دومین پسر، آقای حمید ناصری با خانم نسیم رسولی ازدواج نموده و دو اولاد به نام های پویا و هستی دارند که پسرش پویا مانند پدر بزرگش بسیار قوی هیکل، رشید، با ادب و مهربان است و هستی دختری نمونه، ورزشکار استاد ژیمناستیک و بسیار بشاش و پر انرژی است.
سومین اولاد منوچهر، آزاده بود که با فرید تبیانیان سنگسری ازدواج کرده است که او هم دو اولاد به نام ترنّم و ثمین دارد. آزاده خانم از صدای دلنشینی برخوردار بود و باعث شادی در جمعهای دوستان و فامیل بود و تعداد زیادی آثار و الواح و اشعار و حتی شعرهای خوانندههای معروف را لطیف و دلنشین میخواند.
چهارمین اولاد منوچهر، مجید است که مثل برادرها کاسب و با ادب و با ایمان و باوقار است. واقعاً این چهار خواهر و برادر چنان وحدتی دارند که نظیر ندارد. بهتر است شرح حال آنها را جداگانه بنویسیم چون صحبت فتح الله ناصری و نقلی خانم است. اولاد دوم ناصری، مهوش خانم همسر عباسعلی یزدانی است که او هم سه اولاد دارد و همگی باعث افتخار هستند. پیام یزدانی که همسرش ناهید فروغی است، دارای دو اولاد به نام آیدا و آرین است. پیمان یزدانی همسر سهیلا ذوالفقاری دارای دو پسر به نام مانی و شاتی است. سومین اولاد پریوش خانم دختر بینظیر و مهربان است.
سومین اولاد آقای ناصری، عفت همسر امرالله یردانی است که دارای سه اولاد بودند. تورج همسر ماریا موهبتی، و دارای یک اولاد به نام نوال هستند. دومین اولاد آنها ایرج همسر محبوبه عقیلی دختر خانم عطاء نوه ذبیح الله ناصری است. سومین اولاد آنها ندا همسر آقای حسین حسینی و دارای دو اولاد به نام فاران و رایان هستند. چهارمین اولاد کاظم ناصری در جوانی بر اثر تصادف صعود نمود. اولاد پنجم عصمت خانم همسر سهیل ناصری پسر عمویش و دارای سه اولاد به نامهای الهام، سارا، سامان هستند که ساکن لوکزامبورگ در یک نقطه مهاجرتی هستند. عصمت خانم نیز از صدای دلنشینی برخوردار است و در خدمات بسیار فعال هستند.
ششمین اولاد بهجت همسر آقا شمس نصراللهی است که دارای دو اولاد پسر به نام ایرج و آرش هستند. همسر آقای ایرج نصراللهی، آذر خانم تبیانی دو اولاد به نام های کسری و سالار دارد. همسر آرش خانم مونا گلی است و فعلا اولاد ندارند.
بهجت خانم بعد از صعود همسر با آقای هوشنگ ذوالفقاری در خانی آباد ازدواج نمود. ثمر این ازدواج هم دو پسر به نام هومن و همایون میباشند. جمعاً چهار اولاد پسر و 2 نوه دارد و فعلاً با همسرش که مردی مؤمن و مهربان است در آمریکا ساکن هستند.
هفتمین اولاد پروین، همسر حسینی سلمانی، که دارای سه اولاد به نام علی، افشین و شادی که ساکن آمریکا میباشند. هشتمین اولاد پروانه خانم همسر آقا بهنام صابری که دارای سه اولاد به نامهای پریسا، مهسا، پرنیا میباشند. هشتمین اولاد که بعد از فوت آقا کاظم به دنیا آمد، شخصی به نام کوروش است که مجرّد است و در فنلاند زندگی میکند. این شرح حال 19 اولاد آقای ناصری و نقلی خانم بود که 70 سال پیش دو نفر بودند ولی الان با عروس و داماد و نوه ها و بچه ها جمعاً 54 نفر هستند.
