مختصری از خاطرات جاسب به قلم محمد نوروزی از نوادگان ارباب محمد نوروزی

هر سال به محض اینکه مدارس تعطیل میشد و 3 ماه تعطیلات تابستان فرا میرسید، من راهی وسقونقان جاسب میشدم. این کار را تا آنجایی که در خاطرم دارم از سن 7 سالگی شروع کردم و یادم می آید که با چه شوق و ذوقی منتظر بودم که یا با پدرم و یا با عموهای عزیزم که همه آنها را مانند جان دوست دارم و داشتم به جاسب بروم. اشتیاقم از آن سو بود که با پدربزرگ عزیزم (مصیب نوروزی) و مادربزرگ مهربانم (ملیحه یزدانی که من او را ننه آقا صدا میکردم) باشم. آن دو را بی نهایت دوست داشتم و خود را به آنها بسیار نزدیک حس میکردم. محبتشان بی دریغ و قلبشان مملو از مهر، صفا و عشق بود.
همیشه تا آن زمانی که پسر عمویم (شروان) در ایران بود او هم با من در این مدت تعطیلات تابستان در جاسب بود. ما بهترین لحظات را در کنار پدر و مادربزرگ، عموها و عمه ها و همینطور پدر و مادرمان داشتیم.
خانه ما در وسقونقان آخرین خانه در محله بود و بعد از خانه ما دیگر خانه ای نبود. در کوچه ما فقط یک خانوادهی دیگر به نام آقا شیخ حبیب بود که او هم 3 پسر و چند دختر داشت و ما با پسرهای او همبازی بودیم. همانطور که گفتم خانه ما آخرین خانه بود و این خانه، خانه پدری ما بود یعنی ارباب محمد و خانواده اش هم درهمین خانه زندگی میکردند.
همیشه تا آن زمانی که پسر عمویم (شروان) در ایران بود او هم با من در این مدت تعطیلات تابستان در جاسب بود. ما بهترین لحظات را در کنار پدر و مادربزرگ، عموها و عمه ها و همینطور پدر و مادرمان داشتیم.
خانه ما در وسقونقان آخرین خانه در محله بود و بعد از خانه ما دیگر خانه ای نبود. در کوچه ما فقط یک خانوادهی دیگر به نام آقا شیخ حبیب بود که او هم 3 پسر و چند دختر داشت و ما با پسرهای او همبازی بودیم. همانطور که گفتم خانه ما آخرین خانه بود و این خانه، خانه پدری ما بود یعنی ارباب محمد و خانواده اش هم درهمین خانه زندگی میکردند.

یادم رفت که بگویم ارباب محمد، پدر پدربزرگم میشود. خانه ما خیلی بزرگ بود و به چند بخش تقسیم میشد چون هم پدربزرگم و هم برادر عزیزش با تمام بچههایشان در این خانه زندگی میکردند. از در که وارد خانه میشدیم در سمت چپ حوضی بود و در آن طرفش ساختمان بسیار قدیمی بود که دو طبقه داشت و طبقه پایین به اتاق بابا معروف بود ( این همان اتاقی بود که ارباب محمد و خانم او زیور خانم در آن زندگی میکردند ). ما این اتاق را دیگر به عنوان اتاق نانوایی استفاده میکردیم و از فرط دود تمام دیوارهایش سیاه شده بود. از درب منزل که وارد میشدی اگر به روبرو نگاه میکردی حمام خانه بود که از سطح زمین بسیار پایین تر بود و سقف آن گنبدهای گردی داشت که هم سطح زمین ورودی خانه بود. آن طرف آن اطاق بالاخانه بود که درون آن گچ کاری و سفید بود و اتاق دلپذیری بود. اگر از طرف درب ورودی خانه به سمت راست میرفتی بخش دیگر خانه بود که 3 اتاق داشت. این قسمت را ارباب (یعنی پدربزرگم) برای او ساخته بود و به هنگام ازدواج یک اتاق را سفید کرده بود که بسیار بزرگ بود و به اتاق سفیده معروف بود. اگر مهمان داشتیم و یا تعدادمان در تابستان زیاد میشد، در آن اتاق می خوابیدیم. یک اتاق برای آشپزخانه بود و دیگری برای استفاده عموم بود ( ما بیشتر در این اتاق با پدربزرگ و ننه آقا مهربانم بودیم). جلوی این 3 اتاق بالکن وسیعی بود که جلوی آن باغ بزرگی با سپیدارهای سر به فلک کشیده قرار داشت. ما در تابستان در این بالکن می خوابیدیم و شبها آسمان جاسب پر از ستاره بود و درختان سپیدار باغ با وزش باد به حرکت در می آمدند. پدربزرگم میگفت اینها پنکه های من در شب هستند. وقتی که همگی در جاسب بودیم شبها در بالکن وسیع سفره پهن میکردیم و شام میخوردیم. چقدر لذت بخش بود وقتی که همه باهم بودیم و چه لذتی داشت باهم بودن در آن فضای خوش و مطبوع که هنوز خاطراتش در ذهنم تازه هستند.
