لطفا جهت مشاهده تمام امکانات وبسایت، از مرورگرهای گوگل کروم، فایر فاکس یا اپرا استفاده نمایید...
وب سایت کروگان جاسب (سی یارون)
  • صفحه اصلی
  • درباره ما
  • سی یارون
  • بلاگ
  • خاطرات
    • خاطرات شخصی سیاح >
      • خاطرات شخصی سیاح
      • خاطرات شخصی سیاح 2
    • لیست شرح حال ها
    • آقای علی محمد رفرف
    • جناب علی اکبر رزاقی >
      • شرح حال >
        • بانوان >
          • بی بی جان خانم
        • آقایان >
          • نسل اول >
            • قبول امر استاد علی حداد
            • آ سید ابوالقاسم فردوسی جاسبی
            • ارباب میرزا فضل الله
            • برادران شکوهی
            • ارباب محمد نوروزی
            • استاد علی اکبر
          • نسل دوم >
            • ماشاءالله وجدانی
            • فتح الله فردوسی جاسبی
            • آقا جمال غفاری
            • جناب ذبیح الله مهاجر
          • نسل های بعد >
            • فیض الله یزدانی جاسبی
            • جناب ذبیح الله ناصری
            • عنایت الله مهاجر
            • جناب امرالله رزاقی
            • جناب عبدالله مهاجر
      • دوستان جاسبی ها >
        • پهلوان حسن مینویی قمی
        • شکر الله شریفی
        • یدالله محمدی(سپهر ارفع)
      • داستان ها >
        • کباب برگ
        • رهایی از نیش مار
        • کتک خوردن آغلامرضا
        • حمل نخل عبدالرزاق
        • طلب عبدالرزاق رزاقی
        • غولِ کربلا سید رضا
      • جاسب >
        • قنات بابا شیخ
    • جناب ضیاءالله مهاجر
    • آقای ذبیح الله مهاجر
    • آقا سید رضا جمالی >
      • تاریخ جاسب
      • اهالی کروگان و محل اقامت آنها
      • حماقت و عقب ‌افتادگی
      • مردم ساده و زود باور
      • آب و آسیاب‌های کروگان جاسب
    • آقای شمس الله رضوانی
    • بلاگ خاطرات متفرقه
    • جناب داریوش یزدانی >
      • شهادت شهدای فیلیپین
    • شرح ایمان استاد علی اکبر رزاقی
    • خاطرات وسقونقان جاسب >
      • قریه وسقونقان جاسب
      • عشرت خانم نوروزی >
        • ارباب محمد نوروزی
      • جناب محمد نوروزی
    • جناب عباس محمودی >
      • جناب محمود محمودی
      • دکتر فتح الله محمودی
    • امرالله اسماعیلی
    • خانم‌آغا حسینی
    • جناب عباس حق شناس
  • گالری
    • بهاییان جاسب >
      • گالری تصاویر شماره یک
      • گالری تصاویر شماره دو
      • گالری تصاویر شماره سه
      • گالری تصاویر شماره چهار
      • گالری تصاویر شماره پنجم
      • نمایش اسلاید شو
      • خانواده جاسبی ها در سراسر عالم
    • طبیعت جاسب >
      • تصاویر جاسب
      • تصاویر کروگان
      • تصاویر واران
      • تصاویر دره ازنا
      • تصاویر مختلف
    • ویدئو گالری جاسب >
      • گالری فیلم ها و مستند ها
    • فیس بوک سیارون
    • اینستاگرام سیارون
    • یوتیوب سیارون
  • جاسب
    • تاریخ جاسب >
      • جاسب ​میراث ماندگار دلیگُن
      • معنی لغوی کلمه جاسب
      • ​تحقیقی در خصوص جاسب
      • خاطرات حاج سیاح
      • مجله آهنگ بدیع
      • جاسب در ظهورالحق
      • جاسب بهشت گمشده >
        • جاسب بهشت گمشده استان مرکزی
        • جاسب بهشت گمشده استان مرکزی ۲
    • شهدای جاسب
    • اشعار شعرای جاسب
    • شخصیت های تاریخی >
      • بزرگان و نیک نامان جاسب >
        • ملا غلامرضا جاسبی
        • ملّا ابوالقاسم کاشانی
        • ملا مهدی جاسبی
        • ملا فاطمه همسر ملا جعفر
        • ملا جعفر جاسبی >
          • به روایت کواکب الدریه
          • به روایت محمّد علی رفرف
          • به روایت محمّدعلی ملک خسروی
      • نفوس بی آزار و محب
      • ظالمان و معاندین امرالله
      • اسامی اطباء جاسب
      • معلم‌ها و استادان جاسبی در سراسر عالم
    • بلاگ بهاییان جاسب
    • الواح نازله جاسب
    • مدارک تاریخی >
      • مدارک تاریخی و​ فرهنگی جاسب
      • نامه بنیاد مستضعفین شهرستان محلات
      • عریضه های مجلس
      • اجاره یکساله املاک رضا جمالی
    • وقایع تاریخی >
      • نایب حسین کاشی >
        • خاطرات میرزا حسن نوش آبادی
        • حمله نایب حسین کاشی
        • لشکر کشی نائب حسین کاشی به کروگان جاسب
        • عاقبت نایب حسین کاشی
        • نور علیشاه و نایب حسین
      • وقایع سال یک هزار و سیصد >
        • فتنه در جاسب و گرفتاری آغلامرضا
        • وقایع سال یک هزار و سیصد
      • ساختن حمام عمومی
      • اشغال کروگان جاسب توسط نیروهای روسی
      • سفر آیت الله منتظری به جاسب
      • سفر مبلغین امرالله به جاسب
    • قبرستان های جاسب >
      • گلستان جاوید بهاییان >
        • متصاعدین الی الله در کروگان
        • أرامگاه جاسبی ها در اقصی نقاط ایران >
          • گلستان جاوید زرنان
          • گلستان جاوید بابا سلمان
          • گلستان جاوید خاتون آباد
          • گلستان جاوید خیابان خاوران
          • آرامگاه ​​جاسبی ها در شهر های دیگر
        • آرامگاه ​​جاسبی ها در اقصی نقاط جهان
      • باغ رضوان مسلمین
    • گویش های جاسب
    • اوضاع کنونی جاسب >
      • جاسب امروز
      • جاسب امروز ۲
      • جاسب امروز ۳
    • زندگی روزمره در جاسب قدیم >
      • فصل اول
      • فصل دوم
      • فصل سوم
    • هنر های هفت گانه جاسبیان
  • مقالات
    • انتشارات سیارون جاسب
    • نامه‌ها >
      • وصیت نامه‌ها >
        • وصیت نامه آقا احمد محبوبی
        • وصیت نامه سید رضا جمالی
      • این بود ثمر خوبی و بدی
      • آیا بهاییان خودشان از جاسب رفتند؟
      • نامه ها و اشعار شمس الله رضوانی به سید رضا جم
    • آب‌ها، آسیاب‌ها، قنات‌ها و زمین‌های جاسب
    • ​تاریخ نگاران جاسب
    • علت آزار و اذیت بهاییان >
      • سخنی با هم ولایتی ها
    • دعوت بهاییان به مسجد توسط آیت‌الله منتظری
    • دبستان ابتدایی شمس >
      • دبستان‌شمس، ملا‌جعفر، مالک‌اشتر
      • آقای سلیمی مدیر مدرسه شمس
    • بهائیان و کلاس های درس اخلاق در جاسب
    • دزدان اشیای عتیقه جاسب
    • زنان و مردان شجاع و بیدار بهائیان کروگان
    • نقش بانوان در جاسب
    • مقالات امری
  • شجره نامه ها
    • شجره نامه >
      • شجره نامه‌ خاندان ها
      • شجره نامه‌ خانوادگی
    • به روایت شمس الله رضوانی >
      • شجره نامه جاسبی ها
  • نراق
    • تاریخ نراق
    • کیفیت واقعات فتنه نراق کاشان
    • میرزا فضل‌الله معاون‌التجار نراقی
    • جناب آقا میرزا مصطفی نراقی
    • دکتر سیروس نراقی
    • حاج میرزاکمال الدین نراقی >
      • حاجی میرزا کمال الدّین نراقی
      • مقاله سایت سلحشوران نراق
  • زنگ تفریح
  • صفحه اصلی
  • درباره ما
  • سی یارون
  • بلاگ
  • خاطرات
    • خاطرات شخصی سیاح >
      • خاطرات شخصی سیاح
      • خاطرات شخصی سیاح 2
    • لیست شرح حال ها
    • آقای علی محمد رفرف
    • جناب علی اکبر رزاقی >
      • شرح حال >
        • بانوان >
          • بی بی جان خانم
        • آقایان >
          • نسل اول >
            • قبول امر استاد علی حداد
            • آ سید ابوالقاسم فردوسی جاسبی
            • ارباب میرزا فضل الله
            • برادران شکوهی
            • ارباب محمد نوروزی
            • استاد علی اکبر
          • نسل دوم >
            • ماشاءالله وجدانی
            • فتح الله فردوسی جاسبی
            • آقا جمال غفاری
            • جناب ذبیح الله مهاجر
          • نسل های بعد >
            • فیض الله یزدانی جاسبی
            • جناب ذبیح الله ناصری
            • عنایت الله مهاجر
            • جناب امرالله رزاقی
            • جناب عبدالله مهاجر
      • دوستان جاسبی ها >
        • پهلوان حسن مینویی قمی
        • شکر الله شریفی
        • یدالله محمدی(سپهر ارفع)
      • داستان ها >
        • کباب برگ
        • رهایی از نیش مار
        • کتک خوردن آغلامرضا
        • حمل نخل عبدالرزاق
        • طلب عبدالرزاق رزاقی
        • غولِ کربلا سید رضا
      • جاسب >
        • قنات بابا شیخ
    • جناب ضیاءالله مهاجر
    • آقای ذبیح الله مهاجر
    • آقا سید رضا جمالی >
      • تاریخ جاسب
      • اهالی کروگان و محل اقامت آنها
      • حماقت و عقب ‌افتادگی
      • مردم ساده و زود باور
      • آب و آسیاب‌های کروگان جاسب
    • آقای شمس الله رضوانی
    • بلاگ خاطرات متفرقه
    • جناب داریوش یزدانی >
      • شهادت شهدای فیلیپین
    • شرح ایمان استاد علی اکبر رزاقی
    • خاطرات وسقونقان جاسب >
      • قریه وسقونقان جاسب
      • عشرت خانم نوروزی >
        • ارباب محمد نوروزی
      • جناب محمد نوروزی
    • جناب عباس محمودی >
      • جناب محمود محمودی
      • دکتر فتح الله محمودی
    • امرالله اسماعیلی
    • خانم‌آغا حسینی
    • جناب عباس حق شناس
  • گالری
    • بهاییان جاسب >
      • گالری تصاویر شماره یک
      • گالری تصاویر شماره دو
      • گالری تصاویر شماره سه
      • گالری تصاویر شماره چهار
      • گالری تصاویر شماره پنجم
      • نمایش اسلاید شو
      • خانواده جاسبی ها در سراسر عالم
    • طبیعت جاسب >
      • تصاویر جاسب
      • تصاویر کروگان
      • تصاویر واران
      • تصاویر دره ازنا
      • تصاویر مختلف
    • ویدئو گالری جاسب >
      • گالری فیلم ها و مستند ها
    • فیس بوک سیارون
    • اینستاگرام سیارون
    • یوتیوب سیارون
  • جاسب
    • تاریخ جاسب >
      • جاسب ​میراث ماندگار دلیگُن
      • معنی لغوی کلمه جاسب
      • ​تحقیقی در خصوص جاسب
      • خاطرات حاج سیاح
      • مجله آهنگ بدیع
      • جاسب در ظهورالحق
      • جاسب بهشت گمشده >
        • جاسب بهشت گمشده استان مرکزی
        • جاسب بهشت گمشده استان مرکزی ۲
    • شهدای جاسب
    • اشعار شعرای جاسب
    • شخصیت های تاریخی >
      • بزرگان و نیک نامان جاسب >
        • ملا غلامرضا جاسبی
        • ملّا ابوالقاسم کاشانی
        • ملا مهدی جاسبی
        • ملا فاطمه همسر ملا جعفر
        • ملا جعفر جاسبی >
          • به روایت کواکب الدریه
          • به روایت محمّد علی رفرف
          • به روایت محمّدعلی ملک خسروی
      • نفوس بی آزار و محب
      • ظالمان و معاندین امرالله
      • اسامی اطباء جاسب
      • معلم‌ها و استادان جاسبی در سراسر عالم
    • بلاگ بهاییان جاسب
    • الواح نازله جاسب
    • مدارک تاریخی >
      • مدارک تاریخی و​ فرهنگی جاسب
      • نامه بنیاد مستضعفین شهرستان محلات
      • عریضه های مجلس
      • اجاره یکساله املاک رضا جمالی
    • وقایع تاریخی >
      • نایب حسین کاشی >
        • خاطرات میرزا حسن نوش آبادی
        • حمله نایب حسین کاشی
        • لشکر کشی نائب حسین کاشی به کروگان جاسب
        • عاقبت نایب حسین کاشی
        • نور علیشاه و نایب حسین
      • وقایع سال یک هزار و سیصد >
        • فتنه در جاسب و گرفتاری آغلامرضا
        • وقایع سال یک هزار و سیصد
      • ساختن حمام عمومی
      • اشغال کروگان جاسب توسط نیروهای روسی
      • سفر آیت الله منتظری به جاسب
      • سفر مبلغین امرالله به جاسب
    • قبرستان های جاسب >
      • گلستان جاوید بهاییان >
        • متصاعدین الی الله در کروگان
        • أرامگاه جاسبی ها در اقصی نقاط ایران >
          • گلستان جاوید زرنان
          • گلستان جاوید بابا سلمان
          • گلستان جاوید خاتون آباد
          • گلستان جاوید خیابان خاوران
          • آرامگاه ​​جاسبی ها در شهر های دیگر
        • آرامگاه ​​جاسبی ها در اقصی نقاط جهان
      • باغ رضوان مسلمین
    • گویش های جاسب
    • اوضاع کنونی جاسب >
      • جاسب امروز
      • جاسب امروز ۲
      • جاسب امروز ۳
    • زندگی روزمره در جاسب قدیم >
      • فصل اول
      • فصل دوم
      • فصل سوم
    • هنر های هفت گانه جاسبیان
  • مقالات
    • انتشارات سیارون جاسب
    • نامه‌ها >
      • وصیت نامه‌ها >
        • وصیت نامه آقا احمد محبوبی
        • وصیت نامه سید رضا جمالی
      • این بود ثمر خوبی و بدی
      • آیا بهاییان خودشان از جاسب رفتند؟
      • نامه ها و اشعار شمس الله رضوانی به سید رضا جم
    • آب‌ها، آسیاب‌ها، قنات‌ها و زمین‌های جاسب
    • ​تاریخ نگاران جاسب
    • علت آزار و اذیت بهاییان >
      • سخنی با هم ولایتی ها
    • دعوت بهاییان به مسجد توسط آیت‌الله منتظری
    • دبستان ابتدایی شمس >
      • دبستان‌شمس، ملا‌جعفر، مالک‌اشتر
      • آقای سلیمی مدیر مدرسه شمس
    • بهائیان و کلاس های درس اخلاق در جاسب
    • دزدان اشیای عتیقه جاسب
    • زنان و مردان شجاع و بیدار بهائیان کروگان
    • نقش بانوان در جاسب
    • مقالات امری
  • شجره نامه ها
    • شجره نامه >
      • شجره نامه‌ خاندان ها
      • شجره نامه‌ خانوادگی
    • به روایت شمس الله رضوانی >
      • شجره نامه جاسبی ها
  • نراق
    • تاریخ نراق
    • کیفیت واقعات فتنه نراق کاشان
    • میرزا فضل‌الله معاون‌التجار نراقی
    • جناب آقا میرزا مصطفی نراقی
    • دکتر سیروس نراقی
    • حاج میرزاکمال الدین نراقی >
      • حاجی میرزا کمال الدّین نراقی
      • مقاله سایت سلحشوران نراق
  • زنگ تفریح

