* ... وای به حال آن که به تو ستم روا داشت و تو را انکار نمود و به آیات تو کفر ورزید و با فرمانروایی تو به ستیزه جویی پرداخت و با حقیقت وجود تو جنگید و در برابر تو تکبر به خرج داد و با دلیل و برهان تو مجادله نمود و از حکومت و اقتدار تو بگریخت و در الواح قدسی با سرانگشت امرت در زمره مشرکان شمرده و نگاشته شد ... * |
* ...فويل لمن ظلمك و أنكرك و كفر بآياتك و جاحد بسلطانك و حارب بنفسك و استكبر لدی وجهك و جادل ببرهانك و فرّ من حكومتك و اقتدارك و كان من المشركين فی ألواح القدس من أصبع الامر مكتوبا... * زیارت نامه مخصوص یوم صعود حضرت بهاءالله |
ملا محمد پسر ملا احمد نراقی
شیخ حسینعلی و شیخ محمد جاسبی
- شیخ محمد جاسبی پدرشیخ حسنعلی ظالم معروف منطقه جاسب و پدربزرگ علیرضا کاشفی
- در احوالات شیخ محمد جاسبی[1]
“جاسب“ با جيم بألف زده و سكون سين و باء، چنانكه در «طرائق الحقائق ٣ : ٢٧١ » در حاشيه فرموده قريهاى از مضافات قم است، و شيخ محمد به مسطورات همان كتاب، جلد و صفحه مرقومه، فرزند شيخ عبدالرحيم و خود از علماء و عرفاء و حكماء بوده، و همانا در اين سال متولد شده و در بيست سالگى خدمت حاج سيد محمد تقى پشت-مشهدى رسيده و سه سال از حوزه درس وى فيض ياب گرديد. آنگاه به نجف رفت و نه سال در نزد مرحوم شيخ محمد حسن صاحب «جواهر» درس خواند، سپس به اصفهان شتافت و چندى در خدمت ميرزا حسن فرزند ملا على نورى (نور اللّه مرقدهما) مراتب معقول را دريافت، آنگاه شوقش به عرفان كشيد، و طالب اصحاب حقيقت و ارباب طريقت گرديد، و بدين منظور به هندوستان رفت و باز آمد و به حضور مرحوم حسين عليشاه مشرف شد، و وى او را به مجذوب عليشاه حواله نمود. و شيخ محمد در نزد اين شخص اخير مدتى رياضت كشيد، و در صفاى باطن كوشيد، تا به مقامى سامى رسيد، و از او به اجازت ارشاد و هدايت نائل گرديد، آنگاه به وطن مألوف برگشت، و در خانقاهى كه پدرش به امر ملا عبدالصمد همدانى بنيان نموده بود اقامت گزيد و چندى ايام و ليالى را به عزلت به سر رسانيد، آنگاه به طهران رفت و به طورى كه در «طرائق» فرموده حالش مقتضى ارشاد و دستگيرى نبوده. و او شعر هم مىگفته و تخلص فنا مىنموده و اين اشعار را آنجا از او نقل كرده:
ما از آن روز كه با دردكشان يار شديم در خرابات مغان محرم اسرار شديم
تا نهاديم بدرگاه بتان روى نياز فارغ از سبحه و سجاده وز نار شديم
چند روزى پسر آدم خاكى بوديم ديرگاهى پدر گنبد دوار شديم
سالها چرخ زنان بر سر اين چرخ كبود هم عنان با همه ثابت و سيار شديم
گاه در ميكدهها خشت سر خم بوديم گاه در مدرسهها حامل اسفار شديم
خواب بوديم كه سر زد ز افق طلعت دوست جلوه اى كرد رخش، ما همه بيدار شديم
در پس آينه واداشت چو طوطى ما را آنقدر گفت كه ما قابل گفتار شديم
شيخ محمد پس از مدت نود و چهار سال قمرى عمر، در سنه هزار و سيصد و پنج وفات كرده و در همان خانقاه خود به قريه جاسب دفن شد و فرزندش شيخ حسينعلى گاهى در طهران متوقف، و زمانى در جاسب متصوف بوده.
تا اينجا نقل از «طرائق» شد، ليكن مدتهایى را كه براى هريك از تنقلات وى نوشته و فرمايد بعد از آن به خدمت حسين عليشاه و مجذوب عليشاه رسيد چون با يكديگر جمع نمائيم بعد از وفات آن دو نفر خواهد شد و خالى از اشتباه نتواند بود.
منابع: مکارم الآثار در احوال رجال دو قرن 13 و 14 هجری - جلد 2 - صفحه 406 - حبیب آبادی، محمد علی
[1] http://mohebin1349.blogfa.com/9201.aspx
عبدالوهاب کد خدا و برادرش محمد رضا سیف الشریعه
ملا ابوالقاسم و فرزندان او (بستگان زن باقر بک)
کربلائی حسن ها (کبلا حسن)
1) حاجی اسماعیل اسماعیلی (پسر کبلا حسن)
2) اصغر اسماعیلی (پسر کبلا حسن)
3) غلامعلی و پسرش حبیب الله (پسر کبلا حسن)
۴) مسیب کبلا حسن
2) اصغر اسماعیلی (پسر کبلا حسن)
3) غلامعلی و پسرش حبیب الله (پسر کبلا حسن)
۴) مسیب کبلا حسن
ارباب محمد حسین محبوبی
نصراللهی ها
1) حاجی سید هدایت
2) حاجی سید نظام
3) حاجی سید اسدالله
4) سید ماشاءلله
5) سید شهاب
6) آقا مظفر
2) حاجی سید نظام
3) حاجی سید اسدالله
4) سید ماشاءلله
5) سید شهاب
6) آقا مظفر
شیخ ابراهیمی ها (قربانی ها)
محمد نصیر وجدانی
سیف الله رجبی یا سیف الله علی
فتح الله رجبی پسر الیاس
حدادی ها
1) غلامرضا حدادی
2) صادقعلی حدادی
میخواهم راجب به مردی صحبت کنم که شاید خیلی ها او را میشناختید وازش خاطره دارید عزیزان هر مطلب که راجب شخصی نوشته میشود سه نوع است یکی آنکه طرف یقین دارد و اطلاع کامل و منصف است حقایق را مینویسد یکی از آن شخص از ایدهاش بدش میاید تمام نکات منفی را مینویسد با آبوتاب که طرف را بکوبد و با خاک یکسان کند دیگر کسی است که از کاه کوه میسازد و غلو میکند چیزهای نکرده را باو نسبت میدهد که طرف را باوج برساند حال انسان کسی است اولی باشد و حقایق را بدون کم و کاست بینطر بیان کند امشب درباره مردی زحمت کش رنجدیده انسان و درست بنام صادقعلی حدادی سخن میگویم صادقعلی فرزند استاد علی آهنگر با مرحوم پدرم مسیب یزدانی وسید رضای جمالی همسال بودند و هر سه از جوانی آسیابان ده که در قدیم میگفتند سه تفنگدار. هرسه چون برادر بودند و سری از هم جدا داشتند صادقعلی غیر از آسیابانی هنرمند هم بود تمام سنوبرها که چقدر قطور و بلند بودند را میرفت از نوک انها دو متر دومتر میبرید و میانداخت پایین بدون هیچ آسیبی؛ داره روی قهاری بود سخت ترین درخت را زحمتش را میکشید برای عموم ده و حتی دهات دیگر الاغ قاطرها را نعل میکرد هرکس میمرد میشست و قبرش را میکند بدون توقع پول. در کار خیر همیشه پیش قدم بود فردی امین ودرست کار بود زمانیکه با فاطمه خانم دختر سید محمد ازدواج میکند انها نسبتی با خانم اسیف الله مهاجر داشتند اطاقی باین زوج جوان میدهد و در محله بالا در بین بزرگان حشر ونشر میکند بحدی خانم مهاجر از اینها راضی بود بهمه گفته بود صادقعلی یکی از پسران من است و فاطمه خواهر شریف خانم دختر هست هرکس به اینها احترام بگذارد به ما گذاشته است زمانیکه پیرهای برومند آسیف الله تحصیلاتشون تمام میشود مادرشون را در طهران میبرند به فاطمه خانم و صادقعلی گفته بود این خانه متعلق بشماست همین که مردم عبور کنند بگویند این خانه آسیف الله مرحوم است برایمان کافیست