آقای کاظم ناصری روانشاد دو سال خدمت سربازی رفت و در مغازه آقای روحانی وادقانی نبش کوچه ناظم الاطباء کار میکرد. به حدّی این پسر درست کار و امین بود که کلید مغازه و دخل مغازه و کلید انبار نزد ایشان بود. پسری صبور، ساکت و مهربان و خنده رو بود. چند سال که کار کرد میخواست مغازهای بگیرد و آقای روحانی ماتم گرفته بود چون چنین فردی را دیگر نمیتوانست پیدا نماید. دست تقدیر داغی بر جگر فتح الله و نقلی و جاسبیها گذاشت که همگان سوختیم. کاظم و شوهر خواهرش رفتند ذبیح الله ناصری عمویش را بیاورند مادرش را ببیند اما او را نیاورده و به قاسم آباد نرسیده یک ماشین سنگین آنها را زیر گرفت بنحوی که حتی از فولکس واگن آنها زاپاسش هم سالم نمانده بود. کسی نمیداند که داغ عزیزان چقدر سخت است ولی جلو تقدیر و سرنوشت را نمی توان گرفت. خداوند همه جوانها را حفظ کند و روح این عزیز و دیگر جوانان از دست رفته را شاد و مسرور بگرداند. تا هستیم بیاییم قدر یکدیگر را بدانیم. عجل سنگ است و آدم مثل شیشه است.
آقای ناصری مردی خوش مشرب و خوش خوراک و دست و دل باز و سینه چاک و بذله گو بود. در احمدآباد گوسفند فراوان، شیر و ماست فراوان، نان محلّی داغ با کباب چه مزّهای داشت.
فتح الله جوانی قل چماق است عاشق هم کباب با نون داغ است
همیشه دست به بیل در توی باغ است یا دنبال دِرو یا سَرِ آب است
یا فکر زحمت و کار ثواب است به پیش ناکسان حاضر جواب است
ز زور او نگو همتا ندارد پائیز که شد جو و گندم میکارد
به امیدی که زود باران ببارد و بذرها از زمین سر در بیارد
اسم آن ده بوده است کلنگه ضیاءالله در آن ده هی میلنگه
آقای ناصری در جوار پدر و خواهران و همسران و ضیاءالله چند هکتار از اراضی دهی که مالک آن آقای میرزا احمد خان نراقی بود و بوسیله احباء جاسب آباد شده بود را درخت هلو (الگ) و درخت بادام و انگور کاشتند. این کار، درآمد فراوانی داشت که هم مالک فیض میبرد و هم رعیتهای زحمتکش و عیالوار فیض میبردند. چقدر از این ده شیر، ماست، کشک، پنیر، جوز قند، گندم، جو، هندوانه و خربزه به دلیجان و محلّات و کاشان و اطراف فروخته میشد. تا اینکه بنا بر حکمت الهی و خشکسالی پشت سر هم آب قنات آنجا به کلی خشک شد. حتّی آب خوردن را باید از نراق با الاغ میبردند تا غذا بپزند. چقدر سخت و درد آور بود که جلو چشم آنها درختها یکی پس از دیگری خشک میشد جز درختهای کهن که برای این چند خانواده بود. لذا مجبور شدند دوباره به جاسب بیایند. در آن زمان چیزی که برایشان مانده بود مقداری گوسفند، میش، بز، برّه، گاو و الاغ بود. بعد از آن مرحوم حبیب الله مهاجر تمام زمینهای خود و برادرش آسیف الله و ذبیح الله برادر خود ایشان را به آقای ناصری داد که مدّت زیادی منوچهر و بعد کاظم به کشاورزی و دامداری و گوسفنداری مشغول بودند. عجب صفائی داشت، شب که گله میآمد صدای زنگ آنها و بع بع برّهها دلانگیز بود. نقلی خانم با کمک دختران همه را میدوشیدند و از شیر ماست درست میکردند. هم خود میخوردند و هم کسانیکه نداشتند از این لبنیات بیبهره نبودند. دیگهای بزرگ پر از ماست میزدند و دوغ و کرهای از دوغ کشک درست میکردند که در زمستان استفاده میشد و در پائیز گوسفندی را ذبح میکردند یعنی قلیه یا همان سرخ شده آن قلیه را در ظرفی گلی به نام تُقار میریختند و در زمستان میخوردند و گوسفندان نر چه برّه و چه بزغاله را به قصابها میفروختند. مثقالی از آن گوشتها، شیر ها و ماستها در جاسب یافت نمیشد.