خاطرات فاران فردوسی فرزند شهید فتح‌الله فردوسی 

گفت و گو با آقای فاران فردوسی فرزند شهید ارجمند جناب فتح‌الله فردوسی

Pictureفتح الله فردوسی
آقای فاران فردوسی مقیم شهر نشویل در ایالت تنسی هستند.

تاریخ گفت وگو جولای 2004 میلادی، تیرماه 1383 شمسی
ضمن تشکر از آقای فاران فردوسی که از ایالتی دیگر فقط به خاطر این مصاحبه به کالیفرنیا آمده‌اند، عرض کردم، میدانم شما مدت ده روز با پدر بزرگوار و عده‌ای دیگر از اعضاء محفل روحانی طهران و چند نفر از سایر بهائیان هم بند بوده‌اید، تقاضا می‌کنم ابتدا شرح‌ حال کوتاهی از پدر ارجمندتان بفرمائید، سپس به سایر مطالب خواهیم پرداخت. گفتند:
« اجازه بدهید گفت‌ وگو را از کمی دورتر آغاز کنم. پدر بزرگ ما جناب ابوالقاسم فردوسی در سال 1265 شمسی در جاسب متولد می‌شوند. ایشان پدر خود را در طفولیت از دست می‌دهند. مادرشان نهایت اهتمام را در تعلیم و تربیت او به کار می‌برند. او ابتدا در مکتب‌خانه‌های قدیم قرائت قرآن می‌آموزد و سپس به قم می‌رود و در مدرسه فیضیه فعلی که عالی‌ترین مرجع علمی آن زمان بوده به عنوان یک طلبه و با لباس روحانیت به تحصیل علوم متداوله می‌پردازد. در رشته علوم اسلامی نزدیک به اخذ درجه اجتهاد بوده است که به ‌وسیله احبای جاسب امر مبارک به ایشان ابلاغ می‌شود و پس از چندی، بخصوص با مطالعه کتاب مفاوضات امر مبارک را می‌پذیرد و مؤمن می‌شود. ایشان با علاقه و پشتکار تا آخرین نفس حیات به تبلیغ امر مبارک مشغول بوده‌اند.
زمانی که تصمیم به ازدواج می‌گیرند به احبای جاسب می‌گویند، من همسری می‌خواهم که بهائی و باسواد باشد. به او می‌گویند در قهرود دو برادر به نام استاد اسماعیل و استاد ابراهیم نجار هستند. استاد ابراهیم چند دختر باسواد دارد. ایشان خط مادربزرگ را می‌بیند و بدون آنکه خود او را دیده باشند از او خواستگاری کرده و ازدواج می‌کنند. از این ازدواج دارای سه فرزند پسر به نام‌های: هاشم، فتح‌الله و نصرالله و یک دختر به نام فاطمه می‌شوند.
پدربزرگ و مادربزرگمان چون هر دو باسواد بودند دوش‌به‌دوش یکدیگر به تعلیم و تربیت اطفال بهائی و غیربهائی می‌پردازند.
پدرم فتح‌الله فردوسی در سال 1297 شمسی در کروگان جاسب متولد می‌شوند. تحصیلات ابتدایی را در جاسب به پایان می‌برند، سپس برای ادامه تحصیل به مدرسه وحدت بشر در کاشان می‌روند. پس از تعطیل مدارس بهائی، و از جمله مدرسه وحدت بشر، ایشان به طهران می‌روند و در تجارتخانه جناب نورالله میثاقیه به کار تجارت و ادامه تحصیل می‌پردازند، و مدتی بعد به تجارتخانه جناب عُبّادی می‌روند و در آنجا به کار تجارت مشغول می‌گردند.
اجازه بدهید در اینجا به یک واقعه تاریخی اشاره کنم. هنگامی‌که مادربزرگم فرزند دوّم خود یعنی پدرم را حامله بودند، در جاسب ضوضائی علیه امر بهائی برپا می‌گردد و از پدر بزرگم به علمای قم و دوائر حکومتی شکایت می‌شود که با وجود این شخص در جاسب که دیانت بهائی را تبلیغ می‌کند دیگر از اسلام اثری باقی نخواهد ماند. خلاصه پدر بزرگ و چند نفر دیگر را برای محاکمه به شهر قم می‌برند. ایشان در موقع خداحافظی به همسر خود می‌گویند، اگر ما فاتح بازگشتیم و نوزادمان پسر بود اسم او را فتح‌الله خواهیم گذاشت. خوشبختانه یکی از علمای معروف که پدر بزرگم قبلاً با او مذاکراتی درباره امر بهائی کرده بودند باعث نجات ایشان می‌شود و ایشان فاتح باز می‌گردند و اسم فرزند خود را فتح‌الله می‌گذارند.
پدرم یکبار در کودکی به بیماری سختی مبتلا می‌شوند و امیدی به ادامه حیات ایشان باقی نماند. پدربزرگم قلباً نذر می‌کند که اگر طفلش شفا یابد پس از رسیدن به سن بلوغ او را جهت خدمت به ساحت اقدس اعزام نماید. کسالت ایشان با عنایت حق برطرف می‌گردد. پس از اینکه خدمت نظام را به پایان می‌برند، پدرشان به طهران می‌آید و عریضه‌ای به ساحت حضرت ولی امرالله معروض می‌دارد و نذر و عهد خود را به استحضار هیکل مبارک می‌رساند. در جواب توقیعی از ساحت اقدس واصل می‌شود و ضمن اظهار عنایت به پدربزرگم می‌فرمایند راجع به نیت و تمنای خدمت در عتبه مقدسه که برای فرزند خویش آقا میرزا فتح الله نموده بودید، فرمودند بنویس «اقامت در ایران و مشارکت با یاران در خدمات امریه در این ایام پُرافتتان اجرش عظیم و ثوابش جزیل. امید چنان است موفق به خدمتی عظیم گردند.» در این موقع پدرم که بر حسب امر و اراده مبارک بایستی در طهران می‌ماندند و به خدمات امری می‌پرداختند تصمیم به ازدواج می‌گیرند و در سال 1320 شمسی با خانم شمسی کاظمیان فرزند جناب حسین کاظمیان از احبای کاشان ازدواج می‌کنند و دارای چهار پسر و یک دختر می‌شوند. به فضل حق همه فرزندان ایشان در خارج از ایران به خدمات امری قائمند.
در رابطه با فعالیّت‌های تجاری، با سعی و کوشش پدرم شرکت عُبّاد به ثبت می‌رسد و از نظر حقوقی رسمیّت می‌یابد و ایشان با سمت مدیرعامل به کار تجارت مشغول می‌گردند. شرکت روز به روز توسعه می‌یابد. در این موقع جناب عُبّادی مؤسس اولیه شرکت عُبّاد کسالتی پیدا می‌کنند، دکترها تجویز می‌کنند که باید کار را کنار گذارند. پدرم به ایشان پیشنهاد می‌کند که شما به یک نقطه مهاجرتی بروید، من مانند سابق کار خواهم کرد و سهم شما را طبق قرار قبلی ارسال خواهم داشت. جناب عُبّادی به مراکش مهاجرت می‌کنند و پدرم سالها در نهایت صداقت و امانت سهم ایشان را می‌پردازند تا بتوانند در نقطه مهاجرتی خود قائم به خدمت باشند. »
از جناب فاران فردوسی تقاضا کردم درباره فعالیت‌های روحانی شهید ارجمند جناب فردوسی مطالبی بفرمایند. گفتند:
« پدرم با عشق و علاقه تمام به خدمات امری مشغول بودند. ایشان عضو لجنه‌های تربیت امری و مهاجرت طهران بودند. مدتی معلمی کلاس‌های دروس اخلاق را بر عهده داشتند. چون در امور بازرگانی و اقتصاد وارد بودند، به عضویت هیئت‌ مدیره شرکت سهامی نونهالان و شرکت امناء انتخاب شدند و برای اولین بار در سال 138 بدیع برابر 1359 شمسی به عضویت محفل روحانی طهران انتخاب گردیدند.» از آقای فاران فردوسی درخواست کردم درباره سال‌های سخت انقلاب که پدرشان عضویت محفل طهران را داشتند مطالبی بفرمایند. گفتند:
«در همان اوایل انقلاب بسیاری از شرکت‌ها تعطیل و صاحبان آن‌ها از ایران خارج شدند. شرکت‌هائی که صاحبان آن بهائی بودند با مشکلات فراوان روبرو گشتند. در آن آشفته‌بازار که ثباتی در هیچ یک از نهادهای حکومتی وجود نداشت افرادی که به شرکت‌ها مقروض بودند به لحاظ آنکه بدهی خود را پرداخت نکنند شکایت به دولت می‌بردند و خود را طلبکار قلمداد می‌نمودند. برای شرکت ما نیز چنین مشکلاتی پیش آمد. پدرم با جناب جلال عزیزی یکی از اعضای محفل ملی مشورت کردند که چه باید کرد. نگران بودند که مبادا مشکلات کاری برای جامعه بهائی زیانی به بار آورد.
جناب عزیزی گفته بودند ما چه بخواهیم و چه نخواهیم این‌ها همه گونه تهمتی به ما می‌زنند، شما کارتان را مانند همیشه با صداقت و امانت انجام دهید.
ما هر روز با اشکال جدیدی روبرو بودیم. این را بگویم که من  تحصیلاتم را در آمریکا به پایان بردم و پس از بازگشت به ایران همکار پدرم در شرکت ایشان بودم و چون از نزدیک شاهد وقایع و حوادث آن روزگار بوده‌ام، می‌توانم آن را بیان کنم. به یک مورد از اشکالات اشاره می‌کنم. شخص مسلمانی یک چک یک میلیون ریالی از ما در دست داشت با اضافه کردن دو صفر آن را تبدیل به یک چک یک صد میلیونی کرده و از ما به دادگاه شکایت نمود. روزی که من همراه پدرم به دادگاه رفتم، دادستان که اطلاع نداشت ما بهائی هستیم چک را نگاه کرد و متوجه شد در چک دست برده شده است و به نفع ما صحبت کرد و گفت حتماً به این موضوع رسیدگی خواهد کرد.
روز بعد که به دادگاه مراجعه کردم متوجه شدیم ورق به کُلّی برگشته و صحنه عوض شده است. همان دادستان که قول داده بود به موضوع رسیدگی کند، بدون حکم دادگاه و هیچ‌گونه سندی به پدرم گفت یا باید پول را بدهی و یا به زندان بروی. علت هم این بود که شخص شاکی گفته بوده است که این‌ها بهائی هستند. به همین سبب پدرم را به مدت 60 روز زندانی کردند. پس از گذشت 30 روز محفل ملّی از من خواست که ضمانت‌نامه تنظیم کرده و پدرم را از زندان آزاد نمایم. با اینکه پدرم راضی به این کار نبود، چون دستور محفل بود ضمانت‌نامه تهیه گردید و ایشان آزاد شدند. نگرانی محفل ملی این بود که با بودن ایشان در زندان ممکن است مسائل تشکیلاتی مطرح گردد و عده بیشتری گرفتار شوند. این یک مورد از رویاروئی نهادها با بهائیان مظلوم بود.