وآسیاب سر چشمه را هم از اول بشون داده بود در تابستان ها که میامدند بعضی موقع ها مهاجری ها با آن هیکل های بلند و چهار شانه با ابهت همه از دیگری رخشان تر صادقعلی را مثل برادر دوست داشتند هرچه میخواستند میگفتند این مرد براشون آماده میکرد و ناهار یا شام را بدون صادقعلی و خانمش نمیخوردند پسرهای آسیف الله هر یک در مقاماتی مَشعول بودند خیلی کم بجاسب میامدند یک سال که خانم مهاجر با امرالله خان امده بودند گفتند آفرین صادقعلی فاطمه خانم خانه متعلق بشماست خیلی مواظب باشید گفتند چشم صادقعلی چون محبت خالصانه دیده بود بدون اینکه صحبتی از دین ومذهب باشد مهاجری ها گفتند مرد نمونه باعث افتخار خودم بودم چند نفر هم بودند صادقعلی گفت من گنجشگ لای جهاز شما هستم جناب مهاجر گفت نفرما شما تاج سر مایی خانم مهاجر که فوت نمود بچه هایش گفتند فاطمه خانم شما جای خواهر مایی و کل خانه و اثاث در اختیارت. این چنین این زن و شوهر محبوبیت داشتند صادقعلی رعیت بزرگترین مال جاسب شکرالله یزدانی بود و کمال رضایت را از او داشتند خودش و پسرش حسینعلی خیلی زرنگ و با بچه های یزدانی خیلی مانوس بودند یکی در جاسب نگفت صادقعلی پایش را کج گذاشته یا بد چشمی کرده یا حرف مفت زده دارای شش اولاد بود دخترانش از مادر مظلوم تر مرتب قالی میبافتند کمک خرج پدر بودند واقعا ایشان برادر نداشت ولی پدرم و جناب جمالی کمی از برادر براش نبودند امرالله رزاقی چندین سال املاکش دست پدر بنده بود وقتی پدرم سال ۴۶ صعود نمود گفت مصطفی صادقعلی زنش فامیل ماهست و خودش امین ما است زمینهایش را داد بایشان یکی از انها زمینی است در کوچه مرده شور خانه. صادقی ها دوبنای عالی درش ساختند و چند جای دیگر و چهار درخت گردوی لب رودخانه را به او واگذار کرد شکرالله یزدانی وقتی فوت کرد ورثه اش نصف زمینهایشان را خواستند بفروشند گفت مالتان هست بفروشید فروختند ده درصد قیمت را جناب رضوانی که قواله ها را نوشت گرفت داد به صادقعلی گفت خدا برکت دهد ولی بقیه نزدش بود حتی خانه و باغچه پشت را امانت به او دادند با کلی اثاث که ارث دوطایفه بود ولی هیچ کس جز رضایت خاطر حرفی برای گفتن نداشت واقعا ان هیکل قوی و قد بلند و زحمت کش و پدرم وسید رضای جمالی هرسه قد بلند و باشخصیت جایشان خالیست.
گفته بودم ایشان با مرحوم پدرم وجناب سید رضا جمالی دوست شفیق بودند جناب فتح الله ناصری هم در دهه ۳۰ از احمد اباد کلنگه که ابش خشک شده بود امدند ودر منزل جناب حبیب الله مهاجر همجوار خانه صادقعلی ساکن شدند و مشغول گله داری و رعیتی مهاجری ها شد او هم مثل صادقعلی قوی و نیرومند بود و بدوستان صادقعلی اضافه شد و یار و یاوری پیدا نمود تا اینکه اوایل انقلاب که در جاسب هم میتوان انقلاب نامید کاهبار پر از علف و کاه و یونجه ناصری را کوکتل مولوتف انداختند و آتش گرفت و چنان ضربه ای بناصری وارد شد بجای این که به او روحیه بدهند گفتند خودتان آتش زدید تا اسلام را بد نام کنید از این حرف که در جمع یک روحانی بش زده بود فشارش رفته بود بالا وبزنش گفت من اگر اینجا بمانم کار دست خودم خواهم داد آمد طهران و چند روز از فرط ناراحتی دمر خوابیده بود و خدا خدا میکرد سال ۵۸ بود جناب صادقعلی کمک زن و بچه اش کرد و محصول را جمع کرد و آمد طهران ناصری هم کلید خانه و زندگی و ملک را به او واگذار کرد چون مورد اعتمادش بود و مالکین هم گفتند صادقعلی مورد تایید ماست سال اول دوسه گونی گردو و بادام برای ناصری ومهاجری ها اورد و آنها هم تشکر و حتی جناب ناصری پاکتی پول بخاطر جوانمردی صادقعلی به او دادند ناصری را میبوسید ومیگفت جایت در جاسب خالیست در هرصورت سال ۶۰ به صادقعلی گفتند کوفت هم باینها نباید داد هرچه هست مالخودت است فکر کن غنائم جنگی نصیبت شده گفت چطور توی رویشان نگاه کنم گفتند انها دیگر اینجا نمیایند و تو هم نرو ببینشان اگر بروی خیانت به ماها کرده ای عین مطلبی که خدا بیامرز با اشگ میگفت گذشت جناب سید ابولفضل جمالی از خارج امده بود که ترتیبی بدهد پدر ومادرش را ببرد پیش خودشان امدند گفتند یک روز برویم جاسب و منزل و اسیاب و دوستان را اگر شد ببینیم موقع چغاله بادام بود ولی خشکسالی چون ما صبحانه ناهار را باهم در سر قناط وسقونقان خوردیم قناطش کمی اب درش جاری بود ناگفته نماند بارها گفته شده بود اگر کسی بیاید جاسب ماشینش را اتش میزنند ماشینی کرایه کردیم و براننده گفتیم باید خودت مواظب ماشین باشی امدیم سر قبرستان جناب جمالی گفت برای پدر ومادرم فاتحه ای و دعای اهل قبور بخوانم وبعد رفتیم ده دم سلخ مشگان عده ای جمع بودند پیاده شدیم جناب حاج بشیر مصطفی حسینی حاج مسیب علیمرتضی وحاج شکرالله صادقی و خیلی ها بودند بنده به حاج شکرالله دست دادم و ایشان با کمال خوشرویی با جمالیها هم خوش بش کرد با همه احوالپرسی شد و راجب به خشکسالی صحبت شد پسر اقای جمالی گفت میخواهید ما براتون تا دو ملیون خرج کنیم چاه بزنیم یا سد بسازیم همه تشکر کردند و گفتند ببینیم دوملیون ان زمان چند ملیارد حالا بود انها ازصدق دل میگفتند خلاصه رفتیم ماشین را پشت بام حمام بالا گذاشتیم راننده هم گفت من میخواهم بیایم قناط شمارا ببینم بنده پیش ماشین ماندم انها رفتند چند نفر بامن حال واحوال کردم خدا رحمت کند نور بقبرش ببارد فاطمه خانم صادقعلی مرا دید از مادرم همه سراغ گرفت با کی امدید گفتم با جمالی گفت من رفتم خانه با هم بیایید انجا تا یک چایی بخورید عزیزان امدند جناب جمالی گفت یک سر به صادقعلی دوستم بزنیم گفتم خانمش الان چایی دم کرده منتطر رفتیم چقدر روز خوبی بود چند چایی خوش رنگ و کمی بیسکوییت اورد داخل حیاط نشستیم و از گذشته ها صحبت شد جناب صادقعلی ببنده گفت تا فیض الله یزدانی مغازه داشت اره تیشه سوهان اسپانیایی جهت تیز کردن برام میداد جمالی فرمود بنده میخرم برات میفرستن خرید و برایش فرستاد و رفتیم محله پایین خانه شان و دیدار چند نفر و غروب بر گشتیم طهران ناگفته نماند اقای جمالی قبلا که در ده هم بود به پیر زنان میرسید به زن حسین اسماعیل منور خانم و جهانگیر صادقی طفلک و سکینه خانم زن محمد شیخ ابراهیم نایلون دارو دستش بود گفت خوشا انروز ها که نان تازه میپختی و م امیخوردیم به هر کدام یک