باغ آورده در جاسب یکی از بهترین باغ ها بود و دومی نداشت و متعلق بود به محمد علی روحانی که از محمد عسلی برادر زاده ملاجعفر جاسبی خریده بود و پر بود از درختهای میوه جور و واجور مخصوصا انگور و درخت گردو و چون این باغ وسط ده بود و نزدیک منزل روحانی ایشان بیشتر از حد به این باغ میرسید و چون نوه و نتیجه و عروس و داماد و اقوام و غیره زیاد بودند معمولا کسی غیر از خودش و خانمش نن جان اجازه رفتن به این با غ را نداشت. و آرزوی اکثر نوه ها این بود که سری به این باغ موقع میوه بزنند و از میوه های آن بخورند که معمولا کم این اتفاق می افتاد...
داستان زیر که از جناب عنایت الله اعلایی نقل شده است خاطره ای از همین باغ میباشد.
داستان زیر که از جناب عنایت الله اعلایی نقل شده است خاطره ای از همین باغ میباشد.
چندی بود که روحانی به شهر رفته بود و نن جان به تنهایی به همه کارها رسیدگی میکرد. یک روز غروب نن جان به منزل ما آمد و گفت که نمیدانم چرا آق بزرگه هنوز از شهر بر نگشته و موشها و کلاغ ها در باغ آورده تمام گردو ها را میبرند و میخورند... تو(عنایت) اگر می توانی فردا بیا کمک من که آنها را جمع و جور کنیم من که از خدا میخواستم و راستش آن روز زیاد کاری هم نداشتم و فکرش را هم نمیکردم که چنین شانس بزرگی نصیبم شود گفتم نه؛ من نمیتوانم در حالی که از ته دل آرزوی داشتن این موقعیت را میکردم که بتوانم به این باغ بروم ولی نمیخواستم اشتیاق خود را به نن جان نشان بدهم. خلاصه از نن جان اصرار و از من انکار. هرچه گفت گفتم نه. هرچه اصرار کرد فایدهای نداشت و من دنبال بهانه که خسته ام و وقت ندارم و جاهای دیگر باید بروم و درخت گردوی باغ آورده خیلی بزرگ است و این نوع درخت ها را زیاد تجریه ندارم. نهایتا نن جان با حال افسرده و غمگین بلند شد و گفت خیلی خوب حالا که به دلت افتاده که نیایی نیا. حالا باید بروم و یکی دیگر را پیدا کنم و بلند شد که برود دم در که رسید به محض اینکه میخواست در را ببندد و خداحافظی کند گفتم نن جان حالا که انقدر اصرار میکنی دلم نمیآید که نه بگویم. باشد میآیم هرچه بادآباد. نن جان گفت الهی فدایت بشوم که چه قلب پاکی داری خدا عوضت بدهد که همه کارهایت را کنار میگذاری و میآیی کمک من. فقط فردا تنها نرو و من میآیم اینجا تا با هم برویم باغ.(چون کمی میترسید که اگر تنها بروم ممکن است رحمی به میوه ها نکنم) گفتم چشم شما بیا اینجا ولی دیر نیا.
بیشتر شب را از خوشحالی و فکر بودن در باغ و صبح شدن نخوابیدم و قبل از سحر روانه باغ شدم و فورا رفتم سراغ انگور ها و چون هنوز هوا تاریک بود دیگر توجه نداشتم که آنها تمیز هستند یا نه، سوسک داشتند یا نه ... با شاخه و برگ خوشه ها را گرفته و در دهان میگذاشتم و میخوردم. خلاصه آنقدر خوردم که بالای درخت رفتن که هیچ راه رفتن هم برایم سخت شده بود که دیدم نن جان مشغول باز کردن در باغ است و به کلندون(قفل پشت در باغ) ور می رود. فورا خود را به بالای درخت رساندم و با یک گیجه(چوب بلند) شروع کردم به تکاندن گردوها و زدن و ریختن آنها که نن جان آمد پای درخت و گفت چرا صبر نکرده ای وتنها آمده ای . گفتم میخواستم زود بیایم و کارها رو زود تمام کنم گفت چجوری توی باغ اومدی تو که کلید نداشتی گفتم از دیوار آمدم و او گفت که از دیوار آمدن که خیلی سخت است گفتم با هر مشکلی بود از دیوار پایین پریدم در بین سوال و جواب ها در همین موقع یکدفعه شاخه زیر پایم شکست و از آن بالای درخت یک راست به زمین افتادم. نن جان فریادی کشید و خودش را روی من انداخت و های های گریه که دیدی چه غلطی کردم، دیدی بچه ام را کشتم. دیشب چقدر گفت نه و من هی اصرار میکردم. بچه به قلبش الهام شده بود که امروز نباید می آمد. نن جان در حال گریه و زاری میگفت که دیدی چه خاکی به سرم شد، این چه کاری بود که دست خودم و مادرش دادم؛ در حین گریه و زاری و شیون و ناله بلند شدم. نن جان گفت سالمی، خوبی، چیزیت نشده. گفتم نه خوبم نن جان. گفت راست میگی؟ طوری نشده؟ نن جان گفت خدارا شکر، صد هزار مرتبه شکر. چه خوب شد که انگور نخوردی وگرنه اینطور که تو افتادی اگر انگور خورده بودی حتما شکمت پاره میشد...
