داستان جاده ساختن آقای سلیمی
آقا ولی پسر قربانعلی را آورده که کمره کوه را چاله بزند و با باروت منفجر کند. میگفتند آقای ولی کسی بود که تمام عمر از جاسب بیرون نرفته بود. سنگتراش ماهری بود یکی از عموزادههای پدرم بود. همیشه بین جاده کروگان و واران مشغول ساختن وسائل سنگی بود مثل دستار و سرکو و سنگ آسیاب و سنگ قبر و وسائل دیگر مرد بسیار سخت کار و بیآزاری بود از صبح تا شب با یک کوزه آب و کمی نان خشک کنار جاده پای کوه کار میکرد. چند ماه طول میکشید که یک سنگ آسیاب بسازد و وقتی سنگ را میبردند به طرف آسیاب چندین نفر هل میدادند و میغلطاندند. امکان اینکه سنگ ساخته شده در طول این مسیر شکسته شود زیاد بود و بیچاره اگر سنگ شکسته میشد نتیجه چند ماه کارش یعنی هیچ ولی شکایت و گلایهای نداشت و آزارش به کسی نمیرسید. وقتی جاده ساختن آقای سلیمی شروع شد صبح تا شب برای او چاه باروت میزد و بعدازظهرها بچههای مدرسه میرفتند که سنگ جمع کنند و شن بکشند و پشت دیوارها را پر کنند که اتوبوس و ماشینها که تا حال از زیر چارطاقی میرفتند از این پس از روی چارطاقی بروند. من که بچه بودم تعجب میکردم که این همه کار و بیگاری و مشکل برای چه؟ جاده زیر چارطاقی که کمخطرتر است و چرا بچهها را میآورد گویا بزرگترها با او موافق نبودند و ضمناً اگر میاورد هم زیاد حرفش را گوش نمیکردند و اجحافی که به بچه روا میداشت نمیتوانست به بزرگترها هم روا دارد. علت دیگر تغییر مسیر این بود که بعضیها میگفتند جاده ای که از زیر میرود نزدیک قبور است و خاک روی سر مردهها و دود از سر آنها در میآورد و این بیاحترامی به آنهاست. به هر حال آقای سلیمی پدر بچهها را در آورده بود. هر وقت میخواست زهرهچشمی بگیرد یکی از بچه بهائی را میزد با اینکه این بیچارهها از همه بیشتر کار میکردند اوّل که معلم مدرسه جاسب شده بود خیلی با بهائیها بد بود، بیخود و بیجهت بچههای بهائی را به قصد کشت میزد. یک روز به خاطر هیچی آنقدر پسرخاله بیچاره مرا (مهران یزدانی)زد که فکر نمیکردم زنده بماند. آقای سلیمی تهدید کرده بود که ترا میزنم او گفته بود آقای سلیمی اگر مردی بزن و او مردیش را خیلی خوب ثابت کرد آنقدر جلوی همه بچهها او را زد که اگر یکی دوتا از معلمین مثل آقای نامداری واسطه نشده بودند و جلوی او را نگرفته بودند، او را ناقص کرده بود. سالهای سال بعد مهران تعریف میکند که آقای سلیمی در طهران به خانه او آمده بوده و با یکدیگر ملاقات و مکاتبه داشتند.
يک روز که آقای نامداری غایب بود آقای سلیمی سر زده وارد کلاس شد بعد از اینکه لحظاتی به همه نگاه کرد از مهران خواست که بیاید شعر «ملکا ذکر تو گویم که تو پاکی و خدایی» را برای همه بخواند و معنی کند.
از قیافه آقای سلیمی معلوم بود که امروز برنامه ای در کار است مهران هم بدون ترس بلند شد و آمد جلوی کلاس بغل بخاری روبروی همه ایستاد و مشغول خواندن شعر شد از اول تا آخر آن را هم را بدون غلط خواند و رو به آقای سلیمی کرد و با زبان بیزبانی گفت کیف کردی دیدی چه قشنگ خواندم، آقای سلیمی سری تکان داد و از نگاهش معلوم بود که با خود میگفت صبر کن نوبت کیف کردن تو هم میرسد برای همین از او خواست که حال شعر را معنی کند.
من پیش خودم فکر میکردم که این شعر خیلی ساده و سلیس و روان میباشد و نیازی به معنی کردن ندارد با این حال منتظر این بودم که معنی آن را از مهران بشنوم و از طرفی هم ترس از این که اگر مهران اشتباه کند عکس العمل آقای سلیمی چه خواهد بود.
مهران شروع کرد خیلی با اطمینان گفت:
آقای سلیمی ملکا ذکر تو گویم یعنی آقای سلیمی ملکا ذکر تو گویم آقای سلیمی
که تو پاکی و خدایی یعنی این که آقای سلیمی تو پاکی و خدایی آقای سلیمی
نروم جز به همان ره یعنی آقای سلیمی نروم جز به همان ره آقای سلیمی که تو هم راه نمایی آقای سلیمی
خلاصه در طول چهار بیت نه تنها شعر را معنی نکرد بلکه اسم آقای سلیمی را اول و آخر هر کلمه چند بار تکرار کرد .
آقای سلیمی که منتظر بهانه ای برای تنبیه مهران بود گفت این چه نوع معنی کردن است ما را مسخره کرده ای تو اسم سلیمی را بیش از پنجاه بار در این چند بیت تکرار کرده ای اینم شد معنی کردن شعر و سپس دست به چوب برد و تا دستش میرسید به حساب ایشان رسید که هم خیلی غم انگیز بود و هم خیلی خنده دار... غم انگیز از ظلم آقای سلیمی و خنده دار از سبک جدید معنی کردن اشعار که آنروز از مهران آموختیم و هنوز هم یادمان هست.
یکسال، تمام بچههای بهائی با اینکه درسشان از همه بهتر بود را رفوزه کرده بود. حتی از حدود سی نفر یکی هم قبول نشده بود. من به خانه آمدم مادرم خیلی ناراحت بود چهارتا از بچههایش همه رفوزه شده بودند. آقای سلیمی را حواله خدا میداد که پدرم رسید. پرسید چی شده گفت بچهها همه رفوزه شدهاند. پدرم گفت برای چی ناراحتی، رفوزهگی مال بچه مدرسه است نه برای من و تو. رفوزه شدهاند که شدهاند. اینها که کاری ندارند بگذار بروند مدرسه حالا که رفوزه شدهاند بیشتر میروند. مدرسه برایشان بهتر است. برادر من آنقدر درسش خوب بود که وقتی کلاس سه بود اگر کلاس بالاتر معلم نداشت آقای سلیمی او را معلم کلاس چهار میکرد آن سال او هم رفوزه شده بود.
