عنوان داستان دوم، از دفتر سوم مثنوی "فریفتن روستایی، شهری را و به دعوت خواندن به لابه و الحاح بسیار" ظاهرا صراحت در نقد روستاییان دارد و تا حدودی چنین القا می کند که مولانا در این داستان، خصلت میهمان نوازی روستاییان را مورد نقد قرار داده و زیر سؤال برده است، در حالی که در واقع چنین نیست و مطالعه دقیق این داستان، چنین محتوا و برداشت و فحوایی را نشان نمی دهد، علاوه بر این، نکات ارزشمند روان شناسانه و جامعه شناسانه دیگری از این داستان، می توان آموخت.
به برخی از آنها در ادامه این نوشته اشاره می گردد:
چنان که تحقیقات مرحوم فروزانفر نشان می دهد، نخستین بار این داستان در کتاب "البخلاء" جاحظ (1) آمده است، البته در آنجا قصه نیمه تمام روایت شده و گویی مولانا آن را کامل کرده است. قصه با این بیت آغاز می شود:
ای برادر بود اندر ما مضی شهریی، با روستایی آشنا
در این داستان که مولانا، به همراه آن، قصه ها ونکات ارزنده تربیتی و اخلاقی متنوع دیگری را نیز روایت می کند، یک مرد روستایی که از قبل با شخص شهری ای آشنا بوده، برای مدت دو یا سه ماه از روستا به شهر می رود و در خانه دوست شهری خود رحل اقامت می افکند. مرد شهری در این مدت حسابی از وی پذیرایی به عمل می آورد و همه نیازهای او را بدون هیچ چشم داشتی و تنها از باب تکریم میهمان و انسان دوستی رفع می کند:
هر حوائج را که بودش آن زمان راست کردی، مرد شهری رایگان
به برخی از آنها در ادامه این نوشته اشاره می گردد:
چنان که تحقیقات مرحوم فروزانفر نشان می دهد، نخستین بار این داستان در کتاب "البخلاء" جاحظ (1) آمده است، البته در آنجا قصه نیمه تمام روایت شده و گویی مولانا آن را کامل کرده است. قصه با این بیت آغاز می شود:
ای برادر بود اندر ما مضی شهریی، با روستایی آشنا
در این داستان که مولانا، به همراه آن، قصه ها ونکات ارزنده تربیتی و اخلاقی متنوع دیگری را نیز روایت می کند، یک مرد روستایی که از قبل با شخص شهری ای آشنا بوده، برای مدت دو یا سه ماه از روستا به شهر می رود و در خانه دوست شهری خود رحل اقامت می افکند. مرد شهری در این مدت حسابی از وی پذیرایی به عمل می آورد و همه نیازهای او را بدون هیچ چشم داشتی و تنها از باب تکریم میهمان و انسان دوستی رفع می کند:
هر حوائج را که بودش آن زمان راست کردی، مرد شهری رایگان
مرد روستایی با دیدن آن همه مهمان نوازی و محبت، در پی جبران برآمده و وعده می کند که اگر دوستش با همه فرزندان و اقوامش به روستای او بیاید، در مدت سه یا چهار ماه اقامت او، کمر به خدمتش خواهد بست:
الله الله، جمله فرزندان بیار تا ببندم خدمتت را من کمر
ضمنا اشاره می کند که برای سفر خود، فصل بهار یا تابستان را برگزیند که میوه های متنوع معمولا در این فصل سال به بار می نشیند:
که بهاران، خطه ده خوش بود کشتزار و لاله دلکش بود
مرد شهری نیز هر بار که روستایی از او دعوت می کرد، وعده می داد که سال دیگر به روستایتان خواهم آمد و بدین منوال ده سال گذشت و در این مدت، هرساله روستایی به شهر می آمد و خواجه شهری نیز او را حسابی به زر و مال خویش می نواخت، تا اینکه روستایی خجالت کشیده گفت:
از خجالت باز گفت اوخواجه را چند وعده، چند بفریبی مرا؟
دیگر حتی کودکان خواجه نیز به او فشار آوردند که ای پدر، حتی ماه و ابر و سایه هم به سفر می روند، ولی تو یک جا مانده ای و ما را به روستا نمی بری! حتی گفتند که مرد روستایی، از آنان خواسته که لابه کنان پدر خویش را به سفر روستا ترغیب نمایند. در اینجا مولانا با استادی تمام از صنعت التفات که از صنایع بدیعی است بهره گرفته و رمز و راز داستان خود را با مهارت طی چند بیت بیان می کند که اگر خواننده هوشیار باشد در همین جا نتیجه و حاصل داستان را در می آید، اگر چه در پایان داستان نیز همین نتیجه گیری عاید او می شود:
گفت حق است این، ولی ای سیبویه اتق من شر من احسنت الیه
سیبویه، از دانشمندان بنام ایرانی علم نحو، درقرن دوم هجری است که اثر مشهور او "الکتاب"، مرجع نحویون و زبان زد است، مولانا با تعریض به او، در واقع ذکاوت و هوش مخاطب را در درک نتیجه داستان خود فرا می خواند و خاطر نشان می سازد که (از شر هر کس که به تو نیکی می کند، بترس و هشیار باش) نباید به هر دعوتی که به ظاهر بوی خیر از آن به مشام می رسد لبیک گفت، چرا که چنین ساده اندیشی، خلاف حزم و احتیاط است، چنان که در ادامه می گوید:
حزم آن باشد که ظن بد بری تا گریزی و شوی از بد بری
