لطفا جهت مشاهده تمام امکانات وبسایت، از مرورگرهای گوگل کروم، فایر فاکس یا اپرا استفاده نمایید...
وب سایت کروگان جاسب (سی یارون)
  • صفحه اصلی
  • درباره ما
  • سی یارون
  • بلاگ
  • خاطرات
    • خاطرات اهالی جاسب
    • خاطرات ابوالفضل جمالی
    • خاطرات محمد علی برنا
    • خاطرات شخصی سیاح >
      • خاطرات شخصی سیاح
      • خاطرات شخصی سیاح 2
    • لیست شرح حال ها
    • آقای علی محمد رفرف
    • جناب علی اکبر رزاقی >
      • شرح حال >
        • بانوان >
          • بی بی جان خانم
        • آقایان >
          • نسل اول >
            • قبول امر استاد علی حداد
            • آ سید ابوالقاسم فردوسی جاسبی
            • ارباب میرزا فضل الله
            • برادران شکوهی
            • ارباب محمد نوروزی
            • استاد علی اکبر
          • نسل دوم >
            • ماشاءالله وجدانی
            • فتح الله فردوسی جاسبی
            • آقا جمال غفاری
            • جناب ذبیح الله مهاجر
          • نسل های بعد >
            • فیض الله یزدانی جاسبی
            • جناب ذبیح الله ناصری
            • عنایت الله مهاجر
            • جناب امرالله رزاقی
            • جناب عبدالله مهاجر
      • دوستان جاسبی ها >
        • پهلوان حسن مینویی قمی
        • شکر الله شریفی
        • یدالله محمدی(سپهر ارفع)
      • داستان ها >
        • کباب برگ
        • رهایی از نیش مار
        • کتک خوردن آغلامرضا
        • حمل نخل عبدالرزاق
        • طلب عبدالرزاق رزاقی
        • غولِ کربلا سید رضا
      • جاسب >
        • قنات بابا شیخ
    • جناب ضیاءالله مهاجر
    • آقای ذبیح الله مهاجر
    • آقا سید رضا جمالی >
      • تاریخ جاسب
      • اهالی کروگان و محل اقامت آنها
      • حماقت و عقب ‌افتادگی
      • مردم ساده و زود باور
      • آب و آسیاب‌های کروگان جاسب
    • آقای شمس الله رضوانی
    • بلاگ خاطرات متفرقه
    • جناب داریوش یزدانی >
      • شهادت شهدای فیلیپین
    • شرح ایمان استاد علی اکبر رزاقی
    • خاطرات وسقونقان جاسب >
      • قریه وسقونقان جاسب
      • عشرت خانم نوروزی >
        • ارباب محمد نوروزی
      • جناب محمد نوروزی
    • جناب عباس محمودی >
      • جناب محمود محمودی
      • دکتر فتح الله محمودی
    • امرالله اسماعیلی
    • خانم‌آغا حسینی
    • جناب عباس حق شناس
  • گالری
    • بهاییان جاسب >
      • گالری تصاویر شماره یک
      • گالری تصاویر شماره دو
      • گالری تصاویر شماره سه
      • گالری تصاویر شماره چهار
      • گالری تصاویر شماره پنجم
      • نمایش اسلاید شو
      • خانواده جاسبی ها در سراسر عالم
    • طبیعت جاسب >
      • تصاویر جاسب
      • تصاویر کروگان
      • تصاویر واران
      • تصاویر دره ازنا
      • تصاویر مختلف
    • ویدئو گالری جاسب >
      • گالری فیلم ها و مستند ها
    • فیس بوک سیارون
    • اینستاگرام سیارون
    • یوتیوب سیارون
  • جاسب
    • تاریخ جاسب >
      • جاسب ​میراث ماندگار دلیگُن
      • معنی لغوی کلمه جاسب
      • ​تحقیقی در خصوص جاسب
      • خاطرات حاج سیاح
      • مجله آهنگ بدیع
      • جاسب در ظهورالحق
      • جاسب بهشت گمشده >
        • جاسب بهشت گمشده استان مرکزی
        • جاسب بهشت گمشده استان مرکزی ۲
    • شهدای جاسب
    • اشعار شعرای جاسب
    • شخصیت های تاریخی >
      • بزرگان و نیک نامان جاسب >
        • ملا غلامرضا جاسبی
        • ملّا ابوالقاسم کاشانی
        • ملا مهدی جاسبی
        • ملا فاطمه همسر ملا جعفر
        • ملا جعفر جاسبی >
          • به روایت کواکب الدریه
          • به روایت محمّد علی رفرف
          • به روایت محمّدعلی ملک خسروی
      • نفوس بی آزار و محب
      • ظالمان و معاندین امرالله
      • اسامی اطباء جاسب
      • معلم‌ها و استادان جاسبی در سراسر عالم
    • بلاگ بهاییان جاسب
    • الواح نازله جاسب
    • مدارک تاریخی >
      • مدارک تاریخی و​ فرهنگی جاسب
      • نامه بنیاد مستضعفین شهرستان محلات
      • عریضه های مجلس
      • اجاره یکساله املاک رضا جمالی
    • وقایع تاریخی >
      • نایب حسین کاشی >
        • خاطرات میرزا حسن نوش آبادی
        • حمله نایب حسین کاشی
        • لشکر کشی نائب حسین کاشی به کروگان جاسب
        • عاقبت نایب حسین کاشی
        • نور علیشاه و نایب حسین
      • وقایع سال یک هزار و سیصد >
        • فتنه در جاسب و گرفتاری آغلامرضا
        • وقایع سال یک هزار و سیصد
      • ساختن حمام عمومی
      • اشغال کروگان جاسب توسط نیروهای روسی
      • سفر آیت الله منتظری به جاسب
      • سفر مبلغین امرالله به جاسب
    • قبرستان های جاسب >
      • گلستان جاوید بهاییان >
        • متصاعدین الی الله در کروگان
        • أرامگاه جاسبی ها در اقصی نقاط ایران >
          • گلستان جاوید زرنان
          • گلستان جاوید بابا سلمان
          • گلستان جاوید خاتون آباد
          • گلستان جاوید خیابان خاوران
          • آرامگاه ​​جاسبی ها در شهر های دیگر
        • آرامگاه ​​جاسبی ها در اقصی نقاط جهان
      • باغ رضوان مسلمین
    • مساجد و اماکن مذهبی
    • گویش های جاسب
    • اوضاع کنونی جاسب >
      • جاسب امروز
      • جاسب امروز ۲
      • جاسب امروز ۳
    • زندگی روزمره در جاسب قدیم >
      • فصل اول
      • فصل دوم
      • فصل سوم
    • هنر های هفت گانه جاسبیان
  • مقالات
    • انتشارات سیارون جاسب
    • نامه‌ها >
      • وصیت نامه‌ها >
        • وصیت نامه آقا احمد محبوبی
        • وصیت نامه سید رضا جمالی
      • این بود ثمر خوبی و بدی
      • آیا بهاییان خودشان از جاسب رفتند؟
      • نامه ها و اشعار شمس الله رضوانی به سید رضا جم
    • آب‌ها، آسیاب‌ها، قنات‌ها و زمین‌های جاسب
    • ​تاریخ نگاران جاسب
    • علت آزار و اذیت بهاییان >
      • سخنی با هم ولایتی ها
    • دعوت بهاییان به مسجد توسط آیت‌الله منتظری
    • دبستان ابتدایی شمس >
      • دبستان‌شمس، ملا‌جعفر، مالک‌اشتر
      • آقای سلیمی مدیر مدرسه شمس
    • بهائیان و کلاس های درس اخلاق در جاسب
    • دزدان اشیای عتیقه جاسب
    • زنان و مردان شجاع و بیدار بهائیان کروگان
    • نقش بانوان در جاسب
    • مقالات امری
  • شجره نامه ها
    • شجره نامه >
      • شجره نامه‌ خاندان ها
      • شجره نامه‌ خانوادگی
    • به روایت شمس الله رضوانی >
      • شجره نامه جاسبی ها
  • نراق
    • تاریخ نراق
    • کیفیت واقعات فتنه نراق کاشان
    • میرزا فضل‌الله معاون‌التجار نراقی
    • جناب آقا میرزا مصطفی نراقی
    • دکتر سیروس نراقی
    • حاج میرزاکمال الدین نراقی >
      • حاجی میرزا کمال الدّین نراقی
