شرح وقایع امریه در نراق تألیف جناب محمدعلی فروغی
این اثر به تصویب لجنه مجلله ملی نشریات امری رسیده و با اجازه محفل مقدس روحانی ملی بهائیان ایران شیدالله ارکانه منتشر شده است .
قیمت مقطوع در تمام ایران 7 ریال
لجنه ملی نشر آثار ملی
طهران – ایران
سنه 106
«مقدمه»
پس از اظهار عجز و انکسار به درگاه ملیک مقتدر قهار به عرض خوانندگان محترم میرساند در تاریخ اردیبهشتماه 1312 شمسی از طرف محفل مقدس روحانی مرکزی توسط آقای دکتر سید عباس شیمیائی طبیب صحیه نراق و دلیجان مقرر گردیده بود که تاریخچه وقایع امری نراق و شرح حالات احبای آن سامان چه از مصدقین امر حضرت نقطه اولی روح ما سواه فداه و چه از مؤمنین جمال اقدس ابهی جل ذکره الاعلی به وسیله یکی از متقدمین امر تهیه و تقدیم گردد. ایشان این امر محفل مقدس روحانی را به فانی پیشنهاد و با اینکه این عبد آنطور که شایسته و لازم است از عهده انجام امر از نظر اطلاع کافی و با سابقه تاریخنویسی بر نمی آمدم معهذا برای اجرای امر فرمایشات آقای دکتر شیمیایی را اطاعت نموده و تا اندازه که ممکن بود مدتها در صدد تحقیق و تدقیق برآمده آنچه را که خود دیده و شنیده و از روی مدرک تحصیل نموده بود با قلم ناتوان خود به رشته تحریر درآورده و در این چند سطر به رسم یادگاری ناقابل تقدیم ساحت مقدس محفل روحانی مرکز ایران مینمایم و از خوانندگان محترم و ذوات مقدسی که این نوشته از نظر مبارکشان خواهد گذشت استدعای تصحیح عبارات را دارم و مزید موفقیت عموم دوستان الهی را از آستان حضرت رحمن رجا و مسئلت مینمایم.
(قسمت اول)
تأثیر امر مبارک حضرت نقطه اولی در نراق
ورود جناب ملاحسین بشروئی
در اویل ایامی که آوازه مهدویت حضرت اعلی از شیراز بلند شد و ولوله در اقطار آفاق انداخت و جناب ملاحسین بشروئی معروف به باب الباب از طرف آن حضرت مأمور به تبلیغ امرالله گردیدند بنا به قول یکی از احباء قدیم در مراجعت از شیراز که به سمت مازندران عزیمت میفرمودند در قصبه نراق که تقریباً بین راه اصفهان و قم و در نزدیکی محلات واقع شده تشریف آورده بودند و امر مبارک حضرت نقطه اولی را به صاحبان هوش و درایت ابلاغ فرموده بودند. نفوس مقدسی که در نراق استماع این ندای جانفزا را نمودند و لبیکگویان فریاد ربنا انا سمعنا منادیا ینادی للایمان ان آمنوا بربکم فآمنا از جان برآوردند اشخاص مفصله ذیل میباشند:
مرحوم حاجی کمالالدین مجتهد معروف نراق فرزند مرحوم حاجی ملا محمدتقی ابن مرحوم حاجی ملا احمد مشهور به فاضل نراقی
مرحوم حاجی عبدالعظیم و برادرش حاجی محمدتقی ابناء مرحوم حاجی عبدالوهاب نراقی
مرحوم آخوند ملا میرزا جان فرزند مرحوم ملا عبدالکریم
مرحوم آقا عبدالرحیم آقا کثیر
مرحوم درویش آقا جان با چند نفر دیگر
(قسمت دوم)
شرح مأموریت مصطفی قلی خان عرب اردستانی ملقب به سهام السلطنه از طرف ناصرالدینشاه در تاریخ 1284 قمری به نراق
هرگاه بخواهم شرح واقعه آمدن مصطفی قلی خان را به نراق و ظلم و جفای او را بطوریکه از قدمای احباب و اغیار شنیدهام مشروحاً به عرض برسانم حق متعال شاهد حال است که غیر ممکن است ولی لازم است به طور خیلی مختصر وقایع و گزارشات او را که به تحریم چند نفر مغرضین اهالی نراق که یکی از سردسته آنها محمدرضا مشهور به الو ابن حاج میرزای نراقی بود و هرچه ظلم از قلم ظالمین دنیا ترک شده بود مشارالیه در نراق تجدید و مجرا نمود به عرض آقایان محترم میرسانم:
محمد رضای الو با چند نفر نراقی و نوکرهای مصطفی قلی خان شبانه کلیه اثاثیه امامزاده شاه سلیمان را حتی قرآن خط درشت و کبوترهای صحن را به تمامها جمع و در همان صحن آتش زده و این عمل شنیع را به این طایفه مظلوم نسبت داده و به همین وسیله و این افترا به جان این مردم مظلوم افتاده با داغ و درفش و شکنجه دو سه هزار تومان پول از این بیچارهها دریافت و در واقع قیامت کبرائی در نراق برپا کرده بود گرچه کلیه آنها به جزای اعمال خود رسیدند خصوصاً محمدرضا الو که از نراق برای معیشت به طهران رفته در آنجا به ناخوشی تب و لرز دچار و در موقع لرز به بالای کوره آجرپزی که در همان روز کوره را خاموش گذارده بودند رفته و خوابیده در همان حین کوره از هم متلاشی و خراب میگردد و مشارالیه هم جزو آجر و آهک کوره مخلوط پس از دو سه روز که کوره را بیرون میآورند یک مشت استخوان سوخته جزو آهک پیدا شده بود آن هم نه کسی ضبط نمود و نه اثری باقیماند. اینجا چنین کنند مکافات تا دیگر احوال ظالمان به صف حشر چون شود
(قسمت سوم)
شرح حالات مرحوم حاجی کمالالدین نراقی
مرحوم حاج کمالالدین یکی از علمای معروف اسلام و بسیار مرد محترمی بود و در نراق بر مسند شریعت جالس و نافذ الحکم و مورد قبول عامه و در مسجد جامع نراق امام جماعت و فیالواقع از تدین و درستکاری وحید عصر خود بود پس از تصدیق این آئین مقدس یک روز در مسجد تشریف برده ما بین دو نماز از میان جمعیت برخواسته و کفشهای خود را در زیر بغل گرفته میفرماید حضرات ببخشید و از مسجد خارج میشوند و به منزل خود تشریف میبرند. ولوله در میان آن جمعیت افتاده و هر کس یک عنوانی اظهار میدارد. برخی از جهال این عمل را حمل بر جنون و بعضی تصورات دیگری نموده اما جناب حاجی کمالالدین از همان روز به بعد در منزل خود منزوی و گاهگاهی از بعضی اشخاص فهیم دعوت میکرد و با آنها بیانات سرّی اظهار میفرمود و همواره اوقات خود را صرف خدمات امر مینمود و با احبای آن سامان معاشر بود تا بعد از شهادت حضرت اعلی چون ذکر یحیی انتشار داشت و جمال قدم را ایشان مینامیدند مرحوم حاج کمالالدین مکتوبی به عنوان یحیی به بغداد نوشته و معنی این آیه را از او استفسار نموده بودند کل الطعام کان حلاً لبنی اسرائیل الا ما حرم اسرائیل و علی ثقیه الی آخر. یحیی یک جواب غیر ما انزل الله داده بود به نحویکه به کلی سلب اعتقاد جناب معظم له از یحیی شده و مدتی را متفکر و افسرده بودند تا اینکه مکتوبی از طرف جمال قدم جل ذکره الاعظم به افتخار حاج کمالالدین شرف صدور یافته و تفسیر آیه مبارکه را که منظور او بوده مرقوم پس از زیارت فوقالعاده مسرور و مقصود مرا دریافتند.
باری جناب حاج کمالالدین قصد مسافرت دارالسلام بغداد را نموده با عیال محترمه خود مسماة به سیده خانم فرزند مرحوم میرزای قمی و همشیرههای خودشان آقا بیگم و جهان خاتون به اتفاق مرحوم آقا محمدجواد و متعلقهشان آمنه خاتون صبیه حاجی علی نراقی و مرحوم حاجی میرزا علیاکبر آقا زینالعابدین با عیالش و آقا محمدباقر و حاجی علی از نراق روانه بغداد و به آستان مبارک حضرت بهاءالله مشرف و مدتی حضور مبارک بودند تا اینکه یک روز جمال قدم به عنوان بازدید منزل حاجی کمالالدین تشریف فرما میشوند. حاج کمالالدین طفل خود را میآورد جلو قدوم مبارک قربانی کند. جمال قدم ایشان را منع و دربارهشان اظهار عنایت و لطف بیاندازه مبذول فرمودهاند. پس از مدتی از حضور مبارک اجازه مرخصی گرفته عازم نراق میشوند ورود نراق اهالی احترامی به جا نیاورده حتی برخی دیدن هم ننمودند.
جناب حاج کمالالدین پس از مراجعت از بغداد در منزل خود منزوی و از مردم کنارهجوئی داشته ولی شبها به طور خفی با احباب مراوده و مجالست مینمودند و محافل تبلیغ داشته در نتیجه چند نفری از اشخاص برجسته اهالی نراق از قبیل برادر خودشان آقا محمد و آقا جعفر و آقا عبدالوهاب و پسر او و آقا محمدکاظم ناظمالتجار و ملامحمد تقی فرزند مرحوم ملامیرزا جان و فرزندان خودشان آقا میرزا نورالدین و آقا میرزا علی را تبلیغ و در شبهای جمعه فرزند خود آقا نورالدین را برای تبلیغ اهالی یادقان که تقریباً در پنج فرسخی نراق است میفرستند و در آن قریه مجلسی تشکیل میدهند و ایام عمر خودشان را صرف خدمات امرالله مینمایند.
جناب آقا محمدجواد که به اتفاق مرحوم حاج کمالالدین حضور مبارک مشرف بودند هنوز در بغداد حضور مبارک بودند و عنایت زیاد در حق ایشان میشد و عیال ایشان که در نراق عقد اسلامی شده بود مجدداً در بغداد جمال مبارک به فم اطهار خودشان خطبه عقد امری بین آنها جاری فرمودند و در مدت اقامت بغداد عیال آقا محمدجواد در بیت مبارک مشغول خدمت و خود ایشان نیز کاتب وحی بودند.
چون در نراق انتشار میدادند که آقا محمدجواد به نراق نخواهد آمد مرحوم حاجی مهدی والد ایشان نظر به اینکه به این فرزند علاقه مفرطی داشت و از مفارقتش بیصبر و ثبات شده بود گریه و زاری مینمود با اقارب و خویشان مذاکره و قرار شد حاجی مهدی شرحی حضور مبارک عرض نماید که من فرزند مرا از شما میخواهم. حاج مزبور هم عریضه نگر و استدعای مراجعت فرزند خود را نمود. حضرت بهاءالله به آ محمدجواد امر فرمودند که باید با خانواده به نراق بروید. جناب آمحمد جواد فوراً اطاعت نموده حرکت کردند و به نراق تشریف آوردند و با مرحوم حاج کمالالدین متفقاً مشغول به تبلیغ شدند و شبها از اشخاص لایق و قابل دعوت و صحبت میفرمودند. این دو وجود مقدس محترم باعث احیای چندین نفر در نراق شدند تا اینکه اعمال حسنه و تبلیغات مفیده آنها به معرضین گران آمد. یک شب از طرف میرزا محمدعلی نام (شیخالاسلام نراق) که در آن زمان اقتدار و نفوذی داشت به یک نفر از نوکرهای حکومت محل و با چند نفر از اراذل و اوباش محله قلعه اجتماع نموده و از دیوار بامهای خانه همسایهها به وسیله نردبان به خانه مرحوم حاج کمالالدین ریخته شرارتهای غیرمنتظره نسبت به آنها وارد نموده که شرحش از حیز تحریر خارج است . بعد از تمام این ظلمها بعضی را کتبسته و جناب آ محمد جواد را کشف العوره نموده با وضعیت اسفآوری در همان حالت آنها را به خانه شیخالاسلام برد، و خفت زیاد به آنها داده و به منزل مشهدی احد نام نماینده حکومت محلات که در نراق بود فرستادند و به تحریک شیخالاسلام اذیت و آزار زیادی نمودند. خلاصه صبح از طرف شیخ مزبور عده به خانههای اهالی رفته از بزرگان و اشراف نراق از قول مشهدی احد به منزل حکومت دعوت نمودند و احباب را دسته دسته مجبوراً از خانهها بیرون آورده جلو این مردم میاندازند کف زنان و پاکوبان آنها را به منزل حکومت وارد میکنند و آمحمد جواد را کشف العوره دست به عقب بسته در زیر درخت نگاه داشته مردم تماشا میکنند و این عمل تا ظهر به طول انجامیده بعد از نهار آنها را به طرف محلات حرکت میدهند. فامیل و بستگان آمحمد جواد رعایا و نوکرهای خودشان را جمع کرده با کلیه اقارب و خویشان بیرون دروازه نراق اجتماع نموده که آنها را از دست آن اشرار بگیرند. بعد از زد و خورد بسیار موفق نمیشوند و آنها را به محلات میبرند و چند روزی محبوس مینمایند و پس از اندی او را به طهران حرکت میدهند. مدتی هم در طهران محبوس بودند تا بالاخره به مساعدت مرحوم مستوفیالممالک آنها را مرخص و به نراق میآیند و با مرحوم حاج کمالالدین متفقاً در شبها مجلس تبلیغ تشکیل داده و عده از اقارب و اباعد را تبلیغ نمودند تا اینکه این گزارشات را اهالی نراق به کاشان به حاج ملا محمد فرزند مرحوم حاج ملا احمد فاضل نراقی که عموزاده مرحوم حاج کمالالدین بودند اطلاع دادند ایشان هم در آن زمان با نفوذ و اقتدار که آوازهاش در حدود ایران اشتهارد داشت به نراق آمده و با اینکه با حاج کمالالدین عموزاده حقیقی بودند حکم کرد حاج کمالالدین را حاضر نموده چوب و فلک آورده آن وجود مقدس را به فلک بسته عمامهاش را زیر سرش گذارده در میان جمعیت چوب زیادی زدند و بطوری این عمل را ادامه دادند که بالاخره در زیر فلک ضعف و غش کرد و با همان حال ضعف او را به دوش کشیده به خانه بردند و تا مدت مدیدی یک نفر جراح موسوم به استاد یوسف ولد استاد عابدین مشغول زخمبندی و معالجه پای آن جناب بود تا اینکه بهبودی یافت. معذلک معظم له تا مدت حیاتش به نهایت درجه در خدمت امرالله کوشید و تبلیغ کرد ولی در انظار مردم عوام خیلی خوار و ذلیل بود تا سنه 1297 قمری به همین منوال خانهنشین و در سال 1298 دار فانی را وداع و به ملکوت باقی صعود فرمود و در صحن شاهزاده سلیمان خارج دروازه نراق در ایوان وسط دست چپ مدفون است.
