سفر به کروگان جاسب (قسمت اول)
قسمت اول
قسمت دوم قسمت سوم قسمت چهارم قسمت پنجم قسمت ششم قسمت هفتم قسمت هشتم قسمت نهم قسمت دهم قسمت یازدهم قسمت دوازدهم قسمت سیزدهم قسمت چهاردهم قسمت پانزدهم قسمت شانزدهم قسمت هفدهم قسمت هجدهم قسمت نوزدهم قسمت بیستم قسمت بیست و یکم قسمت بیست و دوم قسمت بیست و سوم قسمت بیست و چهارم قسمت بیست و پنجم قسمت بیست و ششم قسمت بیست و هفتم قسمت بیست و هشتم قسمت بیست و نهم قسمت سی ام قسمت سی و یکم قسمت سی و دوم قسمت سی و سوم قسمت سی و چهارم قسمت سی و پنج قسمت سی و ششم قسمت سی و هفتم قسمت سی و هشتم قسمت سی و نهم قسمت چهلم قسمت چهل و یکم |
بیش از چهل سال قبل بود که بنا به دلایلی از محل سکونت خود که کروگان بود خارج شدم و به تهران آمدم تا دور از محل زادگاهم و در هیاهوی شهر تهران زندگی آینده خود را پی ریزی نمایم . دوره ای پر فراز و نشیب که اوج شادیها و تلخی ها را تجربه نموده که خود داستانی مطول دارد. اما تصمیم بر این شد که در مناسبت خاصی به آن محل مراجعت و مسافرت کنم تا تجدید خاطرات دوران کودکی گردد و شادی ها و تلخ کامی های آن روزها را یاد آور شود اگر چه در چهل سال قبل بر ارابه ای نه چندان خوب سوار شدم که شوفر آن آقا محمد شوفرمیگفتند و چندین منزل سواره و پیاده شدم و بعد از چندین ساعت تحمل رنج سفر به تهران رسیدم . اما اکنون که میخواهم به زادگاهم بروم بسیار متفاوت تر و راحت تر و زودتر این اتفاق میسر خواهد شد به هر حال تصمیم گرفتم به مناسبت تعطیلات عاشورا و تاسوعا که همیشه همراه با مراسمی در آن محل بود به آنجا بروم .
بر مرکب خود که نسبتا مناسب بود سوار شدم و پس از حدود ۲ و نیم ساعت به ابتدای جاده ازنا رسیدم دیگر از جاده های خاکی و تنگ و باریک و چاله خبری نبود جاده هر چند عریض نبود اما قابل قیاس با آن دوره نبود در سرازیری ازنا که وارد شدم هوای وطن را استشمام کردم و حال و هوای آن روزهای قدیم بر من مستولی گشت شور و هیجان وصف ناشدنی تمام وجود مرا در بر گرفته بود و لحظه به لحظه مانند عاشقی که به معشوق خود نزدیک میشود همان حس و حال را داشتم از پیچ و خمهای ازنا که گذشتم و به اولین آبادی رسیدم آرامش عجیبی را احساس کردم هرچند بافت خانه های قدیمی تغییر کرده بود و خانه های جدید ساخته بودند اما رویت مردان وزنان روستا نشان از صافی و سادگی آنها داشت به هر حال محل به محل گذشتم از روستای وشتکان که با فاصله در آن طرف جاده قرا داشت گذشتم وسقونقان که در آن دوره روستای کوچکی بود رسیدم متعجب شدم احساس کردم وارد شهری شده ام که داری مغازه های متعدد و مشاغل متنوع میباشد که دارای سرزندگی و شادابی بود. در آن دوره وسقونقان از هر نظر جزو روستاهای چهارم و پنجم محسوب میشد و موقعیتی نداشت به هر حال از باغهای گل مولا که که هم جوار روستای سید نشین هرازجان بود رد شدم دیوارهایی که تابلو دانشگاه آزاد را نشان میداد توجهم را جلب کرد متعجب که آیا در این محل وجود دانشگاه مقرون صرفه از نظر اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی هست ؟ روی تپه های بین سه آبادی کروگان و واران و هرازجان دیوارهای بلند کشیده بودند که قبل از اینکه به دانشگاه مانند باشد بیشتر شباهت به زمین خواری و تصاحب املاک مردمی ساده دل داشت که حتما با وعده ای تن به واگذاری داده بودند از محل هایی که در دوره شاه بعنوان شهرک واران ساخته شده بود فقط بهداری و مدرسه راهنمایی باقی مانده بود و خرمنگاه های واران تماما ساخت و ساز شده بود و دیوارهای دانشگاه بخشی از قبرستان کروگان را در بر گرفته بود و از دشت گالون که زمانی خرمنگاه بود و مملو از چمن و آب بود خبری نبود. بخش هایی از قبرستان کروگان درختکاری شده بود و در حال مرمت بود و ضلع جنوبی آن که محل قبور زردشتیان و بهائیان بود تخریب و در حال دیوار کشی بود و مشخص نبود چرا به این شکل سامان داده بودند از اثرقدیمی چهارطاقی که ابتدای روستا بود خبری نبود و از بنای قدیمی امامزاده اثری به چشم نمیخورد ساختمان عظیمی در دامنه کوه به چشم ميخورد که دارای گنبد و گلدسته بود و ساختمانهای های جدید در حال ساخت نیز در جنب آن در دامنه کوه هویدا بود. مدرسه شمس در زیر زیارت که زمانی محل درس و کتاب و حساب بود به خرابه و ساختمانی مستعمل شبیه بود مشخص بود سالیانی است که دیگر صدای معلم و شاگرد در داخل آن گوش نوازی نکرده و آموزش و تعلیمی صورت نگرفته است . جوی سیارون که بالای جاده زمانی خود نمایی میکرد و به سبزه و آب و علف آراسته شده بود دیگر نمایی دیده نمیشد و چندین ساختمان آن را محصور کرده بود و فقط بخش کوچکی از آن نمایان بود از آن بالا که به روستا نگریستم دیگر خبری از بامهای خانه های قدیمی نبود و فقط شیروانی بود که به چشم میخورد و ساختمانها محصور در زیر شیروانی ها شده بودند و من با کوله باری از خاطرات باید وارد این زمین پدری میشدم تا ببینم در طول این چند دهه آیا تغییری حاصل شده ...... |
سفرنامه کروگان جاسب (قسمت دوم)
بنا دارم در مسیری که میروم اگر خاطره ای از افراد و یا منازل و یا بناها به نظرم میرسد نیز عنوان نماییم ممکن هست برای برخی افراد پرداختن به آن خاطرات خوش نیایید و یا زمان را خسته کننده کند اما دوست دارم گاها مطالبی را در خصوص افراد بیان کنم انشالله که خسته کننده نباشد و مفید فایده قرار گیرد.
وسیله نقلیه خود را در همان ابتدای روستا درست بالای مدرسه شمس پارک کردم .زیرا میخواستم خاک آن محل را با پاهای خود حس کنم و خود را مقابل شخصیت بزرگی می دیدم که میبایست از مرکب پیاده شوم و به او تعظیم کنم .
اولین منزل در بالای جاده که از قدیم تر بنا شده بود منزل جناب امجدی بزرگ بود که خدمات زیادی برای روستا داشت و آن روزها به توسط ایشان و خانواده اش شعبه نفت دایر بود و مردم در سرمای زمستان و بوسیله پیت های حلبی ۲۰ لیتری و یا ظروف دیگر از ایشان نفت میگرفتند هرچند نفت ارزان بود اما استفاده از آن خیلی مرسوم نبود و بیشتر از چوب و ترکه های درختان و فضولات دامها استفاده میشد .
در نگاه اول متوجه شدم که آن منزل زیبا و خاطره انگیز که جزو اولین بناهای آجری روستا بود ظاهرا جذبه خود را از دست داده و به چندین منزل کوچکتر تبدیل شده بود.
جناب امجدی بزرگ دوره ای کدخدا بود و حشر و نشر با بزرگان داشت و فردی با جذبه و اطلاعاتی هم داشت که دیگران کمتر داشتند از اولین افرادی بود که رادیو و تلوزیون را به روستا آورده بود که البته قبلا در منزل دیگری بود و این محل را ساختمان سازی کرد و در پایین جاده اولین منزل مربوط به سید میرزا محمدی بود و جنب آن نیز مشهدی محمود که او را با نام مستعار قمقمه بیشتر میشناختند .
متاسفانه اثری نه از خودشان بود و نه فرزندان آنها در آن جا سکنی داشتند ساختمان آنها تقریبا نیمی قدیمی و نیمی باز سازی شده بود از شعبه نفت هیچ اثر و خبری نبود دیگر از افرادی که در صف انتظار بودند و از روستاهای دیگر آمده بودند و منتظر بودند تا سهمیه نفت خود را بگیرند صدایی به گوش نمیرسید در بالای شعبه نفت چند دستگاه منزل ساخته شده که قبلا خرمنگاه بود و جنب منبع آب نیز که آبشخور سالیان دراز مردم است نیز ساخت وساز بی رویه انجام شده بود .
در گامهای اول متوجه تغییر اساسی شدم و آن چه دیده در دوره های قبل دیده بودم به کلی فرق کرده بود.
در سر دو راهی قرار گرفته بودم که آیا از سر سویه به سمت محله پایین روانه شوم و یا اینکه مستقیم به مرکز ده رهسپار گردم از آن جایی که در محله پایین محله حسینیه بود تصمیم گرفتم آن بنای خاطره انگیز را پس از سالها رویت نمایم زیرا مناسبت روزهایی که رفته بودم همخوانی با آن خاطرات داشت و میتوانست شور هیجان زیادی را ایجاد کند البته در مسیر روستا بنر ها و پرچمهای نیز به مناسبت ماه محرم نصب کرده بودند و هر از گاهی افراد موتوری که کمتر آنها را میشناختم از آن مسیر در رفت و آمد بودند در سرازیری سر سویه که قرار گرفتم باغ آورده در مسیر قرار داشت با دیوارهای بلند و درختان سر به فلک کشیده که البته نسبت به دوره قبل با طراوت تر و سر سبز تر به نظر میرسید
درختان گردکان از دیوارها بالاتر رفته و یکی از املاک معروف بود که زمانی اموال جناب روحانی بود و آقا رضا جمالی متصدی امور ایشان بود و املاک ایشان در اختیار سید رضا جمالی قرار داشت .
روبه روی باغ آورده منازل آقای رمضانی و سیفالله رجبی و چند نفر دیگر و همچنین آقای فروغی بود که بافت آن منازل تغییر کرده و آن خانه های خشتی و گلی از نو ساخته شده بودند .
جناب سیفالله رجبی زمانی کلید دار مسجد بود و خدمات داشت و ما که بچه بودیم از او حساب میبردیم و روبه روی منزل فروغی پیر زن و پیرمردی زندگی میکردند بنام سید رضی و منور خانم که بسیار ساده و بی آزار بودند .
منزل سید رضی را از نو ساخته بودند در سه طبقه که نسبتا شیک بود و دید خوبی برای ساکنین آن ساختمان داشت که سوال کردم و متوجه شدم یکی از فرزندان مشهدی غضنفر محمدی آن را خریده و ساخته بود که البته ساختمان تا مجاور مدرسه ادامه داشت .
مدرسه محلی بود که افرادی که بهایی بودند در آن درس اخلاق میخواندند و گاها مجالس و محافلی را نیز در آن دایر میکردند آقا یدالله و همسرش در آنجا سکونت داشتند محیط بزرگ و پاکیزه ای بود و دارای درختچه های گل محمدی که در فصل بهار بسیار منطقه زیبایی داشت و درختان بادام و گردو نیز داشت اما اکنون از آن اتاقها و درختچه های گل هیچ اثری نیست و به چندین ساختمان نو ساز و چند طبقه تغییر یافته که حس و حال آن موقع ابدا از آن ساطع نمیگردد .
این مسیر ها را میرفتم و دچار یک دوگانگی شده بودم آخر هیچ چیز به مانند قبل دیده نمیشد و همه چیز با خاطرات من بیگانه بود این افرادی که نام میبرم سالهای سال در کنار یکدیگر زندگی میکردند و شادابی و طراوت خاصی را به محل داده بودند و این چیزی بود که من کمتر احساس میکردم بله ساختمانها نو و جدید شده بود اما حلاوت و شیرینی و ساده زیستی که خاص زندگی روستایی هست را احساس نمیکردم منزل آقای فروغی پلمپ شده بود جایی که جناب رحمتالله فروغی و خانواده اش زندگی میکردند و نمیدانم چرا آن منزل پلمپ شده بود میوه هایی درختانش خشک شده بود و ظاهرا کسی مراقبت نمیکردمدتی است که چشمان نظاره گر در و دیوار این مسیر هست و هر جا که مینگرم آه از نهادم بر می آید و فاصله دنیای قدیم مرا با آنچه رویت میکنم دو چندان میکند در همین افکار هستم که به خود میگویم بروم و در سایه ساختمان حسینیه استراحتی کنم و روی تختگاه آب انبار بنشینم تا نفسی تازه گردد
اما هر چه بدنبال حسینیه و ساختمان پر ابهت و زیبای او میگردم چیزی را پیدا نمیکنم همچنین از مسجدی که درمجاورت آن بین منزل آقای فروغی و حسینه بود نیز خبر و اثری نبود راستی آن ساختمان حسینیه و سایه نشین آن و شیر آب فشاری که پشت مسجد ملا جعفر بود و دربهای چوبی بلند سبز رنگو پنجره های زیبا و دالانی که منتهی به منزل جناب روحانی میشد را کجا میتوانم ببینم ساختمان زیبایی که شناسنامه روستا بود و جایگاه اجرای مراسم در طول سال به خصوص محرم و صفر آن ساختمان با سقف بلند و پایه های قوی و مهندسی جالب که در فصل گرما بسیار خنک بود و جایگاه زنانه مردانه آن و جذبه و ابهت آن ساختمان و پرچمهای سبز و سیاه و ............
به راستی این اثر تاریخی چرا و چگونه به زمینی مسطح که خار و خاشاک از آن روییده تبدیل شده بود فقط یک چهار دیواری و هیچ و هیچ و هیچ .............
وسیله نقلیه خود را در همان ابتدای روستا درست بالای مدرسه شمس پارک کردم .زیرا میخواستم خاک آن محل را با پاهای خود حس کنم و خود را مقابل شخصیت بزرگی می دیدم که میبایست از مرکب پیاده شوم و به او تعظیم کنم .
اولین منزل در بالای جاده که از قدیم تر بنا شده بود منزل جناب امجدی بزرگ بود که خدمات زیادی برای روستا داشت و آن روزها به توسط ایشان و خانواده اش شعبه نفت دایر بود و مردم در سرمای زمستان و بوسیله پیت های حلبی ۲۰ لیتری و یا ظروف دیگر از ایشان نفت میگرفتند هرچند نفت ارزان بود اما استفاده از آن خیلی مرسوم نبود و بیشتر از چوب و ترکه های درختان و فضولات دامها استفاده میشد .
در نگاه اول متوجه شدم که آن منزل زیبا و خاطره انگیز که جزو اولین بناهای آجری روستا بود ظاهرا جذبه خود را از دست داده و به چندین منزل کوچکتر تبدیل شده بود.
جناب امجدی بزرگ دوره ای کدخدا بود و حشر و نشر با بزرگان داشت و فردی با جذبه و اطلاعاتی هم داشت که دیگران کمتر داشتند از اولین افرادی بود که رادیو و تلوزیون را به روستا آورده بود که البته قبلا در منزل دیگری بود و این محل را ساختمان سازی کرد و در پایین جاده اولین منزل مربوط به سید میرزا محمدی بود و جنب آن نیز مشهدی محمود که او را با نام مستعار قمقمه بیشتر میشناختند .
متاسفانه اثری نه از خودشان بود و نه فرزندان آنها در آن جا سکنی داشتند ساختمان آنها تقریبا نیمی قدیمی و نیمی باز سازی شده بود از شعبه نفت هیچ اثر و خبری نبود دیگر از افرادی که در صف انتظار بودند و از روستاهای دیگر آمده بودند و منتظر بودند تا سهمیه نفت خود را بگیرند صدایی به گوش نمیرسید در بالای شعبه نفت چند دستگاه منزل ساخته شده که قبلا خرمنگاه بود و جنب منبع آب نیز که آبشخور سالیان دراز مردم است نیز ساخت وساز بی رویه انجام شده بود .
در گامهای اول متوجه تغییر اساسی شدم و آن چه دیده در دوره های قبل دیده بودم به کلی فرق کرده بود.
در سر دو راهی قرار گرفته بودم که آیا از سر سویه به سمت محله پایین روانه شوم و یا اینکه مستقیم به مرکز ده رهسپار گردم از آن جایی که در محله پایین محله حسینیه بود تصمیم گرفتم آن بنای خاطره انگیز را پس از سالها رویت نمایم زیرا مناسبت روزهایی که رفته بودم همخوانی با آن خاطرات داشت و میتوانست شور هیجان زیادی را ایجاد کند البته در مسیر روستا بنر ها و پرچمهای نیز به مناسبت ماه محرم نصب کرده بودند و هر از گاهی افراد موتوری که کمتر آنها را میشناختم از آن مسیر در رفت و آمد بودند در سرازیری سر سویه که قرار گرفتم باغ آورده در مسیر قرار داشت با دیوارهای بلند و درختان سر به فلک کشیده که البته نسبت به دوره قبل با طراوت تر و سر سبز تر به نظر میرسید
درختان گردکان از دیوارها بالاتر رفته و یکی از املاک معروف بود که زمانی اموال جناب روحانی بود و آقا رضا جمالی متصدی امور ایشان بود و املاک ایشان در اختیار سید رضا جمالی قرار داشت .
روبه روی باغ آورده منازل آقای رمضانی و سیفالله رجبی و چند نفر دیگر و همچنین آقای فروغی بود که بافت آن منازل تغییر کرده و آن خانه های خشتی و گلی از نو ساخته شده بودند .
جناب سیفالله رجبی زمانی کلید دار مسجد بود و خدمات داشت و ما که بچه بودیم از او حساب میبردیم و روبه روی منزل فروغی پیر زن و پیرمردی زندگی میکردند بنام سید رضی و منور خانم که بسیار ساده و بی آزار بودند .
منزل سید رضی را از نو ساخته بودند در سه طبقه که نسبتا شیک بود و دید خوبی برای ساکنین آن ساختمان داشت که سوال کردم و متوجه شدم یکی از فرزندان مشهدی غضنفر محمدی آن را خریده و ساخته بود که البته ساختمان تا مجاور مدرسه ادامه داشت .
مدرسه محلی بود که افرادی که بهایی بودند در آن درس اخلاق میخواندند و گاها مجالس و محافلی را نیز در آن دایر میکردند آقا یدالله و همسرش در آنجا سکونت داشتند محیط بزرگ و پاکیزه ای بود و دارای درختچه های گل محمدی که در فصل بهار بسیار منطقه زیبایی داشت و درختان بادام و گردو نیز داشت اما اکنون از آن اتاقها و درختچه های گل هیچ اثری نیست و به چندین ساختمان نو ساز و چند طبقه تغییر یافته که حس و حال آن موقع ابدا از آن ساطع نمیگردد .
این مسیر ها را میرفتم و دچار یک دوگانگی شده بودم آخر هیچ چیز به مانند قبل دیده نمیشد و همه چیز با خاطرات من بیگانه بود این افرادی که نام میبرم سالهای سال در کنار یکدیگر زندگی میکردند و شادابی و طراوت خاصی را به محل داده بودند و این چیزی بود که من کمتر احساس میکردم بله ساختمانها نو و جدید شده بود اما حلاوت و شیرینی و ساده زیستی که خاص زندگی روستایی هست را احساس نمیکردم منزل آقای فروغی پلمپ شده بود جایی که جناب رحمتالله فروغی و خانواده اش زندگی میکردند و نمیدانم چرا آن منزل پلمپ شده بود میوه هایی درختانش خشک شده بود و ظاهرا کسی مراقبت نمیکردمدتی است که چشمان نظاره گر در و دیوار این مسیر هست و هر جا که مینگرم آه از نهادم بر می آید و فاصله دنیای قدیم مرا با آنچه رویت میکنم دو چندان میکند در همین افکار هستم که به خود میگویم بروم و در سایه ساختمان حسینیه استراحتی کنم و روی تختگاه آب انبار بنشینم تا نفسی تازه گردد
اما هر چه بدنبال حسینیه و ساختمان پر ابهت و زیبای او میگردم چیزی را پیدا نمیکنم همچنین از مسجدی که درمجاورت آن بین منزل آقای فروغی و حسینه بود نیز خبر و اثری نبود راستی آن ساختمان حسینیه و سایه نشین آن و شیر آب فشاری که پشت مسجد ملا جعفر بود و دربهای چوبی بلند سبز رنگو پنجره های زیبا و دالانی که منتهی به منزل جناب روحانی میشد را کجا میتوانم ببینم ساختمان زیبایی که شناسنامه روستا بود و جایگاه اجرای مراسم در طول سال به خصوص محرم و صفر آن ساختمان با سقف بلند و پایه های قوی و مهندسی جالب که در فصل گرما بسیار خنک بود و جایگاه زنانه مردانه آن و جذبه و ابهت آن ساختمان و پرچمهای سبز و سیاه و ............
به راستی این اثر تاریخی چرا و چگونه به زمینی مسطح که خار و خاشاک از آن روییده تبدیل شده بود فقط یک چهار دیواری و هیچ و هیچ و هیچ .............
سفر نامه کروگان جاسب (قسمت سوم)
مات و مبهوت و حیران به این سو و آن سو نگاه میکردم. احساس میکردم در خواب هستم و آنچه میبینم واقعیت ندارد.
مگر میشود چنین بنا و محلی با خاک یکسان شده باشد. که ناگاه بی اختیار نگاهم به آب انبار قدیمی روستا افتاد .جایی که در روزگاران قدیم محل ذخیره آب آشامیدنی مردم محل بود .قبل از آنکه در داخل روستا لوله کشی باشد مردم با کوزه و یا سطل و یا وسایل دیگر از این محل برای مصرف استفاده میکردند. آب انبار و حسینیه دو ساختمان محکم و قدیمی بودند که مانند دو برادر دوشا دوش یکدیگر قرار داشتند و جذبه و ابهت را برای بینندگان و رهگذران به نمایش میگذاشتند.
پله های آب انبار پر از زباله بود و یک درب آهنی جلوی آن گذاشته بودند و در سر در آن هم تابلویی بود آب انبار شهید حسن حقگو .
از نقش و نگار سر در و ورودی پله ها اثری نبود و آن خنکای آب انبار و نسیم روحبخشی که در فصل گرما احساس میشد هیچ خبری نبود و آفتاب تا ته پله می تابید .نه شیر برنجی آب انبار در سر جایش بود و نه بوی نم آجرهایی که در پشت خود آب زلال را نگه داشته بود و نه هیچ خاطره از آن بنای جلوی حسینیه .
تختگاه آب انبار که قرنها خستگی را از وجود عابران و رهگذران می زدود در پشت میله های آهنی محصور نموده بودند و نمای آجری آن رنگ و لعاب آن دوره ها را نداشت . چه چشمهایی که در آنجا به راه دوخته شده بود و در انتظار آمدن کسی و یا چیزی امیدوار مانده بودند. غروب های این محل با وجود جوانان و نوجوانان بسیار جذاب بود و البته همه وقت و لحظه ای آن. البته آب انبار را ظاهرا مرمت کرده بودند و نگذاشته بودند تخریب شود .
جنب حسینه منزلی بود که بنام شیخ اسماعیل معروف بود .در این منزل آقای شیخ محمد قربانی زندگی میکرد .او علاوه بر اینکه برای کار به مزرعه بید و فخر آباد میرفت کارگاه لبافی هم داشت و برای مردم جوال و قناره و ورزگوال و گلیم و طناب و .... می بافت و شخص بسیار زحمت کش و بی آزار و مهربان بود .سکینه خانم هم خانم زحمت کشی بود که علاوه بر خانه داری در مشک زدن و نانوایی و ... کمک حال بود . اما .......
وای وای نه از آن منزل شیخ اسماعیل اثری بود و نه از لباف خانه و نه منزل شیخ محمد . در واقع آن مستطیل معروف حسینیه تا منزل شیخ اسماعیل و پشت حسینیه منزل آقای جمالی یا روحانیها که بهترین و با صفاترین محل روستا بود به کل تخریب و حتی یک خشت از آن باقی نمانده بود .
با امکانات امروز ی میتوانستند روی بام حسینیه شیروانی نصب کنند تا از برف و باران در امان باشد و هزار سال پایدار بماند اما فقط خرابی و ویرانی به چشم میخورد نه از مسجد هلال اثری مانده و نه از مسجد جلال این دو مسجد رو به روی هم و پشت منزل شیخ اسماعیل قرار داشت که اکنون پارکینگ ماشین ها شده بود .
سر ازیری می آیم تا به محل تفریح جوانان و بچه ها سری بزنم .بله محله ای که قلعه نام داشت و ما در کودکی در آنجا با بچه های دیگر بازی میکردیم .محوطه ای بود که جای فوتبال و زیر گو زنی بود .به خصوص سیزده روز عید نوروز. یک نفر در یک بلندی قرار میگرفت و بچه های دیگر تا باغچه زن باقر بک میایستادند تا توپ را بگیرند. اما در این محل چندین ساختمان ساخته شده .حتی خانه زن باقربک و باغچه های آن را که کشت و کار میکردند را ساخت و ساز کرده بودند .
روزگار چقدر فرق کرده زمینهای بالای قلعه و زیر مدرسه شمس که تماما کشاورزی بود و در دست آقا رضای جمالی بود و از املاک روحانی ها به شمار میرفت نیز ساختمانهای مسکونی ساخته شده. عجب روزگاری شده .متعجبم .به سمت پایین که می آیم به امید دیدن مغازه نجاری و قصابی شوق دارم .دو مغازه نجاری روبه روی هم و در مجاورت دکان قصابی .
اما هر چه نگاه میکنم فقط زمین مسطح به چشم میخورد. نه نشان از نجاری استاد احمد هست و نه استاد عباس و نه قصابی آقای مصیب قربانی . این مشاغل واقعا از بین رفته بودند و هیچ صدای اره و چکش و رنده ای که بر ساق صنوبری کشیده شود به گوش نمیرسید
دیگر از نردبان آماده چوبی و پارو و کلوخ کوب و وردنه و میز و (تخته یا لتک که برای سقف خانه ها استفاده میشد ) و گاو آهن و ...... اثری نبود و مهم تر از آن وجود استادان این حرفه و فن که خاطرات با آنها گره خورده بود .
دیگر از کله پاچه ها و سیرابی هایی که پای گردکان روبه روی قصابی می انداختند و زنبورها و مگسهای فراوانی که وزوز میکردند و شاخ های بز و بزغاله ها ...... خبری نبود. نه چوب خطی و نه صدای ساطور و نه طناب آویز برای پوست کندن گوسفند و نه صدای ترازوی قدیمی که همیشه کفه گوشت را سنگین تر میگرفت تا اجحافی نشود . نه دکان حلوایی که زمانی جناب میرزا حسین و مش رضا و مشهدی مصطفی از طایفه قربانی ها در آن مشغول بودند و با کمک وسایل اولیه حلوا و شیره تولید میکردند.
در این محل یعنی از حسینیه تا قصابی ۵ مغازه و یا محل صنفی وجود داشت یعنی لبافی و قصابی و حلوایی و دو مغازه نجاری .دود از سرم در آمد وقتی همه را تل خاک دیدم و تاسف خوردم که مگر در این محل جنگی صورت گرفته که همه ابنیه و صنوف را خراب کرده اند و به تاراج برده اند. آن بزرگان روستا چگونه میتوانند این میزان تخریب و ویرانی را توجیه کنند .
آری در این فاصله چند دهه چه اتفاقاتی که در این محل رخ داده که اثرات تخریب آن تا قرنها جبران نخواهد شد .شاید بگویید راوی چرا عینک بد بینی زده و فقط از خرابی ها میگوید و از ساختمانهای نوساز حرفی نمیزند بله اشاره کردم که در زمینهای مزروعی ساختمان سازی و آبادانی به ظاهر صورت گرفته اما بافت روستا که باید حفظ میشد انجام نشده .اموال عمومی و خصوصی دچار ویرانی و دستبرد شده و این واقعیت این محل هست و چون من با خاطرات آن روزها مراجعه نموده ام برایم نبود آن بناها را بسیار احساس میکنم .
اما افرادی که آنجا هستند و یا هر ساله رفت و آمد دارند ممکن هست برایشان این وضعیت عادی شده باشد و یا ممکن هست شرایط را از ابتدا اینگونه دیده باشند و قدیم را تجربه نکرده باشند. شاید عینک واقع بینی اذیت کننده باشد
مگر میشود چنین بنا و محلی با خاک یکسان شده باشد. که ناگاه بی اختیار نگاهم به آب انبار قدیمی روستا افتاد .جایی که در روزگاران قدیم محل ذخیره آب آشامیدنی مردم محل بود .قبل از آنکه در داخل روستا لوله کشی باشد مردم با کوزه و یا سطل و یا وسایل دیگر از این محل برای مصرف استفاده میکردند. آب انبار و حسینیه دو ساختمان محکم و قدیمی بودند که مانند دو برادر دوشا دوش یکدیگر قرار داشتند و جذبه و ابهت را برای بینندگان و رهگذران به نمایش میگذاشتند.
پله های آب انبار پر از زباله بود و یک درب آهنی جلوی آن گذاشته بودند و در سر در آن هم تابلویی بود آب انبار شهید حسن حقگو .
از نقش و نگار سر در و ورودی پله ها اثری نبود و آن خنکای آب انبار و نسیم روحبخشی که در فصل گرما احساس میشد هیچ خبری نبود و آفتاب تا ته پله می تابید .نه شیر برنجی آب انبار در سر جایش بود و نه بوی نم آجرهایی که در پشت خود آب زلال را نگه داشته بود و نه هیچ خاطره از آن بنای جلوی حسینیه .
تختگاه آب انبار که قرنها خستگی را از وجود عابران و رهگذران می زدود در پشت میله های آهنی محصور نموده بودند و نمای آجری آن رنگ و لعاب آن دوره ها را نداشت . چه چشمهایی که در آنجا به راه دوخته شده بود و در انتظار آمدن کسی و یا چیزی امیدوار مانده بودند. غروب های این محل با وجود جوانان و نوجوانان بسیار جذاب بود و البته همه وقت و لحظه ای آن. البته آب انبار را ظاهرا مرمت کرده بودند و نگذاشته بودند تخریب شود .
جنب حسینه منزلی بود که بنام شیخ اسماعیل معروف بود .در این منزل آقای شیخ محمد قربانی زندگی میکرد .او علاوه بر اینکه برای کار به مزرعه بید و فخر آباد میرفت کارگاه لبافی هم داشت و برای مردم جوال و قناره و ورزگوال و گلیم و طناب و .... می بافت و شخص بسیار زحمت کش و بی آزار و مهربان بود .سکینه خانم هم خانم زحمت کشی بود که علاوه بر خانه داری در مشک زدن و نانوایی و ... کمک حال بود . اما .......
وای وای نه از آن منزل شیخ اسماعیل اثری بود و نه از لباف خانه و نه منزل شیخ محمد . در واقع آن مستطیل معروف حسینیه تا منزل شیخ اسماعیل و پشت حسینیه منزل آقای جمالی یا روحانیها که بهترین و با صفاترین محل روستا بود به کل تخریب و حتی یک خشت از آن باقی نمانده بود .
با امکانات امروز ی میتوانستند روی بام حسینیه شیروانی نصب کنند تا از برف و باران در امان باشد و هزار سال پایدار بماند اما فقط خرابی و ویرانی به چشم میخورد نه از مسجد هلال اثری مانده و نه از مسجد جلال این دو مسجد رو به روی هم و پشت منزل شیخ اسماعیل قرار داشت که اکنون پارکینگ ماشین ها شده بود .
سر ازیری می آیم تا به محل تفریح جوانان و بچه ها سری بزنم .بله محله ای که قلعه نام داشت و ما در کودکی در آنجا با بچه های دیگر بازی میکردیم .محوطه ای بود که جای فوتبال و زیر گو زنی بود .به خصوص سیزده روز عید نوروز. یک نفر در یک بلندی قرار میگرفت و بچه های دیگر تا باغچه زن باقر بک میایستادند تا توپ را بگیرند. اما در این محل چندین ساختمان ساخته شده .حتی خانه زن باقربک و باغچه های آن را که کشت و کار میکردند را ساخت و ساز کرده بودند .