تا آنجا که به یاد دارم اکثر جلسات محفل طهران در اوایل انقلاب منزل ما تشکیل می‌گردید. من ازدواج کرده بودم و با مادر و پدرم در دو منزل که پهلوی هم قرار داشت زندگی می‌کردیم. وسط دو حیاط دیواری نداشت و مانند یک منزل بود.
اعضاء محفل ساعات خستگی را با نوشیدن یک فنجان چای و دسرهائی که همسرم با عشق و علاقه در منزل تهیه می‌نمود برطرف می‌کردند. از خاطراتی که پدرم نقل کردند و خیلی خوب به یاد دارم یکی این است: در یک جلسه محفل طهران بحث درباره مطلبی بود. رجائی که نمی‌دانم در آن زمان نخست‌وزیر و یا رئیس‌جمهور حکومت اسلامی در ایران بوده است، در مورد دیانت بهائی گفته بود کاری را که ناصرالدین شاه تمام نکرد من تمام خواهم کرد. محفل طهران نگران بود که اگر فشار بیشتری بر بهائیان وارد گردد چه باید کرد. می‌گفتند درست در همان لحظات، صدای انفجاری به گوش رسید که اعضاء محفل وحشت زده از جای جستند. در ادامه سخن پدرم گفتند: نمی‌دانستیم چه اتفاقی افتاده است. بعد مطلع شدیم این انفجاری بوده که حدود نزدیک به صد نفر، از جمله رجائی در آن حادثه از بین رفتند. عجیب، همزمان بودن بحث و نگرانی آنها برای جامعه مظلوم بهائی و آن انفجار شدید بوده است.»
از آقای فاران فردوسی سؤال کردم آیا در دورانی که پدرشان عضو محفل طهران بودند و خبر داشتند که در تعقیب ایشان هستند، پنهان بودند یا در منزل خودشان زندگی می‌کردند؟ گفتند:
«به یاد دارم یک روز با پدرم خدمت جناب عبدالحسین تسلیمی، صندوقدار محفل ملّی رفتیم، با ایشان کاری داشتیم. در منزل باز بود و به غیر از ایشان کسی در منزل نبود. خانواده جناب تسلیمی از ایران خارج شده بودند. این درست در تاریخی بود که در تعقیب اعضای محفل ملی بودند و قرار بر این بود که اعضاء محفل در منازل خودشان نباشند. پدرم به ایشان گفتند شما نباید در منزل خودتان باشید و از ایشان خواستند که چند روزی به منزل ما بیایند. جناب تسلیمی فرمودند ما در یکی از اولین جلسات محفل ملّی صحبت کردیم که از دو مسئله نباید ترسید، یکی آنکه اموالمان را بگیرند و دیگر آنکه جانمان را. اگر از این دو مورد ترسی نداشته باشیم از هیچ مسئله دیگری ترس نخواهیم داشت. باید بگویم روحیه‌های اعضاء محافل این چنین بود. پدر من هم فقط دو روز از منزل خودشان به منزل خواهرم رفتند و در بازگشت به منزل گفتند: من همین جا در منزل خودمان خواهم بود و هر حادثه‌ای رخ دهد تقدیر الهی است و پذیرا هستم.
محفل طهران هفته‌ای یک یا دو بار جلسه داشت که در روز مشخص و ساعتی معین تشکیل می‌گردید. سوای آن، هر یک از اعضای محفل به صورت انفرادی کارهائی را که مسئول آن بودند انجام می‌دادند. در ایامی که جلسات محفل طهران در منزل ما تشکیل می‌شد روزی نبود که تلفن‌هائی نشود که چه کسی را گرفته‌اند، یا چه کسی را به شهادت رسانده‌اند، منزل چه کسی را مصادره کرده‌اند یا فرزندان کدام خانواده را از مدرسه اخراج نموده‌اند. با همه این گرفتاری‌ها و اخبار حزن‌انگیز، اعضاء محفل با قدرت و در حدی که در توان داشتند خدمت می‌کردند و هرگز اجازه ندادند که این حوادث و بلایا قدرت انجام وظایف را از آنها سلب نماید. همواره خود را برای حوادث روزهای بعد آماده می‌کردند و با دعا و مناجات بر قدرت روحانی خود می‌افزودند. خلاصه باید بگویم که خداوند در آن روزهای وخیم قدرتی خاص به آنها عنایت فرموده بود.
از جناب فاران فردوسی تقاضا کردم چگونگی دستگیری اعضاء محفل روحانی طهران را بیان کنند، گفتند:
«در مورد تشکیل جلسات، اعضاء محفل سعی می‌کردند هر چند نفر با یک ماشین بروند که نظری جلب نشود. فی‌المثل مواقعی که قرار بود من پدرم را به محل جلسه برسانم، در بین راه جناب کوروش طلائی را سوار می‌کردم و آنها را در دو جای مختلف نزدیک محل جلسه پیاده می‌کردم. بقیه اعضاء نیز به همین نحو عمل می‌نمودند و در عرض ده یا پانزده دقیقه همگی در جلسه حاضر بودند.
در روز دهم آبان ماه 1360 شمسی قرار بود جلسه محفل طهران منزل سرکار خانم بقا تشکیل شود. ساعت   7:30 صبح پدرم و آقای کوروش طلائی را با ماشین خود به محل تشکیل جلسه رساندم و به محل کارم رفتم. قرار شد ساعت شش بعدازظهر در محلی که قبلاً تعیین نموده بودیم آنها را سوار کرده به منزل برسانم. حدود ساعت پنج بعد از ظهر پدرم تلفن کردند و گفتند: ما امروز کارمان بسیار زیاد است ممکن است جلسه محفل تا ساعت نه یا ده شب طول بکشد، شما ماشین را بیاور اینجا و کلید را به من بده و خودت با تاکسی به منزل برو. من حدود ساعت پنج بعدازظهر به منزل خانم بقا که جلسه در آنجا تشکیل بود رفتم و کلید ماشین را به پدرم داده و خود به منزل رفتم. اکثر شب‌هائی که جلسه محفل تشکیل بود پدرم زودتر از ساعت نُه یا ده شب به منزل نمی‌آمدند. آن شب از ساعت هشت مادرم اظهار نگرانی می‌کردند و از من می‌خواستند به پدرم تلفن کنم. به ایشان گفتم مادر میدانید که اعضاء محفل از منسوبین خود خواسته‌اند که در زمان تشکیل جلسه محفل با آنها تماس برقرار نکنند، زیرا اغلب تلفن‌ها کنترل می‌شود. مادرم اطلاع نداشتند که جلسه محفل در کجا تشکیل بود. به اصرار ایشان ناچاراً به منزل خانم بقا تلفن کردم، ابتدا شخصی به نام سید گوشی را برداشت و سؤال کرد با چه کسی کار داری جواب دادم با آقای فتح‌الله فردوسی، پدرم گوشی را گرفتند، سؤال کردم همگی خوب هستید؟ گفتند: بله خوب هستیم لکن امشب به منزل نخواهیم آمد سؤال کردم کجا خواهید بود؟ گفتند: میهمان کمیته اسلام هستیم. در همین موقع تلفن قطع شد. نگذاشتند پدرم به صحبت خود ادامه دهد. به لحاظ آنکه اعضای ملّی اول، و چند نفر از بهائیان را ربوده بودند و اثری از آنها بدست نیآمده بود، تصمیم گرفتم به منزل خانم بقا بروم، شاید بتوانم اتومبیل آنها را تعقیب کنم. مادرم گفتند: من همراه تو خواهم آمد.
منزل خانم بقا در خیابان جردن واقع بود. به فاصله چند کوچه دور از منزل آنها ماشین را پارک کرده و پیاده به طرف محل تشکیل جلسه رفتیم نمی‌خواستیم توجهی جلب شود. اثری از ماشین‌های اعضاء محفل در اطراف آن منزل نبود. یک کمیته اسلامی در آن نزدیکی قرار داشت اطراف آن کمیته را گشتیم آنجا هم اثری نبود. در اطراف منزل خانم بقا، همسر جناب اسکندر عزیزی و پسرشان فرزین نیز در جستجو بودند. من مادر را به منزل رساندم و بار دیگر همراه یک دوست مسلمان که در کمیته‌های اسلامی آشنایانی داشت و در اول انقلاب یکی از پاسداران محافظ خمینی بود، به چند کمیته مراجعه کردیم. سؤال می‌کردیم آیا ظرف یکی دو ساعت گذشته کسانی را به کمیته آنها آورده‌اند؟ و در لیست اسامی حاضرشدگان آنها، در جستجوی یافتن اسامی اعضاء محفل بودیم، متأسفانه جواب‌ها منفی بود.
روبروی منزل خانم و آقای بقا یک ایستگاه پلیس قرار داشت فکر کردیم بد نیست سری هم به آنجا بزنیم. از آنجا که همیشه یک پاسبان جلوی در ایستگاه پلیس ایستاده بود تصورمان بر آن بود که شاید او خبری داشته باشد. این تصور صحیح بود و پاسبانی در جلوی ایستگاه ایستاده بود. از او سؤال کردم چند نفر از منسوبین ما را چند ساعت قبل به یکی از کمیته‌ها برده‌اند، آیا شما اطلاعی از آنها دارید؟ گفت: «من همین حالا به اینجا آمده‌ام اجازه بدهید از پاسبانی که قبل از من نوبت کشیک او بوده سؤال کنم. پاسبانی که قبلاً کشیک داشته گفت چند پاسدار از منزل روبرو، منظورش خانم بقا بود، عده‌ای را بردند. سؤال کردم آیا میدانید آنها را به کجا برده‌اند، گفت: نمی‌دانم. مأیوس به طرف ماشین رفتیم، در همین موقع پاسدارانی که اعضاء محفل را به کمیته پل رومی، که زندان مبارزه با مواد مخدره است برده بودند بازگشتند که منزل خانم بقا را جستجو کنند.
پاسبانی که با او صحبت کرده بودیم به آنها می‌گوید آن دو نفر راجع به کسانی که شما بازداشت کرده‌اید از ما سئوالاتی کردند و ما را نشان می‌دهد. پاسداران بلافاصله به طرف ماشین ما آمده از ما خواستند پیاده شویم. سؤال کردند شما دنبال چه شخصی هستید؟ جواب دادم، پدرم. پرسید اسم او چیست؟ جواب دادم فتح‌الله فردوسی. سؤال کردند شما بهائی هستید؟ گفتم بله، به محض شنیدن لغت بهائی ما را به همان ایستگاه پلیسی که به آنها مراجعه کرده بودیم بردند. دوست من متوجه قضایا شد، به آنها گفت: من مسلمان هستم. به او گفتند تو از بهائی‌ها بدتری، زیرا به آنها کمک می‌کنی. اجازه خواستم به همسر و مادرم تلفن کنم اجازه ندادند. به دوست مسلمان من اجازه دادند به همسرش تلفن کند. به محض اینکه از دوستم خواستم به همسرش بگوید خانواده ما را مطلع کند یکی از پاسداران تلفن را قطع کرد. آنها حتی اجازه ندادند خانواده ما از جریان دستگیری من و پدرم مطلع گردند. پاسداران به کمیته پل رومی تلفنی اطلاع دادند که دو نفر که در جستجوی گروه بازداشت شده‌اند در مرکز پلیس هستند. به پاسداران دستور دادند ما را هم به کمیته پل رومی ببرند. من و دوست مسلمانم را سوار ماشین کردند و به کمیته پل رومی بردند.»