قسمتی از شرح حال آقا محمود اخوی آقای حاج کمال الدین بعد از تصدیق امر حضرت اعلی و حضرت اقدس ابهی به همین طورها خانهنشین و با نهایت ذلت عمر خود را به سر میبرد. یک روز ملازم ایشان غافل از اینکه ماه رمضان اسلامی است از درب خانه بیرون میآید و چند دانه آلوچه در دست او بوده مشغول خوردن است. عابرین دور او را گرفته و بیخ گلوی او را فشار داده آلوچه را از دهن او بیرون آورده و کتک و صدمه زیادش میزنند و بالاخره با چند نفر از جهال اوباش او را به منزل حکومت برده فریاد واشریعتا را بلند مینمایند. حکومت هم چوب و فلک حاضر نموده آن بیچاره را چوب زیادی میزند. این واقعه را به جناب آ محمود اطلاع میدهند فوراً مشارالیه به منزل حکومتی تشریف میآورند که ملازم خود را مستخلص نمایند. حکومت با حالت غضبناکی میگوید یک پای آقا محمود را هم با پای ملازمش بسته و با نهایت شدت هر دو را چوب میزنند. از برای استخلاص آنها چند نفر از رؤسا محل میآیند و آنها را مستخلص مینمایند و به خانه میبرند. آن مرحوم هم مدتی در خانه منزوی و بعد از مدتی تمام متعلقات خود را برداشته به طهران میروند و مشغول تدریس اطفال روسا و متمولین طهران میشوند تا آنکه خداوند دشمنان او را در وطن خوار و به اسفل من النار راجع نمود و جناب آقا محمود روز به روز بر عزت و جلال و عظمتش افزوده گردید و فرزندهایی مثل میرزا عطاءالله خان صنیع السلطان که عیالش از اقارب نزدیک حضرت بهاءالله است و فرزند دیگرش آقا میرزا نصرالله خان محقق الدوله که با کمال عزت و شرافت زندگانی مینمایید دارا شد.
قسمتی از شرح حال حاج میرزا علی اکبر مرحوم آقا زینالعابدین نراقی آنچه را از احباب قدیم به دو قسم شنیدهام علی اختلاف الروایات به عرض میرسانم:
قسمت اول – آنکه با عیال خودش مسماة به ستاره بیگم صبیه محمدباقر و حاج علی به اتفاق مرحوم آقای حاج کمالالدین به بغداد حضور مبارک حضرت بهاءالله مشرف و مدتی هم حضور مبارک بودند و به قصبه نراق مراجعت کردند ولی در بین راه به ملاحظه بعضی مذاکرات محلی به نراق نیامده به مشهد خراسان عزیمت نمودند و چندی در آنجا اقامت نموده تا آنکه عیالش در مشهد به رحمت ایزدی پیوست. مشارالیه از مشهد به همدان مسافرت مدتی در همدان مشغول تجارت بود بعد از آن حامل وصول حقوقالله بودند تا زمانیکه حضرت بهاءالله در بغداد تشریف داشتند وجوهات را دریافت و به حضور مبارک تقدیم و رسید گرفته به صاحبان وجوه میرسانیدند.
قسمت ثانی – آنکه اوایل ایام بغداد جناب نبیل زرندی در همدان ادعائی کرد حاج میرزا علیاکبر از نراق به همدان رفت و ایشان حاج معظم له را با عبدالرحیم آقا کثیر نراقی با دو نفر دیگر مأمور نمود که باید بروید بغداد و سر میرزا حسینعلی را به فاصله دو هفته دیگر برای من بیاورید. این چهار نفر روانه بغداد شدند و به محض اینکه حضور مبارک مشرف شدند به شرف ایمان فائز و مجذوبانه مراجعت به نراق عیال خود را بداشته در ثانی روانه بغداد شدند پس از مدتی توقف اجازه مرخصی گرفته به طرف همدان رهسپار و از آنجا به خراسان تشریف بردند.
قیمت مقطوع در تمام ایران 7 ریال
لجنه ملی نشر آثار ملی
طهران – ایران
سنه 106
«مقدمه»
پس از اظهار عجز و انکسار به درگاه ملیک مقتدر قهار به عرض خوانندگان محترم میرساند در تاریخ اردیبهشتماه 1312 شمسی از طرف محفل مقدس روحانی مرکزی توسط آقای دکتر سید عباس شیمیائی طبیب صحیه نراق و دلیجان مقرر گردیده بود که تاریخچه وقایع امری نراق و شرح حالات احبای آن سامان چه از مصدقین امر حضرت نقطه اولی روح ما سواه فداه و چه از مؤمنین جمال اقدس ابهی جل ذکره الاعلی به وسیله یکی از متقدمین امر تهیه و تقدیم گردد. ایشان این امر محفل مقدس روحانی را به فانی پیشنهاد و با اینکه این عبد آنطور که شایسته و لازم است از عهده انجام امر از نظر اطلاع کافی و با سابقه تاریخنویسی بر نمی آمدم معهذا برای اجرای امر فرمایشات آقای دکتر شیمیایی را اطاعت نموده و تا اندازه که ممکن بود مدتها در صدد تحقیق و تدقیق برآمده آنچه را که خود دیده و شنیده و از روی مدرک تحصیل نموده بود با قلم ناتوان خود به رشته تحریر درآورده و در این چند سطر به رسم یادگاری ناقابل تقدیم ساحت مقدس محفل روحانی مرکز ایران مینمایم و از خوانندگان محترم و ذوات مقدسی که این نوشته از نظر مبارکشان خواهد گذشت استدعای تصحیح عبارات را دارم و مزید موفقیت عموم دوستان الهی را از آستان حضرت رحمن رجا و مسئلت مینمایم.
(قسمت اول)
تأثیر امر مبارک حضرت نقطه اولی در نراق
ورود جناب ملاحسین بشروئی
در اویل ایامی که آوازه مهدویت حضرت اعلی از شیراز بلند شد و ولوله در اقطار آفاق انداخت و جناب ملاحسین بشروئی معروف به باب الباب از طرف آن حضرت مأمور به تبلیغ امرالله گردیدند بنا به قول یکی از احباء قدیم در مراجعت از شیراز که به سمت مازندران عزیمت میفرمودند در قصبه نراق که تقریباً بین راه اصفهان و قم و در نزدیکی محلات واقع شده تشریف آورده بودند و امر مبارک حضرت نقطه اولی را به صاحبان هوش و درایت ابلاغ فرموده بودند. نفوس مقدسی که در نراق استماع این ندای جانفزا را نمودند و لبیکگویان فریاد ربنا انا سمعنا منادیا ینادی للایمان ان آمنوا بربکم فآمنا از جان برآوردند اشخاص مفصله ذیل میباشند:
مرحوم حاجی کمالالدین مجتهد معروف نراق فرزند مرحوم حاجی ملا محمدتقی ابن مرحوم حاجی ملا احمد مشهور به فاضل نراقی
مرحوم حاجی عبدالعظیم و برادرش حاجی محمدتقی ابناء مرحوم حاجی عبدالوهاب نراقی
مرحوم آخوند ملا میرزا جان فرزند مرحوم ملا عبدالکریم
مرحوم آقا عبدالرحیم آقا کثیر
مرحوم درویش آقا جان با چند نفر دیگر
(قسمت دوم)
شرح مأموریت مصطفی قلی خان عرب اردستانی ملقب به سهام السلطنه از طرف ناصرالدینشاه در تاریخ 1284 قمری به نراق
هرگاه بخواهم شرح واقعه آمدن مصطفی قلی خان را به نراق و ظلم و جفای او را بطوریکه از قدمای احباب و اغیار شنیدهام مشروحاً به عرض برسانم حق متعال شاهد حال است که غیر ممکن است ولی لازم است به طور خیلی مختصر وقایع و گزارشات او را که به تحریم چند نفر مغرضین اهالی نراق که یکی از سردسته آنها محمدرضا مشهور به الو ابن حاج میرزای نراقی بود و هرچه ظلم از قلم ظالمین دنیا ترک شده بود مشارالیه در نراق تجدید و مجرا نمود به عرض آقایان محترم میرسانم:
محمد رضای الو با چند نفر نراقی و نوکرهای مصطفی قلی خان شبانه کلیه اثاثیه امامزاده شاه سلیمان را حتی قرآن خط درشت و کبوترهای صحن را به تمامها جمع و در همان صحن آتش زده و این عمل شنیع را به این طایفه مظلوم نسبت داده و به همین وسیله و این افترا به جان این مردم مظلوم افتاده با داغ و درفش و شکنجه دو سه هزار تومان پول از این بیچارهها دریافت و در واقع قیامت کبرائی در نراق برپا کرده بود گرچه کلیه آنها به جزای اعمال خود رسیدند خصوصاً محمدرضا الو که از نراق برای معیشت به طهران رفته در آنجا به ناخوشی تب و لرز دچار و در موقع لرز به بالای کوره آجرپزی که در همان روز کوره را خاموش گذارده بودند رفته و خوابیده در همان حین کوره از هم متلاشی و خراب میگردد و مشارالیه هم جزو آجر و آهک کوره مخلوط پس از دو سه روز که کوره را بیرون میآورند یک مشت استخوان سوخته جزو آهک پیدا شده بود آن هم نه کسی ضبط نمود و نه اثری باقیماند. اینجا چنین کنند مکافات تا دیگر احوال ظالمان به صف حشر چون شود
(قسمت سوم)
شرح حالات مرحوم حاجی کمالالدین نراقی
مرحوم حاج کمالالدین یکی از علمای معروف اسلام و بسیار مرد محترمی بود و در نراق بر مسند شریعت جالس و نافذ الحکم و مورد قبول عامه و در مسجد جامع نراق امام جماعت و فیالواقع از تدین و درستکاری وحید عصر خود بود پس از تصدیق این آئین مقدس یک روز در مسجد تشریف برده ما بین دو نماز از میان جمعیت برخواسته و کفشهای خود را در زیر بغل گرفته میفرماید حضرات ببخشید و از مسجد خارج میشوند و به منزل خود تشریف میبرند. ولوله در میان آن جمعیت افتاده و هر کس یک عنوانی اظهار میدارد. برخی از جهال این عمل را حمل بر جنون و بعضی تصورات دیگری نموده اما جناب حاجی کمالالدین از همان روز به بعد در منزل خود منزوی و گاهگاهی از بعضی اشخاص فهیم دعوت میکرد و با آنها بیانات سرّی اظهار میفرمود و همواره اوقات خود را صرف خدمات امر مینمود و با احبای آن سامان معاشر بود تا بعد از شهادت حضرت اعلی چون ذکر یحیی انتشار داشت و جمال قدم را ایشان مینامیدند مرحوم حاج کمالالدین مکتوبی به عنوان یحیی به بغداد نوشته و معنی این آیه را از او استفسار نموده بودند کل الطعام کان حلاً لبنی اسرائیل الا ما حرم اسرائیل و علی ثقیه الی آخر. یحیی یک جواب غیر ما انزل الله داده بود به نحویکه به کلی سلب اعتقاد جناب معظم له از یحیی شده و مدتی را متفکر و افسرده بودند تا اینکه مکتوبی از طرف جمال قدم جل ذکره الاعظم به افتخار حاج کمالالدین شرف صدور یافته و تفسیر آیه مبارکه را که منظور او بوده مرقوم پس از زیارت فوقالعاده مسرور و مقصود مرا دریافتند.
باری جناب حاج کمالالدین قصد مسافرت دارالسلام بغداد را نموده با عیال محترمه خود مسماة به سیده خانم فرزند مرحوم میرزای قمی و همشیرههای خودشان آقا بیگم و جهان خاتون به اتفاق مرحوم آقا محمدجواد و متعلقهشان آمنه خاتون صبیه حاجی علی نراقی و مرحوم حاجی میرزا علیاکبر آقا زینالعابدین با عیالش و آقا محمدباقر و حاجی علی از نراق روانه بغداد و به آستان مبارک حضرت بهاءالله مشرف و مدتی حضور مبارک بودند تا اینکه یک روز جمال قدم به عنوان بازدید منزل حاجی کمالالدین تشریف فرما میشوند. حاج کمالالدین طفل خود را میآورد جلو قدوم مبارک قربانی کند. جمال قدم ایشان را منع و دربارهشان اظهار عنایت و لطف بیاندازه مبذول فرمودهاند. پس از مدتی از حضور مبارک اجازه مرخصی گرفته عازم نراق میشوند ورود نراق اهالی احترامی به جا نیاورده حتی برخی دیدن هم ننمودند.
جناب حاج کمالالدین پس از مراجعت از بغداد در منزل خود منزوی و از مردم کنارهجوئی داشته ولی شبها به طور خفی با احباب مراوده و مجالست مینمودند و محافل تبلیغ داشته در نتیجه چند نفری از اشخاص برجسته اهالی نراق از قبیل برادر خودشان آقا محمد و آقا جعفر و آقا عبدالوهاب و پسر او و آقا محمدکاظم ناظمالتجار و ملامحمد تقی فرزند مرحوم ملامیرزا جان و فرزندان خودشان آقا میرزا نورالدین و آقا میرزا علی را تبلیغ و در شبهای جمعه فرزند خود آقا نورالدین را برای تبلیغ اهالی یادقان که تقریباً در پنج فرسخی نراق است میفرستند و در آن قریه مجلسی تشکیل میدهند و ایام عمر خودشان را صرف خدمات امرالله مینمایند.
جناب آقا محمدجواد که به اتفاق مرحوم حاج کمالالدین حضور مبارک مشرف بودند هنوز در بغداد حضور مبارک بودند و عنایت زیاد در حق ایشان میشد و عیال ایشان که در نراق عقد اسلامی شده بود مجدداً در بغداد جمال مبارک به فم اطهار خودشان خطبه عقد امری بین آنها جاری فرمودند و در مدت اقامت بغداد عیال آقا محمدجواد در بیت مبارک مشغول خدمت و خود ایشان نیز کاتب وحی بودند.
چون در نراق انتشار میدادند که آقا محمدجواد به نراق نخواهد آمد مرحوم حاجی مهدی والد ایشان نظر به اینکه به این فرزند علاقه مفرطی داشت و از مفارقتش بیصبر و ثبات شده بود گریه و زاری مینمود با اقارب و خویشان مذاکره و قرار شد حاجی مهدی شرحی حضور مبارک عرض نماید که من فرزند مرا از شما میخواهم. حاج مزبور هم عریضه نگر و استدعای مراجعت فرزند خود را نمود. حضرت بهاءالله به آ محمدجواد امر فرمودند که باید با خانواده به نراق بروید. جناب آمحمد جواد فوراً اطاعت نموده حرکت کردند و به نراق تشریف آوردند و با مرحوم حاج کمالالدین متفقاً مشغول به تبلیغ شدند و شبها از اشخاص لایق و قابل دعوت و صحبت میفرمودند. این دو وجود مقدس محترم باعث احیای چندین نفر در نراق شدند تا اینکه اعمال حسنه و تبلیغات مفیده آنها به معرضین گران آمد. یک شب از طرف میرزا محمدعلی نام (شیخالاسلام نراق) که در آن زمان اقتدار و نفوذی داشت به یک نفر از نوکرهای حکومت محل و با چند نفر از اراذل و اوباش محله قلعه اجتماع نموده و از دیوار بامهای خانه همسایهها به وسیله نردبان به خانه مرحوم حاج کمالالدین ریخته شرارتهای غیرمنتظره نسبت به آنها وارد نموده که شرحش از حیز تحریر خارج است . بعد از تمام این ظلمها بعضی را کتبسته و جناب آ محمد جواد را کشف العوره نموده با وضعیت اسفآوری در همان حالت آنها را به خانه شیخالاسلام برد، و خفت زیاد به آنها داده و به منزل مشهدی احد نام نماینده حکومت محلات که در نراق بود فرستادند و به تحریک شیخالاسلام اذیت و آزار زیادی نمودند. خلاصه صبح از طرف شیخ مزبور عده به خانههای اهالی رفته از بزرگان و اشراف نراق از قول مشهدی احد به منزل حکومت دعوت نمودند و احباب را دسته دسته مجبوراً از خانهها بیرون آورده جلو این مردم میاندازند کف زنان و پاکوبان آنها را به منزل حکومت وارد میکنند و آمحمد جواد را کشف العوره دست به عقب بسته در زیر درخت نگاه داشته مردم تماشا میکنند و این عمل تا ظهر به طول انجامیده بعد از نهار آنها را به طرف محلات حرکت میدهند. فامیل و بستگان آمحمد جواد رعایا و نوکرهای خودشان را جمع کرده با کلیه اقارب و خویشان بیرون دروازه نراق اجتماع نموده که آنها را از دست آن اشرار بگیرند. بعد از زد و خورد بسیار موفق نمیشوند و آنها را به محلات میبرند و چند روزی محبوس مینمایند و پس از اندی او را به طهران حرکت میدهند. مدتی هم در طهران محبوس بودند تا بالاخره به مساعدت مرحوم مستوفیالممالک آنها را مرخص و به نراق میآیند و با مرحوم حاج کمالالدین متفقاً در شبها مجلس تبلیغ تشکیل داده و عده از اقارب و اباعد را تبلیغ نمودند تا اینکه این گزارشات را اهالی نراق به کاشان به حاج ملا محمد فرزند مرحوم حاج ملا احمد فاضل نراقی که عموزاده مرحوم حاج کمالالدین بودند اطلاع دادند ایشان هم در آن زمان با نفوذ و اقتدار که آوازهاش در حدود ایران اشتهارد داشت به نراق آمده و با اینکه با حاج کمالالدین عموزاده حقیقی بودند حکم کرد حاج کمالالدین را حاضر نموده چوب و فلک آورده آن وجود مقدس را به فلک بسته عمامهاش را زیر سرش گذارده در میان جمعیت چوب زیادی زدند و بطوری این عمل را ادامه دادند که بالاخره در زیر فلک ضعف و غش کرد و با همان حال ضعف او را به دوش کشیده به خانه بردند و تا مدت مدیدی یک نفر جراح موسوم به استاد یوسف ولد استاد عابدین مشغول زخمبندی و معالجه پای آن جناب بود تا اینکه بهبودی یافت. معذلک معظم له تا مدت حیاتش به نهایت درجه در خدمت امرالله کوشید و تبلیغ کرد ولی در انظار مردم عوام خیلی خوار و ذلیل بود تا سنه 1297 قمری به همین منوال خانهنشین و در سال 1298 دار فانی را وداع و به ملکوت باقی صعود فرمود و در صحن شاهزاده سلیمان خارج دروازه نراق در ایوان وسط دست چپ مدفون است.