      • مقاله سایت سلحشوران نراق
  • زنگ تفریح
  • صفحه اصلی
  • درباره ما
  • سی یارون
  • بلاگ
  • خاطرات
    • خاطرات اهالی جاسب
    • خاطرات ابوالفضل جمالی
    • خاطرات محمد علی برنا
    • خاطرات شخصی سیاح >
      • خاطرات شخصی سیاح
      • خاطرات شخصی سیاح 2
    • لیست شرح حال ها
    • آقای علی محمد رفرف
    • جناب علی اکبر رزاقی >
      • شرح حال >
        • بانوان >
          • بی بی جان خانم
        • آقایان >
          • نسل اول >
            • قبول امر استاد علی حداد
            • آ سید ابوالقاسم فردوسی جاسبی
            • ارباب میرزا فضل الله
            • برادران شکوهی
            • ارباب محمد نوروزی
            • استاد علی اکبر
          • نسل دوم >
            • ماشاءالله وجدانی
            • فتح الله فردوسی جاسبی
            • آقا جمال غفاری
            • جناب ذبیح الله مهاجر
          • نسل های بعد >
            • فیض الله یزدانی جاسبی
            • جناب ذبیح الله ناصری
            • عنایت الله مهاجر
            • جناب امرالله رزاقی
            • جناب عبدالله مهاجر
      • دوستان جاسبی ها >
        • پهلوان حسن مینویی قمی
        • شکر الله شریفی
        • یدالله محمدی(سپهر ارفع)
      • داستان ها >
        • کباب برگ
        • رهایی از نیش مار
        • کتک خوردن آغلامرضا
        • حمل نخل عبدالرزاق
        • طلب عبدالرزاق رزاقی
        • غولِ کربلا سید رضا
      • جاسب >
        • قنات بابا شیخ
    • جناب ضیاءالله مهاجر
    • آقای ذبیح الله مهاجر
    • آقا سید رضا جمالی >
      • تاریخ جاسب
      • اهالی کروگان و محل اقامت آنها
      • حماقت و عقب ‌افتادگی
      • مردم ساده و زود باور
      • آب و آسیاب‌های کروگان جاسب
    • آقای شمس الله رضوانی
    • بلاگ خاطرات متفرقه
    • جناب داریوش یزدانی >
      • شهادت شهدای فیلیپین
    • شرح ایمان استاد علی اکبر رزاقی
    • خاطرات وسقونقان جاسب >
      • قریه وسقونقان جاسب
      • عشرت خانم نوروزی >
        • ارباب محمد نوروزی
      • جناب محمد نوروزی
    • جناب عباس محمودی >
      • جناب محمود محمودی
      • دکتر فتح الله محمودی
    • امرالله اسماعیلی
    • خانم‌آغا حسینی
    • جناب عباس حق شناس
  • گالری
    • بهاییان جاسب >
      • گالری تصاویر شماره یک
      • گالری تصاویر شماره دو
      • گالری تصاویر شماره سه
      • گالری تصاویر شماره چهار
      • گالری تصاویر شماره پنجم
      • نمایش اسلاید شو
      • خانواده جاسبی ها در سراسر عالم
    • طبیعت جاسب >
      • تصاویر جاسب
      • تصاویر کروگان
      • تصاویر واران
      • تصاویر دره ازنا
      • تصاویر مختلف
    • ویدئو گالری جاسب >
      • گالری فیلم ها و مستند ها
    • فیس بوک سیارون
    • اینستاگرام سیارون
    • یوتیوب سیارون
  • جاسب
    • تاریخ جاسب >
      • جاسب ​میراث ماندگار دلیگُن
      • معنی لغوی کلمه جاسب
      • ​تحقیقی در خصوص جاسب
      • خاطرات حاج سیاح
      • مجله آهنگ بدیع
      • جاسب در ظهورالحق
      • جاسب بهشت گمشده >
        • جاسب بهشت گمشده استان مرکزی
        • جاسب بهشت گمشده استان مرکزی ۲
    • شهدای جاسب
    • اشعار شعرای جاسب
    • شخصیت های تاریخی >
      • بزرگان و نیک نامان جاسب >
        • ملا غلامرضا جاسبی
        • ملّا ابوالقاسم کاشانی
        • ملا مهدی جاسبی
        • ملا فاطمه همسر ملا جعفر
        • ملا جعفر جاسبی >
          • به روایت کواکب الدریه
          • به روایت محمّد علی رفرف
          • به روایت محمّدعلی ملک خسروی
      • نفوس بی آزار و محب
      • ظالمان و معاندین امرالله
      • اسامی اطباء جاسب
      • معلم‌ها و استادان جاسبی در سراسر عالم
    • بلاگ بهاییان جاسب
    • الواح نازله جاسب
    • مدارک تاریخی >
      • مدارک تاریخی و​ فرهنگی جاسب
      • نامه بنیاد مستضعفین شهرستان محلات
      • عریضه های مجلس
      • اجاره یکساله املاک رضا جمالی
    • وقایع تاریخی >
      • نایب حسین کاشی >
        • خاطرات میرزا حسن نوش آبادی
        • حمله نایب حسین کاشی
        • لشکر کشی نائب حسین کاشی به کروگان جاسب
        • عاقبت نایب حسین کاشی
        • نور علیشاه و نایب حسین
      • وقایع سال یک هزار و سیصد >
        • فتنه در جاسب و گرفتاری آغلامرضا
        • وقایع سال یک هزار و سیصد
      • ساختن حمام عمومی
      • اشغال کروگان جاسب توسط نیروهای روسی
      • سفر آیت الله منتظری به جاسب
      • سفر مبلغین امرالله به جاسب
    • قبرستان های جاسب >
      • گلستان جاوید بهاییان >
        • متصاعدین الی الله در کروگان
        • أرامگاه جاسبی ها در اقصی نقاط ایران >
          • گلستان جاوید زرنان
          • گلستان جاوید بابا سلمان
          • گلستان جاوید خاتون آباد
          • گلستان جاوید خیابان خاوران
          • آرامگاه ​​جاسبی ها در شهر های دیگر
        • آرامگاه ​​جاسبی ها در اقصی نقاط جهان
      • باغ رضوان مسلمین
    • مساجد و اماکن مذهبی
    • گویش های جاسب
    • اوضاع کنونی جاسب >
      • جاسب امروز
      • جاسب امروز ۲
      • جاسب امروز ۳
    • زندگی روزمره در جاسب قدیم >
      • فصل اول
      • فصل دوم
      • فصل سوم
    • هنر های هفت گانه جاسبیان
  • مقالات
    • انتشارات سیارون جاسب
    • نامه‌ها >
      • وصیت نامه‌ها >
        • وصیت نامه آقا احمد محبوبی
        • وصیت نامه سید رضا جمالی
      • این بود ثمر خوبی و بدی
      • آیا بهاییان خودشان از جاسب رفتند؟
      • نامه ها و اشعار شمس الله رضوانی به سید رضا جم
    • آب‌ها، آسیاب‌ها، قنات‌ها و زمین‌های جاسب
    • ​تاریخ نگاران جاسب
    • علت آزار و اذیت بهاییان >
      • سخنی با هم ولایتی ها
    • دعوت بهاییان به مسجد توسط آیت‌الله منتظری
    • دبستان ابتدایی شمس >
      • دبستان‌شمس، ملا‌جعفر، مالک‌اشتر
      • آقای سلیمی مدیر مدرسه شمس
    • بهائیان و کلاس های درس اخلاق در جاسب
    • دزدان اشیای عتیقه جاسب
    • زنان و مردان شجاع و بیدار بهائیان کروگان
    • نقش بانوان در جاسب
    • مقالات امری
  • شجره نامه ها
    • شجره نامه >
      • شجره نامه‌ خاندان ها
      • شجره نامه‌ خانوادگی
    • به روایت شمس الله رضوانی >
      • شجره نامه جاسبی ها
  • نراق
    • تاریخ نراق
    • کیفیت واقعات فتنه نراق کاشان
    • میرزا فضل‌الله معاون‌التجار نراقی
    • جناب آقا میرزا مصطفی نراقی
    • دکتر سیروس نراقی
    • حاج میرزاکمال الدین نراقی >
      • حاجی میرزا کمال الدّین نراقی
      • مقاله سایت سلحشوران نراق
  • زنگ تفریح