پدربزرگم بسیار مرد مهربانی بود و من خود را به او بی نهایت نزدیک حس میکردم. در مدّتی که در جاسب بسر میبردم، همیشه با او بودم و او مملو از عشق و محبت به همهی ما بود. انسانی به پرمهری او هنوز سراغ ندارم. با همه مهربان بود و همه را دوست میداشت. در وجودش خلوص نیت عجیبی بود که وصف آن ممکن نیست. همه مردم ده را دوست میداشت حتی آنهایی را که با او خوب نبودند و حسد میورزیدند. او همیشه به من میگفت محمد جان تا آن جایی که میتوانی به مردم محبت کن و اگر کسی بد بود و یا به تو بدی کرد از او پرهیز کن. اما اگر روزی به کمک تو احتیاج داشت دریغ نکن. گاهی وقتها که میدیدم مردم ده با رفتار و یا کردار بد خود باعث ناراحتی پدربزرگم میشدند زبان اعتراض میگشودم و پدربزرگم این شعر را میخواند:
دِه مرو، دِه مرد را احمق کند عقل را بی نور و بی رونق کند (مولوی)
پدربزرگم بسیار مرد مهربانی بود و من خود را به او بی نهایت نزدیک حس میکردم. در مدّتی که در جاسب بسر میبردم، همیشه با او بودم و او مملو از عشق و محبت به همهی ما بود. انسانی به پرمهری او هنوز سراغ ندارم. با همه مهربان بود و همه را دوست میداشت. در وجودش خلوص نیت عجیبی بود که وصف آن ممکن نیست. همه مردم ده را دوست میداشت حتی آنهایی را که با او خوب نبودند و حسد میورزیدند. او همیشه به من میگفت محمد جان تا آن جایی که میتوانی به مردم محبت کن و اگر کسی بد بود و یا به تو بدی کرد از او پرهیز کن. اما اگر روزی به کمک تو احتیاج داشت دریغ نکن. گاهی وقتها که میدیدم مردم ده با رفتار و یا کردار بد خود باعث ناراحتی پدربزرگم میشدند زبان اعتراض میگشودم و پدربزرگم این شعر را میخواند:
دِه مرو، دِه مرد را احمق کند عقل را بی نور و بی رونق کند (مولوی)

او میگفت که ما باید محبت کنیم. خانه ما همیشه پُر بود و همیشه مردم برای قرض گرفتن چیزی به خانه ما می آمدند، پدربزرگم همه نوع وسیله ای از ابزار آلات گرفته تا انواع بیل و کلنگ و دیلم و غیره داشت. برای همین همیشه یکی بود که چیزی از ما قرض بگیرد و پدربزرگم با کمال میل به آنها قرض میداد. در زمان جوانی و در موقع سربازی دوران خدمت خود را در قسمت بهداری گذرانده بود و برای همین میدانست که چطور آمپول در رگ و عضله بزند. او تنها آمپول زن دِه بود و همیشه مردم یا میآمدند خانه ما برای آمپول زدن و یا اینکه می آمدند دنبال پدربزرگم که او را ببرند چون شخص مریض قادر نبود که به خانه ما بیاید. او همه چیز را رها میکرد و به سراغ مریض میرفت. فرق نمیکرد که چه موقع روز یا شب است، خود را مثل برق میرساند.