قسمتی از شرح حال آقا محمود اخوی آقای حاج کمال الدین بعد از تصدیق امر حضرت اعلی و حضرت اقدس ابهی به همین طورها خانهنشین و با نهایت ذلت عمر خود را به سر میبرد. یک روز ملازم ایشان غافل از اینکه ماه رمضان اسلامی است از درب خانه بیرون میآید و چند دانه آلوچه در دست او بوده مشغول خوردن است. عابرین دور او را گرفته و بیخ گلوی او را فشار داده آلوچه را از دهن او بیرون آورده و کتک و صدمه زیادش میزنند و بالاخره با چند نفر از جهال اوباش او را به منزل حکومت برده فریاد واشریعتا را بلند مینمایند. حکومت هم چوب و فلک حاضر نموده آن بیچاره را چوب زیادی میزند. این واقعه را به جناب آ محمود اطلاع میدهند فوراً مشارالیه به منزل حکومتی تشریف میآورند که ملازم خود را مستخلص نمایند. حکومت با حالت غضبناکی میگوید یک پای آقا محمود را هم با پای ملازمش بسته و با نهایت شدت هر دو را چوب میزنند. از برای استخلاص آنها چند نفر از رؤسا محل میآیند و آنها را مستخلص مینمایند و به خانه میبرند. آن مرحوم هم مدتی در خانه منزوی و بعد از مدتی تمام متعلقات خود را برداشته به طهران میروند و مشغول تدریس اطفال روسا و متمولین طهران میشوند تا آنکه خداوند دشمنان او را در وطن خوار و به اسفل من النار راجع نمود و جناب آقا محمود روز به روز بر عزت و جلال و عظمتش افزوده گردید و فرزندهایی مثل میرزا عطاءالله خان صنیع السلطان که عیالش از اقارب نزدیک حضرت بهاءالله است و فرزند دیگرش آقا میرزا نصرالله خان محقق الدوله که با کمال عزت و شرافت زندگانی مینمایید دارا شد.
قسمتی از شرح حال حاج میرزا علی اکبر مرحوم آقا زینالعابدین نراقی آنچه را از احباب قدیم به دو قسم شنیدهام علی اختلاف الروایات به عرض میرسانم:
قسمت اول – آنکه با عیال خودش مسماة به ستاره بیگم صبیه محمدباقر و حاج علی به اتفاق مرحوم آقای حاج کمالالدین به بغداد حضور مبارک حضرت بهاءالله مشرف و مدتی هم حضور مبارک بودند و به قصبه نراق مراجعت کردند ولی در بین راه به ملاحظه بعضی مذاکرات محلی به نراق نیامده به مشهد خراسان عزیمت نمودند و چندی در آنجا اقامت نموده تا آنکه عیالش در مشهد به رحمت ایزدی پیوست. مشارالیه از مشهد به همدان مسافرت مدتی در همدان مشغول تجارت بود بعد از آن حامل وصول حقوقالله بودند تا زمانیکه حضرت بهاءالله در بغداد تشریف داشتند وجوهات را دریافت و به حضور مبارک تقدیم و رسید گرفته به صاحبان وجوه میرسانیدند.
قسمت ثانی – آنکه اوایل ایام بغداد جناب نبیل زرندی در همدان ادعائی کرد حاج میرزا علیاکبر از نراق به همدان رفت و ایشان حاج معظم له را با عبدالرحیم آقا کثیر نراقی با دو نفر دیگر مأمور نمود که باید بروید بغداد و سر میرزا حسینعلی را به فاصله دو هفته دیگر برای من بیاورید. این چهار نفر روانه بغداد شدند و به محض اینکه حضور مبارک مشرف شدند به شرف ایمان فائز و مجذوبانه مراجعت به نراق عیال خود را بداشته در ثانی روانه بغداد شدند پس از مدتی توقف اجازه مرخصی گرفته به طرف همدان رهسپار و از آنجا به خراسان تشریف بردند.
سرگذشت خود فانی محمد علی فروغی نراقی
(قسمت چهارم)
این بنده علی فرزند مرحوم میرزا ابوالقاسم در سنه 1302 قمری در نراق در سن 19 سالگی با محمدجواد عموزاده قرار شرکت داشته برای تجارت به سمت چاپلق و بختیاری رفتیم پس از چهار سال محمدجعفر عموزاده در موقع رفتن به همدان در گدار کورچک واقع در حوالی کزاز عراق به واسطه صاعقه وفات نمود. بعد از آن خود بنده با یکی دو نفر نراقی در آنجا شرکت داشتیم و مشغول تجارت بودیم. خلاصه قریب ده سال یا بیشتر در چاپلق و نراق بود. در سال 1313 قمری به نراق آمده و در آنجا سکونت دائمی اختیار نموده مشغول تجارت شدم تا اینکه در شب نهم محرم به اصطلاح خودمانیها شب عباسعلی که در نراق تکیه عزاداری حضرت سیدالشهدا را در مدرسه میبستند و مردمان ریائی هم سال به سال بر زینت و تجملات تکیه از قبیل اسباب چراغ و پارچههای قیمتی و قالیچههای ممتاز و هر کس دارای اشیاء تجملی بود به مدرسه که محل عزاداری است آورده و آنجا را به بهترین سلیقه تزیین نموده روضهخوانی میکردند و چون نزدیک به خاتمه میشد عده زیادی به انواع مختلف از قبیل سینهزن – زنجیرزن – عرب سیاهپوش و عده زیادی کفنپوش با شمشیر و قمه و قداره در محلهای نراق تا سحر گردش میکردند.
این بنده علی فرزند مرحوم میرزا ابوالقاسم در سنه 1302 قمری در نراق در سن 19 سالگی با محمدجواد عموزاده قرار شرکت داشته برای تجارت به سمت چاپلق و بختیاری رفتیم پس از چهار سال محمدجعفر عموزاده در موقع رفتن به همدان در گدار کورچک واقع در حوالی کزاز عراق به واسطه صاعقه وفات نمود. بعد از آن خود بنده با یکی دو نفر نراقی در آنجا شرکت داشتیم و مشغول تجارت بودیم. خلاصه قریب ده سال یا بیشتر در چاپلق و نراق بود. در سال 1313 قمری به نراق آمده و در آنجا سکونت دائمی اختیار نموده مشغول تجارت شدم تا اینکه در شب نهم محرم به اصطلاح خودمانیها شب عباسعلی که در نراق تکیه عزاداری حضرت سیدالشهدا را در مدرسه میبستند و مردمان ریائی هم سال به سال بر زینت و تجملات تکیه از قبیل اسباب چراغ و پارچههای قیمتی و قالیچههای ممتاز و هر کس دارای اشیاء تجملی بود به مدرسه که محل عزاداری است آورده و آنجا را به بهترین سلیقه تزیین نموده روضهخوانی میکردند و چون نزدیک به خاتمه میشد عده زیادی به انواع مختلف از قبیل سینهزن – زنجیرزن – عرب سیاهپوش و عده زیادی کفنپوش با شمشیر و قمه و قداره در محلهای نراق تا سحر گردش میکردند.
در شب تاسوعا که نهم محرم باشد هنگامه عجیب و غریبی برپا گردید. تمام آقایان و اعیان و تجار و اشراف محل سر و پای برهنه در جلوی دستهها میرفتیم و از کوچه و محلههای نراق عبور میکردیم تا درب خانه حاج محمدعلی که یکی از تجار محترم بود رسیده ایشان با اشاره تعارف و اصرار زیاد نموده بنده را به خانه خود برد که رفع خستگی بود هوا هم بینهایت گرم بود. سکنجبین و یخی هم آورد با همدیگر خوردیم. در این ضمن اظهار داشت فلانی در هر دور و کوری که مظاهر الهی ظهور میفرمایند و برای هدایت و ثبات خلق مبعوث مینمودند که البته در تواریخ و کتابهای آسمانی خوانده و یا شنیده باشید بد را به خود آنها رقر و احترامی نمیگذارند بلکه با نهایت ذلت و خفت و خواری معامله مینمایند. بعد از آنکه کلمه آنها در نفوس نفوذ و صیت امرالله مرتفع و عالم را احاطه نمود سلاله را بنای آنها مجتمع و همینطور که فعلاً ملاحظه مینمایید به سر سینه میزنند و عزاداری مینمایند. آیا شما مایل هستید من از واقعه آخرالزمان که از قول علمای اسلام شنیده و در تاریخ دیدهام جهت شما نقل کنم؟ عرض کردم بسیار بسیار مایلم بفرمائید. ایشان با نهایت ملاحظه و احتیاط بنای صحبت را گذاشت و سرگذشت حضرت نقطه اولی را بیان فرمود. بنده دیدم این بیانات با مزخرفاتی که دیگران در حق این طایفه نسبت میدهند خیلی منافات دارد کم کم طرف سئوال و جواب شدم و حالم تغییر کرد. با این همه نصف شب شده بود. میل نداشتم از خدمت ایشان برخیزم. بالاخره حاج مشارالیه ملتفت حال بنده شد و قدری با جرئت تر بیاناتی فرموده بالاخره کتاب مبارک بیان را حاضر و چند سطر از هر صفحه تلاوت فرمود.
پس از آن خداحافظی نموده به منزل آمده خوابیدم ولی چه خوابی غرق بحر تفکر و تحیر و پریشان حالی بودم. بعد از دو سه روز از ایشان به منزل دعوت نمودم معلوم شد اطمینان ندارند به عذرهای متعذر شدند مجدداً بنده به منزل ایشان رفتم و سئوالاتی نموده جوابهای کافی شافی شنیده و ضمناً شرحی را که حضرت رب اعلی بر سوره کوثر فرمودهاند تلاوت نمودند تقریباً تا مدت شش ماه بنده را به منازل و مجالسی که فامیل خودشان حضور داشتند میبردند تا آنکه به شرف ایمان مشرف و فائز گشتم تا اینکه حضرات بهائی از حال بنده واقف مرحوم معاون التجار آقا محمدکاظم ناظم التجار را نزد فدوی فرستادند که من میل دارم با شما شراکت نمایم و با آن بیانات شیرین و جذابشان که در قلبم تأثیر نمود. قبول کردم و ضمناً شرط کردم که اگر یک حجره در تیمچه مرحوم حاجی مهدی برای من تهیه فرمائید حاضرم مشارالیه هم روبروی درب کاروانسرا حجره خوبی بنا کرد و در آن حجره مشغول تجارت شدیم و ضمناً بنای مذاکرات را نهاد و شبها اغلب با ملا محمدتقی عموزاده به منازل یکدیگر به صحبتهای امری مشغول تا اینکه حقانیت جمال مبارک به فانی ثابت و محقق گردید. در این بین با آقا محمدکاظم برای خرید اجناس به قم رفتیم در سرای بزرگ صدراعظمی منزل گرفتیم.
حضرات زردشتی در آنجا تجارت داشتند نسبت به ماها فوقالعاده محبت و مهربانی مینمودند مخصوصاً ارباب بهمن خدامراد و ارباب سیاوش و مرحوم مشهدی عبدالرزاق ترک که در دالان سرای صدر اعظمی حجره داشت و خانهاش در ابرقو که به شهر نو مشهور است و فعلاً یک قسمت آن حظیرة القدس میباشد و در سنه 1322 قمری صندوقی که محتوی عرش اطهر حضرت اعلی به وسیله آقای آقا سید اسدالله اصفهانی حمل و یک شب همان صندوق در اطاق بیرونی حیاط مزبور بوده فعلاً محل نامبرده متبرک و زیارتگاه عموم احبای الهی است.
خلاصه در قم بینهایت مورد لطف و مهربانی احباب شدیم و در یکی از شبها که در منزل میرزا بهمن خدامراد دعوت داشتیم چون از کیفیت و راحت کام مبارک حضرت بهاءالله کاملاً مطلع نبودم از خوردن شام خودداری نمودم . جناب بهمن ملتفت شده سر سفره شروع به صحبت فرموده اظهار داشتند که اولاً من هم مثل آقا کاظم رفیق شریک شما بهائی هستم معتقدات من و ایشان یکی است و حالا که شما هم بهائی شدهاید باید آیه مبارکه عاشروا مع الادیان کلها بالروح و الریحان را سرمشق قرار دهید. بعد از آنکه اطلاعاتم زیادتر و از حال ایشان مستحضر شدم مشغول غذا خوردن شدیم و مدت توقف در قم اغلب با احبای الهی انیس و جالس بودیم. این بود شرح تصدیق فانی شرح بلیات و صدمات وارده را به جای خود مشروحاً به عرض خواهم رسانید.