 اهالی کروگان و محل اقامت آنها​

اهالی_کروگان_و_محل_اقامت_آنها.pdf
File Size: 1221 kb
File Type: pdf
Download File

خاطرات سید رضا جمالی درباره بعضی از اهالی کروگان و محل اقامت آنها

Picture
سید رضا جمالی
همسایه ما بود یکی مرد بلند قد
سیمای خوش و قامت او بود زبانزد

در منزل او بود همی لاله و بلبل
آوای خوشش هر طرفی بود زایزد

هم ریشه ما بود ولی شاخ دگر داشت 
در سایه آن خانه دلارام سرآمد
 
با نام رضا سیدی از پشت علی بود
با یاد بهاءگشت همی مرد خردمند

وصلت بنمودش به خانم نجیبی
کو بود ز روحانی و او گشت برومند

از پشت پدر پنج پسر گشت پدیدار
هم دخترکی ساده و سادات چه دلبند

اعلا و علی مهدی و بوالفضل و محمد
گشتند جوانان محل خوب تنومند

هریک پی تحصیل و ادب راه گرفتند
تا مهر بورزند به وطن همچو هنرمند

نا گه به وطن آفتی از راه بیامد
تهدیدبه هجرت شده با آن همه فرزند

سرمایه چند پشت نهادند و گذشتند
با عشق بهاءکوچ نمودند به لبخند

یک چند به تهران و ولی راه بلند بود
با مهر پدر راه گرفتند هدفمند

از صفر شروع کرده بسازند دوباره 
آن مسکن پر مهر پدر با دل خرسند


هر چند پدر رفت و همی مادر نیکش
درظل بهاء اوج گرفته همه فرزند

همسایه ما بود و درختش ببریدند
آن ریشه سید بدهد میوه به شهروند

ما خاطر سید بنهیم بر دل و باشیم
از ذکر خوشش در همه ادوار فرهمند

 م عسلی جاسبی                                                                                      

امروز فکر کردم چند جمله‌ای از جوانی خود و هم دوره‌های خود برای آیندگان بنویسم. یکی از هم ‌دوره‌های خود به نام صادق که البته بعداً که قدری بزرگتر شد به او می‌گفتند صادقعلی حدادی که در کودکی پدرش را از دست داده بود و بی‌سرپرست بود به همین خاطر مجبور بود شاگردی کند و مدتی در خانه عمو مهدی ناصری به  نوکری مشغول بود و گاهی برای کسانی دیگر کار می‌کرد از جمله آ سید محمود که شغلش درخت بری بود و زغال درست می‌کرد و کم‌کم چون پسر قوی و درستی بود، دخترش را به عنوان همسر به عقد و ازدواج او درآورد و یک اطاق در خانه سیف‌الله مهاجر گرفتند و به زندگی ساده و فقیرانه خود ادامه می‌دادند و چون مستقل شده بود برای شکرالله یزدانی کار می‌کرد و املاک او را به عنوان برزگری اداره می‌کرد و یک نان بخورونمیری پیدا می‌کرد و با زن و چند بچه که به وجود آمده بودند زندگی می‌کرد و چون با بهائیان معاشر بود با آنها خوب بود و کاری بکارشان نداشت. اما زمانیکه انقلاب شد املاکی که دست خودش بود با پشتیبانی ناطق نوری به نام خودش زد و حتی خانه شکرالله یزدانی و خانه مهاجری را نیز تصاحب کرد. او در ظاهر هم ‌ریش گذاشته بود و یک دزد ریشوی بی‌انصاف گشته بود. و حالیه هر کدام از پسرهایش در خانه‌های یکی از مهاجری‌ها نشسته‌اند و آن منزل که متعلق به ضیاء الله مهاجر هم بود با تمام اساس صاحب شدند و اسم خود را گذاشته‌اند مسلمان. این فرد مدت چهل سال یا بیشتر در خانه بهائیان زندگی کرده و املاک آنها را در اختیار داشته و زمانی که در خانه‌های سیف‌الله مهاجر ساکن بود حق آسیابی نیز در اختیار او قرار داده بودند و  به انتها محبت چه خانم مهاجر و چه بچه‌های مهاجر به خودش و خانواده اش کرده‌اند اما او نهایتا به اصل خود رجوع کرده. شاعر گرانمایه فردوسی فرماید:
درختی که تلخ است وی را سرشت                     گرش برنشانی به باغ بهشت
ور از جوی خلدش به هنگام آب                         به بیخ، انگبین ریزی و شهد ناب
سرانجام گوهر به ‌کار آورد                                همان میوهٔ تلخ بار آورد

