
و بسا آنکه فردی بتصادف در یک مبارزهء سیاسی و یا شورش و همهمهء جمعی کشته شود و هرگز به کمترین درجات از مراتب بلند شهادت نرسد. این رتبهء بلند بایستی از یک سو آرزوی دل و جان انسان باشد که در راه حقّ و خدمت بعالم انسانی فدا شود و از سوی دیگرطلعت محبوب، پروردگار مهربان هم آنرا بپذیرد. یاد آوریم که، در همه ادوار تاریخ، قربانیِ مؤمنان باید مورد پسند خـداوند واقع میشد. برای نمونه در کتاب مقدّس بارها بداستانی از قربانی برمیخوریم که تجلّی کردگار، بصورت آتش، حیوان قربانی را میپذیرفت و یا رد میکرد.
برای رسیدن به آگاهی تمام به جوهر راستین شهادت و ارزش والای شهید، مروری بر داستان برخی شهداءِ راه حقیقت و فدائیان رشد و بلوغ گوهر انسانی در صدف آفرینش بغایت راه گشاست. سرخیل شهداء و مایهء نجات جهان و جهانیان و قربانی بزرگ شمس حقیقت در راه استقرار ملکوت عدل و عشق در عالم خاکی، "طلعت باب" است. آن حضرت در آستانهء تابش اوّلین پرتو جمالش بر جهان ما و در نخستین اثر قلم اعلایش آرزوی فدا و شهادت فرمود: "یا بقیّةاللّه! قَد فَدَیتُ بکلّی لَکَ و رَضِیتُ السّبَّ فی سَبیلِکَ و ما تَمَنَّیتُ الّاالقتل فی مَحبّتِکَ و کَفی’ بِاللّهِ العلیِّ مُعتصماً قَدیماً و کَفی’ بِاللّهِ شاهداً و وَکیلا" میفرمایند: ای بقیّةاللّه! براستی، بتمام هستیِ خود فدای توام. به هر ناساز و ناسزائی در راهت خشنودم و جز کشته شدن در عشق و محبّتت آرزوئی ندارم. و خداوند متعال مرا پناه و شاهد و گواه است. و این آرزوی دائمی دل و جانش پس از شش سال تحمّل حبس و درد و رنج، با شکوهی بزرگ، براستی بعنوان برترین افتخار همه جهانهای نور و غرور، تحقّق یافت.
و سلطان وفاء، مخزن تسلیم و رضاء، محبوب من فی الانشاء بهـاءاللّه، پس از طلوع شمس باب، هر آن از پنجاه سال ماندهء زندگی عنصری را در حالت قربانی و فدا سپری فرمود. هر بلا را بجان خرید تا جانهای بندگان از بند و ستم برهند. زندانی و سرگونی را بخویشتن روا داشت تا انسانها به راحت و آزادی رسند. پیوسته در حالی زیست که گویا شمشیری در بالای سر مبارکش بموئی بسته آویزان است و هر آن ممکن است فرود آید. حضرتش همواره آرزوی فدا در راه خـدا و نجات بندگان محبوب یکتا داشت. میفرمایند: "این عبد در کمال رضا، جان بر کف، حاضرم که شاید از عنایت الهی و فضل سبحانی، این حرف مذکور مشهور در سبیل نقطه و کلمهء علیا فدا شود و جان دربازد. و اگر این خیال نبود، فَوَالّذی نَطَقَ الرّوحُ بامرِه، آنی در این بلد (بغداد) توقّف نمی نمودم." <کتاب ایقان>