(قسمت پنجم)
ورود جناب میرزا قابل آباده به نراق
جناب آقا میرزا فاضل آباده برای تبلیغ به نراق تشریف فرما و به منزل آقا محمدجواد وارد آن مرحوم همه شب از احباب و بعضی اشخاص مبتدی دعوت میفرمود من جمله یکی از مبتدیان محمدتقی فرزند آقا نصرالله خالهزاده اینجانب که به آمدن مجالس میل مفرطی داشت تا اینکه نوبت دعوت به آقا محمدکاظم و بنده رسیده ایشان هم او را دعوت و همچنین بنده چند شبی را که فاضل آباده تشریف داشتند از خالهزاده دعوت نمودم و این مرد مشتاقانه حاضر بود و خیلی هم مورد توجه گردید چون آمد و رفت مشارالیه در مجالس و محافل شهرتی پیدا نمود مغرضین مطلع شده آتش بغض و حسد آنها شعلهور گردید. یک روز در مسجد جامع در ایام ماه رمضان مرحوم آمحمد تقی به مسجد آمده و در صف جماعت مشغول نماز بود. میرزا موسی فرزند ملا آقا جان که یکی از زهاد و اعیان نراق بود وارد مسجد شد و آمد و نماز جماعت که محمدتقی به نماز مشغول بود در حالت رکوع دست انداخت و از پشت سرشان کمر او را گرفت و از میان صف کشید و چنان پرتابش نمود که چند نفر از صفوف جماعت را بر هم زد و با اینکه مشغول نماز بودند بلند بلند بنای فحاشی و بدگوئی را گذاشت که فلان فلان شده شبها به مجالس بابیها حاضر میشوی و روزها به صف جامعت مسلمین میآیی داخل به نماز میشوی و نمازهای مردم بیچاره را ضایع و باطل میکنی. خلاصه این مرد بیچاره در میان این جمعیت مسجد به اندازه خجل شد که نمیتوانست از چه محلی خارج شود ولی منتقم حقیقی چنان انتقام کشید که شرح آن در حیز تحریر نگنجد در اندک مدتی اسم و او و برادرانش که بعداً شرح آن را به عرض خواهم رسانید از صفحه روزگار برانداخت و عمارت نشین آنها فعلاً لانه کلاب و محل فسق و فجور اشخاص قمار باز گردیده است. انظر کیف کان عاقبة الظالمین.
(قسمت ششم)
قسمتی از شرح حال مرحوم آ محمد جواد و برادرشان آمحمد باقر فرزندان مرحوم حاجی مهدی نراقی
این دو برادر در وجود مقدم ؟؟؟؟ میبردند و در همدان و کردستان تجارت داشتند و بیشتر اوقات در آن حدود متوقف ولی علاقه اصلی آنها و اقامتشان در نراق بود و در حدود همدان و کردستان که تشریف میبردند کلیه حواسشان صرف تبلیغ امرالله و تشکیل محافل و مجالس امری بود و همچنین به نراق هم که تشریف میآوردند به خدمت امرالله مشغول بودند. هر مبلغی که برای امر تبلیغ به نراق تشریففرما میشد به منازل این دو برادر ورود مینمود و از پذیرائی آنها ذره فروگذار نکرده خودداری نمینمودند و شبها مجلس تبلیغی در منزل خودشان تشکیل میشد تا اینکه در سفر اخیر در سال 1318 قمری به نراق تشریف آوردند بعد از مدتی آقا محمدجواد مریض بستری شدند. چون این بنده با آفضل الله معاون التجار پسر ارشد ایشان شراکت داشته و اغلب شبها با آنها منزل ما یا ما منزل آنها بودیم. روزی آفضل الله با حالتی پریشان درب حجره آمده اظهار داشت ابوی مریض شده و حالش خیلی بدست. فوراً برخواسته طبیب برای ایشان حاضر کردیم ولی معلوم بود که مرض ایشان سخت است پس از چهار الی پنج روز طول مدت کسالت دار فانی را وداع و به ملکوت ابهی صعود نمودند و در صحن شاه زاده سلیمان در همان ایوانی که جسد مبارک مرحوم حاجی کمالالدین مدفون است ایشان را نیز دفن نمودند و مجلس ترحیم مفصلی برای ایشان برپا نمودند که نظیر آن تا آن زمان در نراق دیده نشده بود. اتفاق قابل نگارش که شرح آن لازم است در این صفحه تصویر شود و باعث عبرت اولی الالباب گردد به شرح ذیل است:
یک شب از شبهای عزاداری مرحوم آمحمد جواد که تمام اعیان و اشراف نراق در منزل آقا فضلالله معاون التجار در مجلس ختم دعوت به نام داشتند مدعوین پس از انجام نماز از مسجد جامع نراق بیرون آمده و به طرف منزل خودشان میرفتند و در ضمن ما بین چند نفر اعیان میرزا موسی و برادرانش و حاجی محمدرضا و فامیلش و عده زیادی که از مسجد خان و بنده هم جزو آنها بودم و عقبتر از آنها راه میرفتم دیدم حاجی محمدرضا به آمیرزا موسی اظهار کرد آقا عمو شب را در مجلس ختم دعوت داریم میرویم یا نه مشارالیه جواب داد من ماندهام فکری چطور در مجلس ختم این طایفه برویم. حاج محمدرضا مجدداً اظهار داشت چون ماها کرایهنشین سرای حاج مهدی و آنها مالکین کاروانسرای مزبور هستند نمیتوانیم با آنها مخالفت نمائیم. میرزا اسدالله اخوی کوچک میرزا موسی اظهار نمود بیائید برویم کلوا والعنوا بنده هم در این بین که مشغول صحبت بودم همراه بردند و به اتفاق به مجلس ختم رفتیم از پلههای بالاخانه بالا رفتیم و میرزا اسدالله مزبور که آخر همه بود عقب سر ما از پله بالا آمد و از بالای پله آخری از سر به زیر افتاد و چون سنگفرش بود آسیب سخت دیده بطوریکه قادر به حرکت نبود او را به دوش انداخته به منزلش بردند به موقع شام خوردن برادرش جویای حال او شد. گفتند از پله پرتاب شد و او را به منزل بردند. روز چهارم پس از معالجه که جراحان مشغول بودند فوت نمود. کلوا والعنوا ثمر خود را عاید کرد فاعتبروا یا اولی الابصار.
راجع به جناب آ محمدباقر اخوی آمحمد جواد نراقی که برای مرحوم برادرش از همدان به نراق آمده بود یک روز ایشان را سوار الاغ در کوچه حمام حاجی جعفر در حالتی که ملازمش جلوی مال را داشت مشاهده نمودم که سواره گریان و لرزان میفرمودند. آخر ای مردم ما چه بدی در حق شما کردهایم که این نوع ظلم و ستم درباره ما مینمایید. پدران ما آن همه آثار خیر از قبیل آبانبار و حسینیه و کاروانسرا و بازار و مسجد و حمام در نراق برای شماها ساختهاند که شما در عوض آتش بر سر ما بریزید. فانی رسیده تکبیر عرض کردم دیدم آن مرد بزرگوار علیل که مرض رعشه داشت در اثر ریختن آتش تمام سر و گردن او سوخته و تاولهای سخت زده و عمامه مبارکش مانند غربال سوراخ سوراخ شده است و ملازمش با دستمال مشغول خاموش کردن آتش و پاک کردن ایشان است. پرسیدم این آتش از کجا است فرمودند از این پشت بام حمام بر سرم ریختند بنده برای توفیق به پشت بام مزبور رفتم که ببینم این عمل زشت بیشرفانه از طرف کیست. دیدم عباس نام فرزند حاج محمدابراهیم با دو نفر پستفطرت بودند و این مرد محترم بزرگوار در فشار این از خدا بیخبران شریر فاسد الاخلاق بود. چندان توقفی در نراق نفرمودند بعد از چندی به همدان تشریف بردند و از شدت ناخوشی رعشه که دیگر قادر به حرکت نبودند در همدان وفات کردند. دیگر اطلاعی از مقبره آن مرحوم ندارم که در کجا دفن شده است نورالله مرقده.
(قسمت هفتم)
شرح معرفی شیخ محمد محلاتی و آمدن او به نراق و روشن کردن کلیه آتش فتنه و فساد در آن سامان و منع احبای الهی از حمام و تبعید چندین نفر از بهائیان نراق
این شیخ محمد پسر حاج شیخ ابوتراب محلاتی بود که در محلات فامیلا به طایفه گاو مشهور بودند و لازم بود قبلاً او را معرفی نمایم.
تمام فتنه و فسادی که در نراق رخ داد از ناحیه این مرد خدا ناشناس شیطان طبیعت خناس حاصل گردید. پدر مشارالیه در محلات امام جماعت و بسیاری از مردم عوام دور آن را گرفته و متنفذ بود چون نایب حسین نراقی کدخدا و نایب بود و در اول هر سال برای تجدید حکم نیابت به محلات میرفت مایل بود حاج شیخ ابوتراب مذکور حامی و طرفدار او باشد به این واسطه شیخ محمد پسر حاج ابوتراب را که 27 الی 30 سال داشت و بیسواد بود برای انجام منظور خود و خدمت به حاج شیخ ابوتراب او را به عنوان روضهخوانی ماه محرم و صفر به نراق دعوت میکرد و این شخص همه ساله در ایام مذکوره به نراق میآمد. اهالی هم محض خاطر نایب حسینخان از او احترام زیادی مینمودند حتی اینکه در کوچه و بازار در موقع عبور قلیان بی پوچ بلور سرمینا دنبال سر او میبردند و از هر مکانی عبور مینمود و در سال مبلغ خطیری به علاوه تعارفات فوقالعاده از روضهخوانی نراق عایدش میشد و همه شب او را به ضیافت دعوت مینمود و پیشرفت کار خود را با بدگوئی و ضدیت با طایفه بابی و بهائی قرار داده بود بطوریکه از ابتدا تا انتهای روضه او فقط بابیها و بهائیان را با صدای خشن عنوان و محدثی میکرد مثلاً اغلب در بالای منبر به مردم عوام خطاب میکرد و نعره میزد ای کلاه نمدیها تا عمر کردهاید آیا شنیدهاید که ماه نوزده روز باشد یا اینکه بالای منبر میگفت اگر این طایفه راست میگویند محمد باقی حلاج را (مقصودش جناب آمحمد باقر فرزند حاجی مهدی بود که به مرض رعشه مبتلا بودند) شفا بدهد و اگر آن را نمیتواند شفا بدهد مرا مثل او کند. باری به وجاهت و جوانی که داشت و سرخ و سفید چاق بود قسمتی از زنهای مسلمین هم او را دوست داشته و در مسجد جامع نراق برای دیدن او پای منبرش حاضر میشدند ولی آواز نداشت و صدای او مثل ان انکر الاصوات لصوت الحمیر بود و این خدانشناس آشوبی در نراق برپا کرد که خدای متعال شاهد و گواه است که اگر بخواهم مشروحاً بنگارم مثنوی هفتاد من کاغذ شود. خلاصه این شخص در نراق عیالی اختیار نموده مشغول فتنه و فساد گردید. تمام وقایع و اشکالاتی که از اطراف اهالی نراق نسبت به احباء آن سامان میشد تمام در اثر تحریک و کلمات شیخ محمد بود که ذیلاً عرض مینمایم:
اول – در اثر کلمه این خدانشناس حاج فتحالله نراقی بدون جهت با عده از رفقای جهال خود به دکان آقا حبیبالله جبرئیل که من در آنجا بودم و چون مشارالیه از احباب بود برای ملاقات او رفته بودم ریخته و بنده را به اندازه زدند که خدا میداند. اینقدر به اینطرف و آنطرف مرا کشیدند که گوشم را پاره کرده و تمام لباس و بدن قدری خونآلود شده و آثار خون مسافت زیادی را که از درب دکان آقا حبیبالله تا درب حجره خود فانی بود دیده میشد.
دوم – در نتیجه کلمه این بی همه چیز بود که ماها را منع از حمام نموده و در شبها هم که به طور مخفیانه به حمام میرفتیم در ساعت 5 و 6 از شب گذشته باز هم عده از اراذل و اوباش که سردسته آنها علیاکبر ولد حاجی حبیبالله نراقی بود و با چوب چماق میرختند و ماها را اذیت و آزار میکردند.
سوم – اثر کلمه این ظالم غدار بود که آقاخان ولد میرزا آقا یوسفی خود را سردسته قرار میداد و عده زیادی از اشرار را جمع مینمود و آقای میرزا احمدخان در بدو امر مؤمن و خادم و از طایفه نجبای نراق بودند با خفت در میان کوچه و بازار او را گرفته میکشیدند و میگفتند او را میبرم حضور شیخ محلاتی مراد خود را لعن کند.
چهارم – نتیجه تحریکات این بیانصاف بود که در خانه آقا میرزای قلعه ولد عبدالکریم نراقی در مجلس دویست الی سیصد نفری حضور مجتهدشان میرزا موسی ملا آقاجان پدر پیر محترم عالم این بنده را به گفتارهای زشت خجل و منکوب مینمود حتی اینکه اهل مجلس که به آمیرزا موسی در موقع صرف شیرینی میگفتند شما چرا پشمک میل نمیکنید اظهار میداشت که من پشمک را دوست ندارم چون شبیه ریش پدر بابی است.
پنجم – در نتیجه شیطنت و خصومت این خدا ناشناس بود که غدغن میکرد نانوا و قصاب نان و گوشت به ماها ندهند و در این خصوص با نهایت سختی و مذلت و فشار بسر میبردیم تا اینکه بعضی از اقارب خودمان بروند به اسم خودشان نان و گوشت تهیه و خریداری نموده به ما بدهند.
ششم – در اثر خیانت نفس این بیرحم بود که محمد ولد مشهدی رضا را در نراق لقب نایب الزمانی داده بودند و شمشیر در کمر او بسته با عده زیادی که هر یک ترکههای چوب بلند در دست داشته در کوچه و بازار گردش میکردند و هر وقت با ماها مصادف میشدند آب دهن بر سر و صورت ما میانداختند و ما را پیش اهل بازار و عابرین خفت داده و در میان کوچه جلو زنهای ما را گرفته و آنها را از رفتن حمام منع میکردند.
هفتم – در اثر تفتین این ستمکار بود در موقعی که این بنده بر حسب تلگراف حاجی آقا محمد نراقی که برای فوت پدرش از همدان مخابره نموده بود که مجلس ترحیم بگیریم و بنده هم در مسجد جامع نراق وسائلی تهیه و بنا به دستور حاج مشارالیه از واردین پذیرائی مینمودم حبیبالله حاجی مهدی که صدر راونجی به گرفتن یک جعبه جوز قند تعارفی لقب رئیس التجاری را در طهران جهت او گرفته بود با عده از اراذل و اوباش و سادات محله دیناران که در نراق به رذالت معروف و مشهورند جمع نموده و یک دفعه داخل مسجد شدند و فریاد واشریعتا را بلند کردند که به چه جهت یک بابی نجس به مسجد مسلمانان آمده و عنواناتی خارج از قاعده اظهار داشت که بازگوئی آنها را از حیز ادب خارج میدانم با نهایت خفت و افتضاح این عبد را از مسجد بیرون و با اینکه مقداری زیاد برنج جهت شام و نهار این مردم بر حسب تلگراف حاج آقا محمد تهیه و آب ریخته بودم این قضیه پیش آمد نمود. انجام این خدمت را به عهده محمدرضای حاجی اسدالله و آقا میرزا محمد ولد محمد یوسف واگذار نمودم و از مسجد خارج شدم.
هشتم – از اثر بغض و کینه دینی این بیانصاف بود که حبیبالله حاجی مهدی فوقالذکر را در موقعی که آقایان مجتهدین کاشان در ایام تابستان به عادت همه ساله به سرای تفریح و سورچرانی به نراق میآمدند و اهالی عموماً به استقبال میرفتند و ما هم ناچار و مجبور بودیم به استقبال برویم. در سال 1321 قمری حبیبالله مذکور به عنوان استقبال آنها جلوتر به مشهد اردهال رفته و شب در خانه حاج میرزا حسین مشهدی که آقایان در آنجا میهمان بودند میرود و در آنجا کاظم سیاه نوکر آقایان را که مقدم بر سایر نوکرها بود دیده و وعده یکپارچه فاستونی برای قبا به او داده که موقع ورود به نراق علی و محمدکاظم برای استقبال میآیند نگذاری دست آقایان را ببوسند آنها را ممانعت کن و به کنار انداز و نگذار نزدیک بیایند. گرچه ما در این قسمت بوسیدن دست را بر حسب نص کتاب مبارک اقدس حرام میدانستیم و برای این فعل حرام حاضر نبودیم ولی از آنجائیکه مجبور به رفتن استقبال بودیم وقتی که نزدیک شدیم در میان این جمعیت زیاد فریاد کاظم سیاه بلند شد و سواره تازیانه به دست دنبال ما افتاد و ما را از میان این جمعیت کثیر به کنار برد و نعره میکشید که دور شوید لازم نیست دست آقایان را که دیگران میبوسند شماها ملوث کنید و ما را به طرف رودخانه و پشت باغات نراق و قنات آصفآباد فراری کردند و تقریباً دو ساعت از شب گذشته با حالتی خسته و فرسوده به نراق آمدیم.
