زندگی روزمره اهالی در جاسب قدیم نوشته م عسلی، فصل اول قسمت ۱ الی 25
شرحی مختصر از نگارنده
قبل از اینکه این خاطرات را بنگارم خاطر نشان می سازم که:
اول: در زمانی که بنده سن و سال کمی داشتم تصورات من از جریان زندگی آن روزگار آن چیزی بود که در توصیف این خاطرات مشاهد میکنید که به رشته تحریر در آورده ام. درصدی از آنچه من نوشته ام ممکن است در جریان زندگی آن روزگار برای همه خانواده ها عمومیت نداشته باشد و به گونه ای دیگر روزگار را سپری کرده باشند، کسانی از خانواده ارباب و ملاکین بودند که حتما به روشی دیگر در بعضی موارد زندگی میکردند و سختی ها و کمبود های آن دوره را به مانند عموم مردم نداشتند چه از نظر خورد و خوراک و یا وسایل منزل و یا درس و مدرسه، که طبقه خاصی را تشکیل میدادند و معدود بودند. منتها زندگی عموم مردم تقریبا به همین منوال بود و چون من در یک خانواده متوسط زندگی میکردم خاطرات خود را از طبقه نزدیک به خود به رشته تحریر در آورده ام و در خانه اربابی نبوده ام تا سبک و سیاق زندگی آنها را بنویسم. ممکن هست کسی و یا کسانی این مطالب را بخوانند و از نظر آنها دور از ذهن و یا واقعیت باشد زیرا در موقعیت نگارنده نبوده اند. به همین لحاظ نوع زندگی و سبک و سیاق توده مردم در نظر نگارنده منقش بوده و شیوه زندگی عموم مردم را ارجح دانسته که ممکن هست ایراداتی هم برآن وارد باشد. ولی همان طبقه خاص نیز در اکثر موارد شبیه مطالب ذکر شده اِعمال رفتار می نمودند زیرا بسیاری از رفتارها و سبک زندگی تابع محیط جغرافیایی بود که در آن زندگی میکردند.
دوم: پرداختن به جزییات ممکن هست از نظر برخی خسته کننده و شاید اضافی باشد منتها ممکن هست بعضی از افرادی که این مطالب را مطالعه میکنند در آن محیط بزرگ نشده باشند و تصویری از آن مکان نداشته باشند که با جزیی گویی این تصویر سازی بهتر صورت میگیرد تا خود را در آن محیط قرارداده و مطالب را بهتر درک نمایند.
سوم: چون قرار هست یک بنای بزرگی ساخته شود باید زیر بنا محکم باشد تا اطلاعات بعدی خوب روی آن قرار گیرد و پیوند خوبی ایجاد شود.
م عسلی جاسبی
اول: در زمانی که بنده سن و سال کمی داشتم تصورات من از جریان زندگی آن روزگار آن چیزی بود که در توصیف این خاطرات مشاهد میکنید که به رشته تحریر در آورده ام. درصدی از آنچه من نوشته ام ممکن است در جریان زندگی آن روزگار برای همه خانواده ها عمومیت نداشته باشد و به گونه ای دیگر روزگار را سپری کرده باشند، کسانی از خانواده ارباب و ملاکین بودند که حتما به روشی دیگر در بعضی موارد زندگی میکردند و سختی ها و کمبود های آن دوره را به مانند عموم مردم نداشتند چه از نظر خورد و خوراک و یا وسایل منزل و یا درس و مدرسه، که طبقه خاصی را تشکیل میدادند و معدود بودند. منتها زندگی عموم مردم تقریبا به همین منوال بود و چون من در یک خانواده متوسط زندگی میکردم خاطرات خود را از طبقه نزدیک به خود به رشته تحریر در آورده ام و در خانه اربابی نبوده ام تا سبک و سیاق زندگی آنها را بنویسم. ممکن هست کسی و یا کسانی این مطالب را بخوانند و از نظر آنها دور از ذهن و یا واقعیت باشد زیرا در موقعیت نگارنده نبوده اند. به همین لحاظ نوع زندگی و سبک و سیاق توده مردم در نظر نگارنده منقش بوده و شیوه زندگی عموم مردم را ارجح دانسته که ممکن هست ایراداتی هم برآن وارد باشد. ولی همان طبقه خاص نیز در اکثر موارد شبیه مطالب ذکر شده اِعمال رفتار می نمودند زیرا بسیاری از رفتارها و سبک زندگی تابع محیط جغرافیایی بود که در آن زندگی میکردند.
دوم: پرداختن به جزییات ممکن هست از نظر برخی خسته کننده و شاید اضافی باشد منتها ممکن هست بعضی از افرادی که این مطالب را مطالعه میکنند در آن محیط بزرگ نشده باشند و تصویری از آن مکان نداشته باشند که با جزیی گویی این تصویر سازی بهتر صورت میگیرد تا خود را در آن محیط قرارداده و مطالب را بهتر درک نمایند.
سوم: چون قرار هست یک بنای بزرگی ساخته شود باید زیر بنا محکم باشد تا اطلاعات بعدی خوب روی آن قرار گیرد و پیوند خوبی ایجاد شود.
م عسلی جاسبی
قسمت اول
من کودکی نحیف بودم. در خانواده ای شلوغ و پر جمعیت زندگی میکردم. تمام اعضای خانواده برای امرار معاش بایستی کار میکردند تا امورات زندگی خانواده بگذرد. در محیط زندگی ما همه مردم تقریبا به همین شکل روزهای خود را میگذراندند.
پدرو مادرم صبح زود ساعت 5 از خواب بیدار می شدند. در فصل سرما و زمستان او مانند دیگر مردان ده برای کار به شهر نمی رفت و در ده می ماند. مادر و خواهرانم سال به 12ماه قالی می بافتند و بیشترین درآمد خانواده شاید از طریق همین شغل بود. در سرمای قالی باف خانه از صبح تا غروب بایستی ریشه میزدند تا بعد از چند ماه اجرت کارشان را ازصاحب قالی یا سرمایه گذار بگیرند. برادران بزرگترم به حلوایی میرفتند و من آنموقع کوچک بودم.
فصل سرما بدترین موقع سال و از طرفی بسیار خاطره انگیز بود. ما در یک اتاق کاه گلی قدیمی زندگی میکردیم. دیوارهای اتاق از دود تنور سیاه و قیر اندود شده بود. یک کرسی وسط اتاق بود و در زیر کرسی تنوری وجود داشت که هر روز با هیزم و فضولات حیوانی آتشی تهیه میشد و تا فردا گرم بود. هر غذایی نیز که میخواستند درون این تنور میگذاشتند تا پخته شود. البته عمدتا غذای روزمره و شاید بیشتر اوقات سال آبگوشت بود. وسط زغالها را باز میکردند و دیزی را وسط آن میگذاشتند تا پخته شود البته این تنور برای پختن نان در طول سال استفاده میشد اما در زمستان برای گرم کردن اتاق و تهیه غذا نیز استفاده میشد. ما چند بچه قد و نیم قد دور تا دور این کرسی می خوابیدیم در حالی که هیچ طرف کرسی خالی از نفر نبود. پدرم در فصل زمستان در شبها سنگ و تیشه ای را کنار خودش میگذاشت و هر شب به شکستن گردو و بادام مشغول بود و مادر و دیگران وظیفه پاک کردن را بعهده داشتند. این سنگ و تیشه و به اصطلاح بادام شکنی تا شب عید بعضا طول میکشید تا از فروش مغز گردو و بادام مایحتاج خانواده را تامین کنیم. اگر مهمانی و یا شب نشینی هم کسی میآمد کمک میکرد و مشغولیتی داشت و قصه ها و خاطرات خود را تعریف میکردند. هیچ سرگرمی و یا وسایل آموزشی دیگری جز خاطرات و سخن های آدمهای دور کرسی وجود نداشت. ما که بچه بودیم از شنیدن این خاطرات گاهی خوشحال و پر انرژی میشدیم و گاهی ملول و افسرده. چراغ گرد سوز روی کرسی نیز هر شب سر ناسازگاری داشت و هیچ وقت تنظیم نبود. اگر نور کم بود به محض بالا کشیدن فتیله شروع به دود زدن میکرد و فتیله را که پایین می کشیدیم چشممان چیزی را خوب نمی دید. مقداری سنجد و تخمه کدو و گاها سیب زمستانی و برگه زدآلو بعنوان شب چره می خوردیم آخر شب پدرم سری به گوسفندان یا به اصطلاح مال و حال میزد و بر میگشت. مادرم نیز هیزم برای فردا تهیه میکرد و موقع خواب میشد. اما صدای باد و سوز سرما برای اولین دقایق توجه ما را جلب میکرد صدای زوزه گرگها و سگان و شغالها که از پشت دیوار ده به گوش میرسید باعث میشد ما بچه های کوچک که زیر کرسی در کنار هم خوابیده بودیم محکم همدیگر را بغل کنیم تا خوابمان ببرد. آنقدر خسته بودیم که نمی فهمیدیم چه وقت خوابمان برده است. صبح زود پدرم از خواب بیدار میشد قبل از هر کاری بسته سیگار اشنو ویژه ای را که داشت بر میداشت و یک سیگار روشن میکرد. از بوی کبریت و سیگار و صدای روشن شدن کبریت می فهمیدیم که صبح شده و باید بلند شویم. از همان کبریتی که سیگارش را روشن کرده بود سماور نفتی عالی نسب را روشن میکرد. لحاف کرسی و خود کرسی را کنار میزدند و خاکسترهای درون تنوررا که دیگر گرمایی نداشت را بر میداشتند و با آتش زدن یک گون که در تابستان و یا پاییز جمع کرده بودند تنور را روشن میکردند. ما هنوز لب تنور خوابیده بودیم و در خواب خوش صبحگاهی بودیم و با صدای بلند شوید صورتتان را بشویید دیگر مجبور میشدیم با ناراحتی از جایمان بلند شویم. همینکه گون شعله ور میشد چوب و چیله های خشک و نم دار را که مادرم شب گذشته از پستاق آورده بود و همچنین از برگ و فضولات خشک شده حیوانات نیز روی آتش درون تنور میریختند تا برای 24 ساعت اتاق و تنور گرم بماند. دود تمام فضای اتاق را پر میکرد و چشمان خواب آلوده ما پر از اشک می شد. این کار بیش از یک ساعت طول میکشید تا کاملا چوبها سوخته و آماده شود. زغالها را وسط تنور جمع میکردند و روی آن خاکستر می ریختند تا گرمای تنور دوام داشته باشد و زود سرد نشود. مادرم همزمان که تنور روشن میشد یک کدو حلوایی و یا یک مقداری سیب زمینی درون ظرف مخصوص میکرد تا برای صبحانه آماده شود. دود تمام میشد و دوباره کرسی و لحاف کرسی تنظیم میشد و همه دورتا دور کرسی می نشستیم. زیر کرسی آنقدر داغ بود که نمی شد پا زیر آن کنیم و بیرون کرسی و محیط اتاق سرد بود زیرا از لای درب اتاق و پنجره ها سوز سرما به داخل می آمد وزندگی دشواری را تجربه میکردیم.
پدرو مادرم صبح زود ساعت 5 از خواب بیدار می شدند. در فصل سرما و زمستان او مانند دیگر مردان ده برای کار به شهر نمی رفت و در ده می ماند. مادر و خواهرانم سال به 12ماه قالی می بافتند و بیشترین درآمد خانواده شاید از طریق همین شغل بود. در سرمای قالی باف خانه از صبح تا غروب بایستی ریشه میزدند تا بعد از چند ماه اجرت کارشان را ازصاحب قالی یا سرمایه گذار بگیرند. برادران بزرگترم به حلوایی میرفتند و من آنموقع کوچک بودم.
فصل سرما بدترین موقع سال و از طرفی بسیار خاطره انگیز بود. ما در یک اتاق کاه گلی قدیمی زندگی میکردیم. دیوارهای اتاق از دود تنور سیاه و قیر اندود شده بود. یک کرسی وسط اتاق بود و در زیر کرسی تنوری وجود داشت که هر روز با هیزم و فضولات حیوانی آتشی تهیه میشد و تا فردا گرم بود. هر غذایی نیز که میخواستند درون این تنور میگذاشتند تا پخته شود. البته عمدتا غذای روزمره و شاید بیشتر اوقات سال آبگوشت بود. وسط زغالها را باز میکردند و دیزی را وسط آن میگذاشتند تا پخته شود البته این تنور برای پختن نان در طول سال استفاده میشد اما در زمستان برای گرم کردن اتاق و تهیه غذا نیز استفاده میشد. ما چند بچه قد و نیم قد دور تا دور این کرسی می خوابیدیم در حالی که هیچ طرف کرسی خالی از نفر نبود. پدرم در فصل زمستان در شبها سنگ و تیشه ای را کنار خودش میگذاشت و هر شب به شکستن گردو و بادام مشغول بود و مادر و دیگران وظیفه پاک کردن را بعهده داشتند. این سنگ و تیشه و به اصطلاح بادام شکنی تا شب عید بعضا طول میکشید تا از فروش مغز گردو و بادام مایحتاج خانواده را تامین کنیم. اگر مهمانی و یا شب نشینی هم کسی میآمد کمک میکرد و مشغولیتی داشت و قصه ها و خاطرات خود را تعریف میکردند. هیچ سرگرمی و یا وسایل آموزشی دیگری جز خاطرات و سخن های آدمهای دور کرسی وجود نداشت. ما که بچه بودیم از شنیدن این خاطرات گاهی خوشحال و پر انرژی میشدیم و گاهی ملول و افسرده. چراغ گرد سوز روی کرسی نیز هر شب سر ناسازگاری داشت و هیچ وقت تنظیم نبود. اگر نور کم بود به محض بالا کشیدن فتیله شروع به دود زدن میکرد و فتیله را که پایین می کشیدیم چشممان چیزی را خوب نمی دید. مقداری سنجد و تخمه کدو و گاها سیب زمستانی و برگه زدآلو بعنوان شب چره می خوردیم آخر شب پدرم سری به گوسفندان یا به اصطلاح مال و حال میزد و بر میگشت. مادرم نیز هیزم برای فردا تهیه میکرد و موقع خواب میشد. اما صدای باد و سوز سرما برای اولین دقایق توجه ما را جلب میکرد صدای زوزه گرگها و سگان و شغالها که از پشت دیوار ده به گوش میرسید باعث میشد ما بچه های کوچک که زیر کرسی در کنار هم خوابیده بودیم محکم همدیگر را بغل کنیم تا خوابمان ببرد. آنقدر خسته بودیم که نمی فهمیدیم چه وقت خوابمان برده است. صبح زود پدرم از خواب بیدار میشد قبل از هر کاری بسته سیگار اشنو ویژه ای را که داشت بر میداشت و یک سیگار روشن میکرد. از بوی کبریت و سیگار و صدای روشن شدن کبریت می فهمیدیم که صبح شده و باید بلند شویم. از همان کبریتی که سیگارش را روشن کرده بود سماور نفتی عالی نسب را روشن میکرد. لحاف کرسی و خود کرسی را کنار میزدند و خاکسترهای درون تنوررا که دیگر گرمایی نداشت را بر میداشتند و با آتش زدن یک گون که در تابستان و یا پاییز جمع کرده بودند تنور را روشن میکردند. ما هنوز لب تنور خوابیده بودیم و در خواب خوش صبحگاهی بودیم و با صدای بلند شوید صورتتان را بشویید دیگر مجبور میشدیم با ناراحتی از جایمان بلند شویم. همینکه گون شعله ور میشد چوب و چیله های خشک و نم دار را که مادرم شب گذشته از پستاق آورده بود و همچنین از برگ و فضولات خشک شده حیوانات نیز روی آتش درون تنور میریختند تا برای 24 ساعت اتاق و تنور گرم بماند. دود تمام فضای اتاق را پر میکرد و چشمان خواب آلوده ما پر از اشک می شد. این کار بیش از یک ساعت طول میکشید تا کاملا چوبها سوخته و آماده شود. زغالها را وسط تنور جمع میکردند و روی آن خاکستر می ریختند تا گرمای تنور دوام داشته باشد و زود سرد نشود. مادرم همزمان که تنور روشن میشد یک کدو حلوایی و یا یک مقداری سیب زمینی درون ظرف مخصوص میکرد تا برای صبحانه آماده شود. دود تمام میشد و دوباره کرسی و لحاف کرسی تنظیم میشد و همه دورتا دور کرسی می نشستیم. زیر کرسی آنقدر داغ بود که نمی شد پا زیر آن کنیم و بیرون کرسی و محیط اتاق سرد بود زیرا از لای درب اتاق و پنجره ها سوز سرما به داخل می آمد وزندگی دشواری را تجربه میکردیم.
قسمت دوم
بیرون اتاق مملو از برف شب گذشته بود و حتی گاها درب اتاق به زحمت باز میشد. در چنین و ضعیتی باید با آب سرد درون حوض خانه صورتمان را می شستیم که صورتمان از سرمای آب و هوا سرخ می شد. به هر حال صبحانه حاضر شده بود مقدار کمی پنیر محلی با یک یا دو تا سیب زمینی با نان محلی که آب زده بود را می خوردیم. قبل از صبحانه یک چایی و بعد از صبحانه هم یک چایی سهمیه ما بچه ها بود قند را هم برای هر چایی سهمیه میدادند و اگر بیشتر از سهمیه قند می خواستیم جرات مطالبه نداشتیم و باید چایی را بدون قند می خوردیم. چایی شیرین را هم با خاک قند می ساختیم چون شکر موجود نداشتیم و یا برای مهمان بود.
دو خواهر برگتر از من به مدرسه می رفتند اما قبل از اینکه بخواهند راهی مدرسه شوند طبق معمول باید چند رج قالی می بافتند و بعدا اجازه رفتن داشتند. قالی باف خانه جدا از محل نشیمن بود و بایستی در سرما روی تخته قالی می نشستند و در آن زمهریر خانه با دستان نحیف و ضعیف اما با اراده قوی و نگاه به آینده آن چند رج را می بافتند تا راهی مدرسه شوند.
چکمه های سوراخ شده آنها را مادرم در کنار کرسی میگذاشت تا از یخ زدگی در بیاید و نرم شوند. جورابهای کلفتی که از آستین لباس ساخته شده بود را می پوشیدند و لباسهای کهنه و و صله دار را که برای مادرم و یا خواهر بزرگترم و یا همسایه ای بود و یا از فامیل در شهر رسیده بود را به تن میکردند و کتابهای خود را درون یک چهار قد میگذاشتند و آماده رفتن به مدرسه میشدند.
مداد آنها را پدرم با چاقو نوک تیز میکرد و بایستی از آنها خوب نگهداری میکردند و نباید جوری می نوشتند که نوک آن بشکند زیرا زود تمام میشد و سهمیه مداد آنها محدود بود. در دفتر های کاهی 40برگ و یا 60برگ مشق و درسهای دیگر را می نوشتند. یک دفتر برای کلیه دروس استفاده میشد و زمانی که تمام می شد از سهمیه به آنها داده می شد. به جای پاک کن از ته خودکار و یا از آبدهان استفاده میکردند با این حال دفتر آنها مرتب و تمیز بود از تراش هم خبری نبود اگر هم بود به بچه ها نمیدادند که نکند سر کلاس مدادها را هی بتراشند زیرا علامت گذاشته بودند. خودکاری در کار نبود. برای نقاشی هم مداد رنگی 6 رنگ داشتند که کمتر استفاده میشد زیرا در مدرسه به درس هنر و نقاشی کمتر بها داده می شد و فقط در آن روز که نقاشی یا هنر داشتند اجازه بردن داشتند و حتی کاردستی آنها بسیار ابتدایی بود مثلا تخم مرغ رنگ شده و یا یک وسایل ساده دیگر.
مادرم مقداری سنجد و نخودچی و سیب آله و ترش آله و یا آجیل محلی به آنها سهمیه میداد (فقط یکی از آنها را در جیب آنها میکرد نه اینکه همه این خوراکیها را یکجا و در یک روز) و یا اینکه یک لقمه نان و پنیر قازی درست میکرد تا در مدرسه زنگ تفریح بخورند.
بالاخره با آن لباسهای گل و گشاد و رنگ و رو رفته و با یک کت کلاه از خانه خارج میشدند و با بچه های دیگر از وسط برفها عبور میکردند. آنقدر برف زیاد بود که تا بالای زانوی آنها در برف فرو میرفت به زحمت راه میرفتند از همان ابتدای کار دستها و صورت آنها از سرما سرخ و کرخت میشد و برف به داخل چکمه های آنها میرفت.
از هر خانه ای حد اقل یک یا دو دانش آموز راهی مدرسه میشد. بچه های محله ما از پشت خانه آقا رضا جمالی به مدرسه می رسیدند و دیگران از مسیرهای دیگر افتان و خیزان خود را به مدرسه می رساندند. ناگهان توده برفی از روی پشت بام روی سر آنها فرود می آمد زیرا یک نفر داشت برفهای شب گذشته را از روی بام پارو میکرد. کوچه ها مملو از برف روزهای گذشته بود زیرا سرما مانع از آب شدن آنها در کوچه های تنگ و باریک میشد و تا فصل بهار سرمای خود را به رخ ساکنان میکشید. مدرسه بیرون ده و در پایین امامزاده احداث شده بود. مدرسه قبلی که برادارن بزرگترم درس خوانده بودند در محله پّل روبروی مسجد امام حسن واقع بود که به دلایلی به این محل منتقل شده بود.
مدرسه دارای 2 کلاس اصلی و یک دفتر برای معلمان بود که نسبت به مدرسه قبلی به روز تر ساخته شده بود. چند درخت گردو و بادام نیز داخل مدرسه وجود داشت که زینت بخش آن محیط شده بودند. یک سرویس دستشویی و توالت داشت که داخل آن آب نبود و بچه ها با آفتابه از گوشه حیاط آب بر میداشتند و استفاده میکردند که در زمستان شیر آب یخ میزد و باید از نهر بیرون مدرسه آب بر می داشتند. این توالت چاه فاضلاب نداشت و بیرون توالت در گوشه حیاط چاله ساخته بودند که داخل آن جمع میشد و بعدا تخلیه میشد. درفصل گرمتر بوی متعفنی داشت. راس ساعت 7صبح سه بار زنگ به صدا در می آمد و از هیاهوی بچه ها کم میشد و همه در حیاط مدرسه به صف می ایستادند تا سرود ملی و قران خوانده شود. در آن سرود از میهن و شاه و کشور ایران به بزرگی یاد میشد و آرزوی آبادانی را داشتند.
دو خواهر برگتر از من به مدرسه می رفتند اما قبل از اینکه بخواهند راهی مدرسه شوند طبق معمول باید چند رج قالی می بافتند و بعدا اجازه رفتن داشتند. قالی باف خانه جدا از محل نشیمن بود و بایستی در سرما روی تخته قالی می نشستند و در آن زمهریر خانه با دستان نحیف و ضعیف اما با اراده قوی و نگاه به آینده آن چند رج را می بافتند تا راهی مدرسه شوند.
چکمه های سوراخ شده آنها را مادرم در کنار کرسی میگذاشت تا از یخ زدگی در بیاید و نرم شوند. جورابهای کلفتی که از آستین لباس ساخته شده بود را می پوشیدند و لباسهای کهنه و و صله دار را که برای مادرم و یا خواهر بزرگترم و یا همسایه ای بود و یا از فامیل در شهر رسیده بود را به تن میکردند و کتابهای خود را درون یک چهار قد میگذاشتند و آماده رفتن به مدرسه میشدند.
مداد آنها را پدرم با چاقو نوک تیز میکرد و بایستی از آنها خوب نگهداری میکردند و نباید جوری می نوشتند که نوک آن بشکند زیرا زود تمام میشد و سهمیه مداد آنها محدود بود. در دفتر های کاهی 40برگ و یا 60برگ مشق و درسهای دیگر را می نوشتند. یک دفتر برای کلیه دروس استفاده میشد و زمانی که تمام می شد از سهمیه به آنها داده می شد. به جای پاک کن از ته خودکار و یا از آبدهان استفاده میکردند با این حال دفتر آنها مرتب و تمیز بود از تراش هم خبری نبود اگر هم بود به بچه ها نمیدادند که نکند سر کلاس مدادها را هی بتراشند زیرا علامت گذاشته بودند. خودکاری در کار نبود. برای نقاشی هم مداد رنگی 6 رنگ داشتند که کمتر استفاده میشد زیرا در مدرسه به درس هنر و نقاشی کمتر بها داده می شد و فقط در آن روز که نقاشی یا هنر داشتند اجازه بردن داشتند و حتی کاردستی آنها بسیار ابتدایی بود مثلا تخم مرغ رنگ شده و یا یک وسایل ساده دیگر.
مادرم مقداری سنجد و نخودچی و سیب آله و ترش آله و یا آجیل محلی به آنها سهمیه میداد (فقط یکی از آنها را در جیب آنها میکرد نه اینکه همه این خوراکیها را یکجا و در یک روز) و یا اینکه یک لقمه نان و پنیر قازی درست میکرد تا در مدرسه زنگ تفریح بخورند.
بالاخره با آن لباسهای گل و گشاد و رنگ و رو رفته و با یک کت کلاه از خانه خارج میشدند و با بچه های دیگر از وسط برفها عبور میکردند. آنقدر برف زیاد بود که تا بالای زانوی آنها در برف فرو میرفت به زحمت راه میرفتند از همان ابتدای کار دستها و صورت آنها از سرما سرخ و کرخت میشد و برف به داخل چکمه های آنها میرفت.
از هر خانه ای حد اقل یک یا دو دانش آموز راهی مدرسه میشد. بچه های محله ما از پشت خانه آقا رضا جمالی به مدرسه می رسیدند و دیگران از مسیرهای دیگر افتان و خیزان خود را به مدرسه می رساندند. ناگهان توده برفی از روی پشت بام روی سر آنها فرود می آمد زیرا یک نفر داشت برفهای شب گذشته را از روی بام پارو میکرد. کوچه ها مملو از برف روزهای گذشته بود زیرا سرما مانع از آب شدن آنها در کوچه های تنگ و باریک میشد و تا فصل بهار سرمای خود را به رخ ساکنان میکشید. مدرسه بیرون ده و در پایین امامزاده احداث شده بود. مدرسه قبلی که برادارن بزرگترم درس خوانده بودند در محله پّل روبروی مسجد امام حسن واقع بود که به دلایلی به این محل منتقل شده بود.
مدرسه دارای 2 کلاس اصلی و یک دفتر برای معلمان بود که نسبت به مدرسه قبلی به روز تر ساخته شده بود. چند درخت گردو و بادام نیز داخل مدرسه وجود داشت که زینت بخش آن محیط شده بودند. یک سرویس دستشویی و توالت داشت که داخل آن آب نبود و بچه ها با آفتابه از گوشه حیاط آب بر میداشتند و استفاده میکردند که در زمستان شیر آب یخ میزد و باید از نهر بیرون مدرسه آب بر می داشتند. این توالت چاه فاضلاب نداشت و بیرون توالت در گوشه حیاط چاله ساخته بودند که داخل آن جمع میشد و بعدا تخلیه میشد. درفصل گرمتر بوی متعفنی داشت. راس ساعت 7صبح سه بار زنگ به صدا در می آمد و از هیاهوی بچه ها کم میشد و همه در حیاط مدرسه به صف می ایستادند تا سرود ملی و قران خوانده شود. در آن سرود از میهن و شاه و کشور ایران به بزرگی یاد میشد و آرزوی آبادانی را داشتند.
قسمت سوم
بعد از سرود بچه ها به کلاس درس میرفتند و کلاسهای اول و دوم و سوم در یک اتاق و کلاس چهارم و پنجم در اتاق دیگر روی میزهای سرد می نشستند تا آموزگار مربوطه بیاید. کلا 2 آموزگار مسولیت آموزش این 40یا 50دانش آموز را بعهده داشتند. آنها بعنوان سپاهی دانش مشغول تعلیم بچه می شدند و بعضا بد اخلاق بودند و تنبیه بدنی شدید میکردند و بچه ها خیلی از آنها می ترسیدند. درسهای بچه ها بر اساس کلاس مربوطه توسط معلم داده می شد و آنها مشغول تمرین میشدند تا آموزگار درس جدید کلاس بعدی را نیز در همان اتاق به بچه های کلاسهای دوم و سوم آموزش دهد و یا امتحان از آنها بگیرد. کنترل کردن بچه ها سخت نبود زیرا آنها بچه های حرف گوش کنی بودند و حساب می بردند. زنگ تفریح زده میشد بچه ها در حیاط مدرسه روی برفها بازی میکردند و بسیار شاد بودند بدور از هر گونه دشمنی و اختلاف نظر. به هر حال زمان کلاسها تمام میشد و بچه ها در صف می ایستادند تا تغذیه خود را دریافت کنند.
معمول بود به بچه ها تغذیه داده می شد. آموزش و پرورش به بچه ها در صبح و یا موقع عزیمت به خانه تغذیه ای را مشخص کرده بودند و در طول سال تحصیلی به آنها داده می شد. شیر، کره، کیک، پفک و . . . چیزهایی بود که بچه ها دریافت میکردند. اگر هم در مدرسه نمی خوردند به خانه میبردند. موقع برگشتن بچه ها در صف می ایستادند تا با صف و به طور منظم از مدرسه خارج و راهی منزل ها ی خود شوند. صف محله پایین و دیگر محله ها جدا جدا می رفتند.
وقتی خواهرانم از مدرسه می آمدند ناهار حاضر بود آبگوشتی را که صبح مادرم درون تنور گذاشته بود را از تنور بیرون می آورد و روی کرسی سفره نخی نقش داری که از جناب آقای ضیاء الله مهاجر خریده بود پهن میکرد. از نانهای پخته شده روزهای قبل که در دولاب بود بر میداشت و کمی آب میزد تا نرم شود. ابتدا دمبه ای را که داخل دیزی بود را میکوبید و دوباره داخل دیزی می ریخت تا چربی آبگوشت زیاد شود. درکاسه های لعابی و یا مسی و یا روحی به سهمیه آبگوشت می ریخت و هر چند نفر سر یک کاسه مشغول تلیت کردن میشدند نه ربی داشت و نه مخلفات آنچنانی. از ادویه فقط زرد چوبه و شاید یک نوع سبزی خشک. اما خوشمزه بود. کاسه پدرم جدا بود. بچه ها سر پیاز دعوا میکردند. پیازقرمزی که پدرم از دهات اطراف کاشان خریده بود و تا شب عید در پستو نگهداری میشد بسیار تند بود و طعم خوبی به آبگوشت میداد. مادرم محتویات دیزی را که عمدتا نخود و لوبیا بود (اولور)را در ظرف بزرگتر می ریخت و با گوشت کوب چوبی که داشتیم و مخصوص آن کاربود می کوبید و سهمیه هر کس را در همان کاسه ها می ریخت. مقداری ماست کیسه را در کاسه می ریختند تا با آب رقیق کنند و وسط سفره می گذاشتند تا همه بخورند. خبری از بشقاب و چنگال اضافی نبود قاشق های مسی و یا روحی به اندازه نفرات شاید هم نبود بعضا با دست لقمه می گرفتیم و غذا می خوردیم. از ماست کیسه که بسیار ترش بود دوغی تهیه میشد و و به همه داده میشد کمی طعم زجاب داشت ولی خوش خوراک بود. ظرفها با آب سرد لب حوض شسته می شد و خواهرانم قبل از اینکه برای شیفت بعد از ظهر به مدرسه بروند باید دوباره چند رج قالی می بافتند و آن وقت می رفتند.
هنگامی که صبح خواهرانم به مدرسه رهسپار می شدند مادرم تقریبا همه کارهای منزل را انجام داده بود و منتظر بود شاگردانش برای بافتن قالی بیایند. او مورد اعتماد خانواده ها بود و میدانستند که دخترشان را جای خوبی فرستاده اند زیرا مادرم هم قالی بافتن را خوب آموزش میداد و هم با آنها خیلی رفیق بود و هوای آنها را داشت مزد خوبی هم به آنها میداد. قبل از اینکه بچه ها صبح به مدرسه بروند مادرم شیر گاوها را دوشیده بود و شیر به گوساله هم داده بود. پدرم نیز آذوقه به گوسفندان و بقیه مال و حال داده بود.
