* ... وای به حال آن که به تو ستم روا داشت و تو را انکار نمود و به آیات تو کفر ورزید و با فرمانروایی تو به ستیزه جویی پرداخت و با حقیقت وجود تو جنگید و در برابر تو تکبر به خرج داد و با دلیل و برهان تو مجادله نمود و از حکومت و اقتدار تو بگریخت و در الواح قدسی با سرانگشت امرت در زمره مشرکان شمرده و نگاشته شد ... * |
* ...فويل لمن ظلمك و أنكرك و كفر بآياتك و جاحد بسلطانك و حارب بنفسك و استكبر لدی وجهك و جادل ببرهانك و فرّ من حكومتك و اقتدارك و كان من المشركين فی ألواح القدس من أصبع الامر مكتوبا... * زیارت نامه مخصوص یوم صعود حضرت بهاءالله |
ملا محمد پسر ملا احمد نراقی
شیخ حسینعلی و شیخ محمد جاسبی

- شیخ محمد جاسبی پدرشیخ حسنعلی ظالم معروف منطقه جاسب و پدربزرگ علیرضا کاشفی
- در احوالات شیخ محمد جاسبی[1]
“جاسب“ با جيم بألف زده و سكون سين و باء، چنانكه در «طرائق الحقائق ٣ : ٢٧١ » در حاشيه فرموده قريهاى از مضافات قم است، و شيخ محمد به مسطورات همان كتاب، جلد و صفحه مرقومه، فرزند شيخ عبدالرحيم و خود از علماء و عرفاء و حكماء بوده، و همانا در اين سال متولد شده و در بيست سالگى خدمت حاج سيد محمد تقى پشت-مشهدى رسيده و سه سال از حوزه درس وى فيض ياب گرديد. آنگاه به نجف رفت و نه سال در نزد مرحوم شيخ محمد حسن صاحب «جواهر» درس خواند، سپس به اصفهان شتافت و چندى در خدمت ميرزا حسن فرزند ملا على نورى (نور اللّه مرقدهما) مراتب معقول را دريافت، آنگاه شوقش به عرفان كشيد، و طالب اصحاب حقيقت و ارباب طريقت گرديد، و بدين منظور به هندوستان رفت و باز آمد و به حضور مرحوم حسين عليشاه مشرف شد، و وى او را به مجذوب عليشاه حواله نمود. و شيخ محمد در نزد اين شخص اخير مدتى رياضت كشيد، و در صفاى باطن كوشيد، تا به مقامى سامى رسيد، و از او به اجازت ارشاد و هدايت نائل گرديد، آنگاه به وطن مألوف برگشت، و در خانقاهى كه پدرش به امر ملا عبدالصمد همدانى بنيان نموده بود اقامت گزيد و چندى ايام و ليالى را به عزلت به سر رسانيد، آنگاه به طهران رفت و به طورى كه در «طرائق» فرموده حالش مقتضى ارشاد و دستگيرى نبوده. و او شعر هم مىگفته و تخلص فنا مىنموده و اين اشعار را آنجا از او نقل كرده:
ما از آن روز كه با دردكشان يار شديم در خرابات مغان محرم اسرار شديم
تا نهاديم بدرگاه بتان روى نياز فارغ از سبحه و سجاده وز نار شديم
چند روزى پسر آدم خاكى بوديم ديرگاهى پدر گنبد دوار شديم
سالها چرخ زنان بر سر اين چرخ كبود هم عنان با همه ثابت و سيار شديم
گاه در ميكدهها خشت سر خم بوديم گاه در مدرسهها حامل اسفار شديم
خواب بوديم كه سر زد ز افق طلعت دوست جلوه اى كرد رخش، ما همه بيدار شديم
در پس آينه واداشت چو طوطى ما را آنقدر گفت كه ما قابل گفتار شديم
شيخ محمد پس از مدت نود و چهار سال قمرى عمر، در سنه هزار و سيصد و پنج وفات كرده و در همان خانقاه خود به قريه جاسب دفن شد و فرزندش شيخ حسينعلى گاهى در طهران متوقف، و زمانى در جاسب متصوف بوده.
