبیب الله مهاجر به او لقب فامیلی ثابتی داده و این لقب از آنجا آمده ولی متاسفانه خورشید خانم در جوانی فوت می کند و جناب عباس ثابتی ازدواجدوباره می کند باخانمی مسلمان که نهایتا بخاطر این ازدواج از بهائیان دور می شود ولی این لقب با او تا امروز با خانواده اش باقی می ماند.
روبه روی منزل شیخ محمد حوض آبی بود که مجاور آن حصار و طویله حاج حبیبالله و مشهدی علی اکبر اسماعیلی قرار داشت که اثری از آن نبود و یک ساختمان در آن محل ساخته شده بود و مربوط به فرزند مشهدی رحمتالله اسماعیلی بود .
این حوض آب بسیار باصفا بود و مسیر آب سرچشمه بود .تقریبا در اکثر خانه های روستا حوض آب و جوی آب روان وجود داشت. برای مثال آب ده (آبی که منشاء آن آب سرچشمه بود را آب ده میگفتند) از باغ آورده میگذشت و از سمت سر سویه یک مسیر بهمنزل آقای مشهدی حسین رمضانی می رفت و سپس به منزل مشهدی محمود قمقه و منزل سید میرزا و در نهایت از جلو مدرسه شمس به سمت دشت سنگاب و یا دشت پایین در گذر بود.
و مسیر دیگر توسط کوره و جوی آب به منزل سیف الله رجبی و سیدرضی و سپس منزل فروغی ها و روحانی ها میگذشت و از منزل شیخ محمد به منزل مشهدی غضنفر میرسید و و از آن دو باره وارد منزل شیخ محمد میشد و از آنجا به حوض جلوی منزل عطاالله وارد و از آنجا توسط کوره آب به صفه اسماعیلی ها و منزل ماندعلی و استادمحمد علی سلمانی و در نهایت از جلو منزل مشهدی احمد قربانی به سمت منزل غلامرضا حدادی و مسجد محله پایین و باغچه فرهاد و دشت پایین روان میشد.
تقریبا این منازل همگی دارای حوض آب بودند که برای مصرف احشام و پخت و پز و شستشو و ... از این آب استفاده میشد. این آب از منزل مهاجرها که ابتدای روستا و محله بالا بود تا این مسیر در حرکت بود .در تابستانها بعضی از روزها و در زمستانها تقریبا همیشه این آب در جریان بود. بسیار باصفا و با طراوت بود که قابل وصف و پردازش نیست .
لحظهای جریان آب را در آن حوض مشاهده کردم و به سمت حصار و طویله حاج حبیبالله حرکت کردم .البته جای آن حصار طویله ساختمان نوسازی دایر شده بود که میگفتند فرزند مشهدی امیر ساخته است. البته آن قسمت پشت منزل عمو علی کلا مربوط به کبل حسن و اولاد او بود .
مشهدی علی اکبر و غلامعلی فرزندان کبل حسن اسماعیلی بودند و خانواده ای عیالوار و مقتصد به شمار میرفتند و مردم دار و زحمت کش بودند. منزل مشهدی علی اکبر فقط ظاهر آن باقی مانده بود و اتاقها و بالاخانه آن خراب شده بود و قابل نشیمن نبود . مثل اینکه هنوز بعد از چندین دهه شراکت آن دو برادر در بین بود و بچه های آنها و نوادگان آنها هنوز اقدام به تقسیم این میراث نکرده بودند.
آن باغچه ها که پشت منزل حاج خلیل اسماعیلی بود بعضا ساختمان شده بود و بعضی هنوز بایر و افتاده بود و درختان آن خشک شده و وضع ناراحت کننده ای داشت. نانوا خانه مشهدی علی اکبر با تیرهای چوبی دود زده نمایان بود و انگار سده هاست کسی در آن تنور نانی پخت نکرده و هیزمی آنش نزده .فرزندان حاج حبیب الله ظاهرا آن باغچه ها را منزل ساخته بودند که مشخص بود مصالح خوبی نداشته و با کیفیت نبود .
باغچه پشت منزل شمس الله رضوانی هم که زمانی دارای درختان بود و شاداب بود همه خشک و لم یزرع شده بود که آه از نهاد آدم در می آمد. داشتم در بین آن خرابه هاخفه میشدم .سریع به عقب برگشتم و خود را روبه رویی ساختمان اداره دیدم .شاید بپرسید چرا به آن ساختمان اداره میگفتند.
اداره ساختمانی بود که بعدها مشهدی غضنفر محمدی خرید و ظاهرا یکی از فرزندانش در آن زندگی میکند. این ساختمان متعلق به جناب روحانی بود که با ۱۱ نفر دیگر از بزرگان ده از جمله جناب فخر و ارباب حسین و پدر جناب خوشفکران و سیف الله مهاجر و و... اقدام به ساختمان آن کردند که مرکز تجاری و اداری روستای کروگان و جاسب بود برای مدتی .
محل تجارت و شور و مشورت بود.و به قصد سکونت ساخته نشده بود .در طبقه پایین آن چند انبار و در بالاچند اتاق و یک مغازه بود که درب مغازه روبه روی منزل مشهدی غضنفر باز میشد. ساختمانی محکم که هنوز هم ظاهر آن سالم به نظر میرسد. البته اکنون باز سازی شده و کاربری مسکونی دارد .اما در این محل علاوه بر حسینیه و آب انبار این ساختمان نیز دارای اعتبار بود .
بعد از چندین سال به دلایلی آن پروژه دچار وقفه شد و جناب روحانی سهام شرکا را خریداری کردند و به دختر هایش قدسیه خانم و شایسته خانم محبوبی به ارث دادند که بعدها سید رضا جمالی از هر دو آنها خریداری و باز سازی کرد ولی در سال ۵۷ طعمه آتش شد و صدمه کلی دید. دارای درخت انگور بزرگی بود که انگور عسگری میداد و تا زمستان انگورهای آن را کیسه میکردند و نگه میداشتند.
در این ساختمان افرادی از جمله میرزا حسین و آقا اسد لله نصرالهی و آقا ماشا الله نصرالهی و مشهدی مصیب قربانی و مشهدی غضنفر محمدی و مشهدی علی اصغر صادقی و... در دوره های مختلف و صنفهای گوناگون کاسبی کرده اند .
سفر نامه کروگان جاسب (قسمت نهم )
در مسیر کوچه تنگ پر خاطره قرار گرفتم مسیری که هنوز بافت قدیمی کوچه حفظ شده بود و هنوز هم اگر یک کشاورز با بار گندم و یا قناره کاه و.... میخواست بگذرد دو طرف بار به دیوار گیر میکرد.
روبه روی ساختمان اداره منزل جناب مشهدی غضنفر محمدی قرار داشت که به خانه آقا جمال سید محمود سید غفار معروف بود. آقا جمال سید محمود مردی بسیار خوش قیافه و سخت کوش و خوش آواز که می گویند در ردیف ایرج خواننده یا گلپایگانی معروف می خوانده و وقتی در کوه و دشت می خواند آب از جریان و مرغ از پریان بازمی مانده و شنونده ها همه کار کشاورزی را رها کرده و محو صدای دل انگیز او می شدند و در شکسته بندی نظیر نداشت و می گوینده تنها کسی بوده که در سرچشمه از این طرف حوض سرچشمه به آن طرف بدون کمک از چیزی پریده است و چون بهائی بوده از ده نهایتا تار و مار شده و در قاسم آباد خشکه در جنوب طهران مشغول کشاورزی می شود.
دیوار به دیوار آب انبار خانه آقا جمال قرار داشت که از دو بخش تقسیم میشد بخشی محل سکونت و بخشی حصار و طویله بود .که بعد ها روی حصار و طویله را دو بالاخانه ساختند .جنب آب انبار یک اتاق بزرگ بود که در تابستان و زمستان از بس درون آن تنور روشن کرده بودند تمام در و دیوار آن قیر اندود شده بود باغچه ای داشت کوچک و حوض آبی که از یک طرف جوی آب وارد و از طرفی دوباره آب خارج میشد و وارد منزل شیخ محمد میشد.
و آنطرف تر هم یک اتاق دیگر قرار داشت که کچ کاری و سفید بود و مهمان خانه بود . که بعد ها قالیباف خانه شده بود. مشهدی غضنفر مردی بی آزار و عیالوار و آبرومند بود . مانند دیگر مردهای روستا که برای حلوایی به شهر ها میرفتند او این کار را نمیکرد و بیشتر مواظب احشام و دامها و کندو های عسل خود بود .
او در درمان احشام اطلاعاتی داشت و اگر زایمان احشام مشکل میخورد به آنها کمک میکرد تا زایمان انجام شود. همیشه سیگار اشنو ویزه میکشید و به همه آق عمو میگفت و تکیه کلام او همیشه ای آقای من بود. جدا از اینکه دامدار بود املاکی از خودش داشت و هم املاک وقفی پدران خود و هم املاک فروغیها را با برادرانش مشهدی مصیب و مشهدی مرتضی میکاشتند. مشهدی غضنفر داماد سید هدایت نصراللهی بود که سید هدایت دایی ایشان هم به حساب می آمد.
قبل از اینکه به این منزل بیایند در صفه محمدی ها که بزرگترین صفه کروگان بود و برای کبل محمد پدر بزرگش بود در پاچنار زندگی میکردند .همسر ایشان سیده خانم زنی نجیب و آبرو دار و زحمت کش بود. بسیار بسیار قالی مییافت و استاد بسیاری از دختران آن زمان بود که فن قالی بافی را از او فرا گرفته بودند. مانند دیگر زنان ده در همه کارها کمک حال همسر بود .
مشهدی غضنفر در زمستانها با دیگر مردانی که در روستا می ماندند در آفتاب رویه مینشست و با ابزاری به نام (پیلی) نخ ریسی میکرد تا از آن نخها طناب و یا وسایل دیگر را بسازد البته دیگر مردان و زنان نیز این ابزار را داشتند و بیشتر زمستانها به این کار مشغول بودند.
کاری پر حوصله و سخت بود ولی حتی یک لحظه هم نمیگذاشتند از وقتشان هدر رود .البته قسمت حصار و طویله مستعمل بود و بالاخانه ها بدون استفاده شده بود ولی جای اتاق سیاه را از نو ساختمان سازی کرده بودند و قابل نشیمن بود.
رو به روی منزل مشهدی غضنفر منزل لطف الله خوشفکران بود که به خونه شوشول معروف بود اسم اصلی این خانم فاطمه خانم دختر آقا علی نامی بود و چون خیلی خودمانی و به جزئیات و تکرار صحبت می کرد به او لقب شوشول داده بودند. این خانه بزرگ و حدود ۶۰۰ متر بود که دارای حصار و طویله و نانواخانه و قالی باف خانه و انبار کاه و کت بود .
مشهدی غضنفر این خانه را به مبلغ هزار تومان از خوشفکران خرید کرده ولی در و پیکر درستی نداشت .باغچه بزرگی داشت که در آن سیفی جات میکاشت و درختانی هم داشت .خانه با صفایی بود و با منزل مشهدی یوسف همسایگی داشت .بین آنها دیواری نبود و تا باغچه های کبل حسنی ها و زیر رودخانه راه داشت .سالها در آنجا قالی میبافتند و کار میکردند. اما اکنون در آن محل دو ساختمان نوساز بنا شده و از آن خانه خوشفکران هیچ اثری نیست. نه از تختگاه خانه شوشول خبری بود و نه از دربهای چوبی آن و نه از باغچه باصفای آن که زمانی کندوهای عسل را آنجا نگهداری میکردند.
جنب منزل میر جمال خانه آقای عبدی بود .آقای مرتضی عبدی فرزند علی اکبر بود .بسیار مهربان و ساکت ونجیب و افتاده حال بود. املاکی به اون صورت نداشتند و کارگری میکرد.و شکارچی بودند .داستان به دام انداختن پلنگ در کنار زیارت در آن زمان در روزنامه ها پیچید و معروف شدند. او در بافتن دستکش و جوراب های پشمی استاد بود . همسرش صفورا خانم دختر جواد محمد بود و خواهر مشهدی غضنفر محمدی .
این منزل نیز بزرگ و حدود ۱۰۰۰ متر بود که در و دیوار درستی نداشت ولی باغچه ای داشت که دارای درختان بادام بود و چند اتاق آنجا بود که در آن قالی میبافتند و محل زندگی آنها بود . بعد ها که مرتضی عبدی به شهر رفت این خانه در دست مشهدی غضنفر امانت بود . چند اتاق نو هم آن زمان ساختند اما پس از مدتی به آقای مصیب محمدی فروختند و دو برادر دوباره همسایه شدند .
دیوار کنونی این خانه را جناب مشهدی غلامرضا حدادی درست کرد و از دو طرف درب گذاشتند .یکی از سمت کوچه اصلی و دیگر از سمت باغچه حسینیه و روبروی منزل سید رضی.
آقای مصیب محمدی زمانی که به این خانه آمد آنجا را باز سازی کرد و باغچه با صفا و آبادی را با زحمت درست کرد .ایشان نیز عیالوار بود و دارای املاک شخصی و دام بود و زمستانها به حلوایی میرفت .همسر ایشان ذکریه خانم دختر مشهدی علی اکبر بود که ایشان هم زن زندگی و چیز نگهدار و زحمت کش بود .زندگی آن روزها برای همگان همراه با زحمت و مرارت بود.
آب لوله کشی مانند امروز وجود نداشت و سرویس بهداشتی دور از اتاقها و در بیرون منزل قرار داشت .حمام نیز به صورت عمومی بود .با رنج و زحمت بجه ها را بزرگ میکردند.از ۱۵ فرزند هفت هشتایی جان در میبردند و بزرگ میشدند. در کروگان چهار طایفه محمدی بود که نسبتی به هم نداشتند و ریشه آنها یکی نبود .
یکی محمدی هایی که نوه های کبل (مخفف کربلایی)محمد بودند و محل اصلی آنها پاچنار بود. دیگر محمدی هایی بودند از خاندان استاد حسین نجار و استاد عباس نجار و استاد احمد نجار بودند.
دیگر محمدی ها از خاندان سید میرزا بودند که مجاور خانه مشهدی محمود قمقمه بود که اهل دیانت بهایی بودند. و دیگر محمدی هایی که از خاندان قربانعلی که شاپور از آن خاندان هست .
البته در خصوص اسماعیلی ها نیز اینطور بود یکی از خاندان کبل حسن و کبل حسین بودند یکی از خاندان عزیز فرج بودند که مشهدی نورالله و مشهدی عبد الله از آن طائف هستند و دیگر اینکه دو نفر از پسران کبل محمد که از طایفه محمدی ها بودند نیز به این فامیلی نامگذاری شدند از جمله خانواده عمو عزیز و عمو حسین شوهر منور خانم نانوایی فرزندان آنها میباشند.
روبه روی ساختمان اداره منزل جناب مشهدی غضنفر محمدی قرار داشت که به خانه آقا جمال سید محمود سید غفار معروف بود. آقا جمال سید محمود مردی بسیار خوش قیافه و سخت کوش و خوش آواز که می گویند در ردیف ایرج خواننده یا گلپایگانی معروف می خوانده و وقتی در کوه و دشت می خواند آب از جریان و مرغ از پریان بازمی مانده و شنونده ها همه کار کشاورزی را رها کرده و محو صدای دل انگیز او می شدند و در شکسته بندی نظیر نداشت و می گوینده تنها کسی بوده که در سرچشمه از این طرف حوض سرچشمه به آن طرف بدون کمک از چیزی پریده است و چون بهائی بوده از ده نهایتا تار و مار شده و در قاسم آباد خشکه در جنوب طهران مشغول کشاورزی می شود.
دیوار به دیوار آب انبار خانه آقا جمال قرار داشت که از دو بخش تقسیم میشد بخشی محل سکونت و بخشی حصار و طویله بود .که بعد ها روی حصار و طویله را دو بالاخانه ساختند .جنب آب انبار یک اتاق بزرگ بود که در تابستان و زمستان از بس درون آن تنور روشن کرده بودند تمام در و دیوار آن قیر اندود شده بود باغچه ای داشت کوچک و حوض آبی که از یک طرف جوی آب وارد و از طرفی دوباره آب خارج میشد و وارد منزل شیخ محمد میشد.
و آنطرف تر هم یک اتاق دیگر قرار داشت که کچ کاری و سفید بود و مهمان خانه بود . که بعد ها قالیباف خانه شده بود. مشهدی غضنفر مردی بی آزار و عیالوار و آبرومند بود . مانند دیگر مردهای روستا که برای حلوایی به شهر ها میرفتند او این کار را نمیکرد و بیشتر مواظب احشام و دامها و کندو های عسل خود بود .
او در درمان احشام اطلاعاتی داشت و اگر زایمان احشام مشکل میخورد به آنها کمک میکرد تا زایمان انجام شود. همیشه سیگار اشنو ویزه میکشید و به همه آق عمو میگفت و تکیه کلام او همیشه ای آقای من بود. جدا از اینکه دامدار بود املاکی از خودش داشت و هم املاک وقفی پدران خود و هم املاک فروغیها را با برادرانش مشهدی مصیب و مشهدی مرتضی میکاشتند. مشهدی غضنفر داماد سید هدایت نصراللهی بود که سید هدایت دایی ایشان هم به حساب می آمد.
قبل از اینکه به این منزل بیایند در صفه محمدی ها که بزرگترین صفه کروگان بود و برای کبل محمد پدر بزرگش بود در پاچنار زندگی میکردند .همسر ایشان سیده خانم زنی نجیب و آبرو دار و زحمت کش بود. بسیار بسیار قالی مییافت و استاد بسیاری از دختران آن زمان بود که فن قالی بافی را از او فرا گرفته بودند. مانند دیگر زنان ده در همه کارها کمک حال همسر بود .
مشهدی غضنفر در زمستانها با دیگر مردانی که در روستا می ماندند در آفتاب رویه مینشست و با ابزاری به نام (پیلی) نخ ریسی میکرد تا از آن نخها طناب و یا وسایل دیگر را بسازد البته دیگر مردان و زنان نیز این ابزار را داشتند و بیشتر زمستانها به این کار مشغول بودند.
کاری پر حوصله و سخت بود ولی حتی یک لحظه هم نمیگذاشتند از وقتشان هدر رود .البته قسمت حصار و طویله مستعمل بود و بالاخانه ها بدون استفاده شده بود ولی جای اتاق سیاه را از نو ساختمان سازی کرده بودند و قابل نشیمن بود.
رو به روی منزل مشهدی غضنفر منزل لطف الله خوشفکران بود که به خونه شوشول معروف بود اسم اصلی این خانم فاطمه خانم دختر آقا علی نامی بود و چون خیلی خودمانی و به جزئیات و تکرار صحبت می کرد به او لقب شوشول داده بودند. این خانه بزرگ و حدود ۶۰۰ متر بود که دارای حصار و طویله و نانواخانه و قالی باف خانه و انبار کاه و کت بود .
مشهدی غضنفر این خانه را به مبلغ هزار تومان از خوشفکران خرید کرده ولی در و پیکر درستی نداشت .باغچه بزرگی داشت که در آن سیفی جات میکاشت و درختانی هم داشت .خانه با صفایی بود و با منزل مشهدی یوسف همسایگی داشت .بین آنها دیواری نبود و تا باغچه های کبل حسنی ها و زیر رودخانه راه داشت .سالها در آنجا قالی میبافتند و کار میکردند. اما اکنون در آن محل دو ساختمان نوساز بنا شده و از آن خانه خوشفکران هیچ اثری نیست. نه از تختگاه خانه شوشول خبری بود و نه از دربهای چوبی آن و نه از باغچه باصفای آن که زمانی کندوهای عسل را آنجا نگهداری میکردند.
جنب منزل میر جمال خانه آقای عبدی بود .آقای مرتضی عبدی فرزند علی اکبر بود .بسیار مهربان و ساکت ونجیب و افتاده حال بود. املاکی به اون صورت نداشتند و کارگری میکرد.و شکارچی بودند .داستان به دام انداختن پلنگ در کنار زیارت در آن زمان در روزنامه ها پیچید و معروف شدند. او در بافتن دستکش و جوراب های پشمی استاد بود . همسرش صفورا خانم دختر جواد محمد بود و خواهر مشهدی غضنفر محمدی .
این منزل نیز بزرگ و حدود ۱۰۰۰ متر بود که در و دیوار درستی نداشت ولی باغچه ای داشت که دارای درختان بادام بود و چند اتاق آنجا بود که در آن قالی میبافتند و محل زندگی آنها بود . بعد ها که مرتضی عبدی به شهر رفت این خانه در دست مشهدی غضنفر امانت بود . چند اتاق نو هم آن زمان ساختند اما پس از مدتی به آقای مصیب محمدی فروختند و دو برادر دوباره همسایه شدند .
دیوار کنونی این خانه را جناب مشهدی غلامرضا حدادی درست کرد و از دو طرف درب گذاشتند .یکی از سمت کوچه اصلی و دیگر از سمت باغچه حسینیه و روبروی منزل سید رضی.
آقای مصیب محمدی زمانی که به این خانه آمد آنجا را باز سازی کرد و باغچه با صفا و آبادی را با زحمت درست کرد .ایشان نیز عیالوار بود و دارای املاک شخصی و دام بود و زمستانها به حلوایی میرفت .همسر ایشان ذکریه خانم دختر مشهدی علی اکبر بود که ایشان هم زن زندگی و چیز نگهدار و زحمت کش بود .زندگی آن روزها برای همگان همراه با زحمت و مرارت بود.
آب لوله کشی مانند امروز وجود نداشت و سرویس بهداشتی دور از اتاقها و در بیرون منزل قرار داشت .حمام نیز به صورت عمومی بود .با رنج و زحمت بجه ها را بزرگ میکردند.از ۱۵ فرزند هفت هشتایی جان در میبردند و بزرگ میشدند. در کروگان چهار طایفه محمدی بود که نسبتی به هم نداشتند و ریشه آنها یکی نبود .
یکی محمدی هایی که نوه های کبل (مخفف کربلایی)محمد بودند و محل اصلی آنها پاچنار بود. دیگر محمدی هایی بودند از خاندان استاد حسین نجار و استاد عباس نجار و استاد احمد نجار بودند.
دیگر محمدی ها از خاندان سید میرزا بودند که مجاور خانه مشهدی محمود قمقمه بود که اهل دیانت بهایی بودند. و دیگر محمدی هایی که از خاندان قربانعلی که شاپور از آن خاندان هست .
البته در خصوص اسماعیلی ها نیز اینطور بود یکی از خاندان کبل حسن و کبل حسین بودند یکی از خاندان عزیز فرج بودند که مشهدی نورالله و مشهدی عبد الله از آن طائف هستند و دیگر اینکه دو نفر از پسران کبل محمد که از طایفه محمدی ها بودند نیز به این فامیلی نامگذاری شدند از جمله خانواده عمو عزیز و عمو حسین شوهر منور خانم نانوایی فرزندان آنها میباشند.
سفر نامه کروگان جاسب (قسمت دهم)
بغض گلویم را میفشرد هنگامی که به این در و دیوار نگاه میکردم. دیوارهای گلی و بلند منزل مشهدی یوسف و درب چوبی سبز رنگ آن مرا به خاطرات دور و دراز برد .منزل مشهدی یوسف روبه روی منزل مرتضي عبدی بود . در این محل چند خانه وار زندگی میکردند.
جناب حسینعلی(اسماعیلی)فرزند عمو رضا یکی از این افراد بود که با فرخ خانم همسرش زندگی میکردند. بسیار بی آزار و زحمت کش بودند .شغل او علاوه بر کار کشاورزی آسیابانی هم بود .
همسر او فرخ خانم دختر صدر الدین نصراللهی بود که بخاطر بهائی شدن روزی صدر الدین از خانه خارج می شود و به همسرش می گوید که تا دو ساعت دیگر برمی گردم و چادری برداشته برای رفتن و چیدن لوبیا.
ولی صدر الدین که برادر سید نظام و سید هدایت بود هر گر دیگر بر نگشت و هر کسی حدسی زد یکی گفت که به کاشان رفته ودر آنجا زندگی می کند و بکی دیگر گفت که او را بخاطر بهائی شدن در دشت یا صحرا او را سر به نیست کرده اند
صدر الدین دو پسر داست به نام سید آقا نصراللهی و سید عباس نصراللهی که همه خانواده بزرگ او امروز از این دو پسر تقریبا همه بهائی هستند و دختر صدر الدین فرخ خانم بود که به ازدواج حسینعلی آسیابان در آمد که چون شوهرش مسلمان بود فرخ خانم هم دنباله رو همسر خود شد و عیالوار نبودند دو فرزند داشتند. بکی اکرم خانم که عروس سید رضی مسعودی شد و اسماعیل پسر آنها بود که در واران ازدواج کرده بود و به شکار علاقمند بود و شکارچی ماهری بود .
اتاقی در پایین داشتند و بالا خانه ای در بالا .و یک حصار و طویله هم بود که چند بز و بزغاله نگهداری میکردند. ایشان برادر استاد محمد علی سلمانی بود .مردم دار و آبرو دار بود و زحمت زیادی میکشید. در کنار اتاق آنها اتاق مشهدی یوسف بود . صغری خانم همسر ایشان بود و داماد مشهدی غلامعلی محسوب میشد. ایشان املاکی نداشت و دارایی ایشان فقط همین دو اتاق و حصار و طویله بود که با همسایه ها مشاع بودند.
سالهای طولانی در کارگاه نمک شفق کارگری میکرد این کارگاه برای فرزندان حاجی اسماعیل اسماعیلی بود و در طول سال چند نوبت به زن و بچه هایش سر میزد. بسیار مهربان بودند و بی آزار .
صغری خانم چند بز داشت که نگهداری میکرد و بزهای ایشان بسیار شیرده بودند و چوپانها اگر میخواستند گوره ماستی درست کنند و یا ناهار شیر بخورند حتما یکی از بزهای این بنده خدارا میدوشیدند . عیالوار نبود و دو دختر داشت که بسیار نجیب و سربه زیر بودند و هیچ کس صدای آنها را نشنید.
در بالای اتاق مشهدی یوسف خانواده دیگری زندگی میکرد که مشهدی نصرت نام داشت و فاطمه خانم همسر ایشان بود .آنها هم بسیار زحمت کش بودند و چندین فرزند داشت . در واقع پدر خانم مشهدی عطالله محسوب میشد. زندگی پر زحمتی داشتند و آبرو داری میکردند.
این خانه دارای باغچه و حوض آب بزرگی با صفایی بود و بین این همسایگان و حتی خانه خوشفکران هیچ دیوار و حایلی وجود نداشت . یک دستشویی مشترک داشتند که کنار باغچه قرار داشت و یک (کلک) یا اجاق و سیخ وسه پایه مشترک داشتند که آتشی مهیا میکردندو آشپزی میکردند و یا زمستانها برای گرما بخشی کرسی های خود هیزمی روشن میکردند تا در کرسی های خود بگذارند.
همه آنها با سلیقه و خانه دار و زحمت کش بودند. جوی آب از سمت پاچنار به سمت منزل اسماعیل ثانوی می آمد و بعد از گذر از منزل آقا احمد نصر اللهی و مشهدی علی اکبر به منزل مشهدی یوسف وارد میشد و از آنجا به منزل خوشفکران و باغچه های زیرین راه داشت . این باغچه ها راه داشت به باغچه های کبل حسن و زیر رودخانه .
جناب حسینعلی(اسماعیلی)فرزند عمو رضا یکی از این افراد بود که با فرخ خانم همسرش زندگی میکردند. بسیار بی آزار و زحمت کش بودند .شغل او علاوه بر کار کشاورزی آسیابانی هم بود .
همسر او فرخ خانم دختر صدر الدین نصراللهی بود که بخاطر بهائی شدن روزی صدر الدین از خانه خارج می شود و به همسرش می گوید که تا دو ساعت دیگر برمی گردم و چادری برداشته برای رفتن و چیدن لوبیا.
ولی صدر الدین که برادر سید نظام و سید هدایت بود هر گر دیگر بر نگشت و هر کسی حدسی زد یکی گفت که به کاشان رفته ودر آنجا زندگی می کند و بکی دیگر گفت که او را بخاطر بهائی شدن در دشت یا صحرا او را سر به نیست کرده اند
صدر الدین دو پسر داست به نام سید آقا نصراللهی و سید عباس نصراللهی که همه خانواده بزرگ او امروز از این دو پسر تقریبا همه بهائی هستند و دختر صدر الدین فرخ خانم بود که به ازدواج حسینعلی آسیابان در آمد که چون شوهرش مسلمان بود فرخ خانم هم دنباله رو همسر خود شد و عیالوار نبودند دو فرزند داشتند. بکی اکرم خانم که عروس سید رضی مسعودی شد و اسماعیل پسر آنها بود که در واران ازدواج کرده بود و به شکار علاقمند بود و شکارچی ماهری بود .
اتاقی در پایین داشتند و بالا خانه ای در بالا .و یک حصار و طویله هم بود که چند بز و بزغاله نگهداری میکردند. ایشان برادر استاد محمد علی سلمانی بود .مردم دار و آبرو دار بود و زحمت زیادی میکشید. در کنار اتاق آنها اتاق مشهدی یوسف بود . صغری خانم همسر ایشان بود و داماد مشهدی غلامعلی محسوب میشد. ایشان املاکی نداشت و دارایی ایشان فقط همین دو اتاق و حصار و طویله بود که با همسایه ها مشاع بودند.
سالهای طولانی در کارگاه نمک شفق کارگری میکرد این کارگاه برای فرزندان حاجی اسماعیل اسماعیلی بود و در طول سال چند نوبت به زن و بچه هایش سر میزد. بسیار مهربان بودند و بی آزار .
صغری خانم چند بز داشت که نگهداری میکرد و بزهای ایشان بسیار شیرده بودند و چوپانها اگر میخواستند گوره ماستی درست کنند و یا ناهار شیر بخورند حتما یکی از بزهای این بنده خدارا میدوشیدند . عیالوار نبود و دو دختر داشت که بسیار نجیب و سربه زیر بودند و هیچ کس صدای آنها را نشنید.
در بالای اتاق مشهدی یوسف خانواده دیگری زندگی میکرد که مشهدی نصرت نام داشت و فاطمه خانم همسر ایشان بود .آنها هم بسیار زحمت کش بودند و چندین فرزند داشت . در واقع پدر خانم مشهدی عطالله محسوب میشد. زندگی پر زحمتی داشتند و آبرو داری میکردند.
این خانه دارای باغچه و حوض آب بزرگی با صفایی بود و بین این همسایگان و حتی خانه خوشفکران هیچ دیوار و حایلی وجود نداشت . یک دستشویی مشترک داشتند که کنار باغچه قرار داشت و یک (کلک) یا اجاق و سیخ وسه پایه مشترک داشتند که آتشی مهیا میکردندو آشپزی میکردند و یا زمستانها برای گرما بخشی کرسی های خود هیزمی روشن میکردند تا در کرسی های خود بگذارند.
همه آنها با سلیقه و خانه دار و زحمت کش بودند. جوی آب از سمت پاچنار به سمت منزل اسماعیل ثانوی می آمد و بعد از گذر از منزل آقا احمد نصر اللهی و مشهدی علی اکبر به منزل مشهدی یوسف وارد میشد و از آنجا به منزل خوشفکران و باغچه های زیرین راه داشت . این باغچه ها راه داشت به باغچه های کبل حسن و زیر رودخانه .
دستی به دیوارهای گلین کشیدم و بیرون آمدم تا به مسیر پر خاطره خود ادامه دهم .اما یک دفعه خشکم زد .از منزل زیبای دکتر محمودی و آن باغچه و اتاقهای دلباز آن اثری ندیدم .منزل دکتر محمودی جنب منزل عبدی بود .خانه ای بسیار بزرگ که دارای اتاقهای نشیمن و حصار و طویله و درختان میوه بود
از درب چوبی آن خبری نبود و ساخت سازی صورت گرفته بود .دکتر محمودی اصلا از اهل وادقان کاشان بود و با همسرش فرهنگ خانم به جاسب و کروگان مهاجرت کرده بودند برای معالجه و درمان اهالی مخصوصا بهائیان . این خانه که از جنب منزل عبدی شروع میشد و تا صفه محمدی ها ادامه داشت ولی حالا قسمت قسمت شده بود و بخشی را از نوساخته بودند و بخشی قدیمی هنوز مانده بود.
ایشان طبیب روستا بود و برای سلامت افراد زحمت زیادی میکشید. بعدها در قسمتی از این ملک جناب آقا مظفر نصراللهی سکونت داشت که البته از دروازه به اینجا آمده بود . ایشان داماد دکتر محمودی بود و عیالوار و خوش برخورد و زحمت کش بود .همسر ایشان نگار خانم بودند .خانمی مهربان و فهمیده و مردم دار و آبرو دار.
در قسمت دیگر جناب مشهدی حسینعلی حدادی زندگی میکرد فرزند مشهدی صادقعلی حدادی که یکی دیگر از دامادهای دکتر محمودی بود. ملوک خانم همسر حسینعلی بود که عیالوار بودند و زحمتهای زیادی مشهدی حسینعلی کشید.
ایشان در کار بنایی استاد بود و خدمت زیادی به مردم داشت.بسیار نجیب و بی آزار بود .در زمستانها سالیان دراز به حلوایی میرفت و در کار حلوایی استاد بود .املاکی از خود نداشت اما رعیت سید میرزا و چند نفر دیگر بود. شاید اولین نفری بود که در کروگان موتورسیکلت داشت .
از درب چوبی آن خبری نبود و ساخت سازی صورت گرفته بود .دکتر محمودی اصلا از اهل وادقان کاشان بود و با همسرش فرهنگ خانم به جاسب و کروگان مهاجرت کرده بودند برای معالجه و درمان اهالی مخصوصا بهائیان . این خانه که از جنب منزل عبدی شروع میشد و تا صفه محمدی ها ادامه داشت ولی حالا قسمت قسمت شده بود و بخشی را از نوساخته بودند و بخشی قدیمی هنوز مانده بود.
ایشان طبیب روستا بود و برای سلامت افراد زحمت زیادی میکشید. بعدها در قسمتی از این ملک جناب آقا مظفر نصراللهی سکونت داشت که البته از دروازه به اینجا آمده بود . ایشان داماد دکتر محمودی بود و عیالوار و خوش برخورد و زحمت کش بود .همسر ایشان نگار خانم بودند .خانمی مهربان و فهمیده و مردم دار و آبرو دار.
در قسمت دیگر جناب مشهدی حسینعلی حدادی زندگی میکرد فرزند مشهدی صادقعلی حدادی که یکی دیگر از دامادهای دکتر محمودی بود. ملوک خانم همسر حسینعلی بود که عیالوار بودند و زحمتهای زیادی مشهدی حسینعلی کشید.
ایشان در کار بنایی استاد بود و خدمت زیادی به مردم داشت.بسیار نجیب و بی آزار بود .در زمستانها سالیان دراز به حلوایی میرفت و در کار حلوایی استاد بود .املاکی از خود نداشت اما رعیت سید میرزا و چند نفر دیگر بود. شاید اولین نفری بود که در کروگان موتورسیکلت داشت .
ناگهان دیواری محکم و باز سازی شده نظرم را جلب کرد که شیروانی روی آن نصب شده بود .بله این منزل مشهدی علی اکبر اسماعیلی بود که البته درب چوبی قدیمی نداشت ولی ساختمان آن مانند ساختمان اداره حفظ شده بود. منزلی بسیار بزرگ و زیبا و با صفا که دارای باغچه ای بزرگ با درختان متنوع بود.
مشهدی علی اکبر یکی از فرزندان کبل حسن بود که برادران آن مشهدی اسماعیل و مشهدی مسیب و مشهدی غلامعلی بودند. همسر مشهدی علی اکبر خانم رباب بود که عیالوار و آبرو دار و مردم دار بودند. اموال و املاک زیادی داشتند و جزو طایفه متمول ها به حساب می آمدند. افرادی مقتصد و چیز دوست بودند .مشهدی عل اکبر مردی دانا و با نفوذ کلام بود . مانند برادران دیگرش متدین بود.
فرزندان او مشهدی خلیل.مشهدی امیر.مشهدی حیدر و مشهدی مصطفی بودند و دو دختر ذکریه و فاطمه که عروس های جواد محمد بودند . همسران مسیب و علی مرتضی.
مشهدی علی اکبر یکی از فرزندان کبل حسن بود که برادران آن مشهدی اسماعیل و مشهدی مسیب و مشهدی غلامعلی بودند. همسر مشهدی علی اکبر خانم رباب بود که عیالوار و آبرو دار و مردم دار بودند. اموال و املاک زیادی داشتند و جزو طایفه متمول ها به حساب می آمدند. افرادی مقتصد و چیز دوست بودند .مشهدی عل اکبر مردی دانا و با نفوذ کلام بود . مانند برادران دیگرش متدین بود.
فرزندان او مشهدی خلیل.مشهدی امیر.مشهدی حیدر و مشهدی مصطفی بودند و دو دختر ذکریه و فاطمه که عروس های جواد محمد بودند . همسران مسیب و علی مرتضی.
سفر نامه کروگان جاسب (قسمت یازدهم )
در مجاور منزل مشهدی علی اکبر خانه آقا احمد نصرالهی قرار داشت که هنوز بنای آن حفظ شده و ساختمان آن دست نخورده است .از درب چوبی محکمی که داشت داخل میشدیم سمت راست یک اتاق بزرگ در روی انباری وجود داشت که محل نشیمن بود . محوطه ای هم وجود داشت که در کنار تنور و اجاقی (کلک)بود که در تنور آن همسایه ها نان می پختند .
سپس از راهرویی میگذشتیم که درب اتاقی وجود داشت و در آنجا نیز دو اتاق تو در تو قرار داشت. سفید کاری شده که پنجره و دربهایی به پیش ایوان نیز باز میشد. حوض آب و باغچه بزرگ و با صفایی در جلو این اتاقها قرار داشت که پر از درخت بادام و گردو و میوه بود .
آقا احمد نصراللهی فرزند سید نظام بود که داماد مشهدی رضای قربانی محسوب میشد. صغری خانم بسیار مهربان و کد بانو و اهل زندگی و زحمت کش بود . آنها عیالوار بودند و املاکی از خود داشتند که کشت و کار میکردند. یکی از افرادی که زمستانها به حلوایی نمی رفت آقا احمد بود .
چند راس گاو وگوسفند داشت که حصار طویله آنها در محل دروازه بود یعنی محل زادگاه او و طایفه بزرگ نصراللهی ها .چون نسبت به مواردی واکنش نشان میداد به او (حساسیت) میگفتند .
مردی بلند قد و خوش چهره بود و دائما با یک تکه چوب در آفتاب رویه در زمستان و تابستان روی زمین خط و نشان میکشید . در نخ ریسی و پیلی دست گرفتن استاد بود و بسیار مقتصد بود .
جنب منزل ایشان باغچه ای بود که به باغچه حمام مشهور بود که درخت گردوی بزرگی در کنار آن وجود داشت و جزو اموال اوقاف به شمار میرفت. اما از آن باغچه و درخت گردو دیگر خبر و اثری نیست و یک چهار دیواری در آنجا بنا کرده بودند .
در همسایگی آقا احمد منزل جناب ثانوی قرار داشت . این خانه نیز نسبتا برگ و با صفا بود و جوی آب از آن میگذشت و دارای درختان میوه بود و تا پشت چاله حسنه ادامه داشت .اما مقداری این منزل پا به چال بود و در گودی قرار داشت .
جناب ثانوی سه برادر بودند آقا اسماعیل و حسام و مشهدی محمد که فرزندان محمد علی به حساب می آمدند چند خواهر هم داشتند . ایشان داماد آقا محمد محبوبی بود و خانواده زحمت کش و مهربانی بودند. همسر ایشان مانند خاندان خود بسیار خوش برخورد و مردم دار بود. و خیلی هم مقتصد بود. چند فرزند داشتند و در تهران هم دارای منزل بودند و تابستانها به این محل می آمدند.
آب و ملکی به اون صورت نداشت .اما اکنون آن منزل به دو بخش تقسیم شده بخشی را فرزند آقا احمد نصراللی ساخته و بخش دیگر را یکی از نوه های مشهدی غضنفر محمدی باز سازی نموده است.
دیگر از آن بنای قدیمی و با صفا خبری نیست و صدای خندههای جناب ثانوی و همسر مهربانش شاهین خانم به گوش نمی رسد. ناگهان شوکه شدم . ای وای آن آثار باستانی و قدیمی که در مرکز ده قرار داشت چه بر سرش آمده. بله منظورم حمام عمومی و چنار پاچنار هست .
از قدیم محله پاچنار در جاسب معروف بود و معروفیت آن به لحاظ وجود چنار بزرگ و سر به فلک کشیده آن و حمام عمومی و زیبای آن بود . اما متاسفانه هیچ اثری از این دو وجود نداشت . بغض در گلویم مانده بود و میخواستم هق هق گریه کنم که چرا این آثار حفظ و نگهداری نشدند.چه بر سر این روستا آورده بودند .حمام پاچنار را آقای احمد عظیمی روشن میکرد و حمامی آن زمان بود .
کار بسیار دشوار و جان فرسایی بود. از سمت صفه محمدی ها درب حمام وجود داشت که داخل میشدند سر در حمام نقش و نگار از شیر و شمشیر بود که سقف آن به صورت ضربی بود .
از درب آهنی وارد میشدیم و از راهرویی میگذشتیم و به محلی میرسیدیم که سقف بلند گنبدی شکل داشت و دارای پنجره هائیکه در سقف تعبیه شده بود تا نور به داخل حمام بتابد وقدری تاریک بود
این محل یک حوض بزرگ آب سرد داشت و دور تا دور سکوهای قرار داشت تا افراد البسه و بقچه خود را آنجا بگذارند در واقع این جا رختکن حمام بود که بیشتر لنگی به خود میبستند و داخل حمام میشدند اما بچه ها تقریبا چیزی نمی بستند.
این حمام به سبک قدیم بود و اصطلاحا حمام خزینه میگفتند و دارای دوش نبود. پس از آن به سمت صحن حمام میرفتیم جایی که افراد روی زمین و در کنار حوض هایی مینشستند و خود را می شستند.از داخل صحن چند پله بالا میرفتیم دریچه ای قرار داشت که از آن دریچه وارد حوض بزرگ آب گرم میشدیم که به آن خزینه میگفتند.
دور تا دور این حوض که تقریبا عمق بیش از یک متر داشت تاقچه هایی ساخته بودند که بچه ها را روی تاقچه مینشاندند و پس از آب کشی از دریچه بیرون میدادند. آب آن کثیف نبود و برای آب کشی داخل آن میشدند..
قبل از آن در داخل صحن افراد لیف و کیسه میکردند و از سفیداب و قره قروت برای کیسه کشی استفاده نموده و با لگن های مسی بر روی خود آب میریختند و در نهایت داخل خزینه میشدند.
پس از آن دوباره به قسمت رخت کن می آمدند و حوله های داشتند که خود را خشک میکردند و لباسهای خود را میپوشیدند خارج میشدند. قسمت رخت کن سرد بود و آب حوض آن بسیار خنک بود.
دارای توالت های قدیمی و قسمتی هم واجبی خانه بود که مردم خود را به طریق آن زمان اصلاح میکردند. تمام سقف آن به صورت گنبدی شکل و دارای نورگیری زیادی بود .
صبحها مردانه بود و ساعت ۸ به بعد زنانه میشدکه تا ظهر ادامه داشت و بعد ازظهر دیگر آب سرد بود و بایستی از نو حمام را حمامی روشن می کرد .
هنگامی که مراسم عروسی بود داماد را حمام می آوردند و همراهان نیز لخت میشدند و آقای استاد محمدعلی روی سر داماد و همراهان حنا میگذاشت و شادی میکردند و انعامی میدادند.
بسیار بسیار جالب و مفرح بود و در بخش زنانه نیز عروس و همرهان را به همین ترتیب حنا بندان میکردند . و زنان زائو نیز مراسمی داشتند و برنامه هایی .
چه روزگار عجیب و قریبی بود . از شامپو و نرم کننده و ژل مو رنگ مو خبری نبود . صابون برگردان مراغه را هم برای لیف و هم برای موی سر استفاده میکردند. اما حمامی کار سختی داشت .
در ابتدا سوخت حمام از گون بود و هرخانواده نسبت به عائله خود سهمی داشتند که باید سوخت حمام را تهیه کنند . سوخت زمستان را در تابستان تهیه میکردند. مردها به بیابان میرفتند و از دره های دور و حتی صحرای فردو و نراق اقدام به جمع آوری سوخت میکردند. البته برای سوخت منازل خود هم از همین طریق اقدام میکردند. تمام گونها در باغچه حمام جمع آوری میشد و آقا احمد بر حسب نیاز هر روز از آن استفاده میکرد.
تون حمام روبه روی درب دروازه و در یک قسمت گود و عیق قرار داشت و هنگامی که روشن میشد دود به هوا بر میخواست .این اواخر به جای گون از قیر و نفت سیاه استفاده میکردند. اما گاها چون تانکر نفت و یا قیر نمی توانست به محله پاچنار بیاید از طریق لوله و یا جوی باریکی آن نفت را به منبع میرساندند که کار بسیار سختی بود.
تمام افراد ده برای استحمام از بالا تا پایین به این حمام می آمدند و استحمام میکردند.بهایی و مسلمان نداشت .بعضا از روی بچگی ما به پشت بام حمام میرفتیم و از قسمت نور گیرها داخل حمام را نگاه میکردیم زیرا سقف حمام تا کف کوچه دو پله بیشتر ارتفاع نداشت که ناگهان با صدای یک نفر پا به فرار میگذاشتیم. یادش به خیر
سپس از راهرویی میگذشتیم که درب اتاقی وجود داشت و در آنجا نیز دو اتاق تو در تو قرار داشت. سفید کاری شده که پنجره و دربهایی به پیش ایوان نیز باز میشد. حوض آب و باغچه بزرگ و با صفایی در جلو این اتاقها قرار داشت که پر از درخت بادام و گردو و میوه بود .
آقا احمد نصراللهی فرزند سید نظام بود که داماد مشهدی رضای قربانی محسوب میشد. صغری خانم بسیار مهربان و کد بانو و اهل زندگی و زحمت کش بود . آنها عیالوار بودند و املاکی از خود داشتند که کشت و کار میکردند. یکی از افرادی که زمستانها به حلوایی نمی رفت آقا احمد بود .
چند راس گاو وگوسفند داشت که حصار طویله آنها در محل دروازه بود یعنی محل زادگاه او و طایفه بزرگ نصراللهی ها .چون نسبت به مواردی واکنش نشان میداد به او (حساسیت) میگفتند .
مردی بلند قد و خوش چهره بود و دائما با یک تکه چوب در آفتاب رویه در زمستان و تابستان روی زمین خط و نشان میکشید . در نخ ریسی و پیلی دست گرفتن استاد بود و بسیار مقتصد بود .
جنب منزل ایشان باغچه ای بود که به باغچه حمام مشهور بود که درخت گردوی بزرگی در کنار آن وجود داشت و جزو اموال اوقاف به شمار میرفت. اما از آن باغچه و درخت گردو دیگر خبر و اثری نیست و یک چهار دیواری در آنجا بنا کرده بودند .
در همسایگی آقا احمد منزل جناب ثانوی قرار داشت . این خانه نیز نسبتا برگ و با صفا بود و جوی آب از آن میگذشت و دارای درختان میوه بود و تا پشت چاله حسنه ادامه داشت .اما مقداری این منزل پا به چال بود و در گودی قرار داشت .
جناب ثانوی سه برادر بودند آقا اسماعیل و حسام و مشهدی محمد که فرزندان محمد علی به حساب می آمدند چند خواهر هم داشتند . ایشان داماد آقا محمد محبوبی بود و خانواده زحمت کش و مهربانی بودند. همسر ایشان مانند خاندان خود بسیار خوش برخورد و مردم دار بود. و خیلی هم مقتصد بود. چند فرزند داشتند و در تهران هم دارای منزل بودند و تابستانها به این محل می آمدند.
آب و ملکی به اون صورت نداشت .اما اکنون آن منزل به دو بخش تقسیم شده بخشی را فرزند آقا احمد نصراللی ساخته و بخش دیگر را یکی از نوه های مشهدی غضنفر محمدی باز سازی نموده است.
دیگر از آن بنای قدیمی و با صفا خبری نیست و صدای خندههای جناب ثانوی و همسر مهربانش شاهین خانم به گوش نمی رسد. ناگهان شوکه شدم . ای وای آن آثار باستانی و قدیمی که در مرکز ده قرار داشت چه بر سرش آمده. بله منظورم حمام عمومی و چنار پاچنار هست .
از قدیم محله پاچنار در جاسب معروف بود و معروفیت آن به لحاظ وجود چنار بزرگ و سر به فلک کشیده آن و حمام عمومی و زیبای آن بود . اما متاسفانه هیچ اثری از این دو وجود نداشت . بغض در گلویم مانده بود و میخواستم هق هق گریه کنم که چرا این آثار حفظ و نگهداری نشدند.چه بر سر این روستا آورده بودند .حمام پاچنار را آقای احمد عظیمی روشن میکرد و حمامی آن زمان بود .
کار بسیار دشوار و جان فرسایی بود. از سمت صفه محمدی ها درب حمام وجود داشت که داخل میشدند سر در حمام نقش و نگار از شیر و شمشیر بود که سقف آن به صورت ضربی بود .
از درب آهنی وارد میشدیم و از راهرویی میگذشتیم و به محلی میرسیدیم که سقف بلند گنبدی شکل داشت و دارای پنجره هائیکه در سقف تعبیه شده بود تا نور به داخل حمام بتابد وقدری تاریک بود
این محل یک حوض بزرگ آب سرد داشت و دور تا دور سکوهای قرار داشت تا افراد البسه و بقچه خود را آنجا بگذارند در واقع این جا رختکن حمام بود که بیشتر لنگی به خود میبستند و داخل حمام میشدند اما بچه ها تقریبا چیزی نمی بستند.
این حمام به سبک قدیم بود و اصطلاحا حمام خزینه میگفتند و دارای دوش نبود. پس از آن به سمت صحن حمام میرفتیم جایی که افراد روی زمین و در کنار حوض هایی مینشستند و خود را می شستند.از داخل صحن چند پله بالا میرفتیم دریچه ای قرار داشت که از آن دریچه وارد حوض بزرگ آب گرم میشدیم که به آن خزینه میگفتند.
دور تا دور این حوض که تقریبا عمق بیش از یک متر داشت تاقچه هایی ساخته بودند که بچه ها را روی تاقچه مینشاندند و پس از آب کشی از دریچه بیرون میدادند. آب آن کثیف نبود و برای آب کشی داخل آن میشدند..
قبل از آن در داخل صحن افراد لیف و کیسه میکردند و از سفیداب و قره قروت برای کیسه کشی استفاده نموده و با لگن های مسی بر روی خود آب میریختند و در نهایت داخل خزینه میشدند.
پس از آن دوباره به قسمت رخت کن می آمدند و حوله های داشتند که خود را خشک میکردند و لباسهای خود را میپوشیدند خارج میشدند. قسمت رخت کن سرد بود و آب حوض آن بسیار خنک بود.
دارای توالت های قدیمی و قسمتی هم واجبی خانه بود که مردم خود را به طریق آن زمان اصلاح میکردند. تمام سقف آن به صورت گنبدی شکل و دارای نورگیری زیادی بود .
صبحها مردانه بود و ساعت ۸ به بعد زنانه میشدکه تا ظهر ادامه داشت و بعد ازظهر دیگر آب سرد بود و بایستی از نو حمام را حمامی روشن می کرد .
هنگامی که مراسم عروسی بود داماد را حمام می آوردند و همراهان نیز لخت میشدند و آقای استاد محمدعلی روی سر داماد و همراهان حنا میگذاشت و شادی میکردند و انعامی میدادند.
بسیار بسیار جالب و مفرح بود و در بخش زنانه نیز عروس و همرهان را به همین ترتیب حنا بندان میکردند . و زنان زائو نیز مراسمی داشتند و برنامه هایی .
چه روزگار عجیب و قریبی بود . از شامپو و نرم کننده و ژل مو رنگ مو خبری نبود . صابون برگردان مراغه را هم برای لیف و هم برای موی سر استفاده میکردند. اما حمامی کار سختی داشت .
در ابتدا سوخت حمام از گون بود و هرخانواده نسبت به عائله خود سهمی داشتند که باید سوخت حمام را تهیه کنند . سوخت زمستان را در تابستان تهیه میکردند. مردها به بیابان میرفتند و از دره های دور و حتی صحرای فردو و نراق اقدام به جمع آوری سوخت میکردند. البته برای سوخت منازل خود هم از همین طریق اقدام میکردند. تمام گونها در باغچه حمام جمع آوری میشد و آقا احمد بر حسب نیاز هر روز از آن استفاده میکرد.
تون حمام روبه روی درب دروازه و در یک قسمت گود و عیق قرار داشت و هنگامی که روشن میشد دود به هوا بر میخواست .این اواخر به جای گون از قیر و نفت سیاه استفاده میکردند. اما گاها چون تانکر نفت و یا قیر نمی توانست به محله پاچنار بیاید از طریق لوله و یا جوی باریکی آن نفت را به منبع میرساندند که کار بسیار سختی بود.
تمام افراد ده برای استحمام از بالا تا پایین به این حمام می آمدند و استحمام میکردند.بهایی و مسلمان نداشت .بعضا از روی بچگی ما به پشت بام حمام میرفتیم و از قسمت نور گیرها داخل حمام را نگاه میکردیم زیرا سقف حمام تا کف کوچه دو پله بیشتر ارتفاع نداشت که ناگهان با صدای یک نفر پا به فرار میگذاشتیم. یادش به خیر
|
|
کامنت ها و نظرات
با درود یک کم وجدان بیدار اگر باشد میگوید این مظلومان چه کردند که از خانه وکاشانه رانده شده وحق حتی هوا خوری جاسب را ندارد بجای این زحمتکشان یک مشت از دلیجان وجاهای دیگر امدند برمات فخر هم میفروشند تمام ملت دنیا شریف اند اما این عزیزان مقل افعانیها دلیجانیها ووو نبودند یک نفر اگر کوچکترین کار زشت از این عزیزان که الان درخاک خفته اند وعزیزانی که درقید حیات هستند اگر دیده اند با ذکر نام بیان کنند وقتی درب خانه ها را قفل زدند وامدند بامید روزی که ارام شود از فراق خانه وزندگی وابوملک دق کردند حسرت یک لیوان اب قناط سرچشمه را داشتند ولی کسی که ظلم کرده بود همه نبودند یک عدهای خاص نمیدانم چه نصیبشان شد
سفر نامه کروگان جاسب (قسمت دوازدهم )
محله پاچنار همانطور که عرض کردم محله معروفی بود .به واسطه اینکه در مرکز ده واقع شده بود و دیگر اینکه حمام در آنجا واقع بود و هم اینکه دو صفه قدیمی و پرجمعیت نصراللهی ها و محمدی آنجا وجود داشت و دیگر وجود یک مسجد و یک چنار بزرگ و قطور در کنار جوی آب آنجا را مهم جلوه میداد. تجمیع این عناصر به این محل صفا و طراوت و شادابی و مرکزیت داده بود .
در خصوص حمام اطلاعاتی را عرض کردم .اما اینکه چنار هزار ساله را در آنجا ندیدم تاسفم صد چندان شد . این چنار تمام آن محوطه را سایه گستر نموده بود و ساق آن به قدری بزرگ بود که بر اثر حوادث روزگار چندین نوبت آتش گرفته بود و یک فضایی درون ساق ایجاد کرده بود که به اندازه یک دکه کوچک به نظر میرسید.
به گونه ای که دوره گردها و بعضی از کاسب ها در کنار آن بساط میکردند و شبها درون آن میتوانستند بخوابند و در امان باشند .در زمستان و تابستان صدای گنجشک ها از لابلای شاخه ها و برگهای آن به گوش میرسید و جیرجیرک ها در شب هنگام فضای آنجا را عوض میکردند.
سایه دلپذیر آن در تابستان برای رهگذران بسیار مسرت بخش بود و همینطور پیر مردان و زنان در زیر سایه آن به صحبت و اختلاط مشغول بودند. در کنار این چنار حوض آب عمیقی بود که به صفای آنجا می افزود و دوله و یا آبشار کوچکی که صدای آن برای هر شخصی گوش نواز و آرامش دهند بود .
حوض دارای دو خروجی بود .یکی به سمت باغچه حمام و منزل آقا احمد میرفت و خروجی دیگر به سمت منزل مشهدی محمد ثانوی در جریان بود که از آنجا به چاله حسنه و منزل شیخ ابراهیمی ها و باغچه فرهاد و زمین در ده میرفت .یک سکو وجو داشت که فشاری آب برنجی محسوب میشد که مردم برای آشامیدن از آن استفاده میکردند. چند نمونه از این سکوهای آب وجود داشت یکی هم جنب حسینیه بود .
زنان محل در کنار این حوض آب زمستان و تابستان مشغول رختشویی بودند و با رختکوبه به جان لباسها و جوله های بچه ها(پارچه هایی که برای بچه های شیر خوار استفاده میشد و خبری از پوشک و نوار بهداشتی نبود) می افتادند .بدون پودر و صابون .
آنها با ریشه های پُشوه (نوعی گیاه مانند گون که از ریشه های آن برای ضد عفونی کردن و نظافت و شستن لباس استفاده میشد ) در تشتهای مسی سنگین و یا روحی آن لباسها را می شستند.حال به جای حمام چند واحد ساخت و ساز کرده بودند و از چنار بزرگ خبر و اثری نبود و آن جوی آب روان که روزگاری بقایی داشت حالا طراوت نداشت .
اما مسجد پاچنار که دارای سقف بلند بود هنوز به همان سبک حفظ شده و و با صفا بود .چندین پنجره و درب آهنی داشت .البته قدیم این مسجد کوچکتر بود و باز سازی کرده بودند و نمای خوبی داشت اما به نظر میرسید کسی برای عبادت کمتر به آن مسجد میرود و اگر هم کسی برود از محله دروازه خواهد بود .
البته دیدم دو چنار جوان در کنار جوی آب کاشته بودند که برای سالهای قبل حتما بوده زیرا بسیار بزرگ شده بودند و جای خوشحالی داشت .. جنب حمام حصار طویله و منزل جناب محمد ثانوی قرار داشت .که از حصار طویله خبری نبود و ساختمان سازی شده بود اما منزل مشهدی محمد قبلا یک طبقه بود که ظاهرا باز سازی کرده بودند و بالاخانه ای را درست کرده بودند. تقریبا همان شکل حفظ شده بود .
از درب چوبی باریک وارد که میشدیم چند پله پایین میرفتیم و به نانواخانه و اتاقهای نشیمن میرسیدیم. باغچه بزرگ که درختان زیادی داشت مخصوصا درختان آلبالو که در فصل تابستان بسیار زیبا به نظر میرسید و هر رهگذری را بر آن میداشت تا بایستد و تماشا کند و هوس خوردن کند اما دیوارها بلند بود و این امکان وجود نداشت .
مشهدی محمد فرزند محمد علی بود و این خانه منزل آباء و اجدادی آنها به شمار میرفت. همسر ایشان پری خانم بسیار مهربان و مردم دار بود و هر دوی آنها زحمت کش و عیالوار بودند .آب و ملک زیادی داشتند و رعیتی املاک خود و برادران را انجام میداد. بذله گو و خوش مشرب بود و از مصاحبت با او کسی خسته نمیشد ایشان هم مقتصد بود.
در روبه روی منزل جناب ثانوی خانه ای وجود داشت که دارای اتاقهای بزرگ و بالاخانه و حصار و طویله ای بود که برای ضیاالله الله مهاجر بود . ایشان داماد علی اکبر فروغی پدر رحمت الله فروغی محسوب میشد. فاطمه نساء خانم دختر علی اکبر فروغی همسر ایشان بود .
این خانه نیز بزرگ و دلباز بود و چون جزواموال غصبی بهائیان بوده و غصب شده بوده این منزل دست آقا عباس نصر اللهی قرار داشت که این آخریها در آنجا دامداری میکرد . اکنون از آن درب چوبی و حصار و طویله و خانه هیچ اثری باقی نیست .
در جای آن منزلی را ساخته اند که به ظاهر سید علی اکبر برادر ناتنی آقا عباس و داماد مشهدی علی اصغر صادقی آن را ساخته باشد و در بخش دیگر هم ظاهرا داماد سید حسین نصراللهی پسر مشهدی خلیل الله رفیعی خانه ساخته باشد .
در ضلع جنوبی خانه آقای مهاجر منزل خاندان یکی از جمالی ها قرار داشت که پدر آنها سید جلال بود. سید جلال یکی از دو پسر میر جمال بود . سید جلال سه پسر داشته و اینها سه پسر عبارت بودند از آقا کمال و آقا جمال و آقا ضیاء. منزل آنها بسیار باصفا بود . از درب چوبی وارد میشدیم و چند اتاق در کنار باغچه ای قرار داشت و حصار و طویله ای در پشت بود .
باغچه جلو اتاقها دارای درختان میوه بود و در زیر آن انباری قرار داشت. چشم انداز این خانه بسیار عالی بود. در پیش چشمان افراد دشت وسیع و باصفای چشمه گرجی و چشمه و سلخ آب و رودخانه و درختان گردوی برافراشته در کنار رودخانه وجود داشت . رهگذران که در حال تردد بودند دیده میشدند وافرادی که در دشت کار میکردند از آنجا نمایان بودند .
هر طرف طراوت و شادابی و شاخه سار و سایه بان . این سه برادر البته آب و ملک به اون صورت نداشتند و بیشتر در شهر زندگی میکردند و برای خوش نشینی به ده می آمدند. بسیار نجیب و آبرو دار بودند و مردم دار به شمار میرفتند. یکی از برادران بنام سید ضیاء بیشتر از بقیه با ملاها دم خور بود و برای مناسبتهائی با آنها همراهی میکرد و اهل نماز و قرآن بود .البته دیگر برادرانش هم بودند .
ایشان در ماه رمضان در کنار سلخ چشمه میخوابید تا عطش و گرسنگی اش کمتر شود .و اهل مسجد و منبر بود .اما فعالیتی به اون صورت نداشت و اهل زحمت به آن صورت نبود . چشمه گرجی یکی از قناتهای روستا بود که در بهار آب فراوانی داشت و تا اواسط تابستان آب در آن جریان داشت اما با شروع فصل گرما آب آن هم کم میشد تااینکه خشک میشد.
این قنات در بهار بسیار باطراوت و پر آب بود و سلخی هم برای آن ساخته بودند که زیبایی آن را صد چندان میکرد. این قنات دارای چندین چاه بود که از زیر باغچه فخر شروع میشد و با گذر از منزل آقاعباس نصراللهی و حصار طویله های سید هدایت نهایتا از زیر منزل آقا ضیاء خارج میشد.
در خصوص حمام اطلاعاتی را عرض کردم .اما اینکه چنار هزار ساله را در آنجا ندیدم تاسفم صد چندان شد . این چنار تمام آن محوطه را سایه گستر نموده بود و ساق آن به قدری بزرگ بود که بر اثر حوادث روزگار چندین نوبت آتش گرفته بود و یک فضایی درون ساق ایجاد کرده بود که به اندازه یک دکه کوچک به نظر میرسید.
به گونه ای که دوره گردها و بعضی از کاسب ها در کنار آن بساط میکردند و شبها درون آن میتوانستند بخوابند و در امان باشند .در زمستان و تابستان صدای گنجشک ها از لابلای شاخه ها و برگهای آن به گوش میرسید و جیرجیرک ها در شب هنگام فضای آنجا را عوض میکردند.
سایه دلپذیر آن در تابستان برای رهگذران بسیار مسرت بخش بود و همینطور پیر مردان و زنان در زیر سایه آن به صحبت و اختلاط مشغول بودند. در کنار این چنار حوض آب عمیقی بود که به صفای آنجا می افزود و دوله و یا آبشار کوچکی که صدای آن برای هر شخصی گوش نواز و آرامش دهند بود .
حوض دارای دو خروجی بود .یکی به سمت باغچه حمام و منزل آقا احمد میرفت و خروجی دیگر به سمت منزل مشهدی محمد ثانوی در جریان بود که از آنجا به چاله حسنه و منزل شیخ ابراهیمی ها و باغچه فرهاد و زمین در ده میرفت .یک سکو وجو داشت که فشاری آب برنجی محسوب میشد که مردم برای آشامیدن از آن استفاده میکردند. چند نمونه از این سکوهای آب وجود داشت یکی هم جنب حسینیه بود .
زنان محل در کنار این حوض آب زمستان و تابستان مشغول رختشویی بودند و با رختکوبه به جان لباسها و جوله های بچه ها(پارچه هایی که برای بچه های شیر خوار استفاده میشد و خبری از پوشک و نوار بهداشتی نبود) می افتادند .بدون پودر و صابون .
آنها با ریشه های پُشوه (نوعی گیاه مانند گون که از ریشه های آن برای ضد عفونی کردن و نظافت و شستن لباس استفاده میشد ) در تشتهای مسی سنگین و یا روحی آن لباسها را می شستند.حال به جای حمام چند واحد ساخت و ساز کرده بودند و از چنار بزرگ خبر و اثری نبود و آن جوی آب روان که روزگاری بقایی داشت حالا طراوت نداشت .
اما مسجد پاچنار که دارای سقف بلند بود هنوز به همان سبک حفظ شده و و با صفا بود .چندین پنجره و درب آهنی داشت .البته قدیم این مسجد کوچکتر بود و باز سازی کرده بودند و نمای خوبی داشت اما به نظر میرسید کسی برای عبادت کمتر به آن مسجد میرود و اگر هم کسی برود از محله دروازه خواهد بود .
البته دیدم دو چنار جوان در کنار جوی آب کاشته بودند که برای سالهای قبل حتما بوده زیرا بسیار بزرگ شده بودند و جای خوشحالی داشت .. جنب حمام حصار طویله و منزل جناب محمد ثانوی قرار داشت .که از حصار طویله خبری نبود و ساختمان سازی شده بود اما منزل مشهدی محمد قبلا یک طبقه بود که ظاهرا باز سازی کرده بودند و بالاخانه ای را درست کرده بودند. تقریبا همان شکل حفظ شده بود .
از درب چوبی باریک وارد که میشدیم چند پله پایین میرفتیم و به نانواخانه و اتاقهای نشیمن میرسیدیم. باغچه بزرگ که درختان زیادی داشت مخصوصا درختان آلبالو که در فصل تابستان بسیار زیبا به نظر میرسید و هر رهگذری را بر آن میداشت تا بایستد و تماشا کند و هوس خوردن کند اما دیوارها بلند بود و این امکان وجود نداشت .
مشهدی محمد فرزند محمد علی بود و این خانه منزل آباء و اجدادی آنها به شمار میرفت. همسر ایشان پری خانم بسیار مهربان و مردم دار بود و هر دوی آنها زحمت کش و عیالوار بودند .آب و ملک زیادی داشتند و رعیتی املاک خود و برادران را انجام میداد. بذله گو و خوش مشرب بود و از مصاحبت با او کسی خسته نمیشد ایشان هم مقتصد بود.
در روبه روی منزل جناب ثانوی خانه ای وجود داشت که دارای اتاقهای بزرگ و بالاخانه و حصار و طویله ای بود که برای ضیاالله الله مهاجر بود . ایشان داماد علی اکبر فروغی پدر رحمت الله فروغی محسوب میشد. فاطمه نساء خانم دختر علی اکبر فروغی همسر ایشان بود .
این خانه نیز بزرگ و دلباز بود و چون جزواموال غصبی بهائیان بوده و غصب شده بوده این منزل دست آقا عباس نصر اللهی قرار داشت که این آخریها در آنجا دامداری میکرد . اکنون از آن درب چوبی و حصار و طویله و خانه هیچ اثری باقی نیست .
در جای آن منزلی را ساخته اند که به ظاهر سید علی اکبر برادر ناتنی آقا عباس و داماد مشهدی علی اصغر صادقی آن را ساخته باشد و در بخش دیگر هم ظاهرا داماد سید حسین نصراللهی پسر مشهدی خلیل الله رفیعی خانه ساخته باشد .
در ضلع جنوبی خانه آقای مهاجر منزل خاندان یکی از جمالی ها قرار داشت که پدر آنها سید جلال بود. سید جلال یکی از دو پسر میر جمال بود . سید جلال سه پسر داشته و اینها سه پسر عبارت بودند از آقا کمال و آقا جمال و آقا ضیاء. منزل آنها بسیار باصفا بود . از درب چوبی وارد میشدیم و چند اتاق در کنار باغچه ای قرار داشت و حصار و طویله ای در پشت بود .
باغچه جلو اتاقها دارای درختان میوه بود و در زیر آن انباری قرار داشت. چشم انداز این خانه بسیار عالی بود. در پیش چشمان افراد دشت وسیع و باصفای چشمه گرجی و چشمه و سلخ آب و رودخانه و درختان گردوی برافراشته در کنار رودخانه وجود داشت . رهگذران که در حال تردد بودند دیده میشدند وافرادی که در دشت کار میکردند از آنجا نمایان بودند .
هر طرف طراوت و شادابی و شاخه سار و سایه بان . این سه برادر البته آب و ملک به اون صورت نداشتند و بیشتر در شهر زندگی میکردند و برای خوش نشینی به ده می آمدند. بسیار نجیب و آبرو دار بودند و مردم دار به شمار میرفتند. یکی از برادران بنام سید ضیاء بیشتر از بقیه با ملاها دم خور بود و برای مناسبتهائی با آنها همراهی میکرد و اهل نماز و قرآن بود .البته دیگر برادرانش هم بودند .
ایشان در ماه رمضان در کنار سلخ چشمه میخوابید تا عطش و گرسنگی اش کمتر شود .و اهل مسجد و منبر بود .اما فعالیتی به اون صورت نداشت و اهل زحمت به آن صورت نبود . چشمه گرجی یکی از قناتهای روستا بود که در بهار آب فراوانی داشت و تا اواسط تابستان آب در آن جریان داشت اما با شروع فصل گرما آب آن هم کم میشد تااینکه خشک میشد.
این قنات در بهار بسیار باطراوت و پر آب بود و سلخی هم برای آن ساخته بودند که زیبایی آن را صد چندان میکرد. این قنات دارای چندین چاه بود که از زیر باغچه فخر شروع میشد و با گذر از منزل آقاعباس نصراللهی و حصار طویله های سید هدایت نهایتا از زیر منزل آقا ضیاء خارج میشد.
عکس هائی از خانواده جمالی ها
هر طرف طراوت و شادابی و شاخه سار و سایه بان . این سه برادر البته آب و ملک به اون صورت نداشتند و بیشتر در چشهر زندگی میکردند و برای خوش نشینی به ده می آمدند. بسیار نجیب و آبرو دار بودند و مردم دار به شمار میرفتند. یکی از برادران بنام سید ضیاء بیشتر از بقیه با ملاها دم خور بود و برای مناسبتهائی با آنها همراهی میکرد و اهل نماز و قرآن بود .البته دیگر برادرانش هم بودند .
ایشان در ماه رمضان در کنار سلخ چشمه میخوابید تا عطش و گرسنگی اش کمتر شود .و اهل مسجد و منبر بود .اما فعالیتی به اون صورت نداشت و اهل زحمت به آن صورت نبود . چشمه گرجی یکی از قناتهای روستا بود که در بهار آب فراوانی داشت و تا اواسط تابستان آب در آن جریان داشت اما با شروع فصل گرما آب آن هم کم میشد تااینکه خشک میشد.
این قنات در بهار بسیار باطراوت و پر آب بود و سلخی هم برای آن ساخته بودند که زیبایی آن را صد چندان میکرد. این قنات دارای چندین چاه بود که از زیر باغچه فخر شروع میشد و با گذر از منزل آقاعباس نصراللهی و حصار طویله های سید هدایت نهایتا از زیر منزل آقا ضیاء خارج میشد.
ایشان در ماه رمضان در کنار سلخ چشمه میخوابید تا عطش و گرسنگی اش کمتر شود .و اهل مسجد و منبر بود .اما فعالیتی به اون صورت نداشت و اهل زحمت به آن صورت نبود . چشمه گرجی یکی از قناتهای روستا بود که در بهار آب فراوانی داشت و تا اواسط تابستان آب در آن جریان داشت اما با شروع فصل گرما آب آن هم کم میشد تااینکه خشک میشد.
این قنات در بهار بسیار باطراوت و پر آب بود و سلخی هم برای آن ساخته بودند که زیبایی آن را صد چندان میکرد. این قنات دارای چندین چاه بود که از زیر باغچه فخر شروع میشد و با گذر از منزل آقاعباس نصراللهی و حصار طویله های سید هدایت نهایتا از زیر منزل آقا ضیاء خارج میشد.
هر چی آثار تاریخی در کروگان بوده بعد از فتنه ۵۷ خراب و ویران شده از آن جمله
- همه آسیاب ها
- مدرسه ابتدائی شمس
- حمام تاریخی بهائیان در محله بالا
- قبرستان بهائیان در پائین امامزاده حمزه
- حمام شیعیان مرتضی علی در محله دروازه
- مسجد ملا جعفر جاسبی
- بسیاری از خانه ها و ساختمان های قدیمی دیگر
- قلعه تاریخی در محله پائین
- میدان تاریخی در محله پائین
سفر نامه کروگان جاسب (قسمت سیزدهم)
برای تماشای سلخ چشمه پایین رفتم درون سلخ پر از گل و لای خشک شده بود که سالیان سال بود کسی آن را لایروبی و تخلیه نکرده بود و علف هرز از همه جای آن سبز شده و پر از آشغال و زباله بود .
این سلخ با امکانات ابتدایی توسط دهقانان روستا در چندین سده قبل ساخته شده ولی کسی برای آن ارزش قائل نبود . این هم یکی از آثار باستانی در زمینه کار کشاورزی به حساب می آمد که بایستی مرمت و ترمیم و تعمیر میشد. سنگچین سمت رودخانه ریزش کرده و در حال از بین رفتن بود همانطور که تماشا میکردم ناگهان نگاهم به حمام در حریم رودخانه چشمه گرجی افتاد ای وای این حمام عمومی چه بر سرش آمده بود.
