فتح الله با ایران خانم، دختر استاد ارجمند معنویات، جناب دکتر محمودی ازدواج نمود. مدّتی در جاسب ساکن و بعد به طهران عزیمت نمود و در فرودگاه مهرآباد مشغول کار گردید. ماشاءالله اولاد سومی هم پس از شش کلاس درس که در جاسب خواند، والدین او را به طهران برای تحصیل فرستادند چون آقای رفرف مشوق او بود. جناب وجدانی مرتب زمین ها را فروخت و مقداری کمک فتح الله کرد و کمک هزینه تحصیل ماشاءالله که او هم درس خواند و معلّم گردید و در جوانی با دختر دائی خود پری خانم رزاقی ازدواج نمود و بسیار خدمات ارزنده ای در امر انجام داد. چندین سال معلّم درس اخلاق و عضو لجنات و محافل و نظامت بود و خلاصه کلام والدین به آرزوی خود رسیدند که اولادشان تحصیل کرده اند.
اما حیف است که ذرّه ای از خصوصیات اخلاقی و صفات انسانی این خانم محترم به تحریر نیاید. ایشان کوه استقامت و شجاعت و همیشه راضی برضای الهی بود. این خانم طوری تربیت شده بود که بسیار دعا و مناجات از حفظ بود و آثار امری را بهتر از باسوادان می دانست. حق را خوب شناخته بود و معلّمی برای خانم های کروگان جاسب و اسطوره و الگوی زمان بود. هر وقت دلش میگرفت این بیان مبارک را زمزمه میکرد”آنچه کند او کند ما چه توانیم کرد“. دو قطره اشک میریخت و میگفت بیاییم یک مناجات بخوانیم. بیشترین مناجات ها ای منجذبان جمال ابهی، ای متوجه الی الله، هوالمشفق الکریم، الها کریما رحیما، الها معبودا مقصودا، ای خدا پر عطای ذوالمنن، مثنوی های جمال مبارک و مناجات حضرت ولی امرالله که اغنام تو هستیم محافظه نما، ربّنا ملاذنا، ربّنا وفقنا و ... و ده ها ذکر و مناجات حفظ بود و به همه سعی میکرد یاد بدهد. روحش شاد چهره اش بسیار نورانی بود و هیچ یک از آشنایان او را از یاد نبرده اند.
وقتی اولادها به طهران رفته بودند املاکش را به حسین و سلطانعلی رفیعی داده بود میکاشتند و نصف عایدات را می بردند. بیشترین املاک را که فروخت به احباء فروخت. چاره ای نبود و حقوق و درآمدی نبود و این رعیت ها که ملک را میکاشتند، حاجی خانم به آنها میگفت شما میدانید شوهرم مریض است اگر بداخلاقی کرد به خاطر من کوتاه بیائید. سلطانعلی خواهرزاده میرزا فضل الله بود. این خانم محترم عشقش جلسات و خدمت صادقانه به هم نوع بود. وقتی جلسه میگرفت ما بچه ها کیف میکردیم و غیر از دعا و مناجات، برنامه خوردنی و پذیرائی در خانه ای شیر زن فراوان بود. همیشه میگفت بذات حق اگر نخورید ناراحت میشوم. چقدر برگه زردآلو و قیسی و سنجد و مغز بادام و گردو و جوز قند و خرما روی کرسی وسط اطاق قرار می داد. آخرالعمر هرچه می ماند یک مشت به هر بچه میداد و میگفت جیبت کن. آن زمانها جیب کت را کیسه می گفتند.