روزگار چقدر فرق کرده زمینهای بالای قلعه و زیر مدرسه شمس که تماما کشاورزی بود و در دست آقا رضای جمالی بود و از املاک روحانی ها به شمار میرفت نیز ساختمانهای مسکونی ساخته شده. عجب روزگاری شده .متعجبم .به سمت پایین که می آیم به امید دیدن مغازه نجاری و قصابی شوق دارم .دو مغازه نجاری روبه روی هم و در مجاورت دکان قصابی .
اما هر چه نگاه میکنم فقط زمین مسطح به چشم میخورد. نه نشان از نجاری استاد احمد هست و نه استاد عباس و نه قصابی آقای مصیب قربانی . این مشاغل واقعا از بین رفته بودند و هیچ صدای اره و چکش و رنده ای که بر ساق صنوبری کشیده شود به گوش نمیرسید
دیگر از نردبان آماده چوبی و پارو و کلوخ کوب و وردنه و میز و (تخته یا لتک که برای سقف خانه ها استفاده میشد ) و گاو آهن و ...... اثری نبود و مهم تر از آن وجود استادان این حرفه و فن که خاطرات با آنها گره خورده بود .
دیگر از کله پاچه ها و سیرابی هایی که پای گردکان روبه روی قصابی می انداختند و زنبورها و مگسهای فراوانی که وزوز میکردند و شاخ های بز و بزغاله ها ...... خبری نبود. نه چوب خطی و نه صدای ساطور و نه طناب آویز برای پوست کندن گوسفند و نه صدای ترازوی قدیمی که همیشه کفه گوشت را سنگین تر میگرفت تا اجحافی نشود . نه دکان حلوایی که زمانی جناب میرزا حسین و مش رضا و مشهدی مصطفی از طایفه قربانی ها در آن مشغول بودند و با کمک وسایل اولیه حلوا و شیره تولید میکردند.
در این محل یعنی از حسینیه تا قصابی ۵ مغازه و یا محل صنفی وجود داشت یعنی لبافی و قصابی و حلوایی و دو مغازه نجاری .دود از سرم در آمد وقتی همه را تل خاک دیدم و تاسف خوردم که مگر در این محل جنگی صورت گرفته که همه ابنیه و صنوف را خراب کرده اند و به تاراج برده اند. آن بزرگان روستا چگونه میتوانند این میزان تخریب و ویرانی را توجیه کنند .
آری در این فاصله چند دهه چه اتفاقاتی که در این محل رخ داده که اثرات تخریب آن تا قرنها جبران نخواهد شد .شاید بگویید راوی چرا عینک بد بینی زده و فقط از خرابی ها میگوید و از ساختمانهای نوساز حرفی نمیزند بله اشاره کردم که در زمینهای مزروعی ساختمان سازی و آبادانی به ظاهر صورت گرفته اما بافت روستا که باید حفظ میشد انجام نشده .اموال عمومی و خصوصی دچار ویرانی و دستبرد شده و این واقعیت این محل هست و چون من با خاطرات آن روزها مراجعه نموده ام برایم نبود آن بناها را بسیار احساس میکنم .
اما افرادی که آنجا هستند و یا هر ساله رفت و آمد دارند ممکن هست برایشان این وضعیت عادی شده باشد و یا ممکن هست شرایط را از ابتدا اینگونه دیده باشند و قدیم را تجربه نکرده باشند. شاید عینک واقع بینی اذیت کننده باشد
سفر نامه کروگان جاسب (قسمت چهارم)
البته فراموش کردم که بگویم که آقای مشهدی مصیب قربانی هم لباف خانه ای داشت که علاوه بر کار قصابی و کشاورزی در آن کارگاه فعالیت میکرد .
همانطور مات و مبهوت مانده بودم .ناگهان چهره استاد احمد به خاطرم رسید که در دکان نجاری روی پوست بره ای نشسته بود و کُلُن دربهای چوبی می ساخت و کارش که تمام شد از جا برخواست و لباسهای خود را تکاند و کت مشکی خود را به تن کرد و چکمه های خود را پوشید و کلاه نخی خود را بر سر گذاشت و کارگاه را با قفل مسی حلقه دار مخصوصی بست و از روی برفها به سمت منزلش سرازیر شد . خدا رحمتش کند
در این حال و هوا بودم که به سمت میدان راه افتادم .سمت راست میدان حصار و طویله ای بود که خراب شده بود و ساختمانهایی در آنجا احداث کرده بودند به سمت جلوتر که رفتم ناگهان به یاد آقای حسن هاشمی و مشهدی عباس قربانی افتادم که در محله پایین سالهای سال روبه روی هم همسایه بودند .
آقا حسن مرد زحمت کش و مهربان بود و همه عمر خود را در کار وکشاورزی مصروف داشت از ابتدای بهار تا اواسط پاییز تقریبا همه روز از ده تا مزرعه بید و فخر آباد میرفت و کشت و کار میکرد. کار بسیار سخت و فرسایشی بود.
هر روز صبح با چند الاغ و گاو و خورجین این مسیر طولانی را طی میکرد و هوا تاریک بود که از مزرعه بر میگشت. جواهر خانم همسر ایشان و دخترهایش و گاها عروسش گوهر خانم نیز کمک حال او بودند . هر چند که آنها به قالی بافی و کارهای خانه نیز می پرداختند . او مرد عیالوار و آبرو داری بود .
یک پسر داشت بنام آقا داود که بعد ها شاگرد مینی بوس شده بود و مدتی هم شنیده بودم با آقا ناصر وارانی مسافر از جاسب به قم و دلیجان میبردند که متاسفانه نه از آقا حسن خبری بود و نه از جواهر خانم و نه سید داود که همه به رحمت خدا رفته بودند.
منزل سید حسن که دو بخش بود و بسیار بزرگ بود منزل فردوسی ها معروف بود و اولین مدرسه را جناب فردوسی برای آموزش ایجاد کرده بود .
قبل از اینکه مدرسه جناب فخر دایر شود یعنی بیش از ۱۱۰ سال قبل. ولی اکنون به چندین خانه تقسیم شده بود و ساخت و ساز شده بود و اثر کمی از آن بافت وجود داشت. منزل مشهدی عباس هم بخشی قدیمی و بخشی را ظاهرا فرزندانش ساخته بودند و از آن حصار و طویله ای که قبلا ها دیده بودم هیچ اثری نبود .پشت منزل مشهدی عباس که حصار و باغچه ای بود و درخت مو بزرگی داشت هم ساخت وساز شده بود .
دیگر سید حسن و مشهدی عباس را با آن آفتابگردان های معروفشان نخواهم دید . آن مردان ساده و بی آلایش کجا هستند همینطور صدیقه خانم و جواهر خانم که سالها زحمات زیادی را تحمل کردند و آبرومندانه زندگی کردند.
بر میگردم در حالی که خود را روبه روی منزل محبوبی ها میبینم . درب چوبی که ورودی این منزل بزرگ بود دیگر وجود نداشت. صدای آقا احمد و آقا محمد محبوبی هنوز هم در گوشهایم شنیده میشد.. چقدر این افراد خوش صحبت و بذله گو و دانا و مردم دار بودند .
منزل محبوبی ها معروف بود. و بسیار با صفا و با طراوت بود. همیشه ضرب المثل که میخواستند بزنند از زبان آنها میگفتند..چنان یک موضوعی را زیبا تعریف میکردند که ساعتها دوست داشتیم شنونده سخنان آنها باشیم .
خاندان محبوبی افراد ثروتمند و با نفوذ بودند و املاک و اموال آنها بسیار بود در عین حال مردم دوست و با محبت بودند.بیش از نیمی از محله پایین از میدان تا باغچه فرهاد و زمینهای اول آبادی برای این خانواده بود .
اتاق شیرین خانم خراب شده بود و اتاقهای دیگر فقط نمایی از آن باقی مانده بود. شیرین خان پیر زنی بود که مردم او را دوست داشتند و در کارها کمک میکرد او هم خانم مهربانی بود. ما به او شیرین جان میگفتیم.
واقعا واژگان قادر نیستند تا این حس را انتقال دهند .خانه با صفای محبوبی ها بخشی باز سازی شده و بخش دیگر خراب.
منزل آنها را دور میزنم و روبه روی باغچه فرهاد قرار میگیرم . جایی که محل تفریح بود و خاطرات دوران کودکی و کشت و کارهایی که در این محل میشد سر جوب با صفا و پر آب .
اما فقط ساق خشک شده ای باقی مانده و چند درخت نیمه جان . بر میگردم و منزل مشهدی مصیب قربانی که آخرین منزل در محله پایین هست را میبینم. قدری باز سازی شده ولی بافت آن مانند همان قدیم هست .هنوز چاه روبه روی منزل ایشان خراب نشده .در قدیم که یخچال نبود ایشان گوشتهایی که زیاد می آمد را در این چاه آویزان میکرد تا خراب نشود و روز بعد میفروخت .
این چاه آنقدر خنک بود که تا چند روز میشد گوشت را درون آن نگهداری کرد . همیشه او زیر لب نجوایی داشت و میخواند. در چاوشی ها و مناسبتها پیش قدم بود .کاسب ده بود و قابل احترام.
به دیوارهای قدیمی نگاه میکنم جایی که اتاق صاحب خانم و معصومه خانم بود .اتاقی در زیر و بالاخانه ای در بالا که مهمان خانه آنها بود. بلااستفاده و مستعمل به نظر میرسید. از دالان مجاور اتاق صاحب خانم داخل میشوم دالان هنوز مانند قدیم باقی مانده . به محوطه منزل اجدادی قربانیها وارد میشوم .زمانی چندین خانوار در این محوطه زندگی میکردند اما الان به خرابه ای تبدیل شده و دربهای اتاقها افتاده و دولابها خراب و تیرهای چوبی قیر اندود در سقف اتاقها آویزان که صحنه دلخراشی را نمایان میکنند. زمانی محل زندگی و طراوت و آمدو شد بود اما هیچ جای این محوطه چند هزار متری قابل سکونت نیست و ظاهرا اختلاف در شراکت به این روز انداخته باشد .
تمام حصارها و طویله ها خراب و نه صدای بچه ای در آن محل به گوش میرسد و نه بوی غذایی که از مطبخی استشمام شود و نه بع بع گوسفندی و نه مامای گاوی …. سوت و کور است .و هیچ و هیچ و هیچ
همانطور مات و مبهوت مانده بودم .ناگهان چهره استاد احمد به خاطرم رسید که در دکان نجاری روی پوست بره ای نشسته بود و کُلُن دربهای چوبی می ساخت و کارش که تمام شد از جا برخواست و لباسهای خود را تکاند و کت مشکی خود را به تن کرد و چکمه های خود را پوشید و کلاه نخی خود را بر سر گذاشت و کارگاه را با قفل مسی حلقه دار مخصوصی بست و از روی برفها به سمت منزلش سرازیر شد . خدا رحمتش کند
در این حال و هوا بودم که به سمت میدان راه افتادم .سمت راست میدان حصار و طویله ای بود که خراب شده بود و ساختمانهایی در آنجا احداث کرده بودند به سمت جلوتر که رفتم ناگهان به یاد آقای حسن هاشمی و مشهدی عباس قربانی افتادم که در محله پایین سالهای سال روبه روی هم همسایه بودند .
آقا حسن مرد زحمت کش و مهربان بود و همه عمر خود را در کار وکشاورزی مصروف داشت از ابتدای بهار تا اواسط پاییز تقریبا همه روز از ده تا مزرعه بید و فخر آباد میرفت و کشت و کار میکرد. کار بسیار سخت و فرسایشی بود.
هر روز صبح با چند الاغ و گاو و خورجین این مسیر طولانی را طی میکرد و هوا تاریک بود که از مزرعه بر میگشت. جواهر خانم همسر ایشان و دخترهایش و گاها عروسش گوهر خانم نیز کمک حال او بودند . هر چند که آنها به قالی بافی و کارهای خانه نیز می پرداختند . او مرد عیالوار و آبرو داری بود .
یک پسر داشت بنام آقا داود که بعد ها شاگرد مینی بوس شده بود و مدتی هم شنیده بودم با آقا ناصر وارانی مسافر از جاسب به قم و دلیجان میبردند که متاسفانه نه از آقا حسن خبری بود و نه از جواهر خانم و نه سید داود که همه به رحمت خدا رفته بودند.
منزل سید حسن که دو بخش بود و بسیار بزرگ بود منزل فردوسی ها معروف بود و اولین مدرسه را جناب فردوسی برای آموزش ایجاد کرده بود .
قبل از اینکه مدرسه جناب فخر دایر شود یعنی بیش از ۱۱۰ سال قبل. ولی اکنون به چندین خانه تقسیم شده بود و ساخت و ساز شده بود و اثر کمی از آن بافت وجود داشت. منزل مشهدی عباس هم بخشی قدیمی و بخشی را ظاهرا فرزندانش ساخته بودند و از آن حصار و طویله ای که قبلا ها دیده بودم هیچ اثری نبود .پشت منزل مشهدی عباس که حصار و باغچه ای بود و درخت مو بزرگی داشت هم ساخت وساز شده بود .
دیگر سید حسن و مشهدی عباس را با آن آفتابگردان های معروفشان نخواهم دید . آن مردان ساده و بی آلایش کجا هستند همینطور صدیقه خانم و جواهر خانم که سالها زحمات زیادی را تحمل کردند و آبرومندانه زندگی کردند.
بر میگردم در حالی که خود را روبه روی منزل محبوبی ها میبینم . درب چوبی که ورودی این منزل بزرگ بود دیگر وجود نداشت. صدای آقا احمد و آقا محمد محبوبی هنوز هم در گوشهایم شنیده میشد.. چقدر این افراد خوش صحبت و بذله گو و دانا و مردم دار بودند .
منزل محبوبی ها معروف بود. و بسیار با صفا و با طراوت بود. همیشه ضرب المثل که میخواستند بزنند از زبان آنها میگفتند..چنان یک موضوعی را زیبا تعریف میکردند که ساعتها دوست داشتیم شنونده سخنان آنها باشیم .
خاندان محبوبی افراد ثروتمند و با نفوذ بودند و املاک و اموال آنها بسیار بود در عین حال مردم دوست و با محبت بودند.بیش از نیمی از محله پایین از میدان تا باغچه فرهاد و زمینهای اول آبادی برای این خانواده بود .
اتاق شیرین خانم خراب شده بود و اتاقهای دیگر فقط نمایی از آن باقی مانده بود. شیرین خان پیر زنی بود که مردم او را دوست داشتند و در کارها کمک میکرد او هم خانم مهربانی بود. ما به او شیرین جان میگفتیم.
واقعا واژگان قادر نیستند تا این حس را انتقال دهند .خانه با صفای محبوبی ها بخشی باز سازی شده و بخش دیگر خراب.
منزل آنها را دور میزنم و روبه روی باغچه فرهاد قرار میگیرم . جایی که محل تفریح بود و خاطرات دوران کودکی و کشت و کارهایی که در این محل میشد سر جوب با صفا و پر آب .
اما فقط ساق خشک شده ای باقی مانده و چند درخت نیمه جان . بر میگردم و منزل مشهدی مصیب قربانی که آخرین منزل در محله پایین هست را میبینم. قدری باز سازی شده ولی بافت آن مانند همان قدیم هست .هنوز چاه روبه روی منزل ایشان خراب نشده .در قدیم که یخچال نبود ایشان گوشتهایی که زیاد می آمد را در این چاه آویزان میکرد تا خراب نشود و روز بعد میفروخت .
این چاه آنقدر خنک بود که تا چند روز میشد گوشت را درون آن نگهداری کرد . همیشه او زیر لب نجوایی داشت و میخواند. در چاوشی ها و مناسبتها پیش قدم بود .کاسب ده بود و قابل احترام.
به دیوارهای قدیمی نگاه میکنم جایی که اتاق صاحب خانم و معصومه خانم بود .اتاقی در زیر و بالاخانه ای در بالا که مهمان خانه آنها بود. بلااستفاده و مستعمل به نظر میرسید. از دالان مجاور اتاق صاحب خانم داخل میشوم دالان هنوز مانند قدیم باقی مانده . به محوطه منزل اجدادی قربانیها وارد میشوم .زمانی چندین خانوار در این محوطه زندگی میکردند اما الان به خرابه ای تبدیل شده و دربهای اتاقها افتاده و دولابها خراب و تیرهای چوبی قیر اندود در سقف اتاقها آویزان که صحنه دلخراشی را نمایان میکنند. زمانی محل زندگی و طراوت و آمدو شد بود اما هیچ جای این محوطه چند هزار متری قابل سکونت نیست و ظاهرا اختلاف در شراکت به این روز انداخته باشد .
تمام حصارها و طویله ها خراب و نه صدای بچه ای در آن محل به گوش میرسد و نه بوی غذایی که از مطبخی استشمام شود و نه بع بع گوسفندی و نه مامای گاوی …. سوت و کور است .و هیچ و هیچ و هیچ
سفر نامه کروگان جاسب (قسمت پنجم)
در کنار خرابه حوضی که روزگاری پر آب و با طراوت بود می ایستم و اتاق خاور خانم را میبینم که بسیار کوچک و محقر بود .
ایشان مادر مشهدی احمد قربانی بود.همینطور بالاخانه ای که روزگاری مشهدی مصطفی قربانی زندگی میکرد. ایشان مرد زحمت کش و عیالوار بود .کارش کشاورزی بود ودر مزرعه کار میکرد. همسرش دوشادوش او کار میکرد و آبرو دار بودند .همه مردان و زنان روستا زحمت کش بودند . آن حصار و طویله ها پر بود از دام و کاه و کت .
به سمت منزل شیخ ابراهیم که زمانی بزرگ خاندان قربانی ها بود میروم .از آن درب بزرگ چوبی خبری نیست .و ظاهر ساختمان نشان میدهد که به چند قسمت تقسیم شده و باز سازی شده است.
خانه ای بزرگ و باصفا با درختان بزرگ و جوی آب روان .ماهرخ خانم و شیخ ابراهیم عیالوار بودند و ایشان مداحی و چاوشی میکرد و صدای خوشی داشت که شنیده ام که بعضی از نوادگان ایشان هم خوش صدا هستند و میخوانند.
روبه روی خانه شیخ ابراهیم منزل حاج خلیل اسماعیلی قرار دارد که البته قدمتی ندارد و بعد از انقلاب ظاهرا ساخته شده .ولی ایشان فرزند بزرگ مشهدی علی اکبر اسماعیلی بودند که داماد بزرگ شیخ ابراهیم به شمار میرفتند. در تهران دم و دستگاهی داشت که آمده بود و منزلی را بنا کرده بود.و بعدها بانی ناهار ظهر عاشورا شده بود و ناهار میداد .ظاهرا آن منزل هم به چند بخش تقسیم شده بود و آن طراوتها را نداشت .
ناگهان نگاهم به درخت تنومند ی افتاد که درخت توت بود. درختی که نشان چند سده داشت .اما هر چه نگاه کردم زمینی را دیدم که خار و خاشاک از آن روییده .فکر کردم خواب میبینم .زیرا این درخت توت مربوط به منزل جناب شمس الله رضوانی بود .خانه ای زیبا که وسط آن حوض آب بود و جوی آب و خیلی با صفا بود.اما اکنون هیچ اثری از ان منزل و حصار و طویله وبالاخانه و هیچ نبود .به راستی ظرف این مدت چه بر سر این خانه ها آمده بود.
جناب شمس الله از قباله نویسان جاسب بود که خطی خوش داشت و در دوره خود دارای سواد خوب بود به شعر و شاعری علاقمند بود و دارای اخلاق نیکو و مردم دار و خوش بیان .
مردی عیالوار و زحمت کش و آبرو مند. که البته از دیانت بهایی پیروی میکرد و کاری به کار دیگران نداشت .آب و ملکی داشت که میکاشت و دامی و الاغی و امکانات اولیه روستایی.
واقعا متاثر شدم وقتی این وضع را دیدم .در مجاور منزل شمس الله منزل استاد احمد نجار بود که با خواهر شمس الله ازدواج کرده بود .عیالوار و زحمت کش .اما منزل او نیز مستعمل و خرابه بود.دیگر صدای مهربان بدیعه خانم به گوش نمیرسید
چه زحماتها که میکشیدند و چه خون دلها که میخوردند.
نگاهم به نانواخانه استاد عباس پدر مشهدی غلامرضا حدادی افتاد .منزلی محقر بود که در آنجا زندگی میکردند. همسرش خواهر سید میرزا محمدی بود . یعنی مادر مشهدی غلامرضا و علی اکبر و علی اصغر و مرحوم حسین اقا
البته در کنار نانوا خانه بعدها مشهدی غلامرضا ساختمانی را بنا کرده بود در دو طبقه که از تیر چوب و مصالح قدیم بود..چرخیدم و نگاهی به درب منزل انداختم و متوجه شدم رفت و آمدی در منزل صورت نمیگیرد و بنای زیبا بدون استفاده مانده بود. ایشان خودش به رحمت خدا رفته اما همسر زحمت کش او شکر خدا در کنار خانواده می باشد
خدا رحمت کند یکی از فرزندانش نیز در جبهه شهید شده بودو مردم از آن به بعد برای مشهدی غلامرضا احترام خاصی قائل بودند و مسولیت روستا را سالیان سال به همین واسطه به او سپرده بودند.
در کنار منزل مشهدی غلامرضا مسجد قدیمی محله پایین قرار داشت که تعمیرات اساسی کرده بودند وظاهر مناسبی داشت. اما درب آن قفل بود و ظاهرا خیلی کسی داخل آن رفت و آمد نداشت .
در روبه روی منزل حدادی چند اتاق بود که آن زمانها میگفتند برای فروغی ها هست اما اثری از آن اتاقها نبود و دیواری دور آن کشیده بودند و بلااستفاده مانده بود .میگفتند که جناب حدادی این دیوار را کشیده .نمیدانم حقیقت داشت یا نه و چطور .
تا اینجای کار که نگاه کردم خرابی بیش از آبادانی به چشم میخورد و باید متوجه میشدم دلیل این نابسامانی ها چه بوده . امور روستا دست چه افرادی بوده که اینچنین تار و پود آن را از بین برده بودند .
این جمعیتی که سالهای سال با یکدیگر زندگی میکردند چه شد که برای یکدیگر خرابی ایجاد کردند و گذشت و رفاقت را کنار گذاشتند .
ایشان مادر مشهدی احمد قربانی بود.همینطور بالاخانه ای که روزگاری مشهدی مصطفی قربانی زندگی میکرد. ایشان مرد زحمت کش و عیالوار بود .کارش کشاورزی بود ودر مزرعه کار میکرد. همسرش دوشادوش او کار میکرد و آبرو دار بودند .همه مردان و زنان روستا زحمت کش بودند . آن حصار و طویله ها پر بود از دام و کاه و کت .
به سمت منزل شیخ ابراهیم که زمانی بزرگ خاندان قربانی ها بود میروم .از آن درب بزرگ چوبی خبری نیست .و ظاهر ساختمان نشان میدهد که به چند قسمت تقسیم شده و باز سازی شده است.
خانه ای بزرگ و باصفا با درختان بزرگ و جوی آب روان .ماهرخ خانم و شیخ ابراهیم عیالوار بودند و ایشان مداحی و چاوشی میکرد و صدای خوشی داشت که شنیده ام که بعضی از نوادگان ایشان هم خوش صدا هستند و میخوانند.
روبه روی خانه شیخ ابراهیم منزل حاج خلیل اسماعیلی قرار دارد که البته قدمتی ندارد و بعد از انقلاب ظاهرا ساخته شده .ولی ایشان فرزند بزرگ مشهدی علی اکبر اسماعیلی بودند که داماد بزرگ شیخ ابراهیم به شمار میرفتند. در تهران دم و دستگاهی داشت که آمده بود و منزلی را بنا کرده بود.و بعدها بانی ناهار ظهر عاشورا شده بود و ناهار میداد .ظاهرا آن منزل هم به چند بخش تقسیم شده بود و آن طراوتها را نداشت .
ناگهان نگاهم به درخت تنومند ی افتاد که درخت توت بود. درختی که نشان چند سده داشت .اما هر چه نگاه کردم زمینی را دیدم که خار و خاشاک از آن روییده .فکر کردم خواب میبینم .زیرا این درخت توت مربوط به منزل جناب شمس الله رضوانی بود .خانه ای زیبا که وسط آن حوض آب بود و جوی آب و خیلی با صفا بود.اما اکنون هیچ اثری از ان منزل و حصار و طویله وبالاخانه و هیچ نبود .به راستی ظرف این مدت چه بر سر این خانه ها آمده بود.
جناب شمس الله از قباله نویسان جاسب بود که خطی خوش داشت و در دوره خود دارای سواد خوب بود به شعر و شاعری علاقمند بود و دارای اخلاق نیکو و مردم دار و خوش بیان .
مردی عیالوار و زحمت کش و آبرو مند. که البته از دیانت بهایی پیروی میکرد و کاری به کار دیگران نداشت .آب و ملکی داشت که میکاشت و دامی و الاغی و امکانات اولیه روستایی.
واقعا متاثر شدم وقتی این وضع را دیدم .در مجاور منزل شمس الله منزل استاد احمد نجار بود که با خواهر شمس الله ازدواج کرده بود .عیالوار و زحمت کش .اما منزل او نیز مستعمل و خرابه بود.دیگر صدای مهربان بدیعه خانم به گوش نمیرسید
چه زحماتها که میکشیدند و چه خون دلها که میخوردند.
نگاهم به نانواخانه استاد عباس پدر مشهدی غلامرضا حدادی افتاد .منزلی محقر بود که در آنجا زندگی میکردند. همسرش خواهر سید میرزا محمدی بود . یعنی مادر مشهدی غلامرضا و علی اکبر و علی اصغر و مرحوم حسین اقا
البته در کنار نانوا خانه بعدها مشهدی غلامرضا ساختمانی را بنا کرده بود در دو طبقه که از تیر چوب و مصالح قدیم بود..چرخیدم و نگاهی به درب منزل انداختم و متوجه شدم رفت و آمدی در منزل صورت نمیگیرد و بنای زیبا بدون استفاده مانده بود. ایشان خودش به رحمت خدا رفته اما همسر زحمت کش او شکر خدا در کنار خانواده می باشد
خدا رحمت کند یکی از فرزندانش نیز در جبهه شهید شده بودو مردم از آن به بعد برای مشهدی غلامرضا احترام خاصی قائل بودند و مسولیت روستا را سالیان سال به همین واسطه به او سپرده بودند.
در کنار منزل مشهدی غلامرضا مسجد قدیمی محله پایین قرار داشت که تعمیرات اساسی کرده بودند وظاهر مناسبی داشت. اما درب آن قفل بود و ظاهرا خیلی کسی داخل آن رفت و آمد نداشت .
در روبه روی منزل حدادی چند اتاق بود که آن زمانها میگفتند برای فروغی ها هست اما اثری از آن اتاقها نبود و دیواری دور آن کشیده بودند و بلااستفاده مانده بود .میگفتند که جناب حدادی این دیوار را کشیده .نمیدانم حقیقت داشت یا نه و چطور .
تا اینجای کار که نگاه کردم خرابی بیش از آبادانی به چشم میخورد و باید متوجه میشدم دلیل این نابسامانی ها چه بوده . امور روستا دست چه افرادی بوده که اینچنین تار و پود آن را از بین برده بودند .
این جمعیتی که سالهای سال با یکدیگر زندگی میکردند چه شد که برای یکدیگر خرابی ایجاد کردند و گذشت و رفاقت را کنار گذاشتند .
سفر نامه کروگان جاسب (قسمت ششم)
با توجه به گذشت زمان مقداری فراموشکار شدهام و چند مورد از اسامی را اشتباه عنوان نموده ام یک مورد در خصوص جناب شیخ ابراهیم بود که بنده بایستی نام جناب میرزاحسین را عنوان میکردم .
ایشان با ماهرخ خانم در منزل پدری خود زندگی میکردند و عیالوار بودند و جناب حاج خلیل و مشهدی مصطفی و آقا ابوالفضل و..دامادهای ایشان بودند و در چاوشی ها و مداحی ها و مناسبت ها فعال بود مرد خوب و خوش قلبی بودند که از این بابت عذر خواهی میکنم در هر حال همینطور که پیش رفتم به منزل ناصری ها و عم مدی ( عمو محمد مهدی )و عمه رضوان و وجیهه خانم و محمدعلی ناصری رسیدم که سالیان سال در آن چند خانوار زندگی میکردند . ساختمان آن مستعمل بود و درب چوبی قدیمی آن هنوز پا برجا .
البته آقای مشهدی احمد قربانی هم در چند اتاق آن زندگی میکرد و همسایه بودند .ایشان هم چند فرزند داشت و با فاطمه خانم که دختر ابراهیم و حليمه یزدانی بود ازدواج کرده بود . شغل ایشان بنایی بود و گاها هم کار کشاورزی انجام میداد اما آب و ملکی از خودش نداشت . اقلامی از روستا خرید میکرد و در شهر میفروخت که عمدتا تخم مرغ بود و به این صنف کاری معروف و مشهور شده بود.
مردی خوش بیان و شوخ و با گذشت بود و از صحبتها و خاطرات خوشش همه سر گرم میشدند. دارای صدای خوشی بود و در مناسبتها برای مردم هنر نمایی میکرد و میخواند مخصوصا در سفر یکی به مکه یا مشهد چاووشی گری می کرد . در ابتدای انقلاب آب و ملک و خانه ای که دست جناب جمالی بود به ایشان سپردند تا نگهداری و نگهبانی نماید .این موضوع برای افراد دیگر هم اتفاق افتاده بود از جمله آقای حدادی ها و ثابتی و قربانیها و صادقیها و رمضانی ها .
ایشان به کشت و کار و کارهای مختلف مشغول بود و چون در ارتباط با جناب سید رضا جمالی بود این املاک و اموال منزل روحانیها را سید رضا جمالی به ایشان سپرده بود چه سپردنی . مرد زحمت کشی بود و کار میکرد.
به هر حال این منزل که زمانی عمه رضوان در آن بود مخروبه به نظر میرسید و اندک باز سازی در انتهای آن صورت گرفته بود .عمه رضوان بعنوان قابله و مامای روستا بود و بسیاری از زنان آن روز به کمک و مدد ایشان زایمان میکردند و بسیار متبحر و دلدار در کار خود بود .خدا رحمت کند همه رفتگان این آب و خاک را .
در مجاورت این ساختمان منزل جناب ماند علی رهقی قرار دارد که درب چوبی قدیمی آن تعویض شده بود و داخل آن نیز باز سازی شده بود .از حصار و طویله خبری نبود و آن صفای سابق را نداشت. چند درخت گردکان در آن بود که سایه گسترده بود و کل حیاط را گرفته بود .
جناب ماند علی دوران جوانی به دلایلی از روستای رهق به جاسب آمده بود تا کار کشاورزی کند و کارگری نماید. که بعد از مدتی در همین محل سکنی گزید و با شهر بانو خانم ازدواج کرد و عیالوار شدند.. بسیار مرد خوش اخلاق و زحمت کشی بو.ایشان شکسته بند بود هم برای احشام و هم برای افراد .کارش متوسط بود و بالاخره کج و راست ان محل شکسته شده جوش میخورد. تعدادی بز داشت که برای هر کدام از بزها اسمی تعیین کرده بود. در هرازجان املاکی را میکاشت و زمین کشاورزی به اون صورت نداشت.
شهر بانو خانم نانوایی روستا بود و بسیار زحمت کش و مهربان بود و دود چراغ خورده و سازگار . ایشان دختر عمو نعمت بود. منزل آنها دو کله بود یک راه به پشت منزل عطاالله داشت و یک راه هم مجاور منزل مشهدی احمد بود که مردم برای اینکه مسیر را کوتاه کنند از منزل ایشان تردد میکردند و به محله پایین می آمدند. .خدا رحمتشان کند.
در مجاورت منزل ماند علی منزل استاد محمد علی سلمانی قرار دارد که منزل بزرگ و با صفایی بود که آن هم دربی در محله پایین داشت و درب دیگرش از سمت خانه ثابتی بود .استاد محمد علی کاسب روستا بود و ملک و املاک کشاورزی نداشت. سلمانی میکرد و در مناسبتهای شادی و عزا در مسجد و حسینیه خادم بود .
همچنین داماد ها را در زمان عروسی سلمانی و آرایش میکرد و در حمام حنا بر سر داماد میگذاشت و آیینه ای میگرفت و همراه داماد ها بود برای عروسی ها و یا مراسم عزا از ایشان میخواستند تا مردم را برای مجلس دعوت کند ..
