
محبوبه خانم در کرج با آقای حسن وفائی همدانی ازدواج نمود و ثمره ازدواج آنها دو اولاد به نامهای احسان و هدیه میباشد که این زوج خوشبخت از زندگی سرشار با شادمانی برخوردارند و بسیار موفق چه در خدمات امری و چه زندگی بودند.
دومین دختر منیژه کوه استقامت و بردباری و طلای خالص و لؤلؤ مرجان، ستاره درخشان الهی و مادری بینظیر بود که شاید یک مثنوی در حق این دختر باید نوشت. او با آقای سعید فزوی ازدواج نموده است و ثمر ازدواج آنها دو اولاد به نامهای شهاب و سپهر میباشد. منیژه خانم با سواد و باکلاس و مهربان به خاطر ایمان خالص و خدمتگزاری به احبای الهی بود. در حدود 5/7 سال دور از همسر و دو بچه خود در سجن بسر برد و فقط با خداوند راز و نیاز کرد که به او استقامت و صبوری عنایت کرد. گفتن و نوشتن خیلی راحت است ولی دوری از اولاد و همسر و فامیل در تنهائی در گوشهای خیلی سخت است ولی برای آدمی عاشق مثل او و راضی به رضای پروردگار سخت نیست. خداوند چنان آرامشی به انسان میدهد که خداوند یاور او بود و تحمل بلایا و شدائد را به جان و دل در راه حق پذیرفت. همسرش مردی فداکار و صبور با اشک چشم بچهها را بزرگ کرد و لحظهای از کسی کمک نخواست البته این بچهها مولای مهربانی داشتند. خاله و دائی و فامیلهای مهربانی داشتند و همیشه افتخار خواهند کرد که چنین مادری طاهره وار همه چیز را به جان و دل به خاطر عشق مولایش خرید و گناهش خداپرستی و ایمان داشتن به مولایش بود. این هم موهبتی بود که نصیب این دختر مهرپرور گردید. شیر بهیّه خانم پاک بود و لقمههای آقا فضل الله حلال که چنین دختری پرورش دادند که مانند آهن در کوره گداخته شد و صیقلی بیرون آید و شکایتی نکند. کجای دنیا شیرزنانی دارد. در ایران همه شهرها و روستاها چنین عزیزانی بسیار به خود دیده است ولی جاسب به نام این عزیزان مفتخر است.
اشک از چشمانم جاریست. قلم میگوید به تو مربوط نیست که این حرفها را بنویسی و آنها برگزیدهاند. هرکسی نمیتواند از امتحان الهی بیرون آید. استقامت در بلا از خاک میسازد طلا فرق دارد خاک کوفه با تراب کربلا
دا به دنیا مانند منیژه زندگی داده است. به مانند فصل جوانی که روز و شب خود را هم ندانی. آتش وصل بر پروردگار است. از عشق حق همیشه بیقرار است. بلا را سهل و آسان تحمل کرد و با مولا عهد و پیمان بسته بود. به عهد خود هرگز قصوری نکرد و تحمّل پیشه کرد و او صبوری نمود. حالا او پیش حق چه روسفید است و چراغ ظلم و ظلمت ناپدید است.
