
میرزا عبدالمجید در سال هزار و سیصد و پنج قمری دیده به دنیا باز کرد و در کوچکی یعنی مابین سنین فطام و طفولیّت نزد مادر باسواد و خوش بیان خویش خواندن و نوشتن آموخت سپس از پدر دانشمند خود مقدّمات عربی و ادبی فرا گرفت و بعد برای تتبّع حقایق و توغّل[1] در علوم به شهر کاشمر که هفت فرسخ با شفیع آباد فاصله داشت رفته در یکی از مدارس قدیمه سکنی گزید و نزد حاجی میرزا احمد مجتهد و حاجی سید اسمعیل که دو تن از فحول علما بودند به کسب معارف عالیه اشتغال ورزید آن دو مرد عالم که باطناً محبّت و ارادتی به جناب حاجی ملّا میرزا محمّد جدّ میرزا عبدالمجید داشتند در تعلیم آن طفل کوتاهی نمیکردند و چون خودش هم استعدادی شدید و حافظهای قوی داشت در جمیع دروس به سهولت پیشرفت مینمود. در این اثنا خبر فوت پدرش ملّاعلی به او رسید لذا به شفیعآباد رفته به سوگواری نشست و بعد از برگزاری مراسم ماتمداری و تفقّد مادر و اطفال به کاشمر مراجعت نموده به ادامه تحصیل مشغول گشت. بعد از چندی خبردار شد که خالوی بزرگوارش جناب میرزا محمود فاضل فروغی پس از گردش در مدن و قصبات و قری و گذراندن زندان و تحمّل صدمات بسیار در راه ترویج امرالله رجوع به وطن کرده است لهذا بعد از دیدار دائی به فروغ رفت و از ملاقات آن مرد جلیل و اصغای بیانات پر شورش مشتعل و منجذب گشت و چون از خلال سرگذشتهای حضرت فروغی استنباط نمود که جنود غیبی هنگام قیام به خدمت به مدد میرسند و سالکان سبیل هدی را نصرت میکنند او هم مصمّم شد که قدم در این طریق گذارد و ایّام عمر را صرف رهبری گمگشتگان نماید و به این نیّت چون به کاشمر مراجعت کرد بساط درس و بحث را برچید و طومار فقه و اصول را درنوردید و گوش را از الفاظ قال و اقول بپرداخت و تن را از تنگنای مدرسه آزاد ساخته با قلبی فارغ و عزمی راسخ سفر به اطراف خراسان نمود و هرکجا گذر کرد بوی خوش اخلاص و ایمان متضوّع نمود و به هرکس که رسید در او روح خلوص و اطمینان دمید و پس از چندی به اقامتگاه خود بازگشته بعد از ایّامی قلیل مجدّداً برای نشر نفحات الهی و ملاقات احباب و زیارت مشرق الاذکار توجّه به عشقآباد نمود و گویا در این سفر حضرت فروغی یعنی دائی بزرگوارش نیز در عشقآباد بوده است و یا اینکه به معیّت یکدیگر این سفر را انجام دادهاند امّا تاریخ این مسافرت هم معلوم نیست و احتمال قوی آن است که ورودشان به عشقآباد هنگامی بوده است که حضرت حاجی میرزا محمّد تقی افنان بانی مشرق الاذکار هنوز در آن شهر تشریف داشتهاند. یکی از احباب میگفت در اوّلین باری که صدیق العلماء به اتّفاق دائی خود نزد افنان رفت جناب فروغی شروع به معرّفی او نموده گفت ایشان همشیرهزاده بنده هستند اسمشان میرزا عبدالمجید است و لقبشان صدیق العلماست اطلاعات علمی ایشان خوب است صرف و نحو و معانی و بدیع خواندهاند فقه و اصول هم دیدهاند.
به هر صورت صدیق العلماء پس از یک ماه به ایران مراجعت نمود و این هنگام معصومه خانم صبیّه جناب فروغی را که دختر دائیش بود نامزد کرده به عزم اعلای کلمةالله طریق طهران را پیش گرفت و در اثنائی که در امصار و دیار گردش میکرد و نفحات مسکیّه الهیّه را در آفاق منتشر میساخت به دریافت لوح منیعی سرفراز گردید که از جمله عباراتش این است: (اعظم مواهب الهیّه آن است که لسان به هدایت خلق بگشایی و نیاسائی و به قدر قوّه نشر نفحات الهی نمائی فی ایّ ارضٍ شِئتَ و علی ایّ بقعةٍ مَرَرتَ من نیز به درگاه الهی تضرّع و زاری نمایم و از برای تو تأیید نامتناهی خواهم و هذا الحبّی لک و تحنّنی علیک و شغفی بک فعلیک بالخوض فی هذا البحر الخِضّم الموّاج و الطّیران فی هذا الاوج الرّفیع المعراج و التغنّی به ابدع الالحان فی هذا الرّوض الانیق و التمسّک بالعهد الوثیق و علیک البهاء الابهی) انتهی.
