در تعزیه خوانیها در نقش شمر ظاهر میشد و بعضی از این شمشیرها را میداد به لشگریان یزید که به خیمه امام حسین حمله کنند. وقتی به او گفته بودند زیاد منتظر امام زمان نباش او آمده و تو خواب هستی، گفته بود این حرفها چیه بروید دنبال کار خودتان.
یک روز جلوی حسینیه شاهد مسابقه دادن او بودم. پیشنهاد مسابقهای داد که هیچ کس مثل من نمیتواند 20 تا لیوان آب بخورد و شروع کرد به خوردن. یادم نیست چند تا خورد و میگفت این تنها هنرش نیست. قبلاً در یک مسابقه توانسته 20 تا تخم مرغ بخورد. درست یا غلط از 20 تا لیوان آب یا تخم مرغ نمیدانم ولی 20 جریب املاک بهائیان که مال روحانیها بود و او کشاورزی میکرد راحت و آسوده خورد و چند تا لیوان آب هم رویش سر کشید.
به هر حال با ریش و دعا و تعزیه خوانی و دست آخوند بوسیدن تقریباً اعتماد خیلیها را جلب کرده بود تا آنجا که وقتی خانمی به نام صاحب(دخترابوالقاسم شاه از مسلمانان محل) مریض میشود و چون دوا و دکتری در کروگان نبوده، باید به وسکنقون میرفت.
یک زن فقیر و بیچاره و بیوه و تنها و بیدست و پا به این قرآن خوان نمونه در مسجد مراجعه میکند که باید بروم دکتر و تنها نمیتوانم بروم چکار کنم کسی را سراغ نداری کمک کند. او هم میگوید غصه نخور هیچ کس بهتر و مطمئنتر از خودم سراغ ندارم. در کار خیر انسان باید از همه پا جلو بگذارد. انسان اگر نتواند به مردم خدمت کند مخصوصاً به مریض و بیچاره چه فایدهای دارد. عبادت به جز خدمت خلق نیست. فردا منتظر باش میآیم دنبال تو که برویم دکتر.
جناب شکرالله شکر خدای را به جای آورده اوّل به منزل او رفته که بغل خانه مسیّب قربانی و اوس عباس بود و از آنجا از زیر باغ اربابیها اوّل به سورنگون رفته و از توی هرازجان رد شده به رودخانه پیره ماله میرسند و از آنجا از وسط بیابانها به وسکنقون رفته و دوا و دکتر میکند و صاحب خانم صدها دعا و تشکر که خداوند انشالله عوضت بدهد و او میگوید اختیار دارید خانم؛ هنوز کجایش را دیدهای. در راه برگشت او شروع میکند به صحبت و تقاضای صیغه؛ که اکیداً صاحب قبول نمیکند و صاحب میگوید مرد خجالت بکش من پسر بزرگ دارم حالا بروم دنبال این کارها. این چه تقاضائی است و بالاخره در وسط رودخانه پیره ماله نزدیکی هرازجان با زور به او تجاوز کرده و میگوید که مبادا به کسی بگوئی. صاحب که خواب آن را هم نمیدید وقتی به ده بر میگردد سر کوچه و بازار موضوع را به همه گفته که ای مردم چه نشستهاید که این شب و روز دعاخوان که قرار است سال دیگر حاجی شده و به خانه خدا برود و بعداً در لشگر صاحب زمان شمشیر بزند چه حملهای به من کرده و چه شیطانی است.
وقتی از شکرالله میپرسند تو قرار بود در رکاب صاحب زمان شمشیر بزنی چرا به رکاب صاحب خانم شمشیر زدی. او میگوید که این ضعیفه هر چه میگوید الکی است او را طبق شرع حنیف اسلام صیغه کردم. به او میگویند صیغه کردی جا قحطی بود تو بیابان وسط رودخانه پیره ماله زیر آفتاب، حالا اگر وسط کار سیل آمده بود چکار میکردی. ثانیاً این بیچاره مریض بوده و طبق قوانین اسلام عزیز به مریض حرجی نبوده و قانونی قرار نمیگیرد. ثالثاً شاهدی باید باشد روی این همه سنگ و خار و خاشاک غیر از موش و مار و ملخ چه شاهدی بوده. رابعاً اگر صیغه کردی چرا تهدید کردی که باید پنهان کند و به کسی نگوید.
