زنان و مردان شجاع و بیدار بهائیان کروگان به قلم سید رضا جمالی
و حالیه هم میخواهم چند جمله درباره زنان و مردان شجاع و بیدار بهائیان کروگان بنویسم. به گفته آقای ضیاءالله مهاجر دو نفر سرشناس، به نام های آقای محمدتقی پدر همان ضیاءالله مهاجر و دیگر محمدرضا پدر دائی علیاکبر. او میگفت زمانی که آنها در ده بودند هیچکس جرأت اینکه به بهائیان تعدی کند نداشت. محمدتقی همیشه تفنگش روی دوشش بود و محمدرضا هم همیشه شمشیرش در کمرش بود در صورتیکه محمدتقی کسی بود که دو برادرش غلامرضا را به قصد کشتن کتک زدند و زن آغلامرضا خواهر اینها بود و با محمدتقی دلیر و مؤمن و وفادار به شوهرش و یکی از زنهای خوب و مقید به امر بود و موقعیکه برادرانش شوهرش را کتک زدند و به زور میخواستند او را ببرند و شوهر بدهند بر سر برادرها فریاد کشید و گفت بروید زنهای خودتان را شوهر بدهید او مدتی در قم چرخ ریسی میکرد و در زندان خرج شوهرش میکرد. این را میگویند وفادار برای شوهر و مادری خوب برای فرزندان و یا همچون زن زینالعابدین در صورتیکه او دختر یک آخوند متعصب محلی بود و برادرش مانند برادران زن غلامرضا قدری هم وحشیتربود و آمد و کتک زیادی به زینالعابدین زده بنحوی که استخوانهای پهلوی او را شکسته بودند و میخواستند او را ببرند و شوهر بدهد او هم همان حرف را به برادرش زده که برو زن خودت را شوهر بده به من چکار داری و چون شوهرش بهسختی صدمه دیده و در بستر بود، او از غصه و ترس که به شوهرش صدمات زیاد خورده و از شرارت برادرش در بستر بیماری گرفتار میشود و جان به جانآفرین تسلیم میکند و عاقبت مادرم و خالههایم به پرستاری او مشغول میشوند که مادرم میگفت دارای چهار اولاد شدم و سه تای دیگر را از دست دادم ولی تو را خداوند عوض دعاهای پدرم که پرستاری میکردم به من بخشید و دیگر زنی که شجاع بود به نام بیبی جان که زن استاد علیاکبر بود. این مرد که به او استاد میگفتند در زمان خودش خیاط جاسب بود و لباسهای مردانه میدوخت و خوب است قدری هم راجع به لباسهای آن زمان بنویسم. بگفته پیشینیان، لباس تشکیل میشد از قبا و آلخلق. قبا لباسی بود بلند که تا روی گیوه میرسید و آستینهای بلند و از سه دامن تشکیل میشد و کیسهها بزرگ بین سه دامن طرف پهلوها دوخته میشد و به جای دکمه روی آن شال میبستند و آلخلق هم همانطور بود ولی کیسه نداشت و آستین هم نداشت و قدری کوتاهتر بود مانند جلیقههای موجود با فرقی که داشت بلندتر بود و دوختن آنها خیلی سخت و دشوار بود چون از دو لایه تشکیل میشد از آستر و رویه که وسط این دو لایه را قدری پنبه نازک میگذاشتند و تمام سرتاسر آن را به قول خودشان با سوزن و دست خط میرفتند مثل لحاف ولی نازکتر و ریزتر طوری بود که هر یک از اینها را باید هفتهها بدوزد ولی اجرت قابل توجهی به او نمیدادند در ضمن این کار زمستانها و مواقع بیکاری بود چون کشاورزی هم میکرده و نسبت به دیگران ارباب بود و او زنش دارای چهار فرزند بودند به نامهای امه لیلا و گوهر و حاجیخانم و پسری به نام عبدالرزاق که مرد عادل خوبی بود که او را میگفتند عدول و حالیه نوهاش علیاکبر که بنام همان استاد علیاکبر و ایشان فعلاً در کانادا مهاجر است. خلاصه زمانی که این مردم نادان بهائیان را به حمام مسلمانها راه نمیدادند ایشان یعنی همان استاد علیاکبر باغچهای داشتند که بالای ده بود، میدهد به امر و میگوید اینجا را حمام بسازیم و میگفتند از روزیکه کلنگ اولی را زدند تا روزیکه رفتهاند برای