در بیابان خدا گوسفندان میچریدند ولی عدّهای خود میگفتند چرا باید در این بیابان آنها را بچرانند. به یاد دارم شخصی به نام رضا رمضانی به منوچهر که مثل پدر جوانی قوی بود وقتی خسته از دنبال گلّه میآمد، جلو خانه عبدالحسین یزدانی به منوچهر اعتراض کرد و توهین به منوچهر خان کرد و چنان توی گوش او زد و گفت تو چه خیال کردی. فرد کتک خورده تا آخر عمر احترام ناصری را داشت. فتحالله پدر منوچهر فردا پیش شخصی کتک خورده رفت و گفت تو خجالت نمیکشی پسر جوانی که صبح تا شب زیر آفتاب بوده را میخواهی اذیت کنی. یک بار دیگر حرفی بزنی این دفعه با من طرفی. فتح الله خیلی نترس و شجاع بود و همیشه هم میگفت که افرادی میخواهند از بهائیت ما سوء استفاده کنند اما من باج به هیچ شغالی نمیدهم.
علت اینکه آقای ناصری اسم پسرش را کاظم گذاشت این بود که وقتی همسرش حامله بود برادرش کاظک که بسیار مرد نازنینی بود در طهران آهن بر سرش میخورد و فوت میکند و به همین خاطر آقای ناصری و نقلی خانم نام اولاد خود را کاظم گذاردند ولی متأسفانه ایشان هم در اثر تصادف با شوهر خواهرش آقا شمس نصراللهی صعود کردند و در گلستان جاوید قدیم مدفون شدهاند. این مصیبت دردناک را نقلی خانم و فتح الله تا آخر عمر به همراه داشتند. بعد از فوت کاظم پسری که خدا به آنها داد اسم او را کوروش گذاشتند. نمیدانید این کاظم چه جوان پاک و مؤمن و زحمتکش و نجیبی بود. به یاد دارم زمانیکه برادرش میخواست خانه بخرد تا به او گفتم پول داری هر مقدار پس انداز داشت به برادرش داد. ناصری میگفت کاظم من مثل برادرم مظلوم بود و هر دو مظلوم و ناکام از دنیا رفتند. روح هر دو آنها شاد باشد. نقلی بیچاره دلشکسته میخواند:
سه پنج روزه که بوی گل نیومد صدای چهچهه بلبل نیومد
برید از باغبان گل بپرسید چرا بلبل به صید گل نیومد
خداوندا دل من غرقه خونه در این دنیا کسی دردم ندونه
جوان من چرا در خاک خفته بالاتر ز گل حرفی نگفته
هزاران آرزو بر خاک برده خودش را بهر هر تقدیر سپرده
به هرجا بنگرم جایش چو خالیست نام نیکش همه جا خوب و عالیست
در احمدآباد مدرسه نبود عدّهای از بچهها بیسواد بودند و عدهای هم در جاسب درس خواندند یا کلاسهای شبانه میرفتند. و همه فرزندان ناصری هم باسوادند و هم باهوش و با ذکاوت. تمام اولادها و عروس و داماد و نوههای او در هر کجا که هستند زندگیهای مرفّه و سالمی دارند. به یاد دارم این مرد شریف در سربازی سیگاری شده بود و سیگار میکشید ولی به خاطر اراده قوی که داشت سیگار را بوسید و کنار گذاشت و به همه جوانان میگفت این زهرماری را کسی دورش نرود که خانمانسوز است.
9 اولاد را بخواهی سر و سامان بدهی کاری بس مشکل است ولی آقای ناصری سخت گیر نبود. در مورد ازدواج به مادیات فکر نمیکرد چون قانع و شاکر بود و در بلایای جاسب هم بینصیب نبود. وقتی احبّاء را میخواستند به زور به مسجد ببرند، انبار کاه او را آتش زدند. آقای ناصری به طهران آمده بود. وقتی شنید همین جا ماند و املاک و خانه و همه چیز را به صادقعلی مرادی واگذار نمود. اما صادقعلی و بچههایش همه املاک را نابود کردند. مال بادآورده را باد برد.