من و پدربزرگم بسیار باهم نزدیک بودیم. او میگفت از اینکه میگویم همیشه پهلویم باشی نه اینکه کاری برایم انجام دهی، بلکه فقط برای اینکه با تو سخن بگویم، از داستانهایی برایت بگویم تا تو خود را بیشتر به من نزدیکتر حس کنی. پدربزرگم مملو از داستان و خاطره بود. حافظه ای عجیب داشت و شعرهای متعددی از حافظ و سعدی و خیام و غیره را در ذهن داشت و از حفظ میخواند و من لذت میبردم و چون اسم پدر خود را (یعنی محمد) به روی من گذاشته بود، من در پوست خود نمیگنجیدم و حس میکردم به او نزدیکتر هستم. برای همین هم به من میگفت که تو هم نوه من و هم پدرم هستی.
او نه تنها با انسانها مهربان بود بلکه با حیوانات هم همینطور بود و مخصوصاً کسی را در دِه ندیده بودم که اینطور باشد. اگر بار خر زیاد بود بر روی آن نمی نشست و اگر حس میکرد که حیوان خسته است بر او بار زیاد نمی گذاشت. یادم می آید که این شعر را برای خرمان ساخته بود:
برو ای الاغ سفیدم، ای الاغ سفیدم که من پول دادم برات جو خریدم
به هیچ حیوانی آزار نمیرساند و اگر میدید که ما حیوانی را اذیت میکنیم ما را نصیحت میکرد که این کار درست نیست. واقعاً که انسانی مهربان بود و من بی نهایت همه روز دلم برایش تنگ میشود و در ذهنم خاطرات گذشته را مرور میکنم.
من و پدربزرگم بسیار باهم نزدیک بودیم. او میگفت از اینکه میگویم همیشه پهلویم باشی نه اینکه کاری برایم انجام دهی، بلکه فقط برای اینکه با تو سخن بگویم، از داستانهایی برایت بگویم تا تو خود را بیشتر به من نزدیکتر حس کنی. پدربزرگم مملو از داستان و خاطره بود. حافظه ای عجیب داشت و شعرهای متعددی از حافظ و سعدی و خیام و غیره را در ذهن داشت و از حفظ میخواند و من لذت میبردم و چون اسم پدر خود را (یعنی محمد) به روی من گذاشته بود، من در پوست خود نمیگنجیدم و حس میکردم به او نزدیکتر هستم. برای همین هم به من میگفت که تو هم نوه من و هم پدرم هستی.
او نه تنها با انسانها مهربان بود بلکه با حیوانات هم همینطور بود و مخصوصاً کسی را در دِه ندیده بودم که اینطور باشد. اگر بار خر زیاد بود بر روی آن نمی نشست و اگر حس میکرد که حیوان خسته است بر او بار زیاد نمی گذاشت. یادم می آید که این شعر را برای خرمان ساخته بود:
برو ای الاغ سفیدم، ای الاغ سفیدم که من پول دادم برات جو خریدم
به هیچ حیوانی آزار نمیرساند و اگر میدید که ما حیوانی را اذیت میکنیم ما را نصیحت میکرد که این کار درست نیست. واقعاً که انسانی مهربان بود و من بی نهایت همه روز دلم برایش تنگ میشود و در ذهنم خاطرات گذشته را مرور میکنم.

موقعی که من در ده بودم فصل درو کردن (گندم چیدن) و بادام رُفتن بود و دوران خوبی بود. وقتی که این کارها را میکردیم، عموهای عزیزم و عمه های مهربانم آنجا بودند و ما همه کمک میکردیم و در شب بعد از غذا می نشستیم و بادام ها را از پوست در می آوردیم و پدربزرگم برایمان داستان تعریف میکرد.