از آقای فاران فردوسی سؤال کردم این قضیه در چه تاریخی اتفاق افتاد؟ گفتند:
«اوّل نوامبر 1981، من و دوستم را به کمیته برده پیاده کردند. کمیته پل رومی باغ بسیار بزرگی بود در جاده قدیم شمیران. جمهوری اسلامی در انتهای باغ اطاق‌هائی ساخته و آن‌ها را تبدیل به زندان کرده بود. در ساختمان اصلی باغ دفتر و قسمت بازجوئی قرار داشت. من و دوستم را به یکی از اطاق‌هایی که در انتهای باغ قرار داشت بردند. به محض ورود به اطاق متوجه شدم اعضای محفل روحانی طهران یعنی آقایان فتح‌الله فردوسی، دکتر خسرو مهندسی، عطاءالله یاوری، اسکندر عزیزی، مهندس کوروش طلائی به علاوه آقای منوچهر بقا صاحبخانه منزلی که جلسه محفل در آنجا تشکیل بوده و آقای جمشید جمشیدی و پسرش اردشیر جمشیدی (آقای جمشیدی سرایدار ملکی بوده که آقای بقا آن را سرپرستی می‌کرده است) در آن اطاق هستند. خانم بقا و خانم جمشیدی و خانم شیوا اسدالله زاده در همان کمیته، لکن در اطاقی دیگر زندانی بودند.
اطاقی که من و دوست مسلمانم وارد شدیم شش متر مربع وسعت داشت. من چون با چشم باز و خیلی عادی همراه دوست مسلمانم وارد اطاق شدیم اعضاء محفل تصور کردند برای آزادی آنها آمده‌ایم. بعد که دانستند ما هم زندانی هستیم پدرم بی‌اندازه ناراحت شدند. هرگز ایشان را آن چنان عصبی ندیده بودم. برای مادرم و همسرم نگران بودند. فکر می‌کردند شاید من بیرون از زندان بتوانم کاری انجام دهم. با نبودن هر دوی ما کار تجارتخانه معوق می‌ماند و کسی نبود که به امور رسیدگی کند. جناب عزیزی به پدرم گفتند: این قضایا در دست کسی نیست، باید با آرامش با آن روبرو شد خلاصه ایشان را آرام کردند. آن عزیزان نمی‌دانستند در چه محلی زندانی هستند زیرا چشمان بسته در حالی که سرهایشان پایین بوده آنها را به کمیته پل رومی آورده بودند. به ایشان توضیح دادم که در کجا هستند و پرسیدم جریان گرفتار شدنشان چگونه بوده است؟ جواب این بود که آقای جمشیدی و خانواده که از ملهوفین بودند به عنوان سرایدار در یکی از آپارتمان‌های ساختمانی زندگی می‌کردند که یکی از مستأجرین آن ساختمان زنی بوده است معتاد به مواد مخدر. پاسداران برای دستگیری آن زن به آن ساختمان هجوم می‌برند. آقای جمشیدی که بسیار ترسیده بوده با تلفن به آقای بقا جریان ورود پاسداران را خبر می‌دهد. آقای بقا از آقای جمشیدی سؤال می‌کند با شما که کاری ندارند؟ می‌گوید نه، می‌گویند بسیار خوب شما کاری نداشته باشید. گویا تلفن ساختمان مشترک بوده و پاسداران در آپارتمان زن مذکور مکالمات آقای جمشیدی و آقای بقا را شنیده و بلافاصله به طبقه پایین می‌آیند و از آقای جمشیدی سؤال می‌کنند که تو به چه شخصی ورود ما را اطلاع دادی؟ او می‌گوید به مسئول کارهای این مجموعه ساختمانی، آقای بقا. لذا آقای جمشیدی را سوار ماشین می‌کنند و به منزل آقای بقا می‌روند. پاسداران هیچ‌گونه اطلاعی از تشکیل جلسه محفل در آن منزل نداشتند. در می‌زنند، آقای بقا در گشودن در کمی تأخیر می‌کند، پاسداران قفل در را با گلوله تفنگ می‌شکنند و وارد منزل می‌شوند. قبل از ورود آنها به داخل اطاق، اعضای محفل خلاصه مذاکرات و او را در جائی پنهان می‌کنند که البته از چشم آنها دور نمانده بود. بهر تقدیر همگی اعضای محفل را دستگیر و همراه آقای بقا و همسرشان و آقای جمشیدی و پسر و همسرش را به کمیته اسلامی پل رومی که کمیته مبارزه با مواد مخدر بود می‌برند.»
از آقای فاران فردوسی سؤال کردم آیا پاسداران در بدو ورود از اعضاء محفل خواسته بودند روی زمین بخوابند و تکان نخورند؟ گفتند:
«به من در این مورد در آن ده روز که با آنها هم بند بودم چیزی نفرمودند. در شب ورود من که حدود ساعت یازده یا دوازده شب بود اعضای محفل در همان اطاق کوچک دو متر در سه متر که جائی برای خوابیدن نبود، در گوشه‌ای جمع شدند و مانند یک جلسه رسمی محفل درباره اینکه چه بگویند که سایر افراد جامعه به خطر نیفتند و نیز اینکه تا از آنها سؤالی نشود مطلبی نگویند، بحث و مذاکره کردند.
در تمامی سال‌های انقلاب جامعه بهائی در نهایت مظلومیت در مظان اتهام از ظرف جمهوری اسلامی قرار داشت. من همانگونه که قبلاً ذکر شد، صندوقدار لجنه مهاجرت خارجه بودم. بعد از انقلاب، صدور ارز از ایران حکم اعدام داشت. بسیاری از دانشجویان بهائی که در خارج درس می‌خواندند و بعضی از خانواده‌های مهاجر که از طریق منسوبینشان در ایران پولی برایشان فرستاده می‌شد، معطل مانده بودند. لجنه مهاجرت با اشکال و به طرق مختلف کمک‌هایی می‌کرد. به یاد می‌آورم یک روز خدمت شهید ارجمند جناب جلال عزیزی رفتم و به عنوان مأمور لجنه مهاجرت خارجه از ایشان سؤال کردم که با اوراق مربوط به بهائیان خارج از ایران چه باید کرد، اگر محفل ملی اجازه دهد آنها را از بین ببریم. جناب عزیزی فرمودند: «به هیچ‌وجه، این‌ها تاریخ این امر است، باید آیندگان بدانند که در این دوران، بهائیان مظلوم چگونه و با چه زحمتی از طرف تشکیلات اداره می‌شدند. اگر ترسی دارید آنها را به منزل ما بیاورید.» لجنه صلاح ندید که آن‌ها به منزل ایشان که عضو محفل ملی بودند و محفل ملی تحت تعقیب قرار داشت، برده شود و زحمتی بر زحمات آنان افزون گردد. به همین لحاظ من چون حسابداری خوانده بودم، حساب‌ها را به نوعی با رمز در دفتری نوشتم و برای حفاظت دفتر آن را در ماشین خود گذاشتم. این همان ماشینی است که در شب تشکیل محفل به گونه‌ای که ذکر شد کلید آن را به پدرم داده بودم.
در گوشه آن اطاق کوچک زندان اعضاء محفل تصمیم گرفتند که اگر پاسداران به آن اوراق دسترسی یافتند، پدرم بگوید که آن دفتر متعلق به ایشان است. زیرا معتقد بودند چون من عضو محفل نبودم ممکن است آزاد شوم به خصوص که سالها در آمریکا به تحصیل مشغول بودم و در تشکیلات بهائی ایران فرد شناخته شده‌ای نبودم. جناب اسکندر عزیزی و پدرم می‌فرمودند تکلیف ما روشن است، تو مسئولیتی نداری زیرا شما نماینده محفل و دفترنویس هستید.
اطاقی که در آن محبوس بودیم یک پنجره به بیرون داشت که شیشه نداشت و در آن سرمای شدید، سوز کشنده‌ای به درون اطاق می‌آمد. روی زمین که از سیمان سیاه بود یک پتوی نازک سربازی را به عنوان تشک پهن کردیم رو اندازمان هم یک پتوی نازک سربازی بود. شب اوّل را با هر مکافاتی بود خوابیدیم زیرا جای تکان خوردن نداشتیم. صبح روز بعد، در را باز کردند و همگی را به قسمت بازجوئی بردند. رئیس زندان جانی معروف حاجی طلوعی بود. از یک یک ما سؤال کرد آیا بهائی هستید؟ همگی جواب دادیم بله، فقط دوست مسلمان من گفت من مسلمان هستم و علت آمدنش را شرح داد. از من هم سؤال کرد تو عضو محفل هستی؟ گفتم خیر، همراه دوستم آمده بودیم ببینم چه اتفاقی برای پدرم افتاده است که ما را دستگیر کردند. دوست مسلمان را از ما جدا کردند و به زندان دیگری فرستادند. طلوعی شروع به فحاشی کرد و گفت: هنوز شما بهائی‌ها جلسه برگزار می‌کنید، حالا نشانتان خواهم داد و با لگد و مشت و سیلی به جان همگی ما افتاد و سپس ما را به محلی که زندانی بودیم برگرداندند و در را به روی ما بستند. چند ساعت بعد بار دیگر ما را برای بازجوئی احضار کردند.
چشم‌های همگی را بستند و به لحاظ اینکه ما را نجس می‌دانستند ما را پشت سرهم قطار کردند، هر کدام دستمان را روی شانه نفر جلوئی قرار دادیم و سپس یک دستمال به دست نفر اوّل دادند سر دیگر آن در دست یک پاسدار بود که ما را به محل بازجوئی راهنمایی کند. او عمداً ما را از راهی می‌برد که در آن مسیر درخت وجود داشت و قصدش آنکه محکم به درخت بخوریم. یا از قسمتی می‌برد که گودالی قرار داشت و موجب زمین خوردن می‌شد. بالاخره به ساختمان اصلی که مرکز کارهای اداری بود رسیدیم. اطاق بازجوئی در طبقه دوّم قرار داشت، در آنجا هم پاسداران در دو طرف پله‌ها ایستاده بودند و از دو طرف شروع به زدن مشت و لگد کردند و محکم توی سر ما می‌زدند و کشیده‌های محکم به صورتمان، تا به طبقه دوّم رسیدیم. ما را به یک ایوان بسیار وسیع بردند. برف آمده بود و هوا بسیار سرد بود چند صندلی گذاشتند و ما با فاصله، با چشم‌های بسته نشستیم. هنوز ساعتی نگذشته بود که طلوعی آمد و بعد از آنکه فحش‌های رکیک به ما داد گفت: چرا برای این سگ بهائی‌ها صندلی گذاشته‌اید. صندلی‌ها را برداشتند و ما را در آن یخبندان روی زمین نشاندند. میدانید هوای شمیرانات در آن فصل بسیار سرد است. در تمامی مدتی که در آن سرما در آن فضای باز، نشسته بودیم، ساعتی یک بار چند پاسدار می‌آمدند و می‌گفتند بهائی‌ها دستهایشان را بلند کنند و به محض اینکه ما دست‌هایمان را بلند می‌کردیم، با مشت و لگد و توسری و سیلی به جانمان می‌افتادند. ساعتی دیگر یک گروه دیگر پاسدار می‌آمدند همان سؤال را می‌کردند، بهائی‌ها دست‌هایشان را بلند کنند، و به همان طریقی که ذکر شد با مشد و لگد بدنمان را کبود می‌کردند. این عمل چهار تا پنج بار تکرار شد. روزهای دیگر هم به همین طریق عمل می‌کردند.