وصول این لوح مبارک سبب مزید روح و ریحانش گردید و بیش از پیش بر انجذابش افزود و چنان شد که دیگر جناب حکمت را مراعات ننمود و با هر که روبرو گشت صحبت امری پیش آورد و مدّت چهار سنه اغلب در طهران و گاهی در صفحات قم و کاشان و نقاط دیگر به خدمت قیام داشت آنگاه چون مدّتی میگذشت که معصومه خانم نامزدش در فروغ لاتکلیف بود و در عین حال میترسید که خانه داری سبب گرفتاری شود و از امر تبلیغ باز ماند لهذا ضمن عریضهای از حضرت مولی الوری تکلیف خواست در جواب لوحی نازل شد که در آن میفرمایند: (یا خود به خراسان روید یا آن ورقه منجذبه را به طهران آرید قصور و فتور جایز نه من در حقّ تو دعا نمایم که توفیق رفیق گردد و تأیید شدید شود) انتهی.
صدیق العلماء پس از زیارت این لوح امتثالا للامر راه خراسان را پیش گرفت در یکی از منازل بین راه دستهای از قاطعان طریق به او برخورده اموالش را به غارت بردند و خودش را لخت کردند به همین مناسب لوحی به اعزازش نازل گشت که از جمله عباراتش این است: (حال آن جناب را به کمال احترام راه بُرّان نَزّعِ رداء و قبا و عبا نمودند تا برهنه و عریان گشتید ارباب حقیقت را این تعلیم است و اشارهای واضح و مبین که باید آزادگان از هر لباسی برهنه و عریان باشند یعنی از هر قیدی رهائی یابند و از هر تعلّقی بگذرند.
سوی آن دلبر نپوید هیچ دل با آرزو با چنان گلرخ نخسبد هیچکس با پیرهن
البته شما از این اشاره عبرت کافیه وافیه گرفتهاید و چنانکه باید و شاید برهنه از هر قمیصی گشتهاید طوبی لک من هذا الاشارة التی ینتبه بها قلوب المخلصین) انتهی.
صدیق العلماء قبلاً از مضامین پارهای از الواح خود بوئی برده بود که به شهادت خواهد رسید امّا از مفاد این لوح مبارک یقین کرد که این تاج موهبت حتماً زیب تارکش خواهد گشت اگر چه در این خصوص به صراحت چیزی در این لوح نازل نشده لکن متضمّن تلویح ملیحی است ابلغ از تصریح و حاوی اشارتی است اصرح از عبارت که فی الحین صاحب ذوق سلیم به کنه مقصود پی میبرد بهر حال صدیق العلما برای انجام امر عروسی به فروغ وارد شد. اتفاقاً آن ایام جناب فروغی پدر دختر در مشهد بود و همان شب که عقد زناشوئی مابین معصومه خانم و صدیق العلماء جاری و جشن زفافشان در فروغ برپا شد جناب فروغی در مشهد هدف گلوله گشت و شرح این قضیه در تاریخچه خود ایشان که در جلد سیّم این کتاب درج است گذشت. باری صدیق العلماء بعد از دامادی مدّتی در کاشمر و اطراف به نهایت وجد و انبساط ندای الهی را به سمع اهالی میرسانید و با هر طبقه خصوصاً با اهل علم صحبت میداشت که پارهای از آنان به شریعت الله داخل شده بعضی اسیر چنگال اعداء و گرفتار ظلم اشقیا گشتند و برخی به دار بقا شتافتند و جمعی هم از محلّ خود مجبور بر مهاجرت گردیدند.