بعلت اینکه وسایل نگهداری شیر مانند امروز وجود نداشت و از طرفی هر خانوادهای یک یا دو گاو شیرده بیشتر نداشت، رسم بود چند خانواده هر روز برای مدت یک هفته یا بیشتر به همدیگر شیر گاوهایشان را قرض میدادند تا بتوانند ظرف مدت مشخص شده شیرها را جمع و هر روز بجوشانند و ماست یا پنیر و فراوردهای دیگر لبنی تولید کنند.
این کار قرض دادن را اصطلاحا دون دادن یا دون بردن میگفتند. یعنی چند روزی نوبت یک خانواده میشد که شیرگاوهای همسایه را جمع میکرد و به نوعی دون به او بود. میزان شیری که هر خانواده داشت ممکن بود با بقیه تفاوت داشته باشد مثلا ممکن بود یک خانواده یک گاو و دیگری 2گاو شیری داشته باشد. با پیمانه هایی که در این کار مرسوم بود شیرها را اندازه میگرفتند و به اندازه آن مقدار شیر، طرفی که دون به او بود بدهکار میشد تا نوبت اوشود شیر گرفته شده را پس دهد. مثلا چند چراغ موشی و یا جند قوطی کامل شیر اورده است به کیلو و لیتر اندازه نمیشد.
معمول بود به بچه ها تغذیه داده می شد. آموزش و پرورش به بچه ها در صبح و یا موقع عزیمت به خانه تغذیه ای را مشخص کرده بودند و در طول سال تحصیلی به آنها داده می شد. شیر، کره، کیک، پفک و . . . چیزهایی بود که بچه ها دریافت میکردند. اگر هم در مدرسه نمی خوردند به خانه میبردند. موقع برگشتن بچه ها در صف می ایستادند تا با صف و به طور منظم از مدرسه خارج و راهی منزل ها ی خود شوند. صف محله پایین و دیگر محله ها جدا جدا می رفتند.
وقتی خواهرانم از مدرسه می آمدند ناهار حاضر بود آبگوشتی را که صبح مادرم درون تنور گذاشته بود را از تنور بیرون می آورد و روی کرسی سفره نخی نقش داری که از جناب آقای ضیاء الله مهاجر خریده بود پهن میکرد. از نانهای پخته شده روزهای قبل که در دولاب بود بر میداشت و کمی آب میزد تا نرم شود. ابتدا دمبه ای را که داخل دیزی بود را میکوبید و دوباره داخل دیزی می ریخت تا چربی آبگوشت زیاد شود. درکاسه های لعابی و یا مسی و یا روحی به سهمیه آبگوشت می ریخت و هر چند نفر سر یک کاسه مشغول تلیت کردن میشدند نه ربی داشت و نه مخلفات آنچنانی. از ادویه فقط زرد چوبه و شاید یک نوع سبزی خشک. اما خوشمزه بود. کاسه پدرم جدا بود. بچه ها سر پیاز دعوا میکردند. پیازقرمزی که پدرم از دهات اطراف کاشان خریده بود و تا شب عید در پستو نگهداری میشد بسیار تند بود و طعم خوبی به آبگوشت میداد. مادرم محتویات دیزی را که عمدتا نخود و لوبیا بود (اولور)را در ظرف بزرگتر می ریخت و با گوشت کوب چوبی که داشتیم و مخصوص آن کاربود می کوبید و سهمیه هر کس را در همان کاسه ها می ریخت. مقداری ماست کیسه را در کاسه می ریختند تا با آب رقیق کنند و وسط سفره می گذاشتند تا همه بخورند. خبری از بشقاب و چنگال اضافی نبود قاشق های مسی و یا روحی به اندازه نفرات شاید هم نبود بعضا با دست لقمه می گرفتیم و غذا می خوردیم. از ماست کیسه که بسیار ترش بود دوغی تهیه میشد و و به همه داده میشد کمی طعم زجاب داشت ولی خوش خوراک بود. ظرفها با آب سرد لب حوض شسته می شد و خواهرانم قبل از اینکه برای شیفت بعد از ظهر به مدرسه بروند باید دوباره چند رج قالی می بافتند و آن وقت می رفتند.
هنگامی که صبح خواهرانم به مدرسه رهسپار می شدند مادرم تقریبا همه کارهای منزل را انجام داده بود و منتظر بود شاگردانش برای بافتن قالی بیایند. او مورد اعتماد خانواده ها بود و میدانستند که دخترشان را جای خوبی فرستاده اند زیرا مادرم هم قالی بافتن را خوب آموزش میداد و هم با آنها خیلی رفیق بود و هوای آنها را داشت مزد خوبی هم به آنها میداد. قبل از اینکه بچه ها صبح به مدرسه بروند مادرم شیر گاوها را دوشیده بود و شیر به گوساله هم داده بود. پدرم نیز آذوقه به گوسفندان و بقیه مال و حال داده بود.
بعلت اینکه وسایل نگهداری شیر مانند امروز وجود نداشت و از طرفی هر خانوادهای یک یا دو گاو شیرده بیشتر نداشت، رسم بود چند خانواده هر روز برای مدت یک هفته یا بیشتر به همدیگر شیر گاوهایشان را قرض میدادند تا بتوانند ظرف مدت مشخص شده شیرها را جمع و هر روز بجوشانند و ماست یا پنیر و فراوردهای دیگر لبنی تولید کنند.
این کار قرض دادن را اصطلاحا دون دادن یا دون بردن میگفتند. یعنی چند روزی نوبت یک خانواده میشد که شیرگاوهای همسایه را جمع میکرد و به نوعی دون به او بود. میزان شیری که هر خانواده داشت ممکن بود با بقیه تفاوت داشته باشد مثلا ممکن بود یک خانواده یک گاو و دیگری 2گاو شیری داشته باشد. با پیمانه هایی که در این کار مرسوم بود شیرها را اندازه میگرفتند و به اندازه آن مقدار شیر، طرفی که دون به او بود بدهکار میشد تا نوبت اوشود شیر گرفته شده را پس دهد. مثلا چند چراغ موشی و یا جند قوطی کامل شیر اورده است به کیلو و لیتر اندازه نمیشد.
قسمت چهارم
عمدتا با قوطیهای شیر خشک که داشتند و یا ظروف دیگر این شیرها را پیمانه میکردند و حساب شیر همدیگر را داشتند که مثلا منور خانم همسر سید رضی مسعودی چه مقدار شیر آورده و یا دیگران چه مقدار شیر بدهکار هستند. البته این کار در دو و عده از روز انجام میشد یکی صبح اول وقت و دیگری غروب که گاوها را می دوشیدند دون می بردند.
این هفته دون به ما بود و مادرم با چند خانواده که روابط بهتری داشت همکاری داشت ،صبح زود شیرها جمع آوری میشد. بیرون منزل یک اجاق بود که برای همین کار و یا گاها برای پخت و پز استفاده میشد. مادرم شیرها را درون یک دیگ بزرگ می ریخت و روی اجاق میگذاشت به این اجاق کلک نیز میگفتند. از گون و هیزمهایی که تابستان جمع آوری شده بود آتشی فراهم میشد و دیگ پر از شیر را روی آن می گذاشتند تا جوش بیاید. چنانچه میخواستند ماست درست کنند از مایه ماست و برای تهیه پنیر از مایه پنیر استفاده میشد.
این کارها البته بعد از صبحانه انجام می شد که بچه ها به مدرسه رفته بودند و تقریبا سرشان خلوت بود. همزمان که شاگردها روی دار قالی مشغول قالی بافتن بودند و مادرم به آنها سر میزد و راهنمایی میکرد پدرم نیز روی بام خانه مشغول پارو کردن برف شب گذشته بود. بام خانه همه از کاه گل درست شده بود و اگر برف ها را پارو نمیکردند امکان چکه کردن سقف اتاق وجود داشت. این برفها در کوچه ها روی هم تلمبار می شد و تا فصل بهار همینطور می ماند و رفت و آمد ساکنین را دشوار میکرد. هر چند با وجود این تمهیدات کمتر سقفی بود که چکه نکند که و اقعا عذاب آور بود. البته یک خواهر کوچکتر از خود داشتم که تقریبا شیرخواربود و مادرم در عین حال حامله هم بود. با این چنین و ضعیتی این مشغولیت ها و مسئولیتها را هم داشت. تقریبا همه خانواده ها به جز معدودی این چنین روزگاری را داشتند.
خانواده های هم بودند که از و ضعیت بهتری بر خوردار بودند و ملک و املاک بیشتری داشتند و در شهر رفت آمد و ارتباطات خوبی بر قرار کرده بودند و خانواده هایی هم بودند که بسیار ضعیف بودند که حتی گوسفند و یا گاو شیری هم نداشتند چه رسد به اینکه ملک و املاکی داشته باشند و کارشان مشخص نبود و بیشتر کارگری یا عمله گی میکردند.
بعلت برودت هوا و بارش برف گوسفندان در طویله نگهداری میشدند و در این روزها اصطلاحا گله بیرون نمیرفت و گوسفندان جا بودند. ساعاتی از روز اگر هوا آفتابی میشد پدرم آنها را بیرون می برد و به قول خودشان یک تابی میداد و بعد از ساعاتی میآورد. علوفه آنها از گاه جو و گندم و برگ درختان و یا یونجه و شبدر فصل تابستان بود. البته بعلت زیاد بودن دام مردم برای تغذیه زمستان دامهایشان در پاییز و یا تابستان به کوه می رفتند و علوفه ای بنام کما می چیدند و یا خاری(تیغ) را که گوسفندان دوست داشتند را از کوه جمع آوری میکردند و به انبارهای آذوقه گوسفندان می آوردند که خود داستانی دراز دارد. دعواهای زیادی در تقسیم اراضی می شد و اختلافاتی داشتند که کجای فلان کوه برای چه کسی و فلان محل برای چه کسی باشد. حتی در کوههای فردو و نراق هم برای جمع آوری کما می رفتند.
البته برای سوخت زمستان که همان گون باشد نیز این تقسیمات و اختلافات و دعواها وجود داشت. برای نظافت منزل نیز از جاروهای صحرایی استفاده میکردند همچنین برای جمع آوری برگ درختان در فصل پاییز از جاروهای به اصطلاح برگ روبی استفاده میشد که همه اینها در فصل خودش اتفاق می افتاد که درجای خودش بیشتر توضیح داده خواهد شد.
پدرم بعد از اینکه کارهای به اصطلاح مال و حال تمام می شد لباسهای خودش را می پوشید و یک گوله ای از پشم گوسفند و یا بز را بر می داشت و به اصطلاح آفتاب روبه میرفت. اکثر مردهای ده و سیله ای داشتند که به آن پیلی میگفتند که به و سیله آن پشم گوسفندان و بزها را اصطلاحا پیلی میکردند و یا می ریسیدن و نخ تولید میکردند و با این نخهای تولید شده طناب می ساختند و نیز برای مصارف دیگر در کار کشاورزی و یا خانه استفاده می کردند. مثلا برای ساختن جوال و یا قناره و یا خورجین و دیگر وسایل از این نخها استفاده میشد.
هنگامی که به درب پاچنار می رسید دیگر مردها نیز آمده بودند و با همدیگر از خاطرات خود میگفتند. توی جیب آنها مقداری آجیل و یا میوه های خشک بود مثلا سیب آله یا ترش آله و یا سنجد.
که در حین کار می خوردند. گاها حرفشان میشد و دعوا میکردند اما خیلی زود دوباره با هم دوست میشدند. اصلا یک دنیای دیگری بود هیچ کس با دیگری دشمنی نداشت و با هم رفیق بودند هیچ فاصله ای بین آنها نبود حتی گاها بعضی از زنان نیز در این آفتا ب روبه می نشستند و سخن میگفتند. البته هر محلی آفتاب رویه خود را داشت مثلا پشت آب انبار، سلخ مشگون، ایستگاه، میدان محله پایین، محله بالا و . . .
و این کارتا ظهر ادامه داشت تا اینکه هر کس به منزل خود بر میگشت تا ناهار بخورد.
این هفته دون به ما بود و مادرم با چند خانواده که روابط بهتری داشت همکاری داشت ،صبح زود شیرها جمع آوری میشد. بیرون منزل یک اجاق بود که برای همین کار و یا گاها برای پخت و پز استفاده میشد. مادرم شیرها را درون یک دیگ بزرگ می ریخت و روی اجاق میگذاشت به این اجاق کلک نیز میگفتند. از گون و هیزمهایی که تابستان جمع آوری شده بود آتشی فراهم میشد و دیگ پر از شیر را روی آن می گذاشتند تا جوش بیاید. چنانچه میخواستند ماست درست کنند از مایه ماست و برای تهیه پنیر از مایه پنیر استفاده میشد.
این کارها البته بعد از صبحانه انجام می شد که بچه ها به مدرسه رفته بودند و تقریبا سرشان خلوت بود. همزمان که شاگردها روی دار قالی مشغول قالی بافتن بودند و مادرم به آنها سر میزد و راهنمایی میکرد پدرم نیز روی بام خانه مشغول پارو کردن برف شب گذشته بود. بام خانه همه از کاه گل درست شده بود و اگر برف ها را پارو نمیکردند امکان چکه کردن سقف اتاق وجود داشت. این برفها در کوچه ها روی هم تلمبار می شد و تا فصل بهار همینطور می ماند و رفت و آمد ساکنین را دشوار میکرد. هر چند با وجود این تمهیدات کمتر سقفی بود که چکه نکند که و اقعا عذاب آور بود. البته یک خواهر کوچکتر از خود داشتم که تقریبا شیرخواربود و مادرم در عین حال حامله هم بود. با این چنین و ضعیتی این مشغولیت ها و مسئولیتها را هم داشت. تقریبا همه خانواده ها به جز معدودی این چنین روزگاری را داشتند.
خانواده های هم بودند که از و ضعیت بهتری بر خوردار بودند و ملک و املاک بیشتری داشتند و در شهر رفت آمد و ارتباطات خوبی بر قرار کرده بودند و خانواده هایی هم بودند که بسیار ضعیف بودند که حتی گوسفند و یا گاو شیری هم نداشتند چه رسد به اینکه ملک و املاکی داشته باشند و کارشان مشخص نبود و بیشتر کارگری یا عمله گی میکردند.
بعلت برودت هوا و بارش برف گوسفندان در طویله نگهداری میشدند و در این روزها اصطلاحا گله بیرون نمیرفت و گوسفندان جا بودند. ساعاتی از روز اگر هوا آفتابی میشد پدرم آنها را بیرون می برد و به قول خودشان یک تابی میداد و بعد از ساعاتی میآورد. علوفه آنها از گاه جو و گندم و برگ درختان و یا یونجه و شبدر فصل تابستان بود. البته بعلت زیاد بودن دام مردم برای تغذیه زمستان دامهایشان در پاییز و یا تابستان به کوه می رفتند و علوفه ای بنام کما می چیدند و یا خاری(تیغ) را که گوسفندان دوست داشتند را از کوه جمع آوری میکردند و به انبارهای آذوقه گوسفندان می آوردند که خود داستانی دراز دارد. دعواهای زیادی در تقسیم اراضی می شد و اختلافاتی داشتند که کجای فلان کوه برای چه کسی و فلان محل برای چه کسی باشد. حتی در کوههای فردو و نراق هم برای جمع آوری کما می رفتند.
البته برای سوخت زمستان که همان گون باشد نیز این تقسیمات و اختلافات و دعواها وجود داشت. برای نظافت منزل نیز از جاروهای صحرایی استفاده میکردند همچنین برای جمع آوری برگ درختان در فصل پاییز از جاروهای به اصطلاح برگ روبی استفاده میشد که همه اینها در فصل خودش اتفاق می افتاد که درجای خودش بیشتر توضیح داده خواهد شد.
پدرم بعد از اینکه کارهای به اصطلاح مال و حال تمام می شد لباسهای خودش را می پوشید و یک گوله ای از پشم گوسفند و یا بز را بر می داشت و به اصطلاح آفتاب روبه میرفت. اکثر مردهای ده و سیله ای داشتند که به آن پیلی میگفتند که به و سیله آن پشم گوسفندان و بزها را اصطلاحا پیلی میکردند و یا می ریسیدن و نخ تولید میکردند و با این نخهای تولید شده طناب می ساختند و نیز برای مصارف دیگر در کار کشاورزی و یا خانه استفاده می کردند. مثلا برای ساختن جوال و یا قناره و یا خورجین و دیگر وسایل از این نخها استفاده میشد.
هنگامی که به درب پاچنار می رسید دیگر مردها نیز آمده بودند و با همدیگر از خاطرات خود میگفتند. توی جیب آنها مقداری آجیل و یا میوه های خشک بود مثلا سیب آله یا ترش آله و یا سنجد.
که در حین کار می خوردند. گاها حرفشان میشد و دعوا میکردند اما خیلی زود دوباره با هم دوست میشدند. اصلا یک دنیای دیگری بود هیچ کس با دیگری دشمنی نداشت و با هم رفیق بودند هیچ فاصله ای بین آنها نبود حتی گاها بعضی از زنان نیز در این آفتا ب روبه می نشستند و سخن میگفتند. البته هر محلی آفتاب رویه خود را داشت مثلا پشت آب انبار، سلخ مشگون، ایستگاه، میدان محله پایین، محله بالا و . . .
و این کارتا ظهر ادامه داشت تا اینکه هر کس به منزل خود بر میگشت تا ناهار بخورد.
قسمت پنجم
در زمانی که خواهرانم در قسمت صبح در مدرسه بودند و پدرم منزل نبود. من تنها بودم و به سنی نرسیده بودم که کارهای یومیه داشته باشم اما با این حال بیکار هم نمیگذاشتند باشم. مادرم ساعاتی از روزکه شاگردانش مشغول بودند و خودش هم کارهای منزل را انجام داده بود صدایم میزد و من را روی تخته قالی میگذاشت تا قالی بافی را آموزش دهد. تقریبا همه بچه های خانواده ما این شغل را یاد گرفته بودند حتی پسرهای خانواده ما میتوانستند قالی ببافند و نقشه خوانی نیز بلد بودند.
برای بعضی خریدها نیز از من کمک میگرفت. یک چوب خط داشتیم که برای خرید گوشت از قصابی بود. این چوب خط را قصاب درست میکرد و نقش دفتر حساب را داشت که مشخص میکرد هر خانواده چقدر گوشت خریده است. هر خطی را که قصاب روی این چوب می تراشید مقدار وزن گوشت و یا مبلغ آن مشخص بود که به قصاب بدهکار میشدیم. در آن زمان در هیچ خانواده ای یخچال و وسایل نگهداری مواد غذایی وجود نداشت. و هر خریدی که میشد برای مصرف یک یا چند روز بیشتر نبود و بعضی از اقلام مثل گوشت را هر روز بایستی از قصابی میخریدیم چه در تابستان و چه در زمستان. هر زمان که این چوب خط پر میشد و جایی برای خط جدید نداشت قصاب پیغام میداد که چوب خط تان پر شده و باید تسویه حساب میکردیم. البته این چوب خط بیشتر برای افراد عیالوار و پر جمعییت بود. بعضی ازافراد پیش قصاب اعتبار نداشتند که چوب خطی هم داشته باشند و باید نقد خرید میکردند و بعضی هم پول داشتند و همان موقع تسویه حساب میکردند.
قصاب از روی خطهای چوب خط مقدار گوشت خریداری شده هر خانواده را مشخص و جمع میزد و مبلغ آن را مشخص می نمود که باید تسویه میشد. اما ما همیشه از قصاب طلبکار بودیم زیرا ایشان برای فروش گوشت از پدرم گوسفند خریداری میکرد و بخشی را پرداخت میکرد و الباقی را به مرور زمان برای مصرف خانواده از قصابی گوشت میخریدیم تا حسابمان تسویه شود. که توسط همین چوب خط حسابش مشخص میشد. مقدار خریدها بسیار کم بود مثلا یک سیر و یا چند سیر گوشت برای مصرف روزانه.
من کت کلاهم را پوشیدم و از مادرم چوب خط را گرفتم و به قصابی رفتم. برف زیاد بود تا به قصابی برسم چندین بار روی برفها سر خوردم و افتادم. قصابی محله پایین بود. مشهدی مصیب قربانی آن وقت قصاب ده بود. جنب و روبه روی قصابی دو کارگاه نجاری وجود داشت که کارهای نجاری انجام میدادند. استاد احمد که بد اخلاق هم بود توی کارگاه نشسته بود و داشت پارو برای برف روبی میساخت. من جلو کارگاه ایستادم و کار او را تماشا میکردم. زیر پای خود پوستی از بره انداخته بود تا گرم باشد. کارگاه پر بود از تخته و وسایلی که او ساخته بود. پارو، نردبان، درب چوبی، درب دولاب، وسایل شخم زنی مثل (حیش یا خیش) که به پشت گاو یا الاغ می بستند و تخم کاری میکردند و ادوات دیگر نجاری. مدتی که ایستادم از نگاهش فهمیدم که ناراحت شده و برای خرید گوشت به قصابی رفتم. چند زن برای خرید آمده بودند. قصاب گوشتها را آماده کرده بود و روی تخته مخصوص آنها را خرد میکرد و در ترازوی قدیمی میگذاشت و به مشتری ها میداد. کسی به آن صورت سیرابی و یا کله پاچه گوسفند را مصرف نمیکرد و قصاب بیشتر اوقات کله پاچه و سیرابی گوسفندان را دور میریخت. جلو قصابی محوطه ای بود که پر از استخوانهای کت گوسفندان و کله پاچه و سیرابی بود. شاخهای بزهایی که کشتار شده بودند در این محوطه به چشم میخورد. بوی گند در فصل گرما پر میشد. زنبورهای زرد روی این لاشه های باقی مانده از گوسفندان می نشستند و بسیار منظره بدی بود.
قصاب بیشتر گوسفندانی را که میکشت از همین ده بود و گاها نیز از نراق و یا روستاهای اطراف برایش می آوردند. قصاب استخوانهای زاید گوسفند را جدا میکرد و دور می ریخت و بعد گوشت مورد نظر را به مشتری میداد مثل الان نبود که همه استخوانهای زاید را با گوشت به مشتری می دهند و پولش را هم میگیرند که به ضرر مشتری میشود زیرا باید او این استخوانها را از گوشت در بیاورد و دور بریزد در حالی که بابتش پول پرداخت کرده است.
چوب خطم را به قصاب دادم و مقداری را که همیشه خرید میکردیم را توی یک کاغذ روزنامه و یا دفتر باطله پیچید و به منزل برگشتم. در آن روزها کیسه فریزر و یا کیسه های نایلونی وجود نداشت و خرید ها را داخل کیسه نخی و یا زنبیل میگذاشتیم. با چند بار زمین خوردن خودم را به خانه رساندم و گوشت را به مادرم دادم. او هم برای دو یا سه و عده تقسیم کرد آبگوشتی را جدا و خورشتی را هم جدا کرد و داخل ظرفی گذاشت و توی پستاق برد. من که خسته بودم زیر کرسی نشستم و مادرم مقداری خوراکی روی کرسی گذاشت تا مشغول باشم.
برای بعضی خریدها نیز از من کمک میگرفت. یک چوب خط داشتیم که برای خرید گوشت از قصابی بود. این چوب خط را قصاب درست میکرد و نقش دفتر حساب را داشت که مشخص میکرد هر خانواده چقدر گوشت خریده است. هر خطی را که قصاب روی این چوب می تراشید مقدار وزن گوشت و یا مبلغ آن مشخص بود که به قصاب بدهکار میشدیم. در آن زمان در هیچ خانواده ای یخچال و وسایل نگهداری مواد غذایی وجود نداشت. و هر خریدی که میشد برای مصرف یک یا چند روز بیشتر نبود و بعضی از اقلام مثل گوشت را هر روز بایستی از قصابی میخریدیم چه در تابستان و چه در زمستان. هر زمان که این چوب خط پر میشد و جایی برای خط جدید نداشت قصاب پیغام میداد که چوب خط تان پر شده و باید تسویه حساب میکردیم. البته این چوب خط بیشتر برای افراد عیالوار و پر جمعییت بود. بعضی ازافراد پیش قصاب اعتبار نداشتند که چوب خطی هم داشته باشند و باید نقد خرید میکردند و بعضی هم پول داشتند و همان موقع تسویه حساب میکردند.
قصاب از روی خطهای چوب خط مقدار گوشت خریداری شده هر خانواده را مشخص و جمع میزد و مبلغ آن را مشخص می نمود که باید تسویه میشد. اما ما همیشه از قصاب طلبکار بودیم زیرا ایشان برای فروش گوشت از پدرم گوسفند خریداری میکرد و بخشی را پرداخت میکرد و الباقی را به مرور زمان برای مصرف خانواده از قصابی گوشت میخریدیم تا حسابمان تسویه شود. که توسط همین چوب خط حسابش مشخص میشد. مقدار خریدها بسیار کم بود مثلا یک سیر و یا چند سیر گوشت برای مصرف روزانه.
من کت کلاهم را پوشیدم و از مادرم چوب خط را گرفتم و به قصابی رفتم. برف زیاد بود تا به قصابی برسم چندین بار روی برفها سر خوردم و افتادم. قصابی محله پایین بود. مشهدی مصیب قربانی آن وقت قصاب ده بود. جنب و روبه روی قصابی دو کارگاه نجاری وجود داشت که کارهای نجاری انجام میدادند. استاد احمد که بد اخلاق هم بود توی کارگاه نشسته بود و داشت پارو برای برف روبی میساخت. من جلو کارگاه ایستادم و کار او را تماشا میکردم. زیر پای خود پوستی از بره انداخته بود تا گرم باشد. کارگاه پر بود از تخته و وسایلی که او ساخته بود. پارو، نردبان، درب چوبی، درب دولاب، وسایل شخم زنی مثل (حیش یا خیش) که به پشت گاو یا الاغ می بستند و تخم کاری میکردند و ادوات دیگر نجاری. مدتی که ایستادم از نگاهش فهمیدم که ناراحت شده و برای خرید گوشت به قصابی رفتم. چند زن برای خرید آمده بودند. قصاب گوشتها را آماده کرده بود و روی تخته مخصوص آنها را خرد میکرد و در ترازوی قدیمی میگذاشت و به مشتری ها میداد. کسی به آن صورت سیرابی و یا کله پاچه گوسفند را مصرف نمیکرد و قصاب بیشتر اوقات کله پاچه و سیرابی گوسفندان را دور میریخت. جلو قصابی محوطه ای بود که پر از استخوانهای کت گوسفندان و کله پاچه و سیرابی بود. شاخهای بزهایی که کشتار شده بودند در این محوطه به چشم میخورد. بوی گند در فصل گرما پر میشد. زنبورهای زرد روی این لاشه های باقی مانده از گوسفندان می نشستند و بسیار منظره بدی بود.
قصاب بیشتر گوسفندانی را که میکشت از همین ده بود و گاها نیز از نراق و یا روستاهای اطراف برایش می آوردند. قصاب استخوانهای زاید گوسفند را جدا میکرد و دور می ریخت و بعد گوشت مورد نظر را به مشتری میداد مثل الان نبود که همه استخوانهای زاید را با گوشت به مشتری می دهند و پولش را هم میگیرند که به ضرر مشتری میشود زیرا باید او این استخوانها را از گوشت در بیاورد و دور بریزد در حالی که بابتش پول پرداخت کرده است.
چوب خطم را به قصاب دادم و مقداری را که همیشه خرید میکردیم را توی یک کاغذ روزنامه و یا دفتر باطله پیچید و به منزل برگشتم. در آن روزها کیسه فریزر و یا کیسه های نایلونی وجود نداشت و خرید ها را داخل کیسه نخی و یا زنبیل میگذاشتیم. با چند بار زمین خوردن خودم را به خانه رساندم و گوشت را به مادرم دادم. او هم برای دو یا سه و عده تقسیم کرد آبگوشتی را جدا و خورشتی را هم جدا کرد و داخل ظرفی گذاشت و توی پستاق برد. من که خسته بودم زیر کرسی نشستم و مادرم مقداری خوراکی روی کرسی گذاشت تا مشغول باشم.
قسمت ششم
خواهر کوچکترم نیز خواب بود. من به دیوارهای سیاه اتاق نگاه میکردم به تاقچه هایی که مادرم ظروف و وسایل خانه را گذاشته بود. دور تا دور اتاق در قسمت زیر سقف فضای خالی بود که به آن رف میگفتیم. حتی داخل رفها هم پر از وسایل بود. جدا از ابزار های کشاورزی مثل داس و تیشه و میخ و میخ طویله و زنگوله گوسفندان و غیره کدوهای حلوایی را نیز توی رف گذاشته بودیم تا به مرور زمان در فصل زمستان مصرف کنیم البته جدا از تخمه هایی که داشتند بعضی که شیرین نبودند به گوسفندان میدادیم و اصطلاحا توشه گاوها میکردیم. هنگامی که می خواستند شیر بدوشند به گاوها خوراک بهتری میدادند تا گاو سرگرم خوردن شود و شیر آن را بدوشند. این کدوها برای این منظور نیز استفاده میشد.
چند پنجره دور اتاق بود. این پنجره های چوبی باعث میشد نور به اتاق بتابد و اتاق روشن باشد این پنجره ها شیشه نداشت و از کاغذ باطله و یا روزنامه برای جلو گیری از باد و یا سرما استفاده میکردند و گاها نایلون روی آن میچسباندند. چسب هم نبود از صمغ یا شیره درخت بادام برای چسباندن استفاده میشد که به این صمغ ما جت درخت میگفتیم. این صمغ را درون ظرفی میریختیم و با حرارت آن را رقیق می کردیم و برا یچسباندن این کاغذ ها استفاده میکردیم. با این حال سوز و سرما داخل میشد. وسط سقف یک نور گیر بود که در زمستانها روی آن را میپوشاندیم تا برف و باران داخل نشود و در تابستانها این دریچه و یا سوراخ باز بود و شیشه ای هم نداشت.
چندین دولاب دور اتاق وجود داشت این فضاها بعنوان انباری استفاده میشد مانند کمد دیواریهای امروزی. اما این فضا از داخل دیوار درون اتاق درست شده بود و یک درب کوچک چوبی هم داشت که بچه ها نمی توانستند آن را باز کنند. وسایل ارزشمند و ارزاق و گاها پوشاک و اسناد مهم را در این دولابها نگه داری میکردیم و یا محصولات کشاورزی مانند جو و گندم و غیره را که در هر خانه ای وجود داشت.
دو پستاق نیز داخل این اتاق ما داشتیم. یکی برای وسایل ضروری و ارزاق و دیگری محل نگهداری هیزم و دیگ و دیگچه و دیگر وسایل بود. داخل این پستوها و اتاقها موش به چشم میخورد و هر از گاهی موشی از روی دیوار در حرکت بود. سقف اتاق از تیر و تخته چوبی و یا حصیر ساخته شده بود که خود دنیایی داشت.
کف اتاق از گچ و یا سیمان بود و مقداری نم داشت. فرشهای خیلی ساده و ابتدایی مثل گلیم کف اتاق پهن کرده بودیم و در جاهایی نیز که گلیم نداشت گونی و یا جوالی انداخته بودیم. موی این جوالها که از موی بز ساخته شده بود به بدنمان فرو میرفت و اذیت میکرد. از تشک هایی که داخلش پشم گوسفندان بود و یا کرک قالی بود استفاده میشد که خیلی هم نرم نبود. لحاف کرسی که پر از و صله بود به اندازه ای نبود که چهار طرف کرسی را کاملا بپوشاند. و اگر از یک طرف بیشتر کشیده میشد طرف دیگر از سرما اذیت میشد. بالش و یا متکا نیز از کرک قالی بود که آنهم سفت و سخت بود.
تنور یک خروجی دود داشت که به آن دمادون میگفتیم و دود ناشی از سوختن هیزمها از آن خارج میشد بعد از سوختن هیزمها داخل آن کت کهنه ای را میگذاشتند تا گرما از آن خارج نشود و روی آن یک تخته سنگ صاف میگذاشتیم که چون صاف بود به آن ساحل میگفتیم. پدرم میگفت مردم چقدر خرج میکنند که بروند لب ساحل ما بدون خرج همیشه لب ساحلیم.
