من از جاسب وطنم آواره گشتم بجایش اصفهان را خوب گشتم
رفتم تو بازار و تو چهارباغ زدم حرفهای شیرین و هم داغ
به آدمهای لاغر و همی چاق صحبت از خانه و دین و همی باغ
گاهی روزها در زاینده رودم فکر فامیل و جاسب و زاد و رودم
ولی قلبم چون دریای بزرگ است درونش محبّتهای مولایم نهفته است
ز عشق حق همیشه بیقرارم به کار دشمنان کاری ندارم
همه خلق جهان را میشمرم دوست خداوند آگه است به دشمن و دوست
اگر مال و منالم را گرفتند در ولایت قناعت پیشه کرده تا قیامت
خانهام را فروختم مُفت و ارزان دادم بر بچه هایم توی تهران
فامیلها و اولادهایم بدانید مریضم من به پیش من هم بمانید
وقتی رفتم ازین عالم فانی گفته باشم براتان چند کلامی