طیبه خانم همسر شکرالله خان خبردار میشود و یک سر با چوب و چماق به سراغ صاحب خانم رفته و کتک مفصلی به زن بینوا میزند که چرا شوهر مرا اغفال کردی و چرا بین این همه آدم ها به او رو انداختی؟
صاحب خانم یک روز برای بردن آب به آبنار آمده بود و های های گریه میکرد و زخمهای سر و صورتش را نشان مادرم میداد که چه بلائی سرش آمده، مادرم به او گفت اصلاً چرا به همه گفتی اگر نمیگفتی که این همه حرف و حدیث و آبروریزی و اختلاف و کتک کاری درست نمیشد. گویا شکرالله در خانه هم کتک مفصلی از دست خانم خورده بود. زن بینوا گفت اگر نمیگفتم که بدتر بود، دو ماه سه ماه دیگر اگر حامله میشدم که بالاخره همه میفهمیدند و آبرویم که بیشتر ریخته شده بود و آن وقت همه میگفتند که این کار با رضایت خودت بوده است.
بالاخره بزرگان ده جمع شده که احقاق حق کنند و موضوع را فیصله دهند و اخذ غرامت کنند که در جلسه شکرالله میگوید چیزی نشده چه غرامتی چه مجازاتی. حالا هر اتفاقی افتاده به نفع او شده یک رودخانه معروف که هزار ساله نام آن را مردم میگویند پیرهماله حالا هم تغییر اسم داده و به نام این خانم شده و حالیه میگویند صاحب ماله. تازه باید یک چیزی هم بدهد که اسمش جاودانه شده. و بعد از این بر میگردد مسجد به دعا و نماز خواندن و مؤمنین و مؤمنات گفتن و بوسیدن دست آخوندها و تیز کردن شمشیرش که اگر صاحب زمان ظاهر شد در رکاب امامش شمشیر بزند که بالاخره در سال 57 امامش هم ظاهر شد و شمشیرها را برداشته و به اتفاق برادرش علیرضا و گروهی دیگر سرازیر میشوند به خانه بهاییان. آقا رضا جمالی در خاطراتش مینویسد که روز آخر همین شکرالله و علیرضا با گروهی ریختند و ما را محاصره کردند و فریاد زنان شعار میدادند "یا مرگ یا مسلمان و اگر نه امروز باید یکی اینجا کشته شود".
چند سال پیش به دیدار او رفتم و قریب یک ساعت با او بوده به علت خشک سالی شدید از کمی آب و از بین رفتن مزارع شکایت میکرد. گویا شمشیرش شکسته کتاب دعایش گم شده و ریشها تراشیده و ناامید از امام زمان خودش شده بود. به او گفتم که راه چاره فقط دعا است. خداوند باید کاری بکند گفت ای بابا دعا به چه دردی میخورد دیگر کاری از دست دعا هم بر نمیآید.
