
در جواب او جناب مرحوم میرزا سلیمان زرگرزاده منشی محفل روحانی و از احبای عزیز کلیمی نژاد که بسیار شجاع و حاضر جواب بود گفت آقای محترم هرچه که درباره سلطنت قاجاریه و سایر امور ملکی فرمودید صحیح است و قابل تردید نیست و لکن دین بهائی را نمیتوان قیاس به آنها کرد، مؤسسه خدایی از بین رفتنی نیست چنانچه متجاوز از نود سال است که همواره مورد تعرض و حملات شدیده سلاطین و امرا و علما و رؤسا بوده و بیست هزار نفر شهید داده و روز به روز بر قدرت و توسعهاش افزوده است مطمئن باشید که به این عمل شما هم از بین نخواهد رفت، آن وقتی که دایره نفوذش محدود به ایران بود و تعرضات به مراتب شدیدتر از میان نرفت حالا که تمام دنیا را گرفته چگونه ممکن است از بین برود و حالا موقعی است که درها را باز کرده و تمام اوراق و دفاتر و آرشیوهای چندین ساله تشکیلات امری را بیرون آورده و روی میزها در وسط سالن روی هم ریخته و بالاخره با تمام قطعات کلمات قصار مبارک که دور سالن بود و همه کتابهای کتابخانه امری را که در اتاق پایینی بود جمعآوری کرده و در صندوقهای متعدد بزرگ جا دادند و به وسیله چند نفر باربر به شهربانی انتقال داده شد.
رئیس شهربانی هم مختصر صحبتی داشته و تأکید کرد که دیگر اجتماعات بهائی در این ساختمان تشکیل نشود و نام بهایی و حظیرة القدس به زبانها جاری نشود و گفت اثاثیه این مکان هم متعلق به هرکس است به خانه خود ببرد گفته شد اینها مال کسی نیست و متعلق به این ساختمان است. بالاخره تمام قالیها و میز و صندلیها و وسایل را در اتاقی نهاده در آن را مهروموم کردند و کلیدش را بردند و در وقت خروج دستور اکید دادهاند که قطعات کاشی کلمات قصار هم که در دیوارها نصب شده باید بیرون آورده و به شهربانی بیاورید. در تمام این ساختمان بزرگ فقط اتاقی که محفوظ ماند اتاق بنده بود در صورتی که تمام عملیات نزدیک به پشت در همین اطاق صورت میگرفت وارد این اتاق نشدند و تمام کتب و اوراق و نوشتجات بنده محفوظ ماند که از نظر احبا این قضیه خارقالعاده جلوه نمود.
باری قطعات کاشیها را از لای جرزهای دیوار در آوردهای به شهربانی بردند تلفن را برداشتند سیم برق حیات را قطع کردند و خیلی بیمزه گیهای دیگر نمودند، پس از رفتن حضرت فوراً در منزل یکی از احبا محفل روحانی تشکیل شد بعد از مذاکرات قرار شد من بروم به تهران و قضیه را به محفل مقدس روحانی ملی اطلاعات دهم و کسب تکلیف و دستور نموده مراجعت نمایم.