بعضی مواقع که کارها زیاد بود، پدربزرگم 2 یا 3 نفر را به عنوان کمک یا کارگر استخدام میکرد تا برای کارهای سنگین به او کمک کنند مانند اسپار کردن و در موقع شب آنها به خانه ما برای شام میآمدند و من لذت میبردم. چون آنها داستانهای جالبی برای گفتن داشتند و من سرتاپا گوش بودم که آنها چه میگویند. در این بین پدربزرگم هم داستانهای خود را میگفت و من را به عالم رویا سوق میداد.
مورد جالب دیگر فصل درو کردن گندم و خرمن کوبی بود. وقتی که کوچکتر بودم خرمن داشتیم و چُون می بستیم. روزها طول میکشید که گندم بدین ترتیب از ساقه جدا شود. اما چون سواری هوای دیگر داشت من و پسر عمویم لذت میبردیم که سوار چُون شویم. بعد موقع باد دادن کاه میرسید که بدین وسیله گندم از کاه جدا شود. یادم می آید که چه مقدار باید صبر میکردیم که باد بیاید که این عمل انجام شود. بچه های ده به ما می گفتند که اگر سرگین خر را به نوک چوب بزنی باد می آید و من و پسر عمویم این کار را میکردیم که باد بیشتر بیاد و کار زودتر تمام شود. اما بعدها دستگاه کمباین آمد که یک شبه همه این کارها را میکرد و گندم را از یک طرف و کاه را از طرف دیگر بیرون میداد و آن هم لذت خود را داشت. اما فقط پدربزرگم اجازه داشت که خوشه های گندم را به دهانه دستگاه بفرستد چون میگفت خطرناک است و شاید دستتان را بگیرد و اگر مواظب نباشید خطر دارد. برای همین خاطر نه به ما و نه به عموهایم اجازه میداد چون میترسید به ما صدمه ای برسد.
از مادربزرگ عزیزم که من او را ننه آقا صدا میکردم، چه بگویم که هرچه گویم یک از صدها نگفتم. مهر او، شفقت و مهربانی او حد و حدودی نداشت. همه ما را میپرستید و به ما عشق میورزید. نه تنها کارهای خانه را میکرد بلکه در صحرا هم کمک و مددکار پدربزرگم بود.
روزهایی را که نان می پخت، خوب به خاطر دارم و اینکه فضای خانه با بوی عطر نان و مهر ننه آقای عزیزم پر میشد. مزه نان شیرمالی که می پخت هنوز زیر دندانم است و آن خنده ملیح و آن چهره نورانیش را به یاد دارم.
یادم می آید وقتیکه صحرا بودیم چگونه برایمان غذا و چای می آورد. زمینی داشتیم که به زمین بزرگ موسوم بود و بسیار راهش به خانه مان دور بود و او یک زنبیل در دست راست و دیگری در دست چپ و یک بقچه هم بر روی سر داشت. موقع ظهر وقتی فرا می رسید چون این زمین دور از خانه بود، پدربزرگم مرا از سر زمین میفرستاد که بروم و به ننه آقا کمک کنم و میگفت که آقاجون برو و به ننه آقا کمک کن گناه دارد و من در وسط راه ننه آقا عزیزم را میدیدم که با چه شتابی می آید و وقتی میگفتم چرا صبر نکردی میگفت عیب ندارد و من با شوق زنبیل را از او میگرفتم که دیگر خسته نشود. خوردن غذا در سر زمین چه لذتی داشت با آن چای داغ و خوش طعم.
ننه آقای عزیزم خیلی ساده و مهربان بود. او پولهای خردش (سکه) را در زیر پارچه ای که در داخل آشپزخانه بود، میگذاشت و من و پسر عمویم این را دیده بودیم و هر روز دزدکی یک مقدار کمی را برمیداشتیم و به مغازه ای که در سر جاده بود، میرفتیم که شیرینی می پخت. ما میرفتیم و زولبیا میخریدیم (من و پسر عمویم عاشق زولبیا بودیم) و دو عدد هم نوشابه فانتا میخریدیم و به زیر درخت بزرگی که طاق بُنِه نام داشت و سایه خوبی داشت، می رفتیم و می نشستیم و تمام زولبیاها را میخوردیم و به هیچ کس نمیگفتیم. ننه آقای بیچاره به پدربزرگم میگفت نمیدانم که چرا پولهایم کم شده است و من و پسر عمویم در دلمان می خندیدیم. اما بعدها به او گفتیم و او میگفت نوش جانتان، چرا نمی گفتید که خودم به شما پول بدهم.