زمانی که سید احمد عظیمی مرحوم شدن تقریبا مصادف بود با اینکه بهداشت حمانهای خزینه را غیر بهداشتی اعلام کرده بود و از طرف دولت اجبار بر ساختن حمامهای امروزی بوجود آمد
همزمان هم در شهرک واران نیز حمام بزرگی در کنار درمانگاه ایجاد شده بود و دیگر روستاها نیز مجبور به تعطیلی حمام های خزینه نمودند باری در کنار رودخانه و حریم آن دقیقا در زیر باغچه چاله حسنه این حمام احداث شد که دارای امکانات روز خود بود.
درب تون زیر دیوار چاله حسنه بود که با نفت سیاه روشن میکردند. مساحت این ساختمان حدود ۲۰۰ متر بود . منبع آب سرد و گرم در روی بام حمام ساخته شده بود که توسط لوله های آب خروجی و ورودی به صحن حمام راه داشت
در کنار تون حمام دیگ بخاری وجود داشت که نشان از نقطه جوش آب میداد و درجه گرمای آب منبع و لوله ها را نشان می داد سمت رودخانه درب ورودی افراد جهت استحمام بود که وارد رختکن میشدند رختکن داری چند نور گیر و پنجره بود و سکوی رختکن دور تا دور ساخته شده و حوض آب نیز در وسط قرار داشت کل دیوارهای درون حمام کاشی کاری و کف موزائیک بود
از راهرویی که دارای توالت و قسمت اصلاح داشت میگذشتیم و داخل صحن اصلی حمام میشدیم حمام دارای ۴ دوش و دو حوض آب جهت شستشو بود که در دو جای مختلف حمام وجود داشت و نور گیرهای خوبی هم در آنجا تعبیه شده بود
حمام کاملا بهداشتی بود اما مشکل فاضلاب داشت که در رودخانه روان بود و چاه فاضلاب نداشت جهت نفت سیاه تانکر فلزی نصب کرده بودند اما بعدها توسط مشهدی غلامرضا حدادی یک منبع نفت زیرزمینی ساخته شد که اصلا مهندسی نبود و شرایط برداشت سوخت از آن منبع سخت و اذیت کنند بود
به خصوص در فصل سرما که نفت سیاه سفت و سخت میشد و مصیبتی برای استفاده از سوخت بود به هر حال اولین حمامی پایین جناب غلامرضا حدادی بود و مدتی هم آقای علی صادقی فرزند حاج علی رضا صادقی (کاکا)مسئول حمام بود
حمام در دوره های مختلف تعطیل میشد یا به واسطه نبود حمامی و یا سوخت امکان روشن شدن نداشت . مردم از کوچک و بزرگ مجبور بودند پیاده به دهات واران و یا هرازجان و یا حمام بهائیان جهت استحمام بروند و این سخت بود و صورت خوشی نداشت .ضمن اینکه چند سالی بود بهائیان برای خود حمامی ساخته بودند و به حمام مسلمانها نمی آمدند .
در این دوره افرادی از جمله آقایان پرویز صادقی و علی اصغر صادقی و آقا احمد نصراللهی ویکی دو نفر دیگر مسول ده بودند .با توجه به کناره گیری آقای حدادی و علی صادقی از کار در حمام پیشنهاد این کار به مشهدی غضنفر محمدی داده شد. زیرا ایشان زمستانها به کارگری در شهر نمیرفت و فرصت این را داشت تا این مسولیت را بپذیرد.
با توجه به اینکه ایشان نمی توانست مشکلات مردم را در نداشتن حمام ببیند و نظرش خدمت به آنها بود علی رغم مخالفت خانواده این مسولیت را پذیرفته بود و بهر تقدیر این مسولیت به ایشان محول شد و زمستان و تابستان در هنگام غروب اقدام به روشن کردن حمام می نمود.
هنگامی که حمام روشن میشد بعلت استفاده از نفت سیاه دود سیاه غلیظی همه آن محوطه را فرا می گرفت و تا پاسی از شب ادامه داشت .چون نفت سیاه از منبع بیرون و شاهکار جناب حدادی به داخل تون لوله کشی نشده بود ایشان میبایست نفت را ابتدا داخل پیتهای فلزی کند و پس از طی مسافتی آن را درون بشکه ای در کنار تون بریزد و از آنجا مصرف نماید .در زمستانها کار سخت تر میشد. نفت سفت و سخت می شد .
او می بایست نفت را ابتدا داخل یک استانبولی در محوطه بیرون با حرارت نرم و رقیق کند و بعد نفت داغ را داخل پیت فلزی کند و دوباره با حمل آن به بشکه درون تون بریزد .قرار داد ایشان بابت سوزاندن حمام کمتر از ماهی ۱۰۰۰ریال بود یعنی روزی ۳۰ ریال که اصلا نیازی به این درآمد نداشت و بیشتر علاقمند به کار و خدمت بود .
پس از حدود دو سال که مسول سوزاندن حمام بود درجه دیگ بخار به مشکل خورده بود و درجه حرارت را دقیق نشان نمیداد و ایشان با توجه به تجربه خود فلکه های بخار را باز میکرد تا بخار داخل لوله ها خارج گردد و حادثه ای رخ ندهد .
بارها و بارها به مسولین ده عنوان کرده بود که درجه بخار آب خراب هست و نیاز به تعمیر و یا تعویض دارد اما آنها اعتنایی نداشتند و اقدامی نمیکردند. در غروب پنجشنبه ۲۶ فروردین ماه سال ۶۰ صدای انفجاری کل کروگان را لرزاند که صدای انفجار تا روستاهای دیگر هم رسیده بود.
بله بر اثر تجمع بخار آب در دیگ بخار و لوله ها ی آب انفجاری رخ داد و حمام آتش گرفت و در این حادثه از بین رفت خدمتگزار با چندین سر عائله و بچه های قد و نیم قد و همسر جوان جان خود را از دست داد و شهید خدمت شد و کک مسولان ده نگزید .
نه بیمه ای داشت و نه کسی از مسئولین وقت به خاطر سهل انگاری ممتد شکایتی کرد و نه آن مسئولین به بچه ها و همسر ایشان کمکی کردند. ولی یک مرد بزرگ از این خاندان فدای افراد روستا شد .البته شنیدم بعدها شخصی بنام سید حسن افغانی را آورده اند و حمام را نو نوار کرده بودند و ایشان مشغول بود و تاسالیان سال بدست افعانها این حمام روشن میشد.
اما اکنون از آن حمام فقط خرابه ای باقی مانده که نه دری دارد و نه لوله های آب و نه دوش و نه منبع آب و نفت . سقف فرو ریخته و این آثار مهم نیز از بین رفته و هیچ بود و هیچ .... واقعا که ما چه ملتی هستیم و به کجا میخواهیم برویم .
نا گفته نماند که برای ساختن این حمام دولت هزینه آن را به طور کلی پرداخت کرد برای یک حمام برای تمامی اهالی و قبل از ساختن عده ای گفتند ما حاضر نیستیم که بهائیان در ساخت و استفاده آن نقشی داشته باشند و بهتر است سهم پول دولت آنها را به خود آنها پرداخت کنیم که بروند و حمام خودشان را تعمیر و توسعه بدهند و مبلغ ناچیزی از کل پول دولت به آنها دادند و بهائیان فوری مقدار تیر آلات فلزی خریدند که مصادف شده با انقلاب ۵۷ که هم حمام و این مصالح همگی غصب شد و در نتیجه این حمامی که ساخته شد چون اساسش بر بی انصافی بود دوام چندانی نیاورد و وفائی به اهالی نکرد
این سلخ با امکانات ابتدایی توسط دهقانان روستا در چندین سده قبل ساخته شده ولی کسی برای آن ارزش قائل نبود . این هم یکی از آثار باستانی در زمینه کار کشاورزی به حساب می آمد که بایستی مرمت و ترمیم و تعمیر میشد. سنگچین سمت رودخانه ریزش کرده و در حال از بین رفتن بود همانطور که تماشا میکردم ناگهان نگاهم به حمام در حریم رودخانه چشمه گرجی افتاد ای وای این حمام عمومی چه بر سرش آمده بود.
زمانی که سید احمد عظیمی مرحوم شدن تقریبا مصادف بود با اینکه بهداشت حمانهای خزینه را غیر بهداشتی اعلام کرده بود و از طرف دولت اجبار بر ساختن حمامهای امروزی بوجود آمد
همزمان هم در شهرک واران نیز حمام بزرگی در کنار درمانگاه ایجاد شده بود و دیگر روستاها نیز مجبور به تعطیلی حمام های خزینه نمودند باری در کنار رودخانه و حریم آن دقیقا در زیر باغچه چاله حسنه این حمام احداث شد که دارای امکانات روز خود بود.
درب تون زیر دیوار چاله حسنه بود که با نفت سیاه روشن میکردند. مساحت این ساختمان حدود ۲۰۰ متر بود . منبع آب سرد و گرم در روی بام حمام ساخته شده بود که توسط لوله های آب خروجی و ورودی به صحن حمام راه داشت
در کنار تون حمام دیگ بخاری وجود داشت که نشان از نقطه جوش آب میداد و درجه گرمای آب منبع و لوله ها را نشان می داد سمت رودخانه درب ورودی افراد جهت استحمام بود که وارد رختکن میشدند رختکن داری چند نور گیر و پنجره بود و سکوی رختکن دور تا دور ساخته شده و حوض آب نیز در وسط قرار داشت کل دیوارهای درون حمام کاشی کاری و کف موزائیک بود
از راهرویی که دارای توالت و قسمت اصلاح داشت میگذشتیم و داخل صحن اصلی حمام میشدیم حمام دارای ۴ دوش و دو حوض آب جهت شستشو بود که در دو جای مختلف حمام وجود داشت و نور گیرهای خوبی هم در آنجا تعبیه شده بود
حمام کاملا بهداشتی بود اما مشکل فاضلاب داشت که در رودخانه روان بود و چاه فاضلاب نداشت جهت نفت سیاه تانکر فلزی نصب کرده بودند اما بعدها توسط مشهدی غلامرضا حدادی یک منبع نفت زیرزمینی ساخته شد که اصلا مهندسی نبود و شرایط برداشت سوخت از آن منبع سخت و اذیت کنند بود
به خصوص در فصل سرما که نفت سیاه سفت و سخت میشد و مصیبتی برای استفاده از سوخت بود به هر حال اولین حمامی پایین جناب غلامرضا حدادی بود و مدتی هم آقای علی صادقی فرزند حاج علی رضا صادقی (کاکا)مسئول حمام بود
حمام در دوره های مختلف تعطیل میشد یا به واسطه نبود حمامی و یا سوخت امکان روشن شدن نداشت . مردم از کوچک و بزرگ مجبور بودند پیاده به دهات واران و یا هرازجان و یا حمام بهائیان جهت استحمام بروند و این سخت بود و صورت خوشی نداشت .ضمن اینکه چند سالی بود بهائیان برای خود حمامی ساخته بودند و به حمام مسلمانها نمی آمدند .
در این دوره افرادی از جمله آقایان پرویز صادقی و علی اصغر صادقی و آقا احمد نصراللهی ویکی دو نفر دیگر مسول ده بودند .با توجه به کناره گیری آقای حدادی و علی صادقی از کار در حمام پیشنهاد این کار به مشهدی غضنفر محمدی داده شد. زیرا ایشان زمستانها به کارگری در شهر نمیرفت و فرصت این را داشت تا این مسولیت را بپذیرد.
با توجه به اینکه ایشان نمی توانست مشکلات مردم را در نداشتن حمام ببیند و نظرش خدمت به آنها بود علی رغم مخالفت خانواده این مسولیت را پذیرفته بود و بهر تقدیر این مسولیت به ایشان محول شد و زمستان و تابستان در هنگام غروب اقدام به روشن کردن حمام می نمود.
هنگامی که حمام روشن میشد بعلت استفاده از نفت سیاه دود سیاه غلیظی همه آن محوطه را فرا می گرفت و تا پاسی از شب ادامه داشت .چون نفت سیاه از منبع بیرون و شاهکار جناب حدادی به داخل تون لوله کشی نشده بود ایشان میبایست نفت را ابتدا داخل پیتهای فلزی کند و پس از طی مسافتی آن را درون بشکه ای در کنار تون بریزد و از آنجا مصرف نماید .در زمستانها کار سخت تر میشد. نفت سفت و سخت می شد .
او می بایست نفت را ابتدا داخل یک استانبولی در محوطه بیرون با حرارت نرم و رقیق کند و بعد نفت داغ را داخل پیت فلزی کند و دوباره با حمل آن به بشکه درون تون بریزد .قرار داد ایشان بابت سوزاندن حمام کمتر از ماهی ۱۰۰۰ریال بود یعنی روزی ۳۰ ریال که اصلا نیازی به این درآمد نداشت و بیشتر علاقمند به کار و خدمت بود .
پس از حدود دو سال که مسول سوزاندن حمام بود درجه دیگ بخار به مشکل خورده بود و درجه حرارت را دقیق نشان نمیداد و ایشان با توجه به تجربه خود فلکه های بخار را باز میکرد تا بخار داخل لوله ها خارج گردد و حادثه ای رخ ندهد .
بارها و بارها به مسولین ده عنوان کرده بود که درجه بخار آب خراب هست و نیاز به تعمیر و یا تعویض دارد اما آنها اعتنایی نداشتند و اقدامی نمیکردند. در غروب پنجشنبه ۲۶ فروردین ماه سال ۶۰ صدای انفجاری کل کروگان را لرزاند که صدای انفجار تا روستاهای دیگر هم رسیده بود.
بله بر اثر تجمع بخار آب در دیگ بخار و لوله ها ی آب انفجاری رخ داد و حمام آتش گرفت و در این حادثه از بین رفت خدمتگزار با چندین سر عائله و بچه های قد و نیم قد و همسر جوان جان خود را از دست داد و شهید خدمت شد و کک مسولان ده نگزید .
نه بیمه ای داشت و نه کسی از مسئولین وقت به خاطر سهل انگاری ممتد شکایتی کرد و نه آن مسئولین به بچه ها و همسر ایشان کمکی کردند. ولی یک مرد بزرگ از این خاندان فدای افراد روستا شد .البته شنیدم بعدها شخصی بنام سید حسن افغانی را آورده اند و حمام را نو نوار کرده بودند و ایشان مشغول بود و تاسالیان سال بدست افعانها این حمام روشن میشد.
اما اکنون از آن حمام فقط خرابه ای باقی مانده که نه دری دارد و نه لوله های آب و نه دوش و نه منبع آب و نفت . سقف فرو ریخته و این آثار مهم نیز از بین رفته و هیچ بود و هیچ .... واقعا که ما چه ملتی هستیم و به کجا میخواهیم برویم .
نا گفته نماند که برای ساختن این حمام دولت هزینه آن را به طور کلی پرداخت کرد برای یک حمام برای تمامی اهالی و قبل از ساختن عده ای گفتند ما حاضر نیستیم که بهائیان در ساخت و استفاده آن نقشی داشته باشند و بهتر است سهم پول دولت آنها را به خود آنها پرداخت کنیم که بروند و حمام خودشان را تعمیر و توسعه بدهند و مبلغ ناچیزی از کل پول دولت به آنها دادند و بهائیان فوری مقدار تیر آلات فلزی خریدند که مصادف شده با انقلاب ۵۷ که هم حمام و این مصالح همگی غصب شد و در نتیجه این حمامی که ساخته شد چون اساسش بر بی انصافی بود دوام چندانی نیاورد و وفائی به اهالی نکرد
سفر نامه کروگان جاسب (قسمت چهاردهم )
بر افروخته و متاثر از مسیر حمام برگشتم و سر بالایی چشمه را پیمودم و به پاچنار بی چنار رسیدم قصدم بازدید از بزرگترین صفه ده یعنی صفه قدیمی نصراللهی ها بود . این محل بسیار خاطرات تلخ و شیرین از سرگذشت مردان و زنان بزرگ به یاد دارد. چون بناهای آن مشترک و مشاع بود به سختی میشد تشخیص داد که این بنا برای چه شخصی هست . مثلا اتاق برای یک نفر بود اما بالاخانه برای شخص دیگری .
بزرگ خاندان نصراللهی ها مردی بنام سید نصرالله که پدر بزرگ او سید حسین از نشلج کاشان به این آبادی آمده بود و در این محل ازدواج کرده و ماندگار شده بود.
سید نصر الله برادری داشت بنام سید علی اکبر که میر جمال و میربطالب دو پسر او بودند. و برادرش سید علی اکبر بزرگ خاندان جمالی ها و میر مهدی ها می باشد. سید نصرالله دو پسر داشت یکی بنام میر اسماعیل که پدر بزرگ امجدی ها و ارشدی ها و ابوالقاسمی ها و غیرو می باشد
که میر اسماعیل یک پسر بنام سید عبدالله داشت پدر امجدی و سه دختر که یکی زن سید جواد ارشدی بود زیور خانم یکی هم زینت زن مر تضی کلعند و یکی طوبی مادر آقا گل
پسر دیگر سید نصر الله میرزا هادی که چهار پسر داشت سید هدایت و سید نظام و سید صدرالدین و سید نصرالله. ومیر جمال بزرگ خاندان جمالی ها پسر عموی میرزاد هادی پدر سید هدایت محسوب میشد.
این چهار برادر بسیار عیالوار بودند . سید هدایت از دو همسر خانم اقدس و طلعت خانم) ۱۰ فرزند. که البته یک جوان ۱۸ساله هم داشت که در زمان خرمن کوبی قاطر به او لگد میزند و فوت میکند .
سید نظام از جانجان خانم ۸ فرزند سید نصر الله ۷ فرزند و صدر الدین دو پسر بنام های سید آقا و سید عباس و یک دختر بنام فرخ خانم داشته.. که فرزندان آنها هم هر کدام هفت یا ۸ فرزند داشتند .
از ابتدای دروازه که داخل میشدیم سمت راست حصار و طویله هایی بود که برای آقا مظفر بود که فرزند سید نصرالله محسوب میشد و بعد از آن حصار و طویله های آقا هادی و آقا احمد و آقا مهدی فرزندان سید نطام وجود داشت .
نرسیده به دالان که ورودی دوم دروازه میشد و به هسته اصلی وارد میشد منزل سید نظام بود که بسیار بزرگ و با صفا بود .چندین اتاق نشیمن و انبار و بالاخانه داشت که فرزندانش در آنجا زندگی میکردند. آقا هادی و سید مهدی و آقا احمد و سید ناصر فرزندان سید نظام بودند
آقا هادی با خانم مستوره خواهر فرهاد ازدواج کرده بود و عیالوار نبود و فقط یک دختر داشت که با پسر عموی خود پسر سید مهدی ازدواج کرده بود .آقا هادی بسیار ساده و مظلوم بود و آب و ملکی به اون صورت نداشت و زندگی ساده داشت .
سید مهدی هم دختر عموی خود را گرفته بود. اشرف خان دختر سید هدایت عروس سید نظام بود.آنها عیالوار بودند و زحمت کش . املاکی به اون صورت نداشتند و به همین دلیل به تهران مهاجرت کردند تا در شهر بلکه رونقی بگیرند .
این خانه به لحاظ دیوارهای بلند در که در اطراف داشت تقریبا سایه بود .اما جوی آب داشت و حوض آب. از دالان که میگذشتیم به سمت راست میرفتیم .آنجا نانواخانه صفه محسوب میشد که علاوه بر افرادی که آنجا زندگی میکردند دیگران هم برای پختن نان از آن تنور و نانواخانه استفاده میکردند. آنجا بسیار شلوغ بود .هیچ اتاقی خالی از سکنه نبود و هر حصار و طویله ای پر از دام و طیور بود.
جنب نانواخانه راه پله ای بود که به بالاخانه ای راه داشت و برای سید خلیل و سید هدایت بود و جلوتر باغچه ای بزرگ و باصفا وجود داشت که دورتا دور آن اتاقهای بزرگ و با صفا قرارداشت .که درب اتاقها و بالاخانه ها به این باغچه باز میشد . اتاقهای اول سمت راست برای سید هدایت بود که با طلعت خانم آنجا زندگی میکرد. آن طرف تر اتاقهای سید مظفر بود و در کنار آن اتاقهای سید شهاب وجود داشت که همسر ایشان مرحمت خانم بود .
سید مظفر و سید شهاب و سید ماشالله و سید اسدالله فرزندان سید نصرالله بودند . سید شهاب مردی عیالوار بود و مهربان و زراعت و کشاورزی اندکی از خود داشت . همسرش مرحمت خانم خواهر صادقعلی حدادی بود که در دو اتاق در دروازه زندگی میکرد.
زندگی بسیار ساده و بی آلایش داشت . فرزندانش به تهران رفته بودند و در کارخانجات مختلف فعال بودند و آبرومندانه زندگی میکردند. حصار و طویله ای داشت و بزن و ببندی به اون صورت نداشت .
در بین فرزندان میرزاهادی سید هدایت از اوضاع مالی بهتری برخوردار بود و دیگر برادرانش از نطر مالی ضعیفتر بودند. باربند طویله سید هدایت روی کوره چشمه بناشده بود و بزرگ بود که بعدها دو برادر سید عباس و سید حسین از آن استفاده میکردند. در سمت چپ باغچه چند اتاق وجود داشت که اتاق سید نصرالله بزرگ خاندان در آنجا واقع بود یعنی نزدیک نانواخانه که بالاخانه ای هم داشت .
مشهور است جناب ملاحسین بشرویه بعد از ایمان آوردن به جناب باب به امر او به اطراف و اکناف سفر میکرده و تبلیغ امر میکرده .ایشان بعد از نراق به جاسب و به کروگان می آید و با جناب سید نصر الله بزرگ خاندان نصراللهی ها ملاقات میکند ایشان در آن دوره شیخی بوده.
میگویند که ایشان و حدود سی نفر از بزرگان ده به سید باب ایمان می آورند و بابی میشوند. آن اتاق و سایر اتاقهای سید شهاب و آقا مظفر و سید هدایت و باغچه و دیگر بناهای آن محل مستعمل و ویران شده می باشد و تقریبا کسی در آن دور باغچه زندگی نمیکند. به دلیل مشاعات و اشتراکات زیاد و کم گذشتی شرکا هنوز نوسازی هم نشده است .
بسیار ناراحت کننده است جایی که چندین خانوار زندگی میکردند و هیاهوی بچه ها بود اکنون سوت وکور افتاده باشد و پرنده ای در آنجا پر نزند . در قسمت انتهایی دروازه دو منزل وجود داشت یکی که سید عباس پسر سید هدایت زندگی میکرد که بزرگ و دارای باغچه و درختان بود و اتاقهای نشیمن خوبی داشت. درختان گردوی بزرگ در آن به بار نشسته بود . و قناتی هم در این خانه وجود داشت . که شاید به چشمه راه داشت.
سید عباس مردی ساده و زحمت کش بود که در کروگان ملک و آب نداشت و ملکهای سید هدایت در هرازجان به او رسیده بود . ایشان هر روز با الاغش از زیر رودخانه به سمت سورمگان و دشت هرازجان راهی بود و تا غروب در آنجا زحمت میکشید. البته املاک حاج یدالله هرازجانی را هم می کاشت .همسرش هم از هرازجان بود دختر سید محمد کله جاری .
بسیار زرنگ و مهربان وخوش زبان بود. آنها هم عیالوار و متدین بودند. تعدادی دام هم داشت و زد و بندی به آن شکل نداشت .در زندگی صدمات زیادی را تحمل کرده بود .از آن اتاقهای قدیم اثری نبود و خانه را نوسازی کرده بودند و رنجور به نطر میرسید و از کار افتاده شده بود.
بالای منزل آقا عباس منزل برادرش سید حسین بود . ایشان نسبت به دیگر برادرانش اجتماعی و سر شناس و عیالوار بود .البته این محل قبلا برای جناب میرمهدی ها و میراب طالب بود . و آقا گل در بخشی از آنجا وسایل کار قالی بافی و رنگ وخامه نگهداری میکرد. منزل بزرگ و باصفایی بود با تعدادی درختان میوه و فندق . از اون بالا دشت پیدا بود و دارای آب انبار کوچکی هم بود .
سید حسین با دختر عموی خود زلیخا خانم ازدواج کرده بود در حالیکه ۱۵ سال داشت و در دوران خدمت ۲ فرزند آورده بود .
آب و ملک پدری زیادی به او ارث رسیده بود و چون دختران زیادی داشت از قالی بافی توانسته بود املاکی هم بخرد . بسیار زحمت کش بودند و سازگار .
زمانی هم کدخدای ده بود و چون سوابق اینطوری داشت قابل احترامتر بود. در کنار منزل ایشان و در قسمت انبار آقا گل جناب سید خلیل برادر ناتنی سید حسین خانه ای ساخته بود . که منزل جمع و جوری به نظر میرسید.
ایشان نیز با دختر عموی خود ازدواج کرده بود . در واقع داماد سید شهاب محسوب میشد. ایشان هم زحمت کش و بی آزار بود و سرش به کار خودش بود .در واقع اگر این سید حسین از نشلج به این محل نیامده بود شاید از کروگان چند نفر بیشتر باقی نمانده بود .روح همه آنها شاد و یادشان گرامی .
در واقع از دروازه قدیم چیزی نمانده بود جز چند خانه باز سازی شده و یا نوساز و الباقی ویرانه و خرابه ای بیش نبود . و دیدن آن احساس خوبی ایجاد نمیکرد.
بزرگ خاندان نصراللهی ها مردی بنام سید نصرالله که پدر بزرگ او سید حسین از نشلج کاشان به این آبادی آمده بود و در این محل ازدواج کرده و ماندگار شده بود.
سید نصر الله برادری داشت بنام سید علی اکبر که میر جمال و میربطالب دو پسر او بودند. و برادرش سید علی اکبر بزرگ خاندان جمالی ها و میر مهدی ها می باشد. سید نصرالله دو پسر داشت یکی بنام میر اسماعیل که پدر بزرگ امجدی ها و ارشدی ها و ابوالقاسمی ها و غیرو می باشد
که میر اسماعیل یک پسر بنام سید عبدالله داشت پدر امجدی و سه دختر که یکی زن سید جواد ارشدی بود زیور خانم یکی هم زینت زن مر تضی کلعند و یکی طوبی مادر آقا گل
پسر دیگر سید نصر الله میرزا هادی که چهار پسر داشت سید هدایت و سید نظام و سید صدرالدین و سید نصرالله. ومیر جمال بزرگ خاندان جمالی ها پسر عموی میرزاد هادی پدر سید هدایت محسوب میشد.
این چهار برادر بسیار عیالوار بودند . سید هدایت از دو همسر خانم اقدس و طلعت خانم) ۱۰ فرزند. که البته یک جوان ۱۸ساله هم داشت که در زمان خرمن کوبی قاطر به او لگد میزند و فوت میکند .
سید نظام از جانجان خانم ۸ فرزند سید نصر الله ۷ فرزند و صدر الدین دو پسر بنام های سید آقا و سید عباس و یک دختر بنام فرخ خانم داشته.. که فرزندان آنها هم هر کدام هفت یا ۸ فرزند داشتند .
از ابتدای دروازه که داخل میشدیم سمت راست حصار و طویله هایی بود که برای آقا مظفر بود که فرزند سید نصرالله محسوب میشد و بعد از آن حصار و طویله های آقا هادی و آقا احمد و آقا مهدی فرزندان سید نطام وجود داشت .
نرسیده به دالان که ورودی دوم دروازه میشد و به هسته اصلی وارد میشد منزل سید نظام بود که بسیار بزرگ و با صفا بود .چندین اتاق نشیمن و انبار و بالاخانه داشت که فرزندانش در آنجا زندگی میکردند. آقا هادی و سید مهدی و آقا احمد و سید ناصر فرزندان سید نظام بودند
آقا هادی با خانم مستوره خواهر فرهاد ازدواج کرده بود و عیالوار نبود و فقط یک دختر داشت که با پسر عموی خود پسر سید مهدی ازدواج کرده بود .آقا هادی بسیار ساده و مظلوم بود و آب و ملکی به اون صورت نداشت و زندگی ساده داشت .
سید مهدی هم دختر عموی خود را گرفته بود. اشرف خان دختر سید هدایت عروس سید نظام بود.آنها عیالوار بودند و زحمت کش . املاکی به اون صورت نداشتند و به همین دلیل به تهران مهاجرت کردند تا در شهر بلکه رونقی بگیرند .
این خانه به لحاظ دیوارهای بلند در که در اطراف داشت تقریبا سایه بود .اما جوی آب داشت و حوض آب. از دالان که میگذشتیم به سمت راست میرفتیم .آنجا نانواخانه صفه محسوب میشد که علاوه بر افرادی که آنجا زندگی میکردند دیگران هم برای پختن نان از آن تنور و نانواخانه استفاده میکردند. آنجا بسیار شلوغ بود .هیچ اتاقی خالی از سکنه نبود و هر حصار و طویله ای پر از دام و طیور بود.
جنب نانواخانه راه پله ای بود که به بالاخانه ای راه داشت و برای سید خلیل و سید هدایت بود و جلوتر باغچه ای بزرگ و باصفا وجود داشت که دورتا دور آن اتاقهای بزرگ و با صفا قرارداشت .که درب اتاقها و بالاخانه ها به این باغچه باز میشد . اتاقهای اول سمت راست برای سید هدایت بود که با طلعت خانم آنجا زندگی میکرد. آن طرف تر اتاقهای سید مظفر بود و در کنار آن اتاقهای سید شهاب وجود داشت که همسر ایشان مرحمت خانم بود .
سید مظفر و سید شهاب و سید ماشالله و سید اسدالله فرزندان سید نصرالله بودند . سید شهاب مردی عیالوار بود و مهربان و زراعت و کشاورزی اندکی از خود داشت . همسرش مرحمت خانم خواهر صادقعلی حدادی بود که در دو اتاق در دروازه زندگی میکرد.
زندگی بسیار ساده و بی آلایش داشت . فرزندانش به تهران رفته بودند و در کارخانجات مختلف فعال بودند و آبرومندانه زندگی میکردند. حصار و طویله ای داشت و بزن و ببندی به اون صورت نداشت .
در بین فرزندان میرزاهادی سید هدایت از اوضاع مالی بهتری برخوردار بود و دیگر برادرانش از نطر مالی ضعیفتر بودند. باربند طویله سید هدایت روی کوره چشمه بناشده بود و بزرگ بود که بعدها دو برادر سید عباس و سید حسین از آن استفاده میکردند. در سمت چپ باغچه چند اتاق وجود داشت که اتاق سید نصرالله بزرگ خاندان در آنجا واقع بود یعنی نزدیک نانواخانه که بالاخانه ای هم داشت .
مشهور است جناب ملاحسین بشرویه بعد از ایمان آوردن به جناب باب به امر او به اطراف و اکناف سفر میکرده و تبلیغ امر میکرده .ایشان بعد از نراق به جاسب و به کروگان می آید و با جناب سید نصر الله بزرگ خاندان نصراللهی ها ملاقات میکند ایشان در آن دوره شیخی بوده.
میگویند که ایشان و حدود سی نفر از بزرگان ده به سید باب ایمان می آورند و بابی میشوند. آن اتاق و سایر اتاقهای سید شهاب و آقا مظفر و سید هدایت و باغچه و دیگر بناهای آن محل مستعمل و ویران شده می باشد و تقریبا کسی در آن دور باغچه زندگی نمیکند. به دلیل مشاعات و اشتراکات زیاد و کم گذشتی شرکا هنوز نوسازی هم نشده است .
بسیار ناراحت کننده است جایی که چندین خانوار زندگی میکردند و هیاهوی بچه ها بود اکنون سوت وکور افتاده باشد و پرنده ای در آنجا پر نزند . در قسمت انتهایی دروازه دو منزل وجود داشت یکی که سید عباس پسر سید هدایت زندگی میکرد که بزرگ و دارای باغچه و درختان بود و اتاقهای نشیمن خوبی داشت. درختان گردوی بزرگ در آن به بار نشسته بود . و قناتی هم در این خانه وجود داشت . که شاید به چشمه راه داشت.
سید عباس مردی ساده و زحمت کش بود که در کروگان ملک و آب نداشت و ملکهای سید هدایت در هرازجان به او رسیده بود . ایشان هر روز با الاغش از زیر رودخانه به سمت سورمگان و دشت هرازجان راهی بود و تا غروب در آنجا زحمت میکشید. البته املاک حاج یدالله هرازجانی را هم می کاشت .همسرش هم از هرازجان بود دختر سید محمد کله جاری .
بسیار زرنگ و مهربان وخوش زبان بود. آنها هم عیالوار و متدین بودند. تعدادی دام هم داشت و زد و بندی به آن شکل نداشت .در زندگی صدمات زیادی را تحمل کرده بود .از آن اتاقهای قدیم اثری نبود و خانه را نوسازی کرده بودند و رنجور به نطر میرسید و از کار افتاده شده بود.
بالای منزل آقا عباس منزل برادرش سید حسین بود . ایشان نسبت به دیگر برادرانش اجتماعی و سر شناس و عیالوار بود .البته این محل قبلا برای جناب میرمهدی ها و میراب طالب بود . و آقا گل در بخشی از آنجا وسایل کار قالی بافی و رنگ وخامه نگهداری میکرد. منزل بزرگ و باصفایی بود با تعدادی درختان میوه و فندق . از اون بالا دشت پیدا بود و دارای آب انبار کوچکی هم بود .
سید حسین با دختر عموی خود زلیخا خانم ازدواج کرده بود در حالیکه ۱۵ سال داشت و در دوران خدمت ۲ فرزند آورده بود .
آب و ملک پدری زیادی به او ارث رسیده بود و چون دختران زیادی داشت از قالی بافی توانسته بود املاکی هم بخرد . بسیار زحمت کش بودند و سازگار .
زمانی هم کدخدای ده بود و چون سوابق اینطوری داشت قابل احترامتر بود. در کنار منزل ایشان و در قسمت انبار آقا گل جناب سید خلیل برادر ناتنی سید حسین خانه ای ساخته بود . که منزل جمع و جوری به نظر میرسید.
ایشان نیز با دختر عموی خود ازدواج کرده بود . در واقع داماد سید شهاب محسوب میشد. ایشان هم زحمت کش و بی آزار بود و سرش به کار خودش بود .در واقع اگر این سید حسین از نشلج به این محل نیامده بود شاید از کروگان چند نفر بیشتر باقی نمانده بود .روح همه آنها شاد و یادشان گرامی .
در واقع از دروازه قدیم چیزی نمانده بود جز چند خانه باز سازی شده و یا نوساز و الباقی ویرانه و خرابه ای بیش نبود . و دیدن آن احساس خوبی ایجاد نمیکرد.
نظرات و کامنت ها
نشلگ دهی هست نزدیک کاشان در جائی که جنگ بین قوای دولتی و نائب حسین اتفاق افتاد و نائب حسین دستگیر شد
نشلگ مثل جاسب کوهستانی هست
چرا میر حسین به جاسب آمده
مطمئنا بخاطر فعالیت های مذهبی بوده چون اکثر فعالیت هایش مذهبی بوده پدرم می گفت از پیروان شیخ احمد احسائی بوده و برای تبلیغ شیخیه آمده بوده
میر مهدی پسرش مرجع مذهبی همه جاسبیها بوده و صاحب کرامات به قول خیلی ها تا آنجا که می گویند کفش جلوی پایش جفت می شده
و علت داشتن این کرامات این بوده که مادرش به او همیشه می گفته اگر روزی برای زیارت به مکه رفتی بی خبر نرو من سفارش مخصوصی دارم
ایشان عازم حج می شود بدون گرفتن سفارش مادر
در حوالی مکه یاد سفارش مادر می افتد و حج نکرده بر می گردد
به این خاطر بوده که دارای مقامات روحانی می شود و کلی داستان ارکرامات او
ولی این ظاهر قضیه هست
اصل قضیه این بوده که او پیرو شیخ احمد و سید کاظم رشتی بوده و به این خاطر
دارای مقامات روحانی مخصوصه
بعد از سید مهدی ریاست مذهبی به سید نصرالله می رسد
در سال ۱۲۶۳ هجری که ملا حسین که ریاست مذهب شیخیه را داشت و تازه بابی شده بود وارد جاسب می شود و یکسره به منزل سید نصرالله می رود
ایشان به عنوان رئیس مذهب شیخیه صد در صد از حال و احوال سید نصرالله خبر داشته
که بمنزل ایشان می رود چون ایشان وقتی بابی می شود به هر شهر و دهی می رفته بیشتر به دیدن و ملاقات رؤسای شیخیه می رفته که به آنه خبر ظهور را بدهد که قائم ظاهر شده و دور انتظار گذشته
سید نصرالله کمال مهمان نوازی را در باره او انجام می دهد مه نشان می دهد همدیگر را بخوبی می شناختند
و سفارش می کند به میرزا هادی که پدر
من خیلی شکسته و پیر شده ام ملاحسین را به منزل خود ببر و کمال احترام و مهمان نوازی را انجام بده من از عهده خدمت به او بر نمی آیم
میرزا هادی در آن موقع بین بیست و کمتر از سی سال بوده هست
و میرزا هادی هفت روز ملا حسین را در خانه خود مهمان نوازی می کند و گوش بفرمان ملاحسین
روز اول ملا حسین از میر زادی می خواهد که در هفت ده جاسب چی جار بزنندکه چاووشی های امام آمده اند و خبر مهمی دارند که باید همه بشنوند و همه رؤسای هفت ده در منزل میرزادی جمع می شوند
و ملا حسین خبر ظهور را به تفضیل برای آنها تعریف می کند
بعد از این جلسه مردم به سه دسته تقسیم می شوند خیلی ها قبول می کنند و خیلی ها نهایت دشمنی و مخالفت و گروهی بی تفاوت
آنها که مخالف شده بودند تصمیم نی گیرند که فردا بروند و ملا حسین را بکشند چه که اگر چند روز دیگر بمانند همه قبول می کنند با علم و نطق و صداقتی که ملا حسین دارد
یکی موضوع را به میرزادی خبر می دهد که عده ای قصد حمله و دشمنی دارند مواظب باش
میرزادی فوری ملا حسین را در خانه خود پنهان کرده و به همه می گوید چاووشی های امام دیشب رفتند و بدین وسیله
جلوی مخالفین را می گیرد
و در هفت روز آینده که ملا حسین در خانه میرزادی مهمان بوده
میرزادی با حکمت و ملاحظه کسانی که مومن شده بودند و اطمینان داشته و از گروه خودش بوده در خفا یک به یک به منزل خود دعوت می کرده برای ازدیاد اطلاعات و آشنائی بیشتر
مثل ملا جعفر جاسبی و ملا مهدی و ملا ابوالقاسم کاشی مشهدی حسنعلی و غیرو که بیشتر از سی نفر بوده اند
ملا ابوالقاسم کاشی که پدر بزرگ رضوانی ها می باشد در خاطرات خودش نقل می کند
که یک روز غروب میرزا هادی یک نفر را فرستاد و مرا به خانه خودش دعوت کرد که شخص مهمی از عتبات آمده و خبر مهمی آورده
تو که ملا هستی بیا و او را ببین ما از عهده او بر نمی آئیم
بیا و بین چه می گوید
ملا ابوالقاسم کاشی شخص ثروتمندی بود که از کاشان به جاسب آمده بوده و کلی زمین و آسیاب و کاسبی در کروگون و وسکنقون خریده بود و طبابت هم می کرد و تخصص طب گیاهی داشت و بخاطر آب و هوای جاسب و ازدست گرمای کاشان به جاسب کوچ کرده بود
در زمان ما آسیاب چهارم از سرچشمه را می گفتند آسیاب کاشی ها که دست فتح الله الیاس بود و او اداره می کرد
جناب شمس الله رضوانی
نوه ملا ابوالقاسم در خاطرات خود این ها به تفضیل نوشته است
به هرحال وقتی ملا ابوالقاسم به خانه میرزادی می رود
ساعت از نیمه شب می گذرد و او بر نمی گردد
خانمش نگران می شود که چی شده و او چرا برنگشته
بلند می شود و به خانه میرزادی به دنبال شوهر خود می رود
به پشت اطاق نشیمن میرزادی که میرسد چون زمستان سردی بوده می بیند که شوهرش و میرزادی و ملا حسین و چند نفر دیگر دور کرسی نشسته و روی کرسی پر از کتاب هست
از پشت پنچره به دقت به صحبت ها گوش می دهد و بعداز یکساعت بر می گردد
در خانه بچه ها و بقیه از او می پرسند چی شد و چه خبر او همه داستان را تعریف می کند که صحبت از ظهور قائم بود که قائم ظاهر شده
وقتی می پرسد خب تو چی فکر می کنی جواب می دهد راست می گفتند قائم ظاهر شده
یادم می آید در زمان ما وقتی می خواستند فحش به بهائیان بدهند یکی از حرف هایشان این بود خدا میرزادی نیامرزد
اون این آتیش را توی این ده درست کرد
مادر آقا ضیاء جمالی خیلی متعصب بود و از این که پدرم بهائی شده بود خیلی دلخور بود و مرتب به خانه ما می آمد و با پدرم بحث می کرد و تکیه کلامش این بود که خدا میرزادی را نیامورد از آتیشی که تو این ده درست کرد
خانم ملا ابوالقاسم زودتر از شوهرش و بدون جر و بحث حقیقت را قبول می کند
بله
پریشان شود گل به باد سحر
نه هیزم که نشکافدش جز تبر
آتیشی که بقول همه
میرزادی روشن کرده بود امروز به سراسر عالم کشیده شده کشوری نیست در دنیا که جاسبی به این خاطر نبوده و یا نرفته باشد
آتشی که در زمان انقلاب خانمان همه را سوخت و جناب فردوسی و زمانی و جناب نصرالله امینی
نوه ملا ابوالقاسم کاشی را هدف تیر دشمنان ساخت
هولناک ترین شکنجه ها را تحمل کردند و استقامت نشان دادند و جان دادند ولی انکار و بد نگفتند
چهار ده سال بعد از انقلاب وارد جاسب شدم و پشت اطاق میرزادی رفتم و این چند جملات را نوشتم
چهارده سال بعد از آن واقعه هولناک و فتنه 57 وارد جاسب و این محله عجیب شدم. خانههای احباء و مخصوصاً شهداء که بعضی خراب و ویران و بعضی سوخته و از بین رفته و بعضی تصاحب و لانه جغد شده را یک به یک از نزدیک دیدم. اماکنی که احبا مورد ضرب و شتم و آنجا که خون آنها بر خاک ریخته شده بود، از نزدیک زیارت کردم. حمام و مدرسه و گلستان جاوید را که به تل خاکی تبدیل شده بود، تماشاگر شدم و لوازم و وسائل کار و زندگی روزمره که هنوز در گوشه و کنار خانهها پراکنده و شکسته بود، از نزدیک دیدم و با حالت حزن و اندوه بسیار در ضمیر خیال و ظاهر نظاره گر وقایع حال و گذشته شدم و به استقامت و فداکاری و از خودگذشتگی احباء آفرین گفتم و از ته دل زمزمهگر این بیان مبارک در کلمات عالیات شدم که میفرمایند:
"...در این وقت که دموع از خَدَّم جاری و دَمِ حمرا از قلبم ساریست ندا میکنم ترا که قلب حزینم را از غیر خود غافل گردانی و بخود مشغول نمائی تا از همه مقطوع شود و بتو در بندد زیرا که بسته تو هرگز نگسلد و مقبول تو هرگز مردود نشود سلطان است اگرچه محکوم عباد شود و منصور است اگرچه نفسی او را یاری ننماید و محبوب است اگرچه مردود باشد ..."
همه فکر می کردند که بانی و موسس میرزادی هست
از اصل موضوع خبر نداشتند که در هفتاد سال گذشته
میر حسین
و میر مهدی
و سید نصرالله
یکی پس از دیگری
ماموریت داشتند از طرف شیخ احمد احسائی و سید کاظم رشتی که مردم را برای ظهور صاحب زمان آمده کنند
به این خاطر است که در دروازه همه مومن شدند و ظهور قائم را قبول کردند
چهار تا پسر عمو
میر زادی
و میراسماعیل
و میر جمال
و میر ابوطالب همه قبول کردند
میر جمال جان خودش را سر این کار گذاشت و جمالی ها از نسل او هستند
میرزادی تا آخر عمر با عبدالبهاء در تماس بود و الواحی از ایشان در یافت می کرد و پسرش صدر الدین بهائی معروفی بود و دراین راه جان خودش را فدا نمود و همه نسل او بیشتر بهائی هستند
میر ابوطالب تا آخر عمر به پدرم می گفت که من قلبا بهائی هستم و عده ای از نسل او بهائی هستند
و بسیاری از نسل میر اسماعیل امروز بهائی هستند
سرگذشت احبّای جاسب به قلم جناب ذبیح الله مهاجر از قدمای احبای جاسب
ملّاجعفر پیشنماز جاسب مخصوصا کروگان
محله دروازه کروگان منزل سید نصرالله بزرگ خاندان نصراللهی ها محل ورود و اقامت ملا حسین بشروئه ای به کروگان
مرحوم ملّاجعفر اهل کروگان و از فامیل حاجی محمدرضا پدربزرگ کربلائی محمد عسلی بوده. در حدود سال 1263 قمری یک نفر آخوند و دو نفر همراه سوار اسب از طرف کاشان به جاسب وارد میشوند و با ملّا جعفر و ملا ابوالقاسم کاشی[1]، آقا سید نصرالله و چند نفر از اشخاص باسواد دعوت مینمایند و میگویند که ما ها منادی حضرت قائم هستیم. چند نفر تصدیق می نمایند من جمله ملا ابوالقاسم، آقا سید نصرالله و آمیرزا آقا مجتهد هرازجان و ملّاجعفر و عیال او ملّا فاطمه. ایام محرم و روضه خوانی بود. مرحوم ملّاجعفر بالای منبر میرود و میگوید ای مردم مسلمان از این به بعد خوش و مسرور باشید زیرا قائمی که انتظار او را میکشید و عجلّ الله فرجه میگفتید، ظاهر شده است. روز شادی و توجه به امر و دستورات مبارک اوست.
در این موقع همهمه به مردم می افتد و در دهات شهرت میدهند که ملّاجعفر دیوانه شده است. پدرم محمدتقی برایم گفت من ده ساله بودم، شب خوابیده و بیدار بودم. پدرم محمد اسماعیل کاشانی به مادرم میگفت دیدی چه خاکی بر سرمان شده است. مادرم جواب داد چه شده است؟ پدرم گفت ملّاجعفر دیوانه شده است. سی سال پشت سر او نماز خواندیم و باید اعاده کنیم. اهالی او را تعقیب نمودند و متواریاً به کاشان رفت. جاسبی ها به کاشان رفته به وسیله علماء او را به حکومت معرّفی نمودند و حکومت او را جلب نموده و مجلس محاوره ترتیب دادند. زمستان و منقل آتش در میان بود. پس از مباحثه و محاوره، رئیس مجلس خطاب به ملّاجعفر گفت اگر راست میگوئی دست در این آتش فرو بر ولی دستت نسوزد. جواب میگوید که خاصیت آتش سوختن است ولکن من به عشق قائمی که ظهور کرده و من ندای او را اجابت کرده ام به «مدلول اجود ادعیه الله» دست در آتش کرد. مقداری از جرقّه های آتش را در مشتش فشار میدهد که خونابه از دستش جاری میشود. مدّعیان میگویند معلوم و ثابت شد که دیوانه است. حکومت او را مرخّص نمود. با دست سوخته در کوی و برزن و بازار به تبلیغ اقدام مینماید. از طرف علما به حکومت شکایت میکنند که ملا جعفر در بازار مردم را گمراه میکند. فراش های حکومت او را جلب و زندانی کرده و شب او را در طهران خفه کرده و به چاه می اندازند. از مرحوم آقا میر جاسب شنیدم موقع تشرّف به حضور حضرت عبدالبهاء قصد کردم از حضور مبارک از سرگذشت ملّاجعفر جاسب سوال کنم. وقتی مشرف شدم، جمع مسافرین از اطراف عالم مشرف و حضرت عبدالبهاء مشی و بیاناتی میفرمودند. من به کل فراموش کرده بودم که سئوال کنم. مقابل بنده که رسیدند، فرمودند امّا ملّاجعفر جاسب و سرگذشت او را به طوری که واقع شده بود، بیان فرمودند و یک ورقه نوشته که زیارتنامه آن مرحومه بود. عنایت فرمودند و بنده نویسنده عین آن زیارتنامه را دیدم و خواندم. عیناً سرگذشت آنچه شنیده بودم به چشم دیدم. پاکت آن زیارت نامه را در نزد نور چشم عزیز آقای علی محمد رفرف به تازه گی دیدم.
---
[1] ملا ابوالقاسم بزرگ خاندان رضوانی ها و امینی ها
محله دروازه کروگان منزل سید نصرالله بزرگ خاندان نصراللهی ها محل ورود و اقامت ملا حسین بشروئه ای به کروگان
کمتر کمی در جاسب هست که به این حقیقت پی برده باشد که چرا نسل میرزادی این همه برکت پیدا کرده است
هر کسی را در ده می بینی به نحوی از نسل او هستند
همه نصراللهی ها و خیلی از صادقی ها و امجدی ها و محمدی ها و قربانی ها و اسماعیلی ها و خانواده بسیاری دیگر
هر سه نفر جاسبی که در کروگان رفت آمد دارند دو نفر آنها باید از نسل او هستند
این برکت در نسل صد در صد باید نتیجه کار خیری باشد که روزگاری میر زادی انجام داده ولی متاسفانه اکثر زاد و رود او از اصل و نسب خود بی خبرند و از این حقیقت دور
در صورتیکه که خاندان بزرگی در قدیم در کروگان بودند امروز اثری از آنها نیست مثل
خاندان ملا ابوالقاسم که خانه او در قلعه بود و به خانه زن باقر بک معروف بود
چون مخالف بود و دشمنی می کرد خاندانی از او بر جا نیست در صورتیکه در زمان خودش همه کاره ده بود و چه دم و دستگاهی سید رضا جمالی شرح حال او را در خاطرات خود نوشته در زمان ما خانه او خراب و ویران شده بود و بچه ها هنگام بازی برای دست به آب آنجا می رفتند
وهمین اصل
هم صادق هست در باره خانواده های دیگر مثل مهاجری ها و یزدانی ها و روحانی ها و رضوانی ها و فروغی ها و غیرو
که انسان تعجب می کند از وسعت این خانواده ها و از نوابغی که در این خانواده ها پیدا شده اند و از خدماتی که انجام داده اند
شیخ محمد جعفر بن میرزا اسماعیل کروکانی جاسبی قمی
ایشان همان ملا جعفر جاسبی شهید است عالم فاضل و فقیه ماهر. او برای تحصیل به اصفهان آمد و از محضر علما و مجتهدین بزرگ این شهر همچون حاج محمد ابراهیم کلباسی و حاج سید محمد باقرحجه الاسلام شفتی بهره برد. او در سال 1254 نسخه ای از کتاب «مناسک حج استادش سید حجه الاسلام (بیان المفاخر ج1ص283و284) و در همان سال نسخه ای از کتاب منهاج الهدایه» نوشته استاد دیگرش حاجی کلباسی را کتابت کرده است. (فهرست دست نوشت های ایران ج10ص284)
ملا جعفر جاسبی به روایت کواکب الدریه
جاسب نیز یکی از قرای ییلاقیه است بین قم و کاشان و دو فرسنگی نراق، قصبه معتبری است که در ابتدای امر جماعت بسیاری در آنجا اقبال نمودند و چند نفر آنها از فامیل مرحوم فاضل نراقی بودند. و هو الحاج ملا احمد صاحب التالیفات که از اهل فضل و کمال بوده اند و یکی از آنها موسوم به آقا کمال بود و اکثری از آنها بعد از ایمان و اقبال معرض تعرضات علماء و بالاخص ریاست مداران فامیل خویش گشتند اما ملا جعفر جاسبی در اوایل به سمت شریعت مداری در جاسب مقیم و طرف رجوعات مردم بود. چون اقبال به این امر نمود به اختیار خود از مسجد و منبر کناره گرفت و از تصرف در عقد و ایقاعات شرعیه دست کشیده دامن فراچید و بساط ریاست مآبی را برچید. اهالی اصرار نمودند که بر هر عقیده باشید ما شما را میپذیریم و کار به عقیده باطنی شما نداریم، تنها این تمنا را داریم که پا از محراب نکشید و دست از منبر بر ندارید. تا آنکه در یکی از ایام عاشوراء بر او شوریدند و اصرار را از حد گذرانیدند که امروز از شما دست بر نداریم تا شما را از خانه بر آییم و بر منبر بگماریم. چون دید دست از او نمی کشند بر منبر برآمد و بجای حدیث و موعظه، مرثیه و روضه، زبان به تبلیغ گشود و در خاتمه اظهار نمود که اگر بقول من معتمدید بشما میگویم که ایام گریه و سوز و گداز گذشت و هنگام شادی و فرح رسید. زیرا ایام ظهور است و هنگام شوق و شور
(رباعی)
ای مرثیه خوان بس است این نوحه گری که ایام عزاء و فصل غم شد سپری
شب رفت و گذشت ناله از مرغ سحر شد صبح و دمید خنده از کبک دری
...
سرگذشت احبّای جاسب به قلم جناب ذبیح الله مهاجر از قدمای احبای جاسب
ملّاجعفر پیشنماز جاسب مخصوصا کروگان
محله دروازه کروگان منزل سید نصرالله بزرگ خاندان نصراللهی ها محل ورود و اقامت ملا حسین بشروئه ای به کروگان
مرحوم ملّاجعفر اهل کروگان و از فامیل حاجی محمدرضا پدربزرگ کربلائی محمد عسلی بوده. در حدود سال 1263 قمری یک نفر آخوند و دو نفر همراه سوار اسب از طرف کاشان به جاسب وارد میشوند و با ملّا جعفر و ملا ابوالقاسم کاشی[1]، آقا سید نصرالله و چند نفر از اشخاص باسواد دعوت مینمایند و میگویند که ما ها منادی حضرت قائم هستیم. چند نفر تصدیق می نمایند من جمله ملا ابوالقاسم، آقا سید نصرالله و آمیرزا آقا مجتهد هرازجان و ملّاجعفر و عیال او ملّا فاطمه. ایام محرم و روضه خوانی بود. مرحوم ملّاجعفر بالای منبر میرود و میگوید ای مردم مسلمان از این به بعد خوش و مسرور باشید زیرا قائمی که انتظار او را میکشید و عجلّ الله فرجه میگفتید، ظاهر شده است. روز شادی و توجه به امر و دستورات مبارک اوست.
در این موقع همهمه به مردم می افتد و در دهات شهرت میدهند که ملّاجعفر دیوانه شده است. پدرم محمدتقی برایم گفت من ده ساله بودم، شب خوابیده و بیدار بودم. پدرم محمد اسماعیل کاشانی به مادرم میگفت دیدی چه خاکی بر سرمان شده است. مادرم جواب داد چه شده است؟ پدرم گفت ملّاجعفر دیوانه شده است. سی سال پشت سر او نماز خواندیم و باید اعاده کنیم. اهالی او را تعقیب نمودند و متواریاً به کاشان رفت. جاسبی ها به کاشان رفته به وسیله علماء او را به حکومت معرّفی نمودند و حکومت او را جلب نموده و مجلس محاوره ترتیب دادند. زمستان و منقل آتش در میان بود. پس از مباحثه و محاوره، رئیس مجلس خطاب به ملّاجعفر گفت اگر راست میگوئی دست در این آتش فرو بر ولی دستت نسوزد. جواب میگوید که خاصیت آتش سوختن است ولکن من به عشق قائمی که ظهور کرده و من ندای او را اجابت کرده ام به «مدلول اجود ادعیه الله» دست در آتش کرد. مقداری از جرقّه های آتش را در مشتش فشار میدهد که خونابه از دستش جاری میشود. مدّعیان میگویند معلوم و ثابت شد که دیوانه است. حکومت او را مرخّص نمود. با دست سوخته در کوی و برزن و بازار به تبلیغ اقدام مینماید. از طرف علما به حکومت شکایت میکنند که ملا جعفر در بازار مردم را گمراه میکند. فراش های حکومت او را جلب و زندانی کرده و شب او را در طهران خفه کرده و به چاه می اندازند. از مرحوم آقا میر جاسب شنیدم موقع تشرّف به حضور حضرت عبدالبهاء قصد کردم از حضور مبارک از سرگذشت ملّاجعفر جاسب سوال کنم. وقتی مشرف شدم، جمع مسافرین از اطراف عالم مشرف و حضرت عبدالبهاء مشی و بیاناتی میفرمودند. من به کل فراموش کرده بودم که سئوال کنم. مقابل بنده که رسیدند، فرمودند امّا ملّاجعفر جاسب و سرگذشت او را به طوری که واقع شده بود، بیان فرمودند و یک ورقه نوشته که زیارتنامه آن مرحومه بود. عنایت فرمودند و بنده نویسنده عین آن زیارتنامه را دیدم و خواندم. عیناً سرگذشت آنچه شنیده بودم به چشم دیدم. پاکت آن زیارت نامه را در نزد نور چشم عزیز آقای علی محمد رفرف به تازه گی دیدم.
---
[1] ملا ابوالقاسم بزرگ خاندان رضوانی ها و امینی ها
محله دروازه کروگان منزل سید نصرالله بزرگ خاندان نصراللهی ها محل ورود و اقامت ملا حسین بشروئه ای به کروگان
از جمله کسانی که اطلاعاتش را کامل کرد و مومن شد و سر از پا نمی شناخت ملا جعفر جاسبی بود که در این مدت دائم در خانه میرزادی با ملا حسین بود
شیخ محمد جعفر بن میرزا اسماعیل کروکانی جاسبی قمی
ایشان همان ملا جعفر جاسبی شهید است عالم فاضل و فقیه ماهر. او برای تحصیل به اصفهان آمد و از محضر علما و مجتهدین بزرگ این شهر همچون حاج محمد ابراهیم کلباسی و حاج سید محمد باقرحجه الاسلام شفتی بهره برد. او در سال 1254 نسخه ای از کتاب «مناسک حج استادش سید حجه الاسلام (بیان المفاخر ج1ص283و284) و در همان سال نسخه ای از کتاب منهاج الهدایه» نوشته استاد دیگرش حاجی کلباسی را کتابت کرده است. (فهرست دست نوشت های ایران ج10ص284)
ملا جعفر جاسبی به روایت کواکب الدریه
جاسب نیز یکی از قرای ییلاقیه است بین قم و کاشان و دو فرسنگی نراق، قصبه معتبری است که در ابتدای امر جماعت بسیاری در آنجا اقبال نمودند و چند نفر آنها از فامیل مرحوم فاضل نراقی بودند. و هو الحاج ملا احمد صاحب التالیفات که از اهل فضل و کمال بوده اند و یکی از آنها موسوم به آقا کمال بود و اکثری از آنها بعد از ایمان و اقبال معرض تعرضات علماء و بالاخص ریاست مداران فامیل خویش گشتند اما ملا جعفر جاسبی در اوایل به سمت شریعت مداری در جاسب مقیم و طرف رجوعات مردم بود. چون اقبال به این امر نمود به اختیار خود از مسجد و منبر کناره گرفت و از تصرف در عقد و ایقاعات شرعیه دست کشیده دامن فراچید و بساط ریاست مآبی را برچید. اهالی اصرار نمودند که بر هر عقیده باشید ما شما را میپذیریم و کار به عقیده باطنی شما نداریم، تنها این تمنا را داریم که پا از محراب نکشید و دست از منبر بر ندارید. تا آنکه در یکی از ایام عاشوراء بر او شوریدند و اصرار را از حد گذرانیدند که امروز از شما دست بر نداریم تا شما را از خانه بر آییم و بر منبر بگماریم. چون دید دست از او نمی کشند بر منبر برآمد و بجای حدیث و موعظه، مرثیه و روضه، زبان به تبلیغ گشود و در خاتمه اظهار نمود که اگر بقول من معتمدید بشما میگویم که ایام گریه و سوز و گداز گذشت و هنگام شادی و فرح رسید. زیرا ایام ظهور است و هنگام شوق و شور
(رباعی)
ای مرثیه خوان بس است این نوحه گری که ایام عزاء و فصل غم شد سپری
شب رفت و گذشت ناله از مرغ سحر شد صبح و دمید خنده از کبک دری
...
پس باید مجلس ماتم را به محافل سرور مبدل سازید و به خدمت جمهور پردازید تا عالم امکان قمیص جدید پوشد و به رنگ دیگر در آید. مالها هدر نرود و اوقات بی ثمر نگذرد اگر عقیده مرا بپذیرید اینست و الّا هر طریقی را میخواهید بگیرید و بزارید و بگرئید. هذا فراق بینی و بینکم.
چون مردم از زبان او این سخنان را شنیدند بی نهایت متحیر گردیدند و او را دیوانه و مسحور خواندند و کلمات او را کفر و خودشان را کافر و کفور شمردند و بکلی از او مأیوس شده با هزار افسوس دست از دست بوسی کشیدند و قصه او را در اطراف مشهور و نزد علمای کاشان مذکور داشتند.
پس از چندی ویرا به کاشان عبور افتاد و د رمحضر علماء حضور یافت و چون سخن از عقاید بدیعه به میان آمد او برکنار نشد و عقیده را انکار نفرمود بلکه در مقام اثبات برآمد و هیئت علمیه را ملزم و مفحم ساخت و چون تمام طرق و سبل انتقاد و ایرادشان را مسدود نمود، به مباهله تکلیف فرمود و آن هيئت مساهله کردند و از راه مجادله ویرا گفتند که اگر راست میگویی دست خود را از میان آتش فرو ببر و آتش تو را نیازارد و نسوزاند تا بر صحت عقیده تو اعتراف کنیم و انصاف دهیم. ملا جعفر با حالتی بر افروخته از خشم پاسخ داد که شأن آتش سوزندگیست و هرگز دلیل حقیت مظهر الهیه نبوده که آثار خدا داده را از اشیاء بردارند و در حرارت آتش تصرف نمایند.
اما من با دانستن این مطلب اگر مایل باشید برای اظهار یقین خود سوزش آتش را بر خود گذارم و دست به آتش فرو برم تا بدانید که بر یقین خود حازمم و از هیچ بلایی رو گردان نیستم. از شما هر کس بر بطلان این امر و صحت عقیده خود یقین دارد این مقدار از زحمت را به خود گذارد و دست بر آتش نهد.
این را بگفت و دست در منقل آتش فرو برده و مشتی از آتش سوزان را بر گرفت و چندان در دست خود فشرد که خونابه از دست او جاری گشت. حاضرین را دهشتی غریب دست داد و احدی بمثل کار او را اتیان ننموده همی گفتند که راست گفته اند که سید باب چنان مردم را مسحور سازد که دست از جان بردارند و هستی خود را بچیزی نشمارند.
پس ملاجعفر با دستی مجروح و قلبی مقرون از آن مجمع بیرون شد و با آنکه حالش دگرگون بود خنده را از لب خویش دور نمیکرد و بهر جا میرسید قصه خود را باز میگفت و بر علماء طعن میزد که در هر مقام و با هر برهان الزام آوردند. اما این مسئله ولوله به جان عوام افکند و زلزله به ارکان علماء فکند. جمعی دیگر پس از چند روز فراهم کردند و مشورت نمودند که با چنین آدم متهور جسور چه باید کرد. اگر او را با این قوت قلب مهلت دهیم ما را همی توهین کند و خود را صاحب دلیل مبین و برهان متین شمرد و هرکس را بفریبد. لهذا اعدام او لازم و اهلاک وی متحتم است. پس حکومت شرع و عرف باهم همدست شدند و باطراف سپردند که ملا جعفر را با نشانه جراحت دست نگذارند بدر رود و بالاخره او را گرفتند و با آب شمشیر تلافی آن آتش را نمودند و بوضعی شهیدش کردند که عبرت الناظرین شد. چه که مردم بر او مینالیدند و او بر خود میبالید.
این ملا ابوالقاسم که خانه اش در قلعه بود جدا ازجد رضوانی ها بوده؟
نه فرق می کرده
این ملا ابوالقاسم خانه اش در قلعه بود
زمان ما می گفتند خانه زن باقر بک
این خانم اول عروس ملا ابوالقاسم بود و بعد از مردن شوهرش محمد
رفته بود با یک باقر نام نراقی ازدواج کرده بود
این ملا ابوالقاسم دشمن درجه یک بهائیان بود و سه تا زن و کلی بچه داشت و از هفت ده برایش حق امام و خمس و زکات می آوردند
می گویند همیشه قلعه پر از اسب و شتر و بار بود که حیوانات می آوردند و می بردند
و فراش و چماق دار و مامور داشت
و بزور مالیات و حقوقات و اجاره و وقف می گرفت و اگر کسی نداشت به چوب و فلک می بست
زمان ما دسته سینه زنی و نخل تا در خانه او که خرابه ای بود
می رفت
و جلوی خانهاش نخل را برای مدتی پائین می گذاشتند و شربت می دادند
ملا غلامرضا پدر بزرگ ما همسایه او بود و اوباعث شده بود که ملا غلامرضا را غارت کنند و بزنند و سه سال در قم زندانی کنند و حکم قتل او را داد
به هر حال بچه هایش یکی کور و مریض و یکی دیوانه و یکی فراری و یکی خود کشی کردند و امروز هیچ کسی از خاندان او وجود ندارد
و ملا غلامرضا که یک زن و دو بچه داشت واین همه شکنجه و غارت و زندانی و آواره گی کشید
امروز نسل او هزاران هستند
قدیم بهائیان که دور هم بودند
گه گاهی به می گفتند خدا هیچ وقت ملا ابوالقاسم را نیامرزد که این همه پدران ما را اذیت کرد
پدرم از قول خاله اش می نویسد محمد پسر ملا ابوالقاسم
آدم ناراحت و دیوانه ای بود سوار بر اسب می شد از محله پائین تا بالا و سوار بر اسب فریاد می زد و نفس کش می طلبید و توهین به بهائیان می کرد
مدتی بعد در صحرا یک چوپان نراقی را کشت و وقتی که نراقی ها برای خون خواهی به جاسب آمدند فراری شد و دیگر بر نگشت و در غربت مرد
حالا برای اینکه بدانید چقدر حرف من درسته یا غلط
همین یک موضوع هست که در ذیل کمی توضیح می دهم
هیچ کسی در جاسب نیست که ادعا کند که من از نسل ملا ابوالقاسم هستم یا کسی از شهری یا جائی بیاید و چنین ادعای داشته باشد و اگر کسی بود صد در صد می آمدند و لا اقل خانه پدری را ادعا یا تصاحب می کردند
زمان ما خراب و ویرانه بود و فقط دیوار هائی از آن باقی مانده بود با کلی نقش و نگار روی دیوارها که نشان میداد خانه اعیانی بوده
و تنها ساکنین این خرابه سگ های ولگرد وسگ وهب قلی بود گه گهگاهی در آنجا دیده می شدند به خاطر لاشه هائی که گه گاهی آنجا می انداختند
ملا ابوالقاسم با داشتن سه زن و کلی بچه چرا نباید اثری از او باشد بچه هایش یکی جوانمرگ و یکی خود کشی و یکی مفلوک و مشغول گدائی و یکی فراری و بقیه همه آواره و زمین گیر و محتاج
تنها فرزندی که باقی ماند و زندگی خوب و پر برکتی داشت سکنیه خانم بود که بهائی شد و با زین العابدین برادر مشهدی حسنعلی ازدواج کرد
و دارای پنچ دختر و دو پسر شد
بنام های عزت و دلارام و جواهر و سعادت و ربابه و دو پسر بنام های نصیر و و فضل الله وجدانی
که تمام جوادی ها و روحانی ها و وجدانی ها و جمالی ها وعده ای از یزدانی ها و هاشمی ها همه از نسل او هستند و یکی از این همه خود من هستم
ولی من و همه اینها ننگ داریم خودمان را از نسل ملا ابوالقاسم بدانیم ما ها همه در شجره نامه ها خودمان را از نسل سکینه خانم و زین العابدین می دانیم و حرفی از ملا ابوالقاسم نمی زنیم
نشلگ مثل جاسب کوهستانی هست
چرا میر حسین به جاسب آمده
مطمئنا بخاطر فعالیت های مذهبی بوده چون اکثر فعالیت هایش مذهبی بوده پدرم می گفت از پیروان شیخ احمد احسائی بوده و برای تبلیغ شیخیه آمده بوده
میر مهدی پسرش مرجع مذهبی همه جاسبیها بوده و صاحب کرامات به قول خیلی ها تا آنجا که می گویند کفش جلوی پایش جفت می شده
و علت داشتن این کرامات این بوده که مادرش به او همیشه می گفته اگر روزی برای زیارت به مکه رفتی بی خبر نرو من سفارش مخصوصی دارم
ایشان عازم حج می شود بدون گرفتن سفارش مادر
در حوالی مکه یاد سفارش مادر می افتد و حج نکرده بر می گردد
به این خاطر بوده که دارای مقامات روحانی می شود و کلی داستان ارکرامات او
ولی این ظاهر قضیه هست
اصل قضیه این بوده که او پیرو شیخ احمد و سید کاظم رشتی بوده و به این خاطر
دارای مقامات روحانی مخصوصه
بعد از سید مهدی ریاست مذهبی به سید نصرالله می رسد
در سال ۱۲۶۳ هجری که ملا حسین که ریاست مذهب شیخیه را داشت و تازه بابی شده بود وارد جاسب می شود و یکسره به منزل سید نصرالله می رود
ایشان به عنوان رئیس مذهب شیخیه صد در صد از حال و احوال سید نصرالله خبر داشته
که بمنزل ایشان می رود چون ایشان وقتی بابی می شود به هر شهر و دهی می رفته بیشتر به دیدن و ملاقات رؤسای شیخیه می رفته که به آنه خبر ظهور را بدهد که قائم ظاهر شده و دور انتظار گذشته
سید نصرالله کمال مهمان نوازی را در باره او انجام می دهد مه نشان می دهد همدیگر را بخوبی می شناختند
و سفارش می کند به میرزا هادی که پدر
من خیلی شکسته و پیر شده ام ملاحسین را به منزل خود ببر و کمال احترام و مهمان نوازی را انجام بده من از عهده خدمت به او بر نمی آیم
میرزا هادی در آن موقع بین بیست و کمتر از سی سال بوده هست
و میرزا هادی هفت روز ملا حسین را در خانه خود مهمان نوازی می کند و گوش بفرمان ملاحسین
روز اول ملا حسین از میر زادی می خواهد که در هفت ده جاسب چی جار بزنندکه چاووشی های امام آمده اند و خبر مهمی دارند که باید همه بشنوند و همه رؤسای هفت ده در منزل میرزادی جمع می شوند
و ملا حسین خبر ظهور را به تفضیل برای آنها تعریف می کند
بعد از این جلسه مردم به سه دسته تقسیم می شوند خیلی ها قبول می کنند و خیلی ها نهایت دشمنی و مخالفت و گروهی بی تفاوت
آنها که مخالف شده بودند تصمیم نی گیرند که فردا بروند و ملا حسین را بکشند چه که اگر چند روز دیگر بمانند همه قبول می کنند با علم و نطق و صداقتی که ملا حسین دارد
یکی موضوع را به میرزادی خبر می دهد که عده ای قصد حمله و دشمنی دارند مواظب باش
میرزادی فوری ملا حسین را در خانه خود پنهان کرده و به همه می گوید چاووشی های امام دیشب رفتند و بدین وسیله
جلوی مخالفین را می گیرد
و در هفت روز آینده که ملا حسین در خانه میرزادی مهمان بوده
میرزادی با حکمت و ملاحظه کسانی که مومن شده بودند و اطمینان داشته و از گروه خودش بوده در خفا یک به یک به منزل خود دعوت می کرده برای ازدیاد اطلاعات و آشنائی بیشتر
مثل ملا جعفر جاسبی و ملا مهدی و ملا ابوالقاسم کاشی مشهدی حسنعلی و غیرو که بیشتر از سی نفر بوده اند
ملا ابوالقاسم کاشی که پدر بزرگ رضوانی ها می باشد در خاطرات خودش نقل می کند
که یک روز غروب میرزا هادی یک نفر را فرستاد و مرا به خانه خودش دعوت کرد که شخص مهمی از عتبات آمده و خبر مهمی آورده
تو که ملا هستی بیا و او را ببین ما از عهده او بر نمی آئیم
بیا و بین چه می گوید
ملا ابوالقاسم کاشی شخص ثروتمندی بود که از کاشان به جاسب آمده بوده و کلی زمین و آسیاب و کاسبی در کروگون و وسکنقون خریده بود و طبابت هم می کرد و تخصص طب گیاهی داشت و بخاطر آب و هوای جاسب و ازدست گرمای کاشان به جاسب کوچ کرده بود
در زمان ما آسیاب چهارم از سرچشمه را می گفتند آسیاب کاشی ها که دست فتح الله الیاس بود و او اداره می کرد
جناب شمس الله رضوانی
نوه ملا ابوالقاسم در خاطرات خود این ها به تفضیل نوشته است
به هرحال وقتی ملا ابوالقاسم به خانه میرزادی می رود
ساعت از نیمه شب می گذرد و او بر نمی گردد
خانمش نگران می شود که چی شده و او چرا برنگشته
بلند می شود و به خانه میرزادی به دنبال شوهر خود می رود
به پشت اطاق نشیمن میرزادی که میرسد چون زمستان سردی بوده می بیند که شوهرش و میرزادی و ملا حسین و چند نفر دیگر دور کرسی نشسته و روی کرسی پر از کتاب هست
از پشت پنچره به دقت به صحبت ها گوش می دهد و بعداز یکساعت بر می گردد
در خانه بچه ها و بقیه از او می پرسند چی شد و چه خبر او همه داستان را تعریف می کند که صحبت از ظهور قائم بود که قائم ظاهر شده
وقتی می پرسد خب تو چی فکر می کنی جواب می دهد راست می گفتند قائم ظاهر شده
یادم می آید در زمان ما وقتی می خواستند فحش به بهائیان بدهند یکی از حرف هایشان این بود خدا میرزادی نیامرزد
اون این آتیش را توی این ده درست کرد
مادر آقا ضیاء جمالی خیلی متعصب بود و از این که پدرم بهائی شده بود خیلی دلخور بود و مرتب به خانه ما می آمد و با پدرم بحث می کرد و تکیه کلامش این بود که خدا میرزادی را نیامورد از آتیشی که تو این ده درست کرد
خانم ملا ابوالقاسم زودتر از شوهرش و بدون جر و بحث حقیقت را قبول می کند
بله
پریشان شود گل به باد سحر
نه هیزم که نشکافدش جز تبر
آتیشی که بقول همه
میرزادی روشن کرده بود امروز به سراسر عالم کشیده شده کشوری نیست در دنیا که جاسبی به این خاطر نبوده و یا نرفته باشد
آتشی که در زمان انقلاب خانمان همه را سوخت و جناب فردوسی و زمانی و جناب نصرالله امینی
نوه ملا ابوالقاسم کاشی را هدف تیر دشمنان ساخت
هولناک ترین شکنجه ها را تحمل کردند و استقامت نشان دادند و جان دادند ولی انکار و بد نگفتند
چهار ده سال بعد از انقلاب وارد جاسب شدم و پشت اطاق میرزادی رفتم و این چند جملات را نوشتم
چهارده سال بعد از آن واقعه هولناک و فتنه 57 وارد جاسب و این محله عجیب شدم. خانههای احباء و مخصوصاً شهداء که بعضی خراب و ویران و بعضی سوخته و از بین رفته و بعضی تصاحب و لانه جغد شده را یک به یک از نزدیک دیدم. اماکنی که احبا مورد ضرب و شتم و آنجا که خون آنها بر خاک ریخته شده بود، از نزدیک زیارت کردم. حمام و مدرسه و گلستان جاوید را که به تل خاکی تبدیل شده بود، تماشاگر شدم و لوازم و وسائل کار و زندگی روزمره که هنوز در گوشه و کنار خانهها پراکنده و شکسته بود، از نزدیک دیدم و با حالت حزن و اندوه بسیار در ضمیر خیال و ظاهر نظاره گر وقایع حال و گذشته شدم و به استقامت و فداکاری و از خودگذشتگی احباء آفرین گفتم و از ته دل زمزمهگر این بیان مبارک در کلمات عالیات شدم که میفرمایند:
"...در این وقت که دموع از خَدَّم جاری و دَمِ حمرا از قلبم ساریست ندا میکنم ترا که قلب حزینم را از غیر خود غافل گردانی و بخود مشغول نمائی تا از همه مقطوع شود و بتو در بندد زیرا که بسته تو هرگز نگسلد و مقبول تو هرگز مردود نشود سلطان است اگرچه محکوم عباد شود و منصور است اگرچه نفسی او را یاری ننماید و محبوب است اگرچه مردود باشد ..."