و این بیان مبارک برخی بلایای وارده بر آن حضرت را عیان میسازد: "...در این ایّام رائحهء حسدی وزیده که، قسم بمربّی وجود از غیب و شهود، که از اوّل بنای وجود عالم، با اینکه آن را اوّلی نه، تا حال چنین غلّ و حسد و بغضائی ظاهر نشده و نخواهد شد. چنانچه جمعی که رائحهء انصاف را نشنیده اند رایات نفاق برافراخته اند و بر مخالفت این عبد اتّفاق نموده اند. از هر جهتی رمحی(سنانی) آشکار و از هر سمتی تیری طیّار. با اینکه با احدی در امری افتخار ننمودم و بنفسی برتری نجستم. مع هر نفسی مصاحبی بودم در نهایت مهربان، و رفیقی بغایت بردبار و رایگان. با فقراء مثل فقراء بودم و با علماء و عظماء، در کمال تسلیم و رضا. فَوَاللّهِ الّذی لا اله الّا هو (سوگند بخـدای یکتا) با آنهمه ابتلاء و بأساء و ضرّاء که از اعداء و اولی الکتاب وارد شد نزد آنچه از احبّاء وارد شد معدوم صرف است و مفقود بحت." <ایقان مبارک>
حالات روحی آن ساذج وجود را، از این بیان بیابیم: "این سراج را امید چنان است که در زجاجهء الهی مشتعل گردد و در مشکاة معنوی برافروزد زیرا گردنی که بعشق الهی بلند شد البتّه بشمشیر افتد. و سری که بحبّ برافراخت البتّه بباد رود و قلبی که بذکر محبوب پیوست البتّه پرخون گردد." <هفت وادی>
و میزان بلند تسلیم و رضا را در آن جمال بیمثال در این کلام مشاهده کنیم: "و اگر مخالف حکم کتاب نمی بود، البتّه قاتل خود را از مال خود قسمت میدادم و ارث می بخشیدم و منّتش میبردم و دستش بر چشم میمالیدم. ولیکن چه کنم نه مال دارم نه سلطان قضا چنین امضا فرموده!" <چهار وادی>
و در این خطاب به شاه ایران تفکّر نمائیم: "یا ملک! قد رَأیتُ فی سبیلِ اللّه ما لا رَأَت عینٌ و لا سَمِعَت اُذُنٌ. قد اَنکَرَنیَ المَعارف و ضاقَ عَلَیَّ المَخارف. قد نَضَبَ ضَحضاحُ السّلامة وَاصفَرَّ ضِحضاحُ الرّاحة. کَم مِنَ البلایا نَزَلَت و کَم مِنها سَوفَ تنزِلُ. اَمشی مُقبلاً عَلَی العزیزِ الوهّاب و عَن وَرائی تَنسابُ الحُباب. قدِ استَهَلّ مَدمَعی اِلی اَن بُلَّ مَضجَعی! و لَیسَ حُزنی لِنَفسی! تَاللّهِ رَأسی یَشتاقُ الرِّماح فی حُبّ مَولاه، و ما مَرَرتُ عَلی شجرٍ الّا وقد خاطَبَهُ فُؤادی یا لیتَ قُطِعتَ لاِسمی و صُلِبَ عَلیک جَسدی فی سبیلِ ربّی، بَل بِما اَرَی النّاسَ فی سَکرَتِهم یَعمَهون و لا یَعرفون!" <لوح سلطان> میفرمایند: "ای پادشاه! من در راه خـدا دیده ام آنچه را چشمی ندیده و گوشی نشنیده است. سرشناسان قوم مرا انکار نمودند و گشادگیهای جهان بر من تنگ گشته. چشمهء سلامت خشکیده و دشت و دمن سبزِ راحت زردی گرفته. چه میزان بلایا بر من وارد شده و چقدر وارد خواهد شد. باراده و بسوی خداوند عزیز وهّاب راهیَم، درحالیکه از پی من افعیِ (ستم) در خزیدن است. بسترم از اشک دیدگانم خیس است! و این در غم نفس خودم نیست- بلکه از غم آنست که بندگان خـدا را در مستی گمراهی مشاهده میکنم و در غفلت و نادانی می بینم. به کردگار یکتا سوگند که سَرِ من در محبّت محبوب مشتاق نیزه و سنان است. بهر درختی میگذرم بزبان حال به آن میگویم: کاش بریده میشدی و مرا در راه عشق مولایم بر تو بصلیب میکشیدند."