مقدار پول داد و ما امدیم طهران و چند وقت بعدش حاجی اقا اسدالله زنگ زد پسرش خدا بیامرز که فردا بیا ساعت ده مغازه ما البته باهم دوست بودیم و زنگ و چله قالی ازش میخریدم رفتم گفتم شاید میخواهد من را ببیند رفتم دیدم حاج بشیر و حاج اقا اسدالله ودو جاسبی که از نامشون معذورم انجا نشسته بودند حال واحوال و چای پذیرایی حاجی اقا اسدالله گفت قسم روح پدر جوانت را میدهم و تمام مقدسات که قبول داری اقای جمالی فامیل وهم خون من است اتفاقاتی که نباید میافتاد افتاد انها هم طاقت نیاورد ده را ترک کردند شما بگو در سفری که به جاسب داشتید اقایان جمالی چقدر پول بصادقعلی دادند چون گفتند مخصوصا انجا رفتید و به کی ها پول دادید بغض گلویم را گرفت گفتم بجان بچه هایم بروح امواتم دیناری بصادقعلی پول ندادند فقط یک چایی خوردیم گفتند بکی پول دادند گفتم باین سه چهار بیچاره پول کمی دادند که ثواب هم دارد هرچه گفتم چی شده گفتند هیچ حاجی بشیر خدابیامرز پسر خاله اقای رضوانی پدر زنم بود گفت این جوان نشان میدهد حقایق را میگوید اقا اسدالله گفت تعجبم یک عمر صادقعلی با اقا رضا اسیابون بودند حال بیاید پول بدهند و تبلیغش کنند خیلی صحبت شد گفتم در طول عمرتان شنیدید یکی باشما راجع دین صحبت کند بعضی ها گفتند نه یکی خدا رحمتش کند گفت شماها چنان اب زیر کاهید خدا میداند بعد گفتند داماد صادقعلی تقی عظیمی که چه دختر باشخصیتی زنش بود بخاطر اینکه صادقعلی را خراب کند گفته بود خلاصه گذشت وقتی ملکی خانم همسر اقای جمالی فوت شده بود یک ناشین ون گرفتیم با اقامهدی و خانوادهاش که خارجی هستند رفتیم ایشان هم با تمام حال واحوال کرد و از خانه و زندگیشان که سقف خراب دستگاه قالی مادرش بود تقره ها و خیلی اثاث هایی که بدرد اقای احمد قربانی بود بجامانده بود مهدی که مهندسی زبر دست و تاجری معروف بود بخانمش گفت من تو این اطاق سیاه خرابه بدنیا امدم و این جا محل سکونت مادر من هست اشگ همسرش در امد منزل داییم رفتیم زیر کرسی یک چایی خوردیم منزل اقا مظفر خدابیامرز و منزل شیر زن جاسب ملوک خانم و شب رفتیم دلیجان هتل منزل صادقعلی نرفتیم گفتیم بیچاره براش حرف در نیاورند
خدارحمت کند زن و شوهر را در خانهای که مینشستند چند اطاق بطرف قبله و پشت خانه باغچه وانبار کاه و یونجه و طویله های بزرگ خانه اول ده بود حوض زیبایی داشت اب وارد و خارج میشد همیشه اب پاک وخنک در دسترس داشتند باغچه خانه به و سیب و انگور داشت ورودی خانه که درب بسیار بزرگی داشت بسبک قرنها پیش روی این راهرو بالاخانه ای که ضیاالله مهاجر در ان زندگی میکرد و گاهی پتو و لنگ و قدیفه وچیز های ضروری بمردم میفروخت بالا سر درب روی کوچه گذری بود که یکسرش روی دیوار باغ بود وچشم انداز بسیار زیبایی داشت دو طرف سکو هایی برای نشستن بود ضیا لله میگفت صدا از دیوار میاید ولی ازاین زن وشوهر نمیاید این عزیزان سه پسر وسه دختر داشتند حسینعلی پسر ارشدش پابپای پدر کار میکرد و بسیار مظلوم و ساده بود عبدالعلی هم انچنان عشقی بکار نداشت یک دوچرخه داشت سوار میشد سرزیر وسر بالا اقا رمضان پسر اخری هم داماد اقا احمد داییش شد که هرکدام داستانی دارند که بخودشان مربوط است سه دختر انش خانمهای مومن باشخصیت طاهره خانم بیچاره در جوانی والدین را داغدار کرد و در بهشت جاودان رفت چون بینظیر پاک ومنزه وانسان بود.
در اروپا خدمت جنابان نورالله خان مهاجر و برادرش دکتر احسان الله مهاجر بودم از ایران زنگ زدند که املاک جاسبیها را مصادره کردند و یک من نه هزار تومان علی اصغر صادقی نماینده بنیاد قیمت گذاشته و به همه اعلام کرده اگر نخرید به دیگران میفروشم صادقعلی هم که پول ندارد مجبور است پول بگیرد وبه دیگران واگذار کند خیلی این عزیزان که پنجاه سال بود جاسب نیامدند وحتی یک گردو طلب نکردند و خانه را مادرشان به فاطمه خانم داده گفته مال خودت. به بنده امر کردند به صادقعلی بگو خانه که مال زنم هست اگر خواستند بنویسیم واملاک را هرچقدر پول میخواهند بگیرند شماره حساب بدهد بفرستیم یادگار ابا و اجداد ماست دست خودش باشد فقط خواهش کردند از درب خانه مان و داخل اطاقها عکس با اجازه صادقعلی بگیر بفرست به بچه هامون بگوییم در ان خانه بدنیا امدیم من از خدا بی خبر امدم جاسب خوشحال یک جعبه شیرینی رفتم در بخانه صادقعلی درب باز بود دق الباب کردم ایشان امد بیرون غافل از اینکه یکی از بستگانش که حالت رییس ایشان را داشت گوشه حیاط مشغول بنایی بود بنده هم متاسفانه صدایم بلند است گفتم مهاجری ها اینطور گفتند زنگ از رخسارش پرید بدون اینکه تعارف کند گفتم اجازه میدهی عکس بگیرم یواش گفت حالا باشد بعد تمام حرفهای مرا استادش شنیده بود صدا زد بیا گفت مهاجریها پیام برام دادند گفت چس به نفس میزنند ول کن بیا تو ما برزخ ناراحت برگشتم رفتم خانه اقا محمد گفت چی شده نگفتم غروب شد رفتم که استادش رفته بود هرگز یادم نمیرود اشگ ریخت عین ابر بهار گفتچکنم که دارم دیوانه میشوم یک زندگی ساده داشتم راحت حال چنین گرفتار شدم گفتم به همه و حاج علی اصغر بگو که امانت هست همه چیز گفت نمیداند فامیلم از همه بدتر است میگوید اگر نکنی باید از این چیز ها بگذری گفتم من چی بنویسم بشون گفت بگو شرمنده ام کاری دستم نیست حتی چندتا را مجبور شدم بفروشم گفتم پس خانه را مواظب باش گفت چشم باور کنید از قصه مرد زندگی آرامش و ساده اش تبدیل بیک کاووس شد همه میگفتند یکشبه سرمایه دار شده چه مسلمان چه بهایی راجب صادقعلی بد بگوید مدیون است هیکل قوی ولی اراده ضعیف و بی کس یار و یاور خیر خواهی نداشت عکس درب را و خانه را فرستادم برای مهاجر و بعد چند ماه او هم فوت نمود این خانه برکت بود امرالله خان با ان تحصیلات مشغول املاک در بار وخودش چقدر زمین و باغات داشت اولین نماز جمعه را در قیطریه توملک ایشان خواندند باغ چند هکتاری در قاسم اباد چه خانه هایی در امیر اباد عبدلله خان چقدر ملک و املاک احسان الله پزشک و سهامدار بزرگترین بیمارستان در المان اولادهایشان همه نابغه در دنیا. یک روز رفتم دیدم اقای جلالی دلیجانی خانه را خریده حال واحوال گفتم این خانه تبرک است قدر بدان برایش تعریف کردم به رمضان گفتم درب خانه را من دوملیون میخرم ده سال قبل نفروشید خبر بده خبر ندادند خودم حالم بد شد از گوشهای از این وقایع عزیزان املاک رزاقی املاک و خانه شکرالله یزدانی املاک اسیفالله حبیبالله مهاجر در بهترین جای ده و ده ها درخت گردو در کنار رود خانه ها نصیب ایشان شد بیچاره چی با خودش برد اولاد ها حتی خانه را حفظ نکردند یکمتر برای خودشان نگه نداشت من مسکین هم پنج من زمین پشت خانه شکرالله یزدانی ومهاجریها خریده بودم باز نشست که شدم خانه ای بسازم عبدلعلی به انهم رحم نکرد میگفتند باد اورده را باد میبرد این مالکین حتی ارث پدر را هرگز تقسیم نکردند قضاوت با عزیزان ولی حق شاهد است کلامی بالا و پایین ننوشتم که باعث کدورتی نشوم ولی هرکس بهر دینی پشت سر این زن و مرد حرف بزند مدیون است و زیر دین روح همه در گذشتگان شاد وامید است عزیزانی که در این خانه وملک هستند بدانند صاحبانش بهترین مردان روز گار بوده اند