یاد دارم شب ۶ قوس بود، جلسه منزل او بود و برف فراوانی آمده بود. خانه او گوش تا گوش نشسته بودیم، دو ردیف پدر و مادرها نشسته و ما بچه ها جلو آنها نشسته بودیم و شروع کردند با اینکه ۹ مرتبه سُبحانک یاهو یا من هُوَ هو یا من لیس احدٌ الّا هو را بخوانند. اولین بار بود و ما ۶-۵ ساله بودیم و آنقدر هم صدا و زیبا خوانده شد که ما بچه ها گفتیم دوباره بخوانیم و جمع قبول کردند و دو مرتبه خواندیم. از ذوق و شوق همه را حفظ کردیم و جناب آقا احمد محبوبی و جناب جمالی توضیح دادند که این دعا را در سیاه چال طهران حضرت بهاءالله دست جمعی می خواندند که ناصرالدین شاه در کاخش میشنود. ای خدا چقدر لذت بخش است و کلام الهی چقدر دلنشین است وقتی با صوت و قلبی پاک بخوانی. بیاد دارم صبح اول عید رضوان در جاسب انتخابات محفل انجام می گردید و در ده رسم بر این بود اعضاء محفل که انتخاب میشدند، جشن و سروری در ایام عید رضوان بود که انسان به وجد و طرب می آمد. محفل روحانی و احبای جاسب که حقوق بگیر نبودند که ماهیانه حقوق بگیرند در مهر ماه که حاصل و محصول جمع آوری می گردید هر مبلغ که در توان داشتند کمک به صندوق خیریه یکجا و در دو نوبت می نمودند. حرف و عمل همه یکی بود و خانواده به خانواده از همان عید رضوان تقبل می کردند. مثلاً امسال بنده ۱۰ تومان خواهم داد و هر کس مبلغی عنوان میکرد و منشی می نوشت. خوب بیاد دارم مبلغی که این خانم تقبل کرد بی نهایت زیاد بود و شاید به اندازه ده نفر بود که همه تعجب کردند. ایشان فرمودند در راه جمال مبارک هر چقدر انفاق و کمک کنی همین به انسان مانده است. هرچه خوردی و خرج کردی که حساب نیست، در راه جمال مبارک خرج کردن مهم است. در آن زمانها مثل حالا صندوقی نبود که کسی نداند چه کسی چقدر محبت کرده است ولی خوشا آن قلبهای پاک، خوشا آن ایمان های خالص.
ایشان دوازده نوه و ده ها نتیجه دارد و خون این خانم محترم در رگ همه است و همه مؤمن و مخلص و خادم و خدمتگزار و باهوش در هر کجای عالم هستند. روح پر فتوح و ملکوتی حاجی خانم و پدر بزرگشان راهگشا و راهنمای آنهاست. دقیقاً ۱۱ سال داشتم و خانه ما کنار هم بود. شب ها با مادرم به منزل او میرفتیم و یا او به منزل ما می آمد و خواهری به نامه عمه گوهر داشت که او هم جوهر ایمان و ایقان و جوهر تقدیس بود. با یکدیگر زیر کرسی گاهی قصّه های قدیمی می گفتند که خیلی آموزنده بود و گاهی هم از امر و پیشرفت امر و آینده امر و صدمات و بلایای وارده به احبای الهی تعریف میکردند. این دو خواهر شروع کردند به بنده و مادرم نماز را یاد بدهند. اول وضو و بعد نماز را ظرف یک ماه یاد گرفتم و مادرم همینطور و وقتی من درست می خواندم، میگفتند آفرین و اگر اشتباه بود با لبخند تذکر صحیح می دادند و از جیبش شکلات یا مغز گردو و برگه به من می دادند. چه عشقی داشت، فدای روح پاکتان چقدر انسان بودید.
چند مطلب است که نسل جدید نمی داند ولی حیف است گفته نشود و جاسبی ها و شجره آنها ندانند. کارهای شایسته و انسانی و خدمت کردن به هم نوع که یکی از تعالیم الهی است، بوسیله این خانواده از زمانیکه فتح الله و همسرش و ماشاءالله به طهران رفتند و تابستانها به جاسب می آمدند، انجام میشود. خانه این عزیزان همیشه در اختیار مسلمان و بهائی بود که ساکن میشدند و دیناری کرایه نمی گرفتند و خوشحال بودند که سرپناهی برای خلق خداست. زمان قدیم حرف مذهبی و دشمنی اصلاً وجود نداشت و بیاد دارم اوایل که حسین رمضانی و افسر خانم صادقی ازدواج نموده بودند چند سال اولیه را منزل وجدانی ها بدون دیناری کرایه می نشستند. حتی همین حاجی خانم به بچه هایش که کوچک بودند شکلات و نخودچی کشمش میداد. بعد آنها که خانه خریدند چندین خانوار در آنجا ساکن شدند و آخرین نفر آقا مرتضی محمدی و همسرش مهری خانم یزدانی تا زمان سرگونی از جاسب آنجا مقیم بودند. چهره نورانی و زیبای حاجی خانم را اکثراً بیاد دارند که چه خانمی، چه خادمی و چه کدبانوئی بود.