و برای درک کاملتر از قربانی بزرگِ خـدا در راه نجات انسان، به این بیان محبوب بی همتا، خطاب به جمال قدم بهاءاللّه نگاه کرده، دران بیاندیشیم: ”اَن یا قلمَ الاعلی’! قَد سَمِعنا ندائَکَ الاَحلی’ مِن جَبَروتِ البقاء، اَنِ استَمِع ما یَنطِقُ بهِ لِسانُ الکبریاء یا مظلومَ العالمین. لَو لَاالبُرودة کیفَ تَظهَرُ حرارتُ بیانِک یا مُبیّنَ العالمین! ولو لَا البلیّة کیفَ اَشرَقَت شمسُ اصطِبارکَ یا شعاعَ العالمین! لا تَجزَع مِنَ الاشرار، قد خُلِقتَ لِلاصطبار یا صبرَ العالمین! ما اَحلی’ اِشراقَکَ مِن افقِ المیثاق بینَ اهلِ النّفاق واشتیاقَکَ باللّه یا عشقَ العالمین! بِکَ ارتَفَعَ عَلَمُ الاستقلال عَلی اَعلَی الجِبال و تَمَوّجَ بحرُ الافضال یا وَلَهَ العالمین! بِوَحدتِکَ اَشرَقَت شمسُ التّوحید و بِغُربتِکَ زُیّنَ وطنُ التجرید، اَنِ اصطَبِر یا غریبَ العالمین! قَد جَعَلناَ الذّلّةَ قمیصَ العزّةِ والبلیّةَ طرازَ هیکلِکَ یا فخرَالعالمین! تَرَی القلوبَ مُلِئَت مِنَ البَغضاء و لَکَ الاِغضاء یا ستّارَ العالمین! اِذا رأیتَ سیفاً، اَن اَقبِل! اذا طارَ سَهمٌ اَنِ استَقبِل! یا فِداءَالعالمین!" <لوح احتراق> کردگار بزرگ به مظهر رحمانیّت خود میفرماید: "ای بهاءاللّه! ندای شیرینت را از جبروت بقا شنیدیم. بشنو آنچه رازبان سلطان کبریاء میفرماید. ای مظلوم عالمها! اگر سرما نمیبود، حرارت بیان تو چگونه آشکار میشد؟ ای مبیّن عالمها! و اگر بلا نمیبود، چگونه خورشید شکیبائی تو میدرخشید؟ ای نور عالمها! از بدان ننال، تو از برای صبر و شکیب (و تحمّل) آفریده شدی. ای (جوهر) صبر در عالمها! چه شیرین است رخشیدنت از افق عهد و پیمان در میان دو رویان. و شوق و ذوقت بخـدای منّان. ای عشق عالمها! بسبب تو علم استقلال (آزادی) بر بلندترین قلّه ها افراخته شد و دریای فضل الهی به موج آمد. ای شور و ولَه عالمها! به یکتائی تو مهر توحید تابید و بموجب غُربتت سرزمین یکتائی زینت گشت. صبر و تحمّل دار ای غریب عالمها! ما ذلّت را پوشش عزّت قرار داده ایم و بلا را زیور پیکرت ساخته ایم. ای افتخار عالمها! دلها را می بینی که پر از کینه است و تو از برای چشم پوشی (و بخشایش) آمده ای. ای عیب پوش عالمها! چون شمشیری را بینی، به آن روی آر. و چون تیری (بسویت) پران دیدی، ازان استقبال کن. ای فدائی عالمها!"
کتابها از داستانهای شهداء در روزگاران ادیان دیگر در دسترس است که هر داستان رتبهء بلند شهادت و شهید را گواهی آشکار است. اگر آن سو روم این مقاله کتابی بزرگ خواهد شد.