همه فکر می کردند که بانی و موسس میرزادی هست
از اصل موضوع خبر نداشتند که در هفتاد سال گذشته
میر حسین
و میر مهدی
و سید نصرالله
یکی پس از دیگری
ماموریت داشتند از طرف شیخ احمد احسائی و سید کاظم رشتی که مردم را برای ظهور صاحب زمان آمده کنند
به این خاطر است که در دروازه همه مومن شدند و ظهور قائم را قبول کردند
چهار تا پسر عمو
میر زادی
و میراسماعیل
و میر جمال
و میر ابوطالب همه قبول کردند
میر جمال جان خودش را سر این کار گذاشت و جمالی ها از نسل او هستند
میرزادی تا آخر عمر با عبدالبهاء در تماس بود و الواحی از ایشان در یافت می کرد و پسرش صدر الدین بهائی معروفی بود و دراین راه جان خودش را فدا نمود و همه نسل او بیشتر بهائی هستند
میر ابوطالب تا آخر عمر به پدرم می گفت که من قلبا بهائی هستم و عده ای از نسل او بهائی هستند
و بسیاری از نسل میر اسماعیل امروز بهائی هستند
سرگذشت احبّای جاسب به قلم جناب ذبیح الله مهاجر از قدمای احبای جاسب
ملّاجعفر پیشنماز جاسب مخصوصا کروگان
محله دروازه کروگان منزل سید نصرالله بزرگ خاندان نصراللهی ها محل ورود و اقامت ملا حسین بشروئه ای به کروگان
مرحوم ملّاجعفر اهل کروگان و از فامیل حاجی محمدرضا پدربزرگ کربلائی محمد عسلی بوده. در حدود سال 1263 قمری یک نفر آخوند و دو نفر همراه سوار اسب از طرف کاشان به جاسب وارد میشوند و با ملّا جعفر و ملا ابوالقاسم کاشی[1]، آقا سید نصرالله و چند نفر از اشخاص باسواد دعوت مینمایند و میگویند که ما ها منادی حضرت قائم هستیم. چند نفر تصدیق می نمایند من جمله ملا ابوالقاسم، آقا سید نصرالله و آمیرزا آقا مجتهد هرازجان و ملّاجعفر و عیال او ملّا فاطمه. ایام محرم و روضه خوانی بود. مرحوم ملّاجعفر بالای منبر میرود و میگوید ای مردم مسلمان از این به بعد خوش و مسرور باشید زیرا قائمی که انتظار او را میکشید و عجلّ الله فرجه میگفتید، ظاهر شده است. روز شادی و توجه به امر و دستورات مبارک اوست.
در این موقع همهمه به مردم می افتد و در دهات شهرت میدهند که ملّاجعفر دیوانه شده است. پدرم محمدتقی برایم گفت من ده ساله بودم، شب خوابیده و بیدار بودم. پدرم محمد اسماعیل کاشانی به مادرم میگفت دیدی چه خاکی بر سرمان شده است. مادرم جواب داد چه شده است؟ پدرم گفت ملّاجعفر دیوانه شده است. سی سال پشت سر او نماز خواندیم و باید اعاده کنیم. اهالی او را تعقیب نمودند و متواریاً به کاشان رفت. جاسبی ها به کاشان رفته به وسیله علماء او را به حکومت معرّفی نمودند و حکومت او را جلب نموده و مجلس محاوره ترتیب دادند. زمستان و منقل آتش در میان بود. پس از مباحثه و محاوره، رئیس مجلس خطاب به ملّاجعفر گفت اگر راست میگوئی دست در این آتش فرو بر ولی دستت نسوزد. جواب میگوید که خاصیت آتش سوختن است ولکن من به عشق قائمی که ظهور کرده و من ندای او را اجابت کرده ام به «مدلول اجود ادعیه الله» دست در آتش کرد. مقداری از جرقّه های آتش را در مشتش فشار میدهد که خونابه از دستش جاری میشود. مدّعیان میگویند معلوم و ثابت شد که دیوانه است. حکومت او را مرخّص نمود. با دست سوخته در کوی و برزن و بازار به تبلیغ اقدام مینماید. از طرف علما به حکومت شکایت میکنند که ملا جعفر در بازار مردم را گمراه میکند. فراش های حکومت او را جلب و زندانی کرده و شب او را در طهران خفه کرده و به چاه می اندازند. از مرحوم آقا میر جاسب شنیدم موقع تشرّف به حضور حضرت عبدالبهاء قصد کردم از حضور مبارک از سرگذشت ملّاجعفر جاسب سوال کنم. وقتی مشرف شدم، جمع مسافرین از اطراف عالم مشرف و حضرت عبدالبهاء مشی و بیاناتی میفرمودند. من به کل فراموش کرده بودم که سئوال کنم. مقابل بنده که رسیدند، فرمودند امّا ملّاجعفر جاسب و سرگذشت او را به طوری که واقع شده بود، بیان فرمودند و یک ورقه نوشته که زیارتنامه آن مرحومه بود. عنایت فرمودند و بنده نویسنده عین آن زیارتنامه را دیدم و خواندم. عیناً سرگذشت آنچه شنیده بودم به چشم دیدم. پاکت آن زیارت نامه را در نزد نور چشم عزیز آقای علی محمد رفرف به تازه گی دیدم.
---
[1] ملا ابوالقاسم بزرگ خاندان رضوانی ها و امینی ها
محله دروازه کروگان منزل سید نصرالله بزرگ خاندان نصراللهی ها محل ورود و اقامت ملا حسین بشروئه ای به کروگان
کمتر کمی در جاسب هست که به این حقیقت پی برده باشد که چرا نسل میرزادی این همه برکت پیدا کرده است
هر کسی را در ده می بینی به نحوی از نسل او هستند
همه نصراللهی ها و خیلی از صادقی ها و امجدی ها و محمدی ها و قربانی ها و اسماعیلی ها و خانواده بسیاری دیگر
هر سه نفر جاسبی که در کروگان رفت آمد دارند دو نفر آنها باید از نسل او هستند
این برکت در نسل صد در صد باید نتیجه کار خیری باشد که روزگاری میر زادی انجام داده ولی متاسفانه اکثر زاد و رود او از اصل و نسب خود بی خبرند و از این حقیقت دور
در صورتیکه که خاندان بزرگی در قدیم در کروگان بودند امروز اثری از آنها نیست مثل
خاندان ملا ابوالقاسم که خانه او در قلعه بود و به خانه زن باقر بک معروف بود
چون مخالف بود و دشمنی می کرد خاندانی از او بر جا نیست در صورتیکه در زمان خودش همه کاره ده بود و چه دم و دستگاهی سید رضا جمالی شرح حال او را در خاطرات خود نوشته در زمان ما خانه او خراب و ویران شده بود و بچه ها هنگام بازی برای دست به آب آنجا می رفتند
وهمین اصل
هم صادق هست در باره خانواده های دیگر مثل مهاجری ها و یزدانی ها و روحانی ها و رضوانی ها و فروغی ها و غیرو
که انسان تعجب می کند از وسعت این خانواده ها و از نوابغی که در این خانواده ها پیدا شده اند و از خدماتی که انجام داده اند
شیخ محمد جعفر بن میرزا اسماعیل کروکانی جاسبی قمی
ایشان همان ملا جعفر جاسبی شهید است عالم فاضل و فقیه ماهر. او برای تحصیل به اصفهان آمد و از محضر علما و مجتهدین بزرگ این شهر همچون حاج محمد ابراهیم کلباسی و حاج سید محمد باقرحجه الاسلام شفتی بهره برد. او در سال 1254 نسخه ای از کتاب «مناسک حج استادش سید حجه الاسلام (بیان المفاخر ج1ص283و284) و در همان سال نسخه ای از کتاب منهاج الهدایه» نوشته استاد دیگرش حاجی کلباسی را کتابت کرده است. (فهرست دست نوشت های ایران ج10ص284)
ملا جعفر جاسبی به روایت کواکب الدریه
جاسب نیز یکی از قرای ییلاقیه است بین قم و کاشان و دو فرسنگی نراق، قصبه معتبری است که در ابتدای امر جماعت بسیاری در آنجا اقبال نمودند و چند نفر آنها از فامیل مرحوم فاضل نراقی بودند. و هو الحاج ملا احمد صاحب التالیفات که از اهل فضل و کمال بوده اند و یکی از آنها موسوم به آقا کمال بود و اکثری از آنها بعد از ایمان و اقبال معرض تعرضات علماء و بالاخص ریاست مداران فامیل خویش گشتند اما ملا جعفر جاسبی در اوایل به سمت شریعت مداری در جاسب مقیم و طرف رجوعات مردم بود. چون اقبال به این امر نمود به اختیار خود از مسجد و منبر کناره گرفت و از تصرف در عقد و ایقاعات شرعیه دست کشیده دامن فراچید و بساط ریاست مآبی را برچید. اهالی اصرار نمودند که بر هر عقیده باشید ما شما را میپذیریم و کار به عقیده باطنی شما نداریم، تنها این تمنا را داریم که پا از محراب نکشید و دست از منبر بر ندارید. تا آنکه در یکی از ایام عاشوراء بر او شوریدند و اصرار را از حد گذرانیدند که امروز از شما دست بر نداریم تا شما را از خانه بر آییم و بر منبر بگماریم. چون دید دست از او نمی کشند بر منبر برآمد و بجای حدیث و موعظه، مرثیه و روضه، زبان به تبلیغ گشود و در خاتمه اظهار نمود که اگر بقول من معتمدید بشما میگویم که ایام گریه و سوز و گداز گذشت و هنگام شادی و فرح رسید. زیرا ایام ظهور است و هنگام شوق و شور
(رباعی)
ای مرثیه خوان بس است این نوحه گری که ایام عزاء و فصل غم شد سپری
شب رفت و گذشت ناله از مرغ سحر شد صبح و دمید خنده از کبک دری
...
سرگذشت احبّای جاسب به قلم جناب ذبیح الله مهاجر از قدمای احبای جاسب
ملّاجعفر پیشنماز جاسب مخصوصا کروگان
محله دروازه کروگان منزل سید نصرالله بزرگ خاندان نصراللهی ها محل ورود و اقامت ملا حسین بشروئه ای به کروگان
مرحوم ملّاجعفر اهل کروگان و از فامیل حاجی محمدرضا پدربزرگ کربلائی محمد عسلی بوده. در حدود سال 1263 قمری یک نفر آخوند و دو نفر همراه سوار اسب از طرف کاشان به جاسب وارد میشوند و با ملّا جعفر و ملا ابوالقاسم کاشی[1]، آقا سید نصرالله و چند نفر از اشخاص باسواد دعوت مینمایند و میگویند که ما ها منادی حضرت قائم هستیم. چند نفر تصدیق می نمایند من جمله ملا ابوالقاسم، آقا سید نصرالله و آمیرزا آقا مجتهد هرازجان و ملّاجعفر و عیال او ملّا فاطمه. ایام محرم و روضه خوانی بود. مرحوم ملّاجعفر بالای منبر میرود و میگوید ای مردم مسلمان از این به بعد خوش و مسرور باشید زیرا قائمی که انتظار او را میکشید و عجلّ الله فرجه میگفتید، ظاهر شده است. روز شادی و توجه به امر و دستورات مبارک اوست.
در این موقع همهمه به مردم می افتد و در دهات شهرت میدهند که ملّاجعفر دیوانه شده است. پدرم محمدتقی برایم گفت من ده ساله بودم، شب خوابیده و بیدار بودم. پدرم محمد اسماعیل کاشانی به مادرم میگفت دیدی چه خاکی بر سرمان شده است. مادرم جواب داد چه شده است؟ پدرم گفت ملّاجعفر دیوانه شده است. سی سال پشت سر او نماز خواندیم و باید اعاده کنیم. اهالی او را تعقیب نمودند و متواریاً به کاشان رفت. جاسبی ها به کاشان رفته به وسیله علماء او را به حکومت معرّفی نمودند و حکومت او را جلب نموده و مجلس محاوره ترتیب دادند. زمستان و منقل آتش در میان بود. پس از مباحثه و محاوره، رئیس مجلس خطاب به ملّاجعفر گفت اگر راست میگوئی دست در این آتش فرو بر ولی دستت نسوزد. جواب میگوید که خاصیت آتش سوختن است ولکن من به عشق قائمی که ظهور کرده و من ندای او را اجابت کرده ام به «مدلول اجود ادعیه الله» دست در آتش کرد. مقداری از جرقّه های آتش را در مشتش فشار میدهد که خونابه از دستش جاری میشود. مدّعیان میگویند معلوم و ثابت شد که دیوانه است. حکومت او را مرخّص نمود. با دست سوخته در کوی و برزن و بازار به تبلیغ اقدام مینماید. از طرف علما به حکومت شکایت میکنند که ملا جعفر در بازار مردم را گمراه میکند. فراش های حکومت او را جلب و زندانی کرده و شب او را در طهران خفه کرده و به چاه می اندازند. از مرحوم آقا میر جاسب شنیدم موقع تشرّف به حضور حضرت عبدالبهاء قصد کردم از حضور مبارک از سرگذشت ملّاجعفر جاسب سوال کنم. وقتی مشرف شدم، جمع مسافرین از اطراف عالم مشرف و حضرت عبدالبهاء مشی و بیاناتی میفرمودند. من به کل فراموش کرده بودم که سئوال کنم. مقابل بنده که رسیدند، فرمودند امّا ملّاجعفر جاسب و سرگذشت او را به طوری که واقع شده بود، بیان فرمودند و یک ورقه نوشته که زیارتنامه آن مرحومه بود. عنایت فرمودند و بنده نویسنده عین آن زیارتنامه را دیدم و خواندم. عیناً سرگذشت آنچه شنیده بودم به چشم دیدم. پاکت آن زیارت نامه را در نزد نور چشم عزیز آقای علی محمد رفرف به تازه گی دیدم.
---
[1] ملا ابوالقاسم بزرگ خاندان رضوانی ها و امینی ها
محله دروازه کروگان منزل سید نصرالله بزرگ خاندان نصراللهی ها محل ورود و اقامت ملا حسین بشروئه ای به کروگان
از جمله کسانی که اطلاعاتش را کامل کرد و مومن شد و سر از پا نمی شناخت ملا جعفر جاسبی بود که در این مدت دائم در خانه میرزادی با ملا حسین بود
شیخ محمد جعفر بن میرزا اسماعیل کروکانی جاسبی قمی
ایشان همان ملا جعفر جاسبی شهید است عالم فاضل و فقیه ماهر. او برای تحصیل به اصفهان آمد و از محضر علما و مجتهدین بزرگ این شهر همچون حاج محمد ابراهیم کلباسی و حاج سید محمد باقرحجه الاسلام شفتی بهره برد. او در سال 1254 نسخه ای از کتاب «مناسک حج استادش سید حجه الاسلام (بیان المفاخر ج1ص283و284) و در همان سال نسخه ای از کتاب منهاج الهدایه» نوشته استاد دیگرش حاجی کلباسی را کتابت کرده است. (فهرست دست نوشت های ایران ج10ص284)
ملا جعفر جاسبی به روایت کواکب الدریه
جاسب نیز یکی از قرای ییلاقیه است بین قم و کاشان و دو فرسنگی نراق، قصبه معتبری است که در ابتدای امر جماعت بسیاری در آنجا اقبال نمودند و چند نفر آنها از فامیل مرحوم فاضل نراقی بودند. و هو الحاج ملا احمد صاحب التالیفات که از اهل فضل و کمال بوده اند و یکی از آنها موسوم به آقا کمال بود و اکثری از آنها بعد از ایمان و اقبال معرض تعرضات علماء و بالاخص ریاست مداران فامیل خویش گشتند اما ملا جعفر جاسبی در اوایل به سمت شریعت مداری در جاسب مقیم و طرف رجوعات مردم بود. چون اقبال به این امر نمود به اختیار خود از مسجد و منبر کناره گرفت و از تصرف در عقد و ایقاعات شرعیه دست کشیده دامن فراچید و بساط ریاست مآبی را برچید. اهالی اصرار نمودند که بر هر عقیده باشید ما شما را میپذیریم و کار به عقیده باطنی شما نداریم، تنها این تمنا را داریم که پا از محراب نکشید و دست از منبر بر ندارید. تا آنکه در یکی از ایام عاشوراء بر او شوریدند و اصرار را از حد گذرانیدند که امروز از شما دست بر نداریم تا شما را از خانه بر آییم و بر منبر بگماریم. چون دید دست از او نمی کشند بر منبر برآمد و بجای حدیث و موعظه، مرثیه و روضه، زبان به تبلیغ گشود و در خاتمه اظهار نمود که اگر بقول من معتمدید بشما میگویم که ایام گریه و سوز و گداز گذشت و هنگام شادی و فرح رسید. زیرا ایام ظهور است و هنگام شوق و شور
(رباعی)
ای مرثیه خوان بس است این نوحه گری که ایام عزاء و فصل غم شد سپری
شب رفت و گذشت ناله از مرغ سحر شد صبح و دمید خنده از کبک دری
...
پس باید مجلس ماتم را به محافل سرور مبدل سازید و به خدمت جمهور پردازید تا عالم امکان قمیص جدید پوشد و به رنگ دیگر در آید. مالها هدر نرود و اوقات بی ثمر نگذرد اگر عقیده مرا بپذیرید اینست و الّا هر طریقی را میخواهید بگیرید و بزارید و بگرئید. هذا فراق بینی و بینکم.
چون مردم از زبان او این سخنان را شنیدند بی نهایت متحیر گردیدند و او را دیوانه و مسحور خواندند و کلمات او را کفر و خودشان را کافر و کفور شمردند و بکلی از او مأیوس شده با هزار افسوس دست از دست بوسی کشیدند و قصه او را در اطراف مشهور و نزد علمای کاشان مذکور داشتند.
پس از چندی ویرا به کاشان عبور افتاد و د رمحضر علماء حضور یافت و چون سخن از عقاید بدیعه به میان آمد او برکنار نشد و عقیده را انکار نفرمود بلکه در مقام اثبات برآمد و هیئت علمیه را ملزم و مفحم ساخت و چون تمام طرق و سبل انتقاد و ایرادشان را مسدود نمود، به مباهله تکلیف فرمود و آن هيئت مساهله کردند و از راه مجادله ویرا گفتند که اگر راست میگویی دست خود را از میان آتش فرو ببر و آتش تو را نیازارد و نسوزاند تا بر صحت عقیده تو اعتراف کنیم و انصاف دهیم. ملا جعفر با حالتی بر افروخته از خشم پاسخ داد که شأن آتش سوزندگیست و هرگز دلیل حقیت مظهر الهیه نبوده که آثار خدا داده را از اشیاء بردارند و در حرارت آتش تصرف نمایند.
اما من با دانستن این مطلب اگر مایل باشید برای اظهار یقین خود سوزش آتش را بر خود گذارم و دست به آتش فرو برم تا بدانید که بر یقین خود حازمم و از هیچ بلایی رو گردان نیستم. از شما هر کس بر بطلان این امر و صحت عقیده خود یقین دارد این مقدار از زحمت را به خود گذارد و دست بر آتش نهد.
این را بگفت و دست در منقل آتش فرو برده و مشتی از آتش سوزان را بر گرفت و چندان در دست خود فشرد که خونابه از دست او جاری گشت. حاضرین را دهشتی غریب دست داد و احدی بمثل کار او را اتیان ننموده همی گفتند که راست گفته اند که سید باب چنان مردم را مسحور سازد که دست از جان بردارند و هستی خود را بچیزی نشمارند.
پس ملاجعفر با دستی مجروح و قلبی مقرون از آن مجمع بیرون شد و با آنکه حالش دگرگون بود خنده را از لب خویش دور نمیکرد و بهر جا میرسید قصه خود را باز میگفت و بر علماء طعن میزد که در هر مقام و با هر برهان الزام آوردند. اما این مسئله ولوله به جان عوام افکند و زلزله به ارکان علماء فکند. جمعی دیگر پس از چند روز فراهم کردند و مشورت نمودند که با چنین آدم متهور جسور چه باید کرد. اگر او را با این قوت قلب مهلت دهیم ما را همی توهین کند و خود را صاحب دلیل مبین و برهان متین شمرد و هرکس را بفریبد. لهذا اعدام او لازم و اهلاک وی متحتم است. پس حکومت شرع و عرف باهم همدست شدند و باطراف سپردند که ملا جعفر را با نشانه جراحت دست نگذارند بدر رود و بالاخره او را گرفتند و با آب شمشیر تلافی آن آتش را نمودند و بوضعی شهیدش کردند که عبرت الناظرین شد. چه که مردم بر او مینالیدند و او بر خود میبالید.
این ملا ابوالقاسم که خانه اش در قلعه بود جدا ازجد رضوانی ها بوده؟
نه فرق می کرده
این ملا ابوالقاسم خانه اش در قلعه بود
زمان ما می گفتند خانه زن باقر بک
این خانم اول عروس ملا ابوالقاسم بود و بعد از مردن شوهرش محمد
رفته بود با یک باقر نام نراقی ازدواج کرده بود
این ملا ابوالقاسم دشمن درجه یک بهائیان بود و سه تا زن و کلی بچه داشت و از هفت ده برایش حق امام و خمس و زکات می آوردند
می گویند همیشه قلعه پر از اسب و شتر و بار بود که حیوانات می آوردند و می بردند
و فراش و چماق دار و مامور داشت
و بزور مالیات و حقوقات و اجاره و وقف می گرفت و اگر کسی نداشت به چوب و فلک می بست
زمان ما دسته سینه زنی و نخل تا در خانه او که خرابه ای بود
می رفت
و جلوی خانهاش نخل را برای مدتی پائین می گذاشتند و شربت می دادند
ملا غلامرضا پدر بزرگ ما همسایه او بود و اوباعث شده بود که ملا غلامرضا را غارت کنند و بزنند و سه سال در قم زندانی کنند و حکم قتل او را داد
به هر حال بچه هایش یکی کور و مریض و یکی دیوانه و یکی فراری و یکی خود کشی کردند و امروز هیچ کسی از خاندان او وجود ندارد
و ملا غلامرضا که یک زن و دو بچه داشت واین همه شکنجه و غارت و زندانی و آواره گی کشید
امروز نسل او هزاران هستند
قدیم بهائیان که دور هم بودند
گه گاهی به می گفتند خدا هیچ وقت ملا ابوالقاسم را نیامرزد که این همه پدران ما را اذیت کرد
پدرم از قول خاله اش می نویسد محمد پسر ملا ابوالقاسم
آدم ناراحت و دیوانه ای بود سوار بر اسب می شد از محله پائین تا بالا و سوار بر اسب فریاد می زد و نفس کش می طلبید و توهین به بهائیان می کرد
مدتی بعد در صحرا یک چوپان نراقی را کشت و وقتی که نراقی ها برای خون خواهی به جاسب آمدند فراری شد و دیگر بر نگشت و در غربت مرد
حالا برای اینکه بدانید چقدر حرف من درسته یا غلط
همین یک موضوع هست که در ذیل کمی توضیح می دهم
هیچ کسی در جاسب نیست که ادعا کند که من از نسل ملا ابوالقاسم هستم یا کسی از شهری یا جائی بیاید و چنین ادعای داشته باشد و اگر کسی بود صد در صد می آمدند و لا اقل خانه پدری را ادعا یا تصاحب می کردند
زمان ما خراب و ویرانه بود و فقط دیوار هائی از آن باقی مانده بود با کلی نقش و نگار روی دیوارها که نشان میداد خانه اعیانی بوده
و تنها ساکنین این خرابه سگ های ولگرد وسگ وهب قلی بود گه گهگاهی در آنجا دیده می شدند به خاطر لاشه هائی که گه گاهی آنجا می انداختند
ملا ابوالقاسم با داشتن سه زن و کلی بچه چرا نباید اثری از او باشد بچه هایش یکی جوانمرگ و یکی خود کشی و یکی مفلوک و مشغول گدائی و یکی فراری و بقیه همه آواره و زمین گیر و محتاج
تنها فرزندی که باقی ماند و زندگی خوب و پر برکتی داشت سکنیه خانم بود که بهائی شد و با زین العابدین برادر مشهدی حسنعلی ازدواج کرد
و دارای پنچ دختر و دو پسر شد
بنام های عزت و دلارام و جواهر و سعادت و ربابه و دو پسر بنام های نصیر و و فضل الله وجدانی
که تمام جوادی ها و روحانی ها و وجدانی ها و جمالی ها وعده ای از یزدانی ها و هاشمی ها همه از نسل او هستند و یکی از این همه خود من هستم
ولی من و همه اینها ننگ داریم خودمان را از نسل ملا ابوالقاسم بدانیم ما ها همه در شجره نامه ها خودمان را از نسل سکینه خانم و زین العابدین می دانیم و حرفی از ملا ابوالقاسم نمی زنیم
سفر نامه کروگان جاسب (قسمت پانزدهم)
دوباره نگاه عمیقی به آنچه از بقایای صفه نصراللهی ها مانده بود انداختم و آن محل سادات را با سکوت متاثر کننده اش نظاره کردم و از آن دروازه بی دروازه بیرون آمدم. به چنار جوانی که در کنار پا چنار بود تکیه دادم و آه سردی همراه با حسرتها و آلام و دردهای فراق و هجران کشیدم . ناگهان نگاهم به صفه بزرگ و قدیمی محمدی ها افتاد . روزگاری این محل برو بیایی داشت .محل بزرگان و زحمت کشان و درد دیدگان بسیاری بود .
از بناهای به جا مانده آن میتوان پی برد که شاید قدیمی ترین صفه ده همین محل بوده باشد . محمد تقی بزرگ خاندان محمدی ها میباشد که در این صفه زندگی میکرده است .و اصالتا نراقی بوده است . پسر ایشان بنام محمد بعد از پدر جانشین او میگردد. ایشان به دلیل اینکه از زنبورداران بزرگ این منطقه بوده به محمد عسلی معروف هست .
محمد عسلی چهار پسر داشت جواد .اسماعیل .نصیر و حبیب .
فرزندان جواد و حبیب با فامیلی محمدی هستند و فرزندان اسماعیل و نصیر فامیلی خود را تغییر داده و به اسماعیلی معروف میباشند و این اسماعیلی ها با کبل حسنی ها ارتباطی ندارند بلکه ریشه آنها به محمد تقی بر می گردد
علت انتخاب اسم فامیل اسماعیلی آنها شاید بخاطر این باشد که پدر محمد تقی اسماعیل نام داشته است و این اسماعیل دو پسر داشته یکی محمد تقی و دیگری ملا جعفر جاسبی که از علمای بزرگ ایران بوده و دستیار حجة الله اسلام شفتی در اصفهان و در نوشتن کتب به ایشان کمک می کرده ولی چون در سال ۱۲۶۳ قمری بدیانت سید باب می گرود نهایتا از جاسب آواره و در غربت کشته می شود .
جواد با شوکت خانم دختر میرزا هادی ازدواج میکند یعنی با خواهر سید هدایت که ۵ فرزند بنامهای غضنفر .مسیب و علی مرتضی و هاجر و صفورا داشت نصیر با مرصع خانم ازدواج میکند و فرزندانش تقی وعلی و سیف الله و لیلا بود حبیب با بیگم خان ازدواج میکند یعنی با دختر میربالطالب که شهر بانو و احمد و فاطمه فرزندانشان بودند
و اسماعیل با معصومه خلج که از روستای خلج بوده ازدواج میکند که حسین و عزیز و عباس بچه های ایشان بودند و در جوانی گرگ به او حمله میکند و فوت میکند. تمام این افراد با خانواده هایشان در این محل زندگی میکردند. و مانند صفه نصر اللهی ها مشخص نبود که کدام اتاق برای چه شخصی هست . اتاق برای یک نفر بود و بالا خانه برای دیگری .
منزل و باغچه های محمد عسلی از پاچنار شروع میشده و تا منزل حاج اسماعیل و نا باغ آورده برای ایشان بود . اون موقع حاج اسماعیل این منزل را نداشت و محمد عسلی از درب پاچنار وارد میشده و از درب باغ آورده نزدیک ایستگاه خارج میشده است و باغ آورده در قدیم متعلق به محمد عسلی بوده که به محمد علی روحانی بعد ها میفروشد.
ایشان هم دارای کندوهای عسل بوده و هم املاک کشاورزی زیادی داشته و هم در کار خیاطی استاد بوده و روز و روزگاری داشته است. املاکی زیادی را وقف کرده بود که نوادگان آن می کاشتند . اما به دلیل اشتباهات مکرر و ناسپاسی ورق بر میگردد و از آن اموال چیزی جز صفه و باقی نمی ماند . و چهار فرزند او چیزی برای بچه هایشان جز بدهکاری نمیگذارند.
البته بعدها فرزندان و نوادگان محمد عسلی با تلاش و پشت کار دوباره توانستند جایگاه بزرگ خاندان خود را ارتقا بخشند و صاحب املاک زیادی شوند .
صفه محمدی ها دارای سه ورودی بود یکی از سمت حمام عمومی که مسیری داشت به داخل و به سمت منزل امروزی حاج اسماعیل میرفت و یکی هم از نانواخانه به سمت خانه وهب قلی راه داشت و دیگر از سمت منزل عمو عزیز روبه روی خانه آقا اسدالله بیرون می آمد.
ازجاده باریکی که سمت حمام عمومی بود وارد میشدیم ابتدا طویله بزرگی وجود داشت که در آن دامها را نگهداری میکردند . و جلوتر دربی داشت که وارد منزل محمد جواد میشدیم. اتاقهای بزرگ و باصفا و بالاخانه هایی که از پشت و از سمت نانواخانه راه پله داشت .
قالی باف خانه فعال بود و باغچه بزرگ و با صفایی روبه روی اتاقها قرار داشت که دارای حوض آب و جوی آب بود . یک توالت در گوشه باغچه بود که عمومی بود .جواد و پسران و عروسها در این محل زندگی میکردند. کتابخانه و محل زندگی ملا جعفر نیز در این محل بود.
اتاقی بود بزرگ دارای تاقچه و رف های زیاد . و پنجره چوبی روبه باغچه. ملا جعفر در این اتاق مطالعه داشته و مریدانی نیز داشته که به او مراجعه میکنند. ملا جعفر ملای روستا و معروف در منطقه بوده است . که مسجدی هم جنب حسینیه داشته و هر روز در آن منبر میرفته است . زمانی که ملا حسین به کروگان می آید به منزل سید نصر الله میرود ایشان در آن موقع امام جماعت روستا بوده و ایمان می آورد. که سر گذشتی دارد.
از این رو پیروان دیانت بهایی این اتاق را محترم می داشتند و جای دیگری که آنها محترم میداشتند اتاق سید نصرالله در صفه نصر اللهی ها بود که ملا حسین در آنجا هفت شبانه روز اقامت داشت . از مسیر راهی که به نانواخانه راه داشت عبور میکردیم و اتاقهای با پنجره و دربهای چوبی نمایان بود و گنجه ای که بعنوان سوختدانی از آن استفاده میکردند.
نانواخانه بسیار بزرگ بود و دیگران که دران محل بودند نیز در آن نان می پختند. سقف بلندی داشت و اتاقهایی که درب آنها به نانواخانه باز میشد و راه پله ای که تا طبقه سوم راه داشت .داخل هر اتاق خانواده ای با بچه های قد و نیم قد زندگی میکرد.
بچه های نصیر و اسماعیل و حبیب و جواد .البته گاها بگو مگویی پیش می آمد اما خیلی زود با هم آشتی میکردند. بین آنها من و تویی وجود نداشت. از بچه های اسماعیل عمو عزیز و مشهدی حسین در آن جا بودند و اتاقهای داشتند .
مشهدی حسین دو بار ازدواج کرده بود ماهرخ و منور خانم .
و حدود ۹ فرزند داشت. منور خانم بسیار زحمت کش بود و اهل بیجگان بود . ایشان نانوای ده بود و زمستان و تابستان در کارهای مختلف مشغول بود. رعیتی به اون صورت نداشتند و در هرازجان املاکی را می کاشتند .
مشهدی عزیز هم با انیس خانم از وسقونقان ازدواج کرده بود و دو دختر داشت . آنها آبرومند بودند و زحمت کش . ایشان مقداری از ناحیه پا مشکل داشت و لنگان بود. و همیشه روی یک الاغ سوار بود و خر میچراند. یک مقدار آب و ملک داشتند .
بچه های جواد نیز همین طور بودند کشاورزی و دامداری داشتند و رعیتی دیگران را نیز میکاشتند . عده ای از آنها هم به مجرد اینکه ازدواج کرده بودند راهی شهر ها شدند و رفتند .
از دختران جواد یکی هاجر بود که با پسر عموی خود سیف الله ازدواج کرد و به مرتضی گرد تهران که در آن روزها دهاتی کوچک بود مهاجرت کردند و دیگر خواهرش صفورا بود که با مرتضي عبدی ازدواج کرد و به قاسم آباد در چهاردانگه رفتند و زندگی خود را ادامه دادند و صاحب فرزندان زیادی هستند و فامیلی آنها اسماعیلی میباشد .
اکنون از آن صفه با آن شلوغی چیزی نمانده و آثار باستانی از بین رفته است. روبه روی حمام را نوسازی کرده اند . ولی اتاقهای مشهدی عزیز و مشهدی حسین به سبک قبل حفظ و مرمت شده است. از نانواخانه و حصار و طویله ها هیچ اثری نیست و هیاهوی آن روزگار در آن خاموش شده است .
زمانی که در این صفه نان می پختند تا چند محل بوی نان میپیچید و برای دست مریزاد به نانوا آنجا میرفتند و نان تازه میخوردند.
نانوا های ده جواهر خانم منور خانم و شهربانو خانم و حشمت خانم و ....بودند که بسیار حق به گردن مردم ده دارند و البته دیگرانی که در دوره های قبل بوده اند نیز چنین حقی را دارا میباشند.
اکنون از آن هیاهو هیچ خبری نیست و همه به دیار باقی شتافته و فقط نام و خاطره ای از آنها به یادگار مانده است .
روحشان شاد باشد .
از بناهای به جا مانده آن میتوان پی برد که شاید قدیمی ترین صفه ده همین محل بوده باشد . محمد تقی بزرگ خاندان محمدی ها میباشد که در این صفه زندگی میکرده است .و اصالتا نراقی بوده است . پسر ایشان بنام محمد بعد از پدر جانشین او میگردد. ایشان به دلیل اینکه از زنبورداران بزرگ این منطقه بوده به محمد عسلی معروف هست .
محمد عسلی چهار پسر داشت جواد .اسماعیل .نصیر و حبیب .
فرزندان جواد و حبیب با فامیلی محمدی هستند و فرزندان اسماعیل و نصیر فامیلی خود را تغییر داده و به اسماعیلی معروف میباشند و این اسماعیلی ها با کبل حسنی ها ارتباطی ندارند بلکه ریشه آنها به محمد تقی بر می گردد
علت انتخاب اسم فامیل اسماعیلی آنها شاید بخاطر این باشد که پدر محمد تقی اسماعیل نام داشته است و این اسماعیل دو پسر داشته یکی محمد تقی و دیگری ملا جعفر جاسبی که از علمای بزرگ ایران بوده و دستیار حجة الله اسلام شفتی در اصفهان و در نوشتن کتب به ایشان کمک می کرده ولی چون در سال ۱۲۶۳ قمری بدیانت سید باب می گرود نهایتا از جاسب آواره و در غربت کشته می شود .
جواد با شوکت خانم دختر میرزا هادی ازدواج میکند یعنی با خواهر سید هدایت که ۵ فرزند بنامهای غضنفر .مسیب و علی مرتضی و هاجر و صفورا داشت نصیر با مرصع خانم ازدواج میکند و فرزندانش تقی وعلی و سیف الله و لیلا بود حبیب با بیگم خان ازدواج میکند یعنی با دختر میربالطالب که شهر بانو و احمد و فاطمه فرزندانشان بودند
و اسماعیل با معصومه خلج که از روستای خلج بوده ازدواج میکند که حسین و عزیز و عباس بچه های ایشان بودند و در جوانی گرگ به او حمله میکند و فوت میکند. تمام این افراد با خانواده هایشان در این محل زندگی میکردند. و مانند صفه نصر اللهی ها مشخص نبود که کدام اتاق برای چه شخصی هست . اتاق برای یک نفر بود و بالا خانه برای دیگری .
منزل و باغچه های محمد عسلی از پاچنار شروع میشده و تا منزل حاج اسماعیل و نا باغ آورده برای ایشان بود . اون موقع حاج اسماعیل این منزل را نداشت و محمد عسلی از درب پاچنار وارد میشده و از درب باغ آورده نزدیک ایستگاه خارج میشده است و باغ آورده در قدیم متعلق به محمد عسلی بوده که به محمد علی روحانی بعد ها میفروشد.
ایشان هم دارای کندوهای عسل بوده و هم املاک کشاورزی زیادی داشته و هم در کار خیاطی استاد بوده و روز و روزگاری داشته است. املاکی زیادی را وقف کرده بود که نوادگان آن می کاشتند . اما به دلیل اشتباهات مکرر و ناسپاسی ورق بر میگردد و از آن اموال چیزی جز صفه و باقی نمی ماند . و چهار فرزند او چیزی برای بچه هایشان جز بدهکاری نمیگذارند.
البته بعدها فرزندان و نوادگان محمد عسلی با تلاش و پشت کار دوباره توانستند جایگاه بزرگ خاندان خود را ارتقا بخشند و صاحب املاک زیادی شوند .
صفه محمدی ها دارای سه ورودی بود یکی از سمت حمام عمومی که مسیری داشت به داخل و به سمت منزل امروزی حاج اسماعیل میرفت و یکی هم از نانواخانه به سمت خانه وهب قلی راه داشت و دیگر از سمت منزل عمو عزیز روبه روی خانه آقا اسدالله بیرون می آمد.
ازجاده باریکی که سمت حمام عمومی بود وارد میشدیم ابتدا طویله بزرگی وجود داشت که در آن دامها را نگهداری میکردند . و جلوتر دربی داشت که وارد منزل محمد جواد میشدیم. اتاقهای بزرگ و باصفا و بالاخانه هایی که از پشت و از سمت نانواخانه راه پله داشت .
قالی باف خانه فعال بود و باغچه بزرگ و با صفایی روبه روی اتاقها قرار داشت که دارای حوض آب و جوی آب بود . یک توالت در گوشه باغچه بود که عمومی بود .جواد و پسران و عروسها در این محل زندگی میکردند. کتابخانه و محل زندگی ملا جعفر نیز در این محل بود.
اتاقی بود بزرگ دارای تاقچه و رف های زیاد . و پنجره چوبی روبه باغچه. ملا جعفر در این اتاق مطالعه داشته و مریدانی نیز داشته که به او مراجعه میکنند. ملا جعفر ملای روستا و معروف در منطقه بوده است . که مسجدی هم جنب حسینیه داشته و هر روز در آن منبر میرفته است . زمانی که ملا حسین به کروگان می آید به منزل سید نصر الله میرود ایشان در آن موقع امام جماعت روستا بوده و ایمان می آورد. که سر گذشتی دارد.
از این رو پیروان دیانت بهایی این اتاق را محترم می داشتند و جای دیگری که آنها محترم میداشتند اتاق سید نصرالله در صفه نصر اللهی ها بود که ملا حسین در آنجا هفت شبانه روز اقامت داشت . از مسیر راهی که به نانواخانه راه داشت عبور میکردیم و اتاقهای با پنجره و دربهای چوبی نمایان بود و گنجه ای که بعنوان سوختدانی از آن استفاده میکردند.
نانواخانه بسیار بزرگ بود و دیگران که دران محل بودند نیز در آن نان می پختند. سقف بلندی داشت و اتاقهایی که درب آنها به نانواخانه باز میشد و راه پله ای که تا طبقه سوم راه داشت .داخل هر اتاق خانواده ای با بچه های قد و نیم قد زندگی میکرد.
بچه های نصیر و اسماعیل و حبیب و جواد .البته گاها بگو مگویی پیش می آمد اما خیلی زود با هم آشتی میکردند. بین آنها من و تویی وجود نداشت. از بچه های اسماعیل عمو عزیز و مشهدی حسین در آن جا بودند و اتاقهای داشتند .
مشهدی حسین دو بار ازدواج کرده بود ماهرخ و منور خانم .
و حدود ۹ فرزند داشت. منور خانم بسیار زحمت کش بود و اهل بیجگان بود . ایشان نانوای ده بود و زمستان و تابستان در کارهای مختلف مشغول بود. رعیتی به اون صورت نداشتند و در هرازجان املاکی را می کاشتند .
مشهدی عزیز هم با انیس خانم از وسقونقان ازدواج کرده بود و دو دختر داشت . آنها آبرومند بودند و زحمت کش . ایشان مقداری از ناحیه پا مشکل داشت و لنگان بود. و همیشه روی یک الاغ سوار بود و خر میچراند. یک مقدار آب و ملک داشتند .
بچه های جواد نیز همین طور بودند کشاورزی و دامداری داشتند و رعیتی دیگران را نیز میکاشتند . عده ای از آنها هم به مجرد اینکه ازدواج کرده بودند راهی شهر ها شدند و رفتند .
از دختران جواد یکی هاجر بود که با پسر عموی خود سیف الله ازدواج کرد و به مرتضی گرد تهران که در آن روزها دهاتی کوچک بود مهاجرت کردند و دیگر خواهرش صفورا بود که با مرتضي عبدی ازدواج کرد و به قاسم آباد در چهاردانگه رفتند و زندگی خود را ادامه دادند و صاحب فرزندان زیادی هستند و فامیلی آنها اسماعیلی میباشد .
اکنون از آن صفه با آن شلوغی چیزی نمانده و آثار باستانی از بین رفته است. روبه روی حمام را نوسازی کرده اند . ولی اتاقهای مشهدی عزیز و مشهدی حسین به سبک قبل حفظ و مرمت شده است. از نانواخانه و حصار و طویله ها هیچ اثری نیست و هیاهوی آن روزگار در آن خاموش شده است .
زمانی که در این صفه نان می پختند تا چند محل بوی نان میپیچید و برای دست مریزاد به نانوا آنجا میرفتند و نان تازه میخوردند.
نانوا های ده جواهر خانم منور خانم و شهربانو خانم و حشمت خانم و ....بودند که بسیار حق به گردن مردم ده دارند و البته دیگرانی که در دوره های قبل بوده اند نیز چنین حقی را دارا میباشند.
اکنون از آن هیاهو هیچ خبری نیست و همه به دیار باقی شتافته و فقط نام و خاطره ای از آنها به یادگار مانده است .
روحشان شاد باشد .
سفر نامه کروگان جاسب (قسمت شانزدهم)
صحبت از جناب وهبقلی بود دیدم حیف است یادی لزاین بزرگوار نشود وهبقلی پسر عموی اقای شمسالله رضوانی بود که دربچگی پدرش را ازدست میدهد وبعد مادر پیش پدر بزرگش ابولقاسم کاشی ونزد عموشکرالله اش وعموعلی یک زندگی ساده داشته ان زمان همه نداشتند ولی اگر دیزی ابگوشتی یا ابدوغ خیار بود همه باهم باشادمانی میخوردن ایشان دنبال گله از بچگی میرود دوری پدر مادر خانه فامیل برای مشگل بود اودختر عمویی داشت بنام گوهرخانم خواهر عبدالرزاق شوهرش فوت میکند بزرگان فامیل میگویند بیا باین زن ازدواج کن سروسامان میگیری خانمی که دوپسر داشت ویک دختر که عمع رصوان بود سن همسر بیشتر از وهب قلی بود وان خانم لاغری وضعیف صاحب یک دختر میشوند واسمش را میگدارند فرنگیس وهبقلی با اینکه یک دختر ناز از ایشان داشت دورش را میگیرند میگویند تو بیا بگو بهایی نیستم بگم خانم دختر مشهدی محمد علی ثانوی رابد میدهیم هم دختر است هم یلی است وهب قلی سرد میشود وبل بگم خانم ازدواج میکند وخانم گوهر میرود بافرزندانش زندگی میکند پسرهایش مردی شده بودند وخواهر ناتنی را میفرستند درس وخیاطی وارایشگری وهمسر نازنینی نضیبش میشود وبچه های موفق وهبقلی مردی صادق وزحمتکش بود پسرها ودختر هایش همه امین درست کار پسرها بنوبت چوپانی میکردند هرگز شاخ بزی را نشکستند سگی داشت بش میگفتند ایستری تا میگفتند ایسری وامیساد میگفتند زبان ادم سرش میشود این مرد انقدر ساده بود گله اش زیاد وطولانی حق داشتند ظهر چند بز را بدوشند وشیرش را گور ماست درست وهب قلی گوسفند را میاورد وپسرش میدوشد شوخی میکردند گفتند کلی را اورده بود بدوشند نگاه نکرده بود پسرش گفته بود کل است بابا گفته بود بدوش واقعا خاطرات عزیزانی تازه میشود که غبطه میخوریم
زمان قدیم این حرفها نبود تعصب مذهبی نبود همه باهم ازدواج میکردند از هشتاد سال پیش تا قبل از انقلاب سیودو خانواده کروگان مسلمان وبهایی باهم ازدواج کردند یا دین همدیگر را قبول کردند یا محکم درجای خود ماندند با محبت زندگی کردند اختیار با خود بچه هایشان بوده در بودن هرعقیده مثلا عموی وهبقلی شکرالله ابولقاسم بهایی سکینه خانمش مسلمان پسرها مثل پدر بهایی خیلی باسواد ومومن ودخترش هم بدیعه خانم مسلمان واقعی روح همه شاد اختلاف وجود نداشت ببخشید فقیری بیکسی در جاسب زیاد بوده جز یک عده معدودی ولی همه شرافت مندانه زندگی کردند
سمت راست خانه عزیز الله دو اتاق وجود داشت که مربوط به جناب وهب قلی بود . ایشان با بیگم خانم خواهر مشهدی محمد ثانوی ازدواج کرده بود یعنی داماد محمد علی میشد. آنها بسیار زحمت کش بودند . و عیالوارگی داشتند .
در یک اتاق ۹ متری حدود ۱۰ سر عائله زندگی میکرد. وهب قلی چوپان روستا بود و خودش هم چند بز و بزغاله داشت . زندگی ساده و بی آلایشی داشتند . مزد او بابت چوپانی چند من گندم و جو بود تا قوت آنها آماده شود. بیگم خانم میگفت بعضی از بچه ها را شبها داخل دولاب میگذاشتم تا بخوابند .زیرا جا برای خوابیدن نبود.
مشهدی وهب قلی قدی کوتاه و پت و پهن داشت و چندین سگ هم داشت که با خود همراه گله میبرد. مزد چوپانی را میگرفت و بچه ها را بزرگ میکرد. بچه ها هم همه سالم و قوی بودند و اهل کار و تلاش و امورات زندگی را با کارگری و چوپانی میگذراندند.
هر چند آنها و بسیاری از افراد ده درآمد بالایی نداشتند و زحمت زیادی می کشيدند اما زندگی شیرینی داشتند. فرزندان ذکور او علی و حسین و حسن و ...و چند دختر داشت.
بعدها آنها چوب چوپانی را زمین گذاشتند و به تهران رفتند و بعد از فوت وهب قلی مادر خود را نیز با خود بردند. در کنار اتاق وهب قلی چند اتاق بود که مشهدی علی مرتضی پسر جواد از طایفه محمدی ها در آنجا زندگی میکرد.
علی مرتضی با فاطمه خانم از طایفه کبل حسنی ها ازدواج کرده بود. یعنی داماد مشهدی علی اکبر بود . این دو برادر یعنی مسیب و علی مرتضی باجناق بودند . علی مرتضی اندکی اخلاقش تند بود ولی بنیه بدنی بالایی داشت . آنها عیالوار بودند . و با زحمت و سختی بیگانه نبودند. آنها زندگی را از صفر شروع کرده بودند..آب و ملک اوقافی را با برادران خود میکاشتند و املاک فروغی هم دست آنها بود. چند راس گاو و گوسفند داشت که همیشه دامداری او بنام بود .
فاطمه خانم بسیار باسلیقه و تمیز بود و وسواس در زندگی داشت . در همگام خرمن و خوشه در کنار همسرش بود و احترام زیادی برای او قائل بود. آنها دو پسر بنام محمد رضا و محمدتقی و دو دختر بنام طاهره و شاهین داشتند. علی مرتضی وابسته مادرش بود و این آخریها که مادرش مریض شده بود او بیشتر دوا و دکتر میبرد. علی مرتضی نیز مانند پدر بزرگ خود دارای کندو های عسل بود و از این راه درآمدی کسب میکرد. که کندوها را در باغچه جلو اتاقهای وهب قلی میگذاشت .
زمستانها مانند برادرش مسیب به حلوایی میرفت و بچه هایش هم قالی بافی داشتند. در واقع در این محل سه خانوار با چندین اولاد زندگی میکردند و گاها هم حرف و حدیثی داشتند . اجاق و تنور مشترکی داشتند که نان می پختند و پخت و پز میکردند.
بعضی از اتاقها و بالاخانه ها مشاع بود . شنیدم بعد ها منزل عزیزالله را علی مرتضی خریده بود . و کندوها را در آنجا نگهداری میکرد و یا در فصل زمستان به کاشان کوچ میداد . بعدها با برادرش مشهدی عضنفر در زمان انقلاب بعضی از املاک سید میرزا محمدی را از سید میرزا خرید کردند .
بعد ها ظاهرا پسرانش باغچه اتاق را از بچه های سید عباس فخر خریدند و به منزل پدری راه دادند. که بسیار باصفا بود. اکنون اتاقهای وهب قلی در این سمت خراب شده و منزل قدیمی علی مرتضی بخشی بازسازی و بخشی از نو ساخته اند.
منزل عزیز فرج باز سازی شده ولی طویله ها در جای خود مانده است . وهب قلی بعد ها در روبه روی منزل مشهدی حسین منزلی خرید که یک اتاق پایین و یک اتاق بالا بود و دیگر در آن اتاقهای قدیمی زندگی نمیکرد.
این خانه وهب قلی که در سر درب آن یک دریچه به شکل عدد ۵ میباشد هنوز حفظ شده و با صفا میباشد که البته حصاری هم در جلو داشت.
عبدالوهاب کدخدا و محمدرضای شریعتمدار و محمد تقی مهاجر سه برادر بودند از نسل محمد اسماعیل کاشی.
وقتی ملا حسین بشروئیه ای خبر ظهور قائم موعود را به جاسب می آورد تنها محمد تقی این دعوت را قبول می کند و دو برادر دیگر که یکی شریعمدار بوده و دیگری کدخدا در نهایت دشمنی با پیروان ظهور جدید قیام می کنند
امروز از نسل محمدرضای کدخدا احدی باقی نمانده و از نسل عبدالوهاب تنها عزیز فرج باقی مانده که عده آنها بسیار هست و همه آنها بهائی هستند و آن هم بخاطر اینکه عزیز فرج بهائی شده و همچنین از نسل محمد تقی که همه آنها بهائی هستند قبیله بزرگی باقی مانده ولی از دو برادر دیگر که نهایت دشمنی را با بهائیان کردند اثری باقی نمانده جز نسل عزیز فرج...
زمان قدیم این حرفها نبود تعصب مذهبی نبود همه باهم ازدواج میکردند از هشتاد سال پیش تا قبل از انقلاب سیودو خانواده کروگان مسلمان وبهایی باهم ازدواج کردند یا دین همدیگر را قبول کردند یا محکم درجای خود ماندند با محبت زندگی کردند اختیار با خود بچه هایشان بوده در بودن هرعقیده مثلا عموی وهبقلی شکرالله ابولقاسم بهایی سکینه خانمش مسلمان پسرها مثل پدر بهایی خیلی باسواد ومومن ودخترش هم بدیعه خانم مسلمان واقعی روح همه شاد اختلاف وجود نداشت ببخشید فقیری بیکسی در جاسب زیاد بوده جز یک عده معدودی ولی همه شرافت مندانه زندگی کردند
سمت راست خانه عزیز الله دو اتاق وجود داشت که مربوط به جناب وهب قلی بود . ایشان با بیگم خانم خواهر مشهدی محمد ثانوی ازدواج کرده بود یعنی داماد محمد علی میشد. آنها بسیار زحمت کش بودند . و عیالوارگی داشتند .
در یک اتاق ۹ متری حدود ۱۰ سر عائله زندگی میکرد. وهب قلی چوپان روستا بود و خودش هم چند بز و بزغاله داشت . زندگی ساده و بی آلایشی داشتند . مزد او بابت چوپانی چند من گندم و جو بود تا قوت آنها آماده شود. بیگم خانم میگفت بعضی از بچه ها را شبها داخل دولاب میگذاشتم تا بخوابند .زیرا جا برای خوابیدن نبود.
مشهدی وهب قلی قدی کوتاه و پت و پهن داشت و چندین سگ هم داشت که با خود همراه گله میبرد. مزد چوپانی را میگرفت و بچه ها را بزرگ میکرد. بچه ها هم همه سالم و قوی بودند و اهل کار و تلاش و امورات زندگی را با کارگری و چوپانی میگذراندند.
هر چند آنها و بسیاری از افراد ده درآمد بالایی نداشتند و زحمت زیادی می کشيدند اما زندگی شیرینی داشتند. فرزندان ذکور او علی و حسین و حسن و ...و چند دختر داشت.
بعدها آنها چوب چوپانی را زمین گذاشتند و به تهران رفتند و بعد از فوت وهب قلی مادر خود را نیز با خود بردند. در کنار اتاق وهب قلی چند اتاق بود که مشهدی علی مرتضی پسر جواد از طایفه محمدی ها در آنجا زندگی میکرد.
علی مرتضی با فاطمه خانم از طایفه کبل حسنی ها ازدواج کرده بود. یعنی داماد مشهدی علی اکبر بود . این دو برادر یعنی مسیب و علی مرتضی باجناق بودند . علی مرتضی اندکی اخلاقش تند بود ولی بنیه بدنی بالایی داشت . آنها عیالوار بودند . و با زحمت و سختی بیگانه نبودند. آنها زندگی را از صفر شروع کرده بودند..آب و ملک اوقافی را با برادران خود میکاشتند و املاک فروغی هم دست آنها بود. چند راس گاو و گوسفند داشت که همیشه دامداری او بنام بود .
فاطمه خانم بسیار باسلیقه و تمیز بود و وسواس در زندگی داشت . در همگام خرمن و خوشه در کنار همسرش بود و احترام زیادی برای او قائل بود. آنها دو پسر بنام محمد رضا و محمدتقی و دو دختر بنام طاهره و شاهین داشتند. علی مرتضی وابسته مادرش بود و این آخریها که مادرش مریض شده بود او بیشتر دوا و دکتر میبرد. علی مرتضی نیز مانند پدر بزرگ خود دارای کندو های عسل بود و از این راه درآمدی کسب میکرد. که کندوها را در باغچه جلو اتاقهای وهب قلی میگذاشت .
زمستانها مانند برادرش مسیب به حلوایی میرفت و بچه هایش هم قالی بافی داشتند. در واقع در این محل سه خانوار با چندین اولاد زندگی میکردند و گاها هم حرف و حدیثی داشتند . اجاق و تنور مشترکی داشتند که نان می پختند و پخت و پز میکردند.
بعضی از اتاقها و بالاخانه ها مشاع بود . شنیدم بعد ها منزل عزیزالله را علی مرتضی خریده بود . و کندوها را در آنجا نگهداری میکرد و یا در فصل زمستان به کاشان کوچ میداد . بعدها با برادرش مشهدی عضنفر در زمان انقلاب بعضی از املاک سید میرزا محمدی را از سید میرزا خرید کردند .
بعد ها ظاهرا پسرانش باغچه اتاق را از بچه های سید عباس فخر خریدند و به منزل پدری راه دادند. که بسیار باصفا بود. اکنون اتاقهای وهب قلی در این سمت خراب شده و منزل قدیمی علی مرتضی بخشی بازسازی و بخشی از نو ساخته اند.
منزل عزیز فرج باز سازی شده ولی طویله ها در جای خود مانده است . وهب قلی بعد ها در روبه روی منزل مشهدی حسین منزلی خرید که یک اتاق پایین و یک اتاق بالا بود و دیگر در آن اتاقهای قدیمی زندگی نمیکرد.
این خانه وهب قلی که در سر درب آن یک دریچه به شکل عدد ۵ میباشد هنوز حفظ شده و با صفا میباشد که البته حصاری هم در جلو داشت.
عبدالوهاب کدخدا و محمدرضای شریعتمدار و محمد تقی مهاجر سه برادر بودند از نسل محمد اسماعیل کاشی.
وقتی ملا حسین بشروئیه ای خبر ظهور قائم موعود را به جاسب می آورد تنها محمد تقی این دعوت را قبول می کند و دو برادر دیگر که یکی شریعمدار بوده و دیگری کدخدا در نهایت دشمنی با پیروان ظهور جدید قیام می کنند
امروز از نسل محمدرضای کدخدا احدی باقی نمانده و از نسل عبدالوهاب تنها عزیز فرج باقی مانده که عده آنها بسیار هست و همه آنها بهائی هستند و آن هم بخاطر اینکه عزیز فرج بهائی شده و همچنین از نسل محمد تقی که همه آنها بهائی هستند قبیله بزرگی باقی مانده ولی از دو برادر دیگر که نهایت دشمنی را با بهائیان کردند اثری باقی نمانده جز نسل عزیز فرج...
کامنت ها و نظرات
مثل ملا ابوالقاسم توی قلعه تنها نسلی که مانده از دختری بوده که بهائی شده مادر بزرگ ما هیچ نسلی باقی نمانده از دیگر فرزندانش
اگر میرزادی بهائی نشده بود و اگر دشمنی سخت کرده بود امروز اثری از دروازه ای ها نبود اگر ملا جعفر فدا کاری نکرده بود و اگر محمد عسلی دشمنی کرده بود امروز اثری از محمد عسلی وجود نداشت
قربانی ها قبول نکردند ولی بزرگانشان هم مخالفت و دشمنی با بهائیان نداشتند و با همه در صلح و صفا بودند و همکاری هم با هم می کردند این است که دوام داشته اند
روی دیوار حسینه سنگی بود در باره بنای حسینه که نوشته شیخ ابراهیم و شهاب پدر بزرگ روحانی ها با هم حسینیه را ساخته اند
اگر میرزادی بهائی نشده بود و اگر دشمنی سخت کرده بود امروز اثری از دروازه ای ها نبود اگر ملا جعفر فدا کاری نکرده بود و اگر محمد عسلی دشمنی کرده بود امروز اثری از محمد عسلی وجود نداشت
قربانی ها قبول نکردند ولی بزرگانشان هم مخالفت و دشمنی با بهائیان نداشتند و با همه در صلح و صفا بودند و همکاری هم با هم می کردند این است که دوام داشته اند
روی دیوار حسینه سنگی بود در باره بنای حسینه که نوشته شیخ ابراهیم و شهاب پدر بزرگ روحانی ها با هم حسینیه را ساخته اند
سفر نامه کروگان جاسب (قسمت هفدهم)
از منزل وهب قلی به سمت بالا آمدم. مجاور منزل وهب قلی عمارتی بود که هنوز هم تقریبا پا برجا هست و حفظ شده . این منزل به خانه آقا اسدالله نصراللهی معروف هست .
قبل از آن جناب آقا رضا امجدی پسر سید عبدالله از نوادگان سید سید نصرالله در آنجا سکونت داشتند که بعد ها آن را به سید اسدالله نصراللهی فروخت و منزلی سمت ایستگاه بنا کرد .
جناب امجدی که قبلا هم در موردش مطالبی نوشته بودم با وجیهه خانم ناصری همسر اولش در این مکان زندگی میکردند. و فرزندی داشتند بنام سید عبد الله که ایشان در جوانی به تهران آمد و بیشتر در شرکت واحد مشغول کار بودشد.
آقای امجدی چون فرزند دیگری میخواست با ملوک خانم دختر محمود رجبی خواهر قدسی خانم ازدواج کرد . در واقع ایشان داماد مشهدی محمود شد . که از ایشان یک پسر و سه دختر به یادگار مانده است . محمد رضا و شهلا خانم و سهیلا خانم و خانم آغا .
البته وجیهه خانم را هم داشت اما وجیهه خانم به منزل پدرش محمد علی ناصری برگشت و پسرش او را حمایت میکرد. ملک و آبی هم در زیر مرده شور خانه قدیم داشت که از پدر ش محمدعلی ناصری به ارث برده بود و نمیدانم الان دست چه شخصی هست .
زمانی که تازه رادیو آمده بود و جناب محمد علی روحانی اولین رادیو نفتی را به جاسب آورده بود و یک ساعت یا بیشتر طول می کشید تا روشن شود. بعد از آن جناب امجدی نیز این وسیله را آورده بود و آن را روشن میکرد و مردم روی پشت بام جلو اتاق زن بابا علی مینشستند و گوش میدادند و کیف میکردند.
باری این خانه چند حصار و طویله داشت ودارای دو طبقه بود . یک درب چوبی سبز رنگ داشت که یک قفل کمانی مسی به آن میزدند.از درب که وارد میشدیم یک راهرو بود که در روبه رو چند اتاق داشت و در سمت راست هم از پله ای بالا میرفتیم و پیش ایوانی بود که دو طرف آن اتاقهای سفید کاری شده و مرتب و با صفا وجود داشت . از همان راهرو هم چند پله میخورد و به باغچه و کف حیاط میرفتیم . آن روزها این خانه منزل به روزی بود.
سید اسد الله فرزند سید نصرالله با جواهر خانم ازدواج کرده بود و در این خونه زندگی میکردند. اتاقهای بالا پنجره ای داشتند که به کوچه باز میشد و اگر صحبتی میکردند شنیده میشد. سید اسدالله با سواد بود و قباله نویسی میکرد و آب و ملکی هم داشت . وضع مالی بدی نداشت .در تهران کار و کاسبی داشت و با تنها پسرش عبدالله با هم بودند .ایشان یک پسر و چند دختر داشت .
دامادهای او آقا گل میر مهدی و سید ناصر پسر عموی خودش و هاشم آقا بودند . جواهر خانم زن مهربان و نجیبی بود . آنها آبرو دار و اهل زحمت و تلاش بودند . آنها چند گاو و گوسفند داشتند و مانند پدران خود زراعت پیشه بودند.
روبه روی منزل آقا اسد الله طویله ای بود که روی آن یک اتاق وجود داشت و از کف کوچه دو پله میخورد و از روی پشت بام طویله میرفتیم و به اتاق زن بابا علی میرسیدیم.
اتاق کوچک و محقر و تاریک بود و نور گیر نداشت. چند تاقچه و رف بود که پر از خرت و پرت بود . زن بابا علی پیر زن مهربانی بود که اصالتا نراقی بود . قدی بسیار کوتاه داشت و خیلی ضعیف و نحیف به نظر میرسید .
و در گوشه ای یک اتاق دیگری وجود داشت که انباری بود که سوخت خود را درون آن میگذاشت. با آقا حسین نصراللهی ظاهرا نسبتی داشت . زمستانها در کنار پشت بام اجاقی روشن میکرد و با زحمت کرسی خود را گرم داشت .
البته ایشان همسایه اتاق به اتاق مشهدی عزیز هم میشد. زیرا از آن جا راهی به صفه محمدی ها داشت و این اتاق روی صفه بنا شده بود .باری از آن اتاق و انباری هیچ اثری نیست و چهره معصوم و نجیب آن پیرزن نحیف و گوژ پشت شاید در خاطر کمتر کسی مانده باشد. مجاور منزل سید اسدالله خانه سید احمد عظیمی قرار داشت .
در این منزل نیز قبلا آقای یدالله نصراللهی زندگی میکرد که بعدها با شهر بانو خانم همسر خود به مدرسه نقل مکان کردند و منزل را به سید احمد عظیمی فروختند. آقا یدالله اهل دیانت بهایی بود و مدرسه جایی بود که بچه های بهائی در آنجا درس اخلاق یاد میگرفتند و ایشان در آن محل بعدها سکونت داشت .
آقا احمد با قدسی خانم ازدواج کرده بود و در واقع جناب امجدی باجناق بودند .آنها عیالوار بودند و زحمت کش و آبرودار و مهربان .آقا احمد حمامی ده بود . مدتی هم حمامی بهائیان بود زیرا از تاریخ ۱۲۸۳ شمسی به بعد حمامهای مسلمان و بهائی را جدا کرده بودند. باری ایشان حمام عمومی پاچنار را روشن میکرد. کار سخت و طاقت فرسایی بود که مشکلات آن را در خصوص حمام عرض کرده ام .
باری ایشان دو پسر و دو دختر داشت. پسران اوسید علی و سید رضا و دامادهای ایشان غلامرضا پسر استاد محمد علی و مشهدی رمضان پسر صادقعلی حدادی هستند. یک درب چوبی داشت که وارد که میشدیم یک راهروی به سمت باغچه و حصار و طویله میرفت .
در خت توت قرمز که زبانزد بود پشت دیوار و لب جوی آب قرار داشتدکه بسیار دیدنی بود. سمت چپ چند پله میخورد و به طبقه بالا میرفت . یک اتاق بزرگ و با صفا قرار داشت که پنجره آن به کوچه باز میشد.
هر وقت درب خانه را میزدیم از آن پنجره قدسی خانم نگاه میکرد تا ببیند چه شخصی کار دارد . اکنون از آن منزل فقط یک زمین مسطح باقی مانده و همان درخت توت زیبا .نه از سید احمد خبری بود و نه از قدسی خانم مهربان . همه به دیار باقی شتافته بودند .روحشان شاد
قبل از آن جناب آقا رضا امجدی پسر سید عبدالله از نوادگان سید سید نصرالله در آنجا سکونت داشتند که بعد ها آن را به سید اسدالله نصراللهی فروخت و منزلی سمت ایستگاه بنا کرد .
جناب امجدی که قبلا هم در موردش مطالبی نوشته بودم با وجیهه خانم ناصری همسر اولش در این مکان زندگی میکردند. و فرزندی داشتند بنام سید عبد الله که ایشان در جوانی به تهران آمد و بیشتر در شرکت واحد مشغول کار بودشد.
آقای امجدی چون فرزند دیگری میخواست با ملوک خانم دختر محمود رجبی خواهر قدسی خانم ازدواج کرد . در واقع ایشان داماد مشهدی محمود شد . که از ایشان یک پسر و سه دختر به یادگار مانده است . محمد رضا و شهلا خانم و سهیلا خانم و خانم آغا .
البته وجیهه خانم را هم داشت اما وجیهه خانم به منزل پدرش محمد علی ناصری برگشت و پسرش او را حمایت میکرد. ملک و آبی هم در زیر مرده شور خانه قدیم داشت که از پدر ش محمدعلی ناصری به ارث برده بود و نمیدانم الان دست چه شخصی هست .
زمانی که تازه رادیو آمده بود و جناب محمد علی روحانی اولین رادیو نفتی را به جاسب آورده بود و یک ساعت یا بیشتر طول می کشید تا روشن شود. بعد از آن جناب امجدی نیز این وسیله را آورده بود و آن را روشن میکرد و مردم روی پشت بام جلو اتاق زن بابا علی مینشستند و گوش میدادند و کیف میکردند.
باری این خانه چند حصار و طویله داشت ودارای دو طبقه بود . یک درب چوبی سبز رنگ داشت که یک قفل کمانی مسی به آن میزدند.از درب که وارد میشدیم یک راهرو بود که در روبه رو چند اتاق داشت و در سمت راست هم از پله ای بالا میرفتیم و پیش ایوانی بود که دو طرف آن اتاقهای سفید کاری شده و مرتب و با صفا وجود داشت . از همان راهرو هم چند پله میخورد و به باغچه و کف حیاط میرفتیم . آن روزها این خانه منزل به روزی بود.
سید اسد الله فرزند سید نصرالله با جواهر خانم ازدواج کرده بود و در این خونه زندگی میکردند. اتاقهای بالا پنجره ای داشتند که به کوچه باز میشد و اگر صحبتی میکردند شنیده میشد. سید اسدالله با سواد بود و قباله نویسی میکرد و آب و ملکی هم داشت . وضع مالی بدی نداشت .در تهران کار و کاسبی داشت و با تنها پسرش عبدالله با هم بودند .ایشان یک پسر و چند دختر داشت .
دامادهای او آقا گل میر مهدی و سید ناصر پسر عموی خودش و هاشم آقا بودند . جواهر خانم زن مهربان و نجیبی بود . آنها آبرو دار و اهل زحمت و تلاش بودند . آنها چند گاو و گوسفند داشتند و مانند پدران خود زراعت پیشه بودند.
روبه روی منزل آقا اسد الله طویله ای بود که روی آن یک اتاق وجود داشت و از کف کوچه دو پله میخورد و از روی پشت بام طویله میرفتیم و به اتاق زن بابا علی میرسیدیم.
اتاق کوچک و محقر و تاریک بود و نور گیر نداشت. چند تاقچه و رف بود که پر از خرت و پرت بود . زن بابا علی پیر زن مهربانی بود که اصالتا نراقی بود . قدی بسیار کوتاه داشت و خیلی ضعیف و نحیف به نظر میرسید .
و در گوشه ای یک اتاق دیگری وجود داشت که انباری بود که سوخت خود را درون آن میگذاشت. با آقا حسین نصراللهی ظاهرا نسبتی داشت . زمستانها در کنار پشت بام اجاقی روشن میکرد و با زحمت کرسی خود را گرم داشت .
البته ایشان همسایه اتاق به اتاق مشهدی عزیز هم میشد. زیرا از آن جا راهی به صفه محمدی ها داشت و این اتاق روی صفه بنا شده بود .باری از آن اتاق و انباری هیچ اثری نیست و چهره معصوم و نجیب آن پیرزن نحیف و گوژ پشت شاید در خاطر کمتر کسی مانده باشد. مجاور منزل سید اسدالله خانه سید احمد عظیمی قرار داشت .
در این منزل نیز قبلا آقای یدالله نصراللهی زندگی میکرد که بعدها با شهر بانو خانم همسر خود به مدرسه نقل مکان کردند و منزل را به سید احمد عظیمی فروختند. آقا یدالله اهل دیانت بهایی بود و مدرسه جایی بود که بچه های بهائی در آنجا درس اخلاق یاد میگرفتند و ایشان در آن محل بعدها سکونت داشت .
آقا احمد با قدسی خانم ازدواج کرده بود و در واقع جناب امجدی باجناق بودند .آنها عیالوار بودند و زحمت کش و آبرودار و مهربان .آقا احمد حمامی ده بود . مدتی هم حمامی بهائیان بود زیرا از تاریخ ۱۲۸۳ شمسی به بعد حمامهای مسلمان و بهائی را جدا کرده بودند. باری ایشان حمام عمومی پاچنار را روشن میکرد. کار سخت و طاقت فرسایی بود که مشکلات آن را در خصوص حمام عرض کرده ام .
باری ایشان دو پسر و دو دختر داشت. پسران اوسید علی و سید رضا و دامادهای ایشان غلامرضا پسر استاد محمد علی و مشهدی رمضان پسر صادقعلی حدادی هستند. یک درب چوبی داشت که وارد که میشدیم یک راهروی به سمت باغچه و حصار و طویله میرفت .
در خت توت قرمز که زبانزد بود پشت دیوار و لب جوی آب قرار داشتدکه بسیار دیدنی بود. سمت چپ چند پله میخورد و به طبقه بالا میرفت . یک اتاق بزرگ و با صفا قرار داشت که پنجره آن به کوچه باز میشد.
هر وقت درب خانه را میزدیم از آن پنجره قدسی خانم نگاه میکرد تا ببیند چه شخصی کار دارد . اکنون از آن منزل فقط یک زمین مسطح باقی مانده و همان درخت توت زیبا .نه از سید احمد خبری بود و نه از قدسی خانم مهربان . همه به دیار باقی شتافته بودند .روحشان شاد
سفر نامه کروگان جاسب (قسمت هجدهم)
باری در حال و هوای این کوچه باصفا بودم از منزل قدسی خانم تا حوض پاچنار یک جوی آب رونده همیشه جاری بود و به این محله شادابی و طراوت میبخشید . روبه روی منزل سید احمد عظیمی مربوط به کبل حسنی ها میشد. چند خانه آنجا وجود داشت و چند خانواده در آنجا زندگی میکردند. کبل حسن و کبل حسین دو برادر بودند که دارای اعتبار و اعتماد و آبرودار بودند. ملک و املاک زیادی داشتند و همچنین عیالوار بودند. کبل حسین خوش تیپ و خوش هیکل بود و دو پسر داشت یکی علی و دیگری عباس بود . علی پدر رحمت الله اسماعیلی و قوت و قدرت و چند دختر بود و عباس پدر عطالله ثابتی و حسین و سه دختر داشت یکی مرضیه همسر بهزاد شده بود و نرگس همسر سید عباس هاشمی مادر بزرگ مصطفی یزدانی بود و قمر که با سید عبدالله ناشری ازدواج کرده بود.