تا اينجا نقل از «طرائق» شد، ليكن مدتهایى را كه براى هريك از تنقلات وى نوشته و فرمايد بعد از آن به خدمت حسين عليشاه و مجذوب عليشاه رسيد چون با يكديگر جمع نمائيم بعد از وفات آن دو نفر خواهد شد و خالى از اشتباه نتواند بود.
منابع: مکارم الآثار در احوال رجال دو قرن 13 و 14 هجری - جلد 2 - صفحه 406 - حبیب آبادی، محمد علی
[1] http://mohebin1349.blogfa.com/9201.aspx
عبدالوهاب کد خدا و برادرش محمد رضا سیف الشریعه
ملا ابوالقاسم و فرزندان او (بستگان زن باقر بک)
کربلائی حسن ها (کبلا حسن)
1) حاجی اسماعیل اسماعیلی (پسر کبلا حسن)
2) اصغر اسماعیلی (پسر کبلا حسن)
3) غلامعلی و پسرش حبیب الله (پسر کبلا حسن)
۴) مسیب کبلا حسن
2) اصغر اسماعیلی (پسر کبلا حسن)
3) غلامعلی و پسرش حبیب الله (پسر کبلا حسن)
۴) مسیب کبلا حسن
ارباب محمد حسین محبوبی
نصراللهی ها
1) حاجی سید هدایت
2) حاجی سید نظام
3) حاجی سید اسدالله
4) سید ماشاءلله
5) سید شهاب
6) آقا مظفر
2) حاجی سید نظام
3) حاجی سید اسدالله
4) سید ماشاءلله
5) سید شهاب
6) آقا مظفر
شیخ ابراهیمی ها (قربانی ها)
محمد نصیر وجدانی
سیف الله رجبی یا سیف الله علی
فتح الله رجبی پسر الیاس
حدادی ها
1) غلامرضا حدادی
2) صادقعلی حدادی
2) صادقعلی حدادی
جواد پسر محمد عسلی و سه پسر او
1) غضنفر محمدی
2) مسیب محمدی
3) علی مرتضی محمدی
2) مسیب محمدی
3) علی مرتضی محمدی
صادقی ها
1) ذبیح الله صادقی
2) سیف الله صادقی و پسر او پرویز صادقی
3) علی اکبر صادقی و پنج پسر او، اصغر صادقی، علیرضا صادقی، شکراله صادقی، ماشا اله صادقی، رحمت اله صادقی
حاج رحمت الله صادقی که تا قبل از انقلاب جاسب بودند و با برادران دیگر مشغول رعیتی و کشاورزی قبل از انقلاب کشاورزی را رها کردند و به تهران رفتند همسرش شریفه خانم دختر مشهدی غلامعلی اسماعیلی در تهران با استاد حسین محمدی و حاج علی محمد اسماعیلی بنگاه نمک شفق را راه اندازی کردند و تا پایان عمر در این صنف مشغول بودند ایشان از اعضای اصلی هیات قمر بنی هاشم جاسبی های مقیم تهران و از موسسین آن بودند در سال به نظرم ۹۴ بر اثر سکته قلبی درگذشت.
4) خانم سلطان بهزاد
2) سیف الله صادقی و پسر او پرویز صادقی
3) علی اکبر صادقی و پنج پسر او، اصغر صادقی، علیرضا صادقی، شکراله صادقی، ماشا اله صادقی، رحمت اله صادقی
حاج رحمت الله صادقی که تا قبل از انقلاب جاسب بودند و با برادران دیگر مشغول رعیتی و کشاورزی قبل از انقلاب کشاورزی را رها کردند و به تهران رفتند همسرش شریفه خانم دختر مشهدی غلامعلی اسماعیلی در تهران با استاد حسین محمدی و حاج علی محمد اسماعیلی بنگاه نمک شفق را راه اندازی کردند و تا پایان عمر در این صنف مشغول بودند ایشان از اعضای اصلی هیات قمر بنی هاشم جاسبی های مقیم تهران و از موسسین آن بودند در سال به نظرم ۹۴ بر اثر سکته قلبی درگذشت.