یکی از کارهائی که انسانی بود و کار هرکس نبود و این زن و شوهر در آن ده کوچک باتفاق همدیگر انجام میدادند، این بود که جناب میرزا فضل الله تاجری بود که لوبیا و نخود و گردو و بادام و هرچه مردم داشتند میخرید و به کاشان و قم میفروخت و در داخل خانه اش اطاقی را به نام اطاق عطاری را تاقچه تاقچه یا بقول معروف قفسه درست کرده بود و مایحتاج آبادی را از کاشان و روستاهای دیگر مثل کله جار و جوشقان جهت رفاه و آسایش اهل آبادی می آورد و خانمش حاجی خانم طبیب گیاه درمانی بود. خوب بیاد دارم ده ها شیشه دربسته و قوطی های حلبی دربسته بود و در آنها هر دارو و یا چیزی را جدا جدا می گذاشت و روی آنها را می نوشت. یاد دارم چسب که نبود درخت بادام یا زردآلو از ساقه اش قلمبه چسب بیرون می آمد. آنها را ایشان خیس میکرد و قدری روی شیشه می مالید و نوشته نام هر چیز را می چسباند مثل داخل این شیشهها یا قوطی ها، ترنجبین، گزنگبین، اوستاقدوس، چهار شیرینی، دارچین، بومادران، چهارگل، پرسیاوش، جوش شیرین، نبات، گل گاوزبان، گَرد گزنه، شیرین بیان، گل ختمی، گل سرخ، عناب، سه پستان و ده ها جنس داروئی دیگر که این خانم می دانست و می دانست برای تب و لرز چه چیزی خوب است و برای سرماخوردگی چه چیز خوب است. در ضمن قند و چائی و شکر و نبات و هل و حلوا و ارده شیره و حبوبات و نقل و شکلات نخودچی و کشمش و خرما و همه مایحتاج مردم از قبیل قرقره، نخ و کش شلوار را تهیه می کردند و به همه نسیه میدادند تا پائیز مردم بدهی را میدادند. حتی نفت آبادی را میرزا فضل الله می آورد و این خیلی کار مهمی بود که این خانواده خدمت به مردم می کردند امّا چون آقای وجدانی به واران و هرازجان و زُر هم رفت و آمد و معامله داشت و با قاطر و الاغ رفت و آمد میکرد و جنس میخرید و میفروخت و در حومه کاشان و جاسب تاجر معروفی بود. روزی در ده زُر عدّه ای نادان و جوان به او کیش کیش می کنند و فحش می دهند، میرزا فضل الله وجدانی قدری هم شمرده و ادبی صحبت می کرد، به جوانان می گوید بنده سگ نیستم که به من کیش کیش میکنید. والدین شما را ادب نکرده اند بجای سلام بی ادبی نکنید. یکی از این نادانان سنگی بر میدارد و بر سر او میکوبد و عدّه ای کتک مفصّلی به او می زنند. این کار ناشایست و داغی که بابت شکرالله دیده بود باعث شد تا آخر عمر فراموشی پیدا کند و دیگر نتوانست کار کند و خانمش تا آخرین روز این مرد، نهایت مهربانی و دلسوزی را برای او کرد و همیشه میگفت زن و مرد در شادی و غم باید یار و یاور یکدیگر باشند و چقدر تمیز و مرتب زندگی آبرومندانه ای داشتند. وقتی مریضی همسر شروع گردید و دیگر کسی نبود که عطاری یا مغازه ایشان را جنس برایش جور کند این خانم محترم به آقای عبدالحسین یزدانی و خانمش گفت و همه این اجناس را به آنها داد و عبدالحسین و خانمش تا آخر عمر این کار خداپسندانه را انجام دادند.
عقل ناقص این عبد بی مقدار میگوید چنین خانواده محبوبی و خادمی و انسانی که تا جان داشتند خدمت به خلق کردند، مقام شهید را دارند و در بهشت جای دارند. این عزیزان معلّمی برای ما بودند و خیلی چیزها از این عزیزان آموختیم و این عزیزان در مقابل، هر صدمه و بلایا تحمل نمودند و شاکر خداوند بودند. بعد از صعود جناب وجدانی تا زمانیکه حاجی خانم توانست در جاسب ماند و در آخر عمر منزل فرزندان با مظلومیت و نجابت و روحانیت زندگی کرد و جان بجان آفرین تسلیم نمود و زاد و رود او در اوج عزت و رفعت و ایمان چه از نظر مالی و معنوی بوده و هستند و کاشت این عزیزان را درو می کنند و در هر نقطه از جهان بالخصوص ایران ستاره های درخشانی هستند که هرگز غروب نخواهند کرد. این مطالب شاید خسته کننده باشد ولی حقیقتی است از مؤمنین که چقدر عاشقانه راه خدمت و هم نوع دوستی و صداقت و راستی را به ما آموختند و هرگز شکوه و شکایت ننمودند و آرزوی قلبی شان رضای حق بود. روحشان شاد و یادشان گرامی.