کلمه "بری" در مصرع دوم، به معنی تبری و اجتناب است که با فعل "بری"، در قافیه مصرع اول، جناس تام تشکیل داده است. عاقبت تملق و اصرار روستایی باعث می شود که خواجه شهری عزم روستا کند، این درحالی است که مرد شهری، در این رابطه، حزم و احتیاط فراوانی به کار بسته بود، اما غافل از آن که چون قضا و قدر در کار باشد حزم و تدبیر، اثری نداشته و بلایی که باید سر انسان می آید:
چون قضا بیرون کند از چرخ، سر عاقلان گردند جمله کور و کر
بالاخره خواجه شهری عازم سفر به روستا می شود. در اینجا مولانا اشاره ظریفی به هنر سفر دارد و این همان نکته ای است که امروزه مورد توجه بسیاری از محققین و صاحب نظران دانش و صنعت گردشگری قرارگرفته، ازجمله نویسنده مشهور "آلن دو باتن" کتابی دارد با عنوان "هنر سیر و سفر" (2) که در آن بازگشت به روستا را به معنای بازگشت به اصل انسانی یعنی طبیعت می داند، نه به معنای دوری از التهاب و ازدحام جامعه شهری که در واقع این نیز، مانع درک و بازگشت به طبیعت است. مولانا که صاحب ژرف ترین اندیشه هاست در این بخش از داستان خود، فرصت را غنیمت شمرده و به انگیزه و ضرورت راهنما و مکانی که برای سفر انتخاب می کنیم در قالب هنر سفر اشاره می کند که خوب است در جای خود، با استناد به دیگر اشعار مولانا، مورد بررسی قرار گیرد.
اما مرد شهری وقتی پس از یک ماه تحمل رنج سفر، با عیالات خود به روستا می رسد، اثری از دوست خود نمی بیند، در واقع مرد روستایی که از پیش متوجه آمدن او می شود، روی از او نهان کرده و خود را نشان نمی دهد:
روی پنهان می کند زایشان به روز تا سوی باغش بنگشایند پوز
خواجه، پرسان پرسان خانه او را می یابد، اما وقتی در می زند، روستایی در را به روی خواجه نمی گشاید و بعد هم که روستایی پس از چند روز پس از اینکه خواجه در آفتاب گرم روز و سرمای سخت شب پشت در می ماند، در را می گشاید، پاسخ سلام او را به درستی نمی دهد و به کل منکر دوستی و آشنایی با او می شود:
گفت : باشد من چه دانم تو کیی یا پلیدی، یا قرین پاکیی
هرچه مرد شهری، خاطره های سفر روستایی را به شهر و خانه او به یادش می آورد باز هم مرد روستایی انکار می کند:
او همی گفتش چه گویی ترهات نی تو را دانم، نه نام تو، نه جات
تا اینکه شب پنجم باران می آید و خواجه که جایی برای در امان ماندن از باران نمی یابد، با التماس از روستایی می خواهد که:
امشب باران، بما ده گوشه ای تا بیابی در قیامت توشه ای
ظاهرا در اینجا دل روستایی به رحم می آید، اما تنها در این حد که برود گوشه ای از باغ که ماوی و مسکن باغبان اوست و شبها در آنجا باغ و احشام را از خطر حمله گرگ با تیر و کمان پاسبانی می کند، استراحت کند:
گفت: یک گوشه ست آن با غبان هست اینجا گرگ را او پاسبان
خواجه شهری که چاره دیگری ندارد می پذیرد و تیر و کمان را گرفته و برای نجات از سرما و خیس شدن از باران، به خانه باغ پناه می برد، در حالی که همچنان خود را به خاطر این سادگی و حماقت مورد سرزنش قرار می دهد:
شب همه شب، جمله گویان ای خدا این سزای ما، سزای ما، سزا
این سزای آنکه اندر طمع خام ترک گوید خدمت خاک کرام
مولانا در اینجا نکته جالبی را خاطر نشان ساخته که سفرکردن نباید برای طمع خواری و حرص و جاه باشد. عقل و تدبیر حکم می کند که انسان نباید به دنبال هوا و هوس، سفر را بر حضر اختیار کند:
این سزای آنکه بی تدبیر عقل بانگ غولی آمدش، بگزید نقل
یکی از معانی غول، بی عقلی و خامی و نارسی است و از آن جهت که غول موجودی افسانه ای و غیر واقعی است، نباید به صدای و بانگ او توجه ای کرد و نقل را به عقل، یا درایه را به روایه، ترجیح داد و به دنبال آن رفت. از نظر مولانا، برخی سفرها که تنها برای ارضای نیازهای غیر واقعی و هوا و هوس انجام می شود رد شده و تنها سفری ارزش دارد که برای رفع نیازهای واقعی باشد (که البته تفریح و سیاحت وگردشگری به منظور آشنایی با مناظر و آثار تاریخی، جزئی از این نیازها است) چنان که می گوید:
از ملوک خاک، جز بانگ دهل تو نخواهی یافت ای پیک سبل
به در خانه ملوک دنیا رفتن، برای کسب جاه و مقام، مانند بانگ دهلی که توخالی ست، حاصلی در برندارد. اصطلاح "پیک سبل" نیز تنها کاربرد ادبی و قافیه ای ندارد، در دوران گذشته، افرادی به عنوان پیک راهها، برای ملوک و پادشاهان، وظیفه اطلاع رسانی و نامه رسانی را به عهده داشتند، برای این کار از علائم صوتی خاصی نیز استفاده می کردند که دهل زدن یکی از این شیوه ها برای اطلاع رسانی و پخش اخبار بود. البته کسی که دهل می زد، حاصلش از این کار تنها همان صدا و بانگ دهل که باعث آزارش نیز می شد یا مزدی بود که بابت کار خود دریافت می کرد و غیر از آن از تقرب به شاه بهره ونصیب دیگری نداشت.