صدیق العلماء در سال 1339 قمری مسافرتی پر خیر و برکت به اطراف خراسان نمود و بعد از سیر در بیرجند و قائنات و بجستان و فردوس و بشرویه به طبس وارد گشت و چون در این شهر نسبت به سایر نقاط مذکوره اهل علم بیشتر بودند مدّتی در آنجا مانده با طلّاب و علما مباحث بسیار کرد و چون در مجالسی که برای این کار منعقد میگشت نصرت و غلبه با جنابش بود رفته رفته آتش حسد و بغضاء در سینه علمای سوء روشن گشت و گروهی از آنان بر اثر تحریک آخوندی ملقب به نصیرالاسلام در صدد ایجاد فتنه و فساد برآمدند و چون علامات آشوب و ضوضاء نمودار گشت صدیق العلماء از آنجا خارج شده به کاشمر مراجعت کرد و در آن شهر خدمات تبلیغی را از سر گرفت و ضمناً آیات بسیاری از قرآن و احادیث فراوانی از کتب معتبره که دلالت بر حقّانیّت این ظهور اعظم مینمود استخراج و در جزوهای ثبت کرد تا عندالفرصه آن آیات و اخبار را به صورت کتابی استدلالی درآورد ولی چنین مهلتی به دستش نیامد. مختصر آن جناب در اوایل سنه 1342 قمری نیز سفری دیگر به عزم نشر نفحات الله به اطراف نمود.
جناب میرزا قدرت الله مهرآئین که یکی از احبّای نازنین و تنی از دوستان قدیمی فدوی میباشند در سنه 1325 شمسی مرقومهای در جواب نامه سئوالیّه بنده از احوالات حضرت صدیق العلماء شرحی مرقوم داشتهاند تا حدّی کیفیت تبلیغ و اندازه شهامت آن شهید را بیان میکند و این جناب مهرآئین در آن زمان مشهور به (مهاجر) بوده و در اداره معارف فردوس خدمت میکرده و گویا سمت مدیریّت مدرسه دولتی آنجا را داشتهاند و اکنون قسمتی از نامه ایشان به عین عبارت درج میگردد و آن این است: (... باری در باب شرححال متعارج الی الله حضرت شهید صدیق العلماء شرحی مرقوم فرموده بودید فدوی آن مرحوم را فقط دو سه روز در فردوس هنگامی که از طبس مراجعت فرموده بودند ملاقات نمودم و اطلاعی از شرح حال و خدمات برجسته ایشان ندارم بطوریکه خودشان در فردوس حکایت فرمودند سه ماه در طبس به عنوان روضه خوانی منبر رفته و حقایق امری را در لفافه بیان مینموده است به طوریکه اسباب حسد و ضدیّت علماء شده قصد اذیّت داشتهاند ولی چون حکومت سردار مکرّم بهائی بود دو نفر از نوکرهای مخصوص خود را مأمور میکند همیشه پشت سر ایشان حرکت نمایند و این نیز بر حسد اعدا میافزاید به هرحال بعد از سه ماه مراجعت به فردوس نمودند در همان ساعت ورود حاجی میرزا محمّدعلی مجتهد فردوسی و دو سه نفر دیگر از علماء و مرده[2] ایشان برای دیدن ایشان آمده بودند از احباب هم مرحوم غیاثی و حاجی جلال پسر حاج شاه و فدوی و دو سه نفر دیگر از احباب حاضر بودند مرحوم صدیق العلماء رشته صحبت را گرفته از مجتهد فردوسی پرسید الخاتم لماسبق و الفاتح لما استقبل را شرح دهید. مجتهد گفت یعنی میخواهید بگوئید بعد از پیغمبر ما کسی دیگر هم خواهم آمد. فرمودند بلی نه یک نفر بلکه با بنی آدم امّا یأتیّنکم رسل الی آخر آیه مبارکه را خواند و جنگ در گرفت توسّل به تفسیر شد. فوراً تفسیر صافی را درآورد از حدیث و آیه قرآن جناب مجتهد و سایرین (را) کاملاً مثل طومار درهم پیچید در این بین صدای اذان ظهر بلند شد. مجتهد به بهانه نماز ظهر عذرخواست و رفت و صحبت را به وقت دیگر موکول نمود همان شب مرحوم صدیق العلماء در بنده منزل دعوت داشتند و محفل روحانی هم بود بعد از حضور کاغذی را ارائه نمودند که حاجی میرزا محمّدعلی مجتهد معهود ایشان را به منزل خود به ناهار دعوت نموده بود. حاج شاه به ایشان گفتند این شخص قصد فساد دارد خوب است عذر بخواهید و نروید ایشان فرمودند دعوت را باید اجابت نمود. متوکّلاً علی الله میروم. بعد فرمودند که