انسان وقتی خود را خوب شناخت و ایمان به آخرت داشت که چرا بدنیا آمدیم و به کجا خواهیم رفت، خوب است آدمی جوری زندگی کند که آمدنش چیزی به این دنیا اضافه کند و رفتنش چیزی از آن کم. حضور آدمی باید وزنی در این دنیا داشته باشد. باید که جای پایش در این دنیا بماند. انسان خوب است انسان بماند و انسانتر از دنیا برود. نیامده ایم تا مال جمع کنیم، آمده ایم تا ببخشیم. آمده ایم تا عشق را، ایمان را، دوستی و محبت را با دیگران قسمت کنیم و دست پُر و غنی از این دنیا برویم. آمدیم تا جای خالی را پر کنیم که فقط و فقط با وجود انسانهای مهربان و هم نوع دوست پر میشود و بس. این دنیا نمایشی بیش نیست. دنیا سرابست و مال دنیا وبال آن و تا می توانیم خدمت به عالم انسانی کنیم. جمیع خلق را دوست بداریم و به جمیع بشر مهربان باشیم. در حدّ توان از نظر فکری، عقلی و مالی به هم نوع کمک کنیم و زلزله بر ارکان خود بیاندازیم و بگوئیم تا توانی در خدمت خلق خدا بگوش آگاه باشیم و با دیده خطاپوش دیگران را ببخشیم. وقتی پیرمرد و پیرزنی نه بخاطر درآمد بلکه بخاطر خدمت به عالم انسانی و خدمت به هم نوع در دهات چنین خدمت ارزنده ای انجام میدهد چرا ما ملاقات دوستان نرویم؟ چرا در غم و شادی یاور یکدیگر نباشیم؟
حضرت بهاءالله بزرگ زاده ای بی نظیر، از همه چیز گذشت و اینهمه رنج و بلایا و حبس و تبعید را تحمّل فرمود ولی گنج عظیمی برای ما به ارث گذاشته است. خوشابحال کسی که قدر این گنج را بداند و بین لایقین این گنج را تقسیم کند که همه فیض ببرند. ما باید جهان بین باشیم نه خودبین. چه نیکوست حال کسانی که همیشه فکر ترقی و تعالی و پیشرفت و کمک به هم نوعان هستند. این مطالب شاید خوش آیند نباشد ولی همه با چشم سر دیده ایم و شاهد و گواه بوده ایم که وقتی با حکمتی غضب خداوند باعث میشود، جائی زلزله میآید و خانه و کاشانه های افراد مثل ما خراب میشود یا سیل و طوفانی همه چیز را در خود خراب میکند، فوراً بفکر کمک مالی دسته جمعی می افتیم تا جمعی را از بدبختی نجات دهیم. ولی اینکار خدا پسندانه و عالی است ولی خداوند چیز دیگری از ما می خواهد. در زمانیکه زلزله و سیل و حوادث نیست با فکر آزاد بنشینیم تفکر و تعمق کنیم که چه میشود کرد که رفاه و آسایش هم نوعان بیشتر شود و چرا اینطور شده است. عده ای از گرسنگی و فقر پوست استخوانند و عدّه ای از سیری می ترکند و خدا و همه چیز را فراموش کرده اند و فکر می کنند هنر آنها بیشتر بود امّا غالفند که در این دنیا ما همه به امتحان افتاده ایم. باید افکار با افکار روشن دور از هر پلیدی و خودخواهی باشد و ببینم حق از ما بندگان خود چه خواسته است. خداوند بخشنده و طلبکاری است که نه چک و نه سفته و نه رسیدی از بندگانش دارد و خیلی محترمانه بدون اینکه متوجه شویم هرچه بما داده است را از ما میگیرد و آخر لخت و عور بسوی او میرویم. در مقابل چنین خدائی که اینهمه عقل و هوش و سلامتی و مال و منال و هرچه هست به ما داده، برای او چه کردیم؟ آیا دستورات او را اجراء کردیم؟ آیا شکر او را بجا آوردیم؟ آیا با خلق او مهربانی کردیم؟ پس تا دیر نشده مؤمنین به آئین نازنین جمال اقدس ابهی لحظه ها را از دست ندهیم تا بلکه با دست پر از عالم برویم و نام نیکی بر خود بر جای بگذاریم و در پیش پروردگار رو سفید باشیم نه شرمنده. وقت تنگ است همت کنیم محبت و محبت و خدمت.