2) صادقعلی حدادی
میخواهم راجب به مردی صحبت کنم که شاید خیلی ها او را میشناختید وازش خاطره دارید عزیزان هر مطلب که راجب شخصی نوشته میشود سه نوع است یکی آنکه طرف یقین دارد و اطلاع کامل و منصف است حقایق را مینویسد یکی از آن شخص از ایدهاش بدش میاید تمام نکات منفی را مینویسد با آبوتاب که طرف را بکوبد و با خاک یکسان کند دیگر کسی است که از کاه کوه میسازد و غلو میکند چیزهای نکرده را باو نسبت میدهد که طرف را باوج برساند حال انسان کسی است اولی باشد و حقایق را بدون کم و کاست بینطر بیان کند امشب درباره مردی زحمت کش رنجدیده انسان و درست بنام صادقعلی حدادی سخن میگویم صادقعلی فرزند استاد علی آهنگر با مرحوم پدرم مسیب یزدانی وسید رضای جمالی همسال بودند و هر سه از جوانی آسیابان ده که در قدیم میگفتند سه تفنگدار. هرسه چون برادر بودند و سری از هم جدا داشتند صادقعلی غیر از آسیابانی هنرمند هم بود تمام سنوبرها که چقدر قطور و بلند بودند را میرفت از نوک انها دو متر دومتر میبرید و میانداخت پایین بدون هیچ آسیبی؛ داره روی قهاری بود سخت ترین درخت را زحمتش را میکشید برای عموم ده و حتی دهات دیگر الاغ قاطرها را نعل میکرد هرکس میمرد میشست و قبرش را میکند بدون توقع پول. در کار خیر همیشه پیش قدم بود فردی امین ودرست کار بود زمانیکه با فاطمه خانم دختر سید محمد ازدواج میکند انها نسبتی با خانم اسیف الله مهاجر داشتند اطاقی باین زوج جوان میدهد و در محله بالا در بین بزرگان حشر ونشر میکند بحدی خانم مهاجر از اینها راضی بود بهمه گفته بود صادقعلی یکی از پسران من است و فاطمه خواهر شریف خانم دختر هست هرکس به اینها احترام بگذارد به ما گذاشته است زمانیکه پیرهای برومند آسیف الله تحصیلاتشون تمام میشود مادرشون را در طهران میبرند به فاطمه خانم و صادقعلی گفته بود این خانه متعلق بشماست همین که مردم عبور کنند بگویند این خانه آسیف الله مرحوم است برایمان کافیست وآسیاب سر چشمه را هم از اول بشون داده بود در تابستان ها که میامدند بعضی موقع ها مهاجری ها با آن هیکل های بلند و چهار شانه با ابهت همه از دیگری رخشان تر صادقعلی را مثل برادر دوست داشتند هرچه میخواستند میگفتند این مرد براشون آماده میکرد و ناهار یا شام را بدون صادقعلی و خانمش نمیخوردند پسرهای آسیف الله هر یک در مقاماتی مَشعول بودند خیلی کم بجاسب میامدند یک سال که خانم مهاجر با امرالله خان امده بودند گفتند آفرین صادقعلی فاطمه خانم خانه متعلق بشماست خیلی مواظب باشید گفتند چشم صادقعلی چون محبت خالصانه دیده بود بدون اینکه صحبتی از دین ومذهب باشد مهاجری ها گفتند مرد نمونه باعث افتخار خودم بودم چند نفر هم بودند صادقعلی گفت من گنجشگ لای جهاز شما هستم جناب مهاجر گفت نفرما شما تاج سر مایی خانم مهاجر که فوت نمود بچه هایش گفتند فاطمه خانم شما جای خواهر مایی و کل خانه و اثاث در اختیارت. این چنین این زن و شوهر محبوبیت داشتند صادقعلی رعیت بزرگترین مال جاسب شکرالله یزدانی بود و کمال رضایت را از او داشتند خودش و پسرش حسینعلی خیلی زرنگ و با بچه های یزدانی خیلی مانوس بودند یکی در جاسب نگفت صادقعلی پایش را کج گذاشته یا بد چشمی کرده یا حرف مفت زده دارای شش اولاد بود دخترانش از مادر مظلوم تر مرتب قالی میبافتند کمک خرج پدر بودند واقعا ایشان برادر نداشت ولی پدرم و جناب جمالی کمی از برادر براش نبودند امرالله رزاقی چندین سال املاکش دست پدر بنده بود وقتی پدرم سال ۴۶ صعود نمود گفت مصطفی صادقعلی زنش فامیل ماهست و خودش امین ما است زمینهایش را داد بایشان یکی از انها زمینی است در کوچه مرده شور خانه. صادقی ها دوبنای عالی درش ساختند و چند جای دیگر و چهار درخت گردوی لب رودخانه را به او واگذار کرد شکرالله یزدانی وقتی فوت کرد ورثه اش نصف زمینهایشان را خواستند بفروشند گفت مالتان هست بفروشید فروختند ده درصد قیمت را جناب رضوانی که قواله ها را نوشت گرفت داد به صادقعلی گفت خدا برکت دهد ولی بقیه نزدش بود حتی خانه و باغچه پشت را امانت به او دادند با کلی اثاث که ارث دوطایفه بود ولی هیچ کس جز رضایت خاطر حرفی برای گفتن نداشت واقعا ان هیکل قوی و قد بلند و زحمت کش و پدرم وسید رضای جمالی هرسه قد بلند و باشخصیت جایشان خالیست.
گفته بودم ایشان با مرحوم پدرم وجناب سید رضا جمالی دوست شفیق بودند جناب فتح الله ناصری هم در دهه ۳۰ از احمد اباد کلنگه که ابش خشک شده بود امدند ودر منزل جناب حبیب الله مهاجر همجوار خانه صادقعلی ساکن شدند و مشغول گله داری و رعیتی مهاجری ها شد او هم مثل صادقعلی قوی و نیرومند بود و بدوستان صادقعلی اضافه شد و یار و یاوری پیدا نمود تا اینکه اوایل انقلاب که در جاسب هم میتوان انقلاب نامید کاهبار پر از علف و کاه و یونجه ناصری را کوکتل مولوتف انداختند و آتش گرفت و چنان ضربه ای بناصری وارد شد بجای این که به او روحیه بدهند گفتند خودتان آتش زدید تا اسلام را بد نام کنید از این حرف که در جمع یک روحانی بش زده بود فشارش رفته بود بالا وبزنش گفت من اگر اینجا بمانم کار دست خودم خواهم داد آمد طهران و چند روز از فرط ناراحتی دمر خوابیده بود و خدا خدا میکرد سال ۵۸ بود جناب صادقعلی کمک زن و بچه اش کرد و محصول را جمع کرد و آمد طهران ناصری هم کلید خانه و زندگی و ملک را به او واگذار کرد چون