نهم – از تحریکات این بیوجدان بود که عباس حاجی محمدابراهیم بدون علت و جهت هیزمهای پشتبام حمام حاجی جعفر را متدرجاً آتش میزد و بر سر آقا محمدباقر حاجی مهدی میریخت و آن بیچاره با آن تن علیل رعشه دار که قادر به حرکت نبود ناچار به روی مال سواری خود میغلتید و فریاد و فغان مینمود و استعانت از حق میجست.
دهم – به واسطه حب ریاست و اطاعت نفس شیطانی این خدا ناشناس بود که ملاجعفر روضه خوان کاشی شکل عمر میساخت و یا پانصد نفر اراذل و اوباش در کوچه و محلات نراق گردش میکرد تا بالاخره به درب خانه بنده و آقا محمدکاظم که میرسید اشکال مصنوعی را که درست کرده بودند آتش میزدند و لباسهای پاره پاره او را از حصار حاجی کاظم که جنب منزل ما بود به خانه ما میانداخت و لعن میکرد و جمعیتی که دور او جمع بودند نعره بیش باد بیش بادشان به آسمان میرفت.
یازدهم – به علت نفسپرستی این لامذهب بود که تمامی اعیان و اشراف و رؤساء محل متحد و در خانه محمدرضای حاجی اسدالله جمع شده و معاهده در قلع و قمع این حزب مظلوم نموده و جارچی در کوچه و بازار کرده و جار کشیدند که فردا باید جمیع اهالی از هفت ساله الی هفتاد ساله در خانه آ محمد فاضلی مجتهد نراق حاضر شوند حتی کارگر و آبیار هم حق رفتن به صحرا ندارد و هر کس مخالفت کند خانه و اموال او را غارت خواهند کرد پس در روز معین عموماً در محل معلوم اجماع نموده هزاران نفر نعرههای یا علی یا علی را به فلک بلند نموده و زن و بچه و اطفال ما در خانهها لرزان و هراسان و گریان و اینها مشغول نوشتن عهدنامه و قسم خوردن با قرآن بودند و قرآن را به دست یکدیگر میدادند و اظهار میداشتند که ماها تا جان در بدن داریم باید بکوشیم و این طایفه را از نراق خارج کنیم و تمام آنها معاهده را امضاء و مهر نموده بودند. خلاصه این بنده علی و برادرم محمد پسرهای مرحوم ابوالقاسم و جناب آقا محمدکاظم ناظم التجار با فرزندش آقا علی و جناب آقا حبیبالله مشهور به جبرائیل و پسرشان آقا علی را منظور نظر قرار داده بودند و تصمیم گرفته بودند بیایند منزل ما را غارت کنند و خودمان را بکشند یا تبعید نمایند. باری همین چند نفر یک عرض شد در لیله چهارم فروردین 1324 قمری در ساعت پنج از شب گذشته از نراق پیاده خارج و به طرف کروگان جاسب روانه شدیم. ابتدا گذار پنجه جاسب به برف زیادی رسیده چند قدمی که از روی برف میرفتیم. شب تاریک جاده غیر معلوم با آن شدت سرمای گذار در آن نصف شب برای جستن جاده هر کدام به این دره و آن دره ویلان و سرگردان گاهی با پنجه دست از قله کوه و کمر بالا رفتن و زمانی خود را از بالای کوه به روی برف به دره پرت کردن با آن لباسهای یخ کرده که مانند تخته و چوب بهم میخورد و بدنمان از شدت سرما بطوری شده بود که قادر بر حرکت نبودیم. عاقبت عذاب الهی بر شیخ محمد محلاتی نازل شد که به موقع خودش قریباً شرح آن را به عرض خواهم رسانید. بالاخره با کمال مأیوسی و عدم اطمینان از زندگی با زحمات و صدمات طاقتفرسا سپیده صبحدم به مزرعه سروان جاسب رسیدیم و از آنجا به خط جاده افتاده و روانه کروگان جاسب (16)
شدیم و در خانه استاد علیاکبر نام که یکی از احباب بود وارد و نهایت پذیرائی را نمود و دو روز هم ماندیم چون راه گدار تا قم به کلی مسدود بود و امکان عبور و مرور نداشت و برای اینکه بیش از این مزاحم نشویم ناچار به منزل علیحده در خانه فرجالله نام رفتیم و قریب 11 روز در جاسب اقامت داشتیم. پس از باز شدن راه پیاده از آنجا به طرف قم روانه شدیم و در آن خط بین راه بهر جا که میرسیدیم مشار بالبنان بودیم که اینها بابیهایی هستند که از نراق خارجشان کردهاند در هر حال وارد قم شدیم و مدتی هم در آنجا مخفی و سرگردان بودیم و تلگرافات به طهران حضور محمدعلی شاه و مجلس شورای ملی و وزارت داخله عرض کردیم چون مجلس و شاه باهم مخالف بودند ترتیب اثری به عرایض ما نمیدادند تا اینکه روزی از طرف وزارت داخله پاکتی برای فانیان رسید حکمی به مدبرالسلطنه حکومت کاشان مرقوم داشته بودند که مساعدت کند و ما را به نراق رسانیده محرکین و اهالی را تعقیب نماید. فوراً حکم را برداشته به کاشان رفتیم. نراقیها و محرکین از این موضوع اطلاع حاصل نموده و در مقام عریضه نگاری به ملاهای کاشان بر میآیند و به مهر هزار نفر رسانیده و مضمون اینکه ماها عهد کرده و قرآن مهر نمودهایم که ولو هزار سوار با توپ به نراق بیایند اینها را راه ندهیم. ملاهای بیانصاف کاشان فوراً قریب یکصد نفر از سادات رضوی که سر دسته آنها عمادالاسلام بود سر برهنه شال به گردن به دارالحکومه میریزند و با داد و فریادهای واشریعتا و وادینا و وااسلاما دیوانخانه را روی صدا می اندازند که در حقیقت این هم قیامتی بود که برپا نموده بودند حکومت از این ازدحام و هیاهو و حرکات وحشیانه خائف و رنگش را باخته فوراً علیمحمد نام که نوکر حکومت و از احباب بود ما را مطلع ساخته گفت جای ماندن نیست و معجلاً از شهر خودتان را خارج کنید که کار سخت است ماها بهطور مخفی خود را به احباب رسانیده بهوسیله آقای سید نصرالله منزوی فتح آبادی محفل فوقالعاده گرفته به مشورت و تصویب محفل قرار شد از کاشان خارج و در همان حین از شهر بیرون رفتیم. اتفاقاً در این موقع آقا محمد برادر فانی که در بازار درب کاروانسرای نراقیها برای انجام کاری رفته بود گرفتار عده از کاشانیها شده کتک زیادی به او زده بودند یک نفر آقا نصرالله عطار به مناسبت دوستی که با بنده داشت او را مستخلص نموده بود.
آقا محمد اخوی هم رسید به اتفاق سایرین روانه فتحآباد شدیم و شب را در منزل آقا سید احمد فتحآبادی که از اجله احباب بود وارد و نهایت پذیرائی را از فدویان نمود و صبح روانه بادغان شده نهار را در منزل دختر محترم ارباب علی صوف و از آنجا به مزرعه اسطفر که یکی از مزارع بادغان است مهمان یک نفر احباب شده و از آنجا به قم رفتیم دو روز هم در قم مخفی بودیم. مرحوم مشهدی عبدالرزاق ترک از محل و مسکن ماها مطلع بودند با مساعدت و همراهی آن شخص محترم و برادرش میرزا جواد آقا که به مهمانخانه آمدند ما را به وسیله گاری به سمت طهران حرکت دادند مدت مدیدی را در طهران ویلان و سرگردان و گاهی به محفل مقدس روحانی میرفتیم و در گوشه و کنار از نایب حسین نراقی شکایت میکردیم. ایشان در نراق و از آمدن ماها به طهران اطلاع یافته و به آقایان کاشان نوشته بودند حاجی میرزا فخرالدین به آقای سید عبدالله بهبهانی که در آن موقع رئیس مجلس شورای ملی بود مینویسد که این حضرات بابی برای اینکه در نراق علی رؤس الاشهاد اظهار عقیده و مردم را تبلیغ به آئین بهائی مینمودند و این رویه بر خلاف شریعت اسلام بود. من حکم دادم که آنها را از نراق خارج کنند معلوم میشود پس از خروج از نراق به طهران آمده و موجبات زحمت امناء دولت را فراهم ساختهاند. مقرر فرمائید گوش به عرایض آنها ندهند و به همین عنوان از طرف حاجی میرزا فخرالدین در روزنامه شماره 83 مجلس درج کردند که ذیلاً عیناً درج میگردد. بالاخره مدتها این آوارگان در طهران بلاتکلیف و سرگردان و زن و بچههای ما در نراق در فشار آن مردم از خدا بیخبر بودند و سرپرستی هم نداشتند تا اینکه آقا فضلالله معاون التجار از کردستان به طهران آمده با مساعدت معاون الممالک نراقی نایب حسین مذکور را معزول و ضیاء السلطان پسر حاجی صدر راونجی را به حکومتی نراق منصوب و ماها را به همراه خود به نراق آوردند. از نگارش شرح ورود به نراق به واسطه تطویل خودداری میشود.
(قسمت هشتم)
شرح مسافرت شیخ محمد محلاتی به خراسان و عاقبت کار او
پس از سرگونی و فراری ما شش نفر به طهران باز شیخ محمد محلاتی دست از شرارت برنداشته نسبت به فامیل و بستگان ماها بر سر منبر ظالمین را تحریک و تشویق مینمود که آنها را اذیت و آزار نمایند آن اشرار نابکار هم از اذیت و صدمه به انواع و اقسام فروگذار نمیکردند از جمله اطفال 6 و 7 ساله ماها را پسر تراب قلعه داخل خانه شده بیرون میکشیدند و در دالان خانه فلک میکردند. هر قدر مادرهای بیچاره آنها بالای سر آنها مو کنان و مویهکنان التماس و فریاد میکردند احدی به داد و فریادشان نمیرسید. این وقایع را فقط خداوند دادخواهی فرموده و میفرماید:
در این حیص و بیص شیخ مذکور بعد از خاتمه روضهخوانی ماه محرم و صفر از نراق به همراه قافله زوارهای محلاتی مسافرت به سمت مشهد خراسان مینماید در یکی از منازل بین راه شب جانوری او را گزیده و بهطوری این گزندگی مؤثر واقع شده بود که سخت مریض و روز به روز بر شدت مرض افزوده جای نیش گزنده متعفن میشود و رنگ او سیاه میگردد بطوریکه یکی از همسفرهای او شخص آهنگر محلاتی به خود اینجانب در مراجعت از طهران اظهار داشت و قسم یاد کرد او را با حالت بسیار بدی وارد ساختمان کرده و مدت اقامت در خراسان بهواسطه عفونتی که در شیخ پیدا شده بود از رفتن به حرم ممنوع شبانه بدون اطلاع خدام و دادن پول زیاد به یکی دو نفر از آنها شیخ را به دوش حمال گذارده و دور حرم مطهر حضرت رضا طواف دادند و در مراجعت هم برای اینکه بیاندازه متعفن و بدبو شده بود احدی حاضر نبود با او هم پالکی شود خلاصه ناچار پالکی مقابل او را اثاثیه گذاردیم و به قم آوردیم و از قم تا محلات اثاثیه را هم زوار قبول نکردند که مجاور پالکی شیخ باشد سنگ گذاشتیم. شیخ محمد که به عنوان استقبال آمده بودند و او را با این حالت مشاهده نمودند فریاد و فغان آنها بلند شد و هیچکس حاضر نشد به او نزدیک شود و از گوشه و کنار از بوی عفونت متنفر شده بیرون رفتند تا اینکه مادر و خواهرانش بدون حجاب از خانه بیرون آمده خاک بر سر کنان او را به داخل خانه بردند و در محلات هم هیچ طبیبی حاضر به معالجه او نشد حتی یک نفر میرزا حسین جراح که خواستند او را مجبور معالجه نماید او هم حاضر نشده بلکه فرار نمود و در خانه آقا حسین مجتهد محلاتی متحصن گردید. عیال نراقی شیخ هم که سابقاً عرض شده به محض شنیدن خبر ورود شیخ به محلات به عنوان دیدن حرکت کرد ولی در باطن منظور او این بود که یک دستگاه سماور کارخانه شاهی خیلی عالی که قبلاً شیخ از او گرفته و به محلات برده بود دریافت دارد مشارالیها هم همینکه داخل خانه میشود و به طرف اطاق شوهر خود میرود بوی عفونت او را وادار به مراجعت نموده از همانجا سماور را هم صرف نظر نموده به نراق بازگشت مینماید و در نزد بعضی از اقارب و خویشان خود اقرار و اعتراف نموده بود که این مجازات و مکافات عملیاتی بود که شیخ درباره این طایفه بیچاره مظلوم مجرا داشت و پس از چهار روز شیخ مزبور به گور تشریف برد. اگر چه مرد و خلق از وی بیاسود. خدا رحمتش کند بد آدمی بود. جزای اعمال او را خداوند منتقم توانا هم در این دنیا به زودی داد و هم در دار عقبی به اشدّ عذاب معذب خواهد فرمود.