آقای ناصری مدتی در منزل منوچهر پسرش ساکن بود و از صبح تا شب چراغ برق پیش دامادش میرفت. مثل یک جوان کار میکرد و هرکس پیش او میرسید با چائی یا بستنی یا آبمیوه از او پذیرائی میکرد. هرکس میپرسید کجائی هستی؟ میگفت از کشور پهناور جاسب رانده شده هستم و تعریف میکرد و همه را میخنداند و شکایتی بر زبان نمیراند مگر زمانی که از جا میخواست بلند شود. میگفت ای بابا. او مرد خوش برخوردی بود. با بچهها بچه بود با جوانان جوان بود. به دخترها میگفت چطوری ساران خاتون هرکسی را به یک اسمی میخواند که نمینویسم ولی کوهی استوار بود. اراده قوی و با شوکت و جلال و اُبهّت داشت. در جاسب هم کارهای ثواب زیاد میکرد. در کمک به بیوه زنها و کندن قبور و جادهسازی و پاکسازی جوی آبها پیش قدم بود.
همیشه به روی شکم میخوابید و سرش چون مو نداشت برق میزد و چهره سفید نورانی داشت. مقداری پسانداز داشت و در نهم آبان منزلی خرید وقتی نقلی خانم سکته کرد و مریض شد خانه را فروخت و در اسفندیار خانی خانهای خرید که نزدیک دختر و پسرها باشد. در آن موقع 12 خانوار جاسبی در خانیآباد و اسفندیار خانی بودند. خوشا آن روزها.
نقلی خانم که صعود نمود آقای ناصری را اولادها روی دست نگهداری کردند. نقلی خانم سال 1382 فوت شد و آقای ناصری سال 1385 صعود نمود. نقلی خانم همیشه میگفت ما تا چشم باز کردیم همیشه کار و زحمت برای ما بوده است. باز خدا را شکر، خدا انشاءالله این بچهها را حفظ کند.
لازم به ذکر است آقای ناصری متخصص و شکستهبند هم بود و در امور زنبور داری و گرفتن عسل که بسیار کار سختی بود مهارت داشت. در اردیبهشت ماه که زنبور ها تولید مثل میکردند، در یک روز شاید یک کندو پنج یا چهار کندوی جدید میشد که صدها هزار زنبور جدید میرفتند و روی درختهای گردوی بلند آویزان میشدند. آقای ناصری با کیسهای و چوبهای بلند آنها را میگرفت. اول داخل کیسه پارچه و سپس داخل کندو میگذاشت.
مسلمانان مهربان و همشهریهای منصف ما میگویند شما بهائیها که رفتید خیر و برکت و هرچه بود را با خود بردید و میگوئیم حالا هم بگذارید ما برکت را با خود به این ده میآوریم که متأسفانه جز حرف چیزی در چنته ندارند.
آقای ناصری در جاسب خاطرات و اخلاقیات خوبی گذاشته است. همیشه ذکر خیر او و آقای جمالی و آقای رضوانی هست. همه میگویند حیف شد یک عدّهای همه شماها را و همه ماها را بیچاره کردند. زمانیکه آقای ناصری پیر شده بود، بدون همسر، مردی بدون آزار، بدون سر و صدا و نورانی و بیدردسر بود و خیلی از فرزندانش راضی بود. وصیّت کرده بود خانهام را به طور مساوی بین اولادها تقسیم کنید و اثاثیهاش را هم به کسانیکه نداشتند، دادند.
خداوند به آقای ناصری عروسی مانند طلا داده بود. در خانی آباد همه در خانه با آرامش زندگی میکردند حتّی مدّتی عبدالحسین یزدانی نیز منزل آنها بود. همیشه نقلی خانم به ناصری میگفت فتح الله دستت به مقدار کم نمیرسد. چه در جاسب و چه در طهران او خرید زیاد میکرد. منزل او همیشه مملو از مایحتاج بود و درب خانه او به روی همه باز بود و هرکس منزل آنها میرفت ناامید برنمیگشت. هرکس پول میخواست و یا احتیاجی داشت چه در جاسب و چه در طهران سراغ آقای ناصری میرفت.
آقای ناصری سواد نداشت ولی خیلی در کارها خبره بود. از احمدآباد که به جاسب آمد تا سرگونی آنها از جاسب عضو محفل مقدس روحانی جاسب بود. در بین تمام کاسبهای قدیمی نراق، جاسب و دلیجان به خوشحسابی و خوشاخلاقی شهره بود.