4) خانم سلطان بهزاد
حسین مش رضا
نوکر کاشفی
سید باقر میر علنقی
بچه های سید جلال جمالی
1) آقا ضیاء جمالی
2) آقا کمال جمالی
3) آقا جمال جمالی
2) آقا کمال جمالی
3) آقا جمال جمالی
دخیل رجب
محمد علی عمو رضا (اوس ممدلی)
رضا رمضانی (پسر کربلایی حسن سوس کُندُری)
کربلائی سید حسن (کب سد حسن)
سید عباس فخر (برادر کب سید حسن)
1) حسین حق گو پسر سید عباس
سید ضیاء جمالی
جناب آقای سید ضیاء جمالی از شیعیان پر و پا قرص مرتضی علیاز دوران جوانی تا نیمه شب اول مرداد ماه ۱۳۹۲ زمانی که ایشان به رحمت ایزدی پیوست و کارنامه اعمال ۸۴ ساله خويش را به پیش قاضی القضات کائنات برد تا در پیشکاه حق چه قبول افتد چه در نظر آید با نهایت تعصب و کهنه پرستی و خرافات عتیقه زندگی کرد و نهایتا وصیت کرد که این بيت زيبا را را بر سنگ مزار او حک کنند
مکن بد با کسی که او باتوبدکرد تو نیکی کن اگر هستی جوانمرد |
ایشان فرزند سید جلال جمالی و نوه میر جمال کروگانی بود سید جلال شش فرزند داشت دو دختر و چهار پسر که یک پسر بنام سید حسن ویک دختر به نام گلندام در جوانی متأسفانه فوت می کنند و در مابین باقی مانده اعضای خانواده از همه برادر ها و تنها خواهر امینه خانم ایشان گل سر سبد بودند و چندین سر و کله از بقیه بالاتر
تا آنجا که بر عکس بقیه که چیزی برای نوشتن درباره آنها وجود ندارند.
لازم شد قدری در باره زندگی و حالات و احوال ایشان نوشته شود.
پدر ایشان سید جلال و مادرش زینت خانم دختر حسن باد معروف بسیار متعصب و درگیر خرافات و تعصبات و لی پدر بزرگ ایشان میر جمال بهائی فعالی بوده که در جوانی جان خودش را در این راه از دست می دهد و چون میر جمال دیگر ما بین خانواده و با بچه هایش نبوده بچه هایش یتیم و بی سرپرست می شوند و خواه نا خواه پسر اول او سید جلال بر عکس برادرش سید علی به دام ملا ها افتاده و خود و بچه هایش را آخوند پرست و آخوند پرور و آخوند صفت تربیت می کند و این طریقه زندگی خرافاتی سید جلال برای زاد و رودش بسیار پر هزینه بوده است چه که همه نسل ها ی بعدی خود را درگیر خرافات و تعصبات و زهریات ملا ها کرده است و در این راه زاد ورود او زخم ها خورده اند و درد ها کشیده اند و محرومیت ها دیده اند و هیچگاه نتوانسته راه خود را از چاه تشخیص دهند
امید چنان است که نسل کنونی جمالی ها پیام بدیع حق را بشنوند و لباس کهنه پوسیده قدیمی را بدور بیندازند و همانند پدر بزرگشان میرجمال قدر و مقام منجی عالم حضرت بهاالله را بشناسند و با تمام وجود به جبران مافات قیام کنند و برکت و نعمت و روحانیت را شامل حال خود و نسل های بعدی خود و دیگران بنمایند
جناب سید ضیاء در جوانی راهی طهران می شود و مدتی در یک شیرینی پزی مشغول کار می شود و پس از مدتی بخدمت دولت و شرکت واحد در می آید و تا زمان بازنشستگی در خدمت شرکت واحد بود.