منجنیق آه مظلومان به صبح سخت گیرد ظالمان را در حصار
(قسمت نهم)
آمدن رجبعلی بختیاری با سیصد سوار و پیاده به نراق و شرح مختصری از ظلم و غارتگری و عملیات زشت او و شهادت جناب آقا فضلالله معاون التجار در قریه سینقان
رجبعلی که اصلاً شخص رعیت و بختیاری و از اشرار و راهزنها بود در سال 1337 قمری که تقریباً در سرتاسر کشور ایران اغتشاش و هرج و مرج بود عده از اراذل و اوباش و دزدان گرد خود جمع آورده و به سینقان که از دهات نراق میباشد آمد. پس از چندی توقف در آنجا و زیاد شدن عده او شبانه به نراق حرکت کرد و نراق را تصرف و هر چهار پنج نفر سوارهای خود را به خانه مردم تقسیم نمود و خود رجبعلی با پسرش علیرضا و چند نفر دیگر به خانه مرحوم آقا فضلالله معاون التجار وارد شدند. آقا فضلالله نهایت مهربانی و پذیرائی و احترام را نسبت به او منظور و تا سه روز هم در منزل ایشان ماندند و هر کس از طرف سوارهای رجبعلی تعدی میدید نزد معاون التجار میآمد. ایشان هم نزد رجبعلی رفته توسط میکرد و رفع تعدی مینمود تا اینکه بعضی از اهالی در گوشه و کنار رجبعلی را ملاقات و از معاون التجار بدگوئی مینمایند ولی رجبعلی گوش به حرفهای آنها نمیدهد و میگوید معاون التجار آدم خوبی است. یک شب رجبعلی به معاون التجار اظهار کرده بود میخواهم در نراق یک زن بگیرم. معاون التجار میگوید مختارید رجبعلی میگوید دختر معاون الممالک را دیده و پسندیدهام. آقای معاون الممالک در آن موقع در نراق نبود با مادر دختر (عذرا خانم) مذاکره و خواستگاری (ملک خانم) را مینماید. مشارالیها میگوید من حاضرم ولی چند شرط دارد. اول اینکه دوازده دختر را از رؤسای نراق که من معین میکنم باید به عقد سرکردههای خود درآوری. ثانی آنکه شیرینیهای دختر من کشتن معاون التجار است. رجبعلی قبول مینماید و در همان روز 12 دختر از اعیان و اشراف نراق که عذرا خانم صورت داده بود به ضرب چوب و شکنجه پدر و فامیل آنها را مجبور نموده و برای سرکردههای خود عقد بست و تصرف آنها داد. سایر سواران و نوکرهای رجب هم به این رویه تأسی نموده الی روز پنجم و ششم 139 نفر دختر و زن بیوه را در نراق بعضی را مجبوراً و برخی را به رضایت عقد نموده و آنچه را هم مردم داشتند تاراج کردند. عیال معاون الممالک هم سرا با رجبعلی قول و قرار کشتن معاون التجار را داده و دختر خود را عقد نموده به رجبعلی داد. مشارالیه از آنجا دیگر به خانه معاون التجار نیامد و مطیع عذرا خانم بود و نیز به تحریک او شش هزار تومان به اسم پول نعلبندی حواله ممالکین نراق دادند که ضمناً هزار تومان آن را مغرضین پای بنده و پانصد تومان هم پای معاون التجار نوشته مطالبه کردند و صورت آن را علیرضا پسر رجبعلی و چند نفر مأمور دیگر دست گرفته مطالبه با شدت و سختی و داغ و شلاق شروع به وصول نمودند. اول معاون التجار را در خانه خودش دستهای او را به عقب بسته میله تفنگ را در بخاری سرخ نموده و به گردن او میگذاشتند و به او میگفتند تو بابی هستی. در این موقع علیرضا ولد رجبعلی برخواست از اطاق بیرون برود بنده دست به دامن او گرفتم که این مبلغ هزار تومان برای من زیاد است بنده را بلند کرد و به زمین زد و با چکمه به دهان بنده کوبید. شش دندان بنده را شکست و فوراً غش کردم و چهار نفر مأمور بنده را بلند نموده به خانه خودم آوردند. در آن حالت حجره و انبارهای گندم و کشمش و جور و اثاثیه خانه بنده را هرچه بود غارت کردند و یک قابلمه مس که پر از طلا و متعلق به منزل بود پیدا نموده و بین خودشان تقسیم نمودند و شروع به داغ و درفش بنده نموده و با شکنجه و عذاب مطالبه یک هزار تومان پول میکردند. با زحمت زیاد پانصد و شصت تومان قرض و جمعآوری نموده دادم. چون مأمورین فهمیدند که فعلاً بیش از این نمیتوانم تهیه نمایم مرا به منزل آقا حسین آعلی برده و حبس کردند. این عده سوار و پیاده نسبت به اهالی نراق ذره از جور و ظلم و ستم کوتاهی نکردند. خبر این واقعه به طهران رسید و از آنجا به نایب حسین کاشی تلگراف شد که رجب را دستگیر و از نراق خارج کند. چون باطناً رجبعلی با او همدست بود پیغام داد که تو باید از نراق خارج شوی. او هم اردوی خود را از نراق به سینقان حرکت داد و محبوسین که از جمله بنده و آقای معاون التجار بودیم دست بسته به طرف سینقان همراه خود بردند. اردو در سینقان وارد شدند. بنده و معاون التجار را هم در منزل فرجالله اسمعیل سینقانی حبس نمودند و یک نفر از رؤسای اردو را که نایب میرزا علی نام داشت مأمور نگاهداری و وصول بقیه پول از بنده و معاون التجار کردند. شب را با هر سختی بسر برده و در روز دوم دو ساعت بعدازظهر لطفعلی نام نوکر رجب با یک نفر دیگر آمدند که رجبعلی خان معاون التجار را میخواهد. ایشان از جا برخواسته همراه آنها رفتند. به فاصله پنج دقیقه صدای دو سه تیر بلند شد. پس از تحقیق معلوم گردید که همان لطفعلی نام بنا به دستور رجبعلی معاون التجار را در بین راه به ضرب گلوله شهید کرده. بنده مشغول گریه و زاری شدم. خود رجبعلی آمد اظهار کرد مطمئن باش تو را نخواهم کشت مشروط به اینکه بقیه پول را که نوشته شده بدهی. بنده در همان شب یک نفر قاصد به نراق فرستادم که هرچه ممکن است پول تهیه کنید. خانواده با هزار زحمت مبلغ نود تومان جمعآوری و فرستادند، پرداخت شد ولی بقیه که سیصد و پنجاه تومان بود بنده را رها نمیکردند. حالا نعش مرحوم آقا فضلالله هم در خرابهها افتاده . کسی جرئت نداشت ایشان را کفن و دفن نماید. روز چهارم اردوی رجبعلی از سینقان به طرف سده و برزک که از محال کاشان است حرکت کرده بنده را هم با چند نفر دیگر پیاده و کت بسته همراه بردند و در آنجا با التماس زیاد به میرزا کریم منشی رجبعلی سند داده دو نفر محترمین نراق که همراه بودند ضمانت نموده برهنه و عریان در فصل سرما بنده را با سایرین رها کردند و در مراجعت بین سده و قالهر یک عده دزد رسیدند ولی چیزی نبود که ببرند و روانه قالهر که از دهات اطراف نراق است شدیم و به منزل آقای میرزا آقا رضای شیخالاسلام که شخص محترمی است وارد شدیم. خودشان هم در کاشان بودند. خانواده ایشان بینهایت پذیرائی نمود و در آنجا شنیدیم که بعد از حرکت رجبعلی و اردوی او از سینقان ورثه مرحوم معاون التجار به سینقان آمده جسد معاون التجار را غسل داده و کفن نموده در محل مخصوصی که او را مصلی مینامیدند دفن نمودهاند که فعلاً در همانجا مدفون است. ما هم از قالهر به نراق رفته ولی چه نراقی. معلوم که نایب حسین کاشی بعد از رجبعلی به نراق آمده و سوارهای او باقیمانده رجبعلی را غارت کرده و رفتهاند. رجبعلی مجدداً به قصر رفته و آنجا را غارت کرده و یک نفر از احباب را هم در آنجا شهید نموده و سپس به نطنز رفته آنجا را هم غارت نموده و مجدداً به سمت نراق آمده چند روزی هم در نراق ماند و بقیه پولها را دریافت نمود.
در این موقع از طرف دولت عده ژاندارمری مأمور قلع و قمع او شده با سوارهای شاه سوند و ضیاء السلطان راونجی و سلطان سید حسن خان دلیجانی با یک عراده توپ نراق را محاصره نموده سپاهیان رجب بانه از نراق فرار کردند تا ورزنه گلپایگان آنها را قشون دولتی تعقیب نمود و در ورزنه 80 نفر از آنها را کشته بقیه به طرف کاشان و جزو سوارهای نایب حسین کاشی شدند. دولت بقیه سوارهای رجب را از نایب حسین خواست و به طهران بردند و اقدام به اعدامشان نمودند. خود رجبعلی هم که فرار کرده بود به دست یکی از ملازمین خود به حکم حسین خان قراکهریزی در همان قراکهریزی جاپلق کشته شد و به درک اسفل السالفین واصل گشت.
ورود جناب میرزا قابل آباده به نراق
جناب آقا میرزا فاضل آباده برای تبلیغ به نراق تشریف فرما و به منزل آقا محمدجواد وارد آن مرحوم همه شب از احباب و بعضی اشخاص مبتدی دعوت میفرمود من جمله یکی از مبتدیان محمدتقی فرزند آقا نصرالله خالهزاده اینجانب که به آمدن مجالس میل مفرطی داشت تا اینکه نوبت دعوت به آقا محمدکاظم و بنده رسیده ایشان هم او را دعوت و همچنین بنده چند شبی را که فاضل آباده تشریف داشتند از خالهزاده دعوت نمودم و این مرد مشتاقانه حاضر بود و خیلی هم مورد توجه گردید چون آمد و رفت مشارالیه در مجالس و محافل شهرتی پیدا نمود مغرضین مطلع شده آتش بغض و حسد آنها شعلهور گردید. یک روز در مسجد جامع در ایام ماه رمضان مرحوم آمحمد تقی به مسجد آمده و در صف جماعت مشغول نماز بود. میرزا موسی فرزند ملا آقا جان که یکی از زهاد و اعیان نراق بود وارد مسجد شد و آمد و نماز جماعت که محمدتقی به نماز مشغول بود در حالت رکوع دست انداخت و از پشت سرشان کمر او را گرفت و از میان صف کشید و چنان پرتابش نمود که چند نفر از صفوف جماعت را بر هم زد و با اینکه مشغول نماز بودند بلند بلند بنای فحاشی و بدگوئی را گذاشت که فلان فلان شده شبها به مجالس بابیها حاضر میشوی و روزها به صف جامعت مسلمین میآیی داخل به نماز میشوی و نمازهای مردم بیچاره را ضایع و باطل میکنی. خلاصه این مرد بیچاره در میان این جمعیت مسجد به اندازه خجل شد که نمیتوانست از چه محلی خارج شود ولی منتقم حقیقی چنان انتقام کشید که شرح آن در حیز تحریر نگنجد در اندک مدتی اسم و او و برادرانش که بعداً شرح آن را به عرض خواهم رسانید از صفحه روزگار برانداخت و عمارت نشین آنها فعلاً لانه کلاب و محل فسق و فجور اشخاص قمار باز گردیده است. انظر کیف کان عاقبة الظالمین.
(قسمت ششم)
قسمتی از شرح حال مرحوم آ محمد جواد و برادرشان آمحمد باقر فرزندان مرحوم حاجی مهدی نراقی
این دو برادر در وجود مقدم ؟؟؟؟ میبردند و در همدان و کردستان تجارت داشتند و بیشتر اوقات در آن حدود متوقف ولی علاقه اصلی آنها و اقامتشان در نراق بود و در حدود همدان و کردستان که تشریف میبردند کلیه حواسشان صرف تبلیغ امرالله و تشکیل محافل و مجالس امری بود و همچنین به نراق هم که تشریف میآوردند به خدمت امرالله مشغول بودند. هر مبلغی که برای امر تبلیغ به نراق تشریففرما میشد به منازل این دو برادر ورود مینمود و از پذیرائی آنها ذره فروگذار نکرده خودداری نمینمودند و شبها مجلس تبلیغی در منزل خودشان تشکیل میشد تا اینکه در سفر اخیر در سال 1318 قمری به نراق تشریف آوردند بعد از مدتی آقا محمدجواد مریض بستری شدند. چون این بنده با آفضل الله معاون التجار پسر ارشد ایشان شراکت داشته و اغلب شبها با آنها منزل ما یا ما منزل آنها بودیم. روزی آفضل الله با حالتی پریشان درب حجره آمده اظهار داشت ابوی مریض شده و حالش خیلی بدست. فوراً برخواسته طبیب برای ایشان حاضر کردیم ولی معلوم بود که مرض ایشان سخت است پس از چهار الی پنج روز طول مدت کسالت دار فانی را وداع و به ملکوت ابهی صعود نمودند و در صحن شاه زاده سلیمان در همان ایوانی که جسد مبارک مرحوم حاجی کمالالدین مدفون است ایشان را نیز دفن نمودند و مجلس ترحیم مفصلی برای ایشان برپا نمودند که نظیر آن تا آن زمان در نراق دیده نشده بود. اتفاق قابل نگارش که شرح آن لازم است در این صفحه تصویر شود و باعث عبرت اولی الالباب گردد به شرح ذیل است:
یک شب از شبهای عزاداری مرحوم آمحمد جواد که تمام اعیان و اشراف نراق در منزل آقا فضلالله معاون التجار در مجلس ختم دعوت به نام داشتند مدعوین پس از انجام نماز از مسجد جامع نراق بیرون آمده و به طرف منزل خودشان میرفتند و در ضمن ما بین چند نفر اعیان میرزا موسی و برادرانش و حاجی محمدرضا و فامیلش و عده زیادی که از مسجد خان و بنده هم جزو آنها بودم و عقبتر از آنها راه میرفتم دیدم حاجی محمدرضا به آمیرزا موسی اظهار کرد آقا عمو شب را در مجلس ختم دعوت داریم میرویم یا نه مشارالیه جواب داد من ماندهام فکری چطور در مجلس ختم این طایفه برویم. حاج محمدرضا مجدداً اظهار داشت چون ماها کرایهنشین سرای حاج مهدی و آنها مالکین کاروانسرای مزبور هستند نمیتوانیم با آنها مخالفت نمائیم. میرزا اسدالله اخوی کوچک میرزا موسی اظهار نمود بیائید برویم کلوا والعنوا بنده هم در این بین که مشغول صحبت بودم همراه بردند و به اتفاق به مجلس ختم رفتیم از پلههای بالاخانه بالا رفتیم و میرزا اسدالله مزبور که آخر همه بود عقب سر ما از پله بالا آمد و از بالای پله آخری از سر به زیر افتاد و چون سنگفرش بود آسیب سخت دیده بطوریکه قادر به حرکت نبود او را به دوش انداخته به منزلش بردند به موقع شام خوردن برادرش جویای حال او شد. گفتند از پله پرتاب شد و او را به منزل بردند. روز چهارم پس از معالجه که جراحان مشغول بودند فوت نمود. کلوا والعنوا ثمر خود را عاید کرد فاعتبروا یا اولی الابصار.
راجع به جناب آ محمدباقر اخوی آمحمد جواد نراقی که برای مرحوم برادرش از همدان به نراق آمده بود یک روز ایشان را سوار الاغ در کوچه حمام حاجی جعفر در حالتی که ملازمش جلوی مال را داشت مشاهده نمودم که سواره گریان و لرزان میفرمودند. آخر ای مردم ما چه بدی در حق شما کردهایم که این نوع ظلم و ستم درباره ما مینمایید. پدران ما آن همه آثار خیر از قبیل آبانبار و حسینیه و کاروانسرا و بازار و مسجد و حمام در نراق برای شماها ساختهاند که شما در عوض آتش بر سر ما بریزید. فانی رسیده تکبیر عرض کردم دیدم آن مرد بزرگوار علیل که مرض رعشه داشت در اثر ریختن آتش تمام سر و گردن او سوخته و تاولهای سخت زده و عمامه مبارکش مانند غربال سوراخ سوراخ شده است و ملازمش با دستمال مشغول خاموش کردن آتش و پاک کردن ایشان است. پرسیدم این آتش از کجا است فرمودند از این پشت بام حمام بر سرم ریختند بنده برای توفیق به پشت بام مزبور رفتم که ببینم این عمل زشت بیشرفانه از طرف کیست. دیدم عباس نام فرزند حاج محمدابراهیم با دو نفر پستفطرت بودند و این مرد محترم بزرگوار در فشار این از خدا بیخبران شریر فاسد الاخلاق بود. چندان توقفی در نراق نفرمودند بعد از چندی به همدان تشریف بردند و از شدت ناخوشی رعشه که دیگر قادر به حرکت نبودند در همدان وفات کردند. دیگر اطلاعی از مقبره آن مرحوم ندارم که در کجا دفن شده است نورالله مرقده.
(قسمت هفتم)
شرح معرفی شیخ محمد محلاتی و آمدن او به نراق و روشن کردن کلیه آتش فتنه و فساد در آن سامان و منع احبای الهی از حمام و تبعید چندین نفر از بهائیان نراق
این شیخ محمد پسر حاج شیخ ابوتراب محلاتی بود که در محلات فامیلا به طایفه گاو مشهور بودند و لازم بود قبلاً او را معرفی نمایم.