ادامه داستان چنین است: اتفاقا در آن شبها گرگی به باغ حمله می کند و خواجه شهری در سیاهی شب تیری به سوی او پرتاب می کند. تیر به هدف می خورد و هنگام اصابت به حیوان، صدا بادی از او بر می خیزد. در همان لحظه روستایی در می رسد و ادعا می کند که خواجه، خر کره او را با تیر زده و کشته است. خواجه شهری می گوید: آخر در این شب تاریک و ظلمانی، تو چگونه گرگ را از کره الاغ تشخیص داده ای؟ برو و از نزدیک تفحص کن. روستایی می گوید: من نیازی به جستجو ندارم، از صدای بادی که هنگام تیر خوردن به آن حیوان برخاست، به خوبی تشخیص دادم که تو کره الاغ مرا با تیر زده ای:
گفت آن بر من چو روز روشن است می شناسم باد خر کره منست
در میان بیست باد، آن باد را می شناسم، چون مسافر زاد را
در این جا خواجه شهری، به خوبی فرصت را مغتنم دانسته و تیر خلاص را این بار به سمت روستایی که رفاقت با او را به دلیل بی حواسی و فراموشی انکار کرده بود نشانه می رود که شگفتا، چگونه است که تو باد خری را به خوبی از صدای گرگ تشخیص می دهی، اما از شناختن صدای دوست دیرین خود که سالها میزبانت بوده است، عاجزی!؟
در سه تار یکی، شناسی باد خر چون ندانی مر مرا، ای خیره سر
منظور از سه تار یکی: شب، هوای ابری و بارش باران است که خواجه شهری، نخست به روستایی گفته بود، با توجه به این سه تاریکی چگونه مطمئن هستی که کره الاغ تو را هدف قرار داده ام.
آنکه داند نیم شب گوساله را چون نداند، همره ده ساله را
به کار بردن لغت گوساله به جای کره الاغ در بیت فوق، از سر فراموشی نبوده و مولانا تعمد دارد که نشان دهد، در بیان داستانها، خیلی مقید به اصل ماجرا و نقل و ظاهر روایی آن نیست، بلکه هدف او محتوا و تاویل ومعنای مطمح نظری است که قصد انتقالش را به مخاطب دارد و این چیزی است که برای او اولویت دارد. این نکته مهمی است که در جای جای مثنوی، بدان اشاره نموده و قصد خود را از نقل این داستانها و حکایات، در قالب شعر، موضوع و مطلب مهمتر دیگری می داند. چنان که در دفتر اول گفته:
حاش لله این حکایت نیست، هین نقد حال ما و توست این، خوش ببین
و نیز:
ما چو خود را در سخن آغشته ایم کز حکایت، ما حکایت گشته ایم
و در دیوان شمس نیز گفته:
قافیه و مغلطه را گو همه سیلاب ببر پوست بود، پوست بود، در خور مغز شعرا
داستان روستایی و شهری، در همین جا پایان می یابد، اما نتایج اخلاقی و درسهای معنوی و تربیتی که مولانا از نقل آن در نظر دارد، همچنان ادامه یافته و تا آغاز نقل داستان دیگری 54 بیت دیگر را به پند و اندرز و درس گیری و عبرت آموزی از داستان فوق اختصاص می دهد، از جمله:
باد خرکره چنین رسوات کرد هستی نفی تو را اثبات کرد
صد هزاران امتحانست ای پدر هر که گوید من شدم سرهنگ در
اما نکاتی که احتمال می رود بتوان در خصوص شهر و روستا و رابطه شهریان با روستاییان از داستان فوق استخراج کرده و تفاسیری که ممکن است به خطا یا نادرست از آن برداشت نمود اختصارا شامل موارد زیر است:
1- علیرغم مفهوم ظاهری این داستان که می تواند نقد شخصی روستایی از لحاظ برخورد غیر اخلاقی و غیرانسانی با مردی شهری باشد. با توجه به ابیاتی که مولانا به ویژه در بخش پایانی داستان در نقد و ذم و رد تغافل روستایی از به یاد آوردن خواجه شهری آورده و نتایج کلی تری که در رابطه با انسان و فراموشی و غفلت او در جهان گرفته و آن را به مثابه یک امتحان و آزمون دانسته است. می توان گفت که قصد مولانا از نقل این داستان، تنها اشاره به نکات اخلاقی و تربیتی انسانها بدون تعریض به اخلاق روستاییان بوده است، آن چنان که دیدگاه کلی مولانا در خصوص نقل حکایات و عدم توجه به نقش روایی و شکل ظاهری آن نیز همین موضوع را ثابت می کند. بنابراین نمی توان ادعا کرد که مولانا با نقل این داستان، در مقام انتقاد به اخلاق و خصائل روستاییان بوده است که اگر چنین نیز بود، بنا به قاعده مشهور منطقی "اثبات شیء، نفی ماعدا نمی کند" این نتیجه گیری نمی توانست به ویژه در زمان ما که عموما، شاهد رفتارهای خالصانه و اصیل تری از روستاییان پاک نهاد هستیم، نظرا و عملا اعتباری داشته و شامل حال تمام روستاییان باشد.