ناصر شیرازی میگفت من و منصور برادرم پسر بچه بودیم. میخواست به طهران بیاییم. دائی و زندایی شش ماه ما را با محبّت پذیرائی کردند و پول کرایه ماشین تا طهران و پول توجیبی ما را دادند. محبّت آنها را هرگز فراموش نمیکنیم و به فامیلهای خوب افتخار میکنیم. حاصل و محصول کشاورزی آقای ناصری معروف بود. و چون گوسفند زیاد داشت کود فراوان داشت و به زمینها میریخت. از حاصل و محصول او بیبضاعتها هم فیض میبردند چون او بسیار با گذشت و دست و دل باز بود. باغچههای روبروی منزل آنها انواع میوه را داشت که همه مردم میل میفرمودند. طبقه پائین خانه فتح الله مینشست و طبقه بالا مهاجر بزرگ. از سخنان مهاجر بزرگ هم او بیبهره نبود. اوایل سرگونی احباء و اذیّت و آزار آنها چند روزی به طهران آمد. وقتی فهمید میخواهند آنها را به مسجد ببرند، دستور داد گوسفندان را فروختند و زن و بچه او مثل همه به طهران عزیمت نمودند.
الحمدالله به فضل حق همه بچههایش با خانواده مرفّه و مؤمن با سواد و پولدار هستند و وحدت خوبی در بین آنها بود و هست. این همه داغ اولاد و داماد و صدمه و بلایا و آوارگی هرگز خللی در افکار آنها به وجود نیاورد. ثابت قدم و چون کوه استوار، چشم از عالم و عالمیان بربستند.
ناگفته نماند یک سفر به لوکزامبورگ به اتفاق همسر رفتند با اینکه با ویلچر نقلی خانم حرکت میکرد، همه اقوام را دیدند و از مشرق الاذکار فرانکفورت نیز بازدید کردند و با داماد ارجمندش، آقای سهیل ناصری و عصمت خانم دخترش به فرانسه و خیلی از شهرهای اروپائی رفتند. آنها تا آخر الحیات فاتحة الالطاف شدند. یادشان همیشه در قلبها است.
در جاسب چون زمینها مسطح نبود و صاف بود و داخل هر زمین درختهای بادام و گردو بود باید رعیتها همه این زمینها را بیل میزدند و تراکتوری یا وسیله جدیدی اصلاً نبود. آقای ناصری و دوستان دیگر مثل آقای جمالی و رضوانی بیلها را پهلو هم فرو میکردند و زمینها را میکندند که در آن سیب زمینی یا کدو و خیار و لوبیا و نخود و گندم و جو بکارند. عجب کار سختی بود. از صبح تا شب غروب که خسته میآمدند در تاریکی شب هفتهای یکبار تا صبح زمینها را آبیاری کنند. بیل داری ها که تمام میشود، درو گندم و جو و محصولات دیگر را با داس (دستغاله) جمع آوری کنند و در خرمن بکوبند. زمین وسیعی به نام خرمنون بالای باباشیخ در جاسب بود خرمن بهائی و مسلمان نزدیک یکدیگر بود. اوّل مهر که میشد بادام و گردوها رسیده بود باید بالای درختها رفته و آنها را با چوب پائین میریختند و خانمهایشان و دختران جمعآوری میکردند و تازه شب باید آنها را از پوست جدا کرد. پوستها و گردو را در پشتبامها خشک کنند و در پائیز همه را شکسته و مغز آنها را فروخته و هزینه زندگی کنند. از اوایل اسفند تا آخر آبان ماه مردها و زنها و بچهها لحظهای آرام نداشتند. همه زحمت میکشیدند ولی باصفا و با محبّت بار آمدند.