کبل حسن با خانم .... ازدواج کرده بود و چندین پسر و دختر داشت . اسماعیل .علی اکبر.غلامعلی.مسیب و علی اصغر
فرزندان اسماعیل:علی محمد. محمد رضا.محمد. عباس . حسین . محمود. احمد و دو دختر هم داشتند یکی عروس علی رضا صادقی و دیگری عروس استاد عباس نجار بود.
فرزندان علی اکبر: خلیل . حیدر. امیر. مصطفی.و ذکریه و فاطمه و پری خانم
فرزندان غلامعلی:حبیب . عبدالله .علی رضا. امرالله و دو سه دختر داشت مشهدی یوسف و رحمت الله صادقی و آقا کاظم دامادهای ایشان بودند.
فرزندان مسیب ؛ بهار. حسن . حسین . رضا
فرزندان علی اصغر:قاسم و رضا و دخترانش
این خانواده ها با فامیلی اسماعیلی شهره هستند و متدین و مقتصد میباشند.
در ابتدای ورودی این محل ابتدا یک حصار و باغچه های بود که مشهدی امیر مالک آن بود . و این راهرو ادامه داشت سمت راست در واقع در ضلع جنوبی مسجد خانه کوچک با دو اتاق وجود داشت که مشهدی امیر در آنجا زندگی میکرد. مشهدی امیر مرد بذله گو و خوش رو بود و بسیار زحمت میکشید. ایشان با فرهنگ خانم دختر شیخ اسماعیل ازدواج کرده بود و سه پسر و دو دختر داشت .
آب و ملکی داشتند و کشت و کار میکردند. البته در تهران هم فعالیت داشت و منزل و ماوایی داشتند. و در کار آبلیمو گیری فعال بود . در مجاور منزل مشهدی امیر منزل مشهدی حبیب الله قرار داشت .
از یک درب چوبی وارد میشدیم. سمت راست دو اتاق جداگانه وجود داشت که حبیب الله در آن زندگی میکرد. مشهدی حبیب با انیس خانم دختر سید مظفر نصر اللهی ازدواج کرده بود . و بسیار زحمت کش و ساده زیست بود. ایشان هم خوش صحبت بود و در ماه رمضان مناجات سحر میخواند. کلید دار مسجد بود و مورد اعتماد مردم .محمد و محمود و احمد و منصوره فرزندان ایشان بودند .
آب و ملکی در کروگان و جاسب داشت و به کار بنایی هم تا حدود ی آشنا بود . قدی کوتاه و لاغر داشت و همیشه کلاهی نخی بر سر میگذاشت. حصار و طویله ایشان جنب اداره جنب منزل خوشفکران بود . چند گاو و گوساله داشت و مدتی هم چرای گو گل را بعهده داشت ( گوگل مخفف گله گاو هست که در قدیم برای چرا به بیابان میبردند که کل گاوهای روستا بود ) باغچه ای هم در روبه روی اتاقهای وجود داشت که دو قسمت کرده بودند بخشی مربوط به مشهدی امیر بود و بخشی هم برای مشهدی حبیب الله .
کبل حسن با خانم .... ازدواج کرده بود و چندین پسر و دختر داشت . اسماعیل .علی اکبر.غلامعلی.مسیب و علی اصغر
فرزندان اسماعیل:علی محمد. محمد رضا.محمد. عباس . حسین . محمود. احمد و دو دختر هم داشتند یکی عروس علی رضا صادقی و دیگری عروس استاد عباس نجار بود.
فرزندان علی اکبر: خلیل . حیدر. امیر. مصطفی.و ذکریه و فاطمه و پری خانم
فرزندان غلامعلی:حبیب . عبدالله .علی رضا. امرالله و دو سه دختر داشت مشهدی یوسف و رحمت الله صادقی و آقا کاظم دامادهای ایشان بودند.
فرزندان مسیب ؛ بهار. حسن . حسین . رضا
فرزندان علی اصغر:قاسم و رضا و دخترانش
این خانواده ها با فامیلی اسماعیلی شهره هستند و متدین و مقتصد میباشند.
در ابتدای ورودی این محل ابتدا یک حصار و باغچه های بود که مشهدی امیر مالک آن بود . و این راهرو ادامه داشت سمت راست در واقع در ضلع جنوبی مسجد خانه کوچک با دو اتاق وجود داشت که مشهدی امیر در آنجا زندگی میکرد. مشهدی امیر مرد بذله گو و خوش رو بود و بسیار زحمت میکشید. ایشان با فرهنگ خانم دختر شیخ اسماعیل ازدواج کرده بود و سه پسر و دو دختر داشت .
آب و ملکی داشتند و کشت و کار میکردند. البته در تهران هم فعالیت داشت و منزل و ماوایی داشتند. و در کار آبلیمو گیری فعال بود . در مجاور منزل مشهدی امیر منزل مشهدی حبیب الله قرار داشت .
از یک درب چوبی وارد میشدیم. سمت راست دو اتاق جداگانه وجود داشت که حبیب الله در آن زندگی میکرد. مشهدی حبیب با انیس خانم دختر سید مظفر نصر اللهی ازدواج کرده بود . و بسیار زحمت کش و ساده زیست بود. ایشان هم خوش صحبت بود و در ماه رمضان مناجات سحر میخواند. کلید دار مسجد بود و مورد اعتماد مردم .محمد و محمود و احمد و منصوره فرزندان ایشان بودند .
آب و ملکی در کروگان و جاسب داشت و به کار بنایی هم تا حدود ی آشنا بود . قدی کوتاه و لاغر داشت و همیشه کلاهی نخی بر سر میگذاشت. حصار و طویله ایشان جنب اداره جنب منزل خوشفکران بود . چند گاو و گوساله داشت و مدتی هم چرای گو گل را بعهده داشت ( گوگل مخفف گله گاو هست که در قدیم برای چرا به بیابان میبردند که کل گاوهای روستا بود ) باغچه ای هم در روبه روی اتاقهای وجود داشت که دو قسمت کرده بودند بخشی مربوط به مشهدی امیر بود و بخشی هم برای مشهدی حبیب الله .
پسران دیگر مشهدی غلامعلی بعد از جوانی و ازدواج به تهران رفتند و از در محله پایین جنب منزل رحمت الله اسماعیلی مشاعات را به ارث برده اند . زندگی شیرینی داشتند و ساز گار بودند .البته مانند بسیاری از مردان روستا در دکانهای حلوایی بسیار بسیار کشید و زمستانها به شهر برای کار حلوایی میرفت.
حاج اسماعیل یکی از فرزندان کبل حسن بود که دارای اعتبار و اعتماد بود . منزل ایشان از راهرویی که به سمت خانه مشهدی عزیز میرویم یک درب داشت و از سمت باغ آورده هم درب دیگری داشت . از درب چوبی وارد میشدیم و ابتدا باغچه ای با صفا با درختان زیاد وجود داشت و چند اتاق و بالاخانه آنجا بود .
حاج اسماعیل داماد محمد علی پدر محمد ثانوی محسوب میشد و باجناق استاد عباس نجار و علی رضا صادقی نیز بود . ایشان علاوه بر آب و ملک فراوان در ده در هرازجان نیز آب و ملک داشت . به کاسبی عللاقمند بود و پیله وری و یا چارواداری میکرد.
در قدیم زغال و حبوبات به کاشان و شهرهای دیگر میبرد و از شهر مایحتاج خانواده ها را مانند قند و شکر می آورد. البته این کار با الاغش قاطر و با پای پیاده و با زحمت و مرارت انجام میشد. مخصوصا در زمستانها که مصائب آن بسیار بود و در کاروانسراهای بین راه میماندند و چند روز طول میکشید به مقصد برسند.
چون رفت و آمدی در شهر داشت بعدها توانست در تهران فعالیتی داشته باشد و فرزندان او هم یکی یکی در تهران مشغول کسب و کار شدند . از جمله فعالیت در زمینه بسته بندی نمک بود که چند نفر از همشهریآنلاین را هم آنجا استخدام کرده بودند از جمله مشهدی یوسف و شیخ حسن حیدری.
خانواده ای عیالوار و زحمت کش و آبرو دار بودند و دست و پا به خیر بودند . در عمران و آبادانی روستا نقش پر رنگی داشت. از جمله خدمات این خانواده طرح آبرسانی به روستا و لوله کشی آب آشامیدنی در بیش از ۵۰ سال قبل بود . فرزندان ایشان همگی خوش نام و آبرودار و زحمت کش بودند .و توانستند نام اجداد خود را نیکو حفظ نمایند .
یکی از فرزندان او بنام حاج علی محمد نیز بعد از پدر در عمران و خدمات نقش پر رنگ داشت و البته دیگر برادران هم بسیار در این زمینه نقش ایفا کرده اند. حصار و طویله ای داشت و چند گاو و گوسفند نیز نگهداری میکرد. دخترانش شغل قالی بافی را مانند دیگر دختران روستا انجام میدادند و کمک حال پدر و مادر خود بودند. البته بخشی از آن باغچه و اتاقها حفظ شده بود.
از خاطرات شیرین او از مسافرتها و کسب و کارش و سختی ها و زحمت هایی که کشیده دیگر کسی نیست که باز گو کند و نقل نماید . عده زیادی از اسامی که عنوان کردم اکنون در خاک تیره غنوده اند و فقط خاطره ای از آنها به یاد مانده است . روحشان شاد
حاج اسماعیل یکی از فرزندان کبل حسن بود که دارای اعتبار و اعتماد بود . منزل ایشان از راهرویی که به سمت خانه مشهدی عزیز میرویم یک درب داشت و از سمت باغ آورده هم درب دیگری داشت . از درب چوبی وارد میشدیم و ابتدا باغچه ای با صفا با درختان زیاد وجود داشت و چند اتاق و بالاخانه آنجا بود .
حاج اسماعیل داماد محمد علی پدر محمد ثانوی محسوب میشد و باجناق استاد عباس نجار و علی رضا صادقی نیز بود . ایشان علاوه بر آب و ملک فراوان در ده در هرازجان نیز آب و ملک داشت . به کاسبی عللاقمند بود و پیله وری و یا چارواداری میکرد.
در قدیم زغال و حبوبات به کاشان و شهرهای دیگر میبرد و از شهر مایحتاج خانواده ها را مانند قند و شکر می آورد. البته این کار با الاغش قاطر و با پای پیاده و با زحمت و مرارت انجام میشد. مخصوصا در زمستانها که مصائب آن بسیار بود و در کاروانسراهای بین راه میماندند و چند روز طول میکشید به مقصد برسند.
چون رفت و آمدی در شهر داشت بعدها توانست در تهران فعالیتی داشته باشد و فرزندان او هم یکی یکی در تهران مشغول کسب و کار شدند . از جمله فعالیت در زمینه بسته بندی نمک بود که چند نفر از همشهریآنلاین را هم آنجا استخدام کرده بودند از جمله مشهدی یوسف و شیخ حسن حیدری.
خانواده ای عیالوار و زحمت کش و آبرو دار بودند و دست و پا به خیر بودند . در عمران و آبادانی روستا نقش پر رنگی داشت. از جمله خدمات این خانواده طرح آبرسانی به روستا و لوله کشی آب آشامیدنی در بیش از ۵۰ سال قبل بود . فرزندان ایشان همگی خوش نام و آبرودار و زحمت کش بودند .و توانستند نام اجداد خود را نیکو حفظ نمایند .
یکی از فرزندان او بنام حاج علی محمد نیز بعد از پدر در عمران و خدمات نقش پر رنگ داشت و البته دیگر برادران هم بسیار در این زمینه نقش ایفا کرده اند. حصار و طویله ای داشت و چند گاو و گوسفند نیز نگهداری میکرد. دخترانش شغل قالی بافی را مانند دیگر دختران روستا انجام میدادند و کمک حال پدر و مادر خود بودند. البته بخشی از آن باغچه و اتاقها حفظ شده بود.
از خاطرات شیرین او از مسافرتها و کسب و کارش و سختی ها و زحمت هایی که کشیده دیگر کسی نیست که باز گو کند و نقل نماید . عده زیادی از اسامی که عنوان کردم اکنون در خاک تیره غنوده اند و فقط خاطره ای از آنها به یاد مانده است . روحشان شاد
نظرات و کامنت ها
بسیار جالب است خیرببینید یاد همه میاورید از گذشته گان ودرسی هست برای ایندگان حاج اسماعیل مردی بود نظیر نداشت اولا کارخانه نمکش ده هانفر درانجا کار کردند وخانواده هاشون الان ازبیمه مستمری میگیرند حسن خیری ویوسف فتح الله رجبی اقای رحمت الله اسماعیلی ووووو این مرد زمان لوله کشی بالاده پیشنهاد کرد وهمه بحرفش گوش کردند از خود رود خانه ها ماسه جمع میکردند وبلسیمان وماسه لوله ساختند استاد اسماعیل مرد بینظیری بود پسر عمه نبات بود ملت همصدا با راهنمایی ایشان برهبری پسرانش حاج علیمحمد ومحمد رصا وَکرالله صادقی دوماهه اب سردشت امد روحش شاد از خوبان یاد کنید وطلب امرزش برای همه شاید خیلی ها درتوان کاری ندارند انجام دهند ولی نیتشان خیر است
سفر نامه کروگان جاسب (قسمت نوزدهم)
با دلی آکنده از عشق به وطن خود را روبه روی مسجد جامع یا امام حسن دیدم . این یکی از مسجدهای قدیمی جاسب بود که بعد ها باز سازی کردند. مسجد دارای دو درب بود . یکی از سمت منزل مشهدی حبیب الله و دیگری از سمت سلخ مشگون یا منزل مشهدی مرتضی کلعند. درب سمت پایین برای ورود و خروج زنان بود و درب بالا ورود مردان بود . قبلا مسجد با تیرهای چوبی و حمال بزرگ در سقف و به سبک قدیم بود . مسجدی که روشنایی بعد از باز سازی را نداشت و وسعت آن هم کمتر از بعد از باز سازی بود . باز سازی که میگویم منظورم بازسازیی هست که حدود ۵۰ سال قبل انجام دادند. مسجدی بسیار با صفا و آرامش بخش بود . وسط مسجد بوسیله پرده ای مجزا کرده بودند و زنانه و مردانه در زیر یک سقف مینشستند.
سه درخت گردکان در زمین مسجد واقع بود و از سلخ مشگون آب وارد کوره میشد و از سمت پایین مسجد خارج و به سمت پاچنار ادامه داشت . چند درخت صنوبر بزرگ هم وجود داشت . از دو طرف به کوچه محدود میشد و از دو طرف به منازل کبل حسنی ها . از درب مسجد که وارد میشدیم کفش کن بود و سمت راست دربی داشت که به صحن وارد میشد. روبه روی کفش کن هم چایخانه بود که در مراسمهای مختلف از مردم پذیرایی میکردند.
یک منبر چوبی و قفسه ای از کتابهای مذهبی وجود داشت که کمتر کسی به آن کتابها رجوع میکرد و تقریبا حالت دکوری داشت . بعد ها که باز سازی کردند دور تا دور مسجد را پنجره های بزرگ فلزی گذاشتند و نورگیری خوبی ایجاد نمودند و داخل آن را مزین نمودند. روحانی عمدتا سمت راست صحن روی منبر میرفت و مردم دور تا دور دیوار مسجد مینشستند. به جز مراسم مذهبی در طول سال اگر کسی هم فوت میکرد مراسم ختم و چهله نیز برایش برگزار میشد.
خادم مسجد در دوره ای جناب سیف الله رجبی بود و مسئول چایی جناب استاد محمد سلمانی . هنگامی که برای یک نفر ختم میگرفتند برای تک تک مردها یک جا سیگاری میگذاشتند و ۱۰ تا ۱۲عدد سیگار هما و یا اشنو ویژه درون جا سیگاری میگذاشتند.
هنگامی که روحانی در حال صحبت بود مردم در حال سیگار کشیدن بودند و دود تمام فضای مسجد را پر میکرد . جناب سیف الله رجبی بچه ها را به مسجد راه نمیداد و بزرگترها در مسجد بودند.
از میوه و شام و پذیرایی اینچنینی خبری نبود .فقط چای و سیگار برای پذیرایی استفاده میشد. یک نفر با سینی چایی را با استکانهای کمر باریک می چرخاند و یک بچه هم قندان بزرگی را به همراه او میبرد.
عده ای در حال چرت زدن بودند و عده ای در حال گوش دادن به حرفهای روحانی که با یک صلوات از خواب بیدار میشدند که شاید چند فحش هم میدادند که چرا از خواب بیدارشان کرده اند
مراسم که تمام میشد درحالی که بزرگترها در حال بیرون آمدن بودند و سیف الله هم سرش گرم بود بچه های کوچک و نوجوانها از لای دست و پا داخل میرفتند و سیگارهایی که مانده بود را بر میداشتند و بیرون مسجد میرفتند تا آنها هم مانند پدران خود تجربه کنند که یک دفعه خادم متوجه میشد و بچه ها را دنبال میکرد و از مسجد بیرون میراند.
بسیار با صفا بود در مراسمهای مختلف مذهبی هم رفت و آمد به مسجد رونق داشت. مسجد در سه نوبت باز بود نماز صبح و نماز ظهر و نماز مغرب . مسجد سقف بلندی داشت و در تابستان خنک بود و پنکه های سقفی هم کمک میکرد تا هوا خنک تر باشد .
در فصل زمستان یک بخاری که با هیزم روشن میشد در وسط مسجد سمت مردانه قرار داشت و چون لوله های دود کش آن بلند بود گرما را پخش میکرد اما سمت زنانه خنک تر و سردتر بود . بیشتر وقتها خانمها هنگام سخنرانی سرو صدا میکردند که با تشر یک نفر از مردها ساکت میشدند اما دوباره شروع به صحبت میکردند.
پیر زنان عصا زنان به مسجد می آمدند تا مناجات کنند و آرزوی سعادتمندی نمایند . آنها بسیار مقید بودند و عمدتا بچه ها هم از آنها یاد میگرفتند و مردم مومن به نظر میرسیدند. مسجد های کروگان مانند مدرسه آن در بین روستاهای جاسب بیشترین مشارکت را داشت و نشان از همدلی و اتفاق نظر آنها بود .
اکنون مسجد بسیار زیباتر از آن موقع به نطر میرسد و باز سازی مجددی صورت گرفته و منزل مسیب اسماعیلی به آن اضافه شده و آشپزخانه ای ساخته شده و زنانه و مردانه آن تفکیک نموده اند . پرده های شیک و تمثالهای زیبا منبری نو . اما از کتاب و مطالعه خبری هنوز هم نیست .
درب مسجد مانند قدیم با نظم باز نمیشود و کمتر کسی جهت مناجات به آن مسجد میرود و روح آرامش بخش آن دوره را حس نمیکنی .سادگی و بی آلایشی مردمان آن دوره وجود ندارد و همه چیز با تظاهر و ریا مختلط شده و این مانع از پذیرش مناجاتها و عبادات شده است .
سه درخت گردکان در زمین مسجد واقع بود و از سلخ مشگون آب وارد کوره میشد و از سمت پایین مسجد خارج و به سمت پاچنار ادامه داشت . چند درخت صنوبر بزرگ هم وجود داشت . از دو طرف به کوچه محدود میشد و از دو طرف به منازل کبل حسنی ها . از درب مسجد که وارد میشدیم کفش کن بود و سمت راست دربی داشت که به صحن وارد میشد. روبه روی کفش کن هم چایخانه بود که در مراسمهای مختلف از مردم پذیرایی میکردند.
یک منبر چوبی و قفسه ای از کتابهای مذهبی وجود داشت که کمتر کسی به آن کتابها رجوع میکرد و تقریبا حالت دکوری داشت . بعد ها که باز سازی کردند دور تا دور مسجد را پنجره های بزرگ فلزی گذاشتند و نورگیری خوبی ایجاد نمودند و داخل آن را مزین نمودند. روحانی عمدتا سمت راست صحن روی منبر میرفت و مردم دور تا دور دیوار مسجد مینشستند. به جز مراسم مذهبی در طول سال اگر کسی هم فوت میکرد مراسم ختم و چهله نیز برایش برگزار میشد.
خادم مسجد در دوره ای جناب سیف الله رجبی بود و مسئول چایی جناب استاد محمد سلمانی . هنگامی که برای یک نفر ختم میگرفتند برای تک تک مردها یک جا سیگاری میگذاشتند و ۱۰ تا ۱۲عدد سیگار هما و یا اشنو ویژه درون جا سیگاری میگذاشتند.
هنگامی که روحانی در حال صحبت بود مردم در حال سیگار کشیدن بودند و دود تمام فضای مسجد را پر میکرد . جناب سیف الله رجبی بچه ها را به مسجد راه نمیداد و بزرگترها در مسجد بودند.
از میوه و شام و پذیرایی اینچنینی خبری نبود .فقط چای و سیگار برای پذیرایی استفاده میشد. یک نفر با سینی چایی را با استکانهای کمر باریک می چرخاند و یک بچه هم قندان بزرگی را به همراه او میبرد.
عده ای در حال چرت زدن بودند و عده ای در حال گوش دادن به حرفهای روحانی که با یک صلوات از خواب بیدار میشدند که شاید چند فحش هم میدادند که چرا از خواب بیدارشان کرده اند
مراسم که تمام میشد درحالی که بزرگترها در حال بیرون آمدن بودند و سیف الله هم سرش گرم بود بچه های کوچک و نوجوانها از لای دست و پا داخل میرفتند و سیگارهایی که مانده بود را بر میداشتند و بیرون مسجد میرفتند تا آنها هم مانند پدران خود تجربه کنند که یک دفعه خادم متوجه میشد و بچه ها را دنبال میکرد و از مسجد بیرون میراند.
بسیار با صفا بود در مراسمهای مختلف مذهبی هم رفت و آمد به مسجد رونق داشت. مسجد در سه نوبت باز بود نماز صبح و نماز ظهر و نماز مغرب . مسجد سقف بلندی داشت و در تابستان خنک بود و پنکه های سقفی هم کمک میکرد تا هوا خنک تر باشد .
در فصل زمستان یک بخاری که با هیزم روشن میشد در وسط مسجد سمت مردانه قرار داشت و چون لوله های دود کش آن بلند بود گرما را پخش میکرد اما سمت زنانه خنک تر و سردتر بود . بیشتر وقتها خانمها هنگام سخنرانی سرو صدا میکردند که با تشر یک نفر از مردها ساکت میشدند اما دوباره شروع به صحبت میکردند.
پیر زنان عصا زنان به مسجد می آمدند تا مناجات کنند و آرزوی سعادتمندی نمایند . آنها بسیار مقید بودند و عمدتا بچه ها هم از آنها یاد میگرفتند و مردم مومن به نظر میرسیدند. مسجد های کروگان مانند مدرسه آن در بین روستاهای جاسب بیشترین مشارکت را داشت و نشان از همدلی و اتفاق نظر آنها بود .
اکنون مسجد بسیار زیباتر از آن موقع به نطر میرسد و باز سازی مجددی صورت گرفته و منزل مسیب اسماعیلی به آن اضافه شده و آشپزخانه ای ساخته شده و زنانه و مردانه آن تفکیک نموده اند . پرده های شیک و تمثالهای زیبا منبری نو . اما از کتاب و مطالعه خبری هنوز هم نیست .
درب مسجد مانند قدیم با نظم باز نمیشود و کمتر کسی جهت مناجات به آن مسجد میرود و روح آرامش بخش آن دوره را حس نمیکنی .سادگی و بی آلایشی مردمان آن دوره وجود ندارد و همه چیز با تظاهر و ریا مختلط شده و این مانع از پذیرش مناجاتها و عبادات شده است .
عکس هائی از مسجد امام حسن در کروگان جاسب
در حالی که به دیوارهای تزئین شده مسجد نگاه میکنم ناگهان نگاهم به جایی می افتد که خشکم میزند. آری در روبه روی مسجد بنایی بود با دیوارهای بلند و محیطی وسیع که جزو آثار باستانی روستا به شمار میرفت. اما اکنون در جای آن منزلی ساخته بودند.
بله در مجاور منزل سید احمد عظیمی و روبه روی فروشگاه تعاونی کاروانسرایی وجود داشت که بسیار بزرگ و وسیع بود با دیوارهای بلند و اسطبل های بزرگ و انبارهای آذوقه حیوانات . این کاروانسرا دارای کَنده بزرگ و جا داری بود ( محلی که در زیر زمین در قدیم حفر میکردند که برای نگهداری احشام در زمستان بود و به آن کنده میگفتند ) این کاروانسرا برای شیخ حسینعلی پدر علیرضا کاشفی بزرگ بود .
شیخ چون دارای مناصب دولتی بود از شهرها و روستاهای هم جوار برای ملاقات با او می آمدند و اسبها و مرکب های خود را آنجا میبستند و کارگر شیخ به آن ها آذوقه میداد و تیمار میکرد. وجود این کاروانسرا در این محل بود نشان از عظمت و قدمت و اعتبار کروگان در آن دوره در منطقه جاسب و دلیجان و نراق میداد.
واقعا تاسف انگیز است که در خصوص حفظ و مرمت این بناها هیچ اقدامی صورت نگرفته و تاریخ این محل دچار نابودی و فراموشی گردیده است اکنون در این محل ساختمانی نو ساخته اند و یک مغازه کوچک هم موجود بود و گفتند این منزل مربوط به جناب پرویز صادقی پسر مشهدی سیف الله صادقی(گندل) میباشد .
کاش شیخ از جایش بلند میشد و کاروانسرای خویش میدید .
بله در مجاور منزل سید احمد عظیمی و روبه روی فروشگاه تعاونی کاروانسرایی وجود داشت که بسیار بزرگ و وسیع بود با دیوارهای بلند و اسطبل های بزرگ و انبارهای آذوقه حیوانات . این کاروانسرا دارای کَنده بزرگ و جا داری بود ( محلی که در زیر زمین در قدیم حفر میکردند که برای نگهداری احشام در زمستان بود و به آن کنده میگفتند ) این کاروانسرا برای شیخ حسینعلی پدر علیرضا کاشفی بزرگ بود .
شیخ چون دارای مناصب دولتی بود از شهرها و روستاهای هم جوار برای ملاقات با او می آمدند و اسبها و مرکب های خود را آنجا میبستند و کارگر شیخ به آن ها آذوقه میداد و تیمار میکرد. وجود این کاروانسرا در این محل بود نشان از عظمت و قدمت و اعتبار کروگان در آن دوره در منطقه جاسب و دلیجان و نراق میداد.
واقعا تاسف انگیز است که در خصوص حفظ و مرمت این بناها هیچ اقدامی صورت نگرفته و تاریخ این محل دچار نابودی و فراموشی گردیده است اکنون در این محل ساختمانی نو ساخته اند و یک مغازه کوچک هم موجود بود و گفتند این منزل مربوط به جناب پرویز صادقی پسر مشهدی سیف الله صادقی(گندل) میباشد .
کاش شیخ از جایش بلند میشد و کاروانسرای خویش میدید .
جناب سیف الله رجبی ، سیف الله صادقی ، جناب علی رضا کاشفی و جناب حسینعلی عمو رضا
نظرات و کامنت ها
جناب اقای علیزضا کاشفی ومرحوم اقدس خانم واقعا دریای محبت وصفا بودند اقدس خانم در زمان های پیش چند کلفت ونوکر وچند کارگر در زمینهای دشت وعده ای در مزرعه سردیون ودراشنون وکاوسیه کار میکردند ازوفضل وبخشش ایشان رصایت کامل داشتند هر کس براشون کار میکر ناهار دبشی نوش جان میکرد بنده خودم چندبار محبتشان دشت پخت ایشان را میل کردم روحشان شاد جناب کاشفی میفرمود ما ایرانی هستیم از نسل اریایی خیلی مقید بود که بچه هایش باسواد مثمر ثمر برای جامعه باشند اسم اولادها را هوشنگ خان اقابیژن اقا کاووس اقا بزرگمهر اقا سیامک گذاشته بود چقدر اب وملک را فروخت هزینه تحصیل اولادها کرد اولادهایش نابغه بودن وبمقاماتی رسیدند
سفر نامه کروگان جاسب (قسمت بیستم)
مجاور کاروانسرا و دیوار به دیوار باغچه اتاق که برای سید عباس فخر بود منزلی بود که جناب نصیر پسر محمد عسلی در آن زندگی میکرد. این خانه کوچک و نقلی بود و با بچه هایش سیف الله و علی و تقی آنجا بودند تا اینکه به تهران مسافرت کردند و آن خانه را به زهرا خانم دختری زری خانم فروختند . ایشان به زهرای زری معروف بود .بسیار زحمت کش بودند و شغل آنها قالی بافی بود . منزلی بود با دو اتاق و قالی باف خانه که از جنوب به منزل سید احمد عظیمی محدود بود .
سید ماشالله و سید اسدالله فرزندان سید نصر الله نصر اللهی زمانی چله دون بودند و قالی میزدند و برای این مادر و دختر نیز قالی سرا پا کرده بودند تا برایشان ببافد . آنها رعیتی نداشتند و دامی هم به آن شکل نداشتند کارشان بیشتر قالی بافتن با پشم و کرک بود . اکنون از آن خانه زهرای زری هیچ اثری نیست و جزو منزل پرویز صادقی شده که با کاروانسرای شیخ در هم کوبیده و منزلی و باغچه ای ایجاد نموده . باغچه اتاق از املاک سید عباس فخر بود که دیوارهای گلی داشت و در و بست آنچنانی نداشت .
درختان انگور و بادام و گردو و میوه در آن بود و یک ضلع آن به رودخانه و در طرف دیگر منزل زری و علی مرتضی محمدی پسر جواد محمد محدود میشد. بچه ها در فصل انگور از دیوار شکسته آن رفت و آمد داشتند و سخت گیری نمیکردند. باغچه بزرگی بود چند درخت توت سفید شیرین و زرد آلوی فراوان در آنجا وجود داشت .
بعدها فرزندان علی مرتضی محمدی آن را خریدند و به منزل پدری راه دادند که در آن کندوهای عسل خود را میگذاشت. اکنون دیوارهای بلند آجری و درب آهنی گذاشته اند که پرنده هم نمیتواند وارد شود .از کاروانسرا تا موتور خانه کوچه ای بود که به آن کوچه گاو گل یا گوگل میگفتند (گله گاو). این کوچه بسیار معروف و پر خاطره بود .
در قدیم هر خانواده جدا از گوسفند و بز و طیور و الاغ تعدادی گاو و گوساله هم نگهداری میکردند. تا از شیر و کود و گوشت آن استفاده نمایند و حتی برای شخم زدن زمین هایشان بعضا از گاو کار یا گاو نر استفاده میکردند. لذا هر خانوار هم گاو شیری داشت و هم گوساله چند ماهه که به آن وشتر میگفتند زیرا هنوز بالغ نشده بودند .
چون تعداد زیاد بود و آب و علف بیابان هم فراوان بود از بهار تا پاییز که آب یخ کند گاوهای قصر و وشترها را در صحرا میچرانیدند و به مدت چند ماه آنها را به ده نمی آوردند همینطور گاوهای شیری هم به صحرا میبردند. تقریبا دو سر گوگل داشتند شیری و قصر .
چرخاندن آنها بیشتر توسط چوپانی که گاوگلون بهش میگفتند انجام میشد و بعضا هم نوبتی بر اساس تعداد گاوهایشان میرفتند. گاوهای شیری را هر شب برای دوشیدن به ده می آوردند اما دیگر گاوها شبها در کوهها می ماندند . ده بسیار شلوغ بود و تولید بالا و مصرف نیز همچنین بهائی و مسلمان نداشت همه با هم این کار را انجام میدادند. از محله پایین هر کسی گاو داشت بیرون میکرد و همه گاوها در کوچه گوگل جمع میشدند سپس چوپان آنها را از مسیر کوچه رمند به گدار و به کوه و بیابان میبرد. در خصوص گوسفندان هم وضع به همین روال بود که چوپانی داشتند که حقوق ناچیزی به آنها میدادند. و بزغاله گل نیز همین طور اداره میشد. اکثر بچه های روستا چوپانی کرده اند و آفتاب سوزان تابستان و برف و سرمای زمستان و رگبار بهاری و پاییزی را در کوه و دشت تجربه کرده اند ...
آری این کوچه گوگل واقعا خاطره انگیز و زیبا بود به خصوص غروبهای که گله از بیابان باز میگشت و صدای زنگوله های آنها و بع بع بره ها از هر حصار و طویله ای به گوش میرسید و جنب و جوشی در میگرفت و هر حیوان مسیر خود را به سمت طویله میدانست و تا آخرین خانه آبادی میرفت . و این زنان روستا بودند که بادیه بدست به حصار و طویله میرفتند و شیر گاو و بز و میش را میدوشیدند و در دیگهای بزرگ نگهداری میکردند تا جمع شود و مشکی بزنند و کره و ماست و پنیری درست کنند .
کوچه گوگل را به سمت موتور خانه ادامه دادم . بعد از آنکه استفاده از آب انبار به لحاظ بهداشتی منع شد از طرف دولت برای تامین آب شرب روستا چاه آبی در ابتدای روستا احداث نمودند که البته اجرای این طرح را مدیون پیگیری های بزرگان آنروز روستا باید بدانیم . بله چاه عمیقی احداث شد و لوله کشی آب بهداشتی نیز در سطح روستا اتفاق افتاد و مردم واقعا از این نعمت آب لوله کشی بر خوردار شدند.
این ماجرا توسط حاج اسماعیل اسماعیلی و چند نفر از فرزندانش انجام شد که ابتدا سرمایه گذاری نمودند و بعدا از رعایا دریافت نمودند . آب چاه در روز چند ساعت توسط پمپ به منبع نزدیک زیارت که پشت منزل امجدی بود منتقل میشد و از منبع به کل روستا تزریق و تقسیم میگردید. مسول موتور آب مدتی جناب آقا محمد مسعودی بود و دوستان دیگری هم بعضا خدمات داشتند این کار توسط موتور دیزلی بزرگی که در اتاقکی در کنار چاه گذاشته بودند انجام میشد.
این موتور تولید برق میکرد و چند ساعتی برق روستا تامین میشد. آن روزها هنوز برق منطقه ای نشده بود و از این موتور دیزلی که با گازوئیل کار میکرد برق تولید و به منازل منتقل میشد. در آن روزها فقط چند ساعتی برق داشتند آنهم اول شب که نور آن بسیار کم بود بعد از خاموشی دوباره گرد سوزها را روشن میکردند و استفاده میکردند.
از برق این موتور خانه پمپ چاه را روشن میکردند. که بعدها در واران موتور برق اضافه شد و برق ما از واران بود و رمضانعلی مسئول برق بود و بعد ها پسرش آقا مهدی این مسئولیت را بعهده داشت . باری چون آب چاه دارای آهک بود و مشکلاتی را ایجاد کرده بود و کافی برای شرب نبود مردم تصمیم گرفتند با کار گروهی آب را از ویشه لوله کشی کنند و به ده منتقل نمایند .این کار با امکانات آن روزها بسیار سخت و طاقت فرسا بود .
همه جوانان ده در این طرح بر اساس سهم خود و یا بیشتر مشارکت نمودند و تا اینکه با حفر کانال و لوله گذاری از ویشه و از سمت سرچشمه این آب به منبع متصل گردید و از آن تاریخ تا کنون مردم به کرات و مرآت خانواده حاج اسماعیل اسماعیلی را دعا نموده اند .
در این طرح کل مردم از بهائی و مسلمان مشارکت داشتند و همه در آن سهیم بوده و هستند .آری زمانی روستا دارای صاحب بود و بزرگانی بودند که دیگران از آنها حرف شنوی داشتند زیرا با انصاف و آگاه بودند و منفعت خود را بر ضرر دیگران ترجیح نمیدادند و مقصودشان خیر عمومی و جمع بود و نه جیب و کیسه خود .
اکنون از آن موتور خانه فقط یک اتاق خالی با پنجره های شکسته باقی مانده و چاه آب نیز مشخص نیست به چه شکلی فعال هست .
سید ماشالله و سید اسدالله فرزندان سید نصر الله نصر اللهی زمانی چله دون بودند و قالی میزدند و برای این مادر و دختر نیز قالی سرا پا کرده بودند تا برایشان ببافد . آنها رعیتی نداشتند و دامی هم به آن شکل نداشتند کارشان بیشتر قالی بافتن با پشم و کرک بود . اکنون از آن خانه زهرای زری هیچ اثری نیست و جزو منزل پرویز صادقی شده که با کاروانسرای شیخ در هم کوبیده و منزلی و باغچه ای ایجاد نموده . باغچه اتاق از املاک سید عباس فخر بود که دیوارهای گلی داشت و در و بست آنچنانی نداشت .
درختان انگور و بادام و گردو و میوه در آن بود و یک ضلع آن به رودخانه و در طرف دیگر منزل زری و علی مرتضی محمدی پسر جواد محمد محدود میشد. بچه ها در فصل انگور از دیوار شکسته آن رفت و آمد داشتند و سخت گیری نمیکردند. باغچه بزرگی بود چند درخت توت سفید شیرین و زرد آلوی فراوان در آنجا وجود داشت .
بعدها فرزندان علی مرتضی محمدی آن را خریدند و به منزل پدری راه دادند که در آن کندوهای عسل خود را میگذاشت. اکنون دیوارهای بلند آجری و درب آهنی گذاشته اند که پرنده هم نمیتواند وارد شود .از کاروانسرا تا موتور خانه کوچه ای بود که به آن کوچه گاو گل یا گوگل میگفتند (گله گاو). این کوچه بسیار معروف و پر خاطره بود .
در قدیم هر خانواده جدا از گوسفند و بز و طیور و الاغ تعدادی گاو و گوساله هم نگهداری میکردند. تا از شیر و کود و گوشت آن استفاده نمایند و حتی برای شخم زدن زمین هایشان بعضا از گاو کار یا گاو نر استفاده میکردند. لذا هر خانوار هم گاو شیری داشت و هم گوساله چند ماهه که به آن وشتر میگفتند زیرا هنوز بالغ نشده بودند .
چون تعداد زیاد بود و آب و علف بیابان هم فراوان بود از بهار تا پاییز که آب یخ کند گاوهای قصر و وشترها را در صحرا میچرانیدند و به مدت چند ماه آنها را به ده نمی آوردند همینطور گاوهای شیری هم به صحرا میبردند. تقریبا دو سر گوگل داشتند شیری و قصر .
چرخاندن آنها بیشتر توسط چوپانی که گاوگلون بهش میگفتند انجام میشد و بعضا هم نوبتی بر اساس تعداد گاوهایشان میرفتند. گاوهای شیری را هر شب برای دوشیدن به ده می آوردند اما دیگر گاوها شبها در کوهها می ماندند . ده بسیار شلوغ بود و تولید بالا و مصرف نیز همچنین بهائی و مسلمان نداشت همه با هم این کار را انجام میدادند. از محله پایین هر کسی گاو داشت بیرون میکرد و همه گاوها در کوچه گوگل جمع میشدند سپس چوپان آنها را از مسیر کوچه رمند به گدار و به کوه و بیابان میبرد. در خصوص گوسفندان هم وضع به همین روال بود که چوپانی داشتند که حقوق ناچیزی به آنها میدادند. و بزغاله گل نیز همین طور اداره میشد. اکثر بچه های روستا چوپانی کرده اند و آفتاب سوزان تابستان و برف و سرمای زمستان و رگبار بهاری و پاییزی را در کوه و دشت تجربه کرده اند ...
آری این کوچه گوگل واقعا خاطره انگیز و زیبا بود به خصوص غروبهای که گله از بیابان باز میگشت و صدای زنگوله های آنها و بع بع بره ها از هر حصار و طویله ای به گوش میرسید و جنب و جوشی در میگرفت و هر حیوان مسیر خود را به سمت طویله میدانست و تا آخرین خانه آبادی میرفت . و این زنان روستا بودند که بادیه بدست به حصار و طویله میرفتند و شیر گاو و بز و میش را میدوشیدند و در دیگهای بزرگ نگهداری میکردند تا جمع شود و مشکی بزنند و کره و ماست و پنیری درست کنند .
کوچه گوگل را به سمت موتور خانه ادامه دادم . بعد از آنکه استفاده از آب انبار به لحاظ بهداشتی منع شد از طرف دولت برای تامین آب شرب روستا چاه آبی در ابتدای روستا احداث نمودند که البته اجرای این طرح را مدیون پیگیری های بزرگان آنروز روستا باید بدانیم . بله چاه عمیقی احداث شد و لوله کشی آب بهداشتی نیز در سطح روستا اتفاق افتاد و مردم واقعا از این نعمت آب لوله کشی بر خوردار شدند.
این ماجرا توسط حاج اسماعیل اسماعیلی و چند نفر از فرزندانش انجام شد که ابتدا سرمایه گذاری نمودند و بعدا از رعایا دریافت نمودند . آب چاه در روز چند ساعت توسط پمپ به منبع نزدیک زیارت که پشت منزل امجدی بود منتقل میشد و از منبع به کل روستا تزریق و تقسیم میگردید. مسول موتور آب مدتی جناب آقا محمد مسعودی بود و دوستان دیگری هم بعضا خدمات داشتند این کار توسط موتور دیزلی بزرگی که در اتاقکی در کنار چاه گذاشته بودند انجام میشد.
این موتور تولید برق میکرد و چند ساعتی برق روستا تامین میشد. آن روزها هنوز برق منطقه ای نشده بود و از این موتور دیزلی که با گازوئیل کار میکرد برق تولید و به منازل منتقل میشد. در آن روزها فقط چند ساعتی برق داشتند آنهم اول شب که نور آن بسیار کم بود بعد از خاموشی دوباره گرد سوزها را روشن میکردند و استفاده میکردند.
از برق این موتور خانه پمپ چاه را روشن میکردند. که بعدها در واران موتور برق اضافه شد و برق ما از واران بود و رمضانعلی مسئول برق بود و بعد ها پسرش آقا مهدی این مسئولیت را بعهده داشت . باری چون آب چاه دارای آهک بود و مشکلاتی را ایجاد کرده بود و کافی برای شرب نبود مردم تصمیم گرفتند با کار گروهی آب را از ویشه لوله کشی کنند و به ده منتقل نمایند .این کار با امکانات آن روزها بسیار سخت و طاقت فرسا بود .
همه جوانان ده در این طرح بر اساس سهم خود و یا بیشتر مشارکت نمودند و تا اینکه با حفر کانال و لوله گذاری از ویشه و از سمت سرچشمه این آب به منبع متصل گردید و از آن تاریخ تا کنون مردم به کرات و مرآت خانواده حاج اسماعیل اسماعیلی را دعا نموده اند .
در این طرح کل مردم از بهائی و مسلمان مشارکت داشتند و همه در آن سهیم بوده و هستند .آری زمانی روستا دارای صاحب بود و بزرگانی بودند که دیگران از آنها حرف شنوی داشتند زیرا با انصاف و آگاه بودند و منفعت خود را بر ضرر دیگران ترجیح نمیدادند و مقصودشان خیر عمومی و جمع بود و نه جیب و کیسه خود .
اکنون از آن موتور خانه فقط یک اتاق خالی با پنجره های شکسته باقی مانده و چاه آب نیز مشخص نیست به چه شکلی فعال هست .
سفرنامه کروگان جاسب (قسمت بیست و یکم)
در کنار موتور آب یک حصار بسیار بزرگ و جاداری بود که قدمت بالایی داشت و برای سید عباس فخر بود . این حصار دارای دو درب بود یکی از پشت موتور خانه و دیگر در گوشه حصار زیر باغچه سید عباس .حصار دارای آخورهایی برای بستن اسب و قاطر بود و هم جای نگهداری احشام . دیوارهای بلندی داشت و از سمت شمال به سنگینی باغچه رفیعی محدود میشد که سنگچین بسیار محکم وبلندی به نظر میرسید و امکان ورود جانوران درنده وجود نداشت .
اکنون از آن حصار فقط چند دیوار خراب باقی مانده و نه دری دارد و نه پیکری و نه صدای احشام بگوش میرسد. بعدها جنب موتور آب یک آسیاب احداث کرده بودند که با برق کار میکرد و مردم گندم و جو را به آنجا میبردند و آسیاب میکردند.
در ابتدا جناب سید کاظم حقگو آسیابان بود ایشان پسر برادر سید عباس فخر بودند و زحمت بسیار میکشیدند که در خصوص او خواهم گفت اما بعدها مشهدی حبیب الله اسماعیلی که باجناق ایشان محسوب میشد آسیابان بود و زحمت بسیاری کشید.
مسیری که در کوچه گوگل رفته بودم باز گشتم و به سمت داخل ده آمدم . در واقع اینجا دروازه آبادی از سمت نراق محسوب می شد .روبه روی کاروانسرای قدیم و منزل فعلی پرویز صادقی دو مغازه وجود داشت که یکی حلوایی و دیگری شرکت تعاونی روستا محسوب میشد. این محل نیز یکی از مکانهای اجتماع مردم در تابستان و زمستانها بود .
مردم روبه روی حلوایی مینشستند و پیلی به دست کار حلوا ساز را نگاه میکردند و میدهند که چگونه از الگوهای بارها شیره تولید میکنند. کار بسیار سختی بود همه کار حلوایی و با دست انجام میشد از درست کردن ارده تا پختن حلوا در فرهای سنتی آن روزها .
افرادی مانند علی اصغر صادق در آنجا کار میکردند و با توجه به آشنایی مردم با تولید حلوا بود که اکثرا در زمستانها در شهرها در دکانهای حلوایی کار میکردند. در واقع شغل حلوایی ور این محل مرسوم و مشهور بوده و در همین کروگان کوچک زمانی دو کارگاه حلواسازی کار میکرده یکی در محله پایین کنار قلعه و دیگر هم در این محل . که تولید آن در روستاه و شهرهای فروش میرفت .
در کنار کارگاه حلوایی یک مغازه بود که حدود ۶۰ سال قبل مردم تصمیم گرفتند بادسرمایه های خود آن را راه اندازی کنند و مایحتاج خود را از آنجا تامین نمایند و نیاز نباشد تا هر روز آواره شهرها شوند .به همین منطور هر خانوار مبلغی را سهام خرید و دفترچه ای باری آنها صادر شد تا سود و سرمایه آنها مشخص باشد .
بیشتر اقلام تعاونی چیزهایی بود که در آنجا تولید نمیشد و عمدتا قند و شکر و برنج و روغن و کبریت و سیگار و بعصی ادوات کشاورزی مانند بیل و کلنگ وجود شیمیایی و سموم دفع آفات و ..... بود اما بعدها وسایلی مانند شیشه چراغ گرد سوز و لامپ و فتیله و پارچه و چراغ خوراکی هاو شوینده ها به آن اضافه شد و مردم در راحتی بیشتری قرار گرفتند و هر خریدی داشتند انجام میدادند که عمده آن نسیه بود که ماهانه تسویه میشد و بسیار عالی بود.
مسول تعاونی آقای پرویز صادقی بود زیرا در آن دوره کمتر کسی سواد این کار را داشتو از حمایت جناب فخر و کاشفی هم برخوردار بود و مستعد کاسبی بود . ایشان فرزند سیفالله صادقی بود . هم برای او درآمد داشت و هم برای مردم راحتی ایجاد شده بود .البته این طرح تعاونی یک طرح ملی بود که زیر نظر وزارت کشاورزی برای حمایت از آنها ترویج و تشویق میشد.
از روستاهای دیگر هم به خصوص هرازجان جهت خرید به این محل مراجعه میکردند.سهمیه های دولتی روی اقلام مختلف از غذایی تا دیگر محصولات وجود داشت .مدیریت ایشان بد نبود و مردم هم بواسطه راز داری ایشان اورا قبول داشتند و احترام میگذاشتند. این تعاونی هم برای بهائیان و هم مسلمانان بود .
درب مغازه تعاونی آهنی بود و دارای شیشه بزرگی بود که اجناس داخل به خوبی دیده میشد. یک پیشخوان داشت که یک ترازوی قدیمی کفه دار آبی روی آن قرار داشت و سنگ های ترازو از چند گرم تا چند کیلو در کنار آن بود که برای توزین یا وزن تا ۲۰کیلو بود .
از کیسه نایلونی خبری نبود و هر کسی خرید میکرد داخل زنبیل و یا ظرف خود میگذاشت و می برد . یک قپان آهنی هم در گوشه ای بود تا اجناس سنگین را با آن وزن کنند مانند محصولات کشاورزی مانند گردو و بادام و ....
ترازوی کفه دار مقداری سرک داشت که با وزنه ای سرک آن گرفته میشد. کار با قپان سخت بود . دو نفر در طرفین یک گونی مثلا گردو می ایستادند یک دسته بیل چوبی روی دوش طرفین قرار میگرفت و در حالی که گونی گردو به گیره قپان از یک طرف و از طرف دیگر به دسته بیل ویزان بود با عقب و جلو کردن سنگ قپان روی میله قپان که نشانه اعداد ۱ تا ۵۰ را داشت وزن آن را مشخص میکردند. سنگ قپان تقریبا سه کیلو یا یک من وزن داشت بسیار جالب و دقیق بود و همه آن توزین را قبول داشتند حتی گوسفندان را نیز با قپان وزن میکردند زیرا ترازوهای امروزی وجود نداشت . ایشان به شهر میرفت و خرید میکرد جنب فروشگاه تعاونی و روبه روی کاروانسرا منزل مشهدی سیفالله پدر پرویز صادقی قرار داشت . سیف الله فرزند عباس بود و پدر بزرگش رضا نام داشت که بزرگ خاندان صادقی ها به شمار میرفت. به او سیفالله عباس رضا میگفتند و به (گُندل)معروف بود .
رضا چند فرزند داشت: فرزندان عباس عبارت بودند از سیف الله . اسدالله . ذبیح الله . امرالله . و دخترانش نگار خانم و ماهرخ و مرضیه و اسدالله به لحاظ فکر و اندیشه و روابطی که با بهائیان داشت بهائی بود و به تهران رفته بود
سیفالله مردی قوی هیکل و زرنگ و دانا بود و روابط عمومی خوبی داشت املاکی از فروغیهای نراق که بهائی بودند در دست ایشان بود که میکاشت. کارگری زیاد کرده بود و صدمات زیادی را تحمل کرده بود .
ایشان دو ازدواج داشت همسر اولش خانم باشی بود که از او دو پسر بنامهای مسعود و جهان داشت و ازدواج دومش با حشمت خانم دختر الیاس بود. در واقع ایشان با غلامرضا حدادی و ماشالله صادقی باجناق شده بود. از این همسر نیز سه پسر بنام پرویز و جمشید و عباس و ۵ دختر داشت .
دختران ایشان مرتب به قالی بافی مشغول بودند و مانند بسیاری از مردان روستا اعتقادی به سواد دختران نداشت .جدا از زراعت و کشاورزی به دامداری و نگهداری گاو و گوسفند نیز مشغول بود .همسرش بسیار زحمت کش بود و نانوای ده نیز بود.
منزل ایشان کوچک ولی با صفا بود .از درب کوچکی وارد میشدیم و دو اتاق کوچک پایین و یک بالاخانه هم در بالا داشت و حوض آب نیز در کنار دیوار قرار داشت . همه بچه ها را در این محیط کوچک با آبرو وزحمت بزرگ کردند و عروس و داماد نمودند.
محله پَل یکی از محله های معرو ف بود . جایی که شرکت تعاونی و حلوایی وجود داشت محله پَل میگفتند و تقریبا روزی نبود که دعوا و سر و صدا در این محل بلند نشود مخصوصا غروبها که راجع به گله و آب بندی و یا مسائل دیگر گفتگو میکردند. البته عمده شروع دعوا و مرافعه با صادقی ها بود زیرا آنجا محل آنها و جمع آنها جمع بود و خشونت خاصی داشتند .
در کنار منزل سیف الله سنگی تراشیده و استوانه ای وجود داشت که بیشتر عمر خود را روی آن می نشست و تقریبا تختگاه او بود . در زیر چانه خود عصایش را میگذاشت و همه جا را زیر نظر داشت . همیشه مقدار زیادی پول همراه خود داشت و اهل کاسبی و خرید و فروش بود .رابطه خوبی با بهائیان داشت و همینطور با دیگران .به بچه ها غر ولند میکرد و اگر سر و صدا میکردند به آنها دعوا میکرد.
گاو نری داشت که برای باروری گاوهای روستا پیش او می آمدند. در روز روشن و دیدگان دیگران این عمل انجام میشد و بابت این خدمت مبلغی دریافت میکرد.
روحشان شاد
اکنون از آن حصار فقط چند دیوار خراب باقی مانده و نه دری دارد و نه پیکری و نه صدای احشام بگوش میرسد. بعدها جنب موتور آب یک آسیاب احداث کرده بودند که با برق کار میکرد و مردم گندم و جو را به آنجا میبردند و آسیاب میکردند.
در ابتدا جناب سید کاظم حقگو آسیابان بود ایشان پسر برادر سید عباس فخر بودند و زحمت بسیار میکشیدند که در خصوص او خواهم گفت اما بعدها مشهدی حبیب الله اسماعیلی که باجناق ایشان محسوب میشد آسیابان بود و زحمت بسیاری کشید.
مسیری که در کوچه گوگل رفته بودم باز گشتم و به سمت داخل ده آمدم . در واقع اینجا دروازه آبادی از سمت نراق محسوب می شد .روبه روی کاروانسرای قدیم و منزل فعلی پرویز صادقی دو مغازه وجود داشت که یکی حلوایی و دیگری شرکت تعاونی روستا محسوب میشد. این محل نیز یکی از مکانهای اجتماع مردم در تابستان و زمستانها بود .
مردم روبه روی حلوایی مینشستند و پیلی به دست کار حلوا ساز را نگاه میکردند و میدهند که چگونه از الگوهای بارها شیره تولید میکنند. کار بسیار سختی بود همه کار حلوایی و با دست انجام میشد از درست کردن ارده تا پختن حلوا در فرهای سنتی آن روزها .
افرادی مانند علی اصغر صادق در آنجا کار میکردند و با توجه به آشنایی مردم با تولید حلوا بود که اکثرا در زمستانها در شهرها در دکانهای حلوایی کار میکردند. در واقع شغل حلوایی ور این محل مرسوم و مشهور بوده و در همین کروگان کوچک زمانی دو کارگاه حلواسازی کار میکرده یکی در محله پایین کنار قلعه و دیگر هم در این محل . که تولید آن در روستاه و شهرهای فروش میرفت .
در کنار کارگاه حلوایی یک مغازه بود که حدود ۶۰ سال قبل مردم تصمیم گرفتند بادسرمایه های خود آن را راه اندازی کنند و مایحتاج خود را از آنجا تامین نمایند و نیاز نباشد تا هر روز آواره شهرها شوند .به همین منطور هر خانوار مبلغی را سهام خرید و دفترچه ای باری آنها صادر شد تا سود و سرمایه آنها مشخص باشد .
بیشتر اقلام تعاونی چیزهایی بود که در آنجا تولید نمیشد و عمدتا قند و شکر و برنج و روغن و کبریت و سیگار و بعصی ادوات کشاورزی مانند بیل و کلنگ وجود شیمیایی و سموم دفع آفات و ..... بود اما بعدها وسایلی مانند شیشه چراغ گرد سوز و لامپ و فتیله و پارچه و چراغ خوراکی هاو شوینده ها به آن اضافه شد و مردم در راحتی بیشتری قرار گرفتند و هر خریدی داشتند انجام میدادند که عمده آن نسیه بود که ماهانه تسویه میشد و بسیار عالی بود.
مسول تعاونی آقای پرویز صادقی بود زیرا در آن دوره کمتر کسی سواد این کار را داشتو از حمایت جناب فخر و کاشفی هم برخوردار بود و مستعد کاسبی بود . ایشان فرزند سیفالله صادقی بود . هم برای او درآمد داشت و هم برای مردم راحتی ایجاد شده بود .البته این طرح تعاونی یک طرح ملی بود که زیر نظر وزارت کشاورزی برای حمایت از آنها ترویج و تشویق میشد.
از روستاهای دیگر هم به خصوص هرازجان جهت خرید به این محل مراجعه میکردند.سهمیه های دولتی روی اقلام مختلف از غذایی تا دیگر محصولات وجود داشت .مدیریت ایشان بد نبود و مردم هم بواسطه راز داری ایشان اورا قبول داشتند و احترام میگذاشتند. این تعاونی هم برای بهائیان و هم مسلمانان بود .
درب مغازه تعاونی آهنی بود و دارای شیشه بزرگی بود که اجناس داخل به خوبی دیده میشد. یک پیشخوان داشت که یک ترازوی قدیمی کفه دار آبی روی آن قرار داشت و سنگ های ترازو از چند گرم تا چند کیلو در کنار آن بود که برای توزین یا وزن تا ۲۰کیلو بود .
از کیسه نایلونی خبری نبود و هر کسی خرید میکرد داخل زنبیل و یا ظرف خود میگذاشت و می برد . یک قپان آهنی هم در گوشه ای بود تا اجناس سنگین را با آن وزن کنند مانند محصولات کشاورزی مانند گردو و بادام و ....
ترازوی کفه دار مقداری سرک داشت که با وزنه ای سرک آن گرفته میشد. کار با قپان سخت بود . دو نفر در طرفین یک گونی مثلا گردو می ایستادند یک دسته بیل چوبی روی دوش طرفین قرار میگرفت و در حالی که گونی گردو به گیره قپان از یک طرف و از طرف دیگر به دسته بیل ویزان بود با عقب و جلو کردن سنگ قپان روی میله قپان که نشانه اعداد ۱ تا ۵۰ را داشت وزن آن را مشخص میکردند. سنگ قپان تقریبا سه کیلو یا یک من وزن داشت بسیار جالب و دقیق بود و همه آن توزین را قبول داشتند حتی گوسفندان را نیز با قپان وزن میکردند زیرا ترازوهای امروزی وجود نداشت . ایشان به شهر میرفت و خرید میکرد جنب فروشگاه تعاونی و روبه روی کاروانسرا منزل مشهدی سیفالله پدر پرویز صادقی قرار داشت . سیف الله فرزند عباس بود و پدر بزرگش رضا نام داشت که بزرگ خاندان صادقی ها به شمار میرفت. به او سیفالله عباس رضا میگفتند و به (گُندل)معروف بود .
رضا چند فرزند داشت: فرزندان عباس عبارت بودند از سیف الله . اسدالله . ذبیح الله . امرالله . و دخترانش نگار خانم و ماهرخ و مرضیه و اسدالله به لحاظ فکر و اندیشه و روابطی که با بهائیان داشت بهائی بود و به تهران رفته بود
سیفالله مردی قوی هیکل و زرنگ و دانا بود و روابط عمومی خوبی داشت املاکی از فروغیهای نراق که بهائی بودند در دست ایشان بود که میکاشت. کارگری زیاد کرده بود و صدمات زیادی را تحمل کرده بود .
ایشان دو ازدواج داشت همسر اولش خانم باشی بود که از او دو پسر بنامهای مسعود و جهان داشت و ازدواج دومش با حشمت خانم دختر الیاس بود. در واقع ایشان با غلامرضا حدادی و ماشالله صادقی باجناق شده بود. از این همسر نیز سه پسر بنام پرویز و جمشید و عباس و ۵ دختر داشت .
دختران ایشان مرتب به قالی بافی مشغول بودند و مانند بسیاری از مردان روستا اعتقادی به سواد دختران نداشت .جدا از زراعت و کشاورزی به دامداری و نگهداری گاو و گوسفند نیز مشغول بود .همسرش بسیار زحمت کش بود و نانوای ده نیز بود.
منزل ایشان کوچک ولی با صفا بود .از درب کوچکی وارد میشدیم و دو اتاق کوچک پایین و یک بالاخانه هم در بالا داشت و حوض آب نیز در کنار دیوار قرار داشت . همه بچه ها را در این محیط کوچک با آبرو وزحمت بزرگ کردند و عروس و داماد نمودند.
محله پَل یکی از محله های معرو ف بود . جایی که شرکت تعاونی و حلوایی وجود داشت محله پَل میگفتند و تقریبا روزی نبود که دعوا و سر و صدا در این محل بلند نشود مخصوصا غروبها که راجع به گله و آب بندی و یا مسائل دیگر گفتگو میکردند. البته عمده شروع دعوا و مرافعه با صادقی ها بود زیرا آنجا محل آنها و جمع آنها جمع بود و خشونت خاصی داشتند .
در کنار منزل سیف الله سنگی تراشیده و استوانه ای وجود داشت که بیشتر عمر خود را روی آن می نشست و تقریبا تختگاه او بود . در زیر چانه خود عصایش را میگذاشت و همه جا را زیر نظر داشت . همیشه مقدار زیادی پول همراه خود داشت و اهل کاسبی و خرید و فروش بود .رابطه خوبی با بهائیان داشت و همینطور با دیگران .به بچه ها غر ولند میکرد و اگر سر و صدا میکردند به آنها دعوا میکرد.
گاو نری داشت که برای باروری گاوهای روستا پیش او می آمدند. در روز روشن و دیدگان دیگران این عمل انجام میشد و بابت این خدمت مبلغی دریافت میکرد.
روحشان شاد
سفرنامه کروگان جاسب (قسمت بیست و دوم)
جنب منزل مشهدی سیف الله راهرویی بود که درب چوبی داشت و به منزل سید عباس فخر و برادرش سید حسن منتهی میشد. اما واقعا متاثر شدم . از ابتدا تا انتهای آن منزل با صفا و دیدنی خراب و ویران بود و نقطه ای سالم وجود نداشت . مگر میشود در کوتاه زمانی آن منزل و مأوا چنان باشد که می دیدم .
در ابتدای ورودی سمت راست حصار و طویله ای بود که سیف الله در آن احشام نگهداری میکرد حصار نسبتا بزرگی بود . مسیری را ادامه میدادیم تا به درب چوبی زیبای دیگری میرسیدیم. این درب اصلی منزل فخر بود .
از درب که وارد می شدیم سمت چپ طویله بزرگی بود و راهرویی تاریک و ضربی وجود داشت یک طویله و حصار دیگری نیز در طول این راهرو قرار داشت . بعد از آن به محوطه ای میرسیدیم که باغچه های بزرگ با اتاقهای دلنشین و جوی آب و حوض آب وجود داشت. درختان صنوبر سر به فلک زده بود و درختان گردو و میوه در آن باغچه باصفا چشم نوازی میکرد.
دربهای اتاقها چوبی و دو لنگه ای بود و پنجره هایی به باغچه داشت . تاقچه و رف هایی در اتاقهای سفید کاری شده وجود داشت که وسایل زندگی روستایی در آن نمایان و چیدمان بود . بسیار زیبا و با طراوت بود .
جناب فخر با سید حسن برادر بودند . جناب فخر فرهنگی بود و در قم زندگی میکرد و چندین فرزند داشت که همه خوش تیپ و خوشرو بودند .و دارای آب و ملک زیادی بود . ایشان دو ازدواج داشت یکی مرصع خانم بود و دیگری هم از قم گرفته بود . فرزندان ایشان از مرصع خانم یک دختر بنام سیده خانم همسر آقا یدالله نصراللهی و آقا منصور بود و از همسر دوم خود سید حسین خان و خاتم آقا و آقا فضل الله و سید مصطفی و دختری بنام توران خانم که همسر آقای نیکویی در واران بود.
حدود ۸۰ سال قبل جناب فخر مکانی را به آموزش و پرورش اجاره داده بود که به آن مدرسه شمس میگفتند و مرکز درس و تحصیل بچه های ده و دیگر روستاهای هفتگانه جاسب بود . معلمانی دلسوز و پر تلاش در این مدرسه آموزش میدادند.
پسر و دختر و بهائی و مسلمان در این مدرسه تحصیل میکردند و این در حالی بود که این مدرسه در حومه دلیجان زبانزد و جزو مدارس خوشنام به حساب می آمد. البته قبل از آن جناب فردوسی در بیش از صد سال قبل نیز بچه ها را آموزش میدادند و سعی وافری برای تعلیم و تعلم در این روستا وجود داشت . مدرسه و مکتب جناب فردوسی در محله پایین بود منزل کنونی سید حسن هاشمی .
باری جناب فخر در این زمینه زحمات زیادی کشیدند و مردم این سامان به گردن او حق دارند البته همانطور که گفتم ایشان خودشان نیز فرهنگی بودند که این خود تاثیر گذار بود . در خصوص مدرسه شمس بعدا توضیح خواهم داد .
باری جناب فخر علاوه بر احشام و دام و کشاورزی و املاک و مستغلات. مزرعه ای داشت بنام فخر آباد که از مسیر سرچشمه راه داشت و جنب مزرعه قدیمی بید بود . چندین رعیت در فصل کار در این مزرعه فعالیت داشتند و ق ت خود را از آنجا بدست می آوردند. از جمله سید حسن هاشمی و شیخ محمد قربانی و مشهدی مصطفی قربانی و .....
فرزندان سید عباس در روستا نماندند و به تهران رفتند و چون در شهر برو بیایی داشتند در ارتش و ادارات دولتی مشغول بودند و همچنین چند سینمای بزرگ در لاله زارتهران و یکی هم در م انقلاب فعلی داشتند. در آن زمان کمتر کسی توانایی اداره چندین سینما را داشت آنهم با سرمایه شخصی . اهل فرهنگ و هنر بودند و فرزندان آنها هم در این مشاغل کما بیش هستند .
جناب فخر با جناب شیخ حسینعلی پدر جناب کاشفی فامیل بودند و در دوره ای اداره امور ده در دست اینها بود . و به همین خاطر بود که در آن زمان چندین صنف کاری و مغازه و امنیه و اداره پست و ... در این روستا وجود داشت و مرکز اداری و تجاری جاسب محسوب میشد . این بزرگان با مقامات بالاتر در ارتباط بودند و توانسته بودند امکاناتی را برای اداره روستا ایجاد نمایند .
البته که ایشان بد خلق بود و با برخی افراد بد رفتارهایی را داشت که بواسطه پشت گرمی او به ادارات دولتی بود .
برادر ایشان کبل حسن یا سید حسن نیز چند فرزند داشت سید کاظم و آقا احمد و آقا رضا و دخترش هم صدیقه خانم بود که همسر آقا محمد محبوبی بود . ایشان نسبت به برادر خود زندگی ساده تری داشت اما از نظر خلق و خو مردم دار تر و مودب تر بود .
بچه های سید حسن به جز سید کاظم بقیه به شهر ها رفتند و در این محل نماندند و کمتر کسی آنها را بشناسد اما سید کاظم در روستا ماند و زحمت بسیاری کشید . ایشان علاوه بر رعیتی و دامداری در کار اسیابانی هم فعال بود و خوش چهره و خوش بیان و مردم دار بود .
ایشان را (زلفی) لقب داده بودند .زیرا دارای موهای زیبا و قشنگی بود و به خود میرسید. در اتاقهایی در درون باغچه زندگی میکرد که ارثیه پدری ایشان بود . با دختر مشهدی غلامعلی ازدواج کرده بود و ۶ فرزند پسر داشت که همه مهربان و خوش بر خورد و با ادب بودند و اون موقع تعدادی از آنها نیز در تهران بودند.
همسری وفا دار و مومن و با گذشت که اهل زندگی بود و آبرو داری میکرد. اکنون از آن خانه و باغچه و حصار و طویله ها چیزی نمانده و چند درخت در آنجا خود نمایی میکند. ظاهرا قرار بود در آن جا بنایی صورت گیرد و آن درختان زیبا نیز قطع گردد .
در ابتدای ورودی سمت راست حصار و طویله ای بود که سیف الله در آن احشام نگهداری میکرد حصار نسبتا بزرگی بود . مسیری را ادامه میدادیم تا به درب چوبی زیبای دیگری میرسیدیم. این درب اصلی منزل فخر بود .
از درب که وارد می شدیم سمت چپ طویله بزرگی بود و راهرویی تاریک و ضربی وجود داشت یک طویله و حصار دیگری نیز در طول این راهرو قرار داشت . بعد از آن به محوطه ای میرسیدیم که باغچه های بزرگ با اتاقهای دلنشین و جوی آب و حوض آب وجود داشت. درختان صنوبر سر به فلک زده بود و درختان گردو و میوه در آن باغچه باصفا چشم نوازی میکرد.
دربهای اتاقها چوبی و دو لنگه ای بود و پنجره هایی به باغچه داشت . تاقچه و رف هایی در اتاقهای سفید کاری شده وجود داشت که وسایل زندگی روستایی در آن نمایان و چیدمان بود . بسیار زیبا و با طراوت بود .
جناب فخر با سید حسن برادر بودند . جناب فخر فرهنگی بود و در قم زندگی میکرد و چندین فرزند داشت که همه خوش تیپ و خوشرو بودند .و دارای آب و ملک زیادی بود . ایشان دو ازدواج داشت یکی مرصع خانم بود و دیگری هم از قم گرفته بود . فرزندان ایشان از مرصع خانم یک دختر بنام سیده خانم همسر آقا یدالله نصراللهی و آقا منصور بود و از همسر دوم خود سید حسین خان و خاتم آقا و آقا فضل الله و سید مصطفی و دختری بنام توران خانم که همسر آقای نیکویی در واران بود.
حدود ۸۰ سال قبل جناب فخر مکانی را به آموزش و پرورش اجاره داده بود که به آن مدرسه شمس میگفتند و مرکز درس و تحصیل بچه های ده و دیگر روستاهای هفتگانه جاسب بود . معلمانی دلسوز و پر تلاش در این مدرسه آموزش میدادند.
پسر و دختر و بهائی و مسلمان در این مدرسه تحصیل میکردند و این در حالی بود که این مدرسه در حومه دلیجان زبانزد و جزو مدارس خوشنام به حساب می آمد. البته قبل از آن جناب فردوسی در بیش از صد سال قبل نیز بچه ها را آموزش میدادند و سعی وافری برای تعلیم و تعلم در این روستا وجود داشت . مدرسه و مکتب جناب فردوسی در محله پایین بود منزل کنونی سید حسن هاشمی .
باری جناب فخر در این زمینه زحمات زیادی کشیدند و مردم این سامان به گردن او حق دارند البته همانطور که گفتم ایشان خودشان نیز فرهنگی بودند که این خود تاثیر گذار بود . در خصوص مدرسه شمس بعدا توضیح خواهم داد .
باری جناب فخر علاوه بر احشام و دام و کشاورزی و املاک و مستغلات. مزرعه ای داشت بنام فخر آباد که از مسیر سرچشمه راه داشت و جنب مزرعه قدیمی بید بود . چندین رعیت در فصل کار در این مزرعه فعالیت داشتند و ق ت خود را از آنجا بدست می آوردند. از جمله سید حسن هاشمی و شیخ محمد قربانی و مشهدی مصطفی قربانی و .....
فرزندان سید عباس در روستا نماندند و به تهران رفتند و چون در شهر برو بیایی داشتند در ارتش و ادارات دولتی مشغول بودند و همچنین چند سینمای بزرگ در لاله زارتهران و یکی هم در م انقلاب فعلی داشتند. در آن زمان کمتر کسی توانایی اداره چندین سینما را داشت آنهم با سرمایه شخصی . اهل فرهنگ و هنر بودند و فرزندان آنها هم در این مشاغل کما بیش هستند .
جناب فخر با جناب شیخ حسینعلی پدر جناب کاشفی فامیل بودند و در دوره ای اداره امور ده در دست اینها بود . و به همین خاطر بود که در آن زمان چندین صنف کاری و مغازه و امنیه و اداره پست و ... در این روستا وجود داشت و مرکز اداری و تجاری جاسب محسوب میشد . این بزرگان با مقامات بالاتر در ارتباط بودند و توانسته بودند امکاناتی را برای اداره روستا ایجاد نمایند .
البته که ایشان بد خلق بود و با برخی افراد بد رفتارهایی را داشت که بواسطه پشت گرمی او به ادارات دولتی بود .
برادر ایشان کبل حسن یا سید حسن نیز چند فرزند داشت سید کاظم و آقا احمد و آقا رضا و دخترش هم صدیقه خانم بود که همسر آقا محمد محبوبی بود . ایشان نسبت به برادر خود زندگی ساده تری داشت اما از نظر خلق و خو مردم دار تر و مودب تر بود .
بچه های سید حسن به جز سید کاظم بقیه به شهر ها رفتند و در این محل نماندند و کمتر کسی آنها را بشناسد اما سید کاظم در روستا ماند و زحمت بسیاری کشید . ایشان علاوه بر رعیتی و دامداری در کار اسیابانی هم فعال بود و خوش چهره و خوش بیان و مردم دار بود .
ایشان را (زلفی) لقب داده بودند .زیرا دارای موهای زیبا و قشنگی بود و به خود میرسید. در اتاقهایی در درون باغچه زندگی میکرد که ارثیه پدری ایشان بود . با دختر مشهدی غلامعلی ازدواج کرده بود و ۶ فرزند پسر داشت که همه مهربان و خوش بر خورد و با ادب بودند و اون موقع تعدادی از آنها نیز در تهران بودند.
همسری وفا دار و مومن و با گذشت که اهل زندگی بود و آبرو داری میکرد. اکنون از آن خانه و باغچه و حصار و طویله ها چیزی نمانده و چند درخت در آنجا خود نمایی میکند. ظاهرا قرار بود در آن جا بنایی صورت گیرد و آن درختان زیبا نیز قطع گردد .
سفرنامه کروگان جاسب (قسمت بیست و سوم)
روبه روی منزل جناب فخر حصار و طویله و بالاخانه ای بود که زمانی قبل تر جناب سیف الله صادقی و پدرانش در آن زندگی میکردند. در این طویله کنده ای هم وجود داشت که بسیار بزرگ بود و زمانی در آن احشام را نگهداری میکردند. ولی اکنون مستعمل بود و تقریبا خراب شده بود .
بالای طویله انبار کاه و سبزه بود که آذوقه دامهایش میشد. جنب این طویله و بالاخانه به سمت بالا که میرفتیم منزلی بود که قبلا برای مسیب یزدانی بود .این خانه حدود ۵۰۰ متر با اتاقها و انباری و حصار و طویله و رو به دشت بود و بسیار باصفا بود درختان میوه و حوض آب و نانواخانه در آن وجود داشت .