2- اشاره به نسبت روستایی در این داستان، صفت مذموم خاصی را متوجه این قشر جامعه نمی کند، زیرا اولا: مضمون و تم اصلی تربیتی و عبرت آموز و اخلاقی یا ضد اخلاقی داستان می تواند شامل هر انسانی از هر قشرو گروه اجتماعی، اعم از شهری و روستایی باشد. به عبارت دیگر در این داستان، خواجه شهری هم می توانست در جای مرد روستایی قرار گیرد و هیچ اشکال و خللی هم به اصل ماجرا وارد نیاید. ثانیا: حتی به فرض پذیرفتن این موضوع که داستان در نقد روستاییان است، نمی توان آن را به هر زمان و مکانی تعمیم داد. در واقع مجموع عوامل و شرایط زمانی و مکانی و وقایع مختلف وتحولات مختلف تاریخی و جغرافیایی در هر دوره و عصری به گونه ای است که می تواند باعث غلبه و تعمیم یک صفت ناشایست یا شایسته باشد. به عبارت بهتر، اگر هم این صفت نکوهیده را شامل روستاییان بدانیم، تنها مربوط به روستاییان همان عصر و جغرافیاست و نمی توان آن را به همه روستاییان در همه دورانها و همه مناطق تعمیم داد.
3- در رابطه با ابیاتی که در این دفتر و در بخشهایی از داستان در ذم و قدح روستا و ده آمده، نظیر:
ده مرو ده مرد را احمق کند عقل را بی نور و بی رونق کند
وانکه ماهی باشد اندر روستا روزگاری باشدش جهل و عما
باید گفت اولا: منظور مولانا از روستا، وجه کنایی و تلمیحی آن است که از منظر نشانه شناسی در عرفان، نقش و جایگاه مهمی دارد، چنانکه در ادامه همین ابیات می خوانیم :
ده چه باشد؟ شیخ واصل ناشده دست در تقلید و حجت در زده
پس نگاه مولانا به روستا و ده، نگاهی استعاری، رمز گونه، نمادین و عرفانی است و مرادش از روستا، سالک ناقص و ناتمام و مقصودش از شهر، عقل کلی است.
دوم: اصل این عقیده به روایتی برمی گردد که از رسول خدا (ص) نقل شده به این مضمون که آن حضرت می فرماید: لا تسکن الکفور، فان ساکن کفور کساکن القبور. (در جاهایی که دور از مردم است اقامت نکن، کسی که درچنین جاهایی سکونت کند مانند آن است که در گورستان ساکن شده باشد.) { ابن اثیر – نهایه - ج 4}
کفور (به فتح کاف) جمع کفر و به معنای ده و قریه و نیز زمین دور دست از مردم است. عرب به روستا قریه هم می گوید و ظاهرا فرق قریه و کفر در این است که قریه از لحاظ جغرافیایی به شهرنزدیک است، ولی کفر مانند بادیه از شهرها بسیار دور است. از ظاهر این روایت نیز بیشتر، ذم و نهی از گوشه نشینی و انزواطلبی و رهبانیت استنباط می شود، نه مقایسه میان جامعه شهری و روستایی به عنوان محل تجمع خاص مردم و مکان اجتماع و زندگی گروهی آدمیان است. لذا برمبنای ظاهر و معنای این روایت نمی توان قائل شد که درآموزه های دینی ما، اجتماع بزرگتر (شهر)، براجتماع کوچکتر (روستا) رجحان و برتری دارد. نکته دیگر اینکه برفرض، مقصود مولانا فقط ظاهر اشعار یعنی برتری زندگی شهری نسبت به روستایی باشد، باز هم به دلیل عقلی نمی توان آن را بر هر عصر و دورانی صادق دانست، چرا که امروزه با پیشرفت و توسعه و گسترش ترابری و وسائط نقلیه و فناوری ارتباطات و تسهیل در تبادل اطلاعات، زمینه بهره برداری از کلیه امکانات رفاهی به ویژه خدمات فرهنگی و امنیتی، برای روستاییان نیز فراهم بوده و در دسترسی به این امکانات در اکثر مناطق، تفاوت و کمبود محسوسی نسبت به شهریان ملاحظه نمی شود. با از بین رفتن فاصله های ارتباطاتی، در آینده نیز تفاوت چندانی میان زندگی شهری با روستایی باقی نمی ماند؛ در حالی که روستاییان به دلیل آب و هوای بهتر و بهره بیشتر از مزایا و منابع دست اول و خالص و پالوده و طبیعی از آسایش و آرامش بیشتری نیز در زندگی خود برخوردارند و از این لحاظ می توان گفت سکونت و اقامت در روستا، در صورت تامین وسایل رفاهی و ارتباطی آنان به مراتب بر زندگی شهری اولویت و ارجحیت دارد. بنابراین شاید از نظر دور نباشد که اگر مولانا امروز زنده بود و شرایط امروزین روستاییان را مشاهده می کرد ابیاتی نیز در ستایش زندگی روستایی سروده و به نقد زندگی شهری از منظر روانشناسی و زیست محیطی در مقایسه با روستا می پرداخت.