بعضی مواقع که کارها زیاد بود، پدربزرگم 2 یا 3 نفر را به عنوان کمک یا کارگر استخدام میکرد تا برای کارهای سنگین به او کمک کنند مانند اسپار کردن و در موقع شب آنها به خانه ما برای شام میآمدند و من لذت میبردم. چون آنها داستانهای جالبی برای گفتن داشتند و من سرتاپا گوش بودم که آنها چه میگویند. در این بین پدربزرگم هم داستانهای خود را میگفت و من را به عالم رویا سوق میداد.
مورد جالب دیگر فصل درو کردن گندم و خرمن کوبی بود. وقتی که کوچکتر بودم خرمن داشتیم و چُون می بستیم. روزها طول میکشید که گندم بدین ترتیب از ساقه جدا شود. اما چون سواری هوای دیگر داشت من و پسر عمویم لذت میبردیم که سوار چُون شویم. بعد موقع باد دادن کاه میرسید که بدین وسیله گندم از کاه جدا شود. یادم می آید که چه مقدار باید صبر میکردیم که باد بیاید که این عمل انجام شود. بچه های ده به ما می گفتند که اگر سرگین خر را به نوک چوب بزنی باد می آید و من و پسر عمویم این کار را میکردیم که باد بیشتر بیاد و کار زودتر تمام شود. اما بعدها دستگاه کمباین آمد که یک شبه همه این کارها را میکرد و گندم را از یک طرف و کاه را از طرف دیگر بیرون میداد و آن هم لذت خود را داشت. اما فقط پدربزرگم اجازه داشت که خوشه های گندم را به دهانه دستگاه بفرستد چون میگفت خطرناک است و شاید دستتان را بگیرد و اگر مواظب نباشید خطر دارد. برای همین خاطر نه به ما و نه به عموهایم اجازه میداد چون میترسید به ما صدمه ای برسد.
از مادربزرگ عزیزم که من او را ننه آقا صدا میکردم، چه بگویم که هرچه گویم یک از صدها نگفتم. مهر او، شفقت و مهربانی او حد و حدودی نداشت. همه ما را میپرستید و به ما عشق میورزید. نه تنها کارهای خانه را میکرد بلکه در صحرا هم کمک و مددکار پدربزرگم بود.
روزهایی را که نان می پخت، خوب به خاطر دارم و اینکه فضای خانه با بوی عطر نان و مهر ننه آقای عزیزم پر میشد. مزه نان شیرمالی که می پخت هنوز زیر دندانم است و آن خنده ملیح و آن چهره نورانیش را به یاد دارم.
یادم می آید وقتیکه صحرا بودیم چگونه برایمان غذا و چای می آورد. زمینی داشتیم که به زمین بزرگ موسوم بود و بسیار راهش به خانه مان دور بود و او یک زنبیل در دست راست و دیگری در دست چپ و یک بقچه هم بر روی سر داشت. موقع ظهر وقتی فرا می رسید چون این زمین دور از خانه بود، پدربزرگم مرا از سر زمین میفرستاد که بروم و به ننه آقا کمک کنم و میگفت که آقاجون برو و به ننه آقا کمک کن گناه دارد و من در وسط راه ننه آقا عزیزم را میدیدم که با چه شتابی می آید و وقتی میگفتم چرا صبر نکردی میگفت عیب ندارد و من با شوق زنبیل را از او میگرفتم که دیگر خسته نشود. خوردن غذا در سر زمین چه لذتی داشت با آن چای داغ و خوش طعم.