اگر تشریف میبرید حتّی الامکان در صحبت ملاحظه داشته باشید ایشان فرمودند اگر صحبتی نشود من هم اصراری نخواهم داشت ولی اگر صحبت شد و خواستند توهین به امر مبارک نمایند اگر هرچه پیش آمد من از جواب خودداری نخواهم کرد. هرچه اراده حق باشد همان خواهد شد. فردا مقارن ظهر میروند به محض ورود ملاحظه میفرمایند قریب سی نفر از علماء و طلّاب دور تا دور اطاق نشستهاند. ایشان سلام میدهند. مجتهد در جواب میگوید علیک السّلام آقای صندوق العلماء ایشان میفرمایند جناب بنده با شما شوخی ندارم و از شخص مجتهد شوخی مناسب نیست. مجتهد میگوید حضرت رسول هم شوخی میفرمودند. ایشان میگویند خیر حضرت شوخی نمیفرمودند مجتهد میگوید این شوخی نیست که حضرت روزی در مجلسی نشسته بودند جمعی در حضور مبارک بودند. ایشان پای خود را دراز نموده از حاضرین پرسیدند پای من بچه مینماید. هر کس به چیزی تشبیه نمود بعد حضرت پای دیگر خود را دراز نموده فرمودند این پای من به این پایم میماند. جناب صدیق العلماء دست خود را حرکت داده میگوید به به کمالات حضرت آقا معلوم شد. حضرت پیغمبر خواستند به آن جماعت بفهمانند که رسول خدا را به خود او بشناسید نه به غیر و مرا با هیچ چیز دنیا غیر از خودم تشبیه نکنید و خواست یک حقیقتی را به آن جماعت تفهیم نماید. شما این نکته عرفانی را شوخی و قول بیمعنی دانستهاید. جناب مجتهد خیلی خجل شده دیگر ابداً صحبتی نمیشود و ناهار را صرف نموده شب را مراجعت نمودند و بعد مسافرت به کاشمر نموده بعد از چند ماه شهید شدند ... ) انتهی.
اکنون که از مندرجات مکتوب جناب مهرآئین کمی از چگونگی حالات صدیق العلماء به دست آمد به ذکر کیفیّت شهادتشان میپردازیم و قبلاً به عرض مطالعه کنندگان محترم میرساند که شرح احوال این شهید را زوجه و فرزندان خود او تنظیم کرده برای بنده ارسال داشتهاند که این تاریخچه به استناد همان نوشته مرقوم گشت و بعضی اطلاعات هم که از مأخذهای دیگر به دست آمده بود بر آن افزوده شد اما چون شرح شهادت را نمیتوان مختصرتر از آنچه هست نمود لهذا عین عباراتی که در تاریخچه ارسالی میباشد بی زیاده و نقصان در اینجا درج میگردد و با درج آن شرح این فصل به پایان میرسند ولی از ذکر این مطلب نیز گریزی نه که بنده نگارنده در موقع نقل انشای دیگران هرگز به خود اجازه حک و اصلاح در عبارت را نداده و نمیدهم چه این عمل برخلاف امانت و دیانت است.
باری این شرح شهادت حضرت صدیق العلماء که به امضای آقا خلیلالله فروغی نزد این عبد موجود میباشد: (در سال هزار و سیصد و چهل و دو (1342) قمری مطابق با 1303 شمسی جلال السّلطان پسر رکن الدّوله مرحوم که بعد ارکنی سجلّ گرفته است حاکم کاشمر بود و جناب صدیق العلماء در ششم عید نوروز سال 1303 شمسی از شفیعآباد به کاشمر میآیند که ضمن تبریک عید و ملاقات حاکم سفارشات لازم را جهت حفظ و حراست احبّای حصار و نامق که در تحت حاکمیّت او بودند و در این موقع فوقالعاده در فشار و اذیّت بسر میبردند به او بنمایند و از آنجائیکه اهالی این شهر بسیار متعصّب و وجود امامزاده موسوم به سید حمزه رضا (مشهور به باغ مزار) که در این شهر واقع است بیشتر اهالی را بر مراسم دینی و ازدحام جمعیّت وامیدارد حکومت هم که شخصی بیسیاست و ترسو بود یک نفر نامقی را دو روز قبل از شهادت یعنی سیزدهم نوروز که فوقالعاده ازدحام مردم از خارج و داخل شهر زیاد بوده است برای تبرئه خود از دیانت بهائی در سر چهار سوق عمومی به اسم بهائی چوبکاری مینماید این عمل حکومت باعث تحریک وهیجان و جرئت و جسارت اهالی شده ولوله غریبی میافتد که حکومت اقدام به گرفتن بهائیان نموده