چند پنجره دور اتاق بود. این پنجره های چوبی باعث میشد نور به اتاق بتابد و اتاق روشن باشد این پنجره ها شیشه نداشت و از کاغذ باطله و یا روزنامه برای جلو گیری از باد و یا سرما استفاده میکردند و گاها نایلون روی آن میچسباندند. چسب هم نبود از صمغ یا شیره درخت بادام برای چسباندن استفاده میشد که به این صمغ ما جت درخت میگفتیم. این صمغ را درون ظرفی میریختیم و با حرارت آن را رقیق می کردیم و برا یچسباندن این کاغذ ها استفاده میکردیم. با این حال سوز و سرما داخل میشد. وسط سقف یک نور گیر بود که در زمستانها روی آن را میپوشاندیم تا برف و باران داخل نشود و در تابستانها این دریچه و یا سوراخ باز بود و شیشه ای هم نداشت.
چندین دولاب دور اتاق وجود داشت این فضاها بعنوان انباری استفاده میشد مانند کمد دیواریهای امروزی. اما این فضا از داخل دیوار درون اتاق درست شده بود و یک درب کوچک چوبی هم داشت که بچه ها نمی توانستند آن را باز کنند. وسایل ارزشمند و ارزاق و گاها پوشاک و اسناد مهم را در این دولابها نگه داری میکردیم و یا محصولات کشاورزی مانند جو و گندم و غیره را که در هر خانه ای وجود داشت.
دو پستاق نیز داخل این اتاق ما داشتیم. یکی برای وسایل ضروری و ارزاق و دیگری محل نگهداری هیزم و دیگ و دیگچه و دیگر وسایل بود. داخل این پستوها و اتاقها موش به چشم میخورد و هر از گاهی موشی از روی دیوار در حرکت بود. سقف اتاق از تیر و تخته چوبی و یا حصیر ساخته شده بود که خود دنیایی داشت.
کف اتاق از گچ و یا سیمان بود و مقداری نم داشت. فرشهای خیلی ساده و ابتدایی مثل گلیم کف اتاق پهن کرده بودیم و در جاهایی نیز که گلیم نداشت گونی و یا جوالی انداخته بودیم. موی این جوالها که از موی بز ساخته شده بود به بدنمان فرو میرفت و اذیت میکرد. از تشک هایی که داخلش پشم گوسفندان بود و یا کرک قالی بود استفاده میشد که خیلی هم نرم نبود. لحاف کرسی که پر از و صله بود به اندازه ای نبود که چهار طرف کرسی را کاملا بپوشاند. و اگر از یک طرف بیشتر کشیده میشد طرف دیگر از سرما اذیت میشد. بالش و یا متکا نیز از کرک قالی بود که آنهم سفت و سخت بود.
تنور یک خروجی دود داشت که به آن دمادون میگفتیم و دود ناشی از سوختن هیزمها از آن خارج میشد بعد از سوختن هیزمها داخل آن کت کهنه ای را میگذاشتند تا گرما از آن خارج نشود و روی آن یک تخته سنگ صاف میگذاشتیم که چون صاف بود به آن ساحل میگفتیم. پدرم میگفت مردم چقدر خرج میکنند که بروند لب ساحل ما بدون خرج همیشه لب ساحلیم.
قسمت هفتم
همینطور که به این چیزها نگاه میکردم درب اتاق باز شد و پدرم وارد اتاق شد پیلی و نخ تابیده شده را روی تاقچه اتاق گذاشت و یکراست سر جای خودش زیر کرسی نشست. حتی در نبودن او هم کسی اجازه نداشت سر جای او بنشیند. سماور در جایی بود که او می نشست. سماور درون یک سینی بزرگ مسی روی زمین به فاصله کمی از کرسی گذاشته شده بود. فتیله آن را بالا کشید تا زودتر جوش بیاید. سماور که جوش آمد از چای دان که یک قوطی شیر خشک بود چای نیم قلم دارجلینگ را درون قوری لعابی ریخت. چایی بسیار خوش رنگ و مطبوعی بود که پدرم از جناب آقای عبدالحسین یزدانی در محله بالا خریده بود و به اصطلاح خیلی مرغوب بود و پشت داشت. پارچه ای را که بعنوان سفره قند استفاده میشد را برداشت و شروع به خرد کردن قند نمود زیرا قند قندان تمام شده بود. کله قند فریمان را برداشت و با تیشه چند تیکه کرد و سپس با قیچی و گاها با تیشه نازکی که داشتند قند را خرد می کرد. حبه های قند را بسیار ریز میکردند تا مصرف قند پایین بیاید. قند خرد شده را درون قندان ریخت و از سماور یک چایی تازه دم یک رو و پر رنگ ریخت در حالی که چایی داغ داغ بود شروع به خوردن چایی نمود. همیشه اولین چایی را خودش میخورد و بعد به دیگران میداد یعنی گل چایی را به اصطلاح خودش مینوشید. یک چایی دیگر برای خودش ریخت و یک چایی هم به من داد. قندان قند هیچ وقت وسط کرسی نبود در کنار خودش بود و به بچه ها سهمیه میداد. مادرم آمد و خواهر کوچکم را شیر داد و او را نظافت کرد. قنداق او را باز کرد و از کهنه لباسهایی نازکی که داشیم بعنوان پوشک استفاده میکرد و آن پارچه های کثیف را می شست و خشک میکرد تا دوباره استفاده کند. در آن زمان پوشک بچه و بهداشتی امروزی در آنجا وجود نداشت. چندین پارچه دور بچه می پیچیدند و به اصطلاح او را قنداق میکردند حتی دستهای بچه ها هم داخل قنداق بود و بچه نمی توانست جنب بخورد. برای چندین ماه به این شکل بچه ها مواظبت میشدند. معتقد بودند اگر بچه را قنداق نکنند دست و پای او شاید کج شود و از طرفی می توانستند به کار های خود برسند چون بچه نمی توانست غلت بخورد و یا از جایش حرکت کند.
تقریبا همه آمده بودند خواهرانم و برادران بزرگترم که در شهرک واران در س میخواندند از مدرسه آمده بودند. و برای ناهار آماده میشدیم. طبق معمول جای من و خواهرم لب ساحل(دمادون) یعنی پایین اتاق بود و هر کسی در جای خود می نشست. طبق معمول ناهار آبگوشت داشتیم که میل کردیم و بعد از استراحتی برادران و خواهرانم به مدرسه رفتند و پدرم زیر کرسی مشغول استراحت شد البته قبل آن باید به مال و حشم رسیدگی میکردند.
هم کلاسیهای برادرانم بعد از اتمام دوره ابتدایی یا ترک تحصیل میکردند و یا برای ادامه تحصیل به مدرسه راهنمایی و متوسطه در شهرک واران میرفتند. تا قبل از آن اکثر بچه ها بعد از ابتدایی ترک تحصیل میکردند مگر کسانی که در شهر خویش و یا فامیلی داشتند که در شهر ادامه تحصیل میدادند. در دوره آنها مقطع راهنمایی یا متوسطه دایر شده بود و کمک خوبی بود تا بچه ها در کنار خانواده ادامه تحصیل دهند و با سواد تر شوند. اکثر قدیمیها بی سواد و کم سواد بودند در میان دختران و زنان تعداد بی سوادها بیشتر بود .
پدر و مادر من بی سواد بودند ولی بچه ها را تشویق به تحصیل می کردند. پدر و مادرم میگفتند ما کور هستیم چون سواد نداریم و واقعا برایشان خیلی سخت بود.
قبل تر ها که مدرسه شمس آمده بود و جزو اولین مدارس حوالی قم و دلیجان بوده از روستاهای دیگر هم به کروگان می آمدند و تحصیل میکردند. زیرا در آن روستاها مدرسه ای نبود البته پسرها می آمدند و دخترهای روستاهای دیگر نمیتوانستند مانند دخترهای آبادی ما درس بخوانند. با این حال که مردم بی سواد بودند سابقه درس و تحصیل درآنجا طولانی بود چه به صورت مکتب خانه ای و چه به صورت امروزی.
شهرک واران در زمان شاه ساخته شده بود و تمام امکانات زندگی امروزی را در آنجا دایر کرده بودند از قبیل مدرسه ابتدایی و راهنمایی، در مانگاه که به آن محکمه می گفتند و حمام به سبک روز.
از هفت آبادی بچه ها به این مدرسه می آمدند و تا دوم متوسطه کلاسها دایر بود. شاید حدود 100 دانش آموز یا بیشتر در این کلاسها درس می خواندند. برای مقطع ابتدایی در این سالها در اکثر روستاها مدارس مستقل ایجاد شده بود زیرا دانش آموزان به حد نصاب می رسدند و دولت سرمایه گذاری کرده بود. ولی دوره متوسطه فقط برای پسران دایر بود و دخترها فقط تا کلاس پنجم امکان تحصیل در جاسب را داشتند مگر اینکه به شهر میرفتند که کمتر اتفاق می افتادکه کسی دخترش را به شهر بفرستد اما پسرها را می فرستادند.
این مدرسه نیز در دو شیفت صبح و بعد از ظهر دایر بود که این وضعیت باعث شده بود که مهاجرت به شهرکم باشد و جوانان علاوه بر تحصیل به کار و کشاورزی نیز مشغول باشند و روستا از نشاط و شادی بالایی بر خوردار باشد.
تقریبا همه آمده بودند خواهرانم و برادران بزرگترم که در شهرک واران در س میخواندند از مدرسه آمده بودند. و برای ناهار آماده میشدیم. طبق معمول جای من و خواهرم لب ساحل(دمادون) یعنی پایین اتاق بود و هر کسی در جای خود می نشست. طبق معمول ناهار آبگوشت داشتیم که میل کردیم و بعد از استراحتی برادران و خواهرانم به مدرسه رفتند و پدرم زیر کرسی مشغول استراحت شد البته قبل آن باید به مال و حشم رسیدگی میکردند.
هم کلاسیهای برادرانم بعد از اتمام دوره ابتدایی یا ترک تحصیل میکردند و یا برای ادامه تحصیل به مدرسه راهنمایی و متوسطه در شهرک واران میرفتند. تا قبل از آن اکثر بچه ها بعد از ابتدایی ترک تحصیل میکردند مگر کسانی که در شهر خویش و یا فامیلی داشتند که در شهر ادامه تحصیل میدادند. در دوره آنها مقطع راهنمایی یا متوسطه دایر شده بود و کمک خوبی بود تا بچه ها در کنار خانواده ادامه تحصیل دهند و با سواد تر شوند. اکثر قدیمیها بی سواد و کم سواد بودند در میان دختران و زنان تعداد بی سوادها بیشتر بود .
پدر و مادر من بی سواد بودند ولی بچه ها را تشویق به تحصیل می کردند. پدر و مادرم میگفتند ما کور هستیم چون سواد نداریم و واقعا برایشان خیلی سخت بود.
قبل تر ها که مدرسه شمس آمده بود و جزو اولین مدارس حوالی قم و دلیجان بوده از روستاهای دیگر هم به کروگان می آمدند و تحصیل میکردند. زیرا در آن روستاها مدرسه ای نبود البته پسرها می آمدند و دخترهای روستاهای دیگر نمیتوانستند مانند دخترهای آبادی ما درس بخوانند. با این حال که مردم بی سواد بودند سابقه درس و تحصیل درآنجا طولانی بود چه به صورت مکتب خانه ای و چه به صورت امروزی.
شهرک واران در زمان شاه ساخته شده بود و تمام امکانات زندگی امروزی را در آنجا دایر کرده بودند از قبیل مدرسه ابتدایی و راهنمایی، در مانگاه که به آن محکمه می گفتند و حمام به سبک روز.
از هفت آبادی بچه ها به این مدرسه می آمدند و تا دوم متوسطه کلاسها دایر بود. شاید حدود 100 دانش آموز یا بیشتر در این کلاسها درس می خواندند. برای مقطع ابتدایی در این سالها در اکثر روستاها مدارس مستقل ایجاد شده بود زیرا دانش آموزان به حد نصاب می رسدند و دولت سرمایه گذاری کرده بود. ولی دوره متوسطه فقط برای پسران دایر بود و دخترها فقط تا کلاس پنجم امکان تحصیل در جاسب را داشتند مگر اینکه به شهر میرفتند که کمتر اتفاق می افتادکه کسی دخترش را به شهر بفرستد اما پسرها را می فرستادند.
این مدرسه نیز در دو شیفت صبح و بعد از ظهر دایر بود که این وضعیت باعث شده بود که مهاجرت به شهرکم باشد و جوانان علاوه بر تحصیل به کار و کشاورزی نیز مشغول باشند و روستا از نشاط و شادی بالایی بر خوردار باشد.
قسمت هشتم
بدون اینکه پدرم متوجه شود خواهران وبرادرانم کتابها و وسایل مدرسه شان را برداشتند و راهی مدرسه شدند. شاگردهای مادرم نیز آمده بودند. مادرم بعد از استراحتی به پستاق رفت و از گوشتی که صبح خریده بودم مقداری را که برای شام مشخص کرده بود را برداشت و برای تهیه شام مشغول شد. شام کوفته قلقلی داشتیم که به آن (شفته قلقلی یا شفتله ) می گفتند. گوشت لخم را برداشت و در هاونگ شروع به کوبیدن نمود به هاونگ ما (سرکو یا سخت کوب) میگفتیم یک سنگ مدور استوانه ای شکل بود که داخل آن به اندازه بیست سانت یا کمتر گود بود و گودی آن هم به صورت گرد و مدور و بسیار صاف و صیقلی بود. گوشت، پیاز، سیب زمینی و یا هر خوراکی دیگر را درون آن می ریختند و با دسته سرکو که حدود یک من بود روی آن میکوبیدند تا خوب خرد و یا له شود. دسته هاونگ یا سرکو به قدری سنگین بود که هر کسی توانایی این کار را نداشت و زود خسته میشد. بعد از حدود یک ربع یا بیشتر گوشتها را مادرم کوبید و با سیب زمینی رنده شده و پیاز و دیگر چیزها آنها را درون یک دیزی ریخت و برای شام روی یک چراغ علاالدین گذاشت. به این چراغ، چراخ خوراک پزی میگفتند که با نفت کار میکرد و به خاطر اینکه سوخت آن نفت بود زیاد از آن استفاده نمی شد زیرا نفت هزینه ها را بالا می برد و بیشتر از سوختهای محلی برای تهیه غذا استفاده میشد.
مادرم میگفت که قدیمها که نفت نبود با چراغهای پیه سوز برای روشنایی و یا تهیه غذا استفاده میکردند که روزگار بسیار سختی بوده نسبت به روزهایی که من میدیدم.
روزهای زمستان بسیار کوتاه و دلگیر بود مخصوصا غروبها که خیلی زود مردم به خانه هایشان میرفتند و وسایل سرگرم کننده ای هم نداشتند. البته پدرم یک رادیو دو موج کوچک داشت که همیشه پیش خودش بود و توسط آن اخبار و یا برنامه های رادیو را گوش می داد. این رادیو با دو باطری متوسط گربه نشان کار میکرد. بیشتر رادیو بی بی سی را میگرفت و یا به برنامه های شاد و خوب آن روزها گوش میدادیم. هنگام اخبار همه سرا پا گوش بودیم و کسی اجازه حرف زدن نداشت زیرا صدای رادیو خیلی زیاد نمی شد و اندکی سر و صدا مانع از رسیدن صدای رادیو می شد. برنامه های راه شب، قصه شب، قصه ظهر جمعه، برنامه های صبح جمعه آوازها و ترانه هایی که پخش میشد و بسیار برنامه های جالبی که در طول هفته امکان شنیدنش را داشتیم وجود داشت. نه تلوزیونی بود و نه وسایل ارتباط جمعی دیگری. گاها مجله ای و یا ماهنامه ای توسط بعضی از کسانی که در شهر رفت و آمد داشتند وجود داشت که دست به دست میشد و خوانده میشد. تقریبا اکثر مردم از دنیای بیرون اطلاعات زیادی نداشتند و بی خبر بودند و اطلاعات و دنیایشان به همان کوههای اطراف محدود می شد. اطلاعاتشان محدود بود به مراسمهای مذهبی و اعیاد مذهبی که در طول سال بر گزار میشد که از طرف دولت یک روحانی می آمد و در خصوص آن موضوعات صحبت میکرد .
با وجود اینکه از بیرون اطلاعات زیادی رد و بدل نمی شد، مردم روستای کروگان نسبت به جاها و آبادیهای دیگر از فرهنگ غنی و بالاتری برخوردار بودند که دلایل آن را در آینده خواهم گفت.
غروب که میشد مادرم برای دوشیدن شیر گاو از من کمک میگرفت .مقداری توشه برای گاوها تو استانبولی می کرد و جلو آنها می گذاشت با این حال آنها ممکن بود لگد بزنند و شیر را بریزند برای همین خاطر من کنار مادرم بودم که از این کار ممانعت کنم .گاوها وقتی میدیدند یک نفر ایستاده و مواظب هست کمتر اذیت میکردند و به فرمان بودند. بعد از آن منتظر شدیم همسایگان شیر ها را دون آوردند. همه کارها که تمام شد برای صرف شام آماده شدیم .هوا صاف بود و ستارگان به خوبی در آسمان دیده می شدند. در زمستان بعد از بارش برف وقتی هوا صاف میشد سوز و سرما دو چندان میشد و کسی را تاب ایستادن در آن سرما را نداشت. طبق معمول بچه ها دفتر هایشان روی کرسی بود و داشتند مشق شب می نوشتند. شعله چراغ گرد سوز که برای روشنایی در نظر گرفته شده بود و تنها وسیله آن روزها بود بسیار ضعیف بود و چشمان بچه ها برای مطالعه خسته می شد. البته یک چراغهایی هم بود که به آن چراغ زنبوری میگفتند و با نفت و باد کار میکرد آن چراغها دارای مخزنی بود که نفت داخل آن می ریختند و با تلمبه کوچکی که داشت آن را پر از باد میکردند همچنین این مخزن دارای درجه باد بود که هر وقت نور چراغ کم میشد دوباره آن را باد می زدند تا با فشار باد نفت زیاد به توری برسد و محیط نورانی تر شود توری هم درون آن نصب می شد و بیشتر در مراسمهای خاص از آن استفاده می شد مثلا عروسی و یا جشنها و یا در مساجد و تکیه ها که نور نسبتا زیادی داشت و فضا را خیلی گرم می کرد. یک نوع چراغ دیگری هم بود که شبیه به فانوس بود که به آن چراغ بادی و یا چراغ بغدادی میگفتند که بیشتر برای آبیاری و یا رفتن به شب نشینی و یا طویله رفتن استفاده میشد.
چراغ سبکی بود که راحت از نور آن استفاده میکردند و با نفت کار میکرد و دارای یک حباب شیشه ای بود که نور از آن ساطع می شد. از بس روی کرسی فشار آمده بود، صدای جرق جرق می داد و لق شده بود و به اندک فشاری تکان می خورد.
مادرم میگفت که قدیمها که نفت نبود با چراغهای پیه سوز برای روشنایی و یا تهیه غذا استفاده میکردند که روزگار بسیار سختی بوده نسبت به روزهایی که من میدیدم.
روزهای زمستان بسیار کوتاه و دلگیر بود مخصوصا غروبها که خیلی زود مردم به خانه هایشان میرفتند و وسایل سرگرم کننده ای هم نداشتند. البته پدرم یک رادیو دو موج کوچک داشت که همیشه پیش خودش بود و توسط آن اخبار و یا برنامه های رادیو را گوش می داد. این رادیو با دو باطری متوسط گربه نشان کار میکرد. بیشتر رادیو بی بی سی را میگرفت و یا به برنامه های شاد و خوب آن روزها گوش میدادیم. هنگام اخبار همه سرا پا گوش بودیم و کسی اجازه حرف زدن نداشت زیرا صدای رادیو خیلی زیاد نمی شد و اندکی سر و صدا مانع از رسیدن صدای رادیو می شد. برنامه های راه شب، قصه شب، قصه ظهر جمعه، برنامه های صبح جمعه آوازها و ترانه هایی که پخش میشد و بسیار برنامه های جالبی که در طول هفته امکان شنیدنش را داشتیم وجود داشت. نه تلوزیونی بود و نه وسایل ارتباط جمعی دیگری. گاها مجله ای و یا ماهنامه ای توسط بعضی از کسانی که در شهر رفت و آمد داشتند وجود داشت که دست به دست میشد و خوانده میشد. تقریبا اکثر مردم از دنیای بیرون اطلاعات زیادی نداشتند و بی خبر بودند و اطلاعات و دنیایشان به همان کوههای اطراف محدود می شد. اطلاعاتشان محدود بود به مراسمهای مذهبی و اعیاد مذهبی که در طول سال بر گزار میشد که از طرف دولت یک روحانی می آمد و در خصوص آن موضوعات صحبت میکرد .
با وجود اینکه از بیرون اطلاعات زیادی رد و بدل نمی شد، مردم روستای کروگان نسبت به جاها و آبادیهای دیگر از فرهنگ غنی و بالاتری برخوردار بودند که دلایل آن را در آینده خواهم گفت.
غروب که میشد مادرم برای دوشیدن شیر گاو از من کمک میگرفت .مقداری توشه برای گاوها تو استانبولی می کرد و جلو آنها می گذاشت با این حال آنها ممکن بود لگد بزنند و شیر را بریزند برای همین خاطر من کنار مادرم بودم که از این کار ممانعت کنم .گاوها وقتی میدیدند یک نفر ایستاده و مواظب هست کمتر اذیت میکردند و به فرمان بودند. بعد از آن منتظر شدیم همسایگان شیر ها را دون آوردند. همه کارها که تمام شد برای صرف شام آماده شدیم .هوا صاف بود و ستارگان به خوبی در آسمان دیده می شدند. در زمستان بعد از بارش برف وقتی هوا صاف میشد سوز و سرما دو چندان میشد و کسی را تاب ایستادن در آن سرما را نداشت. طبق معمول بچه ها دفتر هایشان روی کرسی بود و داشتند مشق شب می نوشتند. شعله چراغ گرد سوز که برای روشنایی در نظر گرفته شده بود و تنها وسیله آن روزها بود بسیار ضعیف بود و چشمان بچه ها برای مطالعه خسته می شد. البته یک چراغهایی هم بود که به آن چراغ زنبوری میگفتند و با نفت و باد کار میکرد آن چراغها دارای مخزنی بود که نفت داخل آن می ریختند و با تلمبه کوچکی که داشت آن را پر از باد میکردند همچنین این مخزن دارای درجه باد بود که هر وقت نور چراغ کم میشد دوباره آن را باد می زدند تا با فشار باد نفت زیاد به توری برسد و محیط نورانی تر شود توری هم درون آن نصب می شد و بیشتر در مراسمهای خاص از آن استفاده می شد مثلا عروسی و یا جشنها و یا در مساجد و تکیه ها که نور نسبتا زیادی داشت و فضا را خیلی گرم می کرد. یک نوع چراغ دیگری هم بود که شبیه به فانوس بود که به آن چراغ بادی و یا چراغ بغدادی میگفتند که بیشتر برای آبیاری و یا رفتن به شب نشینی و یا طویله رفتن استفاده میشد.
چراغ سبکی بود که راحت از نور آن استفاده میکردند و با نفت کار میکرد و دارای یک حباب شیشه ای بود که نور از آن ساطع می شد. از بس روی کرسی فشار آمده بود، صدای جرق جرق می داد و لق شده بود و به اندک فشاری تکان می خورد.
قسمت نهم
طبق معمول بعد از شام پدرم مشغول بادام شکنی و ما نیز مشغول جدا کردن مغزها از پوستهها شدیم .موقع خواب با همان لباسهایی که اول هفته به تن کرده بودیم و تا آخر هفته از تن مان در نمیآوردیم در زیر کرسی و لب ساحل خوابیدیم. در طول شب مادرم برای اینکه دمای زیر کرسی کم نشود و بچه ها سرما نخورند، زغالهای تنور را هم میزد تا گرما زیاد شود. پایین اتاق به دلیل مجاورت با درب ورودی سرد تر بود و ما مجبور بودیم با کلاه بخوابیم تا سرمان سرما نخورد از طرفی لحاف هم خیلی بزرگ نبود که بتوانیم همه انداممان را زیر کرسی پنهان کنیم. در حالیکه سکوت سنگینی فضای اتاق را فرا گرفته بود و فقط صدای گرگها و سگان به گوش میرسید در خواب عمیقی در دنیای دیگری سیر میکردیم.
چند روزی بود که هوا آفتابی بود و مادرم برای پختن نان آماده میشد. گندمها را با آسیاب آبی آرد میکردند. چندین آسیاب (ششعدد) در بیرون آبادی وجود داشت که در مسیر آب سرچشمه قرار داشتند و با نیروی آب کار میکردند.
آسیاب از چند قسمت تشکیل میشد یک قسمت که به آن چالون و یا چاه آسیاب میگفتند که آب از بالا داخل چالون میریخت. داخل آسیاب دو سنگ مدور صیقلی بود که یکی ثابت و دیگری متحرک بود. زمانی که آب از بالا درون چالون میریخت روی پرههایی میریخت که توسط یک محور به سنگ متحرک متصل بود و از چرخش و حرکت پرهها سنگ رویی به حرکت دورانی در میآمد و آسیابان از سوراخی که روی سنگ متحرک بود گندمها را میان دوسنگ میریخت که بر اثر فشار و سایش دو سنگ برروی هم گندمها آرد میشد.
آب بعد از برخورد به پرهها و به حرکت در آوردن آنها از جوبی که زیر آسیاب تعبیه شده بود به بیرون میآمد و در مسیر اصلی خود قرار میگرفت و به راه خود تا آسیاب بعدی ادامه میداد و در آخر هم در مسیر خود داخل آبادی میشد .
در نهایت آسیابان پیر آردها را درون همان کیسههای گندم میریخت و به صاحبش تحویل میداد و اجرت کارش را که بسیار ناچیز بود میگرفت. این نوع تهیه آرد گرچه زحمت بسیار داشت اما نان آن بسیار خوش طعم و خوش خوراک و مرغوب بود.
البته غیر از گندم، جو را نیز به همین شکل آرد میکردند و خانوادههایی که عیالوار بودند آرد گندم و جو را با هم مخلوط میکردند و نان میپختند و یا فقط با آرد جو نان تهیه میکردند .
مادرم میگفت زمانی که بچه بوده و آذوقه گندم و جو کم بوده مردم با سوله و یا پوست بادام نان تهیه میکردند و یا اینکه مردم میرفتند کارگری تا ارباب فقط به آنها غذا دهد تا از گرسنگی نمیرند که به آن اصطلاحا (خرج تله )میگفتند یعنی در عوض یک روز کار سخت فقط ناهار و شام از ارباب میگرفتند. مادرم میگفت که چقدر بچه ها به خاطر همین فقر و بی پولی از بین میرفتند و یا افراد مریض میمردند.
از اینکه نان گندم میخوردیم خوشحال بود زیرا کسانی بودند که هنوز هم نان جو مصرف میکردند. بعد از شام وقتی بچه ها خواب رفتند مادر و خواهرم به قالی باف خانه رفتند. در آنجا قسمتی بود که آردها را الک میکردند و درون دو ظرف مخصوص میریختند. این ظرفها را اصطلاحا سیله ویا سیلو میگفتند که از گل رس درست شده بود وسفالی بودند وهر کدام چندین من خمیر را درون خود جا میدادند.
برای تهیه خمیر نیاز به آب بود که از بیرون خانه باید میآوردند مثلا از قنات چشمه و یا نهر پاچنار و یا از آب انبار. آنها با سطل یا دیگچه و یا بادیه باید میرفتند و آب را از آن مسافتهای دور میآوردند. برای تهیه نان بسیار سختی را تحمل میکردند و این موضوع برای همه یکسان بود. این در حالی بود که از وسایل روشنایی ابتدایی مانند چراغ گرد سوز و یا چراغ بادی استفاده میکردند.
اگر میخواستند نان شیرمال و یا نان( اورو) بپزند وسایل و امکانات خاص خودش را داشت. برای تهیه نان شیرمال شیره و شیر را داخل آرد می ریختند و خمیر آن را تهیه میکردند اما برای نان (اورو) از همان خمیر ساخته شده استفاده میشد و موقع پختن روی خمیر مخلوطی را که ساخته بودند اضافه میکردند.
مغز گردوی آسیاب شده و یک نوع سبزی خشک و گل رنگ که به آن (کوشه) میگفتند را مخلوط میکردند و روی خمیر می مالیدند و درون تنور میزدند. چندین ساعت طول میکشید تا خمیر را آماده کنند ومرتب ورز دهند تا خوب عمل آید. اگر خمیر خوب عمل نمی آمد نانش فتیر یا ترش میشد البته از مایه خمیر برای آن استفاده میشد.
هنگامی که کار تمام میشد روی هر ظرف خمیری را با پارچه میپوشاندند و چیزهای دیگر هم روی آن میگذاشتند تا به اصطلاح خمیرگرم شود و ور بیاید و آماده پختن شود. البته چندین ساعت برای آماده شدن آن طول میکشید زیرا نان را فردای آن روز میپختند و خمیر در شب در جای گرم جا میافتاد و آماده میشد. وقتی کارشان تمام شد خسته و نالان برای خواب آمدند تا فردا نانوا بیاید و نان بپزد.
چند روزی بود که هوا آفتابی بود و مادرم برای پختن نان آماده میشد. گندمها را با آسیاب آبی آرد میکردند. چندین آسیاب (ششعدد) در بیرون آبادی وجود داشت که در مسیر آب سرچشمه قرار داشتند و با نیروی آب کار میکردند.
آسیاب از چند قسمت تشکیل میشد یک قسمت که به آن چالون و یا چاه آسیاب میگفتند که آب از بالا داخل چالون میریخت. داخل آسیاب دو سنگ مدور صیقلی بود که یکی ثابت و دیگری متحرک بود. زمانی که آب از بالا درون چالون میریخت روی پرههایی میریخت که توسط یک محور به سنگ متحرک متصل بود و از چرخش و حرکت پرهها سنگ رویی به حرکت دورانی در میآمد و آسیابان از سوراخی که روی سنگ متحرک بود گندمها را میان دوسنگ میریخت که بر اثر فشار و سایش دو سنگ برروی هم گندمها آرد میشد.
آب بعد از برخورد به پرهها و به حرکت در آوردن آنها از جوبی که زیر آسیاب تعبیه شده بود به بیرون میآمد و در مسیر اصلی خود قرار میگرفت و به راه خود تا آسیاب بعدی ادامه میداد و در آخر هم در مسیر خود داخل آبادی میشد .
در نهایت آسیابان پیر آردها را درون همان کیسههای گندم میریخت و به صاحبش تحویل میداد و اجرت کارش را که بسیار ناچیز بود میگرفت. این نوع تهیه آرد گرچه زحمت بسیار داشت اما نان آن بسیار خوش طعم و خوش خوراک و مرغوب بود.
البته غیر از گندم، جو را نیز به همین شکل آرد میکردند و خانوادههایی که عیالوار بودند آرد گندم و جو را با هم مخلوط میکردند و نان میپختند و یا فقط با آرد جو نان تهیه میکردند .
مادرم میگفت زمانی که بچه بوده و آذوقه گندم و جو کم بوده مردم با سوله و یا پوست بادام نان تهیه میکردند و یا اینکه مردم میرفتند کارگری تا ارباب فقط به آنها غذا دهد تا از گرسنگی نمیرند که به آن اصطلاحا (خرج تله )میگفتند یعنی در عوض یک روز کار سخت فقط ناهار و شام از ارباب میگرفتند. مادرم میگفت که چقدر بچه ها به خاطر همین فقر و بی پولی از بین میرفتند و یا افراد مریض میمردند.