ننه آقای عزیزم خیلی ساده و مهربان بود. او پولهای خردش (سکه) را در زیر پارچه ای که در داخل آشپزخانه بود، میگذاشت و من و پسر عمویم این را دیده بودیم و هر روز دزدکی یک مقدار کمی را برمیداشتیم و به مغازه ای که در سر جاده بود، میرفتیم که شیرینی می پخت. ما میرفتیم و زولبیا میخریدیم (من و پسر عمویم عاشق زولبیا بودیم) و دو عدد هم نوشابه فانتا میخریدیم و به زیر درخت بزرگی که طاق بُنِه نام داشت و سایه خوبی داشت، می رفتیم و می نشستیم و تمام زولبیاها را میخوردیم و به هیچ کس نمیگفتیم. ننه آقای بیچاره به پدربزرگم میگفت نمیدانم که چرا پولهایم کم شده است و من و پسر عمویم در دلمان می خندیدیم. اما بعدها به او گفتیم و او میگفت نوش جانتان، چرا نمی گفتید که خودم به شما پول بدهم.

یادم می آید که پدربزرگم همیشه به من میگفت که قدر این ننه آقا را باید خوب بدانی تا او هست در خانه ما صفا و رونق هست. اگر او نباشد هیچ چیز در این خانه صفا ندارد و واقعاً راست میگفت. او تمام صفای خانه بود و پدربزرگم قدر او را بی نهایت میدانست. اما مردهای آن دوران هم در ده نمیدانستند که چگونه احساس خود را نسبت به زنشان ابراز کنند اما عشق و محبت را در کردار پدربزرگم نسبت به ننه آقا هر روز میدیدم. همیشه با خود فکر میکردم و فکر میکنم که خدا چقدر من و خانواده ما را دوست داشته است که این چنین اشخاصی را به ما هدیه کرده است، افرادی که مملو از مهر، صفا و صمیمیت بودند. عموهایم و عمه هایم مانند برگ گل بودند و با مهر و عاشق بودند و خاطر همه آنها در ذهن و قلبم ماندگار است.
آخرین دفعه ای که به جاسب – وسقونقان رفتم سال 2001 میلادی بود. اگرچه با 3 نفر از عموهای عزیزم که یکی از آنها دیگر در بین ما نیست، رفتم و پدربزرگم هم زنده بود اما دیگر آن صفای قدیم را نداشت و آن زمان بود که صحبتهای چندین سال پیش پدربزرگم را بیاد آوردم که اگر ننه آقا نباشد، دیگر خانه حال و صفایی ندارد و این چند خط را در آن زمان نوشتم.
جاسب
قریه های خالی
با اجاقهای سردشان
درختان نومیدی
در دلم میکارند
در تمام طول عمرم از یک نفر سپاسگذارم و آن هم جد بزرگم، ارباب محمد نوروزی است که با قلب مهربانش امر حضرت بیچون را پذیرفت. از آقا میر عزیز ممنونم که جد بزرگم را با امر بهایی آشنا کرد و مهر جمال حضرتش را در دل او کاشت.
جد بزرگم مصداق این بیان مبارک است که: " عاشق صادق را حیات در وصال است و موت در فراق."
روح تمامی آن عزیزان شاد و مقامشان در ملکوت اعلی رفیع باد.
محمد نوروزی 25 می 2017
آخرین دفعه ای که به جاسب – وسقونقان رفتم سال 2001 میلادی بود. اگرچه با 3 نفر از عموهای عزیزم که یکی از آنها دیگر در بین ما نیست، رفتم و پدربزرگم هم زنده بود اما دیگر آن صفای قدیم را نداشت و آن زمان بود که صحبتهای چندین سال پیش پدربزرگم را بیاد آوردم که اگر ننه آقا نباشد، دیگر خانه حال و صفایی ندارد و این چند خط را در آن زمان نوشتم.
جاسب
قریه های خالی
با اجاقهای سردشان
درختان نومیدی
در دلم میکارند
در تمام طول عمرم از یک نفر سپاسگذارم و آن هم جد بزرگم، ارباب محمد نوروزی است که با قلب مهربانش امر حضرت بیچون را پذیرفت. از آقا میر عزیز ممنونم که جد بزرگم را با امر بهایی آشنا کرد و مهر جمال حضرتش را در دل او کاشت.
جد بزرگم مصداق این بیان مبارک است که: " عاشق صادق را حیات در وصال است و موت در فراق."
روح تمامی آن عزیزان شاد و مقامشان در ملکوت اعلی رفیع باد.
محمد نوروزی 25 می 2017