همسر ایشان نیز اهل جاسب نبود و ظاهرا ارمکی بود و با استاد عباس ارمکی ظاهرا نسبتی داشت. استاد عباس ارمکی پسر بچه های روستا و بعضا دیگر دهات جاسب را ختنه میکرد و دندان میکشید و اهل فن بود .منزل ایشان تقریبا همان طرح قبل را حفظ کرده بود ولی از حصار و طویله های آن خبری نبود و خرابه شده بود .
یادش به خیر زمانی که با ماشین سلمانی به سر و جان مردم می افتاد یا بخشی از مو های سر را جا میگذاشت و یا یک جائی از سر و صورت را زخمی میکرد. از صدای حمیرا خیلی خوشش می آمد اسم مستعار او گوبجه بود .خدا ایشان و بتول خانم همسرش را رحمت کند .
ایشان با ماهرخ خانم در منزل پدری خود زندگی میکردند و عیالوار بودند و جناب حاج خلیل و مشهدی مصطفی و آقا ابوالفضل و..دامادهای ایشان بودند و در چاوشی ها و مداحی ها و مناسبت ها فعال بود مرد خوب و خوش قلبی بودند که از این بابت عذر خواهی میکنم در هر حال همینطور که پیش رفتم به منزل ناصری ها و عم مدی ( عمو محمد مهدی )و عمه رضوان و وجیهه خانم و محمدعلی ناصری رسیدم که سالیان سال در آن چند خانوار زندگی میکردند . ساختمان آن مستعمل بود و درب چوبی قدیمی آن هنوز پا برجا .
البته آقای مشهدی احمد قربانی هم در چند اتاق آن زندگی میکرد و همسایه بودند .ایشان هم چند فرزند داشت و با فاطمه خانم که دختر ابراهیم و حليمه یزدانی بود ازدواج کرده بود . شغل ایشان بنایی بود و گاها هم کار کشاورزی انجام میداد اما آب و ملکی از خودش نداشت . اقلامی از روستا خرید میکرد و در شهر میفروخت که عمدتا تخم مرغ بود و به این صنف کاری معروف و مشهور شده بود.
مردی خوش بیان و شوخ و با گذشت بود و از صحبتها و خاطرات خوشش همه سر گرم میشدند. دارای صدای خوشی بود و در مناسبتها برای مردم هنر نمایی میکرد و میخواند مخصوصا در سفر یکی به مکه یا مشهد چاووشی گری می کرد . در ابتدای انقلاب آب و ملک و خانه ای که دست جناب جمالی بود به ایشان سپردند تا نگهداری و نگهبانی نماید .این موضوع برای افراد دیگر هم اتفاق افتاده بود از جمله آقای حدادی ها و ثابتی و قربانیها و صادقیها و رمضانی ها .
ایشان به کشت و کار و کارهای مختلف مشغول بود و چون در ارتباط با جناب سید رضا جمالی بود این املاک و اموال منزل روحانیها را سید رضا جمالی به ایشان سپرده بود چه سپردنی . مرد زحمت کشی بود و کار میکرد.
به هر حال این منزل که زمانی عمه رضوان در آن بود مخروبه به نظر میرسید و اندک باز سازی در انتهای آن صورت گرفته بود .عمه رضوان بعنوان قابله و مامای روستا بود و بسیاری از زنان آن روز به کمک و مدد ایشان زایمان میکردند و بسیار متبحر و دلدار در کار خود بود .خدا رحمت کند همه رفتگان این آب و خاک را .
در مجاورت این ساختمان منزل جناب ماند علی رهقی قرار دارد که درب چوبی قدیمی آن تعویض شده بود و داخل آن نیز باز سازی شده بود .از حصار و طویله خبری نبود و آن صفای سابق را نداشت. چند درخت گردکان در آن بود که سایه گسترده بود و کل حیاط را گرفته بود .
جناب ماند علی دوران جوانی به دلایلی از روستای رهق به جاسب آمده بود تا کار کشاورزی کند و کارگری نماید. که بعد از مدتی در همین محل سکنی گزید و با شهر بانو خانم ازدواج کرد و عیالوار شدند.. بسیار مرد خوش اخلاق و زحمت کشی بو.ایشان شکسته بند بود هم برای احشام و هم برای افراد .کارش متوسط بود و بالاخره کج و راست ان محل شکسته شده جوش میخورد. تعدادی بز داشت که برای هر کدام از بزها اسمی تعیین کرده بود. در هرازجان املاکی را میکاشت و زمین کشاورزی به اون صورت نداشت.
شهر بانو خانم نانوایی روستا بود و بسیار زحمت کش و مهربان بود و دود چراغ خورده و سازگار . ایشان دختر عمو نعمت بود. منزل آنها دو کله بود یک راه به پشت منزل عطاالله داشت و یک راه هم مجاور منزل مشهدی احمد بود که مردم برای اینکه مسیر را کوتاه کنند از منزل ایشان تردد میکردند و به محله پایین می آمدند. .خدا رحمتشان کند.
در مجاورت منزل ماند علی منزل استاد محمد علی سلمانی قرار دارد که منزل بزرگ و با صفایی بود که آن هم دربی در محله پایین داشت و درب دیگرش از سمت خانه ثابتی بود .استاد محمد علی کاسب روستا بود و ملک و املاک کشاورزی نداشت. سلمانی میکرد و در مناسبتهای شادی و عزا در مسجد و حسینیه خادم بود .
همچنین داماد ها را در زمان عروسی سلمانی و آرایش میکرد و در حمام حنا بر سر داماد میگذاشت و آیینه ای میگرفت و همراه داماد ها بود برای عروسی ها و یا مراسم عزا از ایشان میخواستند تا مردم را برای مجلس دعوت کند ..
همسر ایشان نیز اهل جاسب نبود و ظاهرا ارمکی بود و با استاد عباس ارمکی ظاهرا نسبتی داشت. استاد عباس ارمکی پسر بچه های روستا و بعضا دیگر دهات جاسب را ختنه میکرد و دندان میکشید و اهل فن بود .منزل ایشان تقریبا همان طرح قبل را حفظ کرده بود ولی از حصار و طویله های آن خبری نبود و خرابه شده بود .
یادش به خیر زمانی که با ماشین سلمانی به سر و جان مردم می افتاد یا بخشی از مو های سر را جا میگذاشت و یا یک جائی از سر و صورت را زخمی میکرد. از صدای حمیرا خیلی خوشش می آمد اسم مستعار او گوبجه بود .خدا ایشان و بتول خانم همسرش را رحمت کند .
سفر نامه کروگان جاسب (قسمت هفتم)
از درب منزل استاد محمدعلی سلمانی بر میگردم تا در زوایای دیگر در مسیری که گام می نهم خاطرات خود را که پنهان شده اند پیدا نمایم . خاطراتی که با نگاه بر هر در و دیواری خود نمایی میکرد و مرا به گذشته دور می برد .فارغ از همه اتفاقاتی که در طول این چند سال افتاده بود هنوز نقطه به نقطه آن محل زیبا و خاطره انگیز بود .
به سمت میدان آمدم و دوباره خود را به محلی رساندم که زمانی استاد عباس نجار کارگاه نجاری داشت. همسر او معصومه خانم بود و عیالوار بودند. در کارگاه خود مانند استاد احمد وسایل اولیه و ابزار کشاورزی می ساخت .از پارو گرفته تا مشته کشاورزی(تخته ای که به الاغ میبستند و زمینهایی که بیل و یا شخم زده بودند را صاف میکردند بیشتر در اراضی و اطرافی استفاده میشد و پر کاربرد بود)
همین طور در و پنچره و میز و صندلی و کولوندن وغیرو حتی تابوت و صندوق برای مرده هامی ساخت . زیرا افرادی که پیرو دیانت بهایی بودند اجساد متوفی را درون صندوق میگذاشتند و دفن میکردند.آنها معتقد بودند چون این جسم زمانی مأمن روح بوده واز طرفی روح دارای ارزش و مقام بالایی هست پس این کالبد که زمانی در آن روح آرامش داشته هم باید محترم شماریم و درون صندوق میگذاشتند و با احترام دفن مینمودند.
به هر حال فعالیت ایشان بر این سبک استوار بود و این شغل را از پدر خود (اوستاد حسین) به ارث برده بود و کاسب چندین ساله روستا بود .اما جای این کارگاه منزلی بنا شده و احتمالا فرزندان استاد احمد ساخته باشند زیرا آن قسمت یک حصاری بود که با استاد احمد نجار شریک بودند .
از کوچه سید حبیبی که گذر میکنم تمام ساختمان سازی شده یعنی جای منزل ملا حسن و روبه روی باغچه باقربک همه ساختمان شده بود. حتی زمینهایی که زمانی برای آقای نیکویی وارانی بود و در دست مشهدی مرتضی ابولقاسمی معروف به کلعین یا کلعند بودنیز خانه بسیار بزرگ و شیکی ساخته بودند که بسیار دلباز و عیان نشین در دو طبقه ویلایی بود.
میگفتند این ساختمان مربوط به فرزند مشهدی مصیب محمدی هست و آباد شده بود. پشت زمین زن باقر بک زمینهای امرالله رزاقی و نعمت الله یزدانی بود نیز ساختمان سازی شده بود و از کاربری کشاورزی خارج شده بود.
زن باقر بک اول عروس ملا ابوالقاسم بود که بعد ها بعد از فوت شوهرش آقا محمد به ازدواج باقر بک نراقی در آمده بود ملا ابوالقاسم ملای معروفی بود و در هفت ده جاسب نفوذ داشت و مورد مراجعه و دشمن بهائیان و از هفت ده برای او خمس و زکات می آوردند و در قلعه دم و دستگاه و کلی نوکر و مامور داشت برای اخذ دیات یا مجازات اهالی و چوب و چماق و فلکی داشت و ناله خیلی ها گاه و بیگاه به عنان آسمان می رسید.
با اینکه سه زن و کلی بچه داشت امروز به جز یک فقره نسلی از او باقی نیست و همه بچه های او یا جوان مرگ یا علیل و کور و یا به فقر و فاقه افتادند ویا مرتکب قتل شدند مانند آقا محمد که مجبور شد برای همیشه فراری شود و کسی نمی داند سر نوشت نهائی او را و نهایتا همسر او با باقر بک نامی از نراق ازدواج کرد و ای خانه معروف به خانه زن باقر بک بود
تا درب مرده شور خانه قدیم هر دو طرف ساختمان های ویلایی و کوچه ها آسفالت شده بود که به نوعی خرابی های محله پایین را جبران میکرد. مرده شور خانه قدیم که در زیر زیارت بود را جناب رفرف و خواهر شان شایسته خانم ساخته بودند که دیگر اثری از آن نبود و در بالای سلخ و رو به روی مدرسه مالک اشتر (دبستان شمس قدیم) مرده شور خانه دیگری بنا کرده بودند .
زمینهای زیر مدرسه مالک اشتر نیز که متعلق به جنابان روحانی ها بود نیز ساختمان شده بود و البته بعصی از قسمتهای آن هنوز کشاورزی میشد. از این مسیر برگشتم تا در ادامه از کنار مسجد هلال و جلال و قلعه به سمت بالا سیر نمایم .
جنب مسجد آقای عطاالله ثابتی مسجدی بود که بسیار قدمت داشت ( مسجد جلال ) و میگفتند مراد دهنده است اما در آن زمان فقط دیواری از آن باقی مانده بود و یک درخت بادام بسیار بزرگ در کنار آن قرار داشت که اوقافی بود .
منزل جناب ثابتی تقریبا به طرح قدیم هنوز استوار بود و قدری باز سازی شده بود. .از چند پله بالا میرفتیم و پس از عبور از چند پشت بام به اتاقهای نشیمن میرسیدیم. تنها منزل بود که درب نداشت و اکنون هم همینطور هست .
البته زن عمو عباس یک اتاقی همین اول پله ها داشت که هنوز پا برجا بود و بسیار خوش وارد بود . خدا رحمت کند مادر جناب ثابتی و همسرش را. بسیار زحمت کش بودند و مهربان .
جناب ثابتی کار کشاورزی میکرد و رعیت دیگران بود و آب و ملکی از خود نداشت و زمستانها مانند بسیاری از مردان روستا برای کار در حلوایی راهی شهر ها میشد تا در زمستان بیکار نباشد و خرج عائله در آورد..و عید به روستا می آمد و دوباره کار کشاورزی انجام میداد..
عمدتا همینطور بود به محض اینکه در پاییز بیل کشاورزی را زمین میگذاستند پاتیل حلوایی را بغل میکردند و دوباره در بهار بیل کشاورزی را دست میگرفتند همیشه زحمت بود و زحمت .
جنب منزل جناب ثابتی منزل عمو علی بود که جناب رحمت الله اسماعیلی زندگی میکرد ایشان هم به مانند همسایه خود زحمت کش و بی آزار بود.و همینطور عیالوار بود و آبرودار. املاکی از خود نداشت و رعیت دیگران بود و عمری را در دکانهای حلوایی زحمت کشید و عائله مندی کرد. همسر ایشان اصالتا نراقی بود و زندگی خوبی داشتند .منزل بزرگ و با صفایی آنجا بود. از یک دالان تاریک که میگذشتیم به محوطه ای میرسیدیم که اتاقهای نشیمن و نانواخانه وجود داشت و حوض و جوی آب و حصار و طویله ای . منزل آنها نیز دارای دو درب بود .بسیار قالی بافتند و زحمت کشیدند در مزرعه نیز بسیار زحمت کشید.
مسیر طولانی را طی میکرد تا به مزرعه پاسنجده میرسید و کشت و کار میکرد. این مزرعه در مسیر نراق بود .مسیری که اکنون آسفالت شده و از سمت مزرعه سردیون به سمت نراق میرود. چندین فرسخ راه را هر روز طی میکردند تا به آنجا برسند. خدا رحمتش کند .شنیدم همسرش نیز کسالت دارد .خداوند شفایش دهد .
به سمت میدان آمدم و دوباره خود را به محلی رساندم که زمانی استاد عباس نجار کارگاه نجاری داشت. همسر او معصومه خانم بود و عیالوار بودند. در کارگاه خود مانند استاد احمد وسایل اولیه و ابزار کشاورزی می ساخت .از پارو گرفته تا مشته کشاورزی(تخته ای که به الاغ میبستند و زمینهایی که بیل و یا شخم زده بودند را صاف میکردند بیشتر در اراضی و اطرافی استفاده میشد و پر کاربرد بود)
همین طور در و پنچره و میز و صندلی و کولوندن وغیرو حتی تابوت و صندوق برای مرده هامی ساخت . زیرا افرادی که پیرو دیانت بهایی بودند اجساد متوفی را درون صندوق میگذاشتند و دفن میکردند.آنها معتقد بودند چون این جسم زمانی مأمن روح بوده واز طرفی روح دارای ارزش و مقام بالایی هست پس این کالبد که زمانی در آن روح آرامش داشته هم باید محترم شماریم و درون صندوق میگذاشتند و با احترام دفن مینمودند.
به هر حال فعالیت ایشان بر این سبک استوار بود و این شغل را از پدر خود (اوستاد حسین) به ارث برده بود و کاسب چندین ساله روستا بود .اما جای این کارگاه منزلی بنا شده و احتمالا فرزندان استاد احمد ساخته باشند زیرا آن قسمت یک حصاری بود که با استاد احمد نجار شریک بودند .
از کوچه سید حبیبی که گذر میکنم تمام ساختمان سازی شده یعنی جای منزل ملا حسن و روبه روی باغچه باقربک همه ساختمان شده بود. حتی زمینهایی که زمانی برای آقای نیکویی وارانی بود و در دست مشهدی مرتضی ابولقاسمی معروف به کلعین یا کلعند بودنیز خانه بسیار بزرگ و شیکی ساخته بودند که بسیار دلباز و عیان نشین در دو طبقه ویلایی بود.
میگفتند این ساختمان مربوط به فرزند مشهدی مصیب محمدی هست و آباد شده بود. پشت زمین زن باقر بک زمینهای امرالله رزاقی و نعمت الله یزدانی بود نیز ساختمان سازی شده بود و از کاربری کشاورزی خارج شده بود.
زن باقر بک اول عروس ملا ابوالقاسم بود که بعد ها بعد از فوت شوهرش آقا محمد به ازدواج باقر بک نراقی در آمده بود ملا ابوالقاسم ملای معروفی بود و در هفت ده جاسب نفوذ داشت و مورد مراجعه و دشمن بهائیان و از هفت ده برای او خمس و زکات می آوردند و در قلعه دم و دستگاه و کلی نوکر و مامور داشت برای اخذ دیات یا مجازات اهالی و چوب و چماق و فلکی داشت و ناله خیلی ها گاه و بیگاه به عنان آسمان می رسید.
با اینکه سه زن و کلی بچه داشت امروز به جز یک فقره نسلی از او باقی نیست و همه بچه های او یا جوان مرگ یا علیل و کور و یا به فقر و فاقه افتادند ویا مرتکب قتل شدند مانند آقا محمد که مجبور شد برای همیشه فراری شود و کسی نمی داند سر نوشت نهائی او را و نهایتا همسر او با باقر بک نامی از نراق ازدواج کرد و ای خانه معروف به خانه زن باقر بک بود
تا درب مرده شور خانه قدیم هر دو طرف ساختمان های ویلایی و کوچه ها آسفالت شده بود که به نوعی خرابی های محله پایین را جبران میکرد. مرده شور خانه قدیم که در زیر زیارت بود را جناب رفرف و خواهر شان شایسته خانم ساخته بودند که دیگر اثری از آن نبود و در بالای سلخ و رو به روی مدرسه مالک اشتر (دبستان شمس قدیم) مرده شور خانه دیگری بنا کرده بودند .
زمینهای زیر مدرسه مالک اشتر نیز که متعلق به جنابان روحانی ها بود نیز ساختمان شده بود و البته بعصی از قسمتهای آن هنوز کشاورزی میشد. از این مسیر برگشتم تا در ادامه از کنار مسجد هلال و جلال و قلعه به سمت بالا سیر نمایم .
جنب مسجد آقای عطاالله ثابتی مسجدی بود که بسیار قدمت داشت ( مسجد جلال ) و میگفتند مراد دهنده است اما در آن زمان فقط دیواری از آن باقی مانده بود و یک درخت بادام بسیار بزرگ در کنار آن قرار داشت که اوقافی بود .
منزل جناب ثابتی تقریبا به طرح قدیم هنوز استوار بود و قدری باز سازی شده بود. .از چند پله بالا میرفتیم و پس از عبور از چند پشت بام به اتاقهای نشیمن میرسیدیم. تنها منزل بود که درب نداشت و اکنون هم همینطور هست .
البته زن عمو عباس یک اتاقی همین اول پله ها داشت که هنوز پا برجا بود و بسیار خوش وارد بود . خدا رحمت کند مادر جناب ثابتی و همسرش را. بسیار زحمت کش بودند و مهربان .
جناب ثابتی کار کشاورزی میکرد و رعیت دیگران بود و آب و ملکی از خود نداشت و زمستانها مانند بسیاری از مردان روستا برای کار در حلوایی راهی شهر ها میشد تا در زمستان بیکار نباشد و خرج عائله در آورد..و عید به روستا می آمد و دوباره کار کشاورزی انجام میداد..
عمدتا همینطور بود به محض اینکه در پاییز بیل کشاورزی را زمین میگذاستند پاتیل حلوایی را بغل میکردند و دوباره در بهار بیل کشاورزی را دست میگرفتند همیشه زحمت بود و زحمت .
جنب منزل جناب ثابتی منزل عمو علی بود که جناب رحمت الله اسماعیلی زندگی میکرد ایشان هم به مانند همسایه خود زحمت کش و بی آزار بود.و همینطور عیالوار بود و آبرودار. املاکی از خود نداشت و رعیت دیگران بود و عمری را در دکانهای حلوایی زحمت کشید و عائله مندی کرد. همسر ایشان اصالتا نراقی بود و زندگی خوبی داشتند .منزل بزرگ و با صفایی آنجا بود. از یک دالان تاریک که میگذشتیم به محوطه ای میرسیدیم که اتاقهای نشیمن و نانواخانه وجود داشت و حوض و جوی آب و حصار و طویله ای . منزل آنها نیز دارای دو درب بود .بسیار قالی بافتند و زحمت کشیدند در مزرعه نیز بسیار زحمت کشید.
مسیر طولانی را طی میکرد تا به مزرعه پاسنجده میرسید و کشت و کار میکرد. این مزرعه در مسیر نراق بود .مسیری که اکنون آسفالت شده و از سمت مزرعه سردیون به سمت نراق میرود. چندین فرسخ راه را هر روز طی میکردند تا به آنجا برسند. خدا رحمتش کند .شنیدم همسرش نیز کسالت دارد .خداوند شفایش دهد .
کامنت ها و نظرات
بادرود چه زیباست خاطرات از قدیم انسان بخود میاید که دنیا فانیاست باید مهربان بود وقدر نعمات اللهی را دانست عزیزان سید جواد ارشدی وخانم محترمش عزیزانی بودند بی نظیر یکعمر باسید عباس برادرش وسید حسن برادر زاده اش در مزعه بید وفخر اباد کار میکردند ودر دشت ده زمینی داشت درسنگاب وباغی پشت مردشور خانه کروگان پراز میوه بود این عزیزان چندین کند زنبور داشتندکه منبع درامدی بود یاد دارم دو کند زنبور راعسلش را وقف کرده بود برای عموم اهل ده بهایی ومسلمان هیچ فرقی براشون نمیکرد برادر های زیور خانم اقا رضا امجدی وسید حسین نصراللهی وخوهر زیور خانم همسر جناب میرمهدی مادر حاجی اقا گل بود وخواهر دیگرشان همسر حاج مرتضی ابولقاسمی بود که همه با روح وریحان زنوگی میکردند ایشان عسل دو کند زنبور را میگرفت در پیاله های گل سرخی میریخت از محله بالا تامحله پایین بفامیل وهمسایه وعریبه میداد خودش میگفت دو کندی که عسلش را بمردم میدهد در اردیبهشت که بچه میکردن وبقول معروف باره میگفتند دوبرابر کند های معمولی بود سیدجواد تنهایک دختر داشت قدبلند تنومند باشخصیت هنرمند همسر جناب ذبیح الله ناصری بود در جوانی ورپرید وپنج اولاد ش بیمادر ماندند چه اولادهایی سه پسر نصرتالله حشمت الله ودودختر خانم عطا والفت خانم که همگی فعال کوشا ودر هرکجا هستند نمونه هستند افتخار بنده این است که سیدجوا د عموی مادرم بود صعود یگانه دختر استخوان این زن ومرد را سوزاند ولی اخ نگفتند میگفت حکمت اللهی بده است الان بیش از پنجاه نفرند بازماندگان عزت خانم روحشان شاد ویادشان گرامی
ملا ابوالقاسم که منزل او در کنار قلعه بود و خانه اش به خانه زن باقر بک معروف بود ملائی بود بسیار معروف و با نفوذ و با مال ومنال و تمام قلعه در اختیار او بود و از دهات اطراف مرتب برای او مال و منال و کالا و خمس و زکات می آوردند
و کنترل همه در دست او بود و ملک و املاک زیادی داشت تا آنجا که هر که را که می خواست از رعایای بیچاره بدهکار را به چوب و فلک می بست
و مرتب ناله و فریاد مردم از خانه اوبگوش می رسید
دارای سه زن و کلی دختر و پسر بود و دشمن قسم خورده بهائیان بودتا آنجا که وقتی
ملامهدی
و ملا ابوالقاسم کاشی
و ملا غلامرضا جاسبی
و ملا جعفر جاسبی در کروگان بهائی شدند
او دشمنی فوق العاده ای نشان داد و بخاطر بیرون کردن رقبا از دور
همه آنها را یا آواره دیار کرد یا باعث کشتن یا بزندان انداخت
و یا زندگی آنها را تا آنجا از بین برد که حتی در زمان ما وقتی بهائیان دور هم جمع می شدند به هم می گفتند خدا ملا ابوالقاسم را نیامرزد که چقدر پدران ما را اذیت کرد
از خانواده بزرگ او امروز اثری نیست و کسی وجود ندارد و خانه او در زمان ما لانه جغد و سگ های ول گرد شده بود
و بچه ها وقتی در قلعه بازی می کردند برای رفع حاجت یا ریختن آشغال به خانه او می رفتند و همیشه بوی بدی از این خانه بمشام می رسید
هر چند هنوز در ورودی خانه پا بر جا بود
ولی از خود خانه جز چند دیوار شکسته چیزی باقی نبود
و فقط هر سال در روز عاشورا به عادت قدیم هنوز مردم نخل را تا در این خانه می آوردند و نخل را زمین گذاشته و بر سر و کله خودشان می زدند برای شادی روح ملا ابوالقاسم
همه فرزندان ملا ابوالقاسم یا جوان مرگ شدند یا کور و علیل با محتاج و فقیر یا مقطوع النسل
و پسر بزرگ او آقا محمد که جانشین پدر بود و از پدر بدتر چون چوپانی را در کوهای نراق کشت
نراقی ها برای خون خواهی راهی کروگان شدند و ایشان از ترس فراری شد و هنوز هم برنگشته و کسی از عاقبت او خبری ندارد
و همسرش را بزور بردند نراق و بعقد باقر بکی در آوردند تا صاحب مال و منال و ناموس او شود
واین خانه به اسم او معروف شد
می گفتند خانه زن باقر بک
ملا ابوالقاسمی که این همه با بهائیان دشمنی کرد اسم و رسمش ازبین رفت مال و اموالش را به دست غریبه ها افتاد و بچه هایش همه نابود شدند
جز یک دخترش بنام سکینه خانم که با زین العابدین برادر مشهدی حسن علی بزرگ
بزرگ خاندان یزدانی ها ازدواج کرد و چون شوهرش بهائی بود سکینه خانم هم بهائی شد
و تنها خاندانی که از نسل ملا ابوالقاسم باقی است از نسل سکینه خانم هست که مادر بزرگ
روحانی ها و جمالی ها و وجدانی ها و جوادی ها می باشد
سید رضا جمالی چون از نوادگان ملا ابوالقاسم بوده از نسل سکینه خانم
داستان ملا ابوالقاسم را بتفصیل در خاطرات خودش نوشته است
ملا ابوالقاسمی که دشمنان بهائیان بود و نگذاشت یک بهائی یک قطره آب براحتی از گلویشان پائین برود
تنها نسلی که از او باقی مانده خانواده های روحانی و جمالی و وجدانی و جوادی ها می باشد که همه بهائی هستند
اگر سکینه خانم دختر ملا ابوالقاسم بهائی نشده بود امروز از نسل سکینه خانم هم اثری باقی نبود مثل بقیه اعضای خانواده ملا ابوالقاسم
و خاندان بسیاری دیگر هم در کروگان بوده که بخاطر دشمنی با بهائیان اثری از آن خاندان ها باقی نیست مثل برادر های محمد تقی بزرگ
محمد تقی بزرگ خاندان مهاجری ها بوده
ولی نسلی از برادرهای محمد تقی باقی نمانده بجز اسماعیلی ها که
از نسل فرج الله هستند و بهائی می باشند
و کنترل همه در دست او بود و ملک و املاک زیادی داشت تا آنجا که هر که را که می خواست از رعایای بیچاره بدهکار را به چوب و فلک می بست
و مرتب ناله و فریاد مردم از خانه اوبگوش می رسید
دارای سه زن و کلی دختر و پسر بود و دشمن قسم خورده بهائیان بودتا آنجا که وقتی
ملامهدی
و ملا ابوالقاسم کاشی
و ملا غلامرضا جاسبی
و ملا جعفر جاسبی در کروگان بهائی شدند
او دشمنی فوق العاده ای نشان داد و بخاطر بیرون کردن رقبا از دور
همه آنها را یا آواره دیار کرد یا باعث کشتن یا بزندان انداخت
و یا زندگی آنها را تا آنجا از بین برد که حتی در زمان ما وقتی بهائیان دور هم جمع می شدند به هم می گفتند خدا ملا ابوالقاسم را نیامرزد که چقدر پدران ما را اذیت کرد
از خانواده بزرگ او امروز اثری نیست و کسی وجود ندارد و خانه او در زمان ما لانه جغد و سگ های ول گرد شده بود
و بچه ها وقتی در قلعه بازی می کردند برای رفع حاجت یا ریختن آشغال به خانه او می رفتند و همیشه بوی بدی از این خانه بمشام می رسید
هر چند هنوز در ورودی خانه پا بر جا بود
ولی از خود خانه جز چند دیوار شکسته چیزی باقی نبود
و فقط هر سال در روز عاشورا به عادت قدیم هنوز مردم نخل را تا در این خانه می آوردند و نخل را زمین گذاشته و بر سر و کله خودشان می زدند برای شادی روح ملا ابوالقاسم
همه فرزندان ملا ابوالقاسم یا جوان مرگ شدند یا کور و علیل با محتاج و فقیر یا مقطوع النسل
و پسر بزرگ او آقا محمد که جانشین پدر بود و از پدر بدتر چون چوپانی را در کوهای نراق کشت
نراقی ها برای خون خواهی راهی کروگان شدند و ایشان از ترس فراری شد و هنوز هم برنگشته و کسی از عاقبت او خبری ندارد
و همسرش را بزور بردند نراق و بعقد باقر بکی در آوردند تا صاحب مال و منال و ناموس او شود
واین خانه به اسم او معروف شد
می گفتند خانه زن باقر بک
ملا ابوالقاسمی که این همه با بهائیان دشمنی کرد اسم و رسمش ازبین رفت مال و اموالش را به دست غریبه ها افتاد و بچه هایش همه نابود شدند
جز یک دخترش بنام سکینه خانم که با زین العابدین برادر مشهدی حسن علی بزرگ
بزرگ خاندان یزدانی ها ازدواج کرد و چون شوهرش بهائی بود سکینه خانم هم بهائی شد
و تنها خاندانی که از نسل ملا ابوالقاسم باقی است از نسل سکینه خانم هست که مادر بزرگ
روحانی ها و جمالی ها و وجدانی ها و جوادی ها می باشد
سید رضا جمالی چون از نوادگان ملا ابوالقاسم بوده از نسل سکینه خانم
داستان ملا ابوالقاسم را بتفصیل در خاطرات خودش نوشته است
ملا ابوالقاسمی که دشمنان بهائیان بود و نگذاشت یک بهائی یک قطره آب براحتی از گلویشان پائین برود
تنها نسلی که از او باقی مانده خانواده های روحانی و جمالی و وجدانی و جوادی ها می باشد که همه بهائی هستند
اگر سکینه خانم دختر ملا ابوالقاسم بهائی نشده بود امروز از نسل سکینه خانم هم اثری باقی نبود مثل بقیه اعضای خانواده ملا ابوالقاسم
و خاندان بسیاری دیگر هم در کروگان بوده که بخاطر دشمنی با بهائیان اثری از آن خاندان ها باقی نیست مثل برادر های محمد تقی بزرگ
محمد تقی بزرگ خاندان مهاجری ها بوده
ولی نسلی از برادرهای محمد تقی باقی نمانده بجز اسماعیلی ها که
از نسل فرج الله هستند و بهائی می باشند
سفر نامه کروگان جاسب (قسمت هشتم)
همینطور روبه روی خانه قبلی مرحوم شیخ محمد لباف که روبه روی منزل عطالله ثابتی (جناب تیمسار) بود ایستاده بودم و به خرابه های حسینیه و مسیری که از سر سویه میرفتیم نظاره میکردم
پدر جناب عطاالله ثابتی ؛ عباس ثابتی زمانی بهائی دو آتیشه بوده بخاطر ازدواج با خورشید خانم دختر سید محمود سید غفار که بهائی بوده و آنقدر قرص و محکم و ظاهرا ثابت قدم بوده که منشی محفل بهائیان جاسب جناب حبیب الله مهاجر به او لقب فامیلی ثابتی داده و این لقب از آنجا آمده ولی متاسفانه خورشید خانم در جوانی فوت می کند و جناب عباس ثابتی ازدواجدوباره می کند باخانمی مسلمان که نهایتا بخاطر این ازدواج از بهائیان دور می شود ولی این لقب با او تا امروز با خانواده اش باقی می ماند.
روبه روی منزل شیخ محمد حوض آبی بود که مجاور آن حصار و طویله حاج حبیبالله و مشهدی علی اکبر اسماعیلی قرار داشت که اثری از آن نبود و یک ساختمان در آن محل ساخته شده بود و مربوط به فرزند مشهدی رحمتالله اسماعیلی بود .