روز اوّل در همان فضای سرد ناهار پلو و مرغ برای زندانیان آوردند. یک دیس پلو و دو عدد مرغ برای ما آوردند. شهید ارجمند جناب دکتر مهندسی بسیار تمیز و مرتب بودند. به یکی از پاسداران گفتند: بدون قاشق که نمی‌شود غذا خورد لطفاً به ما قاشق بدهید. او رفت و چند قاشقی را که خودشان با آن غذا خورده بودند بدون آنکه شسته شده باشد آورد و روی زمین انداخت. البته ما از آن قاشق‌ها استفاده نکردیم. همین که شروع به خوردن غذا کردیم طلوعی وارد شد پرسید: زندانی‌ها ناهار چه دارند گفتند پلو مرغ، گفت: به بهائی‌ها هم مرغ داده‌اید؟ کوفت بخورند و مرغ‌های غذای ما را برداشتند و به سایر زندانی‌ها دادند. بعد از غذا بار دیگر سؤال کردند بهائیان دست خود را بالا کنند ما چنان کردیم و کتک مفصلی به ما زدند. روز دوّم بازجوئی انفرادی انجام می‌گرفت، اسم و فامیل را روی پرونده می‌نوشتند مثلاً محفل طهران، بازجو از من سؤال کرد عضو محفل هستی؟ جواب دادم خیر، برای اطلاع از پدرم آمده بودم که مرا دستگیر کردند. طلوعی گفت: در پرونده‌اش بنویس مسئول تدارکات. کلیه سؤالاتشان مربوط به مایملک افراد بود، در حساب بانکی‌ات چه مقدار پول داری؟ منزلت کجاست؟ چه نوع اتومبیل داری؟
سؤالات کتبی بدین نحو انجام می‌گرفت که در همان فضای باز و سرد روی زمین با چشمان بسته می‌نشستیم برای نوشتن جواب سؤال اول، چشم‌هایمان را باز می‌کردند سؤال اول این بود، اسم و فامیل، آن را می‌نوشتیم، چشم‌هایمان را بار دیگر می‌بستند و بعد از یک ساعت تأخیر و مقداری مشت و لگد و توسری برای نوشتن سؤال دوّم چشم‌هایمان را باز می‌کردند. برای ده سؤال – هشت یا نه ساعت روی زمین یخ زده می‌نشستیم و به دفعات توی سرمان می‌زدند. شب ما را با چشمان بسته به اطاق زندان باز می‌گرداندند. دو سه روز به همین طریق عمل کردند. سؤالات روز بعد، تکرار سؤالات روز گذشته بود.
طلوعی بغض عجیبی نسبت به بهائیان داشت. تا آنجا که در قدرت او بود بهائیان مظلوم و بی‌گناه را آزار می‌داد. بعد از چند روز ما را از آن سلول به قسمت دیگری که اختصاص به معتادین مواد مخدر داشت منتقل کردند. در یک اطاق با فضای 70 متری مربع دویست نفر را جای داده بودند. من به لحاظ آنکه فکر می‌کردم ممکن است آزاد شوم، به جزئیات اهمیت می‌دادم و آنها را به خاطر می‌سپردم. در اطاق کوچک قبلی لااقل فقط خودمان بودیم، روی زمین روزنامه پهن می‌کردیم و نان و غذایمان را روی آن می‌گذاشتیم، لکن در این اطاق با آن جمعیت حقیقتاً نفس کشیدن مشکل بود. در بدو ورود تا نیم ساعت محلی برای نشستن نداشتیم. تا اینکه چند نفری بیرون رفتند و توانستیم در گوشه‌ای بنشینیم. اجازه بیرون رفتن از این اطاق به حیات را داشتیم در صورتی که در اطاق قبلی فقط روزی دو بار برای رفتن به دستشوئی در را باز می‌کردند.
این اطاق با آن جمعیت که اکثراً معتادانی بودند که گاه نمی‌توانستند خود را کنترل کنند و در همانجا خودشان را کثیف می‌کردند هوایش به‌قدری آلوده بود که همگی ما به گلودرد مبتلا شدیم. ابتدا تصورمان بر این بود که به سرماخوردگی دچار شده ایم، لکن با خروج از اطاق و تنفس در هوای بیرون از اطاق ناراحتی رفع می‌گردید. معتادان اکثراً جوانانی بودند که آن‌ها را از خیابانها جمع کرده بودند. اگر برای بار اوّل دستگیر شده بودند، جرمشان کم بود و بین 30 تا 70 ضربه شلاق به آنها می‌زدند. این برنامه هر روز بین ساعت 10 تا 12 صبح انجام می‌شد. هر روز در بند عمومی صدای شلاق و ناله افراد را می‌شنیدیم. شب دوّم در آن اطاق مردی که حدود شصت سال از عمرش می‌گذشت در اثر فشار جمعیت جان به جان آفرین تسلیم کرد. ما محلی برای دراز کشیدن نداشتم همانطور نشسته دقایقی را به خواب می‌رفتیم.
به یاد می‌آورم جناب اسکندر عزیزی می‌فرمودند اگر خارج از این زندان برای افراد بگوئیم که چه مناظری دیده‌ایم هرگز کسی باور نخواهد کرد. در یک گوشه چهار نفر به علت نبودن جا، روی هم افتاده بودند. سروصدا و فحش‌های رکیک که به یکدیگر می‌دادند و جنگ و دعواهایشان محیط را غیر قابل تحمل می‌کرد. ما را به دفعات برای بازجوئی می‌بردند.
در یکی از جلسات بازجوئی، اولین نفری را که صدا کردند من بودم. حدود پانزده شانزده پاسدار در اطاق بودند. اکثر سؤالات چنین بود: افرادی را نام می‌بردند و از من می‌خواستند بگویم که آنها کارشان چیست و کجا ساکن هستند. تعداد زیادی دفتر تلفن که از منازل افراد و یا از جیب اعضاء محفل بیرون آورده بودند روی میز قرار داشت. اسامی را می‌خواندند و درباره آنها سؤالاتی می‌کردند. من اکثر آنها را نمی‌شناختم وقتی جواب نمی‌دادم، با مشت و لگد به جانم می‌افتادند. یک پاسدار بالای سر من ایستاده بود و هر چند دقیقه یک بار محکم توی سرم می‌زد. حدود پانزده دقیقه به این نحو عمل کردند. بعد همگی باهم گفتند مرگ بر بهائی، سگ بهائی و چند فحش رکیک به حضرت عبدالبهاء دادند. یکی از پاسدارها به طلوعی گفت: این شخص و جمشیدی و پسرش چیزی نمی‌دانند این‌ها را آزاد کنید بروند! طلوعی گفت: «خیر اینها می‌روند و همه چیز را برای همه تعریف می‌کنند باید همین‌جا بمانند.» این از دفعاتی بود که نفر به نفر بازجوئی می‌کردند. بعد از من مهندس کوروش طلائی داخل اطاق رفتند و بعد هم مابقی اعضاء محفل را بازجوئی کردند.
پس از خروج از اطاق بازپرس، ما را به فضای سرد بیرون فرستادند چشم‌هایمان بسته بود. خانم شیوا اسدالله زاده نزدیک به محلی که من نشسته بودم با یک پاسدار صحبت می‌کردند، من از صدایشان ایشان را شناختم. پاسداری از ایشان پرسید: یک بار دیگر آن آیه قرآن را که قبلاً خواندی تکرار کن. خانم اسدالله زاده آیه قرآن را خواندند و معنی کردند. پاسدار گفت: «شما بهائی‌ها آیه‌های قرآن را هر طور که مایلید تفسیر می‌کنید.» به هر تقدیر بعد از بازجوئی، همه ما را با چشمان بسته ردیف کردند. یک مرد غول پیکر شروع به زدن سیلی به صورت ما کرد. با اینکه چشمان ما بسته بود می‌توانستیم حس کنیم که دست‌های او چقدر بزرگ است زیرا بعد از هر سیلی مدتی سرگیجه داشتیم. بعد شروع به لگد زدن کرد ناگهان یک نفر از گروه ما بر زمین افتاد. چشم‌هایمان بسته بود، ابتدا فکر کردیم آقای عزیزی هستند بعد معلوم شد جناب عطاءالله یاوری بودند که چنان ضربه هولناکی به ایشان زده بود که نقش زمین شدند. بار دیگر ایشان را بلند کرده و با مشت چنان به صورت ایشان زد که بار دیگر نقش زمین شدند. در تمامی روزهائی که ما را برای بازجوئی می‌بردند در زیر ضربات مشت و لگد و سیلی و توسری پاسداران قرار می‌گرفتیم.
یکی از روزها ساعت 12 ظهر اعلان کردند همگی برای نماز بروند. می‌دانستند بهائیان نماز اسلامی را نخواهند خواند. همگی ماها با چشمان بسته روی صندلی نشسته بودیم. دو نفر پاسدار برای مراقبت از ما گذاشتند. آن دو باهم صحبت می‌کردند. یکی از آنها به دیگری گفت: سر چه شرط می‌بندی کاری کنم این‌ها بگویند مرگ بر بهائی یا بهاءالله. دیگری گفت: اینها بهائی هستند نخواهند گفت. بالاخره بر سر صد تومان به توافق رسیدند و او یک کابل بسیار قطور که طول آن حدود دو متر بود را آورد. نفر اوّل من بودم ابتدا سه بار با لگد به پهلویم زد و گفت بگو مرگ بر بهائی. چون سکوت کردم با همان کابل 20 ضربه شلاق به من زد. سپس بقیه را مجبور کرد که بگویند مرگ بر بهائی و بهاءالله آنها نیز سکوت کردند. آنها را نیز شلاق زد و چون به هیچ طریقی موفق نشد ما را وادار به گفتن مرگ بر بهائی کند، این بار در آن هوای سرد بینی‌هایمان آن چنان حساس بود که کوچکترین تماس با آن دردآور بود، با آن کابل محکم به دو طرف بینی ما می‌زد و می‌گفت: بگو مرگ بر بهائی و از سکوت ما عصبی می‌شد و محکم‌تر می‌زد و مرتباً می‌رفت و برمی‌گشت و همین عمل را تکرار می‌کرد بطوری که از بینی من خون سرازیر شد. به آقای اسکندر عزیزی گفت: بلند شو آقای عزیزی گفتند من خونریزی معده دارم. پاسدار جواب داد من با معده تو کاری ندارم و سیلی محکمی به صورتشان زد و سپس با همان کابل محکم به شکم آقای کوروش طلائی زد که از روی صندلی به زمین افتادند. ما از صدای ناله‌ها متوجه می‌شدیم چه کسی کتک می‌خورد. وقتی پاسداران از نماز بازگشتند و ما را با آن صورت‌های خون‌آلود و بدن‌های مجروح دیدند، آن دو پاسدار را صدا زدند و به آنها گفتند کافی است. فکر می‌کنم اگر آنها نمی‌آمدند، معلوم نبود تا چه زمانی به این کار ادامه می‌داد.