منزل ایشان در قسمت جنوب طهران منطقه گمرگ سه راه سهراب کوچه سلجوقی بلاک ۱۹ دو کوچه پائین تر از حسینیه قمر بنی هاشم کروگانی های مقیم طهران بود
بنده به عنوان یکی از عمو زاده های ایشان او را تا سن بیست سالگی اصلا ندیده بودم علتش هم این بود که آنها علا قه ای به رفت آمد با عمو زاده های بهائی خود نداشتند اولین دفعه ای که او را دیدم نزدیک سیفک زیر زمین تقی بود پدرم مشغول کشاورزی بود که از دور ایشان را دید که در مسیر رفتن به سر لوله هست
پدرم به من گفت ایشان که با چند نفر در حال رفتن به سر لوله برای پیک نیک هستند آقا ضیاء پسر عمویم هست فوری برو سلام و علیکی بکن و آشناء بشو
من هم بسرعت و با کمال علاقه جلو رفتم و پس از احوال پرسی تا سر لوله به همراه آنان رفتم و قریب چند ساعت با ایشان بودم و بیشتر صحبت ها در باره دیانت بهائی بود که در آخر با پای شکسته و روی خراشیده و بدن کاملا زخمی.
جلسه اولین آشنائی ما به این صورت به پایان رسید و من راهی خانه شدم و به هیچ کسی در این باره چیزی نگفتم با اینکه پدرم خیلی اصرار داشت که علت زخم ها را بداند چیزی نگفتم برای اینکه نمی خواستم علت اختلاف بیشتر اقوام شوم
چندین سال بعد آقا ضیاء بخاطر اینکه کتکمفصلی که به بنده زده بودعذر خواهی کرده بود که پدرم گفته بود که این اولین دفعه است که من این موضوع را می شنوم و پسرم اصلا در این مورد به من هیچ وقت چیزی نگفته است.
به هر حال در موقع صحبت و بحث با آقا ضیاء ایشان نه تصدیق می کرد و نه مخالفت و روی هم رفته نظری نمی داد جز این که یکی دو دفعه نفرت خود را از دیانت بهائی نشان داد که جواب های شافی و کافی به ایشان داده شد بیشتر اوقات فقط گوش می داد و تنها مطلبی که چندین بار تکرار می کرد این بود که من از تعالیم دیانت بهائی خوشم نمی آید وقتی پر سیدم کدام یک گفت مثلا اینکه بهائیان مرده را در صندوق و تابوت می گذارند این دیگر چه دستور مزخرفی هست که به او گفتم این یکی از بهترین تعالیم هست مرده را با عزت و احترام و حرمت زیاد به خاک بسپاری خیلی بهتر است تا اینکه روی خاک بیندازی و در ضمن حسنات بسیاری دیگر ی هم دارد
فلمثل اگر در آینده بخواهی میت را جا به جا کنی بمراتب راحت تر است و منافع محیط زیستی بهتری هم دارد در مورد آلوده نکردن آب های زیر زمینی و غیرو
در سال ۱۳۷۹ با پدرم برای ملاقات اقوام و بستگان به ایران آمدیم یک روز تصمیم گرفتیم که به دیدن جناب آقا ضیاء برویم راهی آدرس منزل ایشان شدیم منطقه گمرگ کوچه سلجوقی شماره ۱۹ به کوچه که رسیدم شماره ۱۸ بود ولی شماره ۱۹ را ندیدیم خیلی باعث تعجب بود که فکر کردیم شاید آدرس اشتباهی آمده ایم که من متوجه سیاه پوشی و تکیه بندی یکی از دیوار ها شدم وقتی پارچه تکیه را کنار زدم شماره ۱۹ پیدا شد که باعث تعجب بود که از بین این همه خانه فقط یک خانه سیاه پوش و تکیه بندی شده باشد و آن هم خانه پسر عموی پدرم باید باشد وآن وقت هم زمان محرم و عزا داری نبود
به هر حال وارد خانه که شدیم ایشان پرسید خیلی خوش آمدید و از پدرم پرسید ایشان یعنی من کدام یک از آقا زاده ها هست پدرم گفت این همان آقا زاده هست که یکبار سر لوله کتک مفصلی خورده است که خیلی این موضوع علت سرور و مزاح شد و جلسه دید و بازدید قریب دو ساعت به خوبی و خوشی دوستانه به پایان رسید و آقا ضیاء قول داد که هفته دیگه به دیدن ما خواهد آمد که روز مقرر هر چه منتظر شدیم ایشان نیامد خیلی می ترسید و ملا حطه می کرد از رفت و آمد به خانه بهائیان حتی پسر عمویش که در حال سوگواری بود