آری به کسی که یک عمر خود و خانواده اش اینهمه زحمت بکشد و در راه ایمان و حقیقت از هرچه دارند میگذرد را نمیتوان گفت افکار و ایمان در قلب خود را فراموش کن و بیا به 1400 سال پیش برگرد و مثل ما مال مردم خور باش! آنها غافل از آنانند که عشق و ایمان نقش بسته در قلب را نمیتوان از کسی گرفت. همه بلا را به جان خریدند. دوری از وطن و زادگاه و دشت و خانه به آن زیبائی را که در هر گوشهاش خاطراتی است را به کوته فکران واگذار نمودند و بلا در سبیل الهی را به جان خریدند ولی دست از ایمان راسخ و قلبی خود نکشیدند و به آنها ثابت کردند. خداوند رزّاق و مولایمان شفیع و یاری رسان است.
شاید خود آنهائی که اذیّت و آزار را به اوج رساندند، هیچگاه از خود سئوال نکردند و لحظهای تعمّق نکردند که در پیشگاه الهی چه جوابی بدهیم وقتی که آنها را آواره هر دیار کردیم. خانه و زندگی شان را از ایشان گرفتیم.
بهائیها که همان خدائی را میپرستند که مسلمانها و دیگر ادیان میپرستند. گناه این روستائیان سادهدل و مظلوم چه بود؟ چه کسی را آزار دادند؟ جز محبّت خالصانه چه کردند؟
زمانیکه صادقعلی حدّادی با فاطمه همسرش ازدواج کرد هیچ مسلمانی یک اطاق جهت سکونت به آنها نداد. زن آسیف الله خانه به آنها داد و آسیاب به آنها داد و گفت زندگی کنید. حسین حقگو معروف به حسین ابراهیم با معصومه صادقی ازدواج کرد. با اینکه نوکر فخر و رعیت او بود، یک اطاق به او نداد. معتقدی بود که خانه پانصد متری را به او داد و ملک را گفت به صادقعلیها اصغر و علیرضا بده و بقیه را کشاورزی کن و زندگی کن.
محمدعلی روحانی تمام املاکش را در اختیار آنها نگذاشت و حتی املاک پسرش عبدالحسین و گوهر خانم را از حبیب یزدانی بهائی گرفت و به شکرالله که جوانی قوی هیکل بود، داد.
زن هدایت الله ناصری وقتی به طهران آمد، ملکهای خود و نجات الله و عمه رضوان را به غلامرضا حدادی داد. اینها همه محبّت هایی بوده که بهاییان بدون چشم داشتی کردند. و هیچگاه به هیچکس زور نگفتند ولی در عوض همین ها شعار یا مرگ یا مسلمان دردسر داده و قلبهای مهربان یک مشت مثل ناصری و نقلی و رضوانی و دیگران را شکستند و درب خانه و انبارهای آنها را آتش زدند و نگفتند این چه کاری است حتی به این هم قانع نشدند از واران و زر هم کمک گرفتند.
آیا ظلم و ستم از این بیشتر میشود. بعد که همه را آواره کردند دروغ شاخداری نوشتند که بهائیها از جاسب فرار کردهاند و به خارج رفتهاند و با پارتیبازی املاک را مصادره و به یک هزارم قیمت خریدند و همه را فروختند و به جیب زدند. ولی دیناری این پولها خوردن ندارد و هیچ کس از آن بهرهای نبرد.
حسین رضوانی که در جوانی به علّت سرطان از این عالم رفت و 18 اولاد یتیم و زن بیوه به جای گذاشت و یک دانگ و نیم آن خانه که ارث حبیب الله پدر حسین بود، دخترانش عمه ماهرخ و عمه عذرا و عمه جواهر به علی اکبر و محمود و احمد فروختند و پولش را گرفتند و مصادره کردند. البته مصادره نشده و کدخدای ده حاجی رضا رمضانی آن را غصب کرد و پسرش در آن خانهای ساخته است حال اینکه آیا اولاد درست کردن در آن خانه و نماز و روزه گذاردن صحیح است و خداوند قبول خواهد که زنی بیوه و بیسواد مثل خانم ناز اسماعیلی را اسیر خانههای مردم کنند. این زن و بچهها از خانه و زندگی گذشتند و انقدر جاسب جاسب کرد تا از این عالم رفت و روسیاهی برای حاجی رضا و پسرش ماند.
هر کدام از افراد فوق که به ظاهر مالی را که در این دنیای فانی بیارزش ضبط کردند را مگر به عالم بعد میبرند ولی اگر به خود آیند پیش پروردگار یکتا شرمسار خواهند بود. عدّهای از مردم در دهات دیگر جاسب میگویند نماز در خانه کروگانی ها درست نیست چون مال آنها غصبی است و صاحب آنها راضی نیستند.