آقای سلیمی این اواخر مدیر مدرسه شده بود هر کلاسی اگر معلم نبود او معلم میشد. یک روز آداب دستشوئی رفتن را برای بچهها توضیح میداد که بچهها اگر ایستاده این کار بکنید به عذاب الهی دچار میشوید و خداوند روز قیامت آتشی روی سر شما میگذارد که از کف پای شما در میآید و این کار را چندین بار تکرار میکند. من که جمعهها درس اخلاق میرفتم و به ما یاد میدادند که خداوند ارحم الراحیم است از هر پدری به انسان مهربانتر است و تمام این کائنات را با این نظم و ترتیب و زیبائی و لطافت خلق کرده انواع و اقسام آلاء و نعم برای انسانها خلق کرده و حتی گرگ بیابان را هم فراموش نکرده و مواظبش هست و غذا میدهد چطور به خاطر کار به این کوچکی، یک طفل معصوم را بدین وحشتناکی مجازات میکند. از این رو من تعجب میکردم که چطور دولت اجازه میدهد این اشخاص بیایند و این خرافات را پخش کنند و ذهن بچهها را خراب کنند و کلی مواجب هم بگیرند. میگفتند آقای سلیمی ماهی 600 تومان حقوق میگیرد هیچ خانواده معمولی در ده حتی در طول سال اینقدر نمیتوانست پسانداز کند. میگفتند کدخدا خیلی حقوق میگیرد، حقوقش سالی 600 تومان بود. به هر حال جاده درست کردنش بهتر از درس دادنش بود. وقتی در مسیر جاده واران روبروی قبرستان بهائیها دست راست مشغول کندن خاک بود استخوان یک نفر را پیدا میکنند. آن روز من برای جادهسازی نرفته بودم و به چشم خودم ندیدم ولی بقیه میگفتند به محض اینکه استخوانها پیدا شد آقای سلیمی آن را خاک کرد و گفت احترام مرده واجب است و از خاکبرداری در آن منطقه صرفنظر کرده بود. از بزرگترها که پرسیدم گفتند آنها هم شنیدهاند که اینجا یک قبرستان بوده ولی مطمئن نبودند که مال چه مذهبی و چه گروهی بوده آیا قبرستان سنیها بوده آیا قبرستان قدیمی شیعهها، آیا زرتشتیها اینجا خاک میکردند یا گروهی دیگر مثل یهودیها. هیچکس جواب درستی نداشت ولی این معلوم و حتمی است که هیچ وقت مردم جاسب یکدست نبودهاند. گذشته از فرقههای مختلف اسلام حتی در این اواخر در بیجگان چند خانواده یهودی مقیم بوده اند. بزرگترها میگفتند از هفت ده جاسب، بیجگان ده یهودیها بوده که به مرور زمان به خاطر ظلم اهالی تقیه یا تغییر دین داده یا کشته یا فراری شدهاند. همین کروگان خودمان تا آمدن ملاحسین، اهالی به سه گروه تقسیم شده بودند. بعضی ها شیخی، بعضی صوفی و درویش و بقیه خودشان را شیعه خالص میدانسته و از این گروه ها بسیار کم بودند آنان که واقعاً دنبال دین و احکام آن بودند. آیتالله منتظری در خاطرات خود مینویسد برای دو ماه در موقع رمضان در کروگان جاسب بودم. آقا ضیاء جمالی به من گفت اینجا جز من هیچکس روزه نمیگیرد. فردا در مسجد این مطلب را با مردم در میان گذاشتم و هیچکس مخالفتی نکرد به این معنی که حرف آقا ضیاء درست بوده است. در سراسر ایران هیچ ده، شهر یا منطقه ای در چهل سال گذشته به اندازه جاسب در سرنوشت ایران و ایرانی تاثیر نداشته و توضیحات آن را در ضمن مقالهای خواهم نوشت.
آمدن ملاحسین هم یک دلیلش این بوده که گروهی شیخی مذهب و پیرو شیخ احمد احسائی و سید کاظم رشتی بودهاند که در حوالی 1260 هر لحظه انتظار ظهور موعود را میکشیدند و از این گروه میتوان غیر از بقیه شیخ ابراهیمیها یا بزرگان قربانیها و سید نصرالله بزرگ خاندان دروازهای ها را نام برد که ملاحسین به خانه آنها رفته و موفق میشود که سید نصرالله و پسرش میرزا هادی و برادرزادهاش میر ابوطالب و میرجمال و همگی را مؤمن کند که متأسفانه بعدها به خاطر تضییقات و فشارهای زیاد تبری جسته و همهچیز را فراموش کردهاند ولی با این حال هنوز گروهی از این خاندان هستند که بهائی و مؤمن میباشند و از بوته امتحانات سرافراز بیرون آمدهاند. سید نصرالله آدم عالِم و میگویند صاحب کرامت بود و بینهایت از ملاحسین مهماننوازی کرده و او را حفظ میکند و دعوتش را قبول میکند و حتی به افتخار بچههایش میرزا هادی و میر ابوطالب و صدرالدین نیز الواحی از حضرت عبدالبهاء برای آنها نازل شده ولی شیخ ابراهیم قبول نکرده و مخالفت میکند.
پریشان شود گل به باد سحر نه هیزم که نشکافدش جز تبر (مولوی)
بعضیها که قلب صافی دارند و خوشنیتاند و خیرخواه عموم، زود تحت تأثیر قرا میگیرد وحقیقت را میفهمند و با کوچکترین نسیمی مثل گل شکفته و خندان میشوند و بعضیها باید سالها بگذرد، بخشکند و بیافتند و وقتی که میخواهند حواله آتششان کنند با تبر روزگار سینه باز میکنند. من هنوز جا نماز میر جمال را دارم؛ پدرم با اینکه بارها همه چیز او را بردند و غارت کردند و آتش زدند هیچ وقت این جا نماز را از خود دور نمیکرد و میگفت که این جا نماز مال میرجمال بوده،
چه که صاحبِ آن یار ما را دیده ایی پس تو جان جان ما را دیده ای(مولوی)
نوشتم که مردم جاسب یک دست نبودهاند گروهی جزو صوفیه و درآویش بودند که شیخ حسین علی پدر کاشفی رئیس آنها بود. خانقاهی داشت که پدربزرگش شیخ عبدالرحیم ساخته بود. شیخ عبدالرحیم کلی پول از عبدالصمد همدانی که در عتبات بوده میگیرد و به خاطر بسط فرقه صوفیه به جاسب میآید و خانقاهی بزرگ میسازد و بعد به دست پسرش شیخ محمد جاسبی میسپارد که یکی از قطبهای صوفیه است و او تا سال 1305 قمری زنده بوده و بعد تمام این دم و دستگاه را به پسرش شیخ حسینعلی میسپارد و این شخص در ظلم و جور و ستم و نامردی جایزه نوبل را نصیب خود میکند(اشاره به ظالم بودن شیخ حسینعلی). نویسنده این مطالب حدود چند صد صفحه مدارک از شکایات اهالی جاسب از این مرد به اولیای امور و مجلس شورای ملی در اختیار دارد که گواه این امر میباشد.
پدربزرگ او شیخ عبدالرحیم وقتی پولها را از شیخ عبدالصمد همدانی میگیرد که یکی از علمای طراز اوّل عتبات بوده و در سال 1216 قمری وقتی وهابیها به کربلا حمله میکنند در روز عید غدیر کشته میشود. و عبدالرحیم بدین وسیله شانس آورده و کسی نبوده که دگر پولها را به او پس بدهد و همه مال خودش میشود و دم و دستگاهی در کروگان درست میکند. کلی املاک و مزرعه و کاخ میسازد. سر دیون را گرفته و پس از آن درآشنون و کلی چیزهای دیگر. این صوفیها هر وقت به پول و قدرت و جاه و مقامی رسیدند جنایتی نبوده که نکرده باشند. همانند شاه اسماعیل که او هم صوفی بوده و در گلستان الهی این قوم صوفی از هزار سال گذشته همیشه حکم خاری را داشتهاند که بلای جان مردم بوده است.
بلی روز عید غدیر سال 1216 قمری وهابی های سعودی با دوازده هزار سوار غدار به کربلا حمله میکنند و در عرض چند ساعت هفت هزار نفر از علما، طلاب و اهالی را میکشند و مرقد امام حسین را کاملا خراب میکنند و به خانه شخ عبدالصمد رفته و او را صدا میزنند. که از خانه بیرون بیاید و دم در فی الفور روانه سرای باقیش مینمایند. این عبدالصمد دو شاگرد معروف داشته، یکی حاجی میرزا آقاسی صدر اعظم ایران و یکی هم پدر بزرگ شیخ حسینعلی جاسبی بنام شیخ عبدالرحیم.
وقتی عبدالصمد کشته میشود میرزا آقاسی زن و بچه او را بر داشته و برای حفاظت و اسکان آنها روانه همدان میشود. حاجی میرزا آقاسی بعد از چندی صدر اعظم ایران میشود و ببینید شیخ عبدالرحیم همکلاسی و رفیق او چه ذوق زده میشود که رفیقش صدر اعظم ایران شده و به حمایت او در جاسب این پدر و پسر و نوه چه جنایاتی که نمیکنند. اینها جاسب را خراب میکنند و صدر اعظم ایران را.
داستان شیخ حسینعلی و پدرش شیخ محمد را بعداً به تفسیر توضیح خواهیم داد ولی پسرش کاشفی این اواخر متنبه شده بود و با بهاییها مخالفتی نداشت و هر چه پدر و پدربزرگ جمع کرده بودند از سوراخ وافور به هوا فرستاد با این حال اگر کاری از دستش میامد برای بهائیان انجام میداد.