 بطوریکه حقیر از پیره‌مردهای قدیمی شنیده‌ام این خانواده از ابتدا ضد بابی و بهائیان بوده‌اند و کارشان آهنگری بوده و به همین خاطر فامیلی خود را حدادی گذاشته‌اند. قدیمی‌ها می‌گفتند موقعیکه مأمورین آغلامرضا را گرفته بودند، یکی از فامیل‌های او میله آهنی را برداشته که بزند توی سر آغلامرضا و مردم مانع می شوند.
روزی یکی از جوانان به نام آ محمود پسر غفار یک روز از درب دکان حدادی ها که می‌گذشته می‌بیند که به بزرگان بابی و بهائی بد می‌گویند. به او می‌گوید مگر آنها غیر از راهنمایی و عزت و انسانیت چه کرده‌اند که تو بد میگوئی؟ او فوراً تبری برداشته که او را بکشد و تا آخر ده عقب او می‌دود و به او نمی‌رسد و آن جوان لایق مجبور می‌شود که برود در وادغان کاشان به کار مشغول ‌شود و در همانجا ازدواج می‌کند و دارای چندین بچه می‌شود و به جاسب برمی‌گردد. البته هنوز این خوی حیوانی و وحشی‌گری در این طایفه وجود دارد. این صادقعلی یک عمر پسر عمو ی دیگر به نام رضا حدادی دارد که شرح کارهای او را در فصل دیگر خواهم آورد و این صادقعلی ریسمانی به گردن شمس الله یزدانی بسته که بیا و برویم مسجد پیش یک آخوند و مسلمان شو، غافل از اینکه پدربزرگ شمس الله یزدانی، حاجی اسمعیل با پای پیاده تا مکه رفته و چون یک روز دیر رسیده تا سال دیگر در مکه می‌ماند و هرچه داشت فروختند و برای او فرستاده‌اند تا بتواند حجش را سال دیگر انجام دهد و نتیجه این فداکاری آن شد که نسلش بهایی شوند و حقیقت را بشناسند و پسران حاج اسمعیل مثل مشهدی حسنعلی و زین العابدین بهایی شوند و اکثر نسل او امروز بهایی هستند از آن جمله حاج خلیل پدر این شمس الله از این رو تو نمی‌توانی آنها را با تهدید مثل خودتان کنی. آنهم توسط یک آخوند که کارش جمع‌آوری مال تمام زحمتکشان که یکی از آنها خود من بود که مدت چهل سال خودم وخانواده ام شب و روز زحمت می‌کشیدیم و آن آخوند ناطق نوری نام آمد و فروخت و پولش را گرفت و برد. این کارها را شما میگوئید مسلمانی. اگر مسلمانی همین است که آخوند دارد. وای اگر از پس امروز بود فردائی.
 خلاصه آقای صادقعلی و فرزندان و آن پسرعموی فاسدت قدری فکر کنید و اگر فهم دارید ببینید مسلمانی این است که این آخوندهای بی‌سواد دارند که جز فکر مال مفت که از بیچارگان جمع می‌کنند یا آنکه مثل عمو مهدی ناصری و خانواده‌های مهاجر و یزدانی‌ها که شما را از نیستی به هستی و صاحب همه زندگی نمودند. از صفحه بعدی در اینجا می‌نویسم، یادم آمد بنویسم سه عدد معلم داشتیم که یکی از آنها جاسبی نبود ولی دو تای دیگر جاسبی بودند و سواد هم نداشتند و هر دو زن و شوهر بودند. دختره پدرش آخوند بود ولی هر دو را برای آموزگاری تعیین کرده بود. من خودم یک دختر داشتم که به این مدرسه می‌رفت. او تعریف می‌کرد صبح که ما می‌رویم مدرسه معلم من بچه کوچک دارد و هرچه کهنه کثیف دارد به من می‌دهد بشویم و دوباره به دخترهای دیگر می‌دهد که آب بکشن. می‌گوید این چون بهائی است نجس است، شما آب کشید که پاک شود. حالا شما باید به حال ما گریه کنید که اینها معلم مدرسه بچه های ما بودند. خوب است حالا برویم سر سرگذشت عمویِ صادقعلی به نام استاد عباس سلمانی و او برعکس برادرها که آهنگری می‌کردند ایشان سلمانی داشتند و موقعیکه مردم همه کارهای مشترک ده رو بعد از عید جمع می‌شدند تا کسانی که برای ده کار می‌کردند از قبیل چوپان و سلمانی و غیره. همه را معلوم می‌کردند. این مرد می‌گفت من سر بهائیان را درست می‌کنم حالا یا محتاج بود و بهائیان بیشتر به او می‌رسیدند و یا فکرش بازتر بود و موقعیکه از دنیا رفت، بهائیان دیگر سلمانی نداشتند و من رفتم چند عدد ماشین سلمانی خریدم و سر بچه‌ها را اصلاح می‌کردم. چون معلمین مدرسه به بچه‌های بهائی بیشتر ایراد می‌گرفتند. خلاصه پس از فوت این مرد، چند اولاد داشت که بزرگتر از همه همین رضای مورد نظر بود. این یک فردی بود خیلی فاسد در ضمن یک پسر کوچک  دیگری هم استاد عباس داشت به سن هفت تا هشت ساله که این بچه شاگرد پسرعمو مهدی بود و برای او کار می‌کرد و یک نانی می‌خورد. پسرعمو مهدی به نام نجات الله به جای پدرش بود و مادربزرگی داشت به نام گوهر خانم به این بچه می‌گوید چرا مدرسه نمی‌روی، جواب می‌دهد پول نداریم کتاب و کاغذ و قلم بخریم. این زن خیرخواه می‌رود و کاغذ و قلم می‌خرد و او را هر شب به اکابر می‌فرستد تا قدری که بزرگتر شد، رفت به طهران و برادر بزرگتر او اعتنائی به او نداشت و در تمام عمر هر کجا به هر بهائی که می‌رسید، سرش را می‌گرداند که او را نبیند تا در حدود دو سال قبل از انقلاب هر شب جمعه با خرج سازمان حجتیه به جمکران می‌رفت؛ این سازمان هر شب جمعه از هر ده یک نفر را به جمکران می‌بردند و بر علیه بهائیان به آنها درس می‌دادند که یکی از آنها این رضا بود که می‌رفت و هرچه فساد بود به او آموخته و او آخر هفته آنچه آموخته بود به بقیه مخصوصا به بچه ها یاد می‌داد و این بچه‌ها هرچه آموخته بودند هر کجا می‌شد به بهائیان ضرر می‌زدند یا در دشت درخت‌های کوچک را می‌کندند و یا درخت‌ها را می‌شکستند و یا درهای باغ‌ها را آتش می‌زدند تا حتی درب‌های خانه‌ها را و موقعیکه ما به بزرگترها می‌گفتیم جواب می‌دادند بچه هستند.
یادم هست روزی سه مرتبه بالای پشت‌بام‌ها اذان می‌گفتند و به  بهائیان بد می‌گفتند (بهائیان کروگان یا مرگ یا مسلمان) مثلاً آب را می‌بردیم دشت پائین، یک‌دفعه آب بند می‌آمد. وقتی می‌رفتیم آب را هرز کرده‌اند و خیلی کارهای دیگر همه این رذالت‌ها را همین رضای حدادی به آنها یاد می‌داد. در ضمن املاک عمو مهدی دست همین رضا بود. بعد از آنکه نجات الله رفته و املاک را دادند به همین رضا که بکارد و به مادر نجات الله زوجه همان عمو مهدی و دختر همان عمه گوهر بهره آن ملک را بدهد. یک روز قبل از اینکه انقلاب بشود من توی خانه نشسته بودم، دیدم عمه رضوان آمد و دارد گریه می‌کند. گفتم چرا گریه می‌کنی، گفت رفتم پیش رضا حدادی به او گفتم یک چیزی به من بده، چند عدد فحش ناموسی به من داد و گفت تو که دیگر مِلکی نداری مگر ارث پدرت را از من می‌خواهی. گفتم گریه نکن هرچه می‌خواهی از خدا بخواه. من امروز رفتم باغ خودمان دیدم در باغ را شب شکسته‌اند و دیدم دختر امجدی گاوش را وسط موستان بسته. گفتم چرا گاوت را اینجا آورده‌ئی، گفت بروید پدرسوخته‌ها، شما که دیگر باغی ندارید. خلاصه این رضا و دیگران که شرح‌حال هر کدام را جدا جدا خواهم آورد، باعث شدند که حاصل ما سی خانوار بهائی که مدت سی و پنج سال یا بیشتر زحمت کشیده و چیزهائی دیگر که از پیشینیان به ما رسیده بود باقی بگذاریم و فرار را بر قرار ترجیح دهیم.