این حوض آب بسیار باصفا بود و مسیر آب سرچشمه بود .تقریبا در اکثر خانه های روستا حوض آب و جوی آب روان وجود داشت. برای مثال آب ده (آبی که منشاء آن آب سرچشمه بود را آب ده میگفتند) از باغ آورده میگذشت و از سمت سر سویه یک مسیر بهمنزل آقای مشهدی حسین رمضانی می رفت و سپس به منزل مشهدی محمود قمقه و منزل سید میرزا و در نهایت از جلو مدرسه شمس به سمت دشت سنگاب و یا دشت پایین در گذر بود.
و مسیر دیگر توسط کوره و جوی آب به منزل سیف الله رجبی و سیدرضی و سپس منزل فروغی ها و روحانی ها میگذشت و از منزل شیخ محمد به منزل مشهدی غضنفر میرسید و و از آن دو باره وارد منزل شیخ محمد میشد و از آنجا به حوض جلوی منزل عطاالله وارد و از آنجا توسط کوره آب به صفه اسماعیلی ها و منزل ماندعلی و استادمحمد علی سلمانی و در نهایت از جلو منزل مشهدی احمد قربانی به سمت منزل غلامرضا حدادی و مسجد محله پایین و باغچه فرهاد و دشت پایین روان میشد.
تقریبا این منازل همگی دارای حوض آب بودند که برای مصرف احشام و پخت و پز و شستشو و ... از این آب استفاده میشد. این آب از منزل مهاجرها که ابتدای روستا و محله بالا بود تا این مسیر در حرکت بود .در تابستانها بعضی از روزها و در زمستانها تقریبا همیشه این آب در جریان بود. بسیار باصفا و با طراوت بود که قابل وصف و پردازش نیست .
لحظهای جریان آب را در آن حوض مشاهده کردم و به سمت حصار و طویله حاج حبیبالله حرکت کردم .البته جای آن حصار طویله ساختمان نوسازی دایر شده بود که میگفتند فرزند مشهدی امیر ساخته است. البته آن قسمت پشت منزل عمو علی کلا مربوط به کبل حسن و اولاد او بود .
مشهدی علی اکبر و غلامعلی فرزندان کبل حسن اسماعیلی بودند و خانواده ای عیالوار و مقتصد به شمار میرفتند و مردم دار و زحمت کش بودند. منزل مشهدی علی اکبر فقط ظاهر آن باقی مانده بود و اتاقها و بالاخانه آن خراب شده بود و قابل نشیمن نبود . مثل اینکه هنوز بعد از چندین دهه شراکت آن دو برادر در بین بود و بچه های آنها و نوادگان آنها هنوز اقدام به تقسیم این میراث نکرده بودند.
آن باغچه ها که پشت منزل حاج خلیل اسماعیلی بود بعضا ساختمان شده بود و بعضی هنوز بایر و افتاده بود و درختان آن خشک شده و وضع ناراحت کننده ای داشت. نانوا خانه مشهدی علی اکبر با تیرهای چوبی دود زده نمایان بود و انگار سده هاست کسی در آن تنور نانی پخت نکرده و هیزمی آنش نزده .فرزندان حاج حبیب الله ظاهرا آن باغچه ها را منزل ساخته بودند که مشخص بود مصالح خوبی نداشته و با کیفیت نبود .
باغچه پشت منزل شمس الله رضوانی هم که زمانی دارای درختان بود و شاداب بود همه خشک و لم یزرع شده بود که آه از نهاد آدم در می آمد. داشتم در بین آن خرابه هاخفه میشدم .سریع به عقب برگشتم و خود را روبه رویی ساختمان اداره دیدم .شاید بپرسید چرا به آن ساختمان اداره میگفتند.
اداره ساختمانی بود که بعدها مشهدی غضنفر محمدی خرید و ظاهرا یکی از فرزندانش در آن زندگی میکند. این ساختمان متعلق به جناب روحانی بود که با ۱۱ نفر دیگر از بزرگان ده از جمله جناب فخر و ارباب حسین و پدر جناب خوشفکران و سیف الله مهاجر و و... اقدام به ساختمان آن کردند که مرکز تجاری و اداری روستای کروگان و جاسب بود برای مدتی .
محل تجارت و شور و مشورت بود.و به قصد سکونت ساخته نشده بود .در طبقه پایین آن چند انبار و در بالاچند اتاق و یک مغازه بود که درب مغازه روبه روی منزل مشهدی غضنفر باز میشد. ساختمانی محکم که هنوز هم ظاهر آن سالم به نظر میرسد. البته اکنون باز سازی شده و کاربری مسکونی دارد .اما در این محل علاوه بر حسینیه و آب انبار این ساختمان نیز دارای اعتبار بود .
بعد از چندین سال به دلایلی آن پروژه دچار وقفه شد و جناب روحانی سهام شرکا را خریداری کردند و به دختر هایش قدسیه خانم و شایسته خانم محبوبی به ارث دادند که بعدها سید رضا جمالی از هر دو آنها خریداری و باز سازی کرد ولی در سال ۵۷ طعمه آتش شد و صدمه کلی دید. دارای درخت انگور بزرگی بود که انگور عسگری میداد و تا زمستان انگورهای آن را کیسه میکردند و نگه میداشتند.
در این ساختمان افرادی از جمله میرزا حسین و آقا اسد لله نصرالهی و آقا ماشا الله نصرالهی و مشهدی مصیب قربانی و مشهدی غضنفر محمدی و مشهدی علی اصغر صادقی و... در دوره های مختلف و صنفهای گوناگون کاسبی کرده اند .
پدر جناب عطاالله ثابتی ؛ عباس ثابتی زمانی بهائی دو آتیشه بوده بخاطر ازدواج با خورشید خانم دختر سید محمود سید غفار که بهائی بوده و آنقدر قرص و محکم و ظاهرا ثابت قدم بوده که منشی محفل بهائیان جاسب جناب حبیب الله مهاجر به او لقب فامیلی ثابتی داده و این لقب از آنجا آمده ولی متاسفانه خورشید خانم در جوانی فوت می کند و جناب عباس ثابتی ازدواجدوباره می کند باخانمی مسلمان که نهایتا بخاطر این ازدواج از بهائیان دور می شود ولی این لقب با او تا امروز با خانواده اش باقی می ماند.
روبه روی منزل شیخ محمد حوض آبی بود که مجاور آن حصار و طویله حاج حبیبالله و مشهدی علی اکبر اسماعیلی قرار داشت که اثری از آن نبود و یک ساختمان در آن محل ساخته شده بود و مربوط به فرزند مشهدی رحمتالله اسماعیلی بود .
این حوض آب بسیار باصفا بود و مسیر آب سرچشمه بود .تقریبا در اکثر خانه های روستا حوض آب و جوی آب روان وجود داشت. برای مثال آب ده (آبی که منشاء آن آب سرچشمه بود را آب ده میگفتند) از باغ آورده میگذشت و از سمت سر سویه یک مسیر بهمنزل آقای مشهدی حسین رمضانی می رفت و سپس به منزل مشهدی محمود قمقه و منزل سید میرزا و در نهایت از جلو مدرسه شمس به سمت دشت سنگاب و یا دشت پایین در گذر بود.
و مسیر دیگر توسط کوره و جوی آب به منزل سیف الله رجبی و سیدرضی و سپس منزل فروغی ها و روحانی ها میگذشت و از منزل شیخ محمد به منزل مشهدی غضنفر میرسید و و از آن دو باره وارد منزل شیخ محمد میشد و از آنجا به حوض جلوی منزل عطاالله وارد و از آنجا توسط کوره آب به صفه اسماعیلی ها و منزل ماندعلی و استادمحمد علی سلمانی و در نهایت از جلو منزل مشهدی احمد قربانی به سمت منزل غلامرضا حدادی و مسجد محله پایین و باغچه فرهاد و دشت پایین روان میشد.
تقریبا این منازل همگی دارای حوض آب بودند که برای مصرف احشام و پخت و پز و شستشو و ... از این آب استفاده میشد. این آب از منزل مهاجرها که ابتدای روستا و محله بالا بود تا این مسیر در حرکت بود .در تابستانها بعضی از روزها و در زمستانها تقریبا همیشه این آب در جریان بود. بسیار باصفا و با طراوت بود که قابل وصف و پردازش نیست .
لحظهای جریان آب را در آن حوض مشاهده کردم و به سمت حصار و طویله حاج حبیبالله حرکت کردم .البته جای آن حصار طویله ساختمان نوسازی دایر شده بود که میگفتند فرزند مشهدی امیر ساخته است. البته آن قسمت پشت منزل عمو علی کلا مربوط به کبل حسن و اولاد او بود .
مشهدی علی اکبر و غلامعلی فرزندان کبل حسن اسماعیلی بودند و خانواده ای عیالوار و مقتصد به شمار میرفتند و مردم دار و زحمت کش بودند. منزل مشهدی علی اکبر فقط ظاهر آن باقی مانده بود و اتاقها و بالاخانه آن خراب شده بود و قابل نشیمن نبود . مثل اینکه هنوز بعد از چندین دهه شراکت آن دو برادر در بین بود و بچه های آنها و نوادگان آنها هنوز اقدام به تقسیم این میراث نکرده بودند.
آن باغچه ها که پشت منزل حاج خلیل اسماعیلی بود بعضا ساختمان شده بود و بعضی هنوز بایر و افتاده بود و درختان آن خشک شده و وضع ناراحت کننده ای داشت. نانوا خانه مشهدی علی اکبر با تیرهای چوبی دود زده نمایان بود و انگار سده هاست کسی در آن تنور نانی پخت نکرده و هیزمی آنش نزده .فرزندان حاج حبیب الله ظاهرا آن باغچه ها را منزل ساخته بودند که مشخص بود مصالح خوبی نداشته و با کیفیت نبود .
باغچه پشت منزل شمس الله رضوانی هم که زمانی دارای درختان بود و شاداب بود همه خشک و لم یزرع شده بود که آه از نهاد آدم در می آمد. داشتم در بین آن خرابه هاخفه میشدم .سریع به عقب برگشتم و خود را روبه رویی ساختمان اداره دیدم .شاید بپرسید چرا به آن ساختمان اداره میگفتند.
اداره ساختمانی بود که بعدها مشهدی غضنفر محمدی خرید و ظاهرا یکی از فرزندانش در آن زندگی میکند. این ساختمان متعلق به جناب روحانی بود که با ۱۱ نفر دیگر از بزرگان ده از جمله جناب فخر و ارباب حسین و پدر جناب خوشفکران و سیف الله مهاجر و و... اقدام به ساختمان آن کردند که مرکز تجاری و اداری روستای کروگان و جاسب بود برای مدتی .
محل تجارت و شور و مشورت بود.و به قصد سکونت ساخته نشده بود .در طبقه پایین آن چند انبار و در بالاچند اتاق و یک مغازه بود که درب مغازه روبه روی منزل مشهدی غضنفر باز میشد. ساختمانی محکم که هنوز هم ظاهر آن سالم به نظر میرسد. البته اکنون باز سازی شده و کاربری مسکونی دارد .اما در این محل علاوه بر حسینیه و آب انبار این ساختمان نیز دارای اعتبار بود .
بعد از چندین سال به دلایلی آن پروژه دچار وقفه شد و جناب روحانی سهام شرکا را خریداری کردند و به دختر هایش قدسیه خانم و شایسته خانم محبوبی به ارث دادند که بعدها سید رضا جمالی از هر دو آنها خریداری و باز سازی کرد ولی در سال ۵۷ طعمه آتش شد و صدمه کلی دید. دارای درخت انگور بزرگی بود که انگور عسگری میداد و تا زمستان انگورهای آن را کیسه میکردند و نگه میداشتند.
در این ساختمان افرادی از جمله میرزا حسین و آقا اسد لله نصرالهی و آقا ماشا الله نصرالهی و مشهدی مصیب قربانی و مشهدی غضنفر محمدی و مشهدی علی اصغر صادقی و... در دوره های مختلف و صنفهای گوناگون کاسبی کرده اند .
سفر نامه کروگان جاسب (قسمت نهم )
در مسیر کوچه تنگ پر خاطره قرار گرفتم مسیری که هنوز بافت قدیمی کوچه حفظ شده بود و هنوز هم اگر یک کشاورز با بار گندم و یا قناره کاه و.... میخواست بگذرد دو طرف بار به دیوار گیر میکرد.
روبه روی ساختمان اداره منزل جناب مشهدی غضنفر محمدی قرار داشت که به خانه آقا جمال سید محمود سید غفار معروف بود. آقا جمال سید محمود مردی بسیار خوش قیافه و سخت کوش و خوش آواز که می گویند در ردیف ایرج خواننده یا گلپایگانی معروف می خوانده و وقتی در کوه و دشت می خواند آب از جریان و مرغ از پریان بازمی مانده و شنونده ها همه کار کشاورزی را رها کرده و محو صدای دل انگیز او می شدند و در شکسته بندی نظیر نداشت و می گوینده تنها کسی بوده که در سرچشمه از این طرف حوض سرچشمه به آن طرف بدون کمک از چیزی پریده است و چون بهائی بوده از ده نهایتا تار و مار شده و در قاسم آباد خشکه در جنوب طهران مشغول کشاورزی می شود.
دیوار به دیوار آب انبار خانه آقا جمال قرار داشت که از دو بخش تقسیم میشد بخشی محل سکونت و بخشی حصار و طویله بود .که بعد ها روی حصار و طویله را دو بالاخانه ساختند .جنب آب انبار یک اتاق بزرگ بود که در تابستان و زمستان از بس درون آن تنور روشن کرده بودند تمام در و دیوار آن قیر اندود شده بود باغچه ای داشت کوچک و حوض آبی که از یک طرف جوی آب وارد و از طرفی دوباره آب خارج میشد و وارد منزل شیخ محمد میشد.
و آنطرف تر هم یک اتاق دیگر قرار داشت که کچ کاری و سفید بود و مهمان خانه بود . که بعد ها قالیباف خانه شده بود. مشهدی غضنفر مردی بی آزار و عیالوار و آبرومند بود . مانند دیگر مردهای روستا که برای حلوایی به شهر ها میرفتند او این کار را نمیکرد و بیشتر مواظب احشام و دامها و کندو های عسل خود بود .
او در درمان احشام اطلاعاتی داشت و اگر زایمان احشام مشکل میخورد به آنها کمک میکرد تا زایمان انجام شود. همیشه سیگار اشنو ویزه میکشید و به همه آق عمو میگفت و تکیه کلام او همیشه ای آقای من بود. جدا از اینکه دامدار بود املاکی از خودش داشت و هم املاک وقفی پدران خود و هم املاک فروغیها را با برادرانش مشهدی مصیب و مشهدی مرتضی میکاشتند. مشهدی غضنفر داماد سید هدایت نصراللهی بود که سید هدایت دایی ایشان هم به حساب می آمد.
قبل از اینکه به این منزل بیایند در صفه محمدی ها که بزرگترین صفه کروگان بود و برای کبل محمد پدر بزرگش بود در پاچنار زندگی میکردند .همسر ایشان سیده خانم زنی نجیب و آبرو دار و زحمت کش بود. بسیار بسیار قالی مییافت و استاد بسیاری از دختران آن زمان بود که فن قالی بافی را از او فرا گرفته بودند. مانند دیگر زنان ده در همه کارها کمک حال همسر بود .
مشهدی غضنفر در زمستانها با دیگر مردانی که در روستا می ماندند در آفتاب رویه مینشست و با ابزاری به نام (پیلی) نخ ریسی میکرد تا از آن نخها طناب و یا وسایل دیگر را بسازد البته دیگر مردان و زنان نیز این ابزار را داشتند و بیشتر زمستانها به این کار مشغول بودند.
کاری پر حوصله و سخت بود ولی حتی یک لحظه هم نمیگذاشتند از وقتشان هدر رود .البته قسمت حصار و طویله مستعمل بود و بالاخانه ها بدون استفاده شده بود ولی جای اتاق سیاه را از نو ساختمان سازی کرده بودند و قابل نشیمن بود.
رو به روی منزل مشهدی غضنفر منزل لطف الله خوشفکران بود که به خونه شوشول معروف بود اسم اصلی این خانم فاطمه خانم دختر آقا علی نامی بود و چون خیلی خودمانی و به جزئیات و تکرار صحبت می کرد به او لقب شوشول داده بودند. این خانه بزرگ و حدود ۶۰۰ متر بود که دارای حصار و طویله و نانواخانه و قالی باف خانه و انبار کاه و کت بود .
مشهدی غضنفر این خانه را به مبلغ هزار تومان از خوشفکران خرید کرده ولی در و پیکر درستی نداشت .باغچه بزرگی داشت که در آن سیفی جات میکاشت و درختانی هم داشت .خانه با صفایی بود و با منزل مشهدی یوسف همسایگی داشت .بین آنها دیواری نبود و تا باغچه های کبل حسنی ها و زیر رودخانه راه داشت .سالها در آنجا قالی میبافتند و کار میکردند. اما اکنون در آن محل دو ساختمان نوساز بنا شده و از آن خانه خوشفکران هیچ اثری نیست. نه از تختگاه خانه شوشول خبری بود و نه از دربهای چوبی آن و نه از باغچه باصفای آن که زمانی کندوهای عسل را آنجا نگهداری میکردند.
جنب منزل میر جمال خانه آقای عبدی بود .آقای مرتضی عبدی فرزند علی اکبر بود .بسیار مهربان و ساکت ونجیب و افتاده حال بود. املاکی به اون صورت نداشتند و کارگری میکرد.و شکارچی بودند .داستان به دام انداختن پلنگ در کنار زیارت در آن زمان در روزنامه ها پیچید و معروف شدند. او در بافتن دستکش و جوراب های پشمی استاد بود . همسرش صفورا خانم دختر جواد محمد بود و خواهر مشهدی غضنفر محمدی .
این منزل نیز بزرگ و حدود ۱۰۰۰ متر بود که در و دیوار درستی نداشت ولی باغچه ای داشت که دارای درختان بادام بود و چند اتاق آنجا بود که در آن قالی میبافتند و محل زندگی آنها بود . بعد ها که مرتضی عبدی به شهر رفت این خانه در دست مشهدی غضنفر امانت بود . چند اتاق نو هم آن زمان ساختند اما پس از مدتی به آقای مصیب محمدی فروختند و دو برادر دوباره همسایه شدند .
دیوار کنونی این خانه را جناب مشهدی غلامرضا حدادی درست کرد و از دو طرف درب گذاشتند .یکی از سمت کوچه اصلی و دیگر از سمت باغچه حسینیه و روبروی منزل سید رضی.
آقای مصیب محمدی زمانی که به این خانه آمد آنجا را باز سازی کرد و باغچه با صفا و آبادی را با زحمت درست کرد .ایشان نیز عیالوار بود و دارای املاک شخصی و دام بود و زمستانها به حلوایی میرفت .همسر ایشان ذکریه خانم دختر مشهدی علی اکبر بود که ایشان هم زن زندگی و چیز نگهدار و زحمت کش بود .زندگی آن روزها برای همگان همراه با زحمت و مرارت بود.
آب لوله کشی مانند امروز وجود نداشت و سرویس بهداشتی دور از اتاقها و در بیرون منزل قرار داشت .حمام نیز به صورت عمومی بود .با رنج و زحمت بجه ها را بزرگ میکردند.از ۱۵ فرزند هفت هشتایی جان در میبردند و بزرگ میشدند. در کروگان چهار طایفه محمدی بود که نسبتی به هم نداشتند و ریشه آنها یکی نبود .
یکی محمدی هایی که نوه های کبل (مخفف کربلایی)محمد بودند و محل اصلی آنها پاچنار بود. دیگر محمدی هایی بودند از خاندان استاد حسین نجار و استاد عباس نجار و استاد احمد نجار بودند.
دیگر محمدی ها از خاندان سید میرزا بودند که مجاور خانه مشهدی محمود قمقمه بود که اهل دیانت بهایی بودند. و دیگر محمدی هایی که از خاندان قربانعلی که شاپور از آن خاندان هست .
البته در خصوص اسماعیلی ها نیز اینطور بود یکی از خاندان کبل حسن و کبل حسین بودند یکی از خاندان عزیز فرج بودند که مشهدی نورالله و مشهدی عبد الله از آن طائف هستند و دیگر اینکه دو نفر از پسران کبل محمد که از طایفه محمدی ها بودند نیز به این فامیلی نامگذاری شدند از جمله خانواده عمو عزیز و عمو حسین شوهر منور خانم نانوایی فرزندان آنها میباشند.
روبه روی ساختمان اداره منزل جناب مشهدی غضنفر محمدی قرار داشت که به خانه آقا جمال سید محمود سید غفار معروف بود. آقا جمال سید محمود مردی بسیار خوش قیافه و سخت کوش و خوش آواز که می گویند در ردیف ایرج خواننده یا گلپایگانی معروف می خوانده و وقتی در کوه و دشت می خواند آب از جریان و مرغ از پریان بازمی مانده و شنونده ها همه کار کشاورزی را رها کرده و محو صدای دل انگیز او می شدند و در شکسته بندی نظیر نداشت و می گوینده تنها کسی بوده که در سرچشمه از این طرف حوض سرچشمه به آن طرف بدون کمک از چیزی پریده است و چون بهائی بوده از ده نهایتا تار و مار شده و در قاسم آباد خشکه در جنوب طهران مشغول کشاورزی می شود.
دیوار به دیوار آب انبار خانه آقا جمال قرار داشت که از دو بخش تقسیم میشد بخشی محل سکونت و بخشی حصار و طویله بود .که بعد ها روی حصار و طویله را دو بالاخانه ساختند .جنب آب انبار یک اتاق بزرگ بود که در تابستان و زمستان از بس درون آن تنور روشن کرده بودند تمام در و دیوار آن قیر اندود شده بود باغچه ای داشت کوچک و حوض آبی که از یک طرف جوی آب وارد و از طرفی دوباره آب خارج میشد و وارد منزل شیخ محمد میشد.
و آنطرف تر هم یک اتاق دیگر قرار داشت که کچ کاری و سفید بود و مهمان خانه بود . که بعد ها قالیباف خانه شده بود. مشهدی غضنفر مردی بی آزار و عیالوار و آبرومند بود . مانند دیگر مردهای روستا که برای حلوایی به شهر ها میرفتند او این کار را نمیکرد و بیشتر مواظب احشام و دامها و کندو های عسل خود بود .
او در درمان احشام اطلاعاتی داشت و اگر زایمان احشام مشکل میخورد به آنها کمک میکرد تا زایمان انجام شود. همیشه سیگار اشنو ویزه میکشید و به همه آق عمو میگفت و تکیه کلام او همیشه ای آقای من بود. جدا از اینکه دامدار بود املاکی از خودش داشت و هم املاک وقفی پدران خود و هم املاک فروغیها را با برادرانش مشهدی مصیب و مشهدی مرتضی میکاشتند. مشهدی غضنفر داماد سید هدایت نصراللهی بود که سید هدایت دایی ایشان هم به حساب می آمد.
قبل از اینکه به این منزل بیایند در صفه محمدی ها که بزرگترین صفه کروگان بود و برای کبل محمد پدر بزرگش بود در پاچنار زندگی میکردند .همسر ایشان سیده خانم زنی نجیب و آبرو دار و زحمت کش بود. بسیار بسیار قالی مییافت و استاد بسیاری از دختران آن زمان بود که فن قالی بافی را از او فرا گرفته بودند. مانند دیگر زنان ده در همه کارها کمک حال همسر بود .
مشهدی غضنفر در زمستانها با دیگر مردانی که در روستا می ماندند در آفتاب رویه مینشست و با ابزاری به نام (پیلی) نخ ریسی میکرد تا از آن نخها طناب و یا وسایل دیگر را بسازد البته دیگر مردان و زنان نیز این ابزار را داشتند و بیشتر زمستانها به این کار مشغول بودند.
کاری پر حوصله و سخت بود ولی حتی یک لحظه هم نمیگذاشتند از وقتشان هدر رود .البته قسمت حصار و طویله مستعمل بود و بالاخانه ها بدون استفاده شده بود ولی جای اتاق سیاه را از نو ساختمان سازی کرده بودند و قابل نشیمن بود.
رو به روی منزل مشهدی غضنفر منزل لطف الله خوشفکران بود که به خونه شوشول معروف بود اسم اصلی این خانم فاطمه خانم دختر آقا علی نامی بود و چون خیلی خودمانی و به جزئیات و تکرار صحبت می کرد به او لقب شوشول داده بودند. این خانه بزرگ و حدود ۶۰۰ متر بود که دارای حصار و طویله و نانواخانه و قالی باف خانه و انبار کاه و کت بود .
مشهدی غضنفر این خانه را به مبلغ هزار تومان از خوشفکران خرید کرده ولی در و پیکر درستی نداشت .باغچه بزرگی داشت که در آن سیفی جات میکاشت و درختانی هم داشت .خانه با صفایی بود و با منزل مشهدی یوسف همسایگی داشت .بین آنها دیواری نبود و تا باغچه های کبل حسنی ها و زیر رودخانه راه داشت .سالها در آنجا قالی میبافتند و کار میکردند. اما اکنون در آن محل دو ساختمان نوساز بنا شده و از آن خانه خوشفکران هیچ اثری نیست. نه از تختگاه خانه شوشول خبری بود و نه از دربهای چوبی آن و نه از باغچه باصفای آن که زمانی کندوهای عسل را آنجا نگهداری میکردند.
جنب منزل میر جمال خانه آقای عبدی بود .آقای مرتضی عبدی فرزند علی اکبر بود .بسیار مهربان و ساکت ونجیب و افتاده حال بود. املاکی به اون صورت نداشتند و کارگری میکرد.و شکارچی بودند .داستان به دام انداختن پلنگ در کنار زیارت در آن زمان در روزنامه ها پیچید و معروف شدند. او در بافتن دستکش و جوراب های پشمی استاد بود . همسرش صفورا خانم دختر جواد محمد بود و خواهر مشهدی غضنفر محمدی .
این منزل نیز بزرگ و حدود ۱۰۰۰ متر بود که در و دیوار درستی نداشت ولی باغچه ای داشت که دارای درختان بادام بود و چند اتاق آنجا بود که در آن قالی میبافتند و محل زندگی آنها بود . بعد ها که مرتضی عبدی به شهر رفت این خانه در دست مشهدی غضنفر امانت بود . چند اتاق نو هم آن زمان ساختند اما پس از مدتی به آقای مصیب محمدی فروختند و دو برادر دوباره همسایه شدند .
دیوار کنونی این خانه را جناب مشهدی غلامرضا حدادی درست کرد و از دو طرف درب گذاشتند .یکی از سمت کوچه اصلی و دیگر از سمت باغچه حسینیه و روبروی منزل سید رضی.
آقای مصیب محمدی زمانی که به این خانه آمد آنجا را باز سازی کرد و باغچه با صفا و آبادی را با زحمت درست کرد .ایشان نیز عیالوار بود و دارای املاک شخصی و دام بود و زمستانها به حلوایی میرفت .همسر ایشان ذکریه خانم دختر مشهدی علی اکبر بود که ایشان هم زن زندگی و چیز نگهدار و زحمت کش بود .زندگی آن روزها برای همگان همراه با زحمت و مرارت بود.
آب لوله کشی مانند امروز وجود نداشت و سرویس بهداشتی دور از اتاقها و در بیرون منزل قرار داشت .حمام نیز به صورت عمومی بود .با رنج و زحمت بجه ها را بزرگ میکردند.از ۱۵ فرزند هفت هشتایی جان در میبردند و بزرگ میشدند. در کروگان چهار طایفه محمدی بود که نسبتی به هم نداشتند و ریشه آنها یکی نبود .
یکی محمدی هایی که نوه های کبل (مخفف کربلایی)محمد بودند و محل اصلی آنها پاچنار بود. دیگر محمدی هایی بودند از خاندان استاد حسین نجار و استاد عباس نجار و استاد احمد نجار بودند.
دیگر محمدی ها از خاندان سید میرزا بودند که مجاور خانه مشهدی محمود قمقمه بود که اهل دیانت بهایی بودند. و دیگر محمدی هایی که از خاندان قربانعلی که شاپور از آن خاندان هست .
البته در خصوص اسماعیلی ها نیز اینطور بود یکی از خاندان کبل حسن و کبل حسین بودند یکی از خاندان عزیز فرج بودند که مشهدی نورالله و مشهدی عبد الله از آن طائف هستند و دیگر اینکه دو نفر از پسران کبل محمد که از طایفه محمدی ها بودند نیز به این فامیلی نامگذاری شدند از جمله خانواده عمو عزیز و عمو حسین شوهر منور خانم نانوایی فرزندان آنها میباشند.
سفر نامه کروگان جاسب (قسمت دهم)
بغض گلویم را میفشرد هنگامی که به این در و دیوار نگاه میکردم. دیوارهای گلی و بلند منزل مشهدی یوسف و درب چوبی سبز رنگ آن مرا به خاطرات دور و دراز برد .منزل مشهدی یوسف روبه روی منزل مرتضي عبدی بود . در این محل چند خانه وار زندگی میکردند.
جناب حسینعلی(اسماعیلی)فرزند عمو رضا یکی از این افراد بود که با فرخ خانم همسرش زندگی میکردند. بسیار بی آزار و زحمت کش بودند .شغل او علاوه بر کار کشاورزی آسیابانی هم بود .
همسر او فرخ خانم دختر صدر الدین نصراللهی بود که بخاطر بهائی شدن روزی صدر الدین از خانه خارج می شود و به همسرش می گوید که تا دو ساعت دیگر برمی گردم و چادری برداشته برای رفتن و چیدن لوبیا.
ولی صدر الدین که برادر سید نظام و سید هدایت بود هر گر دیگر بر نگشت و هر کسی حدسی زد یکی گفت که به کاشان رفته ودر آنجا زندگی می کند و بکی دیگر گفت که او را بخاطر بهائی شدن در دشت یا صحرا او را سر به نیست کرده اند
صدر الدین دو پسر داست به نام سید آقا نصراللهی و سید عباس نصراللهی که همه خانواده بزرگ او امروز از این دو پسر تقریبا همه بهائی هستند و دختر صدر الدین فرخ خانم بود که به ازدواج حسینعلی آسیابان در آمد که چون شوهرش مسلمان بود فرخ خانم هم دنباله رو همسر خود شد و عیالوار نبودند دو فرزند داشتند. بکی اکرم خانم که عروس سید رضی مسعودی شد و اسماعیل پسر آنها بود که در واران ازدواج کرده بود و به شکار علاقمند بود و شکارچی ماهری بود .
اتاقی در پایین داشتند و بالا خانه ای در بالا .و یک حصار و طویله هم بود که چند بز و بزغاله نگهداری میکردند. ایشان برادر استاد محمد علی سلمانی بود .مردم دار و آبرو دار بود و زحمت زیادی میکشید. در کنار اتاق آنها اتاق مشهدی یوسف بود . صغری خانم همسر ایشان بود و داماد مشهدی غلامعلی محسوب میشد. ایشان املاکی نداشت و دارایی ایشان فقط همین دو اتاق و حصار و طویله بود که با همسایه ها مشاع بودند.
سالهای طولانی در کارگاه نمک شفق کارگری میکرد این کارگاه برای فرزندان حاجی اسماعیل اسماعیلی بود و در طول سال چند نوبت به زن و بچه هایش سر میزد. بسیار مهربان بودند و بی آزار .
صغری خانم چند بز داشت که نگهداری میکرد و بزهای ایشان بسیار شیرده بودند و چوپانها اگر میخواستند گوره ماستی درست کنند و یا ناهار شیر بخورند حتما یکی از بزهای این بنده خدارا میدوشیدند . عیالوار نبود و دو دختر داشت که بسیار نجیب و سربه زیر بودند و هیچ کس صدای آنها را نشنید.
در بالای اتاق مشهدی یوسف خانواده دیگری زندگی میکرد که مشهدی نصرت نام داشت و فاطمه خانم همسر ایشان بود .آنها هم بسیار زحمت کش بودند و چندین فرزند داشت . در واقع پدر خانم مشهدی عطالله محسوب میشد. زندگی پر زحمتی داشتند و آبرو داری میکردند.
این خانه دارای باغچه و حوض آب بزرگی با صفایی بود و بین این همسایگان و حتی خانه خوشفکران هیچ دیوار و حایلی وجود نداشت . یک دستشویی مشترک داشتند که کنار باغچه قرار داشت و یک (کلک) یا اجاق و سیخ وسه پایه مشترک داشتند که آتشی مهیا میکردندو آشپزی میکردند و یا زمستانها برای گرما بخشی کرسی های خود هیزمی روشن میکردند تا در کرسی های خود بگذارند.