و زمینه را برای اجرای افکار شوم برخی مفسده جویان که در کمین بودند مستعدّ میسازد و نظر به شهرت و معروفیّت زیاد ایشان در شهر در روز شنبه پانزده فروردین ماه 1303 مطابق اول رمضان 1352 قمری عدّهای نزدیک ظهر به منزل صدیق العلماء آمده در حالیکه صاحبخانه موسوم به (سلیمه خانم) که از دوستان مسلمان بوده در را باز کرده میگوید صدیق العلماء السّاعه از بازار وارد و میخواهند ناهار بخورند اگر شما به آنها کاری دارید بعداً بیائید. آنها جدّا ایشان را میخواهند که صدیق العلماء خود صدا را شنیده و جهت جوابگوئی دم درب حاضر میشوند. به محض اینکه چشم اشرار بر ایشان میافتد مهلت نداده دست به کمر ایشان انداخته به کمک یکدیگر از منزل به خارج پرت مینمایند و شروع به کتک و لگد زدن میکنند بطوریکه عبا و عمامه ایشان افتاده و در اثر سر و صدای زیاد عدّه از ساکنین کوچه زن و مرد که ایشان را میشناختند برای محافظت و پشتیبانی خودشان را سپر نموده و حائل میشوند که این شخص بدون تقصیر را چگونه و برای چه شما آزار داده و کتک میزنید اگر خلافی نموده یا حرفی با او دارید به حکومت یا شرع رجوع نمائید و عبا و عمامهشان را بر ایشان میپوشانند و در ضمن عدّهای راه افتاده و ایشان را هم با خودشان میبرند تا چهار سوق عمومی شهر و در آنجا جمعیّت و ازدحام زیادی از خارج و داخل گردآمده محلّی را برای صدیق العلماء تعیین میکنند تا ایشان صحبتهای خود را بنمایند و از گوشه و کنار هرکسی چیزی میپرسد و میخواهد و هر یک سر و صدائی میکنند و قال و مقال راه انداخته چند نفر اظهار میکنند که چنانچه میخواهی جانت در امان و آسوده باشد و از این ورطه نجات یابی باید از عقیده و مرام خویش تبرّی نموده و به مقدّسات خود لعن نمائی و ایشان با لحن فصیح و بلیغی شروع به بعضی بیانات نموده و خلاصه میفرمایند که ای مردم چگونه میخواهید تبرّی و لعن کنم بر مقدّساتی که آرزو و آمال تمام انبیاء و اولیا بوده است و نرسیدهاند و اینک من فائز شدهام و بسیاری از مطالب مهمّه تبلیغی دیگر میفرمایند که این مختصر را گنجایش درج آن نه تا اینکه بر اثر جدیّت و پافشاری اشرار در لعن و تبرّی به دین و آئین و تهدیدات پیاپی به دین بیت ناطق شده میفرمایند
کشته گشتن منتهی آمال ماست جان سپردن بهترین اعمال ماست
ای خوش آن عاشق سرمست که در پای جبیب سرود ستار نداند که کدام اندازد
از این بیانات و اشعار که در منتهای عشق و انجذابات روحانی سروده و القاء میشود هیجان بعضی از مردم را تخفیفی حاصل و از کردار خود نادم میگردند و چون مفسده جویان اصلی قضیّه را به دین منوال دیده و کلام ایشان را در خلق مؤثّر میبینند صداها را به یا علی گویان و وادینا بلند نموده همهمه و غوغای شدیدی برپا میکنند.
ظالمی که صبّاغ بوده است میگوید ای مردم هنوز هم ایستادهاید و گوش به حرفهای او میدهید که علناً تبلیغ دینش را نماید و خودش شمش آهنی را از دکان آهنگری بلند نمود، در حالیکه دیگری عمامه را بر میدارد به ضربت تمام بر ایشان فرود میآورد که بر اثر آن مغز سر پریشان میشود و بلافاصله مردم از هر طرف هجوم آورده و هرچه به دستشان میآید از سنگ و چوب و غیره کوتاهی ننموده با ضربات پیاپی ایشان را مجروح و از پا در میآورند بعداً شال کمر را به پاها بسته و کشان کشان یک میل راه را از وسط بازار به خارج شهر میبرند و از اطراف هم مردم به سنگپرانی مشغول و به قرار مصموع در تمام طول راه تا خارج دروازه شرقی شهر که خود اشرار ذکر مینمودند جسارت ایشان باقی بوده و بر اثر هر یک از ضربات سنگ که از دست یکی از ناکسان بیایمان بر هیکل مظلومش وارد شده یک نفس و صدای