نمی دانم از ملا ها چه دیده بود یا شنیده بود که عاشق و شیفته آنها بود و با اینکه در آمد زیادی نداشت و عیالوار بود هر سال راهی خانه های آفت الله لنکرانی یا گلپایگانی می شد که حق امام یا خمس بدهد سال ۱۳۵۳ راهی مکه شد و به مقام شامخ حاجی گری رسید و یکبار هم به زیارت کربلا رفت که خاطره خوبی نداشت
چرا که بک روز وقتی کنار ضریح امام حسین به سجده می رود وقتی سر از سجده بر می دارد متوجه می شود که یکی از زوار امام حسین تمام پول و کیف پول او را دزدیده است و ایشان مجبور می شود با دست خالی به خرج مدیر هئیت به ایران مراجعه کند
آخوند پرستی او حد و اندازه ای نداشت بارها ناهار یا شام مهماندار ملا های هئیت کروگانی ها که نزدیک خانه او بودند می شد مخصوصا شیطان زمان و ابلیس دوران ناطق نوری که آخوند اصلی هئیت جاسبی ها بود
امروز همان خانه چهار طبقه شماره ۱۹ کوچه سلجوقی سه راه سهراب که خانه اصلی آقا ضیاء بود و حاصل دسترنج همه عمر او بود حسینیه شده و آقا ضیاء این خانه بزرگ چهار طبقه را با اینکه بچه های او بیشتر احتیاج داشتند وقف سینه زنان شاه دین امام حسین کرده و تبدیل به حسینیه ای شده است همه این وقف ها و زیارت ها و ملا پرستی او برکتی برای او نداشت و در اواخر عمر رنج ها برد و داغ ها دید
سه فرزند او به انظمام یکی از نوه های او در دوران جوانی یا با حادثه یا مریضی یا در جنگ از بین رفتند و او را اسیر درد ها و غم های بی پایان کردند و بزودی کاملا خسته و شکسته شد و تعادل روحی خود را با دیدن این همه نوه های یتیم تا اندازه ای از دست داد
با اینکه خانمش زهرا از خانواده بهائی یزدانی ها بود و خودش هم پدر بزرگش میر جمال بهائی بود نگذاشت نه خانمش و نه خودش نام و فر پدری را داشته باشند و از تلخه هائی که همه عمر به امر ملا ها کاشته بود گندمی درو نکرد
فرق است بین کسی که اصلا اسم حضرت بهاالله را نشنیده باشد با کسی که شنیده و اعتناء نکرده است
ایشان اسم حضرت بهاالله را شنیده و حجت و برهان آن را شنیده و از خانواده بهائی هم بوده و در نهایت بی اعتنائی و یا مخالفت کرده است
عناد و مخالفت با امر حضرت بهاالله بعد از شنیدن نام و پیام ایشان نتیجه ای جز حسرت و حرمان ابدی نداشته و ندارد
ادامه دارد….
تا آنجا که بر عکس بقیه که چیزی برای نوشتن درباره آنها وجود ندارند.
لازم شد قدری در باره زندگی و حالات و احوال ایشان نوشته شود.
پدر ایشان سید جلال و مادرش زینت خانم دختر حسن باد معروف بسیار متعصب و درگیر خرافات و تعصبات و لی پدر بزرگ ایشان میر جمال بهائی فعالی بوده که در جوانی جان خودش را در این راه از دست می دهد و چون میر جمال دیگر ما بین خانواده و با بچه هایش نبوده بچه هایش یتیم و بی سرپرست می شوند و خواه نا خواه پسر اول او سید جلال بر عکس برادرش سید علی به دام ملا ها افتاده و خود و بچه هایش را آخوند پرست و آخوند پرور و آخوند صفت تربیت می کند و این طریقه زندگی خرافاتی سید جلال برای زاد و رودش بسیار پر هزینه بوده است چه که همه نسل ها ی بعدی خود را درگیر خرافات و تعصبات و زهریات ملا ها کرده است و در این راه زاد ورود او زخم ها خورده اند و درد ها کشیده اند و محرومیت ها دیده اند و هیچگاه نتوانسته راه خود را از چاه تشخیص دهند
امید چنان است که نسل کنونی جمالی ها پیام بدیع حق را بشنوند و لباس کهنه پوسیده قدیمی را بدور بیندازند و همانند پدر بزرگشان میرجمال قدر و مقام منجی عالم حضرت بهاالله را بشناسند و با تمام وجود به جبران مافات قیام کنند و برکت و نعمت و روحانیت را شامل حال خود و نسل های بعدی خود و دیگران بنمایند
جناب سید ضیاء در جوانی راهی طهران می شود و مدتی در یک شیرینی پزی مشغول کار می شود و پس از مدتی بخدمت دولت و شرکت واحد در می آید و تا زمان بازنشستگی در خدمت شرکت واحد بود.