همه آنها با سلیقه و خانه دار و زحمت کش بودند. جوی آب از سمت پاچنار به سمت منزل اسماعیل ثانوی می آمد و بعد از گذر از منزل آقا احمد نصر اللهی و مشهدی علی اکبر به منزل مشهدی یوسف وارد میشد و از آنجا به منزل خوشفکران و باغچه های زیرین راه داشت . این باغچه ها راه داشت به باغچه های کبل حسن و زیر رودخانه .
جناب حسینعلی(اسماعیلی)فرزند عمو رضا یکی از این افراد بود که با فرخ خانم همسرش زندگی میکردند. بسیار بی آزار و زحمت کش بودند .شغل او علاوه بر کار کشاورزی آسیابانی هم بود .
همسر او فرخ خانم دختر صدر الدین نصراللهی بود که بخاطر بهائی شدن روزی صدر الدین از خانه خارج می شود و به همسرش می گوید که تا دو ساعت دیگر برمی گردم و چادری برداشته برای رفتن و چیدن لوبیا.
ولی صدر الدین که برادر سید نظام و سید هدایت بود هر گر دیگر بر نگشت و هر کسی حدسی زد یکی گفت که به کاشان رفته ودر آنجا زندگی می کند و بکی دیگر گفت که او را بخاطر بهائی شدن در دشت یا صحرا او را سر به نیست کرده اند
صدر الدین دو پسر داست به نام سید آقا نصراللهی و سید عباس نصراللهی که همه خانواده بزرگ او امروز از این دو پسر تقریبا همه بهائی هستند و دختر صدر الدین فرخ خانم بود که به ازدواج حسینعلی آسیابان در آمد که چون شوهرش مسلمان بود فرخ خانم هم دنباله رو همسر خود شد و عیالوار نبودند دو فرزند داشتند. بکی اکرم خانم که عروس سید رضی مسعودی شد و اسماعیل پسر آنها بود که در واران ازدواج کرده بود و به شکار علاقمند بود و شکارچی ماهری بود .
اتاقی در پایین داشتند و بالا خانه ای در بالا .و یک حصار و طویله هم بود که چند بز و بزغاله نگهداری میکردند. ایشان برادر استاد محمد علی سلمانی بود .مردم دار و آبرو دار بود و زحمت زیادی میکشید. در کنار اتاق آنها اتاق مشهدی یوسف بود . صغری خانم همسر ایشان بود و داماد مشهدی غلامعلی محسوب میشد. ایشان املاکی نداشت و دارایی ایشان فقط همین دو اتاق و حصار و طویله بود که با همسایه ها مشاع بودند.
سالهای طولانی در کارگاه نمک شفق کارگری میکرد این کارگاه برای فرزندان حاجی اسماعیل اسماعیلی بود و در طول سال چند نوبت به زن و بچه هایش سر میزد. بسیار مهربان بودند و بی آزار .
صغری خانم چند بز داشت که نگهداری میکرد و بزهای ایشان بسیار شیرده بودند و چوپانها اگر میخواستند گوره ماستی درست کنند و یا ناهار شیر بخورند حتما یکی از بزهای این بنده خدارا میدوشیدند . عیالوار نبود و دو دختر داشت که بسیار نجیب و سربه زیر بودند و هیچ کس صدای آنها را نشنید.
در بالای اتاق مشهدی یوسف خانواده دیگری زندگی میکرد که مشهدی نصرت نام داشت و فاطمه خانم همسر ایشان بود .آنها هم بسیار زحمت کش بودند و چندین فرزند داشت . در واقع پدر خانم مشهدی عطالله محسوب میشد. زندگی پر زحمتی داشتند و آبرو داری میکردند.
این خانه دارای باغچه و حوض آب بزرگی با صفایی بود و بین این همسایگان و حتی خانه خوشفکران هیچ دیوار و حایلی وجود نداشت . یک دستشویی مشترک داشتند که کنار باغچه قرار داشت و یک (کلک) یا اجاق و سیخ وسه پایه مشترک داشتند که آتشی مهیا میکردندو آشپزی میکردند و یا زمستانها برای گرما بخشی کرسی های خود هیزمی روشن میکردند تا در کرسی های خود بگذارند.
همه آنها با سلیقه و خانه دار و زحمت کش بودند. جوی آب از سمت پاچنار به سمت منزل اسماعیل ثانوی می آمد و بعد از گذر از منزل آقا احمد نصر اللهی و مشهدی علی اکبر به منزل مشهدی یوسف وارد میشد و از آنجا به منزل خوشفکران و باغچه های زیرین راه داشت . این باغچه ها راه داشت به باغچه های کبل حسن و زیر رودخانه .
دستی به دیوارهای گلین کشیدم و بیرون آمدم تا به مسیر پر خاطره خود ادامه دهم .اما یک دفعه خشکم زد .از منزل زیبای دکتر محمودی و آن باغچه و اتاقهای دلباز آن اثری ندیدم .منزل دکتر محمودی جنب منزل عبدی بود .خانه ای بسیار بزرگ که دارای اتاقهای نشیمن و حصار و طویله و درختان میوه بود
از درب چوبی آن خبری نبود و ساخت سازی صورت گرفته بود .دکتر محمودی اصلا از اهل وادقان کاشان بود و با همسرش فرهنگ خانم به جاسب و کروگان مهاجرت کرده بودند برای معالجه و درمان اهالی مخصوصا بهائیان . این خانه که از جنب منزل عبدی شروع میشد و تا صفه محمدی ها ادامه داشت ولی حالا قسمت قسمت شده بود و بخشی را از نوساخته بودند و بخشی قدیمی هنوز مانده بود.
ایشان طبیب روستا بود و برای سلامت افراد زحمت زیادی میکشید. بعدها در قسمتی از این ملک جناب آقا مظفر نصراللهی سکونت داشت که البته از دروازه به اینجا آمده بود . ایشان داماد دکتر محمودی بود و عیالوار و خوش برخورد و زحمت کش بود .همسر ایشان نگار خانم بودند .خانمی مهربان و فهمیده و مردم دار و آبرو دار.
در قسمت دیگر جناب مشهدی حسینعلی حدادی زندگی میکرد فرزند مشهدی صادقعلی حدادی که یکی دیگر از دامادهای دکتر محمودی بود. ملوک خانم همسر حسینعلی بود که عیالوار بودند و زحمتهای زیادی مشهدی حسینعلی کشید.
ایشان در کار بنایی استاد بود و خدمت زیادی به مردم داشت.بسیار نجیب و بی آزار بود .در زمستانها سالیان دراز به حلوایی میرفت و در کار حلوایی استاد بود .املاکی از خود نداشت اما رعیت سید میرزا و چند نفر دیگر بود. شاید اولین نفری بود که در کروگان موتورسیکلت داشت .
از درب چوبی آن خبری نبود و ساخت سازی صورت گرفته بود .دکتر محمودی اصلا از اهل وادقان کاشان بود و با همسرش فرهنگ خانم به جاسب و کروگان مهاجرت کرده بودند برای معالجه و درمان اهالی مخصوصا بهائیان . این خانه که از جنب منزل عبدی شروع میشد و تا صفه محمدی ها ادامه داشت ولی حالا قسمت قسمت شده بود و بخشی را از نوساخته بودند و بخشی قدیمی هنوز مانده بود.
ایشان طبیب روستا بود و برای سلامت افراد زحمت زیادی میکشید. بعدها در قسمتی از این ملک جناب آقا مظفر نصراللهی سکونت داشت که البته از دروازه به اینجا آمده بود . ایشان داماد دکتر محمودی بود و عیالوار و خوش برخورد و زحمت کش بود .همسر ایشان نگار خانم بودند .خانمی مهربان و فهمیده و مردم دار و آبرو دار.
در قسمت دیگر جناب مشهدی حسینعلی حدادی زندگی میکرد فرزند مشهدی صادقعلی حدادی که یکی دیگر از دامادهای دکتر محمودی بود. ملوک خانم همسر حسینعلی بود که عیالوار بودند و زحمتهای زیادی مشهدی حسینعلی کشید.
ایشان در کار بنایی استاد بود و خدمت زیادی به مردم داشت.بسیار نجیب و بی آزار بود .در زمستانها سالیان دراز به حلوایی میرفت و در کار حلوایی استاد بود .املاکی از خود نداشت اما رعیت سید میرزا و چند نفر دیگر بود. شاید اولین نفری بود که در کروگان موتورسیکلت داشت .
ناگهان دیواری محکم و باز سازی شده نظرم را جلب کرد که شیروانی روی آن نصب شده بود .بله این منزل مشهدی علی اکبر اسماعیلی بود که البته درب چوبی قدیمی نداشت ولی ساختمان آن مانند ساختمان اداره حفظ شده بود. منزلی بسیار بزرگ و زیبا و با صفا که دارای باغچه ای بزرگ با درختان متنوع بود.
مشهدی علی اکبر یکی از فرزندان کبل حسن بود که برادران آن مشهدی اسماعیل و مشهدی مسیب و مشهدی غلامعلی بودند. همسر مشهدی علی اکبر خانم رباب بود که عیالوار و آبرو دار و مردم دار بودند. اموال و املاک زیادی داشتند و جزو طایفه متمول ها به حساب می آمدند. افرادی مقتصد و چیز دوست بودند .مشهدی عل اکبر مردی دانا و با نفوذ کلام بود . مانند برادران دیگرش متدین بود.
فرزندان او مشهدی خلیل.مشهدی امیر.مشهدی حیدر و مشهدی مصطفی بودند و دو دختر ذکریه و فاطمه که عروس های جواد محمد بودند . همسران مسیب و علی مرتضی.
مشهدی علی اکبر یکی از فرزندان کبل حسن بود که برادران آن مشهدی اسماعیل و مشهدی مسیب و مشهدی غلامعلی بودند. همسر مشهدی علی اکبر خانم رباب بود که عیالوار و آبرو دار و مردم دار بودند. اموال و املاک زیادی داشتند و جزو طایفه متمول ها به حساب می آمدند. افرادی مقتصد و چیز دوست بودند .مشهدی عل اکبر مردی دانا و با نفوذ کلام بود . مانند برادران دیگرش متدین بود.
فرزندان او مشهدی خلیل.مشهدی امیر.مشهدی حیدر و مشهدی مصطفی بودند و دو دختر ذکریه و فاطمه که عروس های جواد محمد بودند . همسران مسیب و علی مرتضی.
سفر نامه کروگان جاسب (قسمت یازدهم )
در مجاور منزل مشهدی علی اکبر خانه آقا احمد نصرالهی قرار داشت که هنوز بنای آن حفظ شده و ساختمان آن دست نخورده است .از درب چوبی محکمی که داشت داخل میشدیم سمت راست یک اتاق بزرگ در روی انباری وجود داشت که محل نشیمن بود . محوطه ای هم وجود داشت که در کنار تنور و اجاقی (کلک)بود که در تنور آن همسایه ها نان می پختند .
سپس از راهرویی میگذشتیم که درب اتاقی وجود داشت و در آنجا نیز دو اتاق تو در تو قرار داشت. سفید کاری شده که پنجره و دربهایی به پیش ایوان نیز باز میشد. حوض آب و باغچه بزرگ و با صفایی در جلو این اتاقها قرار داشت که پر از درخت بادام و گردو و میوه بود .
آقا احمد نصراللهی فرزند سید نظام بود که داماد مشهدی رضای قربانی محسوب میشد. صغری خانم بسیار مهربان و کد بانو و اهل زندگی و زحمت کش بود . آنها عیالوار بودند و املاکی از خود داشتند که کشت و کار میکردند. یکی از افرادی که زمستانها به حلوایی نمی رفت آقا احمد بود .
چند راس گاو وگوسفند داشت که حصار طویله آنها در محل دروازه بود یعنی محل زادگاه او و طایفه بزرگ نصراللهی ها .چون نسبت به مواردی واکنش نشان میداد به او (حساسیت) میگفتند .
مردی بلند قد و خوش چهره بود و دائما با یک تکه چوب در آفتاب رویه در زمستان و تابستان روی زمین خط و نشان میکشید . در نخ ریسی و پیلی دست گرفتن استاد بود و بسیار مقتصد بود .
جنب منزل ایشان باغچه ای بود که به باغچه حمام مشهور بود که درخت گردوی بزرگی در کنار آن وجود داشت و جزو اموال اوقاف به شمار میرفت. اما از آن باغچه و درخت گردو دیگر خبر و اثری نیست و یک چهار دیواری در آنجا بنا کرده بودند .
در همسایگی آقا احمد منزل جناب ثانوی قرار داشت . این خانه نیز نسبتا برگ و با صفا بود و جوی آب از آن میگذشت و دارای درختان میوه بود و تا پشت چاله حسنه ادامه داشت .اما مقداری این منزل پا به چال بود و در گودی قرار داشت .
جناب ثانوی سه برادر بودند آقا اسماعیل و حسام و مشهدی محمد که فرزندان محمد علی به حساب می آمدند چند خواهر هم داشتند . ایشان داماد آقا محمد محبوبی بود و خانواده زحمت کش و مهربانی بودند. همسر ایشان مانند خاندان خود بسیار خوش برخورد و مردم دار بود. و خیلی هم مقتصد بود. چند فرزند داشتند و در تهران هم دارای منزل بودند و تابستانها به این محل می آمدند.
آب و ملکی به اون صورت نداشت .اما اکنون آن منزل به دو بخش تقسیم شده بخشی را فرزند آقا احمد نصراللی ساخته و بخش دیگر را یکی از نوه های مشهدی غضنفر محمدی باز سازی نموده است.
دیگر از آن بنای قدیمی و با صفا خبری نیست و صدای خندههای جناب ثانوی و همسر مهربانش شاهین خانم به گوش نمی رسد. ناگهان شوکه شدم . ای وای آن آثار باستانی و قدیمی که در مرکز ده قرار داشت چه بر سرش آمده. بله منظورم حمام عمومی و چنار پاچنار هست .
از قدیم محله پاچنار در جاسب معروف بود و معروفیت آن به لحاظ وجود چنار بزرگ و سر به فلک کشیده آن و حمام عمومی و زیبای آن بود . اما متاسفانه هیچ اثری از این دو وجود نداشت . بغض در گلویم مانده بود و میخواستم هق هق گریه کنم که چرا این آثار حفظ و نگهداری نشدند.چه بر سر این روستا آورده بودند .حمام پاچنار را آقای احمد عظیمی روشن میکرد و حمامی آن زمان بود .
کار بسیار دشوار و جان فرسایی بود. از سمت صفه محمدی ها درب حمام وجود داشت که داخل میشدند سر در حمام نقش و نگار از شیر و شمشیر بود که سقف آن به صورت ضربی بود .
از درب آهنی وارد میشدیم و از راهرویی میگذشتیم و به محلی میرسیدیم که سقف بلند گنبدی شکل داشت و دارای پنجره هائیکه در سقف تعبیه شده بود تا نور به داخل حمام بتابد وقدری تاریک بود
این محل یک حوض بزرگ آب سرد داشت و دور تا دور سکوهای قرار داشت تا افراد البسه و بقچه خود را آنجا بگذارند در واقع این جا رختکن حمام بود که بیشتر لنگی به خود میبستند و داخل حمام میشدند اما بچه ها تقریبا چیزی نمی بستند.
این حمام به سبک قدیم بود و اصطلاحا حمام خزینه میگفتند و دارای دوش نبود. پس از آن به سمت صحن حمام میرفتیم جایی که افراد روی زمین و در کنار حوض هایی مینشستند و خود را می شستند.از داخل صحن چند پله بالا میرفتیم دریچه ای قرار داشت که از آن دریچه وارد حوض بزرگ آب گرم میشدیم که به آن خزینه میگفتند.
دور تا دور این حوض که تقریبا عمق بیش از یک متر داشت تاقچه هایی ساخته بودند که بچه ها را روی تاقچه مینشاندند و پس از آب کشی از دریچه بیرون میدادند. آب آن کثیف نبود و برای آب کشی داخل آن میشدند..
قبل از آن در داخل صحن افراد لیف و کیسه میکردند و از سفیداب و قره قروت برای کیسه کشی استفاده نموده و با لگن های مسی بر روی خود آب میریختند و در نهایت داخل خزینه میشدند.
پس از آن دوباره به قسمت رخت کن می آمدند و حوله های داشتند که خود را خشک میکردند و لباسهای خود را میپوشیدند خارج میشدند. قسمت رخت کن سرد بود و آب حوض آن بسیار خنک بود.
دارای توالت های قدیمی و قسمتی هم واجبی خانه بود که مردم خود را به طریق آن زمان اصلاح میکردند. تمام سقف آن به صورت گنبدی شکل و دارای نورگیری زیادی بود .
صبحها مردانه بود و ساعت ۸ به بعد زنانه میشدکه تا ظهر ادامه داشت و بعد ازظهر دیگر آب سرد بود و بایستی از نو حمام را حمامی روشن می کرد .
هنگامی که مراسم عروسی بود داماد را حمام می آوردند و همراهان نیز لخت میشدند و آقای استاد محمدعلی روی سر داماد و همراهان حنا میگذاشت و شادی میکردند و انعامی میدادند.
بسیار بسیار جالب و مفرح بود و در بخش زنانه نیز عروس و همرهان را به همین ترتیب حنا بندان میکردند . و زنان زائو نیز مراسمی داشتند و برنامه هایی .
چه روزگار عجیب و قریبی بود . از شامپو و نرم کننده و ژل مو رنگ مو خبری نبود . صابون برگردان مراغه را هم برای لیف و هم برای موی سر استفاده میکردند. اما حمامی کار سختی داشت .
در ابتدا سوخت حمام از گون بود و هرخانواده نسبت به عائله خود سهمی داشتند که باید سوخت حمام را تهیه کنند . سوخت زمستان را در تابستان تهیه میکردند. مردها به بیابان میرفتند و از دره های دور و حتی صحرای فردو و نراق اقدام به جمع آوری سوخت میکردند. البته برای سوخت منازل خود هم از همین طریق اقدام میکردند. تمام گونها در باغچه حمام جمع آوری میشد و آقا احمد بر حسب نیاز هر روز از آن استفاده میکرد.
تون حمام روبه روی درب دروازه و در یک قسمت گود و عیق قرار داشت و هنگامی که روشن میشد دود به هوا بر میخواست .این اواخر به جای گون از قیر و نفت سیاه استفاده میکردند. اما گاها چون تانکر نفت و یا قیر نمی توانست به محله پاچنار بیاید از طریق لوله و یا جوی باریکی آن نفت را به منبع میرساندند که کار بسیار سختی بود.
تمام افراد ده برای استحمام از بالا تا پایین به این حمام می آمدند و استحمام میکردند.بهایی و مسلمان نداشت .بعضا از روی بچگی ما به پشت بام حمام میرفتیم و از قسمت نور گیرها داخل حمام را نگاه میکردیم زیرا سقف حمام تا کف کوچه دو پله بیشتر ارتفاع نداشت که ناگهان با صدای یک نفر پا به فرار میگذاشتیم. یادش به خیر
سپس از راهرویی میگذشتیم که درب اتاقی وجود داشت و در آنجا نیز دو اتاق تو در تو قرار داشت. سفید کاری شده که پنجره و دربهایی به پیش ایوان نیز باز میشد. حوض آب و باغچه بزرگ و با صفایی در جلو این اتاقها قرار داشت که پر از درخت بادام و گردو و میوه بود .
آقا احمد نصراللهی فرزند سید نظام بود که داماد مشهدی رضای قربانی محسوب میشد. صغری خانم بسیار مهربان و کد بانو و اهل زندگی و زحمت کش بود . آنها عیالوار بودند و املاکی از خود داشتند که کشت و کار میکردند. یکی از افرادی که زمستانها به حلوایی نمی رفت آقا احمد بود .
چند راس گاو وگوسفند داشت که حصار طویله آنها در محل دروازه بود یعنی محل زادگاه او و طایفه بزرگ نصراللهی ها .چون نسبت به مواردی واکنش نشان میداد به او (حساسیت) میگفتند .
مردی بلند قد و خوش چهره بود و دائما با یک تکه چوب در آفتاب رویه در زمستان و تابستان روی زمین خط و نشان میکشید . در نخ ریسی و پیلی دست گرفتن استاد بود و بسیار مقتصد بود .
جنب منزل ایشان باغچه ای بود که به باغچه حمام مشهور بود که درخت گردوی بزرگی در کنار آن وجود داشت و جزو اموال اوقاف به شمار میرفت. اما از آن باغچه و درخت گردو دیگر خبر و اثری نیست و یک چهار دیواری در آنجا بنا کرده بودند .
در همسایگی آقا احمد منزل جناب ثانوی قرار داشت . این خانه نیز نسبتا برگ و با صفا بود و جوی آب از آن میگذشت و دارای درختان میوه بود و تا پشت چاله حسنه ادامه داشت .اما مقداری این منزل پا به چال بود و در گودی قرار داشت .
جناب ثانوی سه برادر بودند آقا اسماعیل و حسام و مشهدی محمد که فرزندان محمد علی به حساب می آمدند چند خواهر هم داشتند . ایشان داماد آقا محمد محبوبی بود و خانواده زحمت کش و مهربانی بودند. همسر ایشان مانند خاندان خود بسیار خوش برخورد و مردم دار بود. و خیلی هم مقتصد بود. چند فرزند داشتند و در تهران هم دارای منزل بودند و تابستانها به این محل می آمدند.
آب و ملکی به اون صورت نداشت .اما اکنون آن منزل به دو بخش تقسیم شده بخشی را فرزند آقا احمد نصراللی ساخته و بخش دیگر را یکی از نوه های مشهدی غضنفر محمدی باز سازی نموده است.
دیگر از آن بنای قدیمی و با صفا خبری نیست و صدای خندههای جناب ثانوی و همسر مهربانش شاهین خانم به گوش نمی رسد. ناگهان شوکه شدم . ای وای آن آثار باستانی و قدیمی که در مرکز ده قرار داشت چه بر سرش آمده. بله منظورم حمام عمومی و چنار پاچنار هست .
از قدیم محله پاچنار در جاسب معروف بود و معروفیت آن به لحاظ وجود چنار بزرگ و سر به فلک کشیده آن و حمام عمومی و زیبای آن بود . اما متاسفانه هیچ اثری از این دو وجود نداشت . بغض در گلویم مانده بود و میخواستم هق هق گریه کنم که چرا این آثار حفظ و نگهداری نشدند.چه بر سر این روستا آورده بودند .حمام پاچنار را آقای احمد عظیمی روشن میکرد و حمامی آن زمان بود .
کار بسیار دشوار و جان فرسایی بود. از سمت صفه محمدی ها درب حمام وجود داشت که داخل میشدند سر در حمام نقش و نگار از شیر و شمشیر بود که سقف آن به صورت ضربی بود .
از درب آهنی وارد میشدیم و از راهرویی میگذشتیم و به محلی میرسیدیم که سقف بلند گنبدی شکل داشت و دارای پنجره هائیکه در سقف تعبیه شده بود تا نور به داخل حمام بتابد وقدری تاریک بود
این محل یک حوض بزرگ آب سرد داشت و دور تا دور سکوهای قرار داشت تا افراد البسه و بقچه خود را آنجا بگذارند در واقع این جا رختکن حمام بود که بیشتر لنگی به خود میبستند و داخل حمام میشدند اما بچه ها تقریبا چیزی نمی بستند.
این حمام به سبک قدیم بود و اصطلاحا حمام خزینه میگفتند و دارای دوش نبود. پس از آن به سمت صحن حمام میرفتیم جایی که افراد روی زمین و در کنار حوض هایی مینشستند و خود را می شستند.از داخل صحن چند پله بالا میرفتیم دریچه ای قرار داشت که از آن دریچه وارد حوض بزرگ آب گرم میشدیم که به آن خزینه میگفتند.
دور تا دور این حوض که تقریبا عمق بیش از یک متر داشت تاقچه هایی ساخته بودند که بچه ها را روی تاقچه مینشاندند و پس از آب کشی از دریچه بیرون میدادند. آب آن کثیف نبود و برای آب کشی داخل آن میشدند..
قبل از آن در داخل صحن افراد لیف و کیسه میکردند و از سفیداب و قره قروت برای کیسه کشی استفاده نموده و با لگن های مسی بر روی خود آب میریختند و در نهایت داخل خزینه میشدند.
پس از آن دوباره به قسمت رخت کن می آمدند و حوله های داشتند که خود را خشک میکردند و لباسهای خود را میپوشیدند خارج میشدند. قسمت رخت کن سرد بود و آب حوض آن بسیار خنک بود.
دارای توالت های قدیمی و قسمتی هم واجبی خانه بود که مردم خود را به طریق آن زمان اصلاح میکردند. تمام سقف آن به صورت گنبدی شکل و دارای نورگیری زیادی بود .
صبحها مردانه بود و ساعت ۸ به بعد زنانه میشدکه تا ظهر ادامه داشت و بعد ازظهر دیگر آب سرد بود و بایستی از نو حمام را حمامی روشن می کرد .
هنگامی که مراسم عروسی بود داماد را حمام می آوردند و همراهان نیز لخت میشدند و آقای استاد محمدعلی روی سر داماد و همراهان حنا میگذاشت و شادی میکردند و انعامی میدادند.
بسیار بسیار جالب و مفرح بود و در بخش زنانه نیز عروس و همرهان را به همین ترتیب حنا بندان میکردند . و زنان زائو نیز مراسمی داشتند و برنامه هایی .
چه روزگار عجیب و قریبی بود . از شامپو و نرم کننده و ژل مو رنگ مو خبری نبود . صابون برگردان مراغه را هم برای لیف و هم برای موی سر استفاده میکردند. اما حمامی کار سختی داشت .
در ابتدا سوخت حمام از گون بود و هرخانواده نسبت به عائله خود سهمی داشتند که باید سوخت حمام را تهیه کنند . سوخت زمستان را در تابستان تهیه میکردند. مردها به بیابان میرفتند و از دره های دور و حتی صحرای فردو و نراق اقدام به جمع آوری سوخت میکردند. البته برای سوخت منازل خود هم از همین طریق اقدام میکردند. تمام گونها در باغچه حمام جمع آوری میشد و آقا احمد بر حسب نیاز هر روز از آن استفاده میکرد.
تون حمام روبه روی درب دروازه و در یک قسمت گود و عیق قرار داشت و هنگامی که روشن میشد دود به هوا بر میخواست .این اواخر به جای گون از قیر و نفت سیاه استفاده میکردند. اما گاها چون تانکر نفت و یا قیر نمی توانست به محله پاچنار بیاید از طریق لوله و یا جوی باریکی آن نفت را به منبع میرساندند که کار بسیار سختی بود.
تمام افراد ده برای استحمام از بالا تا پایین به این حمام می آمدند و استحمام میکردند.بهایی و مسلمان نداشت .بعضا از روی بچگی ما به پشت بام حمام میرفتیم و از قسمت نور گیرها داخل حمام را نگاه میکردیم زیرا سقف حمام تا کف کوچه دو پله بیشتر ارتفاع نداشت که ناگهان با صدای یک نفر پا به فرار میگذاشتیم. یادش به خیر
|
|
کامنت ها و نظرات
با درود یک کم وجدان بیدار اگر باشد میگوید این مظلومان چه کردند که از خانه وکاشانه رانده شده وحق حتی هوا خوری جاسب را ندارد بجای این زحمتکشان یک مشت از دلیجان وجاهای دیگر امدند برمات فخر هم میفروشند تمام ملت دنیا شریف اند اما این عزیزان مقل افعانیها دلیجانیها ووو نبودند یک نفر اگر کوچکترین کار زشت از این عزیزان که الان درخاک خفته اند وعزیزانی که درقید حیات هستند اگر دیده اند با ذکر نام بیان کنند وقتی درب خانه ها را قفل زدند وامدند بامید روزی که ارام شود از فراق خانه وزندگی وابوملک دق کردند حسرت یک لیوان اب قناط سرچشمه را داشتند ولی کسی که ظلم کرده بود همه نبودند یک عدهای خاص نمیدانم چه نصیبشان شد
سفر نامه کروگان جاسب (قسمت دوازدهم )
محله پاچنار همانطور که عرض کردم محله معروفی بود .به واسطه اینکه در مرکز ده واقع شده بود و دیگر اینکه حمام در آنجا واقع بود و هم اینکه دو صفه قدیمی و پرجمعیت نصراللهی ها و محمدی آنجا وجود داشت و دیگر وجود یک مسجد و یک چنار بزرگ و قطور در کنار جوی آب آنجا را مهم جلوه میداد. تجمیع این عناصر به این محل صفا و طراوت و شادابی و مرکزیت داده بود .
در خصوص حمام اطلاعاتی را عرض کردم .اما اینکه چنار هزار ساله را در آنجا ندیدم تاسفم صد چندان شد . این چنار تمام آن محوطه را سایه گستر نموده بود و ساق آن به قدری بزرگ بود که بر اثر حوادث روزگار چندین نوبت آتش گرفته بود و یک فضایی درون ساق ایجاد کرده بود که به اندازه یک دکه کوچک به نظر میرسید.
به گونه ای که دوره گردها و بعضی از کاسب ها در کنار آن بساط میکردند و شبها درون آن میتوانستند بخوابند و در امان باشند .در زمستان و تابستان صدای گنجشک ها از لابلای شاخه ها و برگهای آن به گوش میرسید و جیرجیرک ها در شب هنگام فضای آنجا را عوض میکردند.
سایه دلپذیر آن در تابستان برای رهگذران بسیار مسرت بخش بود و همینطور پیر مردان و زنان در زیر سایه آن به صحبت و اختلاط مشغول بودند. در کنار این چنار حوض آب عمیقی بود که به صفای آنجا می افزود و دوله و یا آبشار کوچکی که صدای آن برای هر شخصی گوش نواز و آرامش دهند بود .
حوض دارای دو خروجی بود .یکی به سمت باغچه حمام و منزل آقا احمد میرفت و خروجی دیگر به سمت منزل مشهدی محمد ثانوی در جریان بود که از آنجا به چاله حسنه و منزل شیخ ابراهیمی ها و باغچه فرهاد و زمین در ده میرفت .یک سکو وجو داشت که فشاری آب برنجی محسوب میشد که مردم برای آشامیدن از آن استفاده میکردند. چند نمونه از این سکوهای آب وجود داشت یکی هم جنب حسینیه بود .
زنان محل در کنار این حوض آب زمستان و تابستان مشغول رختشویی بودند و با رختکوبه به جان لباسها و جوله های بچه ها(پارچه هایی که برای بچه های شیر خوار استفاده میشد و خبری از پوشک و نوار بهداشتی نبود) می افتادند .بدون پودر و صابون .
آنها با ریشه های پُشوه (نوعی گیاه مانند گون که از ریشه های آن برای ضد عفونی کردن و نظافت و شستن لباس استفاده میشد ) در تشتهای مسی سنگین و یا روحی آن لباسها را می شستند.حال به جای حمام چند واحد ساخت و ساز کرده بودند و از چنار بزرگ خبر و اثری نبود و آن جوی آب روان که روزگاری بقایی داشت حالا طراوت نداشت .
اما مسجد پاچنار که دارای سقف بلند بود هنوز به همان سبک حفظ شده و و با صفا بود .چندین پنجره و درب آهنی داشت .البته قدیم این مسجد کوچکتر بود و باز سازی کرده بودند و نمای خوبی داشت اما به نظر میرسید کسی برای عبادت کمتر به آن مسجد میرود و اگر هم کسی برود از محله دروازه خواهد بود .
البته دیدم دو چنار جوان در کنار جوی آب کاشته بودند که برای سالهای قبل حتما بوده زیرا بسیار بزرگ شده بودند و جای خوشحالی داشت .. جنب حمام حصار طویله و منزل جناب محمد ثانوی قرار داشت .که از حصار طویله خبری نبود و ساختمان سازی شده بود اما منزل مشهدی محمد قبلا یک طبقه بود که ظاهرا باز سازی کرده بودند و بالاخانه ای را درست کرده بودند. تقریبا همان شکل حفظ شده بود .
از درب چوبی باریک وارد که میشدیم چند پله پایین میرفتیم و به نانواخانه و اتاقهای نشیمن میرسیدیم. باغچه بزرگ که درختان زیادی داشت مخصوصا درختان آلبالو که در فصل تابستان بسیار زیبا به نظر میرسید و هر رهگذری را بر آن میداشت تا بایستد و تماشا کند و هوس خوردن کند اما دیوارها بلند بود و این امکان وجود نداشت .
مشهدی محمد فرزند محمد علی بود و این خانه منزل آباء و اجدادی آنها به شمار میرفت. همسر ایشان پری خانم بسیار مهربان و مردم دار بود و هر دوی آنها زحمت کش و عیالوار بودند .آب و ملک زیادی داشتند و رعیتی املاک خود و برادران را انجام میداد. بذله گو و خوش مشرب بود و از مصاحبت با او کسی خسته نمیشد ایشان هم مقتصد بود.