پس از بازگشت به سلولمان وقتی چشم‌هایمان را باز کردند و به صورت یکدیگر نگاه کردیم خنده‌مان گرفت. با آن دماغ‌های ورم کرده و سرخ شده، درست شبیه دلقک‌ها شده بودیم. باور کنید من پس از آزادی از آن زندان مخوف تا مدت شش ماه تمام بدنم در اثر ضربه‌هائی که بر من وارد شده بود کبود و سیاه بود. آن روز بیش از هر روز دیگری ما را شکنجه کردند. رئیس پاسداران وقتی سر و صورت خون‌آلود مرا دید، از آن دو پاسدار پرسید: چه اتفاقی افتاده؟ آن بی‌انصاف گفت: در راه رفتن به دستشوئی زمین خورده است. با خود فکر کردم بالاتر از سیاهی که رنگی نیست، گفتم دروغ می‌گوید مدت یک ساعت ما را با کابل می‌زدند. آن دو پاسدار را به داخل اطاق صدا زدند. من در محلی نشسته بودم و صدای گفت‌وگوی آنها را از اطاق مجاور می‌شنیدم. به آنها گفتند: شکنجه کافی است. نمی‌دانم، شاید دستوری برایشان رسیده بود. سه روز بعد که ما در آن کمیته بودیم دیگر ما را نزدند مگر در مواقعی که خود طلوعی می‌آمد و چند سیلی به صورتمان می‌زد. من بیش از دیگران کتک خوردم زیرا وقتی ما را به صف می‌کردند نفر اول بودم. یک روز پدرم مرا به آخر صف بردند و گفتند همه شماها یک بار کتک می‌خورید، من دو بار، یکبار وقتی خودم را می‌زنند و یکبار وقتی پسرم را جلوی رویم کتک می‌زنند.»
از آقای فاران فردوسی سؤال کردم آیا جناب اسکندر عزیزی بیش از دیگران شکنجه شدند؟
«گفتند: همه به جز روزی که بازجوئی تک نفره داشتیم دسته‌جمعی شکنجه شدیم. میدانم که طلوعی دو بار کشیده محکمی به صورت جناب اسکندر عزیزی زد. یک بار از ایشان پرسید: من شما را در جائی دیده‌ام. سپس گفت: در زندان اوین برای وضع مالی عزیزی‌ها آمده بودی و محکم توی صورتشان زد و یکبار دیگر هم به مناسبتی دیگر ایشان را سیلی زد. به یاد می‌آورم یک روز طلوعی خطاب به گروهی از پاسدارانش گفت: این بهائی‌ها خیلی به لباس و پوشاک خود اهمیت می‌دهند. یکباره پاسداران او به طرف ما آمدند و با کف پوتین‌هایشان لباس‌های ما را غرق گِل کردند. طلوعی، این جانی زندانی‌ها، روز اول دستور داد وسط موهای ما را به صورت به علاوه تراشیدند مثل اینکه جاده وسط سرمان باز شده باشد و قیافه‌هایمان آن چنان مضحک شده بود که هرکس نگاهمان می‌کرد لبخندی تمسخرآمیز می‌زد. بعد دستور داد سرها را از بیخ بتراشند به طوری که سرهای همگی ما زخم شده بود.»
از آقای فردوسی سؤال کردم شما چگونه آزاد شدید؟ گفتند:
«پدرم و جناب عزیزی در کلیه بازجوئی‌ها گفته بودند که فاران فردوسی عضو محفل نیست و به کارها وارد نمی‌باشد. پدرم بخصوص به بازپرست گفته بودند که شرکت ما به گروهی مقروض است، به بانک‌ها بدهکاریم و اگر هر دوی ما زندانی باشیم مردم و بانک‌ها ضرر خواهند کرد. دوران جنگ ایران و عراق بود و اکثر شرکت‌ها یا مصادره شده و یا به علت فرار صاحبان آن، کارشان به عهده تعویق افتاده بود. شرکت ما هنوز قادر به وارد کردن مقدار کمی لاستیک بود. این موضوع را هم به بازجویان گوشزد کرده بودند که ماندن فاران در زندان باعث خواهد شد که جنس وارد نشود و کشور دچار کمبود لاستیک شود، آن وقت تقصیر متوجه شما خواهد شد.
قبل از اینکه وارد بحث خروج خود از زندان شوم به چند نکته باید اشاره کنم. جناب مهندس کوروش طلائی گاهی در مدتی که باهم بودیم در فرصت‌های مناسب مطالبی را به من می‌گفتند. یک روز گفتند: روزی که ما را دستگیر کردند من به نوعی که پاسداران متوجه نشوند کلید ماشینم را توی جوی آب انداختم ماشین متعلق به محفل طهران است. نشانی کلید اضافی را دادند و گفتند اتومبیل حتماً هنوز در آنجا پارک است پس از آزادی کسانی را بفرست آن را بردارند. بار دیگر گفتند: به همسرم بگوئید حساب بانکی شماره ... به اسم من است لکن متعلق به محفل طهران است. در بازجوئی‌ها از ایشان چون درباره آقای کامران صمیمی سؤال می‌کرده‌اند یک بار دیگر به من گفتند: بلافاصله پس از آزادی به کامران صمیمی بگو مدتی پنهان باشد، سخت در تعقیب او هستند و حتی شماره تلفن محل‌های دوگانه کارش را دارند.
شب‌ها خوابی در کار نبود و گاه می‌توانستیم باهم صحبت کنیم. دو داستان از پدرم و آقای کوروش طلائی شنیده‌ام که برایتان خواهم گفت. پدرم می‌گفتند که پدرشان که اوایل مسلمان بوده‌اند و در اوّل این گفت‌وگو ذکر آن رفت، بعد از ایمان، به همراه عده‌ای از بهائیان توسط عده‌ای از مسلمانان متعصب دستگیر می‌شوند و آنها را در یک آغل حبس می‌کنند. با زنجیر آنها را می‌زده و می‌گفته‌اند یا باید مذهبتان را انکار کنید و یا باید از غذای گاو و خر ما بخورید، آنها ترجیح داده بودند از آن جوها و علف‌ها بخورند. جناب اسکندر عزیزی فرمودند: بعد از سه نسل، همان اوضاع تکرار شده است: پدرتان، خودتان و فاران پسرتان و بعد فرمودند: ما بهائیان هم بی‌تقصیر نبوده‌ایم. ما وظیفه داشتیم که امر را به همه انسان‌های جهان بشناسانیم و با محبت و مهربانی نشان دهیم که چه عقیده‌ای داریم درصورتی‌که جلسات تبلیغی تبدیل شده بود به یک مشت مذاکرات بیهوده که مشتریان آن هم اکثراً تبلیغات اسلامی‌ها بودند که برای برهم زدن جلسات، یا سؤالات تحریف شده از کتب امری شرکت می‌کردند. آقای کرورش طلائی گفتند: زمانی که به عضویت محفل روحانی طهران انتخاب شدم می‌دانستیم دستگیر خواهم شد و به همین مناسبت سعی کردم به فرزند دو ساله خود زیاد نزدیک نشوم زیرا می‌دانستم هم برای او سخت خواهد بود و هم برای من.
مطلبی که همگی اعضای محفل بارها گفته‌اند و در آنجا نیز می‌فرمودند این است که همگی آنها می‌توانستند در همان شروع انقلاب از ایران خارج شوند. بسیاری از آنها در بحبوحه انقلاب خارج از ایران بوده‌اند و به ایران بازگشتند. می‌فرمودند: اگر ما سنگر را خالی می‌کردیم چه کسی مدافع بهائیان مظلوم می‌بود، که در گوشه و کنار مملکت تحت ظلم و ستم دشمنان امر هستند. اگر ما را بکشند گروه دیگری جای ما را خواهند گرفت. باور کنید اعضای محفل روحیه‌های عجیبی داشتند. با آن همه شکنجه‌ای که بر آنها روا می‌داشتند ابداً حالت تأسف و تأثر نداشتند. به هر تقدیر سؤال کردید من چگونه آزاد شدم؟
ده روز پس از ورودم به زندان، رؤسای زندان تصمیم گرفتند که زندانی‌های سیاسی و بهائیان را به زندان اوین منتقل کنند، و زندان پل رومی مختص معتادان باقی بماند. با مطالبی که پدرم به بازجویان زندان گفته بودند و آن را قبلاً ذکر کردم، آنها قول‌هائی داده بودند که مرا آزاد کنند، لکن همان روز دهم طلوعی جانی معروف آمد و گفت حکم اعدام همگی شما صادر شده، وصیت‌نامه‌هایتان را بنویسید و اسباب‌های خود را جمع کنید. پدرم به او گفتند: قرار است فاران را آزاد کنید. طلوعی گفت خیر به هیچ‌ وجه و از اطاق خارج شد. در همین موقع یک پاسدار آمد و مرا صدا کرد که به اطاقی که قبلاً در آنجا بازجوئی شده بودیم بروم. این بار با چشمان باز رفتم و توانستم همه محل‌هایی که ما را شکنجه کردند و اطاق‌های دیگر را ببینم. وارد اطاق شدم، گفتند در آن گوشه اطاق بنشین. بعد از لحظه‌ای اعضای محفل را هم چشم بسته به همان اطاق آوردند و گفتند: اجازه حرف زدن ندارید. چهار ساعت در سکوت نشستیم گاهی می‌آمدند سؤالاتی می‌کردند و می‌رفتند.
هوا تاریک شده بود و از شام هم خبری نبود زیرا باید به زندان اوین منتقل می‌شدیم. یک ماشین (Van) بزرگ آمد که همگی را به زندان اوین ببرد. پدرم گفتند: برو و بگو قرار بوده تو را آزاد کنند. من داخل اطاق رفتم و به همان شخصی که مرا بازجوئی کرده بودم گفتم، شما گفته‌اید مرا آزاد خواهید کرد، گفت مشکل تو این است که اگر از اینجا بیرون بروی چون از پدرت وکالت‌نامه داری همه مایملکتان را خواهی فروخت. به او گفتم همه اموال ما توقیف است و من نمی‌توانم چیزی را بفروشم، در ثانی شما می‌توانید وکالت مرا باطل کنید. گفت: صبر کن بروم درباره این موضوع سؤال کنم. نزد طلوعی که رئیس زندان بود و تصمیم‌گیری‌ها با او بود پیشنهاد مرا مطرح کرده بود، لکن طلوعی گفته بود خیر او را هم به اوین ببرید.