منابع :
۱- مولانا، جلال الدین، مثنوی، چاپ نیکلسون، انتشارات طوس.
۲- فروزانفر، بدیع الزمان، قصص و تمثیلات، امیر کبیر، سال 1385
۳- دو باتن، آلن، هنر سیر وسفر، ترجمه گلی امامی، نیلوفر، سال 1385
نوشته شده توسط حمید قنبری
برگرفته از وبسایت روستای سرسختی علیا
الله الله، جمله فرزندان بیار تا ببندم خدمتت را من کمر
ضمنا اشاره می کند که برای سفر خود، فصل بهار یا تابستان را برگزیند که میوه های متنوع معمولا در این فصل سال به بار می نشیند:
که بهاران، خطه ده خوش بود کشتزار و لاله دلکش بود
مرد شهری نیز هر بار که روستایی از او دعوت می کرد، وعده می داد که سال دیگر به روستایتان خواهم آمد و بدین منوال ده سال گذشت و در این مدت، هرساله روستایی به شهر می آمد و خواجه شهری نیز او را حسابی به زر و مال خویش می نواخت، تا اینکه روستایی خجالت کشیده گفت:
از خجالت باز گفت اوخواجه را چند وعده، چند بفریبی مرا؟
دیگر حتی کودکان خواجه نیز به او فشار آوردند که ای پدر، حتی ماه و ابر و سایه هم به سفر می روند، ولی تو یک جا مانده ای و ما را به روستا نمی بری! حتی گفتند که مرد روستایی، از آنان خواسته که لابه کنان پدر خویش را به سفر روستا ترغیب نمایند. در اینجا مولانا با استادی تمام از صنعت التفات که از صنایع بدیعی است بهره گرفته و رمز و راز داستان خود را با مهارت طی چند بیت بیان می کند که اگر خواننده هوشیار باشد در همین جا نتیجه و حاصل داستان را در می آید، اگر چه در پایان داستان نیز همین نتیجه گیری عاید او می شود:
گفت حق است این، ولی ای سیبویه اتق من شر من احسنت الیه
سیبویه، از دانشمندان بنام ایرانی علم نحو، درقرن دوم هجری است که اثر مشهور او "الکتاب"، مرجع نحویون و زبان زد است، مولانا با تعریض به او، در واقع ذکاوت و هوش مخاطب را در درک نتیجه داستان خود فرا می خواند و خاطر نشان می سازد که (از شر هر کس که به تو نیکی می کند، بترس و هشیار باش) نباید به هر دعوتی که به ظاهر بوی خیر از آن به مشام می رسد لبیک گفت، چرا که چنین ساده اندیشی، خلاف حزم و احتیاط است، چنان که در ادامه می گوید:
حزم آن باشد که ظن بد بری تا گریزی و شوی از بد بری
کلمه "بری" در مصرع دوم، به معنی تبری و اجتناب است که با فعل "بری"، در قافیه مصرع اول، جناس تام تشکیل داده است. عاقبت تملق و اصرار روستایی باعث می شود که خواجه شهری عزم روستا کند، این درحالی است که مرد شهری، در این رابطه، حزم و احتیاط فراوانی به کار بسته بود، اما غافل از آن که چون قضا و قدر در کار باشد حزم و تدبیر، اثری نداشته و بلایی که باید سر انسان می آید:
چون قضا بیرون کند از چرخ، سر عاقلان گردند جمله کور و کر
بالاخره خواجه شهری عازم سفر به روستا می شود. در اینجا مولانا اشاره ظریفی به هنر سفر دارد و این همان نکته ای است که امروزه مورد توجه بسیاری از محققین و صاحب نظران دانش و صنعت گردشگری قرارگرفته، ازجمله نویسنده مشهور "آلن دو باتن" کتابی دارد با عنوان "هنر سیر و سفر" (2) که در آن بازگشت به روستا را به معنای بازگشت به اصل انسانی یعنی طبیعت می داند، نه به معنای دوری از التهاب و ازدحام جامعه شهری که در واقع این نیز، مانع درک و بازگشت به طبیعت است. مولانا که صاحب ژرف ترین اندیشه هاست در این بخش از داستان خود، فرصت را غنیمت شمرده و به انگیزه و ضرورت راهنما و مکانی که برای سفر انتخاب می کنیم در قالب هنر سفر اشاره می کند که خوب است در جای خود، با استناد به دیگر اشعار مولانا، مورد بررسی قرار گیرد.