در روبه روی منزل جناب ثانوی خانه ای وجود داشت که دارای اتاقهای بزرگ و بالاخانه و حصار و طویله ای بود که برای ضیاالله الله مهاجر بود . ایشان داماد علی اکبر فروغی پدر رحمت الله فروغی محسوب میشد. فاطمه نساء خانم دختر علی اکبر فروغی همسر ایشان بود .
این خانه نیز بزرگ و دلباز بود و چون جزواموال غصبی بهائیان بوده و غصب شده بوده این منزل دست آقا عباس نصر اللهی قرار داشت که این آخریها در آنجا دامداری میکرد . اکنون از آن درب چوبی و حصار و طویله و خانه هیچ اثری باقی نیست .
در جای آن منزلی را ساخته اند که به ظاهر سید علی اکبر برادر ناتنی آقا عباس و داماد مشهدی علی اصغر صادقی آن را ساخته باشد و در بخش دیگر هم ظاهرا داماد سید حسین نصراللهی پسر مشهدی خلیل الله رفیعی خانه ساخته باشد .
در ضلع جنوبی خانه آقای مهاجر منزل خاندان یکی از جمالی ها قرار داشت که پدر آنها سید جلال بود. سید جلال یکی از دو پسر میر جمال بود . سید جلال سه پسر داشته و اینها سه پسر عبارت بودند از آقا کمال و آقا جمال و آقا ضیاء. منزل آنها بسیار باصفا بود . از درب چوبی وارد میشدیم و چند اتاق در کنار باغچه ای قرار داشت و حصار و طویله ای در پشت بود .
باغچه جلو اتاقها دارای درختان میوه بود و در زیر آن انباری قرار داشت. چشم انداز این خانه بسیار عالی بود. در پیش چشمان افراد دشت وسیع و باصفای چشمه گرجی و چشمه و سلخ آب و رودخانه و درختان گردوی برافراشته در کنار رودخانه وجود داشت . رهگذران که در حال تردد بودند دیده میشدند وافرادی که در دشت کار میکردند از آنجا نمایان بودند .
هر طرف طراوت و شادابی و شاخه سار و سایه بان . این سه برادر البته آب و ملک به اون صورت نداشتند و بیشتر در شهر زندگی میکردند و برای خوش نشینی به ده می آمدند. بسیار نجیب و آبرو دار بودند و مردم دار به شمار میرفتند. یکی از برادران بنام سید ضیاء بیشتر از بقیه با ملاها دم خور بود و برای مناسبتهائی با آنها همراهی میکرد و اهل نماز و قرآن بود .البته دیگر برادرانش هم بودند .
ایشان در ماه رمضان در کنار سلخ چشمه میخوابید تا عطش و گرسنگی اش کمتر شود .و اهل مسجد و منبر بود .اما فعالیتی به اون صورت نداشت و اهل زحمت به آن صورت نبود . چشمه گرجی یکی از قناتهای روستا بود که در بهار آب فراوانی داشت و تا اواسط تابستان آب در آن جریان داشت اما با شروع فصل گرما آب آن هم کم میشد تااینکه خشک میشد.
این قنات در بهار بسیار باطراوت و پر آب بود و سلخی هم برای آن ساخته بودند که زیبایی آن را صد چندان میکرد. این قنات دارای چندین چاه بود که از زیر باغچه فخر شروع میشد و با گذر از منزل آقاعباس نصراللهی و حصار طویله های سید هدایت نهایتا از زیر منزل آقا ضیاء خارج میشد.
در خصوص حمام اطلاعاتی را عرض کردم .اما اینکه چنار هزار ساله را در آنجا ندیدم تاسفم صد چندان شد . این چنار تمام آن محوطه را سایه گستر نموده بود و ساق آن به قدری بزرگ بود که بر اثر حوادث روزگار چندین نوبت آتش گرفته بود و یک فضایی درون ساق ایجاد کرده بود که به اندازه یک دکه کوچک به نظر میرسید.
به گونه ای که دوره گردها و بعضی از کاسب ها در کنار آن بساط میکردند و شبها درون آن میتوانستند بخوابند و در امان باشند .در زمستان و تابستان صدای گنجشک ها از لابلای شاخه ها و برگهای آن به گوش میرسید و جیرجیرک ها در شب هنگام فضای آنجا را عوض میکردند.
سایه دلپذیر آن در تابستان برای رهگذران بسیار مسرت بخش بود و همینطور پیر مردان و زنان در زیر سایه آن به صحبت و اختلاط مشغول بودند. در کنار این چنار حوض آب عمیقی بود که به صفای آنجا می افزود و دوله و یا آبشار کوچکی که صدای آن برای هر شخصی گوش نواز و آرامش دهند بود .
حوض دارای دو خروجی بود .یکی به سمت باغچه حمام و منزل آقا احمد میرفت و خروجی دیگر به سمت منزل مشهدی محمد ثانوی در جریان بود که از آنجا به چاله حسنه و منزل شیخ ابراهیمی ها و باغچه فرهاد و زمین در ده میرفت .یک سکو وجو داشت که فشاری آب برنجی محسوب میشد که مردم برای آشامیدن از آن استفاده میکردند. چند نمونه از این سکوهای آب وجود داشت یکی هم جنب حسینیه بود .
زنان محل در کنار این حوض آب زمستان و تابستان مشغول رختشویی بودند و با رختکوبه به جان لباسها و جوله های بچه ها(پارچه هایی که برای بچه های شیر خوار استفاده میشد و خبری از پوشک و نوار بهداشتی نبود) می افتادند .بدون پودر و صابون .
آنها با ریشه های پُشوه (نوعی گیاه مانند گون که از ریشه های آن برای ضد عفونی کردن و نظافت و شستن لباس استفاده میشد ) در تشتهای مسی سنگین و یا روحی آن لباسها را می شستند.حال به جای حمام چند واحد ساخت و ساز کرده بودند و از چنار بزرگ خبر و اثری نبود و آن جوی آب روان که روزگاری بقایی داشت حالا طراوت نداشت .
اما مسجد پاچنار که دارای سقف بلند بود هنوز به همان سبک حفظ شده و و با صفا بود .چندین پنجره و درب آهنی داشت .البته قدیم این مسجد کوچکتر بود و باز سازی کرده بودند و نمای خوبی داشت اما به نظر میرسید کسی برای عبادت کمتر به آن مسجد میرود و اگر هم کسی برود از محله دروازه خواهد بود .
البته دیدم دو چنار جوان در کنار جوی آب کاشته بودند که برای سالهای قبل حتما بوده زیرا بسیار بزرگ شده بودند و جای خوشحالی داشت .. جنب حمام حصار طویله و منزل جناب محمد ثانوی قرار داشت .که از حصار طویله خبری نبود و ساختمان سازی شده بود اما منزل مشهدی محمد قبلا یک طبقه بود که ظاهرا باز سازی کرده بودند و بالاخانه ای را درست کرده بودند. تقریبا همان شکل حفظ شده بود .
از درب چوبی باریک وارد که میشدیم چند پله پایین میرفتیم و به نانواخانه و اتاقهای نشیمن میرسیدیم. باغچه بزرگ که درختان زیادی داشت مخصوصا درختان آلبالو که در فصل تابستان بسیار زیبا به نظر میرسید و هر رهگذری را بر آن میداشت تا بایستد و تماشا کند و هوس خوردن کند اما دیوارها بلند بود و این امکان وجود نداشت .
مشهدی محمد فرزند محمد علی بود و این خانه منزل آباء و اجدادی آنها به شمار میرفت. همسر ایشان پری خانم بسیار مهربان و مردم دار بود و هر دوی آنها زحمت کش و عیالوار بودند .آب و ملک زیادی داشتند و رعیتی املاک خود و برادران را انجام میداد. بذله گو و خوش مشرب بود و از مصاحبت با او کسی خسته نمیشد ایشان هم مقتصد بود.
در روبه روی منزل جناب ثانوی خانه ای وجود داشت که دارای اتاقهای بزرگ و بالاخانه و حصار و طویله ای بود که برای ضیاالله الله مهاجر بود . ایشان داماد علی اکبر فروغی پدر رحمت الله فروغی محسوب میشد. فاطمه نساء خانم دختر علی اکبر فروغی همسر ایشان بود .
این خانه نیز بزرگ و دلباز بود و چون جزواموال غصبی بهائیان بوده و غصب شده بوده این منزل دست آقا عباس نصر اللهی قرار داشت که این آخریها در آنجا دامداری میکرد . اکنون از آن درب چوبی و حصار و طویله و خانه هیچ اثری باقی نیست .
در جای آن منزلی را ساخته اند که به ظاهر سید علی اکبر برادر ناتنی آقا عباس و داماد مشهدی علی اصغر صادقی آن را ساخته باشد و در بخش دیگر هم ظاهرا داماد سید حسین نصراللهی پسر مشهدی خلیل الله رفیعی خانه ساخته باشد .
در ضلع جنوبی خانه آقای مهاجر منزل خاندان یکی از جمالی ها قرار داشت که پدر آنها سید جلال بود. سید جلال یکی از دو پسر میر جمال بود . سید جلال سه پسر داشته و اینها سه پسر عبارت بودند از آقا کمال و آقا جمال و آقا ضیاء. منزل آنها بسیار باصفا بود . از درب چوبی وارد میشدیم و چند اتاق در کنار باغچه ای قرار داشت و حصار و طویله ای در پشت بود .
باغچه جلو اتاقها دارای درختان میوه بود و در زیر آن انباری قرار داشت. چشم انداز این خانه بسیار عالی بود. در پیش چشمان افراد دشت وسیع و باصفای چشمه گرجی و چشمه و سلخ آب و رودخانه و درختان گردوی برافراشته در کنار رودخانه وجود داشت . رهگذران که در حال تردد بودند دیده میشدند وافرادی که در دشت کار میکردند از آنجا نمایان بودند .
هر طرف طراوت و شادابی و شاخه سار و سایه بان . این سه برادر البته آب و ملک به اون صورت نداشتند و بیشتر در شهر زندگی میکردند و برای خوش نشینی به ده می آمدند. بسیار نجیب و آبرو دار بودند و مردم دار به شمار میرفتند. یکی از برادران بنام سید ضیاء بیشتر از بقیه با ملاها دم خور بود و برای مناسبتهائی با آنها همراهی میکرد و اهل نماز و قرآن بود .البته دیگر برادرانش هم بودند .
ایشان در ماه رمضان در کنار سلخ چشمه میخوابید تا عطش و گرسنگی اش کمتر شود .و اهل مسجد و منبر بود .اما فعالیتی به اون صورت نداشت و اهل زحمت به آن صورت نبود . چشمه گرجی یکی از قناتهای روستا بود که در بهار آب فراوانی داشت و تا اواسط تابستان آب در آن جریان داشت اما با شروع فصل گرما آب آن هم کم میشد تااینکه خشک میشد.
این قنات در بهار بسیار باطراوت و پر آب بود و سلخی هم برای آن ساخته بودند که زیبایی آن را صد چندان میکرد. این قنات دارای چندین چاه بود که از زیر باغچه فخر شروع میشد و با گذر از منزل آقاعباس نصراللهی و حصار طویله های سید هدایت نهایتا از زیر منزل آقا ضیاء خارج میشد.
عکس هائی از خانواده جمالی ها
هر طرف طراوت و شادابی و شاخه سار و سایه بان . این سه برادر البته آب و ملک به اون صورت نداشتند و بیشتر در چشهر زندگی میکردند و برای خوش نشینی به ده می آمدند. بسیار نجیب و آبرو دار بودند و مردم دار به شمار میرفتند. یکی از برادران بنام سید ضیاء بیشتر از بقیه با ملاها دم خور بود و برای مناسبتهائی با آنها همراهی میکرد و اهل نماز و قرآن بود .البته دیگر برادرانش هم بودند .
ایشان در ماه رمضان در کنار سلخ چشمه میخوابید تا عطش و گرسنگی اش کمتر شود .و اهل مسجد و منبر بود .اما فعالیتی به اون صورت نداشت و اهل زحمت به آن صورت نبود . چشمه گرجی یکی از قناتهای روستا بود که در بهار آب فراوانی داشت و تا اواسط تابستان آب در آن جریان داشت اما با شروع فصل گرما آب آن هم کم میشد تااینکه خشک میشد.
این قنات در بهار بسیار باطراوت و پر آب بود و سلخی هم برای آن ساخته بودند که زیبایی آن را صد چندان میکرد. این قنات دارای چندین چاه بود که از زیر باغچه فخر شروع میشد و با گذر از منزل آقاعباس نصراللهی و حصار طویله های سید هدایت نهایتا از زیر منزل آقا ضیاء خارج میشد.
ایشان در ماه رمضان در کنار سلخ چشمه میخوابید تا عطش و گرسنگی اش کمتر شود .و اهل مسجد و منبر بود .اما فعالیتی به اون صورت نداشت و اهل زحمت به آن صورت نبود . چشمه گرجی یکی از قناتهای روستا بود که در بهار آب فراوانی داشت و تا اواسط تابستان آب در آن جریان داشت اما با شروع فصل گرما آب آن هم کم میشد تااینکه خشک میشد.
این قنات در بهار بسیار باطراوت و پر آب بود و سلخی هم برای آن ساخته بودند که زیبایی آن را صد چندان میکرد. این قنات دارای چندین چاه بود که از زیر باغچه فخر شروع میشد و با گذر از منزل آقاعباس نصراللهی و حصار طویله های سید هدایت نهایتا از زیر منزل آقا ضیاء خارج میشد.
هر چی آثار تاریخی در کروگان بوده بعد از فتنه ۵۷ خراب و ویران شده از آن جمله
- همه آسیاب ها
- مدرسه ابتدائی شمس
- حمام تاریخی بهائیان در محله بالا
- قبرستان بهائیان در پائین امامزاده حمزه
- حمام شیعیان مرتضی علی در محله دروازه
- مسجد ملا جعفر جاسبی
- بسیاری از خانه ها و ساختمان های قدیمی دیگر
- قلعه تاریخی در محله پائین
- میدان تاریخی در محله پائین
سفر نامه کروگان جاسب (قسمت سیزدهم)
برای تماشای سلخ چشمه پایین رفتم درون سلخ پر از گل و لای خشک شده بود که سالیان سال بود کسی آن را لایروبی و تخلیه نکرده بود و علف هرز از همه جای آن سبز شده و پر از آشغال و زباله بود .
این سلخ با امکانات ابتدایی توسط دهقانان روستا در چندین سده قبل ساخته شده ولی کسی برای آن ارزش قائل نبود . این هم یکی از آثار باستانی در زمینه کار کشاورزی به حساب می آمد که بایستی مرمت و ترمیم و تعمیر میشد. سنگچین سمت رودخانه ریزش کرده و در حال از بین رفتن بود همانطور که تماشا میکردم ناگهان نگاهم به حمام در حریم رودخانه چشمه گرجی افتاد ای وای این حمام عمومی چه بر سرش آمده بود.
زمانی که سید احمد عظیمی مرحوم شدن تقریبا مصادف بود با اینکه بهداشت حمانهای خزینه را غیر بهداشتی اعلام کرده بود و از طرف دولت اجبار بر ساختن حمامهای امروزی بوجود آمد
همزمان هم در شهرک واران نیز حمام بزرگی در کنار درمانگاه ایجاد شده بود و دیگر روستاها نیز مجبور به تعطیلی حمام های خزینه نمودند باری در کنار رودخانه و حریم آن دقیقا در زیر باغچه چاله حسنه این حمام احداث شد که دارای امکانات روز خود بود.
درب تون زیر دیوار چاله حسنه بود که با نفت سیاه روشن میکردند. مساحت این ساختمان حدود ۲۰۰ متر بود . منبع آب سرد و گرم در روی بام حمام ساخته شده بود که توسط لوله های آب خروجی و ورودی به صحن حمام راه داشت
در کنار تون حمام دیگ بخاری وجود داشت که نشان از نقطه جوش آب میداد و درجه گرمای آب منبع و لوله ها را نشان می داد سمت رودخانه درب ورودی افراد جهت استحمام بود که وارد رختکن میشدند رختکن داری چند نور گیر و پنجره بود و سکوی رختکن دور تا دور ساخته شده و حوض آب نیز در وسط قرار داشت کل دیوارهای درون حمام کاشی کاری و کف موزائیک بود
از راهرویی که دارای توالت و قسمت اصلاح داشت میگذشتیم و داخل صحن اصلی حمام میشدیم حمام دارای ۴ دوش و دو حوض آب جهت شستشو بود که در دو جای مختلف حمام وجود داشت و نور گیرهای خوبی هم در آنجا تعبیه شده بود
حمام کاملا بهداشتی بود اما مشکل فاضلاب داشت که در رودخانه روان بود و چاه فاضلاب نداشت جهت نفت سیاه تانکر فلزی نصب کرده بودند اما بعدها توسط مشهدی غلامرضا حدادی یک منبع نفت زیرزمینی ساخته شد که اصلا مهندسی نبود و شرایط برداشت سوخت از آن منبع سخت و اذیت کنند بود
به خصوص در فصل سرما که نفت سیاه سفت و سخت میشد و مصیبتی برای استفاده از سوخت بود به هر حال اولین حمامی پایین جناب غلامرضا حدادی بود و مدتی هم آقای علی صادقی فرزند حاج علی رضا صادقی (کاکا)مسئول حمام بود
حمام در دوره های مختلف تعطیل میشد یا به واسطه نبود حمامی و یا سوخت امکان روشن شدن نداشت . مردم از کوچک و بزرگ مجبور بودند پیاده به دهات واران و یا هرازجان و یا حمام بهائیان جهت استحمام بروند و این سخت بود و صورت خوشی نداشت .ضمن اینکه چند سالی بود بهائیان برای خود حمامی ساخته بودند و به حمام مسلمانها نمی آمدند .
در این دوره افرادی از جمله آقایان پرویز صادقی و علی اصغر صادقی و آقا احمد نصراللهی ویکی دو نفر دیگر مسول ده بودند .با توجه به کناره گیری آقای حدادی و علی صادقی از کار در حمام پیشنهاد این کار به مشهدی غضنفر محمدی داده شد. زیرا ایشان زمستانها به کارگری در شهر نمیرفت و فرصت این را داشت تا این مسولیت را بپذیرد.
با توجه به اینکه ایشان نمی توانست مشکلات مردم را در نداشتن حمام ببیند و نظرش خدمت به آنها بود علی رغم مخالفت خانواده این مسولیت را پذیرفته بود و بهر تقدیر این مسولیت به ایشان محول شد و زمستان و تابستان در هنگام غروب اقدام به روشن کردن حمام می نمود.
هنگامی که حمام روشن میشد بعلت استفاده از نفت سیاه دود سیاه غلیظی همه آن محوطه را فرا می گرفت و تا پاسی از شب ادامه داشت .چون نفت سیاه از منبع بیرون و شاهکار جناب حدادی به داخل تون لوله کشی نشده بود ایشان میبایست نفت را ابتدا داخل پیتهای فلزی کند و پس از طی مسافتی آن را درون بشکه ای در کنار تون بریزد و از آنجا مصرف نماید .در زمستانها کار سخت تر میشد. نفت سفت و سخت می شد .
او می بایست نفت را ابتدا داخل یک استانبولی در محوطه بیرون با حرارت نرم و رقیق کند و بعد نفت داغ را داخل پیت فلزی کند و دوباره با حمل آن به بشکه درون تون بریزد .قرار داد ایشان بابت سوزاندن حمام کمتر از ماهی ۱۰۰۰ریال بود یعنی روزی ۳۰ ریال که اصلا نیازی به این درآمد نداشت و بیشتر علاقمند به کار و خدمت بود .
پس از حدود دو سال که مسول سوزاندن حمام بود درجه دیگ بخار به مشکل خورده بود و درجه حرارت را دقیق نشان نمیداد و ایشان با توجه به تجربه خود فلکه های بخار را باز میکرد تا بخار داخل لوله ها خارج گردد و حادثه ای رخ ندهد .
بارها و بارها به مسولین ده عنوان کرده بود که درجه بخار آب خراب هست و نیاز به تعمیر و یا تعویض دارد اما آنها اعتنایی نداشتند و اقدامی نمیکردند. در غروب پنجشنبه ۲۶ فروردین ماه سال ۶۰ صدای انفجاری کل کروگان را لرزاند که صدای انفجار تا روستاهای دیگر هم رسیده بود.
بله بر اثر تجمع بخار آب در دیگ بخار و لوله ها ی آب انفجاری رخ داد و حمام آتش گرفت و در این حادثه از بین رفت خدمتگزار با چندین سر عائله و بچه های قد و نیم قد و همسر جوان جان خود را از دست داد و شهید خدمت شد و کک مسولان ده نگزید .
نه بیمه ای داشت و نه کسی از مسئولین وقت به خاطر سهل انگاری ممتد شکایتی کرد و نه آن مسئولین به بچه ها و همسر ایشان کمکی کردند. ولی یک مرد بزرگ از این خاندان فدای افراد روستا شد .البته شنیدم بعدها شخصی بنام سید حسن افغانی را آورده اند و حمام را نو نوار کرده بودند و ایشان مشغول بود و تاسالیان سال بدست افعانها این حمام روشن میشد.
اما اکنون از آن حمام فقط خرابه ای باقی مانده که نه دری دارد و نه لوله های آب و نه دوش و نه منبع آب و نفت . سقف فرو ریخته و این آثار مهم نیز از بین رفته و هیچ بود و هیچ .... واقعا که ما چه ملتی هستیم و به کجا میخواهیم برویم .
نا گفته نماند که برای ساختن این حمام دولت هزینه آن را به طور کلی پرداخت کرد برای یک حمام برای تمامی اهالی و قبل از ساختن عده ای گفتند ما حاضر نیستیم که بهائیان در ساخت و استفاده آن نقشی داشته باشند و بهتر است سهم پول دولت آنها را به خود آنها پرداخت کنیم که بروند و حمام خودشان را تعمیر و توسعه بدهند و مبلغ ناچیزی از کل پول دولت به آنها دادند و بهائیان فوری مقدار تیر آلات فلزی خریدند که مصادف شده با انقلاب ۵۷ که هم حمام و این مصالح همگی غصب شد و در نتیجه این حمامی که ساخته شد چون اساسش بر بی انصافی بود دوام چندانی نیاورد و وفائی به اهالی نکرد
این سلخ با امکانات ابتدایی توسط دهقانان روستا در چندین سده قبل ساخته شده ولی کسی برای آن ارزش قائل نبود . این هم یکی از آثار باستانی در زمینه کار کشاورزی به حساب می آمد که بایستی مرمت و ترمیم و تعمیر میشد. سنگچین سمت رودخانه ریزش کرده و در حال از بین رفتن بود همانطور که تماشا میکردم ناگهان نگاهم به حمام در حریم رودخانه چشمه گرجی افتاد ای وای این حمام عمومی چه بر سرش آمده بود.
زمانی که سید احمد عظیمی مرحوم شدن تقریبا مصادف بود با اینکه بهداشت حمانهای خزینه را غیر بهداشتی اعلام کرده بود و از طرف دولت اجبار بر ساختن حمامهای امروزی بوجود آمد
همزمان هم در شهرک واران نیز حمام بزرگی در کنار درمانگاه ایجاد شده بود و دیگر روستاها نیز مجبور به تعطیلی حمام های خزینه نمودند باری در کنار رودخانه و حریم آن دقیقا در زیر باغچه چاله حسنه این حمام احداث شد که دارای امکانات روز خود بود.
درب تون زیر دیوار چاله حسنه بود که با نفت سیاه روشن میکردند. مساحت این ساختمان حدود ۲۰۰ متر بود . منبع آب سرد و گرم در روی بام حمام ساخته شده بود که توسط لوله های آب خروجی و ورودی به صحن حمام راه داشت
در کنار تون حمام دیگ بخاری وجود داشت که نشان از نقطه جوش آب میداد و درجه گرمای آب منبع و لوله ها را نشان می داد سمت رودخانه درب ورودی افراد جهت استحمام بود که وارد رختکن میشدند رختکن داری چند نور گیر و پنجره بود و سکوی رختکن دور تا دور ساخته شده و حوض آب نیز در وسط قرار داشت کل دیوارهای درون حمام کاشی کاری و کف موزائیک بود
از راهرویی که دارای توالت و قسمت اصلاح داشت میگذشتیم و داخل صحن اصلی حمام میشدیم حمام دارای ۴ دوش و دو حوض آب جهت شستشو بود که در دو جای مختلف حمام وجود داشت و نور گیرهای خوبی هم در آنجا تعبیه شده بود
حمام کاملا بهداشتی بود اما مشکل فاضلاب داشت که در رودخانه روان بود و چاه فاضلاب نداشت جهت نفت سیاه تانکر فلزی نصب کرده بودند اما بعدها توسط مشهدی غلامرضا حدادی یک منبع نفت زیرزمینی ساخته شد که اصلا مهندسی نبود و شرایط برداشت سوخت از آن منبع سخت و اذیت کنند بود
به خصوص در فصل سرما که نفت سیاه سفت و سخت میشد و مصیبتی برای استفاده از سوخت بود به هر حال اولین حمامی پایین جناب غلامرضا حدادی بود و مدتی هم آقای علی صادقی فرزند حاج علی رضا صادقی (کاکا)مسئول حمام بود
حمام در دوره های مختلف تعطیل میشد یا به واسطه نبود حمامی و یا سوخت امکان روشن شدن نداشت . مردم از کوچک و بزرگ مجبور بودند پیاده به دهات واران و یا هرازجان و یا حمام بهائیان جهت استحمام بروند و این سخت بود و صورت خوشی نداشت .ضمن اینکه چند سالی بود بهائیان برای خود حمامی ساخته بودند و به حمام مسلمانها نمی آمدند .
در این دوره افرادی از جمله آقایان پرویز صادقی و علی اصغر صادقی و آقا احمد نصراللهی ویکی دو نفر دیگر مسول ده بودند .با توجه به کناره گیری آقای حدادی و علی صادقی از کار در حمام پیشنهاد این کار به مشهدی غضنفر محمدی داده شد. زیرا ایشان زمستانها به کارگری در شهر نمیرفت و فرصت این را داشت تا این مسولیت را بپذیرد.
با توجه به اینکه ایشان نمی توانست مشکلات مردم را در نداشتن حمام ببیند و نظرش خدمت به آنها بود علی رغم مخالفت خانواده این مسولیت را پذیرفته بود و بهر تقدیر این مسولیت به ایشان محول شد و زمستان و تابستان در هنگام غروب اقدام به روشن کردن حمام می نمود.
هنگامی که حمام روشن میشد بعلت استفاده از نفت سیاه دود سیاه غلیظی همه آن محوطه را فرا می گرفت و تا پاسی از شب ادامه داشت .چون نفت سیاه از منبع بیرون و شاهکار جناب حدادی به داخل تون لوله کشی نشده بود ایشان میبایست نفت را ابتدا داخل پیتهای فلزی کند و پس از طی مسافتی آن را درون بشکه ای در کنار تون بریزد و از آنجا مصرف نماید .در زمستانها کار سخت تر میشد. نفت سفت و سخت می شد .
او می بایست نفت را ابتدا داخل یک استانبولی در محوطه بیرون با حرارت نرم و رقیق کند و بعد نفت داغ را داخل پیت فلزی کند و دوباره با حمل آن به بشکه درون تون بریزد .قرار داد ایشان بابت سوزاندن حمام کمتر از ماهی ۱۰۰۰ریال بود یعنی روزی ۳۰ ریال که اصلا نیازی به این درآمد نداشت و بیشتر علاقمند به کار و خدمت بود .
پس از حدود دو سال که مسول سوزاندن حمام بود درجه دیگ بخار به مشکل خورده بود و درجه حرارت را دقیق نشان نمیداد و ایشان با توجه به تجربه خود فلکه های بخار را باز میکرد تا بخار داخل لوله ها خارج گردد و حادثه ای رخ ندهد .
بارها و بارها به مسولین ده عنوان کرده بود که درجه بخار آب خراب هست و نیاز به تعمیر و یا تعویض دارد اما آنها اعتنایی نداشتند و اقدامی نمیکردند. در غروب پنجشنبه ۲۶ فروردین ماه سال ۶۰ صدای انفجاری کل کروگان را لرزاند که صدای انفجار تا روستاهای دیگر هم رسیده بود.
بله بر اثر تجمع بخار آب در دیگ بخار و لوله ها ی آب انفجاری رخ داد و حمام آتش گرفت و در این حادثه از بین رفت خدمتگزار با چندین سر عائله و بچه های قد و نیم قد و همسر جوان جان خود را از دست داد و شهید خدمت شد و کک مسولان ده نگزید .
نه بیمه ای داشت و نه کسی از مسئولین وقت به خاطر سهل انگاری ممتد شکایتی کرد و نه آن مسئولین به بچه ها و همسر ایشان کمکی کردند. ولی یک مرد بزرگ از این خاندان فدای افراد روستا شد .البته شنیدم بعدها شخصی بنام سید حسن افغانی را آورده اند و حمام را نو نوار کرده بودند و ایشان مشغول بود و تاسالیان سال بدست افعانها این حمام روشن میشد.
اما اکنون از آن حمام فقط خرابه ای باقی مانده که نه دری دارد و نه لوله های آب و نه دوش و نه منبع آب و نفت . سقف فرو ریخته و این آثار مهم نیز از بین رفته و هیچ بود و هیچ .... واقعا که ما چه ملتی هستیم و به کجا میخواهیم برویم .
نا گفته نماند که برای ساختن این حمام دولت هزینه آن را به طور کلی پرداخت کرد برای یک حمام برای تمامی اهالی و قبل از ساختن عده ای گفتند ما حاضر نیستیم که بهائیان در ساخت و استفاده آن نقشی داشته باشند و بهتر است سهم پول دولت آنها را به خود آنها پرداخت کنیم که بروند و حمام خودشان را تعمیر و توسعه بدهند و مبلغ ناچیزی از کل پول دولت به آنها دادند و بهائیان فوری مقدار تیر آلات فلزی خریدند که مصادف شده با انقلاب ۵۷ که هم حمام و این مصالح همگی غصب شد و در نتیجه این حمامی که ساخته شد چون اساسش بر بی انصافی بود دوام چندانی نیاورد و وفائی به اهالی نکرد
سفر نامه کروگان جاسب (قسمت چهاردهم )
بر افروخته و متاثر از مسیر حمام برگشتم و سر بالایی چشمه را پیمودم و به پاچنار بی چنار رسیدم قصدم بازدید از بزرگترین صفه ده یعنی صفه قدیمی نصراللهی ها بود . این محل بسیار خاطرات تلخ و شیرین از سرگذشت مردان و زنان بزرگ به یاد دارد. چون بناهای آن مشترک و مشاع بود به سختی میشد تشخیص داد که این بنا برای چه شخصی هست . مثلا اتاق برای یک نفر بود اما بالاخانه برای شخص دیگری .
بزرگ خاندان نصراللهی ها مردی بنام سید نصرالله که پدر بزرگ او سید حسین از نشلج کاشان به این آبادی آمده بود و در این محل ازدواج کرده و ماندگار شده بود.
سید نصر الله برادری داشت بنام سید علی اکبر که میر جمال و میربطالب دو پسر او بودند. و برادرش سید علی اکبر بزرگ خاندان جمالی ها و میر مهدی ها می باشد. سید نصرالله دو پسر داشت یکی بنام میر اسماعیل که پدر بزرگ امجدی ها و ارشدی ها و ابوالقاسمی ها و غیرو می باشد
که میر اسماعیل یک پسر بنام سید عبدالله داشت پدر امجدی و سه دختر که یکی زن سید جواد ارشدی بود زیور خانم یکی هم زینت زن مر تضی کلعند و یکی طوبی مادر آقا گل
پسر دیگر سید نصر الله میرزا هادی که چهار پسر داشت سید هدایت و سید نظام و سید صدرالدین و سید نصرالله. ومیر جمال بزرگ خاندان جمالی ها پسر عموی میرزاد هادی پدر سید هدایت محسوب میشد.
این چهار برادر بسیار عیالوار بودند . سید هدایت از دو همسر خانم اقدس و طلعت خانم) ۱۰ فرزند. که البته یک جوان ۱۸ساله هم داشت که در زمان خرمن کوبی قاطر به او لگد میزند و فوت میکند .
سید نظام از جانجان خانم ۸ فرزند سید نصر الله ۷ فرزند و صدر الدین دو پسر بنام های سید آقا و سید عباس و یک دختر بنام فرخ خانم داشته.. که فرزندان آنها هم هر کدام هفت یا ۸ فرزند داشتند .