منزل ایشان در قسمت جنوب طهران منطقه گمرگ سه راه سهراب کوچه سلجوقی بلاک ۱۹ دو کوچه پائین تر از حسینیه قمر بنی هاشم کروگانی های مقیم طهران بود
بنده به عنوان یکی از عمو زاده های ایشان او را تا سن بیست سالگی اصلا ندیده بودم علتش هم این بود که آنها علا قه ای به رفت آمد با عمو زاده های بهائی خود نداشتند اولین دفعه ای که او را دیدم نزدیک سیفک زیر زمین تقی بود پدرم مشغول کشاورزی بود که از دور ایشان را دید که در مسیر رفتن به سر لوله هست
پدرم به من گفت ایشان که با چند نفر در حال رفتن به سر لوله برای پیک نیک هستند آقا ضیاء پسر عمویم هست فوری برو سلام و علیکی بکن و آشناء بشو
من هم بسرعت و با کمال علاقه جلو رفتم و پس از احوال پرسی تا سر لوله به همراه آنان رفتم و قریب چند ساعت با ایشان بودم و بیشتر صحبت ها در باره دیانت بهائی بود که در آخر با پای شکسته و روی خراشیده و بدن کاملا زخمی.
جلسه اولین آشنائی ما به این صورت به پایان رسید و من راهی خانه شدم و به هیچ کسی در این باره چیزی نگفتم با اینکه پدرم خیلی اصرار داشت که علت زخم ها را بداند چیزی نگفتم برای اینکه نمی خواستم علت اختلاف بیشتر اقوام شوم
چندین سال بعد آقا ضیاء بخاطر اینکه کتکمفصلی که به بنده زده بودعذر خواهی کرده بود که پدرم گفته بود که این اولین دفعه است که من این موضوع را می شنوم و پسرم اصلا در این مورد به من هیچ وقت چیزی نگفته است.
به هر حال در موقع صحبت و بحث با آقا ضیاء ایشان نه تصدیق می کرد و نه مخالفت و روی هم رفته نظری نمی داد جز این که یکی دو دفعه نفرت خود را از دیانت بهائی نشان داد که جواب های شافی و کافی به ایشان داده شد بیشتر اوقات فقط گوش می داد و تنها مطلبی که چندین بار تکرار می کرد این بود که من از تعالیم دیانت بهائی خوشم نمی آید وقتی پر سیدم کدام یک گفت مثلا اینکه بهائیان مرده را در صندوق و تابوت می گذارند این دیگر چه دستور مزخرفی هست که به او گفتم این یکی از بهترین تعالیم هست مرده را با عزت و احترام و حرمت زیاد به خاک بسپاری خیلی بهتر است تا اینکه روی خاک بیندازی و در ضمن حسنات بسیاری دیگر ی هم دارد
فلمثل اگر در آینده بخواهی میت را جا به جا کنی بمراتب راحت تر است و منافع محیط زیستی بهتری هم دارد در مورد آلوده نکردن آب های زیر زمینی و غیرو
در سال ۱۳۷۹ با پدرم برای ملاقات اقوام و بستگان به ایران آمدیم یک روز تصمیم گرفتیم که به دیدن جناب آقا ضیاء برویم راهی آدرس منزل ایشان شدیم منطقه گمرگ کوچه سلجوقی شماره ۱۹ به کوچه که رسیدم شماره ۱۸ بود ولی شماره ۱۹ را ندیدیم خیلی باعث تعجب بود که فکر کردیم شاید آدرس اشتباهی آمده ایم که من متوجه سیاه پوشی و تکیه بندی یکی از دیوار ها شدم وقتی پارچه تکیه را کنار زدم شماره ۱۹ پیدا شد که باعث تعجب بود که از بین این همه خانه فقط یک خانه سیاه پوش و تکیه بندی شده باشد و آن هم خانه پسر عموی پدرم باید باشد وآن وقت هم زمان محرم و عزا داری نبود