اما مرد شهری وقتی پس از یک ماه تحمل رنج سفر، با عیالات خود به روستا می رسد، اثری از دوست خود نمی بیند، در واقع مرد روستایی که از پیش متوجه آمدن او می شود، روی از او نهان کرده و خود را نشان نمی دهد:
روی پنهان می کند زایشان به روز تا سوی باغش بنگشایند پوز
خواجه، پرسان پرسان خانه او را می یابد، اما وقتی در می زند، روستایی در را به روی خواجه نمی گشاید و بعد هم که روستایی پس از چند روز پس از اینکه خواجه در آفتاب گرم روز و سرمای سخت شب پشت در می ماند، در را می گشاید، پاسخ سلام او را به درستی نمی دهد و به کل منکر دوستی و آشنایی با او می شود:
گفت : باشد من چه دانم تو کیی یا پلیدی، یا قرین پاکیی
هرچه مرد شهری، خاطره های سفر روستایی را به شهر و خانه او به یادش می آورد باز هم مرد روستایی انکار می کند:
او همی گفتش چه گویی ترهات نی تو را دانم، نه نام تو، نه جات
تا اینکه شب پنجم باران می آید و خواجه که جایی برای در امان ماندن از باران نمی یابد، با التماس از روستایی می خواهد که:
امشب باران، بما ده گوشه ای تا بیابی در قیامت توشه ای
ظاهرا در اینجا دل روستایی به رحم می آید، اما تنها در این حد که برود گوشه ای از باغ که ماوی و مسکن باغبان اوست و شبها در آنجا باغ و احشام را از خطر حمله گرگ با تیر و کمان پاسبانی می کند، استراحت کند:
گفت: یک گوشه ست آن با غبان هست اینجا گرگ را او پاسبان
خواجه شهری که چاره دیگری ندارد می پذیرد و تیر و کمان را گرفته و برای نجات از سرما و خیس شدن از باران، به خانه باغ پناه می برد، در حالی که همچنان خود را به خاطر این سادگی و حماقت مورد سرزنش قرار می دهد:
شب همه شب، جمله گویان ای خدا این سزای ما، سزای ما، سزا
این سزای آنکه اندر طمع خام ترک گوید خدمت خاک کرام
مولانا در اینجا نکته جالبی را خاطر نشان ساخته که سفرکردن نباید برای طمع خواری و حرص و جاه باشد. عقل و تدبیر حکم می کند که انسان نباید به دنبال هوا و هوس، سفر را بر حضر اختیار کند:
این سزای آنکه بی تدبیر عقل بانگ غولی آمدش، بگزید نقل
یکی از معانی غول، بی عقلی و خامی و نارسی است و از آن جهت که غول موجودی افسانه ای و غیر واقعی است، نباید به صدای و بانگ او توجه ای کرد و نقل را به عقل، یا درایه را به روایه، ترجیح داد و به دنبال آن رفت. از نظر مولانا، برخی سفرها که تنها برای ارضای نیازهای غیر واقعی و هوا و هوس انجام می شود رد شده و تنها سفری ارزش دارد که برای رفع نیازهای واقعی باشد (که البته تفریح و سیاحت وگردشگری به منظور آشنایی با مناظر و آثار تاریخی، جزئی از این نیازها است) چنان که می گوید:
از ملوک خاک، جز بانگ دهل تو نخواهی یافت ای پیک سبل
به در خانه ملوک دنیا رفتن، برای کسب جاه و مقام، مانند بانگ دهلی که توخالی ست، حاصلی در برندارد. اصطلاح "پیک سبل" نیز تنها کاربرد ادبی و قافیه ای ندارد، در دوران گذشته، افرادی به عنوان پیک راهها، برای ملوک و پادشاهان، وظیفه اطلاع رسانی و نامه رسانی را به عهده داشتند، برای این کار از علائم صوتی خاصی نیز استفاده می کردند که دهل زدن یکی از این شیوه ها برای اطلاع رسانی و پخش اخبار بود. البته کسی که دهل می زد، حاصلش از این کار تنها همان صدا و بانگ دهل که باعث آزارش نیز می شد یا مزدی بود که بابت کار خود دریافت می کرد و غیر از آن از تقرب به شاه بهره ونصیب دیگری نداشت.