خداوندا بده اجر همسرش را همان پشت و پناه و همرهاش را
همان کوهی که ثابت ماند با رنج که همسر یافته بود از بهر او گنج
همان مردی که یک عمر باوفا بود سعید با شوق و کوهی باصفا بود
چه شبها را به صبح کرد بی منیژه حالا حاصل شد بهرش نتیجه
بهشت هم جای مردان دلیر است که یک عمر ساکت و هم سر بزیر است
بعضیها عشقشان مال دنیاست برای منیژه ثروت یک رویاست
ثروت را او شناخت در حق شناسی زراندوزی نمود خوب و اساسی
خوشا بر حال و احوال منیژه که آنقدر مخلص و خوب و تمیزه
پیش خلق جهان چقدر عزیزه دعای او شفابخش مریضه
خدایا ما را از امتحانات خود روسفید گردان. امّا سومین اولاد آقای فضل الله و بهیّه خانم، پسری که مادر را هم به یاد نمیآورد، آقای نورالدین نصراللهی است که با سیمین خانم یزدانی دختر حبیب الله یزدانی و آفاق خانم معتمدی ازدواج نموده است و ثمره ازدواج آنها دو شاخه گل به نامهای سارا و سامان میباشد. آقای نورالدین در خردسالی مادر مهرپرور و محبوب خود را از دست میدهد و با همت پدر و دائی و خالههای عزیزش رشد و نموّ مینماید تا اینکه آقای نصراللهی با خانم پری نراقی ازدواج می نماید و دو پسر به نامهای نوربخش و پیمان خدا به آنها به عنوان هدیه الهی میدهد. پری خانم مثل مادر قد بلند و باهوش شروع به درس و مطالعه نمود و با این بچهها با مهربانی رفتار نمود و بچهها احساس بیمادری نمیکردند. زمانیکه منیژه خانم در سجن بود، پری خانم از بچههایش نگهداری نمود. منیژه دو مرتبه به سجن رفت. اول برای مدت چهار سال و دومین بار در حدود سه سال و نیم در زندان بود. پری خانم و دو اولادش به خارج رفتند و او زنی باشخصیت و مؤمن بود و از همسر و مادر چیزهای زیادی آموخته بود و مادر خوبی برای اولاد بهیّه خانم بود. اول انقلاب که پدر پاکسازی شد و همه بیکار و آواره شدند ولی ید غیبی به همه کمک نمود و هرکس به کاری مشغول شد. آقا فضل الله و نورالدین پسرش که جوانی بودند در چراغ برق در سرما و گرما بهر زحمت بود لوازم ماشین خرید و فروش میکردند و بدون مغازه بودند ولی چون جاسبیها کلّا همه باهوش هستند کاسبی را خوب یاد گرفتند و زندگانی با شادمانی مسیر خود را طی نمود تا اینکه آقای نصراللهی هم عمر کوتاهی داشت و به ملکوت اعلی صعود نمود. او همیشه ناظم جلسات و معلّم درس اخلاق در منطقه نظام آباد و سبلان بود. زندگی بسیار ساده ولی دلنشین و خانهای گرم از محبّت و نور الهی داشت. دریائی از گذشت و مردانگی و خادم احبّای الهی بود. حق فرموده است خادم احباب سرور اصحاب است.
آقای نورالدین کم کم تاجری معروف شد که شاید چندین کارگر نزد او فیض میبردند. همسری دارد شهره آفاق چون نام مادرش هم آفاق بود. این زوج با محبّت در تمام جمعهای فامیلی و دوستان جاسبی و در مراسم شرکت مینمود. سیمین را باید 30 من طلا گفت. خداوند اگر مادر را در کودکی از نورالدین گرفت ولی هرگز بیمادری را احساس نکرد چون چنین خواهرانی و پری خانم مثل مادر و چنین همسری لایق و با تدبیر خداوند به او داد. هرچه نعمت است خدا بر سیمین تمام کرده است. امیدوارم تمام مردان دنیا به خصوص نورالدین قدر همسر را بدانند چون همسرها کفه ترازوی مردند. خانمها بال دیگر مردند که اگر این بال ناقص باشد پروازی در کار نیست. هرگز موفقیت در هیچ موردی نخواهد بود. خانمهای مؤمنه موقنه امر جمال مبارک چنین تربیت شدهاند که پس از عقد و ازدواج و فرمایشات گهربار حضرت عبدالبهاء راجع به همسران که چگونه نسبت به هم رفتار نمایند. دستورات حق را خوب اجرا میکنند. همسران صادق با فامیل روراست هستند و همسرانی مهربان هستند. هر مشکلی را بین خودشان حلّ میکنند و در خانهشان به روی همه باز است. دعا و مناجات در صبح و شام با لحنی خوش تلاوت میشود. اصراف نمیکنند و به همنوع خدمت میکنند. همه کارها را با شور و مشورت انجام میدهند. تمامی این خانمهای ذکر شده همه خانمهای نمونهای هستند. خدا همه را حفظ کند و برکت و استقامت و ایمان را خداوند از هیچکدام نگیرد.