از ابتدای دروازه که داخل میشدیم سمت راست حصار و طویله هایی بود که برای آقا مظفر بود که فرزند سید نصرالله محسوب میشد و بعد از آن حصار و طویله های آقا هادی و آقا احمد و آقا مهدی فرزندان سید نطام وجود داشت .
نرسیده به دالان که ورودی دوم دروازه میشد و به هسته اصلی وارد میشد منزل سید نظام بود که بسیار بزرگ و با صفا بود .چندین اتاق نشیمن و انبار و بالاخانه داشت که فرزندانش در آنجا زندگی میکردند. آقا هادی و سید مهدی و آقا احمد و سید ناصر فرزندان سید نظام بودند
آقا هادی با خانم مستوره خواهر فرهاد ازدواج کرده بود و عیالوار نبود و فقط یک دختر داشت که با پسر عموی خود پسر سید مهدی ازدواج کرده بود .آقا هادی بسیار ساده و مظلوم بود و آب و ملکی به اون صورت نداشت و زندگی ساده داشت .
سید مهدی هم دختر عموی خود را گرفته بود. اشرف خان دختر سید هدایت عروس سید نظام بود.آنها عیالوار بودند و زحمت کش . املاکی به اون صورت نداشتند و به همین دلیل به تهران مهاجرت کردند تا در شهر بلکه رونقی بگیرند .
این خانه به لحاظ دیوارهای بلند در که در اطراف داشت تقریبا سایه بود .اما جوی آب داشت و حوض آب. از دالان که میگذشتیم به سمت راست میرفتیم .آنجا نانواخانه صفه محسوب میشد که علاوه بر افرادی که آنجا زندگی میکردند دیگران هم برای پختن نان از آن تنور و نانواخانه استفاده میکردند. آنجا بسیار شلوغ بود .هیچ اتاقی خالی از سکنه نبود و هر حصار و طویله ای پر از دام و طیور بود.
جنب نانواخانه راه پله ای بود که به بالاخانه ای راه داشت و برای سید خلیل و سید هدایت بود و جلوتر باغچه ای بزرگ و باصفا وجود داشت که دورتا دور آن اتاقهای بزرگ و با صفا قرارداشت .که درب اتاقها و بالاخانه ها به این باغچه باز میشد . اتاقهای اول سمت راست برای سید هدایت بود که با طلعت خانم آنجا زندگی میکرد. آن طرف تر اتاقهای سید مظفر بود و در کنار آن اتاقهای سید شهاب وجود داشت که همسر ایشان مرحمت خانم بود .
سید مظفر و سید شهاب و سید ماشالله و سید اسدالله فرزندان سید نصرالله بودند . سید شهاب مردی عیالوار بود و مهربان و زراعت و کشاورزی اندکی از خود داشت . همسرش مرحمت خانم خواهر صادقعلی حدادی بود که در دو اتاق در دروازه زندگی میکرد.
زندگی بسیار ساده و بی آلایش داشت . فرزندانش به تهران رفته بودند و در کارخانجات مختلف فعال بودند و آبرومندانه زندگی میکردند. حصار و طویله ای داشت و بزن و ببندی به اون صورت نداشت .
در بین فرزندان میرزاهادی سید هدایت از اوضاع مالی بهتری برخوردار بود و دیگر برادرانش از نطر مالی ضعیفتر بودند. باربند طویله سید هدایت روی کوره چشمه بناشده بود و بزرگ بود که بعدها دو برادر سید عباس و سید حسین از آن استفاده میکردند. در سمت چپ باغچه چند اتاق وجود داشت که اتاق سید نصرالله بزرگ خاندان در آنجا واقع بود یعنی نزدیک نانواخانه که بالاخانه ای هم داشت .
مشهور است جناب ملاحسین بشرویه بعد از ایمان آوردن به جناب باب به امر او به اطراف و اکناف سفر میکرده و تبلیغ امر میکرده .ایشان بعد از نراق به جاسب و به کروگان می آید و با جناب سید نصر الله بزرگ خاندان نصراللهی ها ملاقات میکند ایشان در آن دوره شیخی بوده.
میگویند که ایشان و حدود سی نفر از بزرگان ده به سید باب ایمان می آورند و بابی میشوند. آن اتاق و سایر اتاقهای سید شهاب و آقا مظفر و سید هدایت و باغچه و دیگر بناهای آن محل مستعمل و ویران شده می باشد و تقریبا کسی در آن دور باغچه زندگی نمیکند. به دلیل مشاعات و اشتراکات زیاد و کم گذشتی شرکا هنوز نوسازی هم نشده است .
بسیار ناراحت کننده است جایی که چندین خانوار زندگی میکردند و هیاهوی بچه ها بود اکنون سوت وکور افتاده باشد و پرنده ای در آنجا پر نزند . در قسمت انتهایی دروازه دو منزل وجود داشت یکی که سید عباس پسر سید هدایت زندگی میکرد که بزرگ و دارای باغچه و درختان بود و اتاقهای نشیمن خوبی داشت. درختان گردوی بزرگ در آن به بار نشسته بود . و قناتی هم در این خانه وجود داشت . که شاید به چشمه راه داشت.
سید عباس مردی ساده و زحمت کش بود که در کروگان ملک و آب نداشت و ملکهای سید هدایت در هرازجان به او رسیده بود . ایشان هر روز با الاغش از زیر رودخانه به سمت سورمگان و دشت هرازجان راهی بود و تا غروب در آنجا زحمت میکشید. البته املاک حاج یدالله هرازجانی را هم می کاشت .همسرش هم از هرازجان بود دختر سید محمد کله جاری .
بسیار زرنگ و مهربان وخوش زبان بود. آنها هم عیالوار و متدین بودند. تعدادی دام هم داشت و زد و بندی به آن شکل نداشت .در زندگی صدمات زیادی را تحمل کرده بود .از آن اتاقهای قدیم اثری نبود و خانه را نوسازی کرده بودند و رنجور به نطر میرسید و از کار افتاده شده بود.
بالای منزل آقا عباس منزل برادرش سید حسین بود . ایشان نسبت به دیگر برادرانش اجتماعی و سر شناس و عیالوار بود .البته این محل قبلا برای جناب میرمهدی ها و میراب طالب بود . و آقا گل در بخشی از آنجا وسایل کار قالی بافی و رنگ وخامه نگهداری میکرد. منزل بزرگ و باصفایی بود با تعدادی درختان میوه و فندق . از اون بالا دشت پیدا بود و دارای آب انبار کوچکی هم بود .
سید حسین با دختر عموی خود زلیخا خانم ازدواج کرده بود در حالیکه ۱۵ سال داشت و در دوران خدمت ۲ فرزند آورده بود .
آب و ملک پدری زیادی به او ارث رسیده بود و چون دختران زیادی داشت از قالی بافی توانسته بود املاکی هم بخرد . بسیار زحمت کش بودند و سازگار .
زمانی هم کدخدای ده بود و چون سوابق اینطوری داشت قابل احترامتر بود. در کنار منزل ایشان و در قسمت انبار آقا گل جناب سید خلیل برادر ناتنی سید حسین خانه ای ساخته بود . که منزل جمع و جوری به نظر میرسید.
ایشان نیز با دختر عموی خود ازدواج کرده بود . در واقع داماد سید شهاب محسوب میشد. ایشان هم زحمت کش و بی آزار بود و سرش به کار خودش بود .در واقع اگر این سید حسین از نشلج به این محل نیامده بود شاید از کروگان چند نفر بیشتر باقی نمانده بود .روح همه آنها شاد و یادشان گرامی .
در واقع از دروازه قدیم چیزی نمانده بود جز چند خانه باز سازی شده و یا نوساز و الباقی ویرانه و خرابه ای بیش نبود . و دیدن آن احساس خوبی ایجاد نمیکرد.
بزرگ خاندان نصراللهی ها مردی بنام سید نصرالله که پدر بزرگ او سید حسین از نشلج کاشان به این آبادی آمده بود و در این محل ازدواج کرده و ماندگار شده بود.
سید نصر الله برادری داشت بنام سید علی اکبر که میر جمال و میربطالب دو پسر او بودند. و برادرش سید علی اکبر بزرگ خاندان جمالی ها و میر مهدی ها می باشد. سید نصرالله دو پسر داشت یکی بنام میر اسماعیل که پدر بزرگ امجدی ها و ارشدی ها و ابوالقاسمی ها و غیرو می باشد
که میر اسماعیل یک پسر بنام سید عبدالله داشت پدر امجدی و سه دختر که یکی زن سید جواد ارشدی بود زیور خانم یکی هم زینت زن مر تضی کلعند و یکی طوبی مادر آقا گل
پسر دیگر سید نصر الله میرزا هادی که چهار پسر داشت سید هدایت و سید نظام و سید صدرالدین و سید نصرالله. ومیر جمال بزرگ خاندان جمالی ها پسر عموی میرزاد هادی پدر سید هدایت محسوب میشد.
این چهار برادر بسیار عیالوار بودند . سید هدایت از دو همسر خانم اقدس و طلعت خانم) ۱۰ فرزند. که البته یک جوان ۱۸ساله هم داشت که در زمان خرمن کوبی قاطر به او لگد میزند و فوت میکند .
سید نظام از جانجان خانم ۸ فرزند سید نصر الله ۷ فرزند و صدر الدین دو پسر بنام های سید آقا و سید عباس و یک دختر بنام فرخ خانم داشته.. که فرزندان آنها هم هر کدام هفت یا ۸ فرزند داشتند .
از ابتدای دروازه که داخل میشدیم سمت راست حصار و طویله هایی بود که برای آقا مظفر بود که فرزند سید نصرالله محسوب میشد و بعد از آن حصار و طویله های آقا هادی و آقا احمد و آقا مهدی فرزندان سید نطام وجود داشت .
نرسیده به دالان که ورودی دوم دروازه میشد و به هسته اصلی وارد میشد منزل سید نظام بود که بسیار بزرگ و با صفا بود .چندین اتاق نشیمن و انبار و بالاخانه داشت که فرزندانش در آنجا زندگی میکردند. آقا هادی و سید مهدی و آقا احمد و سید ناصر فرزندان سید نظام بودند
آقا هادی با خانم مستوره خواهر فرهاد ازدواج کرده بود و عیالوار نبود و فقط یک دختر داشت که با پسر عموی خود پسر سید مهدی ازدواج کرده بود .آقا هادی بسیار ساده و مظلوم بود و آب و ملکی به اون صورت نداشت و زندگی ساده داشت .
سید مهدی هم دختر عموی خود را گرفته بود. اشرف خان دختر سید هدایت عروس سید نظام بود.آنها عیالوار بودند و زحمت کش . املاکی به اون صورت نداشتند و به همین دلیل به تهران مهاجرت کردند تا در شهر بلکه رونقی بگیرند .
این خانه به لحاظ دیوارهای بلند در که در اطراف داشت تقریبا سایه بود .اما جوی آب داشت و حوض آب. از دالان که میگذشتیم به سمت راست میرفتیم .آنجا نانواخانه صفه محسوب میشد که علاوه بر افرادی که آنجا زندگی میکردند دیگران هم برای پختن نان از آن تنور و نانواخانه استفاده میکردند. آنجا بسیار شلوغ بود .هیچ اتاقی خالی از سکنه نبود و هر حصار و طویله ای پر از دام و طیور بود.
جنب نانواخانه راه پله ای بود که به بالاخانه ای راه داشت و برای سید خلیل و سید هدایت بود و جلوتر باغچه ای بزرگ و باصفا وجود داشت که دورتا دور آن اتاقهای بزرگ و با صفا قرارداشت .که درب اتاقها و بالاخانه ها به این باغچه باز میشد . اتاقهای اول سمت راست برای سید هدایت بود که با طلعت خانم آنجا زندگی میکرد. آن طرف تر اتاقهای سید مظفر بود و در کنار آن اتاقهای سید شهاب وجود داشت که همسر ایشان مرحمت خانم بود .
سید مظفر و سید شهاب و سید ماشالله و سید اسدالله فرزندان سید نصرالله بودند . سید شهاب مردی عیالوار بود و مهربان و زراعت و کشاورزی اندکی از خود داشت . همسرش مرحمت خانم خواهر صادقعلی حدادی بود که در دو اتاق در دروازه زندگی میکرد.
زندگی بسیار ساده و بی آلایش داشت . فرزندانش به تهران رفته بودند و در کارخانجات مختلف فعال بودند و آبرومندانه زندگی میکردند. حصار و طویله ای داشت و بزن و ببندی به اون صورت نداشت .
در بین فرزندان میرزاهادی سید هدایت از اوضاع مالی بهتری برخوردار بود و دیگر برادرانش از نطر مالی ضعیفتر بودند. باربند طویله سید هدایت روی کوره چشمه بناشده بود و بزرگ بود که بعدها دو برادر سید عباس و سید حسین از آن استفاده میکردند. در سمت چپ باغچه چند اتاق وجود داشت که اتاق سید نصرالله بزرگ خاندان در آنجا واقع بود یعنی نزدیک نانواخانه که بالاخانه ای هم داشت .
مشهور است جناب ملاحسین بشرویه بعد از ایمان آوردن به جناب باب به امر او به اطراف و اکناف سفر میکرده و تبلیغ امر میکرده .ایشان بعد از نراق به جاسب و به کروگان می آید و با جناب سید نصر الله بزرگ خاندان نصراللهی ها ملاقات میکند ایشان در آن دوره شیخی بوده.
میگویند که ایشان و حدود سی نفر از بزرگان ده به سید باب ایمان می آورند و بابی میشوند. آن اتاق و سایر اتاقهای سید شهاب و آقا مظفر و سید هدایت و باغچه و دیگر بناهای آن محل مستعمل و ویران شده می باشد و تقریبا کسی در آن دور باغچه زندگی نمیکند. به دلیل مشاعات و اشتراکات زیاد و کم گذشتی شرکا هنوز نوسازی هم نشده است .
بسیار ناراحت کننده است جایی که چندین خانوار زندگی میکردند و هیاهوی بچه ها بود اکنون سوت وکور افتاده باشد و پرنده ای در آنجا پر نزند . در قسمت انتهایی دروازه دو منزل وجود داشت یکی که سید عباس پسر سید هدایت زندگی میکرد که بزرگ و دارای باغچه و درختان بود و اتاقهای نشیمن خوبی داشت. درختان گردوی بزرگ در آن به بار نشسته بود . و قناتی هم در این خانه وجود داشت . که شاید به چشمه راه داشت.
سید عباس مردی ساده و زحمت کش بود که در کروگان ملک و آب نداشت و ملکهای سید هدایت در هرازجان به او رسیده بود . ایشان هر روز با الاغش از زیر رودخانه به سمت سورمگان و دشت هرازجان راهی بود و تا غروب در آنجا زحمت میکشید. البته املاک حاج یدالله هرازجانی را هم می کاشت .همسرش هم از هرازجان بود دختر سید محمد کله جاری .
بسیار زرنگ و مهربان وخوش زبان بود. آنها هم عیالوار و متدین بودند. تعدادی دام هم داشت و زد و بندی به آن شکل نداشت .در زندگی صدمات زیادی را تحمل کرده بود .از آن اتاقهای قدیم اثری نبود و خانه را نوسازی کرده بودند و رنجور به نطر میرسید و از کار افتاده شده بود.
بالای منزل آقا عباس منزل برادرش سید حسین بود . ایشان نسبت به دیگر برادرانش اجتماعی و سر شناس و عیالوار بود .البته این محل قبلا برای جناب میرمهدی ها و میراب طالب بود . و آقا گل در بخشی از آنجا وسایل کار قالی بافی و رنگ وخامه نگهداری میکرد. منزل بزرگ و باصفایی بود با تعدادی درختان میوه و فندق . از اون بالا دشت پیدا بود و دارای آب انبار کوچکی هم بود .
سید حسین با دختر عموی خود زلیخا خانم ازدواج کرده بود در حالیکه ۱۵ سال داشت و در دوران خدمت ۲ فرزند آورده بود .
آب و ملک پدری زیادی به او ارث رسیده بود و چون دختران زیادی داشت از قالی بافی توانسته بود املاکی هم بخرد . بسیار زحمت کش بودند و سازگار .
زمانی هم کدخدای ده بود و چون سوابق اینطوری داشت قابل احترامتر بود. در کنار منزل ایشان و در قسمت انبار آقا گل جناب سید خلیل برادر ناتنی سید حسین خانه ای ساخته بود . که منزل جمع و جوری به نظر میرسید.
ایشان نیز با دختر عموی خود ازدواج کرده بود . در واقع داماد سید شهاب محسوب میشد. ایشان هم زحمت کش و بی آزار بود و سرش به کار خودش بود .در واقع اگر این سید حسین از نشلج به این محل نیامده بود شاید از کروگان چند نفر بیشتر باقی نمانده بود .روح همه آنها شاد و یادشان گرامی .
در واقع از دروازه قدیم چیزی نمانده بود جز چند خانه باز سازی شده و یا نوساز و الباقی ویرانه و خرابه ای بیش نبود . و دیدن آن احساس خوبی ایجاد نمیکرد.
نظرات و کامنت ها
نشلگ دهی هست نزدیک کاشان در جائی که جنگ بین قوای دولتی و نائب حسین اتفاق افتاد و نائب حسین دستگیر شد
نشلگ مثل جاسب کوهستانی هست
چرا میر حسین به جاسب آمده
مطمئنا بخاطر فعالیت های مذهبی بوده چون اکثر فعالیت هایش مذهبی بوده پدرم می گفت از پیروان شیخ احمد احسائی بوده و برای تبلیغ شیخیه آمده بوده
میر مهدی پسرش مرجع مذهبی همه جاسبیها بوده و صاحب کرامات به قول خیلی ها تا آنجا که می گویند کفش جلوی پایش جفت می شده
و علت داشتن این کرامات این بوده که مادرش به او همیشه می گفته اگر روزی برای زیارت به مکه رفتی بی خبر نرو من سفارش مخصوصی دارم
ایشان عازم حج می شود بدون گرفتن سفارش مادر
در حوالی مکه یاد سفارش مادر می افتد و حج نکرده بر می گردد
به این خاطر بوده که دارای مقامات روحانی می شود و کلی داستان ارکرامات او
ولی این ظاهر قضیه هست
اصل قضیه این بوده که او پیرو شیخ احمد و سید کاظم رشتی بوده و به این خاطر
دارای مقامات روحانی مخصوصه
بعد از سید مهدی ریاست مذهبی به سید نصرالله می رسد
در سال ۱۲۶۳ هجری که ملا حسین که ریاست مذهب شیخیه را داشت و تازه بابی شده بود وارد جاسب می شود و یکسره به منزل سید نصرالله می رود
ایشان به عنوان رئیس مذهب شیخیه صد در صد از حال و احوال سید نصرالله خبر داشته
که بمنزل ایشان می رود چون ایشان وقتی بابی می شود به هر شهر و دهی می رفته بیشتر به دیدن و ملاقات رؤسای شیخیه می رفته که به آنه خبر ظهور را بدهد که قائم ظاهر شده و دور انتظار گذشته
سید نصرالله کمال مهمان نوازی را در باره او انجام می دهد مه نشان می دهد همدیگر را بخوبی می شناختند
و سفارش می کند به میرزا هادی که پدر
من خیلی شکسته و پیر شده ام ملاحسین را به منزل خود ببر و کمال احترام و مهمان نوازی را انجام بده من از عهده خدمت به او بر نمی آیم
میرزا هادی در آن موقع بین بیست و کمتر از سی سال بوده هست
و میرزا هادی هفت روز ملا حسین را در خانه خود مهمان نوازی می کند و گوش بفرمان ملاحسین
روز اول ملا حسین از میر زادی می خواهد که در هفت ده جاسب چی جار بزنندکه چاووشی های امام آمده اند و خبر مهمی دارند که باید همه بشنوند و همه رؤسای هفت ده در منزل میرزادی جمع می شوند
و ملا حسین خبر ظهور را به تفضیل برای آنها تعریف می کند
بعد از این جلسه مردم به سه دسته تقسیم می شوند خیلی ها قبول می کنند و خیلی ها نهایت دشمنی و مخالفت و گروهی بی تفاوت
آنها که مخالف شده بودند تصمیم نی گیرند که فردا بروند و ملا حسین را بکشند چه که اگر چند روز دیگر بمانند همه قبول می کنند با علم و نطق و صداقتی که ملا حسین دارد
یکی موضوع را به میرزادی خبر می دهد که عده ای قصد حمله و دشمنی دارند مواظب باش
میرزادی فوری ملا حسین را در خانه خود پنهان کرده و به همه می گوید چاووشی های امام دیشب رفتند و بدین وسیله
جلوی مخالفین را می گیرد
و در هفت روز آینده که ملا حسین در خانه میرزادی مهمان بوده
میرزادی با حکمت و ملاحظه کسانی که مومن شده بودند و اطمینان داشته و از گروه خودش بوده در خفا یک به یک به منزل خود دعوت می کرده برای ازدیاد اطلاعات و آشنائی بیشتر
مثل ملا جعفر جاسبی و ملا مهدی و ملا ابوالقاسم کاشی مشهدی حسنعلی و غیرو که بیشتر از سی نفر بوده اند
ملا ابوالقاسم کاشی که پدر بزرگ رضوانی ها می باشد در خاطرات خودش نقل می کند
که یک روز غروب میرزا هادی یک نفر را فرستاد و مرا به خانه خودش دعوت کرد که شخص مهمی از عتبات آمده و خبر مهمی آورده
تو که ملا هستی بیا و او را ببین ما از عهده او بر نمی آئیم
بیا و بین چه می گوید
ملا ابوالقاسم کاشی شخص ثروتمندی بود که از کاشان به جاسب آمده بوده و کلی زمین و آسیاب و کاسبی در کروگون و وسکنقون خریده بود و طبابت هم می کرد و تخصص طب گیاهی داشت و بخاطر آب و هوای جاسب و ازدست گرمای کاشان به جاسب کوچ کرده بود
در زمان ما آسیاب چهارم از سرچشمه را می گفتند آسیاب کاشی ها که دست فتح الله الیاس بود و او اداره می کرد
جناب شمس الله رضوانی
نوه ملا ابوالقاسم در خاطرات خود این ها به تفضیل نوشته است
به هرحال وقتی ملا ابوالقاسم به خانه میرزادی می رود
ساعت از نیمه شب می گذرد و او بر نمی گردد
خانمش نگران می شود که چی شده و او چرا برنگشته
بلند می شود و به خانه میرزادی به دنبال شوهر خود می رود
به پشت اطاق نشیمن میرزادی که میرسد چون زمستان سردی بوده می بیند که شوهرش و میرزادی و ملا حسین و چند نفر دیگر دور کرسی نشسته و روی کرسی پر از کتاب هست
از پشت پنچره به دقت به صحبت ها گوش می دهد و بعداز یکساعت بر می گردد
در خانه بچه ها و بقیه از او می پرسند چی شد و چه خبر او همه داستان را تعریف می کند که صحبت از ظهور قائم بود که قائم ظاهر شده
وقتی می پرسد خب تو چی فکر می کنی جواب می دهد راست می گفتند قائم ظاهر شده
یادم می آید در زمان ما وقتی می خواستند فحش به بهائیان بدهند یکی از حرف هایشان این بود خدا میرزادی نیامرزد
اون این آتیش را توی این ده درست کرد
مادر آقا ضیاء جمالی خیلی متعصب بود و از این که پدرم بهائی شده بود خیلی دلخور بود و مرتب به خانه ما می آمد و با پدرم بحث می کرد و تکیه کلامش این بود که خدا میرزادی را نیامورد از آتیشی که تو این ده درست کرد
خانم ملا ابوالقاسم زودتر از شوهرش و بدون جر و بحث حقیقت را قبول می کند
بله
پریشان شود گل به باد سحر
نه هیزم که نشکافدش جز تبر
آتیشی که بقول همه
میرزادی روشن کرده بود امروز به سراسر عالم کشیده شده کشوری نیست در دنیا که جاسبی به این خاطر نبوده و یا نرفته باشد
آتشی که در زمان انقلاب خانمان همه را سوخت و جناب فردوسی و زمانی و جناب نصرالله امینی
نوه ملا ابوالقاسم کاشی را هدف تیر دشمنان ساخت
هولناک ترین شکنجه ها را تحمل کردند و استقامت نشان دادند و جان دادند ولی انکار و بد نگفتند
چهار ده سال بعد از انقلاب وارد جاسب شدم و پشت اطاق میرزادی رفتم و این چند جملات را نوشتم
چهارده سال بعد از آن واقعه هولناک و فتنه 57 وارد جاسب و این محله عجیب شدم. خانههای احباء و مخصوصاً شهداء که بعضی خراب و ویران و بعضی سوخته و از بین رفته و بعضی تصاحب و لانه جغد شده را یک به یک از نزدیک دیدم. اماکنی که احبا مورد ضرب و شتم و آنجا که خون آنها بر خاک ریخته شده بود، از نزدیک زیارت کردم. حمام و مدرسه و گلستان جاوید را که به تل خاکی تبدیل شده بود، تماشاگر شدم و لوازم و وسائل کار و زندگی روزمره که هنوز در گوشه و کنار خانهها پراکنده و شکسته بود، از نزدیک دیدم و با حالت حزن و اندوه بسیار در ضمیر خیال و ظاهر نظاره گر وقایع حال و گذشته شدم و به استقامت و فداکاری و از خودگذشتگی احباء آفرین گفتم و از ته دل زمزمهگر این بیان مبارک در کلمات عالیات شدم که میفرمایند:
"...در این وقت که دموع از خَدَّم جاری و دَمِ حمرا از قلبم ساریست ندا میکنم ترا که قلب حزینم را از غیر خود غافل گردانی و بخود مشغول نمائی تا از همه مقطوع شود و بتو در بندد زیرا که بسته تو هرگز نگسلد و مقبول تو هرگز مردود نشود سلطان است اگرچه محکوم عباد شود و منصور است اگرچه نفسی او را یاری ننماید و محبوب است اگرچه مردود باشد ..."
همه فکر می کردند که بانی و موسس میرزادی هست
از اصل موضوع خبر نداشتند که در هفتاد سال گذشته
میر حسین
و میر مهدی
و سید نصرالله
یکی پس از دیگری
ماموریت داشتند از طرف شیخ احمد احسائی و سید کاظم رشتی که مردم را برای ظهور صاحب زمان آمده کنند
به این خاطر است که در دروازه همه مومن شدند و ظهور قائم را قبول کردند
چهار تا پسر عمو
میر زادی
و میراسماعیل
و میر جمال
و میر ابوطالب همه قبول کردند
میر جمال جان خودش را سر این کار گذاشت و جمالی ها از نسل او هستند
میرزادی تا آخر عمر با عبدالبهاء در تماس بود و الواحی از ایشان در یافت می کرد و پسرش صدر الدین بهائی معروفی بود و دراین راه جان خودش را فدا نمود و همه نسل او بیشتر بهائی هستند
میر ابوطالب تا آخر عمر به پدرم می گفت که من قلبا بهائی هستم و عده ای از نسل او بهائی هستند
و بسیاری از نسل میر اسماعیل امروز بهائی هستند
سرگذشت احبّای جاسب به قلم جناب ذبیح الله مهاجر از قدمای احبای جاسب
ملّاجعفر پیشنماز جاسب مخصوصا کروگان
محله دروازه کروگان منزل سید نصرالله بزرگ خاندان نصراللهی ها محل ورود و اقامت ملا حسین بشروئه ای به کروگان
مرحوم ملّاجعفر اهل کروگان و از فامیل حاجی محمدرضا پدربزرگ کربلائی محمد عسلی بوده. در حدود سال 1263 قمری یک نفر آخوند و دو نفر همراه سوار اسب از طرف کاشان به جاسب وارد میشوند و با ملّا جعفر و ملا ابوالقاسم کاشی[1]، آقا سید نصرالله و چند نفر از اشخاص باسواد دعوت مینمایند و میگویند که ما ها منادی حضرت قائم هستیم. چند نفر تصدیق می نمایند من جمله ملا ابوالقاسم، آقا سید نصرالله و آمیرزا آقا مجتهد هرازجان و ملّاجعفر و عیال او ملّا فاطمه. ایام محرم و روضه خوانی بود. مرحوم ملّاجعفر بالای منبر میرود و میگوید ای مردم مسلمان از این به بعد خوش و مسرور باشید زیرا قائمی که انتظار او را میکشید و عجلّ الله فرجه میگفتید، ظاهر شده است. روز شادی و توجه به امر و دستورات مبارک اوست.
در این موقع همهمه به مردم می افتد و در دهات شهرت میدهند که ملّاجعفر دیوانه شده است. پدرم محمدتقی برایم گفت من ده ساله بودم، شب خوابیده و بیدار بودم. پدرم محمد اسماعیل کاشانی به مادرم میگفت دیدی چه خاکی بر سرمان شده است. مادرم جواب داد چه شده است؟ پدرم گفت ملّاجعفر دیوانه شده است. سی سال پشت سر او نماز خواندیم و باید اعاده کنیم. اهالی او را تعقیب نمودند و متواریاً به کاشان رفت. جاسبی ها به کاشان رفته به وسیله علماء او را به حکومت معرّفی نمودند و حکومت او را جلب نموده و مجلس محاوره ترتیب دادند. زمستان و منقل آتش در میان بود. پس از مباحثه و محاوره، رئیس مجلس خطاب به ملّاجعفر گفت اگر راست میگوئی دست در این آتش فرو بر ولی دستت نسوزد. جواب میگوید که خاصیت آتش سوختن است ولکن من به عشق قائمی که ظهور کرده و من ندای او را اجابت کرده ام به «مدلول اجود ادعیه الله» دست در آتش کرد. مقداری از جرقّه های آتش را در مشتش فشار میدهد که خونابه از دستش جاری میشود. مدّعیان میگویند معلوم و ثابت شد که دیوانه است. حکومت او را مرخّص نمود. با دست سوخته در کوی و برزن و بازار به تبلیغ اقدام مینماید. از طرف علما به حکومت شکایت میکنند که ملا جعفر در بازار مردم را گمراه میکند. فراش های حکومت او را جلب و زندانی کرده و شب او را در طهران خفه کرده و به چاه می اندازند. از مرحوم آقا میر جاسب شنیدم موقع تشرّف به حضور حضرت عبدالبهاء قصد کردم از حضور مبارک از سرگذشت ملّاجعفر جاسب سوال کنم. وقتی مشرف شدم، جمع مسافرین از اطراف عالم مشرف و حضرت عبدالبهاء مشی و بیاناتی میفرمودند. من به کل فراموش کرده بودم که سئوال کنم. مقابل بنده که رسیدند، فرمودند امّا ملّاجعفر جاسب و سرگذشت او را به طوری که واقع شده بود، بیان فرمودند و یک ورقه نوشته که زیارتنامه آن مرحومه بود. عنایت فرمودند و بنده نویسنده عین آن زیارتنامه را دیدم و خواندم. عیناً سرگذشت آنچه شنیده بودم به چشم دیدم. پاکت آن زیارت نامه را در نزد نور چشم عزیز آقای علی محمد رفرف به تازه گی دیدم.