بعضی از این دراویش هم دعوت ملاحسین را قبول کردند و بهائی شدند مانند حاج درویش بزرگ خاندان ناصریها و اعلائیها که شیخ حسینعلی آنقدر او را زد که در زیر شکنجه فوت کرد و این مطلب را 16 نفر از بهائیان در طی نامهای که همگی مهر کردهاند به مجلس شورای ملی نوشتهاند و تقاضای کمک میکنند که نهایتاً کسی ترتیب اثر نداد.
خلاصه با آمدن ملاحسین عدهای از هر سه گروه شیخیه، صوفیه و شیعه که در کروگان کنار هم بودهاند به دیانت جدید مؤمن میشوند و از طرفداران آن میشوند و چون روز امتحان فرا میرسد و باید حق از ناحق و کاه از گندم و طلا از خاک جدا شود، مردم کروگان دو دسته میشوند. گروهی که عدهشان خیلی بیشتر است طرفدار شمر و خولی و ابن زیاد و گروه کمتر که به هزاران قتل، غارت و بلا دچار و نهایتاً در محل آواره شده و طرفدار حق و حقیقت و پیام ملاحسین میشوند.
هین که اسرافیل وقتند اولیا مرده را زیشان حیاتست و نما
جانهای مرده اندر گور تن بر جهد ز آوازشان اندر بدن
ما بمردیم و بکلی کاستیم بانگ حق آمد همه بر خاستیم (مولوی)
برگردیم به داستان آقای سلیمی وقتی اسکلت انسانی را پیدا کرد فوری خاک برداری را متوقف کرده و گفت که احترام مرده لازم است. تقریبا در سال 1342 یادم میآید مسجدی که در ایستگاه اتوبوس بغل خانه امجدی و روبروی باغ آورده بود مردم تصمیم میگیرند که ایستگاه اتوبوس را بزرگتر کنند و قسمتی از مسجد که خرابهای بیش نبود را جزو ایستگاه کنند. بعد از مقداری خاک برداری به سرداب مسجد میرسند و میبینند که سرداب پر از استخوان است فوری در سرداب را بسته و از گسترش ایستگاه منصرف میشوند. از بزرگترها میپرسند که اینهمه استخوان زیر سرداب مسجد چکار میکند؟ سید جواد ارشدی میگوید من و سید علی جمالی در قحطی سالهای حوالی 1890میلادی آسیابان بودیم و در قحطی بزرگ که همه میمردند ما دو نفر بخاطر داشتن آسیاب نان بخور و نمیری داشتیم و در ده مُرده ها را جمع میکردیم. بعضی وقت ها چند تا مُرده را که جز استخوانی از آنها چیزی نمانده بود روی هم میگذاشتیم و با یک طناب میبستیم و میآوردیم توی این سرداب میگذاشتیم. کسی توان کندن قبر و دفن کردن نداشت. اگر به پدری میگفتی که پسرت مرده و کاری بکن میگفت چه کنم من خودم هم توان بلند شدن ندارم.
چنان قحط سالی شد اندر دمشق که یاران فراموش کردند عشق
چنان آسمان بر زمین شد بخیل که لب تر نکردند زرع و نخیل
بخشکید سرچشمههای قدیم نماند آب، جز آب چشم یتیم
نبودی بجز آه بیوه زنی اگر برشدی دودی از روزنی
چو درویش بی برگ دیدم درخت قوی بازوان سست و درمانده سخت
نه در کوه سبزی نه در باغ شخ ملخ بوستان خورده مردم ملخ
در آن حال پیش آمدم دوستی از او مانده بر استخوان پوستی (سعدی)
تمام این قحطی ها و شیوع امراض و وبا اگر خوب تحقیق شود مشخص میگردد که زیر سر این علمای اعلام بوده. از جنگ روس تا وبای معروف که یک سوم مردم ایران نابود شدند و قحطی و فقر و بیکاری که دامن گیر همه بود یا زیر سر محمد مجاهد یا زیر سر ملا احمد نراقی و یا ملا محمد ممقانی و غیره بوده. حق عزت بیزوال برای ایرانیان خواسته و دو پیغمبر عظیم الشان را از میان ایرانیان انتخاب کرده که ایران مرکز و قبله عالم شود و آباد و سرافراز شود و این حضرات تمام درها را بسته، کشتند، سوختند و جهل و نفرت و فقر را دامن گیر ایرانیان کردند. در هر گوشه و کنار این خاک داستانهای ناگفته نهفته است.
وقتی که در جاسب بودم در فصل بهار وقتی که آب زیاد بود زمین های اطرافی را میکاشتند. بالای پشت حصار نزدیک قنات بوشیق زمینی بود که کسی در آن کشت و کار نمیکرد. علت آن را از پدرم پرسیدم و او پاسخ گفت که اینجا قبرستان قدیمی است و اینجا مردم به احترام این قبور کشت و کار نمیکنند. اینجا قبرستان گروهی بوده که کسی از تاریخ آن اطلاعی ندارد ولی آنچه واضح است این است که مسلمان نبودهاند چون جهت قبرها هیچکدام به طرف قبله نیست. بله اگر خاک جاسب زبان داشت مطمئنا این شعر را زمزمه میکرد.
استخوان نامداران جهان پر گشته خاکم لقمه پر استخوان کی رفته پایین از گلویی
مجددا از مطلب دور افتادیم از آقای سلیمی مینوشتم این اواخر او بکلی عوض شده بود خانهاش را عوض کرده بود. آمده بود در محله بالا که محله بهایی ها بود ساکن شده بود. اول رفته بود خانه وجدانیها بعداً خانه عمه بدیعه بغل منزل رحمتالله یزدانی را کرایه کرده بود دیگر حمام خزینهای پایین که مال مسلمانها بود نمیرفت و به حمام دوشی که مال بهائیها بود میرفت. کلید مدرسه را از روی اعتماد به منوچهر رفیعی سپرده بود و خودش و زنش دیگر مسجد نمیرفتند وقتی پرسیده بودند گفته بود این مسجد فقط جای توطئه است و جای روحانیت نیست فقط توطئه میکنند که چه جور مال و حال و جان بهائیان را بگیرند. به پدرم گفته بود اگر چهار تا آدم درست حسابی تو این ده باشد همه آنها بهائی هستند. اکثر بچههای او در بچگی فوت میشدند حتی یکی را پایین اطاقش توی باغ وجدانیها خاک کرده بود ولی این اواخر که محب شده بود چند تا از بچههایش بزرگ شده بودند دیگر مثل قدیمها نمیخواست همه بچهها را مسلمان کند. یادم میآید یک روز هم بچه بهائیها را میخواست مسلمان کند و ببرد مسجد از این رو همه را در حیاط مدرسه جمع کرده بود که وضو بگیرند و بروند مسجد هیچ کدام از بچههای بهایی این کار را نکردند. هی قدم میزد و این شعر را میخواند:
از خیره سری بگذر پابند اطاعت شو
خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو
کسی گوش نکرد و چون دید تیرش کارگر نیست دیگر تکرار نکرد. چقدر ساده فکر میکرد با زور و توپ و تشر و تکان دادن ترکه درخت سنجد که نمیشود کسی را به زور به مسجد برد. من در بچکی زیاد از مسجد خوشم نمیآمد. موقع عزاداری هر وقت از جلوی مسجد رد میشدیم یا سنگ میزدند یا توهین یا اگر فرار میکردی دنبال میکردند یا طوری چپ چپ نگاه میکردند که هر فکری به سرت میزد.
موقع نماز آستینها را بالا میزدند که وضو بگیرند. انسان را یاد قصابها میانداخت که آستین بالا زده تا کارد و چاقوی خونین را در آب بشوید. این دو صحنه بسیار به هم شبیه بودند.