 کسی نبود که از این رضا و صدها رضاهای دیگر بپرسد آخر این کم عقل‌ها این چاه از قدیم اینجا نبوده تازه این کم‌عقلی شما است که هر یک از آخوندها از شما استفاده نمود و یک قلکی برای خود ساخته اند یک روز به نام امامزاده و ایجاد هزاران امامزاده دروغین و حالیه چاه امام زمان و شما ساده‌ لوحان قبول کرده و هرچه پول دارید در چاه میریزید تا امام زمان که وجود ندارد، مشکل شما را حل کند ویکی نیست که از اینها بپرسد که آخر این چاه چه وقت حامله شده که ما منتظر باشیم برای ما امام زمان بیاورد. آخوند می‌داند امام زمانی وجود ندارد از سادگی شما سوءاستفاده نموده و کسانی دیگر که دیگر منتظر نیستند و عقیده دارند امام زمان آمده، آنها را در نظر شما نجس قلمداد می‌کنند. شما هم قبول می‌کنید غافل از آنکه خود آخوندها کثیف هستند.
خوب است آیندگان بدانند که مادر دهی که زندگی می‌کردیم به نام کروگان. ده کروگان بالاترین ده جاسب است و در اطراف کوه‌های بسیار بلند دارد. کروگان قناتی داشت گوارا و از دامنه کوه که جاری می‌شد در مسیرش شش عدد آسیاب آبی که با آب به گردش می‌آمد تا به ده می‌رسید. اولین و دومین خانه‌ها متعلق بود به آقایان مهاجری‌ها که همانطور که گفتیم صادقعلی آن را صاحب شده بود. سومین و چهارمین متعلق بود به مشهدی حسنعلی یزدانی‌ها. پنجمین متعلق بود به آقایان رزاقی و بعد یک خانه ای بود متعلق به سید باقر که بزرگان تعریف می‌کردند که سید باقر می‌آمد و درب مسجد می‌نشست و می‌گفت اگر الآن خود حضرت رسول بیاید و بگوید که این دین بهائی درست است، من قبول نمی‌کنم. چون آن زمان در خانه‌ها آب نبود و مردم باید آب خوردن را از بالای ده بردارند و برای شست شو و ریختن از همان سر کوچه ظرفهایشان را پر کنند. مادرم و خاله‌ام تعریف می‌کردند که ما اگر در روزه‌گی می‌رفتیم یک آفتابه آب برمی‌داشتیم فحش و ناسزا می‌گفت که اینها می‌خواهند روزه بخورند آفتابه می‌آوردند که آب بر‌دارند. باز مادر و خاله‌ام می‌گفتند ما با پدرمان در روزگی خودمان وقتی می‌خواستیم روزه بگیریم سحر جرات نمی‌کردیم چراغ روشن کنیم. شب که می‌خواستیم بخوابیم قدری نان و پنیر و مغز گردو زیر متکا می‌گذاشتیم و سحر که خروس می‌خواند در تاریکی می‌خوردیم و روزه می‌گرفتیم و عاقبت آن سید باقر دارای دو دختر و یک پسر بود و اکنون از آن مرد بی‌خبر، هیچ اسم و رسمی نمانده ولی از آن زین‌العابدین که مجبور بود در تاریکی با قدری نان خشک و کاسه آب روزه بگیرد، الآن صدها نوه و نتیجه در رفاه و همه در بهترین شهرهای جهان به زندگی خود ادامه می‌دهند.
روبروی خانه سید باقر، خانه میرزا اسدالله نراقی بود که او نیز بهائی بود و از ترس که برای چپاول به نراق آمده بودند فرار کرده و در کروگان ساکن بود در همسایگی او  فردی زندگی می‌کرد به نام مشهد رضا که از پیش به او می‌گفتند رضا و مخصوص رفته بود خراسان که به او بگویند مشهدی رضا و خودش چون املاک ملاعلی نراقی را داشت و چند سالی هم کدخدای ده را به او داده بودند ولی مرد ساده و آرامی بود دارای سه زن و بچه‌های زیاد ولی یک پسر برادر داشت به نام حسین که او معاون رضای حدادی بود و هرکجا آب بود شناگری خوبی بود و به دستور دوستش رفتار می‌کرد و املاک آقای رفرف را داشت و با سختی امورات می‌گذارند که به دستور آخوند بی‌دین صاحب شده بود و حالا شده یک مسلمان حقیقی امروزی. بعد می‌رسیم به خانه. آقا ولی و عمو ابراهیم پسر مشهدی حسنعلی. آقای ولی مردی بود ساده و پسرعمو قربان و کاری به کار نداشت و عمو ابراهیم یک پسر داشت به نام مسیب یزدانی که باهم زندانی بودیم، پسرا بهایی بودن و یک پسر هم داشت به نام علی‌اکبر که او زن مسلمان گرفته بود. به قول مردم مسلمان امروزی شد. ببین تفاوت دِه از کجا تا کجاست. سپس می‌رسیم به خانه سید علی، این مرد به شغل لحاف‌ دوزی مشغول بود و زمانی که کسی فوت می‌شد او در مسجد قرآن می‌خواند و تا حدودی مرد بی‌آزاری بود چون زیاد تحت تأثر سخنان بی پایه و اساس آخوند‌ها و دیگران قرار نمی‌گرفت. اما دو عدد پسر داشت به نام غلامحسین و حسن که حسن مردی ساده و بی‌آزار بود اما غلامحسین فرق داشت زمانی که رضا به جمکران میرفت او بچه‌ها را تحریک می‌کرد. یک روز من رفتم نزدیک زمین‌ها دیدم چند عدد بچه در وسط گندم‌ها دارند بازی می‌کنند. گفتم آخر اینجا جای بازی است شما که گندم‌ها را خراب می‌کنید. همه فرار کردند و یکی از آنها پسر همین غلامحسین بود که دائم خون‌دماغ میشد. همین رضا به او می‌گوید برو و شکایت کن که فلانی دنبال پسر من گذاشته و پسرم خون‌دماغ شده و او را بردم دکتر و دویست و پنجاه تومان خرج کرده‌ام. یک روز درب خانه آمد و می‌گوید برای شما شکایت کرده‌اند که تو بچه فلانی را دنبال کرده‌ای و او به زمین خورده و خون‌دماغ شده و من را با یکی از دوستان به پاسگاه دلیجان بردند و در آنجا پس از بحث زیاد قرار شد که من پولی که او به دکتر داده را به او بپردازم و مجبوراً پول را در حضور رئیس پاسگاه پرداختم. آری این بود یکی از دستاوردهای چاه جمکران و بعد می‌رسیم به سید آقای نصرالهی و ایشان هم یکی از نوه‌های سید نصرالله بود که جناب ملاحسین مدت سه شب در همان منزل سید نصرالله مردم را به ظهور جدید دعوت می‌کرده و عده‌ای به در خانه جمع می‌شوند که تو چرا بهائی شده‌ای چون از وابستگان سید نصرالله همین یکی بهائی بود بقیه همه فاسد که شرح‌حال آن هم خواهم نوشت و چون این مرد ریزه اندام بود ترسید و می‌گوید باشد من هم مسلمان می‌شوم و فوری برای او جشن می‌گیرند و هر کدام برایش هدیه می‌آوردن و روز دیگر پسرش علی آقا می‌فهمد و چون در طهران زندگی می‌کرد و مشغول کار بود. شبانه آمد و او را با مادرش برد و بعد پسر ماشاءالله نصرالهی گفت چون این با ما فامیل بود خانه‌اش به من می‌رسد و خانه را صاحب می‌شود روبروی خانه سید آقا خانه باقری‌ها که آنها شش برادر بودند که کوچکتر آنها سلطانعلی و بهائی بود ولی پنج برادر دیگر مسلمان ولی تا حدودی به بی آزار و با همه مردم چه مسلمان و چه بهائی رفت‌وآمد خوبی داشتند و هنوز پای آخوند و فدائیان باز نشده بود ولی یکی از آنها یک پسر داشت به نام دخیل پسر رجب که او از همه عیبی برکنار نبود و در طهران زندگی می‌کرد و مرید ناطق نوری بود. البته پیش از انقلاب که شرح بدی او را بعداً خواهم نوشت و بعد می‌رسیم به یک مسجد که از پیش نوشتم که سید باقر همیشه درب آن می‌نشسته و می‌گفته که اگر الآن خود حضرت رسول بیاید و بگوید این دین بهائی درست است، من قبول نمی‌کنم و بعد میرسیم به حبیب‌الله رضوانی که همیشه صدای مناجاتش که در خانه با صدای بلند تلاوت می‌کرد، شنیده می‌شد و سه دختر و یک پسر داشت. چون دخترهایش را به مسلمان شوهر داده بود همه مسلمان شده بودند ولی پسرش به نام حسین رضوانی در میان‌سالی بر اثر بیماری سرطان حنجره درگذشت و بچه های او به نام محمود و احمد و علی اکبر و محمد همه در ظل امر و در طهران زندگی می‌کنند، آنطور که که بزرگترها تعریف می‌کردند که موقعیکه نوه دختری او را می‌خواستند شوهر بدهند و قرار بوده در شب شهادت حضرت اعلی جشن عروسی را تشکیل بدهند در محفل به حبیب الله می‌گویند امشب صلاح نیست که شما جشن بگیرید، جواب می‌دهد