مورد اعتمادش بود و مالکین هم گفتند صادقعلی مورد تایید ماست سال اول دوسه گونی گردو و بادام برای ناصری ومهاجری ها اورد و آنها هم تشکر و حتی جناب ناصری پاکتی پول بخاطر جوانمردی صادقعلی به او دادند ناصری را میبوسید ومیگفت جایت در جاسب خالیست در هرصورت سال ۶۰ به صادقعلی گفتند کوفت هم باینها نباید داد هرچه هست مالخودت است فکر کن غنائم جنگی نصیبت شده گفت چطور توی رویشان نگاه کنم گفتند انها دیگر اینجا نمیایند و تو هم نرو ببینشان اگر بروی خیانت به ماها کرده ای عین مطلبی که خدا بیامرز با اشگ میگفت گذشت جناب سید ابولفضل جمالی از خارج امده بود که ترتیبی بدهد پدر ومادرش را ببرد پیش خودشان امدند گفتند یک روز برویم جاسب و منزل و اسیاب و دوستان را اگر شد ببینیم موقع چغاله بادام بود ولی خشکسالی چون ما صبحانه ناهار را باهم در سر قناط وسقونقان خوردیم قناطش کمی اب درش جاری بود ناگفته نماند بارها گفته شده بود اگر کسی بیاید جاسب ماشینش را اتش میزنند ماشینی کرایه کردیم و براننده گفتیم باید خودت مواظب ماشین باشی امدیم سر قبرستان جناب جمالی گفت برای پدر ومادرم فاتحه ای و دعای اهل قبور بخوانم وبعد رفتیم ده دم سلخ مشگان عده ای جمع بودند پیاده شدیم جناب حاج بشیر مصطفی حسینی حاج مسیب علیمرتضی وحاج شکرالله صادقی و خیلی ها بودند بنده به حاج شکرالله دست دادم و ایشان با کمال خوشرویی با جمالیها هم خوش بش کرد با همه احوالپرسی شد و راجب به خشکسالی صحبت شد پسر اقای جمالی گفت میخواهید ما براتون تا دو ملیون خرج کنیم چاه بزنیم یا سد بسازیم همه تشکر کردند و گفتند ببینیم دوملیون ان زمان چند ملیارد حالا بود انها ازصدق دل میگفتند خلاصه رفتیم ماشین را پشت بام حمام بالا گذاشتیم راننده هم گفت من میخواهم بیایم قناط شمارا ببینم بنده پیش ماشین ماندم انها رفتند چند نفر بامن حال واحوال کردم خدا رحمت کند نور بقبرش ببارد فاطمه خانم صادقعلی مرا دید از مادرم همه سراغ گرفت با کی امدید گفتم با جمالی گفت من رفتم خانه با هم بیایید انجا تا یک چایی بخورید عزیزان امدند جناب جمالی گفت یک سر به صادقعلی دوستم بزنیم گفتم خانمش الان چایی دم کرده منتطر رفتیم چقدر روز خوبی بود چند چایی خوش رنگ و کمی بیسکوییت اورد داخل حیاط نشستیم و از گذشته ها صحبت شد جناب صادقعلی ببنده گفت تا فیض الله یزدانی مغازه داشت اره تیشه سوهان اسپانیایی جهت تیز کردن برام میداد جمالی فرمود بنده میخرم برات میفرستن خرید و برایش فرستاد و رفتیم محله پایین خانه شان و دیدار چند نفر و غروب بر گشتیم طهران ناگفته نماند اقای جمالی قبلا که در ده هم بود به پیر زنان میرسید به زن حسین اسماعیل منور خانم و جهانگیر صادقی طفلک و سکینه خانم زن محمد شیخ ابراهیم نایلون دارو دستش بود گفت خوشا انروز ها که نان تازه میپختی و م امیخوردیم به هر کدام یک مقدار پول داد و ما امدیم طهران و چند وقت بعدش حاجی اقا اسدالله زنگ زد پسرش خدا بیامرز که فردا بیا ساعت ده مغازه ما البته باهم دوست بودیم و زنگ و چله قالی ازش میخریدم رفتم گفتم شاید میخواهد من را ببیند رفتم دیدم حاج بشیر و حاج اقا اسدالله ودو جاسبی که از نامشون معذورم انجا نشسته بودند حال واحوال و چای پذیرایی حاجی اقا اسدالله گفت قسم روح پدر جوانت را میدهم و تمام مقدسات که قبول داری اقای جمالی فامیل وهم خون من است اتفاقاتی که نباید میافتاد افتاد انها هم طاقت نیاورد ده را ترک کردند شما بگو در سفری که به جاسب داشتید اقایان جمالی چقدر پول بصادقعلی دادند چون گفتند مخصوصا انجا رفتید و به کی ها پول دادید بغض گلویم را گرفت گفتم بجان بچه هایم بروح امواتم دیناری بصادقعلی پول ندادند فقط یک چایی خوردیم گفتند بکی پول دادند گفتم باین سه چهار بیچاره پول کمی دادند که ثواب هم دارد هرچه گفتم چی شده گفتند هیچ حاجی بشیر خدابیامرز پسر خاله اقای رضوانی پدر زنم بود گفت این جوان نشان میدهد حقایق را میگوید اقا اسدالله گفت تعجبم یک عمر صادقعلی با اقا رضا اسیابون بودند حال بیاید پول بدهند و تبلیغش کنند خیلی صحبت شد گفتم در طول عمرتان شنیدید یکی باشما راجع دین صحبت کند بعضی ها گفتند نه یکی خدا رحمتش کند گفت شماها چنان اب زیر کاهید خدا میداند بعد گفتند داماد صادقعلی تقی عظیمی که چه دختر باشخصیتی زنش بود بخاطر اینکه صادقعلی را خراب کند گفته بود خلاصه گذشت وقتی ملکی خانم همسر اقای جمالی فوت شده بود یک ناشین ون گرفتیم با اقامهدی و خانوادهاش که خارجی هستند رفتیم ایشان هم با تمام حال واحوال کرد و از خانه و زندگیشان که سقف خراب دستگاه قالی مادرش بود تقره ها و خیلی اثاث هایی که بدرد اقای احمد قربانی بود بجامانده بود مهدی که مهندسی زبر دست و تاجری معروف بود بخانمش گفت من تو این اطاق سیاه خرابه بدنیا امدم و این جا محل سکونت مادر من هست اشگ همسرش در امد منزل داییم رفتیم زیر کرسی یک چایی خوردیم منزل اقا مظفر خدابیامرز و منزل شیر زن جاسب ملوک خانم و شب رفتیم دلیجان هتل منزل صادقعلی نرفتیم گفتیم بیچاره براش حرف در نیاورند
خدارحمت کند زن و شوهر را در خانهای که مینشستند چند اطاق بطرف قبله و پشت خانه باغچه وانبار کاه و یونجه و طویله های بزرگ خانه اول ده بود حوض زیبایی داشت اب وارد و خارج میشد همیشه اب پاک وخنک در دسترس داشتند باغچه خانه به و سیب و انگور داشت ورودی خانه که درب بسیار بزرگی داشت بسبک قرنها پیش روی این راهرو بالاخانه ای که ضیاالله مهاجر در ان زندگی میکرد و گاهی پتو و لنگ و قدیفه وچیز های ضروری بمردم میفروخت بالا سر درب روی کوچه گذری بود که یکسرش روی دیوار باغ بود وچشم انداز بسیار زیبایی داشت دو طرف سکو هایی برای نشستن بود ضیا لله میگفت صدا از دیوار میاید ولی ازاین زن وشوهر نمیاید این عزیزان سه پسر وسه دختر داشتند حسینعلی پسر ارشدش پابپای پدر کار میکرد و بسیار مظلوم و ساده بود عبدالعلی هم انچنان عشقی بکار نداشت یک دوچرخه داشت سوار میشد سرزیر وسر بالا اقا رمضان پسر اخری هم داماد اقا احمد داییش شد که هرکدام داستانی دارند که بخودشان مربوط است سه دختر انش خانمهای مومن باشخصیت طاهره خانم بیچاره در جوانی والدین را داغدار کرد و در بهشت جاودان رفت چون بینظیر پاک ومنزه وانسان بود.