ضعیفی از حنجرش ظاهر و بلند میشده است تا اینکه آن ظالمان بیشرم و حیا ترس و آزرم از خدا را کنار گذارده آن جسد قطعه قطعه را در شکاف آب رفت کالی که در قسمت شرقی شهر و در نزدیکی چشمه آب است انداخته و زمین را بر رویش خراب مینمایند. این خبر به سمع حکومت رسیده به فوریّت خود را به این محلّ میرساند در حالیکه کار از کار گذشته و عمل خاتمه یافته بوده است مردم را پراکنده مینماید. فردای آن روز این واقعه مؤلمه و خبر وحشت اثر به محل ایشان (شفیعآباد) رسیده و اشرار فوراً به خانوادهشان اطلاع میدهند و همهمه در محل میافتد که صدیق العلماء را کشتند و با شادی و شعف فوقالعاده یکدیگر را تبریک میگویند و در فکر از بین بردن بقیه فامیل ایشان میافتند. خانواده صدیق العلماء عبارت بودند از یک برادر موسوم به محمد حسین و مادر و دو خواهر و زوجه ایشان و سه طفل صغیر موسوم به جمال الله هشت ساله و خلیلالله سه ساله و صدیقه دو ماهه و در همان روز برادرشان محمد حسین چون موقع را فوق العاده سخت و اشرار را در کمین خود میبیند از محل فرار اختیار نموده همه جا با پای پیاده از بیراهه خود را به فروغ میرساند که شاید جناب فاضل فروغی در صدد اقدامی برای جلوگیری از صدمه خانواده برآیند. جناب فروغی هم فوراً به مشهد تلگراف و قضیّه را به اولیای امور اطلاع میدهند. از طرفی وضعیّت خانواده پس از رفتن برادرشان فوق العاده سخت و دشوار و یک عده زنان و طفلان بیسرپرست و در ولایت غربت و دشمن در نهایت درجه سختی و فشار بسر میبردند و اعدا نیز در کمال بیشرمی و جسارت منتظر و مهیّای همه گونه توهینات و صدمات بوده حتّی املاک و باغات ایشان را خراب و یک عده احشام را به سرقت میبرند و مدّت یک هفته بیآب و نان دور منازل این عائله بیکس را محاصره نموده از اطراف منزل بنای سنگاندازی و هتّاکی میگذارند حتّی سنگی به پهلوی طفل دو ماهه (صدیقه) خورده و مدّتی مدهوش میشود و مخصوصاً برای دلشکستن عائله بیکس در همان ایّام عروسی از طرف یکی از اشرار فراهم آورده و بر حسب رسومات محلّی برای تجلیل و تجهیز عروس و حمل جهازیه چند رأس شتر را با تزیینات فوق العاده بدون سبب درب منزل تجهیز نگاه میدارند و با ساز و دهل و آواز و ازدحام جمعیّت ضمن عیش و سرور عروسی بنای شرارت و هتّاکی را میگذارند که در این موقع غفلة پسر هشت ساله صدیق العلماء موسوم به جمال الله جهت تماشا از منزل خارج و اشرار به محض دیدن وی دورش را گرفته و بنای اذیّت و آزار را میگذارند و فی الحین شریری کاردی را درآورده به گردن طفل میاندازد و میگوید که زود بر پدر و جدّ و آئینت لعن نما و الّا تو را هم مانند پدرت ریز ریز مینماییم ولی در این وقت عمّه او خیرالنّساء شجاعانه بیمحابا خود را بیرون انداخته طفل را در بغل و به زحمت تمام از گیر و دار به منزل میکشاند تا آنکه به مشورت این چهار زن بیکس که عبارت از مادر و دو خواهر و زوجه ایشان بود کاغذی به حکومت نوشته و شرححال را به عرض میرسانند لکن نظر به نبودن شخص مطمئنّی برای رسانیدن عریضه به حکومت خواهر بزرگ (خیرالنّساء خانم) که بسیار عالمه و فهیمه و شجاع بود به اتّفاق یکی از نسوان شبانه همه جا با لباس مبدّل از بیراهه به شهر کاشمر آمده و عریضه را رأساً به خود حکومت میرساند و خود نیز با حکومت مذاکراتی میکند که این چه وضع است و این چه حکومت و انتظام است که با وجود شما باید اینگونه ظلم و تعدیّات بر بیچارگان وارد آید. حکومت سخت از وضعیّت متأثر شده در همان شب چهار نفر را جهت رسیدگی به احوال و رفع مظالم به شفیعآباد اعزام میدارد و خانم را نیز مطمئناً روانه محل مینماید.