پدرم می‌دانستند اگر به زندان اوین برویم راه بازگشت وجود ندارد. بهر صورت حرکت کردیم، از پله‌ها پایین آمدیم. یکی یکی سوار ماشین شدند و من نفر آخر بودم، پدرم و آقای عزیزی به من گفتند تو برگرد گفتم کجا برگردم، از بالا می‌گویند برو. پدرم بار دیگر گفتند برگرد من در موقعیت عجیبی گرفتار شده بودم، اینها می‌گفتند برگرد آنها می‌گفتند برو. خلاصه همه سوار شده بودند و من هم آماده سوار شدن بودم که مرا صدا زدند من بازگشتم. بازجو گفت اگر سند منزل و یک چک سفید بیاوری و یک نفر ضامن تو شود، می‌توانی موقتاً آزاد شوی تا به پرونده‌ات رسیدگی شود. من همراه یک پاسدار به منزل رفتم و سند منزل را برداشتم. عمویم، آقای هاشم فردوسی هم به عنوان ضامن همراه من به زندان آمدند.
طلوعی و گروه پاسداران در اطاق بودند. به محض اینکه عمویم وارد شدند شروع کردند به فحاشی کردن به ایشان. آهسته به عمویم گفتم کلامی جواب ندهید وگرنه اینجا ماندنی خواهیم شد. خلاصه سند منزل را گرفتند و از من امضا گرفتند که چه بکنم و چه نکنم. وقتی که طلوعی به شناسنامه عمویم نگاه کرد، چند فحش رکیک نثار ایشان کرد و گفت تو سید هستی و بهائی شده‌ای؟ آخر نام عمویم در شناسنامه، سید هاشم فردوسی قید شده بود. یکی از پاسدارها گفت فردا صبح شناسنامه‌ات را می‌آوری که سید را از آن برداریم. یکی دیگر از پاسدارها گفت فردا صبح برای چه؟ شناسنامه را برداشت و با قلم روی کلمه سید خط کشید. خلاصه پس از آن همه زجر و فشار از آنجا خارج شدیم.
پدرم یک باره که به عنوان خداحافظی و در حقیقت آخرین وداع مرا در آغوش گرفتند، آرام به نوعی به من فهماندند که هر چه زودتر از ایران خارج شوم.
پس از آزادی، مدت دو ماه تقریباً بطور پنهانی زندگی کردم زیرا به کرّات دیده شده بود که افراد را آزاد می‌کردند و پس از چند روز بار دیگر آنها را دستگیر می‌نمودند. در آن مدت سعی کردم بعضی از کارهای شرکت را که امکان انجام آن وجود داشت صورت دهم زیرا می‌دانستم که به زودی برای مصادره اموال شرکت خواهند آمد.
دو مطلب را هم بگویم تا بدانید که رژیم اسلامی تا چه حد نسبت به بهائیان کینه و دشمنی داشت. من سعی کردم اگر بشود برای آزادی پدرم کاری انجام دهم. دو دوست مسلمان داشتیم که بسیار انسان‌های خوبی بودند. سالها قبل از انقلاب از شرکت ما خرید می‌کردند و به پدرم علاقه داشتند. یکی از آنها پس از انقلاب اسلامی رئیس یکی از کمیته‌های اهواز شد و با دادستان کل انقلاب دوستی نزدیک داشت. به ایشان تلفن کردم ولی قبل از آنکه صحبتی بکنم با اظهار تأسف از آنچه برای ما اتفاق افتاده، گفتند:«من با دادستان کل درباره پدر شما، و دوباره مؤکّداً گفتند فقط درباره پدر شما صحبت کردم، دادستان انقلاب گفتند حاجی آقا خیلی متأسفم این شخص بهائی است. شما را هم که واسطه شده‌اید ندیده می‌گیرم. اگر مربوط به مواد مخدر بود و یا حتی آدم کُشته بود، هر کاری داشتید انجام می‌دادم لکن او بهائی است. فراموش کنید.»
پس از مأیوس شدن از ایشان به دیدن دوست مسلمان دیگرمان که بسیار به پدرم علاقه داشت رفتم. او با نخست‌وزیر بسیار نزدیک بود. به محض اینکه مرا دید قبل از اینکه صحبتی بکنم چون از قضایا مطلع بود با عصبانیت گفت: « صدبار به پدرتان گفتم دست از این کار بهائی‌ها بکش.» خلاصه شخصی که تا چند هفته قبل هزار نوع تعریف و تمجید از پدرم می‌کرد ناگهان این چنین عوض شده بود. به همین لحاظ بدون حرف دیگری خداحافظی کرده و خارج شدم. از آزادی من تا شهادت اعضای محفل روحانی طهران، که پدرم یکی از آنها بود پنجاه روز طول کشید.»
از آقای فاران فردوسی سؤال کردم آقای جمشیدی و پسرش و همسرش چگونه آزاد شدند؟ گفتند:
«روزی که خواستند آنها را آزاد کنند، طلوعی دستور داد نیمکت مخصوص شلاق زدن را بیاورند و گفت: جمشیدی و پسرش را هر یک شصت ضربه و همسرش را پنجاه ضربه بزنید. مسئول زندان زنان گفت: خانم جمشیدی ناراحتی دارد و خواست او را معاف کند. طلوعی گفت: بدون شلاق که نمی‌شود. به خانم جمشیدی سی ضربه بزنید و به جمشیدی و پسرش هفتاد ضربه.
یکی یکی آنها را روی نیمکت خواباندند و شلاق زدند. سپس طلوعی خطاب به جمشیدی گفت: این برای این است که دیگر بی‌خودی تلفن نکنی (به جهت تلفنی که به منزل آقای بقا زده بود) از اینجا که رفتی اسبابهایت را جمع می‌کنی و به شهر خودت می‌روی و با هیچ کس هم حرف نمی‌زنی. آنها را به این طریق آزاد کردند.
از آقای فاران فردوسی سؤال کردم از خبر شهادت پدر ارجمندتان چگونه مطلع شدید؟ گفتند:
«اعضاء محفل روحانی طهران را روز 4 ژانویه مطابق 14 دی‌ماه 1360 به شهادت رساندند. روز شش ژانویه شخصی به مادرم تلفن می‌کند و می‌گوید، فتح‌الله فردوسی اعدام شد. ما ابتدا تصور کردیم شاید خواسته‌اند ما را آزار و شکنجه روحی بدهند، به همین جهت همسرم به منزل جناب کوروش طلائی یکی از اعضاء محفل طهران رفتند. در آنجا مادر کوروش عزیز در نهایت آرامش نشسته بودند، همسرم ابتدا تصور می‌کند حتماً اتفاقی نیفتاده سؤال می‌کند چه خبر؟ مادر جناب کوروش طلائی می‌گوید مگر نشنیدی اعضاء محفل را به شهادت رسانده‌اند، و حالا هم پاسداران برای صورت‌برداری و مصادره اموال او در اینجا هستند. به هر تقدیر روزهائی بس مشکل بر ما می‌گذشت. از یک طرف مطمئن بودیم برای دستگیری من خواهند آمد، از طرف دیگر در صدد آماده کردن وسائل خروج خود از ایران بودم.
عمویم پس از تحقیق بسیار به محل دفن آن عزیزان پی برده بودند. رفت ‌وآمد دوستان هم بسیار بود و در تدارک جلسه تذکر برای آن عزیزان بودند.»
فاران عزیز در حالی که چشمانشان غرق در اشک بود گفتند:
«یک شب قبل از خروج از ایران به زیارت قبر پدرم و سایر عزیزان، واقع در کفر آباد رفتم و دعا و مناجات کردم. روز ششم ژانویه از شهادت پدر نازنینم مطلع شدیم و روز نهم ژانویه من از ایران خارج شدم.
در همان روز نهم برای دستگیری من به منزل ما هجوم آورده و سؤال می‌کنند فاران کجاست؟ مادرم جواب می‌دهند، از ایران خارج شده. با تهدید می‌گویند او را بر می‌گردانیم من با هواپیما از ایران خارج شدم پاسپورت را توسط دوستان با نفوذی که داشتیم قبلاً حاضر کرده بودم. ما کارت مخصوص امور تجاری برای رفتن به دوبی برای کار شرکت در دست داشتیم و به آن وسیله توانستم به سرعت ایران را ترک کنم. اگر یک روز دیرتر خارج میشدم مرا به زندان می‌بردند. چون پاسپورت با اجازه صادر شده بود نتوانستند حرفی بزنند. کلیه اموال ما را مصادره کردند، در حین مصادره، چند کارد آشپزخانه که مادرم از اروپا خریده بودند و آن را در قفسه اطاق نگهداری می‌کردند را به علاوه پارچه چشم‌بندی که در هواپیما موقع خواب به مسافرین می‌دهند برمی‌دارند و به عنوان وسائل شکنجه می‌برند.
در این شرح‌حال توجه کردید که من دو بار از دست شکنجه‌گران جان سالم بدر بردم بار سومی هم وجود داشته است: محفل مقدس ملی دوم، مدتی پس از اینکه از زندان آزاد شدم از من خواستند که با اعضاء محفل ملاقات کنم مطمئناً سئوالاتی داشته‌اند. تاریخ تعیین شده، آخرین جلسه محفل ملی بود. من آن شب به علت مسئله مهمی که پیش آمده بود در آن جلسه شرکت ننمودم. همانطور که میدانید در آن شب کلیه اعضاء محفل ملی را دستگیر و چندی بعد به شهادت رساندند.»
ضمن تشکر بسیار از جناب فاران فردوسی برای ایشان صبر و استقامت و خدمت به آستان الهی آرزو نمودم.
جناب آسید ابوالقاسم فردوسی ملاحظه نمایند
عریضه تقدیمی آن یار روحانی مورّخه 15/1/20 به لحاظ اطهر حضرت ولیّ امرالله ارواحنا فداه فائز و مراتب توجّه و روحانیّت به انوار لطف و عنایت منوّر از ملکوت رحمانیّت سائلند تا در جمیع شئون و احوال تأییدات و مواهب الهیه شامل حال شود و در خدمات امریّه موفّق باشند. راجع به نیّت و تمنّای خدمت در عتبه مقدّسه که برای فرزند خویش آمیرزا فتح الله نموده بودید. فرمودند بنویس اقامت در ایران و مشارکت با یاران در خدمات امریّه در این ایّام پر افتتان اجرش اعظم و ثوابش جزیل‌تر. امید چنانست موفّق به خدمتی عظیم گردند.
در حقّ قرینه موقنه امةالله طلعت خانم و فرزندان آهاشم و قرینه‌شان اقدس و آ فتح‌الله و آنورالله و ائینه طلب عون و عنایت و تأیید و استقامت می‌فرمایند تا بهر فیض و موهبتی نائل شوند همچنین استدعای شفا از برای چشم آهاشم می‌فرمایند. مطمئن باشند. حسب‌الامر مبارک مرقوم گردید.
12 شهرالمشیة 98              9 اکتبر 1941                                            نورالدین زمین
(توقیع حضرت ولی امرالله خطاب به پدر جناب فتح‌الله فردوسی جناب ابوالقاسم فردوسی)