در اروپا خدمت جنابان نورالله خان مهاجر و برادرش دکتر احسان الله مهاجر بودم از ایران زنگ زدند که املاک جاسبیها را مصادره کردند و یک من نه هزار تومان علی اصغر صادقی نماینده بنیاد قیمت گذاشته و به همه اعلام کرده اگر نخرید به دیگران میفروشم صادقعلی هم که پول ندارد مجبور است پول بگیرد وبه دیگران واگذار کند خیلی این عزیزان که پنجاه سال بود جاسب نیامدند وحتی یک گردو طلب نکردند و خانه را مادرشان به فاطمه خانم داده گفته مال خودت. به بنده امر کردند به صادقعلی بگو خانه که مال زنم هست اگر خواستند بنویسیم واملاک را هرچقدر پول میخواهند بگیرند شماره حساب بدهد بفرستیم یادگار ابا و اجداد ماست دست خودش باشد فقط خواهش کردند از درب خانه مان و داخل اطاقها عکس با اجازه صادقعلی بگیر بفرست به بچه هامون بگوییم در ان خانه بدنیا امدیم من از خدا بی خبر امدم جاسب خوشحال یک جعبه شیرینی رفتم در بخانه صادقعلی درب باز بود دق الباب کردم ایشان امد بیرون غافل از اینکه یکی از بستگانش که حالت رییس ایشان را داشت گوشه حیاط مشغول بنایی بود بنده هم متاسفانه صدایم بلند است گفتم مهاجری ها اینطور گفتند زنگ از رخسارش پرید بدون اینکه تعارف کند گفتم اجازه میدهی عکس بگیرم یواش گفت حالا باشد بعد تمام حرفهای مرا استادش شنیده بود صدا زد بیا گفت مهاجریها پیام برام دادند گفت چس به نفس میزنند ول کن بیا تو ما برزخ ناراحت برگشتم رفتم خانه اقا محمد گفت چی شده نگفتم غروب شد رفتم که استادش رفته بود هرگز یادم نمیرود اشگ ریخت عین ابر بهار گفتچکنم که دارم دیوانه میشوم یک زندگی ساده داشتم راحت حال چنین گرفتار شدم گفتم به همه و حاج علی اصغر بگو که امانت هست همه چیز گفت نمیداند فامیلم از همه بدتر است میگوید اگر نکنی باید از این چیز ها بگذری گفتم من چی بنویسم بشون گفت بگو شرمنده ام کاری دستم نیست حتی چندتا را مجبور شدم بفروشم گفتم پس خانه را مواظب باش گفت چشم باور کنید از قصه مرد زندگی آرامش و ساده اش تبدیل بیک کاووس شد همه میگفتند یکشبه سرمایه دار شده چه مسلمان چه بهایی راجب صادقعلی بد بگوید مدیون است هیکل قوی ولی اراده ضعیف و بی کس یار و یاور خیر خواهی نداشت عکس درب را و خانه را فرستادم برای مهاجر و بعد چند ماه او هم فوت نمود این خانه برکت بود امرالله خان با ان تحصیلات مشغول املاک در بار وخودش چقدر زمین و باغات داشت اولین نماز جمعه را در قیطریه توملک ایشان خواندند باغ چند هکتاری در قاسم اباد چه خانه هایی در امیر اباد عبدلله خان چقدر ملک و املاک احسان الله پزشک و سهامدار بزرگترین بیمارستان در المان اولادهایشان همه نابغه در دنیا. یک روز رفتم دیدم اقای جلالی دلیجانی خانه را خریده حال واحوال گفتم این خانه تبرک است قدر بدان برایش تعریف کردم به رمضان گفتم درب خانه را من دوملیون میخرم ده سال قبل نفروشید خبر بده خبر ندادند خودم حالم بد شد از گوشهای از این وقایع عزیزان املاک رزاقی املاک و خانه شکرالله یزدانی املاک اسیفالله حبیبالله مهاجر در بهترین جای ده و ده ها درخت گردو در کنار رود خانه ها نصیب ایشان شد بیچاره چی با خودش برد اولاد ها حتی خانه را حفظ نکردند یکمتر برای خودشان نگه نداشت من مسکین هم پنج من زمین پشت خانه شکرالله یزدانی ومهاجریها خریده بودم باز نشست که شدم خانه ای بسازم عبدلعلی به انهم رحم نکرد میگفتند باد اورده را باد میبرد این مالکین حتی ارث پدر را هرگز تقسیم نکردند قضاوت با عزیزان ولی حق شاهد است کلامی بالا و پایین ننوشتم که باعث کدورتی نشوم ولی هرکس بهر دینی پشت سر این زن و مرد حرف بزند مدیون است و زیر دین روح همه در گذشتگان شاد وامید است عزیزانی که در این خانه وملک هستند بدانند صاحبانش بهترین مردان روز گار بوده اند
جواد پسر محمد عسلی و سه پسر او
1) غضنفر محمدی
2) مسیب محمدی
3) علی مرتضی محمدی
2) مسیب محمدی
3) علی مرتضی محمدی
صادقی ها
1) ذبیح الله صادقی
2) سیف الله صادقی و پسر او پرویز صادقی
3) علی اکبر صادقی و پنج پسر او، اصغر صادقی، علیرضا صادقی، شکراله صادقی، ماشا اله صادقی، رحمت اله صادقی
حاج رحمت الله صادقی که تا قبل از انقلاب جاسب بودند و با برادران دیگر مشغول رعیتی و کشاورزی قبل از انقلاب کشاورزی را رها کردند و به تهران رفتند همسرش شریفه خانم دختر مشهدی غلامعلی اسماعیلی در تهران با استاد حسین محمدی و حاج علی محمد اسماعیلی بنگاه نمک شفق را راه اندازی کردند و تا پایان عمر در این صنف مشغول بودند ایشان از اعضای اصلی هیات قمر بنی هاشم جاسبی های مقیم تهران و از موسسین آن بودند در سال به نظرم ۹۴ بر اثر سکته قلبی درگذشت.
4) خانم سلطان بهزاد
2) سیف الله صادقی و پسر او پرویز صادقی
3) علی اکبر صادقی و پنج پسر او، اصغر صادقی، علیرضا صادقی، شکراله صادقی، ماشا اله صادقی، رحمت اله صادقی
حاج رحمت الله صادقی که تا قبل از انقلاب جاسب بودند و با برادران دیگر مشغول رعیتی و کشاورزی قبل از انقلاب کشاورزی را رها کردند و به تهران رفتند همسرش شریفه خانم دختر مشهدی غلامعلی اسماعیلی در تهران با استاد حسین محمدی و حاج علی محمد اسماعیلی بنگاه نمک شفق را راه اندازی کردند و تا پایان عمر در این صنف مشغول بودند ایشان از اعضای اصلی هیات قمر بنی هاشم جاسبی های مقیم تهران و از موسسین آن بودند در سال به نظرم ۹۴ بر اثر سکته قلبی درگذشت.
4) خانم سلطان بهزاد
حسین مش رضا
نوکر کاشفی
سید باقر میر علنقی
بچه های سید جلال جمالی
1) آقا ضیاء جمالی
2) آقا کمال جمالی
3) آقا جمال جمالی
2) آقا کمال جمالی
3) آقا جمال جمالی
دخیل رجب
محمد علی عمو رضا (اوس ممدلی)
رضا رمضانی (پسر کربلایی حسن سوس کُندُری)
کربلائی سید حسن (کب سد حسن)
سید عباس فخر (برادر کب سید حسن)
1) حسین حق گو پسر سید عباس
سید ضیاء جمالی
جناب آقای سید ضیاء جمالی از شیعیان پر و پا قرص مرتضی علیاز دوران جوانی تا نیمه شب اول مرداد ماه ۱۳۹۲ زمانی که ایشان به رحمت ایزدی پیوست و کارنامه اعمال ۸۴ ساله خويش را به پیش قاضی القضات کائنات برد تا در پیشکاه حق چه قبول افتد چه در نظر آید با نهایت تعصب و کهنه پرستی و خرافات عتیقه زندگی کرد و نهایتا وصیت کرد که این بيت زيبا را را بر سنگ مزار او حک کنند
مکن بد با کسی که او باتوبدکرد تو نیکی کن اگر هستی جوانمرد |
ایشان فرزند سید جلال جمالی و نوه میر جمال کروگانی بود سید جلال شش فرزند داشت دو دختر و چهار پسر که یک پسر بنام سید حسن ویک دختر به نام گلندام در جوانی متأسفانه فوت می کنند و در مابین باقی مانده اعضای خانواده از همه برادر ها و تنها خواهر امینه خانم ایشان گل سر سبد بودند و چندین سر و کله از بقیه بالاتر
تا آنجا که بر عکس بقیه که چیزی برای نوشتن درباره آنها وجود ندارند.
لازم شد قدری در باره زندگی و حالات و احوال ایشان نوشته شود.
پدر ایشان سید جلال و مادرش زینت خانم دختر حسن باد معروف بسیار متعصب و درگیر خرافات و تعصبات و لی پدر بزرگ ایشان میر جمال بهائی فعالی بوده که در جوانی جان خودش را در این راه از دست می دهد و چون میر جمال دیگر ما بین خانواده و با بچه هایش نبوده بچه هایش یتیم و بی سرپرست می شوند و خواه نا خواه پسر اول او سید جلال بر عکس برادرش سید علی به دام ملا ها افتاده و خود و بچه هایش را آخوند پرست و آخوند پرور و آخوند صفت تربیت می کند و این طریقه زندگی خرافاتی سید جلال برای زاد و رودش بسیار پر هزینه بوده است چه که همه نسل ها ی بعدی خود را درگیر خرافات و تعصبات و زهریات ملا ها کرده است و در این راه زاد ورود او زخم ها خورده اند و درد ها کشیده اند و محرومیت ها دیده اند و هیچگاه نتوانسته راه خود را از چاه تشخیص دهند
امید چنان است که نسل کنونی جمالی ها پیام بدیع حق را بشنوند و لباس کهنه پوسیده قدیمی را بدور بیندازند و همانند پدر بزرگشان میرجمال قدر و مقام منجی عالم حضرت بهاالله را بشناسند و با تمام وجود به جبران مافات قیام کنند و برکت و نعمت و روحانیت را شامل حال خود و نسل های بعدی خود و دیگران بنمایند
جناب سید ضیاء در جوانی راهی طهران می شود و مدتی در یک شیرینی پزی مشغول کار می شود و پس از مدتی بخدمت دولت و شرکت واحد در می آید و تا زمان بازنشستگی در خدمت شرکت واحد بود.