وقتی موقع عزاداری بود چه نعرهها در مسجد میکشیدند، زنجیر میزدند. قَمه در دست مثل آن قصابها با سر و سینه خونین از مسجد بیرون میریختند با آن قیافههای خشمگین و عرق کرده و ریشهای نتراشیده واقعاً وحشتناک بود. انسان را به یاد شعر فردوسی درباره حمله اعراب میانداخت:
از این مار خوار اهرمنچهرگان ز دانائی و شرم بیبهرگان
حالا یکی کشته میشود باید اینطوری عزاداری کرد. انسان عزیزترین کس خود را از دست میدهد این کارها را نمیکند. تازه این موضوع بیشتر از هزار سال پیش بوده، یک دعوای خانوادگی بوده میگویند شمر دائی حضرت عباس بوده. شمر برادر ام البنین و حضرت عباس، پسر ام البنین بوده. دائی زده مَشک خواهر زاده را سوراخ کرده. دائی ما هم بهتر از این نبود حالا هر کاری کرده کرده، این کارها دردی را دوا نمی کند. هیهات، هیهات که این قوم با این مملکت و ملت چهها کردند از آن ملک آریایی که مرکز و منشأ علوم و فنون و مدیریت و کشورداری بود که همه حسرت میخوردند و حسادت میبردند ببین به کجا رسیدهایم
بردنند از این خاک فلاکت زده نعمت این خاک کهن بوم سراسر غم ومحنت
از هیبت تاریخیش آوار به جا ماند یک باغ پر از آفت و بیمار به جا ماند
از طایفه رستم و سهراب و سیاوش افسوس که صد مرد عزادار به جا ماند
در مملکت فلسفه و شعر و شریعت جهل و غضب و غفلت انکار به جا ماند (هیلا صدیقی)
وقتی میخواستند تعزیه بخوانند. تنها مشکلی که داشتند این بود که چه کسی امام حسین بشود. کسی که در نقش شمر و خولی و سنان باید نقش بازی کند داوطلب زیاد بود. پیدا کردن آدم برای امام حسین مشکل بود. میگفتند جمالی برای این نقش بهترین کس است ولی حیف که بهائی است حتی وقتی کدخدا یا رئیس برای ده میخواستند انتخاب کنند، او بیشترین رأی را میآورد ولی فوری او را کنار میگذاشتند و نفر بعدی را که بهائی نبود اعلان میکردند. صادقیها را که همه علناً میگفتند خولیها یعنی همان کسی که در صحرای کربلا سر امام حسین را شب در تنور خانهاش نگاه داشته بود که ببرد پیش یزید و جایزه بگیرد. جمالی در خاطراتش مینویسد که روز آخر شکرالله صادقی و علیرضا صادقی که دو برادر بودند سرکرده عدهی زیادی به خانه ما ریختند که امروز یکی باید کشته شود. علیرضا صادقی همان کسی بود که خانه زیبای عبدالحسین یزدانی که جلسات قشنگی در خانهاش تشکیل میشد را تبدیل به تل خاکی کرد و بعداً صاحب شد و تا مدتی کدو میکاشت و بعد حمام بهائیان را که جنب این خانه بود، خراب کرد و کدوزارش را توسعه داد و گویا دنیا به او زیاد وفادار نبود و ناکام مانده و تخم کدو نخورده راهی سرای باقی شد.
پند گیرید ای سیاهیتان گرفته جای پند پند گیرید ای سپیدتان دمیده بر عذار(مولوی)
برگردیم مجددا به داستان آقای سلیمی، من این اواخر با اینکه خیلی از او میترسیدم ولی او را دوست داشتم حق معلمی بر گردن یکایک ما داشت خیلی زحمتکش بود و انسانی منصف و جدی بود. آقای سلیمی نهایتاً تغییر روش داده بود و بیشتر با بهائیها مأنوس و معاشر بود و چون کم کم داشت غوره وجودش تبدیل به انگور میشد اهالی بیکار ننشستند و توطئه کردند و دولت را مجبور کردند که منتقلش بکند. من دیگر او را ندیدم و نفهمیدم که نهایتاً کجا رفت با اینکه همیشه دعای خیر ما بدرقه راه اوست ولی همیشه این خاطره از او به یادم هست.
سال ششم که سال آخر بود معلم آقای نامداری بود . چند روزی رفته بود مرخصی، آقای سلیمی جای او درس میداد میگفتند خودش بیشتر از کلاس چهار نخوانده ولی کلاس پنج و شش را هم درس میداد. آن روزی که معلم ما رفته بود سر کلاس حاضر شد. چون برنامه نداشت که چه تدریس کند، گفت بچهها امسال شما فارغ التحصیل میشوید. دوست دارم بدانم که در آینده میخواهید چکاره بشوید. این تکلیف فردای شماست. این انشاء را بنویسید و بیاورید. من هرچه فکر کردم که میخواهم چکاره بشوم چیزی به فکرم نرسید. رفتم پیش پدرم و از او پرسیدم که آقای سلیمی از ما خواسته که بنویسید آینده میخواهید چکاره شوید. او فوری گفت بنویس میخواهم خادم عالم انسانی بشوم. گفتم خادم عالم انسانی یعنی چی؟ هر چه پدرم گفت من کمتر فهمیدم. بالاخره گفتم کلمه به کلمه بگو من بنویسم و او گفت و من نوشتم. فردای آن روز موقع خواندن انشاء رسید اوّل نوبت من بود از اوّل تا آخر خواندم نه خودم فهمیدم چی خواندم نه مثل اینکه آقای سلیمی فهمید من چه نوشتهام. منتظر عکسالعمل او بودم که چه خواهد گفت. به من خیره شد و چیزی نگفت و با دست اشاره کرد برو و بشین و بچهها را یکی یکی صدا زد که بیائید و بگوئید که میخواهید چکاره شوید. یکی نوشته بود میخواهم بروم طهران دکان ترشی فروشی عمویم کار کنم. دیگر دکان حلوائی برادرش در قم را نوشته بود. دیگر می خواست امنیه بشود یکی مؤذن. داوود هاشمی نوشته بود که میخواهد شاگرد شوفر بشود که بالاخره شد و گویا هنوز هم در جاسب شوفری میکند. پسر حاجی هدایت نوشته که میخواهد متولی مسجد بشود که فکر میکنم هنوز هم در جاسب همین کاره است.
جناب سلیمی که با خواندن این انشاءهای نمونه به کلی دمق شده بود، رو به همه کرد و گفت یکی از شما نباید بنویسد که میخواهم ادامه تحصیل بدهم؟ و سرجایش نشست و زیاد خوشحال نبود که حاصل عمرش در این سالها در این نقطه دور افتاده تربیت یک مشت مؤذن، امنیه و مردهشور بوده. از جایش بلند شد و به پسر میرزا نصیر که از واران آمده بود و از همه هیکل دارتر بود که تو چه نوشتهای، تو بیا بخوان ببینم میخواهی چکاره شوی. او آمد و به سرعت سه صفحه را خیلی قشنگ خواند. موضوع انشاء او تعریف بهار بود. وقتی تمام شد آقای سلیمی گفت که این هیچ ربطی به موضوع نداشت. تو ننوشتهای که میخواهی چکاره بشوی. او گفت من چون بهار را خیلی دوست دارم میخواهم مثل بهار بشوم. همه جا را سبز و خرم کنم، همه جا را تر و تازه کنم. آقای سلیمی گفت آفرین آفرین چقدر قشنگ خواندی. چه ربط قشنگی دادهای. حالا انشاءَت را بده که یک آفرین و صد آفرین بنویسم و نمره 20 بدهم که بروی به پدرت نشان بدهی. پسر میرزا نصیر گفت خیلی ممنون همینکه اینقدر تعریف کردهای برای من بس است و از نمره بیست هم بالاتر است. از آقای سلیمی اصرار که انشاء را بیاور و از او اصرار که نه لازم نیست. آقای سلیمی بلند شد و سه ورقه را گرفت تا نمره بدهد همینکه نگاهش به صفحهها افتاد ماتش زد. چون آقا پسر حتی یک کلمه هم ننوشته بود و همه سه صفحه را از بر خوانده بود. آقای سلیمی یکمی ناراحت شد که تو که چهار کلمه درست و حسابی نوشتهای آن هم دروغ بود و هیچی ننوشته بودی. برو مرتیکه برو سر جایت بشین.
به هرحال هرکسی هرچی میخواست بشود تا آنجا که من میدانم شد. وقتی آمدم خانه پدرم گفت آقای سلیمی درباره انشاءت چی گفت. گفتم اصلاً نفهمید که من چی نوشتهام. گفت مگر چطور خواندی. گفتم اتفاقاً خیلی خوب خواندم. گفت پس چرا نفهمید. گفتم برای اینکه خودم هم نفهمیدم که چی نوشتهام. شما نباید طوری انشاء بگویی که مردم بفهمند. آخر این خادم عالم انسانی یعنی چی؟ گفت یعنی اینکه تا میتوانید خدمت کنید و خدمت یعنی محبت و حضرت عبدالبهاء میفرمایند که شخص بهائی باید مهربانترین شخص روی زمین باشد.
