از اول تیرماه تا آخر مهرماه جهت مراقبت از حاصل و محصول و انگور و گردو و بادام، دشتبان با چوب و ترکه در جاسب میگشت که کسی دزدی یا تجاوز نکند. دشتبان باید خیلی عاقل باشد و عدّه ای را تنبیه و عدّه ای را نصیحت کند و مواظبت می نمود تا باعث بی آبرویی کسی هم نشود. در شبی میگوید در باغ ها بروم ببینم چه خبر است. باغ شاه کهنه متعلق به حاجی اسماعیل است و سر راه سرچشمه چند باغ نزدیک هم است و دشتبان متوجه میشود که کسی زیر درخت مو است و فکر می کند تشی یا کُلتکن (گراز وحشی) است. بعد متوجه میشود شخصی است که از نامش معذورم. خلاصه کلام انگوردزد خواهش میکند آبرویم را نبر. آقا محمد عظیمی او را نصیحت می کند و بکسی نمی گوید و به شعر در می آورد:
یک شبی بیرون شدم بی واهمه تا رسیدم پشت باغ شاه کهنه
یک سیاهی دیدم اندر زیر مو من گمان کردم که او کُلتکنه
بعد نگاه کردم به دست و پای او دیدم از مو خوشه انگور میکنه
بانگ برآوردم سیاهی کیستی گفت من هستم بگو تو کیستی
نام من باشد محمد دشتبان نام خود را تو بگو ای پهلوان
چونکه با بنده بگردید روبرو او بگفتا از من مسکین نبر تو آبرو
مدتی کردم با او گفتگو آدمی بود که نداشت هیچ آبرو
گفت حکایت از برایم مو به مو
من هوس کردم انگور برم نزد عیال تو را جدّت تو نکن هیچ قیل و قال
گفتمش دیگر نکن دستت دراز هیکلت از ترس شده عین گراز
گفتمش انگورهای چیده را بردار و زودی هم برو قدری از آن ببر فردا صحرای گورو
با رفیقانت بخور و حال کن بار هیزم را سوار مال کن
بار هیزم را ببر تون حمام صبح روی توی حمام من هم میآم
این جریمه از بهر توست تو نیاموختی صداقت از نخست
آن شب و فردا شد زهرمار فکر انگوردزدی را یکعمر گذاشت او کنار
بنده یکعمر خریدم صدها درخت قیمتش را پول دادم تخت تخت
اینهمه اره کشیدم و زدم صدها تبر راه دور رفتم و نزدیک گهی این دورُبَر
چاه سوزاندم بدست آرم ذغال کار تو بود هموطن کار شغال
هیچ شغال اینهمه انگور را یکشب نخورد گر که خورد بدان که فردایش بمُرد
مال مردم را ندان تو مال خویش یا بگیر راه خدا را کم و بیش
یک سیاهی دیدم اندر زیر مو من گمان کردم که او کُلتکنه
بعد نگاه کردم به دست و پای او دیدم از مو خوشه انگور میکنه
بانگ برآوردم سیاهی کیستی گفت من هستم بگو تو کیستی
نام من باشد محمد دشتبان نام خود را تو بگو ای پهلوان
چونکه با بنده بگردید روبرو او بگفتا از من مسکین نبر تو آبرو
مدتی کردم با او گفتگو آدمی بود که نداشت هیچ آبرو
گفت حکایت از برایم مو به مو
من هوس کردم انگور برم نزد عیال تو را جدّت تو نکن هیچ قیل و قال
گفتمش دیگر نکن دستت دراز هیکلت از ترس شده عین گراز
گفتمش انگورهای چیده را بردار و زودی هم برو قدری از آن ببر فردا صحرای گورو
با رفیقانت بخور و حال کن بار هیزم را سوار مال کن
بار هیزم را ببر تون حمام صبح روی توی حمام من هم میآم
این جریمه از بهر توست تو نیاموختی صداقت از نخست
آن شب و فردا شد زهرمار فکر انگوردزدی را یکعمر گذاشت او کنار
بنده یکعمر خریدم صدها درخت قیمتش را پول دادم تخت تخت
اینهمه اره کشیدم و زدم صدها تبر راه دور رفتم و نزدیک گهی این دورُبَر
چاه سوزاندم بدست آرم ذغال کار تو بود هموطن کار شغال
هیچ شغال اینهمه انگور را یکشب نخورد گر که خورد بدان که فردایش بمُرد
مال مردم را ندان تو مال خویش یا بگیر راه خدا را کم و بیش