شستوشو نوزده روز طول کشید و باز میگفتند اول زنی که وضع حمل کرده بود مادر همان امرالله رزاقی بود نوه استاد علیاکبر و این امرالله زرقانی، اولین بچه ای است که به این حمام رفته بود. خلاصه مسلمانها میبینند که بهائیان چه زود حمام را ساختند و از آن استفاده میکنند آن رگ نفهمی و حسادتشان بجوش میآید چند نفر از آن متعصبین نفهم تصمیم میگیرند یک نوعی حمام را خراب کنند. تعداد هفت یا هشت نفر هم قسم میشوند و دیلمی تهیه میکنند که شبانه بروند و از توی خزینه دیگی که آب را گرم میکند سوراخ کنند. دیلم قطعه آهنی بود، میله مانند به طول دو متر و گردی آنهم توی دستپر میشد که میله را ببرند توی خزینه و دو نفر نگاه دارند و دو نفر با پتک بکوبند و چند نفر توی کوچه کشیک بدهند و چون خداوند همیشه به فکر دوستان خود بود و هست یک نفر زن که در حقیقت انسان بود و یا بیبی جان دوستی داشته به او آهسته میگوید که چند نفر خیال دارند که این خیانت را انجام دهند. بیبی جان زنهای بهائی را به خانه دعوت میکند و میگوید اینها این خیال را دارند. شما زنها کاری به مردها نداشته باشید و به جای اینکه در خانه خود استراحت کنید در خانه ما استراحت کنید و همه زنها در یک اطاق میخوابند با لباس و هر کدام هم یک چوب پهلویشان میگذارد و میگوید منتظر باشید هر وقت صدا زدم چوبها را بردارید و از عقب من بیائید و خودش میرود سر در خانه خودشان که مشرف به کوچه بود و ضمناً به حمام هم نزدیک بود و به انتظار میماند تا اینکه نصف شب گذشته میبیند که چندین نفر با وسائل از پائین کوچه پیدا شدند و فوری میرود و زنها را بیدار میکند و میگوید چادرها به کمر ببندید و چوبها را به دست و منتظر باشید تا من درب خانه را که باز کردم به کوچه بیائید اینها همه پشت درب و خودش بالای سر درب منتظر تا میایند و از درب خانه میگذرند و به حمام نزدیک میشود. درب را باز میکند و خود از جلو و زنها از عقب با صدای بلند آهای دزد، دزدها را بگیرید ، داد میزنند دو سه نفر داخل حمام شده و بقیه در بیرون که میبینند یک عده زیاد زن با چوب دارند به آنها نزدیک میشوند فوری پا به فرار میگذارند و آنهائیکه هنوز در راه پله بودند ملتفت شده و به عقب آنها فرار میکنند و این جمع شدن زنها چندین شب ادامه داشته ولی دیگر آنها جرأت آن را نداشتهاند و این بود شرح زمان آن زمان قدیم و از این راه موفق نشدند و خودشان به تنهائی نمیتوانستند حقوق یک حمامی را بدهند آمده بودند با التماس که ما بد کردیم شما بیائید حمام تا باهم باشیم و بهائیان هم چون وظیفه وجدانی خود میدانستهاند که باید محبت کرد دو مرتبه درب حمام را بسته بودند و برای مدتی دوباره باهم بودهاند و بعداً چون باز عدهای از نفهمها گاهی حرفهای مزخرف میزدند حمام را روشن کرده بودند و مورد استفاده قرار میدادند و من موقعیکه از سربازی آمدم پدرم را که از دست داده بودم و مادرم میگفت چون این حمام نزدیکم بود همینجا میروم. منهم به تبعیت مادرم چند مرتبه به این حمام رفتم. خوب یادم است یک روز رفتم، دو نفر در حمام بودند به نامهای سیفالله صادقی و علیاصغر اسمعیلی. موقعیکه در صحن حمام نشستم تا خود را تمیز کنم، علیاصغر بنا کرد به حرف مفت بیحیائی زدن. او که مشهور بود به اصغر دیوانه و گفت امروز روزی است که بیایند و نعش تو را ببرند. حالا خفهات میکنم و میندازم توی خزینه و میرویم و میگوئیم خفه شده. گفتم پس چرا حرف مفت میزنی، مشغول شو. آن بیحیا بلند شد لُنگ را از کمرش باز