از محبت تلخها شیرین شود وز محبت مسها زرین شود
ازمحبت دُردها صافی شود وز محبت دَردها شافی شود
از محبت خارها گل می شود وز محبت سرکه ها مل می شود
از محبت دار تختی می شود وز محبت بار بختی می شود
از محبت سجن گلشن می شود بی محبت روضه گلخن می شود
از محبت نار نوری می شود وز محبت دیو حوری می شود
از محبت سنگ روغن می شود بی محبت موم آهن می شود
از محبت حزن شادی می شود وز محبت غول هادی می شود
از محبت نیش نوشی می شود وز محبت شیر موشی می شود
از محبت سُقم صحت می شود وز محبت قهر رحمت می شود
از محبت مرده ، زنده می شود وز محبت شاه بنده می شود
این محبت هم نتیجه دانش است کی گزافه بر چنین تختی نشست
و تا آخر مثنوی را خواند. گفتم خوب این را اوّل میگفتی. گفت اولش هم آنچه گفتم خلاصه اش همین بود. گفت بهترین انشاء را کی نوشته بود. گفتم پسر میرزا نصیر. گفت آقای سلیمی چه گفت. گفتم چند تا فحش داد و شانس آورد که کتک مفصلی نخورد. گفت مگر چه نوشته بود. گفتم انشاءَش بهترین انشاء بود چون هیچی ننوشته بود.
ادامه دارد...
از قیافه آقای سلیمی معلوم بود که امروز برنامه ای در کار است مهران هم بدون ترس بلند شد و آمد جلوی کلاس بغل بخاری روبروی همه ایستاد و مشغول خواندن شعر شد از اول تا آخر آن را هم را بدون غلط خواند و رو به آقای سلیمی کرد و با زبان بیزبانی گفت کیف کردی دیدی چه قشنگ خواندم، آقای سلیمی سری تکان داد و از نگاهش معلوم بود که با خود میگفت صبر کن نوبت کیف کردن تو هم میرسد برای همین از او خواست که حال شعر را معنی کند.
من پیش خودم فکر میکردم که این شعر خیلی ساده و سلیس و روان میباشد و نیازی به معنی کردن ندارد با این حال منتظر این بودم که معنی آن را از مهران بشنوم و از طرفی هم ترس از این که اگر مهران اشتباه کند عکس العمل آقای سلیمی چه خواهد بود.
مهران شروع کرد خیلی با اطمینان گفت:
آقای سلیمی ملکا ذکر تو گویم یعنی آقای سلیمی ملکا ذکر تو گویم آقای سلیمی
که تو پاکی و خدایی یعنی این که آقای سلیمی تو پاکی و خدایی آقای سلیمی
نروم جز به همان ره یعنی آقای سلیمی نروم جز به همان ره آقای سلیمی که تو هم راه نمایی آقای سلیمی
خلاصه در طول چهار بیت نه تنها شعر را معنی نکرد بلکه اسم آقای سلیمی را اول و آخر هر کلمه چند بار تکرار کرد .
آقای سلیمی که منتظر بهانه ای برای تنبیه مهران بود گفت این چه نوع معنی کردن است ما را مسخره کرده ای تو اسم سلیمی را بیش از پنجاه بار در این چند بیت تکرار کرده ای اینم شد معنی کردن شعر و سپس دست به چوب برد و تا دستش میرسید به حساب ایشان رسید که هم خیلی غم انگیز بود و هم خیلی خنده دار... غم انگیز از ظلم آقای سلیمی و خنده دار از سبک جدید معنی کردن اشعار که آنروز از مهران آموختیم و هنوز هم یادمان هست.
یکسال، تمام بچههای بهائی با اینکه درسشان از همه بهتر بود را رفوزه کرده بود. حتی از حدود سی نفر یکی هم قبول نشده بود. من به خانه آمدم مادرم خیلی ناراحت بود چهارتا از بچههایش همه رفوزه شده بودند. آقای سلیمی را حواله خدا میداد که پدرم رسید. پرسید چی شده گفت بچهها همه رفوزه شدهاند. پدرم گفت برای چی ناراحتی، رفوزهگی مال بچه مدرسه است نه برای من و تو. رفوزه شدهاند که شدهاند. اینها که کاری ندارند بگذار بروند مدرسه حالا که رفوزه شدهاند بیشتر میروند. مدرسه برایشان بهتر است. برادر من آنقدر درسش خوب بود که وقتی کلاس سه بود اگر کلاس بالاتر معلم نداشت آقای سلیمی او را معلم کلاس چهار میکرد آن سال او هم رفوزه شده بود.
آقای سلیمی این اواخر مدیر مدرسه شده بود هر کلاسی اگر معلم نبود او معلم میشد. یک روز آداب دستشوئی رفتن را برای بچهها توضیح میداد که بچهها اگر ایستاده این کار بکنید به عذاب الهی دچار میشوید و خداوند روز قیامت آتشی روی سر شما میگذارد که از کف پای شما در میآید و این کار را چندین بار تکرار میکند. من که جمعهها درس اخلاق میرفتم و به ما یاد میدادند که خداوند ارحم الراحیم است از هر پدری به انسان مهربانتر است و تمام این کائنات را با این نظم و ترتیب و زیبائی و لطافت خلق کرده انواع و اقسام آلاء و نعم برای انسانها خلق کرده و حتی گرگ بیابان را هم فراموش نکرده و مواظبش هست و غذا میدهد چطور به خاطر کار به این کوچکی، یک طفل معصوم را بدین وحشتناکی مجازات میکند. از این رو من تعجب میکردم که چطور دولت اجازه میدهد این اشخاص بیایند و این خرافات را پخش کنند و ذهن بچهها را خراب کنند و کلی مواجب هم بگیرند. میگفتند آقای سلیمی ماهی 600 تومان حقوق میگیرد هیچ خانواده معمولی در ده حتی در طول سال اینقدر نمیتوانست پسانداز کند. میگفتند کدخدا خیلی حقوق میگیرد، حقوقش سالی 600 تومان بود. به هر حال جاده درست کردنش بهتر از درس دادنش بود. وقتی در مسیر جاده واران روبروی قبرستان بهائیها دست راست مشغول کندن خاک بود استخوان یک نفر را پیدا میکنند. آن روز من برای جادهسازی نرفته بودم و به چشم خودم ندیدم ولی بقیه میگفتند به محض اینکه استخوانها پیدا شد آقای سلیمی آن را خاک کرد و گفت احترام مرده واجب است و از خاکبرداری در آن منطقه صرفنظر کرده بود. از بزرگترها که پرسیدم گفتند آنها هم شنیدهاند که اینجا یک قبرستان بوده ولی مطمئن نبودند که مال چه مذهبی و چه گروهی بوده آیا قبرستان سنیها بوده آیا قبرستان قدیمی شیعهها، آیا زرتشتیها اینجا خاک میکردند یا گروهی دیگر مثل یهودیها. هیچکس جواب درستی نداشت ولی این معلوم و حتمی است که هیچ وقت مردم جاسب یکدست نبودهاند. گذشته از فرقههای مختلف اسلام حتی در این اواخر در بیجگان چند خانواده یهودی مقیم بوده اند. بزرگترها میگفتند از هفت ده جاسب، بیجگان ده یهودیها بوده که به مرور زمان به خاطر ظلم اهالی تقیه یا تغییر دین داده یا کشته یا فراری شدهاند. همین کروگان خودمان تا آمدن ملاحسین، اهالی به سه گروه تقسیم شده بودند. بعضی ها شیخی، بعضی صوفی و درویش و بقیه خودشان را شیعه خالص میدانسته و از این گروه ها بسیار کم بودند آنان که واقعاً دنبال دین و احکام آن بودند. آیتالله منتظری در خاطرات خود مینویسد برای دو ماه در موقع رمضان در کروگان جاسب بودم. آقا ضیاء جمالی به من گفت اینجا جز من هیچکس روزه نمیگیرد. فردا در مسجد این مطلب را با مردم در میان گذاشتم و هیچکس مخالفتی نکرد به این معنی که حرف آقا ضیاء درست بوده است. در سراسر ایران هیچ ده، شهر یا منطقه ای در چهل سال گذشته به اندازه جاسب در سرنوشت ایران و ایرانی تاثیر نداشته و توضیحات آن را در ضمن مقالهای خواهم نوشت.
