سر سروران جعفر جاسبی که بودش بر و بُرز گشتاسبی
دل اندر ره طلعت باب داد به طمطام مهر و ولایش فتاد
ز عشقش چراغی شد افروخته چو پروانه سر تا به پا سوخته
پی نشر و اعلاء امر بیان به کاشان بیامد چو شیر دمان
گروهی بر او مجلس آراستند در آن مجلس از حضرتش خواستند
که دست اندر آتش برد چون خلیل نسوزد، شود معجزی زان قبیل
بفرمود: « آتش ندارد اثر در آن کس که باشد ز عشقش گهر
دلم آتشین و جگر آتشین تنم آتش و چشم و سر آتشین
نترسم من از آتش ای دوستان که آتش برایم بود بوستان »
فرو برد دستی در آتش چو آب تو گوئی که آتش بود خود خضاب
برآورد مشتی گل آتشین بیفشرد در کف بعلمُ الیقین
فرو مرد آتش ز خوناب دست دل حاضران از غم و درد خست
شنیدم که آن اختر بینشان چو یوسف ز بیداد بیدانشان
گرفتار گرگان درنده شد به طهران به چاهی درافکنده شد
خدایا چنان آتشی در دلم، برافروز تا زین جهان بگسلم
فرو میرم از عالم خاکیان درآیم به فردوس افلاکیان
بپرهیزم از ظلمت آب و گل بخوانم به صوت عراقی ز دل:
که محبوب دلهای پاکان بهاست شه لامکان، نور یزدان بهاست