ادامه داستان چنین است: اتفاقا در آن شبها گرگی به باغ حمله می کند و خواجه شهری در سیاهی شب تیری به سوی او پرتاب می کند. تیر به هدف می خورد و هنگام اصابت به حیوان، صدا بادی از او بر می خیزد. در همان لحظه روستایی در می رسد و ادعا می کند که خواجه، خر کره او را با تیر زده و کشته است. خواجه شهری می گوید: آخر در این شب تاریک و ظلمانی، تو چگونه گرگ را از کره الاغ تشخیص داده ای؟ برو و از نزدیک تفحص کن. روستایی می گوید: من نیازی به جستجو ندارم، از صدای بادی که هنگام تیر خوردن به آن حیوان برخاست، به خوبی تشخیص دادم که تو کره الاغ مرا با تیر زده ای:
گفت آن بر من چو روز روشن است می شناسم باد خر کره منست
در میان بیست باد، آن باد را می شناسم، چون مسافر زاد را
در این جا خواجه شهری، به خوبی فرصت را مغتنم دانسته و تیر خلاص را این بار به سمت روستایی که رفاقت با او را به دلیل بی حواسی و فراموشی انکار کرده بود نشانه می رود که شگفتا، چگونه است که تو باد خری را به خوبی از صدای گرگ تشخیص می دهی، اما از شناختن صدای دوست دیرین خود که سالها میزبانت بوده است، عاجزی!؟
در سه تار یکی، شناسی باد خر چون ندانی مر مرا، ای خیره سر
منظور از سه تار یکی: شب، هوای ابری و بارش باران است که خواجه شهری، نخست به روستایی گفته بود، با توجه به این سه تاریکی چگونه مطمئن هستی که کره الاغ تو را هدف قرار داده ام.
آنکه داند نیم شب گوساله را چون نداند، همره ده ساله را
به کار بردن لغت گوساله به جای کره الاغ در بیت فوق، از سر فراموشی نبوده و مولانا تعمد دارد که نشان دهد، در بیان داستانها، خیلی مقید به اصل ماجرا و نقل و ظاهر روایی آن نیست، بلکه هدف او محتوا و تاویل ومعنای مطمح نظری است که قصد انتقالش را به مخاطب دارد و این چیزی است که برای او اولویت دارد. این نکته مهمی است که در جای جای مثنوی، بدان اشاره نموده و قصد خود را از نقل این داستانها و حکایات، در قالب شعر، موضوع و مطلب مهمتر دیگری می داند. چنان که در دفتر اول گفته:
حاش لله این حکایت نیست، هین نقد حال ما و توست این، خوش ببین
و نیز:
ما چو خود را در سخن آغشته ایم کز حکایت، ما حکایت گشته ایم
و در دیوان شمس نیز گفته:
قافیه و مغلطه را گو همه سیلاب ببر پوست بود، پوست بود، در خور مغز شعرا
داستان روستایی و شهری، در همین جا پایان می یابد، اما نتایج اخلاقی و درسهای معنوی و تربیتی که مولانا از نقل آن در نظر دارد، همچنان ادامه یافته و تا آغاز نقل داستان دیگری 54 بیت دیگر را به پند و اندرز و درس گیری و عبرت آموزی از داستان فوق اختصاص می دهد، از جمله:
باد خرکره چنین رسوات کرد هستی نفی تو را اثبات کرد
صد هزاران امتحانست ای پدر هر که گوید من شدم سرهنگ در
اما نکاتی که احتمال می رود بتوان در خصوص شهر و روستا و رابطه شهریان با روستاییان از داستان فوق استخراج کرده و تفاسیری که ممکن است به خطا یا نادرست از آن برداشت نمود اختصارا شامل موارد زیر است:
1- علیرغم مفهوم ظاهری این داستان که می تواند نقد شخصی روستایی از لحاظ برخورد غیر اخلاقی و غیرانسانی با مردی شهری باشد. با توجه به ابیاتی که مولانا به ویژه در بخش پایانی داستان در نقد و ذم و رد تغافل روستایی از به یاد آوردن خواجه شهری آورده و نتایج کلی تری که در رابطه با انسان و فراموشی و غفلت او در جهان گرفته و آن را به مثابه یک امتحان و آزمون دانسته است. می توان گفت که قصد مولانا از نقل این داستان، تنها اشاره به نکات اخلاقی و تربیتی انسانها بدون تعریض به اخلاق روستاییان بوده است، آن چنان که دیدگاه کلی مولانا در خصوص نقل حکایات و عدم توجه به نقش روایی و شکل ظاهری آن نیز همین موضوع را ثابت می کند. بنابراین نمی توان ادعا کرد که مولانا با نقل این داستان، در مقام انتقاد به اخلاق و خصائل روستاییان بوده است که اگر چنین نیز بود، بنا به قاعده مشهور منطقی "اثبات شیء، نفی ماعدا نمی کند" این نتیجه گیری نمی توانست به ویژه در زمان ما که عموما، شاهد رفتارهای خالصانه و اصیل تری از روستاییان پاک نهاد هستیم، نظرا و عملا اعتباری داشته و شامل حال تمام روستاییان باشد.