تمام فتنه و فسادی که در نراق رخ داد از ناحیه این مرد خدا ناشناس شیطان طبیعت خناس حاصل گردید. پدر مشارالیه در محلات امام جماعت و بسیاری از مردم عوام دور آن را گرفته و متنفذ بود چون نایب حسین نراقی کدخدا و نایب بود و در اول هر سال برای تجدید حکم نیابت به محلات میرفت مایل بود حاج شیخ ابوتراب مذکور حامی و طرفدار او باشد به این واسطه شیخ محمد پسر حاج ابوتراب را که 27 الی 30 سال داشت و بیسواد بود برای انجام منظور خود و خدمت به حاج شیخ ابوتراب او را به عنوان روضهخوانی ماه محرم و صفر به نراق دعوت میکرد و این شخص همه ساله در ایام مذکوره به نراق میآمد. اهالی هم محض خاطر نایب حسینخان از او احترام زیادی مینمودند حتی اینکه در کوچه و بازار در موقع عبور قلیان بی پوچ بلور سرمینا دنبال سر او میبردند و از هر مکانی عبور مینمود و در سال مبلغ خطیری به علاوه تعارفات فوقالعاده از روضهخوانی نراق عایدش میشد و همه شب او را به ضیافت دعوت مینمود و پیشرفت کار خود را با بدگوئی و ضدیت با طایفه بابی و بهائی قرار داده بود بطوریکه از ابتدا تا انتهای روضه او فقط بابیها و بهائیان را با صدای خشن عنوان و محدثی میکرد مثلاً اغلب در بالای منبر به مردم عوام خطاب میکرد و نعره میزد ای کلاه نمدیها تا عمر کردهاید آیا شنیدهاید که ماه نوزده روز باشد یا اینکه بالای منبر میگفت اگر این طایفه راست میگویند محمد باقی حلاج را (مقصودش جناب آمحمد باقر فرزند حاجی مهدی بود که به مرض رعشه مبتلا بودند) شفا بدهد و اگر آن را نمیتواند شفا بدهد مرا مثل او کند. باری به وجاهت و جوانی که داشت و سرخ و سفید چاق بود قسمتی از زنهای مسلمین هم او را دوست داشته و در مسجد جامع نراق برای دیدن او پای منبرش حاضر میشدند ولی آواز نداشت و صدای او مثل ان انکر الاصوات لصوت الحمیر بود و این خدانشناس آشوبی در نراق برپا کرد که خدای متعال شاهد و گواه است که اگر بخواهم مشروحاً بنگارم مثنوی هفتاد من کاغذ شود. خلاصه این شخص در نراق عیالی اختیار نموده مشغول فتنه و فساد گردید. تمام وقایع و اشکالاتی که از اطراف اهالی نراق نسبت به احباء آن سامان میشد تمام در اثر تحریک و کلمات شیخ محمد بود که ذیلاً عرض مینمایم:
اول – در اثر کلمه این خدانشناس حاج فتحالله نراقی بدون جهت با عده از رفقای جهال خود به دکان آقا حبیبالله جبرئیل که من در آنجا بودم و چون مشارالیه از احباب بود برای ملاقات او رفته بودم ریخته و بنده را به اندازه زدند که خدا میداند. اینقدر به اینطرف و آنطرف مرا کشیدند که گوشم را پاره کرده و تمام لباس و بدن قدری خونآلود شده و آثار خون مسافت زیادی را که از درب دکان آقا حبیبالله تا درب حجره خود فانی بود دیده میشد.
دوم – در نتیجه کلمه این بی همه چیز بود که ماها را منع از حمام نموده و در شبها هم که به طور مخفیانه به حمام میرفتیم در ساعت 5 و 6 از شب گذشته باز هم عده از اراذل و اوباش که سردسته آنها علیاکبر ولد حاجی حبیبالله نراقی بود و با چوب چماق میرختند و ماها را اذیت و آزار میکردند.
سوم – اثر کلمه این ظالم غدار بود که آقاخان ولد میرزا آقا یوسفی خود را سردسته قرار میداد و عده زیادی از اشرار را جمع مینمود و آقای میرزا احمدخان در بدو امر مؤمن و خادم و از طایفه نجبای نراق بودند با خفت در میان کوچه و بازار او را گرفته میکشیدند و میگفتند او را میبرم حضور شیخ محلاتی مراد خود را لعن کند.
چهارم – نتیجه تحریکات این بیانصاف بود که در خانه آقا میرزای قلعه ولد عبدالکریم نراقی در مجلس دویست الی سیصد نفری حضور مجتهدشان میرزا موسی ملا آقاجان پدر پیر محترم عالم این بنده را به گفتارهای زشت خجل و منکوب مینمود حتی اینکه اهل مجلس که به آمیرزا موسی در موقع صرف شیرینی میگفتند شما چرا پشمک میل نمیکنید اظهار میداشت که من پشمک را دوست ندارم چون شبیه ریش پدر بابی است.
پنجم – در نتیجه شیطنت و خصومت این خدا ناشناس بود که غدغن میکرد نانوا و قصاب نان و گوشت به ماها ندهند و در این خصوص با نهایت سختی و مذلت و فشار بسر میبردیم تا اینکه بعضی از اقارب خودمان بروند به اسم خودشان نان و گوشت تهیه و خریداری نموده به ما بدهند.
ششم – در اثر خیانت نفس این بیرحم بود که محمد ولد مشهدی رضا را در نراق لقب نایب الزمانی داده بودند و شمشیر در کمر او بسته با عده زیادی که هر یک ترکههای چوب بلند در دست داشته در کوچه و بازار گردش میکردند و هر وقت با ماها مصادف میشدند آب دهن بر سر و صورت ما میانداختند و ما را پیش اهل بازار و عابرین خفت داده و در میان کوچه جلو زنهای ما را گرفته و آنها را از رفتن حمام منع میکردند.
هفتم – در اثر تفتین این ستمکار بود در موقعی که این بنده بر حسب تلگراف حاجی آقا محمد نراقی که برای فوت پدرش از همدان مخابره نموده بود که مجلس ترحیم بگیریم و بنده هم در مسجد جامع نراق وسائلی تهیه و بنا به دستور حاج مشارالیه از واردین پذیرائی مینمودم حبیبالله حاجی مهدی که صدر راونجی به گرفتن یک جعبه جوز قند تعارفی لقب رئیس التجاری را در طهران جهت او گرفته بود با عده از اراذل و اوباش و سادات محله دیناران که در نراق به رذالت معروف و مشهورند جمع نموده و یک دفعه داخل مسجد شدند و فریاد واشریعتا را بلند کردند که به چه جهت یک بابی نجس به مسجد مسلمانان آمده و عنواناتی خارج از قاعده اظهار داشت که بازگوئی آنها را از حیز ادب خارج میدانم با نهایت خفت و افتضاح این عبد را از مسجد بیرون و با اینکه مقداری زیاد برنج جهت شام و نهار این مردم بر حسب تلگراف حاج آقا محمد تهیه و آب ریخته بودم این قضیه پیش آمد نمود. انجام این خدمت را به عهده محمدرضای حاجی اسدالله و آقا میرزا محمد ولد محمد یوسف واگذار نمودم و از مسجد خارج شدم.
هشتم – از اثر بغض و کینه دینی این بیانصاف بود که حبیبالله حاجی مهدی فوقالذکر را در موقعی که آقایان مجتهدین کاشان در ایام تابستان به عادت همه ساله به سرای تفریح و سورچرانی به نراق میآمدند و اهالی عموماً به استقبال میرفتند و ما هم ناچار و مجبور بودیم به استقبال برویم. در سال 1321 قمری حبیبالله مذکور به عنوان استقبال آنها جلوتر به مشهد اردهال رفته و شب در خانه حاج میرزا حسین مشهدی که آقایان در آنجا میهمان بودند میرود و در آنجا کاظم سیاه نوکر آقایان را که مقدم بر سایر نوکرها بود دیده و وعده یکپارچه فاستونی برای قبا به او داده که موقع ورود به نراق علی و محمدکاظم برای استقبال میآیند نگذاری دست آقایان را ببوسند آنها را ممانعت کن و به کنار انداز و نگذار نزدیک بیایند. گرچه ما در این قسمت بوسیدن دست را بر حسب نص کتاب مبارک اقدس حرام میدانستیم و برای این فعل حرام حاضر نبودیم ولی از آنجائیکه مجبور به رفتن استقبال بودیم وقتی که نزدیک شدیم در میان این جمعیت زیاد فریاد کاظم سیاه بلند شد و سواره تازیانه به دست دنبال ما افتاد و ما را از میان این جمعیت کثیر به کنار برد و نعره میکشید که دور شوید لازم نیست دست آقایان را که دیگران میبوسند شماها ملوث کنید و ما را به طرف رودخانه و پشت باغات نراق و قنات آصفآباد فراری کردند و تقریباً دو ساعت از شب گذشته با حالتی خسته و فرسوده به نراق آمدیم.
نهم – از تحریکات این بیوجدان بود که عباس حاجی محمدابراهیم بدون علت و جهت هیزمهای پشتبام حمام حاجی جعفر را متدرجاً آتش میزد و بر سر آقا محمدباقر حاجی مهدی میریخت و آن بیچاره با آن تن علیل رعشه دار که قادر به حرکت نبود ناچار به روی مال سواری خود میغلتید و فریاد و فغان مینمود و استعانت از حق میجست.
دهم – به واسطه حب ریاست و اطاعت نفس شیطانی این خدا ناشناس بود که ملاجعفر روضه خوان کاشی شکل عمر میساخت و یا پانصد نفر اراذل و اوباش در کوچه و محلات نراق گردش میکرد تا بالاخره به درب خانه بنده و آقا محمدکاظم که میرسید اشکال مصنوعی را که درست کرده بودند آتش میزدند و لباسهای پاره پاره او را از حصار حاجی کاظم که جنب منزل ما بود به خانه ما میانداخت و لعن میکرد و جمعیتی که دور او جمع بودند نعره بیش باد بیش بادشان به آسمان میرفت.
یازدهم – به علت نفسپرستی این لامذهب بود که تمامی اعیان و اشراف و رؤساء محل متحد و در خانه محمدرضای حاجی اسدالله جمع شده و معاهده در قلع و قمع این حزب مظلوم نموده و جارچی در کوچه و بازار کرده و جار کشیدند که فردا باید جمیع اهالی از هفت ساله الی هفتاد ساله در خانه آ محمد فاضلی مجتهد نراق حاضر شوند حتی کارگر و آبیار هم حق رفتن به صحرا ندارد و هر کس مخالفت کند خانه و اموال او را غارت خواهند کرد پس در روز معین عموماً در محل معلوم اجماع نموده هزاران نفر نعرههای یا علی یا علی را به فلک بلند نموده و زن و بچه و اطفال ما در خانهها لرزان و هراسان و گریان و اینها مشغول نوشتن عهدنامه و قسم خوردن با قرآن بودند و قرآن را به دست یکدیگر میدادند و اظهار میداشتند که ماها تا جان در بدن داریم باید بکوشیم و این طایفه را از نراق خارج کنیم و تمام آنها معاهده را امضاء و مهر نموده بودند. خلاصه این بنده علی و برادرم محمد پسرهای مرحوم ابوالقاسم و جناب آقا محمدکاظم ناظم التجار با فرزندش آقا علی و جناب آقا حبیبالله مشهور به جبرائیل و پسرشان آقا علی را منظور نظر قرار داده بودند و تصمیم گرفته بودند بیایند منزل ما را غارت کنند و خودمان را بکشند یا تبعید نمایند. باری همین چند نفر یک عرض شد در لیله چهارم فروردین 1324 قمری در ساعت پنج از شب گذشته از نراق پیاده خارج و به طرف کروگان جاسب روانه شدیم. ابتدا گذار پنجه جاسب به برف زیادی رسیده چند قدمی که از روی برف میرفتیم. شب تاریک جاده غیر معلوم با آن شدت سرمای گذار در آن نصف شب برای جستن جاده هر کدام به این دره و آن دره ویلان و سرگردان گاهی با پنجه دست از قله کوه و کمر بالا رفتن و زمانی خود را از بالای کوه به روی برف به دره پرت کردن با آن لباسهای یخ کرده که مانند تخته و چوب بهم میخورد و بدنمان از شدت سرما بطوری شده بود که قادر بر حرکت نبودیم. عاقبت عذاب الهی بر شیخ محمد محلاتی نازل شد که به موقع خودش قریباً شرح آن را به عرض خواهم رسانید. بالاخره با کمال مأیوسی و عدم اطمینان از زندگی با زحمات و صدمات طاقتفرسا سپیده صبحدم به مزرعه سروان جاسب رسیدیم و از آنجا به خط جاده افتاده و روانه کروگان جاسب (16)
شدیم و در خانه استاد علیاکبر نام که یکی از احباب بود وارد و نهایت پذیرائی را نمود و دو روز هم ماندیم چون راه گدار تا قم به کلی مسدود بود و امکان عبور و مرور نداشت و برای اینکه بیش از این مزاحم نشویم ناچار به منزل علیحده در خانه فرجالله نام رفتیم و قریب 11 روز در جاسب اقامت داشتیم. پس از باز شدن راه پیاده از آنجا به طرف قم روانه شدیم و در آن خط بین راه بهر جا که میرسیدیم مشار بالبنان بودیم که اینها بابیهایی هستند که از نراق خارجشان کردهاند در هر حال وارد قم شدیم و مدتی هم در آنجا مخفی و سرگردان بودیم و تلگرافات به طهران حضور محمدعلی شاه و مجلس شورای ملی و وزارت داخله عرض کردیم چون مجلس و شاه باهم مخالف بودند ترتیب اثری به عرایض ما نمیدادند تا اینکه روزی از طرف وزارت داخله پاکتی برای فانیان رسید حکمی به مدبرالسلطنه حکومت کاشان مرقوم داشته بودند که مساعدت کند و ما را به نراق رسانیده محرکین و اهالی را تعقیب نماید. فوراً حکم را برداشته به کاشان رفتیم. نراقیها و محرکین از این موضوع اطلاع حاصل نموده و در مقام عریضه نگاری به ملاهای کاشان بر میآیند و به مهر هزار نفر رسانیده و مضمون اینکه ماها عهد کرده و قرآن مهر نمودهایم که ولو هزار سوار با توپ به نراق بیایند اینها را راه ندهیم. ملاهای بیانصاف کاشان فوراً قریب یکصد نفر از سادات رضوی که سر دسته آنها عمادالاسلام بود سر برهنه شال به گردن به دارالحکومه میریزند و با داد و فریادهای واشریعتا و وادینا و وااسلاما دیوانخانه را روی صدا می اندازند که در حقیقت این هم قیامتی بود که برپا نموده بودند حکومت از این ازدحام و هیاهو و حرکات وحشیانه خائف و رنگش را باخته فوراً علیمحمد نام که نوکر حکومت و از احباب بود ما را مطلع ساخته گفت جای ماندن نیست و معجلاً از شهر خودتان را خارج کنید که کار سخت است ماها بهطور مخفی خود را به احباب رسانیده بهوسیله آقای سید نصرالله منزوی فتح آبادی محفل فوقالعاده گرفته به مشورت و تصویب محفل قرار شد از کاشان خارج و در همان حین از شهر بیرون رفتیم. اتفاقاً در این موقع آقا محمد برادر فانی که در بازار درب کاروانسرای نراقیها برای انجام کاری رفته بود گرفتار عده از کاشانیها شده کتک زیادی به او زده بودند یک نفر آقا نصرالله عطار به مناسبت دوستی که با بنده داشت او را مستخلص نموده بود.