روز بیست و یکم آذر ماه عازم شدم و مأموریت خود را انجام دادم و لکن تهران هم آن ایام منقلب بود، مدارس احبا بسته شده و ورود و خروج احبا را به حظیرة القدس غدغن نموده و دسته دسته احبا را به کلانتریها میبردند و کتباً یا شفاهاً تعهد میگرفتند که محفل نگیرند و دور هم جمع نشوند و بهاییت را فراموش کنند و میگفتند اعلیحضرت پهلوی دین بها را ملغی کرده است ولی احبا هم استقامت نموده یک روز در منزل حضرت قائم مقامی چند نفر نشسته بودیم مرحوم استاد اسماعیل عبودیت قمی وارد شد و گفت دیشب نزدیک نیمههای شب مرا به کلانتری احضار کردهاند افسر کشیک نام و شهرت و محل و شغل مرا پرسید و نوشت به مذهب که رسید و پرسید گفتم بهایی گفت مگر نمیدانی اعلیحضرت دین بهایی را ملغی کرده است چرا میگویی گفتم دین بهایی را خدا آورده و بشر نمی تواند ملغی کند چیزی را که خدا وضع کرده خودش هم نسخ میکند و بشر قادر نیست آن را ملغی کند گفت حالا شما که اقرار به بهاییت میکنید آیا زیر اقرار خود را امضا هم مینمایید گفتم با کمال میل و اشتیاق امضا میکنم گفت مجازاتش اعدام یعنی بالای دار رفتن و یا حداقل حبس ابد است گفتم من هفتاد هشتاد سال از سنم میگذارند و عمر خود را کردهام نهایت آرزویم این است که این آخر عمری خونم در راه او ریخته شود دیگر چه افتخاری از این بالاتر، میگفت افسر کشیک از شنیدن اینجا مبهوت شد و پس از قدری تأمّل گفت بسیار خوب شما زیر این ورق را امضا کنید و بروید و صبح بیایید در ساعت نه تا حکم شما صادر و ابلاغ شود. مرحوم عبودیت میگفت ورقه را امضا کردم و رفتم به منزل و حالا آمدهام که با شما تودیع کنم و حلالیت بطلبم و سپس شروع نمود به خواندن الواحی که به افتخارش از یراعه مرکز میثاق نازل گشته و مثل اشخاص مست و مخمور گاهی میگریست و اشک میریخت و گاهی میخندید و بشکن میزد و ضمناً دست کرده در جیب بغل و شیشه عطری درآورد و از جیب دیگر دستمال بزرگی ابریشمین بیرون آورده و گفت اینها را با خود برداشتهام که وقتی به طرف میدان اعدام میروم در وسط جمعیت عطر که به خود زدم با این دستمال برقصم و آن را به دور سر بچرخانم.
خلاصه ساعت نه مرحوم عبودیت با نهایت سرور و وجد رفت که کشته شود. ما همه متأثر نشسته بودیم که یکی دو ساعت بعد دیدیم ایشان با چهره عبوس و مغموم وارد شد و نشست و شروع به بیان شرححال کرد و گفت من که به کلانتری وارد شدم دیدم عدهای دیگر از احبا را خواسته و آوردهاند از جمله جناب عبدالحسین روحانی و جناب محمدعلی خانم خیاط و غیره بعد از یک سلسله مذاکرات حضرات را ملزم نمودند که در منازل خود مجلس بهایی نگیرند نوبت به من رسید گفتند باید التزام بدهی که تا پنج نفر هم دور هم جمع نشوید و محفل نگیرید گفتم من در خانه خود وقتی که خود و عیال و اطفال و نوهها جمع میشویم هجده نفریم چگونه ممکن است التزام بدهم که پنج نفر جمع نشویم. افسر کشیک که سابقه من را داشت گفت شما لازم نیست التزام بسپارید ولی خواهش دارم محفل نگیرید گفتم بسیار خوب و مرخصم کردند و حالا خیلی متأسف بود که چرا او را نکشته و به مقصدش نرساندهاند.