منزل ایشان در قسمت جنوب طهران منطقه گمرگ سه راه سهراب کوچه سلجوقی بلاک ۱۹ دو کوچه پائین تر از حسینیه قمر بنی هاشم کروگانی های مقیم طهران بود
بنده به عنوان یکی از عمو زاده های ایشان او را تا سن بیست سالگی اصلا ندیده بودم علتش هم این بود که آنها علا قه ای به رفت آمد با عمو زاده های بهائی خود نداشتند اولین دفعه ای که او را دیدم نزدیک سیفک زیر زمین تقی بود پدرم مشغول کشاورزی بود که از دور ایشان را دید که در مسیر رفتن به سر لوله هست
پدرم به من گفت ایشان که با چند نفر در حال رفتن به سر لوله برای پیک نیک هستند آقا ضیاء پسر عمویم هست فوری برو سلام و علیکی بکن و آشناء بشو
من هم بسرعت و با کمال علاقه جلو رفتم و پس از احوال پرسی تا سر لوله به همراه آنان رفتم و قریب چند ساعت با ایشان بودم و بیشتر صحبت ها در باره دیانت بهائی بود که در آخر با پای شکسته و روی خراشیده و بدن کاملا زخمی.
جلسه اولین آشنائی ما به این صورت به پایان رسید و من راهی خانه شدم و به هیچ کسی در این باره چیزی نگفتم با اینکه پدرم خیلی اصرار داشت که علت زخم ها را بداند چیزی نگفتم برای اینکه نمی خواستم علت اختلاف بیشتر اقوام شوم
چندین سال بعد آقا ضیاء بخاطر اینکه کتکمفصلی که به بنده زده بودعذر خواهی کرده بود که پدرم گفته بود که این اولین دفعه است که من این موضوع را می شنوم و پسرم اصلا در این مورد به من هیچ وقت چیزی نگفته است.
به هر حال در موقع صحبت و بحث با آقا ضیاء ایشان نه تصدیق می کرد و نه مخالفت و روی هم رفته نظری نمی داد جز این که یکی دو دفعه نفرت خود را از دیانت بهائی نشان داد که جواب های شافی و کافی به ایشان داده شد بیشتر اوقات فقط گوش می داد و تنها مطلبی که چندین بار تکرار می کرد این بود که من از تعالیم دیانت بهائی خوشم نمی آید وقتی پر سیدم کدام یک گفت مثلا اینکه بهائیان مرده را در صندوق و تابوت می گذارند این دیگر چه دستور مزخرفی هست که به او گفتم این یکی از بهترین تعالیم هست مرده را با عزت و احترام و حرمت زیاد به خاک بسپاری خیلی بهتر است تا اینکه روی خاک بیندازی و در ضمن حسنات بسیاری دیگر ی هم دارد
فلمثل اگر در آینده بخواهی میت را جا به جا کنی بمراتب راحت تر است و منافع محیط زیستی بهتری هم دارد در مورد آلوده نکردن آب های زیر زمینی و غیرو
در سال ۱۳۷۹ با پدرم برای ملاقات اقوام و بستگان به ایران آمدیم یک روز تصمیم گرفتیم که به دیدن جناب آقا ضیاء برویم راهی آدرس منزل ایشان شدیم منطقه گمرگ کوچه سلجوقی شماره ۱۹ به کوچه که رسیدم شماره ۱۸ بود ولی شماره ۱۹ را ندیدیم خیلی باعث تعجب بود که فکر کردیم شاید آدرس اشتباهی آمده ایم که من متوجه سیاه پوشی و تکیه بندی یکی از دیوار ها شدم وقتی پارچه تکیه را کنار زدم شماره ۱۹ پیدا شد که باعث تعجب بود که از بین این همه خانه فقط یک خانه سیاه پوش و تکیه بندی شده باشد و آن هم خانه پسر عموی پدرم باید باشد وآن وقت هم زمان محرم و عزا داری نبود
به هر حال وارد خانه که شدیم ایشان پرسید خیلی خوش آمدید و از پدرم پرسید ایشان یعنی من کدام یک از آقا زاده ها هست پدرم گفت این همان آقا زاده هست که یکبار سر لوله کتک مفصلی خورده است که خیلی این موضوع علت سرور و مزاح شد و جلسه دید و بازدید قریب دو ساعت به خوبی و خوشی دوستانه به پایان رسید و آقا ضیاء قول داد که هفته دیگه به دیدن ما خواهد آمد که روز مقرر هر چه منتظر شدیم ایشان نیامد خیلی می ترسید و ملا حطه می کرد از رفت و آمد به خانه بهائیان حتی پسر عمویش که در حال سوگواری بود
نمی دانم از ملا ها چه دیده بود یا شنیده بود که عاشق و شیفته آنها بود و با اینکه در آمد زیادی نداشت و عیالوار بود هر سال راهی خانه های آفت الله لنکرانی یا گلپایگانی می شد که حق امام یا خمس بدهد سال ۱۳۵۳ راهی مکه شد و به مقام شامخ حاجی گری رسید و یکبار هم به زیارت کربلا رفت که خاطره خوبی نداشت
چرا که بک روز وقتی کنار ضریح امام حسین به سجده می رود وقتی سر از سجده بر می دارد متوجه می شود که یکی از زوار امام حسین تمام پول و کیف پول او را دزدیده است و ایشان مجبور می شود با دست خالی به خرج مدیر هئیت به ایران مراجعه کند
آخوند پرستی او حد و اندازه ای نداشت بارها ناهار یا شام مهماندار ملا های هئیت کروگانی ها که نزدیک خانه او بودند می شد مخصوصا شیطان زمان و ابلیس دوران ناطق نوری که آخوند اصلی هئیت جاسبی ها بود
امروز همان خانه چهار طبقه شماره ۱۹ کوچه سلجوقی سه راه سهراب که خانه اصلی آقا ضیاء بود و حاصل دسترنج همه عمر او بود حسینیه شده و آقا ضیاء این خانه بزرگ چهار طبقه را با اینکه بچه های او بیشتر احتیاج داشتند وقف سینه زنان شاه دین امام حسین کرده و تبدیل به حسینیه ای شده است همه این وقف ها و زیارت ها و ملا پرستی او برکتی برای او نداشت و در اواخر عمر رنج ها برد و داغ ها دید
سه فرزند او به انظمام یکی از نوه های او در دوران جوانی یا با حادثه یا مریضی یا در جنگ از بین رفتند و او را اسیر درد ها و غم های بی پایان کردند و بزودی کاملا خسته و شکسته شد و تعادل روحی خود را با دیدن این همه نوه های یتیم تا اندازه ای از دست داد
با اینکه خانمش زهرا از خانواده بهائی یزدانی ها بود و خودش هم پدر بزرگش میر جمال بهائی بود نگذاشت نه خانمش و نه خودش نام و فر پدری را داشته باشند و از تلخه هائی که همه عمر به امر ملا ها کاشته بود گندمی درو نکرد
فرق است بین کسی که اصلا اسم حضرت بهاالله را نشنیده باشد با کسی که شنیده و اعتناء نکرده است
ایشان اسم حضرت بهاالله را شنیده و حجت و برهان آن را شنیده و از خانواده بهائی هم بوده و در نهایت بی اعتنائی و یا مخالفت کرده است
عناد و مخالفت با امر حضرت بهاالله بعد از شنیدن نام و پیام ایشان نتیجه ای جز حسرت و حرمان ابدی نداشته و ندارد
ادامه دارد….
تا آنجا که بر عکس بقیه که چیزی برای نوشتن درباره آنها وجود ندارند.
لازم شد قدری در باره زندگی و حالات و احوال ایشان نوشته شود.