---
[1] ملا ابوالقاسم بزرگ خاندان رضوانی ها و امینی ها
محله دروازه کروگان منزل سید نصرالله بزرگ خاندان نصراللهی ها محل ورود و اقامت ملا حسین بشروئه ای به کروگان
کمتر کمی در جاسب هست که به این حقیقت پی برده باشد که چرا نسل میرزادی این همه برکت پیدا کرده است
هر کسی را در ده می بینی به نحوی از نسل او هستند
همه نصراللهی ها و خیلی از صادقی ها و امجدی ها و محمدی ها و قربانی ها و اسماعیلی ها و خانواده بسیاری دیگر
هر سه نفر جاسبی که در کروگان رفت آمد دارند دو نفر آنها باید از نسل او هستند
این برکت در نسل صد در صد باید نتیجه کار خیری باشد که روزگاری میر زادی انجام داده ولی متاسفانه اکثر زاد و رود او از اصل و نسب خود بی خبرند و از این حقیقت دور
در صورتیکه که خاندان بزرگی در قدیم در کروگان بودند امروز اثری از آنها نیست مثل
خاندان ملا ابوالقاسم که خانه او در قلعه بود و به خانه زن باقر بک معروف بود
چون مخالف بود و دشمنی می کرد خاندانی از او بر جا نیست در صورتیکه در زمان خودش همه کاره ده بود و چه دم و دستگاهی سید رضا جمالی شرح حال او را در خاطرات خود نوشته در زمان ما خانه او خراب و ویران شده بود و بچه ها هنگام بازی برای دست به آب آنجا می رفتند
وهمین اصل
هم صادق هست در باره خانواده های دیگر مثل مهاجری ها و یزدانی ها و روحانی ها و رضوانی ها و فروغی ها و غیرو
که انسان تعجب می کند از وسعت این خانواده ها و از نوابغی که در این خانواده ها پیدا شده اند و از خدماتی که انجام داده اند
شیخ محمد جعفر بن میرزا اسماعیل کروکانی جاسبی قمی
ایشان همان ملا جعفر جاسبی شهید است عالم فاضل و فقیه ماهر. او برای تحصیل به اصفهان آمد و از محضر علما و مجتهدین بزرگ این شهر همچون حاج محمد ابراهیم کلباسی و حاج سید محمد باقرحجه الاسلام شفتی بهره برد. او در سال 1254 نسخه ای از کتاب «مناسک حج استادش سید حجه الاسلام (بیان المفاخر ج1ص283و284) و در همان سال نسخه ای از کتاب منهاج الهدایه» نوشته استاد دیگرش حاجی کلباسی را کتابت کرده است. (فهرست دست نوشت های ایران ج10ص284)
ملا جعفر جاسبی به روایت کواکب الدریه
جاسب نیز یکی از قرای ییلاقیه است بین قم و کاشان و دو فرسنگی نراق، قصبه معتبری است که در ابتدای امر جماعت بسیاری در آنجا اقبال نمودند و چند نفر آنها از فامیل مرحوم فاضل نراقی بودند. و هو الحاج ملا احمد صاحب التالیفات که از اهل فضل و کمال بوده اند و یکی از آنها موسوم به آقا کمال بود و اکثری از آنها بعد از ایمان و اقبال معرض تعرضات علماء و بالاخص ریاست مداران فامیل خویش گشتند اما ملا جعفر جاسبی در اوایل به سمت شریعت مداری در جاسب مقیم و طرف رجوعات مردم بود. چون اقبال به این امر نمود به اختیار خود از مسجد و منبر کناره گرفت و از تصرف در عقد و ایقاعات شرعیه دست کشیده دامن فراچید و بساط ریاست مآبی را برچید. اهالی اصرار نمودند که بر هر عقیده باشید ما شما را میپذیریم و کار به عقیده باطنی شما نداریم، تنها این تمنا را داریم که پا از محراب نکشید و دست از منبر بر ندارید. تا آنکه در یکی از ایام عاشوراء بر او شوریدند و اصرار را از حد گذرانیدند که امروز از شما دست بر نداریم تا شما را از خانه بر آییم و بر منبر بگماریم. چون دید دست از او نمی کشند بر منبر برآمد و بجای حدیث و موعظه، مرثیه و روضه، زبان به تبلیغ گشود و در خاتمه اظهار نمود که اگر بقول من معتمدید بشما میگویم که ایام گریه و سوز و گداز گذشت و هنگام شادی و فرح رسید. زیرا ایام ظهور است و هنگام شوق و شور
(رباعی)
ای مرثیه خوان بس است این نوحه گری که ایام عزاء و فصل غم شد سپری
شب رفت و گذشت ناله از مرغ سحر شد صبح و دمید خنده از کبک دری
...
سرگذشت احبّای جاسب به قلم جناب ذبیح الله مهاجر از قدمای احبای جاسب
ملّاجعفر پیشنماز جاسب مخصوصا کروگان
محله دروازه کروگان منزل سید نصرالله بزرگ خاندان نصراللهی ها محل ورود و اقامت ملا حسین بشروئه ای به کروگان
مرحوم ملّاجعفر اهل کروگان و از فامیل حاجی محمدرضا پدربزرگ کربلائی محمد عسلی بوده. در حدود سال 1263 قمری یک نفر آخوند و دو نفر همراه سوار اسب از طرف کاشان به جاسب وارد میشوند و با ملّا جعفر و ملا ابوالقاسم کاشی[1]، آقا سید نصرالله و چند نفر از اشخاص باسواد دعوت مینمایند و میگویند که ما ها منادی حضرت قائم هستیم. چند نفر تصدیق می نمایند من جمله ملا ابوالقاسم، آقا سید نصرالله و آمیرزا آقا مجتهد هرازجان و ملّاجعفر و عیال او ملّا فاطمه. ایام محرم و روضه خوانی بود. مرحوم ملّاجعفر بالای منبر میرود و میگوید ای مردم مسلمان از این به بعد خوش و مسرور باشید زیرا قائمی که انتظار او را میکشید و عجلّ الله فرجه میگفتید، ظاهر شده است. روز شادی و توجه به امر و دستورات مبارک اوست.
در این موقع همهمه به مردم می افتد و در دهات شهرت میدهند که ملّاجعفر دیوانه شده است. پدرم محمدتقی برایم گفت من ده ساله بودم، شب خوابیده و بیدار بودم. پدرم محمد اسماعیل کاشانی به مادرم میگفت دیدی چه خاکی بر سرمان شده است. مادرم جواب داد چه شده است؟ پدرم گفت ملّاجعفر دیوانه شده است. سی سال پشت سر او نماز خواندیم و باید اعاده کنیم. اهالی او را تعقیب نمودند و متواریاً به کاشان رفت. جاسبی ها به کاشان رفته به وسیله علماء او را به حکومت معرّفی نمودند و حکومت او را جلب نموده و مجلس محاوره ترتیب دادند. زمستان و منقل آتش در میان بود. پس از مباحثه و محاوره، رئیس مجلس خطاب به ملّاجعفر گفت اگر راست میگوئی دست در این آتش فرو بر ولی دستت نسوزد. جواب میگوید که خاصیت آتش سوختن است ولکن من به عشق قائمی که ظهور کرده و من ندای او را اجابت کرده ام به «مدلول اجود ادعیه الله» دست در آتش کرد. مقداری از جرقّه های آتش را در مشتش فشار میدهد که خونابه از دستش جاری میشود. مدّعیان میگویند معلوم و ثابت شد که دیوانه است. حکومت او را مرخّص نمود. با دست سوخته در کوی و برزن و بازار به تبلیغ اقدام مینماید. از طرف علما به حکومت شکایت میکنند که ملا جعفر در بازار مردم را گمراه میکند. فراش های حکومت او را جلب و زندانی کرده و شب او را در طهران خفه کرده و به چاه می اندازند. از مرحوم آقا میر جاسب شنیدم موقع تشرّف به حضور حضرت عبدالبهاء قصد کردم از حضور مبارک از سرگذشت ملّاجعفر جاسب سوال کنم. وقتی مشرف شدم، جمع مسافرین از اطراف عالم مشرف و حضرت عبدالبهاء مشی و بیاناتی میفرمودند. من به کل فراموش کرده بودم که سئوال کنم. مقابل بنده که رسیدند، فرمودند امّا ملّاجعفر جاسب و سرگذشت او را به طوری که واقع شده بود، بیان فرمودند و یک ورقه نوشته که زیارتنامه آن مرحومه بود. عنایت فرمودند و بنده نویسنده عین آن زیارتنامه را دیدم و خواندم. عیناً سرگذشت آنچه شنیده بودم به چشم دیدم. پاکت آن زیارت نامه را در نزد نور چشم عزیز آقای علی محمد رفرف به تازه گی دیدم.
---
[1] ملا ابوالقاسم بزرگ خاندان رضوانی ها و امینی ها
محله دروازه کروگان منزل سید نصرالله بزرگ خاندان نصراللهی ها محل ورود و اقامت ملا حسین بشروئه ای به کروگان
از جمله کسانی که اطلاعاتش را کامل کرد و مومن شد و سر از پا نمی شناخت ملا جعفر جاسبی بود که در این مدت دائم در خانه میرزادی با ملا حسین بود
شیخ محمد جعفر بن میرزا اسماعیل کروکانی جاسبی قمی
ایشان همان ملا جعفر جاسبی شهید است عالم فاضل و فقیه ماهر. او برای تحصیل به اصفهان آمد و از محضر علما و مجتهدین بزرگ این شهر همچون حاج محمد ابراهیم کلباسی و حاج سید محمد باقرحجه الاسلام شفتی بهره برد. او در سال 1254 نسخه ای از کتاب «مناسک حج استادش سید حجه الاسلام (بیان المفاخر ج1ص283و284) و در همان سال نسخه ای از کتاب منهاج الهدایه» نوشته استاد دیگرش حاجی کلباسی را کتابت کرده است. (فهرست دست نوشت های ایران ج10ص284)
ملا جعفر جاسبی به روایت کواکب الدریه
جاسب نیز یکی از قرای ییلاقیه است بین قم و کاشان و دو فرسنگی نراق، قصبه معتبری است که در ابتدای امر جماعت بسیاری در آنجا اقبال نمودند و چند نفر آنها از
نشلگ مثل جاسب کوهستانی هست
چرا میر حسین به جاسب آمده
مطمئنا بخاطر فعالیت های مذهبی بوده چون اکثر فعالیت هایش مذهبی بوده پدرم می گفت از پیروان شیخ احمد احسائی بوده و برای تبلیغ شیخیه آمده بوده
میر مهدی پسرش مرجع مذهبی همه جاسبیها بوده و صاحب کرامات به قول خیلی ها تا آنجا که می گویند کفش جلوی پایش جفت می شده
و علت داشتن این کرامات این بوده که مادرش به او همیشه می گفته اگر روزی برای زیارت به مکه رفتی بی خبر نرو من سفارش مخصوصی دارم
ایشان عازم حج می شود بدون گرفتن سفارش مادر
در حوالی مکه یاد سفارش مادر می افتد و حج نکرده بر می گردد
به این خاطر بوده که دارای مقامات روحانی می شود و کلی داستان ارکرامات او
ولی این ظاهر قضیه هست
اصل قضیه این بوده که او پیرو شیخ احمد و سید کاظم رشتی بوده و به این خاطر
دارای مقامات روحانی مخصوصه
بعد از سید مهدی ریاست مذهبی به سید نصرالله می رسد
در سال ۱۲۶۳ هجری که ملا حسین که ریاست مذهب شیخیه را داشت و تازه بابی شده بود وارد جاسب می شود و یکسره به منزل سید نصرالله می رود
ایشان به عنوان رئیس مذهب شیخیه صد در صد از حال و احوال سید نصرالله خبر داشته
که بمنزل ایشان می رود چون ایشان وقتی بابی می شود به هر شهر و دهی می رفته بیشتر به دیدن و ملاقات رؤسای شیخیه می رفته که به آنه خبر ظهور را بدهد که قائم ظاهر شده و دور انتظار گذشته
سید نصرالله کمال مهمان نوازی را در باره او انجام می دهد مه نشان می دهد همدیگر را بخوبی می شناختند
و سفارش می کند به میرزا هادی که پدر
من خیلی شکسته و پیر شده ام ملاحسین را به منزل خود ببر و کمال احترام و مهمان نوازی را انجام بده من از عهده خدمت به او بر نمی آیم
میرزا هادی در آن موقع بین بیست و کمتر از سی سال بوده هست
و میرزا هادی هفت روز ملا حسین را در خانه خود مهمان نوازی می کند و گوش بفرمان ملاحسین
روز اول ملا حسین از میر زادی می خواهد که در هفت ده جاسب چی جار بزنندکه چاووشی های امام آمده اند و خبر مهمی دارند که باید همه بشنوند و همه رؤسای هفت ده در منزل میرزادی جمع می شوند
و ملا حسین خبر ظهور را به تفضیل برای آنها تعریف می کند
بعد از این جلسه مردم به سه دسته تقسیم می شوند خیلی ها قبول می کنند و خیلی ها نهایت دشمنی و مخالفت و گروهی بی تفاوت
آنها که مخالف شده بودند تصمیم نی گیرند که فردا بروند و ملا حسین را بکشند چه که اگر چند روز دیگر بمانند همه قبول می کنند با علم و نطق و صداقتی که ملا حسین دارد
یکی موضوع را به میرزادی خبر می دهد که عده ای قصد حمله و دشمنی دارند مواظب باش
میرزادی فوری ملا حسین را در خانه خود پنهان کرده و به همه می گوید چاووشی های امام دیشب رفتند و بدین وسیله
جلوی مخالفین را می گیرد
و در هفت روز آینده که ملا حسین در خانه میرزادی مهمان بوده
میرزادی با حکمت و ملاحظه کسانی که مومن شده بودند و اطمینان داشته و از گروه خودش بوده در خفا یک به یک به منزل خود دعوت می کرده برای ازدیاد اطلاعات و آشنائی بیشتر
مثل ملا جعفر جاسبی و ملا مهدی و ملا ابوالقاسم کاشی مشهدی حسنعلی و غیرو که بیشتر از سی نفر بوده اند
ملا ابوالقاسم کاشی که پدر بزرگ رضوانی ها می باشد در خاطرات خودش نقل می کند
که یک روز غروب میرزا هادی یک نفر را فرستاد و مرا به خانه خودش دعوت کرد که شخص مهمی از عتبات آمده و خبر مهمی آورده
تو که ملا هستی بیا و او را ببین ما از عهده او بر نمی آئیم
بیا و بین چه می گوید
ملا ابوالقاسم کاشی شخص ثروتمندی بود که از کاشان به جاسب آمده بوده و کلی زمین و آسیاب و کاسبی در کروگون و وسکنقون خریده بود و طبابت هم می کرد و تخصص طب گیاهی داشت و بخاطر آب و هوای جاسب و ازدست گرمای کاشان به جاسب کوچ کرده بود
در زمان ما آسیاب چهارم از سرچشمه را می گفتند آسیاب کاشی ها که دست فتح الله الیاس بود و او اداره می کرد
جناب شمس الله رضوانی
نوه ملا ابوالقاسم در خاطرات خود این ها به تفضیل نوشته است
به هرحال وقتی ملا ابوالقاسم به خانه میرزادی می رود
ساعت از نیمه شب می گذرد و او بر نمی گردد
خانمش نگران می شود که چی شده و او چرا برنگشته
بلند می شود و به خانه میرزادی به دنبال شوهر خود می رود
به پشت اطاق نشیمن میرزادی که میرسد چون زمستان سردی بوده می بیند که شوهرش و میرزادی و ملا حسین و چند نفر دیگر دور کرسی نشسته و روی کرسی پر از کتاب هست
از پشت پنچره به دقت به صحبت ها گوش می دهد و بعداز یکساعت بر می گردد
در خانه بچه ها و بقیه از او می پرسند چی شد و چه خبر او همه داستان را تعریف می کند که صحبت از ظهور قائم بود که قائم ظاهر شده
وقتی می پرسد خب تو چی فکر می کنی جواب می دهد راست می گفتند قائم ظاهر شده
یادم می آید در زمان ما وقتی می خواستند فحش به بهائیان بدهند یکی از حرف هایشان این بود خدا میرزادی نیامرزد
اون این آتیش را توی این ده درست کرد
مادر آقا ضیاء جمالی خیلی متعصب بود و از این که پدرم بهائی شده بود خیلی دلخور بود و مرتب به خانه ما می آمد و با پدرم بحث می کرد و تکیه کلامش این بود که خدا میرزادی را نیامورد از آتیشی که تو این ده درست کرد
خانم ملا ابوالقاسم زودتر از شوهرش و بدون جر و بحث حقیقت را قبول می کند
بله
پریشان شود گل به باد سحر
نه هیزم که نشکافدش جز تبر
آتیشی که بقول همه
میرزادی روشن کرده بود امروز به سراسر عالم کشیده شده کشوری نیست در دنیا که جاسبی به این خاطر نبوده و یا نرفته باشد
آتشی که در زمان انقلاب خانمان همه را سوخت و جناب فردوسی و زمانی و جناب نصرالله امینی
نوه ملا ابوالقاسم کاشی را هدف تیر دشمنان ساخت
هولناک ترین شکنجه ها را تحمل کردند و استقامت نشان دادند و جان دادند ولی انکار و بد نگفتند
چهار ده سال بعد از انقلاب وارد جاسب شدم و پشت اطاق میرزادی رفتم و این چند جملات را نوشتم
چهارده سال بعد از آن واقعه هولناک و فتنه 57 وارد جاسب و این محله عجیب شدم. خانههای احباء و مخصوصاً شهداء که بعضی خراب و ویران و بعضی سوخته و از بین رفته و بعضی تصاحب و لانه جغد شده را یک به یک از نزدیک دیدم. اماکنی که احبا مورد ضرب و شتم و آنجا که خون آنها بر خاک ریخته شده بود، از نزدیک زیارت کردم. حمام و مدرسه و گلستان جاوید را که به تل خاکی تبدیل شده بود، تماشاگر شدم و لوازم و وسائل کار و زندگی روزمره که هنوز در گوشه و کنار خانهها پراکنده و شکسته بود، از نزدیک دیدم و با حالت حزن و اندوه بسیار در ضمیر خیال و ظاهر نظاره گر وقایع حال و گذشته شدم و به استقامت و فداکاری و از خودگذشتگی احباء آفرین گفتم و از ته دل زمزمهگر این بیان مبارک در کلمات عالیات شدم که میفرمایند:
"...در این وقت که دموع از خَدَّم جاری و دَمِ حمرا از قلبم ساریست ندا میکنم ترا که قلب حزینم را از غیر خود غافل گردانی و بخود مشغول نمائی تا از همه مقطوع شود و بتو در بندد زیرا که بسته تو هرگز نگسلد و مقبول تو هرگز مردود نشود سلطان است اگرچه محکوم عباد شود و منصور است اگرچه نفسی او را یاری ننماید و محبوب است اگرچه مردود باشد ..."
همه فکر می کردند که بانی و موسس میرزادی هست
از اصل موضوع خبر نداشتند که در هفتاد سال گذشته
میر حسین
و میر مهدی
و سید نصرالله
یکی پس از دیگری
ماموریت داشتند از طرف شیخ احمد احسائی و سید کاظم رشتی که مردم را برای ظهور صاحب زمان آمده کنند
به این خاطر است که در دروازه همه مومن شدند و ظهور قائم را قبول کردند
چهار تا پسر عمو
میر زادی
و میراسماعیل
و میر جمال
و میر ابوطالب همه قبول کردند
میر جمال جان خودش را سر این کار گذاشت و جمالی ها از نسل او هستند
میرزادی تا آخر عمر با عبدالبهاء در تماس بود و الواحی از ایشان در یافت می کرد و پسرش صدر الدین بهائی معروفی بود و دراین راه جان خودش را فدا نمود و همه نسل او بیشتر بهائی هستند
میر ابوطالب تا آخر عمر به پدرم می گفت که من قلبا بهائی هستم و عده ای از نسل او بهائی هستند
و بسیاری از نسل میر اسماعیل امروز بهائی هستند
سرگذشت احبّای جاسب به قلم جناب ذبیح الله مهاجر از قدمای احبای جاسب
ملّاجعفر پیشنماز جاسب مخصوصا کروگان
محله دروازه کروگان منزل سید نصرالله بزرگ خاندان نصراللهی ها محل ورود و اقامت ملا حسین بشروئه ای به کروگان
مرحوم ملّاجعفر اهل کروگان و از فامیل حاجی محمدرضا پدربزرگ کربلائی محمد عسلی بوده. در حدود سال 1263 قمری یک نفر آخوند و دو نفر همراه سوار اسب از طرف کاشان به جاسب وارد میشوند و با ملّا جعفر و ملا ابوالقاسم کاشی[1]، آقا سید نصرالله و چند نفر از اشخاص باسواد دعوت مینمایند و میگویند که ما ها منادی حضرت قائم هستیم. چند نفر تصدیق می نمایند من جمله ملا ابوالقاسم، آقا سید نصرالله و آمیرزا آقا مجتهد هرازجان و ملّاجعفر و عیال او ملّا فاطمه. ایام محرم و روضه خوانی بود. مرحوم ملّاجعفر بالای منبر میرود و میگوید ای مردم مسلمان از این به بعد خوش و مسرور باشید زیرا قائمی که انتظار او را میکشید و عجلّ الله فرجه میگفتید، ظاهر شده است. روز شادی و توجه به امر و دستورات مبارک اوست.
در این موقع همهمه به مردم می افتد و در دهات شهرت میدهند که ملّاجعفر دیوانه شده است. پدرم محمدتقی برایم گفت من ده ساله بودم، شب خوابیده و بیدار بودم. پدرم محمد اسماعیل کاشانی به مادرم میگفت دیدی چه خاکی بر سرمان شده است. مادرم جواب داد چه شده است؟ پدرم گفت ملّاجعفر دیوانه شده است. سی سال پشت سر او نماز خواندیم و باید اعاده کنیم. اهالی او را تعقیب نمودند و متواریاً به کاشان رفت. جاسبی ها به کاشان رفته به وسیله علماء او را به حکومت معرّفی نمودند و حکومت او را جلب نموده و مجلس محاوره ترتیب دادند. زمستان و منقل آتش در میان بود. پس از مباحثه و محاوره، رئیس مجلس خطاب به ملّاجعفر گفت اگر راست میگوئی دست در این آتش فرو بر ولی دستت نسوزد. جواب میگوید که خاصیت آتش سوختن است ولکن من به عشق قائمی که ظهور کرده و من ندای او را اجابت کرده ام به «مدلول اجود ادعیه الله» دست در آتش کرد. مقداری از جرقّه های آتش را در مشتش فشار میدهد که خونابه از دستش جاری میشود. مدّعیان میگویند معلوم و ثابت شد که دیوانه است. حکومت او را مرخّص نمود. با دست سوخته در کوی و برزن و بازار به تبلیغ اقدام مینماید. از طرف علما به حکومت شکایت میکنند که ملا جعفر در بازار مردم را گمراه میکند. فراش های حکومت او را جلب و زندانی کرده و شب او را در طهران خفه کرده و به چاه می اندازند. از مرحوم آقا میر جاسب شنیدم موقع تشرّف به حضور حضرت عبدالبهاء قصد کردم از حضور مبارک از سرگذشت ملّاجعفر جاسب سوال کنم. وقتی مشرف شدم، جمع مسافرین از اطراف عالم مشرف و حضرت عبدالبهاء مشی و بیاناتی میفرمودند. من به کل فراموش کرده بودم که سئوال کنم. مقابل بنده که رسیدند، فرمودند امّا ملّاجعفر جاسب و سرگذشت او را به طوری که واقع شده بود، بیان فرمودند و یک ورقه نوشته که زیارتنامه آن مرحومه بود. عنایت فرمودند و بنده نویسنده عین آن زیارتنامه را دیدم و خواندم. عیناً سرگذشت آنچه شنیده بودم به چشم دیدم. پاکت آن زیارت نامه را در نزد نور چشم عزیز آقای علی محمد رفرف به تازه گی دیدم.
---
[1] ملا ابوالقاسم بزرگ خاندان رضوانی ها و امینی ها
محله دروازه کروگان منزل سید نصرالله بزرگ خاندان نصراللهی ها محل ورود و اقامت ملا حسین بشروئه ای به کروگان
کمتر کمی در جاسب هست که به این حقیقت پی برده باشد که چرا نسل میرزادی این همه برکت پیدا کرده است
هر کسی را در ده می بینی به نحوی از نسل او هستند
همه نصراللهی ها و خیلی از صادقی ها و امجدی ها و محمدی ها و قربانی ها و اسماعیلی ها و خانواده بسیاری دیگر
هر سه نفر جاسبی که در کروگان رفت آمد دارند دو نفر آنها باید از نسل او هستند
این برکت در نسل صد در صد باید نتیجه کار خیری باشد که روزگاری میر زادی انجام داده ولی متاسفانه اکثر زاد و رود او از اصل و نسب خود بی خبرند و از این حقیقت دور
در صورتیکه که خاندان بزرگی در قدیم در کروگان بودند امروز اثری از آنها نیست مثل
خاندان ملا ابوالقاسم که خانه او در قلعه بود و به خانه زن باقر بک معروف بود
چون مخالف بود و دشمنی می کرد خاندانی از او بر جا نیست در صورتیکه در زمان خودش همه کاره ده بود و چه دم و دستگاهی سید رضا جمالی شرح حال او را در خاطرات خود نوشته در زمان ما خانه او خراب و ویران شده بود و بچه ها هنگام بازی برای دست به آب آنجا می رفتند
وهمین اصل
هم صادق هست در باره خانواده های دیگر مثل مهاجری ها و یزدانی ها و روحانی ها و رضوانی ها و فروغی ها و غیرو
که انسان تعجب می کند از وسعت این خانواده ها و از نوابغی که در این خانواده ها پیدا شده اند و از خدماتی که انجام داده اند
شیخ محمد جعفر بن میرزا اسماعیل کروکانی جاسبی قمی
ایشان همان ملا جعفر جاسبی شهید است عالم فاضل و فقیه ماهر. او برای تحصیل به اصفهان آمد و از محضر علما و مجتهدین بزرگ این شهر همچون حاج محمد ابراهیم کلباسی و حاج سید محمد باقرحجه الاسلام شفتی بهره برد. او در سال 1254 نسخه ای از کتاب «مناسک حج استادش سید حجه الاسلام (بیان المفاخر ج1ص283و284) و در همان سال نسخه ای از کتاب منهاج الهدایه» نوشته استاد دیگرش حاجی کلباسی را کتابت کرده است. (فهرست دست نوشت های ایران ج10ص284)
ملا جعفر جاسبی به روایت کواکب الدریه
جاسب نیز یکی از قرای ییلاقیه است بین قم و کاشان و دو فرسنگی نراق، قصبه معتبری است که در ابتدای امر جماعت بسیاری در آنجا اقبال نمودند و چند نفر آنها از فامیل مرحوم فاضل نراقی بودند. و هو الحاج ملا احمد صاحب التالیفات که از اهل فضل و کمال بوده اند و یکی از آنها موسوم به آقا کمال بود و اکثری از آنها بعد از ایمان و اقبال معرض تعرضات علماء و بالاخص ریاست مداران فامیل خویش گشتند اما ملا جعفر جاسبی در اوایل به سمت شریعت مداری در جاسب مقیم و طرف رجوعات مردم بود. چون اقبال به این امر نمود به اختیار خود از مسجد و منبر کناره گرفت و از تصرف در عقد و ایقاعات شرعیه دست کشیده دامن فراچید و بساط ریاست مآبی را برچید. اهالی اصرار نمودند که بر هر عقیده باشید ما شما را میپذیریم و کار به عقیده باطنی شما نداریم، تنها این تمنا را داریم که پا از محراب نکشید و دست از منبر بر ندارید. تا آنکه در یکی از ایام عاشوراء بر او شوریدند و اصرار را از حد گذرانیدند که امروز از شما دست بر نداریم تا شما را از خانه بر آییم و بر منبر بگماریم. چون دید دست از او نمی کشند بر منبر برآمد و بجای حدیث و موعظه، مرثیه و روضه، زبان به تبلیغ گشود و در خاتمه اظهار نمود که اگر بقول من معتمدید بشما میگویم که ایام گریه و سوز و گداز گذشت و هنگام شادی و فرح رسید. زیرا ایام ظهور است و هنگام شوق و شور
(رباعی)
ای مرثیه خوان بس است این نوحه گری که ایام عزاء و فصل غم شد سپری
شب رفت و گذشت ناله از مرغ سحر شد صبح و دمید خنده از کبک دری
...
سرگذشت احبّای جاسب به قلم جناب ذبیح الله مهاجر از قدمای احبای جاسب
ملّاجعفر پیشنماز جاسب مخصوصا کروگان
محله دروازه کروگان منزل سید نصرالله بزرگ خاندان نصراللهی ها محل ورود و اقامت ملا حسین بشروئه ای به کروگان
مرحوم ملّاجعفر اهل کروگان و از فامیل حاجی محمدرضا پدربزرگ کربلائی محمد عسلی بوده. در حدود سال 1263 قمری یک نفر آخوند و دو نفر همراه سوار اسب از طرف کاشان به جاسب وارد میشوند و با ملّا جعفر و ملا ابوالقاسم کاشی[1]، آقا سید نصرالله و چند نفر از اشخاص باسواد دعوت مینمایند و میگویند که ما ها منادی حضرت قائم هستیم. چند نفر تصدیق می نمایند من جمله ملا ابوالقاسم، آقا سید نصرالله و آمیرزا آقا مجتهد هرازجان و ملّاجعفر و عیال او ملّا فاطمه. ایام محرم و روضه خوانی بود. مرحوم ملّاجعفر بالای منبر میرود و میگوید ای مردم مسلمان از این به بعد خوش و مسرور باشید زیرا قائمی که انتظار او را میکشید و عجلّ الله فرجه میگفتید، ظاهر شده است. روز شادی و توجه به امر و دستورات مبارک اوست.
در این موقع همهمه به مردم می افتد و در دهات شهرت میدهند که ملّاجعفر دیوانه شده است. پدرم محمدتقی برایم گفت من ده ساله بودم، شب خوابیده و بیدار بودم. پدرم محمد اسماعیل کاشانی به مادرم میگفت دیدی چه خاکی بر سرمان شده است. مادرم جواب داد چه شده است؟ پدرم گفت ملّاجعفر دیوانه شده است. سی سال پشت سر او نماز خواندیم و باید اعاده کنیم. اهالی او را تعقیب نمودند و متواریاً به کاشان رفت. جاسبی ها به کاشان رفته به وسیله علماء او را به حکومت معرّفی نمودند و حکومت او را جلب نموده و مجلس محاوره ترتیب دادند. زمستان و منقل آتش در میان بود. پس از مباحثه و محاوره، رئیس مجلس خطاب به ملّاجعفر گفت اگر راست میگوئی دست در این آتش فرو بر ولی دستت نسوزد. جواب میگوید که خاصیت آتش سوختن است ولکن من به عشق قائمی که ظهور کرده و من ندای او را اجابت کرده ام به «مدلول اجود ادعیه الله» دست در آتش کرد. مقداری از جرقّه های آتش را در مشتش فشار میدهد که خونابه از دستش جاری میشود. مدّعیان میگویند معلوم و ثابت شد که دیوانه است. حکومت او را مرخّص نمود. با دست سوخته در کوی و برزن و بازار به تبلیغ اقدام مینماید. از طرف علما به حکومت شکایت میکنند که ملا جعفر در بازار مردم را گمراه میکند. فراش های حکومت او را جلب و زندانی کرده و شب او را در طهران خفه کرده و به چاه می اندازند. از مرحوم آقا میر جاسب شنیدم موقع تشرّف به حضور حضرت عبدالبهاء قصد کردم از حضور مبارک از سرگذشت ملّاجعفر جاسب سوال کنم. وقتی مشرف شدم، جمع مسافرین از اطراف عالم مشرف و حضرت عبدالبهاء مشی و بیاناتی میفرمودند. من به کل فراموش کرده بودم که سئوال کنم. مقابل بنده که رسیدند، فرمودند امّا ملّاجعفر جاسب و سرگذشت او را به طوری که واقع شده بود، بیان فرمودند و یک ورقه نوشته که زیارتنامه آن مرحومه بود. عنایت فرمودند و بنده نویسنده عین آن زیارتنامه را دیدم و خواندم. عیناً سرگذشت آنچه شنیده بودم به چشم دیدم. پاکت آن زیارت نامه را در نزد نور چشم عزیز آقای علی محمد رفرف به تازه گی دیدم.
---
[1] ملا ابوالقاسم بزرگ خاندان رضوانی ها و امینی ها
محله دروازه کروگان منزل سید نصرالله بزرگ خاندان نصراللهی ها محل ورود و اقامت ملا حسین بشروئه ای به کروگان
از جمله کسانی که اطلاعاتش را کامل کرد و مومن شد و سر از پا نمی شناخت ملا جعفر جاسبی بود که در این مدت دائم در خانه میرزادی با ملا حسین بود
شیخ محمد جعفر بن میرزا اسماعیل کروکانی جاسبی قمی
ایشان همان ملا جعفر جاسبی شهید است عالم فاضل و فقیه ماهر. او برای تحصیل به اصفهان آمد و از محضر علما و مجتهدین بزرگ این شهر همچون حاج محمد ابراهیم کلباسی و حاج سید محمد باقرحجه الاسلام شفتی بهره برد. او در سال 1254 نسخه ای از کتاب «مناسک حج استادش سید حجه الاسلام (بیان المفاخر ج1ص283و284) و در همان سال نسخه ای از کتاب منهاج الهدایه» نوشته استاد دیگرش حاجی کلباسی را کتابت کرده است. (فهرست دست نوشت های ایران ج10ص284)
ملا جعفر جاسبی به روایت کواکب الدریه
جاسب نیز یکی از قرای ییلاقیه است بین قم و کاشان و دو فرسنگی نراق، قصبه معتبری است که در ابتدای امر جماعت بسیاری در آنجا اقبال نمودند و چند نفر آنها از