اتاقها همکف با کوچه بود و طویله و باربند زیر اتاقها واقع شده بود در واقع چند پله به پایین میخورد تا به باغچه وارد میشدیم . پدر مسیب یزدانی ابراهیم نام داشت که با حليمه خانم که اهل قم بود ازدواج کرده بود . حلیمه قبلا با یک فرد دیگری ازدواج کرده بود و شوهرش مرده و فرزندی نداشت و تنها جنب منزل علی اصغر صادقی زندگی میکرد . و ابراهیم هم ازدواج دومش بود که سه اولاد از همسر اولش که خواهر خاله نوری بود داشت.
ابراهیم دو دختر و دو پسر از حلیمه داشت مسیب و عمه لیلا و علی اکبر و فاطمه فرزندانش بودند. فاطمه همسر مشهدی احمد قربانی بود که در جاسب ماند و الباقی به شهر رفته بودند. مسیب یزدانی با آغابیگم هاشمی خواهر سید حسن هاشمی ازدواج کرده بود. مسیب ۶ فرزند داشت مصطفی.امرالله.عطالله.نصرت الله .اقدس و اشرف .
مسیب آب و ملکی از خود نداشت و املاک روحانی ها را میکاشت . بعد از آن روحانی املاک را از مسیب گرفت و به شکرالله صادقی و برادرش داد تا بکارند. و مسیب املاک رزاقی و مهاجری ها را میکاشت . بسیار زحمت کش بودند و شب وروز کار میکردند تا بتوانند امورات زندگی خود را بگذرانند . همسرش نیز بسیار مهربان و زحمت کش بود و با دخترانش به قالی بافی مشغول بودند .
مسیب زمستانها به شهر میرفت تا کارگری کند و با پول قالی بافی زمین کشاورزی برای خود بخرد. و در این کار موفق بود و املاکی را در دشت روینه خرید کرده بود . پدر بزرگ جناب مصطفی یزدانی مشهدی حسنعلی بود .که بزرگ خاندان یزدانی به شمار میرفت و قابل احترام بود. خاندان یزدانی به دیانت بهایی ایمان و ایقان داشتند ولی با افراد مسلمان نیز ازدواج کرده بودند هم دختر داده بودند وهم گرفته بودند . مسیب آسیابانی هم میکرد و فرزندانش به او کمک میکردند مانند دیگر بچه های روستا .
به هر حال بعد ها که مسیب مرحوم شدند همه خانواده به شهر رفتند و این منزل را به جناب نورالله اسماعیلی فروختند که هنوز هم بر آن سبک میباشد و تقریبا دست نخورده هست . در بین فرزندان او مصطفی اجتماعی تر و مهربانتر و مردم دار تر و خوش خلق تر بود و با اکثر مردم خوش برخورد بود .
باری بعد از آن مشهدی نورالله در این خانه سکنی گزید . نورالله برادر عبد الله و فرزند عزیز فرج بود که درمحله پاچنار زندگی میکردند . نورالله بسیار مرد خوش بیان و بذله گو و خوش قلبی بود و بسیار زحمت کش و اهل زندگی بود. قدی بلند داشت و همیشه سیبیل های هيتلری میگذاشت. ایشان با دختر امیر شیرازی معصومه خانم ازدواج کرده بود که همسری مهربان و فداکار بود. خیلی زرنگ و بنیه دار بود و مردمداری را خوب یاد گرفته بود . او اهل قالی بافی وزحمت بود.
در دوره ای نور الله در علی آباد کتول با تراکتور کار میکرد ودر آنجا کشاورزی میکرد. آن زمان بسیاری از افراد به زور الاغ سواری بلد بودند . آب و ملکی داشتند و چند گاو که منبع در آمد آنها بود. سه پسر و دو دختر هدیه خداوند به آنها بود کامبیز و حسین و روح الله و منیژه خانم و نسرین خانم.
منیژه خانم با مشهدی محمد پسر حبیب الله اسماعیلی ازدواج کرد و نسرین خانم هم ظاهرا با نوه علی نفتی نراقی ازدواج کرده بود. آنهاقبلا در دیانت بهایی بودند زیرا بهایی زاده بودند. اما در زمان انقلاب به لحاظ شدت فشارها ظاهرا عنوان کرده بودند که مسلمان هستند . زیرا به آنها گفته شده بود چنانچه اعلام کنید که مسلمان هستند اموال و آب و ملک شما مصادره نخواهد شد در غیر اینصورت مانند دیگر افرادی که نپذیرفتند اموالتان مصادره خواهد شد .
حال چه بهایی و چه مسلمان فرقی ندارد خانواده ایشان محترم و مهربان و زحمت کش بودند.
روحشان شاد
بالای طویله انبار کاه و سبزه بود که آذوقه دامهایش میشد. جنب این طویله و بالاخانه به سمت بالا که میرفتیم منزلی بود که قبلا برای مسیب یزدانی بود .این خانه حدود ۵۰۰ متر با اتاقها و انباری و حصار و طویله و رو به دشت بود و بسیار باصفا بود درختان میوه و حوض آب و نانواخانه در آن وجود داشت .
اتاقها همکف با کوچه بود و طویله و باربند زیر اتاقها واقع شده بود در واقع چند پله به پایین میخورد تا به باغچه وارد میشدیم . پدر مسیب یزدانی ابراهیم نام داشت که با حليمه خانم که اهل قم بود ازدواج کرده بود . حلیمه قبلا با یک فرد دیگری ازدواج کرده بود و شوهرش مرده و فرزندی نداشت و تنها جنب منزل علی اصغر صادقی زندگی میکرد . و ابراهیم هم ازدواج دومش بود که سه اولاد از همسر اولش که خواهر خاله نوری بود داشت.
ابراهیم دو دختر و دو پسر از حلیمه داشت مسیب و عمه لیلا و علی اکبر و فاطمه فرزندانش بودند. فاطمه همسر مشهدی احمد قربانی بود که در جاسب ماند و الباقی به شهر رفته بودند. مسیب یزدانی با آغابیگم هاشمی خواهر سید حسن هاشمی ازدواج کرده بود. مسیب ۶ فرزند داشت مصطفی.امرالله.عطالله.نصرت الله .اقدس و اشرف .
مسیب آب و ملکی از خود نداشت و املاک روحانی ها را میکاشت . بعد از آن روحانی املاک را از مسیب گرفت و به شکرالله صادقی و برادرش داد تا بکارند. و مسیب املاک رزاقی و مهاجری ها را میکاشت . بسیار زحمت کش بودند و شب وروز کار میکردند تا بتوانند امورات زندگی خود را بگذرانند . همسرش نیز بسیار مهربان و زحمت کش بود و با دخترانش به قالی بافی مشغول بودند .
مسیب زمستانها به شهر میرفت تا کارگری کند و با پول قالی بافی زمین کشاورزی برای خود بخرد. و در این کار موفق بود و املاکی را در دشت روینه خرید کرده بود . پدر بزرگ جناب مصطفی یزدانی مشهدی حسنعلی بود .که بزرگ خاندان یزدانی به شمار میرفت و قابل احترام بود. خاندان یزدانی به دیانت بهایی ایمان و ایقان داشتند ولی با افراد مسلمان نیز ازدواج کرده بودند هم دختر داده بودند وهم گرفته بودند . مسیب آسیابانی هم میکرد و فرزندانش به او کمک میکردند مانند دیگر بچه های روستا .
به هر حال بعد ها که مسیب مرحوم شدند همه خانواده به شهر رفتند و این منزل را به جناب نورالله اسماعیلی فروختند که هنوز هم بر آن سبک میباشد و تقریبا دست نخورده هست . در بین فرزندان او مصطفی اجتماعی تر و مهربانتر و مردم دار تر و خوش خلق تر بود و با اکثر مردم خوش برخورد بود .
باری بعد از آن مشهدی نورالله در این خانه سکنی گزید . نورالله برادر عبد الله و فرزند عزیز فرج بود که درمحله پاچنار زندگی میکردند . نورالله بسیار مرد خوش بیان و بذله گو و خوش قلبی بود و بسیار زحمت کش و اهل زندگی بود. قدی بلند داشت و همیشه سیبیل های هيتلری میگذاشت. ایشان با دختر امیر شیرازی معصومه خانم ازدواج کرده بود که همسری مهربان و فداکار بود. خیلی زرنگ و بنیه دار بود و مردمداری را خوب یاد گرفته بود . او اهل قالی بافی وزحمت بود.
در دوره ای نور الله در علی آباد کتول با تراکتور کار میکرد ودر آنجا کشاورزی میکرد. آن زمان بسیاری از افراد به زور الاغ سواری بلد بودند . آب و ملکی داشتند و چند گاو که منبع در آمد آنها بود. سه پسر و دو دختر هدیه خداوند به آنها بود کامبیز و حسین و روح الله و منیژه خانم و نسرین خانم.
منیژه خانم با مشهدی محمد پسر حبیب الله اسماعیلی ازدواج کرد و نسرین خانم هم ظاهرا با نوه علی نفتی نراقی ازدواج کرده بود. آنهاقبلا در دیانت بهایی بودند زیرا بهایی زاده بودند. اما در زمان انقلاب به لحاظ شدت فشارها ظاهرا عنوان کرده بودند که مسلمان هستند . زیرا به آنها گفته شده بود چنانچه اعلام کنید که مسلمان هستند اموال و آب و ملک شما مصادره نخواهد شد در غیر اینصورت مانند دیگر افرادی که نپذیرفتند اموالتان مصادره خواهد شد .
حال چه بهایی و چه مسلمان فرقی ندارد خانواده ایشان محترم و مهربان و زحمت کش بودند.
روحشان شاد
نظرات و کامنت ها
تشکر ازاین بزرگوار که همه چیز را دقیق مینویسد افرین محمد ابراهیم از زن اولش چهار اولاد داشت سکینه سنمبر حسینعلی وسلطانعلی مادر این عزیزان هاجر خانم خواهر خاله نوری مادر اقامحمد واقا احمد خدابیامرز بود پدر بزرگم بهایی بود وهاجر خانم مسلمان بسیار مومن ومذهبی میگفته افتخار میکنم که عروس ادم بزرگیمثل مشهدی حسنعلی هستم طفلک در جوانی فوت میکند اولادهایش میایند طهران همه مظلوم ومهربان بودند بعد هم که پدرشان با حلیمه خاتون ازدواج میکند وچهار اولاد داشته بین خواهر وبرادرها جدایی ومن وتو نبوده بچه های این عزیزان همه موفق تحصیل کرد حتی پسر عمو حسینعلی بزرگترین پرفسور امریکااست جدیدا باز نشست شده فردی مهربان ایشان در امریکا شاگرد اول بوده والان چها ر دختر دارد نابغه عزیزان بشرفم قسم هرگز دروغ نمیگویم وهمه را دوست دارم اب جاسب هرکس خورد وبا ان بزرگ شد خوب تربیت شود نابغه است مسامان وبهایی ندارد تو هرکار اولند شک نکنید
سفر نامه کروگان جاسب(قسمت بیست و چهارم )
در همین حین نگاهم به خانه شیخ حسینعلی پدر جناب علی رضا کاشفی افتاد . بسیار متاثر شدم و تاسف صد چندان که مگر میشود آن منزل و جایگاه به این روز افتاده باشد . این منزل روزگاری در این حدودات منحصر به فرد بود و نشان از شکوه این آبادی داشت . این منزل در زمان ناصرالدین شاه ساخته شده بود و به سبک خانه های قاجاری احداث گردیده بود .
شاید کسی به اندازه شیخ حسینعلی در آن روزگار در دربار ارتباط نداشت زیرا خان های آن دوره در این منطقه محسوب میشد که اصالتا قمی بوده است . شیخ حسینعلی زمانی در سلک دراویش بود و در این محل خانقاهی نیز ساخته بود و از اطراف برای دیدن او مراجعه داشتند . شیخ با خواهر سید عباس فخر ازدواج کرده بود و ابن دو برای خود عده ای را اجیر کرده بودند و نوکر و کلفتی داشتند و روستا در قبضه قدرت اینها اداره میشد. شیخ از طرف حکومت مرکزی اعمال نفوذ داشت و املاک و ثروت زیادی بهم زده بود . منزل او در جاسب تک بود . اولین خانه ای بود که به آن سبک در آن دوره ساخته شده بود . ساختمان کلاه فرنگی معروف بود .
آن موقعی که همه پشت بامهایشان را کاه گل میکردند و خانه هایی از خشت درست میکردند این ساختمان با مصالح و نقشه زیبا ساخته شده بود و یک شیروانی زیبا بر بام آن استوار کرده بودند که رنگ قرمز آن از چند کیلومتری به چشم میخورد. باری منزل شیخ دارای چند درب بود . درب اصلی آن یک درب چوبی با حلقه های فلزی قیمتی و از چوب قیمتی و مقاوم ساخته شده بود . در دو طرف درب ورودی در قسمت بیرون دو تختگاه وجود داشت و سر در آن با نمایی زیبا و گچبری تزئین شده بود . داخل که میشدیم ابتدا یک دالان وجود داشت و بعد باغچه ای بزرگ و زیبا با درختان میوه و گردو و صنو برهای بلند و جوی آب و حوض زیبایی در وسط حیاط که چشم را خیره میکرد.
از باغچه چند پلکان بالا میرفتیم و به ایوان بزرگی وارد میشدیم که حالت سکو مانند بود و ساختمان اصلی در آن واقع شده بود. درب ساختمان را که باز میکردیم به محوطه ای میرسیدیم که از هر طرف درب اتاقی به داخل آن باز میشد. در تابستانها آنقدر خنک بود که گویی کولر در آن روشن می باشد که به آن ۵ دری میگفتند . اتاقها با تزئینات زیبا و تاقچه ها و دربهای چوبی زیبا و پنجره ها و نور گیرهای متعدد نشان از معماری نوین آن روز میداد.
مطبخ در قسمتی جدا واقع شده بود و در ادامه چند درب به باغچه ای باز میشد که حدود ۴ هزار متر بود . این باغچه از درختان میوه های مختلف و گردو و بادام پر بود . هوش از سر میرفت هنگامی که به این باغچه وارد میشدیم. این باغچه یک درب داشت که از سمت باغچه خانم رباب و کوه امام ولی به کوچه راه داشت . بزرگترین خانه و باغچه جاسب در این محل احداث شده بود .
شیخ برای خود کارگران زیادی داشت که در روی زمینهایی کار میکردند و در منزل نیز چندین زن بعنوان مستخدم فعال بودند. علاوه بر املاک و زمینها کشاورزی در دشت .ایشان دو مزرعه سردبون و در آشنون را مالک بودند. بیش از ۳۰ نفر رعیت و کارگر بودند که بطور ثابت و یا نیمه وقت آنجا کار میکردند.
البته حقوق آنچنان دریافت نمیکردند و اصطلاحا خرج تله میگفتند و فقط میتوانستند امورات خود را بگذرانند . در کنار درب اصلی قسمتی وجود داشت که قسمت کارگر نشین محسوب میشد و کارگران او در آنجا سکنی داشتند. حصار و باربند او در این قسمت واقع بود و احشام را دراینجا نگهداری میکرد.
شیخ اسبی و قاطری داشت که سوار آن میشد و تردد میکرد. با شوهر سید عباس فخر روابط خوبی نداشتند و بین آنها حروف و حدیث بود با اینکه خواهر سید عباس همسر او محسوب میشد. باری شیخ فرزندی داشت بنام علی رضا مشهور به کاشفی که نسبت به پدر خوش اخلاق تر و منطقی تر بود . شیخ به بهائیان نیز بسیار آزار و اذیت میرساند و دائما در حال جنگ و ستیز بودند .
روزی ایشان ضیاالله مهاجر را توسط ماموران خود به چوب میبندد و آنقدر اورا میزنند که پای او میشکند و تا آخر عمر لنگان لنگان راه میرفت . جرم او این بود که چرا وقتی شیخ را دیده از الاغش پایین نیامده بوده است . هر کسی به شیخ میرسید باید به احترام او پیاده میشد.. به هر حال ایشان بر مردم ظلم و ستم روا میداشته و آزار و اذیتی داشته است .
تا اینکه نهایتا اهالی به ناصرالدین شاه شکایتی میبرند و از او کمک میطلبند. بعد از این شکایت شیخ را در تهران باز جویی میکنند و دیگر به جاسب نمی آید و در همانجا ظاهرا فوت میکند. جناب علی رضا کاشفی مرد خو تیپ و خوش برخورد و روشنفکری بود و با مردم روابط بهتر از پدر داشت و برادر و خواهری نداشت.
بعد از فوت پدر املاک و مستغلات به ایشان رسید و مزرعه و دارایی پدر را تا حدودی حفظ کرد . ایشان فرهنگی بود و در ادرات دولتی در قم مشغول شده بود و عیالوار تر از پدرش بود .
علی رضا با اقدس خانم ازدواج کرده بود که اصالتا قمی بود و ۷ فرزند داشتند به نامهای کاووس و هوشنگ و منوچهر و بیژن و سیامک و دو دختر داشت که یکی از دامادهایش بنام آقای ابوذری بود که فرهنگی بود که آنها در قم و تهران زندگی میکردند و دارای مشاغل اداری و نظامی بودند و چند نفر آنها هم به خارج مهاجرت کرده بودند .
در دوره کاشفی افرادی مانند شیخ محمد قربانی و حبیب پسرش و مشهدی حسین باقر و مش رضا نراقی و آقا یدالله و شاطری و زن و بچه و اسماعیل شوهر زن بابا علی و حسین اسماعیل شوهر منور خانم و .... در سردیون و منزل و دشت کار میکردند که کار سخت و طاقت فرسایی بود .
با امکانات آن روزها چندین خروار محصولات مختلف از آن مزرعه برداشت میکردند. سردیون یکی از بهترین مزرعه های این منطقه بود زیرا آب فراوان و چندین هکتار زمین کشاورزی و حریم داشت . بعدها آن مزرعه را به جناب صادقعلی دادند تا رعیتی کند.
در مزرعه درآشنون مشهدی مصطفی قربانی مدتی رعیتی میکرد و زحمت زیاد با همسرش آنجا کشیدند و بعدها آن را به صفر نراقی سپردند . جناب صادقعلی با اینکه زحمات زیادی کشید ولی موفق نبود اما صفر تاحدودی موفقیت داشت و اجاره به کاشفی میپرداخت که ظاهرا هنوز هم در آشنون در اجاره فرزندان صفر نراقی باشد . باری همسر جناب کاشفی بسیار مهربان و مردم دار و بسیار خوشرور وخوش وارد بود .
اکنون از آن شکوه و جلال شیخ فقط خاطره هایش باقی مانده و آن قسمت کارگری توسط نیروی کار افغانی اداره میشود و قسمت ساختمان اصلی که محل شیخ بود بسته و ظاهرا از نوادگان او هم کمتر کسی به آن جا مراجعه میکند و تقریبا تعطیل میباشد . زیرا اکثرا در تهران یا خارج از ایران هستند و اهمیتی نمیدهند.
کاش شیخ از جای خود بر میخواست و موقعیت کنونی محل سکونت خود را میدید که از آن اکیپ کارگران و رعایا هیچ نمانده و به ورطه خاموشی و فراموشی سپرده شده است . مزرعه سردیون که زمانی چندین رعیت در آن فعالیت داشت اکنون آبش هرز و زمینهایش بایر و جویهای آن پر شده و اجازه رفت و آمد در آن نیست .
روحشان شاد
شاید کسی به اندازه شیخ حسینعلی در آن روزگار در دربار ارتباط نداشت زیرا خان های آن دوره در این منطقه محسوب میشد که اصالتا قمی بوده است . شیخ حسینعلی زمانی در سلک دراویش بود و در این محل خانقاهی نیز ساخته بود و از اطراف برای دیدن او مراجعه داشتند . شیخ با خواهر سید عباس فخر ازدواج کرده بود و ابن دو برای خود عده ای را اجیر کرده بودند و نوکر و کلفتی داشتند و روستا در قبضه قدرت اینها اداره میشد. شیخ از طرف حکومت مرکزی اعمال نفوذ داشت و املاک و ثروت زیادی بهم زده بود . منزل او در جاسب تک بود . اولین خانه ای بود که به آن سبک در آن دوره ساخته شده بود . ساختمان کلاه فرنگی معروف بود .
آن موقعی که همه پشت بامهایشان را کاه گل میکردند و خانه هایی از خشت درست میکردند این ساختمان با مصالح و نقشه زیبا ساخته شده بود و یک شیروانی زیبا بر بام آن استوار کرده بودند که رنگ قرمز آن از چند کیلومتری به چشم میخورد. باری منزل شیخ دارای چند درب بود . درب اصلی آن یک درب چوبی با حلقه های فلزی قیمتی و از چوب قیمتی و مقاوم ساخته شده بود . در دو طرف درب ورودی در قسمت بیرون دو تختگاه وجود داشت و سر در آن با نمایی زیبا و گچبری تزئین شده بود . داخل که میشدیم ابتدا یک دالان وجود داشت و بعد باغچه ای بزرگ و زیبا با درختان میوه و گردو و صنو برهای بلند و جوی آب و حوض زیبایی در وسط حیاط که چشم را خیره میکرد.
از باغچه چند پلکان بالا میرفتیم و به ایوان بزرگی وارد میشدیم که حالت سکو مانند بود و ساختمان اصلی در آن واقع شده بود. درب ساختمان را که باز میکردیم به محوطه ای میرسیدیم که از هر طرف درب اتاقی به داخل آن باز میشد. در تابستانها آنقدر خنک بود که گویی کولر در آن روشن می باشد که به آن ۵ دری میگفتند . اتاقها با تزئینات زیبا و تاقچه ها و دربهای چوبی زیبا و پنجره ها و نور گیرهای متعدد نشان از معماری نوین آن روز میداد.
مطبخ در قسمتی جدا واقع شده بود و در ادامه چند درب به باغچه ای باز میشد که حدود ۴ هزار متر بود . این باغچه از درختان میوه های مختلف و گردو و بادام پر بود . هوش از سر میرفت هنگامی که به این باغچه وارد میشدیم. این باغچه یک درب داشت که از سمت باغچه خانم رباب و کوه امام ولی به کوچه راه داشت . بزرگترین خانه و باغچه جاسب در این محل احداث شده بود .
شیخ برای خود کارگران زیادی داشت که در روی زمینهایی کار میکردند و در منزل نیز چندین زن بعنوان مستخدم فعال بودند. علاوه بر املاک و زمینها کشاورزی در دشت .ایشان دو مزرعه سردبون و در آشنون را مالک بودند. بیش از ۳۰ نفر رعیت و کارگر بودند که بطور ثابت و یا نیمه وقت آنجا کار میکردند.
البته حقوق آنچنان دریافت نمیکردند و اصطلاحا خرج تله میگفتند و فقط میتوانستند امورات خود را بگذرانند . در کنار درب اصلی قسمتی وجود داشت که قسمت کارگر نشین محسوب میشد و کارگران او در آنجا سکنی داشتند. حصار و باربند او در این قسمت واقع بود و احشام را دراینجا نگهداری میکرد.
شیخ اسبی و قاطری داشت که سوار آن میشد و تردد میکرد. با شوهر سید عباس فخر روابط خوبی نداشتند و بین آنها حروف و حدیث بود با اینکه خواهر سید عباس همسر او محسوب میشد. باری شیخ فرزندی داشت بنام علی رضا مشهور به کاشفی که نسبت به پدر خوش اخلاق تر و منطقی تر بود . شیخ به بهائیان نیز بسیار آزار و اذیت میرساند و دائما در حال جنگ و ستیز بودند .
روزی ایشان ضیاالله مهاجر را توسط ماموران خود به چوب میبندد و آنقدر اورا میزنند که پای او میشکند و تا آخر عمر لنگان لنگان راه میرفت . جرم او این بود که چرا وقتی شیخ را دیده از الاغش پایین نیامده بوده است . هر کسی به شیخ میرسید باید به احترام او پیاده میشد.. به هر حال ایشان بر مردم ظلم و ستم روا میداشته و آزار و اذیتی داشته است .
تا اینکه نهایتا اهالی به ناصرالدین شاه شکایتی میبرند و از او کمک میطلبند. بعد از این شکایت شیخ را در تهران باز جویی میکنند و دیگر به جاسب نمی آید و در همانجا ظاهرا فوت میکند. جناب علی رضا کاشفی مرد خو تیپ و خوش برخورد و روشنفکری بود و با مردم روابط بهتر از پدر داشت و برادر و خواهری نداشت.
بعد از فوت پدر املاک و مستغلات به ایشان رسید و مزرعه و دارایی پدر را تا حدودی حفظ کرد . ایشان فرهنگی بود و در ادرات دولتی در قم مشغول شده بود و عیالوار تر از پدرش بود .
علی رضا با اقدس خانم ازدواج کرده بود که اصالتا قمی بود و ۷ فرزند داشتند به نامهای کاووس و هوشنگ و منوچهر و بیژن و سیامک و دو دختر داشت که یکی از دامادهایش بنام آقای ابوذری بود که فرهنگی بود که آنها در قم و تهران زندگی میکردند و دارای مشاغل اداری و نظامی بودند و چند نفر آنها هم به خارج مهاجرت کرده بودند .
در دوره کاشفی افرادی مانند شیخ محمد قربانی و حبیب پسرش و مشهدی حسین باقر و مش رضا نراقی و آقا یدالله و شاطری و زن و بچه و اسماعیل شوهر زن بابا علی و حسین اسماعیل شوهر منور خانم و .... در سردیون و منزل و دشت کار میکردند که کار سخت و طاقت فرسایی بود .
با امکانات آن روزها چندین خروار محصولات مختلف از آن مزرعه برداشت میکردند. سردیون یکی از بهترین مزرعه های این منطقه بود زیرا آب فراوان و چندین هکتار زمین کشاورزی و حریم داشت . بعدها آن مزرعه را به جناب صادقعلی دادند تا رعیتی کند.
در مزرعه درآشنون مشهدی مصطفی قربانی مدتی رعیتی میکرد و زحمت زیاد با همسرش آنجا کشیدند و بعدها آن را به صفر نراقی سپردند . جناب صادقعلی با اینکه زحمات زیادی کشید ولی موفق نبود اما صفر تاحدودی موفقیت داشت و اجاره به کاشفی میپرداخت که ظاهرا هنوز هم در آشنون در اجاره فرزندان صفر نراقی باشد . باری همسر جناب کاشفی بسیار مهربان و مردم دار و بسیار خوشرور وخوش وارد بود .
اکنون از آن شکوه و جلال شیخ فقط خاطره هایش باقی مانده و آن قسمت کارگری توسط نیروی کار افغانی اداره میشود و قسمت ساختمان اصلی که محل شیخ بود بسته و ظاهرا از نوادگان او هم کمتر کسی به آن جا مراجعه میکند و تقریبا تعطیل میباشد . زیرا اکثرا در تهران یا خارج از ایران هستند و اهمیتی نمیدهند.
کاش شیخ از جای خود بر میخواست و موقعیت کنونی محل سکونت خود را میدید که از آن اکیپ کارگران و رعایا هیچ نمانده و به ورطه خاموشی و فراموشی سپرده شده است . مزرعه سردیون که زمانی چندین رعیت در آن فعالیت داشت اکنون آبش هرز و زمینهایش بایر و جویهای آن پر شده و اجازه رفت و آمد در آن نیست .
روحشان شاد
نظرات و کامنت ها
جناب کاشفی خواهری داشت بنا م خانم رباب که وشتگان شوهر کرده بود ونیم چارکه ملک داشت واقای شمسالله رضوانی کشاورزش بود مثلا اقاشرف بهترین ملکش بود که حاج حسن محمدی خریده است خانمی بسیار متین بود
اولاد های بجای بیژن خان منوچهر نوشته شده مهندس بیژن کاشفی از مهندسین باتجربه شرکت نفت بود ودر طهران ساکن است وهزینه نگهداری خانه وحقوق کارگر را پرداخت میکند اقا سیامک کارمند ارشد تامین اجتمایی ومدیر مالی بود وبسیار مهربان بود ودر ایران است واقا کاووس خدا رحمتش کند زود هنگام فوت کرد واولادهایش در ایران هستند دختر محترمشان هم در جاسب اپارتمانی خریده است حیف که چه عزیزانی دربین ما نیستند
باید یادی بکنیم از گذشته که تمام خانه ها پر از بچه وجوان وپیر بود چه شادابی نبود چیزی مثل حالا ولی دلها خوش بود خوراک اشکنه ابدوغخیا ر سرشیر کره عسل هر روز ابگوشت با گوشت کم چه صفایی داشت وقتی دخترها وپسرها وخانمها دوکوزه بدست یا دوسطل فلزی میامدند دم خانه مهاجر جلو اسیا پر میکردند شتابان بسوی خانه چوی جمع میکرد سماور ذعالی چه حالی داشت مشگ میزدند دوع فراوان پشت بام ها پر از قراقوروت برگه زرد الو پشت بام ها مملو از گردو در هر گوشه دشت عرعر الاغ صدای گاو بود حال اب تو خانه ها گاز در خانه ها خبری از ان چیزها نیست مسگری میامد در پاچنار پینه دوزی پالان دوزی دیگر خبر ازهیچکدام نیست ولی عزیزان حال را غنیمت دانید وکوچکنشمرید وقت تنگ است بامحبت زندگی کنید شب جمعه است همه خفتگانی در خاک داریم که مهرشان در قلبها باقی وبرقرار است برای شادی روحشان خیرات ومبرات وفاتحه نثار کنید پیروز باد جاسب وجاسبیها
اولاد های بجای بیژن خان منوچهر نوشته شده مهندس بیژن کاشفی از مهندسین باتجربه شرکت نفت بود ودر طهران ساکن است وهزینه نگهداری خانه وحقوق کارگر را پرداخت میکند اقا سیامک کارمند ارشد تامین اجتمایی ومدیر مالی بود وبسیار مهربان بود ودر ایران است واقا کاووس خدا رحمتش کند زود هنگام فوت کرد واولادهایش در ایران هستند دختر محترمشان هم در جاسب اپارتمانی خریده است حیف که چه عزیزانی دربین ما نیستند
باید یادی بکنیم از گذشته که تمام خانه ها پر از بچه وجوان وپیر بود چه شادابی نبود چیزی مثل حالا ولی دلها خوش بود خوراک اشکنه ابدوغخیا ر سرشیر کره عسل هر روز ابگوشت با گوشت کم چه صفایی داشت وقتی دخترها وپسرها وخانمها دوکوزه بدست یا دوسطل فلزی میامدند دم خانه مهاجر جلو اسیا پر میکردند شتابان بسوی خانه چوی جمع میکرد سماور ذعالی چه حالی داشت مشگ میزدند دوع فراوان پشت بام ها پر از قراقوروت برگه زرد الو پشت بام ها مملو از گردو در هر گوشه دشت عرعر الاغ صدای گاو بود حال اب تو خانه ها گاز در خانه ها خبری از ان چیزها نیست مسگری میامد در پاچنار پینه دوزی پالان دوزی دیگر خبر ازهیچکدام نیست ولی عزیزان حال را غنیمت دانید وکوچکنشمرید وقت تنگ است بامحبت زندگی کنید شب جمعه است همه خفتگانی در خاک داریم که مهرشان در قلبها باقی وبرقرار است برای شادی روحشان خیرات ومبرات وفاتحه نثار کنید پیروز باد جاسب وجاسبیها
سفرنامه کروگان جاسب(قسمت بیست و پنجم )
با پرسشهای بی جواب از منزل شیخ به سمت بالا روانه شدم .جنب منزل نورالله باغچه بزرگی بود که پر از درختان فندق و گردو بادام و میوه بود . این باغچه بسیار با صفا بود و دیوار شکسته ای داشت که از روی دیوار داخل را میشد دید .
این باغچه چون درختان فندق زیادی داشت به فندقستان مشهور بود .این باغچه از املاک جناب سید عباس فخر بود که تا پشت باغ کاشانی ادامه داشت و از سمت شرق هم به خانه عمه نرگس میخورد. باری این باغچه بعد از اتفاقات گوناگون به دو بخش تقسیم شده بود و دو منزل در آن احداث کرده بودند و از آن درختان زیبا فقط چند گردکان باقی مانده بود .
یکی از این خانه های نوساز مربوط به سید ناصر نصراللهی فرزند سید نظام بود .ایشان هرچند در همان ابتدای کار به تهران مهاجرت کردند اما به لحاظ علاقه و وابستگی به وطن آن منزل را بنا نمودند .سید ناصر داماد سید اسدالله پسر عموی خود میباشد و باجناق آقا گل میر مهدی و هاشم آقا.
سید ناصر در تهران در کارخانه ای مشغول به کار شد و چند فرزند دختر و پسر هدیه خداوند به او بود .سید ناصر نسبت به برادران دیگرش جوانتر بود و اهل زندگی و مردم دار و عیالوار بود .هنگامی که از شهر به روستا می آمد فصل کار کمک حال برادرانش بود و یا به پدر زن خود خدمت میکرد. به هرحال این منزل را جهت رفاه حال خود بنا نموده بود.
منزل دیگر مربوط به علی اکبر حدادی بود که بسیار مرد مهربان و مردم دار و زحمت کشی بود . مردی خوش تیپ و خوش سیما با موهای مرتب .ایشان داماد سید ماشالله نصراللهی و باجناق مشهدی محسن قربانی بودند . علی اکبر فرزند استاد عباس بود که ۴ برادر بودند غلامرضا و حسین و علی اکبر و علی اصغر و مادر شان هم خواهر سید میرزای محمدی بود که پدران مادرش بهائی زاده هستند . یک خواهر هم داشتند که با استاد حسن در واران ازدواج کرده بود .
حسین و علی اکبر نسبت به برادران دیگرشان خوش خلق تر و مردم دار تر و یک رنگ بودند و اهل مجادله و دعوا نبودند .اما غلامرضا و علی اصغر خیلی دوست داشتند تا در نبود دیگران در روستا نقش آفرین باشند و تا جاهایی هم کارهایی انجام دادند که به سود روستا نبود و موجب خرابی بیشتر روستا شدند.
باری علی اکبر در همان ابتدا به تهران رفت زیرا آب و ملکی نداشتند تا روی آن کار کنند زیرا در روستا هر چهار نفر کارگری میکردند و یا رعیت دیگران بودند.و فقط غلامرضا در روستا بود .که زمستانها به حلوایی میرفت .ایشان در شغل قنادی در تهران فعال شد و دارای خانه و زندگی گردید.
به جز غلامرضا دیگر برادران نیز به تهران مهاجرت کردند و زندگی آبرومندی برای خود تشکیل دادند .جنب باغچه قدیمی فخر و منزل فعلی علی اکبرحدادی خانه بسیار بزرگ و باصفایی بود که دارای درختان بسیار و حوض آب و جوی آب و که با طراوت بود .
این منزل برای سید عباس عظیمی پدر زن سید هدایت نصراللهی بود .سید عباس با نرگس خانم ازدواج کرده بودند و بسیار مهربان و خوش برخورد و با ادب و نجیب بودند .آنها مانند دیگر مردمان روستا با سختی امورات خود را میگذراندند. سید عباس برادر آقامحمد عظیمی بود .
ایشان دارای سه دختر بودند . خانم اقدس همسر سید هدایت و مادر ۵ فرزند بود که متاسفانه این خانم نجیب در سن جوانی مریض میشود و بعلت نبود امکانات فوت میکند. اون موقع سید عباس پسر سید هدایت ۴ سال داشت و اولاد بزرگ آنها که سیده خانم بود ۱۲ سال و این برای آنها بسیار سخت بود و همینطور برای سید عباس که با زحمت خانم اقدس را بزرگ کرده بود و جوان از بین رفته بود .
دختر دیگرش خانم آغا بود که با رمضانی ازدواج کرده بود که فرزندانش جهانبخش و جهانگیر و حسین و تاجی خانم همسر علی اصغر صادقی بود.دختر سوم او جواهر خانم بود که با مشهدی رضا قربانی ازدواج کرده بود یعنی مادر مشهدی محمود و تقی و دو دختر دیگر که دامادهایش سید عبدالله پسر سید اسدالله نصراللهی و دیگری عروس مرتضی کلعند شده بود .
سید عباس و نرگس خانم واقعا از نظر اخلاق در این محله زبانزد بودند .چون این ها محله بالا بودند و نوه هاشون در محله پاچنار یا محله پایین به اینها ننه بالا و بابا بالایی میگفتند .چند اتاق قدیمی در کنار باغچه بزرگ و در زیر سایه درختان گردو قرارداشت که در آنها زندگی میکردند. و حصار و طویله ای بود که چند دام و طیور برای حاجات زندگی نگهداری میکردند.
بعدها مشهدی رضا رمضانی همسر سومش را که دختر سید حسن هاشمی بود را در این منزل آورده بود . شریفه خانم بسیار مهربان بود و به شغل قالی بافی مشغول بود . با کم و زیاد میساخت و زندگی آبرومندانه ای داشت .
در واقع این منزل ارث به خانم آغا رسیده بود و سهم دیگران را خریده بودند که مشهدی رضای رمضانی این کار را کرده بود .
شریفه خانم یک پسر و دو دختر داشت که آنها هم نجیب و زحمت کش بودند.واقعا این خانه چیزهای زیادی را به خاطر دارد و هنوز هم حال و هوای آن روزها در این محل احساس میشود. این محل نسبت به محله پایین باصفاتر و سر سبز تر بود و صفای آن وجود جوی آب و مردمان خوب آن محل بود .
روحشان شاد
این باغچه چون درختان فندق زیادی داشت به فندقستان مشهور بود .این باغچه از املاک جناب سید عباس فخر بود که تا پشت باغ کاشانی ادامه داشت و از سمت شرق هم به خانه عمه نرگس میخورد. باری این باغچه بعد از اتفاقات گوناگون به دو بخش تقسیم شده بود و دو منزل در آن احداث کرده بودند و از آن درختان زیبا فقط چند گردکان باقی مانده بود .
یکی از این خانه های نوساز مربوط به سید ناصر نصراللهی فرزند سید نظام بود .ایشان هرچند در همان ابتدای کار به تهران مهاجرت کردند اما به لحاظ علاقه و وابستگی به وطن آن منزل را بنا نمودند .سید ناصر داماد سید اسدالله پسر عموی خود میباشد و باجناق آقا گل میر مهدی و هاشم آقا.
سید ناصر در تهران در کارخانه ای مشغول به کار شد و چند فرزند دختر و پسر هدیه خداوند به او بود .سید ناصر نسبت به برادران دیگرش جوانتر بود و اهل زندگی و مردم دار و عیالوار بود .هنگامی که از شهر به روستا می آمد فصل کار کمک حال برادرانش بود و یا به پدر زن خود خدمت میکرد. به هرحال این منزل را جهت رفاه حال خود بنا نموده بود.
منزل دیگر مربوط به علی اکبر حدادی بود که بسیار مرد مهربان و مردم دار و زحمت کشی بود . مردی خوش تیپ و خوش سیما با موهای مرتب .ایشان داماد سید ماشالله نصراللهی و باجناق مشهدی محسن قربانی بودند . علی اکبر فرزند استاد عباس بود که ۴ برادر بودند غلامرضا و حسین و علی اکبر و علی اصغر و مادر شان هم خواهر سید میرزای محمدی بود که پدران مادرش بهائی زاده هستند . یک خواهر هم داشتند که با استاد حسن در واران ازدواج کرده بود .
حسین و علی اکبر نسبت به برادران دیگرشان خوش خلق تر و مردم دار تر و یک رنگ بودند و اهل مجادله و دعوا نبودند .اما غلامرضا و علی اصغر خیلی دوست داشتند تا در نبود دیگران در روستا نقش آفرین باشند و تا جاهایی هم کارهایی انجام دادند که به سود روستا نبود و موجب خرابی بیشتر روستا شدند.
باری علی اکبر در همان ابتدا به تهران رفت زیرا آب و ملکی نداشتند تا روی آن کار کنند زیرا در روستا هر چهار نفر کارگری میکردند و یا رعیت دیگران بودند.و فقط غلامرضا در روستا بود .که زمستانها به حلوایی میرفت .ایشان در شغل قنادی در تهران فعال شد و دارای خانه و زندگی گردید.
به جز غلامرضا دیگر برادران نیز به تهران مهاجرت کردند و زندگی آبرومندی برای خود تشکیل دادند .جنب باغچه قدیمی فخر و منزل فعلی علی اکبرحدادی خانه بسیار بزرگ و باصفایی بود که دارای درختان بسیار و حوض آب و جوی آب و که با طراوت بود .
این منزل برای سید عباس عظیمی پدر زن سید هدایت نصراللهی بود .سید عباس با نرگس خانم ازدواج کرده بودند و بسیار مهربان و خوش برخورد و با ادب و نجیب بودند .آنها مانند دیگر مردمان روستا با سختی امورات خود را میگذراندند. سید عباس برادر آقامحمد عظیمی بود .
ایشان دارای سه دختر بودند . خانم اقدس همسر سید هدایت و مادر ۵ فرزند بود که متاسفانه این خانم نجیب در سن جوانی مریض میشود و بعلت نبود امکانات فوت میکند. اون موقع سید عباس پسر سید هدایت ۴ سال داشت و اولاد بزرگ آنها که سیده خانم بود ۱۲ سال و این برای آنها بسیار سخت بود و همینطور برای سید عباس که با زحمت خانم اقدس را بزرگ کرده بود و جوان از بین رفته بود .
دختر دیگرش خانم آغا بود که با رمضانی ازدواج کرده بود که فرزندانش جهانبخش و جهانگیر و حسین و تاجی خانم همسر علی اصغر صادقی بود.دختر سوم او جواهر خانم بود که با مشهدی رضا قربانی ازدواج کرده بود یعنی مادر مشهدی محمود و تقی و دو دختر دیگر که دامادهایش سید عبدالله پسر سید اسدالله نصراللهی و دیگری عروس مرتضی کلعند شده بود .
سید عباس و نرگس خانم واقعا از نظر اخلاق در این محله زبانزد بودند .چون این ها محله بالا بودند و نوه هاشون در محله پاچنار یا محله پایین به اینها ننه بالا و بابا بالایی میگفتند .چند اتاق قدیمی در کنار باغچه بزرگ و در زیر سایه درختان گردو قرارداشت که در آنها زندگی میکردند. و حصار و طویله ای بود که چند دام و طیور برای حاجات زندگی نگهداری میکردند.
بعدها مشهدی رضا رمضانی همسر سومش را که دختر سید حسن هاشمی بود را در این منزل آورده بود . شریفه خانم بسیار مهربان بود و به شغل قالی بافی مشغول بود . با کم و زیاد میساخت و زندگی آبرومندانه ای داشت .
در واقع این منزل ارث به خانم آغا رسیده بود و سهم دیگران را خریده بودند که مشهدی رضای رمضانی این کار را کرده بود .
شریفه خانم یک پسر و دو دختر داشت که آنها هم نجیب و زحمت کش بودند.واقعا این خانه چیزهای زیادی را به خاطر دارد و هنوز هم حال و هوای آن روزها در این محل احساس میشود. این محل نسبت به محله پایین باصفاتر و سر سبز تر بود و صفای آن وجود جوی آب و مردمان خوب آن محل بود .
روحشان شاد
سفرنامه کروگان جاسب (قسمت بیست و ششم)
با حسرت به جوی آبی که در آنجا روان بود چشم دوخته بودم . همانطور که گفتم این جوی آب محله را بسیار باصفا کرده بود .در دو جای ده جوی آب در کنار کوچه نمایان بود یکی محله بالا از منزل مهاجریها تا خانه عظیمی ها و یکی هم از منزل قدسی خانم تا منزل مشهدی محمد ثانوی .
جوی آب به منزل عظیمی ها وارد میشد و بعد از گذشتن از منزل شیخ حسینعلی و سید عباس فخر و مدرسه به سلخ مشگون میرسید و دو بخش میشد یکی به سمت باغ آورده و یکی به سمت پاچنار روان بود. در کنار این جوی آب چه افراد و اشخاصی که نشسته بودند و قصه ها و غصه هایی که برای یکدیگر گفته بودند و درد دلها که برای همدیگر کرده بودند .
باری آنچه توجهم را جلب کرد خانه وسیع و با صفای عظیمی ها بود . خانه ای با درختان گردو و میوه و اتاقهای باصفا و مردمان نجیب و آبرومند و مردم دار. از درب چوبی نسبتا کوچکی وارد میشدیم در روبه رو یک تک اتاق وجود داشت و در سمت راست دو اتاق کوچک گلی و باصفا به چشم میخورد.
در این اتاقها ماهرخ خانم زندگی میکرد. ایشان زن بسیار نجیب و زحمت کشی بود. کاسب ده بود و مردم برایش احترام خاصی قائل بودند. دست خط او سیاقی بود و آنچه در دفترش برای حساب و کتاب مینوشت سخت خوانده میشد و میبایست سواد خواندن آن خط را داشته باشیم .
ماهرخ خانم یکی از خانواده هایی بود که در آن منزل عظیمی ها زندگی میکرد . ماهرخ خانم همسر سید اسدالله بود که سه دختر داشت . بلقیس خانم همسر علی اصغر اسماعیلی برادر حاج اسماعیل اسماعیلی بود و دو پسر داشت یکی قاسم و دیگری رضا. که متاسفانه قدری کسالت داشت و زود مرحوم شدند.
سعادت خانم دختر دیگر ماهرخ در نهاوند زندگی میکرد و دختر دیگرش اعظم خانم نام داشت . ماهرخ خانم دختر حبیبالله رضوانی بود و مادرش عمه سلطان بود که خواهر سید جواد و سید عباس عموهای سید حسن هاشمی بودند.
ماهرخ دو خواهر دیگر هم داشت یکی عذرا خانم و دیگری جواهر خانم که پدر و مادر آنها در دیانت بهایی بودند . عذرا خانم همسر حسین باقر بود و ۷ دختر و یک پسر داشت .
مستور همسر آقا هادی عروس سید نظام و بلور و مولود و پوران و ایران و بتول و نرگس و برادرشان هم فرهاد بود . باری ماهرخ خانم خانمی کوتاه قامت اما مهربان بود و در آن زمان کسی به سن و سال ایشان کمتر سواد دار دیده میشد.
مغازه او روبه روی درب ورودی قرار داشت و قفلی به آن نمیزد یک انبر پشت درب چوبی دو لنگه ای آن میگذاشت و خودش اینطرف تو اتاقش مینشست تا اگر مشتری آمد و چیزی خواست مغازه میرفت و کار او را راه می انداخت .
یک اتاق سیاه و تاریک بود که چند دولاب و رف در آنجا دیده میشد پر بود از وسایل مختلف . روی میزهایی اقلام را چیده بود و خودش میدانست که چه چیزی را کجا گذاشته است .
بیشتر اقلام مصرفی داشت از نوشت افزار و دفترچه های کاهی گرفته تا دفتر دوخط و تنقلات برای بچه ها و کش تنبان و لوله چراغ گرد سوز و چراغ بغدادی و فتیله و این طور چیزها که بیشتر مصرف خانوار روستایی بود . دو پنجره چوبی نیز دو طرف درب دکان بود که نور به داخل میداد.
فصل گردو که میشد بچه ها گردو یوزه میکردند و میرفتند خوراکی از ایشان میخریدند. بعضا هم گردوهای پوک را خاک درونش میریختند و پوستی به آن میگذاشتند تا سنگین نشان دهد.
گردو را دستی میخرید (ضریب فروش گردو دست بود یعنی ۱۰ عدد و میگفتند چند دست گردو بیار تا آن چیز را بخری) او گردو ها را وزن میکرد تا پوک نباشند. با آن بيسکوئيت کش منی میخریدند پفک و نوشابه و این چیزها . بسیار مهربان بود.
از جلوی اتاق ماهرخ خانم که میگذشتیم باغچه بزرگی بود که درختان زیادی داشت و از چند پله بالا میرفتیم وبه منزل سید محمود عظیمی میرسیدیم. سید محمود با خاله نوری ازدواج کرده بود و دو پسر و یک دختر داشت .
آقا احمد عظیمی که همسر قدسی خانم بود و در پشت کاروانسرا زندگی میکرد که دو پسر و سه دختر داشت .و همانطور که گفتم حمامی روستا بود . یک دختر هم داشت بنام فاطمه خانم که با جناب صادقعلی حدادی ازدواج کرده بود و ایشان نیز بسیار با محبت و مهربان و با ادب بود . و زحمات زیادی کشید و مورد احترام بود. آنها در منزل مهاجری ها در محله بالا سکونت داشتند و رعیت آنها بودند.
آقا محمد پسر دیگر سید محمود بود که با خانم سلطان ازدواج کرده بود که بسیار زحمت کش و با آبرو و نجیب و مردم دار بودند. کار آنها قالی بافی و کشاورزی بود . ایشان هم عیالوار بود. ایشان یک دختر و سه پسر داشت. اشرف خانم در وسقونقان ازدواج کرده بود و بسیار خانم زحمت کش و با آبرویی بود .
آقا کاظم داماد آقا کمال عظیمی بود که جوان فوت کرد و برادر دیگرش سید فضل الله بود که با منصوره خانم از یزدانی ها ازدواج کرده بود . و پسر سومش هم بنام آقا تقی بود که با حاجیه خانم دختر عموی خود سید احمد ازدواج کرده بود. یعنی باجناب رمضانعلی حدادی و مشهدی غلامرضا رضایی پسر استاد محمدعلی سلمانی باجناق بود.
خانواده عظیمی ها بسیار نجیب و زحمت کش بودند و مورد احترام . البته ترکیب خانه هنوز حفظ شده بود ولی آن طراوت و تازگی آن روزها را نداشت .نه سید محمود و پسرانش بودندو نه ماهرخ و خواهرانش. نه بچه ای از روی بازی گوشی گردویی پوک در دست تا بيسکوئيت خرید کند و نه دانش آموزی که دفتر کاهی و مداد سوسمار نشانی برای مشق های خود بخرد .و نه انبری در پشت درب دکان که نشان از اعتماد بود دیده میشد.
آری این سرمایه هایی بودند که جایگزین نشدند و کم کم به فراموشی سپرده شده اند . روحشان شاد
جوی آب به منزل عظیمی ها وارد میشد و بعد از گذشتن از منزل شیخ حسینعلی و سید عباس فخر و مدرسه به سلخ مشگون میرسید و دو بخش میشد یکی به سمت باغ آورده و یکی به سمت پاچنار روان بود. در کنار این جوی آب چه افراد و اشخاصی که نشسته بودند و قصه ها و غصه هایی که برای یکدیگر گفته بودند و درد دلها که برای همدیگر کرده بودند .
باری آنچه توجهم را جلب کرد خانه وسیع و با صفای عظیمی ها بود . خانه ای با درختان گردو و میوه و اتاقهای باصفا و مردمان نجیب و آبرومند و مردم دار. از درب چوبی نسبتا کوچکی وارد میشدیم در روبه رو یک تک اتاق وجود داشت و در سمت راست دو اتاق کوچک گلی و باصفا به چشم میخورد.
در این اتاقها ماهرخ خانم زندگی میکرد. ایشان زن بسیار نجیب و زحمت کشی بود. کاسب ده بود و مردم برایش احترام خاصی قائل بودند. دست خط او سیاقی بود و آنچه در دفترش برای حساب و کتاب مینوشت سخت خوانده میشد و میبایست سواد خواندن آن خط را داشته باشیم .
ماهرخ خانم یکی از خانواده هایی بود که در آن منزل عظیمی ها زندگی میکرد . ماهرخ خانم همسر سید اسدالله بود که سه دختر داشت . بلقیس خانم همسر علی اصغر اسماعیلی برادر حاج اسماعیل اسماعیلی بود و دو پسر داشت یکی قاسم و دیگری رضا. که متاسفانه قدری کسالت داشت و زود مرحوم شدند.
سعادت خانم دختر دیگر ماهرخ در نهاوند زندگی میکرد و دختر دیگرش اعظم خانم نام داشت . ماهرخ خانم دختر حبیبالله رضوانی بود و مادرش عمه سلطان بود که خواهر سید جواد و سید عباس عموهای سید حسن هاشمی بودند.
ماهرخ دو خواهر دیگر هم داشت یکی عذرا خانم و دیگری جواهر خانم که پدر و مادر آنها در دیانت بهایی بودند . عذرا خانم همسر حسین باقر بود و ۷ دختر و یک پسر داشت .
مستور همسر آقا هادی عروس سید نظام و بلور و مولود و پوران و ایران و بتول و نرگس و برادرشان هم فرهاد بود . باری ماهرخ خانم خانمی کوتاه قامت اما مهربان بود و در آن زمان کسی به سن و سال ایشان کمتر سواد دار دیده میشد.
مغازه او روبه روی درب ورودی قرار داشت و قفلی به آن نمیزد یک انبر پشت درب چوبی دو لنگه ای آن میگذاشت و خودش اینطرف تو اتاقش مینشست تا اگر مشتری آمد و چیزی خواست مغازه میرفت و کار او را راه می انداخت .
یک اتاق سیاه و تاریک بود که چند دولاب و رف در آنجا دیده میشد پر بود از وسایل مختلف . روی میزهایی اقلام را چیده بود و خودش میدانست که چه چیزی را کجا گذاشته است .
بیشتر اقلام مصرفی داشت از نوشت افزار و دفترچه های کاهی گرفته تا دفتر دوخط و تنقلات برای بچه ها و کش تنبان و لوله چراغ گرد سوز و چراغ بغدادی و فتیله و این طور چیزها که بیشتر مصرف خانوار روستایی بود . دو پنجره چوبی نیز دو طرف درب دکان بود که نور به داخل میداد.
فصل گردو که میشد بچه ها گردو یوزه میکردند و میرفتند خوراکی از ایشان میخریدند. بعضا هم گردوهای پوک را خاک درونش میریختند و پوستی به آن میگذاشتند تا سنگین نشان دهد.
گردو را دستی میخرید (ضریب فروش گردو دست بود یعنی ۱۰ عدد و میگفتند چند دست گردو بیار تا آن چیز را بخری) او گردو ها را وزن میکرد تا پوک نباشند. با آن بيسکوئيت کش منی میخریدند پفک و نوشابه و این چیزها . بسیار مهربان بود.
از جلوی اتاق ماهرخ خانم که میگذشتیم باغچه بزرگی بود که درختان زیادی داشت و از چند پله بالا میرفتیم وبه منزل سید محمود عظیمی میرسیدیم. سید محمود با خاله نوری ازدواج کرده بود و دو پسر و یک دختر داشت .
آقا احمد عظیمی که همسر قدسی خانم بود و در پشت کاروانسرا زندگی میکرد که دو پسر و سه دختر داشت .و همانطور که گفتم حمامی روستا بود . یک دختر هم داشت بنام فاطمه خانم که با جناب صادقعلی حدادی ازدواج کرده بود و ایشان نیز بسیار با محبت و مهربان و با ادب بود . و زحمات زیادی کشید و مورد احترام بود. آنها در منزل مهاجری ها در محله بالا سکونت داشتند و رعیت آنها بودند.
آقا محمد پسر دیگر سید محمود بود که با خانم سلطان ازدواج کرده بود که بسیار زحمت کش و با آبرو و نجیب و مردم دار بودند. کار آنها قالی بافی و کشاورزی بود . ایشان هم عیالوار بود. ایشان یک دختر و سه پسر داشت. اشرف خانم در وسقونقان ازدواج کرده بود و بسیار خانم زحمت کش و با آبرویی بود .
آقا کاظم داماد آقا کمال عظیمی بود که جوان فوت کرد و برادر دیگرش سید فضل الله بود که با منصوره خانم از یزدانی ها ازدواج کرده بود . و پسر سومش هم بنام آقا تقی بود که با حاجیه خانم دختر عموی خود سید احمد ازدواج کرده بود. یعنی باجناب رمضانعلی حدادی و مشهدی غلامرضا رضایی پسر استاد محمدعلی سلمانی باجناق بود.
خانواده عظیمی ها بسیار نجیب و زحمت کش بودند و مورد احترام . البته ترکیب خانه هنوز حفظ شده بود ولی آن طراوت و تازگی آن روزها را نداشت .نه سید محمود و پسرانش بودندو نه ماهرخ و خواهرانش. نه بچه ای از روی بازی گوشی گردویی پوک در دست تا بيسکوئيت خرید کند و نه دانش آموزی که دفتر کاهی و مداد سوسمار نشانی برای مشق های خود بخرد .و نه انبری در پشت درب دکان که نشان از اعتماد بود دیده میشد.
آری این سرمایه هایی بودند که جایگزین نشدند و کم کم به فراموشی سپرده شده اند . روحشان شاد
سفرنامه کروگان جاسب (قسمت بیست و هفتم)
در کنار جوی آب ایستادم تا خانه حبیب الله رضوانی را تماشا کنم . خانه ای که خاطرات زیادی داشت. از درب چوبی داخل خانه باصفای آنها میشدیم. باغچه ای داشت و حصار و طویله ای و اتاقها و بالاخانه ای که دو پنجره چوبی اش به کوچه باز میشد. بسیار باصفا بود . تنوری داشت جهت نانوایی تنوری بود که دیگران هم نان می پختند.
حبیب الله رضوانی پسر ملا ابوالقاسم کاشی که مادرش از همسر کاشی ایشان بودکه همه در دیانت بهایی بودند. در واقع او عموی شمس الله رضوانی در محله پایین بود و عموی بدیعه خانم همسر استاد احمد نجار . حبیب مرد زحمت کش و زراعت پیشه ای بود و با زحمت و مرارت زندگی خود را پیش میبرد و آب و ملکی نداشت و رعیت دیگران بود.او یک پسر و سه خواهر داشت .
یکی از دختران او ماهرخ خانم بود که مغازه داشت و درخصوص او گفته بودم یعنی مادر بزرگ قاسم اسماعیلی و رضا . دختر دیگرش عذرا خانم بود و آن یکی جواهر خانم. جواهر خانم همسر سید حسن هاشمی بود. حسین رضوانی تنها پسر حبیب الله رضوانی بود که به او کمک میکرد و علوفه و تیغ و هیزم از کوه جمع آوری میکرد و میفروخت .و زمستانها نیز به شهر میرفت و کارگری میکرد.
حسین با خانم ناز اسماعیلی خواهر نورالله و عبدالله ازدواج کرد و ثمره زندگی آنها ۸ اولاد بود که ۵ پسر و سه دختر داشت .
علی اکبر .محمود .احمد.محمد و حبیب و دخترانش طاهره و معصومه و فاطمه بودند . آنها به کار کشاورزی و دامداری مشغول بودندو همسر و دخترانش نیز در شغل قالی بافی فعالیت میکردند. حسین رضوانی مدتی چوپانی نیز میکرد. علی اکبر زود به تهران رفت و مشغول شد .
محمود و احمد و محمد هر سه باجناق بودند و با دخترهای دایی خود ازدواج کرده بودند. یعنی هر سه دامادهای عبدالله اسماعیلی بودند. و کمتر اتفاق می افتد سه برادر باجناق باشند و این بسیار جالب بود .احمد شکسته بندی بلد بود . از پای شکسته گوسفند تا دست شکسته افراد را مداوا میکرد.
حبیب هم که چوپانی میکرد به تهران رفت و از آنجا به خارج مهاجرت کرد. و دخترانش نیز با آبرو ازدواج کردند و زندگانی دارند . حسین رضوانی فرد آبرو دار و عیالواری بود و زحمت بسیار کشید .بعد از انقلاب آنها زندگی خود را رها کردند و به تهران آمدند و دارایی آنها که تنها یک خانه اجدادی با صفا بود نیم بها ارزش گذاری کردند و فروختند.
آنها رعیت فروغی نراقی بودند که آن زمینها هم مصادره شد و ظاهرا مشهدی مصطفی اسماعیلی پسر مشهدی علی اکبر خریده است . دیگر از آن باربند و اتاقها و بالاخانه خبری نیست و ظاهرا فرزند مشهدی رضا رمضانی آنجا را ساخته و سکنی گزیده است .
روبه روی منزل حسین رضوانی منزل مشهدی رضا قربانی بود . این منزل قبلا برای سید عباس عظیمی مادر زن مشهدی رضا بود. در واقع بخشی از ارثیه جواهر خانم بود. مشهدی رضا با جواهر خانم ازدواج کرده بودند . مشهدی رضا از طایفه قربانی ها بود که پدر آنها شیخ ابراهیم بود .
شیخ ابراهیم ۵ پسر داشت شیخ اسماعیل پدر شیخ محمد لباف .مش رضا پدر محمود .شیخ نصراله پدر مسیب . اسدالله پدر مصطفی و میرزا حسین پدر رقیه خانم . که هر کدام از اینها فرزندان زیادی داشتند وعیالوار بودند. مش رضا با دختر سید عباس ازدواج کرده بود و دو پسر بنام محمود و تقی داشت و دو دختر .
آنها با زحمت و ذلت آب و ملکی خریده بودند و بیشتر رعیت دیگران بودند . فکر کنم املاک ملا علی نراقی را میکاشتند. که بهائی بود . همچنین در محله پایین که منزل پدرانش بود باربند طویله و اتاق و انباری داشتند . یک دکان حلوایی هم جنب قلعه بود که با میرزا حسین و مشهدی مصطفی حلوا تولید میکردند و شیره انگور می گرفتند .
مشهدی محمود پسر بزرگ او نیز بسیار زحمت کش بود و شب و روز کار میکرد. یا سر آب بود یا دنبال گله بود و یا بیل در دست کشاورزی میکرد. و یا در بیابان هیزم و گون و تیغ زول و پُشوه میکند و جمع میکرد زمستانها هم به دکان حلوایی میرفت .خلاصه لحظه ای آرام و قرار نداشت . منزل آنها هنوز بافت قدیمی خود را حفظ کرده و باربند طویله اتاقهای قدیمی هنوز قابل سکونت هست.
مشهدی محمود با فرهنگ خانم ازدواج کرده بود و در واقع داماد سید هدایت بود و باجناق مشهدی غضنفر محمدی. آنها عیالوار بودند و زحمت کش و دود چراغ خورده. قالی بافی و کشاورزی و دامداری پیشه آنها بود . مشهدی محمود سه پسر و دو دختر داشت که فکر کنم به جز یک نفر بقیه به شهر مهاجرت کرده بودند.
از درب چوبی قدیمی داخل میشدیم در سمت چپ طویله ای بود و درسمت راست یک بالاخانه که جواهر خانم در آن مینشست. چند پله می خورد تا به حیاط و باغچه میرسیدیم باغچه ای با درختان و حوض آب وجود داشت و اتاقهایی که به سمت باغچه درب شان باز میشد. روی اتاقها بالاخانه بود که ظاهرا مشاع بودند .
پسر دیگر مشهدی رضا مشهدی تقی نام داشت که خوش تیپ و خوش هیکل بود و فکر کنم با آقا عبدالله نصرالهی پسر سید اسدالله باجناق بودند و چند دختر داشت ودر تهران کار میکرد. صغری خانم همسر سید احمد نصرالهی یکی از دختران مش رضا بود و دختر دیگرش با پسر مشهدی مرتضی ابولقاسمی کلعند ازدواج کرده بود .
آنها بسیار زحمت کش بودند در واقع همه در آن دوره ها با خون دل و سختی زندگی را اداره میکردند. بهائی و مسلمان فرقی نداشت . با عرق جبین و کد یمین امکاناتی را ایجاد کرده بودند.
روزهای فقر و فاقه را دیده بودند و از دست دادن بچه هایی که راه رفتن را یاد گرفته بودن اما خوش رفتاری و اعتماد بین آنها وجود داشت. روحشان شاد
حبیب الله رضوانی پسر ملا ابوالقاسم کاشی که مادرش از همسر کاشی ایشان بودکه همه در دیانت بهایی بودند. در واقع او عموی شمس الله رضوانی در محله پایین بود و عموی بدیعه خانم همسر استاد احمد نجار . حبیب مرد زحمت کش و زراعت پیشه ای بود و با زحمت و مرارت زندگی خود را پیش میبرد و آب و ملکی نداشت و رعیت دیگران بود.او یک پسر و سه خواهر داشت .
یکی از دختران او ماهرخ خانم بود که مغازه داشت و درخصوص او گفته بودم یعنی مادر بزرگ قاسم اسماعیلی و رضا . دختر دیگرش عذرا خانم بود و آن یکی جواهر خانم. جواهر خانم همسر سید حسن هاشمی بود. حسین رضوانی تنها پسر حبیب الله رضوانی بود که به او کمک میکرد و علوفه و تیغ و هیزم از کوه جمع آوری میکرد و میفروخت .و زمستانها نیز به شهر میرفت و کارگری میکرد.
حسین با خانم ناز اسماعیلی خواهر نورالله و عبدالله ازدواج کرد و ثمره زندگی آنها ۸ اولاد بود که ۵ پسر و سه دختر داشت .
علی اکبر .محمود .احمد.محمد و حبیب و دخترانش طاهره و معصومه و فاطمه بودند . آنها به کار کشاورزی و دامداری مشغول بودندو همسر و دخترانش نیز در شغل قالی بافی فعالیت میکردند. حسین رضوانی مدتی چوپانی نیز میکرد. علی اکبر زود به تهران رفت و مشغول شد .
محمود و احمد و محمد هر سه باجناق بودند و با دخترهای دایی خود ازدواج کرده بودند. یعنی هر سه دامادهای عبدالله اسماعیلی بودند. و کمتر اتفاق می افتد سه برادر باجناق باشند و این بسیار جالب بود .احمد شکسته بندی بلد بود . از پای شکسته گوسفند تا دست شکسته افراد را مداوا میکرد.
حبیب هم که چوپانی میکرد به تهران رفت و از آنجا به خارج مهاجرت کرد. و دخترانش نیز با آبرو ازدواج کردند و زندگانی دارند . حسین رضوانی فرد آبرو دار و عیالواری بود و زحمت بسیار کشید .بعد از انقلاب آنها زندگی خود را رها کردند و به تهران آمدند و دارایی آنها که تنها یک خانه اجدادی با صفا بود نیم بها ارزش گذاری کردند و فروختند.
آنها رعیت فروغی نراقی بودند که آن زمینها هم مصادره شد و ظاهرا مشهدی مصطفی اسماعیلی پسر مشهدی علی اکبر خریده است . دیگر از آن باربند و اتاقها و بالاخانه خبری نیست و ظاهرا فرزند مشهدی رضا رمضانی آنجا را ساخته و سکنی گزیده است .
روبه روی منزل حسین رضوانی منزل مشهدی رضا قربانی بود . این منزل قبلا برای سید عباس عظیمی مادر زن مشهدی رضا بود. در واقع بخشی از ارثیه جواهر خانم بود. مشهدی رضا با جواهر خانم ازدواج کرده بودند . مشهدی رضا از طایفه قربانی ها بود که پدر آنها شیخ ابراهیم بود .
شیخ ابراهیم ۵ پسر داشت شیخ اسماعیل پدر شیخ محمد لباف .مش رضا پدر محمود .شیخ نصراله پدر مسیب . اسدالله پدر مصطفی و میرزا حسین پدر رقیه خانم . که هر کدام از اینها فرزندان زیادی داشتند وعیالوار بودند. مش رضا با دختر سید عباس ازدواج کرده بود و دو پسر بنام محمود و تقی داشت و دو دختر .
آنها با زحمت و ذلت آب و ملکی خریده بودند و بیشتر رعیت دیگران بودند . فکر کنم املاک ملا علی نراقی را میکاشتند. که بهائی بود . همچنین در محله پایین که منزل پدرانش بود باربند طویله و اتاق و انباری داشتند . یک دکان حلوایی هم جنب قلعه بود که با میرزا حسین و مشهدی مصطفی حلوا تولید میکردند و شیره انگور می گرفتند .
مشهدی محمود پسر بزرگ او نیز بسیار زحمت کش بود و شب و روز کار میکرد. یا سر آب بود یا دنبال گله بود و یا بیل در دست کشاورزی میکرد. و یا در بیابان هیزم و گون و تیغ زول و پُشوه میکند و جمع میکرد زمستانها هم به دکان حلوایی میرفت .خلاصه لحظه ای آرام و قرار نداشت . منزل آنها هنوز بافت قدیمی خود را حفظ کرده و باربند طویله اتاقهای قدیمی هنوز قابل سکونت هست.
مشهدی محمود با فرهنگ خانم ازدواج کرده بود و در واقع داماد سید هدایت بود و باجناق مشهدی غضنفر محمدی. آنها عیالوار بودند و زحمت کش و دود چراغ خورده. قالی بافی و کشاورزی و دامداری پیشه آنها بود . مشهدی محمود سه پسر و دو دختر داشت که فکر کنم به جز یک نفر بقیه به شهر مهاجرت کرده بودند.
از درب چوبی قدیمی داخل میشدیم در سمت چپ طویله ای بود و درسمت راست یک بالاخانه که جواهر خانم در آن مینشست. چند پله می خورد تا به حیاط و باغچه میرسیدیم باغچه ای با درختان و حوض آب وجود داشت و اتاقهایی که به سمت باغچه درب شان باز میشد. روی اتاقها بالاخانه بود که ظاهرا مشاع بودند .
پسر دیگر مشهدی رضا مشهدی تقی نام داشت که خوش تیپ و خوش هیکل بود و فکر کنم با آقا عبدالله نصرالهی پسر سید اسدالله باجناق بودند و چند دختر داشت ودر تهران کار میکرد. صغری خانم همسر سید احمد نصرالهی یکی از دختران مش رضا بود و دختر دیگرش با پسر مشهدی مرتضی ابولقاسمی کلعند ازدواج کرده بود .
آنها بسیار زحمت کش بودند در واقع همه در آن دوره ها با خون دل و سختی زندگی را اداره میکردند. بهائی و مسلمان فرقی نداشت . با عرق جبین و کد یمین امکاناتی را ایجاد کرده بودند.
روزهای فقر و فاقه را دیده بودند و از دست دادن بچه هایی که راه رفتن را یاد گرفته بودن اما خوش رفتاری و اعتماد بین آنها وجود داشت. روحشان شاد
عکسی از جناب حسین رضوانی و همسر ایشان خانم ناز خانم به همراه عده ای از فرزندان جناب علی اکبر و جناب محمود و احمد و فاطمه خانم
نظرات و کامنت ها
جناب کاشفی خواهری داشت بنا م خانم رباب که وشتگان شوهر کرده بود ونیم چارکه ملک داشت واقای شمسالله رضوانی کشاورزش بود مثلا اقاشرف بهترین ملکش بود که حاج حسن محمدی خریده است خانمی بسیار متین بود
اولاد های بجای بیژن خان منوچهر نوشته شده مهندس بیژن کاشفی از مهندسین باتجربه شرکت نفت بود ودر طهران ساکن است وهزینه نگهداری خانه وحقوق کارگر را پرداخت میکند اقا سیامک کارمند ارشد تامین اجتمایی ومدیر مالی بود وبسیار مهربان بود ودر ایران است واقا کاووس خدا رحمتش کند زود هنگام فوت کرد واولادهایش در ایران هستند دختر محترمشان هم در جاسب اپارتمانی خریده است حیف که چه عزیزانی دربین ما نیستند
باید یادی بکنیم از گذشته که تمام خانه ها پر از بچه وجوان وپیر بود چه شادابی نبود چیزی مثل حالا ولی دلها خوش بود خوراک اشکنه ابدوغخیا ر سرشیر کره عسل هر روز ابگوشت با گوشت کم چه صفایی داشت وقتی دخترها وپسرها وخانمها دوکوزه بدست یا دوسطل فلزی میامدند دم خانه مهاجر جلو اسیا پر میکردند شتابان بسوی خانه چوی جمع میکرد سماور ذعالی چه حالی داشت مشگ میزدند دوع فراوان پشت بام ها پر از قراقوروت برگه زرد الو پشت بام ها مملو از گردو در هر گوشه دشت عرعر الاغ صدای گاو بود حال اب تو خانه ها گاز در خانه ها خبری از ان چیزها نیست مسگری میامد در پاچنار پینه دوزی پالان دوزی دیگر خبر ازهیچکدام نیست ولی عزیزان حال را غنیمت دانید وکوچکنشمرید وقت تنگ است بامحبت زندگی کنید شب جمعه است همه خفتگانی در خاک داریم که مهرشان در قلبها باقی وبرقرار است برای شادی روحشان خیرات ومبرات وفاتحه نثار کنید پیروز باد جاسب وجاسبیها
اولاد های بجای بیژن خان منوچهر نوشته شده مهندس بیژن کاشفی از مهندسین باتجربه شرکت نفت بود ودر طهران ساکن است وهزینه نگهداری خانه وحقوق کارگر را پرداخت میکند اقا سیامک کارمند ارشد تامین اجتمایی ومدیر مالی بود وبسیار مهربان بود ودر ایران است واقا کاووس خدا رحمتش کند زود هنگام فوت کرد واولادهایش در ایران هستند دختر محترمشان هم در جاسب اپارتمانی خریده است حیف که چه عزیزانی دربین ما نیستند
باید یادی بکنیم از گذشته که تمام خانه ها پر از بچه وجوان وپیر بود چه شادابی نبود چیزی مثل حالا ولی دلها خوش بود خوراک اشکنه ابدوغخیا ر سرشیر کره عسل هر روز ابگوشت با گوشت کم چه صفایی داشت وقتی دخترها وپسرها وخانمها دوکوزه بدست یا دوسطل فلزی میامدند دم خانه مهاجر جلو اسیا پر میکردند شتابان بسوی خانه چوی جمع میکرد سماور ذعالی چه حالی داشت مشگ میزدند دوع فراوان پشت بام ها پر از قراقوروت برگه زرد الو پشت بام ها مملو از گردو در هر گوشه دشت عرعر الاغ صدای گاو بود حال اب تو خانه ها گاز در خانه ها خبری از ان چیزها نیست مسگری میامد در پاچنار پینه دوزی پالان دوزی دیگر خبر ازهیچکدام نیست ولی عزیزان حال را غنیمت دانید وکوچکنشمرید وقت تنگ است بامحبت زندگی کنید شب جمعه است همه خفتگانی در خاک داریم که مهرشان در قلبها باقی وبرقرار است برای شادی روحشان خیرات ومبرات وفاتحه نثار کنید پیروز باد جاسب وجاسبیها
سفرنامه کروگان جاسب (قسمت بیست و هشتم )
به سمت بالاتر حرکت میکنم تا شاید در کوچه پس کوچه های روستا خاطرات شیرین دوره های قبل را دوباره یاد آور شوم و ذهنم را معطوف به آن روزگاران نمایم . وجب به وجب این خاک خاطرهها دارد و یاد آور روزهای تلخ و شیرین گذشته میباشد .