باری این گونه تضییقات و سخت گیریها از طرف شاه مقتدری مثل رضا شاه پهلوی معلوم است چه تأثیری در جامعه عنود و مبقض خواهد بخشید. این بود که بعضی از نویسندگان جراید و مقالات هرچه توانستند هتاکی و بدگویی کردند و نسبت به مقدسات بهایی تهمت و افترا بستند، در خصوص اینکه چرا شاه این رویه را پیش گرفت و مدارس بهایی را بست و آن همه ظلم و تعدی به مظلومان نمود علل عدیده ذکر کردهاند از جمله خوشبینهای به اوضاع میگفتند چون شاه خیال دارد عمامهها را تبدیل به کلاه نماید یا کلاههای پهلوی را مبدل به کلاههای فرهنگی کند و چادر را از سر زنها بردارد و آثار عرب را از بین ببرد و تغییراتی در شئون و عادات ملی بدهد. از ترس مردم که مبادا او را بهایی بخوانند و یا اینکه راه گلهای باز نباشد اول مدارس و حظیرة القدس های بهاییان را بست و تضییقات شدید وارد آورد تا بتواند تعزیهگردانی و روضهخوانی و دستهبندی و سینهزنی شیعیان را هم جلوگیری نماید و عقاید خرافیه این حزب را از بین ببرد و بعضی دیگر میگفتند این شاه مقتدر و مستبد در این کشور هر کاری که خواست بدون مانع انجام داد و کوچکترین مخالفت و مقاومتی ندید عادات چندین صد ساله و هزار ساله را از بین برد، قبرستانها را زیر و رو کرد، دستهبندی و روضهخوانیها را موقوف نمود. حجاب را برداشت و غیره و کسی مخالفت ننمود، در مشهد و خراسان هم که اندک مقاومتی کردند با شکست فاحشی مواجه شدند و لکن در مورد بهائیان هر حکمی که مخالف با احکام منصوصه کتاب و عقاید وجدانی آنان بود را صادر نمود و از بهاییان خواست مخالفت شدیدی دید مثلاً خواست در اوراق سجلات دفاتر استخدامی خود را غیر بهایی بنویسند و دروغ بگویند احبا اطاعت نکردند خواست ایام محرمه دینی خود را تعطیل نکند خواست ازدواج بهایی ننمایند و خود را در ادیان سایره مستهلک نمایند اطاعت نکردند زندانی شدند، تبعید گشتند، از ادارات دولتی اخراج شدند و از حقوق مدنی و اجتماعی محروم گشتند ولی از راه صداقت و تمسک بر اساس دیانت منحرف نشدند این بود که در هدم این دین مبین و ریشهکن کردن این اساس رزین با عزمی جزم اقدام نموده.
باری پس از دو هفته توقف در تهران مراجعت به اراک کردم و قضایا را خدمت محفل مقدس روحانی ملحوظ داشتم و از وقایع مرکز مطلعشان نمودم، معلوم است که دشمنان پر کین و اعدای امر نازنین که مدتها در کمین و منتظر فرصتی بودند در این موقع که شدت و حدت و هجوم دولتیان و حملات شدید روزنامه نویسان را دیدند و شنیدند چگونه به هیجان آمدند و با چه اطمینانی به امید حصول مقصد بر مظلومان حملهور گشتند و به هر وسیله کتب و لسانی هتاکی و فحاشی متشبث شدند.
حتی در اراک کلیمیان در کوچه و بازار بنای سب و لعن را گذاردند و این قوم مدرسهای داشتند به نام الیاس که از عهده اداره و نگهداری آن عاجز بودند در چنین موقعی که یقین بر انحلال بهاییت کردند به رئیس فرهنگ محل گفتند اگر بهائیان کلیمی نژاد اراک که مردمانی با استعداد و خوشفکر و باسواد هستند در اداره این مؤسسه با ما کمک نمایند یا حداقل اطفال خود را برای تحصیل به این مدرسه بفرستند منحل نخواهد شد و بلکه ترقی هم خواهد کرد، رئیس فرهنگ این پیشنهاد را پسندید و ترتیب اثر داد و تعدادی از کلیمیان محل را با دوازده نفر از بهائیان کلیمی نژاد رسماً و کتباً به اداره دعوت نمود رئیس شهربانی را هم که مخالف بهائیان و مخرب دین بهائی میدانستند به آن جمع حاضر کرد قبلاً نطقی مبنی بر اینکه اعلیحضرت پهلوی عناوینی دینی را برداشته و به ملیت اهمیت میدهند پس همه شماها که ایرانی هستید و تشکیل یک ملت میدهید باید باهم کمک و مساعدت نمایید و این مدرسه