امروز این باغ دست بچه های حاجی اسماعیل است که به زور خریده و صاحب شده و غصب کرده اند و جزئی از خانه خودشان کرده اند و روزی پنج نوبت در آن نماز میخوانند. موش ها و کلاغ ها نه تنها گردو ها را بردند بلکه خود باغ را نیز برده اند. تا کی به صاحبان اصلی آن پس بدهند خداوند عالم است. ما ها هر جوری از هر جا بی افتیم بالاخره سالم بلند خواهیم شد... آری این یکی از صدها داستان این باغ بود...
بیشتر شب را از خوشحالی و فکر بودن در باغ و صبح شدن نخوابیدم و قبل از سحر روانه باغ شدم و فورا رفتم سراغ انگور ها و چون هنوز هوا تاریک بود دیگر توجه نداشتم که آنها تمیز هستند یا نه، سوسک داشتند یا نه ... با شاخه و برگ خوشه ها را گرفته و در دهان میگذاشتم و میخوردم. خلاصه آنقدر خوردم که بالای درخت رفتن که هیچ راه رفتن هم برایم سخت شده بود که دیدم نن جان مشغول باز کردن در باغ است و به کلندون(قفل پشت در باغ) ور می رود. فورا خود را به بالای درخت رساندم و با یک گیجه(چوب بلند) شروع کردم به تکاندن گردوها و زدن و ریختن آنها که نن جان آمد پای درخت و گفت چرا صبر نکرده ای وتنها آمده ای . گفتم میخواستم زود بیایم و کارها رو زود تمام کنم گفت چجوری توی باغ اومدی تو که کلید نداشتی گفتم از دیوار آمدم و او گفت که از دیوار آمدن که خیلی سخت است گفتم با هر مشکلی بود از دیوار پایین پریدم در بین سوال و جواب ها در همین موقع یکدفعه شاخه زیر پایم شکست و از آن بالای درخت یک راست به زمین افتادم. نن جان فریادی کشید و خودش را روی من انداخت و های های گریه که دیدی چه غلطی کردم، دیدی بچه ام را کشتم. دیشب چقدر گفت نه و من هی اصرار میکردم. بچه به قلبش الهام شده بود که امروز نباید می آمد. نن جان در حال گریه و زاری میگفت که دیدی چه خاکی به سرم شد، این چه کاری بود که دست خودم و مادرش دادم؛ در حین گریه و زاری و شیون و ناله بلند شدم. نن جان گفت سالمی، خوبی، چیزیت نشده. گفتم نه خوبم نن جان. گفت راست میگی؟ طوری نشده؟ نن جان گفت خدارا شکر، صد هزار مرتبه شکر. چه خوب شد که انگور نخوردی وگرنه اینطور که تو افتادی اگر انگور خورده بودی حتما شکمت پاره میشد...
امروز این باغ دست بچه های حاجی اسماعیل است که به زور خریده و صاحب شده و غصب کرده اند و جزئی از خانه خودشان کرده اند و روزی پنج نوبت در آن نماز میخوانند. موش ها و کلاغ ها نه تنها گردو ها را بردند بلکه خود باغ را نیز برده اند. تا کی به صاحبان اصلی آن پس بدهند خداوند عالم است. ما ها هر جوری از هر جا بی افتیم بالاخره سالم بلند خواهیم شد... آری این یکی از صدها داستان این باغ بود...