به هر حال وارد خانه که شدیم ایشان پرسید خیلی خوش آمدید و از پدرم پرسید ایشان یعنی من کدام یک از آقا زاده ها هست پدرم گفت این همان آقا زاده هست که یکبار سر لوله کتک مفصلی خورده است که خیلی این موضوع علت سرور و مزاح شد و جلسه دید و بازدید قریب دو ساعت به خوبی و خوشی دوستانه به پایان رسید و آقا ضیاء قول داد که هفته دیگه به دیدن ما خواهد آمد که روز مقرر هر چه منتظر شدیم ایشان نیامد خیلی می ترسید و ملا حطه می کرد از رفت و آمد به خانه بهائیان حتی پسر عمویش که در حال سوگواری بود
نمی دانم از ملا ها چه دیده بود یا شنیده بود که عاشق و شیفته آنها بود و با اینکه در آمد زیادی نداشت و عیالوار بود هر سال راهی خانه های آفت الله لنکرانی یا گلپایگانی می شد که حق امام یا خمس بدهد سال ۱۳۵۳ راهی مکه شد و به مقام شامخ حاجی گری رسید و یکبار هم به زیارت کربلا رفت که خاطره خوبی نداشت
چرا که بک روز وقتی کنار ضریح امام حسین به سجده می رود وقتی سر از سجده بر می دارد متوجه می شود که یکی از زوار امام حسین تمام پول و کیف پول او را دزدیده است و ایشان مجبور می شود با دست خالی به خرج مدیر هئیت به ایران مراجعه کند
آخوند پرستی او حد و اندازه ای نداشت بارها ناهار یا شام مهماندار ملا های هئیت کروگانی ها که نزدیک خانه او بودند می شد مخصوصا شیطان زمان و ابلیس دوران ناطق نوری که آخوند اصلی هئیت جاسبی ها بود
امروز همان خانه چهار طبقه شماره ۱۹ کوچه سلجوقی سه راه سهراب که خانه اصلی آقا ضیاء بود و حاصل دسترنج همه عمر او بود حسینیه شده و آقا ضیاء این خانه بزرگ چهار طبقه را با اینکه بچه های او بیشتر احتیاج داشتند وقف سینه زنان شاه دین امام حسین کرده و تبدیل به حسینیه ای شده است همه این وقف ها و زیارت ها و ملا پرستی او برکتی برای او نداشت و در اواخر عمر رنج ها برد و داغ ها دید
سه فرزند او به انظمام یکی از نوه های او در دوران جوانی یا با حادثه یا مریضی یا در جنگ از بین رفتند و او را اسیر درد ها و غم های بی پایان کردند و بزودی کاملا خسته و شکسته شد و تعادل روحی خود را با دیدن این همه نوه های یتیم تا اندازه ای از دست داد
با اینکه خانمش زهرا از خانواده بهائی یزدانی ها بود و خودش هم پدر بزرگش میر جمال بهائی بود نگذاشت نه خانمش و نه خودش نام و فر پدری را داشته باشند و از تلخه هائی که همه عمر به امر ملا ها کاشته بود گندمی درو نکرد
فرق است بین کسی که اصلا اسم حضرت بهاالله را نشنیده باشد با کسی که شنیده و اعتناء نکرده است
ایشان اسم حضرت بهاالله را شنیده و حجت و برهان آن را شنیده و از خانواده بهائی هم بوده و در نهایت بی اعتنائی و یا مخالفت کرده است
عناد و مخالفت با امر حضرت بهاالله بعد از شنیدن نام و پیام ایشان نتیجه ای جز حسرت و حرمان ابدی نداشته و ندارد
ادامه دارد….