الیاس را که در شرف انحلال است نگهداری کنید و منظور من هم از دعوت شما همین بوده است، رئیس فرهنگ که پس از خاتمه نطق خود مینشیند مرحوم زرگرزاده از جا بلند میشوند و اجازه صحبت میخواهد و میفرماید به شما دستور دادهاند که عناوین دینی و مذهبی را از بین ببرید و به ملیت اهمیت بدهید در این صورت برای کمک به این مدرسه چرا فلان کسها را که همه از تجار و به مراتب از ما متمولتر و خیرترند دعوت نفرمودید، اگر ملاحظات دینی نیست چرا آنان که مسلماناند دعوت نفرمودید و اگر هست چرا از ما دوازده نفر که این ردیف نشستهایم دعوت نمودهاید زیرا ما کلیمی نیستیم و بهایی هستیم و مناسبتی نداشت دعوت ما با حضرات، رئیس فرهنگ که جوابی نداشت از شجاعت و استقامت مرحوم زرگرزاده متعجب میماند میگوید پس من از شما خواهش میکنم که اقلاً اطفال خود را برای تحصیل به این مدرسه بفرستید، مرحوم زرگرزاده میگویند غیرممکن است زیرا ما هم شهریه کافی برای تحصیل اطفالمان میدهیم و میخواهیم در بهترین مدارس بروند، عربی بخوانند، ادبیات فراگیرند و علوم مفید تحصیل نمایند تا برای جامعه مفید باشند احتیاجی به تحصیل زبان عبری و شرعیات یهودی ندارند که به این مدرسه بروند شما اگر خواستید از بازار جنسی بخرید و پول بدهید آیا سعی میفرمایید بهترینش را بخرید یا بدترین جواب میدهد بهتر مرحوم زرگرزاده هم میگویند ما هم که برای تحصیل اطفالمان پول میدهیم میخواهیم بهترین مدارس بروند، رئیس فرهنگ ساکن میماند و به مرحوم زرگرزاده فوقالعاده احترام میکند بعد مجلس از هم میپاشد و شکست عظیمی به بدخواهان وارد میآید.
قضیه دیگر که در آن اوقات بر اثر تضییقات وارد شد این بود که احبای اراک حمامی دوش کوچک اجاره نموده و کارگران بهایی در آن گذارده از رفتن به حمامهای دیگران خودداری میکردند و سالهای سال این رویه معمول بود و هیچ گفتگویی نبود در این ماه از طرف اداره شهرداری اقدام نمودند و فشار آوردند که یا باید این حمام را ببندید و یا تابلو بنویسید که حمام متعلق به یکی از ادیان یهودی یا مسیحی یا زرتشتی یا اسلام، از طرف محفل روحانی هم رفتند و گفتند که این حمام متعلق به هیچ یک از این ملل نیست و ما هم دروغ و بر خلاف حقیقت نمینویسیم هر کاری میخواهید بکنید مختارید، در جواب گفتند محض ارفاق و رعایت حال شما اجازه میدهیم که روی تابلو بنویسید (حمام ملل متبوعه) باز جواب داده شد این را هم نمینویسیم زیرا مفهوم ملل متبوعه در این کشور همان ملل اربعه است نه ملت بهایی و شما هر کاری دلتان میخواهد بکنید لهذا دیگر تعقیب نکردند.
روزی از طرف شهربانی فر ستاندند و دو نفر از بهائیان را برای کار لازمی خواستند محفل روحانی چهار نفر را فرستاد گفته بودند بروید اثاثیهای را که شهربانی توقیف کرده بردارید و به منزلتان ببرید. جواب داده بودند اثاثیه متعلق به حظیرةالقدس است چگونه اشخاص میتوانند به منزل خود ببرند گفته بودند اشخاصی که دادهاند حالا هم به منازل خود ببرند. جواب داده بودند بهائیان چیزی را که در راه خدا دادهاند پس نمیگیرند. گفته بودند اگر این اثاثیه را بیرون نبرید مال بیصاحب تشخیص داده شده و دولت به نفع خود حراج میکند و میفروشد. جواب داده بودند اگر از ما میشنوید در وسط چهار سوق بازار بزرگ اراک روی هم بریزید و آتش بزنید ما از حظیرةالقدس به منزل خود انتقال نخواهیم داد. خیلی از این جواب تعجب کرده و گفته بودند حال بروید تا خبرتان بکنیم که در غیاب احباب از این استقامت و استغنای طبع تمجید کرده و گفته بودند اگر پیروان سایر مذاهب بودند در چنین موقعی برای هر تکه اسباب سر میشکستند و اینها ابداً اعتنا ندارند.