جنب منزل حسین رضوانی خانه ای بود دو طبقه که بسیار باصفا بود . بالاخانه پنجره ای مشرف به کوچه و مسجد شیخ علی داشت .
جوی آب در کنار آن روان بود . از درب وارد که میشدیم چند اتاق در طبقه پایین و چند بالاخانه در بالا قرارداشت . اتاقها سفید کاری شده و تمیز بود . باغچه کوچکی در جلو اتاقها قرار داشت. پشت خانه باربند طویله ای واقع بود که دام و آذوقه دام را نگهداری میکردند.
اتاقها و بالاخانه دارای درب و پنجره چوبی سبز رنگ بود که روبه آفتاب زدن باز میشدند . این خانه باصفا به اسم خانه سید آقا حسینی مشهور بود . درست روبه روی مسجد محله بالا و یا مسجد شیخ علی . سید آقا پسر سید صدرالدین بود .
سید صدری از فرزندان میرزاهادی و نواده سید نصرالله بزرگ بود که در پاچنار زندگی میکردند. صدری سه برادر و دو خواهر داشت . سه برادرش سید هدایت .سید نظام و سید نصرالله که در پاچنار زندگی میکردند. و دو خواهر داشت یکی شوکت خانم که همسر جواد محمد عسلی بود و دیگری جواهر خانم که همسر علی اکبر پدر علی اصغر صادقی میشد. در بین فرزندان میرزاهادی ایشان به دیانت بهایی معتقد بود .
صدری در یک روز چادری برداشته برای حمل بافه ای لوبیا و به همسرش میگوید که به صحرا میرود و زود بر میگردد اما متاسفانه او هر گز برنگشت و علت ناپدید شدن او هرگز مشخص نشد .
صدری با جوجون سکینه ازدواج میکند. جوون سکینه ازدواج دومش بود و از ازدواج اول پسری بنام سلطانعلی داشت که برادر ناتنی سید آقا میشد. اما صدری دو پسر و یک دختر از سکینه داشت. سید آقا و سید عباس و فرخ خانم فرزندان صدری بودند.
فرخ خانم همسر حسینعلی قانون شده بود مادر مشهدی اسماعیل رضایی و سید عباس هم پدر فتح الله و یدالله و فضل الله و خانم آغا بود . باری سید آقا مردی کوتاه قامت اما زرنگ بود و اهل کار و تلاش و زحمت و بسیار آبرو دار بود . سید آقا مقداری کشاورزی داشت و خرمن و خوشه آنچنانی نداشت. و مانند دیگر مردمان زندگی ساده و ابتدایی داشت .
برادر ناتنی او که سلطانعلی بود هنگامی که فوت کرد یک پسر داشت بنام عبدالکریم . عبدالکریم به تهران آمده بود و کارش گرفته بود و بسیار عالی بود و به خانواده رسیدگی میکرد همینطور به اطرافیان و آشنایان خدمت مینمود.
سید آقا با خانم سلطان که زن برادر ناتنی خود بود ازدواج کرد و یک پسر بنام سید علی و دختری بنام خانم آغا خداوند به آنها داد . که هر دوی این فرزندان با خانواده فروغی نراقی ازدواج کردند یعنی یکی دادند و یکی گرفتند . علی پسر سید آقا مردی مهربان بود و به تهران رفت و با عبدالکریم برادر ناتنی خود کار میکردند. و در چند سال قبل در آمریکا در گذشت.
سید آقا که پیر مردی شده بود با همسرش در همان خانه تنها زندگی میکردند. و مورد آزار و اذیت قرار داشتند. بارها مورد دشنام و توهین قرار گرفته بودند اما حرفی نمیزدند. تا اینکه فشارها در ابتدای انقلاب زیاد شد و آنها نیز مجبور به ترک وطن شدند و زندگی چند ساله را رها نموده و آواره شهر تهران گردیدند.
پس از آن جناب سید ماشالله نصراللهی که پسر عموی سید آقا محسوب میشد منزل سید آقا را به قیمتی بسیار نازل از بنیاد خرید در حالیکه زندگی چندین ساله آنها سر جایش هنوز مانده بود و با علم به همه جوانب این خرید صورت گرفته بود.
و زمینهای او هم به همین شکل به فروش رسید و هیچ مبلغی به آنها داده نشد . و سالهای سال سید آقا و فرزندانش در آرزوی دیدن دوباره آن منزل و آن جوی آب و آن محل بودند اما امکان آمدن نبود و این حسرت به دل آنها ماند . روبه روی منزل سید آقا مسجدی بود که به منزل مشهدی محمود قربانی هم جوار بود .
این مسجد به مسجد محله بالا و یا مسجد شیخ علی معروف بود . شیخ علی پدر شیخ حسن و شیخ غلام حسین بود و خیاط بود . این مسجد کوچک اما با صفا بود با سقف چوبی و دیوارهای گلی و درب و پنجره های چوبی.
تا اینکه حدود ۵۰ سال قبل تصمیم گرفتند مسجد را تعمیر نمایند و بزرگ کنند . استاد علی قمی بنای مسجد بود که ظاهرا با سید حسین نصراللهی پسر سید هدایت آشنا بود و او برای این کار استاد علی را آورده بود .جنب دیوار مسجد از طرف کوچه رفیعی ها باغچه ای بود که سید آقا از مشهدی حسنعلی خریده بود و طویله ای هم در کنار آن وجود داشت.
در ابتدا هیئت امنا خواستند که باغچه را به تصرف گرفته و به مسجد اضافه نمایند و حرف و حدیثی بین آنها و سید آقا پیش آمد. زیرا این باغچه سند داشت و یک درخت گردوی ۵۰ ساله در آن کاشته بودند. به هر حال بعد از مشخص شدن سند و مالکیت سید آقا روی باغچه، سید آقا گفت باغچه را به شما میدهم اما درخت گردو را قطع نکنید تا صفای محل باشد پول باغچه را هم نمیخواهم . سید آقا این درخت را روزی که پسرش علی به دنیا آمده بود بنام او کاشته بود . به هر حال آنها قبول میکنند .
اما بعد از حل شدن ماجرا اولین کاری که میکنند درخت گردوی کهن و بار ده را از کف میبرند تا ضمیمه مسجد کنند در حالی که نیازی به بریدن آن درخت گردو نبود و احتمالا اینطور مخالفت و عناد خود را شاید میخواستند اظهار نمایند . آن یادگاری بود و از همه مهمتر یک موجود زنده و بارده به شمار میرفت.
مسجد را ساختند اما دیگر صفای آن مسجد قدیم را نداشت و کمتر کسی به آن مراجعه میکرد. مسجدی بزرگ دارای دربهای آهنی و پنجره هایی روبه قبله و سقفی بلند .که داری درب زنانه و مردانه بود و زمستانها خیلی سرد بود .زیرا درب مسجد مستقیم توی کوچه باز میشد. و دارای شیروانی بود و همه چیزش خوب بود اما بخشی از آن مشکل دار بود .
هنوز هم مشخص نیست چه شخصی دستور قطع آن درخت بزرگ را صادر کرد .سید آقا همه آب و ملک و خانه را فراموش کرده بوداما اقدام برای قطع آن درخت گردو را هرگز فراموش نکرد .
بعضی وقتها اقدامات ما تا استخوان انسانها را آتش میزنده میسوزاند و آثار آن هم در زندگی خود و هم در زندگی دیگران نمایان می ماند.
روحشان شاد
جنب منزل حسین رضوانی خانه ای بود دو طبقه که بسیار باصفا بود . بالاخانه پنجره ای مشرف به کوچه و مسجد شیخ علی داشت .
جوی آب در کنار آن روان بود . از درب وارد که میشدیم چند اتاق در طبقه پایین و چند بالاخانه در بالا قرارداشت . اتاقها سفید کاری شده و تمیز بود . باغچه کوچکی در جلو اتاقها قرار داشت. پشت خانه باربند طویله ای واقع بود که دام و آذوقه دام را نگهداری میکردند.
اتاقها و بالاخانه دارای درب و پنجره چوبی سبز رنگ بود که روبه آفتاب زدن باز میشدند . این خانه باصفا به اسم خانه سید آقا حسینی مشهور بود . درست روبه روی مسجد محله بالا و یا مسجد شیخ علی . سید آقا پسر سید صدرالدین بود .
سید صدری از فرزندان میرزاهادی و نواده سید نصرالله بزرگ بود که در پاچنار زندگی میکردند. صدری سه برادر و دو خواهر داشت . سه برادرش سید هدایت .سید نظام و سید نصرالله که در پاچنار زندگی میکردند. و دو خواهر داشت یکی شوکت خانم که همسر جواد محمد عسلی بود و دیگری جواهر خانم که همسر علی اکبر پدر علی اصغر صادقی میشد. در بین فرزندان میرزاهادی ایشان به دیانت بهایی معتقد بود .
صدری در یک روز چادری برداشته برای حمل بافه ای لوبیا و به همسرش میگوید که به صحرا میرود و زود بر میگردد اما متاسفانه او هر گز برنگشت و علت ناپدید شدن او هرگز مشخص نشد .
صدری با جوجون سکینه ازدواج میکند. جوون سکینه ازدواج دومش بود و از ازدواج اول پسری بنام سلطانعلی داشت که برادر ناتنی سید آقا میشد. اما صدری دو پسر و یک دختر از سکینه داشت. سید آقا و سید عباس و فرخ خانم فرزندان صدری بودند.
فرخ خانم همسر حسینعلی قانون شده بود مادر مشهدی اسماعیل رضایی و سید عباس هم پدر فتح الله و یدالله و فضل الله و خانم آغا بود . باری سید آقا مردی کوتاه قامت اما زرنگ بود و اهل کار و تلاش و زحمت و بسیار آبرو دار بود . سید آقا مقداری کشاورزی داشت و خرمن و خوشه آنچنانی نداشت. و مانند دیگر مردمان زندگی ساده و ابتدایی داشت .
برادر ناتنی او که سلطانعلی بود هنگامی که فوت کرد یک پسر داشت بنام عبدالکریم . عبدالکریم به تهران آمده بود و کارش گرفته بود و بسیار عالی بود و به خانواده رسیدگی میکرد همینطور به اطرافیان و آشنایان خدمت مینمود.
سید آقا با خانم سلطان که زن برادر ناتنی خود بود ازدواج کرد و یک پسر بنام سید علی و دختری بنام خانم آغا خداوند به آنها داد . که هر دوی این فرزندان با خانواده فروغی نراقی ازدواج کردند یعنی یکی دادند و یکی گرفتند . علی پسر سید آقا مردی مهربان بود و به تهران رفت و با عبدالکریم برادر ناتنی خود کار میکردند. و در چند سال قبل در آمریکا در گذشت.
سید آقا که پیر مردی شده بود با همسرش در همان خانه تنها زندگی میکردند. و مورد آزار و اذیت قرار داشتند. بارها مورد دشنام و توهین قرار گرفته بودند اما حرفی نمیزدند. تا اینکه فشارها در ابتدای انقلاب زیاد شد و آنها نیز مجبور به ترک وطن شدند و زندگی چند ساله را رها نموده و آواره شهر تهران گردیدند.
پس از آن جناب سید ماشالله نصراللهی که پسر عموی سید آقا محسوب میشد منزل سید آقا را به قیمتی بسیار نازل از بنیاد خرید در حالیکه زندگی چندین ساله آنها سر جایش هنوز مانده بود و با علم به همه جوانب این خرید صورت گرفته بود.
و زمینهای او هم به همین شکل به فروش رسید و هیچ مبلغی به آنها داده نشد . و سالهای سال سید آقا و فرزندانش در آرزوی دیدن دوباره آن منزل و آن جوی آب و آن محل بودند اما امکان آمدن نبود و این حسرت به دل آنها ماند . روبه روی منزل سید آقا مسجدی بود که به منزل مشهدی محمود قربانی هم جوار بود .
این مسجد به مسجد محله بالا و یا مسجد شیخ علی معروف بود . شیخ علی پدر شیخ حسن و شیخ غلام حسین بود و خیاط بود . این مسجد کوچک اما با صفا بود با سقف چوبی و دیوارهای گلی و درب و پنجره های چوبی.
تا اینکه حدود ۵۰ سال قبل تصمیم گرفتند مسجد را تعمیر نمایند و بزرگ کنند . استاد علی قمی بنای مسجد بود که ظاهرا با سید حسین نصراللهی پسر سید هدایت آشنا بود و او برای این کار استاد علی را آورده بود .جنب دیوار مسجد از طرف کوچه رفیعی ها باغچه ای بود که سید آقا از مشهدی حسنعلی خریده بود و طویله ای هم در کنار آن وجود داشت.
در ابتدا هیئت امنا خواستند که باغچه را به تصرف گرفته و به مسجد اضافه نمایند و حرف و حدیثی بین آنها و سید آقا پیش آمد. زیرا این باغچه سند داشت و یک درخت گردوی ۵۰ ساله در آن کاشته بودند. به هر حال بعد از مشخص شدن سند و مالکیت سید آقا روی باغچه، سید آقا گفت باغچه را به شما میدهم اما درخت گردو را قطع نکنید تا صفای محل باشد پول باغچه را هم نمیخواهم . سید آقا این درخت را روزی که پسرش علی به دنیا آمده بود بنام او کاشته بود . به هر حال آنها قبول میکنند .
اما بعد از حل شدن ماجرا اولین کاری که میکنند درخت گردوی کهن و بار ده را از کف میبرند تا ضمیمه مسجد کنند در حالی که نیازی به بریدن آن درخت گردو نبود و احتمالا اینطور مخالفت و عناد خود را شاید میخواستند اظهار نمایند . آن یادگاری بود و از همه مهمتر یک موجود زنده و بارده به شمار میرفت.
مسجد را ساختند اما دیگر صفای آن مسجد قدیم را نداشت و کمتر کسی به آن مراجعه میکرد. مسجدی بزرگ دارای دربهای آهنی و پنجره هایی روبه قبله و سقفی بلند .که داری درب زنانه و مردانه بود و زمستانها خیلی سرد بود .زیرا درب مسجد مستقیم توی کوچه باز میشد. و دارای شیروانی بود و همه چیزش خوب بود اما بخشی از آن مشکل دار بود .
هنوز هم مشخص نیست چه شخصی دستور قطع آن درخت بزرگ را صادر کرد .سید آقا همه آب و ملک و خانه را فراموش کرده بوداما اقدام برای قطع آن درخت گردو را هرگز فراموش نکرد .
بعضی وقتها اقدامات ما تا استخوان انسانها را آتش میزنده میسوزاند و آثار آن هم در زندگی خود و هم در زندگی دیگران نمایان می ماند.
روحشان شاد
نظرات و کامنت ها
عزیزان لازم بدکر است خانه مرحوم حسین رضوانی دربش قفل امانت دست حاجی رضا رمضانی بوده وپسرش هم کدخدا بود تصرف عدوانی شده است بچه هایش همه حی وحاضرند وخانه اسید اقا با اثاث خانه ودولاب هاپر حتی ائینه شمعدان عروسی عبدلکریم وجمیل خانم لب تاخچه در ب را گشودند خانه را تصاحب کردند واقعا چه دنیایی
سفرنامه کروگان جاسب (قسمت بیست و نهم )
آب زلالی در جوی آب روان بود و ضرب آهنگ زندگی را نوید میداد. گذر آب حکایت از گذر عمر میکرد که اگر کسی آب را از چشمه گل آلود نکند تا کیلومترها هم که روان باشد پاک و زلال است و چنانچه گل آلود گردد از همان چشمه هم نمیتوان آب برداشت . و چه دستهای آلوده وقلوب ناپاک که در طول تاریخ زندگیها را دستخوش حوادث کردند و چه خونهایی که بی دلیل بر زمین ریخت و چه فراقها و تبعیضها و تبعید هایی که انجام شد .
باری جنب منزل سید آقا یک کوچه بن بست بود که به منزل چند خانواده ختم میشد. و البته در روبه روی این کوچه هم کوچه بن بست دیگری وجود داشت . در واقع در کل آبادی تنها این محل بود که دو کوچه بن بست در مقابل هم قرار گرفته بود . از کنار منزل سید آقا که میرفتیم ابتدا به منزل شیخ علی میرسیدیم. خانه ای بزرگ و باصفا با درختان میوه زرد آلو وسیب که به همسایه ها هم میدادند. یک درب چوبی بود که دارای کلندون بود داخل که میشدیم قدری شیب و یا سر بالایی بود . در سمت چپ اتاقهایی وجود داشت که شیخ علی و خانواده در آن زندگی میکردند. اتاقها با تیرها و درب و پنجره های چوبی که روبه روی باغچه باز میشدند و طاقچه ها و رفهایی که با وسواس چیدمان شده بودند . از ظروف چیتی گرفته تا وسایل دیگر . دولابی بود که درون آن مایحتاج زندگی قرار داشت.
شیخ علی فرزند شیخ غلامعلی بود و عمه نرگس دختر برادر آسیه خانم بود . شیخ علی مردی هنرمند بود و هنرش خیاطی بود . برای مردم هم خیاطی میکرد و لحاف دوزی داشت .شیخ علی مردی متدین بود و اهل نماز و روزه بود به طوری که مسجد محله بالا بنام مسجد شیخ علی معروف بود زیرا بیشتر از همه کس در آن مسجد عبادت به جا می آوردو درواقع مسول مسجد بالا بود .
عده ای از زنان روستا برای گشایش کار و افزایش روزی و یا مشکلات دیگر به او مراجعه میکردند تا برایشان دعا بنویسد تا گرفتاری آنها رفع گردد. در گوش نوزادان اذان میخواند و دعا باز کن بود . شیخ علی با آسیه خانم که دختر میر ابوالقاسم بود ازدواج کرده بود. در واقع شیخ علی باجناق جناب رفرف در محله پایین بود و مردی بود روشن فکر بود.
آسیه خانم همسرش بهائی زاده بود و خودش هم حمام بهائیان می رفت . شیخ علی ۵ فرزند داشت دو پسر بنام غلامحسین و شیخ حسن و سه دختر بنام ماه منیر و طیبه و طاهره خانم . غلامحسین با شریفه خانم که اهل واران بود ازدواج کرده بود. این خانم بسیار مهربان و آبرو دار و عیالوار بود و نجیب و بی سر و صدا زندگی میکرد.
او بعد از پدر شغل او را ادامه داد یعنی هم کشاورزی داشت و هم در زمینه دعا نویسی دستی بر آتش داشت و هم شغل پدری یعنی لحاف دوزی را انجام میداد.
کمتر کسی در آبادی بود که ایشان برایش لحاف و یا تشک ندوخته باشد این پدر و پسر برای بسیاری از زوجها و عروس دامادها لحاف و تشک میدوختند . لحاف و تشک از وسایل ضروری عروس بود و بسیار مهم بود . کمان پنبه زنی او در بیشتر خانه ها رفته بود. کلاه مشکی از جنس پوست بره او معروف بود و خوراک خوبی هم داشت و دوغ خور قهاری بود .
باری ایشان ۵ پسر و ۳ دختر داشت . علی اصغر که داماد سید هدایت و طلعت خانم بود و دیگری علی اکبر و غلامعلی که همسرانشان دخترهای خاله شان هست که باجناق هستند و چهارم علیرضا بود که داماد علی اکبر حدادی شده بود و پنجم هم عباسعلی بود که همسرش غریب بود .
اشرف خانم فرزند اول ایشان بود که با آقای ابراهیمی در واران ازدواج کرده بود و دیگری زهرا خانم که با آقای حسین کاشی در وسقونقان ازدواج کرده بود و دختر دیگر هم عروس علی اصغر صادقی شده بود . خانواده ای نجیب و کم حاشیه و اهل کار و زحمت بودند . پسران به شهر مهاجرت کردند و غلامحسین خود رعیتی میکرد و شغل پدری را ادامه میداد.
شیخ حسن پسر دیگر شیخ علی بود که در بنگاه نمک شفق در تهران پیش حاج علی محمد اسماعیلی بود و با مشهدی یوسف سالها در آنجا کار می کردند تا باز نشسته شدند. او در تهران زندگی ساده ای داشت و بعدها به جاسب برگشتیم و در منزل پدری خود سکنی گزید و کار خاصی انجام نمیداد. در دوره ای او برای بچه ها عروسک و اسباب بازی می آورد و بساط میکرد ولی ادامه نداد . او به سمت جلو خمیده شده بود و برادرش غلامحسین به سمت عقب . هر دو کلاه بر سر داشتند و بیشتر اوقات کت میپوشیدند. شیخ حسن ابتدا با عذرا خانم قربانی ازدواج کرد که بعد از چند سال جدا شدند و با دختر سید حسن هاشمی ازدواج کرده بود .
اشرف خانم همسر او بود و قدری از ناحیه پا آسیب دیده بود . بسیار نجیب و زحمت کش بودند .آب و ملکی نداشت. حاصل زندگی او یک پسر بنام محمد رضا بود و یک دختر هم داشت که هر دو ازدواج کرده بودند.
طیبه خانم همسر اول شکرالله صادقی بود که یک دختر خداوند به آنها داده بود و زن پسر عموی خود شده بود پسر کاکا مشهدی حسین اورا گرفته بود. بعد از مدتی شکرالله چون مرد قوی بود در فکر ازدواج دوم افتاد زیرا دوست داشت فرزندان بیشتری داشته باشد .و با یک خانم از خانواده زرنوشی ها در روستای زر ازدواج کرد که در این خصوص خواهم گفت .
دختر دیگر شیخ علی ماه منیر بود که با مسیب برادر استاد عباس نجار ازدواج کرده بود میگفتند مسیب استاد رحیم. زیرا پدر استاد عباس و استاد احمد و مسیب رحیم نام بود . و دختر سو م شیخ علی طاهره خانم بود که در وسقونقان ازدواج کرده بود و نام همسرش استاد حسین بنا بود .
منزل آنها به سبک قدیم حفظ شده ولی رفت آمدی در آن نیست وبچه ها در روستا ماندگار نیستند و کل منزل شیخ علی را بچه های غلامحسین از وراث خریداری کرده بودند. نه صدای کمان پنبه زنی وجود داشت و نه صدا و نوای قرآن و مناجات شیخ علی در مسجد و نه پیرزنی بهر گشایش کار خود و دخترانش آنجا برای نوشتن دعا و استخاره و سر کتاب باز کردن .
در ابتدای این کوچه بن بست سمت راست خانه ای کوچک و نقلی قرار داشت که دارای دو اتاق قدیمی با پنجره ها و دربهای چوبی بود . اینجا منزل آقا ولی بود آقا ولی مرد بسیار هنرمند و زحمت کشی بود. ایشان آب و ملک نداشت و کارش آسیابانی بود و علاوه بر آن از دل کوه سنگهایی را با امکانات آن روزها جدا میکرد و روزها و ماهها روی آن کار میکرد تا سنگ آسیاب بسازد .
ساختن سنگ آسیاب بسیار سخت و طاقت فرسا بود . علاوه بر زحمت زیاد در ساختن و پرداختن سنگ حمل سنگ نیز مشکلات و سختی های فراوان داشت . شاید کسی به اندازه ایشان در جاسب کار سخت انجام نداده باشد . جدا کردن سنگ برای آسیاب شناخت میخواست و هر سنگی دوام نداشت . او بسیار زحمت کش بود .
آقا ولی یک خواهر داشت که خانم عمو قربان معروف بود و در واران زندگی میکرد و نقل و نبات و آجیل می آورد و میفروخت .خانمی مهربان و با شخصیت بود . اکثر زنان ده از او خرید میکردند. آقا ولی با ربابه خانم خواهر مشهدی رضا رمضانی ازدواج کرده بود .
ربابه خانم نانوا بود و زحمت زیادی کشیده بود و طبابت هم میکرد. قدیم اگر بچه ای اصطلاحا تول داشت پیش او میبردند تا تول بچه را بردارد . آقا ولی دو پسر و یک دختر داشت .
دختر ایشان بنام ماهرخ خانم بود که با نیکو سخن وارانی ازدواج کرده بود و در واران زندگی میکرد. دو پسر او غلامعلی و قربانعلی بودند. قربانعلی داماد آقا محمد محبوبی بود یعنی با شریفه خانم محبوبی ازدواج کرده بود . قربانعلی در تهران با تاکسی کار میکرد و به پدر و مادرش خدمت میکرد.
پسر دیگرش غلامعلی بود که با خانمی غریب ازدواج کرده بود و در تهران کاسبی میکرد.. شاپور محمدی پسر قربانعلی و نوه آقا ولی هست که فرد خیری در کروگان میباشد . او در اداره دارایی در تهران مشغول بود.
او برای اولین بار کوچه های کروگان را آسفالت کرده بود و از گل و شل در آورده بود . ایشان نیز مانند پدران خود زحمت کش هست و توانسته نام آقا ولی و قربانعلی و مادر بزرگ و مادر آقا محمد محبوبی و آقا احمد ارباب را زنده نگه دارد . ایشان در جای منزل پدری منزلی نو ساخته و چراغ آن را روشن نگه داشته است .
باری دیگر از آن اتاق سیاه و وسایل سنگ تراشی و سنگهای آسیاب خبری نیست و خانم عمو قربانی برای فروش نبات به ده نمی آید و ربابه قد بلند و مهربان دم درب چوبی خانه خود نمینشیند تا منتظر آقا ولی باشد و دیگر صدای تیشه از بیستون جاسب به گوش نمیرسد و فرهاد کوهکن جاسب در خوب خوشی رفته است .
روحشان شاد
باری جنب منزل سید آقا یک کوچه بن بست بود که به منزل چند خانواده ختم میشد. و البته در روبه روی این کوچه هم کوچه بن بست دیگری وجود داشت . در واقع در کل آبادی تنها این محل بود که دو کوچه بن بست در مقابل هم قرار گرفته بود . از کنار منزل سید آقا که میرفتیم ابتدا به منزل شیخ علی میرسیدیم. خانه ای بزرگ و باصفا با درختان میوه زرد آلو وسیب که به همسایه ها هم میدادند. یک درب چوبی بود که دارای کلندون بود داخل که میشدیم قدری شیب و یا سر بالایی بود . در سمت چپ اتاقهایی وجود داشت که شیخ علی و خانواده در آن زندگی میکردند. اتاقها با تیرها و درب و پنجره های چوبی که روبه روی باغچه باز میشدند و طاقچه ها و رفهایی که با وسواس چیدمان شده بودند . از ظروف چیتی گرفته تا وسایل دیگر . دولابی بود که درون آن مایحتاج زندگی قرار داشت.
شیخ علی فرزند شیخ غلامعلی بود و عمه نرگس دختر برادر آسیه خانم بود . شیخ علی مردی هنرمند بود و هنرش خیاطی بود . برای مردم هم خیاطی میکرد و لحاف دوزی داشت .شیخ علی مردی متدین بود و اهل نماز و روزه بود به طوری که مسجد محله بالا بنام مسجد شیخ علی معروف بود زیرا بیشتر از همه کس در آن مسجد عبادت به جا می آوردو درواقع مسول مسجد بالا بود .
عده ای از زنان روستا برای گشایش کار و افزایش روزی و یا مشکلات دیگر به او مراجعه میکردند تا برایشان دعا بنویسد تا گرفتاری آنها رفع گردد. در گوش نوزادان اذان میخواند و دعا باز کن بود . شیخ علی با آسیه خانم که دختر میر ابوالقاسم بود ازدواج کرده بود. در واقع شیخ علی باجناق جناب رفرف در محله پایین بود و مردی بود روشن فکر بود.
آسیه خانم همسرش بهائی زاده بود و خودش هم حمام بهائیان می رفت . شیخ علی ۵ فرزند داشت دو پسر بنام غلامحسین و شیخ حسن و سه دختر بنام ماه منیر و طیبه و طاهره خانم . غلامحسین با شریفه خانم که اهل واران بود ازدواج کرده بود. این خانم بسیار مهربان و آبرو دار و عیالوار بود و نجیب و بی سر و صدا زندگی میکرد.
او بعد از پدر شغل او را ادامه داد یعنی هم کشاورزی داشت و هم در زمینه دعا نویسی دستی بر آتش داشت و هم شغل پدری یعنی لحاف دوزی را انجام میداد.
کمتر کسی در آبادی بود که ایشان برایش لحاف و یا تشک ندوخته باشد این پدر و پسر برای بسیاری از زوجها و عروس دامادها لحاف و تشک میدوختند . لحاف و تشک از وسایل ضروری عروس بود و بسیار مهم بود . کمان پنبه زنی او در بیشتر خانه ها رفته بود. کلاه مشکی از جنس پوست بره او معروف بود و خوراک خوبی هم داشت و دوغ خور قهاری بود .
باری ایشان ۵ پسر و ۳ دختر داشت . علی اصغر که داماد سید هدایت و طلعت خانم بود و دیگری علی اکبر و غلامعلی که همسرانشان دخترهای خاله شان هست که باجناق هستند و چهارم علیرضا بود که داماد علی اکبر حدادی شده بود و پنجم هم عباسعلی بود که همسرش غریب بود .
اشرف خانم فرزند اول ایشان بود که با آقای ابراهیمی در واران ازدواج کرده بود و دیگری زهرا خانم که با آقای حسین کاشی در وسقونقان ازدواج کرده بود و دختر دیگر هم عروس علی اصغر صادقی شده بود . خانواده ای نجیب و کم حاشیه و اهل کار و زحمت بودند . پسران به شهر مهاجرت کردند و غلامحسین خود رعیتی میکرد و شغل پدری را ادامه میداد.
شیخ حسن پسر دیگر شیخ علی بود که در بنگاه نمک شفق در تهران پیش حاج علی محمد اسماعیلی بود و با مشهدی یوسف سالها در آنجا کار می کردند تا باز نشسته شدند. او در تهران زندگی ساده ای داشت و بعدها به جاسب برگشتیم و در منزل پدری خود سکنی گزید و کار خاصی انجام نمیداد. در دوره ای او برای بچه ها عروسک و اسباب بازی می آورد و بساط میکرد ولی ادامه نداد . او به سمت جلو خمیده شده بود و برادرش غلامحسین به سمت عقب . هر دو کلاه بر سر داشتند و بیشتر اوقات کت میپوشیدند. شیخ حسن ابتدا با عذرا خانم قربانی ازدواج کرد که بعد از چند سال جدا شدند و با دختر سید حسن هاشمی ازدواج کرده بود .
اشرف خانم همسر او بود و قدری از ناحیه پا آسیب دیده بود . بسیار نجیب و زحمت کش بودند .آب و ملکی نداشت. حاصل زندگی او یک پسر بنام محمد رضا بود و یک دختر هم داشت که هر دو ازدواج کرده بودند.
طیبه خانم همسر اول شکرالله صادقی بود که یک دختر خداوند به آنها داده بود و زن پسر عموی خود شده بود پسر کاکا مشهدی حسین اورا گرفته بود. بعد از مدتی شکرالله چون مرد قوی بود در فکر ازدواج دوم افتاد زیرا دوست داشت فرزندان بیشتری داشته باشد .و با یک خانم از خانواده زرنوشی ها در روستای زر ازدواج کرد که در این خصوص خواهم گفت .
دختر دیگر شیخ علی ماه منیر بود که با مسیب برادر استاد عباس نجار ازدواج کرده بود میگفتند مسیب استاد رحیم. زیرا پدر استاد عباس و استاد احمد و مسیب رحیم نام بود . و دختر سو م شیخ علی طاهره خانم بود که در وسقونقان ازدواج کرده بود و نام همسرش استاد حسین بنا بود .
منزل آنها به سبک قدیم حفظ شده ولی رفت آمدی در آن نیست وبچه ها در روستا ماندگار نیستند و کل منزل شیخ علی را بچه های غلامحسین از وراث خریداری کرده بودند. نه صدای کمان پنبه زنی وجود داشت و نه صدا و نوای قرآن و مناجات شیخ علی در مسجد و نه پیرزنی بهر گشایش کار خود و دخترانش آنجا برای نوشتن دعا و استخاره و سر کتاب باز کردن .
در ابتدای این کوچه بن بست سمت راست خانه ای کوچک و نقلی قرار داشت که دارای دو اتاق قدیمی با پنجره ها و دربهای چوبی بود . اینجا منزل آقا ولی بود آقا ولی مرد بسیار هنرمند و زحمت کشی بود. ایشان آب و ملک نداشت و کارش آسیابانی بود و علاوه بر آن از دل کوه سنگهایی را با امکانات آن روزها جدا میکرد و روزها و ماهها روی آن کار میکرد تا سنگ آسیاب بسازد .
ساختن سنگ آسیاب بسیار سخت و طاقت فرسا بود . علاوه بر زحمت زیاد در ساختن و پرداختن سنگ حمل سنگ نیز مشکلات و سختی های فراوان داشت . شاید کسی به اندازه ایشان در جاسب کار سخت انجام نداده باشد . جدا کردن سنگ برای آسیاب شناخت میخواست و هر سنگی دوام نداشت . او بسیار زحمت کش بود .
آقا ولی یک خواهر داشت که خانم عمو قربان معروف بود و در واران زندگی میکرد و نقل و نبات و آجیل می آورد و میفروخت .خانمی مهربان و با شخصیت بود . اکثر زنان ده از او خرید میکردند. آقا ولی با ربابه خانم خواهر مشهدی رضا رمضانی ازدواج کرده بود .
ربابه خانم نانوا بود و زحمت زیادی کشیده بود و طبابت هم میکرد. قدیم اگر بچه ای اصطلاحا تول داشت پیش او میبردند تا تول بچه را بردارد . آقا ولی دو پسر و یک دختر داشت .
دختر ایشان بنام ماهرخ خانم بود که با نیکو سخن وارانی ازدواج کرده بود و در واران زندگی میکرد. دو پسر او غلامعلی و قربانعلی بودند. قربانعلی داماد آقا محمد محبوبی بود یعنی با شریفه خانم محبوبی ازدواج کرده بود . قربانعلی در تهران با تاکسی کار میکرد و به پدر و مادرش خدمت میکرد.
پسر دیگرش غلامعلی بود که با خانمی غریب ازدواج کرده بود و در تهران کاسبی میکرد.. شاپور محمدی پسر قربانعلی و نوه آقا ولی هست که فرد خیری در کروگان میباشد . او در اداره دارایی در تهران مشغول بود.
او برای اولین بار کوچه های کروگان را آسفالت کرده بود و از گل و شل در آورده بود . ایشان نیز مانند پدران خود زحمت کش هست و توانسته نام آقا ولی و قربانعلی و مادر بزرگ و مادر آقا محمد محبوبی و آقا احمد ارباب را زنده نگه دارد . ایشان در جای منزل پدری منزلی نو ساخته و چراغ آن را روشن نگه داشته است .
باری دیگر از آن اتاق سیاه و وسایل سنگ تراشی و سنگهای آسیاب خبری نیست و خانم عمو قربانی برای فروش نبات به ده نمی آید و ربابه قد بلند و مهربان دم درب چوبی خانه خود نمینشیند تا منتظر آقا ولی باشد و دیگر صدای تیشه از بیستون جاسب به گوش نمیرسد و فرهاد کوهکن جاسب در خوب خوشی رفته است .
روحشان شاد
سفرنامه کروگان جاسب (قسمت سی ام )
همانطور که در ابتدای سفرم اشاره کردم این روزها مصادف با ایام ماه محرم وعاشورا و تاسوعا و مراسم سینه زنی و نوحه خوانی شده بود. به سمت پایین سرازیر شدم تا با دسته سینه زنی همراه گردم و تفاوتها را احساس کنم .
طبق رسم همیشگی این مراسم در حسینیه محله پایین برگزار میشد حسینیه جنب خانه روحانیها بود که ساختمانی قدیمی و محکم داشت که زمین آن موقوفه نایب حسین بزرگ خاندان روحانیها بوده است و در جنب آن مسجد مخروبه ای بود که زمانی ملا جعفر جاسبی در آن منبر میرفته است.
در مقابل حسینیه آب انبار قدیمی وجود داشت که منظره جالبی را ایجاد کرده بودند. ساختمان حسینیه داری دو طبقه بود که در طبقه فوقانی در زمانیکه دسته های سینه زنی می آمدند زنان می نشستند و در پایین مردان بودند.
روبروی آب انبار درب چوبی بزرگی بود و از دالان مشرف به خانه روحانیها نیز دو درب وجود داشت که یکی به طبقه فوقانی میرفت و دیگری به طبقه پایین باز میشد که ورودی خانمها بود.
حسینیه محیط بزرگ و خنکی داشت سقف آن بلند و از چوب یود و ستونهای قطور از خشت و تیر چوبی(حمال) در وسط داشت آبدارخانه هم در داخل حسینه برقرار بود.
در ماههای محرم و صفر نماز جماعت و مراسمهای دیگر در آن بر پا میشد. گلیم های رنگ و رو رفته ای هم در کف آن پهن میکردند. در روز صبح تاسوعا دسته سینه زنی در داخل ده میگشت و یک نخل را هم با خود حمل میکردند که هر طایفه ای یک پایه نخل را بر دوش میکشید و همچنین( عَلَم )بزرگ دیگری داشتند که به آن (توغ) میگفتند و اگر در طول سال کسی فوت کرده بود به احترام آن خانواده دمِ منزل او می ایستادند و فاتحه یاد میکردند و اصطلاحا (سرتوغی) می بردند.
آقای مصطفی حسینی یا(مشتی) مسئول (توغ) بودکه از پدر ارث برده بود. صاحبخانه و یا بستگان فرد فوت شده نیز از مردم پذیرایی میکردند البته در طول مسیر این پذیراییها وجود داشت و هر کسی به اندازه وسع خود چیزی را خیرات میکرد و اسفندی دود میکرد و یا گوسفندی را قربانی میکردند
بدین ترتیب عزادران تقریبا همه کوچه های اصلی ده را میچرخیدند و نخل به کول و توغ به دست به زیارت امامزاده حمزه میرفتند و از آنجا برای نماز و ناهار آماده میشدند.
تا اینکه ظهر میشد و برای ناهار رسم بود یک نفر بانی میشد و به دسته عزاداران ناهار میداد ناهار تاسوعا همیشه عدس پلو بود که بانی آن آقای محمود محمدی فرند استاد احمد نجار و خواهر زاده شمس الله رضوانی بود که بسیار مردی ساده و مهربان و با خدا بود که در منزل و یا مسجد مردم پذیرایی میشدند.
بعد از ناهار و نماز مردم آماده میشدند تا بر حسب تکرار هر ساله به روستاهای واران و هرازجان میرفتند البته چند سالی به روستای زر هم میرفتند و در آنجا عزاداری میکردند. دسته عزاداری بیشتر مردان بودند که به روستاهای مجاور می رفتند و زنها حضور نداشتند یک مداح در وسط دو دسته سینه زن قرار میگرفت و با بلند گوهایی که دارای بوغ بزرگی بود مداحی میکرد از طبل و زنجیر و ادوات دیگر خبری نبود و فقط دو نفر (سِنج) میزدند.
البته ناگفته نماند که جوانها و کسانی که در شهرها زندگی میکردند با اتوبوس و یا اشکال دیگر نیز در این مراسم به روستاها می آمدند و به مردم می پیوستند و شلوغ میشد که مدیر آنها مشهدی دخیل الله رفیعی فرزند رجب بود.
نزدیک واران که می رسیدند در نظم خاصی می ایستادند و ابتدا در محله بالای واران و سپس در محله پایین واران به مسجدهای مربوطه میرفتند و آنها برای این دسته عزاداری گوسفند قربانی میکردند و خیرات میدادند. وارانیها بعلت اختلافاتی که داشتند در دو محل تقسیم بندی شده بودند محله بالا و پایین در حالیکه اساس این مراسم بر هم دلی و همبستگی بود که البته در میان روستاهای دیگر نیز وضع به همین منوال بود و کمتر به اصل موضوع توجه داشتند.
نزدیک غروب بود که وارد روستای هرازجان می شدیم آنها همبستگی بیشتری داشتند و متدین تر روستای های دیگر بودند و اکثر مردم سید بودند. در تمام این مسیر و در داخل کلیه مساجد فقط یک نوحه اجرا میشد که در غروب اگر از کسی می پرسیدی نوحه را بخواند فراموش کرده بود و نمی دانست در طول روز چه میگفته است.
شب هنگام مراجعه هم دوباره ضیافت شام بود و قدری مداحی در مسجد و مردم به منازل بر میگشتند. در روز عاشورا از صبح بعد از صبحانه مردم دمِ حسینیه جمع میشدند و عزاداری میکردند و منتظر بودند تا از روستاهایی که دیروز رفته بودند دسته های عزاداری آنها را استقبال کنند.
مسیر آمدن دسته های سینه زنی را آب و جاروب میکردند و گوسفندان را آماده میکردند تا قربانی کنند. اوستاد محمد علی چایی را آماده میکرد و سماورهای زغالی بزرگ داخل حسینیه قل قل میکرد و بچه ها از این طرف به آنطرف میدویدند.
اول دسته عزاداری واران می آمد که محله پایین و بالا با هم بودند یک نفر را داشتند که در زمان اوج سینه زنی غش میکرد و ما بچه ها که در طبقه بالایی حسینه رفته بودیم از بالا منتظر غش کردن او بودیم که ناگاه در اوج سینه زنی یکی از عزاداران و میانداران وطنی فریاد زد(سر از کله جدا شد ابلفضل) و چون جوگیر شده بودند مردم هم همصدا همین گفته را فریاد میزدند بدون اینکه بدانند او چه گفته است که بعدا متوجه شدند و این اسم روی او تا کنون مانده است (سر از کله جدا شد) این هیئت با بدرقه خارج میشدند و گروه بعدی می آمدند و همینطور مردم از آنها استقبال و بدرقه و پذیرایی میکردند.
ظهر عاشورا تقریبا مراسم تمام شده بود و مردم برای صرف ناهار که توسط بانی تهیه شده بود میرفتند و کسانی هم که از شهرهای دور آمده بودند از ده خارج میشدند. ده سوت و کور شده بود در حالیکه تازه بایستی مراسمات خاص انجام میشد و این بود تا غروب که شام غریبان را انجام دهند در دست بچه ها شمع هایی بود که روشن کرده بودند که از اوستاد عباس تخت کش خریده بودند و به همین ترتیب کسانی که مانده بودند در دو دسته در کوچه ها شام غریبان را اجرا کردند و بعد از آن به زیارت می رفتند و در آنجا نیز به همین صورت بود.
و مراسم عاشورا تاسوعا تمام شد تا سال آینده به همین منوال اجرا کنند بدون اینکه کمترفهمی از این مراسم داشته باشند و یا چیزی بیشتری یاد گرفته باشند و یا حتی تحت تاثیر قرار بگیرند که البته در سالهای بعد با آمدن طبل و زنجیر و الم وکتل های مختلف ادامه داشت و باز هم بدون درک از کلیت ماجرا .
گفتنی است قبل تر از اینها رسم نبود به روستا های مجاور بروند و از تاریخی به بعد این رسم ایجاد شد. قبل تر از آن بسیار ساده تر برگذار میشد و افرادی مانند میرزا حسین و شکرالله صادقی و علی اصغر برادرش و .... مداحی میکردند و بسیار گیرا تر و واقعی تر این مراسم انجام میشد . حتی تعزیه خوانی میکردند و هر یک در نقشی به زیبایی اجرا داشتند.
اما رفته رفته تغییراتی ایجاد شده بود و اهدافی در پشت آن قرار داشت .
طبق رسم همیشگی این مراسم در حسینیه محله پایین برگزار میشد حسینیه جنب خانه روحانیها بود که ساختمانی قدیمی و محکم داشت که زمین آن موقوفه نایب حسین بزرگ خاندان روحانیها بوده است و در جنب آن مسجد مخروبه ای بود که زمانی ملا جعفر جاسبی در آن منبر میرفته است.
در مقابل حسینیه آب انبار قدیمی وجود داشت که منظره جالبی را ایجاد کرده بودند. ساختمان حسینیه داری دو طبقه بود که در طبقه فوقانی در زمانیکه دسته های سینه زنی می آمدند زنان می نشستند و در پایین مردان بودند.
روبروی آب انبار درب چوبی بزرگی بود و از دالان مشرف به خانه روحانیها نیز دو درب وجود داشت که یکی به طبقه فوقانی میرفت و دیگری به طبقه پایین باز میشد که ورودی خانمها بود.
حسینیه محیط بزرگ و خنکی داشت سقف آن بلند و از چوب یود و ستونهای قطور از خشت و تیر چوبی(حمال) در وسط داشت آبدارخانه هم در داخل حسینه برقرار بود.
در ماههای محرم و صفر نماز جماعت و مراسمهای دیگر در آن بر پا میشد. گلیم های رنگ و رو رفته ای هم در کف آن پهن میکردند. در روز صبح تاسوعا دسته سینه زنی در داخل ده میگشت و یک نخل را هم با خود حمل میکردند که هر طایفه ای یک پایه نخل را بر دوش میکشید و همچنین( عَلَم )بزرگ دیگری داشتند که به آن (توغ) میگفتند و اگر در طول سال کسی فوت کرده بود به احترام آن خانواده دمِ منزل او می ایستادند و فاتحه یاد میکردند و اصطلاحا (سرتوغی) می بردند.
آقای مصطفی حسینی یا(مشتی) مسئول (توغ) بودکه از پدر ارث برده بود. صاحبخانه و یا بستگان فرد فوت شده نیز از مردم پذیرایی میکردند البته در طول مسیر این پذیراییها وجود داشت و هر کسی به اندازه وسع خود چیزی را خیرات میکرد و اسفندی دود میکرد و یا گوسفندی را قربانی میکردند
بدین ترتیب عزادران تقریبا همه کوچه های اصلی ده را میچرخیدند و نخل به کول و توغ به دست به زیارت امامزاده حمزه میرفتند و از آنجا برای نماز و ناهار آماده میشدند.
تا اینکه ظهر میشد و برای ناهار رسم بود یک نفر بانی میشد و به دسته عزاداران ناهار میداد ناهار تاسوعا همیشه عدس پلو بود که بانی آن آقای محمود محمدی فرند استاد احمد نجار و خواهر زاده شمس الله رضوانی بود که بسیار مردی ساده و مهربان و با خدا بود که در منزل و یا مسجد مردم پذیرایی میشدند.
بعد از ناهار و نماز مردم آماده میشدند تا بر حسب تکرار هر ساله به روستاهای واران و هرازجان میرفتند البته چند سالی به روستای زر هم میرفتند و در آنجا عزاداری میکردند. دسته عزاداری بیشتر مردان بودند که به روستاهای مجاور می رفتند و زنها حضور نداشتند یک مداح در وسط دو دسته سینه زن قرار میگرفت و با بلند گوهایی که دارای بوغ بزرگی بود مداحی میکرد از طبل و زنجیر و ادوات دیگر خبری نبود و فقط دو نفر (سِنج) میزدند.
البته ناگفته نماند که جوانها و کسانی که در شهرها زندگی میکردند با اتوبوس و یا اشکال دیگر نیز در این مراسم به روستاها می آمدند و به مردم می پیوستند و شلوغ میشد که مدیر آنها مشهدی دخیل الله رفیعی فرزند رجب بود.
نزدیک واران که می رسیدند در نظم خاصی می ایستادند و ابتدا در محله بالای واران و سپس در محله پایین واران به مسجدهای مربوطه میرفتند و آنها برای این دسته عزاداری گوسفند قربانی میکردند و خیرات میدادند. وارانیها بعلت اختلافاتی که داشتند در دو محل تقسیم بندی شده بودند محله بالا و پایین در حالیکه اساس این مراسم بر هم دلی و همبستگی بود که البته در میان روستاهای دیگر نیز وضع به همین منوال بود و کمتر به اصل موضوع توجه داشتند.
نزدیک غروب بود که وارد روستای هرازجان می شدیم آنها همبستگی بیشتری داشتند و متدین تر روستای های دیگر بودند و اکثر مردم سید بودند. در تمام این مسیر و در داخل کلیه مساجد فقط یک نوحه اجرا میشد که در غروب اگر از کسی می پرسیدی نوحه را بخواند فراموش کرده بود و نمی دانست در طول روز چه میگفته است.
شب هنگام مراجعه هم دوباره ضیافت شام بود و قدری مداحی در مسجد و مردم به منازل بر میگشتند. در روز عاشورا از صبح بعد از صبحانه مردم دمِ حسینیه جمع میشدند و عزاداری میکردند و منتظر بودند تا از روستاهایی که دیروز رفته بودند دسته های عزاداری آنها را استقبال کنند.
مسیر آمدن دسته های سینه زنی را آب و جاروب میکردند و گوسفندان را آماده میکردند تا قربانی کنند. اوستاد محمد علی چایی را آماده میکرد و سماورهای زغالی بزرگ داخل حسینیه قل قل میکرد و بچه ها از این طرف به آنطرف میدویدند.
اول دسته عزاداری واران می آمد که محله پایین و بالا با هم بودند یک نفر را داشتند که در زمان اوج سینه زنی غش میکرد و ما بچه ها که در طبقه بالایی حسینه رفته بودیم از بالا منتظر غش کردن او بودیم که ناگاه در اوج سینه زنی یکی از عزاداران و میانداران وطنی فریاد زد(سر از کله جدا شد ابلفضل) و چون جوگیر شده بودند مردم هم همصدا همین گفته را فریاد میزدند بدون اینکه بدانند او چه گفته است که بعدا متوجه شدند و این اسم روی او تا کنون مانده است (سر از کله جدا شد) این هیئت با بدرقه خارج میشدند و گروه بعدی می آمدند و همینطور مردم از آنها استقبال و بدرقه و پذیرایی میکردند.
ظهر عاشورا تقریبا مراسم تمام شده بود و مردم برای صرف ناهار که توسط بانی تهیه شده بود میرفتند و کسانی هم که از شهرهای دور آمده بودند از ده خارج میشدند. ده سوت و کور شده بود در حالیکه تازه بایستی مراسمات خاص انجام میشد و این بود تا غروب که شام غریبان را انجام دهند در دست بچه ها شمع هایی بود که روشن کرده بودند که از اوستاد عباس تخت کش خریده بودند و به همین ترتیب کسانی که مانده بودند در دو دسته در کوچه ها شام غریبان را اجرا کردند و بعد از آن به زیارت می رفتند و در آنجا نیز به همین صورت بود.
و مراسم عاشورا تاسوعا تمام شد تا سال آینده به همین منوال اجرا کنند بدون اینکه کمترفهمی از این مراسم داشته باشند و یا چیزی بیشتری یاد گرفته باشند و یا حتی تحت تاثیر قرار بگیرند که البته در سالهای بعد با آمدن طبل و زنجیر و الم وکتل های مختلف ادامه داشت و باز هم بدون درک از کلیت ماجرا .
گفتنی است قبل تر از اینها رسم نبود به روستا های مجاور بروند و از تاریخی به بعد این رسم ایجاد شد. قبل تر از آن بسیار ساده تر برگذار میشد و افرادی مانند میرزا حسین و شکرالله صادقی و علی اصغر برادرش و .... مداحی میکردند و بسیار گیرا تر و واقعی تر این مراسم انجام میشد . حتی تعزیه خوانی میکردند و هر یک در نقشی به زیبایی اجرا داشتند.
اما رفته رفته تغییراتی ایجاد شده بود و اهدافی در پشت آن قرار داشت .
سفر نامه کروگان جاسب(قسمت سی و یکم )
در مسیر برگشت افرادی را میدیدم که به سمت محله پایین روان هستند و صدای بلند گو از آن سمت می آید. تا اینکه به محوطه ای رسیدم که عده ای با ماسک هایی بیرون ایستاده بودند تا ویروس کرونا را دفع نمایند .
این محوطه در واقع جایی بود که زمانی شیخ اسماعیل در آن زندگی میکرد و شیخ محمد در آن لبافی داشت و سکینه خانم هم قالی می بافت. اما اکنون خراب شده بود و مسطح کرده بودند و پارکینگ خودروهای سواری شده بود .درب سبز رنگ آهنی وجود داشت که افراد از آن درب داخل میشدند .
در واقع این درب اصلی حسینیه بود که روبه ملک دیگران باز میشد . جایی که زمانی دارای جایگاه و شکوه بود و نشانه و نمایانگر اعتقادات مردم محل و معماری آن روزها و خوش سلیقه گی مردمان آن سامان بود که چگونگی آن را قبلا اشاره نموده ام .
باری داخل این چهار دیواری را صاف کرده و با مقداری شن درشت سطح آن را پوشانده بودند تا مانع از گرد و غبار گردد و چند صندلی پلاستیکی به ردیف آنجا چیدمان کرده بودند تا عزاداران روی آنها بنشینند . چایخانه صحرایی هم دایر شده بود اما متصدی آن دیگر استاد محمد علی سلمانی نبود .
یک نفر مداحی میکرد و فرد دیگری زیارت عاشورا میخواند و انچنان شور و هیجانی حاکم نبود .بخشی از این محل که چهار دیواری کرده بودند مربوط به املاک روحانیها بود وبخشی مربوط به مسجد ملا جعفر که هر دو بخش مشکلاتی را برای حسینیه بودن ایجاد میکرد.
زیرا ورود و خروج در خاک مسجد شرایطی دارد که آنجا شاید رعایت نمیشد و دیگر اینکه آن بخش که مربوط به املاک روحانیها بود معترض و ناراضی داشت . در هر حال مراسم برپا بود و برای حسین ابن علی عزاداری میکردند.
امامی که برای احقاق حقوق افراد قیام کرد و جان و مال و فرزندانش را در این راه فدا کرد اما مردم فقط تشنگی او را دیدند و نه اهداف بزرگش را .تا اینکه زمان صبحانه رسید و بانی مربوطه صبحانه را در ظروفی به عزاداران تقدیم میکرد و مراسم تمام شد و مردم هر یک به منازل خود رفتند تا برای ادامه مراسم آماده شوند.
حیران بودم که چرا این افراد که در بین آنها تحصیل کرده و باسواد و دنیا دیده هم بود ذره ای به این نمی اندیشیدند که چرا باید در ویرانه ای در میان خاک و شن بنشینند و چه شده که یک آبادی اتفاق نظر ندارد تا این بنا را آباد نماید .مگر این مراسمها نباید مودت و اتحاد را ایجاد کند .
در روزگاران قدیم با امکانات آن روزها این بناها همه سر پا بود اما در این زمانه با این امکانات چرا باید اینطور باشد .آری علت آن تفرقه و جدایی و فاصله هایی بود که در بین افراد ده به چشم میخورد و کم گذشتی افراد نسبت به هم این روستا را به این روز انداخته بود.
متعجب شدم و برای اینکه دوباره ادامه مسیر را ببینم مجددا به محل قبل در محله بالا روانه شدم . در بین راه ماشین هایی را میدیدم که در گوشه ای پارک شده بود و بچه هایی که شور و شری مانند بچه های قدیم نداشتند و در گوشه ای نشسته بودند و کمتر همدیگر را می شناختند و ارتباطی بایکدیگر نمیگرفتند.
تا اینکه به محل قبلی رسیدم اما هیچ اثری از آنچه در خاطرم بود دیده نمیشد .دیوارهای بلند و ساختمانی شیک آن جایی که باید میدیدم را محصور کرده بود .
در ذهنم آن محل را مرور کردم تا دوباره آن روزها را تصویر سازی نمایم. روزگاری در نقطه ای از این محل فردی بنام سید باقر زندگی میکرد. درست جنب خانه آقا ولی منزل سید باقر وجود داشت .
محله بالا دو باقر زندگی میکردند. یکی سید بود و دیگری سید نبود و منزل باقر دوم در بن بست مسجد محله بالا قرار گرفته بود . پشت منزل سید حسین نصراللهی .
سید باقر باجناق عبدالرزاق بود و دو دختر و یک پسر داشت .یک دخترش در جوانی از دنیا رفته بود و دختر دیگرش بنام خانم سلطان بود که همسر آقا محمد عظیمی شده بود .
فرزندانش سید جعفر و آقا تقی و آقا فضل الله و سید کاظم بودند و اشرف خانم هم دختر او بود .پسرش حسین نام داشت که متاسفانه امکان ازدواج نداشت و ازدواج نکرد . به او رضوی میگفتند .
سید باقر تقریبا بد رفتار بود و با مردم خیلی خوش رفتاری نمیکرد. کارش کشاورزی بود و رعیتی کمی داشت .
از یک درب چوبی کوچک وارد میشدیم. خانه ای دو طبقه روبه دشت داشت . باربند طویله ای به اون شکل نداشت. در کنار حیاط ساقه های ریز و درشت و چوب و چیله هایی چیدمان شده بود و اجاقی در کنار دیوار وجود داشت .
سید حسین یا حسین رضوی در جوانی مدتی در تهران کارگری میکرد. و در تابستانها به کوه میرفت و پُشوه و هیزم جمع میکرد و میفروخت . حتی در دشت میرفت و تمام چوب و چیله ها که در مسیر بود را جمع میکرد و به منزل می آورد و چنان دسته بندی میکرد انگار با پرگار و خط کش چیدمان کرده باشی.
او مقداری لکنت زبان داشت و بچه ها و نوجوانها بعضا سر به سر او میگذاشتند و او دست فحش دادنش خوب بود . قدی کوتاه و جثه ای نحیف داشت و چشمانش همیشه غور داشت و کوسه بود . مرد بی آزاری بود و به کسی کار نداشت .املاک اورا خواهر زاده هایش خرید ند و پولش را به او دادند .
زیرا او اهل کار کشاورزی نبود و توان این کار را نداشت . چندین نوبت هم پیش آمده بود که در منزلش آتش سوزی اتفاق افتاده بود که همسایگان مانع از گسترش آتش شده بودند و جان سالم به در برد .
همیشه یک کت و یک کلاه بر سر داشت و عصایی هم در دست داشت . پشته ای از چوب و چیله بر دوشش بود که با طنابی باریک که به آن (تّق) میگفتند میبست و به منزل می برد . پشت منزل آقا ولی خانه مسیب یزدانی و آقای وجدانی واقع شده بود .
خانه مسیب یزدانی دو اتاق پایین و دو بالاخانه داشت با دربها و پنجر های چوبی که منزل پدری مسیب به حساب می آمد که بسیار زحمت و مرارت در این خانه دیده بودند. البته مسیب یزدانی مدتی در منزلی که از اخوی خود خریده بودند زندگی میکردند یعنی منزل کنونی نورالله اسماعیلی تا اینکه آن را به نورالله فروختند و چون مسیب فوت شده بود بچه هایش به این منزل دوباره آمدند.
زمانی که انقلاب شد آنها آنجا را ترک کردند و به تهران روانه شدند و در این فکر بودند که مجددا اوضاع درست خواهد شد و به وطن باز میگردند. لذا زندگی چیده شده را رها نمودند. اما هر گز امکان باز گشت میسر نشد و همسر مسیب که زنی زحمت کش بود چشمانش منزل خود را ندید و با قلبی آکنده از آه در غربت از دنیا رفت. داستان زنگی آنها را قبلا شرح داده بودم .
جنب منزل مسیب منزل آقای وجدانی ها قرارداشت که بسیار باصفا بود. خانه ای دو طبقه و تر و تمیز و باغچه ای که جلو اتاقهاواقع شده بود با درختان میوه و حوض آب . باربند و حصار طویله ای هم در کنار آن قرار داشت .
از داخل خانه دربی به باغ وجدانی باز میشد که باغ بسیار بزرگی با درختان گردو و بادام و میوه بود و بسیار با صفا و پربار بود. جناب فضل الله وجدانی این باغ را خیلی دوست داشت .
فضل الله وجدانی فرزند زین العابدین و یکی از عموهای او مشهدی حسنعلی بزرگ خاندان یزدانی ها و عموی دیگر آمحمد بزرگ خاندان محمدی های محله بالا پدر بزرگ آقا ولی بود که خانواده وجدانی ها و یزدانی ها در دیانت بهایی بودند . فضل الله ۵ خواهر و یک برادر داشت.
ربابه همسر اول سید رضی مسعودی بود که بعدا سید رضی با منور خانم ازدواج کرد.جواهر همسر محمد علی روحانی بود که کدخدای ده بود. دل آرام همسر سید علی پدر آقا رضا جمالی بود وعزت که با اسدالله پسر مشهدی ازدواج کرده بود و سعادت که در جوانی فوت شده بود.
تنها برادرش محمد بود معروف به محمد نصیر پدر لطف الله خوش فکران . فضل الله با دختر علی اکبر رزاقی بزرگ بنام حاجیه خانم ازدواج میکند و خداوند به آنها ۴ پسر میدهد. شکرالله و حبیب الله و ماشالله و فتح الله که فرزندان فضلالله وجدانی بودند.
شکرالله در زمان سربازی در بهبهان فوت کرد و داغ او برای پدرش بسیار سنگین بود .حبیب هم در نوجوانی فوت کرده بود. ماشالله با دختر عبدالرزاق معروف به عدول ازدواج کرده بود و بعد از هزینه های زیاد برای تحصیلش در آموزش و پرورش در تهران استخدام شد .
فتح الله وجدانی با ایران خانم دختر دکتر محمودی ازدواج کرده بود در واقع ایشان باجناق سید مظفر نصراللهی و حسینعلی حدادی بود.ایشان در فرودگاه کار میکرد و در تهران زندگی میکردند. فضلالله وجدانی دارای دو نیمروز آب و ملک بود که بخشی را فروخته بود و سلطانعلی رفیعی و حسین رفیعی رعیتی او را اداره میکردند.
آخرین کسی که درمنزل آنها زندگی میکرد سیدمرتضی پسر سید میرزا محمدی بود . خانواده وجدانی ها افراد خوشنام و دست به خیر بودند و کمک و محبت به دیگران داشتند . اکنون هیچ نشان و اثری از این خانه ها وجود ندارد و همه افراد این چند خانواده در تهران و یا خارج از ایران زندگی میکنند و بسیاری از آنها از بین رفته اند .
محلی که روزی حد اقل ۶۰ نفر در آن سکونت داشت به یک منزل بزرگ و نوساز تبدیل شده است . تمام این خانه ها و زمینهایی که داستان آن را بازگو کردم توسط آقای مصطفی حقگو خریداری شد و منزل بزرگی ساخت و به باغ وجدانی هم راهی باز کرد و تقریبا تمام باغچه های پشت این خانه ها را در تصاحب خود در آورده است .
آیا بهتر نبود به جای یک خانواده چندین خانوار در این منازل زندگی میکردند.آیا شور و شوق و آبادانی بیشتری ایجاد نمیشد .و هزاران سوال دیگر که پاسخی داده نمیشود.
روحشان شاد
این محوطه در واقع جایی بود که زمانی شیخ اسماعیل در آن زندگی میکرد و شیخ محمد در آن لبافی داشت و سکینه خانم هم قالی می بافت. اما اکنون خراب شده بود و مسطح کرده بودند و پارکینگ خودروهای سواری شده بود .درب سبز رنگ آهنی وجود داشت که افراد از آن درب داخل میشدند .
در واقع این درب اصلی حسینیه بود که روبه ملک دیگران باز میشد . جایی که زمانی دارای جایگاه و شکوه بود و نشانه و نمایانگر اعتقادات مردم محل و معماری آن روزها و خوش سلیقه گی مردمان آن سامان بود که چگونگی آن را قبلا اشاره نموده ام .
باری داخل این چهار دیواری را صاف کرده و با مقداری شن درشت سطح آن را پوشانده بودند تا مانع از گرد و غبار گردد و چند صندلی پلاستیکی به ردیف آنجا چیدمان کرده بودند تا عزاداران روی آنها بنشینند . چایخانه صحرایی هم دایر شده بود اما متصدی آن دیگر استاد محمد علی سلمانی نبود .
یک نفر مداحی میکرد و فرد دیگری زیارت عاشورا میخواند و انچنان شور و هیجانی حاکم نبود .بخشی از این محل که چهار دیواری کرده بودند مربوط به املاک روحانیها بود وبخشی مربوط به مسجد ملا جعفر که هر دو بخش مشکلاتی را برای حسینیه بودن ایجاد میکرد.
زیرا ورود و خروج در خاک مسجد شرایطی دارد که آنجا شاید رعایت نمیشد و دیگر اینکه آن بخش که مربوط به املاک روحانیها بود معترض و ناراضی داشت . در هر حال مراسم برپا بود و برای حسین ابن علی عزاداری میکردند.
امامی که برای احقاق حقوق افراد قیام کرد و جان و مال و فرزندانش را در این راه فدا کرد اما مردم فقط تشنگی او را دیدند و نه اهداف بزرگش را .تا اینکه زمان صبحانه رسید و بانی مربوطه صبحانه را در ظروفی به عزاداران تقدیم میکرد و مراسم تمام شد و مردم هر یک به منازل خود رفتند تا برای ادامه مراسم آماده شوند.
حیران بودم که چرا این افراد که در بین آنها تحصیل کرده و باسواد و دنیا دیده هم بود ذره ای به این نمی اندیشیدند که چرا باید در ویرانه ای در میان خاک و شن بنشینند و چه شده که یک آبادی اتفاق نظر ندارد تا این بنا را آباد نماید .مگر این مراسمها نباید مودت و اتحاد را ایجاد کند .
در روزگاران قدیم با امکانات آن روزها این بناها همه سر پا بود اما در این زمانه با این امکانات چرا باید اینطور باشد .آری علت آن تفرقه و جدایی و فاصله هایی بود که در بین افراد ده به چشم میخورد و کم گذشتی افراد نسبت به هم این روستا را به این روز انداخته بود.
متعجب شدم و برای اینکه دوباره ادامه مسیر را ببینم مجددا به محل قبل در محله بالا روانه شدم . در بین راه ماشین هایی را میدیدم که در گوشه ای پارک شده بود و بچه هایی که شور و شری مانند بچه های قدیم نداشتند و در گوشه ای نشسته بودند و کمتر همدیگر را می شناختند و ارتباطی بایکدیگر نمیگرفتند.
تا اینکه به محل قبلی رسیدم اما هیچ اثری از آنچه در خاطرم بود دیده نمیشد .دیوارهای بلند و ساختمانی شیک آن جایی که باید میدیدم را محصور کرده بود .
در ذهنم آن محل را مرور کردم تا دوباره آن روزها را تصویر سازی نمایم. روزگاری در نقطه ای از این محل فردی بنام سید باقر زندگی میکرد. درست جنب خانه آقا ولی منزل سید باقر وجود داشت .
محله بالا دو باقر زندگی میکردند. یکی سید بود و دیگری سید نبود و منزل باقر دوم در بن بست مسجد محله بالا قرار گرفته بود . پشت منزل سید حسین نصراللهی .
سید باقر باجناق عبدالرزاق بود و دو دختر و یک پسر داشت .یک دخترش در جوانی از دنیا رفته بود و دختر دیگرش بنام خانم سلطان بود که همسر آقا محمد عظیمی شده بود .
فرزندانش سید جعفر و آقا تقی و آقا فضل الله و سید کاظم بودند و اشرف خانم هم دختر او بود .پسرش حسین نام داشت که متاسفانه امکان ازدواج نداشت و ازدواج نکرد . به او رضوی میگفتند .
سید باقر تقریبا بد رفتار بود و با مردم خیلی خوش رفتاری نمیکرد. کارش کشاورزی بود و رعیتی کمی داشت .
از یک درب چوبی کوچک وارد میشدیم. خانه ای دو طبقه روبه دشت داشت . باربند طویله ای به اون شکل نداشت. در کنار حیاط ساقه های ریز و درشت و چوب و چیله هایی چیدمان شده بود و اجاقی در کنار دیوار وجود داشت .
سید حسین یا حسین رضوی در جوانی مدتی در تهران کارگری میکرد. و در تابستانها به کوه میرفت و پُشوه و هیزم جمع میکرد و میفروخت . حتی در دشت میرفت و تمام چوب و چیله ها که در مسیر بود را جمع میکرد و به منزل می آورد و چنان دسته بندی میکرد انگار با پرگار و خط کش چیدمان کرده باشی.
او مقداری لکنت زبان داشت و بچه ها و نوجوانها بعضا سر به سر او میگذاشتند و او دست فحش دادنش خوب بود . قدی کوتاه و جثه ای نحیف داشت و چشمانش همیشه غور داشت و کوسه بود . مرد بی آزاری بود و به کسی کار نداشت .املاک اورا خواهر زاده هایش خرید ند و پولش را به او دادند .
زیرا او اهل کار کشاورزی نبود و توان این کار را نداشت . چندین نوبت هم پیش آمده بود که در منزلش آتش سوزی اتفاق افتاده بود که همسایگان مانع از گسترش آتش شده بودند و جان سالم به در برد .
همیشه یک کت و یک کلاه بر سر داشت و عصایی هم در دست داشت . پشته ای از چوب و چیله بر دوشش بود که با طنابی باریک که به آن (تّق) میگفتند میبست و به منزل می برد . پشت منزل آقا ولی خانه مسیب یزدانی و آقای وجدانی واقع شده بود .
خانه مسیب یزدانی دو اتاق پایین و دو بالاخانه داشت با دربها و پنجر های چوبی که منزل پدری مسیب به حساب می آمد که بسیار زحمت و مرارت در این خانه دیده بودند. البته مسیب یزدانی مدتی در منزلی که از اخوی خود خریده بودند زندگی میکردند یعنی منزل کنونی نورالله اسماعیلی تا اینکه آن را به نورالله فروختند و چون مسیب فوت شده بود بچه هایش به این منزل دوباره آمدند.
زمانی که انقلاب شد آنها آنجا را ترک کردند و به تهران روانه شدند و در این فکر بودند که مجددا اوضاع درست خواهد شد و به وطن باز میگردند. لذا زندگی چیده شده را رها نمودند. اما هر گز امکان باز گشت میسر نشد و همسر مسیب که زنی زحمت کش بود چشمانش منزل خود را ندید و با قلبی آکنده از آه در غربت از دنیا رفت. داستان زنگی آنها را قبلا شرح داده بودم .
جنب منزل مسیب منزل آقای وجدانی ها قرارداشت که بسیار باصفا بود. خانه ای دو طبقه و تر و تمیز و باغچه ای که جلو اتاقهاواقع شده بود با درختان میوه و حوض آب . باربند و حصار طویله ای هم در کنار آن قرار داشت .
از داخل خانه دربی به باغ وجدانی باز میشد که باغ بسیار بزرگی با درختان گردو و بادام و میوه بود و بسیار با صفا و پربار بود. جناب فضل الله وجدانی این باغ را خیلی دوست داشت .
فضل الله وجدانی فرزند زین العابدین و یکی از عموهای او مشهدی حسنعلی بزرگ خاندان یزدانی ها و عموی دیگر آمحمد بزرگ خاندان محمدی های محله بالا پدر بزرگ آقا ولی بود که خانواده وجدانی ها و یزدانی ها در دیانت بهایی بودند . فضل الله ۵ خواهر و یک برادر داشت.
ربابه همسر اول سید رضی مسعودی بود که بعدا سید رضی با منور خانم ازدواج کرد.جواهر همسر محمد علی روحانی بود که کدخدای ده بود. دل آرام همسر سید علی پدر آقا رضا جمالی بود وعزت که با اسدالله پسر مشهدی ازدواج کرده بود و سعادت که در جوانی فوت شده بود.
تنها برادرش محمد بود معروف به محمد نصیر پدر لطف الله خوش فکران . فضل الله با دختر علی اکبر رزاقی بزرگ بنام حاجیه خانم ازدواج میکند و خداوند به آنها ۴ پسر میدهد. شکرالله و حبیب الله و ماشالله و فتح الله که فرزندان فضلالله وجدانی بودند.
شکرالله در زمان سربازی در بهبهان فوت کرد و داغ او برای پدرش بسیار سنگین بود .حبیب هم در نوجوانی فوت کرده بود. ماشالله با دختر عبدالرزاق معروف به عدول ازدواج کرده بود و بعد از هزینه های زیاد برای تحصیلش در آموزش و پرورش در تهران استخدام شد .
فتح الله وجدانی با ایران خانم دختر دکتر محمودی ازدواج کرده بود در واقع ایشان باجناق سید مظفر نصراللهی و حسینعلی حدادی بود.ایشان در فرودگاه کار میکرد و در تهران زندگی میکردند. فضلالله وجدانی دارای دو نیمروز آب و ملک بود که بخشی را فروخته بود و سلطانعلی رفیعی و حسین رفیعی رعیتی او را اداره میکردند.
آخرین کسی که درمنزل آنها زندگی میکرد سیدمرتضی پسر سید میرزا محمدی بود . خانواده وجدانی ها افراد خوشنام و دست به خیر بودند و کمک و محبت به دیگران داشتند . اکنون هیچ نشان و اثری از این خانه ها وجود ندارد و همه افراد این چند خانواده در تهران و یا خارج از ایران زندگی میکنند و بسیاری از آنها از بین رفته اند .
محلی که روزی حد اقل ۶۰ نفر در آن سکونت داشت به یک منزل بزرگ و نوساز تبدیل شده است . تمام این خانه ها و زمینهایی که داستان آن را بازگو کردم توسط آقای مصطفی حقگو خریداری شد و منزل بزرگی ساخت و به باغ وجدانی هم راهی باز کرد و تقریبا تمام باغچه های پشت این خانه ها را در تصاحب خود در آورده است .
آیا بهتر نبود به جای یک خانواده چندین خانوار در این منازل زندگی میکردند.آیا شور و شوق و آبادانی بیشتری ایجاد نمیشد .و هزاران سوال دیگر که پاسخی داده نمیشود.
روحشان شاد
نظرات و کامنت ها
دوستان عزیز همه بیاد دارند جناب فضل الله وجدانی وهمسرش حاجیه خانم داخل منزل روبوی کوچه یک مغازن داشتند میگفتند عطاری هرچه که بود داشتند داروهای گیاهی حنا وهرچیز خوردنی نسیه هم میدادند تا پاییز که بادام وگردو بدست میامد حساب خود را وصول میکردند بخاطر منافع این کار را نمیکردند بلکه بخاطر رفاه عموم ده از دهات دیگر هم مثل زر وهراز جان میامدند جنس میگرفتند دونفر ازر که بسیار نسیهبرده بودند وقتی وجدانی میرود طلبش را بگیرد یک کتک مفصلی بش زدند که فلان فلان شده مالت حلال است یکی از انهاچنان برسرش میگوبد که اوبیهوش میشود از ترس سوار الاغش میکنند وما اورند توکوچه خانه شان همینطور که روی الاغ خابانیده بودند رهامیکنید چنان ضربه کاری بود که اختلال حواس گرفت وداغ هم دیده بود تا اخر عمر مریص احوال وپریشان حال بود وخانمش ان خانم نورانی چقدر با احترام ازاو نگهداری میکرد روحشان شاد اولین کاسب جاسب بودند
سفر نامه کروگان جاسب (قسمت سی و دوم )
از کنار مسجد شیخ علی داخل کوچه بن بستی شدم که بسیار خاطرات تلخ و شیرین را دیده بود. افراد زیادی در این کوچه به دنیا آمده بودند و بزرگ شده بودند و ازدواج کرده بودند و بچه دار شده بودند و دامادی بچه ها و نوه هایشان را دیده بودند و فوت شده بودند و آمال و آرزوهای بسیاری را با خود به آن دنیا برده بودند.