مأمورین نیز به محض ورود به محلّ و بازدید خروارها سنگ و کلوخ و خرابیهای دیگر که در باغ و منزل وارد آورده بودند دو نفر را مشلّق نموده از رئیس محلّ التزام کامل میگیرند که دیگر متعرّض این بیگناهان نشوند. ده روز بعد در اثر تلگراف جناب فروغی عدّهای سوار از مشهد به سرکردگی ذوالفقارخان جهت فحص قضیّه مأمور کاشمر میشوند و عدّه زیادی را گرفته استنطاقات لازمه مینمایند و سپس جسد شهید را از زیر خاک بیرون آورده تا چگونگی شهادت و نوع صدمات و جراحات را جهت تعیین دیه و خونبها معلوم نمایند و چون جراحات وارده از حدّ احصا خارج و بدن را به کلی قطعه قطعه میبینند. لهذا صرف نظر نموده مجدّداً جسد را در اراضی کنار همان کال در خاک پنهان مینمایند و دو نفر سوار نیز به منزل آن مظلوم میفرستند که بیائید و دادخواهی مقتول خود را بنمائید و خون بهاء او را مطالبه نمائید. مادر شهید (خدیجه بیگم) در جواب مأمورین که به اتفاق عدّهای از اشرار محلّ آمده بودند اظهار میدارد (ما خونی را که در راه خدا داده و ریختهایم پس نمیگیریم شما به تکلیف خود عمل نمائید) لهذا مأمورین مراجعت مینمایند و در شهر کاشمر خود برای انجام کار از عدّه زیادی با ضرب کتک و چوب زخارف بسیاری اخذ نموده به مشهد مراجعت میکنند. در خلال این احوال که عائله شهید در نهایت سختی بسر میبردند تلگراف مبارک حضرت ولی امرالله ارواحنا فداه از حیفا مورخه 26 سپتامبر 1924 مطابق 4 میزان 1303 خطاب به جناب فروغی واصل که میفرمایند (طهران توسط دواچی فروغی محزون مباشید دم مطّهر صدیق العلماء هدر نمیرود. شوقی) و همچنین توقیع منیعی از ساحت مقدّس حضرت ورقه علیا در تسلیت و دل جوئی زوجه ایشان بعد از آن واصل میگردد که عین آن محض اطلاع و زیارت زینتبخش این نامه میگردد (به واسطه حضرت فاضل فروغی علیه بهاءالله الابهی امة الله المحترمه صبیّه حضرت فاضل فروغی حرم حضرت شهید سعید جناب ملّا عبدالمجید صدیق العلماء علیه بهاءالله الابهی. آن امةالله المحزونهة المهمرمة الصّابرة الشّاکرة الرّاضیة المرضیّه را در نهایت حزن و اندوه از این ارض نوراء مراتب تسلیت و تعزیت خود را بیان و اظهار میدارم در حالیکه این فانیه و اهل حرم مستغرق در دریای احزان و از وقوع مصیبت عظمی صعود مبارک حضرت عبدالبهاء ارواحنا لرمسه الاطهر فداء اشک از دیدهها در جریان و قلب و فؤاد از نار حرمان در احتراق ناگاه خبر وحشت اثر شهادت بدر انور کوکب زهد حضرت صدیق العلماء علیه رضوانالله البهی الابهی به سمع این غمزدگان رسید این خبر بزم عزا را رنگین و خوان بلا را به حزنی جدید آراسته و تزیین نمود. ظلم و جفاء وارده بر احباءالله و اماءالرحمن نیز مزید تأثرات روحیّه گشت مراد آنکه این فانیه و عموم ورقات سدره مبارکه شریک و سهیم احزان آن امة الله المقرّبه هستیم و از حین نزول این بلیّه عظیمه وقوع شهادت کبری آنی از یاد و ذکر آن محزونه فارغ نیستیم در اعتاب مقدّسه مبارکه در نهایت تضرّع و ابتهال اجر جزیل و صبر جمیل و فضل و الطاف و احسان بیبدیل برای آن ورقه مبتهله متضرّعه مسئلت مینمائیم. حضرت منادی میثاق الله فاضل جلیل والد محترم علیه بهاءالله ابهی و عمومی منتسبین را از قبل این فانیه و اهل حرم تکبیر ابدع ابهی ابلاغ نمائید الله ابهی 22 ذیحجّه 1342 بهائیه) خلاصه پس از این وقایع اخوی ایشان محمّد حسین در اثر اینکه عائله برادر را بیکس و بیصاحب میبیند برای سرپرستی اطفال صدیق بنا به صلاحدید حضرت فاضل و پیشنهاد مادر خود زوجه برادر را عقد مینماید و از او یک طفل به نام بدیع الله