دعا هم باید مثل دعای ملا احمد نراقی باشد. گفتم دعای او دیگر چه نوع دعائی بود. گفت او یک روز در حال رفتن به مستراح بود که مقلدین دورش را گرفتند که خشک سالی دمار از روزگار ما درآورده کاری بکن. او برای دعا سر به آسمان کرد و بعد آفتابهاش را سرنگون کرد و با این کارش از زمین و آسمان باران سرازیر شد و دنیا پر از آب شد. دیدم هنوز هم بسته به بند خرافات است آن ملا احمد نراقی که من میشناسم که چنین کراماتی نداشته است. میگویند وقتی در سال 1245 آن بیماری وبای معروف آمد از کاشان فرار کرده به کوههای نراق و به همه سفارش کرده بود که مبادا به دیدنش بیایند. حتی اگر همه هم مردند کاری به کار او نداشته باشند تا نهایتاً پیرزنی به دیدن او میرود و میگوید بیشتر از هزار نفر از مقلدین و دوستان معروف تو مردهاند تو توی این کوه آمده و قایم شدهای و او میگوید مردهاند که مردهاند کاری از دست من ساخته نیست و خودش هم بعد از چند روز از مرض وبا روانه سرای باقی میشود و معجزه و کرامتی حتی برای خودش هم نشان نمیدهد. او کسی بود که تمام شهرهای آباد و ثروتمند شمال را در جهاد با روسیه به باد داد. دستور جهاد داد و در اواسط جنگ فرار را بر قرار ترجیح داد و ملت و مملکت را دچار بدبختی و نکبت کرد. داستان قرارداد ترکمنچای و شکست ایرانیان همه زیر سر این مرد از قول مردم مؤمن بود که هنوز شکرالله و دیگران اسیر خرافات او هستند. خودش که هیچ، پسرش ملامحمد نراقی دشمن الد امر بود و فتوی قتل ملاجعفر جاسبی پسر خاله خودش را داد و وقتی با ملاحسین روبرو شد از ملاحسین پرسید چرا بعضی از نوشته جات باب عربی هستند و به این دلیل او نمیتواند بر حق باشد در صورتیکه خودش کلی کتاب نوشته همه به عربی حتّی یکی از آنها به فارسی نیست. شما قضاوت کنید درجه حیله و دورویی این پدر و پسر را.
نوحه خوانی جناب شکرالله صادقی
| تمام مطالبی که بنده در باره حاجی شکرالله در این مقاله نوشتم از رفتن ایشان به منزل جناب محبوبی و کتک خوردن از جناب سید هدایت و تعریف از جناب رفرف و ملاقات با رفسنجانی و شجاعت ها در مقابل گرگ و افعی و خدمت به اهالی در باره کفن و دفن همه از روی متن صوتی خود ایشان هست که از در اختیار بنده هست ایشان در متن صوتی با صدای خودشان داستان کتک خوردن از دست دائی شان سید هدایت تکرار می کنم می فرماید سید هدایت و بقیه ماجرا را می گوید و در ضمن از دائی دیگر سید صدرالدین که بهائی بوده صحبت می کند و مسائل مختلفه دیگر لطفا زود قضاوت نکنید و تهمت نزنید و هدف از نوشتن همه مطالب فقط اطلاع رسانی بوده و تعریف و تمجید و تحسین و نه مباحثه و مشاجره و منازعه و مخاصمه |
ایشان یکی از صدها نوه جناب میرزا هادی بزرگ؛ بزرگ خاندان نصراللهی ها می باشند
میرزا هادی را می توان مؤسس اصلی شروع دیانت بهائی در جاسب دانست
چه که ملا حسین بشروئی وقتی پیام ظهور قائم موعود را به جاسب آورد
هفت روز متوالی مهمان میرزا هادی در خانه او بود و میرزا هادی بسیاری را به محضر او آورد و نهایتا حدود سی خانواده از بزرگان و اعیان جاسب مؤمن به دیانت جدید شدند
جناب شکرالله صادقی مردی بسیار خدمتگذار و فعال و قوی بنیه بودند
بگفته خودشان یک تنه با یک مشت گرگی را از پا در می آوردند و افعی را براحتی بایک دست می گرفت و در عمرش بیشتر از صد نفر ازاموات اهالی را با دست خود شسته و کفن و دفن کرده است و جناب رفسنجانی وقتی بجاسب آمده از ایشان تعریف ها کرده و به همه گفته تا زمانی که ایشان در جاسب هستند همه چی روبراه خواهد بود