هزاران عاشق دلداده در این یکصد و هفتاد سال بنام بابی و بهائی رقص کنان و پای کوبان در میدان قربانی، فدای عالم انسانی شده و میشوند. اینان بارها دژخیمان را دعا فرمودند و کامشان را شیرین نمودند. آین شهداء گاه یک یک و گاه دسته دسته، با شوق و اشتیاق شهادت را در سبیل دوست و بندگانش بجان و دل پذیرفتند. دکتر سیروس روشنی، یکی از هشت نفر اعضاء محفل ملّی دوّم که در ابتدای انقلاب اسلامی ایران شهید شد، چه خوب سروده است:
در گلسِتـان موطن ابهــــی’ گهِ نثــار
در دست گلفروش بلا، دسته دسته ایم
داستان هر یک از این شهداء، سرشت این افق بلند و متعالی را بروشنی آشکار میسازد. تردیدی نیست که هر زمان شهادت روئی دارد و بوئی. در این عهد شهادت در امر بهائی به خدمت بجهان انسانی و با صرف وقت، مال، فن، دانش و نیروست. هزاران هزار بهائی در وطن و در غربت در راه محبوب عالم و بندگانش هم اکنون در حال و حالت شهادتند. خـدایشان توفیق دهد.
طلوع این عصر انوار در جهان انسان انقلابی آفرید که بسیاری مردان و زنان جهان قَدَم در راه جمالِ قِدَم نهادند و از حضرتشان آموختند که به آرامش و نه با خشونت در برابر ستم و ستمگران برخیزند و با قربانی جان خویش ملّتی را از یوغ استعمار و استثمار آزاد سازند. مبارزات گاندی شاگرد مکتب بهائی و مندلا ناجی آفریقای جنوبی دو نمونه از مجاهدت راستین است و ایندو شاهدانی از هزاران شهیدان غیر بهائی در این دورانند. دوستان و خوانندگان گرامی را با تقدیم این قطعه از کتاب <قطره> به پروردگار بزرگ میسپارم:
شهدای اخیر (بانوان) شیراز
بتــا روی دل سوی شیـراز کن
ببــال و پـر روح، پـرواز کـن
به قربانـگه جـــانفشـــانان گـذر
به محـراب عشّـاق یزدان گـذر
ببین دخترانی چـو گلهـای پاک
ببین رویهـائی چـو مه تابناک
ببین حـوریان بهشتـی سـرشت
ببین ســرو قــدّان بـاغ بهشـت
ببین رهــــــروان ره عشـق را
ببین والهــــــــان شـه عشق را
همه شاهبــازان سلطـان جـــان
همه پاکـــرویان پاکــــی روان
همه شادوخندان چوگل دربهار
همه جـانـب قتلگـــه، رهسپــار
یکـــی با بهــاءِ خـدا در نیــــاز
یکـــی با خـدای بهــاء در نماز
یکـی گوید "ای پاک یزدان من
فـدایت سـر و دیده و جــان من
دلــی را که بـا نـالـه پرورده ام
بــرایـت بقـــربـانـــی آورده ام
مــرا از در رحمـت خود مران
بعــرش جــلال شهــادت نشان
که تا خـون افسـرده ام در دمی
شـود بـر درخـت وفــا شبـنمی
بهمراه خونهــای دلهـــای پاک
برویـانـد ازهــار زیبـا ز خاک"
یکـــی نوجوان دختری سیمبر
کـه هفده بهـــارش نگشته بسر،
چوپروانه رقصان وپرپرزنان
رود سوی دار اجـل، شــادمـان
ببوسد طنـــاب و بخنـدد بنــاز
که ای پاک بخشندهء بی نیــاز!
ازاندم که با عشق شاه بهـــــاء
"مُنــا"را، دل و سینه شد آشنا،
دلش در جوانـی نـدا سـاز کرد
روان و تنش نغمه آغــاز کرد:
که محبوب دلهای پاکان بهاست
شهِ لامکان، نور یزدان بهاست
دکتر پرویز روحانی