آمدن ملاحسین هم یک دلیلش این بوده که گروهی شیخی مذهب و پیرو شیخ احمد احسائی و سید کاظم رشتی بودهاند که در حوالی 1260 هر لحظه انتظار ظهور موعود را میکشیدند و از این گروه میتوان غیر از بقیه شیخ ابراهیمیها یا بزرگان قربانیها و سید نصرالله بزرگ خاندان دروازهای ها را نام برد که ملاحسین به خانه آنها رفته و موفق میشود که سید نصرالله و پسرش میرزا هادی و برادرزادهاش میر ابوطالب و میرجمال و همگی را مؤمن کند که متأسفانه بعدها به خاطر تضییقات و فشارهای زیاد تبری جسته و همهچیز را فراموش کردهاند ولی با این حال هنوز گروهی از این خاندان هستند که بهائی و مؤمن میباشند و از بوته امتحانات سرافراز بیرون آمدهاند. سید نصرالله آدم عالِم و میگویند صاحب کرامت بود و بینهایت از ملاحسین مهماننوازی کرده و او را حفظ میکند و دعوتش را قبول میکند و حتی به افتخار بچههایش میرزا هادی و میر ابوطالب و صدرالدین نیز الواحی از حضرت عبدالبهاء برای آنها نازل شده ولی شیخ ابراهیم قبول نکرده و مخالفت میکند.
پریشان شود گل به باد سحر نه هیزم که نشکافدش جز تبر (مولوی)
بعضیها که قلب صافی دارند و خوشنیتاند و خیرخواه عموم، زود تحت تأثیر قرا میگیرد وحقیقت را میفهمند و با کوچکترین نسیمی مثل گل شکفته و خندان میشوند و بعضیها باید سالها بگذرد، بخشکند و بیافتند و وقتی که میخواهند حواله آتششان کنند با تبر روزگار سینه باز میکنند. من هنوز جا نماز میر جمال را دارم؛ پدرم با اینکه بارها همه چیز او را بردند و غارت کردند و آتش زدند هیچ وقت این جا نماز را از خود دور نمیکرد و میگفت که این جا نماز مال میرجمال بوده،
چه که صاحبِ آن یار ما را دیده ایی پس تو جان جان ما را دیده ای(مولوی)
نوشتم که مردم جاسب یک دست نبودهاند گروهی جزو صوفیه و درآویش بودند که شیخ حسین علی پدر کاشفی رئیس آنها بود. خانقاهی داشت که پدربزرگش شیخ عبدالرحیم ساخته بود. شیخ عبدالرحیم کلی پول از عبدالصمد همدانی که در عتبات بوده میگیرد و به خاطر بسط فرقه صوفیه به جاسب میآید و خانقاهی بزرگ میسازد و بعد به دست پسرش شیخ محمد جاسبی میسپارد که یکی از قطبهای صوفیه است و او تا سال 1305 قمری زنده بوده و بعد تمام این دم و دستگاه را به پسرش شیخ حسینعلی میسپارد و این شخص در ظلم و جور و ستم و نامردی جایزه نوبل را نصیب خود میکند(اشاره به ظالم بودن شیخ حسینعلی). نویسنده این مطالب حدود چند صد صفحه مدارک از شکایات اهالی جاسب از این مرد به اولیای امور و مجلس شورای ملی در اختیار دارد که گواه این امر میباشد.
پدربزرگ او شیخ عبدالرحیم وقتی پولها را از شیخ عبدالصمد همدانی میگیرد که یکی از علمای طراز اوّل عتبات بوده و در سال 1216 قمری وقتی وهابیها به کربلا حمله میکنند در روز عید غدیر کشته میشود. و عبدالرحیم بدین وسیله شانس آورده و کسی نبوده که دگر پولها را به او پس بدهد و همه مال خودش میشود و دم و دستگاهی در کروگان درست میکند. کلی املاک و مزرعه و کاخ میسازد. سر دیون را گرفته و پس از آن درآشنون و کلی چیزهای دیگر. این صوفیها هر وقت به پول و قدرت و جاه و مقامی رسیدند جنایتی نبوده که نکرده باشند. همانند شاه اسماعیل که او هم صوفی بوده و در گلستان الهی این قوم صوفی از هزار سال گذشته همیشه حکم خاری را داشتهاند که بلای جان مردم بوده است.
بلی روز عید غدیر سال 1216 قمری وهابی های سعودی با دوازده هزار سوار غدار به کربلا حمله میکنند و در عرض چند ساعت هفت هزار نفر از علما، طلاب و اهالی را میکشند و مرقد امام حسین را کاملا خراب میکنند و به خانه شخ عبدالصمد رفته و او را صدا میزنند. که از خانه بیرون بیاید و دم در فی الفور روانه سرای باقیش مینمایند. این عبدالصمد دو شاگرد معروف داشته، یکی حاجی میرزا آقاسی صدر اعظم ایران و یکی هم پدر بزرگ شیخ حسینعلی جاسبی بنام شیخ عبدالرحیم.
وقتی عبدالصمد کشته میشود میرزا آقاسی زن و بچه او را بر داشته و برای حفاظت و اسکان آنها روانه همدان میشود. حاجی میرزا آقاسی بعد از چندی صدر اعظم ایران میشود و ببینید شیخ عبدالرحیم همکلاسی و رفیق او چه ذوق زده میشود که رفیقش صدر اعظم ایران شده و به حمایت او در جاسب این پدر و پسر و نوه چه جنایاتی که نمیکنند. اینها جاسب را خراب میکنند و صدر اعظم ایران را.
داستان شیخ حسینعلی و پدرش شیخ محمد را بعداً به تفسیر توضیح خواهیم داد ولی پسرش کاشفی این اواخر متنبه شده بود و با بهاییها مخالفتی نداشت و هر چه پدر و پدربزرگ جمع کرده بودند از سوراخ وافور به هوا فرستاد با این حال اگر کاری از دستش میامد برای بهائیان انجام میداد.
بعضی از این دراویش هم دعوت ملاحسین را قبول کردند و بهائی شدند مانند حاج درویش بزرگ خاندان ناصریها و اعلائیها که شیخ حسینعلی آنقدر او را زد که در زیر شکنجه فوت کرد و این مطلب را 16 نفر از بهائیان در طی نامهای که همگی مهر کردهاند به مجلس شورای ملی نوشتهاند و تقاضای کمک میکنند که نهایتاً کسی ترتیب اثر نداد.
خلاصه با آمدن ملاحسین عدهای از هر سه گروه شیخیه، صوفیه و شیعه که در کروگان کنار هم بودهاند به دیانت جدید مؤمن میشوند و از طرفداران آن میشوند و چون روز امتحان فرا میرسد و باید حق از ناحق و کاه از گندم و طلا از خاک جدا شود، مردم کروگان دو دسته میشوند. گروهی که عدهشان خیلی بیشتر است طرفدار شمر و خولی و ابن زیاد و گروه کمتر که به هزاران قتل، غارت و بلا دچار و نهایتاً در محل آواره شده و طرفدار حق و حقیقت و پیام ملاحسین میشوند.