از اینکه نان گندم میخوردیم خوشحال بود زیرا کسانی بودند که هنوز هم نان جو مصرف میکردند. بعد از شام وقتی بچه ها خواب رفتند مادر و خواهرم به قالی باف خانه رفتند. در آنجا قسمتی بود که آردها را الک میکردند و درون دو ظرف مخصوص میریختند. این ظرفها را اصطلاحا سیله ویا سیلو میگفتند که از گل رس درست شده بود وسفالی بودند وهر کدام چندین من خمیر را درون خود جا میدادند.
برای تهیه خمیر نیاز به آب بود که از بیرون خانه باید میآوردند مثلا از قنات چشمه و یا نهر پاچنار و یا از آب انبار. آنها با سطل یا دیگچه و یا بادیه باید میرفتند و آب را از آن مسافتهای دور میآوردند. برای تهیه نان بسیار سختی را تحمل میکردند و این موضوع برای همه یکسان بود. این در حالی بود که از وسایل روشنایی ابتدایی مانند چراغ گرد سوز و یا چراغ بادی استفاده میکردند.
اگر میخواستند نان شیرمال و یا نان( اورو) بپزند وسایل و امکانات خاص خودش را داشت. برای تهیه نان شیرمال شیره و شیر را داخل آرد می ریختند و خمیر آن را تهیه میکردند اما برای نان (اورو) از همان خمیر ساخته شده استفاده میشد و موقع پختن روی خمیر مخلوطی را که ساخته بودند اضافه میکردند.
مغز گردوی آسیاب شده و یک نوع سبزی خشک و گل رنگ که به آن (کوشه) میگفتند را مخلوط میکردند و روی خمیر می مالیدند و درون تنور میزدند. چندین ساعت طول میکشید تا خمیر را آماده کنند ومرتب ورز دهند تا خوب عمل آید. اگر خمیر خوب عمل نمی آمد نانش فتیر یا ترش میشد البته از مایه خمیر برای آن استفاده میشد.
هنگامی که کار تمام میشد روی هر ظرف خمیری را با پارچه میپوشاندند و چیزهای دیگر هم روی آن میگذاشتند تا به اصطلاح خمیرگرم شود و ور بیاید و آماده پختن شود. البته چندین ساعت برای آماده شدن آن طول میکشید زیرا نان را فردای آن روز میپختند و خمیر در شب در جای گرم جا میافتاد و آماده میشد. وقتی کارشان تمام شد خسته و نالان برای خواب آمدند تا فردا نانوا بیاید و نان بپزد.
قسمت دهم
صبح زود طبق معمول همه روزه از خواب بلند شدیم ولی مانند روزهای قبل ابتدا تنور را روشن نکردیم زیرا قرار بود تنور برای پختن نان آماده شود برای همین منظور بچه ها زود صبحانه خوردند و بعد از صبحانه و رفتن آنها به بیرون، مادرم کرسی و لحاف کرسی و همه وسایلی که اطراف تنور بود را کنار گذاشت و تنور را روشن کرد از چوب ساق خشک شده درختان برای گرم کردن تنور استفاده میکردند. ساق درختانی که خشک شده بودند را در تابستان و پاییز با اره میبریدند و با تبر و (هوره) به قطعات کوچکتر تقسیم میکردند و با الاغ به خانه میآوردند همچنین برای سوخت تنور نانوایی از گون و سوله و پوسته بادام وگردو و برگ درختان و فضولات حیوانی هم استفاده میشد. هر چه قدر از چوبهای ضخیم تری استفاده میکردند گرما و زغال بیشتری تولید میشد و تنور مدت زمان بیشتری داغ میماند و نیاز به واسوزان و یا دوباره سوزاندن نداشت.
مدت بیش از یک ساعت طول میکشید تا چوبهای کلفت و ضخیم به زغال سرخ تبدیل شود. نانوایی را که شب قبل از او قول گرفته بودند را دوباره صدا میزدند که تنور آماده پختن شده است و میآمد. چندین نفر خانم نانوا در ده کار میکردند نانواها فقط خانم بودند. هر محلی نانوای خودش را داشت ولی بعضی از نانواها در محلهای دیگر نیز برای نان پختن دعوت میشدند. شغل آنها فقط نانوایی نبود بلکه مانند دیگر خانم های خانه دار کارهای یومیه خود را داشتند اما این فن را نیز بلد بودند. نانوای ما منور خانم و بعضا جواهر خانم بودند و البته کسان دیگری هم میآمدند.
نانوا ابتدا با یک سیخ بلند فلزی آتشهای درون تنور را جابجا میکرد و با یک کت کهنه خیس شده دیواره های داخل تنور را تمیز میکرد یعنی کت کهنه خیس را داخل دیواره میچرخاند و با برداشتن و یا گذاشتن سوراخ دمادون در طول کار گرما و حرارت تنور را تنظیم میکرد.
یک نفر خانم هم مسئول این بود که خمیر آماده شده را چانه کند یعنی به اندازه یک نان معمولی مقدار خمیر لازم را گرد نموده و روی پارچه ای نزدیک نفر( نان وابر) قرار میداد. مسولیت این کار بعهده خواهرم بود زیرا او وارد به این کار بود.
نان وابر فردی بود که خمیر چانه و گرد شده را در روی تختهای بنام تخته نان وابری صاف و (وردنه یا ورزنه) میزد و آن را روی (نان بنده یا نون بنده) نانوا قرار میداد. وردنه یک وسیله ای بود که از چوب ساخته شده بود و مدور و استوانه ای شکل وکشیده بود که( نان وابر) خمیر را توسط این ابزار روی تخته پهن میکرد و ورز میداد تا اندازه (نان بنده) پهن شود این کار سخت و مشکل بود و از هر کسی بر نمیآمد. مسئولیت این کار با مادرم بود زیرا او در این کار توانا بود و به خانواده های دیگر هم زمان نان پختن کمک میکرد.
نانوا چند نان بنده داشت. نانهای اول را نان اول تنوری میگفتند و از کیفیت پایین تری بر خوردار بود زیرا قلق کار هنوز دست تیم نانوا نیامده بود. نان اول تنوری مقداری کوچک تر و پشت آن سوخته بودکه با نان بنده کوچکتر پخته میشد. درون تنور بیشتر از چهار یا پنج نان هم زمان بیشتر در حال پخت نبود و باید نانها به ترتیبی که توسط نانوا وارد تنور شده بود بیرون میآمد و خمیر بعدی را به تنور میچسباندند. هر قدر آرد و خمیر مرغوب بود نان خوب و بزرگتری پخته میشد.
نانهای آماده را در روی یک چادر پهن میکردند تا سرد شود و شاید یک روز به همین حالت بود تا کاملا خشک شود تا شرایط نگهداری فراهم شود. نان خشک را تا چندین هفته و یا ماه میشد استفاده کرد اما نان خشک نشده کپک میزد و به این منظور نانها را خشک میکردند. وسط نانها که نازکتر بود ترد و خوشمزه بود به آن نان( خشکبا) میگفتند که منظور همان خشکبار هست.
اگر میخواستند نان(اورو) بپزند مقداری از مخلوطی را که درست کرده بودند را روی خمیر میگذاشتند و خمیر را کمیپهن میکردند. نان اورو و شیرمال را به اندازه نانهای معمولی بزرگ و پهن نمیگرفتند زیرا پختن آن سخت میشد خمیر درون تنور میافتاد یعنی این نانها کوچکتر و ضخیم تر بود.
یک نانی هم بود که به آن نان دستی میگفند که اندازه نان اورو بود اما هیچ موادی روی آن نمیزدند که به آن نان دستی میگفتند. آخرهای کار که میشد برای بچه ها یک نان بسیار کوچکی میپختند که به آن نان (لوجی) میگفتند. بعضی مواقع کنجد و یا خشخاش را نیز بر روی نان میریختند که خوشمزه بود.
بسته به اینکه چه مقدار آرد را خمیر کرده اند،کار پختن نان طول میکشید بعضا تا غروب یعنی یک روز کاری طول میکشید تا کار تمام شود. به نانوا چاشت و ناهار و عصرانه میدادند.
عطر نان تا چند محل آنطرف تر میرفت و مردم متوجه میشدند که فلان خانواده نان میپزد. بچه پسرها و مرد خانواده را نمیگذاشتند هنگام نان پختن لب تنور بیایند زیرا نانوا غریبه و نامحرم بود اما زنهای همسایه برای خسته نباشید گفتن و دستمریزاد گفتن به آنجا میآمدند.
مدت بیش از یک ساعت طول میکشید تا چوبهای کلفت و ضخیم به زغال سرخ تبدیل شود. نانوایی را که شب قبل از او قول گرفته بودند را دوباره صدا میزدند که تنور آماده پختن شده است و میآمد. چندین نفر خانم نانوا در ده کار میکردند نانواها فقط خانم بودند. هر محلی نانوای خودش را داشت ولی بعضی از نانواها در محلهای دیگر نیز برای نان پختن دعوت میشدند. شغل آنها فقط نانوایی نبود بلکه مانند دیگر خانم های خانه دار کارهای یومیه خود را داشتند اما این فن را نیز بلد بودند. نانوای ما منور خانم و بعضا جواهر خانم بودند و البته کسان دیگری هم میآمدند.
نانوا ابتدا با یک سیخ بلند فلزی آتشهای درون تنور را جابجا میکرد و با یک کت کهنه خیس شده دیواره های داخل تنور را تمیز میکرد یعنی کت کهنه خیس را داخل دیواره میچرخاند و با برداشتن و یا گذاشتن سوراخ دمادون در طول کار گرما و حرارت تنور را تنظیم میکرد.
یک نفر خانم هم مسئول این بود که خمیر آماده شده را چانه کند یعنی به اندازه یک نان معمولی مقدار خمیر لازم را گرد نموده و روی پارچه ای نزدیک نفر( نان وابر) قرار میداد. مسولیت این کار بعهده خواهرم بود زیرا او وارد به این کار بود.
نان وابر فردی بود که خمیر چانه و گرد شده را در روی تختهای بنام تخته نان وابری صاف و (وردنه یا ورزنه) میزد و آن را روی (نان بنده یا نون بنده) نانوا قرار میداد. وردنه یک وسیله ای بود که از چوب ساخته شده بود و مدور و استوانه ای شکل وکشیده بود که( نان وابر) خمیر را توسط این ابزار روی تخته پهن میکرد و ورز میداد تا اندازه (نان بنده) پهن شود این کار سخت و مشکل بود و از هر کسی بر نمیآمد. مسئولیت این کار با مادرم بود زیرا او در این کار توانا بود و به خانواده های دیگر هم زمان نان پختن کمک میکرد.
نانوا چند نان بنده داشت. نانهای اول را نان اول تنوری میگفتند و از کیفیت پایین تری بر خوردار بود زیرا قلق کار هنوز دست تیم نانوا نیامده بود. نان اول تنوری مقداری کوچک تر و پشت آن سوخته بودکه با نان بنده کوچکتر پخته میشد. درون تنور بیشتر از چهار یا پنج نان هم زمان بیشتر در حال پخت نبود و باید نانها به ترتیبی که توسط نانوا وارد تنور شده بود بیرون میآمد و خمیر بعدی را به تنور میچسباندند. هر قدر آرد و خمیر مرغوب بود نان خوب و بزرگتری پخته میشد.
نانهای آماده را در روی یک چادر پهن میکردند تا سرد شود و شاید یک روز به همین حالت بود تا کاملا خشک شود تا شرایط نگهداری فراهم شود. نان خشک را تا چندین هفته و یا ماه میشد استفاده کرد اما نان خشک نشده کپک میزد و به این منظور نانها را خشک میکردند. وسط نانها که نازکتر بود ترد و خوشمزه بود به آن نان( خشکبا) میگفتند که منظور همان خشکبار هست.
اگر میخواستند نان(اورو) بپزند مقداری از مخلوطی را که درست کرده بودند را روی خمیر میگذاشتند و خمیر را کمیپهن میکردند. نان اورو و شیرمال را به اندازه نانهای معمولی بزرگ و پهن نمیگرفتند زیرا پختن آن سخت میشد خمیر درون تنور میافتاد یعنی این نانها کوچکتر و ضخیم تر بود.
یک نانی هم بود که به آن نان دستی میگفند که اندازه نان اورو بود اما هیچ موادی روی آن نمیزدند که به آن نان دستی میگفتند. آخرهای کار که میشد برای بچه ها یک نان بسیار کوچکی میپختند که به آن نان (لوجی) میگفتند. بعضی مواقع کنجد و یا خشخاش را نیز بر روی نان میریختند که خوشمزه بود.
بسته به اینکه چه مقدار آرد را خمیر کرده اند،کار پختن نان طول میکشید بعضا تا غروب یعنی یک روز کاری طول میکشید تا کار تمام شود. به نانوا چاشت و ناهار و عصرانه میدادند.
عطر نان تا چند محل آنطرف تر میرفت و مردم متوجه میشدند که فلان خانواده نان میپزد. بچه پسرها و مرد خانواده را نمیگذاشتند هنگام نان پختن لب تنور بیایند زیرا نانوا غریبه و نامحرم بود اما زنهای همسایه برای خسته نباشید گفتن و دستمریزاد گفتن به آنجا میآمدند.
قسمت یازدهم
مزد نانوا نسبت به وزن خمیر و یا آرد مشخص میشد که از همان نانهای پخته شده به او میدادند مثلا میگفتند یک منه ای یک نان یعنی به ازای یک من خمیر، مزد نانوا یک نان میشد یا یک مقدار بیشتر و یا کمتر به هر حال هر چه عرف و رسم بود نانوا مزد میگرفت و اگر نان نمیخواست به همان اندازه پول به او میدادند.
پس از چندین ساعت هنگام غروب کار تمام شد و اتاق را مرتب کردند و نانوا مقداری آتش درون تنور را با خاک انداز مخصوص فلزی برای منقل کرسی خود برداشت و مزد خود را که تعدادی نان بود از مادرم گرفت و وسایل دیگرش را نیز جمع کرد و در حالی که روز پر کار و خسته کننده ای داشت از میان برفهای کوچه به منزل خود راهی شد تا در زیر کرسی خود شب خوب و خوشی را داشته باشد. مادر و خواهرانم ظرفهای کثیف و خمیری را شستند و نانها را دراتاق بالا خانه ای که داشتیم روی یک چادربزرگ پهن کردند تا خشک شود. اتاق بالا خانه یا مهمان خانه یا (مهمون خون) در دیگر قسمت منزل ما بود. این اتاق فقط برای مهمانی ها و یا مراسم خاص استفاده میشد و عمدتا درب آن قفل بود وسایل خاص و بعضی از اشیای قیمتی در آن نگهداری میشد و مرتب تر از اتاق نشیمن بود. ساخت آن مانند اتاق نشیمن بود یعنی دارای چندین دولاب و رف و تاقچه بود و از تیر و تخته چوبی ساخته شده بود و نوساز به نظر میرسید زیرا در آنجا خبری از دود و آتش تنور نبود.
چندین فرش دست بافت قدیمیکه به آن کناره میگفتند در کف اتاق پهن بود و وسط اتاق یک کرسی با لحاف و تشک و بالشهای مرتب تر وجود داشت. زمانی که در فصل زمستان مهمان داشتیم و یا برادران بزرگترم میآمدند در آنجا میخوابیدند. زیر کرسی یک منقل وجود داشت که زغالهای گداخته شده را توی آن میریختند و با کمیخاکستر روی آن را میپوشاندند و منقل را در زیر کرسی روی یک سینی مسی بزرگ میگذاشتند تا اتاق گرم شود. چند پوستر از عکس شاه و آیات قرآن بر روی دیوار نصب بود. روی شیشه درب اتاق بالاخانه نوشته بود خدا، شاه، میهن و علت اینکه این دربها شیشه داشت نوساز تر بودن آن اتاق بود.
بعلت مشغله زیاد، مادرم شام حاضری درست کرده بود. مقداری مغز بادام و شیره که به آن مغز و شیره میگفتیم را آماده کرده بود و مقداری ماست تازه و حلوا شکری را با نان تازه ای که پخته بودیم بعنوان شام میل کردیم. آن شب پدرم سنگ و تیشهای وسط نگذاشته بود زیرا بچه ها خسته بودند و نای بادام شکنی نداشتیم.
صدای چند گوسفند از درون طویله به گوش میرسید. در این فصل گوسفندانی که حامله بودند میزاییدند. به همراه پدر به طویله رفتیم تا اگر گوسفندی برای زایمان مشکل دارد کمک کنیم. پدرم بسیار وارد بود. سه تا از گوسفندان در حال زاییدن بودند. یکی از آنها نمیتوانست بره خود را به دنیا بیاورد زیرا بره درون شکم میش گیر کرده بود و دستهایش عقب مانده و به اصطلاح میگفتند بره توی شکم مادرش گشته است. پدرم با مهارت خاصی بره را نجات داد بعد از آن به بره ها شیر دادیم زیرا در ابتدا آنها نمیتواستند شیر بخورند و ممکن بود زیر دست و پای گوسفندان دیگر له شوند. یکی از گاوها نیز حامله بود و نزدیک زایمانش بود و پدرم میدانست که این گاو در چه تاریخی زایمان میکند و حتی با معاینه گاوها یا گوسفندان متوجه میشد که چند ماهه حامله است و دیگران برای اینکه بدانند گاو یا گوسفندانشان حامله هستند یا خیر از او کمک میگرفتند و 99 درصد درست میگفت.
چند ماه قبل از زایمان، دیگر شیر گاو را نمیدوشیدند و میگذاشتند که شیرش خشک شود تا مقداری چاق شود و به اصطلاح کمیسر حال بیاید. گاوهای بومیزمانی که شیر میدادند ضعیف بودند و این ضعف ممکن بود برای گوساله بعدی زیان داشته باشد. در حالی که چراغ بغدادی در دست من بود و پدرم ظرف گاوها و گوسفندان را پر از آب کرد و درب طویله را بستیم و سوراخهای درب را با چادر و کهنه پوشاندیم تا برهها و گوسفندان در شب سرما نخورند و به خانه برگشتیم. پدرم از این که گوسفندانش برههای سالمیبدنیا آورده بودند خوشحال بود. این خوشحالی را در لبخندی که در کور سوی نور چراغ بود میدیدم و من هم خوشحال بودم زیرا من علاقه عجیبی به گوسفندان داشتم.
وقتی درب اتاق را باز کردیم بچه ها همه خواب بودند و مادرم در تاریکی داشت به خواهرم شیر میداد. با خاموش شدن چراغ بادی تاریکی محض اتاق را فرا گرفت و فقط صدای خرناس بچه ها به گوش میرسید و من هم مانند بقیه بچه ها روی ساحل در زیر کرسی داغ خوابیدم. وقتهایی که نان میپختیم حرارت تنور و کرسی بسیار زیاد بود و واقعا چوبهای کرسی را نمیشد دست زد و برای فردای آن روز هم نیاز به روشن کردن تنور مانند روزهای قبل نبود ومن خوشحال بودم از اینکه فردا کمیبیشترمیتوانم بخوابم.
پس از چندین ساعت هنگام غروب کار تمام شد و اتاق را مرتب کردند و نانوا مقداری آتش درون تنور را با خاک انداز مخصوص فلزی برای منقل کرسی خود برداشت و مزد خود را که تعدادی نان بود از مادرم گرفت و وسایل دیگرش را نیز جمع کرد و در حالی که روز پر کار و خسته کننده ای داشت از میان برفهای کوچه به منزل خود راهی شد تا در زیر کرسی خود شب خوب و خوشی را داشته باشد. مادر و خواهرانم ظرفهای کثیف و خمیری را شستند و نانها را دراتاق بالا خانه ای که داشتیم روی یک چادربزرگ پهن کردند تا خشک شود. اتاق بالا خانه یا مهمان خانه یا (مهمون خون) در دیگر قسمت منزل ما بود. این اتاق فقط برای مهمانی ها و یا مراسم خاص استفاده میشد و عمدتا درب آن قفل بود وسایل خاص و بعضی از اشیای قیمتی در آن نگهداری میشد و مرتب تر از اتاق نشیمن بود. ساخت آن مانند اتاق نشیمن بود یعنی دارای چندین دولاب و رف و تاقچه بود و از تیر و تخته چوبی ساخته شده بود و نوساز به نظر میرسید زیرا در آنجا خبری از دود و آتش تنور نبود.
چندین فرش دست بافت قدیمیکه به آن کناره میگفتند در کف اتاق پهن بود و وسط اتاق یک کرسی با لحاف و تشک و بالشهای مرتب تر وجود داشت. زمانی که در فصل زمستان مهمان داشتیم و یا برادران بزرگترم میآمدند در آنجا میخوابیدند. زیر کرسی یک منقل وجود داشت که زغالهای گداخته شده را توی آن میریختند و با کمیخاکستر روی آن را میپوشاندند و منقل را در زیر کرسی روی یک سینی مسی بزرگ میگذاشتند تا اتاق گرم شود. چند پوستر از عکس شاه و آیات قرآن بر روی دیوار نصب بود. روی شیشه درب اتاق بالاخانه نوشته بود خدا، شاه، میهن و علت اینکه این دربها شیشه داشت نوساز تر بودن آن اتاق بود.
بعلت مشغله زیاد، مادرم شام حاضری درست کرده بود. مقداری مغز بادام و شیره که به آن مغز و شیره میگفتیم را آماده کرده بود و مقداری ماست تازه و حلوا شکری را با نان تازه ای که پخته بودیم بعنوان شام میل کردیم. آن شب پدرم سنگ و تیشهای وسط نگذاشته بود زیرا بچه ها خسته بودند و نای بادام شکنی نداشتیم.
صدای چند گوسفند از درون طویله به گوش میرسید. در این فصل گوسفندانی که حامله بودند میزاییدند. به همراه پدر به طویله رفتیم تا اگر گوسفندی برای زایمان مشکل دارد کمک کنیم. پدرم بسیار وارد بود. سه تا از گوسفندان در حال زاییدن بودند. یکی از آنها نمیتوانست بره خود را به دنیا بیاورد زیرا بره درون شکم میش گیر کرده بود و دستهایش عقب مانده و به اصطلاح میگفتند بره توی شکم مادرش گشته است. پدرم با مهارت خاصی بره را نجات داد بعد از آن به بره ها شیر دادیم زیرا در ابتدا آنها نمیتواستند شیر بخورند و ممکن بود زیر دست و پای گوسفندان دیگر له شوند. یکی از گاوها نیز حامله بود و نزدیک زایمانش بود و پدرم میدانست که این گاو در چه تاریخی زایمان میکند و حتی با معاینه گاوها یا گوسفندان متوجه میشد که چند ماهه حامله است و دیگران برای اینکه بدانند گاو یا گوسفندانشان حامله هستند یا خیر از او کمک میگرفتند و 99 درصد درست میگفت.
چند ماه قبل از زایمان، دیگر شیر گاو را نمیدوشیدند و میگذاشتند که شیرش خشک شود تا مقداری چاق شود و به اصطلاح کمیسر حال بیاید. گاوهای بومیزمانی که شیر میدادند ضعیف بودند و این ضعف ممکن بود برای گوساله بعدی زیان داشته باشد. در حالی که چراغ بغدادی در دست من بود و پدرم ظرف گاوها و گوسفندان را پر از آب کرد و درب طویله را بستیم و سوراخهای درب را با چادر و کهنه پوشاندیم تا برهها و گوسفندان در شب سرما نخورند و به خانه برگشتیم. پدرم از این که گوسفندانش برههای سالمیبدنیا آورده بودند خوشحال بود. این خوشحالی را در لبخندی که در کور سوی نور چراغ بود میدیدم و من هم خوشحال بودم زیرا من علاقه عجیبی به گوسفندان داشتم.
وقتی درب اتاق را باز کردیم بچه ها همه خواب بودند و مادرم در تاریکی داشت به خواهرم شیر میداد. با خاموش شدن چراغ بادی تاریکی محض اتاق را فرا گرفت و فقط صدای خرناس بچه ها به گوش میرسید و من هم مانند بقیه بچه ها روی ساحل در زیر کرسی داغ خوابیدم. وقتهایی که نان میپختیم حرارت تنور و کرسی بسیار زیاد بود و واقعا چوبهای کرسی را نمیشد دست زد و برای فردای آن روز هم نیاز به روشن کردن تنور مانند روزهای قبل نبود ومن خوشحال بودم از اینکه فردا کمیبیشترمیتوانم بخوابم.
قسمت دوازدهم
روزهای جمعه روز پر کاری برای مادرم بود. عمدتا در این روز شاگردهای قالی باف تعطیل بودند اما کارهایی از قبیل حمام کردن بچه ها و مشک زنی و لباس شستن (رخت شستن )در این روز انجام میشد. نوبت حمام مردان از اذان صبح شروع میشد و تا ساعت ۷:۳۰ صبح وقت بود تا مردان و پسران عذب به حمام عمومیبروند و از آن ساعت به بعد نوبت خانمها بود تا ساعت ۲ بعد از ظهر که به حمام میرفتند.
بچه پسرهایی که کوچک بودند تا سن 7یا8 سالگی با مادران و یا خواهرانشان به حمام عمومیمیرفتند و از آن سن به بعد خانمها اعتراض میکردند که چرا این پسر را به حمام زنانه آورده اند .یا آخر وقت میبردند و یا با برادرانشان و پدر به حمام میرفتند. حمام عمومیدر وسط آبادی قرار داشت که سوخت آن نفت سیاه و یا قیر بود.
پدرم تعریف میکرد زمانی که نفت سیاه نبود حمام آبادی با هیزم و خارهای بیابان(گون)گرم میشده است. هر خانواده بر اساس جمعیت و نفرات خود بایستی در تابستان یا فصول دیگر به بیابان و کوه میرفت و از آنجا گون یا تیغ برای سوخت حمام میکند و با الاغ به ده میآورد که گاها چند نفر با هم در یک روز این کار را میکردند تا در کلیه فصول سال انبار حمام سوخت داشته باشد و اصطلاحا حمام نخوابد. حمامیده آقای سید مهدی عظیمی بود. او مردی کهنسال بود که سالیان درازی به این شغل مشغول بود.
در محله پاچنار یعنی وسط آبادی حمام مستقر و فعال بود. در کنار حمام انبار نفت و یا قیر وجود داشت که برای سوخت هر روزه بایستی با سطل از انبار یا منبع، نفت خارج میکرد و به داخل تون میبرد. چندین پله پایین تر از سطح کوچه مکانی بود که به آن تون میگفتند. در آنجا ابتدا با یک گون و یا پیراهن آغشته به نفت تون را روشن میکردند. بعد از شعله ور شدن پیراهن کهنه، با جاری شدن نفت سیاه بر روی شعله ها، آتش مشتعل تر میشد و زبانه میکشید. چندین ساعت طول میکشید تا آب درون خزینه گرم شود. خزینه اتاقی بود که پر از آب میشد و با حرارتی که در زیر آن ایجاد شده بود به مرور گرم میشد تا برای حمام رفتن قابل استفاده شود.
هر کسی که حمامی میشد به لحاظ ایستادن در مجاورت تون سیه چرده میشد زیرا دود نفت سیاه زیاد بود و تماس دستها با نفت باعث سیاه شدن دستها میشد که به راحتی پاک نمیشد زیرا وسایل شوینده امروزی وجود نداشت. آب حمام از نهر پاچنار پر میشد و در تابستانها که کشاورزی میکردند حمام یک ساعت آب ده را داشت که در آب سازی مشخص کرده بودند. با توجه به اینکه تانکر نفت سیاه نمیتوانست برای تخلیه نزدیک انبار نفت حمام شود از کنار مسجد امام حسن و یا شرکت تعاونی نفت را در جوب میکردند تا اینگونه نفت سیاه به انبار حمام برسد.آن مسیر تا چند روز بوی نفت میداد و کوچه کثیف میشد.
حمام در کنار دو صفه قدیمیوجود داشت یکی صفه نصراللهی ها و دیگری صفه محمدی ها. وقتی حمام روشن میشد دود همه جا را فرا میگرفت و بوی دود همه جا میپیچید که این کار عمدتا در بعد از ظهرها انجام میشد و تا پاسی از شب ادامه داشت تا برای فردا صبح آب گرم برای استحمام مردم وجود باشد. وقتی پدر وبرادرانم از حمام آمدند تازه آفتاب طلوع کرده بود. روزهای جمعه صبحانه مفصل تری میل میکردیم چون روز تعطیلی بود و عجله ای برای مدرسه نداشتیم. مقداری کره محلی و عسل اصل را برای صبحانه داشتیم. پدرم زنبورداری هم میکرد و چندین کندو عسل داشتیم که بیشتر عسل آن را میفروختیم. به هر حال بعد از صبحانه خواهر بزرگترم، ما چند بچه قد و نیم قد را آماده میکرد تا به حمام ببرد. من از حمام خوشم نمیآمد زیرا نوع نظافت و کیسه کشیدن آنها عذاب آور بود.
لباسهای مورد نیاز و تمیز بچه ها را درون یک بقچه گذاشت و وسایل ابتدایی برای حمام کردن مثل (سفید آب. قره قروت.کیسه زبر برای کیسه کشی، لیف، صابون برگردون و شانه پلاستیکی دندانه درشت) را داخل یک لگن فلزی ریخت و به سمت حمام به راه افتادیم از روی برفها سر میخوردیم تا به درب حمام رسیدیم. سقف یا سر در درب ورودی حمام به شکل ضربی بود که با تصویر شمشیر و شیر خورشید تزیین و نقاشی شده بود که بسیار زیبا و دل فریب بود. درب آهنی فلزی آبی رنگ را باز کردیم و از یک راهرو به راهرو دیگری پیچیدیم تا به رخت کن حمام رسیدیم سقف حمام چندین نورگیر داشت که داخل حمام را بدون روشنایی روشن میکرد اما در هنگام غروب یا صبح اول وقت با وسایل روشنایی، روشن نگه میداشتند.
سقف حمام نسبتا بلند بود و در قسمت رختکن، در وسط یک حوض آب سرد وجود داشت که بعد از حمام لنگ و وسایل حمام را آب میکشیدند. دور تا دور رختکن فضایی سکو شکل بود که بقچه های خود را باز میکردند و لباسهای خود را درون آن میگذاشتند و به داخل صحن اصلی میرفتند.
بچه پسرهایی که کوچک بودند تا سن 7یا8 سالگی با مادران و یا خواهرانشان به حمام عمومیمیرفتند و از آن سن به بعد خانمها اعتراض میکردند که چرا این پسر را به حمام زنانه آورده اند .یا آخر وقت میبردند و یا با برادرانشان و پدر به حمام میرفتند. حمام عمومیدر وسط آبادی قرار داشت که سوخت آن نفت سیاه و یا قیر بود.
پدرم تعریف میکرد زمانی که نفت سیاه نبود حمام آبادی با هیزم و خارهای بیابان(گون)گرم میشده است. هر خانواده بر اساس جمعیت و نفرات خود بایستی در تابستان یا فصول دیگر به بیابان و کوه میرفت و از آنجا گون یا تیغ برای سوخت حمام میکند و با الاغ به ده میآورد که گاها چند نفر با هم در یک روز این کار را میکردند تا در کلیه فصول سال انبار حمام سوخت داشته باشد و اصطلاحا حمام نخوابد. حمامیده آقای سید مهدی عظیمی بود. او مردی کهنسال بود که سالیان درازی به این شغل مشغول بود.
در محله پاچنار یعنی وسط آبادی حمام مستقر و فعال بود. در کنار حمام انبار نفت و یا قیر وجود داشت که برای سوخت هر روزه بایستی با سطل از انبار یا منبع، نفت خارج میکرد و به داخل تون میبرد. چندین پله پایین تر از سطح کوچه مکانی بود که به آن تون میگفتند. در آنجا ابتدا با یک گون و یا پیراهن آغشته به نفت تون را روشن میکردند. بعد از شعله ور شدن پیراهن کهنه، با جاری شدن نفت سیاه بر روی شعله ها، آتش مشتعل تر میشد و زبانه میکشید. چندین ساعت طول میکشید تا آب درون خزینه گرم شود. خزینه اتاقی بود که پر از آب میشد و با حرارتی که در زیر آن ایجاد شده بود به مرور گرم میشد تا برای حمام رفتن قابل استفاده شود.