کرد تا مرا خفه کند که سیفالله بلند شد و گفت دیوانه حالا معلوم است که تو مسلمانی هر وقت خواستی این غلطها را بکنی که تنها هستی بکن. دست او را گرفت و نشانید و من هم از آن به بعد با مادرم به آن حمام نرفتیم و مدتی طول کشید تا روزی در حمام این موضوع را به آقای حبیبالله مهاجر گفتم او گفت پس خوب است سرگذشت این اصغر دیوانه را برایت بگویم. گفتم خوشحال میشوم گفت حبیبالله رضوانی سه تا دختر داشت که هر سه را به مسلمان داده بود که هیچ یک از بچههای آنها بهائی نشدند. یک روز این اصغر دیوانه میخواست زن بگیرد و دختر سید اسدالله عظیمی را خواستگاری کرده بود و قرار شده بود عروسی بگیرند و شب عروسی با شهادت حضرت اعلی برابر میشد و چون نوه حبیبالله رضوانی بهائی بود و خودش هم عضو محفل بود به او گفته شد شما به آنها بگو شب عروسی را یا به عقب یا جلوتر بگیرند و ایشان بهائی خوبی بود ولی دست به عصا راه میرفت و گفت من جرأت نمیکنم و نمیدانم بگویم چون میخواهند پیش از ماه روزه باشد و این گذشت و عروسی را همان شب برگزار کردند و عروس حامله شد و در موقع وضع حمل بدرود حیات گفت و یک بچه بیمادر به نام قاسم برای این پدر و مادربزرگ به جا گذاشت که مادر زن مجبور شد پرستاری بچه را عهدهدار شود و بسوزد و بسازد و پس از مدتی دختر دیگرش را به جای او بگذارد و پسر کمکم بزرگ شد و با دخترعموی خود ازدواج کرد و هر دو مقطوعالنسل ماندند و الآن در طهران زندگی میکند و این بود جریمه یک نفر متعصب نفهم و در این اواخر در حقیقت اصغر دیوانه درست دیوانه شد و همیشه راه میرفت و میگفت من همه را کشتم. چندین مرتبه من خودم به او برخورد کردم و گفتم نه تو هیچکس را نکشتهئی گفت چرا تو نمیبینی من هیچکس را زنده نگذاشتهام. این بود عاقبت این افراد که به هر طرقی سوختند.
و اما از مردان خوب و نوع دوست بنویسم. آقای سیفالله مهاجر که اسم او را در زندگینامههای عبدی نوشتهام بطوریکه تعریف میکردند همیشه در فکر دیگران بود و کمک به دیگران را از عبادت میدانسته و ایشان در آن زمان چارواداری میکرده و به تمام دهات دور و نزدیک مسافرت میکرده بخصوص در دهاتی که بهائی داشته و در هر کجا که میرفته دوستان بسیار داشته چون خودش نیّتی نداشته جز بهقدر مقدور کمک به دیگران بود و از این دهات که میرفته امثال جوشقان و فتحآباد میبیند که مشغول قالیبافی هستند ولی در کروگان چون کار کشاورزی سه تا چهار ماه بیشتر کار ندارند و زنها به آنها کمک میکردند و مردها برای پیدا کردن لقمه نانی به طهران یا شهرهای دیگر میرفتند و زنها در این مدت با اینکه همه محتاج و فقیر بودند کاری هم نداشتند به فکر میافتند که باید کاری برای آنها پیدا کرد. میرود کاشان و وسائل یک قالی میخرد و با یک چله دوان میآورد جاسب و برای استاد قالی هم میرود وادقان دختری به نام رخساره را استخدام میکند و میآورد که او هم از بهائیان و دوستان خودش بود و باعث میشود که برای کلیه زنهای ده بهخصوص بهائیان کمکی خرجی پیدا شود و از بیکاری در بیایند و بیادی من در قدیم همه به او خدا آمرزی میکردند که در حقیقت او آمرزیده بود و هست. روحش شاد و روانش شاد و آن دختری که به نام رخساره آمده بود به عقد آقای نعمتالله زمانی درمیآید و از زوج گرامی سه اولاد به وجود میآید که یکی عزتالله زمانی که حالیه در حسنآباد شاه عبدالعظیم است و دیگر حرمت الله که فکر میکنم در خارج باشد چون من اطلاعی ندارم و شرافت خانم بود که همسر غیب الله فروغی بود.