عدّهای میگویند کروگان جاسب فلسطین اشغالی است که غصب شده است با این تفاوت که فلسطینیها با سنگ و چوب و تیر کمان به اسرائیلیها حمله میکنند ولی بهائیها مظلوم فقط مظلومانه گریه کردند و از همه چیز گذشتند. فقط خدا خدا کردند و در حق آنها دعا نمودند که شاید بفهمند چه اشتباهی را مرتکب شدهاند ولی حیف که مال دنیا به ظاهر شیرین است. به تنهائی هر کدام که ما را میبینند نادم و پشیمان هستند. دو نفر که شدند حتی سلام و کلام قطع میشود. این هموطنان به این هم اکتفا نکردند. عدّه زیادی را وادار کردند نامهای بنویسند و امضاء کنند و اختیار به شورا بدهند که هرگز بهائی نتواند به وطن مألوف خود برود و لحظهای آنجا را نبیند غافل از دست خداوند که جاسب شهر توریستی شد و از هر نژاد و هر کجا میتوانند به جاسب بروند و همه ببینند و بشنوند مظلوم کیست و چه کسانی ظلم کردهاند. از دو طرف عدّهای به رحمت الهی رفتهاند. عدّهای از مسلمانان جاسب میگویند چه خط زیبائی و چه انشائی ارباب آقا احمد محبوبی و شمس الله رضوانی داشتند و دیگر آنها جایگزین ندارند. تمام سندها یا بقولی قبالههای جاسب را این دو نفر مینوشتند که در منزل همه اهالی جاسب است و این دستخطها زینتبخش صندوق مدارک آنها است.
آقا احمد محبوبی در 60 سالگی سکته کرد و راهش را شمس الله رضوانی که پیش فردوسی درس خوانده بود با آن انشاء زیبایش ادامه داد. آقای رضوانی نه انتقامی گرفت و نه شکوه ای کرد. هر کدام از اهالی ده که مسلمان بودند فوت شدند. به بازماندگان آنها تسلیت نوشت و همدردی کرد حتی شعری گفته است برای آنها که ما شما را دوست داریم و در حق شما دعا میکنیم.
خلق جاسب میداند و باید بداند بهائی از بچگی و کودکی میآموزد بهائی یعنی جامع جمیع کمالات انسانی. به کسی ظلم نمیکند و به خلق خدا با مهربانی رفتار میکند. خدا را شاکر است و هرچه میخواهد از خدا میخواهد و لاغیر و همه از نعمتهای الهی برخوردارند. در هر گوشه دنیا زندگی آرام و باصفا دارند و به خوشنامی معروفند. رزق یومی را از خدا میخواهیم و در حق همه دعا میکنیم که دنیا پر از صلح و صفا باشد و روزی پیش آید که گرگ و میش از یک چشمه آب بنوشند. وحدت عالم انسانی برپا شود. همه از نعمتهای الهی برخوردار باشند. بیسواد وجود نداشته باشد. فقیری در بین خلق نباشد. همه مثل خورشید نورانی به همدیگر گرمی بدهند و یکدیگر را در آغوش گیرند و صحبت از نژاد و مذهب و رنگ و زبان به میان نیاید. به جای کینه و حسد و بغض و دشمنی، دوستی و مودّت و مهربانی جایگزین شود. آنوقت خداوند همه دربهای رحمت را به روی خلق خود باز میکند چون خداوند بخشنده و رحیم و رحمان و کریم است. حضرت بهاءالله و حضرت عبدالبهاء این همه بلایا و محن را در سبیل الهی تحمّل نمودند و پیروان این آئین نازنین که جاسبیها هم جزء کوچکی از آنها هستند به همان شکل هر بلائی را به جان خریدند که دنیائی پر از مهر و محبّت داشته باشیم. به این امید که زمان جنگ و توپ و تانک و شمشیر تمام شود و همه به فکر آبادانی کشورشاسن و دنیا باشند. چه زیباست روزهای بدون ظلم و ستم. قلم آزاد، بیان آزاد، عقیده آزاد.
با تشکر