----------
​منبع:
 کتاب عشق به بهای جان نوشته خانم پروین رحیمی


برادران‌عبودیت(استاد اسمعیل و استاد ابراهیم)
مطالب مرتبط:

مقالات

* الواح نازله
* علت آزار و اذیت بهاییان
*
تاریخ نگاران جاسب
* دزدان اشیای عتیقه
* ​آقای سلیمی معلم مدرسه
* گالری تصاویر

شخصیت ها

*​ ملا غلامرضا جاسبی
* ملا جعفر جاسبی
* فرهنگ لغات جاسب

* شهدای جاسب
* شجره نامه ها
* شعرای جاسب

خاطرات

*​  ذبیح الله مهاجر
​
* سید رضا جمالی
* شمس الله رضوانی
* عشرت نوروزی
* عباس حق شناس
* علی محمد رفرف

سیارون​

* صفحه خانگی
* سیارون

* درباره ما
*
 جاسب بلاگ(مطالب مختلف)
* 
 اسناد و مدارک تاریخی

* ارسال فایل توسط کاربران

آخرین مطالب 

* بهاییان‌جاسب: عزیزه خانم یزدانی ، محمد علی روحانی
​* شجره نامه: شجره نامه سید عبدالله ناشری
​* کتاب بیان حقایق از سید عباس علوی

ادامه مطالب

* جزئیات شهادت شهدای فیلیپین،​ معاون التجار نراقی
​* اشعار شعرای جاسب:  واحه، « نگاه عبـدالبهـــاء»
​* بلاگ: خاتمیت، ایران و بهاییت، دور اسلام‌ ، دلائل بهائی از قران
* دكتر شاپور راسخ: حضرت بهاءالله پیام آور مهر و یگانگی
*  اوضاع کنونی جاسب اول، دوم، سوم، زندگی روزمره اهالی
​* بلاگ: چگونه می توان بهائی شد؟، عبدالبهاء و تولّد انسان