2- اشاره به نسبت روستایی در این داستان، صفت مذموم خاصی را متوجه این قشر جامعه نمی کند، زیرا اولا: مضمون و تم اصلی تربیتی و عبرت آموز و اخلاقی یا ضد اخلاقی داستان می تواند شامل هر انسانی از هر قشرو گروه اجتماعی، اعم از شهری و روستایی باشد. به عبارت دیگر در این داستان، خواجه شهری هم می توانست در جای مرد روستایی قرار گیرد و هیچ اشکال و خللی هم به اصل ماجرا وارد نیاید. ثانیا: حتی به فرض پذیرفتن این موضوع که داستان در نقد روستاییان است، نمی توان آن را به هر زمان و مکانی تعمیم داد. در واقع مجموع عوامل و شرایط زمانی و مکانی و وقایع مختلف وتحولات مختلف تاریخی و جغرافیایی در هر دوره و عصری به گونه ای است که می تواند باعث غلبه و تعمیم یک صفت ناشایست یا شایسته باشد. به عبارت بهتر، اگر هم این صفت نکوهیده را شامل روستاییان بدانیم، تنها مربوط به روستاییان همان عصر و جغرافیاست و نمی توان آن را به همه روستاییان در همه دورانها و همه مناطق تعمیم داد.
3- در رابطه با ابیاتی که در این دفتر و در بخشهایی از داستان در ذم و قدح روستا و ده آمده، نظیر:
ده مرو ده مرد را احمق کند عقل را بی نور و بی رونق کند
وانکه ماهی باشد اندر روستا روزگاری باشدش جهل و عما
باید گفت اولا: منظور مولانا از روستا، وجه کنایی و تلمیحی آن است که از منظر نشانه شناسی در عرفان، نقش و جایگاه مهمی دارد، چنانکه در ادامه همین ابیات می خوانیم :
ده چه باشد؟ شیخ واصل ناشده دست در تقلید و حجت در زده
پس نگاه مولانا به روستا و ده، نگاهی استعاری، رمز گونه، نمادین و عرفانی است و مرادش از روستا، سالک ناقص و ناتمام و مقصودش از شهر، عقل کلی است.
دوم: اصل این عقیده به روایتی برمی گردد که از رسول خدا (ص) نقل شده به این مضمون که آن حضرت می فرماید: لا تسکن الکفور، فان ساکن کفور کساکن القبور. (در جاهایی که دور از مردم است اقامت نکن، کسی که درچنین جاهایی سکونت کند مانند آن است که در گورستان ساکن شده باشد.) { ابن اثیر – نهایه - ج 4}
کفور (به فتح کاف) جمع کفر و به معنای ده و قریه و نیز زمین دور دست از مردم است. عرب به روستا قریه هم می گوید و ظاهرا فرق قریه و کفر در این است که قریه از لحاظ جغرافیایی به شهرنزدیک است، ولی کفر مانند بادیه از شهرها بسیار دور است. از ظاهر این روایت نیز بیشتر، ذم و نهی از گوشه نشینی و انزواطلبی و رهبانیت استنباط می شود، نه مقایسه میان جامعه شهری و روستایی به عنوان محل تجمع خاص مردم و مکان اجتماع و زندگی گروهی آدمیان است. لذا برمبنای ظاهر و معنای این روایت نمی توان قائل شد که درآموزه های دینی ما، اجتماع بزرگتر (شهر)، براجتماع کوچکتر (روستا) رجحان و برتری دارد. نکته دیگر اینکه برفرض، مقصود مولانا فقط ظاهر اشعار یعنی برتری زندگی شهری نسبت به روستایی باشد، باز هم به دلیل عقلی نمی توان آن را بر هر عصر و دورانی صادق دانست، چرا که امروزه با پیشرفت و توسعه و گسترش ترابری و وسائط نقلیه و فناوری ارتباطات و تسهیل در تبادل اطلاعات، زمینه بهره برداری از کلیه امکانات رفاهی به ویژه خدمات فرهنگی و امنیتی، برای روستاییان نیز فراهم بوده و در دسترسی به این امکانات در اکثر مناطق، تفاوت و کمبود محسوسی نسبت به شهریان ملاحظه نمی شود. با از بین رفتن فاصله های ارتباطاتی، در آینده نیز تفاوت چندانی میان زندگی شهری با روستایی باقی نمی ماند؛ در حالی که روستاییان به دلیل آب و هوای بهتر و بهره بیشتر از مزایا و منابع دست اول و خالص و پالوده و طبیعی از آسایش و آرامش بیشتری نیز در زندگی خود برخوردارند و از این لحاظ می توان گفت سکونت و اقامت در روستا، در صورت تامین وسایل رفاهی و ارتباطی آنان به مراتب بر زندگی شهری اولویت و ارجحیت دارد. بنابراین شاید از نظر دور نباشد که اگر مولانا امروز زنده بود و شرایط امروزین روستاییان را مشاهده می کرد ابیاتی نیز در ستایش زندگی روستایی سروده و به نقد زندگی شهری از منظر روانشناسی و زیست محیطی در مقایسه با روستا می پرداخت.
منابع :
۱- مولانا، جلال الدین، مثنوی، چاپ نیکلسون، انتشارات طوس.
۲- فروزانفر، بدیع الزمان، قصص و تمثیلات، امیر کبیر، سال 1385
۳- دو باتن، آلن، هنر سیر وسفر، ترجمه گلی امامی، نیلوفر، سال 1385
نوشته شده توسط حمید قنبری
برگرفته از وبسایت روستای سرسختی علیا