من جرات نمی‌کنم حرفی بزنم و بالاخره جشن برقرار می‌کنند و پس از ده ماه همان دختر وضع حمل می‌کند و سر زا می‌رود و بچه او را که پسر بود بوسیله دایه بزرگ می‌کنند و الآن بزرگ شده و ازدواج کرده و میگویند مقطوع‌النسل شده است. این است نتیجه نافرمانی و بعد میرسیم به خانه عظیمی‌ها و هاشمی‌ها که مردمانی بی‌آزار و به کار خودشان مشغول بودند ولی می‌گفتند پدربزرگ اینها بهائی بود و بعد می‌رسیم به خانه شیخ حسینعلی، او مردی بود زورگو بخصوص به بهائیها. عمو مهدی که با او رابطه نزدیک داشت، تعریف می‌کرد که شیخ می‌گفت من درویش هستم و قبلاً رفته بود پیش دراویش‌ و گفته بود می‌خواهد در ده خانقاه بسازد و پول زیاد از دراویش‌ جمع‌آوری می‌کند و می‌آید و این خانه‌ای را که در آن زندگی می‌کند به نام خانقاه درست می‌کند و از بقیه پول‌ها سر دیون و دراشنون را می‌خرد. باز عمو مهدی تعریف می‌کرد که به من می‌گفت شما رفته‌اید و به میرزا حسینعلی ایمان آورده‌اید، من هم حسینعلی هستم و در ده برای خودش سلطنت می‌کرده و چند نفر نوکر داشته که مردم را اذیت می‌کرده و به چوب می‌بسته از جمله ضیاءالله مهاجر که در موقع کتک خوردن ران او می‌شکند که تا آخر عمر پایش لنگ بود و با عصا حرکت می‌کرد تا عاقبت یک روز به عموی من ایراد می‌گیرد که چرا سوار خر بود و مرا دید و پیاده نشد و او را می‌برد و چوب کاری زیاد می‌کند. مادربزرگ عمویم که خیلی زن زرنگ و لایقی بود به مردها می‌گوید شما باید چارقت سر کنید که نشسته‌اید و یک نفر دیگر به شما زور بگوید. با پاهای پیاده می‌رود طهران و چند روز در مسیر ناصرالدین‌شاه می‌نشیند تا یک روز که ناصرالدین‌شاه سوار بر اسب و از آنجا گذر می‌کند، می‌رود جلو دهنه اسب را می‌گیرد و می‌گوید تو در اینجا سلطنت می‌کنی و شیخ حسینعلی در ده ما مردم را به چوب می‌بندد. فوری ناصرالدین‌شاه چند مأمور را می‌فرستد و او را به طهران می‌برند. عاقبت در طهران بدرود حیات می‌گوید اما پسرش از پدر خیلی بهتر بود بخصوص با ما بهائیها.
از پیش نوشتم که از دو سال پیش از انقلاب تا زمانی که انقلاب کردند شب و روز ما آرام نداشتیم تا حتی مدتی شب‌ها همه می‌رفتیم خانه فتح‌الله ناصری که بالا ده بود و نزدیک کوه که اگر حمله کنند به کوه فرار کنیم. خوب یادم هست عبدالله اسمعیلی که دارای چند دختر بود، هر شب با دخترها می‌رفت بالای ده. در آن نزدیکی غاری بود که از قدیم می‌گفتند خانه جنی‌ها. شب تا صبح آنجا می‌ماند و صبح به خانه برمی‌گشت چون خانه‌اش کنار ده بود بیشتر مزاحم آنها می‌شد تا عاقبت عبدالله سکته کرد از غصه و مدت بیست سال در طهران روی تخت افتاده و بقیه مثل فتح‌الله ناصری، شمس الله رضوانی و سلطانعلی که چند دختر داشتند را به طهران فرستادند از ترس این ملت به قول خودشان و ما هم همه زمین‌ها را کاشتیم و راهی طهران شدیم تا عید که شد و اول بهار، من با شمس الله رضوانی چون شریک آب بودیم و همیشه باهم کار می‌کردیم، قرار گذاشتیم بعد از سیزده عید به ده برگردیم ولی زن‌ها در طهران بمانند و یک روز عازم ده شدیم و در حدود پنج بعدازظهر وارد ده شدیم و عده زیادی در ایستگاه ماشین مطابق معمول جمع و در ظاهر خوش‌آمدی گفتند و هر کدام به خانه خود رفتیم و به استراحت گذراندیم غافل از اینکه شب در مسجد برای ما نقشه کشیده‌اند. صبح از خواب بیدار شدم، مختصری صبحانه خوردم و گفتم بروم در باغچه جای مناسبی درست کنم تا قدری سبزی بکارم. حالا این خانه‌ها خیلی بزرگ و پر اساسیه بود چون آقای روحانی ارباب ده بود و اساس زیاد داشتند و دائی من هم ارباب بود و اساس زیاد داشت و همه را تحویل من داده بودند و بچه هایشان به طهران رفته بودند. فقط تابستان‌ها مدتی به جاسب می‌آمدند و من هم به طهران رفتم تا برگشتم دست‌نخورده بود. بروم سر مطلب. داشتم باغچه را آماده می‌کردم تا قدری سبزی بکارم یکدفعه دیدم درب باز شد و آقای رحمت‌الله فروغی که تازه مسلمان شده آمد چون همسایه خانه ما بود. گفت جمالی چکار میکنی گفت بلند شو و در یک پناهی مخفی شو. اینها دیشب برای شماها نقشه می‌کشیدند. گفتم ما که آدم نکشته‌ایم. آمدیم در خانه خودمان. در این صحبت‌ها بودیم که دیدم صدای تظاهرات بلند شد که آمدند درب خانه و میگویند بهائیان کروگان یا مرگ یا مسلمان. بلند شدم که بروم درب خانه گفت نرو بیرون اعتبار ندارد. گفتم تو می‌ترسی من که ترسی ندارم. رفتم داخل جمعیت دیدم تمام اهالی ده و عده زیادی هم چون نزدیک عید بود از شهر آمده بودند که اگر کسی دنبال آنها به مسجد نیاید فحاشی و فریاد ‌کنند ، خلاصه جمعیت زیاد بود گفتم مقصود شما چیست رئیس تظاهرات به نام شکرالله آمد پیش گفت شما اگر می‌خواهید اینجا بمانید باید بروید پیش یکی از آیت‌الله‌ها و اقرار به مسلمانی کنید و عکسی بگیرید و بیائید. وگرنه اینجا جایی ندارید حالا که صحبت می‌کنیم. بچه‌ها هم در یک کنار سینه می‌زنند و میگویند بهائیان کروگان یا مرگ یا مسلمان. گفتم خیلی خوب من و آقای یدالله می‌رویم کاری ندارد. ولی رضوانی که عکس گرفته گفتند نه آن هم دخترش را به بهائی داده، دوباره باید اقرار کند و معذرت بخواهد. گفتم باشد ما صبح می‌رویم قم. تا حدودی قانع شدند و رفتند به طرف خانه رضوانی. او هم همین جواب را داده بود. شب را هر طوری بود به صبح رساندیم و فردا عازم قم شدیم و در خیابان قدم می‌زدیم تا برویم گاراژ که ماشین بگیریم و برویم طهران در این میان یکدفعه برخورد کردیم به آقای علی‌رضای کاشفی پسر همان شیخ حسینعلی که قبلاً شرح‌حالش را نوشته‌ام. به ما رسید و گفت شما کجا بوده‌اید. شرح مسافرت و برخورد مردم را برایش گفتیم. خیلی در حقیقت ناراحت شد و گفت من اینجا همسایه آیت الله منتظری هستم. بیایید برویم و من از او یک نامه می‌گیرم که هیچ‌کس جرات نکند حرفی به شما بزند. اینها دین نمی‌خواهند فقط به فکر اموال و املاک شما هستند. حیف نیست که شما این‌همه آب و ملک چیزهای دیگر ول کرده و میروید. مگر دیوانه شده‌اید. آقای یدالله و رضوانی گفتند باشد میائیم و من گفتم آقای کاشفی شما یک‌دفعه دیگر هم به من کمک کرده‌ای که من از شما خیلی ممنون هستم اما من نمی‌توانم و نمی‌خواهم بیایم و مال خودم را دوباره از آخوند پس بگیرم نه. اگر آقا یدالله و رضوانی می‌خواهند بیایند اختیار با خودشان است. من حاضر نیستم، من به جای آخوند از خدا می‌گیرم. موقعیکه من اینطور با آقای کاشفی حرف زدم، آنها هم منصرف شدند. گفت حیف نیست این‌همه ملک و آب و چیزهای دیگر را می‌گذارید می‌روید. گفتم نه و خداحافظی کردیم و عازم طهران شدیم و این مردم از خدا بی‌خبر وقت را غنیمت شمرده و هر روز یک عده از آن مال مردم خورها یک روز به محلات و یک روز به اراک که این بهائیان رفته‌اند و اموالشان مال ما می‌شود شما به نام ما قباله کنید. اداره‌جات محلّات و اراک که هنوز خون انسانیت در وجودشان بوده، جواب می‌دهند که کسانی که در ایران مانده‌اند و کسانیکه خارج رفته‌اند، بعداً