هر کسی که حمامی میشد به لحاظ ایستادن در مجاورت تون سیه چرده میشد زیرا دود نفت سیاه زیاد بود و تماس دستها با نفت باعث سیاه شدن دستها میشد که به راحتی پاک نمیشد زیرا وسایل شوینده امروزی وجود نداشت. آب حمام از نهر پاچنار پر میشد و در تابستانها که کشاورزی میکردند حمام یک ساعت آب ده را داشت که در آب سازی مشخص کرده بودند. با توجه به اینکه تانکر نفت سیاه نمیتوانست برای تخلیه نزدیک انبار نفت حمام شود از کنار مسجد امام حسن و یا شرکت تعاونی نفت را در جوب میکردند تا اینگونه نفت سیاه به انبار حمام برسد.آن مسیر تا چند روز بوی نفت میداد و کوچه کثیف میشد.
حمام در کنار دو صفه قدیمیوجود داشت یکی صفه نصراللهی ها و دیگری صفه محمدی ها. وقتی حمام روشن میشد دود همه جا را فرا میگرفت و بوی دود همه جا میپیچید که این کار عمدتا در بعد از ظهرها انجام میشد و تا پاسی از شب ادامه داشت تا برای فردا صبح آب گرم برای استحمام مردم وجود باشد. وقتی پدر وبرادرانم از حمام آمدند تازه آفتاب طلوع کرده بود. روزهای جمعه صبحانه مفصل تری میل میکردیم چون روز تعطیلی بود و عجله ای برای مدرسه نداشتیم. مقداری کره محلی و عسل اصل را برای صبحانه داشتیم. پدرم زنبورداری هم میکرد و چندین کندو عسل داشتیم که بیشتر عسل آن را میفروختیم. به هر حال بعد از صبحانه خواهر بزرگترم، ما چند بچه قد و نیم قد را آماده میکرد تا به حمام ببرد. من از حمام خوشم نمیآمد زیرا نوع نظافت و کیسه کشیدن آنها عذاب آور بود.
لباسهای مورد نیاز و تمیز بچه ها را درون یک بقچه گذاشت و وسایل ابتدایی برای حمام کردن مثل (سفید آب. قره قروت.کیسه زبر برای کیسه کشی، لیف، صابون برگردون و شانه پلاستیکی دندانه درشت) را داخل یک لگن فلزی ریخت و به سمت حمام به راه افتادیم از روی برفها سر میخوردیم تا به درب حمام رسیدیم. سقف یا سر در درب ورودی حمام به شکل ضربی بود که با تصویر شمشیر و شیر خورشید تزیین و نقاشی شده بود که بسیار زیبا و دل فریب بود. درب آهنی فلزی آبی رنگ را باز کردیم و از یک راهرو به راهرو دیگری پیچیدیم تا به رخت کن حمام رسیدیم سقف حمام چندین نورگیر داشت که داخل حمام را بدون روشنایی روشن میکرد اما در هنگام غروب یا صبح اول وقت با وسایل روشنایی، روشن نگه میداشتند.
سقف حمام نسبتا بلند بود و در قسمت رختکن، در وسط یک حوض آب سرد وجود داشت که بعد از حمام لنگ و وسایل حمام را آب میکشیدند. دور تا دور رختکن فضایی سکو شکل بود که بقچه های خود را باز میکردند و لباسهای خود را درون آن میگذاشتند و به داخل صحن اصلی میرفتند.
قسمت سیزدهم
در زیر سکو ها دور تا دور سوراخهایی تعبیه شده بود که کفشها را داخل آن میگذاشتند تا در زیر پای دیگران نباشد و رفت و آمد آسان باشد. بقچه ها در کنار یکدیگر بود و بعد از استحمام هر کسی بقچه خود را باز میکرد و لباسهایش را میپوشید نه نگهبانی داشتند و نه چیزی گم میشد.
مقداری رختکن ترسناک بود البته آن حمام کلا ترسناک بود مخصوصا برای ما بچه ها که شنیده بودیم در حمام اجنه وجود دارد که این ترس یا فکر تا سالها در ذهن ما وجود داشت. بعد از یک درب فلزی دیگر به قسمت شست و شو وارد شدیم. آن قسمت تقریبا سی متر فضا داشت و سقف آن بلند بود و نور گیر داشت. در دو قسمت این سالن دو حوض وجود داشت که با لوله به آب خزینه وصل بود و داخل آن را پر از آب سرد و گرم میکردند و خود را میشستند. سالن پر بود از جمعیت زنان که من از نگاه آنها خجالت میکشیدم.
یک گوشه ای نزدیک حوض نشستیم و چون کوچک بودیم ترس از زمین خوردن ما وجود داشت زیرا کف حمام قدری لیز بود و خواهرم از داخل حوض آب میآورد و روی سر ما میریخت تا حسابی خیس بخوریم. حمام زنانه دلاک نداشت اما برای مردان دلاکی وجود داشت. بیش از دو ساعت طول کشید که سر تا پایمان را کیسه زبر کشید و لیف زد وکارمان تمام شد. از بس کیسه زبر بود مثل لبو قرمز شده بودیم سفید آب و قره قروت را روی کیسه میمالیدند و به بدن میکشیدند تا چرک پوست شسته شود. واقعا این نوع حمام کردن نفس گیر بود تازه وقتی صابون و لیف میزدیم کف تو چشم و دهانمان میرفت و تا بخواهد با لگن آب بیاورد کور میشدیم و چشمانمان از اسید صابون میسوخت و سرخ میشد آب هم تنظیم نبود یا گرم و داغ بود و یا سرد. زیرا عده ای آب سرد دوست داشتند و عده ای آب گرم که سر این موضوع هم گاها حرفشان میشد.
بعد از اینکه بدنمان را لیف و کیسه کردیم بایستی برای آبکشی درون خزینه آب میرفتیم. از داخل صحنی که مردم خودشان را میشستند چند پله میخورد که بایستی بالا میرفتیم و به یک درگاه یک متر در یک متر میرسیدیم. داخل آنجا آب گرم وجود داشت که دوباره از پله های داخل خزینه پایین میرفتیم. داخل خزینه مملو از آب بود و بچه ها نمیتوانستند تا کف خزینه بروند چون در آب گرم خفه میشدند. دور تا دور خزینه تاقچه ای درست شده بود که بچه ها را لب تاقچه ها مینشاندند و به آنها با لگن آب میریختند و یا آنها را درون آب فرو میکردند و در میآوردند و از راهی که آورده بودند به بیرون یعنی صحن یا سالن شست و شو بر میگرداندند.
یک کمیغفلت حادثه ای را ایجاد میکرد. مردم خود را درون خزینه آبکشی میکردند که به جای دوش گرفتن بود و آماده رفتن میشدند. خواهرم همه ما را به نوبت به رختکن میآورد و خشک میکرد زیرا به تعداد بچه ها حوله نبود و باید یکی خودش را خشک میکرد تا بعدی برسد تا در رختکن سرما نخورند. هنگام رفتن پولی به کسی نمیدادیم زیرا حقوق حمامیمشخص بود و بر تعداد خانواده های آبادی تقسیم میشد که ماهیانه از خانواده ها میگرفتند. مزد افراد بالغ با بچه ها فرق میکرد و هر کس تعداد عذب بیشتری داشت بیشتر پول میداد. دوان دوان به خانه بر گشتیم و زیر کرسی داغ دراز کشیدیم. در روز جمعه همه افراد خانواده به حمام میرفتند مگر بچه ها که به خاطر ترس از سرما خوردگی دو هفته در میان به حمام میرفتند. در هیچ خانه ای حمام خصوصی وجود نداشت زیرا امکانات آن موجود نبود.
بعد از ناهار نوبت به شستن لباسها میشد. لباسهای افراد را بایستی لب یک نهر آب میبردند و در تشت های مسی میشستند. پودر شوینده وجود نداشت با ریشه نوعی گیاه که به آن (پوشوه) میگفتند لباسها را ضد عفونی میکردند این گیاه مقداری هم کف داشت و گاهی هم از نوعی صابون استفاده میشد. با وسیله ای که به آن (رختکوبه) میگفتند به لباسها میزدند تا چرک آن برود و خوب شسته شود. در سرما در زیر برف هنگام شستن لباسها تمام دستهایشان سرخ و گاهی زخم میشد. بالاخره کار تمام میشد و لباسهای خیس وسنگین را توی تشت میگذاشتند و تشت را روی سرشان میگذاشتند و به خانه بر میگشتند.
لباسها را روی بندی که از موی بز ساخته شده بود پهن میکردند تا خشک شود. البته به لحاظ برودت و سرما لباسها در بیرون خشک نمیشد و هنگامیکه آب لباسها میرفت آنها را داخل اتاق روی بند آویزان میکردند و یا اینکه آخر شب زیر لحاف کرسی میگذاشتند تا از گرمای کرسی خشک شوند. بعضا لباسهایی که بیرون روی بند میماند صبح مثل چوب خشک شده بود زیرا آب داخل لباسها باعث یخ زدگی میشد. در این وضعیت آب و هوایی و نبود امکانات، تقریبا تمام منازل توالت هایی غیر استاندارد داشت که نه دارای چاه فاضلاب بود و نه شیر آب، همچنین فاصله این توالتها تا محل نشیمن دور تر بود و در گوشه ای از حیاط ساخته شده بود زیرا در تابستان بوی بدی میداد به همین سبب دورتر ساخته بودند.
مقداری رختکن ترسناک بود البته آن حمام کلا ترسناک بود مخصوصا برای ما بچه ها که شنیده بودیم در حمام اجنه وجود دارد که این ترس یا فکر تا سالها در ذهن ما وجود داشت. بعد از یک درب فلزی دیگر به قسمت شست و شو وارد شدیم. آن قسمت تقریبا سی متر فضا داشت و سقف آن بلند بود و نور گیر داشت. در دو قسمت این سالن دو حوض وجود داشت که با لوله به آب خزینه وصل بود و داخل آن را پر از آب سرد و گرم میکردند و خود را میشستند. سالن پر بود از جمعیت زنان که من از نگاه آنها خجالت میکشیدم.
یک گوشه ای نزدیک حوض نشستیم و چون کوچک بودیم ترس از زمین خوردن ما وجود داشت زیرا کف حمام قدری لیز بود و خواهرم از داخل حوض آب میآورد و روی سر ما میریخت تا حسابی خیس بخوریم. حمام زنانه دلاک نداشت اما برای مردان دلاکی وجود داشت. بیش از دو ساعت طول کشید که سر تا پایمان را کیسه زبر کشید و لیف زد وکارمان تمام شد. از بس کیسه زبر بود مثل لبو قرمز شده بودیم سفید آب و قره قروت را روی کیسه میمالیدند و به بدن میکشیدند تا چرک پوست شسته شود. واقعا این نوع حمام کردن نفس گیر بود تازه وقتی صابون و لیف میزدیم کف تو چشم و دهانمان میرفت و تا بخواهد با لگن آب بیاورد کور میشدیم و چشمانمان از اسید صابون میسوخت و سرخ میشد آب هم تنظیم نبود یا گرم و داغ بود و یا سرد. زیرا عده ای آب سرد دوست داشتند و عده ای آب گرم که سر این موضوع هم گاها حرفشان میشد.
بعد از اینکه بدنمان را لیف و کیسه کردیم بایستی برای آبکشی درون خزینه آب میرفتیم. از داخل صحنی که مردم خودشان را میشستند چند پله میخورد که بایستی بالا میرفتیم و به یک درگاه یک متر در یک متر میرسیدیم. داخل آنجا آب گرم وجود داشت که دوباره از پله های داخل خزینه پایین میرفتیم. داخل خزینه مملو از آب بود و بچه ها نمیتوانستند تا کف خزینه بروند چون در آب گرم خفه میشدند. دور تا دور خزینه تاقچه ای درست شده بود که بچه ها را لب تاقچه ها مینشاندند و به آنها با لگن آب میریختند و یا آنها را درون آب فرو میکردند و در میآوردند و از راهی که آورده بودند به بیرون یعنی صحن یا سالن شست و شو بر میگرداندند.
یک کمیغفلت حادثه ای را ایجاد میکرد. مردم خود را درون خزینه آبکشی میکردند که به جای دوش گرفتن بود و آماده رفتن میشدند. خواهرم همه ما را به نوبت به رختکن میآورد و خشک میکرد زیرا به تعداد بچه ها حوله نبود و باید یکی خودش را خشک میکرد تا بعدی برسد تا در رختکن سرما نخورند. هنگام رفتن پولی به کسی نمیدادیم زیرا حقوق حمامیمشخص بود و بر تعداد خانواده های آبادی تقسیم میشد که ماهیانه از خانواده ها میگرفتند. مزد افراد بالغ با بچه ها فرق میکرد و هر کس تعداد عذب بیشتری داشت بیشتر پول میداد. دوان دوان به خانه بر گشتیم و زیر کرسی داغ دراز کشیدیم. در روز جمعه همه افراد خانواده به حمام میرفتند مگر بچه ها که به خاطر ترس از سرما خوردگی دو هفته در میان به حمام میرفتند. در هیچ خانه ای حمام خصوصی وجود نداشت زیرا امکانات آن موجود نبود.
بعد از ناهار نوبت به شستن لباسها میشد. لباسهای افراد را بایستی لب یک نهر آب میبردند و در تشت های مسی میشستند. پودر شوینده وجود نداشت با ریشه نوعی گیاه که به آن (پوشوه) میگفتند لباسها را ضد عفونی میکردند این گیاه مقداری هم کف داشت و گاهی هم از نوعی صابون استفاده میشد. با وسیله ای که به آن (رختکوبه) میگفتند به لباسها میزدند تا چرک آن برود و خوب شسته شود. در سرما در زیر برف هنگام شستن لباسها تمام دستهایشان سرخ و گاهی زخم میشد. بالاخره کار تمام میشد و لباسهای خیس وسنگین را توی تشت میگذاشتند و تشت را روی سرشان میگذاشتند و به خانه بر میگشتند.
لباسها را روی بندی که از موی بز ساخته شده بود پهن میکردند تا خشک شود. البته به لحاظ برودت و سرما لباسها در بیرون خشک نمیشد و هنگامیکه آب لباسها میرفت آنها را داخل اتاق روی بند آویزان میکردند و یا اینکه آخر شب زیر لحاف کرسی میگذاشتند تا از گرمای کرسی خشک شوند. بعضا لباسهایی که بیرون روی بند میماند صبح مثل چوب خشک شده بود زیرا آب داخل لباسها باعث یخ زدگی میشد. در این وضعیت آب و هوایی و نبود امکانات، تقریبا تمام منازل توالت هایی غیر استاندارد داشت که نه دارای چاه فاضلاب بود و نه شیر آب، همچنین فاصله این توالتها تا محل نشیمن دور تر بود و در گوشه ای از حیاط ساخته شده بود زیرا در تابستان بوی بدی میداد به همین سبب دورتر ساخته بودند.
قسمت چهاردهم
حدود هفت هشت روزی بود که دون به ما بود و مادرم شیرهایی را که برایمان آورده بودند را جوشانده بود و بخشی را پنیر کرده بود و الباقی را در دیگهای مسی بزرگ به صورت ماست نگهداری میکرد تا زمان مشک زنی فرا برسد.
مشک وسیله ای بود که از پوست گوسفند یا بز تهیه و یا ساخته میشد. قصاب به روال همیشگی پوست گوسفند را از شکم پاره نمیکرد بلکه گوسفند را از قسمت گردن پوست میکند و تا انتها ادامه میداد یعنی اصطلاحا پوست گوسفند یا بز را غلفتی میکند که کار دشواری بود و قصاب باید مهارت خاصی میداشت تا پوست سوراخ نشود. سپس پوست را دباغی میکردند یعنی پشم گوسفند را از پوست جدا میکردند و پوست به صورت چرم یکدست در میآمد. پوست قسمت دنبه و دست و پای گوسفند را خوب میدوختند تا هیچ منفذی نداشته باشد و پوست فقط از طرف گردن گوسفند باز میماند تا جهت ریختن ماست و آب به داخل مشک راه داشته باشد. داخل پوست را نمک میزدند تا فاسد نشود تا اینکه پوست به همان صورت خشک میشد. قبل از مشک زنی پوست را در آب خیس میکردند تا نرم و تازه شود و خوب شستو شو میدادند. در قسمت دست و پای پوست طنابی بود که با یک چوب به جایی مسقف آویزان میشد و برای مشک زنی دو نفر در طرفین مشک می نشستند و به سمت یکدیگر هل میدادند نفر اول مشک را به سمت خود میکشید و همزمان نفر روبرو نیز به همان سمت مشک را هل میداد و لحظه بعد این کار به صورت بلعکس انجام میشد.
تدارکات برای مشک زنی محیا شد. مادرم با خواهرم این کار را عموما انجام میدادند اما در بعضی اوقات از زنان دیگر کمک میگرفت. سکینه خانم قربانی همسر شیخ محمد در این کار کمک حال مادرم بود. قدری هم غرغرو بود و ما می ترسیدیم نزدیک شویم و توی دست و پا نمی رفتیم. چون هوا سرد بود ابتدا با آب گرم چند دقیقه ای مشک زدند و آب را خالی کردند و مجددا به مقدار فضای مشک آن را از ماست و آب ولرم پر کردند. زمان هر مرحله مشک زنی بسته به سردی هوا و مقدار ماست بود. شاید صدها بار بایستی مشک را کش و واکش میکردند تا کره ماست را بگیرند. هر از گاهی شخصی که در قسمت درب مشک بود درب مشک را باز میکرد تا زمان اتمام کار را متوجه شود. گاهی مقداری آب گرم به مشک اضافه میکردند تا زودتر کره گرفته شود.
زمانی که بر اثر تکانهای مکرر کره از ماست جدا میشد، درب مشک را باز میکردند و دوغ موجود در مشک را داخل یک دیگ میریختند، این کار با مهارت انجام میشد تا کره داخل مشک بماند و فقط دوغ از آن خارج می شد تا اینکه با مهارتی کره داخل مشک را در آخرین مرحله خارج میکردند و به صورت یک گوی نرم در ظرفی جدا میگذاشتند.
بعضی از افراد شیر گاوشان پر چرب نبود و ماست آن نیز کره کمتری داشت و هر مرتبه که مشک میزدند با اینکه مقدار ماست یک اندازه بود ولی کره گرفته شده فرق میکرد.
در طول روز کار مشک زنی ادامه داشت و شاید هفت تا هشت بار مشک پر میشد و کره آن گرفته میشد. کار سخت و طاقت فرسایی بود دستان قوی و اراده آهنین لازمه کار بود.
در پایان روز هنگامی که از تمام ماست ها کره میگرفتند، دوغ آنها را در کیسه های سفید از جنس کرباس میکردند تا آب آن جدا شود و محتویات داخل کیسه را ماست کیسه و یا ماست چکیده میگفتند. آبی که از کیسه ها جدا میشد زجاب میگفتند و هرگز هدر نمیدادند.
کیسه های دوغ را بر روی یک تخته و یا کرسیهای شکسته میگذاشتند تا زجاب آنرا بگیرند. یعنی ظرفی بود که این زجاب در آن جمع میشد و نمی گذاشتند روی زمین بریزد. پس از چندین روز که کیسه ها روی تخته ها بود ماست را از کیسه جدا میکردند. ماست داخل کیسه بدلیل اینکه زجابی نداشت غلیظ و سفت شده بود سپس ماست کیسه را به صورت کشک در می آوردند یعنی ماست را به صورت گوله های کوچک در می آوردند و بر روی پارچه ای جهت خشک کردن میگذاشتند که از این طریق کشک تولید میشد. زجاب را نیز درون ظرفهای سفالی بزرگ میریختند که به آن (طغره )میگفتند پس از مدتی بخشی از آب تبخیر میشد و از باقی مانده آن قره قروت تولید میکردند.
نگهداری ماست کیسه و یا کشک آسان تر از ماست نزده بود و مشتریان خود را داشت. از قره قروت تولید شده بخشی را جهت مصرف غذایی و یا استحمام استفاده میکردند و بخش دیگر را میفروختند. مادرم کره های موجود را درون یک دیگ میریخت و با حرارتی در روی کلک یا اجاق آن را اصطلاحا آب میکرد یعنی مایع میشد و پس از گذراندن از صافی آن را داخل ظرفهای آلومینیومی و یا روحی میکرد که به آن روغن دون میگفتند، در هنگام تهیه روغن کمی هم از گل سرخ یا گل محمدی استفاده میکرد که به روغن گل سرخی معروف بود و بسیار خوش طعم و مقوی بود که در واقع به آن اصطلاحا روغن خوب نیز میگفتند. برای پخت و پز از این روغن و یا از روغن دنبه گوسفند استفاده می شد که این روغن جایگاهی دیگر داشت و اصلا از روغن های امروزی استفاده نمی کردند.
مشک وسیله ای بود که از پوست گوسفند یا بز تهیه و یا ساخته میشد. قصاب به روال همیشگی پوست گوسفند را از شکم پاره نمیکرد بلکه گوسفند را از قسمت گردن پوست میکند و تا انتها ادامه میداد یعنی اصطلاحا پوست گوسفند یا بز را غلفتی میکند که کار دشواری بود و قصاب باید مهارت خاصی میداشت تا پوست سوراخ نشود. سپس پوست را دباغی میکردند یعنی پشم گوسفند را از پوست جدا میکردند و پوست به صورت چرم یکدست در میآمد. پوست قسمت دنبه و دست و پای گوسفند را خوب میدوختند تا هیچ منفذی نداشته باشد و پوست فقط از طرف گردن گوسفند باز میماند تا جهت ریختن ماست و آب به داخل مشک راه داشته باشد. داخل پوست را نمک میزدند تا فاسد نشود تا اینکه پوست به همان صورت خشک میشد. قبل از مشک زنی پوست را در آب خیس میکردند تا نرم و تازه شود و خوب شستو شو میدادند. در قسمت دست و پای پوست طنابی بود که با یک چوب به جایی مسقف آویزان میشد و برای مشک زنی دو نفر در طرفین مشک می نشستند و به سمت یکدیگر هل میدادند نفر اول مشک را به سمت خود میکشید و همزمان نفر روبرو نیز به همان سمت مشک را هل میداد و لحظه بعد این کار به صورت بلعکس انجام میشد.
تدارکات برای مشک زنی محیا شد. مادرم با خواهرم این کار را عموما انجام میدادند اما در بعضی اوقات از زنان دیگر کمک میگرفت. سکینه خانم قربانی همسر شیخ محمد در این کار کمک حال مادرم بود. قدری هم غرغرو بود و ما می ترسیدیم نزدیک شویم و توی دست و پا نمی رفتیم. چون هوا سرد بود ابتدا با آب گرم چند دقیقه ای مشک زدند و آب را خالی کردند و مجددا به مقدار فضای مشک آن را از ماست و آب ولرم پر کردند. زمان هر مرحله مشک زنی بسته به سردی هوا و مقدار ماست بود. شاید صدها بار بایستی مشک را کش و واکش میکردند تا کره ماست را بگیرند. هر از گاهی شخصی که در قسمت درب مشک بود درب مشک را باز میکرد تا زمان اتمام کار را متوجه شود. گاهی مقداری آب گرم به مشک اضافه میکردند تا زودتر کره گرفته شود.
زمانی که بر اثر تکانهای مکرر کره از ماست جدا میشد، درب مشک را باز میکردند و دوغ موجود در مشک را داخل یک دیگ میریختند، این کار با مهارت انجام میشد تا کره داخل مشک بماند و فقط دوغ از آن خارج می شد تا اینکه با مهارتی کره داخل مشک را در آخرین مرحله خارج میکردند و به صورت یک گوی نرم در ظرفی جدا میگذاشتند.
بعضی از افراد شیر گاوشان پر چرب نبود و ماست آن نیز کره کمتری داشت و هر مرتبه که مشک میزدند با اینکه مقدار ماست یک اندازه بود ولی کره گرفته شده فرق میکرد.
در طول روز کار مشک زنی ادامه داشت و شاید هفت تا هشت بار مشک پر میشد و کره آن گرفته میشد. کار سخت و طاقت فرسایی بود دستان قوی و اراده آهنین لازمه کار بود.
در پایان روز هنگامی که از تمام ماست ها کره میگرفتند، دوغ آنها را در کیسه های سفید از جنس کرباس میکردند تا آب آن جدا شود و محتویات داخل کیسه را ماست کیسه و یا ماست چکیده میگفتند. آبی که از کیسه ها جدا میشد زجاب میگفتند و هرگز هدر نمیدادند.
کیسه های دوغ را بر روی یک تخته و یا کرسیهای شکسته میگذاشتند تا زجاب آنرا بگیرند. یعنی ظرفی بود که این زجاب در آن جمع میشد و نمی گذاشتند روی زمین بریزد. پس از چندین روز که کیسه ها روی تخته ها بود ماست را از کیسه جدا میکردند. ماست داخل کیسه بدلیل اینکه زجابی نداشت غلیظ و سفت شده بود سپس ماست کیسه را به صورت کشک در می آوردند یعنی ماست را به صورت گوله های کوچک در می آوردند و بر روی پارچه ای جهت خشک کردن میگذاشتند که از این طریق کشک تولید میشد. زجاب را نیز درون ظرفهای سفالی بزرگ میریختند که به آن (طغره )میگفتند پس از مدتی بخشی از آب تبخیر میشد و از باقی مانده آن قره قروت تولید میکردند.
نگهداری ماست کیسه و یا کشک آسان تر از ماست نزده بود و مشتریان خود را داشت. از قره قروت تولید شده بخشی را جهت مصرف غذایی و یا استحمام استفاده میکردند و بخش دیگر را میفروختند. مادرم کره های موجود را درون یک دیگ میریخت و با حرارتی در روی کلک یا اجاق آن را اصطلاحا آب میکرد یعنی مایع میشد و پس از گذراندن از صافی آن را داخل ظرفهای آلومینیومی و یا روحی میکرد که به آن روغن دون میگفتند، در هنگام تهیه روغن کمی هم از گل سرخ یا گل محمدی استفاده میکرد که به روغن گل سرخی معروف بود و بسیار خوش طعم و مقوی بود که در واقع به آن اصطلاحا روغن خوب نیز میگفتند. برای پخت و پز از این روغن و یا از روغن دنبه گوسفند استفاده می شد که این روغن جایگاهی دیگر داشت و اصلا از روغن های امروزی استفاده نمی کردند.
قسمت پانزدهم
هوا خیلی سرد بود و سوز و سرمای شدیدی از صبح وجود داشت. چند ساعتی از روز گذشته بود که صدای آشنایی به گوشم رسید. من زیر کرسی نشسته بودم و متوجه شدم مادرم با کسی صحبت میکند سریع بیرون رفتم و توی کوچه آقای حاج حسین میرباقری را دیدم که با دو الاغ ایستاده است. ایشان در هراز جان زندگی میکرد و دستفروش و یا میوه فروش جاسب بود. او در فصلهای مختلف سال میوه هایی را درون خورجین الاغش می ریخت و از این آبادی به آن آبادی میرفت و می فروخت. میوه هایی مثل سیب زمستانی، انار، گاها پرتقال و همچنین سیب زمینی و پیاز در خورجین او وجود داشت. چون کارهای مختلفی مثل خرید و فروش فرش،گوسفند و ... انجام میداد به او (حاج حسین همور کن) میگفتند حتی حاج حسین هم نمیگفتند بلکه می گفتند(همور کن)آمده. او سید بود و با شال سبزی که به کمرش بسته بود و کلاه سبزی که به سر داشت با چکمه ساق بلند مشکی و چوب دستی بلند و لباسهای کلفت زیاد گهگاه با صدای بلند حضورش را به مردم ده اعلام میکرد و در کوچه ها در حرکت بود. الاغهای ضعیفش با پالانهای کهنه و خورجینهای وصله دار زیر بار ایستاده بودند و بخار از دهان آنها متصاعد میشد تا کار سید تمام شود و به راهشان ادامه دهند.
او میوه های بدی هم نداشت مادرم چند کیلویی سیب و انار خرید کرد و او هم در ترازوی خود گذاشت و وزن آنها را مشخص کرد. ترازوی او دارای دو کفه بزرگ بود که با طنابهایی کفه های دو طرف ترازو به دو سر یک چوب مثل دسته بیل بسته میشد و با کشیدن چوب به بالا دو کفه ترازو در عرض هم قرار میگرفتند و با گذاشتن سنگهای مختلف در یک کفه و کالا در کفه دیگر وزن کالا را مشخص میکرد که خیلی هم تراز نبود و به اصطلاح سرک داشت و فقط خودش میدانست که وزن سنگهایش چقدر است زیرا سنگهای ترازویش مثل الان وزنش روی آن درج نشده بود.
از مادرم پرسیدم مگر مهمان داریم که میوه خرید کردی؟ او گفت شاید داشته باشیم . از صحبتهایش با خواهرانم متوجه شدم که امشب شب یلدا هست و تدارک این شب را میدیدند.
رسم بود برای مناسبتهای این چنینی شام مفصل تری تهیه میکردند. چلو و پلو برای چنین شبهایی بود اما نه به شکل امروزی، بلکه مادرم گندم پلو تهیه میکرد. خبر از ماهی و یا سبزی پلو با ماهی نبود. شاید در طول سال چند مرتبه پلو تهیه میشد زیرا برنج گران بود و قوتی هم نداشت. به هر حال یک چیز من در آوردی میپختند و جشنی می میگرفتند، مهم شام و یا نوع غذا نبود بلکه دور هم بودن و شاد بودن اهمیت داشت .
بعد از همه کارهای روزانه همه سر کرسی نشسته بودیم و منتظر شام شدیم. مادرم شام گندم پلو را که با روغن گل سرخی درست کرده بود و عطر خوبی هم داشت را تو یک دیس ملامین کشید و وسط سفره گذاشت. خبر از بشقابهای تک نفره نبود و هر کس از طرف خودش که نشسته بود از گندم پلوی داخل دیس تناول میکرد. درست بود که گوشتی نداشت و یا خورشتی نداشت ولی خوشمزه بود.
بعد از شام در بیرون صدای افرادی به گوش میرسید که برای شب نشینی به منزل بزرگترها و فامیلها میرفتند. صدای یا الله بگوش رسید و فهمیدیم مهمان داریم، عمویم با خانمش به منزل ما آمدند همه بلند شدیم و جا برای آنها باز کردیم. مادرم با آجیل و میوه هایی که داشتیم پذیرایی میکرد (تخمه کدو، مغز بادام و گردو بو داده، نقل، نخودچی، قویت، کشمش، سنجد سفید و قرمز، و...) از شب چره هایی بود که معمولا استفاده میشد.
و پدر و عمو یم از خاطرات خود و در گذشتگان خود میگفتند و ما سر و پا گوش بودیم تا به خاطر بسپاریم. شعرهایی میخواندند و شب خوب و به یاد ماندنی برای همه بود. تا دیر وقت مهمانی به طول کشید و مهمانان از مهمانی بر میگشتند و مهمانان ما هم خارج شدند. آخر شب بود که فهمیدیم گاومان در حال زایمان است و با پدرم به کمک گاو رفتیم.
وقتی بیرون رفتیم برف سنگینی در حال باریدن بود و بر گستره آسمان بی کران، سرخیای نمایان بود که انسان گمان میکرد سرخی بعد سحر گه است در حالیکه این سرخی یادگار سیلی سرد زمستان بر پهنه آسمان بود.
درب طویله را که باز کردیم گوسفندان در کنار هم خوابیده بودند و در حال نشخوار کردن بودند. وارد طویله گاوها شدیم، گاو قهوای رنگ بر کف طویله خوابیده بود و از درد زایمان چشمانش از حدقه بیرون زده بود. چندین ساعت بود که تقلا کرده تا گوساله اش را بدنیا بیاورد اما چون گوساله درشت بود این کار برایش سخت و درد آور بود و نمی توانست گوساله اش را بدنیا بیاورد. پدرم کمک کرد و با مهارتی که داشت بعد از نیم ساعت موفق شد گوساله را نجات دهد. گوساله ماده ابلق و بسیار زیبا و درشت بود. به کمک پدرم گوساله شیرش را خورد و مقداری آذوقه در آخور گاو کرد تا تقویت شود. گاو و گوساله را به حال خود گذاشتیم و به منزل باز گشتیم. پدرم وقتی باریدن برف را دید گفت کار فردا درآمد زیرا برف زیادی روی زمین نشسته بود و باید پارو می کردند.