جنب مسجد خانه ای بود که برای نازنین خانم بود . نازنین خانم دختر کوکب خانم بود که او نیز یکی از دختران مشهدی حسن علی بزرگ خاندان یزدانی ها بود .مشهدی حسنعلی پدر بزرگ نازنین خانم ۱۱ فرزند داشت که یکی از آنها کوکب بود. کوکب در واقع عمه عبدالحسین و شمس الله یزدانی بود . کوکب با قربانعلی ازدواج کرده بودند و دو دختر بنام نازنین و حوریه داشتند.
پرویز صادقی در واقع نبیره ایشان میشد. نازنین با الیاس ازدواج کرده بود و آنها چند دختر و پسر داشتند .حشمت خانم همسر سیف الله صادقی که زنی مهربان و زحمت کش بود و نانوای روستا و عیالوار بود. شمسی خانم همسر غلامرضا حدادی که محله پایین بودند و عیالوار بود و یک پسرش هم شهید شده بود.
داماد دیگر الیاس ماشالله صادقی بود برادر علی اصغر صادقی که درتهران زندگی میکرد و یک پسرش داماد غلامرضا حدادی شده بود. فتح الله رجبی که با خانم مرضیه محمدی ازدواج کرده بود و یک پسرش بنام احمد شهید شده بود و همچنین دو نوه او که پسران محمود بودند در حادثه ای در مسجد ارک شهید شدند.
عبدالله رجبی که با دختر سیف الله رجبی ازدواج کرده و در منزل سیف الله رجبی سکنی دارد. این خانه سهم الارث کوکب بود که خانه و باغچه جلوش را به این دخترش داده بود .
آنها زندگی ساده ای با الیاس داشتند و عیالوار بودند و کار و زندگی آبرومندانه داشتند . حوری خانم که خاله حشمت خانم بود خواهر نازنین میشد.
او یک پسر داشت که مدیر عامل مخابرات ایران بود و خیلی بجه ها را سر کار برده بود از جمله عبدلله رفیعی معروف به دکتر خواجه و سیاوش یزدانی و شعاع معتقدی و ..........
و دختر حوری خانم همسر آقا فضل الله حقگو که عروس سید عباس فخر میشد.
همه آنها سهم خود را به فتح الله رجبی بخشیدند که خانه با صفا و باغچه ای بزرگ رو به دشت داشت . که اکنون هیچ اثری از آن خانه نیست و ساختمانی نو ساخته اند . و نه الیاسی هست و نه نازنین که نانوایی کند و خاطره بگوید و نه داغ نوادگانش را ببیند .
روبه روی خانه الیاس منزل باقر رفیعی بود خانه ای که افراد زیادی در آن زندگی میکردند و باصفا و بی ریا بود. صاحب جان دختر مشهدی حسنعلی محسوب میشد و با کوکب خواهر بودند .
او ابتدا با میر ابوطالب ازدواج کرده بود بعد از او طلاق گرفت و زن باقر شده بود . باقر برادر جان جان بود که همسر سید نظام برادر سید هدایت شده بود . در واقع باقر دایی اقاهادی و آقا احمد نصر الهی میشد.
باقر ۵ پسر داشت ( رجب ، رضا ، حسین ، سلطانعلی، علی و دو دختر که همگی نوه های مشهدی حسن علی محسوب میشدند) .
رجب سه پسر داشت بنام دخیل الله و خلیل الله و ذبیح الله .دخیل الله که به دخیل رجب معروف بود مردی کوتاه قامت و چاق بود و در تهران با سه چرخه کار میکرد و در دایر کردن هیئت کروگانی ها نقش داشت .
همچنین در اوایل انقلاب با آوردن جوانها از شهر به روستا به مخالفت با بهائیان پرداخت و آزار و اذیتی را بر آنها روا داشت و سهم عمده ای در مهاجرت اجباری آنها داشت. علی اصغر حدادی و جهانبخش رمضانی دامادهای مشهدی دخیل الله بودند. پسر دیگر را حسین باقر میگفتند که با عذرا خانم خواهر ماهرخ مغازه دار ازدواج کرده بود .
حسین باقر ۶ دختر و یک پسر داشت . مستوره .بلور.نرگس.مولود.پوران.ایران بتول و فرهاد که تک پسر بود و خانواده ای بسیار نجیب و بی آزار بودند و رعیت پیشه بودند . رضای باقر هم یک همسر بیجگانی داشت و کارش پینه دوزی بود که در یک اتاق زندگی میکردند و مرد بی آزاری بود و زندگی ساده ای داشت .
دو پسر داشت حبیب الله و لطف الله که در کار کیف دوزی و چادر مسافرتی ید طولایی داشتند و پسری بنام رضا و دو دختر هم داشتند. سلطان علی که به سلطان باقر معروف بود بسیار مرد شوخ طبعی بود و طبع شعر هم داشت و بسیار باهوش و ذکاوت بود که به آن جانی دالر بهائیان میگفتند.
دو پسر بنام توفیق و منوچهر و سه دختر بنام ملیحه و اشرف و بهیه داشت . آنها هم خیلی زحمت کش و مردم دار بودند سلطانعلی و حسین باهم رعیتی میکردند و چون همسر سلطانعلی فوت کرد به تهران رفت و خانه و باغچه اش را به برادر زاده اش داد و الان دست علی اصغر حدادی هست .
املاکش را هم به آقا احمد نصرالهی داد زیرا پسر دایی او میشد. جان جان خواهر باقر بود و با سید نظام ازدواج کرده بود . داخل خانه باقر که میشدیم چند اتاق و چند بالا خانه بود و همه با صفا بود و باغچه ای داشت که همه این ها به باغچه باز میشد و باربند طویله ای که دامداری داشتند.
اکنون آنجا تغییراتی داشته نه صدای شاعری سلطانعلی به گوش میرسد و نه وصله پینه های رضا باقر را میبینیم و نه خنده های رجب و نه بیل و کلنگ حسین هیچ و هیچ . و آنجا سوت و کور می باشد .
روحشان شاد
جنب مسجد خانه ای بود که برای نازنین خانم بود . نازنین خانم دختر کوکب خانم بود که او نیز یکی از دختران مشهدی حسن علی بزرگ خاندان یزدانی ها بود .مشهدی حسنعلی پدر بزرگ نازنین خانم ۱۱ فرزند داشت که یکی از آنها کوکب بود. کوکب در واقع عمه عبدالحسین و شمس الله یزدانی بود . کوکب با قربانعلی ازدواج کرده بودند و دو دختر بنام نازنین و حوریه داشتند.
پرویز صادقی در واقع نبیره ایشان میشد. نازنین با الیاس ازدواج کرده بود و آنها چند دختر و پسر داشتند .حشمت خانم همسر سیف الله صادقی که زنی مهربان و زحمت کش بود و نانوای روستا و عیالوار بود. شمسی خانم همسر غلامرضا حدادی که محله پایین بودند و عیالوار بود و یک پسرش هم شهید شده بود.
داماد دیگر الیاس ماشالله صادقی بود برادر علی اصغر صادقی که درتهران زندگی میکرد و یک پسرش داماد غلامرضا حدادی شده بود. فتح الله رجبی که با خانم مرضیه محمدی ازدواج کرده بود و یک پسرش بنام احمد شهید شده بود و همچنین دو نوه او که پسران محمود بودند در حادثه ای در مسجد ارک شهید شدند.
عبدالله رجبی که با دختر سیف الله رجبی ازدواج کرده و در منزل سیف الله رجبی سکنی دارد. این خانه سهم الارث کوکب بود که خانه و باغچه جلوش را به این دخترش داده بود .
آنها زندگی ساده ای با الیاس داشتند و عیالوار بودند و کار و زندگی آبرومندانه داشتند . حوری خانم که خاله حشمت خانم بود خواهر نازنین میشد.
او یک پسر داشت که مدیر عامل مخابرات ایران بود و خیلی بجه ها را سر کار برده بود از جمله عبدلله رفیعی معروف به دکتر خواجه و سیاوش یزدانی و شعاع معتقدی و ..........
و دختر حوری خانم همسر آقا فضل الله حقگو که عروس سید عباس فخر میشد.
همه آنها سهم خود را به فتح الله رجبی بخشیدند که خانه با صفا و باغچه ای بزرگ رو به دشت داشت . که اکنون هیچ اثری از آن خانه نیست و ساختمانی نو ساخته اند . و نه الیاسی هست و نه نازنین که نانوایی کند و خاطره بگوید و نه داغ نوادگانش را ببیند .
روبه روی خانه الیاس منزل باقر رفیعی بود خانه ای که افراد زیادی در آن زندگی میکردند و باصفا و بی ریا بود. صاحب جان دختر مشهدی حسنعلی محسوب میشد و با کوکب خواهر بودند .
او ابتدا با میر ابوطالب ازدواج کرده بود بعد از او طلاق گرفت و زن باقر شده بود . باقر برادر جان جان بود که همسر سید نظام برادر سید هدایت شده بود . در واقع باقر دایی اقاهادی و آقا احمد نصر الهی میشد.
باقر ۵ پسر داشت ( رجب ، رضا ، حسین ، سلطانعلی، علی و دو دختر که همگی نوه های مشهدی حسن علی محسوب میشدند) .
رجب سه پسر داشت بنام دخیل الله و خلیل الله و ذبیح الله .دخیل الله که به دخیل رجب معروف بود مردی کوتاه قامت و چاق بود و در تهران با سه چرخه کار میکرد و در دایر کردن هیئت کروگانی ها نقش داشت .
همچنین در اوایل انقلاب با آوردن جوانها از شهر به روستا به مخالفت با بهائیان پرداخت و آزار و اذیتی را بر آنها روا داشت و سهم عمده ای در مهاجرت اجباری آنها داشت. علی اصغر حدادی و جهانبخش رمضانی دامادهای مشهدی دخیل الله بودند. پسر دیگر را حسین باقر میگفتند که با عذرا خانم خواهر ماهرخ مغازه دار ازدواج کرده بود .
حسین باقر ۶ دختر و یک پسر داشت . مستوره .بلور.نرگس.مولود.پوران.ایران بتول و فرهاد که تک پسر بود و خانواده ای بسیار نجیب و بی آزار بودند و رعیت پیشه بودند . رضای باقر هم یک همسر بیجگانی داشت و کارش پینه دوزی بود که در یک اتاق زندگی میکردند و مرد بی آزاری بود و زندگی ساده ای داشت .
دو پسر داشت حبیب الله و لطف الله که در کار کیف دوزی و چادر مسافرتی ید طولایی داشتند و پسری بنام رضا و دو دختر هم داشتند. سلطان علی که به سلطان باقر معروف بود بسیار مرد شوخ طبعی بود و طبع شعر هم داشت و بسیار باهوش و ذکاوت بود که به آن جانی دالر بهائیان میگفتند.
دو پسر بنام توفیق و منوچهر و سه دختر بنام ملیحه و اشرف و بهیه داشت . آنها هم خیلی زحمت کش و مردم دار بودند سلطانعلی و حسین باهم رعیتی میکردند و چون همسر سلطانعلی فوت کرد به تهران رفت و خانه و باغچه اش را به برادر زاده اش داد و الان دست علی اصغر حدادی هست .
املاکش را هم به آقا احمد نصرالهی داد زیرا پسر دایی او میشد. جان جان خواهر باقر بود و با سید نظام ازدواج کرده بود . داخل خانه باقر که میشدیم چند اتاق و چند بالا خانه بود و همه با صفا بود و باغچه ای داشت که همه این ها به باغچه باز میشد و باربند طویله ای که دامداری داشتند.
اکنون آنجا تغییراتی داشته نه صدای شاعری سلطانعلی به گوش میرسد و نه وصله پینه های رضا باقر را میبینیم و نه خنده های رجب و نه بیل و کلنگ حسین هیچ و هیچ . و آنجا سوت و کور می باشد .
روحشان شاد
سفر نامه کروگان جاسب (قسمت سی و سوم )
در قسمت قبل فراموش شد در خصوص دو فرزند دیگر مشهدی رجبعلی مطلبی نوشته شود. همانطور که عرض کردم ایشان سه فرزند پسر داشتند بنام دخیل آلله و خلیل الله و ذبیح الله .
در خصوص مشهدی دخیل صحبت نمودم . اما مشهدی خلیل الله مردی خوش برخورد و بذله گو بود . ایشان با دختر جان جان بنام شریفه ازدواج کرده بود یعنی دختر عمه خود را که خواهر سید احمد سید نظام بود را گرفته بود .
مشهدی خلیل سه دختر و ۶ پسر داشت و زندگی آبرومندی در تهران داشت . چند فرزند او در آموزش و پرورش بود و الباقی هم در ادارت کار میکردند. ابوالفضل قربانی پسر مسیب قربانی یکی از دامادهایش بود و دختر خاله پسر خاله بودند .
او مغازه بقالی در پشت دخانیات داشت و خیلی کار کشاورزی نکرده بود. ذبیح الله برادر او مردی خوش تیپ و خوش گل بود و اهل زحمت و زحمت بود. ابتدا او در کنار استاد اسماعیل بنا شاگردی میکرد و بنایی را از او یاد گرفت .
سپس داماد سید مظفر نصراللهی شد و عیالوار و آبرومند بودند. به پدر و مادر خود بیش از دیگر برادران میرسید و بسیار با ادب بود و با عمو سلطانعلی و پسرش توفیق خیلی دوست بود ورابطه صمیمی داشت .
او فقط یک پسر داشت و ۶ دختر که به جز پسرش همه ازدواج کرده اند . همسری نجیب و اهل زندگی داشت که نوه دکتر محمودی محسوب میشد. علی باقر علاوه بر نصرالله و عبدالله که پسرانش بودند یک دختر داشت که ماهرخ نام داشت .
ماهرخ همسر حسین اسماعیلی نوه کبل محمد محمدی شده بود. خانه ای که آنها در پاچنار داشتند ابتدا عبدالله اسماعیلی برادر نور الله داشت و به حسین فروخت . آنها عیالوار بودند و رعیتی به آن شکل نداشتند .ماهرخ در جوانی فوت کرد و رمضانعلی و شکرالله و حسن و ماشالله و دو دختر بنامهای جهان و ایران فرزندان او بودند .
بعد از فوت ماهرخ حسین اسماعیلی با منور خانم که اهل بیجگان بود ازدواج کرد او نانوای ده بود و از او هم دو پسر و دو دختر داشت . این بخشی از حکایت و زندگی باقر فرزندانش بود که در خانه و املاک پدر بزرگ خود مشهدی حسنعلی زندگی میکردند.
باری از داخل کوچه بالا آمدم و به منزل سید حسین نصراللهی رسیدم .سید حسین معروف به (کودی) بود .و مرد زحمت کش و کاسبی بود . خاطرات زیادی داشت و اهل جک و جفنگ هم بود . سید نصرالله که در دروازه بود و بزرگ نصراللهی ها محسوب میشد دارای ۴ فرزند بود . میرزا هادی .خاور خانم که با محمد خره ای ازدواج کرده بود و عزت خانم و اسماعیل .
اسماعیل پدر سید عبدالله بود و با سلطنت خانم ازدواج کرده بود.سید عبد الله سه دختر و دو پسر داشت .زیور خانم که همسر سید جواد ارشدی بود . طوبی خانم که با آقا محمد میر مهدی ازدواج کرده بود و مادر آقا گل بود
زینت که همسر مرتضی کلعند بود سید حسین که دو ازدواج کرده بود و سید رضا امجدی که او هم دو ازدواج داشت .
همسر اول امجدی وجیهه خانم دختر محمد علی ناصری بود و از او یک فرزند داشت بنام آقا عبدالله همسر ایشان ارث زیادی داشت از جمله زمینهای زیر زیارت یا مرده شور خانه که بعد از فوت وجیهه برای امجدی شده بود .
همسر دوم ایشان ملوک خانم بود که دختر مش محمد رفیعی میشد و خواهر قدسی خانم بود .از او هم سه دختر و یک پسر داشت . شعبه نفت داشت و کاسب ده بود و قدی بلند داشت و همیشه یک کلاه شاهپو بر سر داشت.
سید حسین نصراللهی از همسر اولش دو پسر و یک دختر داشت سید قوام و سید نصرالله و دخترش هم مهین خانم بود .
سید قوام داماد سید هدایت بود و بسیار عیالوار بود و سید نصرالله از واران همسری گرفته بود و مهین خانم هم همسر آقا یوسف برادر آقا گل بود .همسرش با زن باباعلی نسبت داشت و در جوانی فوت کرد.
سید حسین از نراق همسر دیگری بنام عزت خانم اختیار کرد که از خانواده اصیل نراقی بود و بسیار باشخصیت و مهربان بودند.از همسر دوم هم دو دختر و دو پسر داشت.رضا و محسن و ناهید و مهری فرزندان او بودند.
سید حسین کاسب ده بود و زغال و محصولات کشاورزی به قم و کاشان میبرد و لوازم مورد نیاز روستاییان را خرید میکرد.زحمت زیادی کشید و آب و ملک آنچنان نداشت . زندگی آبرومند ی داشت و خوش وارد بود . عینکی میزد و کلاهی بر سر داشت در تابستانها آفتابگردان چرمی در پیشانی داشت.
از یک درب چوبی که وارد میشدیم یک پله میخورد و یک ایوانی قرارداشت و چند اتاق در کنار هم قرار گرفته بود . در زیر اتاقها طویله بود و حیاط پا به چالی داشت.
از کف کوچه چند پله میخورد تا به کف حیاط یا باغچه میرسیدیم. خانه نقلی و با صفایی بود و چند درخت هم در باغچه داشتند .
با درب و پنجره های چوبی و سقف چوبی تقریبا منزل به همان سبک باقی مانده ولی در بخشی بازسازی صورت گرفته بود و درب منزل عوض شده بود.
در کنار این منزل مسجد کوچکی بود که فقط بقایای آن مانده بود و قدمت زیادی داشت .در مجاور مسجد و همسایه سید حسین منزل معتقدی ها قرار گرفته بود.
خانه ای بزرگ با اتاقهای با صفا و روبه دشت و بالاخانه هایی که روی اتاقها قرار گرفته بود .از درب چوبی وارد میشدیم.
یک سراشیبی وجود داشت تا به باغچه میرسیدیم چند اتاق با دربهای چوبی و روبه باغچه قرار داشت . باربند طویله ای و انباری جهت آذوقه دام و محصولات کشاورزی و نانواخانه ای که همسایه ها هم در آن نان می پختند.
میرزا صادق معتقدی که اصالتا نراقی بود به جاسب آمده بود و آب و ملک زیادی خریده و در ده زندگی میکرد .در واقع میرزا صادق معتقدی پدر زن عبدالحسین یزدانی بود .
به هر حال املاک آنها توسط افرادی اداره میشد و رعیتهایی داشتند .یکی از آنها مشهدی حسین حقگو بود . مشهدی حسین پسر ابراهیم بود و به او حسین ابراهیم میگفتند.
او یک خواهر داشت که همسر اول سیف الله رجبی بود مادر شعبانعلی و رمضانعلی. مردمان نجیب و بی آزار و زحمت کشی بودند . مدتی برای سید عباس فخر کار میکرد ورعیت او بود و فامیلی حقگو را نیز او برایش انتخاب کرده بود بواسطه نزدیکی که با هم داشتند .
به هر حال ایشان با معصومه خانم خواهر علی اصغر صادقی ازدواج کرد و داماد علی اکبر شده بود.معصومه خانم بسیار زن دانا و قوی و بنیه دار بود و بسیار زحمت میکشید بسیار نداری داشتند و با خون دل بچه هاشون را بزرگ میکردند.
در واقع امورات منزل در دست همسرش بود او نانوایی هم میکرد . خداوند به آنها ۴ پسر و دو دختر هدیه داده بود . حسن و عبدالله و محمد و مصطفی و سه دختر بنام وجیهه و ........
حسن متاسفانه در میدان ژاله قبل از انقلاب کشته شد و جزو اولین شهدای جاسب بود . پدر و مادرش در فراغ او سوختند و همچنین برای برادران و خواهرانش سخت بود . هر ۴ فرزند تا زمانی که در ده بودند کارشان چوپانی و کارگری و رعیتی برای مردم بود .
از گوگلی تا بزغاله گل و کار در مزرعه را پدر و فرزندانش انجام میدادند. بعد از اینکه ازدواج کردند به تهران رفتند و آنجا هم کارگری میکردند.
تا اینکه برادرشان مصطفی موقعیتی برای خود درست کرد و کارگاه ساخت قفل و لولا و مغازه هایی را خرید نمود و برادران و بچه های برادران خود را پیش خود برد تا با همدیگر کار کنند .حتی از دیگر بچه های روستا که بیکار بودند را برای کار پیش خود برد و نان رسانی کرد.
مشهدی مصطفی مرد خیر و کمک رسانی هست ایشان بعدها املاک زیادی را در آبادی خرید کرد که حدود ۲۴ ساعت آب بند دارد .باغچه های پشت منزل مهاجریها تا باغ وجدانی همه را خریده و ساخته است .
در خصوص عمران ده و هیئت و زیارت و مسجد و موارد دیگر همیشه پیش قدم بوده و نام مشهدی حسین و مادرش معصومه خانم را زنده نگه داشته و مردم دار و آبرو مند زندگی کرده است.
مشهدی حسین و معصومه خانم خیلی خیلی زحمت کشیدند وبعد ها بچه هایش کمک بسیار به پدر و مادرشان گردند .خانواده ای نجیب و زحمت کش بودند و با آبرو.
یکی از دامادهایش پسر سیف الله رجبی هست در واقع دختر دایی خود را گرفته بود.و دیگری مش رضا پسر مشهدی احمد قربانی هست.و وجیه خانم که دو ازدواج داشت و فرزندانی دارد .
اکنون نه از آن خانه به آن سبک خبری هست ونه از معتقدی ها و املاکشان و نه از مشهدی حسین ملقب به (نانا،) و همسرش .خانه توسط بچه هایش تخریب و به جای آن منزل بزرگ و شیکی ساخته شده است .
در خصوص مشهدی دخیل صحبت نمودم . اما مشهدی خلیل الله مردی خوش برخورد و بذله گو بود . ایشان با دختر جان جان بنام شریفه ازدواج کرده بود یعنی دختر عمه خود را که خواهر سید احمد سید نظام بود را گرفته بود .
مشهدی خلیل سه دختر و ۶ پسر داشت و زندگی آبرومندی در تهران داشت . چند فرزند او در آموزش و پرورش بود و الباقی هم در ادارت کار میکردند. ابوالفضل قربانی پسر مسیب قربانی یکی از دامادهایش بود و دختر خاله پسر خاله بودند .
او مغازه بقالی در پشت دخانیات داشت و خیلی کار کشاورزی نکرده بود. ذبیح الله برادر او مردی خوش تیپ و خوش گل بود و اهل زحمت و زحمت بود. ابتدا او در کنار استاد اسماعیل بنا شاگردی میکرد و بنایی را از او یاد گرفت .
سپس داماد سید مظفر نصراللهی شد و عیالوار و آبرومند بودند. به پدر و مادر خود بیش از دیگر برادران میرسید و بسیار با ادب بود و با عمو سلطانعلی و پسرش توفیق خیلی دوست بود ورابطه صمیمی داشت .
او فقط یک پسر داشت و ۶ دختر که به جز پسرش همه ازدواج کرده اند . همسری نجیب و اهل زندگی داشت که نوه دکتر محمودی محسوب میشد. علی باقر علاوه بر نصرالله و عبدالله که پسرانش بودند یک دختر داشت که ماهرخ نام داشت .
ماهرخ همسر حسین اسماعیلی نوه کبل محمد محمدی شده بود. خانه ای که آنها در پاچنار داشتند ابتدا عبدالله اسماعیلی برادر نور الله داشت و به حسین فروخت . آنها عیالوار بودند و رعیتی به آن شکل نداشتند .ماهرخ در جوانی فوت کرد و رمضانعلی و شکرالله و حسن و ماشالله و دو دختر بنامهای جهان و ایران فرزندان او بودند .
بعد از فوت ماهرخ حسین اسماعیلی با منور خانم که اهل بیجگان بود ازدواج کرد او نانوای ده بود و از او هم دو پسر و دو دختر داشت . این بخشی از حکایت و زندگی باقر فرزندانش بود که در خانه و املاک پدر بزرگ خود مشهدی حسنعلی زندگی میکردند.
باری از داخل کوچه بالا آمدم و به منزل سید حسین نصراللهی رسیدم .سید حسین معروف به (کودی) بود .و مرد زحمت کش و کاسبی بود . خاطرات زیادی داشت و اهل جک و جفنگ هم بود . سید نصرالله که در دروازه بود و بزرگ نصراللهی ها محسوب میشد دارای ۴ فرزند بود . میرزا هادی .خاور خانم که با محمد خره ای ازدواج کرده بود و عزت خانم و اسماعیل .
اسماعیل پدر سید عبدالله بود و با سلطنت خانم ازدواج کرده بود.سید عبد الله سه دختر و دو پسر داشت .زیور خانم که همسر سید جواد ارشدی بود . طوبی خانم که با آقا محمد میر مهدی ازدواج کرده بود و مادر آقا گل بود
زینت که همسر مرتضی کلعند بود سید حسین که دو ازدواج کرده بود و سید رضا امجدی که او هم دو ازدواج داشت .
همسر اول امجدی وجیهه خانم دختر محمد علی ناصری بود و از او یک فرزند داشت بنام آقا عبدالله همسر ایشان ارث زیادی داشت از جمله زمینهای زیر زیارت یا مرده شور خانه که بعد از فوت وجیهه برای امجدی شده بود .
همسر دوم ایشان ملوک خانم بود که دختر مش محمد رفیعی میشد و خواهر قدسی خانم بود .از او هم سه دختر و یک پسر داشت . شعبه نفت داشت و کاسب ده بود و قدی بلند داشت و همیشه یک کلاه شاهپو بر سر داشت.
سید حسین نصراللهی از همسر اولش دو پسر و یک دختر داشت سید قوام و سید نصرالله و دخترش هم مهین خانم بود .
سید قوام داماد سید هدایت بود و بسیار عیالوار بود و سید نصرالله از واران همسری گرفته بود و مهین خانم هم همسر آقا یوسف برادر آقا گل بود .همسرش با زن باباعلی نسبت داشت و در جوانی فوت کرد.
سید حسین از نراق همسر دیگری بنام عزت خانم اختیار کرد که از خانواده اصیل نراقی بود و بسیار باشخصیت و مهربان بودند.از همسر دوم هم دو دختر و دو پسر داشت.رضا و محسن و ناهید و مهری فرزندان او بودند.
سید حسین کاسب ده بود و زغال و محصولات کشاورزی به قم و کاشان میبرد و لوازم مورد نیاز روستاییان را خرید میکرد.زحمت زیادی کشید و آب و ملک آنچنان نداشت . زندگی آبرومند ی داشت و خوش وارد بود . عینکی میزد و کلاهی بر سر داشت در تابستانها آفتابگردان چرمی در پیشانی داشت.
از یک درب چوبی که وارد میشدیم یک پله میخورد و یک ایوانی قرارداشت و چند اتاق در کنار هم قرار گرفته بود . در زیر اتاقها طویله بود و حیاط پا به چالی داشت.
از کف کوچه چند پله میخورد تا به کف حیاط یا باغچه میرسیدیم. خانه نقلی و با صفایی بود و چند درخت هم در باغچه داشتند .
با درب و پنجره های چوبی و سقف چوبی تقریبا منزل به همان سبک باقی مانده ولی در بخشی بازسازی صورت گرفته بود و درب منزل عوض شده بود.
در کنار این منزل مسجد کوچکی بود که فقط بقایای آن مانده بود و قدمت زیادی داشت .در مجاور مسجد و همسایه سید حسین منزل معتقدی ها قرار گرفته بود.
خانه ای بزرگ با اتاقهای با صفا و روبه دشت و بالاخانه هایی که روی اتاقها قرار گرفته بود .از درب چوبی وارد میشدیم.
یک سراشیبی وجود داشت تا به باغچه میرسیدیم چند اتاق با دربهای چوبی و روبه باغچه قرار داشت . باربند طویله ای و انباری جهت آذوقه دام و محصولات کشاورزی و نانواخانه ای که همسایه ها هم در آن نان می پختند.
میرزا صادق معتقدی که اصالتا نراقی بود به جاسب آمده بود و آب و ملک زیادی خریده و در ده زندگی میکرد .در واقع میرزا صادق معتقدی پدر زن عبدالحسین یزدانی بود .
به هر حال املاک آنها توسط افرادی اداره میشد و رعیتهایی داشتند .یکی از آنها مشهدی حسین حقگو بود . مشهدی حسین پسر ابراهیم بود و به او حسین ابراهیم میگفتند.
او یک خواهر داشت که همسر اول سیف الله رجبی بود مادر شعبانعلی و رمضانعلی. مردمان نجیب و بی آزار و زحمت کشی بودند . مدتی برای سید عباس فخر کار میکرد ورعیت او بود و فامیلی حقگو را نیز او برایش انتخاب کرده بود بواسطه نزدیکی که با هم داشتند .
به هر حال ایشان با معصومه خانم خواهر علی اصغر صادقی ازدواج کرد و داماد علی اکبر شده بود.معصومه خانم بسیار زن دانا و قوی و بنیه دار بود و بسیار زحمت میکشید بسیار نداری داشتند و با خون دل بچه هاشون را بزرگ میکردند.
در واقع امورات منزل در دست همسرش بود او نانوایی هم میکرد . خداوند به آنها ۴ پسر و دو دختر هدیه داده بود . حسن و عبدالله و محمد و مصطفی و سه دختر بنام وجیهه و ........
حسن متاسفانه در میدان ژاله قبل از انقلاب کشته شد و جزو اولین شهدای جاسب بود . پدر و مادرش در فراغ او سوختند و همچنین برای برادران و خواهرانش سخت بود . هر ۴ فرزند تا زمانی که در ده بودند کارشان چوپانی و کارگری و رعیتی برای مردم بود .
از گوگلی تا بزغاله گل و کار در مزرعه را پدر و فرزندانش انجام میدادند. بعد از اینکه ازدواج کردند به تهران رفتند و آنجا هم کارگری میکردند.
تا اینکه برادرشان مصطفی موقعیتی برای خود درست کرد و کارگاه ساخت قفل و لولا و مغازه هایی را خرید نمود و برادران و بچه های برادران خود را پیش خود برد تا با همدیگر کار کنند .حتی از دیگر بچه های روستا که بیکار بودند را برای کار پیش خود برد و نان رسانی کرد.
مشهدی مصطفی مرد خیر و کمک رسانی هست ایشان بعدها املاک زیادی را در آبادی خرید کرد که حدود ۲۴ ساعت آب بند دارد .باغچه های پشت منزل مهاجریها تا باغ وجدانی همه را خریده و ساخته است .
در خصوص عمران ده و هیئت و زیارت و مسجد و موارد دیگر همیشه پیش قدم بوده و نام مشهدی حسین و مادرش معصومه خانم را زنده نگه داشته و مردم دار و آبرو مند زندگی کرده است.
مشهدی حسین و معصومه خانم خیلی خیلی زحمت کشیدند وبعد ها بچه هایش کمک بسیار به پدر و مادرشان گردند .خانواده ای نجیب و زحمت کش بودند و با آبرو.
یکی از دامادهایش پسر سیف الله رجبی هست در واقع دختر دایی خود را گرفته بود.و دیگری مش رضا پسر مشهدی احمد قربانی هست.و وجیه خانم که دو ازدواج داشت و فرزندانی دارد .
اکنون نه از آن خانه به آن سبک خبری هست ونه از معتقدی ها و املاکشان و نه از مشهدی حسین ملقب به (نانا،) و همسرش .خانه توسط بچه هایش تخریب و به جای آن منزل بزرگ و شیکی ساخته شده است .
سفر نامه کروگان جاسب(قسمت سی و چهارم )
درست روبه روی منزل مشهدی حسین حقگو یا معتقدی ها منزلی بود که بعد ها آقا محمد مسعودی در آن زندگی میکرد. خانه ای بزرگ با باغچه ای زیبا و سر سبز و حوض آب و جوی آب.
از درب چوبی بزرگی وارد میشدیم سمت راست باغچه و حوض آب قرار داشت و در ادامه چند اتاق وجود داشت که درب اتاقها به باغچه باز میشد و دو بالاخانه هم روی آن قرار داشت . در ادامه باربند طویله ای بود و جایی که بعد ها آقا محمد حمامی در آنجا ساخته بود. منزل بسیار بزرگی بود و به باغچه های پشت راه داشت . بسیار باصفا و دل انگیز بود .
این خانه برای عبد الرزاق بود که بزرگ خاندان رزاقی ها محسوب میشد. اوسا علی اکبر اسم پدرش عبدالرزاق و اسم پسرش هم عبدالرزاق ( عدول)بود و با دختر برادر مشهد حسنعلی یزدانی آمحمد که اسمش بی بی جان خانم بود ازدواج کرده بود.
او ۴ دختر و یک پسر داشت که عبدالرزاق نام داشت .عبدالرزاق ملقب به عدول بود که دو ازدواج داشت و روی هم رفته ۲۲ اولاد داشت .
آنها آب و ملک زیادی داشتند و رعیت هایی هم داشتند که برای آنها کشاورزی میکردند. و با همسایه ها دون ودوش میبردند و قالی بافی و کارها و زحمات دیگر که در این محل عرف بود را بدوش میکشیدند. آنها با امرالله که پسر عبد ارزاق بود مدتی در این خانه زندگی میکردند و در نهایت به تهران رفتند .
انها بعدا این خانه را به آقا احمد عظیمی دادند تا در آن زندگی کند زیرا او در ابتدا حمام بهائیان را روشن میکرد و حمامی آنها محسوب میشد اما بعدها او حمام پاچنار را روشن میکرد. زمانی که آقا احمد خانه آقا ید الله را در کنار کاروانسرا خرید از آنجا رفتند و جای او آقا محمد مسعوی سکنی گزید .
آقا محمد پسر سید رضی بود و منزل پدری آنها پشت آب انبار و حسینیه بود. سید رضی پسر سید مسعود بود و دو برادر داشت . سید حسن و سید قاسم .
سید قاسم در جوانی فوت کرد و با ربابه ازدواج کرده بود . سید رضی دو ازدواج کرده بود ابتدا با ربابه زن برادر خود ازدواج کرد که یک دختر داشت و نوجوانی از دنیا رفته بود .
او بعدا با منور خانم ازدواج میکند. منور خانم خواهر وهب قلی بود و ازدواج دومش بود و يک دختر از شوهر اول داشت. سید رضی و منور خانم ۵ پسر داشتند. آقا محمد.آقا احمد. حسین آقا. آقا ناصر. آقا ماشالله . آقا ماشالله داماد مشهدی حسینعلی رضایی قانون و فرخ خانم هست که با ماهرخ خانم ازدواج کرده بود.
آقا محمد با باهره خانم که دختر شمس الله یزدانی بود ازدواج کرد و سه پسر و سه دختر داشت . آقا محمد مرد واقعا زحمت کشی بود و دست و پا به خیر بود.
مدتی حمامی بهائیان بود و در منزل خودش نیز حمامی داشت که قبل از انقلاب آتش گرفت و دو فرزندش بنام وحید و مهناز که بچه بودند آسیب جدی دیدند و مدتها تحت مداوا بودند تا پوست صورت و بدنشان خوب شود که آثار آن هنوز هم بر چهره آنها هویدا میباشد .
او کارش رعیتی بود و چند گاو هم داشت و کارگری هم میکرد. بخشی از رعیتی بهائی ها بعد از انقلاب دست او بود. بعد ها شنیده بودم که کپسول گاز پر میکرد و به مردم میفروخت و خودش به منزل آنها می برد و وصل میکرد.
انسان سالم و ساکت و بی آزاری بود و مانند پدر و مادرش خیلی ساده و یک رنگ به نظر میرسید. اکنون آن درب چوبی را عوض کرده و مقداری باز سازی انجام شده اما بافت منزل مانند قبل حفظ شده است. و باهره خانم هم چند سالی هست که فوت شده و ظاهرا کسی در این منزل نباشد و رفت آمدهای قبل در آن دیده نمیشود.
اکنون نه از عدول خبری هست ونه از آقا احمد و نه بسیاری دیگر که در آن خانه رفت و آمدی داشتند . مجاور منزل آقا محمد مسعودی خانه ای بود بزرگ و با صفا با درختان تنومند گردو و میوه که در آن محله تک بود .
از درب کوچک چوبی آبی رنگ وارد میشدیم. ابتدا باغچه ای بزرگ نمایان بود که درختان بزرگی را در خود جای داده بود . چند اتاق و بالاخانه در قسمت عقب قرار داشت و سایه درختان بر آنجا گسترده شده بود. اتاقها با درب و پنجره های چوبی و کچ کاری شده بودند و تاقچه ها و رف ها که چیدمان قشنگی داشت آن اتاق را با صفا تر کرده بود.
این خانه به اسم منزل عمه بدیعه معروف بود .بدیعه خانم دختر آقا غلامرضا بزرگ روحانی ها بود که با فرج الله پسر مشهدی حسنعلی یزدانی ازدواج کرده بود . آنها دو دختر و ۴ پسر داشتند . که شمس الله رضوانی در محله پایین با خانم سلطان ازدواج کرده بود و داماد او بود .
فرج الله در جوانی فوت کرد و بچه ها را را عمه بدیعه بزرگ میکرد. پس از فوت بدیعه خانم خانه بین فرزندانش روح الله. عین الله.نصرالله.فیض الله.خانم سلطان و ملیحه خانم به طور مساوی تقسیم شده بود. و تابستانها برای آب و هوا خوری بچه ها می آمدند و سکنی داشتند. مدتی هم ماشالله پسر سید میرزا در آنجا زندگی میکرد تا اینکه انقلاب شد و خانه رادبه همان وضعیت گذاشتند و رفتند.
اکنون از آن خانه با صفا هیچ نمانده تمام را تخریب کرده اند و احتمالا یک نفر که مطلع نیست اقدام به ساخت نموده است .آن محل واقعا با صفا بود و شور و حالی داشت . هر چند اکنون در بیشتر این خانه ها منازل بزرگ و شیکی ساخته شده اما آن صفا و طراوت قبل را ندارد و شاید دلچسب مالکان هم نباشد .
روحشان شاد
از درب چوبی بزرگی وارد میشدیم سمت راست باغچه و حوض آب قرار داشت و در ادامه چند اتاق وجود داشت که درب اتاقها به باغچه باز میشد و دو بالاخانه هم روی آن قرار داشت . در ادامه باربند طویله ای بود و جایی که بعد ها آقا محمد حمامی در آنجا ساخته بود. منزل بسیار بزرگی بود و به باغچه های پشت راه داشت . بسیار باصفا و دل انگیز بود .
این خانه برای عبد الرزاق بود که بزرگ خاندان رزاقی ها محسوب میشد. اوسا علی اکبر اسم پدرش عبدالرزاق و اسم پسرش هم عبدالرزاق ( عدول)بود و با دختر برادر مشهد حسنعلی یزدانی آمحمد که اسمش بی بی جان خانم بود ازدواج کرده بود.
او ۴ دختر و یک پسر داشت که عبدالرزاق نام داشت .عبدالرزاق ملقب به عدول بود که دو ازدواج داشت و روی هم رفته ۲۲ اولاد داشت .
آنها آب و ملک زیادی داشتند و رعیت هایی هم داشتند که برای آنها کشاورزی میکردند. و با همسایه ها دون ودوش میبردند و قالی بافی و کارها و زحمات دیگر که در این محل عرف بود را بدوش میکشیدند. آنها با امرالله که پسر عبد ارزاق بود مدتی در این خانه زندگی میکردند و در نهایت به تهران رفتند .
انها بعدا این خانه را به آقا احمد عظیمی دادند تا در آن زندگی کند زیرا او در ابتدا حمام بهائیان را روشن میکرد و حمامی آنها محسوب میشد اما بعدها او حمام پاچنار را روشن میکرد. زمانی که آقا احمد خانه آقا ید الله را در کنار کاروانسرا خرید از آنجا رفتند و جای او آقا محمد مسعوی سکنی گزید .
آقا محمد پسر سید رضی بود و منزل پدری آنها پشت آب انبار و حسینیه بود. سید رضی پسر سید مسعود بود و دو برادر داشت . سید حسن و سید قاسم .
سید قاسم در جوانی فوت کرد و با ربابه ازدواج کرده بود . سید رضی دو ازدواج کرده بود ابتدا با ربابه زن برادر خود ازدواج کرد که یک دختر داشت و نوجوانی از دنیا رفته بود .
او بعدا با منور خانم ازدواج میکند. منور خانم خواهر وهب قلی بود و ازدواج دومش بود و يک دختر از شوهر اول داشت. سید رضی و منور خانم ۵ پسر داشتند. آقا محمد.آقا احمد. حسین آقا. آقا ناصر. آقا ماشالله . آقا ماشالله داماد مشهدی حسینعلی رضایی قانون و فرخ خانم هست که با ماهرخ خانم ازدواج کرده بود.
آقا محمد با باهره خانم که دختر شمس الله یزدانی بود ازدواج کرد و سه پسر و سه دختر داشت . آقا محمد مرد واقعا زحمت کشی بود و دست و پا به خیر بود.
مدتی حمامی بهائیان بود و در منزل خودش نیز حمامی داشت که قبل از انقلاب آتش گرفت و دو فرزندش بنام وحید و مهناز که بچه بودند آسیب جدی دیدند و مدتها تحت مداوا بودند تا پوست صورت و بدنشان خوب شود که آثار آن هنوز هم بر چهره آنها هویدا میباشد .
او کارش رعیتی بود و چند گاو هم داشت و کارگری هم میکرد. بخشی از رعیتی بهائی ها بعد از انقلاب دست او بود. بعد ها شنیده بودم که کپسول گاز پر میکرد و به مردم میفروخت و خودش به منزل آنها می برد و وصل میکرد.
انسان سالم و ساکت و بی آزاری بود و مانند پدر و مادرش خیلی ساده و یک رنگ به نظر میرسید. اکنون آن درب چوبی را عوض کرده و مقداری باز سازی انجام شده اما بافت منزل مانند قبل حفظ شده است. و باهره خانم هم چند سالی هست که فوت شده و ظاهرا کسی در این منزل نباشد و رفت آمدهای قبل در آن دیده نمیشود.
اکنون نه از عدول خبری هست ونه از آقا احمد و نه بسیاری دیگر که در آن خانه رفت و آمدی داشتند . مجاور منزل آقا محمد مسعودی خانه ای بود بزرگ و با صفا با درختان تنومند گردو و میوه که در آن محله تک بود .
از درب کوچک چوبی آبی رنگ وارد میشدیم. ابتدا باغچه ای بزرگ نمایان بود که درختان بزرگی را در خود جای داده بود . چند اتاق و بالاخانه در قسمت عقب قرار داشت و سایه درختان بر آنجا گسترده شده بود. اتاقها با درب و پنجره های چوبی و کچ کاری شده بودند و تاقچه ها و رف ها که چیدمان قشنگی داشت آن اتاق را با صفا تر کرده بود.
این خانه به اسم منزل عمه بدیعه معروف بود .بدیعه خانم دختر آقا غلامرضا بزرگ روحانی ها بود که با فرج الله پسر مشهدی حسنعلی یزدانی ازدواج کرده بود . آنها دو دختر و ۴ پسر داشتند . که شمس الله رضوانی در محله پایین با خانم سلطان ازدواج کرده بود و داماد او بود .
فرج الله در جوانی فوت کرد و بچه ها را را عمه بدیعه بزرگ میکرد. پس از فوت بدیعه خانم خانه بین فرزندانش روح الله. عین الله.نصرالله.فیض الله.خانم سلطان و ملیحه خانم به طور مساوی تقسیم شده بود. و تابستانها برای آب و هوا خوری بچه ها می آمدند و سکنی داشتند. مدتی هم ماشالله پسر سید میرزا در آنجا زندگی میکرد تا اینکه انقلاب شد و خانه رادبه همان وضعیت گذاشتند و رفتند.
اکنون از آن خانه با صفا هیچ نمانده تمام را تخریب کرده اند و احتمالا یک نفر که مطلع نیست اقدام به ساخت نموده است .آن محل واقعا با صفا بود و شور و حالی داشت . هر چند اکنون در بیشتر این خانه ها منازل بزرگ و شیکی ساخته شده اما آن صفا و طراوت قبل را ندارد و شاید دلچسب مالکان هم نباشد .
روحشان شاد
سفر نامه کروگان جاسب (قسمت سی و پنجم)
در این هنگام خود را روبه روی کوچه ای دیدم که به سمت زیر رودخانه و یا خاله خاتون راه داشت .نبش این کوچه منزلی بود که هنوز بافت آن حفظ شده بود .خانه ای دو طبقه و تر و تمیز که روبه روی خانه بدیعه خانم قرار داشت .
اینجا منزل مشهدی رضا رمضانی بود . از درب باریک آبی رنگ داخل میشدیم و یک راهرو داشت دو طرف راهرو اتاقهایی بود و روی آن بالاخانه قرار داشت .طاقچه و رفها یی برای چیدمان ظروف منزل و یا وسایل کشاورزی به چشم میخورد.
اتاقها سفید کاری بود با دربها و پنجره های چوبی که رو به ایوان هم درب داشتند . یک ایوان و یک باغچه هم در ضلع جنوبی قرار داشت . در واقع همسایه عبدالله اسماعیلی بودند . باربند طویله در کنار منزل واقع شده بود که درب آن روبه کوچه بود .
مشهدی رضا رمضانی اصالتا سوس کندری بودند. سوس کندر محلی مربوط به شهرستان محلات می باشد .کبل حسن پدر مشهدی رضا بود ایشان سه پسر و یک دختر داشت تقی و باقر و رضا و ربابه زن آقا ولی سنگ تراش و آسیابان.
محمد تقی شجاعی که در دلیجان سکنی داشت و بعدها پسرش در ده خانه ای را ساخت و گاها در رفت و آمد هست.باقر با خانم آغا دختر سید عباس و عمه نرگس ازدواج میکند.
در واقع باقر با سید هدایت و مش رضا قربانی پدر محمود باجناق بوده است .خانم آغا و اقدس خانم و جواهر خانم خواهر بودند . مش باقر در جوانی فوت میکند و از خانم آغا دو فرزند داشته یکی مشهدی حسین رمضانی و دیگری تاجی خانم .
مشهدی حسین رمضانی که منزلش در سر سویه واقع هست مردی نجیب بود و با دختر علی اکبر صادقی یعنی افسر خانم ازدواج کرده بود که برادر زنش علی اصغر صادقی بود. تاجی خانم هم با علی اصغر صادقی ازدواج کرده بود که بعدا خواهم گفت .
به هر حال بعد از اینکه مش باقر فوت کرد برادرش مشهدی رضا با او ازدواج کرد . مشهدی رضا از خانم آغا دو پسر داشت یکی جهانبخش و دیگری جهانگیر . جهانبخش داماد مش دخیل الله رجب بود و جهانگیر ظاهرا دلیجان ازدواج کرده بود .
چون خانم آغا نسبت به مشهدی رضا سن بالاتری داشت مشهدی رضا تصمیم گرفت با راضیه خانم که اصالتا وارانی بود ازدواج کند . در واقع ایشان از خانواده محمد خانی های وارانی هست . راضیه خانم بسیار نجیب و با وفا و آبرودار و اهل زندگی بود . زحمات زیادی را در زندگی تحمل میکرد.
دو پسر و یک دختر بنامهای محمد و مرتضی و مهدیه خداوند به آنها داد . مشهدی رضا مردی قد بلند و با جذبه بود و مدتها کدخدای ده بود . گاها سیگار میکشید و از نظر کشاورزی نیز وارد بود . کشاورزی او نمونه بود و درختان بسیاری را به بار نشاند .
پس از مدتی ایشان با دختر سید حسن هاشمی ازدواج کرد یعنی با شریفه خانم . شریفه خانم بسیار قالی مییافت و مانند پدر و مادرش بسیار نجیب بود . از این ازدواج هم یک پسر و یک دختر خداوند نصیب آنها کرد. بنام علی و نرگس خانم در واقع مشهدی رضا از سه ازدواج ۵ پسر و دو دختر داشت .ایشان در ابتدا رعیتی از خود نداشت و رعیت ملا علی نراقی و پسر های او بود.
حدود ۷۰ سال قبل قدرت الله روحانی و جناب علی محمد رفرف ۱۷ جریب از املاک ملا علی نراقی را خریدند و چون این املاک دست مشهدی رضا بود به امانت به او سپردند . ظاهرا خانم رفرف با مادر حاج رضا نسبتی داشته بود که این کار را انجام دادند .
پسر های ملا علی نراقی حبیب الله و فتح الله بودند که املاک را به ایشان دادند .زمینهای حاج غفورها بخشی از آن املاک میباشد که در خصوص مالکیت فعلی آن اطلاعی ندارم . ایشان اهل کار و زحمت بود و مسئولیتهایی هم در ده بر عهده داشت و عمر پر برکتی هم داشت .
از خانم آغا و راضیه و شریفه و مشهدی رضا و دیگرانی که در آن روزگار بودند فقط نامی مانده و خاطره ای . زحمات آنها بسیار زیاد بود و روزگاران تلخ و شیرین را پشت سر گذاشتند.
از کوچه جنب منزل رمضانی به سمت پایین حرکت کردم . سمت راست به جایی رسیدم که خاطرات زیادی در آن وجود داشت . بسیار متاثر شدم از وضعیتی که میدیدم . خرابه و ویرانه ای در پیش چشمانم هویدا شد .
درست در ضلع جنوبی منزل رمضانی منزل عبدالله اسماعیلی وجود داشت .عبدالله برادر نورالله و گوهر خانم و اسماعیل و عزت خانم و خانم ناز بود بود که فرزندان عزیزالله فرج بودند و منزل پدری آنها در محله پاچنار بود .
عبدالله قبل از این در منزل فعلی منور خانم همسر حسین اسماعیلی زندگی میکرد. این منزل متعلق به عالیه خانم دختر مشهدی حسنعلی یزدانی زن علی باقر بود. عبدالله اسماعیلی همراه با امیر شیرازی و فتح الله ناصری با خانواده جهت رعیتی و زندگی به احمد آباد نراق رفته بودند و چون خشکسالی شد به جاسب برگشتند .
عبدالله این خانه را از وراث عالیه خانم خریداری میکند و در آن زندگی جدیدی را دوباره شروع نمودند. از درب چوبی کلن داری وارد میشدیم دست چپ یک طویله و روبه روی آن حصار و طویله بزرگی بود که در آن گله و دامهایش را نگهداری میکرد. زیرا ایشان گله دار بود .
بعد از طویله ها چند اتاق بسیار زیبا با درب و پنجره چوبی قرارداشت که روبه دشت بود و باغچه ای بسیار زیبا و بزرگ در جلو اتاقها قرارداشت. یک اتاق برای قالی بافخانه بود و دیگر برای انباری و و دیگر اتاقها محل استراحت و زندگی آنها.
عبدالله اسماعیلی با جواهرخانم ناصری ازدواج کرده بود و ۱۱ فرزند داشت . امرالله. فضل الله. عزیزالله.ماشالله. لطف الله .مهری.ماهرخ.پری.اقدس.ظریفه .شریفه .
که اقدس و شریفه و ظریفه با پسرهای حسین رضوانی پسر عمه خود احمد و محمد و محمود ازدواج کرده بودند.عبدالله و همسر و فرزندانش بسیار زحمت کش بودند . از رعیتی گرفته تا دامداری و چوپانی و قالی بافی همه در حال کار و زحمت بودند .
چون گله دار بودند ۶ ماه از سال گله آنها در بیابان بود و به ده نمی آوردند. دره لاخرون و شودارون وجب به وجبش خاطرات از این افراد زحمت کش دارد . بزها را در آنجا می دوشیدند و ماست و پنیر میساختند و میفروختند.
جایی نیست در کوههای کروگان که این بچه ها برای چرای گوسفندان نرفته باشند.. خاطرات و سنگ نوشته های آنها بر سنگهای لاخرون و شودارون گواه این ادعا میباشد . آنها با پشتکار و زحماتی که کشیدند آب و ملکی خریدند و تمام بچه ها را آبرومندانه عروس و داماد کردند و یکی یک به تهران آمدند.
در اوایل انقلاب مشکلات زیادی را برای این خانواده ایجاد میکردند و تهدیداتی برای فرزندان او عنوان میکردند. از او خواستند که مسلمان شود تا در امنیت باشد و اموالش حفظ گردد . تا اینکه فشارها زیاد شد و خانه و زندگی را رها کرد و در تهران در غربت ادامه زندگی بدهد .
در منزل او بچه هایش را می خواستند کتک بزنند. انهایی که مانده بودند در سرمای زمستان مجبور شدند از طریق گدار بونجه به سمت نراق فرار کنند و شب را در مزرعه صفر خوابیدند و فردا در برف و سرما برای همیشه به سمت تهران روانه شدند.
عبدالله در غربت مریض احوال شد و سکته کرد بود نیم تنه او فلج شد همسرش نیز همینطور مریض حال شده بود و آرزوی دیدن منزل و زندگی چیده خود را داشتند اما این آرزو را با خود به آن دنیا بردند.
بعد از مهاجرت اجباری منزلش دست نورالله برادر او بود و املاکشان فروخته شد ولی منزلش اکنون خراب شده و هیچ اثری از آن حصار و طویله و اتاقهای دلباز باقی نمانده .
حاجی رضا رمضانی از شریفه خانم دو دختر ویک پسر داشت.
روحشان شاد
اینجا منزل مشهدی رضا رمضانی بود . از درب باریک آبی رنگ داخل میشدیم و یک راهرو داشت دو طرف راهرو اتاقهایی بود و روی آن بالاخانه قرار داشت .طاقچه و رفها یی برای چیدمان ظروف منزل و یا وسایل کشاورزی به چشم میخورد.
اتاقها سفید کاری بود با دربها و پنجره های چوبی که رو به ایوان هم درب داشتند . یک ایوان و یک باغچه هم در ضلع جنوبی قرار داشت . در واقع همسایه عبدالله اسماعیلی بودند . باربند طویله در کنار منزل واقع شده بود که درب آن روبه کوچه بود .
مشهدی رضا رمضانی اصالتا سوس کندری بودند. سوس کندر محلی مربوط به شهرستان محلات می باشد .کبل حسن پدر مشهدی رضا بود ایشان سه پسر و یک دختر داشت تقی و باقر و رضا و ربابه زن آقا ولی سنگ تراش و آسیابان.
محمد تقی شجاعی که در دلیجان سکنی داشت و بعدها پسرش در ده خانه ای را ساخت و گاها در رفت و آمد هست.باقر با خانم آغا دختر سید عباس و عمه نرگس ازدواج میکند.
در واقع باقر با سید هدایت و مش رضا قربانی پدر محمود باجناق بوده است .خانم آغا و اقدس خانم و جواهر خانم خواهر بودند . مش باقر در جوانی فوت میکند و از خانم آغا دو فرزند داشته یکی مشهدی حسین رمضانی و دیگری تاجی خانم .
مشهدی حسین رمضانی که منزلش در سر سویه واقع هست مردی نجیب بود و با دختر علی اکبر صادقی یعنی افسر خانم ازدواج کرده بود که برادر زنش علی اصغر صادقی بود. تاجی خانم هم با علی اصغر صادقی ازدواج کرده بود که بعدا خواهم گفت .
به هر حال بعد از اینکه مش باقر فوت کرد برادرش مشهدی رضا با او ازدواج کرد . مشهدی رضا از خانم آغا دو پسر داشت یکی جهانبخش و دیگری جهانگیر . جهانبخش داماد مش دخیل الله رجب بود و جهانگیر ظاهرا دلیجان ازدواج کرده بود .
چون خانم آغا نسبت به مشهدی رضا سن بالاتری داشت مشهدی رضا تصمیم گرفت با راضیه خانم که اصالتا وارانی بود ازدواج کند . در واقع ایشان از خانواده محمد خانی های وارانی هست . راضیه خانم بسیار نجیب و با وفا و آبرودار و اهل زندگی بود . زحمات زیادی را در زندگی تحمل میکرد.
دو پسر و یک دختر بنامهای محمد و مرتضی و مهدیه خداوند به آنها داد . مشهدی رضا مردی قد بلند و با جذبه بود و مدتها کدخدای ده بود . گاها سیگار میکشید و از نظر کشاورزی نیز وارد بود . کشاورزی او نمونه بود و درختان بسیاری را به بار نشاند .
پس از مدتی ایشان با دختر سید حسن هاشمی ازدواج کرد یعنی با شریفه خانم . شریفه خانم بسیار قالی مییافت و مانند پدر و مادرش بسیار نجیب بود . از این ازدواج هم یک پسر و یک دختر خداوند نصیب آنها کرد. بنام علی و نرگس خانم در واقع مشهدی رضا از سه ازدواج ۵ پسر و دو دختر داشت .ایشان در ابتدا رعیتی از خود نداشت و رعیت ملا علی نراقی و پسر های او بود.
حدود ۷۰ سال قبل قدرت الله روحانی و جناب علی محمد رفرف ۱۷ جریب از املاک ملا علی نراقی را خریدند و چون این املاک دست مشهدی رضا بود به امانت به او سپردند . ظاهرا خانم رفرف با مادر حاج رضا نسبتی داشته بود که این کار را انجام دادند .
پسر های ملا علی نراقی حبیب الله و فتح الله بودند که املاک را به ایشان دادند .زمینهای حاج غفورها بخشی از آن املاک میباشد که در خصوص مالکیت فعلی آن اطلاعی ندارم . ایشان اهل کار و زحمت بود و مسئولیتهایی هم در ده بر عهده داشت و عمر پر برکتی هم داشت .
از خانم آغا و راضیه و شریفه و مشهدی رضا و دیگرانی که در آن روزگار بودند فقط نامی مانده و خاطره ای . زحمات آنها بسیار زیاد بود و روزگاران تلخ و شیرین را پشت سر گذاشتند.
از کوچه جنب منزل رمضانی به سمت پایین حرکت کردم . سمت راست به جایی رسیدم که خاطرات زیادی در آن وجود داشت . بسیار متاثر شدم از وضعیتی که میدیدم . خرابه و ویرانه ای در پیش چشمانم هویدا شد .
درست در ضلع جنوبی منزل رمضانی منزل عبدالله اسماعیلی وجود داشت .عبدالله برادر نورالله و گوهر خانم و اسماعیل و عزت خانم و خانم ناز بود بود که فرزندان عزیزالله فرج بودند و منزل پدری آنها در محله پاچنار بود .
عبدالله قبل از این در منزل فعلی منور خانم همسر حسین اسماعیلی زندگی میکرد. این منزل متعلق به عالیه خانم دختر مشهدی حسنعلی یزدانی زن علی باقر بود. عبدالله اسماعیلی همراه با امیر شیرازی و فتح الله ناصری با خانواده جهت رعیتی و زندگی به احمد آباد نراق رفته بودند و چون خشکسالی شد به جاسب برگشتند .
عبدالله این خانه را از وراث عالیه خانم خریداری میکند و در آن زندگی جدیدی را دوباره شروع نمودند. از درب چوبی کلن داری وارد میشدیم دست چپ یک طویله و روبه روی آن حصار و طویله بزرگی بود که در آن گله و دامهایش را نگهداری میکرد. زیرا ایشان گله دار بود .
بعد از طویله ها چند اتاق بسیار زیبا با درب و پنجره چوبی قرارداشت که روبه دشت بود و باغچه ای بسیار زیبا و بزرگ در جلو اتاقها قرارداشت. یک اتاق برای قالی بافخانه بود و دیگر برای انباری و و دیگر اتاقها محل استراحت و زندگی آنها.
عبدالله اسماعیلی با جواهرخانم ناصری ازدواج کرده بود و ۱۱ فرزند داشت . امرالله. فضل الله. عزیزالله.ماشالله. لطف الله .مهری.ماهرخ.پری.اقدس.ظریفه .شریفه .
که اقدس و شریفه و ظریفه با پسرهای حسین رضوانی پسر عمه خود احمد و محمد و محمود ازدواج کرده بودند.عبدالله و همسر و فرزندانش بسیار زحمت کش بودند . از رعیتی گرفته تا دامداری و چوپانی و قالی بافی همه در حال کار و زحمت بودند .
چون گله دار بودند ۶ ماه از سال گله آنها در بیابان بود و به ده نمی آوردند. دره لاخرون و شودارون وجب به وجبش خاطرات از این افراد زحمت کش دارد . بزها را در آنجا می دوشیدند و ماست و پنیر میساختند و میفروختند.
جایی نیست در کوههای کروگان که این بچه ها برای چرای گوسفندان نرفته باشند.. خاطرات و سنگ نوشته های آنها بر سنگهای لاخرون و شودارون گواه این ادعا میباشد . آنها با پشتکار و زحماتی که کشیدند آب و ملکی خریدند و تمام بچه ها را آبرومندانه عروس و داماد کردند و یکی یک به تهران آمدند.
در اوایل انقلاب مشکلات زیادی را برای این خانواده ایجاد میکردند و تهدیداتی برای فرزندان او عنوان میکردند. از او خواستند که مسلمان شود تا در امنیت باشد و اموالش حفظ گردد . تا اینکه فشارها زیاد شد و خانه و زندگی را رها کرد و در تهران در غربت ادامه زندگی بدهد .
در منزل او بچه هایش را می خواستند کتک بزنند. انهایی که مانده بودند در سرمای زمستان مجبور شدند از طریق گدار بونجه به سمت نراق فرار کنند و شب را در مزرعه صفر خوابیدند و فردا در برف و سرما برای همیشه به سمت تهران روانه شدند.
عبدالله در غربت مریض احوال شد و سکته کرد بود نیم تنه او فلج شد همسرش نیز همینطور مریض حال شده بود و آرزوی دیدن منزل و زندگی چیده خود را داشتند اما این آرزو را با خود به آن دنیا بردند.
بعد از مهاجرت اجباری منزلش دست نورالله برادر او بود و املاکشان فروخته شد ولی منزلش اکنون خراب شده و هیچ اثری از آن حصار و طویله و اتاقهای دلباز باقی نمانده .
حاجی رضا رمضانی از شریفه خانم دو دختر ویک پسر داشت.
روحشان شاد
سفر نامه کروگان جاسب(فسمت سی و ششم)
از سینه کش کوچه به سمت بالا آمدم. کوچه ای که نفس گیر بود و قلبهای جریحه دار بسیاری در آن کوچه تپیده بود . جنب منزل بدیعه خانم منزل شمس الله یزدانی قرار داشت . در کوچه بن بستی وارد میشدیم در سمت چپ حصار و طویله ای بود و ته بن بستی هم حصاری وجود داشت . سمت راست یک درب چوبی کوچک قرار داشت که وارد خانه میشدیم.
چند اتاق با دربها و پنجره های چوبی روبه دشت و دلباز وجود داشت و بالاخانه هایی هم روی آنها قرار گرفته بود. انباری و نانواخانه و محلی برای پخت و پز غذا. باغچه ای کوچک و با صفا که حوض آبی داشت و درختانی در آن رشد کرده بودند درخت انگور خوبی در باغچه آنجا را با صفا کرده بود و زنگوله ای به آن آویزان بود انگورها را داخل کیسه نگه میداشتند. خانه آنها از پشت به باغچه هایی راه داشت .
این منزل برای چهار برادر بود که آنها فرزندان مشهدی حسنعلی بزرگ خاندان یزدانی ها بود .این منزل برای اسدالله بود که همسرش عزت خانم بود و همچنین شکرالله که با نیره خانم معتقدی ازدواج کرده بود و محمد اسماعیل که با خانم سلطان یزدانی ازدواج کرده بود و محمد خلیل که با عمه نبات ازدواج کرده بود.
مدتی آقا اشرف امجدی در آنجا بود و قسمتهای دیگر را برادران به افراد دیگر داده بودند .منزلی بزرگ و با صفا بود که روبه روی منزل عبدالحسین یزدانی واقع شده بود.تا اینکه پس از مدتی شمس الله یزدانی آنجا سکنی گزید .
شمس الله فرزند محمد خلیل بود و نوه مشهدی حسنعلی. محمد خلیل با عمه نبات ازدواج کرده بود. عمه نبات دختر عبدالوهاب بود .محمد خلیل سه پسر داشت بنام شمس الله پدر زن آقا محمد مسعودی .
عبد الحسین که همسرش نراقی بود و رحمت الله که با نوه آغلامرضا شمشیه خانم بزرگ خاندان روحانی ها ازدواج کرده بود . شمس الله دو ازدواج داشت همسر اول مرضیه بود که از آن دو فرزند داشت بنام امین الله و طاهره.و از همسر دوم که خاور خانم بود ۹ فرزند داشت . فائزه.روح انگیز.سرور.باهره . قدرت الله.قوت الله.علی محمد. روح الله و احسان .
بچه های محمد خلیل بسیار زحمت کش بودند. کار آنها رعیتی و دامداری و مغازه داری بود .البته عبدالحسین فقط کاسب بود از زمانی که در رحق پای او را بخاطر بهائی بودن شکسته بودند و دیگر زیاد قادر به کشاورزی نبود.
شمس الله بیش از آن برادران زحمت کش بود . و عیالوار تر از آنها نیز محسوب میشد. آب و ملک خودش کم بود اما رعیتی دیگران را هم داشت . مردی خوش اخلاق و آبرو دار بود و کمتر کسی از او ناراحتی دیده بود. زندگی ساده و بی آلایشی داشت . دخترانش قالی باف بودند و پسر ها هم در کار رعیتی و دامداری کمک پدر بودند.
او الاغ سیاهی داشت که کره ای از آن گرفته بود . آن کره بسیار تند و تیز و زیبا بود و سالهای بعد انقلاب جناب صادقعلی حدادی و پسرش مشهدی رمضانعلی با آن کره زیبا به مزرعه سردیون میرفتند تا کشاورزی برای وراث جناب کاشفی کنند. بعد ها بچه های شمس الله یکی یکی ازدواج کردند و به تهران و دیگر شهر ها مهاجرت کردند.
روح الله و احسان آخرین فرزندان او بودند که در زمان انقلاب آنها هم به همراه پدر و مادر به تهران مهاجرت کردند و این منزل و املاک در دست دامادش آقا محمد مسعودی قرار گرفت و زندگی چیده شده را رها کردند و به غربت رفتند.
آنها در سنین کهولت مجبور به مهاجرت شدند و واقعا لحظه ای از یاد خانه و زندگی خلاص نمیشدند. بعد از مدتی که بنیاد این املاک را با سفارش افراد داخل روستا به حراج گذاشت و به قیمت های بسیار ناچیز در معرض فروش قرار داد همان عده اقدام به خرید این املاک و دیگر املاک مهاجران نمودند آنهم به صورت اقساطی.
اکنون نه از شمس الله و نه پدرانش خبری هست و نه اولادهای آنان در این املاک و خانه ها زندگی میکنند. این منزل تخریب شده و جای آن بنای دیگری برپا شده است.
روبه روی منزل شمس الله منزلی بسیار بزرگ و با صفا وجود داشت . از درب چوبی کلن داری وارد میشدیم. شیب تندی داشت. در سمت چپ باغچه و اتاقهایی بود و انباری و یک مغازه هم در گوشه ای قرار داشت .در ادامه به اتاقها میرسیدیم و اتاقها رو به دشت و روبه باغچه بزرگی که داشتند باز میشد.
روی اتاقها بالاخانه قرار داشت با درب وپنجره های چوبی و تاقچه و رفهایی که چیدمان شده بود و سفید کاری بود .درختان میوه زیادی در این منزل رشد کرده بود و به صفای آن افزوده بود. در این منزل جناب عبد الحسین یزدانی زندگی میکرد.
عبدالحسین مردی زحمت کش و آبرو دار و کاسب بود.او فرزند محمد خلیل و برادر شمس الله بود.او با گوهر خانم که اصالتا نراقی بود ازدواج کرده بود و زندگی شیرینی را اداره میکردند.مغازه کوچی داشتند که در آن مایحتاج مردم را تامین میکردند. بسیار مردم دار و خوشنام بودند .
عبدالحسین گاها قباله هم مینوشت. از پایین خانه آنها سر بالایی می آمدند تا درب مغازه را باز کنند و وسیله ای را به مشتری بدهند هر چند آن خرید ناچیز بود ولی آنها این کار را برای خدمت انجام میدادند فرقی نمیکرد مشتری یک بچه باشد که پفک بخرد و یا فرد دیگری باشد .
او عیالوار بود دو پسر و ۵ دختر خداوند به آنها هدیه داده بود . حبیبالله و عنایت الله و دخترانش عالم تاج .نقلی خانم.قدسیه.مهر انگیز و پریچهر بودند. در واقع پدر زن فتح الله ناصری محسوب میشد و یک دختر بنام عالم تاج با غلامحسین نوروزی در وسقونقان ازدواج کرده بود.
آب و ملکی نسبتا خوبی داشت و از نظر مالی از شمس الله برادرش بهتر بود و رعیتی خوبی هم ایجاد کرده بود. تا اینکه در زمان انقلاب ایشان نیز مهاجرت کرد و تمام زندگی و املاک را رها نمود تا بتواند راحت جان پیدا کند .
آب و ملکش مصادره شد که بعدا منزل بزرگ و زیبای او را آقای علی رضا صادقی به عدد پایینی و به اقساط خرید تا پسرش علی صادقی در آن زندگی کند . اما پسرش در ده نماند و به قم مهاجرت کرد.
بعد از مدتی این منزل را به سید ابوالفضل نصراللهی پسر سید شهاب فروختند و او نیز به کمک دامادش که ظاهرا غریب هست منزل بزرگ و زیبایی احداث نموده و دور تا دور آن را دیوارها و حائل هایی گذاشته که حتی پرنده هم نمیتواند به منزل عبدالحسین یزدانی واردشود .
البته آن صفای قبل را ندارد و آن درختان میوه که از بیرون چشم نواز بود به چشم نمیخورد. دیگر نه از عبدالحسین اثری هست و نه از مغازه زیبایش و نه از فرزندان او که صدای خنده آنها در پشت دیوار شنیده شود.
چند اتاق با دربها و پنجره های چوبی روبه دشت و دلباز وجود داشت و بالاخانه هایی هم روی آنها قرار گرفته بود. انباری و نانواخانه و محلی برای پخت و پز غذا. باغچه ای کوچک و با صفا که حوض آبی داشت و درختانی در آن رشد کرده بودند درخت انگور خوبی در باغچه آنجا را با صفا کرده بود و زنگوله ای به آن آویزان بود انگورها را داخل کیسه نگه میداشتند. خانه آنها از پشت به باغچه هایی راه داشت .
این منزل برای چهار برادر بود که آنها فرزندان مشهدی حسنعلی بزرگ خاندان یزدانی ها بود .این منزل برای اسدالله بود که همسرش عزت خانم بود و همچنین شکرالله که با نیره خانم معتقدی ازدواج کرده بود و محمد اسماعیل که با خانم سلطان یزدانی ازدواج کرده بود و محمد خلیل که با عمه نبات ازدواج کرده بود.
مدتی آقا اشرف امجدی در آنجا بود و قسمتهای دیگر را برادران به افراد دیگر داده بودند .منزلی بزرگ و با صفا بود که روبه روی منزل عبدالحسین یزدانی واقع شده بود.تا اینکه پس از مدتی شمس الله یزدانی آنجا سکنی گزید .
شمس الله فرزند محمد خلیل بود و نوه مشهدی حسنعلی. محمد خلیل با عمه نبات ازدواج کرده بود. عمه نبات دختر عبدالوهاب بود .محمد خلیل سه پسر داشت بنام شمس الله پدر زن آقا محمد مسعودی .
عبد الحسین که همسرش نراقی بود و رحمت الله که با نوه آغلامرضا شمشیه خانم بزرگ خاندان روحانی ها ازدواج کرده بود . شمس الله دو ازدواج داشت همسر اول مرضیه بود که از آن دو فرزند داشت بنام امین الله و طاهره.و از همسر دوم که خاور خانم بود ۹ فرزند داشت . فائزه.روح انگیز.سرور.باهره . قدرت الله.قوت الله.علی محمد. روح الله و احسان .
بچه های محمد خلیل بسیار زحمت کش بودند. کار آنها رعیتی و دامداری و مغازه داری بود .البته عبدالحسین فقط کاسب بود از زمانی که در رحق پای او را بخاطر بهائی بودن شکسته بودند و دیگر زیاد قادر به کشاورزی نبود.
شمس الله بیش از آن برادران زحمت کش بود . و عیالوار تر از آنها نیز محسوب میشد. آب و ملک خودش کم بود اما رعیتی دیگران را هم داشت . مردی خوش اخلاق و آبرو دار بود و کمتر کسی از او ناراحتی دیده بود. زندگی ساده و بی آلایشی داشت . دخترانش قالی باف بودند و پسر ها هم در کار رعیتی و دامداری کمک پدر بودند.
او الاغ سیاهی داشت که کره ای از آن گرفته بود . آن کره بسیار تند و تیز و زیبا بود و سالهای بعد انقلاب جناب صادقعلی حدادی و پسرش مشهدی رمضانعلی با آن کره زیبا به مزرعه سردیون میرفتند تا کشاورزی برای وراث جناب کاشفی کنند. بعد ها بچه های شمس الله یکی یکی ازدواج کردند و به تهران و دیگر شهر ها مهاجرت کردند.
روح الله و احسان آخرین فرزندان او بودند که در زمان انقلاب آنها هم به همراه پدر و مادر به تهران مهاجرت کردند و این منزل و املاک در دست دامادش آقا محمد مسعودی قرار گرفت و زندگی چیده شده را رها کردند و به غربت رفتند.
آنها در سنین کهولت مجبور به مهاجرت شدند و واقعا لحظه ای از یاد خانه و زندگی خلاص نمیشدند. بعد از مدتی که بنیاد این املاک را با سفارش افراد داخل روستا به حراج گذاشت و به قیمت های بسیار ناچیز در معرض فروش قرار داد همان عده اقدام به خرید این املاک و دیگر املاک مهاجران نمودند آنهم به صورت اقساطی.