باقی است و خود پس از یک سال از این مقدّمه که سال سوم از شهادت صدیق العلماء و سنه 1345 قمری بود بعد از گذراندن مشقّات بیپایان که پیوسته جانش در معرض خطر و مزاحمت اشرار و چندین دفعه چه در مشهد و چه در خود محلّ در صدد قتل وی بودند از این جهان در گذشت و نیز همشیره بزرگ خیرالنّساء که ذکر آن قبلاً گذشت پس از زحمات زیاد و مصیبات بیشمار که همیشه در مهامّ امور خانواده دخالت داشته و با رشادت تمام چندین بار جلوی اشرار را گرفته و از بعضی جسارات آنها جلوگیری مینمود با ایمان وعقیدت کاملی که داشت در رمضان سال 1311 شمسی شبی را چند نفر اشرار به خانه مشارالیها ریخته وی را مقتوله و خفه مینمایند و مادرش را نیز به قصد کشتن صدمه وارد آورده و مایملک را به سرقت میبرند ولی مادر جان به سلامت در برده پس از مدّتی داغ و فراق اولادان خود در همان محلّ جان به حقّ تسلیم و مدفون میگردد ولی جسد مقتوله خیرالنّساء را برای معاینه طبیب قانونی از طرف اداره ژاندارمری از شفیعآباد به شهر کاشمر برده و پس از تشریفات قانونی در قبرستانی که قبر آقا (قبر آقای مدرّس وکیل مجلس) معروف است مدفون ساختند ولی مدفون آن مرحومه که واقعاً با نهایت مظلومیّت شهید شده بود و در زمان حیات نیز تا آخرین نفس در امر مبارک جانفشان و سرپرست اطفال صغیر برادر بود تاکنون به تصرّف امر در نیامده است. قبرستان مزبور در جنوب غربی و مدفن برادر شهید او صدیق العلماء در جنوب شرقی و مزار سید حمزه رضا (باغ مزار) برادر حضرت امام رضا علیه السّلام در شمال شرقی شهر کاشمر واقع شده است و همشیره کوچک (صغری) که دختر خانه بود جهت حفظ و مصونیّت از محلّ خارج و در فروغ ساکن میشود که هنوز هم با ایمان و عقیدت خود در آن محلّ زندگانی مینماید. بقیه خانواده نیز چون محلّ را دیگر برای زندگانی غیر مقدور و نامناسب دانستند کلیّه املاک و اثاثیّه خویش را در آنجا واگذار و در سال 1314 شمسی به مشهد مهاجرت نمودند و اینک نیز در ظلّ امر مبارک هر کدام به ادامه زندگانی مشغول و قائمند. محلّ دفن که اراضی وسیعی بوده کنار مسیل (معروف به کال آب قلقلی) و دروازه مَحوِلات به زحمات زیاد با جدیّت محفل مقدّس روحانی مشهد و عدّهای از احبّای خدوم مهاجر و مجاور آن حدود به نام امر خریداری گردیده و چون محلّ حقیقی جسد نامعلوم و به مرور زمان و باران و برف مفقود بود تصمیم گرفتند تمام زمین را برای کشت و زرع شیار نمایند تصادفاً در ضمن شیار استخوان شهید مرحوم کشف میگردد که فوری استخوانها را جمعآوری و در صندوقی و جای امنی محفوظ میدارند. بعداً در سال 1332 شمسی که در شهر کاشمر با ورود احبای مهاجر محفل مقدّس روحانی تشکیل میشود با دستور و صلاحدید محفل صندوق جسد را در وسط زمین مزبور دفن و برای نشانی محلّ درختی بر سر قبر غرس مینمایند. خاتمه یادآور میشود که وقایع فوق عین شاهدات و مسموعاتی است که والده اینجانب (معصومه فروغی) دیده و شنیدهاند و حسبالامر محفل مقدّس روحانی مشهد و سفارشات حضرت آقای سلیمانی جهت ثبت در تاریخ نوشته و تقدیم میدارم.
خاک پای احبّای الهی خلیلالله فروغی – تیر ماه 1326 شمسی).
انتهی
[1]. به معنی رفتن و دور شدن است. اگر مصدر افعال یعنی ایفال باشد صحیح تر به نظر میرسد مثل: اَوغَل فی النّحو یعنی استاد شد شاید هم غرض از توغّل در علوم یعنی در علم نجاهای دور رسیدن ولی در قاموس ضبط نشده است.
[2]. مرده بر وزن کسبه که جمع مارداست به معنی متکبّر و بی ادب میباشد ولی پاره ئی از مردم آنرا جمع (مرید) پنداشته اند و حال آنکه چنین نیست.