جناب شکرالله در خاطرات شخصی خود می گوید که در عمرش فقط یک دفعه در نو جوانی در خانه ارباب آقا احمد محبوبی به جلسه بهائیان رفته و از احترام و نورانیت و روحانیتی که در آن جلسه دیده تعجب کرده و بهائیان او را در صدر مجلس خودشان نشانده اند و خوش آمدها گفته اند و از ایشان تعریف ها کرده اند
ولی وقتی به خانه رجوع کرده و دائیش سید هدایت می پرسد
کجا بودی تا این موقع شب گفته جلسه بهائیان بودم
دائیش می پرسد چطور بود و به محض اینکه ایشان شروع می کند به تعریف و تمجید کردن سید هدایت بلند می شود و کتک مفصلی به ایشان می زند و تهدید ها می کندکه باید دفعه آخرت باشد و نبینم که دیگه پایت را به جلسات بهائیان بگذاری که باعث شده مادرش بسیار از کتک خوردن ایشان توسط برادرش گریان شود و مجبور شده که دیگر نگذارد ایشان به جلسات بهائیان برود
اگر جناب اسدالله صادقی پسر عموی جناب شکرالله صادقی هم در جاسب بودند و از رفتن به جلسات بهائی کتک مفصلی می خورد شاید هیچ وقت خود و خانواده اش بهائی نمی شدند و هنرمندی به این معروفی در سطح جهان نمی شدند
هر چند جناب شکرالله صادقی دیگر به جلسات بهائیان نرفت ولی بهائیان همه گونه دستگیری و کمک را در حق او بجا می آوردند و همه عمر کشاورز بهائیان و خانم گوهر روحانی بود و روی زمین های بهائیان کار می کرد و جناب علی محمد رفرف و روحانی ها بسیار مراعات حال ایشان را کرده و معمولا در بسیاری از اوقات از او اجاره ای دریافت نمی کردند و نهایتا تمام املاکی که در کروگان جاسب در اختیار ایشان و برادران بود به آنها واگذار کردند و ایشان مقداری از آنها را فروخته و مقداری را هم هنوز در اختیار دارند و ایشان و برادران احترام بسیاری برای روحانی ها قائل بود و بنده خود شاهد بودم که وقتی ایشان و برادران به دیدن جناب رفرف می آمدند برای مسائل اجاره وگزارش کارهای فی مابین موقع خدا حافظی به حالت احترام و تعظیم و تشکر عقب عقبی از اطاق خارج می شدند.
بنده چندین سال پیش به همراه پدرم به جاسب و بدیدن جناب شکرالله صادقی و بقیه رفتیم ایشان بی اندازه عزت و احترام گذاشته و روبروی مسجد در حضور بسیاری با پدرم که رفیق و همکار و آشنای قدیمی بودند بغل گرده و روبوسی کردند و اصرار بسیار که باید به منزل تشریف بیاورید
که همیشه مهمان نوازی و اظهار احترام و توجه ایشان در ذهن و خاطر بوده و است
البته خاطرات بنده از ایشان بسیار است که بخاطر اختصار در کلام فقط جزئی از آن نوشته شد
در ضمن جناب رفرف مبلغ طراز اول بهائیان و تقریبا اولین فارغ التحصیل دانشگاهی در استان مرکزی را همه می شناسند و روش و سلوک ایشان مشارالبنان بود حاضر به آزردن خاطر موری نبودند تا چه رسد به تشنه بودن به خون کسی آن هم کسی که برایشان کار می کرد
و در مسائل دینی و شرعی جناب رفرف در ردیف اعلم علماء و حتی آیت الله بروجردی بودند و بارها با ایشان در این مورد ملاقات کرده بودند
شما جوان هستید و شاید تازه از پیله ی تنگ و تاریک بیرون آمده و بی خبر از بسیاری از حقایق و اتفاقات بوده و هستید
و بهائیان را نمی شناسید و از آداب و رفتار آنها بی خیرید و مطالعه و معاشرتی با بهائیان نداشته و ندارید
در اینجا فقط چند کلمه در این باره می نویسم که شاهدی باشد بر گفته ها
در همین جاسب خودمان در همین کروگون و وسکنقون و بقیه دهات در عرض ۱۷۰ سال هیچ وقت یک بهائی یک شاخه درخت کسی را شکسته یا آب کسی را هرز کرده یااز دیوار کسی بالا رفته و یا نظر سوئی نسبت به کسی داشته