او میوه های بدی هم نداشت مادرم چند کیلویی سیب و انار خرید کرد و او هم در ترازوی خود گذاشت و وزن آنها را مشخص کرد. ترازوی او دارای دو کفه بزرگ بود که با طنابهایی کفه های دو طرف ترازو به دو سر یک چوب مثل دسته بیل بسته میشد و با کشیدن چوب به بالا دو کفه ترازو در عرض هم قرار میگرفتند و با گذاشتن سنگهای مختلف در یک کفه و کالا در کفه دیگر وزن کالا را مشخص میکرد که خیلی هم تراز نبود و به اصطلاح سرک داشت و فقط خودش میدانست که وزن سنگهایش چقدر است زیرا سنگهای ترازویش مثل الان وزنش روی آن درج نشده بود.
از مادرم پرسیدم مگر مهمان داریم که میوه خرید کردی؟ او گفت شاید داشته باشیم . از صحبتهایش با خواهرانم متوجه شدم که امشب شب یلدا هست و تدارک این شب را میدیدند.
رسم بود برای مناسبتهای این چنینی شام مفصل تری تهیه میکردند. چلو و پلو برای چنین شبهایی بود اما نه به شکل امروزی، بلکه مادرم گندم پلو تهیه میکرد. خبر از ماهی و یا سبزی پلو با ماهی نبود. شاید در طول سال چند مرتبه پلو تهیه میشد زیرا برنج گران بود و قوتی هم نداشت. به هر حال یک چیز من در آوردی میپختند و جشنی می میگرفتند، مهم شام و یا نوع غذا نبود بلکه دور هم بودن و شاد بودن اهمیت داشت .
بعد از همه کارهای روزانه همه سر کرسی نشسته بودیم و منتظر شام شدیم. مادرم شام گندم پلو را که با روغن گل سرخی درست کرده بود و عطر خوبی هم داشت را تو یک دیس ملامین کشید و وسط سفره گذاشت. خبر از بشقابهای تک نفره نبود و هر کس از طرف خودش که نشسته بود از گندم پلوی داخل دیس تناول میکرد. درست بود که گوشتی نداشت و یا خورشتی نداشت ولی خوشمزه بود.
بعد از شام در بیرون صدای افرادی به گوش میرسید که برای شب نشینی به منزل بزرگترها و فامیلها میرفتند. صدای یا الله بگوش رسید و فهمیدیم مهمان داریم، عمویم با خانمش به منزل ما آمدند همه بلند شدیم و جا برای آنها باز کردیم. مادرم با آجیل و میوه هایی که داشتیم پذیرایی میکرد (تخمه کدو، مغز بادام و گردو بو داده، نقل، نخودچی، قویت، کشمش، سنجد سفید و قرمز، و...) از شب چره هایی بود که معمولا استفاده میشد.
و پدر و عمو یم از خاطرات خود و در گذشتگان خود میگفتند و ما سر و پا گوش بودیم تا به خاطر بسپاریم. شعرهایی میخواندند و شب خوب و به یاد ماندنی برای همه بود. تا دیر وقت مهمانی به طول کشید و مهمانان از مهمانی بر میگشتند و مهمانان ما هم خارج شدند. آخر شب بود که فهمیدیم گاومان در حال زایمان است و با پدرم به کمک گاو رفتیم.
وقتی بیرون رفتیم برف سنگینی در حال باریدن بود و بر گستره آسمان بی کران، سرخیای نمایان بود که انسان گمان میکرد سرخی بعد سحر گه است در حالیکه این سرخی یادگار سیلی سرد زمستان بر پهنه آسمان بود.
درب طویله را که باز کردیم گوسفندان در کنار هم خوابیده بودند و در حال نشخوار کردن بودند. وارد طویله گاوها شدیم، گاو قهوای رنگ بر کف طویله خوابیده بود و از درد زایمان چشمانش از حدقه بیرون زده بود. چندین ساعت بود که تقلا کرده تا گوساله اش را بدنیا بیاورد اما چون گوساله درشت بود این کار برایش سخت و درد آور بود و نمی توانست گوساله اش را بدنیا بیاورد. پدرم کمک کرد و با مهارتی که داشت بعد از نیم ساعت موفق شد گوساله را نجات دهد. گوساله ماده ابلق و بسیار زیبا و درشت بود. به کمک پدرم گوساله شیرش را خورد و مقداری آذوقه در آخور گاو کرد تا تقویت شود. گاو و گوساله را به حال خود گذاشتیم و به منزل باز گشتیم. پدرم وقتی باریدن برف را دید گفت کار فردا درآمد زیرا برف زیادی روی زمین نشسته بود و باید پارو می کردند.
قسمت شانزدهم
بدون سرو صدا وارد اتاق شدیم و هیچ کسی بیدار نبود پدرم چراغ بغدادی را خاموش کرد و زیر کرسی در جایمان خوابیدیم. تا دقایقی به اتفاقات آن شب فکر میکردم به شب چله و مهمانی و زاییدن گاومان و خوشحال بودم که اتفاقات جالبی را تجربه میکردم در این افکار بودم که دیگر چیزی نفهمیدم و در خواب سنگینی فرو رفته بودم.
تا دو سه نوبت اول بعد از زایمان گاو که مادرم شیر گاو را میدوشید به کسی دون نمی داد. این شیر تقریبا زرد رنگ و بسیار پر چرب و غلیظ بود که به آن (آغوز) میگفتند غذای بسیار سنگین و مفیدی بود مرسوم بود حتی برای همسایگان هم مقداری می بردند تا استفاده کنند. آن را با نان تریت میکردند و میخوردند.
هنگام چاشت بود که دیدم مادرم ناراحت هست و با شاگردانش پچ پچ میکند از صحبتهای آنها متوجه شدم که شخصی فوت کرده و قرار هست در مراسم تشییع جنازه شرکت کند. آن وقتها اگر کسی فوت میکرد تا چندین مدت مردم ناراحت بودند و احساس عجیبی نسبت به هم داشتند. مثل امروزه نبود که اینقدر مردم نسبت به هم بی تفاوت باشند، حتی از کمترین و کوچکترین شادیهایشان نیز میگذشتند که مبادا نسبت به خانواده متوفی بی حرمتی کرده باشند چه برسد به مراسم عقد و نکاح.
دستان کوچک و نحیف من در دستان مهربان مادرم قرار داشت و به همراه مردمان دیگر در سوگ تازه گذشته با اهل عزا هم آوایی میکردیم. پس از مدتی تابوت چوبی رنگ و رو رفته ای را در وسط منزل گذاشتند و لاالله الله گویان شخص فوت شده را درون آن گذاشتند و مراسم تشییع آغاز شد .
تابوت توسط مردان حمل میشد و عده ای زیر تابوت را گرفته بودند و بگو لا الله الاالله سر میدادند. ترس و وحشت وجود من را فرا گرفته بود. زنان در پی مردان گریه و زاری بیشتری میکردند و شیون و فریاد بازماندگانش این ترس را برایم بیشتر میکرد. از پیچ و خمهای کوچه ها گذشتیم تا به محلی رسیدیم که به آن مرده شور خانه میگفتند. مرده شور خانه یا غسالخانه بیرون آبادی در کنار یک جوی آب قرارداشت تقریبا سیصد متر پایین تر از امامزاده. همه منتظر شدیم تا مراسم شستشو تمام شود.
مرده شور خانه یک اتاقی بود که جوی آب از وسط آن میگذشت و قسمتی داشت که دو تابوت چوبی را در آنجا نگهداری میکردند و یک درب چوبی هم داشت تا کسی یا جانوری داخل آن نشود همچنین مقداری کافور و سایل دیگر نیز داخل آن به چشم میخورد. چون هوا سرد بود برای شستن مرده نیاز به آب گرم بود. دیگی را آورده بودند تا داخل آن آب گرم کنند. به هر حال میت را شستند و کفن کردند و دوباره داخل تابوت گذاشتند و دوباره به سمت قبرستان راه افتادند. رسم بود قبل از دفن مرده را در داخل زیارت طواف میدادند و نماز میت میخواندند.
قبرستان نیز در بیرون آبادی به سمت واران که میرفتیم قرار داشت زیر محلی که به آن (چارتاقی) میگفتند و جو سنگینی داشت به خصوص در شبها. قبرستان به گونه ای بود که هر قسمت برای طایفه ای مشخص بود و از هر طایفه ای کسی فوت میکرد در بخشی که مربوط به آن طایفه بود به خاک سپرده میشد. زمانی که به قبرستان رسیدیم قبر را تقریبا آماده کرده بودند. آقای صادقعلی حدادی قبر ها را آماده میکرد با چند بار بلند کردن و زمین گذاشتن تابوت به سر قبر رسیدیم و با مراسم خاصی میت به خاک سپرده شد. فاتحه خوانی پی در پی جهت آرامش روح میت ذکر میشد. شاید این اولین مراسمی بود که از ابتدا تا انتها دیده بودم به هر حال مراسم تمام شد و یک نفر در سر قبر با یک چراغ بغدادی باقی ماند تا شاید با خواندن قرآن و گذاشتن چراغ در شب در سر قبر میت ترس و وحشت شب اول قبر را برای میت کم کند. افراد به منازلشان برگشتند تا جهت حضور در جلسه ختم خود را آماده کنند.
هنگام اذان غروب بود که اعلام کردند برای فردا در مسجد امام حسن مراسم ختم بر گزار میشود. تمام مدتی که از مزار برگشته بودم به صحنه هایی که دیده بودم فکر میکردم و نوع گفتگوی بزرگترها در خصوص مرگ و میر افکارم را پریشان تر میکرد. به هر حال بعد از صرف شام در حالیکه سکوت اتاق را گرفته بود هر کس به جای خودش فرو نشست و چراغها خاموش شد. در طول شب چندین مرتبه کابوسهایی را دیدم و از خواب پریدم و مادرم دوباره مرا خوابانید.
هنگامی که با پدرم به مسجد رسیدیم عده ای از بستگان به ردیف دم درب ورودی مسجد ایستاده بودند تا از کسانی که به مجلس می آیند استقبال و احترام کنند. این افراد از بستگان درجه یک شخص بودند. مسئول مسجد آقای سیف الله رجبی و چای ریز و قرآن بیار آقای استاد محمد علی رضایی بود که به آن (اوس ممدعلی) میگفتند. آقا سیف الله قدری بد اخلاق بود و اگر بچه ها با بزرگترهایشان نمی آمدند به مسجد راه نمی داد. اوس ممد علی هم علاوه بر این شغل، سلمانی محل و دلاک حمام هم بود.
تا دو سه نوبت اول بعد از زایمان گاو که مادرم شیر گاو را میدوشید به کسی دون نمی داد. این شیر تقریبا زرد رنگ و بسیار پر چرب و غلیظ بود که به آن (آغوز) میگفتند غذای بسیار سنگین و مفیدی بود مرسوم بود حتی برای همسایگان هم مقداری می بردند تا استفاده کنند. آن را با نان تریت میکردند و میخوردند.
هنگام چاشت بود که دیدم مادرم ناراحت هست و با شاگردانش پچ پچ میکند از صحبتهای آنها متوجه شدم که شخصی فوت کرده و قرار هست در مراسم تشییع جنازه شرکت کند. آن وقتها اگر کسی فوت میکرد تا چندین مدت مردم ناراحت بودند و احساس عجیبی نسبت به هم داشتند. مثل امروزه نبود که اینقدر مردم نسبت به هم بی تفاوت باشند، حتی از کمترین و کوچکترین شادیهایشان نیز میگذشتند که مبادا نسبت به خانواده متوفی بی حرمتی کرده باشند چه برسد به مراسم عقد و نکاح.
دستان کوچک و نحیف من در دستان مهربان مادرم قرار داشت و به همراه مردمان دیگر در سوگ تازه گذشته با اهل عزا هم آوایی میکردیم. پس از مدتی تابوت چوبی رنگ و رو رفته ای را در وسط منزل گذاشتند و لاالله الله گویان شخص فوت شده را درون آن گذاشتند و مراسم تشییع آغاز شد .
تابوت توسط مردان حمل میشد و عده ای زیر تابوت را گرفته بودند و بگو لا الله الاالله سر میدادند. ترس و وحشت وجود من را فرا گرفته بود. زنان در پی مردان گریه و زاری بیشتری میکردند و شیون و فریاد بازماندگانش این ترس را برایم بیشتر میکرد. از پیچ و خمهای کوچه ها گذشتیم تا به محلی رسیدیم که به آن مرده شور خانه میگفتند. مرده شور خانه یا غسالخانه بیرون آبادی در کنار یک جوی آب قرارداشت تقریبا سیصد متر پایین تر از امامزاده. همه منتظر شدیم تا مراسم شستشو تمام شود.
مرده شور خانه یک اتاقی بود که جوی آب از وسط آن میگذشت و قسمتی داشت که دو تابوت چوبی را در آنجا نگهداری میکردند و یک درب چوبی هم داشت تا کسی یا جانوری داخل آن نشود همچنین مقداری کافور و سایل دیگر نیز داخل آن به چشم میخورد. چون هوا سرد بود برای شستن مرده نیاز به آب گرم بود. دیگی را آورده بودند تا داخل آن آب گرم کنند. به هر حال میت را شستند و کفن کردند و دوباره داخل تابوت گذاشتند و دوباره به سمت قبرستان راه افتادند. رسم بود قبل از دفن مرده را در داخل زیارت طواف میدادند و نماز میت میخواندند.
قبرستان نیز در بیرون آبادی به سمت واران که میرفتیم قرار داشت زیر محلی که به آن (چارتاقی) میگفتند و جو سنگینی داشت به خصوص در شبها. قبرستان به گونه ای بود که هر قسمت برای طایفه ای مشخص بود و از هر طایفه ای کسی فوت میکرد در بخشی که مربوط به آن طایفه بود به خاک سپرده میشد. زمانی که به قبرستان رسیدیم قبر را تقریبا آماده کرده بودند. آقای صادقعلی حدادی قبر ها را آماده میکرد با چند بار بلند کردن و زمین گذاشتن تابوت به سر قبر رسیدیم و با مراسم خاصی میت به خاک سپرده شد. فاتحه خوانی پی در پی جهت آرامش روح میت ذکر میشد. شاید این اولین مراسمی بود که از ابتدا تا انتها دیده بودم به هر حال مراسم تمام شد و یک نفر در سر قبر با یک چراغ بغدادی باقی ماند تا شاید با خواندن قرآن و گذاشتن چراغ در شب در سر قبر میت ترس و وحشت شب اول قبر را برای میت کم کند. افراد به منازلشان برگشتند تا جهت حضور در جلسه ختم خود را آماده کنند.
هنگام اذان غروب بود که اعلام کردند برای فردا در مسجد امام حسن مراسم ختم بر گزار میشود. تمام مدتی که از مزار برگشته بودم به صحنه هایی که دیده بودم فکر میکردم و نوع گفتگوی بزرگترها در خصوص مرگ و میر افکارم را پریشان تر میکرد. به هر حال بعد از صرف شام در حالیکه سکوت اتاق را گرفته بود هر کس به جای خودش فرو نشست و چراغها خاموش شد. در طول شب چندین مرتبه کابوسهایی را دیدم و از خواب پریدم و مادرم دوباره مرا خوابانید.
هنگامی که با پدرم به مسجد رسیدیم عده ای از بستگان به ردیف دم درب ورودی مسجد ایستاده بودند تا از کسانی که به مجلس می آیند استقبال و احترام کنند. این افراد از بستگان درجه یک شخص بودند. مسئول مسجد آقای سیف الله رجبی و چای ریز و قرآن بیار آقای استاد محمد علی رضایی بود که به آن (اوس ممدعلی) میگفتند. آقا سیف الله قدری بد اخلاق بود و اگر بچه ها با بزرگترهایشان نمی آمدند به مسجد راه نمی داد. اوس ممد علی هم علاوه بر این شغل، سلمانی محل و دلاک حمام هم بود.
قسمت هفدهم
داخل مسجد توسط یک پرده به دو قسمت تقسیم شده بود در یک قسمت زنان و در بخش بزرگتر مردان می نشستند. درب وردی زنان از قسمت منزل حاج حبیب الله و درب ورودی مردان از طرف سلخ مشگون بود. کتابهای قرآن و ادعیه داخل جعبه هایی نگهداری میشد و جهت گرم شدن مسجد از یک بخاری نفتی قدیمی با لوله های بزرگ استفاده میشد ولی جوابگو نبود چون سقف مسجد بلند بود و از درب و پنجره ها سرمای زیادی به داخل می آمد .
در گوشه مسجد یک منبر چوبی بود که پنج یا شش پله می خورد تا در روی آن بنشینند و مداح در پله های پایین و معمم در بالا جهت ارشاد و سخنرانی می نشستند. تقریبا جمعیت جمع شده بود قاری مشغول قرآن خواندن شد و مرتب صلوات و فاتحه یاد میکرد. چندین نفر به نوبت قرآن می خواندند و فاتحه یاد میکردند. اوس ممد علی هم مشغول چایی دادن شد. بعد از مدتی در جلوی هر نفر یک جا سیگاری گذاشت و داخل هر جا سیگاری چندین نخ سیگار اوشنو ویژه یا هما فیلتر دار قرارداد تا مدعوین سیگار تلخ آن جلسه را بکشند. رسم بود در مراسمهای ختم صاحب عزا این شکلی پذیرایی کند. بعضی ها سیگار میکشیدند و بعضیها نه که البته تعدادکسانی که سیگار میکشیدند بیشتر بود زیرا هم مفت بود و هم شاید فکر میکردند با کشیدن سیگار میت آمرزیده می شود. سراسر مسجد پر از دود سیگار شده بود و روحانی هم مشغول موعظه بود. از میوه و یا شام و این چیزها خبری نبود مگر برای عده ای خاص که نسبت فامیلی نزدیک با میت داشتند و یا بزرگ آبادی بودند که آنهم بعد از مراسم ختم در منزل میت اگر صغیر نداشت آبگوشتی داده میشد.
نوبت مرثیه خوانی روحانی رسید زیرا مرسوم بود در هر مراسمی از شهدای کربلا یاد شود. با صدای نه چندان جالب روحانی سعی در گریاندن مردم داشت و بعضی گریه میکردند و بعضی به احترام سرهایشان پایین بود من هرچه میکردم گریه ام نمی آمد زیرا او از بی آبی کربلا وتشنگی حرف میزد در حالیکه شب قبل چهل سانت برف آمده بود و من درک و تصوری از آن لحظات که میگفت نداشتم فقط چشمهایم را خیس میکردم که نشان دهم من هم تحت تاثیر قرار گرفته ام که از روی بچگی و نادانی بود.
مراسم ختم تمام شد و مردم یکی یکی به بستگان میت تسلیت گفتند و از کفش کن مسجد کفشهای خود را بر داشتند و خارج شدند.
هنگام رفتن هم یکی از بستگان با صدای بلند از مردم خواست که اگر میت به کسی بدهکار هست اعلام کند تا بستگانش بدهی را پرداخت نمایند تا زیر دین کسی نباشد و روحش آسوده بماند. هنگام خروج از مسجد چون شلوغ میشد بعضی از بچه ها به داخل مسجد می رفتند تا اگر سیگاری مانده بر دارند و دور از چشم پدر و مادر بکشند و استعمال کنند و تا آقا سیف الله به خود می آمد چیزی دیگر نمانده بود. در حالیکه حالتی محزون داشتم به همراه پدر قدم در راه منزل گذاشتیم و به خانه رسیدیم.
آخرین روزهای چله بزرگه بود. از ابتدای زمستان که شب یلدا بود تا دهم بهمن را چله بزرگه و از دهم بهمن تا آخر بهمن را چله کوچیکه میگفتند. چهار روز آخر چله بزرگه و چهار روز اول چله کوچیکه را چار چار می نامیدند. در این روزها سرما همه زورش را میزد تا زمستان واقعی را نشان دهد.
با اینکه همیشه لباسهای زیادی می پوشیدم و به اصطلاح بالا پوشم زیاد بود ولی از سرما خوردگی سختی رنج میبردم. مادرم هر چه گیاهان دارویی بود دم کرده بود و به من میداد ولی افاقه نمیکرد. هر کسی چیزی را تجویز میکرد. سرفه های پی در پی امانم را بریده بود. از دم کرده گل بنفشه و چهار تخم و بارهنگ گرفته تا قدومه و گیاهان دارویی دیگر مرتب میخوردم ولی تبم پایین نمی آمد. بالاخره مجبور شدم جهت مداوا به درمانگاه بروم. درمانگاه در شهرک واران قرار داشت، همان جایی که مدرسه و حمام بهداشتی و دیگر امکانات را احداث کرده بودند مردم به آن درمانگاه (محکمه) میگفتند. وقتی رسیدیم دکتر حضور نداشت و یک نفر بود که تزریقات را انجام میداد به او (محمد آمپول زن یا محمده )میگفتند. قدی بلند و لاغر داشت و به حالتی خاص حرف میزد. وقتی حال من را دید فهمید که چه مرضی دارم با تزریق چند آمپول هم سرفه ام کم شد و هم تبم پایین آمد. برای اولین بار بود که آمپول را تجربه میکردم، تا چند روز جای آن درد میکرد، چند نوبت دیگر هم مراجعه کردیم تا اینکه خوب شدم. آن روزها سعی میکردند با داروهای گیاهی به صورت دم کرده یا جوشانده امراض را بهبود ببخشند و به همین خاطر بسیاری از بچه ها از بین میرفتند در حالیکه خیلی راحت می توانستند زنده بمانند حتی در خصوص بزرگترها هم وضع به همین منوال بود البته در زمان من وضع با قدیم ترها بسیار فرق داشت و بهتر شده بود.
در گوشه مسجد یک منبر چوبی بود که پنج یا شش پله می خورد تا در روی آن بنشینند و مداح در پله های پایین و معمم در بالا جهت ارشاد و سخنرانی می نشستند. تقریبا جمعیت جمع شده بود قاری مشغول قرآن خواندن شد و مرتب صلوات و فاتحه یاد میکرد. چندین نفر به نوبت قرآن می خواندند و فاتحه یاد میکردند. اوس ممد علی هم مشغول چایی دادن شد. بعد از مدتی در جلوی هر نفر یک جا سیگاری گذاشت و داخل هر جا سیگاری چندین نخ سیگار اوشنو ویژه یا هما فیلتر دار قرارداد تا مدعوین سیگار تلخ آن جلسه را بکشند. رسم بود در مراسمهای ختم صاحب عزا این شکلی پذیرایی کند. بعضی ها سیگار میکشیدند و بعضیها نه که البته تعدادکسانی که سیگار میکشیدند بیشتر بود زیرا هم مفت بود و هم شاید فکر میکردند با کشیدن سیگار میت آمرزیده می شود. سراسر مسجد پر از دود سیگار شده بود و روحانی هم مشغول موعظه بود. از میوه و یا شام و این چیزها خبری نبود مگر برای عده ای خاص که نسبت فامیلی نزدیک با میت داشتند و یا بزرگ آبادی بودند که آنهم بعد از مراسم ختم در منزل میت اگر صغیر نداشت آبگوشتی داده میشد.
نوبت مرثیه خوانی روحانی رسید زیرا مرسوم بود در هر مراسمی از شهدای کربلا یاد شود. با صدای نه چندان جالب روحانی سعی در گریاندن مردم داشت و بعضی گریه میکردند و بعضی به احترام سرهایشان پایین بود من هرچه میکردم گریه ام نمی آمد زیرا او از بی آبی کربلا وتشنگی حرف میزد در حالیکه شب قبل چهل سانت برف آمده بود و من درک و تصوری از آن لحظات که میگفت نداشتم فقط چشمهایم را خیس میکردم که نشان دهم من هم تحت تاثیر قرار گرفته ام که از روی بچگی و نادانی بود.
مراسم ختم تمام شد و مردم یکی یکی به بستگان میت تسلیت گفتند و از کفش کن مسجد کفشهای خود را بر داشتند و خارج شدند.
هنگام رفتن هم یکی از بستگان با صدای بلند از مردم خواست که اگر میت به کسی بدهکار هست اعلام کند تا بستگانش بدهی را پرداخت نمایند تا زیر دین کسی نباشد و روحش آسوده بماند. هنگام خروج از مسجد چون شلوغ میشد بعضی از بچه ها به داخل مسجد می رفتند تا اگر سیگاری مانده بر دارند و دور از چشم پدر و مادر بکشند و استعمال کنند و تا آقا سیف الله به خود می آمد چیزی دیگر نمانده بود. در حالیکه حالتی محزون داشتم به همراه پدر قدم در راه منزل گذاشتیم و به خانه رسیدیم.
آخرین روزهای چله بزرگه بود. از ابتدای زمستان که شب یلدا بود تا دهم بهمن را چله بزرگه و از دهم بهمن تا آخر بهمن را چله کوچیکه میگفتند. چهار روز آخر چله بزرگه و چهار روز اول چله کوچیکه را چار چار می نامیدند. در این روزها سرما همه زورش را میزد تا زمستان واقعی را نشان دهد.
با اینکه همیشه لباسهای زیادی می پوشیدم و به اصطلاح بالا پوشم زیاد بود ولی از سرما خوردگی سختی رنج میبردم. مادرم هر چه گیاهان دارویی بود دم کرده بود و به من میداد ولی افاقه نمیکرد. هر کسی چیزی را تجویز میکرد. سرفه های پی در پی امانم را بریده بود. از دم کرده گل بنفشه و چهار تخم و بارهنگ گرفته تا قدومه و گیاهان دارویی دیگر مرتب میخوردم ولی تبم پایین نمی آمد. بالاخره مجبور شدم جهت مداوا به درمانگاه بروم. درمانگاه در شهرک واران قرار داشت، همان جایی که مدرسه و حمام بهداشتی و دیگر امکانات را احداث کرده بودند مردم به آن درمانگاه (محکمه) میگفتند. وقتی رسیدیم دکتر حضور نداشت و یک نفر بود که تزریقات را انجام میداد به او (محمد آمپول زن یا محمده )میگفتند. قدی بلند و لاغر داشت و به حالتی خاص حرف میزد. وقتی حال من را دید فهمید که چه مرضی دارم با تزریق چند آمپول هم سرفه ام کم شد و هم تبم پایین آمد. برای اولین بار بود که آمپول را تجربه میکردم، تا چند روز جای آن درد میکرد، چند نوبت دیگر هم مراجعه کردیم تا اینکه خوب شدم. آن روزها سعی میکردند با داروهای گیاهی به صورت دم کرده یا جوشانده امراض را بهبود ببخشند و به همین خاطر بسیاری از بچه ها از بین میرفتند در حالیکه خیلی راحت می توانستند زنده بمانند حتی در خصوص بزرگترها هم وضع به همین منوال بود البته در زمان من وضع با قدیم ترها بسیار فرق داشت و بهتر شده بود.
قسمت هجدهم
روز اول اسفند بود و مادرم به من گفت که بروم برای شگون از لب سلخ چشمه یا لب یک جوب یا نهر آب مقداری چمن بیاورم. این یک رسم بود که اجرا میشد. ( دلیل اصلی قرار دادن چمن در بالای درب ورودی این بود که زرتشتیان در قدیم معتقد بودند که اسفندیار شاهنامه هر سال در اول اسفند ماه ممکن است که به درب خانه آنها بیاید از این رو برای اسب او کمی چمن در درب ورودی و برای خود او نیز آش توی تنور بار میگذاشتند و تا صبح به این انتظار بودند که شاید او بیاید). بعد ها این رسم به این صورت تغییر کرد که در روزهای اول اسفند مردم برای اینکه رفتن زمستان و تمام شدن چله کوچیکه را جشن بگیرند و به نوعی به پیشواز بهار بروند از جاهایی که چمنی سبز شده بود کمی چمن با بیل میکَندند و در سر در خانه ها می گذاشتند به این سبزه و یا چمن اصطلاحا(مَرغ) میگفتند.
من با یک بیل کفی که برای کشاورزی بود به سمت سلخ چشمه راه افتادم. سلخ چشمه پایین تر از محله پاچنار بود. در محله پاچنار تعدادی از مردان و زنان نشسته بودند و صحبت میکردند. پدرم نیز با پیلی خود پنبه نخ میکرد. با عشق به این کار با بیل مقداری چمن یا مَرغ از لب سلخ برداشتم و با سختی آن را به سمت خانه میبردم هنگامی که مردم من را با آن بیل و مَرغ دیدند به پدرم گفتند که پسرت بهار را آورده و از برق چشمانش تایید کارم را حس میکردم. مادرم آنها را سردر خانه و حتی جاهایی در داخل خانه بر روی دیوار چسباند چون ریشه هایش دارای گِل بود به راحتی بغل دیوار چسبانده میشد. این چمن به دیوار بود تا آخر که در فصل بهار با آب باران شسته میشد و از بین میرفت.
هوا کم کم گرم میشد و برفهای کوچه ها به نرمی در حال ذوب شدن بودند. حال و هوای اسفند نوید بخش فرا رسیدن فصل بهار را میداد.
کسانی که بعنوان کارگر فصلی به شهر ها رفته بودند سر و کله شان پیدا میشد. افرادی که در فصل پاییز و زمستان به شهر ها مهاجرت میکردند عمدتا در کارخانه های حلوا پزی و یا ارده سازی مشغول بودند آنها در شهرهای جنوبی ایران و یا مشهد و یا تهران و قم و یا جاهای دیگر کار حلوا پزی میکردند که کار سخت و طاقت فرسایی بود. قبل ترها در همین آبادی افرادی بودند که مشغول حلوا سازی و یا شیره پزی(شیره انگور) بودند که بعدها این شغل به علت از بین رفتن باغات در این محل منسوخ شد و به شهرها رفتند.
مردم جاسب را بیشتر بعنوان حلوا ساز میشناختند زیرا اولین کسانی بودند که این محصول را تولید کرده بودند و دیگران از آنها تبعیت میکردند. حال و هوای مطبوعی در ده حس میشد و زندگی جریان داشت و نبض زندگی تندتر میشد.
در روزهای آخر اسفند مردم در تکاپو بودند تا برای عید نوروز و فرا رسیدن بهار خود را آماده کنند که البته این رسم به اشکال مختلف در سراسر ایران اجرا میشد و هنوز هم ادامه دارد. مهمترین آن خانه تکانی بود. چون اتاق نشیمن به لحاظ دود در طول زمستان سیاه میشد تمام وسایل را بیرون میگذاشتند و بعد از نظافت کلی، برای تزیین دیوارهای سیاه مقداری گچ درون یک پارچه می ریختند و آن را گره میزدند و با نظم خاصی این کیسه پر از گچ را به دیوار دور تا دور اتاق میکوبیدند. بر اثر این کار مقداری از پودر گچ به دیوار می نشست و گلچه گلچه دیوار اتاق سفید می شد، انگار که دیوار اتاق را نقاشی کرده باشند با این کار، داخل اتاق قدری روشن و زیبا میشد. البته کسانی که در اتاقهای گچ کاری شده و سفید زندگی میکردند این کار نیاز نبود و فقط یک خانه تکانی حسابی انجام میدادند.
یک جنب و جوش خاصی در خانه ها و در ده ایجاد میشد از این سر خانه تا آن سر نظافت و وسایل مزاحم برداشته و نظم خاصی بوجود میآمد و تغییرات در هر خانهای به چشم میخورد. درون کوچه ها برفهایی که مانده بود را میکندند و کوچه ها را تمیز میکردند البته کوچه ها آسفالت نبود و با آب شدن برفها پر از گل میشد. اگر برفی هم در حیاط خانه ها مانده بود به بیرون می بردند.
تهیه آجیل شب عید و تنقلات برای پذیرایی در روزهای دید و بازدید از دیگر کارها بود. خرید البسه نو و کلا نو نوار شدن همه افراد خانواده نسبت به بضاعتی که داشتند صورت میگرفت. خرید میوه هم خیلی اهمیت داشت مخصوصا میوه ای مانند پرتقال که آن روزها در سر هر سفره ای جلوه ای دیگر ایجاد میکرد. خانه ها تمیز، نانها پخته، همه چیز آماده برای تحویل سال نو و بهاری دیگر...