اما آقا فتح الله همسری اهل کاشان به نام حشمت داشت که دختر میرافضلی کاشانی بود و در کاشان و جاسب پشت خانه سید آقا عمویش زندگی میکردند و زهره و رزیتا و مرضیّه اولادهای او هستند. آقا یدالله هم جوانی خوش تیپ و سرحال بوده است. پدرش خواهش میکند که سیّده خانم دختر سیّد عباس فخر را بگیرد چون ارباب بوده است. در قدیم ازدواجها اکثراً اجباری بوده است و دارای فرزندان زیادی شدند فقط یک پسر از آنها به نام شمس ماند که جوانی برومند و برازند و مؤمن و مخلص بود و بقیّه بچهها در بچگی در سینه قبرستان جاسب مأوای گزیدند. آقا شمس خیلی باتربیت بود و خط قشنگی داشت. در نوجوانی به طهران آمد و در ابتداء کوچه ناظم الطباء شاگرد مغازهای گشت چون خیلی امین بود. آقای روحانی صاحب مغازه که اهل وادقان کاشان بود، به او اطمینان داشت و حقوق خوبی به او میداد. آقا شمس با بهجت ناصری فرزند فتح الله و نقلی خانم ازدواج نمود. بهجت خانم در طهران قالی بافی میکرد. آقای شمس نصراللهی بعد از مدّتی پول جمع کرد و مغازهای خرید و بعد خانهای در خانی آباد خرید. خلاصه موفقیت بیشماری کسب نمود تا اینکه هوس کردند زن و شوهر ماشینی بخرند. آقای شمس نصراللهی تازه رانندگی یاد گرفته بود و فولکس واگنی قورباغهای خرید که همسر را شاد کند. در همان موقع عید رضوان فرا رسید و او به عنوان نهمین نفر عضو محفل انتخاب شد. ایشان هم در جلسهای به صالح آباد آمد و خوشحال بود که ماشین خریده است و در جمع شرکت نمود و مصادف با جلسه قبل از صعود حضرت بهاءالله بود که همه جاسبیها تعطیلات یا جشنها و مرخصیها را به دیدن پدر و مادرها میرفتیم. در جاسب محبّت خالصانه بسیار بود و آئینه قلبها صاف بود. محبّت نسبت به یکدیگر بسیار بود و پیرزنها و پیرمردها مورد احترام بودند. آقا شمس چون خادمی برازنده و مهربان بود به اتفاق کاظم ناصری، برادر خانمش به قاسم آباد میرود که آقای ذبیح الله ناصری عموی همسرش را به خانی آباد بیاورد و با همسر و بچهها به جاسب میآیند تا هم به دیدن پدر و مادر و هم آقای ناصری را ببیند و مادرش جوجون قمی را که مریض بود و در منزل عباسعلی یزدانی در محلّه بالا بود، ملاقات کنند. آن وقت ها جادهها باریک و خراب بود. در جاده ساوه نرسیده به قاسم آباد، کامیونی فولکس واگن را زیر میگیرد و این دو جوان را له میکند و فقط از ماشین زاپاس آن مانده بود. چندین نفر در جاسب در بالا خانه و پشت بام عمو عبدالحسین در جلسه حاضر بودیم و تا ظهر آنروز به جاسب آمده بودند ولی خبری از آقا شمس نبود. غلامحسین نوروزی گفت اشتباه نکنم یا اتفاقی برای آنها افتاده است یا ماشین در جاده خراب شده است. همه نگران بودیم که متأسفانه خبر آمد آقا شمس و کاظم ناصری دو جوان مظلوم و با ایمان و پاک فامیل از دست رفتند. نمیدانید چه محشری برپا شد و همه به طهران آمدیم و آنها را در گلستان جاوید قدیم یا فرهنگسرای فعلی به خاک سپردیم. دل همه کباب شد برای آقا یدالله و زنش که بعد از چند اولاد همین یک اولاد مانده بود و برای ناصری و نقلی خانم که این پسر و داماد چه درّ گرانبهائی بودند. جلسات مفصّلی برای آنها گرفته شد ولی حیف از آن جوانان با تربیت و مظلوم که پرپر شدند و برای والدین جز حرمان و سوختن و ساختن نمیتوان کاری کرد.
