
یک شب دور هم بودیم و صحبت کار کردن بود و هر کس تعریف میکرد که چطور مشغول کار شده است. یکی از دوستان تعریف میکرد که وقتی من درسم تمام شده بود و دیپلم گرفتم هرچه گشتم کاری گیر نیاوردم آخر با دو نفر از رفقا در جستجوی کار به تهران آمدیم. چون من قوی هیکل بودم و هیکل خوبی داشتم به یک حمام رفتم و پرسیدم که آیا کیسه کش نمی خواهید و آنها گفتند که چرا ما یک دلاک( مشت مالی و کیسه کشی) احتیاج داریم چرا که دلاک مان تازه رفته و میتوانی اینجا مشغول کار شوی، من هم به رفیقم گفتم که تا تو کار پیدا کنی کارهای خانه را انجام بده و امور خانه با تو باشد من هم میروم و کار میکنم و هرچه در بیاورم با هم خرج میکنیم تا تو هم کار پیدا کنی. مدتی گذشت من از کار در حمام خسته شدم و به شهر خودمون برگشتم و پدرم به من گفت که بهتر است یک کامیون بخریم و تو با دایی ات که راننده خوبی است بروید و باربری کنید و از دایی ات رانندگی را هم یاد بگیری.