هیچ وقت یک بهائی مال کسی را خورد یا سر کسی کلاه گذاشت و یا دست روی کسی بلند کرد
کشته شدند ولی نکشتند زنده و مرده آنها را آتش زدند و خانه هایشان خراب و ویران کردند وحتی آتش زدند کسی را نفرین نکردند و انتقام نگرفتند و معامله به مثل نکردند به زندان و زیر شکنجه رفتند و حتی تیر باران و به دار آویخته شدند صبر کردند تا آنجا که سر دادند ولی بد نگفتند و حتی دعا گوی مجرمین و اهالی کشور شدند خانه و زمین و املاک و هستی یشان را گرفتند و از دست ظلم و ستم هم ولایتی ها حتی به غارها پناهنده شدند و نهایتا آنها راآواره کوه بیابان کردند نه تنها انتقام نگرفتند بلکه به خدمت و کمک مسببین این اعمال قیام کردند و بیاری آنها شتافتند و در همه این دوران و حالات جز کلام صدق از آنها چیزی شنیده نشد
و همیشه در اعمال و رفتار و گفتارشان جز صداقت و خدمت و مظلومیت چیز دیگری دیده نشده
آیا امکان دارد با داشتن این خصوصیات تشنه به خون کسی باشند آن هم شخصیتی همانند جناب رفرف
“که هم ملک دنیا بودش و هم ملک دین”
“اسلام علیکم و علی من اتبع هدی”
بسیار تعجب کردم از این نوشته شما که نوشته بودید اصلا مهم نیست که پدرم نوه میرزا هادی بوده باشد
اولا برای هر فرزند و نوه و نسلی که قدر دان باشد خیلی مهم است که از آباء و اجداد خود خبر داشته باشد و قدرآنها را بداند و با ادعیه و مناجات وخیرات و مبرات به اسم آنها طالب ترقی روحانی و بخشش الهی برای آنها شود
چه که اگر آنها نبودند ما هم نبودیم تا آنجا که هستی و نیستی ما وابسته به آنها بوده و هست
و ثانیا میرزا هادی در تاریخ جاسب شخصیتی هست بسیار برجسته و تاریخی و در چند صد سال گذشته در جاسب نمونه نداشته به دلائل گوناگونی که به برخی از آنها اشاره می شود
کمتر کمی در جاسب هست که به این حقیقت پی برده باشد که چرا نسل میرزا هادی این همه افزون شده و برکت پیدا کرده است
هر کسی را در ده می بینی به نحوی از نسل او هستند
همه نصراللهی ها و خیلی از صادقی ها و امجدی ها و محمدی ها و قربانی ها و اسماعیلی ها و خانواده بسیاری دیگر
هرسه نفر جاسبی که در کروگان رفت آمد دارند دو نفر آنها باید از نسل او باشند این برکت در نسل او
صد در صد باید نتیجه کار خیری باشد که روزگاری میرزا هادی انجام داده ولی متاسفانه اکثر زاد و رود او از اصل و نسب خود بی خبرند و از این حقیقت دور
در صورتیکه که خاندان های بزرگی در قدیم در کروگان بودند که امروز اثری از آنها نیست
مثل خاندان هائی همانند خاندان ملا ابوالقاسم که خانه او در قلعه بود و به خانه زن باقر بک معروف بود
چون مخالف امر سید باب بود و ظهور قائم موعود را نپذیرفت به و به دشمنی برخواست
امروزخاندانی از او بر جا نیست در صورتیکه در زمان خودش همه کاره ده بود و چه دم و دستگاهی داشت
سید رضا جمالی شرح حال او را در خاطرات خود بتفصیل نوشته است
در زمان ما خانه او خراب و ویران شده بود و اثری از زاد رود او نبود ولی بر عکس چون میرزا هادی پیام حق را لبیک گفت و دعوت ظهور قائم موعود را پذیرفت و با تمام قوا و همت در ترویج آن کوشید
امروزه اسم او معروف و زاد و رودش بی شمار و خیر و برکت کارش دائمی و همیشگی و بسیاری تا ابد قدر دان و ممنون او هستند
ایشان هم اگر مثل ملا ابوالقاسم یا عبدالوهاب و یا دیگران به مخالفت با دعوت سید باب بر خواسته بود امروزه نه شما بودید نه ما و نه همه کسانی که از نسل او هستند.