هین که اسرافیل وقتند اولیا مرده را زیشان حیاتست و نما
جانهای مرده اندر گور تن بر جهد ز آوازشان اندر بدن
ما بمردیم و بکلی کاستیم بانگ حق آمد همه بر خاستیم (مولوی)
برگردیم به داستان آقای سلیمی وقتی اسکلت انسانی را پیدا کرد فوری خاک برداری را متوقف کرده و گفت که احترام مرده لازم است. تقریبا در سال 1342 یادم میآید مسجدی که در ایستگاه اتوبوس بغل خانه امجدی و روبروی باغ آورده بود مردم تصمیم میگیرند که ایستگاه اتوبوس را بزرگتر کنند و قسمتی از مسجد که خرابهای بیش نبود را جزو ایستگاه کنند. بعد از مقداری خاک برداری به سرداب مسجد میرسند و میبینند که سرداب پر از استخوان است فوری در سرداب را بسته و از گسترش ایستگاه منصرف میشوند. از بزرگترها میپرسند که اینهمه استخوان زیر سرداب مسجد چکار میکند؟ سید جواد ارشدی میگوید من و سید علی جمالی در قحطی سالهای حوالی 1890میلادی آسیابان بودیم و در قحطی بزرگ که همه میمردند ما دو نفر بخاطر داشتن آسیاب نان بخور و نمیری داشتیم و در ده مُرده ها را جمع میکردیم. بعضی وقت ها چند تا مُرده را که جز استخوانی از آنها چیزی نمانده بود روی هم میگذاشتیم و با یک طناب میبستیم و میآوردیم توی این سرداب میگذاشتیم. کسی توان کندن قبر و دفن کردن نداشت. اگر به پدری میگفتی که پسرت مرده و کاری بکن میگفت چه کنم من خودم هم توان بلند شدن ندارم.
چنان قحط سالی شد اندر دمشق که یاران فراموش کردند عشق
چنان آسمان بر زمین شد بخیل که لب تر نکردند زرع و نخیل
بخشکید سرچشمههای قدیم نماند آب، جز آب چشم یتیم
نبودی بجز آه بیوه زنی اگر برشدی دودی از روزنی
چو درویش بی برگ دیدم درخت قوی بازوان سست و درمانده سخت
نه در کوه سبزی نه در باغ شخ ملخ بوستان خورده مردم ملخ
در آن حال پیش آمدم دوستی از او مانده بر استخوان پوستی (سعدی)
تمام این قحطی ها و شیوع امراض و وبا اگر خوب تحقیق شود مشخص میگردد که زیر سر این علمای اعلام بوده. از جنگ روس تا وبای معروف که یک سوم مردم ایران نابود شدند و قحطی و فقر و بیکاری که دامن گیر همه بود یا زیر سر محمد مجاهد یا زیر سر ملا احمد نراقی و یا ملا محمد ممقانی و غیره بوده. حق عزت بیزوال برای ایرانیان خواسته و دو پیغمبر عظیم الشان را از میان ایرانیان انتخاب کرده که ایران مرکز و قبله عالم شود و آباد و سرافراز شود و این حضرات تمام درها را بسته، کشتند، سوختند و جهل و نفرت و فقر را دامن گیر ایرانیان کردند. در هر گوشه و کنار این خاک داستانهای ناگفته نهفته است.
وقتی که در جاسب بودم در فصل بهار وقتی که آب زیاد بود زمین های اطرافی را میکاشتند. بالای پشت حصار نزدیک قنات بوشیق زمینی بود که کسی در آن کشت و کار نمیکرد. علت آن را از پدرم پرسیدم و او پاسخ گفت که اینجا قبرستان قدیمی است و اینجا مردم به احترام این قبور کشت و کار نمیکنند. اینجا قبرستان گروهی بوده که کسی از تاریخ آن اطلاعی ندارد ولی آنچه واضح است این است که مسلمان نبودهاند چون جهت قبرها هیچکدام به طرف قبله نیست. بله اگر خاک جاسب زبان داشت مطمئنا این شعر را زمزمه میکرد.
استخوان نامداران جهان پر گشته خاکم لقمه پر استخوان کی رفته پایین از گلویی
مجددا از مطلب دور افتادیم از آقای سلیمی مینوشتم این اواخر او بکلی عوض شده بود خانهاش را عوض کرده بود. آمده بود در محله بالا که محله بهایی ها بود ساکن شده بود. اول رفته بود خانه وجدانیها بعداً خانه عمه بدیعه بغل منزل رحمتالله یزدانی را کرایه کرده بود دیگر حمام خزینهای پایین که مال مسلمانها بود نمیرفت و به حمام دوشی که مال بهائیها بود میرفت. کلید مدرسه را از روی اعتماد به منوچهر رفیعی سپرده بود و خودش و زنش دیگر مسجد نمیرفتند وقتی پرسیده بودند گفته بود این مسجد فقط جای توطئه است و جای روحانیت نیست فقط توطئه میکنند که چه جور مال و حال و جان بهائیان را بگیرند. به پدرم گفته بود اگر چهار تا آدم درست حسابی تو این ده باشد همه آنها بهائی هستند. اکثر بچههای او در بچگی فوت میشدند حتی یکی را پایین اطاقش توی باغ وجدانیها خاک کرده بود ولی این اواخر که محب شده بود چند تا از بچههایش بزرگ شده بودند دیگر مثل قدیمها نمیخواست همه بچهها را مسلمان کند. یادم میآید یک روز هم بچه بهائیها را میخواست مسلمان کند و ببرد مسجد از این رو همه را در حیاط مدرسه جمع کرده بود که وضو بگیرند و بروند مسجد هیچ کدام از بچههای بهایی این کار را نکردند. هی قدم میزد و این شعر را میخواند:
از خیره سری بگذر پابند اطاعت شو
خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو
کسی گوش نکرد و چون دید تیرش کارگر نیست دیگر تکرار نکرد. چقدر ساده فکر میکرد با زور و توپ و تشر و تکان دادن ترکه درخت سنجد که نمیشود کسی را به زور به مسجد برد. من در بچکی زیاد از مسجد خوشم نمیآمد. موقع عزاداری هر وقت از جلوی مسجد رد میشدیم یا سنگ میزدند یا توهین یا اگر فرار میکردی دنبال میکردند یا طوری چپ چپ نگاه میکردند که هر فکری به سرت میزد.
موقع نماز آستینها را بالا میزدند که وضو بگیرند. انسان را یاد قصابها میانداخت که آستین بالا زده تا کارد و چاقوی خونین را در آب بشوید. این دو صحنه بسیار به هم شبیه بودند.
وقتی موقع عزاداری بود چه نعرهها در مسجد میکشیدند، زنجیر میزدند. قَمه در دست مثل آن قصابها با سر و سینه خونین از مسجد بیرون میریختند با آن قیافههای خشمگین و عرق کرده و ریشهای نتراشیده واقعاً وحشتناک بود. انسان را به یاد شعر فردوسی درباره حمله اعراب میانداخت:
از این مار خوار اهرمنچهرگان ز دانائی و شرم بیبهرگان
حالا یکی کشته میشود باید اینطوری عزاداری کرد. انسان عزیزترین کس خود را از دست میدهد این کارها را نمیکند. تازه این موضوع بیشتر از هزار سال پیش بوده، یک دعوای خانوادگی بوده میگویند شمر دائی حضرت عباس بوده. شمر برادر ام البنین و حضرت عباس، پسر ام البنین بوده. دائی زده مَشک خواهر زاده را سوراخ کرده. دائی ما هم بهتر از این نبود حالا هر کاری کرده کرده، این کارها دردی را دوا نمی کند. هیهات، هیهات که این قوم با این مملکت و ملت چهها کردند از آن ملک آریایی که مرکز و منشأ علوم و فنون و مدیریت و کشورداری بود که همه حسرت میخوردند و حسادت میبردند ببین به کجا رسیدهایم
بردنند از این خاک فلاکت زده نعمت این خاک کهن بوم سراسر غم ومحنت
از هیبت تاریخیش آوار به جا ماند یک باغ پر از آفت و بیمار به جا ماند
از طایفه رستم و سهراب و سیاوش افسوس که صد مرد عزادار به جا ماند
در مملکت فلسفه و شعر و شریعت جهل و غضب و غفلت انکار به جا ماند (هیلا صدیقی)
وقتی میخواستند تعزیه بخوانند. تنها مشکلی که داشتند این بود که چه کسی امام حسین بشود. کسی که در نقش شمر و خولی و سنان باید نقش بازی کند داوطلب زیاد بود. پیدا کردن آدم برای امام حسین مشکل بود. میگفتند جمالی برای این نقش بهترین کس است ولی حیف که بهائی است حتی وقتی کدخدا یا رئیس برای ده میخواستند انتخاب کنند، او بیشترین رأی را میآورد ولی فوری او را کنار میگذاشتند و نفر بعدی را که بهائی نبود اعلان میکردند. صادقیها را که همه علناً میگفتند خولیها یعنی همان کسی که در صحرای کربلا سر امام حسین را شب در تنور خانهاش نگاه داشته بود که ببرد پیش یزید و جایزه بگیرد. جمالی در خاطراتش مینویسد که روز آخر شکرالله صادقی و علیرضا صادقی که دو برادر بودند سرکرده عدهی زیادی به خانه ما ریختند که امروز یکی باید کشته شود. علیرضا صادقی همان کسی بود که خانه زیبای عبدالحسین یزدانی که جلسات قشنگی در خانهاش تشکیل میشد را تبدیل به تل خاکی کرد و بعداً صاحب شد و تا مدتی کدو میکاشت و بعد حمام بهائیان را که جنب این خانه بود، خراب کرد و کدوزارش را توسعه داد و گویا دنیا به او زیاد وفادار نبود و ناکام مانده و تخم کدو نخورده راهی سرای باقی شد.