من با یک بیل کفی که برای کشاورزی بود به سمت سلخ چشمه راه افتادم. سلخ چشمه پایین تر از محله پاچنار بود. در محله پاچنار تعدادی از مردان و زنان نشسته بودند و صحبت میکردند. پدرم نیز با پیلی خود پنبه نخ میکرد. با عشق به این کار با بیل مقداری چمن یا مَرغ از لب سلخ برداشتم و با سختی آن را به سمت خانه میبردم هنگامی که مردم من را با آن بیل و مَرغ دیدند به پدرم گفتند که پسرت بهار را آورده و از برق چشمانش تایید کارم را حس میکردم. مادرم آنها را سردر خانه و حتی جاهایی در داخل خانه بر روی دیوار چسباند چون ریشه هایش دارای گِل بود به راحتی بغل دیوار چسبانده میشد. این چمن به دیوار بود تا آخر که در فصل بهار با آب باران شسته میشد و از بین میرفت.
هوا کم کم گرم میشد و برفهای کوچه ها به نرمی در حال ذوب شدن بودند. حال و هوای اسفند نوید بخش فرا رسیدن فصل بهار را میداد.
کسانی که بعنوان کارگر فصلی به شهر ها رفته بودند سر و کله شان پیدا میشد. افرادی که در فصل پاییز و زمستان به شهر ها مهاجرت میکردند عمدتا در کارخانه های حلوا پزی و یا ارده سازی مشغول بودند آنها در شهرهای جنوبی ایران و یا مشهد و یا تهران و قم و یا جاهای دیگر کار حلوا پزی میکردند که کار سخت و طاقت فرسایی بود. قبل ترها در همین آبادی افرادی بودند که مشغول حلوا سازی و یا شیره پزی(شیره انگور) بودند که بعدها این شغل به علت از بین رفتن باغات در این محل منسوخ شد و به شهرها رفتند.
مردم جاسب را بیشتر بعنوان حلوا ساز میشناختند زیرا اولین کسانی بودند که این محصول را تولید کرده بودند و دیگران از آنها تبعیت میکردند. حال و هوای مطبوعی در ده حس میشد و زندگی جریان داشت و نبض زندگی تندتر میشد.
در روزهای آخر اسفند مردم در تکاپو بودند تا برای عید نوروز و فرا رسیدن بهار خود را آماده کنند که البته این رسم به اشکال مختلف در سراسر ایران اجرا میشد و هنوز هم ادامه دارد. مهمترین آن خانه تکانی بود. چون اتاق نشیمن به لحاظ دود در طول زمستان سیاه میشد تمام وسایل را بیرون میگذاشتند و بعد از نظافت کلی، برای تزیین دیوارهای سیاه مقداری گچ درون یک پارچه می ریختند و آن را گره میزدند و با نظم خاصی این کیسه پر از گچ را به دیوار دور تا دور اتاق میکوبیدند. بر اثر این کار مقداری از پودر گچ به دیوار می نشست و گلچه گلچه دیوار اتاق سفید می شد، انگار که دیوار اتاق را نقاشی کرده باشند با این کار، داخل اتاق قدری روشن و زیبا میشد. البته کسانی که در اتاقهای گچ کاری شده و سفید زندگی میکردند این کار نیاز نبود و فقط یک خانه تکانی حسابی انجام میدادند.
یک جنب و جوش خاصی در خانه ها و در ده ایجاد میشد از این سر خانه تا آن سر نظافت و وسایل مزاحم برداشته و نظم خاصی بوجود میآمد و تغییرات در هر خانهای به چشم میخورد. درون کوچه ها برفهایی که مانده بود را میکندند و کوچه ها را تمیز میکردند البته کوچه ها آسفالت نبود و با آب شدن برفها پر از گل میشد. اگر برفی هم در حیاط خانه ها مانده بود به بیرون می بردند.
تهیه آجیل شب عید و تنقلات برای پذیرایی در روزهای دید و بازدید از دیگر کارها بود. خرید البسه نو و کلا نو نوار شدن همه افراد خانواده نسبت به بضاعتی که داشتند صورت میگرفت. خرید میوه هم خیلی اهمیت داشت مخصوصا میوه ای مانند پرتقال که آن روزها در سر هر سفره ای جلوه ای دیگر ایجاد میکرد. خانه ها تمیز، نانها پخته، همه چیز آماده برای تحویل سال نو و بهاری دیگر...
قسمت نوزدهم
قبل از عید و روز آخر مدرسه بچه ها خوشحال بودند که تعطیل شده اند البته این تعطیلات یکی دو روز قبل از عید شروع و تا دو هفته بعد از عید ادامه داشت. مرسوم بود مشقهای زیادی به بچه ها داده شود تا از درس و مدرسه فاصله نگیرند و به ازای هر روز تکلیفی را مشخص میکردند تا در طول تعطیلات انجام دهند، علاوه بر آن به تعداد روزهای تعطیل که به مدرسه نمیرفتند تغذیه روزانه را یکجا به بچه ها میدادند. وقتی بچه ها در صف به خانه بر می گشتند در دستانشان پر از خوراکی و تغذیه بود و خیلی خوشحال بودند.
از چند روز جلو تر لباس و کفشی را که برای عید خریده بودیم را باز و بسته میکردیم و دوست داشتیم زودتر عید شود تا آنها را بپوشیم اما قبل از عید دلمان نمی آمد آنها را به تن کنیم که نکند کثیف شود. بالاخره زمان تحویل سال فرا رسید و همه دور کرسی نشسته بودیم و گوش به رادیو میدادیم تا آن لحظه را اعلام کنند. قبل ترها که وسیله اطلاع رسانی نبود زیاد به ساعت دقیق تحویل سال کاری نداشتند و فقط میدانستند که عید شده است و مراسمها را به جا می آوردند.
خیلیها سفره هفت سین به شکل امروزی نداشتند و از تشریفات کمتری برخور دار بودند و سفره آنها بی تَکَلُف بود. به هر حال با بوسیدن یکدیگر و تبریک گفتن سریعا لباسهای نو را به تن کردیم و از پدر و مادرمان عیدی گرفتیم. من یک سکه پنج ریالی از پدر و یک سکه هم از مادرم عیدی گرفتم. ارزش پول خیلی مهم نبود، نفس کار که عیدی دادن بود برایمان اهمیت داشت.
رسم بود روز اول عید مردم به زیارت اهل قبور میرفتند. هر کسی برای شادی روح اموات خود چیزهایی را بر میداشت و سر مزار بستگانش از شیرینی و نقل گرفته تا خرما و میوه و شکولات و حتی انواع نان نسبت به وسع خود خیرات میکرد.
در یک ساعت خاص در ایستگاه جمع شدیم و به طرف مزار راه افتادیم و بعد از نمازی که در محلی بنام چهارتاقی برگزار کردیم از ابتدای قبرستان که مزار طایفه نصراللهی ها بود شروع کردیم و سر هر قبر فاتحه ای یاد میکردیم و حمد و سوره میخواندیم و طلب آمرزش درگذشتگان میکردیم. کیسه هایی در دست بچه ها بود تا از خیراتهایی که بر میدارند در آن کیسه می ریختند و به خانه می بردند تا بعدا بخورند بعضی از آدمهای بزرگ هم همین کار را میکردند.
همه تا آخر مزار برای فاتحه خوانی در سر قبر طایفه های دیگر رفتیم در برگشت به زیارت امامزاده هم رفتیم و زیارت کردیم. این مراسم حدود یکی دو ساعت طول کشید و به منزل برگشتیم.
از همان ساعات اولیه روز عید دید و باز دیدها شروع شد. کسانی که کوچکتر بودند به دیدن بزرگترهای فامیل و بزرگان ده می رفتند. در منزل اقوام نزدیک هم عیدی میگرفتیم. کسانی که زمستان در شهر مشغول کار بودند، از خاطرات خود و ارباب خود تعریف میکردند و بزرگان نیز از خاطرات خود در این مهمانیها با آب و تاب تعریف میکردند و ما مجذوب گفته های آنها بودیم . در مهمانی ها بسیار مودب بودیم و از آجیل هایی که روی کرسی گذاشته بودند به ندرت می خوردیم زیرا اگر می خواستیم زیاده روی کنیم با یک نگاه مادر و یا پدر حساب کار دستمان می آمد و بعضی وقتها هم با یک نیشگون از زیر کرسی متوجه اشتباهمان میشدیم بدون اینکه کسی متوجه شود چه اتفاقی افتاد که این بچه مودب شده است. البته بیشتر مهمانیها ما را با خود نمی بردند و فقط خودشان برای عید دیدنی میرفتند.
سر تا سر عید این دید و بازدیدها ادامه داشت و رفع کدورتها دراین ایام انجام میشد و همه با هم صلح میکردند. در این روزها افرادی که در شهر ها زندگی میکردند برای دیدن اقوام و یا پدر و مادر به ده می آمدند. بچه ها و جوانان در گروههای مختلف مشغول بازی و سرگرمیهای مختلف میشدند. از بازی الک دولک گرفته تا هفت سنگ، وسطی، طوقه بازی، فوتبال، زیرگو زنی، کوهنوردی و...
در محلی که به آن قلعه میگفتند و پایین منزل و املاک روحانیها بود جوانان جمع میشدند و بازی زیر گو زنی انجام میدادند. قلعه در یک گودی قرار داشت و دو مسجد مخروبه در اطراف آن بود یکی بنام مسجد حلال و دیگری بنام مسجد جلال. مسجد مخروبه جلال در سطح بالاتری نسبت به قلعه بود یک نفر آن جا می ایستاد و با یک چوب زیر یک توپ ابری میزد و توپ به هوا پرتاب میشد در پایین چند ده نفر سعی در گرفتن توپ داشتند هر کس این توپ را تصاحب میکرد او زننده توپ میشد و اگر توپ به زمین میخورد همان شخص اول دوباره زیر توپ میزد. بازی مفرح و شادی بود که البته گاها نزاع و دعوا هم میکردند. بچه ها تا باغچه خانم باقر بک که ملک پشت قلعه بود میدویدند و برای دریافت توپ تلاش میکردند. روزگار بسیار شاد و مفرحی در این روزها تجربه می شد و انرژی مثبتی همه جا در جریان بود.
از چند روز جلو تر لباس و کفشی را که برای عید خریده بودیم را باز و بسته میکردیم و دوست داشتیم زودتر عید شود تا آنها را بپوشیم اما قبل از عید دلمان نمی آمد آنها را به تن کنیم که نکند کثیف شود. بالاخره زمان تحویل سال فرا رسید و همه دور کرسی نشسته بودیم و گوش به رادیو میدادیم تا آن لحظه را اعلام کنند. قبل ترها که وسیله اطلاع رسانی نبود زیاد به ساعت دقیق تحویل سال کاری نداشتند و فقط میدانستند که عید شده است و مراسمها را به جا می آوردند.
خیلیها سفره هفت سین به شکل امروزی نداشتند و از تشریفات کمتری برخور دار بودند و سفره آنها بی تَکَلُف بود. به هر حال با بوسیدن یکدیگر و تبریک گفتن سریعا لباسهای نو را به تن کردیم و از پدر و مادرمان عیدی گرفتیم. من یک سکه پنج ریالی از پدر و یک سکه هم از مادرم عیدی گرفتم. ارزش پول خیلی مهم نبود، نفس کار که عیدی دادن بود برایمان اهمیت داشت.
رسم بود روز اول عید مردم به زیارت اهل قبور میرفتند. هر کسی برای شادی روح اموات خود چیزهایی را بر میداشت و سر مزار بستگانش از شیرینی و نقل گرفته تا خرما و میوه و شکولات و حتی انواع نان نسبت به وسع خود خیرات میکرد.
در یک ساعت خاص در ایستگاه جمع شدیم و به طرف مزار راه افتادیم و بعد از نمازی که در محلی بنام چهارتاقی برگزار کردیم از ابتدای قبرستان که مزار طایفه نصراللهی ها بود شروع کردیم و سر هر قبر فاتحه ای یاد میکردیم و حمد و سوره میخواندیم و طلب آمرزش درگذشتگان میکردیم. کیسه هایی در دست بچه ها بود تا از خیراتهایی که بر میدارند در آن کیسه می ریختند و به خانه می بردند تا بعدا بخورند بعضی از آدمهای بزرگ هم همین کار را میکردند.
همه تا آخر مزار برای فاتحه خوانی در سر قبر طایفه های دیگر رفتیم در برگشت به زیارت امامزاده هم رفتیم و زیارت کردیم. این مراسم حدود یکی دو ساعت طول کشید و به منزل برگشتیم.
از همان ساعات اولیه روز عید دید و باز دیدها شروع شد. کسانی که کوچکتر بودند به دیدن بزرگترهای فامیل و بزرگان ده می رفتند. در منزل اقوام نزدیک هم عیدی میگرفتیم. کسانی که زمستان در شهر مشغول کار بودند، از خاطرات خود و ارباب خود تعریف میکردند و بزرگان نیز از خاطرات خود در این مهمانیها با آب و تاب تعریف میکردند و ما مجذوب گفته های آنها بودیم . در مهمانی ها بسیار مودب بودیم و از آجیل هایی که روی کرسی گذاشته بودند به ندرت می خوردیم زیرا اگر می خواستیم زیاده روی کنیم با یک نگاه مادر و یا پدر حساب کار دستمان می آمد و بعضی وقتها هم با یک نیشگون از زیر کرسی متوجه اشتباهمان میشدیم بدون اینکه کسی متوجه شود چه اتفاقی افتاد که این بچه مودب شده است. البته بیشتر مهمانیها ما را با خود نمی بردند و فقط خودشان برای عید دیدنی میرفتند.
سر تا سر عید این دید و بازدیدها ادامه داشت و رفع کدورتها دراین ایام انجام میشد و همه با هم صلح میکردند. در این روزها افرادی که در شهر ها زندگی میکردند برای دیدن اقوام و یا پدر و مادر به ده می آمدند. بچه ها و جوانان در گروههای مختلف مشغول بازی و سرگرمیهای مختلف میشدند. از بازی الک دولک گرفته تا هفت سنگ، وسطی، طوقه بازی، فوتبال، زیرگو زنی، کوهنوردی و...
در محلی که به آن قلعه میگفتند و پایین منزل و املاک روحانیها بود جوانان جمع میشدند و بازی زیر گو زنی انجام میدادند. قلعه در یک گودی قرار داشت و دو مسجد مخروبه در اطراف آن بود یکی بنام مسجد حلال و دیگری بنام مسجد جلال. مسجد مخروبه جلال در سطح بالاتری نسبت به قلعه بود یک نفر آن جا می ایستاد و با یک چوب زیر یک توپ ابری میزد و توپ به هوا پرتاب میشد در پایین چند ده نفر سعی در گرفتن توپ داشتند هر کس این توپ را تصاحب میکرد او زننده توپ میشد و اگر توپ به زمین میخورد همان شخص اول دوباره زیر توپ میزد. بازی مفرح و شادی بود که البته گاها نزاع و دعوا هم میکردند. بچه ها تا باغچه خانم باقر بک که ملک پشت قلعه بود میدویدند و برای دریافت توپ تلاش میکردند. روزگار بسیار شاد و مفرحی در این روزها تجربه می شد و انرژی مثبتی همه جا در جریان بود.
قسمت بیستم
باران شدیدی در حال باریدن بود و صدای رعد و برق در کوهها می پیچید و احساس خوشی را ایجاد میکرد. صدای شُر شُر ناودانها که مملو از باران بهاری بود و همچنین تند و کند شدن بارش باران صحنه های وصف ناشدنی را ایجاد کرده بود. هنگامی که باران بر روی برفهای به جا مانده از زمستان می بارید آب زیادی در کوچه ها روان میشد و گِلهای کوچه را می شست و با خود میبرد. من در حالی که باران شدت گرفته بود با یک طوقه فلزی چرخ دو چرخه در کوچه میدویدم و بازی میکردم که ناگهان پاهایم به چیزی گیر کرد و بر زمین افتادم و طوقه هم کمی آنطرف تر به دیواری خورد و افتاد. با زحمت خود را از روی گِل و شل بلند کردم و دیدم نه تنها تمام لباسهایم کثیف شده بلکه شلوار نویی که برای عید خریده بودم نیز قلوه کن شده است. از زخم شدن دستهایم ناراحت نبودم و دلم برای لباسم که یک روز بود پوشیده بودم می سوخت و از طرفی ممکن بود مادر و پدرم دعوایم کنند. در حالی که اشک در چشمانم حلقه زده بود و کف دستانم از شدت زخم میسوخت با همان وضعیت وسیله بازی ام را برداشتم و لنگ لنگان به سمت خانه رفتم.
چند نفر مهمان داشتیم و هنگامی که مادرم من را با آن وضع و حال دید ماجرا را جویا شد و ابتدا کمی عصبانی شد ولی بعد مرا در بغل گرفت و اشکهایم را پاک کرد و دلداریم داد تا ناراحت نباشم و قول داد دوباره برایم لباس می خرد به شرطی که از فردا بره ها را برای چراندن بیرون ببرم تا عادت به چریدن کنند.
تقریبا همه گوسفندان و بزها زاییده بودند و روزها بره ها در طویله بودند و مادرهایشان در گله بودند زیرا آنها کوچک بودند و نمی توانستند با مادرهایشان به همراه گله له چرا بروند. از همان ابتدای بهار که هوا خوب بود من بره ها را به باغچه های اطراف ده می بردم و می چراندم در دو مرحله این کار انجام میشد یکی در هنگام صبح و دیگر در بعد از ظهر.
شادی روزهای تعطیل من زیاد نبود زیرا هنگامی که بچه های دیگر با همسالان خود بازی میکردند من دنبال چرانیدن بره ها بودم و تفریح من بسیار کم بود اما این کار را دوست داشتم.
در روزهای اول بسیار اذیت میشدم زیرا هم کوچک بودم و هم بره ها عادت نداشتند و مرتب به این طرف و آنطرف میدویدند و من هم مجبور بودم برای مراقبت از آنها تلاش نمایم تا اتفاقی برای آنها نیفتد.
با توجه به اینکه این آبادی دارای کوه ها و صحرای پر آب علفی بود نگهداری انواع دام به صورت سنتی تقریبا رونق داشت. اکثر خانواده ها چندین گوسفند و بز و حداقل یک گاو را نگهداری میکردند. از شیر و فراورده های دام در طول سال ارتزاق مینمودند و خود کفا بودند. چندین سر گله در مجموع در آبادی وجود داشت که چند هزار راس گوسفند و بز را تشکیل میداد. عده ای گله شخصی داشتند مانند آقای عبدالله اسماعیلی و همچنین آقای فتح الله ناصری، ولی بقیه آبادی به صورت خرده پا بودند که با تجمیع گوسفندان چند خانوار یک گله ایجاد می شد. مثلا محله پایین یکسر گله داشت، محله پاچنار و پل و بالا یکسر و دوستان بهایی هم یک سر گله داشتند. که در ابتدای سال با یک نفر قرارداد می بستند تا به مدت معلوم چوپانی گله را بعهده بگیرد و بر اساس تعداد گوسفندان حقوق چوپان را مشخص میکردند و او تعهد میکرد گوسفندان را مراقبت نموده و خوب بچراند. راس ساعت مشخصی اولین خانواده که در محله پایین بود گوسفندان خود را از طویله بیرون میکرد و گوسفندان بر حسب عادت در کوچه ها به حرکت می افتادند از صدای زنگوله گوسفندان خانواده های دیگر هم متوجه خروج گله از آبادی میشدند و آنها هم گوسفندان را از طویله خارج میکردند شخصی که چوپان بود با یک چوبدستی از چوب بادام و یک توبره که بر پشتش بود گوسفندان را به سمت معلومی هدایت میکرد و به کوه و صحرا می برد.
(توبره وسیله ای بود که از نخ پشم میش و یا بز می بافتند که به بافنده آن لباف میگفتند تنها لباف آنجا آقای شیخ محمد قربانی بود که منزلش روبروی اداره و جنب حسینیه بود. داخل توبره یک سفره نخی از نان و مواد غذایی و یک کتری روحی سیاه جهت درست کردن چای و استکان و وسایل ابتدایی دیگر برای زندگی در بیابان بود که چوپانان در پشت خود حمل میکردند و در فصل بهار اگر گوسفندی میزایید چوپان آن را داخل توبره میگذاشت و به آبادی می آورد تا به صاحبش بدهد و مژدگانی بگیرد)
نزدیک غروب که میشد گله به ده بر میگشت و گوسفندان بر حسب عادت به طویله های صاحبان خود میرفتند و این کار در طول سال ادامه داشت.
چند نفر مهمان داشتیم و هنگامی که مادرم من را با آن وضع و حال دید ماجرا را جویا شد و ابتدا کمی عصبانی شد ولی بعد مرا در بغل گرفت و اشکهایم را پاک کرد و دلداریم داد تا ناراحت نباشم و قول داد دوباره برایم لباس می خرد به شرطی که از فردا بره ها را برای چراندن بیرون ببرم تا عادت به چریدن کنند.
تقریبا همه گوسفندان و بزها زاییده بودند و روزها بره ها در طویله بودند و مادرهایشان در گله بودند زیرا آنها کوچک بودند و نمی توانستند با مادرهایشان به همراه گله له چرا بروند. از همان ابتدای بهار که هوا خوب بود من بره ها را به باغچه های اطراف ده می بردم و می چراندم در دو مرحله این کار انجام میشد یکی در هنگام صبح و دیگر در بعد از ظهر.
شادی روزهای تعطیل من زیاد نبود زیرا هنگامی که بچه های دیگر با همسالان خود بازی میکردند من دنبال چرانیدن بره ها بودم و تفریح من بسیار کم بود اما این کار را دوست داشتم.
در روزهای اول بسیار اذیت میشدم زیرا هم کوچک بودم و هم بره ها عادت نداشتند و مرتب به این طرف و آنطرف میدویدند و من هم مجبور بودم برای مراقبت از آنها تلاش نمایم تا اتفاقی برای آنها نیفتد.
با توجه به اینکه این آبادی دارای کوه ها و صحرای پر آب علفی بود نگهداری انواع دام به صورت سنتی تقریبا رونق داشت. اکثر خانواده ها چندین گوسفند و بز و حداقل یک گاو را نگهداری میکردند. از شیر و فراورده های دام در طول سال ارتزاق مینمودند و خود کفا بودند. چندین سر گله در مجموع در آبادی وجود داشت که چند هزار راس گوسفند و بز را تشکیل میداد. عده ای گله شخصی داشتند مانند آقای عبدالله اسماعیلی و همچنین آقای فتح الله ناصری، ولی بقیه آبادی به صورت خرده پا بودند که با تجمیع گوسفندان چند خانوار یک گله ایجاد می شد. مثلا محله پایین یکسر گله داشت، محله پاچنار و پل و بالا یکسر و دوستان بهایی هم یک سر گله داشتند. که در ابتدای سال با یک نفر قرارداد می بستند تا به مدت معلوم چوپانی گله را بعهده بگیرد و بر اساس تعداد گوسفندان حقوق چوپان را مشخص میکردند و او تعهد میکرد گوسفندان را مراقبت نموده و خوب بچراند. راس ساعت مشخصی اولین خانواده که در محله پایین بود گوسفندان خود را از طویله بیرون میکرد و گوسفندان بر حسب عادت در کوچه ها به حرکت می افتادند از صدای زنگوله گوسفندان خانواده های دیگر هم متوجه خروج گله از آبادی میشدند و آنها هم گوسفندان را از طویله خارج میکردند شخصی که چوپان بود با یک چوبدستی از چوب بادام و یک توبره که بر پشتش بود گوسفندان را به سمت معلومی هدایت میکرد و به کوه و صحرا می برد.
(توبره وسیله ای بود که از نخ پشم میش و یا بز می بافتند که به بافنده آن لباف میگفتند تنها لباف آنجا آقای شیخ محمد قربانی بود که منزلش روبروی اداره و جنب حسینیه بود. داخل توبره یک سفره نخی از نان و مواد غذایی و یک کتری روحی سیاه جهت درست کردن چای و استکان و وسایل ابتدایی دیگر برای زندگی در بیابان بود که چوپانان در پشت خود حمل میکردند و در فصل بهار اگر گوسفندی میزایید چوپان آن را داخل توبره میگذاشت و به آبادی می آورد تا به صاحبش بدهد و مژدگانی بگیرد)
نزدیک غروب که میشد گله به ده بر میگشت و گوسفندان بر حسب عادت به طویله های صاحبان خود میرفتند و این کار در طول سال ادامه داشت.
قسمت بیست و یکم
از آن جایی که اکثر خانواده ها دارای گاو وگوساله بودند، در هنگام بهار گوساله های چند ماهه نر که به آن (مَل یا جونه) میگفتند و ماده که به آن(وِشتَر) میگفتند و گاوهای( قِسِر) را جمع میکردند و دریک روز به خصوص به کوه می فرستادند (گاو قِسِر گاوی بود که نه شیر داشت و حامله بودن آن هم مشخص نبود) محلی که این گاوها جمع میشدند و محل رفت و آمدشان بود را کوچه (گُوگَل) می گفتند که هنوزهم به همین نام مانده است.
گاوها را در یک دره و یا بیابان رها میکردند و هر چند روز یک بار شخصی را که بعنوان (گُوگَل بان) مشخص کرده بودند می رفت و سری به گله گاوها میزد تا از موقعیت آنها مطلع شود و اگر در جای خوبی از نظر آب و علف نیستند آنها را به جای خوب هدایت کند و یا اگر گاوی مریض هست آن را به ده بیاورد و موارد دیگر. این گله تا پاییز در بیابان بود و هوا که سرد میشد به ده بر میگشت تا سال آینده دوباره به همین شکل به بیابان بروند.
گاوهای شیری هم در مدت کوتاهی توسط یک شخص به کوه و بیابان برده میشدند و هر روز غروب به ده برمیگشتند تا صاحبانشان شیرهای آنها را بدوشند و یا به گوساله هایشان شیر بدهند. تا زمانی که در بیابان علف زیاد و تازه بود این کار انجام میشد، شاید سه ماه در سال گله در رفت و آمد بود و این گله دیگر به کوه نمی رفت. حقوق هر دو چوپان گله گاوها مشخص بود و بر اساس تعداد گاوهای هر خانواده تقسیم میشد.
با توجه به خشکسالی و پایین بودن درآمد و صنعتی شدن شهرها عده زیادی از جوانان به شهر ها مهاجرت نمودند. این موضوع باعث شد تا صنعت دامداری و کشاورزی رو به افول نماید و تعداد رمه های گاو و گوسفند کم و کمتر شود. تعداد گاوها و گوسفندان آنقدر کم شد که دیگر (گُوگَل شیری و گوشتی) تعطیل و گله گوسفندان آبادی هم یک سر بیشتر نماند. البته آن دو گله شخصی که قبلا ذکر شده بود(آقای عبدالله اسماعیلی و ناصری) هنوز وجود داشت به همین خاطر چرانیدن گوسفندان ده نوبتی شد.
به جز گله های شخصی بقیه گله ها را اصطلاحا(چَکَنه) میگفتند زیرا در شب در بیابان برای چِرا نگهداری نمیشدند و آن گله هایی که هر روز به ده نمی آمدند را گله (شب چَر) می گفتند زیرا در شب چوپان آنها را در دره ای میچرانیداین کار بیشتر در شبهای مهتابی انجام میشد و کار سخت و دشواری بود.
ابتدای سال کلیه کسانی که گوسفند داشتند آمار گوسفندان خود را اعلام میکردند زیرا قرار بود بر اساس تعداد گوسفندان هر خانواده برنامه زمانبندی شده ای مدون شود و مشخص نمایند که چه کسی و در چه روزهایی و به چه تعداد در ماه نوبت چوپانی اش میشود. یک نفر این سر شماری را انجام میداد و توسط شخصی که خبره بود این جدول مهیا میشد. این تنظیمات با توجه به روزهای آب بند آن فرد صورت میگرفت یعنی سعی میشد اگر فردی در روز شنبه نوبت آبیاری دارد نوبت گله اش در روز دیگر باشد تا تداخلی نداشته باشد. هر چه قدر تعداد گوسفندان بیشتر بود نوبت ها دیر تر فرا می رسید. افرادی که در یک تیم قرار میگرفتند را یک(بُلوک) میگفتند که به نسبت گوسفندانشان ترتیب رفتن به گله مشخص بود ممکن بود گله به ده سر بلوک و یا کمتر یا بیشتر تقسیم شود. البته همیشه در خصوص نحوه تقسیم و تنظیم ایراداتی بود که منجر به دعوا و بگو مگو هم میشد.
گاوها را در یک دره و یا بیابان رها میکردند و هر چند روز یک بار شخصی را که بعنوان (گُوگَل بان) مشخص کرده بودند می رفت و سری به گله گاوها میزد تا از موقعیت آنها مطلع شود و اگر در جای خوبی از نظر آب و علف نیستند آنها را به جای خوب هدایت کند و یا اگر گاوی مریض هست آن را به ده بیاورد و موارد دیگر. این گله تا پاییز در بیابان بود و هوا که سرد میشد به ده بر میگشت تا سال آینده دوباره به همین شکل به بیابان بروند.
گاوهای شیری هم در مدت کوتاهی توسط یک شخص به کوه و بیابان برده میشدند و هر روز غروب به ده برمیگشتند تا صاحبانشان شیرهای آنها را بدوشند و یا به گوساله هایشان شیر بدهند. تا زمانی که در بیابان علف زیاد و تازه بود این کار انجام میشد، شاید سه ماه در سال گله در رفت و آمد بود و این گله دیگر به کوه نمی رفت. حقوق هر دو چوپان گله گاوها مشخص بود و بر اساس تعداد گاوهای هر خانواده تقسیم میشد.
با توجه به خشکسالی و پایین بودن درآمد و صنعتی شدن شهرها عده زیادی از جوانان به شهر ها مهاجرت نمودند. این موضوع باعث شد تا صنعت دامداری و کشاورزی رو به افول نماید و تعداد رمه های گاو و گوسفند کم و کمتر شود. تعداد گاوها و گوسفندان آنقدر کم شد که دیگر (گُوگَل شیری و گوشتی) تعطیل و گله گوسفندان آبادی هم یک سر بیشتر نماند. البته آن دو گله شخصی که قبلا ذکر شده بود(آقای عبدالله اسماعیلی و ناصری) هنوز وجود داشت به همین خاطر چرانیدن گوسفندان ده نوبتی شد.
به جز گله های شخصی بقیه گله ها را اصطلاحا(چَکَنه) میگفتند زیرا در شب در بیابان برای چِرا نگهداری نمیشدند و آن گله هایی که هر روز به ده نمی آمدند را گله (شب چَر) می گفتند زیرا در شب چوپان آنها را در دره ای میچرانیداین کار بیشتر در شبهای مهتابی انجام میشد و کار سخت و دشواری بود.
ابتدای سال کلیه کسانی که گوسفند داشتند آمار گوسفندان خود را اعلام میکردند زیرا قرار بود بر اساس تعداد گوسفندان هر خانواده برنامه زمانبندی شده ای مدون شود و مشخص نمایند که چه کسی و در چه روزهایی و به چه تعداد در ماه نوبت چوپانی اش میشود. یک نفر این سر شماری را انجام میداد و توسط شخصی که خبره بود این جدول مهیا میشد. این تنظیمات با توجه به روزهای آب بند آن فرد صورت میگرفت یعنی سعی میشد اگر فردی در روز شنبه نوبت آبیاری دارد نوبت گله اش در روز دیگر باشد تا تداخلی نداشته باشد. هر چه قدر تعداد گوسفندان بیشتر بود نوبت ها دیر تر فرا می رسید. افرادی که در یک تیم قرار میگرفتند را یک(بُلوک) میگفتند که به نسبت گوسفندانشان ترتیب رفتن به گله مشخص بود ممکن بود گله به ده سر بلوک و یا کمتر یا بیشتر تقسیم شود. البته همیشه در خصوص نحوه تقسیم و تنظیم ایراداتی بود که منجر به دعوا و بگو مگو هم میشد.
