من از جاسب وطنم آواره گشتم بجایش اصفهان را خوب گشتم
رفتم تو بازار و تو چهارباغ زدم حرفهای شیرین و هم داغ
به آدمهای لاغر و همی چاق صحبت از خانه و دین و همی باغ
گاهی روزها در زاینده رودم فکر فامیل و جاسب و زاد و رودم
بنده سلطانعلی در اصفهانم با اینکه پیر شدم روحاً جوانم من از جاسب وطنم آواره گشتم بجایش اصفهان را خوب گشتم رفتم تو بازار و تو چهارباغ زدم حرفهای شیرین و هم داغ به آدمهای لاغر و همی چاق صحبت از خانه و دین و همی باغ گاهی روزها در زاینده رودم فکر فامیل و جاسب و زاد و رودم
0 Comments
من آن پیرمردم 1373/1/12 من آن پیرمردم که در اصفهان سخنها بگفتم به پیر و جوان که بر من مگیرید آنقدر سخت که یک لحظه میافتم از روی تخت چو از تخت افتم به روی زمین به دورم جمع گردید هم چون نگین مرا زود پیش دکتر برید جوازم بگیرید و دفنم کنید سیه جامه خویش بر تن کنید سر قبر من شمع روشن کنید برایم نگرید کسی از مرد و زن مناجات بخوانید به صوت بلند |
مدیردر این قسمت اشعار سروده شده توسط جاسبی ها تقدیم حضور می گردد. آرشیو
December 2018
دسته بندی ها
All
|
|
مقالات |
شخصیت ها |
خاطرات |
سیارون |