پند گیرید ای سیاهیتان گرفته جای پند پند گیرید ای سپیدتان دمیده بر عذار(مولوی)
برگردیم مجددا به داستان آقای سلیمی، من این اواخر با اینکه خیلی از او میترسیدم ولی او را دوست داشتم حق معلمی بر گردن یکایک ما داشت خیلی زحمتکش بود و انسانی منصف و جدی بود. آقای سلیمی نهایتاً تغییر روش داده بود و بیشتر با بهائیها مأنوس و معاشر بود و چون کم کم داشت غوره وجودش تبدیل به انگور میشد اهالی بیکار ننشستند و توطئه کردند و دولت را مجبور کردند که منتقلش بکند. من دیگر او را ندیدم و نفهمیدم که نهایتاً کجا رفت با اینکه همیشه دعای خیر ما بدرقه راه اوست ولی همیشه این خاطره از او به یادم هست.
سال ششم که سال آخر بود معلم آقای نامداری بود . چند روزی رفته بود مرخصی، آقای سلیمی جای او درس میداد میگفتند خودش بیشتر از کلاس چهار نخوانده ولی کلاس پنج و شش را هم درس میداد. آن روزی که معلم ما رفته بود سر کلاس حاضر شد. چون برنامه نداشت که چه تدریس کند، گفت بچهها امسال شما فارغ التحصیل میشوید. دوست دارم بدانم که در آینده میخواهید چکاره بشوید. این تکلیف فردای شماست. این انشاء را بنویسید و بیاورید. من هرچه فکر کردم که میخواهم چکاره بشوم چیزی به فکرم نرسید. رفتم پیش پدرم و از او پرسیدم که آقای سلیمی از ما خواسته که بنویسید آینده میخواهید چکاره شوید. او فوری گفت بنویس میخواهم خادم عالم انسانی بشوم. گفتم خادم عالم انسانی یعنی چی؟ هر چه پدرم گفت من کمتر فهمیدم. بالاخره گفتم کلمه به کلمه بگو من بنویسم و او گفت و من نوشتم. فردای آن روز موقع خواندن انشاء رسید اوّل نوبت من بود از اوّل تا آخر خواندم نه خودم فهمیدم چی خواندم نه مثل اینکه آقای سلیمی فهمید من چه نوشتهام. منتظر عکسالعمل او بودم که چه خواهد گفت. به من خیره شد و چیزی نگفت و با دست اشاره کرد برو و بشین و بچهها را یکی یکی صدا زد که بیائید و بگوئید که میخواهید چکاره شوید. یکی نوشته بود میخواهم بروم طهران دکان ترشی فروشی عمویم کار کنم. دیگر دکان حلوائی برادرش در قم را نوشته بود. دیگر می خواست امنیه بشود یکی مؤذن. داوود هاشمی نوشته بود که میخواهد شاگرد شوفر بشود که بالاخره شد و گویا هنوز هم در جاسب شوفری میکند. پسر حاجی هدایت نوشته که میخواهد متولی مسجد بشود که فکر میکنم هنوز هم در جاسب همین کاره است.
جناب سلیمی که با خواندن این انشاءهای نمونه به کلی دمق شده بود، رو به همه کرد و گفت یکی از شما نباید بنویسد که میخواهم ادامه تحصیل بدهم؟ و سرجایش نشست و زیاد خوشحال نبود که حاصل عمرش در این سالها در این نقطه دور افتاده تربیت یک مشت مؤذن، امنیه و مردهشور بوده. از جایش بلند شد و به پسر میرزا نصیر که از واران آمده بود و از همه هیکل دارتر بود که تو چه نوشتهای، تو بیا بخوان ببینم میخواهی چکاره شوی. او آمد و به سرعت سه صفحه را خیلی قشنگ خواند. موضوع انشاء او تعریف بهار بود. وقتی تمام شد آقای سلیمی گفت که این هیچ ربطی به موضوع نداشت. تو ننوشتهای که میخواهی چکاره بشوی. او گفت من چون بهار را خیلی دوست دارم میخواهم مثل بهار بشوم. همه جا را سبز و خرم کنم، همه جا را تر و تازه کنم. آقای سلیمی گفت آفرین آفرین چقدر قشنگ خواندی. چه ربط قشنگی دادهای. حالا انشاءَت را بده که یک آفرین و صد آفرین بنویسم و نمره 20 بدهم که بروی به پدرت نشان بدهی. پسر میرزا نصیر گفت خیلی ممنون همینکه اینقدر تعریف کردهای برای من بس است و از نمره بیست هم بالاتر است. از آقای سلیمی اصرار که انشاء را بیاور و از او اصرار که نه لازم نیست. آقای سلیمی بلند شد و سه ورقه را گرفت تا نمره بدهد همینکه نگاهش به صفحهها افتاد ماتش زد. چون آقا پسر حتی یک کلمه هم ننوشته بود و همه سه صفحه را از بر خوانده بود. آقای سلیمی یکمی ناراحت شد که تو که چهار کلمه درست و حسابی نوشتهای آن هم دروغ بود و هیچی ننوشته بودی. برو مرتیکه برو سر جایت بشین.
به هرحال هرکسی هرچی میخواست بشود تا آنجا که من میدانم شد. وقتی آمدم خانه پدرم گفت آقای سلیمی درباره انشاءت چی گفت. گفتم اصلاً نفهمید که من چی نوشتهام. گفت مگر چطور خواندی. گفتم اتفاقاً خیلی خوب خواندم. گفت پس چرا نفهمید. گفتم برای اینکه خودم هم نفهمیدم که چی نوشتهام. شما نباید طوری انشاء بگویی که مردم بفهمند. آخر این خادم عالم انسانی یعنی چی؟ گفت یعنی اینکه تا میتوانید خدمت کنید و خدمت یعنی محبت و حضرت عبدالبهاء میفرمایند که شخص بهائی باید مهربانترین شخص روی زمین باشد.
از محبت تلخها شیرین شود وز محبت مسها زرین شود
ازمحبت دُردها صافی شود وز محبت دَردها شافی شود
از محبت خارها گل می شود وز محبت سرکه ها مل می شود
از محبت دار تختی می شود وز محبت بار بختی می شود
از محبت سجن گلشن می شود بی محبت روضه گلخن می شود
از محبت نار نوری می شود وز محبت دیو حوری می شود
از محبت سنگ روغن می شود بی محبت موم آهن می شود
از محبت حزن شادی می شود وز محبت غول هادی می شود
از محبت نیش نوشی می شود وز محبت شیر موشی می شود
از محبت سُقم صحت می شود وز محبت قهر رحمت می شود
از محبت مرده ، زنده می شود وز محبت شاه بنده می شود
این محبت هم نتیجه دانش است کی گزافه بر چنین تختی نشست
و تا آخر مثنوی را خواند. گفتم خوب این را اوّل میگفتی. گفت اولش هم آنچه گفتم خلاصه اش همین بود. گفت بهترین انشاء را کی نوشته بود. گفتم پسر میرزا نصیر. گفت آقای سلیمی چه گفت. گفتم چند تا فحش داد و شانس آورد که کتک مفصلی نخورد. گفت مگر چه نوشته بود. گفتم انشاءَش بهترین انشاء بود چون هیچی ننوشته بود.
ادامه دارد...