قسمت بیست و دوم
در ابتدای سال علاوه بر تنظیم (بیجَک) گله که قبلا توضیح داده شد، مرسوم بود که تغییرات زمان آب بندی هم اجرا میشد. زیرا در طول سال قبلی املاکی خرید و فروش شده بود که نیاز به جابجایی زمان آب بندی داشت. این کار بسیار تخصصی و به اطلاعات کامل از املاک و مالکان زمینها نیاز داشت و کار هر کسی نبود. این آمار بیشتر بترتیب زمان توسط آقایان محمد علی روحانی، قدرت الله روحانی، آقا رضا جمالی، سید اسدالله نصرالهی، آقا حسین نصراللهی، پرویز صادقی و دیگران در ادوار مختلف صورت میگرفت.
دشت کروگان حدود ۶۰۰ جریب بود که از دشتهای مختلف با نامهای متفاوت تشکیل میشد. هر دشتی نسبت به موقعیت مکانی و میزان اشجار و نوع خاک و دوری یا نزدیکی به آب و یا جاده و حاصل دهی ارزش گذاری میشد. از دشتهای معروف دشت نَرکال، دشت بالا، دشت راستون، دشت رُینه، دشت پایین، میان دشت، دشت کناره، دشت مالو، دشت سرخ، دشت رَمَند، دشت سنگ آب، دشت دَرِده و... که هر کدام از این دشتها دارای زمینهایی به نامهای معروف بود که با گفتن اسم زمین مشخص میشد اولا آن زمین در چه دشتی واقع شده و مالکان آن از چند پشت به این طرف چه کسانی بودهاند و میزان و مقدار آن زمین نیز مشخص بود.
علاوه بر این ۶۰۰ جریب که گفته شد زمینهایی هم بودند که به آن اراضی و یا (اطرافی) میگفتند. این زمینها خارج از دشت بودند و هر کس به نسبت زمینهای دشت از زمین های اطراف دشت هم سهمی داشت. این زمینها از قنات بابا شیخ شروع میشد تا به کوههای کَمرمیانی و صَلالت میرسید که بیشتر در آن محصولاتی مانند گندم و جو میکاشتند.
دشت کروگان از چندین چشمه یا قنات آبیاری میشد. قنات سر چشمه، قنات بیشه یا سر لوله، قنات چشمه، چشمه فیلجه و... عمدتا هر زمین دارای سهم آب از همه قناتها داشت که در بین قناتها دو قنات آب ده(منظور قنات سرچشمه) و آب بالاده(منظور آب سر لوله) را همیشه مد نظر داشتند و برروی این قناتها آب سازی صورت میگرفت و بقیه تکمیل کننده بودند و فصلی آب داشتند.
واحد زمینهای کشاورزی (مَن) بود که مطابق ۱۰۰ متر مربع میشد و هر من زمین حدود ۳ دقیقه از آب دو قنات ده و بالاده را دارا بود. هر ۱۰ من زمین مطابق با یک جریب میشد که فقط بعضی از افراد دارای چندین جریب زمین بودند. چندین باغ انگور در راه سرچشمه و تعدادی هم در ابتدای دشت بالا وجود داشت. عمده اشجار درختان گردو و بادام بود و درختان میوه محدود به انگور و سیب و زرد آلو میشدند و از میوه های دیگر تک و تُک به چشم میخورد مثل درخت توت، آلبالو، آلو.
در قسمتی از دشت که نیاز بود آب ده و یا بالا ده به دشتهای مخالف برود بندهایی و یا نهرهایی را ساخته بودند که بنام های بند ماروُین، بند اوسا، بندآسیاب و... بودند. کمتر زمینی بود که حاصلی در آن کاشته نشده باشد. تمام دشت سر سبز و با طراوت بود و هر جای دشت که می رفتی کشاورزانی را در حال کار و فعالیت میدیدی.
آب دشت بر اساس گردش یک هفته ای تنظیم شده بود یعنی هر کشاورز در هفته یک بار و در ساعت توافق شده نوبت آب یاری داشت که آنهم به صورت بلوک بندی شده جدولی داشت. یعنی تعدادی از مالکان بر اساس میزان زمینهایشان در یک بلوک قرار میگرفتند که ۲۴ ساعت حق داشتند از آب این دو قنات برداشت نموده و زمینهای خود را آبیاری کنند.
دشت کروگان حدود ۶۰۰ جریب بود که از دشتهای مختلف با نامهای متفاوت تشکیل میشد. هر دشتی نسبت به موقعیت مکانی و میزان اشجار و نوع خاک و دوری یا نزدیکی به آب و یا جاده و حاصل دهی ارزش گذاری میشد. از دشتهای معروف دشت نَرکال، دشت بالا، دشت راستون، دشت رُینه، دشت پایین، میان دشت، دشت کناره، دشت مالو، دشت سرخ، دشت رَمَند، دشت سنگ آب، دشت دَرِده و... که هر کدام از این دشتها دارای زمینهایی به نامهای معروف بود که با گفتن اسم زمین مشخص میشد اولا آن زمین در چه دشتی واقع شده و مالکان آن از چند پشت به این طرف چه کسانی بودهاند و میزان و مقدار آن زمین نیز مشخص بود.
علاوه بر این ۶۰۰ جریب که گفته شد زمینهایی هم بودند که به آن اراضی و یا (اطرافی) میگفتند. این زمینها خارج از دشت بودند و هر کس به نسبت زمینهای دشت از زمین های اطراف دشت هم سهمی داشت. این زمینها از قنات بابا شیخ شروع میشد تا به کوههای کَمرمیانی و صَلالت میرسید که بیشتر در آن محصولاتی مانند گندم و جو میکاشتند.
دشت کروگان از چندین چشمه یا قنات آبیاری میشد. قنات سر چشمه، قنات بیشه یا سر لوله، قنات چشمه، چشمه فیلجه و... عمدتا هر زمین دارای سهم آب از همه قناتها داشت که در بین قناتها دو قنات آب ده(منظور قنات سرچشمه) و آب بالاده(منظور آب سر لوله) را همیشه مد نظر داشتند و برروی این قناتها آب سازی صورت میگرفت و بقیه تکمیل کننده بودند و فصلی آب داشتند.
واحد زمینهای کشاورزی (مَن) بود که مطابق ۱۰۰ متر مربع میشد و هر من زمین حدود ۳ دقیقه از آب دو قنات ده و بالاده را دارا بود. هر ۱۰ من زمین مطابق با یک جریب میشد که فقط بعضی از افراد دارای چندین جریب زمین بودند. چندین باغ انگور در راه سرچشمه و تعدادی هم در ابتدای دشت بالا وجود داشت. عمده اشجار درختان گردو و بادام بود و درختان میوه محدود به انگور و سیب و زرد آلو میشدند و از میوه های دیگر تک و تُک به چشم میخورد مثل درخت توت، آلبالو، آلو.
در قسمتی از دشت که نیاز بود آب ده و یا بالا ده به دشتهای مخالف برود بندهایی و یا نهرهایی را ساخته بودند که بنام های بند ماروُین، بند اوسا، بندآسیاب و... بودند. کمتر زمینی بود که حاصلی در آن کاشته نشده باشد. تمام دشت سر سبز و با طراوت بود و هر جای دشت که می رفتی کشاورزانی را در حال کار و فعالیت میدیدی.
آب دشت بر اساس گردش یک هفته ای تنظیم شده بود یعنی هر کشاورز در هفته یک بار و در ساعت توافق شده نوبت آب یاری داشت که آنهم به صورت بلوک بندی شده جدولی داشت. یعنی تعدادی از مالکان بر اساس میزان زمینهایشان در یک بلوک قرار میگرفتند که ۲۴ ساعت حق داشتند از آب این دو قنات برداشت نموده و زمینهای خود را آبیاری کنند.
قسمت بیست و سوم
تقریبا تعطیلات عید داشت به پایان میرسید. هر روز آسمان ابری میشد و چند ساعتی باران می بارید به گونه ای که دیگر برفی در داخل و اطراف ده نمانده بود و فقط در بلندی کوهها سفیدی برف خود نمایی میکرد. رودخانه ها در جوش و خروش بودند، قناتهای لبریز از آب نوید زندگی و سالی خوب و پر بار را میدادند. در جاهایی که برآفتاب بود یا آفتابگیر بود علفها سبز شده بودند و گلها و شکوفه های ملون بر روی درختان بادام و زرد آلو زنده شدن دوباره طبیعت را به نمایش گذاشته بودند و بوی خوش و معطر گلها فضای آبادی و دشت را فرا گرفته بود.
دید و بازدیدها تقریبا به پایان و روز سیزده بدر فرا رسید. در این روز رسم بود که مردم برای بیرون راندن نحسی از زندگی به کوه و دشت و صحرا میرفتند و رسم و رسوم خاصی را انجام میدادند این رسم تاریخ چند هزارساله داشت و رعایت میشد. بعد از صبحانه من به همراه خانواده با یک زیر انداز و مقداری خوراکی به سمت سر چشمه راه افتادیم. خانواده های دیگر هم کم و بیش در راه بودند. از پشت خانه مهاجریها رد شدیم و از کنار جوب سر چشمه به راهمان ادامه دادیم. آنقدر آب زیاد بود که از لب جویها بیرون زده بود صدای هارهار آب از (دُله ها)هوش از سر میبرد. (دُله)به آبشارهای کوچکی گفته میشد که در مسیر آب قرار داشت و در پستی وبلندیها ی جوی آب ایجاد شده بود. به زحمت از میان رود خانه رد شدیم و خودمان را سر قنات رساندیم. زیر انداز را پهن کردیم و سماور زغالی را که با خود برده بودیم را به زحمت روشن کردیم. سماور از جنس برنج وقدیمی بود و زود جوش بود. بوی دود و سرو صدای افرادی که جمع بودند فضای خاطره انگیزی را ایجاد کرده بود. بچه ها به بازی سر گرم بودند و هر خانواده ای در کنار بساط خود سر گرم بود. آب قنات تا زیر سقف آمده بود و بخشی به رودخانه و بخشی در جوی اصلی روان بود. چناری کهنسال که حکایت از سالهای دور میکرد در کنار قنات همه را زیر چتر خود گرفته بود و خاطره ای به خاطرات خود می افزود. تنه چنار بسیار بزرگ بود و بر اثر حوادث طبیعی یا غیر طبیعی از درون دچار حریق شده بود و به اندازه ای که چند نفر داخل تنه نیم سوخته جای شوند فضا داشت. بر تنه پیرچنار جای یادگاری هایی به چشم میخورد که تا بالای درخت حکاکی کرده بودند ولی او خم به ابرو نمی آورد. درختان گردو، سنجد و صنوبر در کنار قنات جلوه ای دیگر از تاریخ این قنات را باز گو میکردند. آسیابها از آب این قنات تغذیه کرده بودند و میکردند و واقعا حیات و شادی آبادی به حیات این قنات وابسته بود.
در ساعاتی که آنجا بودیم به (کوه زری) هم رفتیم. کوه زری محلی بود که در پشت قنات سر چشمه در بیابان قرارداشت و یک تپه کوچک مدور بود و به نظر میرسید دست ساز باشد و معتقد بودند در این محل گنجی پنهان است و در روی خمره گنج یک مار بزرگ خوابیده است که به افسانه بیشتر شبیه بود همینطور سوراخی در کنار قنات بود و میگفتند اجنه در آن زندگی میکنند.
بعد از کلی بازی و سر گرمی لب جوی آب آمدیم و هر کس سبزه یا علفی را گره میزد و در آب روان می انداخت تا اگر جوان است بختش باز شود و یا گیر و گرفتاری هایش رفع شود به هر حال هر کسی با نیتی این کار را انجام میداد. آش سیزده بدر را که خوردیم هوا ابری شد و دوباره باران سیل آسا منطقه را فرا گرفت. همگان سریع بار و بندیل خود را بستند و به منزل هایشان مراجعت نمودند. هنگامی که به خانه رسیدیم خیس آب بودیم ولی بسیار خوشحال که روز شادی را سپری کرده بودیم. بچه ها شروع به نوشتن مشقهایی نمودند که هنوز مانده بود و بایستی فردا به معلم خود تکالیف را نشان دهند و برایشان قدری سخت بود که بعد از این روزهای تعطیل و شیرین دوباره سر کلاس بنشینند.
دید و بازدیدها تقریبا به پایان و روز سیزده بدر فرا رسید. در این روز رسم بود که مردم برای بیرون راندن نحسی از زندگی به کوه و دشت و صحرا میرفتند و رسم و رسوم خاصی را انجام میدادند این رسم تاریخ چند هزارساله داشت و رعایت میشد. بعد از صبحانه من به همراه خانواده با یک زیر انداز و مقداری خوراکی به سمت سر چشمه راه افتادیم. خانواده های دیگر هم کم و بیش در راه بودند. از پشت خانه مهاجریها رد شدیم و از کنار جوب سر چشمه به راهمان ادامه دادیم. آنقدر آب زیاد بود که از لب جویها بیرون زده بود صدای هارهار آب از (دُله ها)هوش از سر میبرد. (دُله)به آبشارهای کوچکی گفته میشد که در مسیر آب قرار داشت و در پستی وبلندیها ی جوی آب ایجاد شده بود. به زحمت از میان رود خانه رد شدیم و خودمان را سر قنات رساندیم. زیر انداز را پهن کردیم و سماور زغالی را که با خود برده بودیم را به زحمت روشن کردیم. سماور از جنس برنج وقدیمی بود و زود جوش بود. بوی دود و سرو صدای افرادی که جمع بودند فضای خاطره انگیزی را ایجاد کرده بود. بچه ها به بازی سر گرم بودند و هر خانواده ای در کنار بساط خود سر گرم بود. آب قنات تا زیر سقف آمده بود و بخشی به رودخانه و بخشی در جوی اصلی روان بود. چناری کهنسال که حکایت از سالهای دور میکرد در کنار قنات همه را زیر چتر خود گرفته بود و خاطره ای به خاطرات خود می افزود. تنه چنار بسیار بزرگ بود و بر اثر حوادث طبیعی یا غیر طبیعی از درون دچار حریق شده بود و به اندازه ای که چند نفر داخل تنه نیم سوخته جای شوند فضا داشت. بر تنه پیرچنار جای یادگاری هایی به چشم میخورد که تا بالای درخت حکاکی کرده بودند ولی او خم به ابرو نمی آورد. درختان گردو، سنجد و صنوبر در کنار قنات جلوه ای دیگر از تاریخ این قنات را باز گو میکردند. آسیابها از آب این قنات تغذیه کرده بودند و میکردند و واقعا حیات و شادی آبادی به حیات این قنات وابسته بود.
در ساعاتی که آنجا بودیم به (کوه زری) هم رفتیم. کوه زری محلی بود که در پشت قنات سر چشمه در بیابان قرارداشت و یک تپه کوچک مدور بود و به نظر میرسید دست ساز باشد و معتقد بودند در این محل گنجی پنهان است و در روی خمره گنج یک مار بزرگ خوابیده است که به افسانه بیشتر شبیه بود همینطور سوراخی در کنار قنات بود و میگفتند اجنه در آن زندگی میکنند.
بعد از کلی بازی و سر گرمی لب جوی آب آمدیم و هر کس سبزه یا علفی را گره میزد و در آب روان می انداخت تا اگر جوان است بختش باز شود و یا گیر و گرفتاری هایش رفع شود به هر حال هر کسی با نیتی این کار را انجام میداد. آش سیزده بدر را که خوردیم هوا ابری شد و دوباره باران سیل آسا منطقه را فرا گرفت. همگان سریع بار و بندیل خود را بستند و به منزل هایشان مراجعت نمودند. هنگامی که به خانه رسیدیم خیس آب بودیم ولی بسیار خوشحال که روز شادی را سپری کرده بودیم. بچه ها شروع به نوشتن مشقهایی نمودند که هنوز مانده بود و بایستی فردا به معلم خود تکالیف را نشان دهند و برایشان قدری سخت بود که بعد از این روزهای تعطیل و شیرین دوباره سر کلاس بنشینند.
قسمت بیست و چهارم
چند روزی بود که هوا آفتابی بود و کارهای کشاورزی یواش یواش شروع شده بود. پدرم از برادران خواست تا ادوات کشاورزی را که ابزارهای ابتدایی بود آماده کنند. ابزارهایی مانند بیل کفی، بیل تیز، کلوخ کوب، کلنگ، مَشته، گاو آهن یا خیش و غیره که هر کدام کاربردهای مختلف در فصول مختلف داشتند.
در این روزها اصطلاحا آب هرز بود و در صورت نیاز محصولات گندم و جو را آب میدادند. اولین کارها عبارت بود از تعمیر سنگبند و یا سنگچین دور زمینها یی که بواسطه بارندگی و یا رفت و آمد جانوران در طول پاییز و زمستان خراب شده بودند و همچنین تمیز کردن (جوب و جر) زمینها و ساختن (وال و بند) هر زمین. در فصل بهار نهال کاری نیز انجام میشد که بیشتر نهال گردو را میکاشتند یا از نهالستان خودشان و یا از روستاها و یا شهر های دیگر تهیه میکردند و جایی میکاشتند که در آینده زمین همسایه را کاملا سایه اندازد یا جلو سایه درختان همسایه را بگیرد و زمین خودشان آفتاب بماند. هر کشاورز به میزان آبی که داشت و براساس تجربه خود زمینهایی را برای کشت بهاره آماده میکرد. عمدتا هر زمینی که سال گذشته گندم و یا جو کاشته بودند را پاییز مجددا نمی کاشتند و برای کشت بهاره اصطلاحا می انداختند تا آن زمین در چند ماه بدون کشت باشد و خاکش تقویت شود و زمینهایی که کشت بهاره داشت را مجددا در پاییز گندم یا جو می کاشتند و این روش تکرار میشد.
بعد از اینکه کارهای اولیه انجام شد برادرانم دو الاغ خاکی رنگ درشت و دیگری سیاه را که داشتیم بعد از چندین ماه که کاه خورده بوند و استراحت کرده بوند پالان میکردند تا برای زمینهایی که قرار بود کشت بهاره کنیم کود ببرند. گوسفندان و دامها در طول زمستان که عمدتا پای آخور بودند و بیابان نمیرفتند کودهایی را تولید میکردند که جهت مصارف کشاورزی استفاده میشد البته کودهای شیمیایی هم برای رشد محصولات استفاده میکردند اما چون گران و کمیاب بود بیشتر از این فضولات دامها استفاده میشد.
یک وسیله ای بود بنام (گواله یا وَرزِگوال) که برروی الاغ قرار میدادند و کودها را بار الاغ میکردند. این وسیله با نخ پشم میش یا موی بز توسط همان لباف(شیخ محمد) بافته میشد. ظرفیت آن حدود ۲ فرغون کود بود. اولین الاغ که بار گیری میشد یکی از برادرانم آن را به سمت زمین مورد نظر هدایت میکرد و دیگر برادرم الاغ دیگر را بار گیری میکرد و در بین راه الاغها را به یکدیگر دست به دست میدادند و این تکرار میشد. چند روزی برای این کار اختصاص داشت تا کلیه زمین ها را کود میدادند و طویله ها خالی از پهن دامها میشد.
یکی از کارهای سخت بیل زدن زمینها برای کشت بهاره بود. این کار توسط بیل تیز انجام میشد و زمین را تا حدود چهل یا پنجاه سانت بیل میزدند. این کار بیشتر به صورت گروهی انجام میشد که اصطلاحا به آن (بیل داری) میگفتند. آنهایی که پسران بیشتری داشتند نیاز به کارگر نداشتند و خودشان بیل میزدند اما گروهی که زمینهای زیاد داشتند و یا فرزنداشان نبودند برای بیل داری کارگر میگرفتند و یا کمکی برای هم بیل میزدند. در بعضی مواقع از فرزندان دختر هم استفاده میشد. پس از بیل زدن توسط شخصی زمین کرت بندی میشد که اصطلاحا (کَردو) میگفتند هر طرف کرت مرزهایی داشت تا آبیاری به سهولت انجام شود. و توسط وسیله ای بنام (کلوخ کوب) روی زمین بیل زده را صاف میکردند.
بعضی مواقع هم زمین را به اندازه دو بیل تیز میکَندند و بیل میزدند که به آن اصطلاحا (آورده) میگفتند تا محصول بهتری دهد و بار درختانش بیشتر و دیر تر تشنه شوند. زمینی که کود داده شده بود و بیل هم زده شده بود آماده کشت بود.
در این روزها اصطلاحا آب هرز بود و در صورت نیاز محصولات گندم و جو را آب میدادند. اولین کارها عبارت بود از تعمیر سنگبند و یا سنگچین دور زمینها یی که بواسطه بارندگی و یا رفت و آمد جانوران در طول پاییز و زمستان خراب شده بودند و همچنین تمیز کردن (جوب و جر) زمینها و ساختن (وال و بند) هر زمین. در فصل بهار نهال کاری نیز انجام میشد که بیشتر نهال گردو را میکاشتند یا از نهالستان خودشان و یا از روستاها و یا شهر های دیگر تهیه میکردند و جایی میکاشتند که در آینده زمین همسایه را کاملا سایه اندازد یا جلو سایه درختان همسایه را بگیرد و زمین خودشان آفتاب بماند. هر کشاورز به میزان آبی که داشت و براساس تجربه خود زمینهایی را برای کشت بهاره آماده میکرد. عمدتا هر زمینی که سال گذشته گندم و یا جو کاشته بودند را پاییز مجددا نمی کاشتند و برای کشت بهاره اصطلاحا می انداختند تا آن زمین در چند ماه بدون کشت باشد و خاکش تقویت شود و زمینهایی که کشت بهاره داشت را مجددا در پاییز گندم یا جو می کاشتند و این روش تکرار میشد.
بعد از اینکه کارهای اولیه انجام شد برادرانم دو الاغ خاکی رنگ درشت و دیگری سیاه را که داشتیم بعد از چندین ماه که کاه خورده بوند و استراحت کرده بوند پالان میکردند تا برای زمینهایی که قرار بود کشت بهاره کنیم کود ببرند. گوسفندان و دامها در طول زمستان که عمدتا پای آخور بودند و بیابان نمیرفتند کودهایی را تولید میکردند که جهت مصارف کشاورزی استفاده میشد البته کودهای شیمیایی هم برای رشد محصولات استفاده میکردند اما چون گران و کمیاب بود بیشتر از این فضولات دامها استفاده میشد.
یک وسیله ای بود بنام (گواله یا وَرزِگوال) که برروی الاغ قرار میدادند و کودها را بار الاغ میکردند. این وسیله با نخ پشم میش یا موی بز توسط همان لباف(شیخ محمد) بافته میشد. ظرفیت آن حدود ۲ فرغون کود بود. اولین الاغ که بار گیری میشد یکی از برادرانم آن را به سمت زمین مورد نظر هدایت میکرد و دیگر برادرم الاغ دیگر را بار گیری میکرد و در بین راه الاغها را به یکدیگر دست به دست میدادند و این تکرار میشد. چند روزی برای این کار اختصاص داشت تا کلیه زمین ها را کود میدادند و طویله ها خالی از پهن دامها میشد.
یکی از کارهای سخت بیل زدن زمینها برای کشت بهاره بود. این کار توسط بیل تیز انجام میشد و زمین را تا حدود چهل یا پنجاه سانت بیل میزدند. این کار بیشتر به صورت گروهی انجام میشد که اصطلاحا به آن (بیل داری) میگفتند. آنهایی که پسران بیشتری داشتند نیاز به کارگر نداشتند و خودشان بیل میزدند اما گروهی که زمینهای زیاد داشتند و یا فرزنداشان نبودند برای بیل داری کارگر میگرفتند و یا کمکی برای هم بیل میزدند. در بعضی مواقع از فرزندان دختر هم استفاده میشد. پس از بیل زدن توسط شخصی زمین کرت بندی میشد که اصطلاحا (کَردو) میگفتند هر طرف کرت مرزهایی داشت تا آبیاری به سهولت انجام شود. و توسط وسیله ای بنام (کلوخ کوب) روی زمین بیل زده را صاف میکردند.
بعضی مواقع هم زمین را به اندازه دو بیل تیز میکَندند و بیل میزدند که به آن اصطلاحا (آورده) میگفتند تا محصول بهتری دهد و بار درختانش بیشتر و دیر تر تشنه شوند. زمینی که کود داده شده بود و بیل هم زده شده بود آماده کشت بود.
قسمت بیست و پنجم
با توجه به اینکه چند روزی بود الاغها بار برده بودند پاهای آنها(شَل)شده بود و نیاز به نعل داشتند. آقایی ابوالفضل نام که اصالتا اهل کَهک قم بود به روستا ها می رفت و نعل بندی میکرد. اکثر مردم ده الاغهای خود را در محله پاچنار می آوردند تا نعل کنند او سُم الاغها را می تراشید و دو عدد نعل با میخ به پای الاغ می کوبید و تاپایان فصل کار این نعل به پای الاغ بود و مانع آسیب دیدگی میشد. البته آقای صادقعلی حدادی نیز این کار را انجام میداد.
محصولاتی که بیشتر در فصل بهار کاشته میشد انواع لوبیا، نخود، ماش، عدس، خیار، کدو، سیب زمینی و همچنین شبدر بود. که در میان اینها کاشت لوبیا بیشتر بود و زحمت زیادتری هم داشت.
صبح زود پدر و برادرانم یک گونی لوبیا(کِرِم) را روی الاغ گذاشتند و با بیل های کفی به سمت صحرا رفتند. من نیز با بره ها به آنجا رفتم. زمینهایی که قبلا بیل زده بودیم را آب میکردند و بعد از چند روز که اصطلاحا به (دَم) می آمد و قدری خشک شده بود را میکاشتند که این روش در مورد کاشت کلیه محصولات اجرایی بود.
یک نفر با بیل کفی زمین را اصطلاحا(بیلا) میکرد، یعنی به گونه ای زمین را بیل میزد که زیاد گود نمی شد و یک نفر که در کنارش ایستاده بود با کاسه ای از لوبیا در دست همزمان دو عدد لوبیا یا نخود را در گودی می انداخت و هر کرت را این چنین می کاشتند کاری سخت و سریع بود نباید لوبیا انداز عقب می ماند. کنار مرزهای(کَردو) نیز با یک چوب نوک تیز از دو سمت سوراخ میکردند و داخل سوراخ ایجاد شده در کنار مرز دو عدد لوبیا می انداختند کلیه سوراخها بایستی لوبیا می افتاد تا خوب سبز شوند .
من لوبیا انداز بودم و بعضا از کار عقب می ماندم که با فریادی از برادرم تذکری می شنیدم. حدود ساعت ده صبح مادرم به سر زمین آمد. رسم بود روزهایی که کار کشاورزی داشتیم چاشت تهیه و به صحرا می بردیم چه کارگر باشد و چه خودمان باشیم. سفره نخی را باز کردیم، چند نان آب زده و مقداری پنیر و حلوا و ارده شیره برای چاشت آورده بود یک فلاسک چایی نیز در زنبیل گذاشته بود بعد از صرف چاشت دوباره مشغول شدیم و تا ظهر این کارمان بود و چند روزی ادامه داشت تا کار لوبیا کاری تمام شود. هر وقت بره ها دور میشدند پدرم در جای من قرار میگرفت تا من آنها را بیاورم محصولات بهاری را بیشتر در قسمت آفتاب زمین میکاشتند زیرا در زیر درختان محصول خوبی بعمل نمیآمد.
هنگامی که به خانه بر میگشتیم دیدم عدهای دیگهای مسی با خود حمل میکنند فهمیدم که برای سفید کردن مسها شخصی به ده آمده است میگفتند که(سفید گره) آمده. رسم بود هر سال ظروف مسی را اصطلاحا سفید میکردند، از دیگ و دیگچه گرفته تا کاسه و بادیه و تونچه و کماجدان و غیره. با اینکه خسته بودم برای دیدن به محل کار آن دو نفر رفتم، آنها ابتدا ظروف مسی را با چراغ پریموس حرارت میدادند و با مواد خاصی درون دیگ را سفید می کردند انگار آن ظرف را تازه خریده باشند. مدتی آنجا بودم که برای صرف ناهار به منزل رفتم .
با اینکه هوا گرم شده بود ولی برای شب هنوز از وسایل گرمایشی استفاده میشد البته نه به شکل فصل زمستان. شبها سرد بود و بارندگیها ادامه داشت و چون مَثَلی داشتند که(ز بعد هفتاد یک برفی افتاد) بعضا تا 70روز بعد از عید می ترسیدند که کرسیها را بردارند هر چند کاملا گرم نمی کردند.
محصولاتی که بیشتر در فصل بهار کاشته میشد انواع لوبیا، نخود، ماش، عدس، خیار، کدو، سیب زمینی و همچنین شبدر بود. که در میان اینها کاشت لوبیا بیشتر بود و زحمت زیادتری هم داشت.
صبح زود پدر و برادرانم یک گونی لوبیا(کِرِم) را روی الاغ گذاشتند و با بیل های کفی به سمت صحرا رفتند. من نیز با بره ها به آنجا رفتم. زمینهایی که قبلا بیل زده بودیم را آب میکردند و بعد از چند روز که اصطلاحا به (دَم) می آمد و قدری خشک شده بود را میکاشتند که این روش در مورد کاشت کلیه محصولات اجرایی بود.
یک نفر با بیل کفی زمین را اصطلاحا(بیلا) میکرد، یعنی به گونه ای زمین را بیل میزد که زیاد گود نمی شد و یک نفر که در کنارش ایستاده بود با کاسه ای از لوبیا در دست همزمان دو عدد لوبیا یا نخود را در گودی می انداخت و هر کرت را این چنین می کاشتند کاری سخت و سریع بود نباید لوبیا انداز عقب می ماند. کنار مرزهای(کَردو) نیز با یک چوب نوک تیز از دو سمت سوراخ میکردند و داخل سوراخ ایجاد شده در کنار مرز دو عدد لوبیا می انداختند کلیه سوراخها بایستی لوبیا می افتاد تا خوب سبز شوند .
من لوبیا انداز بودم و بعضا از کار عقب می ماندم که با فریادی از برادرم تذکری می شنیدم. حدود ساعت ده صبح مادرم به سر زمین آمد. رسم بود روزهایی که کار کشاورزی داشتیم چاشت تهیه و به صحرا می بردیم چه کارگر باشد و چه خودمان باشیم. سفره نخی را باز کردیم، چند نان آب زده و مقداری پنیر و حلوا و ارده شیره برای چاشت آورده بود یک فلاسک چایی نیز در زنبیل گذاشته بود بعد از صرف چاشت دوباره مشغول شدیم و تا ظهر این کارمان بود و چند روزی ادامه داشت تا کار لوبیا کاری تمام شود. هر وقت بره ها دور میشدند پدرم در جای من قرار میگرفت تا من آنها را بیاورم محصولات بهاری را بیشتر در قسمت آفتاب زمین میکاشتند زیرا در زیر درختان محصول خوبی بعمل نمیآمد.
هنگامی که به خانه بر میگشتیم دیدم عدهای دیگهای مسی با خود حمل میکنند فهمیدم که برای سفید کردن مسها شخصی به ده آمده است میگفتند که(سفید گره) آمده. رسم بود هر سال ظروف مسی را اصطلاحا سفید میکردند، از دیگ و دیگچه گرفته تا کاسه و بادیه و تونچه و کماجدان و غیره. با اینکه خسته بودم برای دیدن به محل کار آن دو نفر رفتم، آنها ابتدا ظروف مسی را با چراغ پریموس حرارت میدادند و با مواد خاصی درون دیگ را سفید می کردند انگار آن ظرف را تازه خریده باشند. مدتی آنجا بودم که برای صرف ناهار به منزل رفتم .
با اینکه هوا گرم شده بود ولی برای شب هنوز از وسایل گرمایشی استفاده میشد البته نه به شکل فصل زمستان. شبها سرد بود و بارندگیها ادامه داشت و چون مَثَلی داشتند که(ز بعد هفتاد یک برفی افتاد) بعضا تا 70روز بعد از عید می ترسیدند که کرسیها را بردارند هر چند کاملا گرم نمی کردند.
... ادامه دارد