تکلیف آنها معلوم خواهد شد. چون از دست این ملت خسته شده اینطور جواب می‌دادند. خوب یادم است یک روز یکی از مسلمان‌ها که حقیقتاً مسلمان بود و نمی‌خواست به مال مردم تجاوز کند گفت که فلانی می‌توانی این باغ که متعلق به ورثه روحانی است، برای من بخری چون باغ به خانه این شخص متصل بود و در دست من بود و با کوشش زیاد توانستم باغ را برای او خریداری کنم و پس از نوشتن قباله و رد پول رفته بود تا باغ را صاحب شود. افرادی چون رضا صادقی و حسین رمضانی و رضا حدادی که تو چرا این باغ را خریده‌ئی. این مال ماست و ما نمی‌گذاریم باغ را صاحب شوی. آن بیچاره دو مرتبه به طهران آمد. گفتم شما برو اراک یا محلات. خلاصه با هزاران زحمت باغ را تصاحب کرد و کسی نبود که به این افراد بگوید آخر شما که پدرهایتان گدائی می‌کرده باغ و املاک را از کجا آورده بودید، چشمتان به آخوند خورده بود. آمده باشید تا بوسیله آخوند صبح دولتتان بدمد. بعداً آخوندی به نام ناطق نوری که من میگویم تاریکی رفته بود و همه خانه و املاک را به نام آن مفت‌خورهای بی‌دین کرده بود و گفته بود که اداره‌جات محلات و اراک بیخود این جواب را به شما داده‌اند. روبروی خانه آقای کاشفی، نورالله اسمعیلی بود که قدری خانه و ملک از رحمت و قالی باقی زن و بچه‌هایش به دست آورده و می‌ترسید که این بی‌خردان دروغگو صاحب شوند از ترسی که برای دخترش مزاحمت ایجاد نکنند. گفت من مسلمانم. فوری او را به مسجد بردند و دخترش را هم به یک پسر عقب‌افتاده دادند که نه دختر راضی بود و نه پدر و مادر دختر. بغل خانه نورالله، سیف‌الله صادقی بود که خیلی متقلب و دروغ‌گو بود. هر روز می‌آمد که امشب این آشوبگران می‌خواهند شما را نابود کنند و ما هم ساده و زودباور یک پولی را جمع می‌کردیم و به او می‌دادیم تا جلوی آشوب را بگیرد ولی آنها دست‌بردار نبودند. هر شب از شب پیش بدتر هرچه می‌خواستند مزخرف می‌گفتند و آخر شب به خانه‌هایشان می‌رفتند. بعد می‌رسیم به خانه آقایان حقگو. دو برادر بودند به نام‌های سید حسن و سید عباس ملقب به آقای فخر. آقای سید حسن مردی بود مسلمان و کاری به کار هیچ‌کس نداشت. موسی به دین خود و عیسی به دین خود. اما سید عباس مردی بود ناراحت و از همه دری تو بود. ثروت زیاد از مال مردم جمع کرده بود و می‌گفتند ظالم دست‌کوتاه چون بطوریکه می‌گفتند دست‌هایش طبیعی نبود. مردم می‌گفتند دست‌هایش نسبت به قدش کوتاه است. عاقبت آنچه مالی که اندوخته بود از سوراخ وافور دود کرد. میرسیم به محله پل، دو برادر بودند به نام‌های مسیب و مصطفی. این دو با اینکه مسلمان بودند ولی خیلی ساده و بی‌آزار بودند و مثل مسلمان نماها نبودند. میرسیم به دو برادر دیگر به نام‌های مشهدی رضا و مشهدی نعمت‌الله که این ها خیلی بی‌حیا ومتعصب بودند. زمانی که ما بچه بودیم بهائی‌ها هم در جلسات روضه‌خوانی شرکت می‌کردند چون به تمام پیغمبران ایمان داشتند بخصوص به حضرت سیدالشهدا که از قلم مبارک حضرت عبدالبهاء مناجاتی فرمودند که:
هوالله ای دوست عبدالبهاء، قدری در بلایای اولیاءِ سَلَف نظر نما. حضرت سیّدالشّهداء روحی لِشَهادَتِهِ الفِدا، در دشت کربلا در دست اعداء محصور گشته، حتّی آب گوارا را مضایقه داشتند. حنجر مبارک به خنجر ظلم بریده شد و جسدهای مطهّر به خاک و خون آلوده گشت .سرهای بلند زینتِ رِماح شد و نفوس مقدّسی به تیغ جفا ریز ریز گردید. اموال به تاراج رفت و ارواح به معراج شتافت. مخدّرات بی تقصیر اسیر عشائر و اقوام شد و اطفال معصوم پایمال سُمّ ستوران گشت. ولی عاقبت این موهبت بود که آن حضرت به آن موفّق گردید و این نُحُوستِ ابدی بود که یزید در آن مستغرق گردید. پس معلوم شد که بلا در سَبیل الهی عین عطا است و عذاب، عَذب فُرات و عَلَیکَ التَّحیَّهُ وَ الثّناء. ع ع
از این جهت به مسجد و روضه می‌رفتند. یادم است یک روز ما بچه بودیم و درب حسینیه بازی می‌کردیم و یکدفعه دیدیم سروصدا بلند شد. مردم همه یکدفعه بیرون ریختند و گفتند می‌خواهند آسید ابوالقاسم فردوسی را کتک بزنند. این آقای سید ابوالقاسم در جوانی به مدرسه قم میرفت  و درس آخوندی می‌خواند و به تمام رموز قرآن آشنایی داشت و در ضمن در قمرود با یک خانواده بهائی آشنا می‌شود و بهائی خوبی می‌شود و آن روز پای منبر نشسته بود و آخوندی به نام آقا جلال از واران در بالای منبر راجع به بهائیان بدگوئی می‌کند. همینطور که همه آخوندها همین عادت را دارند چون مطلبی دیگر بلد نیستند. ایشان از جای خود بلند می‌شود و می‌گوید اینطور که تو میگویی درست نیست و چند آیه قرآن برایش می‌خواند. این آخوند بی‌سواد چون جوابی ندارد بگوید و چون همه آخوندها اینطور هستند که من یکی را به چشم خود دیده‌ام که بعدها خواهم نوشت، این آقا جلال سر منبر بنای دادوفریاد را بلند می‌کند که واسلاما، اسلام را اینها می‌خواهند نابود کنند. مردم بی‌سواد هم بلند می‌شوند که او را بکشند و او فرار می‌کند. بعدها مردم می‌گفتند همین مهدی رضا بی‌سواد تا درب خانه عقب این مرد می‌دود و دائم با لنگه کفش دائم به سر او میزند و او مجبور می‌شود که روز بعد دست زن و بچه‌هایش را بگیرد و فرار بر قرار ترجیح دهد و تا آخر عمر در آران کاشان به تدریس بچه‌ها مشغول بود. این بود مختصری از این دو برادر و اما دو برادر دیگر به نام عباس و علی‌اکبر مشهدی که عباس دارای چند اولاد بود، یکی از آنها همان سیف‌الله صادقی بود که به هزار تزویر از بهائیان اخاذی می‌کرد و در پشت سر شریک مفسدین و  در جلو رو دوست بهایی ها بود و دیگری اسدالله که زن بهائی گرفته بود و او خودش هم بهائی شده و مورد آزار و اذیت قرار می‌گیرد و مجبوراً به طهران فرار می‌کند از دست اقوام نالایق و از تعداد بچه‌هایش من اطلاعی در دست ندارم و دیگر یک نفر به نام استاد علی اکبر بود که از نراق آمده بود و شغلش تخت گیوه درست می‌کرد و یا اگر کسی دست یا پایش یا هر کجا می‌شکست او می‌بست. می‌گفتند شکسته‌بند و مرد ساده و بی‌آزاری بود و با همه دوست بود. ممکن است شما بپرسید تخت گیوه چی هست. مردم ده از هر جهت خودکفا بودند. لباس‌های خود را از کرباسی که با دست خود از پنبه درست می‌کردند و موقعیکه آن لباس‌ها قدیمی می‌شد آنها را می‌گرفت و می‌کوبید و تخت گیوه درست می‌کرد.
 و اما در آخر خاطره ای از ملا غلامرضا بنویسم یادم به یک موضوع دیگر از این مرد بزرگ آمد ضیاءالله مهاجر تعریف می‌کرد که یکروز میرفتم محله پایین وقتی رسیدم دم آب انبار دیدم آنجا خون زیادی ریخته است و دو نفر از برادران زن آغلامرضا آنجا نشسته اند. گفتم آه این خونها چیست؟ گفتند اینجا روباهی را کشته اند بعدا معلوم شد که اینها میروند درب خانه آغلامرضا و او را به بیرون دعوت میکنند موقعیکه او می‌آید چوبی به سر و گردن او میزنند که سرش می‌شکند و خون زیادی از آن میریزد و موقعیکه آنجا افتاده و خون از سرش جاری است این دو برادر با پر رویی آنجا نشسته اند و هیچ اقدامی نمی کنند.