آقا محمد اخوی هم رسید به اتفاق سایرین روانه فتحآباد شدیم و شب را در منزل آقا سید احمد فتحآبادی که از اجله احباب بود وارد و نهایت پذیرائی را از فدویان نمود و صبح روانه بادغان شده نهار را در منزل دختر محترم ارباب علی صوف و از آنجا به مزرعه اسطفر که یکی از مزارع بادغان است مهمان یک نفر احباب شده و از آنجا به قم رفتیم دو روز هم در قم مخفی بودیم. مرحوم مشهدی عبدالرزاق ترک از محل و مسکن ماها مطلع بودند با مساعدت و همراهی آن شخص محترم و برادرش میرزا جواد آقا که به مهمانخانه آمدند ما را به وسیله گاری به سمت طهران حرکت دادند مدت مدیدی را در طهران ویلان و سرگردان و گاهی به محفل مقدس روحانی میرفتیم و در گوشه و کنار از نایب حسین نراقی شکایت میکردیم. ایشان در نراق و از آمدن ماها به طهران اطلاع یافته و به آقایان کاشان نوشته بودند حاجی میرزا فخرالدین به آقای سید عبدالله بهبهانی که در آن موقع رئیس مجلس شورای ملی بود مینویسد که این حضرات بابی برای اینکه در نراق علی رؤس الاشهاد اظهار عقیده و مردم را تبلیغ به آئین بهائی مینمودند و این رویه بر خلاف شریعت اسلام بود. من حکم دادم که آنها را از نراق خارج کنند معلوم میشود پس از خروج از نراق به طهران آمده و موجبات زحمت امناء دولت را فراهم ساختهاند. مقرر فرمائید گوش به عرایض آنها ندهند و به همین عنوان از طرف حاجی میرزا فخرالدین در روزنامه شماره 83 مجلس درج کردند که ذیلاً عیناً درج میگردد. بالاخره مدتها این آوارگان در طهران بلاتکلیف و سرگردان و زن و بچههای ما در نراق در فشار آن مردم از خدا بیخبر بودند و سرپرستی هم نداشتند تا اینکه آقا فضلالله معاون التجار از کردستان به طهران آمده با مساعدت معاون الممالک نراقی نایب حسین مذکور را معزول و ضیاء السلطان پسر حاجی صدر راونجی را به حکومتی نراق منصوب و ماها را به همراه خود به نراق آوردند. از نگارش شرح ورود به نراق به واسطه تطویل خودداری میشود.
(قسمت هشتم)
شرح مسافرت شیخ محمد محلاتی به خراسان و عاقبت کار او
پس از سرگونی و فراری ما شش نفر به طهران باز شیخ محمد محلاتی دست از شرارت برنداشته نسبت به فامیل و بستگان ماها بر سر منبر ظالمین را تحریک و تشویق مینمود که آنها را اذیت و آزار نمایند آن اشرار نابکار هم از اذیت و صدمه به انواع و اقسام فروگذار نمیکردند از جمله اطفال 6 و 7 ساله ماها را پسر تراب قلعه داخل خانه شده بیرون میکشیدند و در دالان خانه فلک میکردند. هر قدر مادرهای بیچاره آنها بالای سر آنها مو کنان و مویهکنان التماس و فریاد میکردند احدی به داد و فریادشان نمیرسید. این وقایع را فقط خداوند دادخواهی فرموده و میفرماید:
در این حیص و بیص شیخ مذکور بعد از خاتمه روضهخوانی ماه محرم و صفر از نراق به همراه قافله زوارهای محلاتی مسافرت به سمت مشهد خراسان مینماید در یکی از منازل بین راه شب جانوری او را گزیده و بهطوری این گزندگی مؤثر واقع شده بود که سخت مریض و روز به روز بر شدت مرض افزوده جای نیش گزنده متعفن میشود و رنگ او سیاه میگردد بطوریکه یکی از همسفرهای او شخص آهنگر محلاتی به خود اینجانب در مراجعت از طهران اظهار داشت و قسم یاد کرد او را با حالت بسیار بدی وارد ساختمان کرده و مدت اقامت در خراسان بهواسطه عفونتی که در شیخ پیدا شده بود از رفتن به حرم ممنوع شبانه بدون اطلاع خدام و دادن پول زیاد به یکی دو نفر از آنها شیخ را به دوش حمال گذارده و دور حرم مطهر حضرت رضا طواف دادند و در مراجعت هم برای اینکه بیاندازه متعفن و بدبو شده بود احدی حاضر نبود با او هم پالکی شود خلاصه ناچار پالکی مقابل او را اثاثیه گذاردیم و به قم آوردیم و از قم تا محلات اثاثیه را هم زوار قبول نکردند که مجاور پالکی شیخ باشد سنگ گذاشتیم. شیخ محمد که به عنوان استقبال آمده بودند و او را با این حالت مشاهده نمودند فریاد و فغان آنها بلند شد و هیچکس حاضر نشد به او نزدیک شود و از گوشه و کنار از بوی عفونت متنفر شده بیرون رفتند تا اینکه مادر و خواهرانش بدون حجاب از خانه بیرون آمده خاک بر سر کنان او را به داخل خانه بردند و در محلات هم هیچ طبیبی حاضر به معالجه او نشد حتی یک نفر میرزا حسین جراح که خواستند او را مجبور معالجه نماید او هم حاضر نشده بلکه فرار نمود و در خانه آقا حسین مجتهد محلاتی متحصن گردید. عیال نراقی شیخ هم که سابقاً عرض شده به محض شنیدن خبر ورود شیخ به محلات به عنوان دیدن حرکت کرد ولی در باطن منظور او این بود که یک دستگاه سماور کارخانه شاهی خیلی عالی که قبلاً شیخ از او گرفته و به محلات برده بود دریافت دارد مشارالیها هم همینکه داخل خانه میشود و به طرف اطاق شوهر خود میرود بوی عفونت او را وادار به مراجعت نموده از همانجا سماور را هم صرف نظر نموده به نراق بازگشت مینماید و در نزد بعضی از اقارب و خویشان خود اقرار و اعتراف نموده بود که این مجازات و مکافات عملیاتی بود که شیخ درباره این طایفه بیچاره مظلوم مجرا داشت و پس از چهار روز شیخ مزبور به گور تشریف برد. اگر چه مرد و خلق از وی بیاسود. خدا رحمتش کند بد آدمی بود. جزای اعمال او را خداوند منتقم توانا هم در این دنیا به زودی داد و هم در دار عقبی به اشدّ عذاب معذب خواهد فرمود.
منجنیق آه مظلومان به صبح سخت گیرد ظالمان را در حصار
(قسمت نهم)
آمدن رجبعلی بختیاری با سیصد سوار و پیاده به نراق و شرح مختصری از ظلم و غارتگری و عملیات زشت او و شهادت جناب آقا فضلالله معاون التجار در قریه سینقان
رجبعلی که اصلاً شخص رعیت و بختیاری و از اشرار و راهزنها بود در سال 1337 قمری که تقریباً در سرتاسر کشور ایران اغتشاش و هرج و مرج بود عده از اراذل و اوباش و دزدان گرد خود جمع آورده و به سینقان که از دهات نراق میباشد آمد. پس از چندی توقف در آنجا و زیاد شدن عده او شبانه به نراق حرکت کرد و نراق را تصرف و هر چهار پنج نفر سوارهای خود را به خانه مردم تقسیم نمود و خود رجبعلی با پسرش علیرضا و چند نفر دیگر به خانه مرحوم آقا فضلالله معاون التجار وارد شدند. آقا فضلالله نهایت مهربانی و پذیرائی و احترام را نسبت به او منظور و تا سه روز هم در منزل ایشان ماندند و هر کس از طرف سوارهای رجبعلی تعدی میدید نزد معاون التجار میآمد. ایشان هم نزد رجبعلی رفته توسط میکرد و رفع تعدی مینمود تا اینکه بعضی از اهالی در گوشه و کنار رجبعلی را ملاقات و از معاون التجار بدگوئی مینمایند ولی رجبعلی گوش به حرفهای آنها نمیدهد و میگوید معاون التجار آدم خوبی است. یک شب رجبعلی به معاون التجار اظهار کرده بود میخواهم در نراق یک زن بگیرم. معاون التجار میگوید مختارید رجبعلی میگوید دختر معاون الممالک را دیده و پسندیدهام. آقای معاون الممالک در آن موقع در نراق نبود با مادر دختر (عذرا خانم) مذاکره و خواستگاری (ملک خانم) را مینماید. مشارالیها میگوید من حاضرم ولی چند شرط دارد. اول اینکه دوازده دختر را از رؤسای نراق که من معین میکنم باید به عقد سرکردههای خود درآوری. ثانی آنکه شیرینیهای دختر من کشتن معاون التجار است. رجبعلی قبول مینماید و در همان روز 12 دختر از اعیان و اشراف نراق که عذرا خانم صورت داده بود به ضرب چوب و شکنجه پدر و فامیل آنها را مجبور نموده و برای سرکردههای خود عقد بست و تصرف آنها داد. سایر سواران و نوکرهای رجب هم به این رویه تأسی نموده الی روز پنجم و ششم 139 نفر دختر و زن بیوه را در نراق بعضی را مجبوراً و برخی را به رضایت عقد نموده و آنچه را هم مردم داشتند تاراج کردند. عیال معاون الممالک هم سرا با رجبعلی قول و قرار کشتن معاون التجار را داده و دختر خود را عقد نموده به رجبعلی داد. مشارالیه از آنجا دیگر به خانه معاون التجار نیامد و مطیع عذرا خانم بود و نیز به تحریک او شش هزار تومان به اسم پول نعلبندی حواله ممالکین نراق دادند که ضمناً هزار تومان آن را مغرضین پای بنده و پانصد تومان هم پای معاون التجار نوشته مطالبه کردند و صورت آن را علیرضا پسر رجبعلی و چند نفر مأمور دیگر دست گرفته مطالبه با شدت و سختی و داغ و شلاق شروع به وصول نمودند. اول معاون التجار را در خانه خودش دستهای او را به عقب بسته میله تفنگ را در بخاری سرخ نموده و به گردن او میگذاشتند و به او میگفتند تو بابی هستی. در این موقع علیرضا ولد رجبعلی برخواست از اطاق بیرون برود بنده دست به دامن او گرفتم که این مبلغ هزار تومان برای من زیاد است بنده را بلند کرد و به زمین زد و با چکمه به دهان بنده کوبید. شش دندان بنده را شکست و فوراً غش کردم و چهار نفر مأمور بنده را بلند نموده به خانه خودم آوردند. در آن حالت حجره و انبارهای گندم و کشمش و جور و اثاثیه خانه بنده را هرچه بود غارت کردند و یک قابلمه مس که پر از طلا و متعلق به منزل بود پیدا نموده و بین خودشان تقسیم نمودند و شروع به داغ و درفش بنده نموده و با شکنجه و عذاب مطالبه یک هزار تومان پول میکردند. با زحمت زیاد پانصد و شصت تومان قرض و جمعآوری نموده دادم. چون مأمورین فهمیدند که فعلاً بیش از این نمیتوانم تهیه نمایم مرا به منزل آقا حسین آعلی برده و حبس کردند. این عده سوار و پیاده نسبت به اهالی نراق ذره از جور و ظلم و ستم کوتاهی نکردند. خبر این واقعه به طهران رسید و از آنجا به نایب حسین کاشی تلگراف شد که رجب را دستگیر و از نراق خارج کند. چون باطناً رجبعلی با او همدست بود پیغام داد که تو باید از نراق خارج شوی. او هم اردوی خود را از نراق به سینقان حرکت داد و محبوسین که از جمله بنده و آقای معاون التجار بودیم دست بسته به طرف سینقان همراه خود بردند. اردو در سینقان وارد شدند. بنده و معاون التجار را هم در منزل فرجالله اسمعیل سینقانی حبس نمودند و یک نفر از رؤسای اردو را که نایب میرزا علی نام داشت مأمور نگاهداری و وصول بقیه پول از بنده و معاون التجار کردند. شب را با هر سختی بسر برده و در روز دوم دو ساعت بعدازظهر لطفعلی نام نوکر رجب با یک نفر دیگر آمدند که رجبعلی خان معاون التجار را میخواهد. ایشان از جا برخواسته همراه آنها رفتند. به فاصله پنج دقیقه صدای دو سه تیر بلند شد. پس از تحقیق معلوم گردید که همان لطفعلی نام بنا به دستور رجبعلی معاون التجار را در بین راه به ضرب گلوله شهید کرده. بنده مشغول گریه و زاری شدم. خود رجبعلی آمد اظهار کرد مطمئن باش تو را نخواهم کشت مشروط به اینکه بقیه پول را که نوشته شده بدهی. بنده در همان شب یک نفر قاصد به نراق فرستادم که هرچه ممکن است پول تهیه کنید. خانواده با هزار زحمت مبلغ نود تومان جمعآوری و فرستادند، پرداخت شد ولی بقیه که سیصد و پنجاه تومان بود بنده را رها نمیکردند. حالا نعش مرحوم آقا فضلالله هم در خرابهها افتاده . کسی جرئت نداشت ایشان را کفن و دفن نماید. روز چهارم اردوی رجبعلی از سینقان به طرف سده و برزک که از محال کاشان است حرکت کرده بنده را هم با چند نفر دیگر پیاده و کت بسته همراه بردند و در آنجا با التماس زیاد به میرزا کریم منشی رجبعلی سند داده دو نفر محترمین نراق که همراه بودند ضمانت نموده برهنه و عریان در فصل سرما بنده را با سایرین رها کردند و در مراجعت بین سده و قالهر یک عده دزد رسیدند ولی چیزی نبود که ببرند و روانه قالهر که از دهات اطراف نراق است شدیم و به منزل آقای میرزا آقا رضای شیخالاسلام که شخص محترمی است وارد شدیم. خودشان هم در کاشان بودند. خانواده ایشان بینهایت پذیرائی نمود و در آنجا شنیدیم که بعد از حرکت رجبعلی و اردوی او از سینقان ورثه مرحوم معاون التجار به سینقان آمده جسد معاون التجار را غسل داده و کفن نموده در محل مخصوصی که او را مصلی مینامیدند دفن نمودهاند که فعلاً در همانجا مدفون است. ما هم از قالهر به نراق رفته ولی چه نراقی. معلوم که نایب حسین کاشی بعد از رجبعلی به نراق آمده و سوارهای او باقیمانده رجبعلی را غارت کرده و رفتهاند. رجبعلی مجدداً به قصر رفته و آنجا را غارت کرده و یک نفر از احباب را هم در آنجا شهید نموده و سپس به نطنز رفته آنجا را هم غارت نموده و مجدداً به سمت نراق آمده چند روزی هم در نراق ماند و بقیه پولها را دریافت نمود.
در این موقع از طرف دولت عده ژاندارمری مأمور قلع و قمع او شده با سوارهای شاه سوند و ضیاء السلطان راونجی و سلطان سید حسن خان دلیجانی با یک عراده توپ نراق را محاصره نموده سپاهیان رجب بانه از نراق فرار کردند تا ورزنه گلپایگان آنها را قشون دولتی تعقیب نمود و در ورزنه 80 نفر از آنها را کشته بقیه به طرف کاشان و جزو سوارهای نایب حسین کاشی شدند. دولت بقیه سوارهای رجب را از نایب حسین خواست و به طهران بردند و اقدام به اعدامشان نمودند. خود رجبعلی هم که فرار کرده بود به دست یکی از ملازمین خود به حکم حسین خان قراکهریزی در همان قراکهریزی جاپلق کشته شد و به درک اسفل السالفین واصل گشت.