اکنون نه از شمس الله و نه پدرانش خبری هست و نه اولادهای آنان در این املاک و خانه ها زندگی میکنند. این منزل تخریب شده و جای آن بنای دیگری برپا شده است.
روبه روی منزل شمس الله منزلی بسیار بزرگ و با صفا وجود داشت . از درب چوبی کلن داری وارد میشدیم. شیب تندی داشت. در سمت چپ باغچه و اتاقهایی بود و انباری و یک مغازه هم در گوشه ای قرار داشت .در ادامه به اتاقها میرسیدیم و اتاقها رو به دشت و روبه باغچه بزرگی که داشتند باز میشد.
روی اتاقها بالاخانه قرار داشت با درب وپنجره های چوبی و تاقچه و رفهایی که چیدمان شده بود و سفید کاری بود .درختان میوه زیادی در این منزل رشد کرده بود و به صفای آن افزوده بود. در این منزل جناب عبد الحسین یزدانی زندگی میکرد.
عبدالحسین مردی زحمت کش و آبرو دار و کاسب بود.او فرزند محمد خلیل و برادر شمس الله بود.او با گوهر خانم که اصالتا نراقی بود ازدواج کرده بود و زندگی شیرینی را اداره میکردند.مغازه کوچی داشتند که در آن مایحتاج مردم را تامین میکردند. بسیار مردم دار و خوشنام بودند .
عبدالحسین گاها قباله هم مینوشت. از پایین خانه آنها سر بالایی می آمدند تا درب مغازه را باز کنند و وسیله ای را به مشتری بدهند هر چند آن خرید ناچیز بود ولی آنها این کار را برای خدمت انجام میدادند فرقی نمیکرد مشتری یک بچه باشد که پفک بخرد و یا فرد دیگری باشد .
او عیالوار بود دو پسر و ۵ دختر خداوند به آنها هدیه داده بود . حبیبالله و عنایت الله و دخترانش عالم تاج .نقلی خانم.قدسیه.مهر انگیز و پریچهر بودند. در واقع پدر زن فتح الله ناصری محسوب میشد و یک دختر بنام عالم تاج با غلامحسین نوروزی در وسقونقان ازدواج کرده بود.
آب و ملکی نسبتا خوبی داشت و از نظر مالی از شمس الله برادرش بهتر بود و رعیتی خوبی هم ایجاد کرده بود. تا اینکه در زمان انقلاب ایشان نیز مهاجرت کرد و تمام زندگی و املاک را رها نمود تا بتواند راحت جان پیدا کند .
آب و ملکش مصادره شد که بعدا منزل بزرگ و زیبای او را آقای علی رضا صادقی به عدد پایینی و به اقساط خرید تا پسرش علی صادقی در آن زندگی کند . اما پسرش در ده نماند و به قم مهاجرت کرد.
بعد از مدتی این منزل را به سید ابوالفضل نصراللهی پسر سید شهاب فروختند و او نیز به کمک دامادش که ظاهرا غریب هست منزل بزرگ و زیبایی احداث نموده و دور تا دور آن را دیوارها و حائل هایی گذاشته که حتی پرنده هم نمیتواند به منزل عبدالحسین یزدانی واردشود .
البته آن صفای قبل را ندارد و آن درختان میوه که از بیرون چشم نواز بود به چشم نمیخورد. دیگر نه از عبدالحسین اثری هست و نه از مغازه زیبایش و نه از فرزندان او که صدای خنده آنها در پشت دیوار شنیده شود.
سفر نامه کروگان جاسب (قسمت سی و هفتم)
جنب منزل عبد الحسین یزدانی حمامی وجود داشت که حمام عمومی بهائیان بود. البته قبل از ساخت این حمام همه مردم ده به حمام پاچنار میرفتند و بهائی و مسلمان نداشت . اما بعد از مدتی چند نفر از مسلمانها اعتراض کردند که نباید به حمام ما بیایید و اگر هم آمدید باید پایین تر از ما در صحن حمام بنشینید .
از این رو بهاییان تصمیم گرفتند که حمامی جداگانه در محله بالا درست کنند. استادعلی اکبر رزاقی و مشهدی حسنعلی و زین العابدین و محمد تقی بزرگ مهاجریها .و پدر بزرگ فروغیها و ابولقاسم کاشی جمع شدند تا این حمام را در زمین استاد علی اکبر رزاقی بزرگ رزاقی ها بسازند .
این حمام با سنگ و آهک و آجر ساخته شده بود و چون در آن دوره حمام خزینه بهداشتی نبود و آب لوله کشی هم نبود مخزن حمام را از جوی آب در شبها پر میکردند. آب از مخزن یا آب انبار به یک ظرف مسی بزرگ که ضخیم بود و تیون به آن میگفتند می آمد که وزن آن تیون مسی خیلی زیاد بود.
این تیون بوسیله هیزم و چوب که زیر آن می سوخت گرم میشد و مسئول آن آقا احمد عظیمی بود. مخزن آب ۶ متر از کف جاده یا جوی آب پایین تر بود .از درب ورودی حمام که آبی رنگ و کرکره ای بود وارد میشدند ۹ پله میخورد تا به کف حمام برسد . چند سکو جهت رخت کن وجود داشت و حوض آبی در وسط بود و کنار صحن رخت کن یک توالت هم بود.
برای اینکه به صحن اصلی حمام وارد شوند ابتدا پای خود را درون یک حوضچه آب سرد میزدند و وارد صحن اصلی میشدند. در این صحن ۹ پله دوباره پایین میرفتند تا به آنجا میرسیدند. سه دستگاه دوش بود که ابتدا خود را خیس و شستشو می دادند و دوباره به صحن بالا بر میگشتند خود را در کنار حوضچه هایی که وجود داشت کیسه و لیف میزدند.
در آن موقع کمتر جایی بود که حمام با دوش وجود داشته باشد و اکثرحمامها به صورت خزینه بود ولی این حمام در آن زمان و با امکانات آن روزها و با توجه به بهداشت عمومی با استفاده از دوش درست شده بود. سقف حمام گنبدی شکل بود و نور گیرهای نیز در پشت بام نصب شده بود و پشت بام کلا کاهگل بود . آب فاضلاب از داخل منزل عبدالحسین توسط لوله به رودخانه میرسید و فرو میرفت .و یکی از آثار تاریخی محسوب میشد.
صبح تا ساعت ۸ مردانه بود و از آن پس تا غروب زنانه و شبها هم دوباره مردانه میشد. دکترهای جاسب و بعضی از مسلمان نیز از این حمام استفاده میکردند زیرا بهداشتی و تر و تمیز بود و پولی هم از آنها اخذ نمیشد .
در پشت حمام قسمتی بود که انبار هیزم و چوب بود که آقا احمد عظیمی آنها را از کوه می آورد و حقوق میگرفت. اما بعد ها او رفت و حمام مسلمانها را روشن میکرد. خانواده های بهائی چه پر جمعیت و چه کم جمعیت هر چه مقدار در توان داشتند جهت هزینه حمام کمک میکردند و برای تعمیر نیز از احبای تهران کمک میگرفتند.
تا اینکه سوخت نفت و گازوئیل آمد و با بشکه های ۲۲۰ لیتری آن را به محله بالا سُر می دادند تا استفاده کنند. مسئول جدید آقا محمد مسعودی و بعضا بچه های رضوانی بودند.
بعد از آن تصمیم گرفتند تا حمام جدیدی در باغچه عبدالحسین یزدانی بسازند که این حمام بسیار بهتر از حمام قبلی بود و بهداشتی تر بود.اما بهره برداری آن مقارن با شروع انقلاب شد و آنچه ساخته و پرداخته بودند توسط افرادی معدوم و نابود شد .از درب و پنجره تا و شیر و دوش و تیون و همه و همه در کوتاهترین زمان ربوده شد و تخریب گردید .
بعد از مدتی این حمام که جزو املاک وقفی آنها به شمار میرفت و کلیه بهائیان در آن سهم داشتند به مبلغ ناچیزی قیمت گذاری شد و به صورت اقساط توسط افرادی خاص خریداری شد .
افرادی که مشخص بود درد دین نداشتند و درد مال دنیا داشتند . اکنون در این محل خانه ای بنا شده و صدای اقامه نماز تا سرچشمه شنیده میشود و فرد خریدار در هیئت امنای زیارت نیز دخیل می باشد و نمیدانم چگونه هم میشود مسلمان بود و هم در اینگونه مکانها اعمال و فرائض خداوندی را به جای آورد و این دو نقیض چگونه ممکن میشود.
راستی اموال حمام چه زمانی و توسط چه فرد یا افرادی و به چه شکلی غارت شده و فروخته شده است.
دیگر نه بوی دود ناشی از سوختن حمام به مشام میرسد و نه صدای بچه ای که در زیر آب گرم گریه میکند و نه بقچه پیر مردی که در زیر بغل گذاشته تا استحمام کند و نه از سقف گنبدی شکل حمام از هیچ کدام هیچ اثر و خبری وجود ندارد .
روحشان شاد
از این رو بهاییان تصمیم گرفتند که حمامی جداگانه در محله بالا درست کنند. استادعلی اکبر رزاقی و مشهدی حسنعلی و زین العابدین و محمد تقی بزرگ مهاجریها .و پدر بزرگ فروغیها و ابولقاسم کاشی جمع شدند تا این حمام را در زمین استاد علی اکبر رزاقی بزرگ رزاقی ها بسازند .
این حمام با سنگ و آهک و آجر ساخته شده بود و چون در آن دوره حمام خزینه بهداشتی نبود و آب لوله کشی هم نبود مخزن حمام را از جوی آب در شبها پر میکردند. آب از مخزن یا آب انبار به یک ظرف مسی بزرگ که ضخیم بود و تیون به آن میگفتند می آمد که وزن آن تیون مسی خیلی زیاد بود.
این تیون بوسیله هیزم و چوب که زیر آن می سوخت گرم میشد و مسئول آن آقا احمد عظیمی بود. مخزن آب ۶ متر از کف جاده یا جوی آب پایین تر بود .از درب ورودی حمام که آبی رنگ و کرکره ای بود وارد میشدند ۹ پله میخورد تا به کف حمام برسد . چند سکو جهت رخت کن وجود داشت و حوض آبی در وسط بود و کنار صحن رخت کن یک توالت هم بود.
برای اینکه به صحن اصلی حمام وارد شوند ابتدا پای خود را درون یک حوضچه آب سرد میزدند و وارد صحن اصلی میشدند. در این صحن ۹ پله دوباره پایین میرفتند تا به آنجا میرسیدند. سه دستگاه دوش بود که ابتدا خود را خیس و شستشو می دادند و دوباره به صحن بالا بر میگشتند خود را در کنار حوضچه هایی که وجود داشت کیسه و لیف میزدند.
در آن موقع کمتر جایی بود که حمام با دوش وجود داشته باشد و اکثرحمامها به صورت خزینه بود ولی این حمام در آن زمان و با امکانات آن روزها و با توجه به بهداشت عمومی با استفاده از دوش درست شده بود. سقف حمام گنبدی شکل بود و نور گیرهای نیز در پشت بام نصب شده بود و پشت بام کلا کاهگل بود . آب فاضلاب از داخل منزل عبدالحسین توسط لوله به رودخانه میرسید و فرو میرفت .و یکی از آثار تاریخی محسوب میشد.
صبح تا ساعت ۸ مردانه بود و از آن پس تا غروب زنانه و شبها هم دوباره مردانه میشد. دکترهای جاسب و بعضی از مسلمان نیز از این حمام استفاده میکردند زیرا بهداشتی و تر و تمیز بود و پولی هم از آنها اخذ نمیشد .
در پشت حمام قسمتی بود که انبار هیزم و چوب بود که آقا احمد عظیمی آنها را از کوه می آورد و حقوق میگرفت. اما بعد ها او رفت و حمام مسلمانها را روشن میکرد. خانواده های بهائی چه پر جمعیت و چه کم جمعیت هر چه مقدار در توان داشتند جهت هزینه حمام کمک میکردند و برای تعمیر نیز از احبای تهران کمک میگرفتند.
تا اینکه سوخت نفت و گازوئیل آمد و با بشکه های ۲۲۰ لیتری آن را به محله بالا سُر می دادند تا استفاده کنند. مسئول جدید آقا محمد مسعودی و بعضا بچه های رضوانی بودند.
بعد از آن تصمیم گرفتند تا حمام جدیدی در باغچه عبدالحسین یزدانی بسازند که این حمام بسیار بهتر از حمام قبلی بود و بهداشتی تر بود.اما بهره برداری آن مقارن با شروع انقلاب شد و آنچه ساخته و پرداخته بودند توسط افرادی معدوم و نابود شد .از درب و پنجره تا و شیر و دوش و تیون و همه و همه در کوتاهترین زمان ربوده شد و تخریب گردید .
بعد از مدتی این حمام که جزو املاک وقفی آنها به شمار میرفت و کلیه بهائیان در آن سهم داشتند به مبلغ ناچیزی قیمت گذاری شد و به صورت اقساط توسط افرادی خاص خریداری شد .
افرادی که مشخص بود درد دین نداشتند و درد مال دنیا داشتند . اکنون در این محل خانه ای بنا شده و صدای اقامه نماز تا سرچشمه شنیده میشود و فرد خریدار در هیئت امنای زیارت نیز دخیل می باشد و نمیدانم چگونه هم میشود مسلمان بود و هم در اینگونه مکانها اعمال و فرائض خداوندی را به جای آورد و این دو نقیض چگونه ممکن میشود.
راستی اموال حمام چه زمانی و توسط چه فرد یا افرادی و به چه شکلی غارت شده و فروخته شده است.
دیگر نه بوی دود ناشی از سوختن حمام به مشام میرسد و نه صدای بچه ای که در زیر آب گرم گریه میکند و نه بقچه پیر مردی که در زیر بغل گذاشته تا استحمام کند و نه از سقف گنبدی شکل حمام از هیچ کدام هیچ اثر و خبری وجود ندارد .
روحشان شاد
سفر نامه کروگان جاسب(قسمت سی و هشتم )
از محوطه ای که حمام قدیمی بود به سمت بالا روانه شدم بعد از منزل شمس الله و رحمت الله یزدانی به جایی میرسم که تاسف دو چندان دارد و خاطرات بسیار. درست در مکانی قرار گرفتم که روزگاری منزل محمد تقی بزرگ خاندان مهاجریها بود .
خانه ای باصفا و بزرگ که مایه آرامش و آسایش عده کثیری از افرادی بود که در آن جا به دنیا آمده بودند و بزرگ شده بودند و تلخی و شیرینیهای روزگار را چشیده بودند. محمد اسماعیل کاشی ۴ فرزند داشت .
محمد تقی و محمد رضا و عبد الوهاب و فاطمه خانم . محمد رضا و عبد الوهاب در دیانت بهایی نبودند . عبد الوهاب کدخدای ده بود و نسبت به بهائیان آزار و اذیتی داشت که باعث دستگیری عده اي از آنها هم شده بود. محمد رضا برادرش نیز به سیف الشریعه معروف بود و شریعت مدار بود و آزار و اذیت برای آنها ایجاد میکرد.
محمد تقی و فاطمه خانم در دیانت بهایی بودند.فاطمه خانم با اغلامرضا که بزرگ خاندان روحانی ها بود ازدواج میکند و توسط همسر خود به این دیانت ایمان می آورد و همچنین محمد تقی نیز توسط آغلامرضا بهایی میشود.
آغلامرضا که بزرگ خاندان روحانی بود توسط خواهرش ملا فاطمه که همسر ملا جعفر جاسبی بود به این دیانت ایمان می آورد. محمد تقی مهاجر با آغا بیگم که اصالتا همدانی بوده ازدواج میکند و دارای ۴ پسر و ۳ دختر بود ند.
ذبیح الله. سیف الله.ملوک خانم ضیاءالله.حبیب الله.نصرت خانم ماهرخ خانم.هر کدام از فرزندان محمد تقی دارای فرزندان دختر و پسر بودند که عدد آنها بسیار زیاد هست .
همسر محمد تقی چون به کار عطاری آشنا بوده مغازه ای در جاسب میزند و به نوعی عطار بوده است . محمد تقی فردی آبرو دار و عیالوار بود و آب و ملک زیادی داشتند و فرزندانش نیز کمک زیادی به او میکردند. در بین فرزندان محمد تقی دو فرزند عیالوار تر و سر شناس تر بودند .
ذبیح الله دو ازدواج داشت قدسی خانم که فرزندی نداشت و ام لیلا که دختر استاد علی اکبر رزاقی بود . ذبیح الله مردی قوی بود و دشمنان زیادی داشت تا اینکه در حق او دشمنی میکنند و بیش از یک سال در زندان در تهران حبس بود و دیگر به جاسب بر نمیگردد و همانجا ازدواج میکند و با بچه هایش در تهران باقی می ماند .
او ۷ فرزند داشت ۵ پسر و دو دختر . یکی از فرزندان ذبیح الله بنام یدالله مهاجر بود که با خدیجه خانم ازدواج کرده بود و۱۰ فرزند داشت . یدالله نوه محمد تقی بود .که در جوانی در تهران بود و بعد ها به جاسب آمده بود و بچه هایش همه به شهررفته بودند و ازدواج کرده بودند. خدیجه خانم همسر یدالله مسلمان بود و هنگامی که یدالله فوت کرد او را در قبرستان مسلمانها دفن کردند.
این واقعه همزمان با اوایل انقلاب بود و عده ای شبانه به قبرستان میروند تا او را از قبر ستان مسلمانها بیرون آورند و در قبرستان بهاییها دفن کنند . چون هیکل او بزرگ بود و چاق بود نتوانسته بودند این کار را انجام دهند و ان مسلمان نماها جسد او را آتش می زنند که ظاهرا کسی می آید و آنها فرار میکنند.
چند روزی به همین شکل قبر او را رها میکنند تا اینکه دو باره او را دفن میکنند که داستان مفصلی دارد و از حوصله خارج میباشد . حبیب الله مهاجر مانند پدرش محمد تقی در تیر اندازی ماهر بود و در زمان رضا شاه مدال میگیرد و دو سال اسکورت رضا شاه بود و ۶ فرزند داشت .
سیف الله نیز در جوانی بعلت بیماری دات الریه فوت کردو ۵ فرزند داشت که عبدالله خان پسر او بخش زیادی از چهار دانگه تهران و قاسم آباد را مالک بود . ضیالله با فاطمه نساء خواهر رحمت الله فروغی ازدواج کرده بود و۷ پسر داشت .
بدیع الله.نصرالله.هدایت الله.مسیح الله.عین الله.فیض الله.منوچهر. نصرالله و هدایت الله دو پسر او داماد های رحمت الله فروغی بودند و باجناق هم بودند . فیض الله بسیار با هوش بود و چون عاشق شد دچار مشکلات روحی و روانی شد و ترانه و شعرهای زیادی حفظ بود .
مدتی گم شده بود و بعدها به ده می آمد و مردم گرد او جمع میشدند تا برایشان شعر و ترانه به سبک خودش برای آنها بخواند .مردم اورا دوست داشتند ولی متاسفانه چون کارتن خواب شده بود زود از بین رفت . در هر حال طایفه مهاجر بسیار زیاد بودند و در سمتهای بالای کشوری و لشکری مشغول به کار بودند و بعدها بعضی از آنها مهاجرت به خارج از کشور نمودند .
از درب چوبی بسیار بزرگی وارد منزل مهاجریها میشدیم. این منازل برای بیشترش سیفالله و ذبیح الله و حبیب الله بود و البته تقسیم ارث هنوز نشده بود. راهروی بزرگی قرارداشت که روی آن راهرو بالاخانه ای قرار گرفته بود و باربند طویله ای هم در زیر قرارداشت .سمت راست وارد باغچه ای میشدیم که حوض آب و جوی آبی روان بود روبه روی باغچه اتاقهایی که نانواخانه و انباری بود به چشم میخورد. توی باغچه درختان میوه وجود داشت که در فصل میوه آنجا را خیلی چشم نواز میکرد. از پشت درب چوبی وجود داشت که به باغچه های پشتی راه داشت . چون مهاجریها در تهران بودند جناب صادقعلی حدادی در این خانه سکنی داشت.
صادقعلی پسر عموی غلامرضا حدادی بود و آب و ملکی نداشت کارگری و رعیتی دیگران را انجام میداد. در کار آهنگری و چوب بری و آسیابانی ماهر بود . و الاغها را نعل میکرد. بسیار مرد زحمت کشی بود و خوش خلق و آبرومند و عیالوار بود.
ایشان با فاطمه خانم خواهر سید محمود عظیمی ازدواج کرده بود . فاطمه خانم بسیار مهربان و خوش خلق و نجیب و ساکت بود.و خویشاوندی با همسر سیف الله مهاجر داشت از این رو ایشان در این بخش که متعلق به سیف الله بود اسکان داشتند .
سیف الله مهاجر آسیاب سر چشمه را به صادقعلی میدهد تا امرار معاش کند .و به او سفارش میکنند که در این خانه زندگی کن . صادقعلی ۳ پسر و دو دختر داشت که بسیار نجیب بودند.حسینعلی .رمضانعلی. عبدالعلی و دو دختر که یکی عروس عظیمی ها بود و دیگری همسر قدرت الله برادر رحمت الله اسماعیلی بود. که بعد ها رمضانعلی که داماد سید محمد عظیمی بود در بالاخانه روی دالان سالیان سال زندگی میکرد و عبد العلی که از نراق همسر گرفته بود در منزل یدالله سکنی داشت .
صادقعلی در اوایل انقلاب بیش از ۲۴ ساعت آب بند به امانت داشت املاک مهاجریها و خانه ایشان همه و همه در امانت او بود و در کنار آن مزرعه سردیون که برای کاشفی بود را هم با رمضانعلی و عبد العلی میکاشتند. آنقدر رعیتی سنگین بود که بعضا برف می آمد ولی هنوز بخشی از درختان گردو و بادام را نتکانده بود .
در کنار خانه سیف الله که صادقعلی و رمضانعلی زندگی میکردند منزل ذبیح الله و حبیبالله نیز در دست او بود یعنی جایی که یدالله در آن زندگی میکرد. در پشت خانه مهاجریها و روبه روی این منازل باغچه هایی وجود داشت که هر کدام چندین درخت گردو کهن و بارده داشتند و در املاکی که در دشت داشت نیز بیش از ۵۰۰ درخت گردو در امانت وجود داشت.
انقلاب که شد این زمینها را مصادره کردند و با قیمت بسیار نازلی به ایشان دادند تا اقساطی در مدت طولانی تسویه نماید. البته این مصادره به دلیل اطلاعات غلطی که عده ای اعلام کرده بودند صورت گرفت و میخواستند بهترین بهره برداری را از اوضاع نابسامان آن روزها ببرند .
باری ایشان نتوانست اقساط را پرداخت نماید و دیگران که طمع کرده بودند یکی یکی این زمینها و املاک را از دست ایشان در آوردند و به مفت خرید کردند تا اینکه فقط محل سکونتی که داشت برایش ماند .آنهم بعدا افراد دیگر که بعضا غریب بودند خرید کردند.
نه از اموال و املاک مهاجریها چیزی باقی ماند و نه صادقعلی زحمت کش و فرزندانش چیزی را نگه داشتند و همه و همه فروخته شد و تمام شد و رفت . در صورتی که بارها از جانب مهاجریها به او اعلام شده بود که اگر پول احتیاج داری خودمان کمک میکنیم و خودت بخر و به دیگران نده . حال از آن منزل بزرگ و با صفای مهاجریها هیچ اثری نمانده و به چند قسمت تقسیم شده و نوسازی شده است . باغچه های پشت نیز هر کدام خریداری شده هیچ فیض و فراغتی نصیب جناب صادقعلی زحمت کش نشد .
دیگر نه صدایی از ذبیح االله و نه برادرانش و نه یدالله و هیچ یک از مهاجریها در آن محله باصفا به گوش نمیرسد و امانت داران آنها نیز هر کدام در خاک غنوده اند نه صدای ارهدتیزکنی صادقعلی را میشنویم نه صدای میخ بر نعل زدن هایش را و روزگار در چرخش و گردش که چه بازیها در ادامه داشته باشد .
روحشان شاد.
رفتند کیان ودین پرستان
واماند جهان به زیر دستان
آن قوم کیان و این کیانند
بر جای کیان ببین کیانند
خانه ای باصفا و بزرگ که مایه آرامش و آسایش عده کثیری از افرادی بود که در آن جا به دنیا آمده بودند و بزرگ شده بودند و تلخی و شیرینیهای روزگار را چشیده بودند. محمد اسماعیل کاشی ۴ فرزند داشت .
محمد تقی و محمد رضا و عبد الوهاب و فاطمه خانم . محمد رضا و عبد الوهاب در دیانت بهایی نبودند . عبد الوهاب کدخدای ده بود و نسبت به بهائیان آزار و اذیتی داشت که باعث دستگیری عده اي از آنها هم شده بود. محمد رضا برادرش نیز به سیف الشریعه معروف بود و شریعت مدار بود و آزار و اذیت برای آنها ایجاد میکرد.
محمد تقی و فاطمه خانم در دیانت بهایی بودند.فاطمه خانم با اغلامرضا که بزرگ خاندان روحانی ها بود ازدواج میکند و توسط همسر خود به این دیانت ایمان می آورد و همچنین محمد تقی نیز توسط آغلامرضا بهایی میشود.
آغلامرضا که بزرگ خاندان روحانی بود توسط خواهرش ملا فاطمه که همسر ملا جعفر جاسبی بود به این دیانت ایمان می آورد. محمد تقی مهاجر با آغا بیگم که اصالتا همدانی بوده ازدواج میکند و دارای ۴ پسر و ۳ دختر بود ند.
ذبیح الله. سیف الله.ملوک خانم ضیاءالله.حبیب الله.نصرت خانم ماهرخ خانم.هر کدام از فرزندان محمد تقی دارای فرزندان دختر و پسر بودند که عدد آنها بسیار زیاد هست .
همسر محمد تقی چون به کار عطاری آشنا بوده مغازه ای در جاسب میزند و به نوعی عطار بوده است . محمد تقی فردی آبرو دار و عیالوار بود و آب و ملک زیادی داشتند و فرزندانش نیز کمک زیادی به او میکردند. در بین فرزندان محمد تقی دو فرزند عیالوار تر و سر شناس تر بودند .
ذبیح الله دو ازدواج داشت قدسی خانم که فرزندی نداشت و ام لیلا که دختر استاد علی اکبر رزاقی بود . ذبیح الله مردی قوی بود و دشمنان زیادی داشت تا اینکه در حق او دشمنی میکنند و بیش از یک سال در زندان در تهران حبس بود و دیگر به جاسب بر نمیگردد و همانجا ازدواج میکند و با بچه هایش در تهران باقی می ماند .
او ۷ فرزند داشت ۵ پسر و دو دختر . یکی از فرزندان ذبیح الله بنام یدالله مهاجر بود که با خدیجه خانم ازدواج کرده بود و۱۰ فرزند داشت . یدالله نوه محمد تقی بود .که در جوانی در تهران بود و بعد ها به جاسب آمده بود و بچه هایش همه به شهررفته بودند و ازدواج کرده بودند. خدیجه خانم همسر یدالله مسلمان بود و هنگامی که یدالله فوت کرد او را در قبرستان مسلمانها دفن کردند.
این واقعه همزمان با اوایل انقلاب بود و عده ای شبانه به قبرستان میروند تا او را از قبر ستان مسلمانها بیرون آورند و در قبرستان بهاییها دفن کنند . چون هیکل او بزرگ بود و چاق بود نتوانسته بودند این کار را انجام دهند و ان مسلمان نماها جسد او را آتش می زنند که ظاهرا کسی می آید و آنها فرار میکنند.
چند روزی به همین شکل قبر او را رها میکنند تا اینکه دو باره او را دفن میکنند که داستان مفصلی دارد و از حوصله خارج میباشد . حبیب الله مهاجر مانند پدرش محمد تقی در تیر اندازی ماهر بود و در زمان رضا شاه مدال میگیرد و دو سال اسکورت رضا شاه بود و ۶ فرزند داشت .
سیف الله نیز در جوانی بعلت بیماری دات الریه فوت کردو ۵ فرزند داشت که عبدالله خان پسر او بخش زیادی از چهار دانگه تهران و قاسم آباد را مالک بود . ضیالله با فاطمه نساء خواهر رحمت الله فروغی ازدواج کرده بود و۷ پسر داشت .
بدیع الله.نصرالله.هدایت الله.مسیح الله.عین الله.فیض الله.منوچهر. نصرالله و هدایت الله دو پسر او داماد های رحمت الله فروغی بودند و باجناق هم بودند . فیض الله بسیار با هوش بود و چون عاشق شد دچار مشکلات روحی و روانی شد و ترانه و شعرهای زیادی حفظ بود .
مدتی گم شده بود و بعدها به ده می آمد و مردم گرد او جمع میشدند تا برایشان شعر و ترانه به سبک خودش برای آنها بخواند .مردم اورا دوست داشتند ولی متاسفانه چون کارتن خواب شده بود زود از بین رفت . در هر حال طایفه مهاجر بسیار زیاد بودند و در سمتهای بالای کشوری و لشکری مشغول به کار بودند و بعدها بعضی از آنها مهاجرت به خارج از کشور نمودند .
از درب چوبی بسیار بزرگی وارد منزل مهاجریها میشدیم. این منازل برای بیشترش سیفالله و ذبیح الله و حبیب الله بود و البته تقسیم ارث هنوز نشده بود. راهروی بزرگی قرارداشت که روی آن راهرو بالاخانه ای قرار گرفته بود و باربند طویله ای هم در زیر قرارداشت .سمت راست وارد باغچه ای میشدیم که حوض آب و جوی آبی روان بود روبه روی باغچه اتاقهایی که نانواخانه و انباری بود به چشم میخورد. توی باغچه درختان میوه وجود داشت که در فصل میوه آنجا را خیلی چشم نواز میکرد. از پشت درب چوبی وجود داشت که به باغچه های پشتی راه داشت . چون مهاجریها در تهران بودند جناب صادقعلی حدادی در این خانه سکنی داشت.
صادقعلی پسر عموی غلامرضا حدادی بود و آب و ملکی نداشت کارگری و رعیتی دیگران را انجام میداد. در کار آهنگری و چوب بری و آسیابانی ماهر بود . و الاغها را نعل میکرد. بسیار مرد زحمت کشی بود و خوش خلق و آبرومند و عیالوار بود.
ایشان با فاطمه خانم خواهر سید محمود عظیمی ازدواج کرده بود . فاطمه خانم بسیار مهربان و خوش خلق و نجیب و ساکت بود.و خویشاوندی با همسر سیف الله مهاجر داشت از این رو ایشان در این بخش که متعلق به سیف الله بود اسکان داشتند .
سیف الله مهاجر آسیاب سر چشمه را به صادقعلی میدهد تا امرار معاش کند .و به او سفارش میکنند که در این خانه زندگی کن . صادقعلی ۳ پسر و دو دختر داشت که بسیار نجیب بودند.حسینعلی .رمضانعلی. عبدالعلی و دو دختر که یکی عروس عظیمی ها بود و دیگری همسر قدرت الله برادر رحمت الله اسماعیلی بود. که بعد ها رمضانعلی که داماد سید محمد عظیمی بود در بالاخانه روی دالان سالیان سال زندگی میکرد و عبد العلی که از نراق همسر گرفته بود در منزل یدالله سکنی داشت .
صادقعلی در اوایل انقلاب بیش از ۲۴ ساعت آب بند به امانت داشت املاک مهاجریها و خانه ایشان همه و همه در امانت او بود و در کنار آن مزرعه سردیون که برای کاشفی بود را هم با رمضانعلی و عبد العلی میکاشتند. آنقدر رعیتی سنگین بود که بعضا برف می آمد ولی هنوز بخشی از درختان گردو و بادام را نتکانده بود .
در کنار خانه سیف الله که صادقعلی و رمضانعلی زندگی میکردند منزل ذبیح الله و حبیبالله نیز در دست او بود یعنی جایی که یدالله در آن زندگی میکرد. در پشت خانه مهاجریها و روبه روی این منازل باغچه هایی وجود داشت که هر کدام چندین درخت گردو کهن و بارده داشتند و در املاکی که در دشت داشت نیز بیش از ۵۰۰ درخت گردو در امانت وجود داشت.
انقلاب که شد این زمینها را مصادره کردند و با قیمت بسیار نازلی به ایشان دادند تا اقساطی در مدت طولانی تسویه نماید. البته این مصادره به دلیل اطلاعات غلطی که عده ای اعلام کرده بودند صورت گرفت و میخواستند بهترین بهره برداری را از اوضاع نابسامان آن روزها ببرند .
باری ایشان نتوانست اقساط را پرداخت نماید و دیگران که طمع کرده بودند یکی یکی این زمینها و املاک را از دست ایشان در آوردند و به مفت خرید کردند تا اینکه فقط محل سکونتی که داشت برایش ماند .آنهم بعدا افراد دیگر که بعضا غریب بودند خرید کردند.
نه از اموال و املاک مهاجریها چیزی باقی ماند و نه صادقعلی زحمت کش و فرزندانش چیزی را نگه داشتند و همه و همه فروخته شد و تمام شد و رفت . در صورتی که بارها از جانب مهاجریها به او اعلام شده بود که اگر پول احتیاج داری خودمان کمک میکنیم و خودت بخر و به دیگران نده . حال از آن منزل بزرگ و با صفای مهاجریها هیچ اثری نمانده و به چند قسمت تقسیم شده و نوسازی شده است . باغچه های پشت نیز هر کدام خریداری شده هیچ فیض و فراغتی نصیب جناب صادقعلی زحمت کش نشد .
دیگر نه صدایی از ذبیح االله و نه برادرانش و نه یدالله و هیچ یک از مهاجریها در آن محله باصفا به گوش نمیرسد و امانت داران آنها نیز هر کدام در خاک غنوده اند نه صدای ارهدتیزکنی صادقعلی را میشنویم نه صدای میخ بر نعل زدن هایش را و روزگار در چرخش و گردش که چه بازیها در ادامه داشته باشد .
روحشان شاد.
رفتند کیان ودین پرستان
واماند جهان به زیر دستان
آن قوم کیان و این کیانند
بر جای کیان ببین کیانند
سفر نامه کروگان جاسب (قسمت سی و نهم )
بعد از منزل مهاجریها در انتهای مسیر که به دشت یا جاده سرچشمه ختم میشود سلخی بود که به سلخ ماروین معروف بود و این سلخ برای زمینهای نرکال و زمینهای سمت خرمنون استفاده میشد و آب ده یا سرچشمه در آن آبگیری میشد.
زمینهایی نیز در کنار سلخ بود که مالک آنها شکرالله یزدانی بود. اکنون ساختمان شیکی در آن ساخته شده که اسناد و مدارک آن هم خیلی مشخص نیست که چگونه ثبت شده است . مجاور این سلخ یک آسیاب بود که به آن آسیاب در ده میگفتند که ابتدای دشت واقع شده بود .
این آسیاب یکی از شش آسیاب ده بود که مالک آن شکرالله یزدانی بود و آسیابان او مسیب یزدانی و علی اکبر بودند . البته قدری پیشتر آسیابی همدر سر لوله بود که هفتمین آسیاب ده بود که در دوران ما از بین رفته بود و صاحبان همه آنها تقریبا بهائیان بودند. آسیاب دارای چالان یا مخزن آب بود و حدود ۵ متر ارتفاع داشت که آب از نهر داخل آن میریخت.
ته چالان یا چالون سوراخ کوچکی بود که آب با فشار به پره های چرخ اسیاب برخورد میکرد و آن را می چرخانید که این پروانه ها ۴ عدد بودند .آسیاب به دو سنگ زیرین که بزرگ و ثابت بود و سنگ رویی که در گردش بود مجهز بود . سنگ رویی توسط چرخ میچرخید و از قسمتی که مخزن گندم بود به طور منظم از وسط سنگ گندم وارد میشد و در بین دو سنگ آرد میشد.
آنجائیکه آردها را جمع میکردند پاچال میگفتند . آب اضافه به حالت آبشار یا دُله به داخل نهر دوباره ریخته میشد . آنقدر صدای دُله زیاد بود که کسی صدای خودش را هم نمیشنید . زمانی که هنوز آب لوله کشی نبود مردم آب آشامیدن را از همین جا بر میداشتند و آنهایی که محله پایین بودند از آب انبار و یا نهر چشمه و یا سورنگان آب می آوردند.
باری بعد ها که برق منطقه ای آمد آسیابها نیز برقی شد و اینها استفاده نشد و جزء آثار باستانی به شمار می رفت. زمانی که انقلاب شد این آسیاب ها مورد بی مهری بیشتری قرار گرفت چون صاحبانشان نبودند یکی یکی خراب شدند و تجهیزات آنها هم نابود شد .
بعد ها جای این آسیاب را بچه های میر مهدی ساختمان نوسازی ساختند تا در تابستانها در آن زندگی کنند . آقا گل که در کار فرش و قالی تاجر بود این ساختمان راساخت .
از درب آهنی وارد میشدیم نهر آب روان بود و باغچه ای وجود داشت که چند درخت گردو و صنوبر هم در کنار نهر رشد کرده بود . اتاقها از همه طرف توسط درب و پنجره هایی به دشت مشرف بود و بسیار روشن بود . منزل بسیار زیبا و با صفا ساخته شده بود.
آب از کنار ساختمان به پایین روان بود و به سلخ ماروین میریخت. در زیر ساختمان هم پارکینگ و یا انباری ساخته بودند . در تابستانها به قدری خنک بود که شبها با لحاف میخوابیدند. بسیار مناظر تغییر کرده و همه چیز متفاوت به نظر میرسید. دور تا دور باغچه های اطراف دیوارهای و حصارهای بلند قرار گرفته که پرنده به داخل امکان عبور ندارد و از صفای آن روزها به مراتب کم شده است .
دیگر نه صدای چرخ آسیاب به گوش میرسد ونه آن کشاورزانی که گندم میکاشتند و با جوال به اینجا می آوردند و نه آواز آسیابانها که تا دیر قت کار میکردند و نه عطر و بوی آن نانها و نانواییها و نه آن نانواها . همه و همه یا تغییر کرده و یا اثری از آن نیست .
از مسیر خود متاسف و متاثر باز میگردم و به سمت ده روانه می شوم . چهرهای مبهم و خنده های زیر لب و اخمهایی که در پشت ابروان پنهان است . یکی یکی از نظر میگذرانم و ناگاه خود را روبه روی سلخ موسوم به سلخ مشگون میبینم .
بخاطر این این سلخ را سلخ مشکون می گفتند چون در روزگاران قدیم این محل آخر ده بود و بالاتر ار آن خانه ای وجود نداشت و بخاطر نا امنی اهالی از ترس جان و غارت به سر کوه امام ولی پناه می بردند یا زندگی می کردند و برای بردن آب با مشک های خودشان می آمدند پائین و آنهارا پر می کردند و باز به سر کوه بر می گشتند وهمیشه در این سلخ چند تا مشک جهت پر کردن آب خوردن وجود داشت به این خاطر معروف شده بودبه سلخ مشکون و هنوز هم به این نام معروف هست
آب سرچشمه از منازل محله بالا روان بود تا به این محل میرسید. از یک طرف به سمت پاچنار روان بود و از سمت دیگر به سمت باغ آورده و مدرسه شمس و دشت سنگاب .
درست روبه روی مسجد امام حسن منزلی بود قدیمی و کوچک و نقلی که مربوط به مشهدی مرتضی ابولقاسمی بود . با دیوارهای خشتی بلند و زیبا. آب از منزل ایشان به سلخ مشگون میریخت. مشهدی مرتضی فرزند مشهدی رضا بود .
مشهدی رضا ۴ پسر و یک دختر داشت . مرتضی. بشیر.سلطانعلی.هاشم و شهربانو . مشهدی مرتضی دو ازدواج داشت . از همسر اول دو پسر بنام حسین و علی و دو دختر نیز داشت . او مرد بسیار زحمت کشی بود و کارش رعیتی ودامداری بود .بچه هایش نیز اهل زحمت و کار و تلاش بودند.
او رعیتی دیگران را نیز داشت و آب و ملک نیکویی ها در واران را میکاشتند . دارای خرمن و خوشه بود و در کار کشاورزی بسیار زرنگ و پشتکار داشت مخصوصا در بیل داری و درو کارش درست بود.
قدی نسبتا کوتاه داشت و بیشتر وقتها یک کت میپوشید. خوش صحبت و مومن بود و کاری به کسی نداشت . از درب کوچک چوبی وارد میشدیم باغچه کوچکی در جلو اتاقها قرار داشت و جوی آبی روان بود . منزل توسط چند درخت گردو احاطه شده بود که در کنار سلخ بود.
دو اتاق در پایین و بالاخانه ای هم داشت. باربند طویله هم در بیرون و روبه روی مسجد بود. تاقچه ها و رفها چیدمان شده بود و اجاقی در کنار حیاط بود اتاقها سیاه بود ولی باصفا به نظر میرسید. بعد از فوت همسر اول او با دختر سید علی اکبر هرازجانی ازدواج کرد که او هم ازدواج دومش بود.
هر دو همسرانش نجیب و سازگار و مهربان بودند و زحمت بسیار میکشیدند. همیشه در جیب کتش آجیل و نخودچی کشمش داشت . پسرانش بعدها به تهران مهاجرت کردند و در کارخانه ای مشغول شدند و آبرو مندانه ادامه دادند . برادر دیگرش حاج بشیر بود که داماد میرزاحسین شده بود و در تهران سکونت داشت .
او نیز بسیار خوش صحبت و اهل معاشرت بود و آبرو دار و عیالوار بودند . زن و مرد زحمات زیادی کشیدند تا بچه هایشان را بزرگ کردند. او نیز ۶ پسر داشت که هر کدام زندگی آبرومند دارند یکی از فرزندانش بنام حاج احمد قاری بین المللی قرآن هست و شهره به این شغل میباشد.
برادر دیگرش سلطانعلی بود که ایشان هم بعدها به تهران مهاجرت کرد و در محله امام زاده حسن مغازه پارچه فروشی داشت . بسیار مهربان و خوش اخلاق و آبرومند بود و بچه های خوبی هم دارد و عیالوار بود. .یکی از فرزندانش بنام حاج رضا قاری قرآن هست و علاوه بر شغل پدری در این زمینه نیز فعال هست و در آن محله خوشنام هستند .
شهربانو خانم تنها دختر او بود که با ماندعلی از رهق ازدواج کرده بود. ایشان بسیار زحمت کش و مهربان و مردم دار بود .نانوای ده بود و خدمت زیادی به مردم داشت . ماندعلی نیز زحمت کش بود و کارش چوپانی و دامداری و کشاورزی بود .
آنها در محله پایین زندگی میکردند جنب منزل استاد محمد سلمانی. شهر بانو خانم نیز عیالوار بود او ۴ پسر داشت بنام علی اصغر و مسلم و دخیل الله و خلیل الله که همگی زحمت کش بودند .
بسیار چوپانی و رعیتی کردند و در نهایت مهاجرت به شهر ها نمودند که هر کدام نیز عیالوار هستند.
دیگر نه از مشهدی رضا و فرزندانش صدایی بگوش میرسد و نه از تن خانه گلی و سلخ قدیمی مشگون اثری هست ونه کسی هست تا قصه ها غصه های خودش را روی تختگاه مغازه استادعلی اکبر تختکش برای دیگران بگوید.
روحشان شاد
زمینهایی نیز در کنار سلخ بود که مالک آنها شکرالله یزدانی بود. اکنون ساختمان شیکی در آن ساخته شده که اسناد و مدارک آن هم خیلی مشخص نیست که چگونه ثبت شده است . مجاور این سلخ یک آسیاب بود که به آن آسیاب در ده میگفتند که ابتدای دشت واقع شده بود .
این آسیاب یکی از شش آسیاب ده بود که مالک آن شکرالله یزدانی بود و آسیابان او مسیب یزدانی و علی اکبر بودند . البته قدری پیشتر آسیابی همدر سر لوله بود که هفتمین آسیاب ده بود که در دوران ما از بین رفته بود و صاحبان همه آنها تقریبا بهائیان بودند. آسیاب دارای چالان یا مخزن آب بود و حدود ۵ متر ارتفاع داشت که آب از نهر داخل آن میریخت.
ته چالان یا چالون سوراخ کوچکی بود که آب با فشار به پره های چرخ اسیاب برخورد میکرد و آن را می چرخانید که این پروانه ها ۴ عدد بودند .آسیاب به دو سنگ زیرین که بزرگ و ثابت بود و سنگ رویی که در گردش بود مجهز بود . سنگ رویی توسط چرخ میچرخید و از قسمتی که مخزن گندم بود به طور منظم از وسط سنگ گندم وارد میشد و در بین دو سنگ آرد میشد.
آنجائیکه آردها را جمع میکردند پاچال میگفتند . آب اضافه به حالت آبشار یا دُله به داخل نهر دوباره ریخته میشد . آنقدر صدای دُله زیاد بود که کسی صدای خودش را هم نمیشنید . زمانی که هنوز آب لوله کشی نبود مردم آب آشامیدن را از همین جا بر میداشتند و آنهایی که محله پایین بودند از آب انبار و یا نهر چشمه و یا سورنگان آب می آوردند.
باری بعد ها که برق منطقه ای آمد آسیابها نیز برقی شد و اینها استفاده نشد و جزء آثار باستانی به شمار می رفت. زمانی که انقلاب شد این آسیاب ها مورد بی مهری بیشتری قرار گرفت چون صاحبانشان نبودند یکی یکی خراب شدند و تجهیزات آنها هم نابود شد .
بعد ها جای این آسیاب را بچه های میر مهدی ساختمان نوسازی ساختند تا در تابستانها در آن زندگی کنند . آقا گل که در کار فرش و قالی تاجر بود این ساختمان راساخت .
از درب آهنی وارد میشدیم نهر آب روان بود و باغچه ای وجود داشت که چند درخت گردو و صنوبر هم در کنار نهر رشد کرده بود . اتاقها از همه طرف توسط درب و پنجره هایی به دشت مشرف بود و بسیار روشن بود . منزل بسیار زیبا و با صفا ساخته شده بود.
آب از کنار ساختمان به پایین روان بود و به سلخ ماروین میریخت. در زیر ساختمان هم پارکینگ و یا انباری ساخته بودند . در تابستانها به قدری خنک بود که شبها با لحاف میخوابیدند. بسیار مناظر تغییر کرده و همه چیز متفاوت به نظر میرسید. دور تا دور باغچه های اطراف دیوارهای و حصارهای بلند قرار گرفته که پرنده به داخل امکان عبور ندارد و از صفای آن روزها به مراتب کم شده است .
دیگر نه صدای چرخ آسیاب به گوش میرسد ونه آن کشاورزانی که گندم میکاشتند و با جوال به اینجا می آوردند و نه آواز آسیابانها که تا دیر قت کار میکردند و نه عطر و بوی آن نانها و نانواییها و نه آن نانواها . همه و همه یا تغییر کرده و یا اثری از آن نیست .
از مسیر خود متاسف و متاثر باز میگردم و به سمت ده روانه می شوم . چهرهای مبهم و خنده های زیر لب و اخمهایی که در پشت ابروان پنهان است . یکی یکی از نظر میگذرانم و ناگاه خود را روبه روی سلخ موسوم به سلخ مشگون میبینم .
بخاطر این این سلخ را سلخ مشکون می گفتند چون در روزگاران قدیم این محل آخر ده بود و بالاتر ار آن خانه ای وجود نداشت و بخاطر نا امنی اهالی از ترس جان و غارت به سر کوه امام ولی پناه می بردند یا زندگی می کردند و برای بردن آب با مشک های خودشان می آمدند پائین و آنهارا پر می کردند و باز به سر کوه بر می گشتند وهمیشه در این سلخ چند تا مشک جهت پر کردن آب خوردن وجود داشت به این خاطر معروف شده بودبه سلخ مشکون و هنوز هم به این نام معروف هست
آب سرچشمه از منازل محله بالا روان بود تا به این محل میرسید. از یک طرف به سمت پاچنار روان بود و از سمت دیگر به سمت باغ آورده و مدرسه شمس و دشت سنگاب .
درست روبه روی مسجد امام حسن منزلی بود قدیمی و کوچک و نقلی که مربوط به مشهدی مرتضی ابولقاسمی بود . با دیوارهای خشتی بلند و زیبا. آب از منزل ایشان به سلخ مشگون میریخت. مشهدی مرتضی فرزند مشهدی رضا بود .
مشهدی رضا ۴ پسر و یک دختر داشت . مرتضی. بشیر.سلطانعلی.هاشم و شهربانو . مشهدی مرتضی دو ازدواج داشت . از همسر اول دو پسر بنام حسین و علی و دو دختر نیز داشت . او مرد بسیار زحمت کشی بود و کارش رعیتی ودامداری بود .بچه هایش نیز اهل زحمت و کار و تلاش بودند.
او رعیتی دیگران را نیز داشت و آب و ملک نیکویی ها در واران را میکاشتند . دارای خرمن و خوشه بود و در کار کشاورزی بسیار زرنگ و پشتکار داشت مخصوصا در بیل داری و درو کارش درست بود.
قدی نسبتا کوتاه داشت و بیشتر وقتها یک کت میپوشید. خوش صحبت و مومن بود و کاری به کسی نداشت . از درب کوچک چوبی وارد میشدیم باغچه کوچکی در جلو اتاقها قرار داشت و جوی آبی روان بود . منزل توسط چند درخت گردو احاطه شده بود که در کنار سلخ بود.
دو اتاق در پایین و بالاخانه ای هم داشت. باربند طویله هم در بیرون و روبه روی مسجد بود. تاقچه ها و رفها چیدمان شده بود و اجاقی در کنار حیاط بود اتاقها سیاه بود ولی باصفا به نظر میرسید. بعد از فوت همسر اول او با دختر سید علی اکبر هرازجانی ازدواج کرد که او هم ازدواج دومش بود.
هر دو همسرانش نجیب و سازگار و مهربان بودند و زحمت بسیار میکشیدند. همیشه در جیب کتش آجیل و نخودچی کشمش داشت . پسرانش بعدها به تهران مهاجرت کردند و در کارخانه ای مشغول شدند و آبرو مندانه ادامه دادند . برادر دیگرش حاج بشیر بود که داماد میرزاحسین شده بود و در تهران سکونت داشت .
او نیز بسیار خوش صحبت و اهل معاشرت بود و آبرو دار و عیالوار بودند . زن و مرد زحمات زیادی کشیدند تا بچه هایشان را بزرگ کردند. او نیز ۶ پسر داشت که هر کدام زندگی آبرومند دارند یکی از فرزندانش بنام حاج احمد قاری بین المللی قرآن هست و شهره به این شغل میباشد.
برادر دیگرش سلطانعلی بود که ایشان هم بعدها به تهران مهاجرت کرد و در محله امام زاده حسن مغازه پارچه فروشی داشت . بسیار مهربان و خوش اخلاق و آبرومند بود و بچه های خوبی هم دارد و عیالوار بود. .یکی از فرزندانش بنام حاج رضا قاری قرآن هست و علاوه بر شغل پدری در این زمینه نیز فعال هست و در آن محله خوشنام هستند .
شهربانو خانم تنها دختر او بود که با ماندعلی از رهق ازدواج کرده بود. ایشان بسیار زحمت کش و مهربان و مردم دار بود .نانوای ده بود و خدمت زیادی به مردم داشت . ماندعلی نیز زحمت کش بود و کارش چوپانی و دامداری و کشاورزی بود .
آنها در محله پایین زندگی میکردند جنب منزل استاد محمد سلمانی. شهر بانو خانم نیز عیالوار بود او ۴ پسر داشت بنام علی اصغر و مسلم و دخیل الله و خلیل الله که همگی زحمت کش بودند .
بسیار چوپانی و رعیتی کردند و در نهایت مهاجرت به شهر ها نمودند که هر کدام نیز عیالوار هستند.
دیگر نه از مشهدی رضا و فرزندانش صدایی بگوش میرسد و نه از تن خانه گلی و سلخ قدیمی مشگون اثری هست ونه کسی هست تا قصه ها غصه های خودش را روی تختگاه مغازه استادعلی اکبر تختکش برای دیگران بگوید.
روحشان شاد
نمائی از آسیاب زیر زمینی متعلق به سید رضا جمالی و جناب شکرالله یزدانی این آسیاب معروف بود به آسیاب زیر زمینی بخاطر اینکه چالوم و خروجی آب آن زیر زمین قرار داشت
نمائی از آسیاب جناب فخر که توسط جناب حسینعلی عمو رضا اداره می شد
نمائی از آسیاب جناب فخر که توسط جناب حسینعلی عمو رضا اداره می شد
نمائی از آسیاب جناب فخر که توسط جناب حسینعلی عمو رضا اداره می شد
|
|
|
سفر نامه کروگان جاسب (قسمت چهلم)
جنب منزل مشهدی مرتضی ابولقاسمی خانه ای بود قدیمی و با صفا که روبه روی مسجد و پشت حصار وطویله ها قرار داشت .از کنار سلخ مشگون راهی باریک بود که به پشت دکان حلوایی و تعاونی راه داشت که در این مسیر چند حصار و طویله بود .
از یک درب چوبی باریک وارد میشدیم چند اتاق سیاه در پایین بود و بالاخانه ای در روی آن قرارداشت .که البته یک درب هم از سمت مدرسه داشت . بالاخانه دارای ایوان کوچکی بود که با نرده های چوبی حفاظ شده بود. درب چوبی بالاخانه به این ایوان باز میشد و صفایی داشت .
در پایین اجاقی برای پختن غذا و انباری برای نگهداری محصولات کشاورزی و مایحتاج خانه بود. طاقچه ها و رفها چیدمان شده بود و آیینه کوچکی در بغل دیوار ميخ کرده بودند و در روی طاقچه نیز چراغ گردسوز و وسایا دیگر به چشم میخورد .
در کنار طویله ادوات کشاورزی مانند گاوآهن و چون و مشته و پالان الاغ و ورزگوال و دیگر تجهیزات ابتدایی کشاورزی قرار داشت. این خانه متعلق به برادران حسینی بود . مشهدی مصطفی و مشهدی مسیب که دو برادر بودند . این دو برادر باجناق هم بودند . مصطفی با مرصع خانم و مسیب با هاجر خانم ازدواج کرده بودند.
این خانه پدری آنها بود و بسیار زحمت کش و اهل معاشرت و بی آزار بودند. آب و ملکی داشتند و بذله گو بودند.به مشهدی مصطفی مشتی میگفتند .قدی بلند داشت و کلاه نخی بر سر میگذاشت و خوش صحبت بود.مرصع خانم با قامتی کوتاه بسیار نجیب و زحمت کش و بساز بود .
آقای مشتی علاوه بر دامداری و رعیتی در مراسم عاشورا و تاسوعا مسئول برداشتن (توغ) بود توغ نوعی عّلّم بود که به صورت افقی حرکت میدادند . ساق درخت صنوبر که قطر زیادی نداشت به اندازه دو متر بود .
یک سر آن یک تیغه فلزی وصل شده بود که به آن انواع پارچه و پرچمها سبز و مشکی را آویزان میکردند و مردم اگر نذری داشتند به این پارچه های سبز رنگ میبستند مثلا اسکناس را به پارچه سنجاق میکردند تا در راه خیر هزینه شود و جناب مشتی در زیر این علم میرفت و سر دیگر چوب که با نخی بسته شده بود توسط یک بچه از زمین بلند میشد تا به زمین کشیده نشود و در جلو هیئت یا دسته عزادار حمل میکردند و در ده میچرخیدند. که این شغل از پدر به پسر بزرگتر رسیده بود.
مشتی گاها زیر لب آواز میخواند و خاطرات زیادی را برای مردم باز گو میکرد.باری او ۳ پسر به نامهای علی .اکبر و اصغر و دو دختر داشت .علی با دختر سیف الله رجبی ازدواج کرده بود و اکبر با یک خانمی اهل زر و اصغر نیز از خانواده زرنوشی های زر ازدواج کرده بود .
یکی از دخترانش همسر استاد حسین محمدی بود .استاد حسین فرزند استاد عباس نجار بود که در محله پایین نجاری داشت و برادرش اس حسن بود. دختر دیگرش زهرا خانم نیز همسر غریب دارد . آنها نیز بسیار نجیب بودند و اهل زندگی و آبرودار بودند.
آب و ملک مصطفی و مسیب بیشتر مربوط به همسرانشان بود و خود آب و ملکی به آن صورت نداشتند . مسیب برادر مصطفی نیز مانند برادر نجیب بود . هاجر خانم همسر بود و فقط یک فرزند داشتند . پری خانم تنها فرزند مسیب بود .
پری خانم همسر محمد ثانوی بود و عیالوار بودند .که در محله پاچنار زندگی میکردند. املاک هاجر خانم به پری خانم رسیده بود . پری خانم نیز سه پسر و سه دختر داشت . درست در پشت منزل مشتی و مشهدی مرتضی ابوالقاسمی مدرسه شمس قرار داشت.
ملک این مدرسه متعلق به سید عباس فخر بود که از طرف منزلش نیز بهاین مدرسه راه داشت . در واقع این اولین مدرسه دولتی بود که در منطقه دلیجان و محلات تاسیس شده بود و میگویند ششمین مدرسه به سبک جدید در استان مرکزی بوده است .
این محل را سید عباس فخر به اداره آموزش و پرورش از زمان رضاخان اجاره داده بود. مدرسه شمس در سال ۱۳۱۶ شمسی یعنی حدود۸۵ سال قبل تاسیس شده بود و حدود ۳۴ سال در اجاره دولت بود.
در این مدرسه تا سال ۱۳۲۲ فقط تا کلاس چهارم تدریس میشد و از آن به بعد کلاس پنجم و ششم نیز به آن افزوده شد و بچه ها تا این پایه درس میخواندند و بعد ترک تحصیل میکردند . از کوچه سلخ مشگون که به سمت جلو میرفتیم به درب مدرسه میرسیدیم.
مدرسه دارای حوض آب بزرگی بود و اتاقهایی که جهت کلاس استفاده میشد. درب کلاسها به سمت باغچه و حوض باز میشد و ساختمان تقریبا در سایه بود. درختان صنوبر و گردو در این محوطه سایه انداخته بودند. بسیار جای باصفایی بود. تقریبا از هفت آبادی جهت تحصیل به این روستا می آمدند.
البته از روستاهای دیگر فقط پسرها می آمدند اما از ده دخترها هم در کلاسها حضور داشتند. بیشتر دخترها از خانواده های بهائی بودند و مسلمانها کمتر به تحصیل دختر و پسر اعتقادی داشتند و خوب نمیدانستند که دختر ها بیرون بیایند و یا تحصیل کنند. البته بعدها این طرز فکر عوض شد و همه دختر و پسرها به مدرسه می آمدند.
در دهه ۴۰ حدود ۱۲۰ دانش آموز در این مدرسه تحصیل میکردند. درون حوض آب همیشه چند ترکه در آب خیسانده بودند تا بچه ها را تنبیه کنند و یا فلک کنند. هر بچه ای در خانه هم اذیتی داشت فردای آن روز در مدرسه تنبیه میشد.
بیشتر از آنکه تحصیل کنند کتک میخوردند ولی خب سطح سواد بچه ها در آن زمان نسبت به امروز خوب بود . مدرسه تقریبا ۱۵ خرداد تعطیل و تا ۱۵مهر دوباره بازگشایی میشد. آقایانی مانند امیری و خطیبی و صنیعی و پیغمبر زاده و سلیمی و نامداری در این مدت در این مدرسه تدریس میکردند و یا مدیر بودند و در یکی از خانه های روستا زندگی داشتند .
البته قبل از این مدرسه مدرسه ای در ده وجود داشت که ملا ابولقاسم فردوسی و خانم او به بچه ها درس میدادند و سبک قدیم و مکتب خانه ای بود و اما در سال ۱۳۱۶ به دستور رضا شاه در کل ایران سبک جدید تاسیس شد و آنهم با تلاشهای مرحوم رشدیه بود که موسس آموزش جدید و نوین در ایران بود.
البته جهت راه اندازی به شیوه جدید بسیاری از علما مخالفت میکردند که نتیجه ای نگرفتند و این مدارس در ایران با دستور رضا شاه پا گرفت. مدرسه شمس تا سال ۱۳۵۱ شمسی در این محل فعال بود و در این سال به دلیل اجاره بالا دولت ادامه کار با سید عباس فخر را نداد . از این رو برای اینکه بچه ها بدون درس و تحصیل نمانند جناب رفرف و آقا شمس عظیمی و عبدالکریم صادقی فرزند سید آقا و امرالله خان مهاجر و بقیه قبول کردند که مدرسه جدیدی احداث کنند و نام آن را مدرسه ملاجعفر بگذارند .
هزینه ساخت حدود ۴۰ هزار تومان میشد و زمینی هم برای اینکار نداشتند . تا اینکه شایسته خانم محبوبی با واگذاری زمینی در زیر زیارت و جنب مسجد سید میرزا امکان ساخت مدرسه را فراهم نمود . آقا احمد ارباب یا محبوبی پیوسته سفارش داشت تا به بچه ها درس و آموزش داده شود و هزینه تحصیل آنانی که ندارند نیز تامین شود و این خانم بزرگوار این خدمت را برای آموزش بچه ها انجام داد.
این مدرسه ساخته شد و تابلوی آن نه مدرسه شمس شد و نه مدرسه ملاجعفر بلکه بنام مالک اشتر نام گرفت . بچه های زیادی در این مدرسه تحصیل کردند و به مقامات بالا رسیدند ولی شاید ندانند مسبب اصلی این مدرسه چه افرادی بودند . افرادی که بعدها اموال املاکشان توسط پدران همین تحصیل کرده ها به یغما رفت .
تا چندین سال نیز این مدرسه فعال بود و به لحاظ مهاجرت بهائیان و جوانها تعداد دانش آموز کم شد و برای دولت امکان ادامه فعالیت وجود نداشت و بچه های هفت آبادی جهت تحصیل به شهرک واران رفتند . باری مدرسه شمس سالها بدون دانش آموز ماند و از آن سر وصدای بچه ها دور ماند. تا اینکه بعد ها داماد جناب مشتی یعنی استاد حسین آنجا را از بچه های فخر خرید و محل سکونت او بود و حتی مشتی هم مدتی با مشهدی اصغر عروسش در آنجا زندگی میکردند.
بعدها استادحسین که چند دختر و یک پسر داشت آنجا را باز سازی کرد و اکنون نه از منزل مشتی و نه از منزل مشهدی مرتضی و نه از مدرسه شمس هیچ اثری نیست و تمام اینها تخریب شده و منزلی در جای آن ساخته شده است و آن لطافت و صفا و صمیمیتی که در این بخش ده بود دیگر به چشم نمیخورد و احساس نمیشود. نه ترکه ای از درخت سنجد درون حوض آب هست و نه معلمان به فلک مشغولند و نه دانش آموزی از روی کاهلی و تنبلی مدادی لای انگشتانش فشرده میشود و نه مشتی در آن حوالی دیده میشود و نه صدای عباس فخر به گوش میرسد.
روحشان شاد
ادامه دارد .......
از یک درب چوبی باریک وارد میشدیم چند اتاق سیاه در پایین بود و بالاخانه ای در روی آن قرارداشت .که البته یک درب هم از سمت مدرسه داشت . بالاخانه دارای ایوان کوچکی بود که با نرده های چوبی حفاظ شده بود. درب چوبی بالاخانه به این ایوان باز میشد و صفایی داشت .
در پایین اجاقی برای پختن غذا و انباری برای نگهداری محصولات کشاورزی و مایحتاج خانه بود. طاقچه ها و رفها چیدمان شده بود و آیینه کوچکی در بغل دیوار ميخ کرده بودند و در روی طاقچه نیز چراغ گردسوز و وسایا دیگر به چشم میخورد .
در کنار طویله ادوات کشاورزی مانند گاوآهن و چون و مشته و پالان الاغ و ورزگوال و دیگر تجهیزات ابتدایی کشاورزی قرار داشت. این خانه متعلق به برادران حسینی بود . مشهدی مصطفی و مشهدی مسیب که دو برادر بودند . این دو برادر باجناق هم بودند . مصطفی با مرصع خانم و مسیب با هاجر خانم ازدواج کرده بودند.
این خانه پدری آنها بود و بسیار زحمت کش و اهل معاشرت و بی آزار بودند. آب و ملکی داشتند و بذله گو بودند.به مشهدی مصطفی مشتی میگفتند .قدی بلند داشت و کلاه نخی بر سر میگذاشت و خوش صحبت بود.مرصع خانم با قامتی کوتاه بسیار نجیب و زحمت کش و بساز بود .
آقای مشتی علاوه بر دامداری و رعیتی در مراسم عاشورا و تاسوعا مسئول برداشتن (توغ) بود توغ نوعی عّلّم بود که به صورت افقی حرکت میدادند . ساق درخت صنوبر که قطر زیادی نداشت به اندازه دو متر بود .
یک سر آن یک تیغه فلزی وصل شده بود که به آن انواع پارچه و پرچمها سبز و مشکی را آویزان میکردند و مردم اگر نذری داشتند به این پارچه های سبز رنگ میبستند مثلا اسکناس را به پارچه سنجاق میکردند تا در راه خیر هزینه شود و جناب مشتی در زیر این علم میرفت و سر دیگر چوب که با نخی بسته شده بود توسط یک بچه از زمین بلند میشد تا به زمین کشیده نشود و در جلو هیئت یا دسته عزادار حمل میکردند و در ده میچرخیدند. که این شغل از پدر به پسر بزرگتر رسیده بود.
مشتی گاها زیر لب آواز میخواند و خاطرات زیادی را برای مردم باز گو میکرد.باری او ۳ پسر به نامهای علی .اکبر و اصغر و دو دختر داشت .علی با دختر سیف الله رجبی ازدواج کرده بود و اکبر با یک خانمی اهل زر و اصغر نیز از خانواده زرنوشی های زر ازدواج کرده بود .
یکی از دخترانش همسر استاد حسین محمدی بود .استاد حسین فرزند استاد عباس نجار بود که در محله پایین نجاری داشت و برادرش اس حسن بود. دختر دیگرش زهرا خانم نیز همسر غریب دارد . آنها نیز بسیار نجیب بودند و اهل زندگی و آبرودار بودند.
آب و ملک مصطفی و مسیب بیشتر مربوط به همسرانشان بود و خود آب و ملکی به آن صورت نداشتند . مسیب برادر مصطفی نیز مانند برادر نجیب بود . هاجر خانم همسر بود و فقط یک فرزند داشتند . پری خانم تنها فرزند مسیب بود .
پری خانم همسر محمد ثانوی بود و عیالوار بودند .که در محله پاچنار زندگی میکردند. املاک هاجر خانم به پری خانم رسیده بود . پری خانم نیز سه پسر و سه دختر داشت . درست در پشت منزل مشتی و مشهدی مرتضی ابوالقاسمی مدرسه شمس قرار داشت.
ملک این مدرسه متعلق به سید عباس فخر بود که از طرف منزلش نیز بهاین مدرسه راه داشت . در واقع این اولین مدرسه دولتی بود که در منطقه دلیجان و محلات تاسیس شده بود و میگویند ششمین مدرسه به سبک جدید در استان مرکزی بوده است .
این محل را سید عباس فخر به اداره آموزش و پرورش از زمان رضاخان اجاره داده بود. مدرسه شمس در سال ۱۳۱۶ شمسی یعنی حدود۸۵ سال قبل تاسیس شده بود و حدود ۳۴ سال در اجاره دولت بود.
در این مدرسه تا سال ۱۳۲۲ فقط تا کلاس چهارم تدریس میشد و از آن به بعد کلاس پنجم و ششم نیز به آن افزوده شد و بچه ها تا این پایه درس میخواندند و بعد ترک تحصیل میکردند . از کوچه سلخ مشگون که به سمت جلو میرفتیم به درب مدرسه میرسیدیم.
مدرسه دارای حوض آب بزرگی بود و اتاقهایی که جهت کلاس استفاده میشد. درب کلاسها به سمت باغچه و حوض باز میشد و ساختمان تقریبا در سایه بود. درختان صنوبر و گردو در این محوطه سایه انداخته بودند. بسیار جای باصفایی بود. تقریبا از هفت آبادی جهت تحصیل به این روستا می آمدند.
البته از روستاهای دیگر فقط پسرها می آمدند اما از ده دخترها هم در کلاسها حضور داشتند. بیشتر دخترها از خانواده های بهائی بودند و مسلمانها کمتر به تحصیل دختر و پسر اعتقادی داشتند و خوب نمیدانستند که دختر ها بیرون بیایند و یا تحصیل کنند. البته بعدها این طرز فکر عوض شد و همه دختر و پسرها به مدرسه می آمدند.
در دهه ۴۰ حدود ۱۲۰ دانش آموز در این مدرسه تحصیل میکردند. درون حوض آب همیشه چند ترکه در آب خیسانده بودند تا بچه ها را تنبیه کنند و یا فلک کنند. هر بچه ای در خانه هم اذیتی داشت فردای آن روز در مدرسه تنبیه میشد.
بیشتر از آنکه تحصیل کنند کتک میخوردند ولی خب سطح سواد بچه ها در آن زمان نسبت به امروز خوب بود . مدرسه تقریبا ۱۵ خرداد تعطیل و تا ۱۵مهر دوباره بازگشایی میشد. آقایانی مانند امیری و خطیبی و صنیعی و پیغمبر زاده و سلیمی و نامداری در این مدت در این مدرسه تدریس میکردند و یا مدیر بودند و در یکی از خانه های روستا زندگی داشتند .
البته قبل از این مدرسه مدرسه ای در ده وجود داشت که ملا ابولقاسم فردوسی و خانم او به بچه ها درس میدادند و سبک قدیم و مکتب خانه ای بود و اما در سال ۱۳۱۶ به دستور رضا شاه در کل ایران سبک جدید تاسیس شد و آنهم با تلاشهای مرحوم رشدیه بود که موسس آموزش جدید و نوین در ایران بود.
البته جهت راه اندازی به شیوه جدید بسیاری از علما مخالفت میکردند که نتیجه ای نگرفتند و این مدارس در ایران با دستور رضا شاه پا گرفت. مدرسه شمس تا سال ۱۳۵۱ شمسی در این محل فعال بود و در این سال به دلیل اجاره بالا دولت ادامه کار با سید عباس فخر را نداد . از این رو برای اینکه بچه ها بدون درس و تحصیل نمانند جناب رفرف و آقا شمس عظیمی و عبدالکریم صادقی فرزند سید آقا و امرالله خان مهاجر و بقیه قبول کردند که مدرسه جدیدی احداث کنند و نام آن را مدرسه ملاجعفر بگذارند .
هزینه ساخت حدود ۴۰ هزار تومان میشد و زمینی هم برای اینکار نداشتند . تا اینکه شایسته خانم محبوبی با واگذاری زمینی در زیر زیارت و جنب مسجد سید میرزا امکان ساخت مدرسه را فراهم نمود . آقا احمد ارباب یا محبوبی پیوسته سفارش داشت تا به بچه ها درس و آموزش داده شود و هزینه تحصیل آنانی که ندارند نیز تامین شود و این خانم بزرگوار این خدمت را برای آموزش بچه ها انجام داد.
این مدرسه ساخته شد و تابلوی آن نه مدرسه شمس شد و نه مدرسه ملاجعفر بلکه بنام مالک اشتر نام گرفت . بچه های زیادی در این مدرسه تحصیل کردند و به مقامات بالا رسیدند ولی شاید ندانند مسبب اصلی این مدرسه چه افرادی بودند . افرادی که بعدها اموال املاکشان توسط پدران همین تحصیل کرده ها به یغما رفت .
تا چندین سال نیز این مدرسه فعال بود و به لحاظ مهاجرت بهائیان و جوانها تعداد دانش آموز کم شد و برای دولت امکان ادامه فعالیت وجود نداشت و بچه های هفت آبادی جهت تحصیل به شهرک واران رفتند . باری مدرسه شمس سالها بدون دانش آموز ماند و از آن سر وصدای بچه ها دور ماند. تا اینکه بعد ها داماد جناب مشتی یعنی استاد حسین آنجا را از بچه های فخر خرید و محل سکونت او بود و حتی مشتی هم مدتی با مشهدی اصغر عروسش در آنجا زندگی میکردند.
بعدها استادحسین که چند دختر و یک پسر داشت آنجا را باز سازی کرد و اکنون نه از منزل مشتی و نه از منزل مشهدی مرتضی و نه از مدرسه شمس هیچ اثری نیست و تمام اینها تخریب شده و منزلی در جای آن ساخته شده است و آن لطافت و صفا و صمیمیتی که در این بخش ده بود دیگر به چشم نمیخورد و احساس نمیشود. نه ترکه ای از درخت سنجد درون حوض آب هست و نه معلمان به فلک مشغولند و نه دانش آموزی از روی کاهلی و تنبلی مدادی لای انگشتانش فشرده میشود و نه مشتی در آن حوالی دیده میشود و نه صدای عباس فخر به گوش میرسد.
روحشان شاد
ادامه دارد .......
بهائیان جاسب تصمیم میگیرند که مدرسه ای ابتدایی برای مقابله با بی سوادی و فقر علم و دانش در منطقه کروگان جاسب راه اندازی نمایند و سالها برای آن تلاش میکنند تا اینکه نهایتا در سال 1298 شمسی این مدرسه با مدیریت جناب ابوالقاسم فردوسی و همسرش طلعت خانم افتتاح میشود. اهالی غیر بهایی بشدت با این برنامه مخالفت میکنند حتی به حکومت متوسل میشوند که جلوی این کار را بگیرد خوشبختانه مامور مربوطه حکومت در قم (آقای میرزا عباس مهدوی نراقی فرزند فضل الله معاون التجار معروف) بهائی بوده و از این رو مخالفت بی اساس اهالی به جائی نمیرسد و مدرسه افتتاح میشود ولی اهالی بی کار ننشسته و به مخالفت خود ادامه میدهند تا اینکه بعد از چند سال با ضرب و شتم جناب فردوسی و فراری دادن او موفق به بستن مدرسه میشوند و از اینکه دیگر کسی به مدرسه نمیرود و سواد نمیآموزد و بچه های اهالی کلا بی سواد رشد میکنند بسیار خوشحال میشوند.
سند زیر که در وبسایت سلحشوران نراق منتشر شده و ما نیز آن را با ذکر منبع قید نموده ایم مصداقی است از این اقدام احبای کروگان جاسب در حدود یکصد سال پیش... |
ادامه دارد ....