مقالات

* الواح نازله
* علت آزار و اذیت بهاییان
*
تاریخ نگاران جاسب
* دزدان اشیای عتیقه
* ​آقای سلیمی معلم مدرسه
* گالری تصاویر

شخصیت ها

*​ ملا غلامرضا جاسبی
* ملا جعفر جاسبی
* فرهنگ لغات جاسب

* شهدای جاسب
* شجره نامه ها
* شعرای جاسب

خاطرات

*​  ذبیح الله مهاجر
​
* سید رضا جمالی
* شمس الله رضوانی
* عشرت نوروزی
* عباس حق شناس
* علی محمد رفرف

سیارون​

* صفحه خانگی
* سیارون

* درباره ما
*
 جاسب بلاگ(مطالب مختلف)
* 
 اسناد و مدارک تاریخی

* ارسال فایل توسط کاربران

آخرین مطالب 

* بهاییان‌جاسب: عزیزه خانم یزدانی ، محمد علی روحانی
​* شجره نامه: شجره نامه سید عبدالله ناشری
​* کتاب بیان حقایق از سید عباس علوی

ادامه مطالب

* جزئیات شهادت شهدای فیلیپین،​ معاون التجار نراقی
​* اشعار شعرای جاسب:  واحه، « نگاه عبـدالبهـــاء»
​* بلاگ: خاتمیت، ایران و بهاییت، دور اسلام‌ ، دلائل بهائی از قران
* دكتر شاپور راسخ: حضرت بهاءالله پیام آور مهر و یگانگی
*  اوضاع کنونی جاسب اول، دوم، سوم، زندگی روزمره اهالی
​* بلاگ: چگونه می توان بهائی شد؟، عبدالبهاء و تولّد انسان