پدر ایشان سید جلال و مادرش زینت خانم دختر حسن باد معروف بسیار متعصب و درگیر خرافات و تعصبات و لی پدر بزرگ ایشان میر جمال بهائی فعالی بوده که در جوانی جان خودش را در این راه از دست می دهد و چون میر جمال دیگر ما بین خانواده و با بچه هایش نبوده بچه هایش یتیم و بی سرپرست می شوند و خواه نا خواه پسر اول او سید جلال بر عکس برادرش سید علی به دام ملا ها افتاده و خود و بچه هایش را آخوند پرست و آخوند پرور و آخوند صفت تربیت می کند و این طریقه زندگی خرافاتی سید جلال برای زاد و رودش بسیار پر هزینه بوده است چه که همه نسل ها ی بعدی خود را درگیر خرافات و تعصبات و زهریات ملا ها کرده است و در این راه زاد ورود او زخم ها خورده اند و درد ها کشیده اند و محرومیت ها دیده اند و هیچگاه نتوانسته راه خود را از چاه تشخیص دهند
امید چنان است که نسل کنونی جمالی ها پیام بدیع حق را بشنوند و لباس کهنه پوسیده قدیمی را بدور بیندازند و همانند پدر بزرگشان میرجمال قدر و مقام منجی عالم حضرت بهاالله را بشناسند و با تمام وجود به جبران مافات قیام کنند و برکت و نعمت و روحانیت را شامل حال خود و نسل های بعدی خود و دیگران بنمایند
جناب سید ضیاء در جوانی راهی طهران می شود و مدتی در یک شیرینی پزی مشغول کار می شود و پس از مدتی بخدمت دولت و شرکت واحد در می آید و تا زمان بازنشستگی در خدمت شرکت واحد بود.
منزل ایشان در قسمت جنوب طهران منطقه گمرگ سه راه سهراب کوچه سلجوقی بلاک ۱۹ دو کوچه پائین تر از حسینیه قمر بنی هاشم کروگانی های مقیم طهران بود
بنده به عنوان یکی از عمو زاده های ایشان او را تا سن بیست سالگی اصلا ندیده بودم علتش هم این بود که آنها علا قه ای به رفت آمد با عمو زاده های بهائی خود نداشتند اولین دفعه ای که او را دیدم نزدیک سیفک زیر زمین تقی بود پدرم مشغول کشاورزی بود که از دور ایشان را دید که در مسیر رفتن به سر لوله هست
پدرم به من گفت ایشان که با چند نفر در حال رفتن به سر لوله برای پیک نیک هستند آقا ضیاء پسر عمویم هست فوری برو سلام و علیکی بکن و آشناء بشو
من هم بسرعت و با کمال علاقه جلو رفتم و پس از احوال پرسی تا سر لوله به همراه آنان رفتم و قریب چند ساعت با ایشان بودم و بیشتر صحبت ها در باره دیانت بهائی بود که در آخر با پای شکسته و روی خراشیده و بدن کاملا زخمی.
جلسه اولین آشنائی ما به این صورت به پایان رسید و من راهی خانه شدم و به هیچ کسی در این باره چیزی نگفتم با اینکه پدرم خیلی اصرار داشت که علت زخم ها را بداند چیزی نگفتم برای اینکه نمی خواستم علت اختلاف بیشتر اقوام شوم
چندین سال بعد آقا ضیاء بخاطر اینکه کتکمفصلی که به بنده زده بودعذر خواهی کرده بود که پدرم گفته بود که این اولین دفعه است که من این موضوع را می شنوم و پسرم اصلا در این مورد به من هیچ وقت چیزی نگفته است.
به هر حال در موقع صحبت و بحث با آقا ضیاء ایشان نه تصدیق می کرد و نه مخالفت و روی هم رفته نظری نمی داد جز این که یکی دو دفعه نفرت خود را از دیانت بهائی نشان داد که جواب های شافی و کافی به ایشان داده شد بیشتر اوقات فقط گوش می داد و تنها مطلبی که چندین بار تکرار می کرد این بود که من از تعالیم دیانت بهائی خوشم نمی آید وقتی پر سیدم کدام یک گفت مثلا اینکه بهائیان مرده را در صندوق و تابوت می گذارند این دیگر چه دستور مزخرفی هست که به او گفتم این یکی از بهترین تعالیم هست مرده را با عزت و احترام و حرمت زیاد به خاک بسپاری خیلی بهتر است تا اینکه روی خاک بیندازی و در ضمن حسنات بسیاری دیگر ی هم دارد
فلمثل اگر در آینده بخواهی میت را جا به جا کنی بمراتب راحت تر است و منافع محیط زیستی بهتری هم دارد در مورد آلوده نکردن آب های زیر زمینی و غیرو
در سال ۱۳۷۹ با پدرم برای ملاقات اقوام و بستگان به ایران آمدیم یک روز تصمیم گرفتیم که به دیدن جناب آقا ضیاء برویم راهی آدرس منزل ایشان شدیم منطقه گمرگ کوچه سلجوقی شماره ۱۹ به کوچه که رسیدم شماره ۱۸ بود ولی شماره ۱۹ را ندیدیم خیلی باعث تعجب بود که فکر کردیم شاید آدرس اشتباهی آمده ایم که من متوجه سیاه پوشی و تکیه بندی یکی از دیوار ها شدم وقتی پارچه تکیه را کنار زدم شماره ۱۹ پیدا شد که باعث تعجب بود که از بین این همه خانه فقط یک خانه سیاه پوش و تکیه بندی شده باشد و آن هم خانه پسر عموی پدرم باید باشد وآن وقت هم زمان محرم و عزا داری نبود
به هر حال وارد خانه که شدیم ایشان پرسید خیلی خوش آمدید و از پدرم پرسید ایشان یعنی من کدام یک از آقا زاده ها هست پدرم گفت این همان آقا زاده هست که یکبار سر لوله کتک مفصلی خورده است که خیلی این موضوع علت سرور و مزاح شد و جلسه دید و بازدید قریب دو ساعت به خوبی و خوشی دوستانه به پایان رسید و آقا ضیاء قول داد که هفته دیگه به دیدن ما خواهد آمد که روز مقرر هر چه منتظر شدیم ایشان نیامد خیلی می ترسید و ملا حطه می کرد از رفت و آمد به خانه بهائیان حتی پسر عمویش که در حال سوگواری بود
نمی دانم از ملا ها چه دیده بود یا شنیده بود که عاشق و شیفته آنها بود و با اینکه در آمد زیادی نداشت و عیالوار بود هر سال راهی خانه های آفت الله لنکرانی یا گلپایگانی می شد که حق امام یا خمس بدهد سال ۱۳۵۳ راهی مکه شد و به مقام شامخ حاجی گری رسید و یکبار هم به زیارت کربلا رفت که خاطره خوبی نداشت
چرا که بک روز وقتی کنار ضریح امام حسین به سجده می رود وقتی سر از سجده بر می دارد متوجه می شود که یکی از زوار امام حسین تمام پول و کیف پول او را دزدیده است و ایشان مجبور می شود با دست خالی به خرج مدیر هئیت به ایران مراجعه کند
آخوند پرستی او حد و اندازه ای نداشت بارها ناهار یا شام مهماندار ملا های هئیت کروگانی ها که نزدیک خانه او بودند می شد مخصوصا شیطان زمان و ابلیس دوران ناطق نوری که آخوند اصلی هئیت جاسبی ها بود
امروز همان خانه چهار طبقه شماره ۱۹ کوچه سلجوقی سه راه سهراب که خانه اصلی آقا ضیاء بود و حاصل دسترنج همه عمر او بود حسینیه شده و آقا ضیاء این خانه بزرگ چهار طبقه را با اینکه بچه های او بیشتر احتیاج داشتند وقف سینه زنان شاه دین امام حسین کرده و تبدیل به حسینیه ای شده است همه این وقف ها و زیارت ها و ملا پرستی او برکتی برای او نداشت و در اواخر عمر رنج ها برد و داغ ها دید
سه فرزند او به انظمام یکی از نوه های او در دوران جوانی یا با حادثه یا مریضی یا در جنگ از بین رفتند و او را اسیر درد ها و غم های بی پایان کردند و بزودی کاملا خسته و شکسته شد و تعادل روحی خود را با دیدن این همه نوه های یتیم تا اندازه ای از دست داد
با اینکه خانمش زهرا از خانواده بهائی یزدانی ها بود و خودش هم پدر بزرگش میر جمال بهائی بود نگذاشت نه خانمش و نه خودش نام و فر پدری را داشته باشند و از تلخه هائی که همه عمر به امر ملا ها کاشته بود گندمی درو نکرد
فرق است بین کسی که اصلا اسم حضرت بهاالله را نشنیده باشد با کسی که شنیده و اعتناء نکرده است
ایشان اسم حضرت بهاالله را شنیده و حجت و برهان آن را شنیده و از خانواده بهائی هم بوده و در نهایت بی اعتنائی و یا مخالفت کرده است
عناد و مخالفت با امر حضرت بهاالله بعد از شنیدن نام و پیام ایشان نتیجه ای جز حسرت و حرمان ابدی نداشته و ندارد
ادامه دارد….