باری چندی گذشت تا دو ماه بعد از مرکز جهتشان دستور میرسد مجدداً احضار و اخطار نمودند که رئیس محفل روحانی تحویل بگیرد و رسید بدهد، با تصویب محفل روحانی رسیدی به این عبارت نوشتند: اثاثیه متعلقه به حظیرةالقدس اراک را که شهربانی در فلان تاریخ توقیف نموده در این تاریخ از توقیف خارج و تمام و کمال تسلیم محفل روحانی گردید، و چون مهر محفل را برده بودند رئیس و منشی محفل امضا کرده بودند و اثاثیه از توقیف درآمد و در همان ساختمان حظیرةالقدس باقی ماند.
در اثنای این کشمکشها موقع انتخابات مجلس رسید. حاکم محلی برای انتخاب نماینده کلیمیان را دعوت کرده بود از جمله نه نفر بهائیان کلیمی نژاد را حضرات هم در ساعت مقرر رفتند نماینده حکومت که از اینها مطالبه رأی کرده بود جواب داده بودند که ما مطیع دولت و حکومتیم و مطابق حکم آنها رأی نمیدهیم. گفته بود مگر دولت و حکومت چه دستور داده که شما مشمول رأی دادن نیستید. جواب داده بودند اعلانی به امضای حضرت حکمران به دیوارهای شهرالصاق شده که پیروان چهار مذهب رسمی حق رأی دادن دارند و چون ما بهایی هستیم اگر رأی بدهیم مخالف این اعلام و دستور حاکم خواهد بود و ما نمیخواهیم مخالف دولت قدمی برداریم. رئیس مدرسه الیاس که در یهودیت خیلی متعصب و نسبت به بهائیان مبغض حاضر بود و به نماینده حکومت اظهار نمود اگر راست میگویند آنچه بیان کردند و اعتراف به بهایی بودن خود نمودند بنویسند و امضا کنند. حضرات برحسب تقاضای نماینده حکومت مینویسند و امضا کردند و دادند و رفتند حکومت مبغض هم این ورقه را به شهربانی فرستاد و تقاضای تعقیب و مجازات مظلومین را نمود، ناگهان پاسبانها به بازار ریخته و با شدت و خشونت یک یک این بیگناهان را از مغازه و پشتکار خود کشیدند و همه را جلو انداخته به اداره شهربانی بردند و در جلوی میز رئیس حاضر کردند. خلاصه آنجا بسیار سؤال و جواب نمود و بعد از مدتی سرانجام احبا را با کمال احترام مرخص کرده بودند.
روزی در منزل مرحوم زرگرزاده بودم مأمور احصاییه آمده ورقه اظهارنامهای را که قبلاً داده بود پر کنند بگیرد دید در ستون مذهب خود و تمام افراد خانوادهاش را بهایی نوشته از قبول ورقه امتناع ورزید و گفت اجازه ندارم اوراقی را که به غیر از مذاهب اربعه نوشته شده قبول نمایم. مرحوم زرگرزاده گفتند نه من و نه افراد خانوادهام هیچ یک دارای آن مذاهب نیستیم و دروغ هم نمینویسیم پس اگر قبول نمیفرمایید تشریف ببرید به سراغ اشخاصی که دارای آن مذاهب هستند.
باری از روزی که تشکیلات را در حظیرةالقدس ممنوع نمودند بنده هم منزلم را در خانه مرحوم حاجی نورالله خادمی که از مشاهیر احبا و عضو محفل روحانی بود قرار دادم، در جلسات محفل بر حسب لزوم برای شرکت در برخی مشاورات اغلب حاضر میشدم و هر وقت میشنیدم که احبا را به ادارات دولتی و یا نقاط دیگر خواستهاند به هر نحوی بود در خانهها و یا بازار و درب مغازهها خود را به آنها میرسانیم و تشویق و تشجیع مینمودم و چیزهایی که باید بگویند تلقین میکردم و میرفتم دائماً گوش به زنگ و در حرکت بودم ایام پر تلاطم و انقلابی بود دشمنان پرکین میدانی پیدا کرده و به پشتیبانی دولت قوی رضاشاه پهلوی از شش جهت مهاجم بر احبای الهی و دین مقدس بهایی گشتند و یقین بر فتح خود داشتند...
. -------------------
*** برگرفته از خاطرات جناب نوش آبادی