یک شب دور هم بودیم و صحبت کار کردن بود و هر کس تعریف میکرد که چطور مشغول کار شده است. یکی از دوستان تعریف میکرد که وقتی من درسم تمام شده بود و دیپلم گرفتم هرچه گشتم کاری گیر نیاوردم آخر با دو نفر از رفقا در جستجوی کار به تهران آمدیم. چون من قوی هیکل بودم و هیکل خوبی داشتم به یک حمام رفتم و پرسیدم که آیا کیسه کش نمی خواهید و آنها گفتند که چرا ما یک دلاک( مشت مالی و کیسه کشی) احتیاج داریم چرا که دلاک مان تازه رفته و میتوانی اینجا مشغول کار شوی، من هم به رفیقم گفتم که تا تو کار پیدا کنی کارهای خانه را انجام بده و امور خانه با تو باشد من هم میروم و کار میکنم و هرچه در بیاورم با هم خرج میکنیم تا تو هم کار پیدا کنی. مدتی گذشت من از کار در حمام خسته شدم و به شهر خودمون برگشتم و پدرم به من گفت که بهتر است یک کامیون بخریم و تو با دایی ات که راننده خوبی است بروید و باربری کنید و از دایی ات رانندگی را هم یاد بگیری.
دایی بسیار مرد خوبی بود و در رانندگی مهارت بالایی داشت. من هم جوان، قوی و زرنگ بودم. بعد از مدتی در کنار دایی راننده خوبی شدم و دایی از این بابت خوشحال بود و همیشه در کنار من مینشست و از رانندگی من لذت میبرد.
یک روز باری به شمال غرب ایران بردیم. نزدیک غروب برای سوخت گیری به پمپ بنزین رفتیم و کامیون را پر از گازوییل کردیم. داییم گفت که برویم کبابی و کباب برگ(جزه) بخوریم من خیلی دوست دارم. ما رفتیم و همان نزدیک پمپ بنزین یک کبابی پیدا کردیم نشستیم برای خوردن کباب. دایی رفت تا دست و صورتش را بشوید و من هم سفارش چهار سیخ کباب برگ دادم وقتی دایی آمد کباب آماده شده بود و من و دایی شروع به خوردن کردیم. دایی بسیار از طمع و مزه این کباب لذت برد و هی میگفت به به عجب کبابی،چه کار خوبی کردیم که اینجا را پیدا کردیم از این به بعد همیشه برای غذا وقتی از این مسیر رد شدیم به همین کبابی میآییم. حالا بزار دو تا سیخ دیگه هم بگیریم چون که خیلی خوشمزه بود، خلاصه ما دو سیخ دیگر هم سفارش دادیم و یک شکم سیر کباب برگ خوردیم و بعد به راه ادامه دادیم. این شهر خیلی از محل ما دور بود ولی همیشه دایی دنبال باری بود که باز به این شهر برود و در همان کبابی کباب بخورد. تا اینکه حدودا ۴۰ روز بعد مجددا گذرمان به همان شهر افتاد. قبلش دایی گفت که ما حتما باید برویم و همان کبابی که قبلا رفته بودیم کباب بخوریم و من هم قبول کردم. خلاصه رفتیم و گازوییل زدیم و بدنبال کبابی که قبلا رفته بودیم گشتیم ولی اثری از آن نبود. هر چه گشتیم خبری از کبابی نبود. خلاصه از چند نفر پرسیدیم که این کبابی با این نشان کجا رفته؟ چرا بسته است؟ آنها به ما گفتند که این خدا نشناس فلان فلان شده از بس گوشت خر کباب کرد و به مردم داد دولت متوجه شد و درب دکان او را بست و خودش را هم کلی جریمه کرد. دایی که فرد مسلمان حلال خوری بود و بسیار این موضوع برایش حائز اهمیت بود تا این را شنید بعد از چهل روز رفت کنار جوب نشست و شروع کرد به بالا آوردن و استفراغ کردن و فحش دادن. من پیش دایی رفتم و به شوخی یک تک پا به او زدم و گفتم که تو بعد از چهل روز حالا بالا آورده ای. دیگر کاری است که شده بهتره برویم و جای دیگری پیدا کنیم و غذا بخوریم ولی دایی تا دو روز صاحب آن کبابی را فحش میداد و من میخندیدم و میگفتم که هیچ چیز کباب برگ گوشت خر نمیشود.
-------
* این داستان توسط جناب علی اکبر رزاقی برای وبسایت سیارون ارسال شده است.
یک روز باری به شمال غرب ایران بردیم. نزدیک غروب برای سوخت گیری به پمپ بنزین رفتیم و کامیون را پر از گازوییل کردیم. داییم گفت که برویم کبابی و کباب برگ(جزه) بخوریم من خیلی دوست دارم. ما رفتیم و همان نزدیک پمپ بنزین یک کبابی پیدا کردیم نشستیم برای خوردن کباب. دایی رفت تا دست و صورتش را بشوید و من هم سفارش چهار سیخ کباب برگ دادم وقتی دایی آمد کباب آماده شده بود و من و دایی شروع به خوردن کردیم. دایی بسیار از طمع و مزه این کباب لذت برد و هی میگفت به به عجب کبابی،چه کار خوبی کردیم که اینجا را پیدا کردیم از این به بعد همیشه برای غذا وقتی از این مسیر رد شدیم به همین کبابی میآییم. حالا بزار دو تا سیخ دیگه هم بگیریم چون که خیلی خوشمزه بود، خلاصه ما دو سیخ دیگر هم سفارش دادیم و یک شکم سیر کباب برگ خوردیم و بعد به راه ادامه دادیم. این شهر خیلی از محل ما دور بود ولی همیشه دایی دنبال باری بود که باز به این شهر برود و در همان کبابی کباب بخورد. تا اینکه حدودا ۴۰ روز بعد مجددا گذرمان به همان شهر افتاد. قبلش دایی گفت که ما حتما باید برویم و همان کبابی که قبلا رفته بودیم کباب بخوریم و من هم قبول کردم. خلاصه رفتیم و گازوییل زدیم و بدنبال کبابی که قبلا رفته بودیم گشتیم ولی اثری از آن نبود. هر چه گشتیم خبری از کبابی نبود. خلاصه از چند نفر پرسیدیم که این کبابی با این نشان کجا رفته؟ چرا بسته است؟ آنها به ما گفتند که این خدا نشناس فلان فلان شده از بس گوشت خر کباب کرد و به مردم داد دولت متوجه شد و درب دکان او را بست و خودش را هم کلی جریمه کرد. دایی که فرد مسلمان حلال خوری بود و بسیار این موضوع برایش حائز اهمیت بود تا این را شنید بعد از چهل روز رفت کنار جوب نشست و شروع کرد به بالا آوردن و استفراغ کردن و فحش دادن. من پیش دایی رفتم و به شوخی یک تک پا به او زدم و گفتم که تو بعد از چهل روز حالا بالا آورده ای. دیگر کاری است که شده بهتره برویم و جای دیگری پیدا کنیم و غذا بخوریم ولی دایی تا دو روز صاحب آن کبابی را فحش میداد و من میخندیدم و میگفتم که هیچ چیز کباب برگ گوشت خر نمیشود.
-------
* این داستان توسط جناب علی اکبر رزاقی برای وبسایت سیارون ارسال شده است.