آقای ناصری خدابیامرز تا آخر عمر میگفت ای بابا سوختم ولی خوب ناگفته نماند داغ سخت است ولی والدین راضی به رضای الهی باشند. درست است که بلا و حوادث در راه است ولی باید همیشه در کارها عجله نکرد. حق فرموده است بسیاری از آرزوها عدوّ جان است. آرزوی ماشین، خانمان خراب کردن چند خانواده شد. همسر بیچاره بچه ساله ایرج را داشت و بچه 40 روزه آرش را ولی این دو جوان مثل پدر برومند و مؤمن و مظلوم موفق هستند و هر دو ازدواج نمودهاند و ایرج دو پسر دارد و آرش هنوز بچهدار نشده است و یادگاریهای خوبی برای آقا شمس هستند. همسرش مصیبتهای فراوانی کشید تا بتواند انحصار وراثت کند و مغازه و خانه را برای بچهها حفظ نماید چون مادر و پدر هم وارث او بودند ولی آقا یدالله خدابیامرز و خانمش رضایت دادند هرچه هست مال اولادها باشد و هرچه که خود او داشت را هم به نوهها داد. آقا یدالله در جاسب مرد بخشندهای بود. تمام بیل و کلنگ مردم را دسته و آماده مینمود، الاغها را بدون پول برای همه خلق کروگان نعل میکرد و فرقی برایش نداشت که چه کسی است. در بنائی و نجاری و سلمانی و خشت مالی مهارت خاصی داشت.
خانهاش را در جاسب به آقا محمد عظیمی حمامی جاسب فروخته بود و در مدرسه بهائیها در محلّه پائین زندگی مینمود. البته او هرچه داشت سرمایه به پسرش داد و حتی از پساندازهایش خانهای در خیابان طوس خریده بود و آن را هم وصیت نمود که برای نوههایش ایرج و آرش باشد که بعد از فوت او خانه فروختند و به طور مساوی تقسیم نمودند. آقا یدالله نصراللهی تا آخرین روزها عضو محفل روحانی جاسب بود و همیشه چند مناجات را که حفظ بود یا از روی کتاب میخواند. ما از بچگی شنیده بودیم معروف شده به مناجات آقا یدالله که این مناجاتها "جانها از تو و اقتدارها در قبضه قدرت تو"، "الها معبودا ملکا مقصودا"، " هوالمشفق الکریم الهی الهی"، " به لسان جان محبوب امکان را ندا کن و بگو" و مناجات حضرت ولی امرالله " ای رب توانا تو شاهدی که در این لیله لیلا ..." بودند. خلاصه همیشه خواننده یکی از این مناجاتها در جمعها بود که ما هم از حفظ شدیم. روحش شاد.
پنجرهای از اطاقهای مدرسه جاسب را اول انقلاب 500 تومان فروخته بود و پولش آورد و داد و گفت این برای امر است. حضرت محبوب ولی امرلله میفرمایند مدایح نفوس کنید، خوبیها را بگوئید. این مرد نازنین در خاتون آباد در جمع دیگر جاسبیها آرام خفته است. مادر ایشان سید نساء اولادهای دیگر داشت به نامهای میرزا احمد شوهر لطیفه ناشری، سید میرزا محمود و جواهر سلطان زن استاد عباس حدادی پدر غلامرضا و خانم آغا دیگر دخترش همسر هدایت الله ناصری که هر کدام داستان جداگانهای دارند. به یاد دارم زمانی که مرحوم پدرم صعود نموده بود سه روز به کمک من آمد و خشت مالی نمود و در و پنجرهها را درست نمود و در بنائی خانه ما کمک کرد و دیناری پول از من قبول نکرد. گفت پدرت دوست ما بود و حالا که نیست ما نمردهایم. خیلی محبّت خالصانه نمود و برای پیرزنها و پیرمردها هیزم و چوب میبرد که زمستان سرما نخورند. حساب و کتابش درست بود و مورد اعتماد همه در ده بود. خدا همگی را رحمت نماید و توفیقی بدهد که یادآور خاطرات این عزیزان شویم.
* دوستان عزیز و همراهان همیشگی وبسایت سیارون جاسب در نگارش شرح حال های جاسبی ها و نیاکان عزیزمان سعی شده تا از خاطرات و جنبه های مختلف زندگی این عزیزان نکته ها برداشته و نوشته شود از این رو شما عزیزان نیز اگر مطالب، خاطرات و یا تصاویری در اختیار دارید که میتواند ما را در تکمیل این شرح حال ها کمک نماید عنایت نموده و برای ما ارسال دارید.
با تشکر